Beretta ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) «به نام خالقِ تخیل!» نام رمان: مفقود شده ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: مبینا حاج سعید خلاصه: در روزگاری دور از زمین، جایی میان ابرها و جهان موازی و سرزمینی سرسبز، میان دو حکومت آب و آتش که مانند گذشته همواره با هم در جنگ بودند، اختلاف بزرگی به وجود آمد. جنگ سهمگینشان هزاران کشته داد و چندین تن از افراد ارتش مفقود شدند. یکی از سربازان ارتش آتش، آتَرین¹، هنگامی که برای نجات جان خودش تلاش میکرد، سرش ضربه دید و سخت مجروح شد اما نجات دهندهاش که از دشمنان او، و از طرف عنصر آب بود، چه کسی میتوانست باشد؟ مقدمه: قلمِ آتشینی که در دست داشت، آینده را رقم میزد اما هنوز مردد بود. قلمی که میدانست چگونه کار میکند اما نمیدانست چه نتیجهای به همراه دارد. سرش را پایین انداخت. نقش و نگارهایی که روی قلم بود، نگاهش را مشغول خودش کرد. شاید اگر از آن که به ظاهر قلم و برای نوشتن بود استفاده میکرد، میتوانست همهچیز را به نفع کشورش تمام کند اما او بیانصاف نبود. پس عنصر آب چه؟ باید میفهمید چرا این ماموریت به او سپرده شده اما چگونه؟ راهی نداشت، جز یک چیز! اعتمادی که شاید میان آب و آتش پیوند بزند و چه پیوندی محکمتر از عشق سرخ و آبی آن دو؟! __________ آتَرین: آتشین توجه! تمام شخصیتها، نامها، مکانها، اتفاقات و غیره حاصل از تخیل نویسنده میباشند و در افسانهها وجود ندارند! صفحه نقد ناظر: @M.f ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط Beretta 8 3 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول آسمان به دور سرش میچرخید و هیچ صدایی نمیشنید به جز نفسهای یکی در میانش. خرمن موهای کمند و خرماییاش به گردنش چسبیده بود و آزارش میداد. به سختی و با کمک گرفتن از شمشیرش، از صخره پایین رفت و خودش را پشت سنگر پنهان کرد. بر شمشیر نقرهای و محکمش تکیه زد و با دست زخمیاش، کلاهخودش را از سرش برداشت. دست آسیب دیدهاش نتوانست وزن کلاهخود را تحمل کند و در نتیجه، روی زمین خاکی افتاد و از کنار پایش سر خورد. توان از پاهایش رفت و تا به خودش آمد، روی زمین افتاده بود. آسمان بالای سرش سرختر از همیشه به نظر میرسید. صدای برخورد شمشیرها به یکدیگر و فریادهای از سر خشم و گاهی از سر درد، در گوشش اکو مییافت و روحش را درهم میشکست. باید میرفت. تمام همارتشیهایش از سنگرهایشان فاصله گرفته بودند؛ زیرا ارتش مقابلشان با سرعت نزدیک میشد. سالیان قبل، حاکمهایشان تعیین کرده بودند که با قدرتهایشان با یکدیگر جنگ نکنند و تنها از نیروی بدنیشان کمک بگیرند. نیروهای ارتش آتش قویتر از آب بودند اما پس از خشکسالیای که پیش آمد، نیمی از آنها ضعیف و بیشترشان جانشان را از دست دادند. نفس لرزانی گرفت. شمشیرش را از روی زمین چنگ زد و با خستگی، روی پاهایش ایستاد. علاوه بر خودش، باید وزن زرهاش را نیز حمل میکرد. چشمهایش دو- دو میزدند و تنها چیزی که میدید، سایهای محو از هزاران آدم بود که با یکدیگر میجنگیدند، شمشیر بر سپر میکوبیدند و فریاد میزدند. کمی که جلو رفت، همان ذرهی انرژیاش را از دست داد. برای رسیدن به ارتش باید از زیر پل رد میشد اما رمق ادامه دادن را نداشت. دستش را بر روی دیوار ریخته شدهی پل گذاشت و وارد سراشیبی شد. از روی تنهی درخت پایین پرید که صدایش در فضا پخش شد. آن پایین، فضا تاریکتر بود. از روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست. نفسهایش به سختی در رفت و آمد بودند و امیدش را به طور کل از دست داده بود. نگاهش به جنگ رو به رویش بود. افرادی که زرهی آهنی با علامت عنصر آب بر تن داشتند، تعدادشان بیشتر از عنصر آتش بود. بدتر و سختتر از رنج کشیدن خودش، دیدن مرگ هموطنانش بود. آهی کشید و با صدایی که به سختی از میان لبهایش خارج میشد، لب زد: - کاش کا... کابوس ب... بود! اولین جنگی نبود که در آن شرکت میکرد، چندین بار در کشورشان اختلاف به وجود آمد و آنها مجبور شدند مشکل را حل کنند، این کار در مقابل شورشیان بیرحم که با قدرتشان مبارزه میکردند، کار سختی بود اما این بار... پلکهایش به یکدیگر نزدیک شده بودند. احساس میکرد دمای بدنش که به خاطر قدرتش همیشه بالا بود، در حال کاهش است. نفسش را آرام از دهانش خارج کرد و تا خواست چشمهایش را ببندد و به انتظار مرگ بنشیند، نگاهش روی صحنهی مقابلش خشک شد. دستگاه چوبی و بزرگی کمی دورتر، روی تپه بنا شده و کسی در حال حمل جسم کروی شکل سیاهی بود. نفس در سینهاش حبس شد و با بهت نالید: - بمب؟! نالهی بیحالی از میان لبهایش خارج شد. بیشک اگر همانجا مینشست، پل روی سرش آوار میشد. با سرعت اما به سختی از جایش بلند شد. شمشیرش، عصایش شده بود. قدمهای آهسته و آرامَش، نمیتوانستند نجاتش دهند، میتوانستند؟ باید از سراشیبی بالا میرفت اما اویی که راه صاف را نمیتوانست برود، چگونه میتوانست از روی آن تنهی درخت بالا برود؟ قانون را نقص کرد، دستش را بالا برد، آتش از دستش به جسم مقابلش انتقال یافت و با باقی ماندهی قدرتش، درخت جلویش را آتش زد. درخت بزرگی نبود و به راحتی قسمت جلوییاش سوخت. پایش را تکان داد و لبهای خشکیدهاش را با زبانش تر کرد. هنوز به طور کامل از زیر گذر پل خارج نشده بود که فرماندهی ارتش دشمن که کنار پرتاب کنندهی بمب ایستاده بود، فریاد زد: - با سه شمارهی من. یک، دو. زانویش سست شد و روی زمین افتاد. سرش را پشت تخت سنگی که کنارش قرار داشت پنهان کرد و به همان دلخوش کرد. - سه. پرتاب! @Ghazal@masoo@Aryana @M.f ویرایش شده 9 آذر، ۱۴۰۰ توسط Beretta 6 6 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم *** با چشمان بسته نالهای کرد و پلکهایش را روی یکدیگر فشرد. دست چپش که با شمشیر آسیب دیده بود، به شدت تیر میکشید و جای زخم میسوخت. انگار میخواستند سرش را متلاشی کنند. ستون فقراتش از شدت درد گز- گز میکرد و امانش را بریده بود. روی پیشانیاش عرق سرد نشسته بود اما بدنش در آتش میسوخت. با دستمال مرطوبی که روی پیشانیاش کشیده شد، کمی احساس بهتری پیدا کرد. پس از چند لحظه، صدایش قطع شد و گویی مجدد به خواب رفته بود. ندیمهای که کنارش نشسته بود و تبش را پایین میآورد، از روی تخت بلند شد و دو انگشت اولیاش را روی شقیقهی آتَرین گذاشت. چشمهایش مثل دو گوی آب میدرخشیدند و به چهرهی بیرنگ و سفیدش زیبایی میبخشیدند. با انتقال امواج از دستانش به سرِ آترین، نفس عمیقی کشید و پس از برداشتن دستمال و وسایل پرستاریاش، از اتاق خارج شد. با وارد کردن قدرتش به مغز آترین، او را به خواب چند ساعته دعوت کرد. صدای تیک- تیک و چکهی قطرات آب را از پشت پنجره میشنید. در سرزمینِ اوشِن¹، هر روز باران میبارید و از این لحاظ تامین بودند. با شنیدن صدای آب، با عصبانیت و اما به سختی روی تخت نشست. فضای اتاق تاریک بود و اولین چیزی که به چشمش میخورد، آیینهای بود که رو به رویش قرار داشت. سرش باندپیچی شده بود و کمی خون روی پارچهای که به سرش بسته بودند، خشک شده بود. اخمی از سر گیجی میان ابروهایش نشست و با حس سوزش در بازویش، لباس بلند و راحتیِ خوابش را کنار زد. دستش نیز مانند سرش با پارچه پانسمان شده بود و خون رویش نشان از زخمی عمیق میداد. از روی تخت بلند شد که کمی سرش گیج رفت و مجبور شد دستش را به تاج بزرگ و سلطنتی تخت بگیرد. تلو- تلو خوران، راهش را به سمت پنجره کج کرد. با کشیدن پردهها و باز کردن پنجره، متوجه ایوانی که رو به رویش قرار داشت، شد. پایش را که بیرون گذاشت، توقع داشت سردش شود اما چیزی احساس نمیکرد. ابرویش را بالا انداخت و نفسش را بیرون داد. نفس گرمش، میان راه به بخار تبدیل شد و نرسیده به آسمان، محو شد. دستهایش را روی ستون اِیوان گذاشت و کمی خم شد تا زیر پایش را بهتر ببیند. آن پایین، چند نفر ایستاده بودند که بالای سر کسی چتر گرفته بودند و او را به داخل هدایت میکردند. لبش را گزید و بیشتر خم شد. آنجا را به یاد نمیآورد، خودش را نیز فراموش کرده بود! حتی نمیدانست به دلیل وجود آتشینش، در این هوای سرد، احساس گرما میکند. موهای بلندش جلوی دیدش را گرفتند که کلافه آنها را کنار زد. باران با سرعت خودش را به تن و بدنش میکوبید. سر تا پایش خیس شده بود اما بیخیال و با کنجکاوی، به پایین نگاه میکرد. زمانی که ندیمهها و فرد مشکوکی که از نظرش دارای مقام بالایی بود از دیدش خارج شدند، سرش را داخل کشید و با سرعت وارد اتاق شد. پنجره را بست و به سمت تخت رفت. با حرکتی که خودش نیز تعجب کرد، از روی تخت پرید. در کمد بزرگی را که رو به رویش بود باز کرد و به انبوه لباسهای سلطنتی رو به رویش زل زد. اکثر لباسها در تِم آبی و زرد بودند. چیزی در ذهنش جرقه زد. به احتمال زیاد آنجا سرزمین آبها، یعنی کشور اوشن بود. یعنی او نیز از افراد آنها بود؟ تمام مدتی که لباسها را زیر و رو میکرد، پیشانیاش چین خورده، و اخم کرده بود. در نتیجه، پیراهن بلندی را که ترکیب نارنجی و مشکی بود، بیرون کشید. سرش را خم کرد و لباس خواب را به سختی و با تلاش برای این که به دستش برخورد نکند، از تنش خارج کرد. پس از پوشیدن پیراهنش، سمت آیینه رفت و به خودش نگاه کرد. دامن چیندارش، دورش حلقه زده بود. پاهای برهنهاش روی زمین جلب توجه میکرد اما آنقدری درد بازویش زیاد بود که به پاهایش فکر نمیکرد. اگر حالش خوب بود، بیشک با آن لباس سلطنتی که او را شبیه به شاهزادههای باستانی کرده بود، چندین بار، به دور خودش میچرخید و ذوق میکرد. در را باز کرد و با سری خمیده، از اتاق خارج شد. راهروی طویلی رو به رویش قرار داشت که دو طرفش پر از درهای رنگارنگ و زیبا، با نقش و نگارهای متفاوت و مرموز بود. کسی در راهرو نبود و تنها کسی که مانند ارواح سرگردان در قصر میچرخید، خودش بود. فرش مخملی و قرمزی که روی زمین پهن بود، پاهایش را قلقلک میداد. لحظهای خداراشکر کرد که کفش نپوشیده، وگرنه صدایش همگان را بیدار میکرد. انتهای راهرو، پیچ دیگری قرار داشت که او را به یک راهروی دیگر وصل میکرد. با گیجی به دور خودش میچرخید و احساس میکرد مسیر را اشتباه میرود. تصمیم به عوض کردن مسیرش گرفته بود که با صدای پچ- پچگونهی دو نفر، پشیمان شد و پشت دیوار پناه گرفت. روی زمین زانو زد و سرک کشید. دو دختری که با یکدیگر حرف میزدند و به آن سمت میرفتند، با دامنهای طوسی- آبیشان، بیتردید ندیمههای قصر بودند. دختر زرنگی بود. با این که حافظهاش را از دست داده بود، میدانست چیزی درست نیست و نمیخواست تا وقتی که حداقل اطلاعات کافی به دست نیاورده، کسی او را ببیند. وقتی از کنارش رد میشدند، صدایشان را شنید. دخترکی که موهای فر و قرمز رنگی داشت، بازوی دیگری را گرفته بود و آرام صحبت میکرد. - ندیمههای ملکه میگن پادشاه امروز از قسمت شمالی برگشتن. میگن همین چند دقیقه پیش رسیدن. حتما وقتی خبر پیروزی ارتشمون رو شنیدن، با سرعت برگشتن تا با هم این پیروزی بزرگ رو جشن بگیریم. ابروهایش در یکدیگر گره خوردند. تازه بحثشان به جاهای حساس رسیده بود که در پیچ راهرو غیبشان زد، او ماند و ذهن مشغولش. لبش را گزید و گفت: - یعنی جنگ شده؟ هوفی کشید و در حالی که با احتیاط از پناهگاهش خارج میشد، با خودش گفت: - باید بفهمم عنصرم چیه. هرچند خودم شک دارم، ولی باید مطمئن بشم، اونوقت خیلی چیزها مشخص میشه! ___________ سرزمین اوشن: به معنای سرزمین اقیانوس @Ghazal@masoo ویرایش شده 26 آذر، ۱۴۰۰ توسط Beretta 5 3 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم از کنار دیوار عبور میکرد و نگاهش اطراف را میپایید. کمی جلوتر، راهرو به دو قسمت چپ و راست تقسیم میشد. با بهت ایستاد و دستش را روی سر دردناکش گذاشت. اگر تا به حال هم توانسته بود روی پاهایش بایستد، تنها به خاطر نیرو و انرژی آن ندیمه بود که قدرت را وارد مغزش کرد؛ وگرنه همچنان درد میکشید. با این که سرش گیج میرفت، اما کوتاه نیامد و فقط دستش را به دیوار تکیه داد. نفسی گرفت و سعی کرد بر خودش مسلط باشد تا بتواند تصمیم درستی بگیرد و به دور خودش نچرخد، اما نتوانست. سرش را به سمت چپ خم کرد و صحنههایی از جنگ و خونریزی در ذهنش پلی شد. نفسش از شدت شوک گرفته و موقعیتش را فراموش کرده بود. به خود اجازهی پلک زدن را نیز نمیداد؛ میترسید تصاویر داخل ذهنش از بین بروند. این بار میان دو کلبهی چوبی و مخوف در یک جنگل پهناور و سرد ایستاده بود. نمیدانست برای چه آنجاست اما حس تردیدش را به خوبی حس میکرد. همان لحظه، دستهایش داخل تصورش بالا آمدند و همانند دو اسلحه در جهت مخالف قرار گرفتند. مسیر اسلحهها را تغییر و سپس، یکی از دستهایش را کنار گوشش قرار داد. آن یکی دستش را جلو برد و همزمان و همراه با آتش، اشعهی زرد رنگی از میان انگشتهایش آزاد شد. لبهایش تکان خوردند و لب زد: - آبان¹ کجاست؟ اشعهی زرد، از کنارش گذر کرد و با سرعت به سمت کلبهی سمت راستی رفت. لبخند روی لب آترین نشست و مسیر اشعه را دنبال کرد. با رسیدنش به در کلبه، تصویر محو شد و آترین روی پاهایش سقوط کرد. سرگیجهاش کمتر شده بود اما درد در سرش گسترش یافته بود. به سختی دستش را به دیوار گرفت و سعی کرد روی پاهایش بایستد. کمرش را صاف کرد و با این که تلو- تلو میخورد، علامتهایی که در ذهنش دیده بود را انجام داد. اسلحهها، تغییر جهتشان، گذاشتن دستش کنار گوشش و تکان دادن آن یکی دستش رو به جلو و خارج شدن اشعهی زرد رنگ از میان انگشتانش. با ناباوری به آتشی که جلویش نقش بسته بود نگاه میکرد. همان لحظه آتش از هم پاشید و نگاهش روی اشعه ثابت ماند. لبش را با زبان تر کرد و با بهت و چشمانی که از حد معمول درشتتر شده بودند، گفت: - راه خروجی کجاست؟ اشعه با سرعت به سمت چپ رفت و ناگهان ناپدید شد. آب دهانش را قورت داد و در حالی که مسیر راهرو را طی میکرد، با خود فکر کرد: - یعنی عنصرم آتیشه؟ حتما دیگه وگرنه چرا باید از دستم آتیش خارج بشه؟ درد سرش کمتر شده بود اما همچنان احساس گیجی داشت. گردنش را چرخاند و از پنجرهی کوچکی که کنارش قرار داشت، به بیرون زل زد. سکوت و تاریکی خارج از عمارت، تنها چیزهایی بودند که میدید. از تاریکی هراس داشت؛ با این که همانند کودکی یک روزه بود که تازه به دنیا آمده و هیچ شناختی از خودش ندارد، اما با نگاه کردن به آن طرف پنجره، دریافت که از تاریکی میترسد. نگاهش را گرفت و سرعتش را بیشتر کرد. کمی جلوتر، در بزرگی وجود داشت که مانند درهای آن طرف، نقش و نگارهای عجیبی رویش داشت. دستش را رویش گذاشت و به دستگیرهاش فشاری وارد کرد اما برخلاف انتظارش، باز نشد. دو قدم به عقب برداشت، سپس مجدد جلو آمد و دستگیره را کشید. اخمهایش به یکدیگر گره خوردند. شاکی زمزمه کرد: - باز شو دیگه! پوفی کشید و به خط- خطیهای روی در خیره شد اما در لحظه، ابروهایش از یکدیگر فاصله گرفتند و دهانش باز ماند. آنها خط- خطی نبودند! نوشتهی رویش به لاتین و زبانی قدیمی نوشته شده بود اما برایش عجیب بود که میتواند به خوبی آن را بخواند. تعجبش طولی نکشید؛ زیرا خودش پاسخ خودش را داد. - ابله! درسته فراموشی گرفتی ولی یه زمانی همینجا زندگی میکردی! سرش را تکان داد و با چشمهایی ریز شده، به نوشتهها خیره شد. هم زمان، لب باز کرد و خواند: - آرزوها یک به یک میمیرند، زمانی که آسمان شهر دگر نبارد. ابرویش بالا پرید و لبش را کج کرد. - چه معنیای میده؟ شانههایش را بیقیدانه بالا انداخت و برای بار آخر و با نومیدی، دستگیره را کشید. در کمال تعجب، در با صدای قیژ- قیژ آرامی باز شد. __________ آبان: نام ایزد آب @M.f @سادات.۸۲ ویرایش شده 14 آذر، ۱۴۰۰ توسط Beretta 4 3 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 19 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم همزمان با باز شدن در، موجی از سرما بدنش را فرا گرفت که البته تاثیری روی مزاج گرم او نداشت. شک نداشت به خاطر همان نوشتهی روی در بوده. از دو پلهی کوچک و چوبیِ رو به روی در پایین رفت و پشت سرش، در را بست. نفس عمیقی کشید و بوی خوش نم را پذیرای ریههایش شد. سرش را کج کرد و به سمت چپش نگاهی انداخت. درختچههای کوچکی در گلدانهای رنگارنگ کاشته شده بودند و تا کمی جلوتر ادامه داشتند. سمت راستش ایوان بزرگی قرار داشت که او را به سمت در اصلی عمارت هدایت میکرد؛ دقیق همانجایی که آن شخص مرموز واردش شد. سرش را مجدد به چپ خم کرد تا شاید بتواند نگهبانی را ببیند. امکان نداشت با آن همه ندیمه، هیچ نگهبانی آنجا نباشد که البته حدسش اشتباه نبود. همان لحظه، مردی با لباس نگهبانی که به دور کمرش، کمربند آبی رنگ خورده بود و از پشت، لباسش دنباله داشت، از پلههای آن طرف پایین آمد. به تاریکی بیانتها و جنگل پیش رویش زل زده و دستهایش را در جیبهایش فرو برده بود. شمشیر و غلاف براقی به کمربندش آویزان شده بود که ابهتش را بیشتر میکرد. آب دهانش را قورت داد، دستش را روی لبهی ایوان گذاشت و خودش را با کمترین صدای ممکن، بالا کشید. دستش را به دیوار تکیه داد و سرش را خم کرد تا از آن طرف پنجره، کسی او را نبیند. برای لحظهای مکث کرد و از لبهی پنجره، داخل را نگاه کرد. آن طرف پنجره، جز چند دست صندلی و تخت سلطنتی و میزهای سرتاسری، چیز دیگری دیده نمیشد؛ البته این که پردهی شاهانه و طلاییشان تا نیمه کشیده شده بود نیز بیتاثیر نبود! با همان حالت خمیده، جلوتر رفت. هیچ چیز قابل توجهی آنجا قرار نداشت. نفسش را کلافه فوت کرد که موهای جلوی صورتش را تکان داد. لبخند ناخواستهای روی صورت خسته اما دلنشینش جا خوش کرد. چه کسی میتوانست حدس بزند آن دختر با آن چشمهای زیبا و بیگناه، آن لبخند دلگرم کننده و شیرین، در ارتش دفاعی آتش دارای نقشی مهم است و فرماندهی گروه دوم را به دست دارد؟! ظاهر چیز بیمعنایی بود و هیچوقت کسی نمیتوانست از روی ظاهر کسی، از باطنش باخبر بشود! البته، در بیگناه بودن آترین هیچ شکی نبود؛ فقط برای دفاع از کشورش میجنگید، بیتوجه به جنسیتش! راه برگشت را در پیش گرفت و چرخی به پاشنهی پایش داد. با چرخش بیموقعاش، با شخصی چشم در چشم شد. رو به رویش، درست در فاصلهی پنج قدمی از او، ایستاده بود. با دستهای حلقه شده پشت کمرش، لبخند دلربا و چشمهای ریلکس، به او خیره شده بود. آرامش آبیِ چشمهایش، اجازهی آشفته شدن را به او نمیداد. لبهای زیبا، باریک و کشیدهاش بعد از چشمهایش خودنمایی میکردند. ناخودآگاه با دیدن لبخند او، لبهایش به سمت بالا کمانی شد و همین کارش، خندهی مَرد رو به رویش را بلند کرد. با خندهاش، به خودش آمد و لبهایش را جمع کرد. نگاه گیجش را به اطرافش انداخت و با سردرگمی لب زد: - چطوری پشتم ظاهر شدی و من صدات رو نشنیدم؟ شخص ناشناس، دستی به پیراهن بلند و نقشدارِ آبی رنگش کشید و با لبخندِ آرامِ همیشگیاش، گفت: - سرعت و بیصدایی آب، برخلاف آتش، تحسین برانگیزه! به محض شنیدن صدای بسی آشنا و بم او، شوکه شده قدمی به عقب برداشت. اخمهایش از پیچیده شدن دوبارهی درد در سرش، به یکدیگر طعنه زدند. دستش را به دیوارهی چوبی گرفت و خم شد. تصاویر یک به یک جلوی چشمهایش نقش بستند. آترین جلوی همان مَرد ایستاده بود؛ در حالی که شمشیرهایشان روی گردن یکدیگر قرار داشت. آترین با سردی و فرد رو به رویش، با لبخند! صدای خودش، در گوشهایش پیچید؛ گویی هماکنون شاهد ماجراست. - وقتی پات رو میزاری توی سرزمین اسکورچ¹ و برای کشور دردسر درست میکنی، باید پاش بایستی! اینجوری رفتنت، چیزی رو درست نمیکنه! ابروهایش را بالا انداخت، لبخندش را حفظ کرد. - آترین، عصبانیتت رو درک نمیکنم! من فقط قصد داشتم به اون پسر بچه که نزدیک بود بیفته توی قسمت عمیق دریا کمک کنم. آترین با عصبانیت بیشتر، شمشیر را به گردنش نزدیکتر کرد. - ولی تو داشتی با دستهات خفهش میکردی! خودم دیدم! گرهی محوی در اثر نزدیک شدن بیشتر شمشیر به گردنش، بین ابروهایش نشست؛ در صورتی که آترین طوری شمشیر را گرفته بود که گردنش آسیبی نبیند! رابطهی بینشان عجیب بود! دو عنصر مقابل و متفاوت، با یکدیگر در نزاع بودند و در عین حال، نمیخواستند همدیگر را آزرده کنند! - خب شاید اشتباه دیدی! من فقط کنار سیبکش رو گرفتم تا بتونم آب رو راحتتر از بدنش خارج کنم! صداقت در حرفهایش موج میزد اما آترین خیال از دست دادن این موقعیت را نداشت! در حالی که با خشم ابرو در هم گره کرده بود، از درون لبخند میزد! - به من دروغ نگو آبان! «آبان!» اسمش در سرش پیچید و همزمان، تصویر از جلوی پردهی چشمانش رد شد. با بهت سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. آن مرد رو به رو، همان آبان در تصورش بود! همان آبانی که رویش شمشیر کشیده بود، همان آبانی که با کمک اشعهی زرد رنگ، جایش را در کلبه پیدا کرده بود! _________ سرزمین اسکورچ: به معنای سرزمین سوختگی یا تاول، نام کشور عنصر آتش @M.f @masoo@Aryaana ویرایش شده 19 آذر، ۱۴۰۰ توسط Beretta 4 1 2 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ پارت پنجم چهرهی آرام آبان را از نظر گذراند. چشمهایش زیر نور کم ماه میدرخشیدند. الحق که همانند آب، آرام بود و آرامش تزریق میکرد؛ حتی به دشمن خونی و قدیمی اما آشنایش! سکوت بینشان، توسط آبان شکسته شد. - خودمم. داری یه چیزهایی رو به یاد میاری! درست بود از آرامش او، آرام میشد اما باز هم آتش بود؛ با همان جلز ولز و ساکن نبودنش! آن دو، نقطهی مقابل یکدیگر و در عین حال، مکمل هم بودند! به قصد نزاع با او، پاهای خم شدهاش را صاف کرد و تکیهاش را از دیوار گرفت که همان لحظه، مجدد توان از پاهایش رفت. قبل از فرود آمدنش روی زمین، آبان دستهایش را گرفت و او را به دیوار تکیه داد. این بار چشمهایش نگران بودند. موهای آترین را از روی پیشانیاش کنار زد و به صورت رنگ و رو رفتهاش خیره شد. به احتمال زیاد فشارش افتاده بود. گردنش کج شد و با سقوطش به سمت پایین، آبان دریافت که آترین بیهوش شده! دستش را پشت گردن آترین گذاشت و آرام او را روی زمین خواباند. با نگرانی سر گرداند و صدایش را بلند کرد. - نگهبان؟ نگهبان! اما تنها چیزی که نسیبش شد، سکوت بود. با دستش دو ضربهی آرام به گونهاش نواخت و صدایش کرد. با این که با یکدیگر مثل کارد و پنیر بودند اما طاقت آسیب دیدنش را نداشت! انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت، لبهایش را به یکدیگر فشرد و زیر لب زمزمه کرد: - من رو ببخش، اما ممکنه درد داشته باشه! به محض خارج شدن فعل از زبانش، صدای نالههای دردناک آترین گوشهایش را پر کرد. خدا میدانست از شنیدن نالههایش چه زجری را تحمل میکند، اما مجبور بود. در واقع هنگامی که آبان، آترین را از جنگ نجات داد، او را در بدترین حالِ ممکن دیده بود! امیدی به زنده ماندنش نداشتند و این که حداقل میتوانست روی پاهایش بایستد، بیشک معجزه بود. دستش را که از صورتش دور کرد، صدایش قطع شد. سرِ کج شدهاش را بالا گرفت. همچنان چشمهایش بسته بودند اما رنگ و رویش برگشته بود. دستش را از زیر شانهی آترین رد کرد و با تکیه دادن به دیوار، او را بلند کرد. دست آویزانش را روی گردن خودش انداخت و حرکت کرد. در حالی که از پلههای جلوی اِیوان پایین میرفتند، برای بار چندم صدایش کرد. نگرانش بود. زمانی که فهمید آترین هم در جنگ حضور دارد، اسبش را زین کرد و با سرعت خودش را به میدان جنگ رساند. لحظهای که فرمانده دستور پرتاب بمب را داده بود، آنجا بود که اگر نبود، آترین زنده نمیماند. به خاطر دیر رسیدنش و ضربه خوردن سرش، خودش را نمیبخشید! دو ندیمه و نگهبانی که کنار دروازهی بزرگ عمارت ایستاده بودند، به محض دیدن آبان، چشمهایشان گرد شد و شوکه به یکدیگر نگاه کردند. دیگری، زودتر به خودش آمد و جلو رفت. سر خم کرد و با لکنت گفت: - ش... شاهزاده، شما اینجا چیکار میکنید؟ داره بارون میاد، ممکنه سرما بخورید! بیتوجه و بدون این که متوجه بشود نگهبان چه گفته، به ندیمهی زن نگاه کرد و با تشر گفت: - مگه نمیبینی حالش خوب نیست؟ سریع ببرش توی اتاقش. به بدنش نیروی شفابخش تزریق کردم، حواست باشه دارویی بهش ندی که حالش بدتر بشه! ندیمه چشمی گفت، قدمی به جلو برداشت و بازوی آترین را گرفت. آبان با اطمینان حاصل کردن از این که ندیمه میتواند او را حمل کند، دست آترین را از روی گردنش برداشت و اشاره زد سریعتر برود. نگاهش روی ندیمه و آترین زوم بود. نمیتوانست آترین سرسخت و نترس را این گونه ضعیف ببیند؛ بدون هیچ حافظه و خاطرهای! دستش را میان موهای خیسش کشید و آنها را عقب زد. با این که کلاه شنلش را روی موهایش انداخته بود، اما باز هم خیس شده بودند. با صدای نگهبان، گیج و سردرگم به او نگاه انداخت. نگهبان چترش را بالای سرش گرفت و با نیم نگاهی به آسمان که گویی قصد آرام گرفتن نداشت، گفت: - هوا خیلی سرده، بهتره بریم داخل شاهزاده. با کلافگی سرش را تکان داد که باعث شد چند قطرهای از صورتش آب بچکد. دروازه را باز کردند و نگهبان، آبان را به داخل هدایت کرد. با بستن شدن در و هجوم دوبارهی سکوت به عمارت، لبههای کلاه را گرفت و پایین کشید. گرهی پیراهن را باز کرد و شنل مشکیاش را روی جالباسی انداخت. @M.f 3 1 2 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم کلافه نفس عمیقی کشید و نگاهی به دو تخت سلطنتی پادشاه و ملکه، یعنی پدر و مادرش، انداخت. شک نداشت پدر تازه از سفر برگشتهاش و مادرش، هر دو به خواب رفتهاند. با این که بیتاب و بیقرار صحبت کردن با طبیب دربار بود، خودش را کنترل کرد و با دست کشیدن میان موهایش، راهش را به سمت اتاق خودش کج کرد. میان راه، برق چشمهای شیطنتوار آترین روی پردهی شبکیهی چشمش ظاهر شد و ناخواسته، خندهای روی لبهایش نشاند اما ناگهان، با یادآوری حال ناخوش او، سرش را در دست گرفت و روی تختش نشست. این قسمت از قصر، متعلق به خاندان سلطنتی بود و تنها ندیمههای شخصی اجازهی رفت و آمد داشتند. سکوت و تاریکی محضی که اطرافش را فرا گرفته بود، قوهی تخیلش را تحریک میکرد و ذهن آزادش به هر سویی پر میزد. آترین، یکی از فرماندهان گروهکهای ارتش آتش بود. پادشاه آتش، او را مانند دختر خود دوست داشت اما حضور داشتن در جنگهای مهم، یکی از وظیفههایی بود که نمیتوانست بیخیالش شود. آترین همانند ماشین آدمکشی شده بود؛ هرکسی که پادشاه دستور میداد و از دشمنانشان بود را باید به کام مرگ میکشید. این هم یکی دیگر از وظیفههایش بود که نباید زیر آن میزد. آهی کشید و چشمهایش را به کفِ طرح چوب زمین دوخت. در تاریکی، درست نمیتوانست ببیند اما به خوبی نقش گرفتن چهرهی خندان آترین روی زمین را حس کرد. آترین حقش نبود که دست راست پادشاه بشود و دشمنانشان را بکشد! هرچند، او کسانی را نابود میکرد که آدمهای درستی نبودند اما آدم بودند! همین کافی نبود؟! دستی به چشمهایش کشید. چیزی که آزارش میداد، فراتر از اینها بود. ساعتی پیش با طبیبش صحبت کرده بود و دریافت که ضربهای که به سر آترین برخورد کرده بود، شدت زیادی داشت و باعث شده بود علاوه بر از دست دادن حافظهاش، در برخی از کارها ناتوان شود! نگرانی همانند خورهای به جانش افتاده بود و تا وقتی که مجدد با طبیب و پادشاه بنجامین مشورت نمیکرد، آرام و قرار نمیگرفت. رو تختی مشکیاش را به هم ریخت، سرش را آرام بالا گرفت و به سمت پنجره چرخید. قسمت خاندان سلطنتی، طبقههای بالاتر بود و به همین دلیل میتوانست داشتن نور ماه را شریک شود. نور سفید رنگ مهتاب به لوسترها تابیده بود و باعث شده بود نقش و نگارهای عجیبی روی دیوار رو به رویش بنشیند. در آخر، طاقت نیاورد و به تندی از جایش برخاست. نمیدانست چگونه دارد به سمت اتاق آترین پرواز میکند؛ فقط حرکات تند پاهایش را حس میکرد. به محض ایستادن رو به روی اتاقی که آترین در آن ساکن بود، نفس عمیقی کشید و به آرامی و با در دست گرفتن دستگیرهی طلاییاش، در را گشود. اولین چیزی که داخل اتاق نیمه روشن به چشمش خورد، آترینی بود که با اخمهایی درهم، زیر حجمی از پتو مچاله شده. با نگرانی، به سمتش خیز برداشت و پتوها را از رویش برداشت. دستش که روی پیشانی شعلهورش نشست، با بهت لب زد: - آ... آترین؟ به طرز باورنکردنیای، دمای بدنش بالا میرفت و به ناگه سرد میشد. از ترس و نگرانی، دستپاچه شده بود و نمیدانست باید چه کار کند. دور خودش وسط اتاق میچرخید و نامش را روی لب جاری میکرد. با سمع نالههای مظلومانهاش، به خود آمد و شوکه شده، از اتاق خارج شد. چنان فریادی زد که شک نداشت تا دو طبقهی بالاتر هم انعکاس پیدا کرده. - طبیب! ندیمه! عجله کنید! همه تو این عمارت لعنتی خوابن؟! و اما طبیب که در خواب خوش و تختخواب گرم و نرمش به سر میبرد، با صدای فریاد گوشخراش آبان، با شدت از جایش پرید. زمانی که برای پوشیدن شنل آبی رنگش روی پیراهن خوابش به سمت چوب لباسی میرفت، پایش روی زمین خیس شده سُر خورد و قبل از برخورد با کف زمین، سرش به گوشهی تخت کوبیده شد. آنقدر هول شده بود که حتی فراموش کرد سرش را بازرسی کند، با سرعت و این بار محتاطتر، شنل را از روی چوب لباسی برداشت. با همان وضعیت خجالتآور، کفشهای تا به تا و موهای سیاهی که شلختهوار در هم گره خورده بودند، از اتاقش بیرون زد. به حدی تند از پلهها بالا میرفت که فریاد آبان تمام نشده، به آنجا رسید. میدانست حتما اتفاق ناگواری برای آترین افتاده که شاهزاده آنقدر نگران شده است. با شدت او را کنار زد و با نگرانیای که به او هم سرایت کرده بود، بالای سر آترین ایستاد. او هم دستش را روی سرش گذاشت و به ثانیه نرسیده، شوکه شده دستش را پس کشید. تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بود. اصلا مطمئن نبود این حال او فقط به خاطر آن جنگ سهمگین و ضربه به سرش باشد. تنها چیزی که میدانست در این شرایط، به بهبودش کمک میکند، عصارهی گیاهی که در دامنههای کوه میرویید، بود. با ناامیدی رو به آبانی که برای گشوده شدن چشمان آترین بال- بال میزد، گفت: - این کارها فایدهای نداره. نه امواج شفا دهنده خوبش میکنه، نه قدرتمون. تنها چیزی که شاید، تاکید میکنم، شاید کمی بهترش کنه عصارهی یه گیاهه که... حرفش را برید، با شدت سرش را تکان داد و با چشمانی که از شدت ترس کمی درشتتر از حد معمول شده بودند، گفت: - خب این که مشکلی نیست، به نگهبانها میسپرم برن دنبال اون گیاه. همزمان به سمت ندیمههایی که تمام مدت کنار در ایستاده بودند و دستهای یکدیگر را میفشردند، لب زد: - نگهبانهای اصلی قصر رو خبر کنید! همین حالا! قبل از این که کسی از اتاق خارج شود، صدای طبیب که کمی اوج گرفته بود، آنها را سر جایشان خشک کرد. - شاهزاده، متاسفم که این صادقانه رو میگم، اما من امید زیادی به... این بار عاجزانه، تخت را دور زد و شانههای طبیب را در دست گرفت. این بار علاوه بر درخششی که همیشه درون چشمهایش بود، اشک هم در چشمش میجوشید و میدرخشید اما هیچکس متوجه این که آن اشک است یا برق همیشگی، نشد. - لطفا، لطفا ادامه نده! نگو که زنده نمیمونه! فقط بگو اون گیاه کجا رشد میکنه، من نمیتونم از دستش بدم، خب؟ تو که بهتر از همه میدونی! فقط... فقط بزار تلاشمون رو هم بکنیم، باشه؟ اسم اون گیاه چیه؟ @M.f@Ghazal@سادات.۸۲@masoo@Masoome@Aryana@_NAJIW80_@Seniorita ویرایش شده 7 دی، ۱۴۰۰ توسط Beretta 2 1 2 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ پارت هفتم مردد به خواهشی که تمام وجودش آن را فریاد میزد، نگاه کرد. دلش به حال آبان و عشق ممنوعهای که همانند پیچک به دور قلبش پیچیده بود، میسوخت. ناچار سرش را تکان داد و خطاب به آبان گفت: - این گیاه توی دامنههای کوه «گرگ و میش» رشد میکنه. یک نمونهی خشک شده از این گیاه کمیاب دارم که بهت نشون میدم. دقت کن که فقط ده روز فرصت داریم. اگه ده روز بگذره و عصاره بهش نرسه... نگاه آبان روی لبهایش زوم شده بود تا یک واو را هم جا نیندازد. وگرنه چه؟ اگر عصاره به موقع به او نمیرسید، چه میشد؟ نمیخواست بشنود و در عین حال برای دانستنش، تپش قلب گرفته بود. قلبی که همیشه منظم و آرام میکوبید، با شدت میتپید. - بعدش چی میشه؟ ها؟ شانههایش همچنان میان دستان قدرتمند آبان فشرده میشد. با وجود سن بالایش، آن توانایی همیشگی را نداشت و استخوانهایش در حال شکستن بودند. با صدای بلند پادشاه که آنها را خطاب قرار داده بود، به خودش آمد و چند قدم به عقب برداشت. - اینجا چه خبره؟! کاش کسی برای خودش توضیح میداد. پس نگرانیاش بیدلیل نبود! به سمت پادشاه که با لباسهای براق و بلندش، پشتشان ایستاده بود، برگشت. اخمهایش با شدت در یکدیگر گره خورده بودند و ملکه نیز با نگرانی، در حالی که بازوی پادشاه را در دست داشت، گفت: - چیشده؟ پسرم؟ به چشمهای نگران و زیبای ملکه زل زد و گیج بین موهایش دست کشید. پدرش که حالش را در آن لحظه بهتر از هرکسی درک میکرد، با برداشتن قدمی به سمت جلو بازویش را از میان حصار دستهای ملکه آزاد، و شانههای پسرکش را لمس کرد. آب دهانش را فرو داد که سیبک گلویش با شدت لرزید. پادشاه با نگرانی چشم از سیبک گلویش گرفت و روی شانهی چپش ضربهای زد. همیشه میگفت زمانی که ناراحتی وجودت را تسخیر یا شیطان تو را از مسیر منحرف کرده، به شانهی چپت بکوب تا به خود واقعیات برگردی. نگاه گیجش را بالا گرفت و با تر کردن لبهای خشک شدهاش زمزمه کرد: - میگه... میگن داره میمیره... بابا قرار بود نجاتش بدی! تو... تو بهم قول داده بودی! اخمهایش را درهم کشید و لبخند مصنوعیای بر لب نشاند. به هیچ وجه دوست نداشت تک پسرش چنین سرخورده و ناراحت باشد؛ آنقدر به او وابسته بود که قول داده بود آترین را نجات دهد. دل و جرئت زیادی میخواست! هرچه که بود، آرتین از ارتش آتش بود و همانقدر که آتش از آب فراری بود، آب هم از آتش میترسید. شعلههایش را هرکسی نمیتوانست کنترل کند و تنها کسی که توانسته بود آتش پادشاهان اصیلشان را خاموش کند، پدرِ پدربزرگ آبان بود؛ چرا که از قدرت بالایی برخوردار بود. پادشاه دستش را نوازشوار روی آرنج آبان حرکت داد تا تسلی خاطری برایش باشد. همزمان آرام، برای این که کسی نشنود، گفت: - من سر قولی که دادم هستم! سرش را سمت طبیب که با چشمانی سرخ و گرد شده از بهت، به آنها خیره بود، چرخاند و با جدیت و همان استحکام همیشگی در لحنش، گفت: - باید چیکار کنیم؟ طبیب، گیج شده آب دهانش را فرو داد و کمی جلو رفت و کنار تخت ایستاد. پشت دستش را روی پیشانی عرق کردهی آترین گذاشت و زیر لبی، حرفهای چند دقیقهی پیشش را تکرار کرد. پادشاه متفکر طول و عرض اتاق را طی میکرد. کوهستان گرگ و میش از خطرناکترین درهها و پیچ و خمها تشکیل شده بود و هنگامی که آسمان گرگ و میش میشد، صدای هوهوی باد به غرش خفهی گرگ شباهت بیشتری پیدا میکرد! نگاه نگرانش را به آبان دوخت اما او گویی در این دنیا نبود. خیره به صورت سرخِ آترین، لب میگزید و در خاطراتشان سِیر میکرد. هر خاطرهای را که ورق میزد، خشم و بغضش بیشتر طغیان میکردند. کلافه نفسی گرفت، از حرکت ایستاد و دستهایش را تکان داد. با لحنی که رضایت کامل در آن احساس نمیشد و با بیرغبتی، گفت: - خیله خب! چند تا کالسکه و نگهبان آماده میکنم. آبان با سمع حرف پدرش، سر بالا گرفت و لبخند محوی روی لبانش نقش بست. منتظر تایید پدرش بود و حال احساس بهتری داشت! هردویشان میدانستند که هیچکدام نمیتوانند بدون مشورت گرفتن از هم، کارهایشان را پیش ببرند. در تمام مدت که آبان سر روی شانهی پادشاه گذاشته بود تا خودش را آرام کند، ملکه با تعجب و همچنان نگرانی، نگاهشان میکرد. او زن بسیار آرام و سخاوتمندی بود. بیشتر اوقات ترجیح میداد سکوت پیشه کند، اما همیشه حرفهایی که از سر دانایی میزد، کمکشان کرده بود! این بار هم با بهت گفت: - اما رد شدن از دره خیلی خطرناکه! آبان سر از شانهی پدر بلند کرد و با دست کشیدن زیر چشمهای گلگونش، لب زد: - من از پسش برمیام! لبخند مادرانهای به رویش زد و دست سردش را گرفت. - نگفتم تو از پسش برنمیای پسرم، این راه خیلی خطرناکه! تو هم نمیتونی اون دختر مریض رو از دره رد کنی، جون هردوتون به خطر میفته، متوجهی؟ طبیب که همچنان سعی بر مرتب کردن لباسها و موهایش داشت، خود را دخالت داد و گفت: - راه میانبری... ملکه میان حرفش پرید، قدمی به جلو برداشت و دست پسرش را محکمتر گرفت. در چشمانش خیره شد. همیشه با این کارش از طرف مقابلش اطمینان حاصل میکرد! نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: - یه راه میانبر هست، از خطرش کم نمیشه اما اونوقت دیگه لازم نیست از دره رد بشید. از پسش برمیای؛ درسته؟! @ سادات.۸۲ @ Ghazal @ masoo @ M.f هماکنون پس از قرنها 1 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Beretta ارسال شده در 22 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر پارت هشتم نفس عمیقی کشید، رویش را از چشمان نگران ملکه برگرداند و به چهرهی پریشان و عرق کردهی آترین خیره شد. برای او حاضر بود هرکاری کند. پسرک آرام، ناآرام شده بود؛ آن هم برای دختری از جنس آتش! آب دهانش را فرو داد و گلویش را تر و صدایش را صاف کرد. دست سردش را به پشت گردنش کشید و با لحنی مطمئن گفت: - من از پسش برمیام! دو دست مادرش را گرفت و خم شد تا بوسهای به دستانش بزند که میان راه، به آغوش مادرش کشیده شد. دستهای ظریف ملکه، شانههای او را در بر گرفته بود. با آن که نگران بود، میتوانست او را بفهمد. پسرکش هم دل داده بود، مثل خودش که سالها به پای همسرش، پادشاه ماند و هر روز، بیش از پیش عاشقش میشد. در حالی که سعی میکرد برای روزهای بدون او هم طعم آغوشش را ذخیره کند، زیر گوش آبان زمزمه کرد: - عزیزکم، دل به کس اشتباهی دادی! آبان شنید، تک- تک زمزمههایش را میشنید و با چشمهای بسته، فکر میکرد. خودش هم میدانست اما دشمنی میان آنها کافی نبود؟ آب و آتش مکمل بودند! *** مارتیا، همان طبیب دلسوز دربار، گوشهی کالسکه در خودش پیچیده بود و با انداختن پتوی ابریشمیای روی شانههایش، سعی بر گرم نگه داشتن خویش داشت. باد سردی که میوزید، موهای نرم و کوتاه آبان را به بازی گرفته بود و روی صورتش میریخت. او هم با لبخند به شیطنتهای باد خیره شده بود که چگونه لباسهایشان را تکان میداد. از صبح گذشته بود و آسمان رو به روشنایی میرفت. ابرها، قلهها را پوشانده بودند و خورشید هم پشتشان پناه گرفته بود. آبان، خیره به دور دست و منظرهی شکوهمند رو به رویش، دستش را روی موهای مجعد و پریشان آترین میکشید. کسی که دو اسب مشکی را میراند، برای خودش سوت میزد و زیر لب آواز سر میداد. بیشتر افرادی که قدرت آب داشتند، از خاندان سلطنتی بودند اما آنهایی هم که از خانوادههای معمولی بودند، بزرگ پنداشته میشدند و جایگاه بالاتری نسبت به دیگر خانوادهها داشتند. آترین، یکی از همانها بود. او از خاندان سلطنتی نبود؛ فقط به دلیل قدرت و استعدادش به عنوان دستیار پادشاه انتخاب شده بود. آبان به اصرار ملکه و پادشاه، تصمیم گرفته بود از راه میانبر که از پشت کوههای سر به فلک کشیده عبور میکرد، به سوی دامنههای کوه «گرگ و میش» بروند. راه زیادی تا آنجا داشتند و خسته از ساعتها فکر کردن، سرش را به دیوارهی چوبی کالسکه تکیه داد و به آترین که درست کنارش روی تشکی از جنس پنبه دراز کشیده بود، نگاه کرد. پتو را تا زیر چانهی او بالا کشید و با لبخند محزونی، چشم بست تا کمی به افکار درهمش سامان دهد. آترین اما برخلاف چهرهی آرامَش، حال خوشی نداشت و کابوس لحظهای او را رها نمیکرد. قسمتهای نامفهومی از زندگیاش را میدید و پریشان از آن همه خونریزی، نفسهای بلند میکشید. قلبش به تپشهای نامنظم افتاده بود و سعی داشت سینهاش را بشکافد. خون، دیدش را قرمز کرده بود و به هرطرف که سرش را میچرخاند، جنازه میدید! سربازان یک به یک روی زمین سقوط میکردند و او تنها، زیر پل رها شده بود. خودش را میدید که پشت تکهای سنگ پناه گرفته اما تا دیوارههای پل لرزید و به سوی زمین کج شد، تصویر رنگ تاریکی به خود گرفت و به زمان حال بازگشت. با چشمهای گشوده شده که از دیدن آن همه صحنهی دلخراش درشت شده بودند، به بالای سرش و چتری که از برخورد قطرههای شبنم به بدنشان محافظت میکرد، خیره شد. صدای سوتهای ریتمداری که درشکهچی از دهانش آزاد میساخت، همچون ناقوس مرگ در سرش زنگ میخورد. صداهای اطرافش و کوبیده شدن سمهای اسبها به زمین را مبهم میشنید و نگاهش هم تار بود. گویی ضعف بینایی گرفته بود که نمیتوانست به خوبی جلویش را ببیند. دستش را به سرش گرفت و با سمجی، سعی کرد بر سرگیجهاش غلبه کند و بلند شود. نفسهایش بلند و گرفته بودند؛ انگار که ریههایش یاری نمیرساندند! چشمهایش که دو- دو میزدند، روی چهرهی غرق در خواب آبان مکث کردند. طبیب که کمی آن طرفتر از آن دو، با کتابهایش سرگرم بود، به محض شنیدن صدایی سرش را به سمت آنها برگرداند. آترین را دید که با گیجی نشسته و با چشمهایی که زیر آنها گود افتاده بود، اطراف را مینگریست. گویا از آن که خود را ناگهان در طبیعت یافته بود، تعجب کرده بود. مارتیا، با صدای آرام و پیرش او را مخاطب قرار داد. - بیدار شدی! آترین با همان تعجب رخت پهن کرده در وجودش، سرش را به سوی او کج کرد و او را نگریست. چهرهی رنجور و چروکیدهای داشت اما هنوز هم پوستش همانند آیینه میدرخشید. لنگهی ابرویش را بالا انداخت و بیتوجه به او، گفت: - من اینجا چیکار میکنم؟ لبخندی زد و در حالی که میدانست همچین سوالی خواهد پرسید، گفت: - داریم میریم یه گیاه دارویی پیدا کنیم! سر دردناک و خونآلودش را فشرد و گفت: - گیاه دارویی؟ مارتیا دست او را گرفت و پایین انداخت تا بیشتر از آن پانسمان و جای زخمش را نفشرده! - آره... با نگرانی دستش را روی پیشانی داغ کردهاش نهاد، دستش را زیر کمرش کشید و او را دراز کرد. - تو حالت خوب نیست. بهتر نیست استراحت کنی؟ انگشتش را با بیحالی بالا برد و نالید: - ش... شماها... دشمنید! باید برم... با قدرت بیشتری دستهایش را مهار کرد و شانهاش را فشرد. با اخم تشر زد: - ما دشمنت نیستیم، فهمیدی؟ حالا آروم بگیر تا زخم دستت رو بدتر نکردی! 1 نقل قول عشقی ممنوعه، نفرتی بیپایان و دختری که برای برادرش آیندهاش را نابود کرد اما میفهمد تمام مدت رو دست خورده! رمان بدلکاران، ریسمان سیاه و سفید دختری که برای نجات جان همکارش از چنگ یک خلافکار، جانش را کف دستش میگیرد! رمان اسلحه خودکشی عشقی برخاسته از نفرتی دیرینه میان کشور اوشِن «سرزمین آبها» و کشور اسکورچ «سرزمین آتش» رمان مفقود شده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .