Roar ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "بسم الله الرحمن الرحیم " نام رمان: کراش ✒ نویسنده: avin._.ar ژانر: عاشقانه، طنز📚 ناظر: @ Psycho.VA ویراستار: @ Melika. @Nava0_o خلاصه:📝 همیشه یه توپ دو لایه از زیر تختش در میآورد و میرفت به سمت زمین خاکی! از اون طرف، دختر بچه هایی رو می دید که باهم خاله بازی می کنن... بغض میکرد؛ ولی با رسیدن به پسرا، نیشش تا بناگوش باز میشد. بچم یه پارچه... اهم... حالا خانوم و اقاش فرقی نمی کنه! حالا از اون ور کلا همه بهش به چشم دختر بد محل نگاه میکردن. طبیعیه؛ خب یه دختر بین یه گله پسر چیکار میکنه؟ ولی از من به تو نصیحت؛ هر چی دیدی، قضاوت نکن! صفحه نقد رمان کراش 💡 ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط مدیر ویراستار 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 31 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین (ویرایش شده) مقدمه: 📜 تصور کن روی تخت دراز کشیده ای خیره به نور لامپ مهتابی ناگهان، با شتاب روی تخت می نشینی؛ همانطور ساکت بدنت کمی شل میشود و باز همانطور زل زده، به گوشه تخت خیره میمانی... و این من، راوی داستان هستم که گوشهای ایستادهام و با لبخندی کنج لبم نگاهت می کنم... به من نگاه میکنی و میگویی: چته چرا عین کنه چسبیدی به من؟ و من در جوابت می گویم: نه اینکه از عشقت بیخانمان و بیپناه شدم؛ از اون نظر! این دفعه چشمی میچرخوانی و می گویی: حالا خوبه که هستی؛ نه اینکه یه گله پسر ریختن دورم، با تنها کسی که می تونم باهاش در این مورد حرف بزنم تویی... ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط Roar 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 3 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت Part 1# دهنم رو تا کجا باز کردم و گفتم: - هی سامان! عکس العملی نشون نداد. این دفعه طوری داد زدم که دکتر حنجره لازم شدم: - سامان! خب مسلما از زیر پتو چیزی نمی دیدم؛ ولی احساس کردم سرش رو به طرف من چرخوند و گفت: - چته؟ نمی بینی نمی تونیم حرف بزنیم؟ دوست داری حنجرت کپک بزنه؟ یه لحظه ساکت شدم! هنگ کردم؛ با دست اندازی که راننده ی عزیزمون، شروین جان، زحمتش رو کشیدن، یکم به خودم اومدم. حنجرهی عزیزم رو به کار گرفتم و گفتم: - با من علمی حرف بزن! حنجره کپک می زنه ای کیو صفر؟ سامان- اولا که ای کیو ی عمت صفره، دوما الان موضوع ما اینه؟ - هوی؛ عمه ی من پمپ بنزین نیست از راه رسیدی هر چی میخوای بگی! سکوت کرد و من حرص خوردم از اینکه سکوتش نشون میداد مثلا بزرگی کرده! ده دقیقه بعد، شده بودم زردآلو! حالم بد شده بود... با تمام توانم داد زدم: - شری، این نیسان قراضتو نگه دار! ولی خب، فقط سامان، چون بقل دستم نشسته بود شنید. بخدا دیوونه نیستیم داد می زنیم؛ فقط من و سامان رو مانند دو عدد گوسفند انداختن پشت نیسان و خودشون سه تا، جلو نشستن! حتما میگین تو که هستی ای ملعون؟ حالا منم یه بندهی خدا! منو بشناسین چه تغییری تو احوالاتتون میکنه؟ والا بگذریم، هوا گرمه، این پتو مسافرتیه رو هم انداختیم رومون چون به شدت باد می خوره تو سرمون! سامان که فهمیده بود من یه چیزیم میشه، پتو رو از رو سرم کنار زد و هجوم باد گرم، حالم رو بدتر کرد. سامی هم با دیدن حالم، دو سه بار محکم زد به شیشه ی پشتمون که راه ارتباطی ما بیرونی ها و اون داخلی ها بود. چند ثانیه بعد هم شروین زد کنار. قبل از هر اتفاقی از ماشین پایین پریدم و به سرعت دویدم به سمت یه دکه که سی چهل متر اون عقب ترمون بود. جلوی دکه ایستادم و به سمت پسر جوونی که اونجا نشسته بود گفتم: - آقا یه آب بیزحمت. و تا وقتی که آب رو به دستان زرد و سبز بی حالم برسونه چهار تومن قابل دار رو گذاشتم رو پیشخون و دِ بدو که به سمت جوب رفتم. دره بتری رو باز کردم که اصلا هیچی نگم بهتره... درا رو یه مدلی می زنن، وقتی می خوای بازشون کنی این شیار هاش جوری دستت رو به درد میارن که من حاضرم یه ماه حقوقم رو ندن و این عذاب رو نکشم... چرت گفتم؛ من خیلی پولکی ام! از خوده آب هم نگم براتون! اصلا تو این مملکت یه چیز متوسط دیده نمیشه... مثل همین بتری آب هاشون که یا انقدر گرمه که خوده آبه از شدت شلی دلش می خواد از بتری بزنه بیرون، یا انقدر تگریه که خوب می تونه بازار کار دندون پزشکان عزیز رو به راه بندازه. برا منم از این دندون پزشک لازما بود لامصب؛ آب رو تو دستم ریختم و پاشیدم تو صورتم. یکمم از بالا آب خوردم تا شاید تو راه یکم آبه گرم بشه که باور نمی کنید، ولی جواب میده! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 3 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت Part 2# با حال خوب برگشتم سمت دوستان عزیز که یه گوشه مظلوم ایستاده بودن و به من می نگریدن!چند بار سرمو تکون دادم و گفتم: - هان چیه؟ سامان اومد سمتم و گفت: - خوبی؟ مطمئن سر تکون دادم و گفتم: - آره بابا خوبم... کمی مکث کردم و رو به بقیه ادامه دادم: - خب دیگه من و سامان عزیزم خیلی زجر کشیدیم؛ شما سه تا سرتونو بندازین پایین و برید عقب بنشینید. تا خواستن حرفی بزنن گفتم: - تازه... من می خوام بِرونَم! شروین با شُک زد تو پیشونیش و گفت: - یا اباالفضل... و من قبل از هر اتفاقی، به سمت نیسان قشنگمون دویدم و تندی پشت رل نشستم. خوشحال از اینکه بی هیچ حرفی جلو نشستم، روی فرمون ضرب گرفتم که با صدای گومب گومب شیشه ی ماشین، از جا پریدم. شالم که از روی سرم افتاده بود رو درست کردم و رو به شروین که به سختی و ریاضت، سعی داشت با من صحبت کنه، گفتم: - چته چرا اینجوری می کنی؟ صدات رو می شنوم... بوگو فرزندم! معلوم بود چی میگه، ولی از مدلی که صداش به گوشم میرسید، یاد هندزفیری نازنینم افتادم و اصلا نفهمیدم شری جان چه فرمود! آقا یه روزی طبق معمول من جیبهای شلوارم رو خالی نکرده بودم، ماشاالله یکی دو تا هم نبود، شیش جیب بود لامصب! امر می کردم خدمتتون؛ یعنی عرض می کردم؛ بعد مادر گرام هم با تصور اینکه جیبهای شلوارم خالیه، انداختش تو ماشین لباس شویی... ( بعد من با خودم گفتم، این مادر ما که می دونه من جیبهام رو خالی نمی کنم، دقیقا با چه تصوری فکر کرده که من خالی کردم؟ بُگذریم فرزندانم!) بعد نگو این هندزفیری قطاری (از این هندزفیری مشکی ها که تو قطار میدن، از همونا که تا جفت کف دستت رو گوشت نباشه هی همش میفتن. از اونا!) خوشگل موشگل ما تو جیبمون مونده بوده... بعد از چند وقت من این هندزفیری رو یافتم و خواستم مقداری تتلو گوش کنم، که دیدم ای خدایا؛ تتلو مگه تو آب هم آهنگ خونده؟ کلی فسفر سوزوندم و به هیچی نرسیدم. یکم دیگه سوزندم و این را یافتم که اَی زندگی؛ این هندفیری یه هفته پیش توی اون شلوار شیش جیب مشکیم که یکی از دگمه های جیبهای سمت راستش کنده شده، بوده، و مادر عزیز و محترمه با همون تصور، شستتش! الان هم آب رفته تو هندزفیری و انگار که تتلو جان توی آب خونده... ولی همچین بدکم نبود، یادم باشه به امیر جان زنگ بزنم پیشنهاد آهنگ تو آب رو بهش بدم! حالا این همه فکر چرت کردم که بگم الان صدای شروین از پشت شیشه، مثل صدای تتلو جان شده! دوباره با همون صدای گومب گومب، اما این دفعه از سمت راستم، گردن خشک شدم رو برگردوندم به سمت سامان که با عصبانیت گفت: - باز کن درو بچه؛ سه ساعته منتظرم... دیر شد. مثل بز سرم رو به سمت چشم های قرمز اناری شروین بردم! اوه مثل اینکه دوباره رو مغز همه عطسه کردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 3 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت Part 3# مثل اینکه باز مکث کرده بودم، چون دیدم شروین خیلی کلافه نگاهم کرد؛ از پنجره یکم دور شد و منتظر ایستاد. دوباره، دوباره و دوباره... من آدم نمیشم! یکی به زور داشت شیلنگ چشمم رو باز میکرد که بهش گفتم: " تو، تو بدتر از این شرایط هم بودی، خیلی بد! پس الان شستن چشم هیچ فایده ای نداره و فقط دیدت رو برای رانندگی مزخرفت تار می کنه، و مزخرف تر میشه!" با پایین کف دستم اون چهار تا مولکول اشک رو از چشمم پاک کردم؛ انگاری شروین دید چون یکم جلو تر اومد. اهمیت ندادم، در ماشین رو زدم تا سامان سوار بشه، ولی مثل اینکه تو این سه ساعت در باز نکردن من تصمیم گرفته بودن که سامان جان عزیز دل دوباره عقب و شروین جلو بشینه. شروین رفت اون سمت ماشین و سوار شد. منم پرو پرو، زمزمه کردم: _ این ذلیل شده رو باز انداخت عقب؛ یکم سختی نکشی شما... زیر چشمی دیدم هم اخم کرده هم داره از خنده میترکه. منم همونطور که یکم خم میشدم تا ماشینو روشن کنم، گفتم: _ بخند راحت باش! الان توقع دارین بپوکه از خنده؟ نه این شروین ما دیوانست... اخمش رو غلیظ تر کرد و راست تو چشمام نگاه کرد. منم پرو گفتم: _ چیه نگاه می کنی؟ این همه گریه کردم بلکه یکم دلت بسوزه! سنگ نیست که، یه پا تیراهن هیجدهه کل هیکلت... توقع خندش رو نداشتم چون در شرایط بد روحی به سر می برد... نه اینکه من روحشون رو هی دستکاری میکنم، از اون لحاظ گفتم. خیلی خفنانه یه استارت مشت زدم؛ انگار که پشت بوگاتی نشسته بودم. پام رو رو ترمز نگه داشتم، چند ثانیه گاز دادم و بعد با یه تیکاف راه افتادم. خب شاید الان فکر کنید صحنه ی خفنی بوده با این ماشین؛ ولی سخت در اشتباهید! چرا که یه جوری اون سه تا پشت ماشین، پرتاب شدن به هوا، که وقتی پایین اومدن از این ور من و شروین رفتیم هوا! کم مونده بود ماشین الاکلنگ بشه که من برای اولین بار تو زندگیم یه کار درست انجام دادم؛ گاز دادم و از این حادثه جلوگیری کردم. چاکر شوما، تارا شوماخر هستم... شروین یه جوری اسمم رو از لای دندوناش گفت؛ که با خودم گفتم: " خب تارا جان یه نشونی به این سامان بده که بتونه وصیت نامت رو پیدا کنه... نه اینکه سامان رفیق خیلی شفیقمه، ارث و میراث و اون همه ملک و املاک رو طبق وصیت تقسیم میکنه! بدم دست بقیهشون معلوم نیست می خوان کدوم ویلای لسآنجلسم رو بالا بکشن." 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 3 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت Part 4# *** به سرعت ماشین رو پارک کردم که شروین از ترسش به صندلی چسبید. منم که دیگه کفرم در اومده بود گفتم: _ ای بابا دیگه شورش رو در آوردید! بابا بخدا منم رانندگیم بد نیست. فردای تولدم هجده سالگیم گواهینامه بهم دادن... _ دختر تو هنوز دیروز هیجده سالگیت هم نیست، چه برسه به فرداش! _ نخیر! من الان کمتر از یک سال مونده به هجده سالگیم پس یعنی هجده سال و کمتر از یک سالمه! همونطور که از ماشین پیاده میشد گفت: _ باشه تو راست میگی. منم از ماشین پیاده شدم و گفتم: _ پس چی با خودت فکر کردی... خودت رو چی حساب میکنی که حالا من بخوام بهت دروغ بگم؟ نگاهی به قیافه ی خنثی ی زوم کردهاش کردم و ادامه دادم: _ والا بخدا؛ هنوز نفهمیده داره با رئیس کل قوای تربیت بدنی حرف میزنه! کامیار یکی زد پس کلم و گفت: _ بابا کلِ قوا... توجهی نکردم و سویچ رو به سمت شروین پرت کردم. همهمون به سمت درب باشگاه حرکت کردیم. سانسی که الان کارشون تموم شده بود، بسکتبال پسرونه خردسال بود. به خاطر همین کلی مامان و سه چهار تا بابا داشتن بار و بندیل بچه هاشون رو میبستن که برن. خب اینجا قسمت تلخ قضاوت بیجای مادر ها بود که از کنارم رد میشدن و زوری یه سلام میدادن. البته نا گفته نماند که همزمان دست بچشون رو به پشتشون میکشیدن تا مبادا منِ دختر رو کنار چهار تا گردن کلفت ببینن. بچه ها هم فضول از همون پشت، برمیگشتن ما رو نگاه میکردن. منم کم نمیآوردم و چهار تا شکلک بار قیافههای تخسشون میکردم. از اینا بگذریم، سامان یه کله داشت غر میزد: _ من نمی دونم یعنی سعید دیگه هیچ بنی بشری رو سراغ نداشت تا بیاد بجاش منشی بشه؟ بعد زنگ به من و تو و اون که نمی زنه! خجالت نمیکشه زنگ میزنه به یه دختر دبیرستانی میگه بیا امروز جای من وایسا بین دویست تا لندهور که یکی از یکی گولاخ ترن... رفتم جلو، گوشش رو پیچوندم و گفتم: _ با کی بودی؟ همونطور که خم شد، مجبور بود منی که پشتشم رو با گوشه چشم ببینه: _ چیو با کی بودم؟ یکم با خودم اندیشیدم... خب کلا که داشت به سعید فحش میداد، منم که یه دختر دبیرستانی بهم چسبوند که خب حقیقت محضه! بعد الان من به چه دلیلی بهش گفتم با کی بودی؟ اندیشیدنم که تموم شد، به این نتیجه رسیدم که من کلا مرض دارم. بچه به کسی چیزی نگفت که؛ بازم کم نیاوردم، گوشش رو ول کردم و با صدای یکم بلند گفتم: _ بسه دیگه هی وِر وِر وِر وِر وِر وِر وِر وِر! یه سانسه دیگه؛ خودتونم که هستین... قرار بوده دو ساعت دیگه بیام الان اومدم. الان اتفاقی افتاده؟ ساکت شد؛ مظلوم نگام کرد و بعد خنثی شدن دوباره همون سامان رو مخ شد. بخدا فکر کنم این دو قطبی ای چیزی داره. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roar ارسال شده در 4 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت Part 5# الان تو باشگاه یه قسمت کوهنوردی کار میکردن، یه سریها هم بسکتبال بزرگسال؛ ما بسکت بودیم. البته ما که منظورم همون اوناست! امروز شدید هوس بازی کرده بودم ولی جدا نمیشد... قبل از اینکه کسی بیاد رفتم توی سالن و یه توپ برداشتم. آستینهام رو بالا زدم و شروع کردم به هدفگیری و بعد، توپ قلفتی میافتاد تو حلقه! دیگه انقدر داشتم پشت هم توپ گل می کردم که الیاس یهو توپ رو از هوا قاپید؛ همونطور یکم به عقب دوید و پشت سه امتیازی با یه پرش کوتاه توپ و انداخت، حالا هر کی تو سالن بود چشم دوخته بود به توپ و همه مثل این هیپنوتیزمی ها چشامون چرخید و رسید به حلقه! با خوشحالی پریدم هوا و بلند و کشدار گفتم: _ یس! توپ تو حلقه نرفته بود و به شدت خوشحال بودم. عینک آفتابیای که به مانتوم وصل بود رو چشمم گذاشتم، از جلوی الیاس گذشتم و همزمان ابروم رو هم بالا پایین کردم. کامیار غیرتی عزیزم در حالی که از رختکن، لباس پوشیده بیرون میاومد، جدی رو بهم گفت: _ بسه دیگه، میبینی که کم کم دارن میان... برو شکلاتت الان آب میشه؛ بدو عمو! یه شکلک براش در آوردم و اونم ادام رو در آورد. حرسی پام رو محکم میکوبیدم به کف سالن و پر سر و صدا از جلو چشم خندون ده تا نرهخر خوش خنده رد شدم و به سمت اتاقک رفتم. اتاقکی که به قولی برای منشی باشگاه بود، دقیقا چسبیده بود به در سالن، کنارش یه بوفه بود که اکثرا بسته بود و اگر کسی چیزی می خواست، من یا سعید بهش میدادیم. یه پسر با دو متر و دوازده سانت قد رو تصور کنید، سایز پا چهل و هشت و دیگه خودتون بقیه هیکلش رو حدس بزنید. این پسر با این هیبت خودشو تو اتاقک جا میکنه و منشی سانس مردونهست! اینی که میگم، اسمش همون سعیده... که امروز صبح منو از خواب قشنگ صبحگاهی بیدار کرد و نطق کرد که بی زحمت سانس آخر مردونه رو بیا تو به جای من وایسا؛ منم که مهربون، گفتم "چشم شما امر بفرمایین، فقط اگر یک بار دیگه منو از خواب بیدار کنین، تضمین نمیدم که قدتون همینجوری که الان هست، بمونه!" و قطع کردم؛ یه جیغ تو بالشم زدم و دوباره، دِ برو لالا! اتاقک ما، نزدیک یک متر و نیم از پایین دیوار بود و بقیش شیشه. درمون هم از این خوشگل شیشه ای ها بود که خیلی ها از تمیزیش میخورن بهش! منم هیچ وقت نمیزارم از این چسبا بزارن، چون کل حیثیت در به این قشنگی رو نابود میکنه. رفتم تو اتاقک و پشت میزم نشستم. یکم سرگرم چرت و پرتهای روی میز شدم که یهو یه جمله از کامیار یادم اومد... " برو شکلاتت الان آب میشه؛ بدو عمو!" یه جیغ کوتاه زدم و گفتم: _ شکلاتم. از رو صندلی پریدم و از در بوفه که توی اتاقک بود پریدم توش. چراقش رو روشن کردم و در یخچال قرمز رنگ نقلیمون رو باز کردم. با دیدن شکلاتم توی در یخچال نفس حبث شدم رو بیرون دادم. دیروز این الیاس بی تربیت بی ادب اومد به مسخره گفت که هواسم نبود شکلاتت رو بیرون گذاشتم. منم ساده، باور کردم و چقدر بهش جیغ زدم که " یه روز من نبودما " ، " شکلات نازنینم رو نابود کردی" ، " اگه غیر از من یکی دیگه بخورتش چی؟ " و جیغ های دیگه ای مانند این موارد! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .