fatemeh_h ارسال شده در شنبه در 21:25 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 21:25 نامت سرآغاز شور زندگیست به نام آفریدگار مهتاب نام رمان: محکوم ژانر: عاشقانه دارای(مجبوریت، محکومیت،محدودیت و محبوبیت) نویسنده:فاطمه هاشمی حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست سر عقل آمده هر که دیوانه توست +زندگی مثل فوتبال نیست گاهی راحت پیش بینی میشه مثل ما. _ ما قابل پیش بینی نیستیم +هستیم ،مارو محکوم کردم _ تو پرواز کن من قفس هارو نابود میکنم +مطمئنی؟ _ .... شاید از اول عاشق بودیم ،شاید هنوزم نمیدونیم عشق چیه شاید فقط هستیم تا بی گناه محاکمه شیم (پناه و سیاوش دختر و پسر جونی هستن که نمیخوان زیر بار زور برن هر دو بخاطر مشکلات احساسی سردرگم شدن و مسیر و گم کردن ) ناظر: @sarahp 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در شنبه در 22:08 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 22:08 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @saraaa @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در یکشنبه در 12:49 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 12:49 (ویرایش شده) پارت 1 کراوات سبزمو و یکم شل کردم و با حرص و جوش به حرکات مسخره مردای خاندان چشم دوختم مامان دستشو زد به شونم و آروم گفت مامان_ پاشو یه تکونی بده ... قرار نبودا _ سیاوش زشته کاوه داره نگاه میکنه ،اخماتو وا کن برو الکی یه تکون ریز بده چیه مگه ؟ ... از این تم و رنگ گفتنشون بدم اومد یعنی چی که همه باید یک رنگ بپوشن مسخرشو در اوردن عزیز و ببین تروخدا کل سال روسری مشکی سرشه ،اینا گفتن تم سبزه ،سبز سرش کرده بابا_ ای بابا به تو چه پسر جان تولد بچشونه دلشون خواسته یک رنگ بپوشن زورت که نکردن سبز بپوشی ... عع بابا زور نکردن ؟ پس این چیه خانمت دستور داد تم سبزه سبز میپوشیم سروش و همتا که از رقصیدن خسته شدن برگشتن سر میز همتا یکم از آب میوه اش خورد و رو به من گفت _ سیاوش ، پناه و دیدی؟ سروش_ این اصلا چند ساله پناه و ندیده فک کنم قیافه شم یادش رفته ... ندیدم ، ببینمم نمیشناسم ،پنج شش سالیه ندیدمش نمیخوامم ببینم سروش_ داداش دیگه این مراسم سبز و نمیتونستی نیای بلاخره تولد بچه خواهر زنته همتا_ ولی کلا ست شدیم ها باغم سر سبز همه سبز ولی آزاد سبز تره ها مامان و بابا به حرفای همتا خندیدن و شروع کردن به گفت و شنود ولی من حوصله نداشتم میخواستم قبل از اینکه پناه با لباس سبز جلوم سبز بشه برم اما نمیشد از صندلیم بلند شدم یکم فاصله گرفتم و تو یه گوشه خلوت ایستادم و سیگار روشن کردم از دور نگاهشون میکردم باغ پر بود از جونای تو طایفه یا بهتر بگم محکومین دوطایفه آزاد دیجیشون بود شلوار و پیرهن یک دست سبز پوشیده به قول همتا سبز تر از بقیه بود بایدم میبود چون اون عزیز طایفه بود اون تنها نوه پسر مشترک بود عزیز، محترم ، باارزش، و حتی کثیف ترین قدیسه ولی آزاد هم محکومیت داشت مثل بقیه تو سلولش منتظر اجرای حکم بود سیگارمو از لبم جدا کردم و انداختم رو زمین نگاهمو بردم سمت محکومین مونث چقدر آزادی داشتن تو هر چیزی ،لباسشون ،رفتارشون ،تحصیلشون ،کارشون ،گردش و تفریحشون اما زندگیشون! نه اختیاری تو انتخابشون نداشتن همه ی دخترا و عروسای فامیل یه جوری لباس پوشیده بودن انگار جشن تو اروپا برگذار میشه به دو تا حاکمی که بالای مجلس نشسته بودم چشم دوختم از هردو متنفر بودم اون دوتا انسان عهد بوقی به عواقب حکم دقت نمیکردن امر میکردن دستور میدادن و باید انجام میشد و بیشتر احکام خوشیارو میگرفت و به بدبختی محکوم میکرد رفتم داخل ویلا که برم سری به سرویس بزنم اما با صحنه ایی که پنج ،شش سال ازش فرار کردم روبه رو شدم پگاه بدون اینکه چیزی بگه دست پسرشو گرفت و رفتن پناه_ سلام ... سلام جز سلام زبونم نچرخید برای حرف دیگر دختری که سالها قبل دیده بودم یکی دیگه بود و این دختر یکی دیگه من فقط از چشماش تشخیص دادم این همونه و چقدر خوب شده بود هیچوقت فکر نمیکردم یه رو از دیدنش حیرت کنم ،زبونم بند بیاد و نتونم نگاهمو ازش بگیرم نمیدونستم قراره یه روزش دختری که پسش زدم مقابلم بایسته و من ماتش بشم قلبم از نگاهش آتیش بگیره و تنم بسوزه ،روحم شعله ور شه و حتی عقل و مغزم بگن حکم خوبی بهت دادن اون لحظه قبول کردم به حکم جالبی محکوم شدم و فقط اون لحظه بود که از دوتا حاکممون تشکر کردم _ حالتون خوبه؟ سکوت طولانیم رو شکستم ... شما خوبی چیکارا میکنی شنیدم دانشجویی پناه_ بله درس میخونم ، بفرمایید بریم پگاه داره کیک و آماده میکنه ... شما برو منم میام از کنارم گذشت و رفت با بوی عطرش چند ثانیه ایی چشمامو بستم برام غیر ممکن ترین چیزی بود که دیدم پناه خوش قد و بالا چشمای آبی ،آبی اقیانوس ابرو های خوش حالت دماغ فندقی، لبای مناسب اما انگار یکم غیر اورجینال و قرمز لباسش مثل بقیه سبز رنگ بود ولی فرق داشت انگار تن یه مانکن بود یقش پوشیده بود و استین بلند ولی قد لباس خیلی کوتاه بود، آخ که شاعر چقدر خوب گفته گیسو کمند . ویرایش شده در یکشنبه در 13:14 توسط fatemeh_h 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در یکشنبه در 12:59 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 12:59 (ویرایش شده) پارت2 تو سرم چرخی زدم به سالها قبل به سالهایی که پناه یه دختر زشت بود قد کوتاه و حسابی چاق بود گونه هاش از تپلی همیشه سرخ میشد مو و ابروش زرد زرد بود مژه هاش از زردی اصلا مشخص نمیشد زیر آفتاب که میرفت رنگ چشماش طوسی ،روحی میشد یه حالت ترسناک میشد دور شکمش از قدش طولانی تر بود اما ؟ اما چی شد چطوری لولو شد هلو اون دختر زشت چاق و زرد کجا و این دختر زیبا و کمر باریک کجا چقدر پیرسینگ دماغش قشنگ بود ،چقدر تتو کوچیک رو دستش قشنگ بود چقدر چشم و ابروی بورش قشنگ بود چقدر وجودش قشنگ بود و به قلبم قشنگی میداد برای چی از دیدنش خوشحال بودم؟ چرا من برای ندیدنش سالها عروسی و مراسم فامیل و نرفتم ؟ از کلمه زرد باید دوری کنم ،باید بگم بور ،موطلایی و چشم رنگی هر چند موهای کمند پناه رنگ شده بود زیبای خدادادی نبود ،دماغ عمل کرده ،لب ژل تزریق کرده ،موی رنگ کرده خدا دادی نبود ولی زیبا که بود ، کوهیار زیاد میگفت باید ببینی ،تو ندیدی وگرنه این حرفا رو نمیزدی و اون پناه سابق نیست و از این حرفا اما همیشه فکر میکردم میخواد قبول کنم ما رو به هم محکوم کردن پوزخندی به حال خودم زدم کجا رفت سیاوش ؟ سیاوش مرد من فهمیدم ، من به یقین رسیدم از فردا دیگه سیاوش سابق نیستم احوالاتشو از مامان میشنیدم اما هر وقت در موردش حرفی پیش میومد خودمو مشغول میکردم و اصلا گوش نمیدادم تصورم ازش همون چهارده سالگی چاق و زشتش بود نگو ، پناه دقیقا همون دختری شده که هر پسری آرزوشه اون شب ورق برای من برگشت راضی شدم به سرنوشتی که بزرگترم برام نوشته منم مثل بقیه پسرها یه دختر خیلی زیبا ،خوش اندام میخواستم ،دقیقا مثل پناه اما پناه مثلی هم داشت؟ امکان داره یکی مثل پناه ببینم؟ نه ممکن نبود برای منی که تو یه ثانیه دلمو باخته بودم پناه دیگه ایی امکان پذیر نبود. از این رو به اون رو شده ،سرحال و شاداب برگشتم پیش خانواده چند دقیقه بعدش پناه با چاقوی تزئین شده رفت وسط باغ، جایی که خالی گذاشته بودن برای رقص شروع کرد به رقصیدن با هیجان و مشتاقانه تماشاش میکردم چاقو رو برد سمت پگاه و کاوه و از کاوه انعام گرفت و چاقو رو بهشون داد دوباره مشغول رقص شد کم کم بقیه هم بهش اضافه شدن اما یه چیزی توجهمو جلب کرد صمیمیت بین پناه و آزاد میرفت سمتش دستشو میگرفت یه چیزایی میگفت که باعث خنده پناه میشد ،حس بدی بهم دست میداد ،پناه و آزاد چرا صمیمی ان! یهویی نگاهم رفت سمت نغمه ،نغمه کوچولو دختر عموی سیزده سالم که به احتمال خیلی زیاد سال دیگه مثل ملک میزدنش به نام آزاد معتمد چون بعد از نامزد من دختر دیگه تو طایفه نمونده بود برای آزاد اما برای کدوم یکی از حاکم های ما مهم بود با فکر های قاجاریشون مصلحت میدیدن دختر بچه سیزده ساله رو بدن به آزاد بیست هشت ساله عزیز کرده روانی شون دخترعموم ،قربانی پسرعموم میشد و پسرعموم اصلا آدم زندگی نبود آزاد معتمد برعکس اسمش تو انتخاب آزادی نداشت و همینطور برعکس فامیلیش قابل اعتماد نبود ، یه عوضی تمام عیار که به پناه زیادی نزدیک بود با صدای همتا از افکارم فاصله گرفتم همتا_ هی میگم بیا ببینش ،آقا میگه نه تمایل ندارم دیدیم چقدر بی میلی ... ها چی میگی بابا همتا_ یادت رفت ، ده بار بهت گفتم ببینیش دیگه چشم ازش بر نمیداری سروش خنده بلندی کرد و سروش_ به حرفت رسید مامان نگاهی به پناه کرد و با خنده و خوشحالی گفت مامان_ رسید بدجورم رسید ... چی میگین شما ؟ بابا _ از همون که چشم ازش برنمیداری صحبت میکنن یهویی عرق سردی نشست رو پیشونیم همتا_ پناه خیلی تغییر کرده ،سیاوش حرف زدین چی بهش گفتی ... خیلی فضولی _ عع حالا من شدم فضول ... تو مقام اول جهانی کنجکاوی رو داری گونه خانم از وقتی به گونه هاش ژل و چربی زده بود سربه سرش میزاشتم البته بماند که تو فامیل دختر نچرال خیلی کم بود همشون دنبال عمل زیبایی و ژل و زاویه و دیگه نمیدونم از این چیزا بودن همتا_ نمیگی؟ اوکی منم مرض ندارم که بگم خاستگاراش کیا بودن ... خاستگار؟ خاستگار؟ بله خاستگارش هم برای من مهم نبود اهمیت نمیدادم اما برام به یه چیز حرص در بیار تبدیل شد خاستگار دیگه چیه مگه زنعمو نمیگه دخترم نشون کرده داره نمیدونستم به حال خودم بخندم یا گریه کنم. شش ساله نامزدی دارم که یک بارم نخواستم ببینمش یک بارم به ازدواج دائمی باهاش فکر نکردم حالا همون نامزد و میبینم و تسلیم میشم از اون نامزدم فقط اسم و خانوادشو میشناسم هیچی از خودش نمیدونم ولی اگه بگن همین الان عقد کن ببرش بی چک و چونه میگم چشم ویرایش شده در یکشنبه در 13:15 توسط fatemeh_h 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در 6 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت 3 سروش_ اره دیگه خاستگار ،نکنه فکر کردی جز تو هیشکی پناه و نمیگیره؟ مامان لبخند دلنشینی زد و گفت مامان_ خاستگار زیاد داره اما فقط پسر منه که بله رو میگیره بابا_ خانم پسرت دیگه اون آدم سابق نمیشه اگه این بازم گفت من پناه و نمیخوام من دیگه صادق نیستم بهم بگین سکینه همتا_ بابا جان سیاوش فک میکرد پناه همیشه همونجوری چاق و طلایی میمونه خبر نداشت که پناه چی شده؟ از خنده هاشون خندم گرفت ولی ضایع بودن دست خودم نبود از تغییرات سی صد و شصت درجه ایی پناه حسابی متعجب بودم نمیتونستم نگاه ازش بردارم باباهم درست میگفت امکان نداشت دیگه اعتراض کنم من هیچوقت ملاک عجیب یا سختی برای ازدواجم نداشتم فقط فکر میکردم دختری که میخوام باید برعکس پناه باشه و حالا پناه دقیقا همون دختر خوش اندام و زیبا رویی بود که من میخواستم باسواد بود ،استقلال مالی داشت ، داشت که هر کاری میخواسته کرده ،زیبایی داشت و تا جایی که میدونستم نقاش و طراح بود و درآمد خوبی هم واسه خودش داشت مامان میگفت نمایشگاه برگذار میکنن با هم دانشگاهی هاش پناه نمونه درخواست هر مردی از خدا برای ازدواج بود و خدا این شانس و به من داده ما تو تیر ماه بودیم و قرار عروسی سروش برای شهریور بود بعد از سروش بلافاصله عقد و نامزدی رسمی ما انجام میشد با خودم گفتم بد نیست تو این یکی دو ماهه یکم باهاش میرم میام حرف میزنم اخلاقش دستم میاد سروش انگار ذهن من و خونده باشه گفت سروش_ بعد عروسی ما آقاجون نامزدی شما رو اعلام میکنه همتا_ بعدم نغمه رو واسه آزاد نشون میکنه راستش دلم خیلی میسوزه کاش دختر دیگه ایی داشتیم که حداقل هجده سالش بود اونو نشون آزاد میکردن مامان_ نغمه اولین بچه ایی نیست که ازدواج مصلحتی میکنه آرام و شیدا هم مثل نغمه هم سنشون کم بود هم پسرامون ازشون خیلی بزرگ تر بودن همتا_ شیدا که وضعش خوبه ولی انصافا دختر عمم آرام تباه شد چقدر خاستگار خوب داشت چقدر موقعیت های خوبی بود براش بیشترین ظلم و در حق آرام کردن رامین اصلا لایق آرام نبود زندگیشو نابود کرد ... رامینم خودش انتخاب نکرد ، مثل هممون صلاح دیدن آرام و بگیره اونم گرفت ، اختلافاشون بخاطر آرام بود عموم زیادی به بچه هاش پر و بال میده 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در 6 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت 4 مامان_ حالا تو هم طرف رامین و نگیر ، دختر بی چاره رو خیلی اذیت کرد کتک زد آزار داد آرام اون موقع ها فقط چهارده سالش بود طفلک تو پونزده سالگیش بچه بغل کرد همتا_ بچه الان چهارده سالشه و هیچ خواهر برادری نداره آرام از این بابت که بچش پسره خدارو شکر میکنه دوباره بچه دار نشد ترسید چون اگه دختر میشد اونم مثل مادرش اسیر سرنوشت بابا بزرگ نویس میشد ... پونزده سال گذشته رامین خیلی اخلاق و رفتارش بهتر شده آرام همینجاس دیگه ببینید مثل بقیه شاده و داره میرقصه عموهامو با هم دشمن کردن یادتون رفته بابا_ نخیر یادمون نرفته پدر من در اومد تا اینا رو آشتی دادم همتا بلند شد و دست منو گرفت _ پاشو بریم از نزدیک نگاش کن ... ول کن بابا ، خودت برو تا صبح برقص سرتمو مثل جغد بچرخون همه ببین گونه جدید کاشتی همتا_ سروش نمیخوای چیزی بگی هی منو مسخره میکنه سروش_ سیاوش دست بردار دیگه کلی پول گرفته ازم تا این شکلی شه هی میگی بده نگو برادر من ، من بدبخت میشم ... قیافه قبلیت بهتر بود همتا_ عع اینجوریاس ، پس چرا پناه قیافه قبلیش بد بود الانش خوبه ... برو بابا سروش دستشو گرفت و برد پیش بقیه تا آخر مراسم فقط پناه و تماشا کردم دختر سبز پوشی رو که لباسش با چشماش همخونی داشت و من و تو حیرت میذاشت از باغ نفرت انگیزمون خارج شدیم و برگشتیم خونه تمام مصلحت ها تو اون باغ صورت میگرفت ........... هنوز درگیر بودم باخودم و شدیدا پشیمون که چرا هیچوقت هیچ مراسم فامیلی شرکت نکردم، صرفا برای ندیدن پناه عروسی ها رو ،تولد هارو نامزدی و هیچ کدوم از مراسم ها رو نمیرفتم طنین_ هی کجایی قهوه مو برداشتم و نوشیدم نگاهی به چهره های کنجکاوشون کردم و گفتم ... دیشب رفتم تولد پسر خواهر زنم کوهیار با بی خیالی گفت _ طنین تو میوه بیار این بخوره ویتامین لازم داره گرفته مارو 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در 5 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت 5 ... آره طنین جان میوه بیار اصلا یه چیز شیرین بیار من فشارم افتاده طنین_ سیاوش یه ساعته داری میگی رفتم تولد فشارم پایینه دوباره میگی تولد خواهر زاده پناه بودم ویتامین لازمه د حرف بزن دیگه ... من پناه و دیدم طنین_ آها خب همین بگو از اول کوهیار_ داداش جان دوساله میگم برو ببینش قبول نمیکنی طنین_ به حرفم رسیدی ؟ تا دیدی وا دادی؟ ... ببینید الان وقت خندیدن به من نیست من واقعا حالم خوب نیست شش ساله دارم خودمو عذاب میدم که این دختر و نمیخوام اصلا وقتی دیدمش باورم نمیشد پناهه کوهیار با خنده_ چی شد قبول کردی تسلیم بابابزرگت شدی ... کوهیار من تسلیم پناه شدم طنین_ صد بار بهت گفتم پناه و ببینی همون روزش دلتو میبازی ... نمیدونم یعنی انتظار نداشتم پناه و انقدر خوب ببینم طنین_ حالا رفتارش باهات چطور بود گرم برخورد کرد ... نمیدونم کوهیار_ ای داد تو از دست رفتی ... سلام کردیم گفت حالت چطوره منم حال اون پرسیدم فقط همین طنین_ پس باید از تو باهاش حرف بزنم کوهیار_ آره عشقم تو حرف سیاوش و بنداز وسط ببین چی میگه ... خیلی خوشگله کوهیار_ اون همه هزینه کرده دو کیلو ژل مل داره باید خوشگل باشه طنین_ نه جونم ژل مل نداره لباش خدا دادی خوشحالت فقط دماغشو عمل کرده ... واقعا؟ منم فکر کردم ژل زده _ نه بابا فقط دماغش غیر طبیعیه که اونم قبل از ورود به دانشگاه عمل کرده بود ولی خیلی خوشگله برای همین میگفتم بیا ببین پشیمون نمیشی بلند شدم ... بچه ها من فکرم خیلی درگیره نمیتونم یه جا بند شم میرم طنین_ کجا میری این وقت شب ،غذا درست کردم ... نه طنین باید برم هوابخوره به کلم کوهیار_ اصرار نکن این الان عاشق شده باید هی دم و بازدم کنه از خونشون خارج شدم و زدم به دل خیابونا اما نمیدونستم حالم بخاطر عاشقیه یا نه؟ ************** پناه+ مثل هر شب صفحه شو چک کردم عکس جدیدی نبود رو عکس قبلیش زوم کردم کاملا برعکس من بود چشم ابرو مشکی معمولا ریش داشت و موهاش بلند بود و همیشه با کش جمع میکرد هیچوقت بدون ریش یا حتی ته ریش ندیده بودمش یعنی عکسشو ندیده بودم هیچ مراسم فامیلی نمیومد منم تقریبا نمیرفتم اما هنوز زخم قلبم خوب نشده بود کی گفته زمان مرحم درد هاست شش سال گذشته اما هنوز ترک های قلبم ترمیم نشدن پتو رو روم کشیدم سعی کردم بخوابم اما مگه میشد بعد از شبی که گذروندیم خوابم ببره دیدمش قلبم یه بار دیگه لرزید من فقط یه بچه بودم این عذاب حق من نبود من لایق این درد نبودم من فقط دل باختم و این دلباختگی فقط سه روز زنده موند واسه یه عاشق سه روز خیلی کم نیست؟ سیاوش هم تو اون شش سال تغییر کرده بود خیلی خوش تیپ تر و خوش هیکل تر شده بود اما اون خوش قیافه اورجینال بود ولی چشماش یه سرخی عجیبی داشت 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
fatemeh_h ارسال شده در 5 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت6 سیاوش همراه با پدر و برادرش تو کار تولید کفش بودن تولیدی داشتن و کفش چرمی تولید میکردن اما خودشون مغازه نداشتن پخش کننده بودن. بعد از شنیدن حرفاش قلب و غرورم شکست و هیچوقت نخواستم ببینمش اما فکرم نمیکردم واقعا سالها نمیبینمش دلم میخواست دستشو بگیرم حسی که دارم رو احساس کنه دلم میخواست چیزی تو قلبم بود تو قلب اونم باشه اما نبود حتی اگه میشد چه فایده ایی داشت من که پناه واقعی نبودم به قول بچه های دانشگاه پناه بازسازی شده بودم حتی اگر دنیا برعکس میشد و سیاوشی که از من متنفره عاشقم میشد بازم دلم نمیخواستش چون اون خودمو پس زد حق نداشت عاشق ظاهر جدیدم شه هی خدا ، نچرال مو نخواسته چطور میخواد الان عاشقم شه اون هیچوقت حسی که من دارم و نداشت و برعکس از من متنفره برای این که منو نبینه شش سال ازم دوری کرده تقویم که یادم افتاد استرسم افتاد به جونم دو ماه فقط دوماه دیگه محلت داشتیم نمیدونم چیکار باید کنم چی میشه ، خب شاید شاید که نه صد در صد سیاوش جلوشون میایسته میگه من این دختر و نمیخوام لازم نبود من آدم بده شم مثل قبل اون منو پس میزنه درست من عاشقش بودم اما ترجیح میدم تو عشقش بمیرم تا به اجبار منو بگیره و هر روز و هر لحظه نفرت و تو چشماش ببینم نمیتونم تحمل کنم سیاوش هر روز بهم بگه منو نمیخواد حتی میترسم کسی تو قلبش باشه و بهم بگه تو باعث شدی بهش نرسم اون موقع بود که واقعا میشکستم و دغ میکردم شایدم بد جنس از آب در بیاد ،عشقشو بیاره خونه جلوی من بهش محبت کنه جلوی من به یکی دیگه بگه دوست دارم چنتا نفس عمیق کشیدم ... مزخرف نگو پناه ................... چند روزی از تولد نویان گذشته بود ،تو کلاس مشغول طراحی بودیم با ماژیکی که به دستم خورد سرمو بردم بالا استاد بالا سرم بود استادمون یه مرد میانسال و جدی بود استاد_ کمالی برو بیرون جلسه بعدی هم اخراجی از جلسه بعد تشریف بیار بلند شدم ... استاد خطایی از من سرزده _ بله هواست به کلاس نیست زود کلاس و ترک کن مزاحم بقیه نشو ... استاد من که .. _ بلند شو خانم کمالی برو بیرون ک بار دیگه به کلاس من بی احترامی کنی از دانشگاه اخراج میشی نگاهی به طرحم کردم و با چشمای گشاد شده از کلاس خارج شدم عکسی که جلومون گذاشته بود واسه طراحی عکس یه پلنگ بود و من فقط کاغذ و خط خطی کرده بودم پوف خدایا چه خاکی رو سرم بریزم این چیه کل کاغذ و خط خطی بود و باید خداروشکر میکردم که فقط یه جلسه اخراجم کرد یکم تو محوطه چرخیدم تا پگاه برسه قرار بود اون روز پگاه بیاد دنبالم تو ماشین نشستم و نقاشیمو دادم نگاه کنه زد زیر خنده پگاه_ این چیه ... از کلاس اخراج شدم _ خاک تو سرت شانس اوردی استادتون خانم نبود وگرنه از کشور اخراجت میکرد حالا هواست کجا بود ... پگاه بریم کافه _ باشه بریم ولی تو چت شه ... نمیدونم از شب تولد نویان اصلا هوش و هواس ندارم _ تب عشق داری ... نمیخوام تب کنم با هم رفتیم کافه و طبق معمول قهوه تلخ پگاه گوشیشو چک کرد و گفت _ ولی سیاوش تا آخر شب فقط نگاهت کرد ... از پناه جدید خوشش اومده _ خوشش نیومد اون لحظه ایی که قلبشو داد بهت رو قشنگ حس کردم ... برو بابا چه دل دادنی ، اون برای اینکه منو تحمل نکنه مراسم هیشکی نرفت حتی مهمونی کربلای عموش رو هم نیومد _ نکه خودت خیلی میری با حالت بی چاره گفتم ... حالم اصلا خوب نیست همش فکر میکنم یه فلاکت بزرگ منتظرمه فقط دو ماه ،شهریور تموم نشده حکم باید اجرا شه نمیتونم اون زندگی رو تحمل کنم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.