رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان تورمالین| سوگند کاربرانجمن نودهشتیا


morganit

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: تورمالین

ژانر: تخیلی هیجانی

نویسنده: سوگند

خلاصه: تورمالین جسمی که حامل دو روح متضاده، جسمی که توسط دویل افسانه‌ای نفرین شده؛ کدوم یکی می‌تونه به زندگی ادامه بده و کدوم یکی باید جسم رو ترک کنه؟ نکته این‌جاست که دنیای من به هردوی او‌ن‌ها احتیاج داره.

مقدمه: آن‌گاه که نیستی خود را در آینه دید هستی به وجود آمد ولی این‌بار نیستی از حد خود فراتر رفت و تورمالین به وجود آمد؛ موجودی پلید زاییده‌ای از دویل، همان فرمان‌روای تاریکی را می‌گویم این‌بار این تورمالین است که به او آری می‌گویید.

ویراستار: @.NAFAS.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@.NAFAS.

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

ویرایش شده در توسط Nasim.M
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت اول』

 

چشم‌هام رو به نوزاد روبه روم دوخته بودم، از سر و صورتش خون چکه می‌کرد؛ مادرش اون رو محکم در آغوش گرفته بود و اصلاً وضعیت خوبی نداشت، سعی کردم از جام بلند بشم ولی دریغ از حتی حرکت انگشت شستم؛ نفس‌هام کندتر و کندتر می‌شدن حس می‌کردم کسی بالای سرمه ولی حتی جون این‌که سرم رو تکون بدم نداشتم.

بوی نیروی گندیده‌ای رو حس می‌کردم که در طول عمر دویست سالم اون رو حس نکرده بودم، جادوش قوی بود نور آبی رنگی فضای اطرافم رو پر کرد؛ صدای نفس- نفس زدن زن روبه روم وا دارم می‌کرد بیشتر تلاشم رو برای بلند شدن بکنم.

بدنم بی‌حس بود می‌دونستم منبع‌اش جوهر ماهی مرکبی بود که زیر بدنم ریخته شده بود، انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود؛ صدایی به گوشم می‌رسید هرچند ضعیف ولی می‌تونستم تشخیص بدم چی داره میگه.

_ بچه رو برام بیار.

بچه؟ کدوم بچه؟ نکنه منظورش این نوزاد غرق در خونه؟ نمی‌تونستم به این سادگی اجازه بدم اون رو با خودش ببره بوی گند جادوش مدرک محکمی برای مانع کارش شدن بود؛ همه نیروم رو جمع کردم، توی ذهنم هر چی ورد جادویی بلد بودم رو زمزمه کردم ولی بی‌فایده بود؛ صدای نزدیک شدن قدم‌های شخصی وا دارم می‌کرد تلاشم رو دو برابر کنم ولی باز هم بی‌فایده بود، با دیدن دو جفت چکمه که دقیقاً جلوم بود فهمیدم خیلی دیر شده.

آروم به سمت اون بچه رفت که ناگهان مادرش مشتی هواله چونه مرد کرد و گفت:

_ حتی انگشت کوچیک‌تون هم به بچه من نمی‌خوره از این‌جا برو.

صدای مبهم و دورگه‌ای توی فضا پیچید.

_ تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی، تورمالین جسم آینده منه پدرش اون رو به من داده.

مردی که جلوم بود سعی می‌کرد بچه رو به زور از آغوش زن در بیاره و همین باعث شد صدای جیغ و ناله زن دربیاد، دیگه بسه وقتشه بلند بشم باید آخرین تلاشم رو بکنم؛ چشم‌هام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم تا بتونم یه راه‌حل برای این مشکل بزرگ پیدا کنم، جرقه‌ای توی سرم ایجاد شد؛ باید حفره زیرین رو امتحان کنم. چشم‌هام رو بهم فشار دادم، تمرکز کردم و ورد مورد نظرم رو این‌بار زیر لب زمزمه کردم زیر پام خالی شد و داخل خلع زمانی فرو رفتم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم』

 

صدای غرش زمان توی سرم اکو می‌شد، اگه زودتر از این خلع زمانی بیرون نمی‌رفتم شاید دیوونه می‌شدم چون من یه جادوگر تازه کارم و این یعنی عمق فاجعه، یه جادوگر بزدل که نتونست از روستای خودش در برابر این حکومت خون خار مواظبت کنه؛ تمرکز کردم و خودم رو توی زمان و مکانی که می‌خواستم تصور کردم و بوم تویه- یه چشم به هم زدن وارد دروازه شدم و حالا من بودم که بالای سر زن ایستاده بودو پوز خندی زدم و با سرعت مشتی حواله صورت اون مرد کردم که باعث شد به عقب پرتاب بشه.

دست به سینه ایستادم و با لبخند پر رنگی گفتم:

_ مگه نشنیدی چی گفت؟ دستت به اون بچه نمی‌خوره.

مردی که به عقب پرتاب شده بود از جاش بلند شد و به سمتم حمله ور شد، سریع گارد گرفتم و آماده شدم تا مشت دوم رو توی صورتش فرود بیارم ولی همين که دستم بهش برخورد کرد تبدیل به خاکستر شد و جلوی چشم‌هام پودر شد.

صدای خنده‌ی دو رگه‌ای توی فضای اطرافم پیچید انرژیش قوی بود، خیلی زیاد! اخم کردم و در حالی که با صداش و انرژی که آزاد می‌کرد سرم رو بین دو دستم گرفته بودم می‌چرخید و اطراف رو زیر نظر گرفتم.

همه جا غرق در خون بود جنازه‌های مردم روستا به صورت طبقه‌ای روی هم افتاده بودن از بچه چند ماهه بگیر تا پیر مرد صد ساله، یک‌لحظه حس کردم زمین به لرزه افتاد و پشت بندش حاله‌ای از مه قرمز از همه طرف به صورت دایره‌وار بهمون نزدیک می‌شد. این جادو برام تازه و ناشناخته بود، صدای داد زن من رو به خورم آورد و باعث شد به سمتش برگردم با دیدن صحنه‌ای که می‌دیدم موهای تنم سیخ شد‌؛ اون خود کای بود. موهایی به رنگ سرخ و صورتی که هیچ چیزی نداشت و تاریکی مطلق جاش رو به صورتش داده بود.

خندش که تموم شد‌ با صدای دورگه و خش‌دارش گفت:

_ هیچ راه فراری نداری مرلین هیچ راهی.

روی صخره‌ای از جنازه ایستاده بود و با لباس‌های کهنه و آغشته به خون به پایین پرید، درست روی شونه‌های زن فرود اومد و همین باعث شد زن با وحشت بچش رو به بدنش فشار بده و جیغ‌هاش رو دوبرابر کنه؛ به خودم اومدم و با تمام نیرو و خشمی که توی خودم سراغ داشتم به سمتش حمله ور شدم، نیروی من بیشتر کنترل زمان‌ بود و همین باعث می‌شد که از سنگ زمرد تغذیه کنم؛ سعی کردم این منبع رو گسترش بدم. دست‌هام رو مشت کردم، یه‌کم دیگه مونده بود تا برخورد دستم به سرش که ناگهان طی یک چشم به هم زدن به عقب پرتاب شدم.

کمی هوش و حواسم از دست دادم و چشم‌هام سیاهی رفت با این وجود سریع سرم رو بلند کردم فقط داشتم می‌دیدم که یک‌دفعه گلوی زن رو وحشیانه برید و روی بچه خم شد، حاله‌ای آبی رو وارد بدن نوزاد می‌کرد؛ حدس این‌که می‌خواست روحش رو به بدن تازه‌ای منتقل‌ کنه سخت نبود چند باری به این موضوع اشاره کرده بود‌. نمی‌تونستم اجازه بدم این کار زو بکنه برای همین این‌بار به معنای واقعی تمام نیرم رو به کار گرفتم و دوباره دروازه زمان رو تشکیل دادم؛ به سرعت به سمت بچه رفتم و اون رو به سرعت توی بغلم گرفتم و خلع زمانی رو تشکیل دادم لحظه آخری اون کای بود که با خشونت و وحشی‌گری به صورتم چنگ انداخت و تلاش کرد بچه رو از دستم خارج کنه ولی دیگه فایده ای نداشت چون وارد خلع زمانی شدیم و دروازه رو به سرعت به جای دیگه‌ای منتقل‌ کردم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم』

 

روی زمین زانو زدم، تند- تند نفس می‌‌کشیدم، صورتم می‌سوخت مطمئن بودم رد ناخون‌هاش روی صورتم موندگار میشه‌.

سریع بچه رو چک کردم که با دیدن بدن نیمه جونش نفس‌هام تندتر شد و با وحشت دنبال دکتر راهی دهکده ناشناخته‌ای که خودم رو احضار کرده بودم شدم؛ در تک به تک خونه‌ها رو می‌زدم ولی با دیدن صورتم سریع درو روم قفل می‌کردن و یا وحشت کرده جیغ می‌زدن، از وضعیت پیش اومده خندم گرفته بود. وسط جاده‌های خالی زیر فانوس‌های شب‌تابی زانو‌ زدم و چشم‌هام رو بستم‌، عجب روزی بود، به بچه توی بغلم نگاه کردم هیچ صدایی تا حالا ازش درنیومده بود و این بیشتر نگرانم کرده بود؛ حس کردم کسی بالای سرمه، چشم باز کردم که با یه مرد تقریباً پیر روبه رو شدم‌.

_ آقا؟ آقا حالتون خوبه؟

لبخند زدم ولی قبل این‌که بخوام چیزی بگم چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه متوجه اطرافم نشدم.

***

با حس سوزش روی صورتم اخمی کردم و چشم‌هام رو باز کردم که با همون پیرمرد روبه رو شدم، دستش که روی صورتم در حال حرکت بود رو متوقف کرد و با چشم‌هایی گشاد شده بهم دیگه خیره شدیم‌.

سریع نیم خیز شدم، دستش رو کنار زدم و گفتم:

_ بچه کجاست؟ اون بچه رو چی‌کار کردی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

_ آروم باش جوون! دخترت رو سپردم به زنم، حالش زیاد خوب نبود کمی دارو بهش دادیم و توی اتاق بغلی کنار همسرم خوابوندمش پس نگران نباش.

اخمی کردم و گفتم:

_اون دخترم نیست؛ اون امانتیه که باید مراقبش باشم.

خودم هم نمی‌دونستم این حس مسئولیت‌ پذیری بالایی که به این بچه داشتم از کجا اومده، حس خیلی بدی داشتم و عاملش هم کای بود. یادمه وقتی بچه بودم پدرم برام داستان‌ها و افسانه‌های پادشاه اوپال رو تعریف می‌کرد مردی قدرتمند به اسم کای که تمام قورت هفت پادشاهی رو برای خودش می‌خواست؛ همین باعث شد از بین بره ولی یه روز قراره برگرده و اون موقع بود که فاجعه اصلی شروع می‌شد، ولی بین اون همه آدم چرا این بچه رو انتخاب کرده بود؟ هزاران سوال توی مخم ژره می‌رفت ولی دریغ از ذره‌ای به جواب رسیدن.

به پیر مرد خیره شدم که گفت:

_ من می‌دونم تو کی هستی پس نیازی نیست از ما بترسی و یا احساس ناامنی کنی.

اَبروم رو بالا دادم که از جاش بلند شد و به سمت در چوبی کهنه‌ای حرکت کرد و ادامه داد‌:

_ تُنی گفت که قراره بیای این‌جا... .

لبخند کم جونی روی لبم شکل گرفت؛ اون همیشه حواسش بهم بود و این واقعاً برام باارزش بود، تُنی هم استادم بود و هم حکم پدرم رو برام داشت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

『پارت چهارم』

دستش رو به سینم فشار داد و وا دارم کرد دراز بکشم مخالفتی نکردم همین که اسم تنی رو شنیدم ناخودآگاه آروم شدم و خودم رو بهش سپردم، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم این‌قدر خسته بودم که موفق شدم؛ با صدای گریه دختر بچه‌ای آروم چشم‌هام رو باز کردم و چند باری پلک زدم، نفسم رو آروم بیرون دادم نور خورشید که از پنجره روبه روم می‌تابید باعث شد دوباره چشم‌هام رو ببندم و سریع نیم خیز بشم. صدای زنونه‌ای شنیدم که گفت:

_ خدایا شکرت مرد- مرد بیا این‌جا پسر تُنی به‌هوش اومد.

 چشم‌هام رو باز کردم و به اون زن جیغ- جیغو چشم دوختم، شاید این همسر اون مرد باشه که ازش صحبت می‌کرد‌؛ با تعجب به دختر بچه توی بغل زن نگاه کردم از پشت سر ترکیب موهای عجیبش نظرم رو به خودش جلب کرد، ترکیب قرمز مشکی برای یک بچه به این سن و سال واقعاً زیاده روی بود و همین باعث شد اخم کنم.

با همون اخمم خطاب به زن گفتم:

_ چند وقته بی‌هوشم؟

انگار زیر نگاه‌های خیرم کمی خجالت زده شد که لبش رو گزید و سرش رو زیر انداخت. بچه رو بیشتر به بدنش فشار داد و گفت:

_ حدود هفت سال اما... .

با این حرفش خیلی عادی گفتم:

_ خدا روشکر ماجرای قبلی چیزی حدود چهارده سال طول کشید.

لبخندی زدم و گفتم:

_ ممنون از توجهتون ولی اون بچه که همراه خودم داشتم کجاست‌؟

زن به بچه توی بغلش خیره شد و با لبخند گفت:

_ دخترمون این‌جاست، از اون‌جایی که نمی‌دونستیم چی باید صداش کنیم اسمش رو هم اسم دختر مرحومم گذاشتیم، مورگانیت.

لبخندی روی لبم اومد و گفتم:

_ تسلیت میگم حتما خیلی بهتون سخت گذشته.

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ درسته! من و فرهاد بچه‌دار نمی‌شدیم، یک روز توی جنگ فرهاد اون زو لای آوار پیدا کرد و به خونه آورد همه چیز عالی بود تا وقتی که... .

بغض نذاشت ادامه بده و آروم- آروم اشک ریخت، مورگانیت با دیدن اشک‌های زن آروم شد و دستش رو برای پاک کردن اشک‌هاش جلو آورد، با صدای بچه گونش لب زد.

_ گریه نتن مامانی قلبم دلد می‌جیره.

لبخندی روی لبم اومد که ناگهان در باز شد و اون مرد وارد شد؛ اولش بهم خیره شد و بعد لبخندی زد و به سمتم اومد.

 به نشونه احترام از جام بلند شدم و بهش دست دادم و گفتم:

_ ممنون از زحماتتون خیلی بهم لطف کردید که این سال‌ها از من و اون بچه محافظت و نگهداری کردید.

چشم‌هاش رو بست و گفت:

_ هم تو هم اون بچه مثل بچه‌های خودمونید بهتره مدتی این‌جا بمونی تا بتونی نیروی بیشتر به دست بیاری بعد اون جنگ آخری که توی دنیای سوم رخ داد کلی نیرو از دست دادی.

حق با اون بود علاوه بر این‌که نیرو از دست دادم من واقعا ضعیف بودم در مقابل خیلی از افراد به معنای واقعی ضعف قدرت داشتم؛ اخمی کردم و سرم رو زیر انداختم باید یه کاری می‌کردم این‌طوری فایده نداشت، با احساس نگاه خیره‌ای سرم رو بالا آوردم و با دختر بچه که خیره نگاهم می‌کرد روبه‌ رو شدم؛ متوجه تیله قرمز و مشکی چشمش شدم‌، دو رنگ کاملاً متفاوت که رنگ چشم‌هاش رو تشکیل داده بودن و این باعث شد ابروهام رو بالا بدم و دست به سینه بهش نگاه کنم.

***

چند سالی از اون روز گذشت و الان مورگان خانوم ما‌ شانزدهم همین ماه تولدش رو جشن می‌گرفت و من چه‌قدر از این واقعه خوشحال بودم، ما تموم این سال‌ها پیش فرهاد و نازنین زندگی کردیم و حالا یه خانواده بودیم؛ رابطه من و مورگان بیشتر از همه چیز جلب توجه می‌کرد حس مسئولیت و علاقه‌ای که به این دختر نشون می‌دادم فراتر از هر چیزی بود‌، با لبخند به رفتارهای کودکانش خیره شدم توی اون دشت سرسبز این‌ور و اون ور می‌رفت و موهای دو رنگش میون باد به رقص در می‌اومد.

با دیدن من به سمتم دوید و با جیغ و داد گفت:

_ مرلین!

خندیدم و دست‌هام رو به نشونه کر شدن جلوی گوشم گرفتم که باعث شد غش- غش بخنده.

خودش رو بهم رسوند و گفت:

_ از کی این‌جایی؟ اصلاً متوجه حضورت نشدم.

اخمی کردم و گفتم:

_ باید بیشتر حواست رو جمع کنی و همیشه شیش دنگ حواست رو به اطرافت بدی این‌طوری همیشه پیروز می‌دونی.

لب‌هاش رو برچید و گفت:

_ ولی من که قرار نیست هیچ‌وقت بجنگم مگه‌نه؟ من از کشت و کشتار وحشت دارم و فکر کردن بهش لرزه به جونم می‌ندازه.

خندیدم و دستم رو دور شونش انداختم و گفتم:

_ بهش فکر نکن بیا بریم خونه که وقت ناهاره.

لبخندی زد و باهم به سمت کلبه کوچیک فرهاد حرکت کردیم، اون روز خیلی بهمون خوش گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به این خانواده کوچیک وابسته شده بودم؛ مورگانیت که فرهاد و نازنین رو بابا و مامان خطاب می‌کرد، ولی من واقعاً سنی ازم گذشته بود؛ روی تختم دراز کشیدم تموم این مدت نیروم رو تقویت کردم و جادو رو بین تموم رگ‌هام و چاکراهای بدنم عبور می‌دادم؛ امشب هم باید تمرکز می‌کردم، می‌خوام امشب آینده رو توی خوابم ببینم.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خواب‌های درهم برهم می‌دیدم همه‌جا پر از خون بود و صدایی توی سرم ناله می‌کرد که برم ولی کجا؟ به اطرافم خیره شدم اخمی کردم این‌جا ازگارد بود، روی پل راه می‌رفتم ولی همه جا پر بود از خون همون بوی گندیده رو حس کردم و همین باعث شد به عقب برگردم؛ با دیدن یه زن که با پوزخند بهم خیره شده بود جا خوردم آماده شدم از خودم دفاع کنم ولی بی‌فایده بود انگار نیروم رو از دست داده بودم، زن با تبرهایی که به زنجیر وصل بودن به سمتم قدم برداشت تنها چیزی که از صورتش می‌دیدم پوزخند روی لب‌هایش بود الان دیگه یک قدمیم ایستاده بود، عصبانی از این‌که هیچ حرکتی نمی‌تونم بکنم بهش خیره شده بودم که با صدای دورگه‌ای گفت:

_ نیمی از من مال اونه و نیمی از اون مال من شاید چندین سال طول بکشه ولی بالاخره دونیمه باهم ترکیب می‌شن و من بیدار می‌شم.

کلاهی که صورتش رو پوشونده بود رو کنار زد و ادامه داد:

_ اون موقع تو باید از اون بترسی فکر نکن می‌تونی قصر در بری هرجایی که بری به خاکستر تبدیل میشی مرلین.

با دیدن صورتش شکه شدم نفسم بند اومد و تا مرز سکته پیش رفتم، اون...اون مورگانیت بود یکی از چشم‌هاش قرمز و اون یکی به رنگ شب‌ سیاه، قسمت بالای موهاش سیاه ولی پایین موهاش به رنگ خون، وحشت زده بهش خیره شدم اون خوده مورگان بود؛ یعنی من...من شکست خورده بودم؟

***

از خواب بپریدم و نیم خیز شدم، تند- تند نفس- نفس می‌زدم باید...باید از این‌جا می‌رفتم تنها راه جلوگیری از این اتفاق دور شدنش از من بود؛ بلند شدم و سریع لباس‌ها و وسایلم رو برداشتم و به سمت اتاق فرهاد حرکت کردم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

پارت پنجم』

"مورگانیت"

با خستگی ناشی از خواب بیدار شدم و آروم چشم‌هام رو مالیدم؛ دیشب عجب خوابی دیدم، فکر کردم یه قاتل زنجیره‌ایم که دنبال مرلین افتادم و می‌خوام تیکه‌- تیکش کنم‌؛ با این افکار خندم گرفت، من تو عمرم به یک مورچه هم آسیب نرسوندم؛ خمیازه بلندی کشیدم و موهام رو توی آینه شونه کردم کمی عصاره گل به لب‌هام زدم تا رنگ قرمزی به لب‌هام بده، لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم؛ برعکس همیشه هیچ‌کسی روی میز نبود و این یه لحظه نگرانم کرد شونه‌ بالا انداختم و از کلبه خارج شدم که با دیدن مامان و بابا که دست‌هم رو گرفته بودن و به جایی نگاه می کردن شکه شدم، رد نگاهشون رو زدم که به مرلین رسیدم؛ یک‌لحظه حس کردم قلبم تو سینه نمی‌تپه با فکر این‌که می‌خواد بره شهر خودم- خودم رو آروم کردم ولی فایده نداشت امکان نداشت با یه کیف به اون بزرگی فقط بخواد خرید بره.

به سمت مامان رفتم و دستش رو چسپیدم و گفتم:

_ داره میره کجا؟ داره میره کجا مامان بهم بگو... .

با دیدن نم اشک توی چشم‌اای مامان ضربه آخر به قلبم زده شد، عاجزانه به بابا خیره شدم که شرمنده سرش رو پایین انداخت.

جیغ بلندی زدم، دیگه نمي‌تونستم اشک و بغضم رو نگه دارم به سمتش دویدم و صداش زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد؛ بابا سعی کرد جلوم رو بگیره ولی فایده نداشت از چنگش در اومدم، اشک‌هام دیدم رو تار کرده‌ بودن؛ می‌دونستم با قدرتش می‌تونه همه افکار ، رفتار و حالت چهرم رو ببینه ولی چرا دلش رحم نداشت چرا؟

بهش رسیدم و با جیغ کشیده گفتم:

_ مرلین!

ایستاد ولی به عقب بر نگشت عاجزانه گفتم:

_ مرلین کجا میری من کاری کردم؟ من باعث شدم بری؟ خواهش می‌کنم بهم بگو چی‌کار کردم.

بدون توجه به حرف‌هام به راهش ادامه داد که گریم شدت گرفت، به سمتش دویدم پاش رو چنگ زدم و گفتم:

_ نرو خواهش می‌کنم.

دستش رو به سمتم آورد و با یه حرکت بلندم کرد و به سمت زمین پرتم کرد؛ برام مهم نبود چندبار این کار رو می‌کنه باز به سمتش رفتم ولی این‌بار روی زمین می‌خزیدم؛ پاش رو گرفتم و با تمام توان بغل کردم و گریه می‌کردم هیچ کاری نکرد، فقط زمزمه‌ای شنیدم و بعدش بوم سپر محافظ دورم کشیده شد؛ هیچ حرکتی نمي‌تونستم بکنم، فقط به رفتنش خیره شدم؛ جیغ زدم و گریم شدت گرفت.

مرلین کم- کم از جلوی دیدم تار شد و دیگه هیچ اثری ازش ندیدم، پیشونیم رو به سپر سبز رنگ که من رو مثل یه توپ قورت داده بود زدم و زیر لب زمزمه کردم:

_ من دوست داشتم.

***

روزها گذشت ولی بعد از رفتن مرلین ذره‌ای خنده به لبم نیومد، انگار یه شبه بزرگ شده بودم چون دیگه هیچی برام مهم نبود و این باعث شده بود که اون دونفره نگران بشن؛ مثل همیشه چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم و وارد اتاقم شدم با فکرش لبخند اومد روی لبم ولی کم- کم غم بزرگی توی دلم نقش بست و باعث شد همراه لبخندم گریه کنم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ششم』

دلم برای اون روزها که کنارمون بود خیلی تنگ شده بود شاید یه وابستگی بهش داشتم اون خیلی ازم بزرگ‌تر بود خیلی بیشتر از تصوری که داشتم ولی هیچ‌وقت بهم نگفت دقیقا چند سالشه، خیره به پنجره بودم هوا کم- کم داشت صبح می‌شد و من هنوز نخوابیده بودم؛ برام عادی شده بود شونه‌ای بالا انداختم و پاهام رو توی خودم جمع کردم، سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم؛ نمی‌دونم چی شد که یک دفعه خوابم برد.

***

با شنیدن صدای کوبیده شدن چکش بیدار شدم، همیشه از صدای اضافی اون‌ هم موقع خواب متنفر بودم؛ با اخم بالشت رو روی سرم فشار دادم تا شاید از صدا کم بشه ولی بی‌فایده بود، ناچار سر بلند کردم و به آینه روبه روی تختم خیره شدم؛ موهای ژولیده و موج دارم از همیشه بیشتر توی هم گره خورده بود و زیر چشم‌هام گود افتاده بود، با اخم سرم رو خاروندم که باز دوباره اون صدای نکره باعث شد با جیغ- جیغ از اتاق بیرون برم و بدون صبح بخیر گفتن از کلبه خارج بشم، با دیدن بابا که مشغول کشیدن یه حصار دور کلبه بود تعجب کردم؛ اَبرو بالا انداختم و به سمت بابا حرکت کردم که با لبخندی گفت:

_ سلام دختر بابا.

_ سلام بابا چرا داری حصار می‌کشی؟

با خستگی دستی توی موهای تقریبا سفیدش کشید و گفت:

_ نیازه بابا جان بهتره بری توی کارها به مادرت کمک کنی بنده خدا دست تنهاست.

لبخند کمرنگی زدم و با چشم بلند بالایی به سمت کلبه حرکت کردم؛ بعد از گفتن سلام و احوال و صبح بخیر با کمک مامان خونه رو جمع و جور کردیم و نهار رو آماده کردیم، خیلی دلم می‌خواست کارهام دیرتر تموم بشن این‌جوری کمتر توی فکر فرو می‌رفتم و حالم بهتر می‌شد؛ در کلبه باز شد و قامت بلند بابا از چهار چوب در داخل شد.

ابرو بالا انداختم که بدون توجه به من رو به مامان دست به سینه گفت:

_ بالاخره تموم شد، اون قارچ‌ها رو بده من برم.

مامان بی‌حرف یه کیسه پر از قارچ وحشی داد به بابا که باعث شد مشکوک بهشون نگاه کنم؛ حرفی نزدم و با بی‌خیالی به کارم ادامه دادم، موقع ناهار شده بود و بابا هم تقریباً کارش تموم شده بود؛ میز رو آماده کردم و زودتر از همه روی میز نسشتم که بعد از چند دقیقه بابا و مامانم اومدن، بی‌حرف مشغول خوردن غذا شدیم که متوجه اشاره‌های مشکوک مامان و بابا شدم.

مرموز بهشون خیره شدم که یک‌دفعه بابا رو به مامان گفت:

_ حق داره بدونه پس لطفاً دخالت نکن.

بعد رو به من گفت:

_ می‌دونی دلیل ایجاد حصار چیه؟

بی خبر از همه جا سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ نمی‌دونم می‌خواید مزرعه بسازید؟

سرش رو به معنی نه تکون داد و لقمه‌ای از غذا رو داخل دهنش گذاشت و گفت:

_ دیگه قرار نیست از این خونه خارج بشی در واقع نباید دیگه از حصار اون طرف‌تر بری متوجهی مورگان؟

با گفتن این حرف بابا شوکه شدم و لقمم توی گلوم گیر کرد، همین باعث شد به سرفه بی‌افتم؛ مامان با نگرانی به سمتم اومد و با ضرباتی پی در پی به کمرم سعی داشت آرومم کنه لیوان آبی رو به زور وارد حلقم کرد و همین باعث شد غذا به هزار سختی پایین بره، به معنای واقعی داشتم مرگ رو تجربه می‌کردم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...