نگین ارسال شده در ژانویه 22 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 22 داستان کوتاه رنگین کمان اجتماعی خلاصه در دنیای پر از سیاهی من و تو در کنار هم دنیایمان را رنگی کرده و با ترکیب آن رنگین کمان میسازیم. ویراستار: @.NAFAS. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نگین ارسال شده در ژانویه 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 24 (ویرایش شده) پارت اول در کلاس درس زده شد و مدیر مدرسه در اون نمایان شد؛ همه به احترامش ایستادیم و مدیر با اشاره دست گفت بشینیم و گفت: - زهرا راد، بیا دفتر. بعد از اون از کلاس خارج شد. زهرا دوست صمیمی من بود که بعد از صدا زدنش نگاهی به من انداخت و بعد از کلاس با اجازه معلممون رفت بیرون. راستش یکم دلنگرانش بودم چون بعد از هر بار به دفتر رفتن و برگشتنش یه مصیبتی بود. با صدا زدن معلممون برگشتم: - آیدا عظیمی. حواست به درس باشه. چشم آرومی گفتم و حواسن رو به تخته سیاه دادم؛ اما انگار فقط چشمهام داشت تخته و نوشتههاش رو دنبال میکرد چون با برگشت زهرا تازه متوجه شدم از درس هیچی نفهمیدم. بالاخره بعد از چند دقیقه زنگ خورد و با عجله از زهرا پرسیدم: - چیکارت داشت؟ زهرا با غم گفت: - مثل همیشه. اول که نداشتن خانواده رو کوبید توی سرم بعدش گفت با بچهها کاری نداشته باش. مثل اینکه مامان فرشته باز اومده مدرسه و خواسته من با دخترش نباشم. اما اینبار چند تای دیگه از مامان ها هم اضافه شدن. غمگین به زهرا نگاه کردم؛ تقصیر اون نبود که پدر ومادرش طلاق گرفته بودن و خب فرشته هم خکدش خواهان رابطه با زهرا بود. هرچی هم زهرا باهاش بیمحلی میکرد دست بردار نبود. ویرایش شده در ژانویه 24 توسط نگین 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نگین ارسال شده در ژانویه 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 24 پارت دوم با زهرا به سمت حیاط مدرسه رفتیم که فرشته با نیش باز به سمتمون اومد و گفت: - زهرا چی شده پکری؟ به جای زهرا من بهش توپیدم: - برو از مامان جونت بپرس که هر سری پرش به این گیر میکنه. فرشته اخم کرده گفت: - تو رو سننه من با زهرا بودم. فرشته رو یکم هول دادم و گفتم: - نزدیکش نشو. مامانت خوشش نمیاد؛ حداقل به نظر مامانت احترام بزار. فرشته عصبی منو هول داد و گفت: - مامانم چرا باید خوشش بیاد؟ همینطور که دست زهرا رو میگرفتم و به سمت اولین درخت میبردم گفتم: - برو از خودش بپرس چرا انقدر از زهرا بدش میاد که بقیه مامان ها رو با خودش همراه کرده. ما کلاس یازدهم ادبیات بودیم؛ زهرا رو از کلاس پنجم ابتدایی میشناختم. مامان و باباش سر یه اختلاف کوچیک با هم دعواشون شد و الان یک سالی بود طلاق گرفته بودن. زهرا یک هفته با ماماش زندگی میکرد و یک هفته پیش باباش. اون میگفت مامان و بابا هنوز عاشق هم هستن فقط سر یه لجبازی کوچیک از هم جدا شدن و در تلاشه دوباره بهم برسونتشون. برای اینکه زهرا رو از اون حال و هوا در بیارم گفتم: - کی بریم کتابخونه برای تست زنی؟ زهرا یه نگاه به تقویم توی جیبش انداخت و گفت: - فردا ساعت ۵ عصر خوبه؟ با هیجان گفتم: - عالیه! 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.