مدیر آگهی کروئلا ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ معرفی کتاب برادران کارامازوف (جلد اول) براردان کارامازوف مشهورترین نوشتهی فئودور داستایفسکی یک رمان کلاسیک بلند معمولی نیست. داستایفسکی در برادران کارامازوف به شرح ماجرای غیرعادی قتل یک پدر و اتهام به پسرش میپردازد. این اثر شاهکاری است که برخی از منتقدان آن را نهتنها متعلق به ملت روسیه بلکه متعلق به همه ملتهای جهان دانستهاند. برادران کارامازوف را در دو جلد با ترجمهی پرویز شهدی میخوانید. دربارهی کتاب برادران کارامازوف (جلد اول) فئودو داستایفسکی این اثر را تقریبا در پایان عمرش نوشت، دو سال پیش از مرگش، البته پیش از نوشتن و انتشار، سالها روی آن کار کرده بود. میگویند فئودور داستایفسکی داستان برادران کارامازوف را بر اساس ماجرایی واقعی که در زندان از زبان یک همبندی شنیده بود، نوشته است. داستان کشته شدن پدری و اتهام ناحق قتل، به پسری که هسته اصلی داستانش شد. خانواده کارامازوف عبارتست از پدر، سه برادر از دو مادر و فردی معلول و دچار صرع که فرزند نامشروع یک مادر عقبمانده ذهنی است. افراد این خانواده همه غیرعادیاند و تعادل روانی ندارند. حتی برادر کوچکتر که به ظاهر جوانی آرام و فرشتهخو میآید. این عدم تعادل روانی نقطه مشترک همه آنها است. حتی افراد دیگر ماجرا هم نامتعادلند. از پیر یک صومعه گرفته تا وکیل و دادستان شهر. کل ماجرای این رمان شگفتانگیز هم درباره رابطه فئودور کارامازوف متمول و فاسد با سه پسرش و فرزند نامشروعش است، چهار فرزندی که همه از پدر متنفرند و تضادهای اخلاقی و رفتاری دارند و دائم در تلاش برای همزیستی مسالمتآمیز با یکدیگرند و در نهایت هم پسر بزرگتر نقشه نابودی پدرش را میکشد اما برادر دیگری به دردسر میافتد. ر سراسر داستان، تمام صحنهها و دیالوگها دولایهاند، یکی لایهٔ رویی؛ یعنی آنچه ما بهظاهر میبینیم و میخوانیم، که لایهایست بسیار نازک و سطحی و گاه پیشپاافتاده و دیگری لایه زیرین که گاه چنان عمیق و رعبآور است که لرزه به اندام آدم میاندازد. این اثر در چارچوب یک رمان کلاسیک متداول نمیگنجد و چیزی فراتر از آن است چون محدود به زمان و مکان خودش نمیشود. برادران کارامازوف رمانی پیچیده است که مباحث عمیق الهی، فلسفی و اخلاقی را مطرح میکند. بسیاری از اندیشمندان مانند فروید، هایدگر، کورت ونگات و ویتگنشتاین این اثر را ستوده و در ردیف بهترین آثار ادبی جهان دانستهاند. جملاتی از کتاب برادران کارامازوف درست سهماه پس از درگذشت سوفی، سر و کلهٔ بیوهٔ ژنرال در شهر ما پیدا شد و یکراست رفت به سراغ فئودور پاولوویچ. اگرچه بیشتر از نیمساعت در شهر ما نماند؛ ولی وقتش را بیهوده تلف نکرد. همان شبی بود که فئودور پاولوویچ را که از هشتسال پیش دیگر ندیده بود، مست و خراب یافت. اینطور که تعریف میکنند، بهمجرد روبهروشدن با فئودور پاولوویچ، دو سیلی جانانه، چپ و راست بهصورت او زد، بعد هم چنگ انداخت موهایش را گرفت و سهبار او را تا زمین دولا راست کرد، بعد بدون یک کلمه حرف، رفت بهطرف کلبهٔ خدمتکار و بهسراغ دو پسربچه. در آنجا هم وقتی دید بچهها کثیفند و لباسهای ژنده به تن دارند، یک سیلی هم نثار گریگوری کرد و به او اخطار کرد میخواهد بچهها را پیش خودش ببرد. بعد، آن دو را با همان بدن و لباس کثیف در پتوی مخصوص سفر پیچید و سوار کالسکهشان کرد و آنها را به شهر خودش برد. گریگوری، همچون بردهای وفادار، سیلی را نوش جان کرد، هیچ اعتراضی نکرد و حرف زشتی هم نزد و ضمن بدرقهٔ بانوی سالخورده تا پای کالسکهاش، تعظیمکنان تا زمین خم شد و با لحنی موقرانه گفت: «خداوند بهخاطر لطفی که دربارهٔ این بچههای یتیم کردید، اجرتان را خواهد داد.» بیوهٔ ژنرال وقتی کالسکهاش راه افتاد به صدای بلند گفت: «ولی تو احمقی بیش نیستی.» فئودور پاولوویچ خوب که فکر کرد به این نتیجه رسید که بردن بچهها بهنفعش است، بنابراین بهطور رسمی به بیوهٔ ژنرال اجازه داد به تربیت بچهها بپردازد و اما قضیهٔ دو سیلیای را که دریافت کرده بود، خودش توی شهر برای همه تعریف کرد. - پندار: زندگی بازی گرفتن دیگران نیست که روزی عاشقش باشی و روزی قاتلش - نمیخواستم بکشمش... شاهد بوده ای لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟ و آبی که پیش از آن چه حریصانه و ابلهانه، مینوشد پرنده؟ تو، آن لحظه ای! تو، آن تیغی! تو، آن آبی! من! من، آن پرنده ام.... زندگی خنده کنان شاهد جان کندن ماست... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده