Hony.m ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان : هشتگ دهه هشتادیا نویسنده : Hony.m (حانیه مهدیار ) هدف : علاقه به نویسندگی و حمایت از دهه هشتادیا ژانر : طنز ، عاشقانه زمان پارت گذاری : نامعلوم قلبهای شکسته، غرورهای خردشده، احساسات مجروح و روحهای نابود و داغان شده. چه برایمان مانده جز چشمانی یخی، قلبی سنگی و روحی غضبی. هیچ چیز نداریم. نه خندهای از اعماق وجود، نه زندگیای شاد و خرم و نه خانوادهای مهربان با تمام خلوص. تنها ماندهایم، تنهای تنها. تکیه کردهایم بر کوهی تهی و فرو ریخته از صبرمان، توانمان، و... و جانمان! سیاهی میتواند مطلقی باشد، ولی نه برای ما. فراموش نکن. ما دهههشتادی هستیم. هشتگ دهههشتادیا. ممنون از ساناز عزیزم بابت خلاصه زیبا و کمکی که بهم کردم.♥ ناظر: @JGR.LARA ویراستار: @mahdiye11 ویرایش شده 18 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 33 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول بیحوصله به حرفهای مامان گوش میدادم. - حانیه دیگه تأکید نمیکنم، فهمیدی چی گفتم؟ هوش دختر فهمیدی که. - بله فهمیدم، خونه رو جارو کنم، ظرفها رو هم میشورم. به ریحان هم تو درسهاش کمک میکنم، حواسم به نانی هم هست که جایی رو خراب کاری نکنه. روی میز ضرب گرفتم و با نیش باز شروع کردم به خوندن: - دست تو دماغش نکنه، سر حوض جیش نکنه لباسهاش رو خیس نکنه، پسره همسایه رو بوس نکنه حالا نانای نای. با پسگردنی که مامان بهم زد، کلهام دو متر به جلو پرت شد. - پاشو، پاشو مرد شورت رو ببرن اگه درسهات رو همینجور حفظ میکردی تا الان یه پا دانشمند شده بودی؛ ولی متاسفانه هیچی نشدی، یک ذره از زهرا یاد بگیر ببین داره جهشی میخونه اون وقت تو، تو خونه علاف و بیکار. هی خدا ما که از دختر شانس نیاوردیم. بعد هم راهش رو کشید و رفت. خسته و کلافه از حرفهای همیشگیش، از جام بلند شدم و به سمت اتاق مشترکم با ریحان حرکت کردم. دیگه عادت کرده بودم به حرفهاش. حانیه این کار رو بکن، حانیه اون کارو بکن، از بقیه یاد بگیر نگاه کن فلانی اینجوریه فلانی جهشی خونده، نگاه کن چقدر خانومه. پوف کردم و به اتاق شهر شامم نگاه کردم. یعنی دلم میخواست جیغ بکشم از دست این ریحان بس که شلختهست. لباسهاش پخش و پلا، جورابهایی که بوی لاشه سگ میداد، دفتر مشقهاش و کتابهای مدرسه یکی شرق بود یکی غرب. مقنعهاش هم که انگار تو دهن گاو بوده. دستهام رو به حالت دعا بالا گرفتم و زیرلب زمزمه کردم: - خدایا به کدوم یکی گناهم این بچه شلخته رو انداختی توی دامن ما، به جان خودت باید توی گینس جز شلختهترین آدم روی این کره زمین ثبتش کنن. تو ذهنم تصور کردم که مدال شلخته ترین فرد دنیا رو به ریحان دادن و ریحانه هم با افتخار به مدال نگاه میکنه !! داخل اتاق شدم و در رو بستم. به بدنم کش و قوسی دادم و با صدای بلند گفتم: - به یاری ایزد منان حمله. خیلی شخمی مثل گاوایی که رم کردن (البته بلا نسبت گاو ) لباسها رو از این ور و اون ور چنگ میزدم و جمع میکردم وقتی همش جمع شد با یک حرکت جانانه لباسها رو توی کمد چپوندم، فاز سوباسا رو گرفتم و با یک شوت محکم کیفِ ریحان رو به گوشه اتاق پرت کردم. با ذوق داد زدم و گفتم: - چه میکنه این سوباسا این هم از گلِ دوم. با صدای نچ- نچی که از مامانم شنیدم بهت زده توی افق محو شدم. ویرایش شده 8 دی، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 27 1 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم مامان: - بچههای هم سن تو الان دوتا بچه دارن، اونوقت تو برای من فاز سوباسا و کوفت و زهرمار برمیداری؟ بزار این فیلم رو به بابات نشون بدم تا بفهمه چه گودزیلایی رو داره پرورش میده. شوکه نگاهم به دستش خورد، گوشی دستش بود و داشت فیلمم رو پخش میکرد. یک لحظه خندم گرفت. من چه عجوبهای هستم و خودم خبر نداشتم. مامان: - نگاه کن چه نیشش هم باز کرده، قیافت شبیه اون خری شده که دهنش کج شده و داره میخنده. با قهقهه بلند ریحان به خودم اومدم. - ایول مامان خوب زدی توی پرش. - هه زهرمار چه نیشش هم باز کرده، رو آب بخندی مارمولک. با پس گردنی که مامان به ریحان زد نیشم شل شد. مامان: - این چه وضع خندیدنه؟ دهنت رو اندازه اسب آبی باز کردی صدای تراکتور در میاری، مگه من بهت نگفتم دختر باید آروم و بیصدا بخنده؟ ریحان با صدای آروم گفت: - غلط کردم. مامان: - خیلی خوب، بیا لباسهایی رو که بهت میدم برای خونهی عمت بپوش. داشت به سمت کمد میرفت که یه پاش رفت روی پوستِ موز، میخواست بیافته که سریع دستش رو به کمد بند کرد و جیغ کشید: - کدوم گاوی موز کوفت کرده پوستش رو ننداخته توی سطل؟ د رحالی که از خنده قرمز شده بودم به ریحان اشاره کردم و گفتم: - خودِ مارمولکش بوده. چشمام رو ریز کردم و گفتم: - نکنه تو اون موزی رو که پشت شیشه رب گذاشته بودم خوردی که کنارش سبزی خوردن بود که او زیر میرا قایم کرده بودم؟ یعنی ریحان به جان خودت اگه اون رو خورده باشی به اضافه پاستیلهایی که کنارشون بود، تیکه- تیکهات میکنم. مظلوم سرش رو تکون داد. با درد چشمهام رو بستم، پاستیلهای خوشگلم و موز کیلویی هفتاد تومنم، حیفه شماها نبود. با دادی که مامان زد کلاً یک دور رفتم اون دنیا و اومدم. - ریحانه این چه کمدیه؟ اصلاً اینجا به هر چیزی شباهت داره جز کمد. واسه چی آشغالدونی راه انداختی؟ مگه یه پرنسس باید این مدلی رفتار کنه؟ سریع کمدت رو تمیز کن. بعد هم سریع پا تند کرد و رفت بیرون. ریحان زیرلب "ای خدایی" زمزمه کرد و شروع به تا کردنِ لباسهاش کرد. بذار یه تیکهای بهش بندازم تا دلم خنک بشه. نچ ولی دلم نمیاومد، بیخیال. خودم رو پرت کردم روی کمدم و گوشیم رو روشن کردم. تا نتم رو روشن کردم سیل پیامها به سمتم هجوم آورد. اول از همه رفتم توی گروه خودمون. نیلی گفته بود توی پارک ارم جمع بشیم میخواد باهامون حرف بزنه. کلا بیست و پنج نفر بودیم ، 13نفرمون اعلام کردیم که میایم. وحید هم گفتش که با ونش میاد دنبالمون. سریع از جا بلند شدم و پریدم جلوی کمد. خب چی بپوشم؟ یک تیشرت لش قرمز که روش علامته سکوت بود. یک بارونی پفی سیاه، شلوار جذب سیاه و در آخر میرسیم به کفش و کلاه. کلاه بافت جیگری مایل به قرمزم رو از توی کمد درآوردم. کیفِ دایرهایم رو از توی کمده کیف و کفشها بیرون آوردم، به اضافهی کفشِ ساقدارِ بلنده بدونه پاشنه. یعنی عاشقِ این کفشهام. این کادوی تولدمه که هادی برام خریده بود. یک مسیج برام اومد بازش کردم و دیدم وحید نوشته ده دقیقه دیگه میرسیم حاضر باش. ویرایش شده 8 دی، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 27 1 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم سریع لباسهام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. دستبند چرمم رو دستم کردم، موهام رو شونه زدم و همش رو چپوندم توی کلاه، با یک رژ قهوهای کارم رو تموم کردم. به ریحان نگاه کردم هنوز داشت لباس تا میکرد. خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که با صدای مامان وایستادم: - کجا به سلامتی؟ لبخند پرحرصی زدم و گفتم: - خونه آقا شجاع میخوای بیای. سریع خم شد و دمپایی پلاستیکیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمتم که سریع جا خالی دادم وگرنه تا الان دماغی برام باقی نمونده بود. مامان: - گفتم کدوم گوری داری میری؟ - وای مامان تو رو خدا بس کن، مگه ما همین چند ساعت پیش باهم بحث نکردیم که تو گفتی اگه ظرفها و جارو و... رو انجام بدم میتونم برم بیرون؟ چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - یعنی مطمئن باشم که داری میری بیرون؟ پوزخندی زدم و بیخیال گفتم: - نه مطمئن باش دارم میام تو خونه. چشم غرهای بهم رفت و گفت: - با کی میری بیرون؟ - مامان من همیشه با کی میرم بیرون؟ با رفیقهام دیگه. دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و پریدم بیرون سریع کفشهام رو پوشیدم و تند- تند از حیاط خونه رد شدم. بارون نم- نم میبارید و بوی خاک بارون خورده روحم رو نوازش میداد. نمیدونم چرا شعر سهراب سپهری اومدم توی ذهنم. « آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری میخورد آب یا که در بیشهای دور سیرهای پر میشوید یادر آبادی کوزهای پر میگردد آب را گل نکنیم شاید این آب روان میرود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب زن زیبایی آمد لب رود آب را گل نکنیم روی زیبا دو برابر شده است چه گوارا این آب چه زلال این رود مردم بالا دست چه صفایی دارند چشمههاشان جوشان گاوهاشان شیر افشان باد من ندیدم ده شان بیگمان پای چپرهاشان جای پای خداست مهتاب آنجا میکند روشن پهنای کلام بیگمان در ده بالا دست ،چینهها کوتاه است مردمش میدانند که شقایق چه گلی است بیگمان آنجا آبی، آبی است غنچهای میشکفد اهل ده باخبرند چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد مردمان سر رود آب را میفهمند گل نکردنش، ما نیز آب را گل نکنیم » اصلاً شعر ربطی به الان نداشت؛ ولی خب طبع شاعریم الان گل کرد. سریع در رو باز کردم و محکم کوبیدمش به هم، بعد هم با نیش باز سوار ون سیاه وحید شدم که جلو خونه پارک بود. - هلو گلابی. وحید: - سلام شلغم چطوری؟ - خوبم، تو چطوری؟ عمو و زنعمو خوبن؟ وحید: - یکی- یکی بپرس، آره من خوبم مامان و بابا هم خوبن سلام میرسونند. به قیافش زل زدم. وحید یک پسر لاغر اندام بود با موهای طلایی و چشمهای سبز و ابروهای کم پشتِ طلایی. پسر خیلی شوخ و خوش خندهای بود و البته پسر عموی بنده. با صدای وحید دست از دید زدنش برداشتم. - چیه عاشقم شدی انقدر روم زومی؟ بعدم نیشش رو باز کرد و ابرویی انداخت بالا. پوکر بهش گفتم: - مگه آدم عاشقه گلابی هم میشه؟! - دلت میاد من به این خوشگلی، جذابی، ناناسی. - بسه بسه الکی آلودگی صوتی ایجاد نکن. بعد هم اداش رو درآوردم : - من به این جذابی خوشگلی، بابا هر کی ندونه من که میدونم از لحاظ عقلی که کلاً زیر خطه فقری، از لحاظ شعور که منهای صفری، توی اون مخت هم به جای مغز فکر کنم پشکلِ گاو کار گذاشتن. اگه همین قیافه رو هم نداشتی و بور نبودی، با نردهبون اشتباه میگرفتنت. نیشم رو باز کردم و ادامه دادم: - حالا باز به نردهبون یه خاصیتی داره، تو کلاً بیخاصیتی. ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 23 1 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتچهارم با بهت گفت: - الان همه این حرفها رو به من... به خودش اشاره کرد و ادامه داد: - گفتی؟ یهو داد زدم: - نه به ماشین جلوییه گفتم تا شاید دست از بوق زدن برداره، آخه به غیر از من و تو کسی توی ماشین هست؟ بعد هم نالیدم: - ای خدا بیا یه کوچولو از رونه پای من بردار بزار روی عقل این، تا روانیم نکرده. با صدا غمگینِ وحید بهش خیره شدم: - جدیداً خیلی کم صبر شدی، چیشده آبجی کوچولو؟ ناخوداگاه بغض کردم و گفتم: - داداش جدیداً خیلی بیاعصاب شدم، باز هم مشکلِ همیشگیم با مامان یا... دائم توی سرم میزنه الان هم سنهای تو دوتا بچه دارن، چرا آشپزی بلد نیستی، چرا رفتارات پسرونهست، چرا ازدواج نمیکنی، بابا من دردم رو به کی بگم؟ مگه من چند سالمه هیجده سالم بیشتر نیست؛ ولی اندازه یه پیرزنِ هشتاد ساله درد دارم، من الان دارم از نسل خودم حمایت میکنم. بهشون دلداری میدم، انواع آموزشهای عکاسی، زبان، طراحی، موسیقی و... رو بهشون یاد میدم با عشق و علاقه، ولی توی حسرته یک آغوش باز از مادرم و پدرمم. دوست دارم فقط یکبار، با عشق و علاقه اسمم رو صدا کنن. همین یک ماه پیش بود که حواسم نبود و لیوان از دستم افتاد و شکست، به جای اینکه بگه دستت چیزیش نشده، میدونی چی گفت؟ تلخ خندهای کردم و گفتم: - گفتش چقدر دست و پا چلفتی هستی، من مطمئنم هیشکی نمیاد بگیرتت. مکثی کردم و ادامه دادم: - حالا اونوقت، دیروز خودش یک لیوان از دستش افتاده میگه قضا و بلا بود. دوباره آمپر بالا زدم: - از این حرصم میگیره، آخه یکی نیست به خودش بگه تو دست و پا چلفتی نیستی فقط منم. بیحوصله درحالی که بغض سنگینی توی گلوم بود، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. « وحید » از توی آینه به حانیه نگاه کردم، توی چشمهای شکلاتیش خستگی بیداد میکرد. درکش میکردم چون به چشم خودم چندبار دیده بودم که چجوری تحقیرش میکردن، بهش زخم زبون میزدن، غرورش رو خورد و خاکشیر میکردن؛ ولی من این دفعه نمیذارم، کاری میکنم که همه جلوش زانو بزنن. من خیلی بهش مدیون بودم، حانیه کسی بود که من رو از مرگ و افسردگی نجات داد. هرکسی رفیق حانیه باشه انگار کل الماسهای دنیا برای اونه. با صدای گوشیم به خودم اومدم عکس یک گوریل روی صفحه خودنمایی میکرد. نیلی بود. گوشی رو جواب دادم و گذاشتم روی اسپیکر. - جانم نیلی؟ نیلی: - سلام داداش خوبی؟ - مرسی، نیلی ما دو دقیقه دیگه دم خونه ایم نیلی: - داداش، کسرا اومد دنبالم، دیگه نمیخواد بیای از همونجا مستقیم بیاید پارک. - باشه، الان کیا اومدن؟ نیلی: - کسرا، کوثر، فاطمه، ملیکا، مبینا، آریانا، پانیذ، آریا، امیرمهدی، هادی، آرشام، پاشا، نگار و نازگل هم توی راه هستن. ویرایش شده 8 دی، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 23 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتپنجم - باشه کاری نداری؟ نیلی: - نه، خداحافظ. بعد هم زرتی قطع کرد. فکر کنم مبتلا به مرض حانیه شده. دوباره نگاهم رو از توی آینه دوختم به حانیه، خواب بود. آه، این دخترم خرس قطبیه، دائماً در حال خواب. توی ماشین خواب، توی هواپیما خواب، فکر کنم بنده نافش رو با خواب بریدن. « نیلی » با زنگ خوردن موبایلم حرفم نصفه موند. نگار بود. - ها؟ نگار: - ها و کوفت، ها و درد، ها و مرگ. کجایین ما توی پارکیم؟ - از در که میای تو، مستقیم بیا بعد دست چپ یک کافهست ما اونجاییم. بعد هم سریع قطع کردم. کسرا: - آخه این چه کرمیه که شما دو نفر دارید؟ نیشم رو شل کردم و گفتم: - خیلی فاز میده برای یکبار هم که شده امتحان کن. چشمکی زدم و خندیدم: - پشیمون نمیشی. ادام رو درآورد: - پشیمون نمیشی. یکبار یکی از استادهام زنگ زد بعد از اینکه حرفهامون تموم شد بدون اینکه خدافظی کنم قطع کردم، آقا این استادمون هم کینهای بود، هنوز بعد از چندسال بدون خداحافظی قطع میکنه. قهقههمون به هوا رفت. انقدر وقتی با حرص حرف میزد بامزه میشد. همونطور که اشکهام رو پاک میکردم گفتم: - حتما شماره استادتون رو بهم بده تا چندتا تکنیک حرص دادنِ بقیه رو بهش یاد بدم. -استاد جون میخوام لایو بزارم باید خودت رو معرفی کنی، چون تا الان خیلی درخواسته بیوگرافی کامل داشتن. کسرا: - باشه. داخل اینستاگرام شدم و لایو رو شروع کردم. بعد از اینکه جمعیت لایو بیشتر شد، شروع کردم به حرف زدن: - سلام رفقا حالتون چطوره؟ زیاد حرف نمیزنم میرم سر اصل مطلب، توی دایرکت و کامنتهایی که گذاشته بودید، خیلی درخواست داشتین که یک بیوگرافی کامل از کسرا بزارم. حالا که فرصتش پیش اومده و کسرا پیش منه گفتم که خودش، خودش رو معرفی کنه. دوربین رو برگردوندم و گفتم: - خب کسرا خودت رو معرفی کن. کسرا: - خب من کسرا طاهری هستم بیست و چهار ساله از روسیه. من پدرم ایرانی بود و مادرم روس، یک خواهر دارم به اسم صوفیا که مدله، خودم هم استاد رقص باله و نوازندگی هستم. من بزرگترین عضو گروه هشتادیا هستم و معلم همه بچهها. دیگه چی بگم، کل شجرنامه خانوادم رو گفتم. ریز- ریز خندیدم و گفتم: - اسم روسیت هم بگو، خودم همش یادم میره. کسرا: - اسم روسیم ماکسیمه. شروع کردم به خوندن کامنتها. - خیلی جذابی! - روت کراش زدم. - از کی با اکیپ آشنا شدی؟ کسرا: - فکر میکنم چهار و نیم سال هستش ، بچهها مرسی جذابی از خودتون. - خیلی نازی! - حانیه پیشت نیست؟ - دوستانی که میپرسن حانیه هست یا نه؟ باید بگم که حانیه و بقیه بچههای اکیپ توی راه هستن. یکسری از بچه ها رسیدن توی پارک ولی راه رو گم کردن. آریانا، امیرمهدی و پانیذ رفتن بلیط بگیرن. - چه کیوتی! با دردی که توی ناحیهی کمرم حس کردم ، جیغ بلندی کشیدم. ویرایش شده 8 دی، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 22 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتششم سرم رو سریع بلند کردم که محکم خورد به میز، با صدای خنده بچهها آروم سرم رو بلند کردم که با پنج عدد گوسفند در لباس انسان رو به رو شدم. با جیغ گفتم: - کدوم بیخاصیتی زد به کمرم؟ نگار ریلکس گفت : - من. - تو خیلی چیز میخوری که میزنی، پلشت. نگار خیلی جدی گفت: - تا وقتی که یاد بگیری تلفن رو نباید زرتی قطع کنی، برنامه همینه. همینطور که سرم رو میمالوندم، گفتم: - مغزم به ملکوت اعلی پیوست. هادی همونطور که داشت من رو رو نگاه میکرد با خنده گفت: - عه نه بابا تو هم مغز داری؟ من که شک دارم. با اعتراض گفتم: - هادی تو هم؟ اصلاً با همتون قهرم. با صدای "به درک" حانیه برگهام ریخت. حانیه: - سلام خنگولهای من، چطورید؟ داشتین چه غلطی میکردین بدون من؟ بعد هم خودش رو پرت کرد روی صندلی کنار من ، دستش رو مشت کرد و کوبید روی رون پام که داد بلندی زدم. حانیه: - چطوری مشنگ؟ با درد گفتم: - این پا دیگه پای سابق نمیشه. تازه یادم اومد داشتم لایو میگرفتم. محکم زدم روی پیشونیم و بلند گفتم : - بچهها داشتم لایو میگرفتم. چهل دقیقه از لایو گذشته بود. یکی نوشته بود " چه وحشی"، "دعوا شده"، "کسرا عاشقتم"، " حتماً هادی باز داره میلمبونه". - دقیقاً، هادی داره مثل گرسنگانِ از سومالی برگشته غذا سفارش میده. بعد از بیست دقیقه لایو رو تموم کردم و برگشتم سمت هادی. - هد- هد بذار بعد از اینکه از وسایل اومدیم پایین یک چیزی کوفت کن. نچی گفت و به کارش ادامه داد. سری به نشونه تأسف براش تکون دادم و به بچهها نگاه کردم . با صدای ملیکا نگاه همه روش زوم شد. - بچهها رفتم یک کتاب درسی از گاج خریدم خیلی خفنه تازه جلدش هم بوی شکلات میده . حانیه: - اگه گفتید گاج مخفف چیه؟ فاطمه: - گور آقا جهان؟ آرشام: - گاگولها اینجا جمعن. با این حرفش همه زدن زیر خنده. ملیکا با حرص گفت: - مرسی واقعاً. کوثر : - نمیدونم. حانیه: - آقا نمیخواد بگین، بکشین ازش بیرون. کسرا: - خب بچهها باید تمرینها رو از فردا شروع کنیم تا دوباره بتونیم توی مسابقه شرکت کنیم. - موافقم. مبینا از اون ته گفت: - برای موسیقیش چیکار کنیم؟ آریا : - خودمون رو میزنیم، حالا هم پاشید جمع کنید که پانیذ پیام داده گفته بریم سمت ترن بقیه بچهها اونجا هستن. سری تکون دادیم و از جا بلند شدیم. هادی سریع گفت: - من برم حساب کنم بیام. باشهای گفتیم و مثل یک گله گاوه نجیب به سمت ترن حرکت کردیم. ویرایش شده 7 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 21 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم « حانیه » وقتی رسیدیم ترن به بچهها سلام دادیم و همدیگه رو بغل کردیم. آرینا: - خیلیخوب رفقا اول یوفو سوار میشیم بعدش هم ترن بعدِ بعدش هم میریم ستارهگردان، پاراتاور، اسکیتهوایی، راپلهوایی بقیش هم بعداً میگم. با هیجان به وسایل بازی نگاه میکردم. بارون نم- نم میاومد و این به هیجانم اضافه میکرد. بعد از اینکه نوبتمون شد همه تند- تند بلیطهامون رو دادیم و سوار شدیم. کمربندم رو بستم و محکم دستهها موتوری که چسبیده بود به یک چیزه دایرهای رو گرفتم. کم- کم شروع کرد به چرخیدن بعدش از روی ریلهایی که شیبدار بود همینطور آروم- آروم رفت بالا با هیجان به رو به روم نگاه کردم و بلند خندیدم. نیلی که از همون اول شروع کرد به جیغ زدن. کنار من هادی و نیلی بودن. کنار هادی آریانا بعد ملیکا، کنار ملیکا کوثر بعد کنارش مبینا و... . آقا همونطور که داشتم میخندیدم یهو چرخشش تند شد و با سرعت زیاد رفت بالا. یهو ول شد، جیغ بلندی زدم و بعدش بیخیال خندیدم. اصلاً من معتقدم آدم وقتی میاد شهربازی فقط باید جیغ بزنه. یک چند دور که رفت آروم- آروم ایستاد و تموم شد. خیلی ریلکس پیاده شدم و به بچهها نگاه کردم . نیلی که توی حالت کما بود، هادی قرمز شده بود، احساس کردم الان میاره بالا، کوثر که صورتش رنگ گچ شده بود. آیا اینها انقدر بیجنبه هستن؟! کسرا دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: - مقصد بعدیمون کجاست؟ با صدای نیلی به سمتش برگشتیم: - مقصد بعدیمون، قبرستونه. از خنده ترکیدم. آخه اگه الان ولش میکردی مثل تف میچسبید زمین اصلاً فکر نمیکردم حالش انقدر بد بشه. امیرمهدی سریع رفت و از آبمیوهفروشی با یک لیوانِ قرمز برگشت. - این چیه؟ امیرمهدی: - خب معلومه آب انار. - خب سریع بده بهش بخوره دیگه. لیوان رو دست نیلی داد، نیلی هم آروم- آروم شروع کرد به خوردن. بعد از اینکه آب انار رو کوفت کرد، بلند شد و گفت: - بریم. همه به سمت ترن حرکت کردیم و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه. من هم در همون حال منوپاد رو به گوشیم وصل میکردم. انقدر ذوق داشتم مثل بچههای دوساله. بعد از قرنها نوبتمون شد. سریع رفتم آخرین صندلی نشستم، سمت چپم هادی و سمت راستم هم وحید نشست. جلومون هم یک اکیپ دختر نشسته بودن از این دماغِ فیل افتادهها. جلوی اونها هم بچههای خودمون نشسته بودن. سریع کمربند رو بستم، دوربین رو روشن کردم و با یک دستم میله رو گرفتم. کلاً خریت محض بود که گوشی توی ترن بگیری دستت؛ ولی خب من خرتر از این حرفها بودم. شروع کردم به حرف زدن: - سلام ما الان سوار ترن هوایی هستیم، پارک ارم هم بهمون سلام میکنه. وحید سلام کن. وحید همونطور که میخندید گفت: - سلام به همگی، آقا قراره ری اکشنِ خودمون و بچهها رو فیلم بگیریم، هادی هم که داره بالا میاره بس که خورده ببینیم چی میشه دیگه. برگشتم سمت هادی که داشت توی پلاستیک بالا میآورد. - خب آقای هد- هد یک سلام و علیکی بکن. هادی: - سلام. بعد دوباره عقی زد که حالم بهم خورد. - آقا من تا حالا سوار ترن نشدم خیلی استرس دارم. بعد هم پلاستیک استفراغ رو آورد بالا و گفت: - این هم از دوغِ هفت گیاه عالیس. درحالی که میخندیدم زیرلب "چندش" گفتم. دوربین رو برگردوندم و داد زدم: - پشمکهای من یک سلامی بکنید به دوربین. همه برگشتن. بچهها ژست گرفتن و همینطور که مسخرهبازی در میآوردن سلام میکردن. با بوقی که خورد با استرس دوربین رو روی حالت اتوماتیک تنظیم کردم که هم از جلو فیلم بگیره هم از ما سه نفر. ترن شروع کرد به حرکت کردن. هادی که هنوز بوق نخورده شروع کرد به ذکر گفتن. اول کمی آروم سر بالایی رفت، من هم خوشحال با خودم گفتم تا آخرش همینطوریه. داشتم به دوربین لبخند میزدم که احساس کردم دارم سقوط میکنم. بلند جیغ میزدم و میگفتم: - یا امام رضا، یاخدا، خدایا عفو کن، چیزه اضافه خوردم. وحید با داد: - پشمهام، برگهام، دهنتون سرویس. خدایا دستشوییم گرفت، حاجی دارم میافتم. هادی: - یا حضرت نوح، یا امامزاده هکور پکور، بیشعور، خاموشش کن میخوا... نتونست ادامه حرفش رو بگه، خم شد و عق زد و روی دختر پایینیها آورد بالا. اون وسط جیغ اون دختره رو شنیدم که میگفت: - موهام رو تازه کراتینه کرده بودم. من هم اون وسط هم جیغ میزدم هم میخندیدم. هادی تا خواست در پلاستیکش رو باز کنه از دستش لیز خورد و نمیدونم کجا افتاد. منوپاد رو محکمتر توی دستم گرفتم و داد زدم: - الهی العفو. به وحید نگاه کردم غش کرده بود. با جیغ گفتم: - آقا یک خرس اینجا غش کرده. محکم کوبیدم توی بازوش که با ترس بلند شد و وقتی دید که هنوز توی ترنیم و داریم پیچ میخوریم جوری داد زد که حس کردم داره میزائه. رو به دوربین کردم و با خنده گفتم: - بچهها خاله شدم. @همکار ویراستار ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 18 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم بعد از اینکه از ترن پیاده شدیم همه با حال خراب به سمت دستشویی حرکت کردیم. نیلی که توی بغل امیر مهدی غش کرده بود، از این طرف وحید در حال مرگ بود. اون دختر جلوییها هم داشتن با هادی دعوا میکردن. کلاً یک وضعی بود. بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، برگشتم سمت یکی از درهای دستشویی که کوثر توش بود. فکر کردم مرده، محکم زدم روی در و گفتم: - هوش! خره مردی؟ الو آنتن میده؟ زنگ بزنم آمبولانس بیاد نعشت رو جمع کنه؟ حاجی کمی باد در کن بفهمم زندهای یا مرده! لگد زدم به در و گفتم: - مردی؟ اگه مردی اعلام حضور کن. در باز شد و یک مرد جوون اومد بیرون. بابهت گفتم: - آقا کجا؟ دوستم کو؟ بلند داد زدم: - یاخدا دوستم رو کشتی؟ مرتیکه قاتل. نکنه توی توالت خفهاش کردی؟ یا شاید هم به هفت روش سامورایی تیکه- تیکهاش کردی! تا خواستم ادامه حرفم رو بگم، بلند گفت: - خانم محترم قاتل چیه؟! دوست شما کیه اصلاً؟ چیزی میزنی؟ با اخم گفتم: - آقا دوست من رو کشتی، توی دستشویی زنونه هم که اومدی، طلبکار هم هستی؟ با عصبانیت گفت: - خانم نامحترم چرا چرت و پرت میگی؟ بعدش هم اینجا دستشویی مردونه است . - آقا شما همسن پدر من هستی بعد اومدی توی دستشویی زنونه، واقعاً قباحت داره. دوباره جیغ زدم: - دوست من کجاست؟ کلافه گفت: - دختر جان اگه اون چشمهای کورت رو باز کنی میبینی روی اون تابلو زده آقایان. باحرص دستهام رو زدم به کمرم و گفتم: - اصلاً نمیخوام ببینم، بگو چرا... تا خواستم ادامهی حرفم رو بگم گوشیم زنگ خورد، آریانا بود. - ها؟ آریانا: - کجایی خره؟ داری چه غلطی توی دستشویی میکنی؟ کوثر اومده بیرون تو هنوز نیومدی؟ اسب هم زودتر از تو... استغفر... زود باش بیا، خداحافظ. بعد هم سریع قطع کرد. بابهت به مرده نگاه کردم. حس خجالت، ضایع شدن، ماست بودن و گاو بودن بهم دست داد. مطمئنم قیافم شبیه کسایی شده بود که با ماهیتابه بیست پارچه آگرین توی صورتش کوبیدن. من و این همه بدبختی محاله. با قیافهای که خیلی- خیلی ضایع بود گفتم: - آقا واقعاً ببخشید من اشتباه اومدم. @همکار ویراستار ویرایش شده 28 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 17 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم قهقهه بچهها بلند شد. آریا همونطور که با خنده میکوبید روی میز گفت: - این چه سمیه! ای خدا دهنت سرویس. مبینا: - حالا این پلشت انقدر ارزش داشت؟ کوثر: - خفه بابا! معلومه که ارزش داشتم، مگه نه حانیه؟ با لبخند ملیحی گفتم: -نه. دوباره قهقههها بالا گرفت و کوثر با بهت نگاهم کرد. بعد از اینکه خندههامون تموم شد با صورت جدی گفتم: - خیلی خب گوش کنید! میتونیم الان بریم رستوران یک چیزی بخوریم یا اینکه به بازیها ادامه بدیم. آریا: - نظر خودت چیه؟ - من میگم بریم بلیط ها رو پس بدیم فقط دوتا بازی دیگه بیشتر نکنیم، یکی ماشینبازی یکی دیگه هم اون سرسره بلندها. خب نظرتون چیه ؟ بعد از اینکه همه موافقت کردن با خوشحالی به سمت صف ماشینها رفتیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت ده و نیم رو نشون میداد. یعنی الان دوساعته که توی پارک هستیم. همینطور که صف بودم، یک دقیقه چشمهام رو بستم و به صدای اطرافم دقت کردم. همهمهای که پارک داشت، بارونی که حالا دیگه شدتش بیشتر شده بود، صدای جیغ و داد مردم از هیجان و بوی خوب غذایی که از توی رستوران بیرون میاومد. به چهره نیلی خیره شدم. چشمهای قهوهای روشن، موهای قهوهای که توش رگههای عسلی داشت، صورت کشیده و لبهای متوسط رو به نازک و یکسری کک و مک که خیلی جذابش کرده بود، دماغ قلمی. یعنی چهرهاش کپی مامانش بود. به صورت آریا خیره شدم. ابروهای مردونه، دماغی که یکبار توی تصادف شکست و مجبور شد عمل کنه، لبهای قلوهای، موهای سیاه و چشمهای آبی. بعد از اینکه نوبتمون شد، همه دونفر- دونفر سوار شدیم. کسرا اومد پیش من نشست. من هم رانندگی میخواستم بکنم. این پیست مسابقه رو تازه ساختن و خیلی هم بزرگه، بعد کلاً دهتا ماشین برقی بود که دوتاش خراب بود. سریع منوپاد رو دوباره باز کردم، گوشیم رو گذاشتم روش و دادم دست کسرا که فیلم بگیره. با آهنگی که بخش شد کلاً توی افق محو شدم. چرا من؟ چرا با عشقت این کار رو کردی تو بازم که بیحال و سردی بگو تقصیر من چی بودهها؟ تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات چرا من؟ مگه چیکار کردم که دلت شکست؟ اون چیکار کرد که به دلت نشست؟ بگو به من همه کارهات، قول و قرارات بازی بوده پس تا حالا اینطوری شده که عشقت باشه اما حسش نکنی، نگاه توی چشمش نکنی با صدای داد مبینا مرده آهنگو قطع کرد. - آقا یک آهنگ درست بذار! این چیه گذاشتی؟! با صدای بلند آهنگ کاپوچینو به شدت جوگیر شدم، پام رو گذاشتم روی گاز و همینطور که میچرخیدم یکی محکم زد به پشت ماشین که با مخ رفتیم توی دیوار. برگشتم ببینم کدوم خری زده به من که دیدم کوثر و امیرمهدی خیرندیده بودن. برگشتم سمت کسرا که داشت میخندید و گفتم: - محکم بشین که قراره شل و پلشون کنیم. بعد بلند داد زدم: -به یاری ایزد منان، حمله! و این آغاز جنگجهانی سوم بین ما بود. @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 19 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتدهم همه تو ی رستوران نشسته بودیم و مثل گشنگان از جنگ برگشته منتظر غذا بودیم. نیلی: - خب بچهها همه اینجا جمع شدیم که مطلب مهمی رو بهتون بگم. صداش رو مثل گوینده رادیو کرد و گفت: - طبق گفتههای مامان من و مامان حانیه و کنجکاوی من... پریدم وسط حرفش: - فضولی یا کنجکاوی ؟ پشت چشمی نازک کرد: - معلومه کنجکاوی! آیدین داره میاد و آقابزرگ میخواد براش جشن بزرگی ترتیب بده. همه با هم همزمان: - ها؟ نیلی با لحن کاملاً خونسرد گفت: - ها نداره! گفتم آیدین داره میاد و کار حانیه سختتر میشه. با چشمهای گرد شده گفتم: - دروغ نگو! مطمئنی؟ محکم کوبیدم توی سرم: - ای خدا چرا یک بدبختی جدید؟ دهنش سرویس! خیلی ناراحت شدم. اصلاً توی بهت بودم. وقتی آیدین بیاد یعنی دوباره بیشتر سر کوفت میخورم، دوباره خورد میشم؛ ولی هیچکس نمیدونه که من توی مسابقه باله توی جشنواره بینالمللی زمستان هنر سوچی شرکت کردم، نمایش اجرا کردم و یکبار دیگه هم توی فستیوال رقص باله در باکو شرکت کردم. با تکون خوردن شونهام توسط یکی از بچهها از فکر بیرون اومدم. نگاه کردم ببینم کی شونهام رو تکون داده که دیدم آریا داره با نگرانی نگاهم میکنه. - چی شده؟ آریا: - ببین اصلاً نگران نباش! ما کار خودمون رو میکنیم و یادت باشه که تو باید مثل همیشه جلوی اونها ساکت و مظلوم باشی، چون اونها همیشه قدرتمند نخواهند بود. نیشخندی زدم و گفتم: - اتفاقاً الان وقت اینه که یک بازی جدید راه بندازیم. اول اینکه من تصمیم گرفتم بورسیه بگیرم و برم اونور آب و تا اون موقع باید رتبه خوبی بیارم، دوم تا جایی که یادمه قراره یک جانشین و یک عروس برای جانشین توی جشن انتخاب کنند، درسته؟ نیلی گیج سری تکون داد و گفت: - داری گیجم میکنی. با چهرهای خنثی نگاهشون کردم: - اول تلافی میکنم بعد با هم میریم. هرچند اون تقصیری نداره؛ ولی من تا سلسلهی اشرافیان رو نابود نکنم آروم نمیگیرم. همه بچهها گیج نگاهم میکردن. پانیذ دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت: - تب هم که نداری، چه مرگیت شده؟! بیخیال گفتم: - فردا توی خونه مشترک جمع بشید! با دیدن گارسون که داشت پیتزاها رو میاورد چشمهام دوتا قلب شد. وقتی غذاها روی میز چیده شد، همه مثل غذا نخوردهها به پیتزا حمله کردیم. به عادت همیشگیم سهتا قاچ پیتزا رو روی هم گذاشتم و روش کلی سس خالی کردم بعد هم با یک حرکت نصفش رو گاز زدم و چپوندم توی دهنم. انقدر دهنم پر بود که داشت از دماغم میزد بیرون. همینطور که سعی داشتم غذا رو بجوئم به رستوران نگاه کردم. @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 18 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتیازدهم مادرش با آمنه خانم، مادر حانیه صحبت میکرد و پدرش هم با پدر حانیه. ساعت از دوازده گذشته بود و نگران دردانهاش بود، بالاخره بعد از سالها میتوانست چهره دلبرکش را ببیند. استرس، نگرانی و خوشحالی در وجودش میجوشید و او همینطور نگاهش به ساعت بود که ناگهان صدای زنگ موبایل آمنه او را به خود آورد. آمنه: - جانم؟ حانیه با بهتی که در صداش بود گفت: - با من بودی؟! آمنه لبخند اجباری بر لب نشاند و گفت: - آره دخترم. حانیه جان کجایی؟ امید تا لفظ دخترم را از زبان آمنه شنید با خوشحالی سرجایش نشست و به حرفهای آمنه گوش داد. حانیه: - مامان من امشب خونه نیلی اینها میخوابم، باشه؟ آمنه با تحکم و اخمهایی که درهم شده بود، گفت: - اصلاً و ابداً سریع میای خونه! خداحافظ. و تلفن رو قطع کرد. از آن طرف حانیه با پوزخندی بر لب در فکر فرو رفت و بعد به دنیای خواب پا گذاشت. امید با کنجکاوی به آمنه خیره شد و به مادرش اشاره کرد که سر بحث را باز کند. سمیه به سمت آمنه برگشت و گفت: - آمنه جون بنظر خودت الان دیر وقت نیست که یک دختر تا این موقع شب بیرون باشه؟ آمنه با بیخیالی به سمت سمیه برگشت و گفت: - چرا عزیزم، حرفت درسته؛ ولی من میگم باید جوونها توی این سن خوش باشند و شادی کنند. من دوستهای دخترم رو میشناسم، همشون قابل اعتماد هستند. آمنه بیخیال بود، چون اصلاً برایش مهم نبود که حانیه باشد یا نباشد. فقط مهم آیدینش بود که تا چند روز دیگر به ایران باز میگشت و دخترش ریحان که قرار بود پرنسس خاندان اشرافی باشد. امید باز به ساعت موبایلش خیره شد. بسیار عصبانی بود. چطور یک مادر میتوانست انقدر بیخیال باشد؟ واقعاً که برای آمنه متأسف بود. با صدای در خانه خوشحال به در خیره شد. چهرهاش چیزی را نشان نمیداد؛ اما امان از دلش. *** حانیه با خستگی در خونه رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم و در رو محکم بستم. با قدمهای شل و ول همونطور که از حیاط زیر بارون مثل فیل آب کشیده میشدم، به سمت خونه قدم برداشتم. با چشمهای بسته کفشهام رو درآوردم و به ناکجاآباد پرت کردم. داخل خونه که شدم بلند گفتم: - سلام شب بخیر، خوب بخوابید. با صدای مامانم از حرکت ایستادم: - از کجا میای؟ من با چشمهای بسته، لحن مسخرهای به خودم گرفتم و گفتم: - از مصر آمدهام و به کنعان میروم. پوکر ادامه دادم: - از بیرون میام توی خونه. بعد هم لباسهای خیسم رو درآوردم و انداختم روی مبل، کلاهم هم درآوردم و با یک حرکت پرت کردم یک جایی که نمیدونم کجا بود. تمام وقت چشمهام بسته بود. با صدای جیغ مامان کلاً خواب از کلم پرید: - دم بریده این چه کاریه؟ سریع بیا جمع کن. محکم زدم روی جایی که واکسن کرونا زده بودم و گفتم : - به همین برکت قسم فردا جمعش میکنم. با صدای حرصی مامان از جا پریدم: - حانیه دختر قشنگم، اون چشمهات رو باز کن! مامان من وقتی اینجوری حرف میزنه که مهمون داریم و قراره بعداً قشنگ جرم بده. تا چشمهام رو باز کردم با صحنه بسیار دلخراشی روبهرو شدم. مهمون داشتیم و من تمام مدت داشتم سوتی میدادم. صورت همشون قرمز از خنده البته به جز مامان که میدونم از حرصه. با لبخند دندوننمایی رو کردم به همشون و گفتم: - سلام. راحت باشید بخندید. تا این رو گفتم همه مثل بمب ترکیدند. خیلی با اعتماد به نفس کامل روی مبل نشستم و گفتم: - خیلی خوش اومدین. بابت چند دقیقه پیش عذر میخوام، من واقعاً خسته بودم. اون خانمه: - اشکال نداره عزیزم. من سمیهام، یکی از دوستهای صمیمی آمنه، فکر کنم من رو بشناسی. ماشا... خیلی بزرگ شدی! خیلی رک گفتم: - سمیه جون اصلاً برام آشنا نیستی، یک ذره بیشتر راهنمایی کنید. درحالیکه سعی داشت نخنده گفت: - به ده سال پیش برمیگرده، توی مهدکودک خودت. به پسرش نگاه کردم، خیلی آشنا میزد. بهش نگاه کردم و گفتم: - خیلی آشنایی، اسمت چیه؟ پسره: - خودت حدس بزن! - عرشیا، امیرعلی، علی، سینا، صالح، دیگه پسر چی داشتیم؟ یادم نمیاد دیگه. بعد هم یک لبخند دندوننما زدم. لبخند کجی زد و گفت: - امیدم. شوکه نگاهش کردم. خیلی بزرگ شده بود. رنگ چشمهاش هم عوض شده بود. با ابروهای بالا رفته گفتم: - خیلی تغییر کردی! قبلاً تپل بودی. تازه خیلی ازت بدم میاومد. با تعجب گفت: - چرا؟ بیخیال گفتم: - چون اومدی جای من رو گرفتی، چون چشمهات خیلی خوشگل بود. لبخندی زد و گفت: - الان هم ازم بدت میاد؟ با همون لحن قبلی گفتم: - نه... میخواستم ادامه حرفم رو بگم که گوشیم زنگ زد. با آهنگی که خورد زیرلب گفتم: - نشستهام به در نگاه میکنم، دریچه آه میکشد. @همکار ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 16 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتدوازدهم حالا آهنگ این بود: « مامان رو روی حساب کی میخوای ول کنی بری سمیه ها؟ روزهایی که خونه نیستی ما پارتی میکنیم سمیه جان وای نرو سمیه، چه بدنی داری سمیه علف میزنی سمیه، اُور نزنی سمیه، ها تهران همه خطه چشا، دادا امشب رو کم بکشا دیگه باید بذاریم کنار، حالا از شنبه ایشا... اَی تو روحت بابا، چقد هیکلت خوبه تو بابا » لامصب نمیدونم گوشیم کجا بود نیلی هم دستبردار نبود. آخه این زنگ مخصوص نیلی بود. حالا آبروی من اینجا رفت که مامان امید اسمش سمیه بود. ای خدا به کدوم یک از گناههام؟ وقتی گوشی رو پیدا کردم و جواب دادم: - بله؟ - سلام چطوری خوبی؟ بیا در رو باز کن ما دم دریم. با بهت گفتم: - ها؟ با جیغ گفت: - دارم خیس آب میشم. مامان و بابامون رفتن مسافرت، مامانم با مامانت هماهنگ کرده. - مگه چند نفرین؟ - من، کوثر و وحید و آریا. با بدبختی گفتم: - باشه الان در رو باز میکنم. مامان: - کی بود؟ - مامان میدونستی نیلی میخواد بیاد؟ سری تکون داد و گفت: - آره. گفتش یک نفر دیگه هم همراهشه. با لبخند ملیحی گفتم: - دونفر دیگه هم همراهش هستن. بعد هم دکمه آیفون رو زدم تا در باز بشه. مامان با بهت از جاش پاشد و گفت: - میرم چای بیارم. بابا از اون طرف پرسید: - کیا میان؟ - نیلی، آریا، کوثر و وحید. بابا با شنیدن اسم آریا چشمهاش برق زد. نمیدونم ولی بابا یک علاقه خاصی به آریا داره. در رو باز کردم دیدم بچهها مثل موش آب کشیده دارن میدوند اینجا. نیلی با جیغ گفت: - خیلی گاوی! چرا انقدر دیر؟ با دیدن صحنه روبهروش مثل من بهتزده شد. نیلی کل در رو گرفته بود و بقیه هم از پشت هولش میدادن. بچهها هنوز مهمونها رو ندیده بودن. من هم نامردی نکردم و بچهها رو یک هولِ محکم دادم که همه روی هم افتادن. بدبخت اون نیلی اون پایین داشت جون میداد، من از این طرف ریلکس داشتم قهقهه میزدم. @همکار ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 17 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتسیزدهم همینجور با نیش باز نشسته بودیم و بهم نگاه میکردیم که یادم اومد لباسهامون خیسه. بلند گفتم: - بچهها پاشید بریم بهتون لباس بدم. همه مثل قوم مغول به سمت اتاقم حرکت کردیم. در رو که باز کردم با صحنه بسیار زیبایی روبهرو شدم. اتاق برای اولینبار تمیز بود! با خوشحالی وارد اتاق شدم و در رو بستم، روم رو که برگردوندم با چند عدد خر که در کمدم رو باز کرده بودن روبهرو شدم. - راحت باشید! کمد خودتونه، اصلاً خونه خودتونه. چایی شربتی کوفتی زهرماری میل ندارید؟ آریا همینطور که داشت توی کمدم دنبال لباس میگشت گفت : - نه ممنون صرف شده. پوکر به اتاق مرتبم نگاه کردم. از در که میاومدی تو، یک اتاق بیست متری رو مشاهده میکنیم که شامل دوتا تخت دونفره و زمین پارکت شده هست. اون سمت اتاقی که برای منه ستش طوسی و سفیده و باز هم شامل یک کمددیواری سفید و طوسیه با تخت دونفره و میز که روش لپتاپم و تبلتم هستش و یک میز آرایشی کوچیک که روش خالیه، حالا میپرسین چرا خالیه؟ چون وقتی لوازمم رو روی میز میذارم به طرز عجیبی گم میشه. هرچند میدونم همش زیر سر این ریحان مارمولکه. اونهایی که خواهر کوچکتر دارند، درکم میکنند. خودم رو روی تخت ولو کردم و چشمهام رو بستم. انقدر خوابم میاومد. با افتادن جسم سنگی روی شکمم جیغ پدر مادرداری کشیدم و با دیدن قیافه شرور یک عدد کرم، شروع کردم به کشیدن موهای کوثر. - تو آخه چرا انقدر خری؟ الاغ، حیوان، چرا با اون وزن سنگینت میافتی روی من؟ من موهای اون رو میکشیدم، اون هم موهای من رو. نیلی اومد از هم جدامون کنه که محکم زدم توی کمرش، اون هم افتاد روی من و شروع کرد به زدنم. همینطور درحال جیغ زدن و زدن بودیم با آب یخی که رومون ریخته شد، یک دور رفتم مکه و برگشتمو هین بلندی کشیدم و به چهره دو ملعون خونسرد، وحید و آریا، نگاه کردم. چشمهام رو با آرامش بستم و بازش کردم و بلند جیغ زدم: - حمله! ما دخترها مثل وحشیها از روی تخت پریدیم پایین، پسرها هم که اوضاع رو خراب دیدن شروع کردن به دویدن و داد زدن. من هم قبل از اینکه از اتاق برم بیرون، دستهی تی رو برداشتم و افتادیم دنبالشون. ما جیغ میزدیم اونها داد میزدن. با داد گفتم: - ببینید اگه وایستید قول میدم مجازات سختی براتون درنظر نگیرم. نیلی: - قول میدم این بالشت رو از پهنا بکنم توی حلقتون. کوثر: - به خدا گیرتون بیارم با اسید شست و شوتون میدم. پت و مت از خونه زدن بیرون. بارون هم بند اومده بود، ما هم همینطور توی حیاط جیغ و داد میکردیم. در گوش نیلی گفتم: - حواسشون رو پرت کن میخوام یک کاری بکنم. چشمکی زدم و آروم از صحنه محو شدم. سریع دوتا شلنگ رو برداشتم و آروم زدم به شیر آب، بعد با یک لبخند کاملاً خبیث منتظر شدم تا پسرها از این سمت رد بشن تا نقشم رو روشون پیاده کنم. بعد از چند ثانیه پسرها اومدن اینجا، فکر کنم میخواستن قایم بشن. وحید با صدای خیلی آروم: - خیلی خوب بود آفرین داداش، پرفکت! اداش رو درآوردم: - آفرین داداش! بعد هم دستهام رو به حالت لایک درآوردم. - پرفکت! یعنی من اگه یک حالی از شما دونفر نگیرم، قول میدم اسمم رو بذارم خره مش عباس. یک کوچولو که اومدن نزدیکتر، آروم و نامحسوس شلنگ رو کردم توی پاچشون، چون شلوارشون مدل پاره بود کار من خیلی راحت بود. بعد از اینکه کارم رو تموم کردم میخواستم شیر رو باز کنم که چشمم خورد به گوشی وحید که از جیبش زده بود بیرون. با همون لبخند خبیثم گوشی رو برداشتم و رفتم توی دوربینش. به- به چه شود! ضبط فیلم رو روشن کردم و با یک حرکت شیر رو باز کردم. آب با فشار زیاد توی خشتکشون فواره میزد. آب تا فیهاخالدونشون نفوذ کرده بود و دائم داد میزدن، من هم فیلم میگرفتم هم میخندیدم. از مخفیگاه دراومدم و گفتم: - آقایون خیس شدن چه حسی داره؟ اول با بهت نگاهم کردن، بعد هردو همزمان گفتن: - میکشمت. با نیش شل شده گفتم: - آرزو بر جوانان عیب نیست! مثل جت شروع کردم به دویدن. به پشت سرم نگاه کردم. هردوشون میخواستن بدوند؛ ولی چون شلوارشون مدل جذب بود، خشتکشون هم تنگ، آب هم که رفته بود توش اصلاً نگم براتون، شبیه پنگوئن راه میرفتند. یعنی من از خنده جر خوردم. آقا شما فرض کن دوتا پسر جیگر که همه دخترها براشون غش میکنن و میمیرن، شبیه دوتا پنگوئن راه برن. ای خدا این خیلی سمه! حتماً استوریش میکنم. @همکار ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 18 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتچهاردهم با صورت جدی نگاهی به پسرها کردم، با دیدن قیافشون دوباره از خنده ترکیدم. وحید: - ببین حانیه بخدا اگه دوباره بخندی جوری موهات رو میکشم که طلب مرگ کنی. دوباره جدی نگاهشون کردم. نتونستم خندم رو کنترل کنم و دوباره زرتی زدم زیر خنده. نیلی: - ای خدا این چه سمی بود؟ دوباره نیشم شل شد. بابا: - پسرها واقعاً ببخشید به خاطر این وحشیبازی حانیه. آریا: - نه بابا عمو جان این چه حرفیه؟ شما که نباید معذرت خواهی کنید، باید خودش بیاد بگه. خنثی و با ابروهای بالا رفته گفتم: - من؟ من باید معذرت خواهی کنم؟ روت رو برم بشر. شونههام رو انداختم بالا و ادامه دادم: - زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. مامان: - ببخشید سمیه جون واقعاً، شما هم با خستگی نشستید موش و گربهبازیِ بچهها رو نگاه کردید. سمیه: - نه بابا این چه حرفیه؟ اتفاقاً خیلی برام جذاب بود که اینقدر سرحال هستند و انرژی دارند، حتی با وجود اینکه حانیه جان سر شب از خستگی داشت غش میکرد. این الان تیکه بود یا تعریف؟ *** بعد از اینکه مامان اتاق مهمونهای گرامی رو نشون داد و همه رفتند خوابیدند. آروم رو به بچهها گفتم: - پایهاید توی حیاط بخوابیم؟ کوثر: - یس یس. نیلی و پسرها: - آره بریم. با کمک همدیگه آروم یک پشهبند زدیم. بعدش یک زیرانداز، بالشت و پتو و... رو آوردیم. آروم دستهام رو کوبیدم بهم و بیصدا گفتم: - امشب چه شبیست شب مراد است امشب، حالا نانای نای... با پس گردنی که به کلم خورد کلاً توی افق محو شدم. وحید: - پشمک برو لپتاپت رو بیار فیلم ببینیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - حالا چه نیازی بود بزنی پس کلم؟ وحید: - عادت کردم، مگه نمیدونی ترک عادت موجب مرگ هست! - بمیری یک دنیا از دستت راحت میشن. فحشی نثارم کرد و کنار آریا لش کرد. با قدمهای بلند به سمت اتاقم حرکت کردم. اول درِ کمدم رو باز کردم و یک شلوار کردی گلگی با شومیز دو سایز بزرگتر از خودم رو برداشتم و توی تاریکی اتاق لباس رو عوض کردم. از این لباسها کلی داشتم با سایزهای مختلف حتی سایز آریا هم موجود بود. با لبخند خبیث برای دخترها هم از مدل لباسهای خودم برداشتم. برای پسرها هم یک تاپ مردونه که روش عکس کیتی بود از کمد درآوردم. یعنی پسرها هر وقت میاومدن اینجا، توی تابستون باید این لباسها رو میپوشیدن. یک شلوار کردی که دو برابر آریا بود از توی کمد پیدا کردم، برای وحید هم برداشتم. با ذوق لپتاپم رو از روی میز برش داشتم و به سمت در اتاق حرکت کردم، میخواستم از در برم بیرون که یادم اومد یک کارم رو انجام ندادم. آروم- آروم به سمت ریحان رفتم و یک لگد بهش زدم که بهتزده از جاش بلند شد و خشک شده و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد. من هم سریع از اتاق جیم زدم و اومدم بیرون. امید - داداش بگو دیگه چجوری بهش نزدیک بشم؟ اون با پسرها رابطه خوبی داره، البته فقط برای گروه خودش وگرنه بقیه نه. علی سینا: - بابا چه میدونم! مثلاً فیلم ترسناک بذار فضا هم ترسناک کن اونموقع اگه ترسید میتونی بغلش کنی. با تعجب گفتم: - واقعاً؟! آخه خیلی آبکیه. علی سینا: - خب باهاش برو خرید یا مثلاً براشون لوازم آرایشی یا چیزهایی که دوست داره رو بخر. - اوف ببینم چی میشه، راستی دخترها لواشک و پاستیل دوست دارند؟ علی سینا: - پسر کجای کاری دخترها عاشق این چیزهان. مثلاً لباسهای عروسکی یا کیوت رو خیلی دوست دارن، حالا خودت هم توی اینترنت سرچ کن. - اوکی داداش ممنون. علی سینا: - خواهش میکنم کاری نداری، خداحافظ. - بای. خودم رو روی تخت پرت کردم و توی دلم گفتم: - کی میشه مال من باشی؟! فردا حتماً باید باهاش برم خرید، باید حتماً از علایقش سردربیارم. اگه لواشک دوست نداشته باشه چی؟ به چه چیزی حساسیت داره؟ رنگ مورد علاقش چیه؟ انقدر فکر توی مغزم بود که خودش گفت تو رو خدا ولم کن. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که حانیه رو دیدم. موهای بلندش رو باز گذاشته بود و یک تل زده بود، لباسهای گشادش انقدر بامزش کرده بودند. آروم- آروم رفتم پشت سرش و دستم رو گذاشتم روی شونش، با ترس هینی کشید و خشک شده سر جاش وایستاد. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 20 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتپانزدهم با دردی که روی گونم احساس کردم آخ بلندی گفتم و بهتزده به حانیه نگاه کردن. با نگرانی نگاهم کرد و گفت: -خوبی؟ با اخم و درد گفتم: - واسه چی زدی؟ - باور کن فکر کردم دزد اومده، بعدش هم واسه چی من رو ترسوندی؟! دوبار آخ بلندی گفتم، انقدر مشتش محکم بود که فکر کنم از همین الان گونم رنگ بادمجونی شده. سریع بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. شوکه شده بهش نگاه کردم. توی ماتحتم عروسی بود. حالا همه باهم تکون بده او تکون بده، بدن رو تکون بده او تکون بده، دیدی میگم تویی خانم خونم دیدی میگم تویی آروم جونم، دیدی بدون تو داغون دیوونم با چند قطره آبی که روی صورتم ریخته شد از هپروت اومدم بیرون. حانیه: - مشتم به صورتت خورده، به مخت که نخورده! بعد هم ادامه داد: - بیا این یخ رو بذار روی صورتت تا بادش بخوابه. - کلاس بدنسازی رفتی؟ حانیه: - چطور؟ - مشتت خیلی سنگین بود. حانیه: - نه نرفتم، راستی با بچهها میخوایم فیلم ببینیم، میای؟ با تعجب پرسیدم: - کجا؟ حانیه: - توی حیاط. سری به نشونه تایید نشون دادم. تا خواستم از جا پاشم با هول گفت: - یک دقیقه اینجا بشین! با چشمهای گرد شده گفتم: - چرا؟! حانیه: - اهه بشین دیگه. سری به نشونه تایید تکون دادم. با ذوق به سمت اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا لباس عجق وجق برگشت. با قیافه کج شده گفتم: - این چیه؟ با لبخند گشاد شده گفت: - لباسه، باید بپوشیش. - عمرا! - میپوشیش! - حتی فکرش هم نکن! - اتفاقاً فکرش هم میکنم و اگه نپوشی بهت قول نمیدم که اونور صورتت سالم باشه! - الان این تهدید بود؟ چشمهاش رو خمار کرد و با لحن ترسناکی گفت: - نه هشدار بود. بعد هم لبخند خوشگلی زد که چال گونش معلوم شد و گفت: - توی حیاط منتظرم. نفس عمیقی از سر حرص کشیدم و با اجبار لباسهام رو توی همون آشپزخونه عوض کردم. به سمت در که رفتم توجهم به آینهقدی که کنار جاکفشی بود جمع شد. با دیدن قیافم لبم رو از خنده گاز گرفتم. وای من چه خوشگلم! عضلههام خیلی توی چشم بود. یک سیس جلوی آینه گرفتم و به خودم خیره شدم. جون چه جیگری بودم و خودم خبر نداشتم! به سمت در حرکت کردم؛ ولی یک دقیقه احساس کردم نسیم خنکی از بین پاهام رد شد. به پاهام نگاه کردم و توی افق محو شدم. شلوار کردیه انقدر کشش شل بود که از پام افتاده بود و من مثل مادر مردهها داشتم به این صحنه نگاه میکردم. تا خواستم شلوارم رو بکشم بالا با صدای حانیه خشک شدم. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 18 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتشانزدهم «حانیه» با خنده بالشت رو توی دهنم گاز گرفتم، بریده- بریده و با خنده گفتم: - جو... ن چه جیگرهایی! شماره بدم؟! بچهها همه تک- تک رفته بودن پشت درختا لباسهاشون رو عوض کرده بودند. انقدر خندهدار شده بودن، وای خدا فقط قیافه وحید عالی بود که دائم باید خشتکش رو نگه داره تا نیفته. وحید: - مرگ روی آب بخندی. - داداش حتماً برو پیش یک خیاطی بده برات تنگش کنن. و دوباره غش- غش خندیدم. وحید پوکر برگشت و گفت: - کمتر هر- هر کن بعدش هم تا یک کلفتی مثل تو دارم چرا برم خیاطی؟! بادهنی کج شده گفتم: - هرهرهر خیلی شاد شدیم! دیشب توی دبه خیارشور خوابیدی یا دریاچه ارومیه؟ بعدش هم برو به عمت بگو کلفتت بشه. آریا: - راستی این پسره امید کی میاد؟ - نمیدونم خیلی دیر کرده الان میرم دنبالش. همونطور که کلم توی اینستا بود، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت در حرکت کردم. همینطور که داشتم یک پست رو میخوندم و لایک میکردم در رو باز کردم و با صدای آروم گفتم: - کجایی پس... تا سرم رو آوردم بالا، حرف توی دهنم ماسید و چشمهام گرد شد. با فکی افتاده نگاهم رو دوختم به سقف و گفتم: - استغفر... برادر من این چه کاریه؟ سریع شلوارت رو بپوش، واسه چی جلوی یک دختر چشم و گوش بسته خشتکت رو میدی پایین؟ نچ نچ نچ! پسر هم پسرهای قدیم. بعد هم ریز- ریز خندیدم. امید: - چرا این انقدر شله؟ تک خندهای کردم: - ما دوتا شلوار کش شل داریم که ایندفعه یک دونش افتاده به تو یکیش هم به وحید. چشمغرهای بهم رفت و با پای برهنه به سمت بچهها رفت. من هم بعد از اینکه در رو آروم بستم، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت بچهها رفتم. - سلام گلتون اومد، عشقتون اومد، بلند نشید راضی به زحمت نیستم. بچهها صدای خندشون بلند شد. خودم رو کنار کوثر پرت کردم. ترتیبمون اینطوری بود، اول وحید کنارش آریا، بعدش نیلی بعد کوثر، بعد من بعد امید. اوف چقدر بعد داشت جملهام. نیلی: - داداش چه فیلمی رو دانلود کردی؟ آریا: - نفس نکش! - وحید و نیلی. هردوتاشون همزمان: - ها؟! - مرگ! وخیزید (بلند شید) برید خوراکی بیارید. چشمهای دوتاشون برق زد و باهم گفتند: - از کجا؟ با نیش باز سوراخ دماغم رو باز کردم و با افتخار گفتم: - از اینجا. وحید: - کوثر، داداش قربونت بره اون پای بلوریت رو تکون بده و یک لگد محکم بهش بزن. کوثر هم نه گذاشت نه برداشت، جوری لگد زد که یک دقیقه نفسم رفت. به زحمت دهنم رو باز کردم و گفتم: - بیشعورِِ نفهم بعد از اینکه نفسم اومد سر جاش از جام بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. در خونه رو باز کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم، بعد از اینکه وارد اتاق شدم به سمت خوراکیهام که زیر یک عالمه لباس توی کمد مخفی شده بود، رفتم. پلاستیک رو آروم و با احتیاط برداشتم و با ذوق به سمت در حرکت کردم. به خوراکیها نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. لواشک، پاستیل، تمرهندی، نوتلا، چیپس، پفک، آدامس، کیک، ساقهطلایی، لیوان یکبار مصرف. اوف چه چیزهای خوشمزهای. به سمت آشپزخونه رفتم و آروم در یخچال رو باز کردم. چشمم به عشقم خورد، داشت بهم چشمک میزد بیا من رو بخور. با چشمهایی که برق میزد نوشابه رو برداشتم و در رو بستم. تند- تند روی نوک پا به سمت ورودی حرکت کردم و از در اومدم بیرون. همه روی شکم خوابیده بودن و داشتن حرف میزدن. بیتوجه بهشون سرجام نشستم و پلاستیک و عشقم رو، روبهروم گذاشتم. برگشتم سمت آریا: - فیلم دانلود نشد؟ آریا: - نه نود و چها درصدش پر شده. سری به نشونه باشه تکون دادم، به سمت امید برگشتم: - خب یک بیوگرافی کامل از خودت بده. امید: - اهم- اهم من امید پاینده هستم، بیست سالمه، شمال زندگی میکردم الان بخاطر کار بابام اومدیم تهران و رشتم مهندسیه. - خیلی هم خوب، با ما راحت باش اصلاً غریبی نکن پسر مسر توی گروهمون زیاد داریم، دیگه چی؟ آها اهل شیطنت هم باید باشی، دیگه چیزی نمونده حرفهام تموم شد. امید تک خندهای کرد و چیزی نگفت. آریا: - دانلود شد. - آقا جا باز کنید خوراکیها رو بذاریم وسط. بعد از اینکه خوراکیها رو گذاشتیم وسط و نوشابهها رو ریختیم توی لیوان، لپتاپ رو وسط گذاشتیم و خیره شدیم به فیلم. همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم. وسطهای فیلم بود و بدون استثنا همه خشتکهامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد. انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیس زدمش. @همکار ویراستار ( 14 تا 16 ) بچه ها پارت بعدی طنزه🖤 این پارت زیاد طنز نبود ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 17 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتهفدهم و خیره شدیم فیلم. همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم. وسطهای فیلم بود و بدون استثنا همه خشتکهامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد. انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیسش زدم. داشت به قسمت حساسِ فیلم نزدیک میشد که یک فکری به ذهنم رسید. لبخند پلیدی زدم و سرم رو به گوش امید نزدیک کردم: - پایه شیطنت هستی؟ مثل خودم در گوشم خم شد و پچ زد: - آره، هستم. با صدای خیلی آروم نقشم رو بهش گفتم که چشمهاش گرد شد. امید: - سکته نکنن؟ - نه بابا هیچی نمیشه، آمادهای؟ امید: - وایستا گوشیم رو تنظیم کنم. بچهها انقدر توی بحر فیلم بودن که متوجه ما نمیشدن زیر لب زمزمه کردم: - یک، دو، سه حالا. جیغ خفهای کشیدم و با ترس لپتاپ رو بستم. وحید با ترس: - چی شده؟ درحالی که سعی میکردم توی چشمهام اشک جمع بشه، با لکنت گفتم: - اوو... ن بالا ی... ه نفر داره می... فته. نگاهشون به سمت بالا رفت و با دیدن سایه درختی که شبیه انسان شده بود و با هر تکونش انگار یکی داشت، میفتاد با وحشت از جا بلند شدن. کوثر: - یا ابلفضل، خدایا توبه. نیلی با گریه: - کدوم خری گفت فیلم ترسناک ببینیم؟ درحالیکه سعی داشتم نخندم و با لحن بغضداری صحبت کنم گفتم: - خودت نیلی: - من گ..ه اضافه خوردم گفتم. توی دلم لبخند پلیدی زدم، پس بالاخره اعتراف کرد که چیز اضافه میخوره. با صدای خش- خشی که از پشت چنارها اومد سکته ناقص رو زدن. پس امید نقشه رو شروع کرده. - بچهها من یکجا خوندم اگه میخواید ببنید جن توی خونه هست یا نه ازش سوال بپرسید. آریا: - آها بعد دقیقاً چی بپرسیم؟ کوثر: - اینکه چندتا دوست دختر داشته؟! نیلی: - یا مثلاً چندبار آدما رو با چخ داده؟! وحید: - سینگله یا رل داره؟ نیلی: - در روز چندبار دستشویی میره؟ با فکی افتاده و قیافه کج شده بهشون نگاه کردم. زارت! من فکر کردم سکته میکنن میمیرن، اونوقت این اسکلها دارن درباره در روز چندبار دستشویی رفتن جن صحبت میکنن. وحید با خنده گفت: - نه بابا جنی وجو... میخواست ادامش رو بگه که برگهای درخت تکون خورد و تابی که گوشه حیاط بود صدای قیژ- قیژ داد. نیلی زرتی غش کرد. وحید با بهت: - یا ساقیه معتادها، یا ضامن اسب و آهو، یا... - اهه تو هم یا یا راه انداختی. آریا: - آقا بچهها بیاید بریم زیر پتو تا جنیها نیان چوب بکنن توی خش... آستینمون. بعد هم خودش سریع رفت زیر پتو. کوثر و وحید هم نیلی رو کشوند بردن زیر پتو. پوکر به امید اشاره زدم بیاد بیرون. امید با قیافه شل و ول اومد بیرون. امید: - چقدر هم ترسیدن! بیخیالی زیر لب گفتم و ادامه دادم: - ولی حالا که دارم به صورتت دقت میکنم میبینم الان خوشگلتر از قبلی. چشمهاش رو درشت کرد و لبهاش رو غنچه: - حالا چی؟ خیلی بامزه شده بود؛ ولی برای اینکه ضایعش کنم گفتم: - نه شبیه خرِ مش عباس شدی. تک خندهای کرد و گفت: - با تشکر، حالا چرا خر؟ چرا گاو نه؟! تبعیض تا کی؟ حیوانات هم آرزویی دارن! غش- غش خندیدم و گفتم: - آه کمرم! سلطان اجازه هست استوری کنم؟ زیرش هم مینویسم هشتگ نه به تبعیض. با خنده سری تکون داد. ☆☆☆ همه زیر پتو بودیم و بیحرف نفس میکشیدیم. وحید با خنده گفت: - به بابام میگم بهترین پسر دنیا رو داشتن چه حسیه؟ میگه نمیدونم برو از مادربزرگت بپرس. کوثر با خنده: - چه دندون شکن. آریا: - عکسالعمل مردم بعد از تاخیر مترو. ژاپن ده ثانیه تاخیر، شکایت از واحد حمل و نقل. ایتالیا یک دقیقه تاخیر، مسئولین بیکفایت. اوکراین سه دقیقه، تعجب. ایران بعد بیست دقیقه، ایول یک قطار اومد! - دقیقاً. وحید: - باز که شروع کردید به چرت و پرت گویی، بگیرید بکپید خوابم میاد. صبح روز بعد «از زبان سمیه مادر امید» با صدای زنگ ساعت چشمهام رو باز کردم که با چهره خوشگلِ کیومرث روبهرو شدم. برگشتم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نه و نیم بود. کش و قوسی کردم و پیشونی کیومرث رو بوسیدم. از اونجایی که خوابش سبک بود آروم لای پلکهاش رو باز کرد و لبخندی به صورتم زد. با صدای خشدار گفت: - صبح بخیر، ساعت چنده؟ - نه و نیم. از جاش بلند شد و خمیازهای کشید: - هوم، خوبه. - کیومرث من خیلی برای امید نگرانم! برگشت سمتم و از پشت بغلم کرد و سرش رو روی شونم گذاشت و گفت: - چرا عزیزم؟ - دکترش میگه به احتمال زیاد باید قلبش عمل بشه. نگرانی توی صورتش نقش بست. - کی باید عمل کنه؟ - دو ماه دیگه؛ ولی دکترش گفت اگه داروهاش رو به موقع مصرف و توی فضای شاد باشه و استرس و هیجان نداشته باشه، خوب میشه. تک خندهای کرد و گفت: - مطمئنم اینجا حالش خوب میشه. با تعجب برگشتم سمتش: - چطور؟! - با وجود حانیه و دوستهاش. دیدی با اینکه حتی بزرگ هم شدن؛ ولی خیلی شاد هستن، شیطنت میکنن، سربهسر همدیگه میذارن و... درست مثل قدیمهای ما. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. ♡♡♡ بعد از اینکه از حمام برگشتم و لباس مناسب پوشیدم، با کیومرث به سمت پایین حرکت کردیم. آمنه: - سلام صبح بخیر. لبخندی زدیم و سلامی بهش کردیم. کیومرث: - بچهها کجا هستن؟ آمنه: - توی حیاط خوابیدن. با تعجب از سر میز پاشدم و گفتم: - سرما نخورن. آمنه: - فکر نکنم، آخه هوا خوب بود. سری به نشونه تایید تکون دادم و به سمت حیاط حرکت کردم. با دیدن بچهها چشمهام گرد شد. دوتا پسرها همدیگه رو بغل کرده بودن، موهای بلند حانیه توی دهن دوستهاش بود. اون دختری که اسمش نیلی بود پاهاش توی دهن دوستش بود، همه توی همدیگه بودن. نگاهم خورد به امید، حانیه رو از پشت بغل کرده بود. دیگه چشمهام کف پاهام بود. شوکه داد زدم: - کیومرث یک دقیقه بیا! بعد از چند ثانیه با نفس- نفس اومد. کیومرث: - جانم؟ - اینجا رو نگاه کن. اون هم با دیدن صحنه روبهروش خشک شد مثل من. کیومرث: - گفته بود دوستش داره؛ ولی نه در این حد. - پدر و پسر مثل همدیگهاید. قهقههای زد و چیزی نگفت. @همکار ویراستار @_NAJIW80_ @_Zeynab @-Byta- @-Madi- @MOBINA.H @banouyehshab @-MAHSA- @bita.mn @15Bita@.Kimia. @Atlas _sa @m.azimi @mahdiye11@-Atria- ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 21 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتهجدهم «حانیه» با صدای ویز- ویز یک مگس اخمهام توی هم رفت. با صدای خوابآلود گفتم: - کیه انقدر داره ویز- ویز میکنه؟ پشهکش من کجاست؟ بعد از چند ثانیه دوباره یک صدایی از کنار گوشم اومد. دیگه کفری شدم و جوری خوابوندم توی صورت طرف که دست خودم درد گرفت. دوباره صدای جیغ اومد: - امید چرا صورتت بنفش شده؟! چرا باد کرده؟ با کسی دعوا کردی؟! الهی دستش بشکنه هرکی این کار رو کرده. وای خدا چقدر صدای طرف بد بود، انگار یکی با ناخنهای بلند داشت روی دیوار میکشید. دیگه اعصابم خورد شد و با حرص و چشمهای بسته داد زدم: - میشه ساکت شی لطفاً. نمیدونم تو چه اعتماد بنفسی داری که جیغ- جیغ میکنی! من اگه اعتماد به نفس تو رو با این صدا داشتم با شلوار کردی آریا به داعش حمله میکردم. بعد هم پتو رو کشیدم روی سرم و سرم رو گذاشتم روی بالشت. با حس اینکه بالشت گرم شده، با حرص نچ- نچی گفتم و بالشت رو برگردوندم. با خنکی اون طرف بالشت، آخیشی گفتم. با احساس دردی که توی پهلوم حس کردم، جیغ بلندی زدم و لای چشمم رو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه، این کوثر بزغاله بیشعور بیشخصیت توی خواب جوری کوبونده بود توی پهلوم که حس کردم یک دور توی کهکشان سفر کردم. من هم نامردی نکردم و محکم کوبیدم توی دلش و با لبخند ملیحی سر بر بالشت نهادم. اوه چه ادبی! بدبخت با بهت پاشد و اطرافش رو نگاه کرد بعد گفت: - سلام. و دوباره خوابید. توی دلم غش- غش خندیدم و دوباره چشمهام رو بستم. داشتم خواب ضحاک ماردوش رو میدیدم که با صدای یک عدد شیپور و صدای نحسش از خواب پریدم. ریحان: - بچهها پاشید صبحونه بخورید. بعد هم دوباره صدای شیپورش رو درآورد و خفه شد. سرم رو کوبیدم به بالشت و جیغ زدم: - تف توی لایف، تف توی دهن ریحان. با خستگی که ناشی از کارهای دیشب بود، از جا پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازهای کشیدم که بوی کپکش رو حس کردم. به بچهها نگاه کردم، همشون کپه مرگشون رو گذاشته بودن. با حرص از جام بلند شدم، بالشتم رو برداشتم و با لبخند ژکوند بالشت رو کوبیدم توی صورت امید که حتی اندازه مورچه هم تکون نخورد. تند- تند بالشت رو به صورت همه میکوبوندم؛ ولی دریغ از یک کوچولو واکنش. پوفی کشیدم، دست به کمر و با چشمهای خمار به بچههای الاغ نگاه کردم. بعد از کمی فشار آوردن به مغزم تصمیم گرفتم پدر مادرشون رو بیارم جلوی چشمشون. حالا چطوری؟ الان با رسم شکل و انجام فعالیت بهتون نشون میدم. با نیش شل شده از آریا شروع کردم. با یک حرکت زیبا جفت پا رفتم توی دلش که چشمهاش رو تا ته باز کرد و داد پدرمادرداری کشید. آریا: - چته الاغ؟ بیخیال شونهای بالا انداختم و با پام شکم وحید رو له کردم که آخی گفت و چشمهاش رو باز کرد. با پام لگدی به پهلوی نیلی زدم و کوثر رو له کردم. جیغ هر دوتاشون بلند شد. به امید نگاه کردم. بزنمش یا نزنمش؟ آخه مهمونه. وجدان: - از بالا دستور دادن که آزادی بزنیش. من هم یک نفس عمیق کشیدم و با پام یک ضربه محکم به شکمش زدم که جیغم دراومد. لامصب اینها چه بدنیه که میسازن پام به چُخ رفت. همینطور که یک پام رو گرفته بودم و با پای سالمم میپریدم زیر لب نالیدم: - آخ مامان بچت به ملکوت اعلا پیوست. آی پاشید که بیخواهر شدید. هعی زندگی لف بده. وحید: - چه مرگته انتر؟ نق زدم: - پام. وحید: - پات چی؟! وقتی قضیه رو براش گفتم، غش- غش خندید و گفت: - حقته. - مرسی، ملت رفیق دارن من هم رفیق دارم. وحید همینطور که داشت پامیشد زیرلب برو بابایی نثارم کرد. چشمغرهای بهش رفتم و به امید نگاه کردم، اخمهاش توی هم بود. اَه چقدر خرسه! بیخیال از جام بلند شدم و موهام رو توی لباسم کردم. بالشت و پتوم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم. با دیدن بقیه که سرمیز نشسته بودن، سلام بلند و بالایی دادم و به سمت تالار اندیشه « دستشویی » حرکت کردم. ♡♡♡ همینطور که سر چاه بودم، به افق خیره شدم. داشتم به این فکر میکردم که برای رقص باله چه نوع موسیقی رو بزنیم که با یادآوری چندتا آهنگ که میتونستیم با هم میکس کنیم، جیغ خفهای کشیدم. بعد از انجام کارهای مربوطه، جلوی روشویی وایستادم و بلند- بلند خوندم: - دخترها همه ناز هستن، انسانهای خاص هستن. من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعهست، ما مردا قدرشون رو بدونیم. بقیش رو نمیدونستم، از توی دستشویی جیغ زدم: - آقا بقیهاش چی بود؟ کمک کنید آریا دوتا تقه به در زد و داد زد: - حانیه بیا بیرون داره میریزه. همینطور که شونههام رو میلرزوندم باخنده جیغ زدم: - داره میریزه، داره میریزه گُله که از آسمون، داره میریزه رو سرِ زمین و زمون، داره میریزه، داره میریزه، داره میریزه از آسمون ستاره ملک... آریا محکم کوبید به در گفت: - حانیه بیا بیرون الان خشتکم رو خیس میکنم. قهقه بلندی زدم و گفتم: - یک شرطی داره. آریا با لحن پر عجز گفت: - چی؟! با لبخند ملیح همونطور که قر میدادم گفتم: - آهنگ دخترها همه خاص هستن رو بخون. آریا: - نه! با لحن خبیثم گفتم: - آره! آریا: - دخترها همه ناز هستن، انسانهای خاص هستن . من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعهست، ما مردا قدرشون رو بدونیم. دختر اگه نباشه، ما مردها هَم رو میخوریم. ما مردها هَم رو میخوریم. غش- غش خندیدم و با خنده کوبیدم روی پام و گفتم: - خاک بر سرتون شما مردها هَم رو میخورین. آریا با خنده و لحن گریهدار: - حانیه بیا دهنم رو سرویس کردی. با لبخند صورتم رو شستم و قفل در رو باز کردم که با یک عدد گاو از طویله روبهرو شدم. با هول من رو از دستشویی کشید بیرون و خودش رو پرت کرد تو. کوثر درحالیکه داشت از خنده جر میخورد گفت: - خیلی کرمویی. با افتخار خم شدم و گفتم: - لطف داری. @همکار ویراستار @_NAJIW80_ @.Kimia. @.Abi.AR @15Bita @-MAHSA- @-Tehyan-@-Madi- @-Aryana- @-Byta- @دخترسیاه @Delito @Damon.S_E@Beretta @banouyehshab@سوگند @Snowrita @Masi.fardi@mahdiye11 @Niyayesh_khatib@NAEIMEH_S @Z sadghinjad @Fardis@آیلار مومنی @شقایق.نیکنام@Bhreh_rah @ببعی معتاد ممنون میشم حمایت کنید اگه از رمان خوشتون اومد حتما دنبال کنید 🌹🥺🙂 @پرتوِماه @هانی پری @Armiti @Aramesh @Aramis.R_U @آفتابگردون @FAR_AX@bita.mn ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 19 1 10 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتنوزدهم چایم رو هورتی کشیدم بالا و مثل این لاتا گفتم: - ضعیفه یک لقمه نون و پنیر بده دست آقاتون! زود تند سریع وگرنه با کمربند سیاه و کبودت میکنم. نیلی با برگهای ریخته به خودش اشاره کرد: - با منی؟! پوزخندی زدم و دستی به سیبیلهای نداشتم کشیدم و پیچوندمشون: - مگه کسی جز تو زن منه؟ تو ضعیفه خودمی! وحید پاچید از خنده و لایکی نشونم داد. نیلی با جیغ شیرش رو برداشت و خالی کرد روی صورتم که هینی از شک کشیدم. با بهت و دهن باز شده به ریختم نگاه کردم، از موهام و صورتم شیر چکه میکرد و شیر به یقم هم نفوذ کرده بود. تک خندهای از سرحرص کردم و با خونسردی از جام بلند شدم. با شلیک خنده امید همه زدن زیر خنده. لبخند دندوننمایی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، رو به جمع کردم و گفتم: - با عرض پوزش از شما مهمانهای گرامی! الان به من اطلاع دادن یک عدد گاو در لباس انسان از مزرعه فرار کرده، مشخصاتش دمی قهوهای که رگههایی از عسلی در اون مشاهده میشه. لبهای نازک، صورت کشیده و... اگه دیدینش حتماً با شماره ٠۹۱٠... تماس بگیرید و جایزه ده هزار تومنی را برنده بشید، با تشکر. وحید درحالیکه داشت از خنده میترکید تیکه نون بزرگ رو برداشت و بعد از اینکه پنیر مالید روش چپوند توی دهنش بعد هم چند قُلب شیر خورد و سرخ شده به نیلی نگاه کرد. به کوثر نگاه کردم، لباسش رو توی دهنش کرده بود و شونههاش میلرزید. آریا، سرش رو مثلاً از خستگی روی میز گذاشته بود؛ ولی شونههاش از خنده میلرزید. همه از خنده داشتن میمردن؛ ولی هی لباشون رو گاز میگرفتن. مامانم هم که نگم کلاً روی ویبره بود. نیلی از بهت دراومد و گفت: - با من بود؟! دیگه بچهها تحمل نکردن و زدن زیر خنده. وحید همونطور که سعی میکرد لقمه رو قورت بده به قیافه نیلی اشاره کرد. کوثر از صندلی افتاد و باز هم غش- غش میخندید. با خنده شونهای بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم، به سمت پذیرایی حرکت کردم. همه دور هم جمع شده بودن، چای میخوردن و مشغول گپ زدن بودن. کنار آریا لش کردم و یکی کوبیدم روی رون پاش که یک تکون محکمی خورد و نصف چای ریخت روی خشتکش. دادش بلند شد و همینجوری که شلوار کردیش رو نگه داشته بود، بالا پایین میپرید و داد میزد سوختم، سوختم! با دیدن وحید از خنده پاچیدم، اون هم کار آریا رو تکرار میکرد و بالا و پایین میپرید، مثلاً تحت تاثیر جو قرار گرفته بود. کوثر بدبخت نمیدونست چیکار کنه، هول شده رفت توی آشپزخونه و بعد از چند ثانیه برگشت. با دیدن چیزی که تو دستش بود دیگه از خنده مردم، خاک برسر کپسول آتشنشانی رو آورده بود و مثلاً میخواست آتش آریا رو خاموش کنه! خواستم بگم گورخر نکن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کوثرِ انتر کپسول رو روی آریا خالی کرده بود. حالا بدبختیش اینجا بود که از نوک پاش شروع کرده بود تا موهاش سفیدِ سفید بود. آریای بیچاره شوکه وایستاده بود و با بیچارگی به این صحنه نگاه میکرد. وحید با جیغ دخترونه به من اشاره کرد و گفت: - هستیاش را به آتش کشیدی، سوختش تو ندیدی ندیدی. هممون به خنده افتادیم حتی آریا. بیست دقیقه بعد «آریا» به حانیه نگاه کردم، قشنگ لش کرده بود توی بغلم و داشت خونسرد چایش رو میخورد. - بیبی یک وقت خسته نشی؟! نچی گفت و به ادامه چای خوردنش پرداخت. (فقط لفظ قلم) آمنه خانم سری به نشونه تأسف برای حانیه تکون داد و نگاهش رو به من دوخت: - ببخشید آریا جان این حانیه خیلی شره! حانیه با چشمهای گرد شده به خوش اشاره کرد. - من شَرَم؟ با حرص نگاهش کردم و گفتم: - نه من شرم! بعد هم رو کردم سمت آمنه خانم و گفتم: - رفته بودیم راهپیمایی با اکیپمون بعد همون کسی که بلندگو گرفته بود دستش گفت مرگ بر آمریکا. این بیشعورم. به حانیه اشاره کردم. - بلندگو آورده بود داد زد نه قند داریم نه ریکا! یعنی یک سکوت سوسمازی شده بود که، تو چشمهای بعضیها خاک بر سرتی موج میزدم. واقعاً چجوری تحملش میکنین؟ همه ترکیدن از خنده و با قیافههای سرخ شده به حانیه زل زده بودن. حانیه: - ببخشید اسمتون چیه؟ طرف صحبتش با بابای امید بود. - کیومرث، چطور؟ حانیه: - شما احیاناً برادری به نام فریدون ندارید؟ کیومرث: - نه؛ ولی اسم برادرم سهرابه، اسم یکی دیگشون هم کاوه هست، جمشید، ارنواز، فرانک. اینها اسمهای خواهر برادرهام هستن. حانیه با فکی افتاده: - توی شاهنامه دنبالشون میگشتم روی زمین پیداشون کردم! کیومرث خندید و گفت: - اگه دوست داشته باشی میتونم یک روز دعوتشون کنم ببینیشون. حانیه با ذوق سر جاش نشست و گفت: - واقعاً؟ کیومرث لبخندی زد و آرهای گفت. با صدای زنگ گوشیم دنبالش گشتم که بیشتر که دقت کردم دیدم صداش داره از روی میز میاد. به سمت میز رفتم و به گوشیم نگاه کردم. با دیدن شماره اخمهام توی هم رفت. @همکار ویراستار @سوگند @melika_sh @آیلار مومنی @بوقلمون @mah86 @_Zeynab @_NAJIW80_ @-Aryana- @-ashob- @-Atria- @-Baron- @-Byta- @-Ghazal- @-Madi- @-MAHSA- @-Maya- @مانشMansh @ماه پری @-Tehyan- @Fardis @دخترخورشید @دخترسیاه @bita.mn @محدثه مقدم @._Nzy @.Kimia. @..Pegah.. @.Kimia. @.Abi.AR @نجمه @نیکتوفیلیا @NAEIMEH_S @Z sadghinjad @K.A @Bhreh_rah @m.azimi @mahdiye11 @Masi.fardi @banouyehshab @sanaz87 @Marynana@15Bita @Fateme Cha @FAR_AX @Fateme71 @masoo @Mobinaa@Mobina خب خب رفقا 😉 خیلی ممنون میشم رمانو دنبال کنید به حمایت هاتون احتیاج دارم 💙💚 اگه این پارت طنز بود حتما واکنش طنز رو بزارید و اگه طنز نبود واکنش دیگه ای رو بزارید تا تلاشمو برای بیشتر طنز بودن پارت های بعد بکنم. 🥺🙂 برای تک تکتون جبران میکنم وبیاید لینک رمان هاتون رو تو نمایه بفرستید تا من بخونم 😁 راستی توی نظر سنجی هم شرکت کنید (بالای خلاصه و مقدمه) 😊 ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 21 12 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتبیستم نفس عمیقی کشیدم و با صدای سرد تلفن رو جواب دادم: - بله؟ اول صدای نفسهای عمیقی اومد بعد صدای بغضآلودش روی اعصابم خط انداخت: - سلام پسرم. با لحن خشک گفتم: - سلام، بفرمایید؟! - خوبی؟ - ممنون، کاری داشتین؟ یکدفعه بغضش شکست و ضجه زد: - آریا مامان چرا انقدر رسمی حرف میزنی؟ هنوز هم ما رو نبخشیدی؟ به خدا قسم دیگه خسته شدم. میدونی چند ساله ندیدمت؟ میدونی چقدر چشم انتظارتم که بیای و مثل قدیم بغلت کنم؟ تو مادر نیستی که درک کنی دوری از بچهاش چقدر سخته. میخواست ادامه بده که اجازه رو بهش ندادم: - تو چی؟ تو مادری که بچه نوزادت رو گذاشتی توی پرورشگاه؟! تو اسم خودت رو میذاری مادر؟ بخاطر پول بچهات رو گذاشتی توی پرورشگاه خراب شده. با هق- هق گفت: - به قرآن که پشیمونم. باشه من اصلاً مادر نیستم، من یه آدم عوضی هستم که بخاطر پول بچهاش رو، کسی که از پوست و خونش بود رو رها کرد و معتاد قدرت شد؛ ولی به ولله که پشیمونم. تو رو خدا بیا حداقل ببینمت یا اصلاً عکست رو برام بفرست. خواهش میکنم! کمی فکر کردم و با چشمهای برقا گفتم: - بیا یه معاملهای کنیم، تو خواهرم رو پیدا کن من هم بعضی مواقع میام پیشتون، خوبه؟ با ذوق و صدایی که از خوشحالی داشت میلرزید گفت: - باشه، باشه. من تا چند ماه دیگه پیداش میکنم. پوزخندی زدم و زیرلب خوبهای زمزمه کردم و قطع کردم. این زن انقدر پلیده که حد نداره! پیج اینستاش رو دیدم که چجور به همه پز میده و فخر میفروشه. به خدا که نمیبخشمش، هم اون و هم آراز و هم بابام رو، از هیچ کدومشون نمیگذرم. با یادآوری اینکه بدون خداحافظی قطع کردم، نیشم شل شد. لامصب کرم نیلی و حانیه مثل کرونا داره به همه منتقل میشه! با همون نیش جر خورده به خونه نگاه کردم. یک خونه دوبلکس که ست کرمی و آبی نفتی بود. حیاط صد متری. از خونه که میاومدی تو کمی جلوترش با یک دست مبل سلطنتی روبهرو میشی که به صورت گرد چیده شده، کف خونه سرامیک کار شده، کمی جلوتر از مبلها یک شومینه فانتزی که روی دیوار کار شده میبینیم. بعد از اون دوباره یک فرش و دوباره یک دست مبل سلطنتی، توی بیشتر قسمتهای خونه پنجره رو به حیاط داره. اون قسمتهایی که مبل و... هست پنجره وجود داره و پردههای فیلی رنگ خودنمایی میکنه. پلهی هلالی که به بالا ختم میشه و یک میز ناهارخوری که تقریباً نزدیک آشپزخونه هست. نزدیک پلهها یک در هست که اتاق حانیه و ریحانه است. حالا چرا انقدر خونشون بزرگه؟ این خونه از پدربزرگ بابای حانی به ارث رسیده، من و حانیه از خانواده اشرافی هستیم؛ ولی ترد شدیم و اصلاً هم برامون اهمیت نداره، چون یکسری آدمهای پر ادعا و پر غرور جمع شدن یکجا و پز داشتههاشون رو میدن. حانیه یک جمله معروف داره که میگه « راز زندگی اینه که همه چی رو سند کنی به یه ورت » کنار حانیه نشستم و گفتم: - کی میری خرید؟ شونه بالا انداخت و بیخیال گفت: - وقت گل نی! - هار هار هار خنک! -خوب چه میدونم! هر وقت بانو زنگ زد. با صدای زنگ گوشیش همه نگاهها سمتش برگشت و همه سرخ شده نگاهش کردن. نانای اکبر و کبری نانای... سریع جواب داد: - بله؟ صدای جیغ اومد: - اسکل تماس تصویریه! با صورت کج شده گوشی رو از روی گوشش برداشت و گفت: - سلام، خوبی؟ السا با گریه: - سلام، نه اشلاً «اصلاً» حانیه: -چرا؟ السا: - مامانم اجازه نمیده با دوش پشرم برم بیرون. «دوستپسرم» هممون با پشمهای ریخته شده گفتیم: - ها؟! با گریه گفت: - دوش پشرم، تازه شاعت یک باهاش قرار دارم. نگاه تازه آرایشم کرده بودم، حانیه به مامانم بگو اجازه بده به خدا کار بدی نمیکنیم. کوثر با بهت زمزمه کرد: - اگه معلم پرورشیم اینجا بود برگهاش میریخت. با خنده گفتم: - حالا اسم فرندتون چیه؟ همونطور که اشکهاش رو پاک میکرد گفت: - اسمش کارنه، تازه خیلی ژیگره، عاشق رنگ قرمزه، تازه بهم گفته هروقت میرم پیشش رژ قرمز بزنم. راستی عمو آریا؟ با قیافهای کج شده گفتم: - پس عاشق رنگ قرمزه، خب چشمم روشن، بگو ببینم؟! السا: - مامان باباها چطوری بچهدار میشن؟ با لبخند ملیحی به سمت حانیه برگشتم و گفتم: - تو رو میسپارم به دوست عزیزم راهنماییت میکنه. حانیه محکم کوبید روی پام و گفت: - عزیز خاله، لکلکها بچه رو میارن. السا جیغ زد: - همتون دروغ میگید! کارن گفت با کار خاک بر سری بچه به وجود میاد. فکر کردین با خر طرف هستین؟ اصلاً با همتون قهرم. حانیه آب روغن قاطی کرد و گفت: - پدر صلواتی من همسن تو بودم برای هلیکوپتری که از بالای مدرسمون رد میشد دست تکون میدادم، اون وقت تو میگی. با قیافه کج شده و دستهاش رو برد بالا: - دوش پشرم؟ تو اول یاد بگیر ش و س رو قاطی نکنی بعدش هم معلومه که با خر طرف هستیم چی فکر کردی؟ السا با گریه گفت: - میرم به همه میگم تو ازدواج کردی، بچه هم داری؛ ولی شوهر نداری! بعد هم جیغ زد: - مامان بابا بیاین. با حرفش نه من بلکه همه خشک شده به دوربین نگاه کردیم. حانیه با گیجی گفت: - بچه چیه؟ ازدواج چیه اصلاً؟ کشکِ چی؟ دوغ چی؟ سارینا و شاهین با دو خودشون رو به اتاق رسوندن و گفتن: - چی شده؟ کجات زخم شده؟ السا همه حرفهایی که به ما زده بود رو به بچهها گفت. شاهین با تعجب گفت: - از کی شنیدی؟ السا با تخسی وایستاد و دست به کمر گفت: - خودش توی یه فیلمی گفت، تازه یه بچه هم توی بغلش بود. سارینا: - فیلمش رو داری؟ السا با چشمهای آبیش به سارینا خیره شد و گفت: - معلومه که دارم. بعد هم رفت سمت گوشیش و فیلم رو پلی کرد. با تموم شدن فیلم شلیک خندمون به هوا رفت. وحید همینطور که با خنده میکوبید روی پاش گفت: - آیکیو اون خودتی! السا تا خواست حرف بزنه گوشی زرتی خاموش شد و نیش شل ما جر خورد. پارتت جدیدد😝 چرا انقدر آیکیو بچه های الان اومده پایین میگه خودم دیدم بچه تو بغلت بود،خودشم خودشو نمیشناسه 🥴😂 @همکار ویراستار ویرایش شده 12 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 18 8 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتبیستویکم «حانیه» بعد از اینکه بچهها شرشون رو کم کردن با دو به سمت حمام حرکت کردم و پریدم توش. لباسهام رو پرت کردم توی سبد چرکها و دوش آب رو باز کردم که از سردیش هینی کشیدم و فحشی به آریا دادم! چیه؟ فکر کردین به روح پر فتوح سازندش فحش میدم؟! یهو یادم اومد باید اپیلاسیون کنم. به پشمهای پام نگاه کردم که فقط تا مچ پام زده بودمشون، با ناراحتی گفتم: - موهای پام، بزنمتون؟ به جون خودتون مجبورم! با دلی پر از غم وسایل اپیلاسیون رو آوردم و با صدای بلند داد زدم: - به یاری ایزد منان میریم به جنگِ پَشمیان! بعد هم مثل این جوگیرها داد زدم: - ازدحام و فشار از هر سو زور آرنج و ضربه زانو بدترین بوی عالم است الحق بوی سیر و پیاز و عطر و عرق گردنم رو جلو عقب کردم: - کارمند و محصل و عملی کامبیز و غضنفر و مملی تاجر و دزد و دکتر و بیکار لاغر و چاق و سالم و بیمار گاه دعوای عدهای سالار فحشهای به شدت کشدار یک نفر غرق در سطور کتاب یک نفر هم کنار او در خواب بعد از چند که مواد روی پام خشک شد، با خوشحالی محکم از روی پام کشیدمش که جیغم رفت هوا: - الهی هرکی این رو درست کرد بره جهنم! شت چقدر دهن سرویس کن! بعد از اینکه اپیلاسیون تموم شد و البته دهن من کف کرد، وان رو پر آب کردم و توش خوشبوکننده گذاشتم که متلاشی شد و بوی خوبش کل وان و حموم رو برداشته بود. توی وان لش کردم و زیر لب خوندم: - الف از همه کندی من ب بیتو میمیرم . پ پر عشقی... ♡♡♡ از حموم اومدم بیرون و با خوشحالی گفتم: - آزاد شدم ننه، انشا... آزادی قسمت همه! اصلاً حوصله سشوار رو نداشتم. بدنم رو خشک کردم و لباس پاتریک و باب اسفنجی رو از توی کشو درآوردم و بعد از اینکه پوشیدمشون، موهام رو با حوله جمع کردم. حالا اگه گفتین چی میچسبه؟ بله، یک خواب مفصل! من واقعاً نمیدونم شما چطور وقتی میرید حمام میگید سرحال شدید، من که یک دور خواب میطلبم، والا! «دانای کل» با حرف پدرش سرخ شده سرش را پایین انداخت و به نشانه اعتراض اسمش را صدا زد. پدرش با خنده شانهای بالا انداخت و گفت: - خود دانی! ادامه داد: - پس برای خرید خونه نمیای نه؟ پسرک دل باخته با خنده خود را روی تخت ولو کرد و نچی زیرلب گفت. پدرش با تأسف سری برایش تکان داد و با خدافظی اتاق را ترک کرد. امید لپتاپش را برداشت و زیرلب با خود زمزمه کرد: - میخواستم چی سرچ کنم؟ بعد از کمی فکر کردن یادش آمد که رفیق شفیقش گفته بود، بنویس دخترها عاشق چه چیزهایی هستند؟ تک خندهای کرد و همانطور که تایپ میکرد، ذهنش به سمت دیشب پرت شد. بالاخره بعد از چند سال خوابی پر آرامش را سپری کرد. وقتی به این فکر میکند که دلبرکش را چطور در آغوش کشیده بود، لبخند زیبا و پرلذتی روی لبش نشست. اگر عاشق باشی حالش را درک میکنی. با یادآوری چال لپش، لبخندش تشدید شد و وسوسه شد که به اتاقش برود و نگاهی به او بیاندازد. بیخیال لپتاپش را بست و درحالیکه از ذوق لبش را گاز میگرفت به سمت پلهها حرکت کرد و آرام- آرام به سمت اتاق حانیه روانه شد. مطمئن بود همه بیرون از خانه هستند و این شانس بزرگی برای دیدن راپونزلش بود. آرام در اتاق را باز کرد و با دیدن فرشتهای بامزه و زیبا قلبش به تپش افتاد و با لبخند به خلقت خداوند نگاه کرد. جلوتر رفت، درست فیس تو فیسش قرار گرفت؛ ولی ناگهان با دیدن اشکهای مرواریدمانندش نگران نگاهی به او انداخت. صورتش گلگون شده بود، عرق میریخت و هذیان میگفت. دستی روی پیشانی داغش گذاشت، از آن حجم داغی دستش را سریع برداشت و شوکه نگاهی به او انداخت. هول شده بود و نمیدانست باید چکار کند. با دیدن موهای خیسش که نصفشان بیرون از حوله بود، اخمهایش در هم رفت و لعنتی زیرلب گفت. سریع از جای خود پاشد و به سمت تلفن خانه دوید. انگشتانش میلرزید، نگران بود که مبادا تشنج کند. نفس عمیقی کشید و سریع شماره صد و ده را گرفت؛ ولی با یادآوری اینکه شماره پلیس است، سریع قطع کرد و ناسزایی به خودش گفت. بعد از کمی فکر کردن با تردید شماره صد و پانزده را گرفت و منتظر شد. با شنیدن صدای زنی که میگفت با اورژانس تماس گرفتید سریع مشکل حانیه را گفت و پرستار بعد از گفتن کلمه آدرس را بدهید امید را در شوک و بدبختی قرار داد. امید با عجز بر سر خود کوبید. حالا از کجا آدرس را پیدا کند. با یادآوری شماره وحید سریع گفت: - یک دقیقه پشت خط باشید! و با دو خود را به اتاق رساند، به سمت گوشیاش حمله کرد. تند- تند مخاطبان را رد میکرد تا اینکه چشمش به شماره وحید خورد. سریع روی آیکون تماس کلیک کرد و نفس لرزانش را به بیرون هدایت کرد. وقتی اپیلاسیون میکنی 😂 الاهیی بچم تب کرده 🥺🤦🏻♂️🥴 @Niyayesh_khatib @mahdiye11 @همکار ویراستار @Z sadghinjad @G.Ha @آیلار مومنی @banouyehshab @roya @سوگند @-Byta- @-Madi- @-Tehyan- @bita.mn @_NAJIW80_ @_Ryhn_ @زری گل @15Bita @Fardis @Mobina @Mobinaa @نیکتوفیلیا @NAEIMEH_S @.Abi.AR بچه ها پارت قبلی هم بخونید دفعه پیش کسی رو تگ نکردم ♥🤎 @Snowrita@اوپاکاروفیل @Fateme Cha @Beretta @Najmeh_n@sanaz87 ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 20 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) وحید درحالیکه داشت تدارکات سوپرایز را برای حانیه فراهم میکرد، با خنده رو به آریا کرد و گفت: - بنظرت قیافش چه شکلی میشه؟ آریا درحالیکه داشت بادکنک طوسی رنگ را گره میداد گفت: - شبیه اون قورباغهای که زیر تایر ماشین چشمهاش زده بیرون، وزقی! کسرا همینطور که لواشکهای گلمانند را از توی ظرفش درمیآورد، گفت: - وحید گوشیت خودش رو کشت. وحید از آن طرف خانه داد زد: -خودت جواب بده! کسرا با همان دستهای چسبناک و لواشکی آیکون سبز را کشید که صدای نگران و کلافهی امید توی گوشی پخش شد: - وحید آدرس خونه حانیه چیه؟ کسرا با شنیدن صدای امید کمی تعجب کرد؛ ولی بعد سریع داد زد و به وحید گفت: - گوشی با تو کار داره. وحید با دو خودش را به گوشی رساند و جواب داد: - بله؟ امید حرف خود را تکرار کرد و وحید با گیجی گفت: - برای چی میخوای؟! امید داد زد: - حانیه تب کرده، میخوام زنگ بزنم اورژانس، آدرس میخوام. وحید با شنیدن این حرف زانوهایش سست شد؛ ولی با همان حال بد آدرس را به امید داد و قطع کرد. حانیه را مثل نیلی دوست داشت؛ ولی اگر اتفاقی برایش میافتاد، دیوانه میشد. کسرا با دیدن قیافه بهت زده و رنگ پریدهی وحید، نگران نگاهی به او انداخت و گفت: - داداش حالت خوبه؟! وحید زیرلب زمزمهوار گفت: - حانیه بیمارستانه. با اینکه صدایش نجواگونه بود؛ اما داد کسرا بلند شد: - کدوم بیمارستان؟ وحید که حالا از بهت درآمده بود داد زد: - سریع آماده بشید، باید بریم بیمارستان نزدیک خونه حانی. خودش تند- تند از پلهها بالا رفت و به سمت اتاقش دوید. «حانیه» پلکهام رو آروم باز کردم و گیج به اطراف نگاه کرد. - وات! من کجام؟ اینجا کجاست؟ نکنه اومدم بهشت؟ یعنی به همین زودی مردم؟! عر! آقا من هنوز جوون بودم، آرزو داشتم، میخواستم... با صدای مردی که لباس دکتری پوشیده بود، تازه گرفتم که نمردم و سگ جونتر از این حرفها هستم! دکتر با صورت سرخ شده گفت: - هنوز نمردی نگران نباش! با نیش شل گفتم: - دکتر من قبلاً شما رو جایی ندیدم؟! چشمغرهای بهم رفت و گفت: - چرا اتفاقاً هر وقت که درحال مرگی من رو میبینی، نمیخواد به اون مغز کله فندقیت فشار بیاری! من دکتر میر هستم. با خجالت گفتم: - حالتون خوبه دکتر؟ خانم بچهها خوب هستن؟ یهو لبخند پر بغض و سوسمازی زدم و گفتم: - دکتر غلط کردم! نکنه میخوای تلافی کنی؟ دکتر میر: - نگران نباش الان تلافی نمیکنم، هر وقت حالت خوب شد اون وقت. با حالت متعجب گفتم: - دکتر من چه مرگم شده و دقیقاً اینجا چه غلطی میکنم؟ دکتر همونطور که داشت مسکن رو به سرم توی دستم تزریق میکرد گفت: - تب کردی، باز که موهات رو خشک نکردی! شدیداً سرما خوردی. مسکن برات تزریق کردم تا سرت زیاد درد نگیره. رفیقت هم فرستادم بره داروهات رو برات بگیره. بعد هم مثل گاو از طویله سرش رو انداخت پایین و گورش رو گم کرد. بیخیال ز غوغای جهان سر جام نشستم و به در خیره شدم. از بیمارستان به شدت میترسیدم، خاطرات خیلی بدی از بیمارستان داشتم. موقعی که کرونا گرفتم، موقعی که سهیل و آیلین رو برای همیشه از دست دادم، کسرا کرونا گرفت و... با اشک به پنجره خیره شدم، چقدر دلتنگ سهیل بودم، داداش خوشگلم الان زیر یک عالمه خاک خوابیده. همراه با اشکهام که پایین میاومد، بغض سنگینی هم توی گلوم بود. لبخند تلخی زدم و زیرلب زمزمه کردم: - دلم برات خیلی تنگ شده! با صدای در سریع اشکهام رو پاک کردم و به امید بنگریدم. امید: - به- به زیبای خفته! دیگه کم- کم داشتم ناامید میشدم که بیدار بشی. درحالیکه چشمهام رو میمالیدم گفتم: - توی زیبا بودنم که شکی نیست! بعدش هم من یک ساعت و نیم بیشتر نخوابیدم. حالا برای چی داشتی ناامید میشدی؟ لب ورچید و گفت: - حوصلم سر رفت! یهو مثل این جنزدهها با خنده گفت: - خیلی توی این بیمارستان معروفیها! با نیشی که شبیه خشتک دریدهها شده بود، گفتم: - آره، کرم ریزیم هم به اینجا نفوذ کرده. اصلاً همین دکترِ که اومد، فامیلش میرِ دیگه، خب؟ - خب؟ - یکبار که کرونا داشتم رفتم خونه قرنطینه شدم، بعد با این دکتر در ارتباط بودم که چیکار کنم، چیکار نکنم. بعد یک روز خیلی عصبانی بودم بعد این دکتر هم اومد با تلفن بیمارستان زنگ زد، من هم نمیدونستم کیه جواب دادم، بله؟ اون هم گفت سلام، میرم. لبم رو با خنده گاز گرفتم و گفتم: - من هم گفتم، سلام برو! بعد هم بدون خداحافظی قطع کردم. باز دوباره زنگ زد، گفت میرم! دیگه آب روغن قاطی کردم و گفتم به پشمهای دماغم که میری، گمشو برو! همونطور که غش- غش میخندیدیم ادامه دادم: - آقا کاشف به عمل اومد که این دکتر میر بوده، دیگه از اون روز باهام لج افتاده، آخه کم اذیتش نکردم! امید: - پس بخاطر همین بود وقتی نگاهت میکرد، چشمهاش رو لوچ میکرد یا چشمغره میرفت. خندیدم و گفتم: - ممنون. همونطور که خیره نگاهم میکرد گفت: - بابت؟ - اینکه آوردیم بیمارستان، چون هرکسی اینکار رو نمیکرد. اخم کرد و از سرجاش پاشد، دست به کمر گفت: - اولاً که تشکر لازم نیست، دوماً هرکسی بود براش اینکار رو میکردم، سوماً واسه چی موهات رو خشک نکردی؟ - حوصله نداشتم. میخواست حرفی بزنه که سر و صدایی مانع حرف زدنش شد. در با شدت باز شد و من بهتزده به قوم گشادیسمها نگاه کردم. نیلی جیغ زد: - حانیه پدر... مادر... اهه خودت سگ. متفکر برگشت سمت آریا و گفت: - آقا خودت سگم قبوله؟ آریا با خنده گفت: - آره. با صدای داد پرستار، با پشمهای فر خورده نگاهش کردم: - مگه من به شماها نگفتم باید دور مریض خلوت باشه؟ سریع برید بیرون، وگرنه به حراست پیام میدم. نیلی انگشت خاک بر سریش که ارادت خیلی خاصی هم بهش داشت رو بالا آورد. سکوت سوسمازی کل اتاق رو گرفت و با پریدن پلک چپ پرستار، شلیک خنده ما به هوا رفت. با حرص پاش رو به زمین کوبید و رفت. امیرمهدی صداش رو زنونه کرد و پارچ آب رو برداشت و ریخت پشت سرش، بعد هم با نگرانی مصنوعی گفت: - خدا به همراهت مادر، به سلامت. قهقههمون بالا رفت. با خنده کوبیدم روی پام و گفتم: - آقا دقت کردید پرستار گفت به حراست پیام میدم؟! امید: - آره، من هم شنیدم. نیلی با لبخند شیطانی: - مگه زنگ نمیزنن؟ زیرلب زمزمه کردم: - سوژه جدید! ♡♡♡ ده دقیقه گذشته بود؛ ولی هنوز زنِ نیومده بود، ما هم بیخیال داشتیم کمپوت کوفت میکردیم. پسرها با امید خیلی جور شده بودنند، یعنی واقعاً سرعت عملشون از پهنا توی حلق بایدن. رو کردم سمت نیلی و گفتم: - هوی گشاد؟ همه برگشتن سمتم، با لبخند جر خورده گفتم: - خوشم میاد خودتون هم میدونید گشاد هستید، با نیلی بودم. نیلی: - بنال؟ - یه کمپوت رد کن بیاد. بیخیال کل پلاستیک کمپوت رو برداشت و پرت کرد سمتم که محکم افتاد روی دلم. جیغ بلندی کشیدم و با درد گفتم: - نیلی خودت سگ، بیشعور مبتلا به گشادیسم این چه کاری بود گاو از طویله؟ با صدای بلند در دو متر پریدیم هوا. یک مرد کت شلوار پوشیده که خط تاش هندونه رو از وسط قاچ میکرد، مثل قارچ وسط اتاق سبز شد. با چشمهای گرد به سیبیلاش که زده بود روی دست رضا شاه نگاه کردم. انقدر چاق بود که یک لحظه از چربیهاش ترسیدم. مرده: - اینجا چه خبره؟ کوثر: - عروسی عممه! مرده چشمهاش گرد شد. ملیکا: - ببخشید ایشون دکتر کی هستن؟ مرده که فکر کنم همون حراست بود، گفت: - میرن. هممون با هم داد زدیم: - خب برن! بعد هم با نیش شل شدهای زدیم زیر خنده. با نگاه ناموسیش کلاً خفه شدیم. دکتر میر: - میکشمتون! با حالت جوگیر دستم رو بردم بالا و داد زدم: - اسرائیل هیچ غلطی نمیتواند بکند! بچهها هم پشت سر من شعار میدادن. با صدای عربده اسکندریش قهوهای شده بهش نگاه کردیم. به کارتی که اسم و فامیلش رو زده بود، نگاه کردم، طالبی! با صورت جدی ازش پرسیدم: - آقا اجازه؟ انگار از این حرفم خوشش اومده بود، لبخند مغروری زد و گفت: - بگو فرزندم؟ با صورت جدی گفتم: - چرا اسمتون رو گذاشتن طالبی؟ چرا نذاشتن گلابی؟! با این حرفم آنچنان بیمارستان ترکید که یک لحظه ترسیدم. بچهها هر کدوم یک گوشه ولو بودن از خنده، دکتر میر هم فقط میخندید. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با صورت سرخ و چشمهای قرمز داد زد: - بیرون! آریا مسخرهبازیش گل کرد و دو زانو نشست روی پاش و گفت: - ما رو دور ننداز، ما انقدرها هم بد نیستیم! الکی اشکهاش رو پاک کرد و سینه زد: - مادر بِگِریَد. ما هم همه یک دونه دست مال کاغذی برداشتیم و مثلاً اشکهامون رو پاک کردیم. با حرص دوید سمت ما؛ ولی زرتی لیز خورد و با اون هیکلش قشنگ شبیه گوشت کوبیده شد، با صدای جر خوردن چیزی، چشمهام از بهت گرد شد و با نگاه سوسمازانهای به طالبی خیره شدم. نیلی: - طالبی جر خورد! @Niyayesh_khatib @-ashob- @-Atria- @-Madi- @_ سنجدناقلا _ @MOBINA.H @رومیزی عید @کادوهای بابانوئل @-Tehyan- @melika_sh @Fateme Cha @الهه یخی @Atlas _sa @آیلار مومنی @Najmeh_n @mahdiye11 @همکار ویراستار پاررتت سمیی😝😂 بدون خوندن لایک کنی ناراحت میشم🥺 منتظر واکنش های طنز و... هستم 😀 ویرایش شده 16 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 9 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) با سکوت سس ماستانهای به بیرون بیمارستان نگاه کردیم و روی چمنها نشستیم. بعد از چند دقیقه نیلیِ مبتلا به گشادیسم دهن واموندش رو باز کرد: - آقا میاین جرعت حقیقت؟ لبخند شیطانی زدم و گفتم: - با اینکه خز شده؛ ولی بدم هم نمیاد توی بیمارستان کمی کرم بریزم. خب کی میاد؟ کلاً نه یا ده نفر بودیم. من، امید، امیرمهدی، آریا، کسرا، نیلی، کوثر، ملیکا. هممون قبول کردیم و کسرا یک کمپوت گذاشت وسط و گفت: - بطری نداریم از این استفاده میکنیم، باشه؟ هممون سری به نشونه تائید تکون دادیم و کسرا کمپوت رو چرخوند که افتاد به نیلی و ملیکا. ملیکا: - خب، خب، خب. عشقم جرعت یا حقیقت؟ نیلی با ژست مغرورانه: - معلومه جرعت. - خب اون دوتا شتر عاشق رو میبینی که بهم چسبیدن و توی حلق هم هستن؟ برو وانمود کن که پسره عشق سابق تو بوده و بعد از اینکه دعوا راه افتاد اون بطری آبی که کنارشونه رو بریز روی دختره! باشه؟ نیلی با ترس گفت: - ملیکا نکن شر میشه. با خنده و لحن ذوق زدهای گفتم: - من هم میام اون وسط میگم هلیا نکن شر میشه، بعدم قَمش رو درمیاره من هم داد میزنم چاقو داری؟ نیلی هم میگه آره مشکلیه؟ بعد هم دوباره دعوا شروع میشه. وحید پوکر گفت: - اسکل چاقوت کوش؟ با حرکتی که نیلی زد با پولکهای ریخته شده بهش نگاه کردم. یک چاقو پلاستیکی که باهاش میوه هم نمیشد پوست کند از جیب شلوارش درآورد و گفت: - این هم قمه! با این کارش جوری زدیم زیر خنده که احساس کردم داره بهمون فشار میاد. نیلی با خنده شونه بالا انداخت: - چیه خب؟ این هم یک مدل قمه است دیگه.. آریا با چشمهایی که برق میزد گفت: - ملیکا تو هم فیلم بگیر. ملیکا: - یک دو سه، شروع! نیلی با چشمهای گرد و خشن رفت سمت پسره و دختره. جیغ زد: - مرتیکه خودت سگ عوضی خرچسونه اینجا چه پنیری میخوری؟ ها؟ به سمت دختره برگشت و گفت: - تو دیگه کدوم خری هستی؟ چرا کنار «ﺩﻭﺳﺖ ﭘسر» boyfriend من نشستی؟ داشتین چه خبطی میکردین؟ ها؟ پسره با بهت پاشد و گفت: - عزیزم بهت توضیح میدم! نیلی دوباره جیغ زد: - عوضی، آشغال، توضیحت بخوره توی سرت دهن سرویس، گشاد. دیگه نوبت من بود برم توی کار. جلوی نیلی ایستادم و گفتم: - نیلی بیا! بعد هم مثلاً نگاهم خورد به شلوارش داد زدم: - چاقو داری؟! داد زد: - آره مشکلیه؟! بعد هم چاقو رو درآورد و گرفت بالا. داشتم از خنده جر میخوردم؛ ولی خودم رو نگه داشتم. چاقو رو گرفت سمت پسره و گفت: - به من خیانت میکنی؟! جیغ زدم: - نیلی نکن شر میشه! چاقو رو زد توی دل پسره که زرتی شکست. عرق ضایع شدنش رو حس کردم. جوگیرانه عربدهای زد و کیفش رو محکم کوبید توی سر پسره که من به جای اون دردم گرفت. با صدای داد یک نفر خشک شده سر جامون ایستادیم. با دیدن حراست و طالبی جر خورده جیغ زدم و گفتم: - با یاری ایزد منان فرار میکنیم توی بیمارستان، حمله! یهو بچههامون آنچنان رم کردن، آنچنان جو گرفتتشون که یک لحظه موندم. انگار گوگوریو میخواست به ایران حمله کنه! کسرا هم جومونگ بود، من و نیلی هم که از همه اونها جوگیرتر، ما هم با جیغ و داد به سمت ورودی بیمارستان حمله کردیم. پارتت جدید😂😂😂 @همکار ویراستار ویرایش شده 23 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 16 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .