Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) «به نام خدایی که قدرت خیال داد» نام رمان: جهانی رنگ باخته ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه خلاصه: رنگ حیاتی تر است یا کلمات؟ بحث میان من و دوست این بود! زندگی کردن بدون رنگها، برایم مردگی است! اینجا فقط رنگ سیاه و سفید میبینی، رنگها رفتهاند یا جهانشان را به سیاه و سفید باختهاند؟ چشم گشودم و خود را میان دنیای سیاه و سفید یافتم، نقاش این دنیا را با سیاه قلم کشیده بود و او انگار از زندگی در میان رنگها محکوم به زندگی در عکسهای قدیمی بود! رنگ سفید سایه ندارد، رنگ سفید اثر ندارد. رنگ سفید از خود رد پا بر جای نمیگذارد! واقعا اینجا لایق است؛ لایق اسم جهانی رنگ باخته! @N.a25 ، @مدیر راهنما ویرایش شده 11 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Sayeh.par 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مقدمه: چشم گشودن و دیدن دنیا بدون رنگ حس زندهای که جسد است داشت، نه! جسدی که زنده است. نفهمیدم چگونه وارد این دنیا شدم یا چه ماموریتی دارم، آخرین چیزی که به یاد دارم سفیدی است، فقط سفیدی! سفید شیشه ای مانند/ سیاهی مثل شبه وسایه سیاه وسفید/ جهانی بی رنگ 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ پارت اول: «دانای کل» باز کردن چشمهایش مصادف شد با دیدن دو جفت چشم، چشم های یک موش! یک موش بزرگ، پشمالو و خاکستری رنگ که دمش را آونگین تکان میدهد و دماغش را بو کشان به دماغ او میزند. جیغ بلندی از گلویش به گوش میرسد و هراسان روی دست و پایش به عقب میرود تا جایی که دیگر نتواند و به دیوار سنگی بخورد، چشمهایش اطراف و ذهنش چیزهایی که دیده را کاوش میکنند. نور سفید و دنیایی سفید که با باز شدن چشمهایش جایشان را به درختانی بسیار بلند میدهد، درختانی عاری از هر گونه رنگ! درختانی که انگار بر رویشان فیلتر سیاه و سفید گذاشتهاند، با وزش باد سایههای روی زمین، که متعلق به برگهاست، تکان میخورد و روی ویبره قرار میگیرد. چند قدمی جلو میرود و صدای درخواست کمکش در جنگل ساکت میپیچد: -کمک! کسی اینجا نیست؟ به یکباره زمین اطرافش شکل میگیرد و تند و رعدآسا بالا میآید، مخروطهایی با نوکهای بسیار تیز زیر گلویش را هدف گرفتهاند. آنها دور گلویش گردنبندی ساختهاند، درستتر او را محاصره کردهاند و او نمیتواند حرکت کند! صدای خش خش قدمها به ترس درونش دامن میزند... از خود میپرسد این دیگر چه موجود عجیب الخلقهایست که انسان از آن بیخبر است و به این سمت میآید؟ 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ پارت دوم: دستی چوبی از پشت موهای بسته شدهاش را در چنگ میگیرد و میکشد. سرش به سمت عقب متمایل میشود، نداشتن آمادگی باعث میشود گردنش به نوک تیز یکی از آنها کشیده شود و خراش ریزی بردارد. صدای آخ گفتنش از میان لبهای ترکخورده که بیرون میآید، دست چنگ انداخته شلتر میشود. موجود عجیبالخلقه دست دارد با پنج انگشت و این یعنی او انسان است! آب دهانش را به زور فرو میفرستد و تا میآید آوای کلمات را آزاد کند، نفسهای سردی کنار گوشش نفسش را حبس میکنند. -جاسوس پنگوئنها هستی؟ یا شایدم آفتابپرستها! هوم؟ صدای مردانه، سرد و متهاجم بود و لرزی کوچک در اندامش نشاند اما پر از طعنه و تمسخر بودنش، اخمهایش را درهم میکرد. مغزش فرمان داد تا پشیمان نشده، کلمات پشت سر هم ردیف شده را به گوش جنگلی برساند: -اصلا خود تو کی هستی؟ اینجا چیکار داری؟ من اینجا چیکار دارم؟ چجور خاک اینجور شده؟ نفسی گرفت، دهانش با جوابی که میخواست به مرد بدهد کج شد: -من نه پنگوئنم، نه آفتابپرست! چه شباهتی بین اونها و من وجود داره که ازم میپرسی هستم یا نیستم؟ بعد از گفتن چیزی که نصف عصبانیتش به خاطر آن بود، با نگاهی سرگردان که یک جا نمیایستاد پرسید: -چرا اینجا سیاه و سفیده؟ مگه با دوربین کلاسیک... حرف در دهانش ماسید، باور آنچه میدید سخت نبود بلکه غیر ممکن بود! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ پارت سوم: دو مرد از میان درختان بیرون آمدند، یکی دست در برگهایی داشت که روی سرش رشد کرده و بلندیشان تا شانههایش میرسید و دیگری با دستهای چوبیش داشت قفسی از خاک میساخت! خندهی کوتاهی کرد و رو به آنها گفت: -شوخی بامزهای بود! دوربین مخفی به این باحالی رو حتی رئیس جمهور آمریکا هم نداره، دمتون گرم! فقط چجور جلوههای ویژهاش رو درست کردین...؟ موهایش محکمتر به عقب کشیده شد: -این چه اراجیفیه که بهم میبافی بگو از طرف کی اومدی؟ نگار با اینکه جغد نبود اما اکنون سرش میتوانست صد و هشتاد درجه بچرخد. موهای در اسارتش به او اجازه نمیدادند: -منظورت چیه؟ موهام رو ول کن! مثل اینکه جدی گرفتین نباید ضایع کنین که دوربین مخفیه ها! بهت میگم ولم کن! موهایش دوباره از عقب کشیده شدند و گردنش باز زخمی شد، صدای مرد حالا کلفتتر شده بود: -این مسخره بازیها چیه در میاری؟ دوربین مخفی چیه؟ واقعا فکر کردی اونقدر ابلهیم که جاسوس رو ول میکنیم؟ چشمان نگار گرد شد و درد زخم گردن از ذهنش با دیدن درختی که آرام آرام کوچک میشد پر کشید. درخت آنقدر کوچک شد تا به اندازهی انسانی بالغ رسید، انسانی با موهایی از جنس برگ و دستانی از چوب! خندهی لرزانی کرد و گفت: -این دیگه نمیتونه جلوههای ویژه یا دوربین مخفی باشه! با گفتن واژهی «خدایا» چشمان سیاه رنگش بسته شدند و دنیا تاریک! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) اگه از رمان خوشتون اومده و میخواین که هر وقت پارت دادم بخونین، گزینهی آبی دنبال میکنید رو لطفا بزنین و کلمهی دنبال کردن رو انتخاب کنین. سپاس!💋💐 *** پارت چهارم: لبهایش از بیآبی پوست پوست شده، با چندش از زمین بلند میشود. مانتوی آبی کمرنگی که صبح پوشیده بود و حالا خاکستری رنگ بود را میتکاند. سرکش از میان میلههای چوبی نگاه میکند، میلههایی به رنگ سفید که برگهای خاکستری رویشان رویده. رگههای نازک و سیاه روی بدنهی میلهها با دقت و از نزدیک دیدن، دیده میشد. چشمان سیاه نگار که از کمر خم شده بود و با لبهای غنچه شده، که به بالا متمایل بودند، رگهها را دید. تا آمد کمر صاف کند، لنگهی کفش راستش به داخل کج شد، بدنهی کفش بر زمین سابیده شد و مچ پایش پیچ خورد. آخر این پاشنه بلند بودن کفشهای چرمش کار دستش داده بود! برای آنکه با باسن روی زمین خاکی و چوبی فرود نیاد، دستانش ناخواسته به جلو رفتند و انگشتانش پیچکوار دور میلههای سفید پیچیدند. هنوز یک ثانیه از لمس میلهها توسط انگشتهایش نگذشته بود که میلهها آتش گرفتند و دستانش را سوزاندند. دستهایش بلافاصله از میلهها دور شد و هینی از ناگهان آتش گرفتن میلهها کشید. در هوا معلق بود و به سمت پایین کشیده میشد تا جایی که محکم بر زمین خورد! ویرایش شده 11 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Sayeh.par 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ ممنون میشم توی نقد و معرفی رمان، نقاط ضعف و قوت یا اشکالات و انتقادی اگه دارین، بدین!💋💐 *** پارت پنجم: از صدای برخوردش پلکهای نگهبان چاق که خود را به خواب زده بود، کامل باز شدند. ترس در وجودش چنگ انداخت. از صندلی بلند شد که صدای گوش خراش کشیده شدن صندلی آمد. با کفشهای چرمی واکس نخورده به سمت تنها زندان در آن راهرو رفت. قدمهای نرم بر میداشت تا جاسوس موقعیتش را نفهمد. نگار که محکم از پشت بر زمین خورده با دستهایش سوختهاش در خود جمع میشود. در چشمان سیاهش اشک حلقه زده، قطرهی اشک از میان دیدهایی که سرگردان اطراف را میگردند و ترسان میرقصند پایین میآید. احساس ضعف سراسر سلولهای بدنش را فرا میگیرد و مانند طاعون، کشنده پخش میشود. نگهبان چاق برگهای سیاه را از جلوی دیدگانش کنار میزند تا میتواند میلههای چوبی زندان که از رگههای سیاهش آتش بیرون میزد ببیند. -آرام بگیر ای درخت محافظ! خاموش باش ای درخت آتش! صدای کلفت و زمخت از داد و فریادها آتش سرکش داغ را آرام میکند. نگار هقی میزند و انگار تازه به خود آمده! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Sayeh.par ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ پارت ششم: چشمهایش گرد و نفسهایش کوتاه اما آرام شد، انگار در گلویش سنگی بود که نه پائین میرفت و نه بالا میآمد. بوی پخته شدن گوشت در فضای زندان پیچیده بود، چشمهایش لرزان به سمت دستهایش میرفتند. با دیدن دستانی که ملتهب بود، نفسهای آرامش تند شد. زندانبان که صدایی از زندانی نمیشنود، با آن بندهای آویزان از کفش قدم جلو میگذارد و میگوید: -هی تو! چته؟ نگار پاهایش را که در خود جمع کرده، جمعتر میکند، به میلههایی که دیگر آتشی از درونشان فواره نمیزد نگاه میکند. از میان میلههای سفید برگهای سیاهی که بر سر نگهبان روییده به چشم میآید. نگهبان که از نگار جواب سوال را نمیگیرد، به دخترک که بوی سوختی دستانش آزاردهنده بود نگاهی میاندازد. بینیاش جمع و گوز بودن بالای بینیاش بزرگتر میشود. با دکمهی سوم از بالا، که اولین دکمهی بستهی لباسش بود، بازی میکند و او را بین دو راهی اسارت یا آزادی میگذارد. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده