Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ نام رمان: کوی سرایر ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، معمایی خلاصه: زن تنهای دیروز با بچههای قد و نیم قدش شده یه پیرزن تنهای امروز با بچههایی که خارج زندگی میکنن. دختری که از طرف مادر و پدرش محبت و احساسی نگرفته، در جستجوی محبت مادرانه در کوچهای اتفاقی با پیرزن تنها آشنا میشه... 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: صدای جنبش باران و خیزش خاک، همراه قدیمی او شدهاند. میان این چهار دیواری فقط او و خدا هست و دیگر کسی نیست. با یاد اوج جوانی لبهایش لبخند میزنند و این دلش است که آه میکشد برای فرصتهای از دست رفته؛ «بس گرسنهاند و عالمی را خوردند این هفت که در دوازده میگردند» «خیام نیشابوری» @مدیر راهنما، @N.a25 ویرایش شده 11 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Sayeh.par 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت-۱ در انتظار خوردن زنگ بود تا بره. فقط از اونجا دور بشه... از مکان نحس کلاس! هر چند اون موقع براش حکم نحس بودن رو داشت چون میخواست پیش گل بیبی بره. زنگ ملایم، باعث شد تا خودکار و قلمش رو بدون توجه به کاربرد جامدادی توی کیفش بندازه و کتابش رو از زیر دست بغل دستیش بیرون بکشه. بدون توجه به معلم و دیگران از کلاس بیرون بزنه و مثل بچههای دبستانی بدوه. کتابهای توی دست راستش و زیپ کیف بازش، مثل همیشه، خانم نعمتی رو حرص میده و داد معاون مدرسهی نمونه به آسمون میره. - خانم ابراهیمی! خانم نعمتی دست خزان با چشمایی گرد شده رو گرفته و به سمت در دفتر خیز برمیداره. خزان با شنیدن بقیهی حرفهای پرحرص معاون مغزش به کار میافته. - در شان یک دختر از مدرسهی نمونه نیست که بدوه. کلمات با مکثها و نفس عمیق کشیدنهای معاون به خزان میفهمونه که برای زنده موندن باید فرار کنه، تقلا میکنه تا از دست نعمتی خلاص بشه. نعمتی هم قصد ول کردن مچ دست این دانش آموز رو نداره. خزان اما می دونست که باید بره، حداقل برای حفظ جونش! خلاصه به هزار بدبختی از جمله بالا پائین پریدن و چنگ و گاز، مچ دستش رو از دست نعمتی درمیاره؛ آزادی!با خوشحالی راه خروج از مدرسه رو در پیش گرفت تا به خونهی زیبا و کاهگلی گل بیبی بره. *** 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت-۲ با شوق قدم میزنه و چشماش بیوقفه اطراف رو میبلعن. بوتهی انگوری که از دیوار کاهگلی خونهی همسایه درست مثل صاحبخونه به کوچه سرک کشیده و یه پاش اونجاست و یه پاش اینجا! پیچکهای سرکشی که دیوار رو پوشوندن، از دیوار با لجبازی و سرسختی بالا رفتن و سبزی برگهاشون تضاد زیبایی رو با رنگ خاکی دیوار به وجود آورده؛ همه و همه نه تنها اون رو بلکه هر انسان دیگهای رو سر ذوق میاره و قدمهای خزان تندتر و تندتر میشه. با دم عمیقی بوی خاک بارون خوردهی کوچه خزان رو به یه خلسهی شیرین دعوت میکنه. باد، آروم شاخههای کمونی درخت بید رو تاب میده و نور آفتاب از بین شاخههای خمیده برای رد شدن پیچ و تاب میخوره تا خودش رو به چشمای آبی رهگذر برسونه. فرشهای رنگ و وارنگ که روی دیوارها انداخته شدن، اومدن فصل خونه تکونی و بهار رو گوشزد میکنن. آسمون صاف و آبی از ماه اسفند پر هیاهو، پرکار و بد اخلاقِ خسته بعیده. با رسیدن به ته کوچهی بن بست و دیدن در چوبی آبی چند قدم باقی مونده رو به یه پرش کوتاه از ذوق بدل میکنه تا خزان زودتر بتونه به دیدن گل بیبی بره. 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت-۳ دستگیرهی سرد و فلزی رو تکون میده و با ریتم همیشگی در میزنه، گل بیبی دمپاییهای نارنجیش رو پا میکنه و با قدمهای آروم و یکم بیجون میره به سمت در حیاط و میگه: - الان میام! وایسا دختر جون! در رو باز میکنه که نصیحت کنه اما خزان بغلش میکنه. بغل خزان روی لبهاش لبخند میکاره ولی بقچهی لبخند رو از روی لبهاش جمع میکنه و اخم کوچولویی به چروکهای پیشونیش عمق میده. - مگه صد بار بهت نگفتم که اینطور در نزن؟ از من که گذشت ولی همسایهها چی؟ اون بنده خداها هم یه عمری ازشون گذشته و مریضن، باید مراعاتشون رو کرد. خزان دردونهی بیبی! دفعهی بعد اینطوری در نزن. گناه دارن... حرفهایش تمام نشده بوسی میآید، روی ایوان لپش مینشیند و خزان دستان زحمت کشیدهاش را در دست میگیرد. با ذوق دستان گل بیبی را تکون میده و میگه: - وای گل بیبی اگه بدونی، اگه بدونی چی شده! اینجا من رو نگه نمیداری که هیچ... لبهای غنچه شدهاش، گویای ذوقش است: - تازه بهم حق میدی که اون جور در بزنم! 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ اگه از رمان خوشتون اومده و میخواین که هر وقت پارت دادم بخونین، گزینهی آبی دنبال میکنید رو لطفا بزنین و کلمهی دنبال کردن رو انتخاب کنین. سپاس!💋💐 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت-۴ خزان با دستش در رو میبنده و گل بیبی رو دنبال خودش میکشه: - وای گل بیبی یادته میگفتم سال دهم شیراز سیل اومد چی شد؟ گل قرمز شمعدانی رو ناز میکنه و کنار گلدونش، گوشهی حوض میشینه. گل بیبی: نه چی شد؟ دستش رو توی آب حوض میبره و با ماهیهای قرمز و نارنجی بازی میکنه. - هیچی دیگه! نبردنمون اردو. گفتن کلمهی اردو در کنار نبردنمون اونقدر براش سخته که آهی هم برای فرصت از دست رفته پشتش میاد. گل بیبی: آره نازدونه! یادم اومد چقدر اول سال گله میکردی که... - هیچی دیگه پارسال هم که نشد ببرنمون، گفتن اِل و بِله ولی... به بغل گل بیبی که کنارش آمده بود تا دلداریش دهد میپرد و با خنده میگوید: - امسال دیگه نتونستن و قراره ببرنمون اردو! گل بیبی با لبخند به مقنعهی خزان دست میکشد و او را به خود میفشارد. خزان از بغل گل بیبی برای نشان دادن برگهی اردو بیرون میآید اما صدای در زدن واقعاً با وجود خزان در حیاط چیز عجیبیست. *** ویرایش شده 13 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Sayeh.par لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده