solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 24 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 24 (ویرایش شده) نام رمان: قلب در آشفتگی نویسنده: سولمازحیدرزاده«solmaz.h» ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه «خلاصه» در اوج ناامیدی بسیار شکستگیها به وجود میآیند، دروغهای بزرگی به گوش میرسند، دختری از تبار غم برای بهدست آوردن طعم رهایی و آزادی میجنگد. در این میان قلبی خسته میتپد، آیا زمان را به او هدیه میدهد؟ ویرایش شده در فِوریه 26 توسط solmazheydarzadeh 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در ژانویه 25 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 25 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 26 (ویرایش شده) در ۱۴۰۳/۱۱/۵ در 07:03، solmazheydarzadeh گفته است: نام رمان: قلب در آشفتگی نویسنده: سولمازحیدرزاده«solmaz.h» ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه «خلاصه» در اوج ناامیدی بسیار شکستگیها به وجود میآیند، دروغهای بزرگی به گوش میرسند، دختری از تبار غم برای بهدست آوردن طعم رهایی و آزادی میجنگد. در این میان قلبی خسته میتپد، آیا زمان را به او هدیه میدهد؟ «مقدمه» سرآغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست. همه ما با آدمهایی معاشرت کردیم که فکر میکردیم نقطهی قوتما هستند، در حالیکه بدترین ضربهها رو خوردیم، بعد هر بار زمین خوردن بلند شدن آسون میشه. شروع کردن همینطور هست، اوایل سخت و طاقت فرساست؛ اما با گذشت زمان همه چیز بر وفق مراد دلت پیش میره. فصل اول (آشنایی با حقایق) پارت یک «ساحل» با زدن رژ قرمز به لبهام به آرایشم پایان دادم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم، از نظر زیبایی فوق العاده بودم به قول مادربزرگ خدا بهجای زیبایی چهرهها شانس آدم رو زیبا کنه. لباسم کاملاً پوشیده بود، سیاوش اجازه بدون حجاب وارد مهمونی شدن رو نمیده. بغض خیلی بدی سعی داشت گلوم رو بشکافه جلوش و گرفتم سمت در رفتم. صدای تق- تق کفشهام حال خودم رو بدتر میکرد به پله آخر که رسیدم دستش رو آورد سمتم تا همراهیم کنه، نگاهی به چشمانش انداختم شوهرم، کسی که زمانی فکر میکردم تو این دنیا فقط من و اون هستیم و تمام. سرم رو برگردوندم و بیتوجه به دستی که رو هوا مونده بود سمت بابا رفتم وقتی که رسیدم گفت: - ساحل این کارا یعنی چی؟ من و تو صحبت کرده بودیم. - صحبت کردیم بابا و منم مخالفتم رو بهت گفتم. بابا که انگار به زور تحمل کرده بود نزنه تو گوشم بلندتر ادامه داد: - برو سمت شوهرت آخرین باریه که هشدار میدم. همه این تقلاها برای این بود که مبادا سیاوش دست از حمایت کردن بابا برداره. - بعداً بابا، الان وقتش نیست. چیزی نگفت و ازم فاصله گرفت. قلبم نمیزد، نفسهام به شمارش افتاده بود و اطراف دور سرم میچرخید، دستم رو به میز گرفتم و سعی کردم آروم باشم که با صدای سیاوش برگشتم سمتش پشت به من ایستاده بود. - ساحل قراره ادامه بدی به این بچه بازی؟ از نظر تو بچه بازیه برای منی که همه حقیقتها رو میدونم نیست. دوست نداشتم باهاش هم صحبت بشم آروم لب زدم: - سیاوش لطفاً برو از اینجا. - خونه خودمه مثل اینکه یادت رفته. - باشه من میرم. به سمت در اصلی میرفتم که جلوی من ایستاد خواست دستم رو بگیره، سریع خودم رو عقب کشیدم نگاهی بهم کرد و گفت: - پات از در این خونه بره بیرون جنازه بابات رو هم اجازه نمیدم ببینی. تردید داشتم سرم رو برگردوندم با دیدن چشم های بابا ناچار نگاهی به سیاوش انداختم. ازش بعید نبود، حداقل بعد فهمیدن حقیقتها از نظرم نبود. سردی دستم عجیب گرم شد نگاهی انداختم و با دیدن دستش تو دستم برای اولین بار از اون دستهایی که همیشه آرامش رو به وجودم تزریق میکرد حالم بهم خورد. بوی بد ادکلنش تو ذوقم میزد یه لحظه تحملم تموم شد و سریع خودم رو به سرویس رسوندم و عق زدم. صداش از اونور به گوشم میرسید، نگرانم بود پوزخندی محو روی لبم نشست. شیر آب و باز کردم و زیر گلوم رو خیس کردم. نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم، به دیوار تکیه داده بود سمتم اومد و گفت: - چت شده؟ - نمیدونم یهو حالم بد شد فکر کنم بخاطر خستگیه. مشکوک نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت، خواست دستم رو بگیره خودم رو عقب کشیدم آروم لب زدم: - بوی عطر تنت اذیتم میکنه. برگشت سمتم یه تای ابروش رو داد بالا، آروم لب زد: - تو که خیلی دوسش داشتی. بیتفاوت شونههام رو بالا انداختم و گفتم: - خودت داری میگی داشتی. خواستم برم سالن که با حرفش تعجب زده ایستادم. - حاملهای؟ - چرت و پرت نگو. سمت سالن اصلی میرفتم خودش رو بهم رسوند و ادامه داد: - فردا میبرمت آزمایش بدی ساعت ده صبح حاضر باش. طاقت موندن و تحمل کردن فضا رو نداشتم هرچه زودتر خودم رو به بالا رسوندم، در و قفل کردم دستم ناخودآگاه سمت شِکمم رفت آروم زمزمه کردم: - چیزی نیست نترسی کوچولو من، همه چی درست میشه. با صدای گلوله از پایین وحشت زده خودم رو عقب کشیدم، ضربان قلبم تندتر شده بود درد بدی در ناحیه شِکمم حس میکردم. پس رسیدن! «پارسا» بعد دستگیری سیاوش کمالی و اکبر آقازاده در حال تخلیه ساختمون بودیم که هنگام خروج، نگاه نگران سیاوش سمت پلهها از دیدم دور نموند. به پلهها نگاه سرسری انداختم و رفتم بالا. یکی- یکی در اتاقها رو باز میکردم و سرک میکشیدم که به در قفل شده برخورد کردم، سریع اسلحه رو درآوردم و به قفل در شلیک کردم با فریاد دختری به خودم اومدم داخل رفتم، دختری گوشهایی نشسته بود و دستش روی شِکمش بود. بیتفاوت گفتم: - عمارت باید تخلیه بشه. خواست حرفی بزنه که بلندتر گفتم: - همین الان. تکونی نخورد باعث شد از کوره در برم و سمتش رفتم با چیزی که دیدم شوکه ایستادم، غرق خون بود دستپاچه سمتش رفتم خونریزی داشت؛ اما من که شلیک نکردم بهش! - چیشده بهت؟! آروم و زیر لب ناله کرد: - بچهام، لطفا نجاتمون بده. تازه دو هزاریم افتاد چه خبره، نگاهی به اطراف انداختم یه پتو برداشتم و بهش دادم. آروم از پلهها پایین میاومدیم رو به سرباز دلاوری گفتم: - خالی کردین؟ - بله قربان. - خیلیخب، بریم. به سمت بیرون رفتیم با دیدن سیاوش اخمهام رو توهم کشیدم. فریاد زد: - ساحل خوبی؟ بیتوجه بهش سمت ماشینم رفتم،در و باز کردم آروم کمکش کردم تا سوار بشه زیر لب توهم میزد، از تب شدیدش میشد متوجه شد. پشت فرمون نشستم و با سرعت سمت بیمارستان روندم. با اومدن دکتر از اتاق سمتش رفتم و آروم لب زدم: - دکتر چیشد؟حالش خوبه؟ - متاسفانه بچه رو از دست دادیم. تعجب زده رو به دکتر گفتم: - مُرد؟! - بله، مهمترین چیز اینه که همسرتون مشکل قلبی داره، هرچه زودتر باید راه درمان و شروع کنند. بهت زده وسط راهرو بیمارستان مونده بود. من اینجا چیکار میکنم؟ چرا اومدم؟ اصلا اینا به من چه مربوطه؛ اما باید از همسر سیاوش بازجویی میکردم پس سمت اتاقی که داخلش بود رفتم وارد شدم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 26 (ویرایش شده) پارت دو «ساحل» در باز شد و همون مأموری که من رو آورد اینجا وارد شد. سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: - ازتون ممنونم بخاطر کمکی که در حقم کردین. سوزش اشک رو تو چشمام حس میکردم کاش اینقدر زود نمیاومد داخل، فرصت میداد تا آروم بشم. نگاهم رو سمتش گرفتم چشم تو چشم شدیم عجیب ضربان قلبم بالا رفته بود. - وظیفهام رو انجام دادم. فقط اگه حالتون خوبه من چند تا سوال باید ازتون بپرسم بعدش میرم. - بفرمائید. - از کارای همسر و پدرتون خبر داشتید؟ از کجا میدونست همسر سیاوش منم؟! آروم گفتم: - خبر نداشتم تا یک هفته پیش. - میشه واضح توضیح بدید؟ - اول بگید از کجا میدونید من همسرشم؟ - خودش گفت. سری تکون دادم زیر لب گفتم: - خب من الان چیکار باید بکنم؟ - ما امشب از اون ویلا سی و پنج جعبه اعضای بدن، بیست و دو تا دختر که قرار بود به فروش برن و ده جعبه کوکائین پیدا کردیم میخوام بدونم شما خبر داشتید؟ - من پلیس رو خبر کردم. تعجب زده من رو نگاه کرد و گفت: - شما؟! - بله من معامله رو لو دادم. - چرا اینکار رو کردید؟ - مهمه؟ - مهمه که میپرسم. از جواب تند و سریعش اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم: - درست صحبت کنید. از جاش بلند شد و بلندتر ادامه داد: - فکر کردی باور میکنم تو لو دادیشون؟ اونم کی؟ همسر و پدرتون جالبه! میدونی کمترین مجازات هر دو اعدام هست؟ هرچی باشه تو هم از همونهایی. بغض کرده بودم، مثل خودش بلند ادامه دادم: - بچهام رو از دست دادم من متوجهایی؟ بچهام، پارهی تنم اومدی جلوی من میگی باور نداری؟ چقدر احمقی تو. - دقیقا، بچهات رو از دست دادی چرا باید پدر بچهات رو لو بدی؟ سکوت کردم خیلی خسته بودم من هنوز از دست دادن بچهام رو درک نکردم، فشار عصبی روم بود بحث کردن با یه آدم نفهم فایده نداره. - برو بیرون لطفاً. اشکهام چکید دستم رو بردم سمت شکمی که الان خالی بود. خدایا چرا؟ تنها امیدم رو هم ازم گرفتی من بخاطر اون تونستم حقیقت پدر و همسرم رو هضم کنم. الان چیکار باید کنم؟ بیچاره موندم وسط کثیفیها. - پاشو میریم کلانتری تو هم مجرم هستی. واقعا اینقدر هم زیادی بود در حقم آروم گفتم: - خیلیخب، حداقل برو بیرون لباسهام رو بپوشم بیام. سری تکون داد و رفت. داشتم تو اتاق دنبال لباسهام میگشتم که سرم گیج رفت درد بدی سمت قفسه سینهام حس میکردم، داخل کمد رو باز کردم درست حدس زده بودم اونجا بودن پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. رو یه صندلی نشسته بود با دیدن من بلند شد و گفت: - پشت من بیا. چیزی نگفتم و آروم باهاش هم قدم شدم با هر قدمی که بر میداشتم ضربان قلبم بیشتر میشد دکتر اومد سمتم و رو به مأمور گفت: - کجا میرید؟! اون بیماره هنوز، خوب نشده کاملاً باید تحت نظر باشه. با تندی کلام دکتر و قطع کرد: - کارای ترخیصش رو انجام دادم بیشتر از این موندنش اشتباهه لطفاً مزاحمت ایجاد نکنید. - آخه چطور ممکنه من که ترخیص نکردمش؟ - آقای دکتر، بنده پلیس هستم و این خانم هم مجرم هستند در هر صورت من باید ببرمش. دکتر رو پس زد به راهش ادامه داد و من دوباره پشت سرش راه افتادم. نشسته بودم اتاقش سکوت بدی فضا رو گرفته بود که با ورود سیاوش و بابا از جام بلند شدم. سیاوش هجوم آورد سمتم با سیلی که بهم زد، بهت زده نگاهش کردم آروم لب زدم: - تو یه حیوون هستی. - غلط اضافه کردی ساحل. با فریاد پارسا مرادی که با تعویض لباسش اسمش رو متوجه شده بودم، سیاوش دست از سرم برداشت و عقب کشید. - جلوی من داری تهدید میکنی؟ دست رو یه زن بلند میکنی؟ ترسیده بودم نشستم رو صندلی و سرم رو بین دستهام گرفتم سیاوش رو به پارسا مرادی گفت: - طرز صحبت من با همسرم به خودم مربوطه. مرادی خواست چیزی بگه که در باز شد و سرهنگ اومد داخل، مرادی پاشد احترام نظامی گذاشت از میز فاصله گرفت. سرهنگ سمت میز رفت و خطاب به من گفت: - خب دختر گلم خوبی؟ - خیلی ممنون، به لطف شما بهتر هم میشم. سرم رو آوردم بالا که با تعجب بابا، مرادی و سیاوش روبه رو شدم. - حرفات حقیقت داشت ساحل خانم، من باورم نمیشد که تو راستش رو بگی اما درست گفتی. امشب من تونستم این دوتا رو که سالها تو این شغل درگیرشون هستم داخل تله بندازم. - من نمیخوام درگیر این موضوعها بشم میتونم برم؟ - البته دخترم برو. خواستم برم که سرهنگ بلندتر ادامه داد: - من بازم ممنونم ازت. سری تکون دادم و زدم بیرون. ویرایش شده در فِوریه 24 توسط solmazheydarzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 27 (ویرایش شده) پارت سه نم- نم بارون میاومد و من تک و تنها تو خیابون قدم میزدم. پای رفتن به خونه بابام رو نداشتم، دل رفتن به یکی از خونه های مجلل سیاوش رو هم که اصلاً. بیحواس خیابونها رو طی میکردم که خودم رو جلوی در خونه مامان دیدم کنترل اشکهام سخت شده بود شدت بارون نشون نمیداد، زانوهام شل شدن و افتادم زمین چشام سیاهی رفت و متوجه هیچی نشدم دیگه. سردرد خیلی بدی داشتم آروم چشمهام رو باز کردم، با دیدن مامان کنارم که خوابش برده بود نگاهی به اطراف انداختم پس پیدام کرده بود. خواستم تکون بخورم که سوزش بدی تو دستم حس کردم سِرُم زده بودن بهم، یعنی دکتر آورده بوده؟! مامان یکم تو جاش تکون خورد، نگاهش به من افتاد سریع بلند شد و گفت: - حالت خوبه دخترم؟ - بهترم. شروع کرد بازجویی کردن. - چه اتفاقی افتاده بهت؟ چرا تو اون وضعیت بودی؟ دکتر گفت سقط انجام دادی روزی که پیدات کردم خونریزی داشتی چرا بیمارستان نبودی؟ شوهرت کجاست؟ بابات نتونست مراقبت باشه؟ بغض بدی توی گلوم گیر کرده بوده حرفاش مثل آتیش بود بلند داد زدم: - مامان بســه توروخدا کافیه، خسته شدم من رو نگاه کن مامان. نگاه سطحی بهم انداخت ادامه دادم: - مامان حالم خوب نیست بهجای این همه فشار نمیتونستی بغلم کنی؟ درکم کن لطفاً. بلند شد از اتاق رفت بیرون به اشکهام اجازه ریختن دادم. صدای هق- هقم خیلی بلند شده بود یه لحظه نتونستم نفس بکشم وحشت کرده بودم تقلا میکردم اما فایده نداشت، لیوان رو پرت کردم زمین باز هم خبری نشد. کم- کم ناامید شده بودم که مامان وارد اتاق شد، با دیدنم اومد سمتم دستپاچه بلندم کرد از کشو یه قرصی درآورد گذاشت دهنم سعی کردم قورت بدم. بعد اینکه بهتر شدم رو به مامان گفتم: - چی بهم دادی؟ - یک هفتهست بیهوشی جواب آزمایشات اومد دکتر دیروز گفت مشکل قلبی داری و ممکنه اینجوری بشی قرصها رو داد تا بهت بدم. سکوت کردم دستم رو بردم سمت قلبم پس وضعم بدتر شده. یک هفتهست بیهوش بودم؟! - ساحل دخترم نمیخوای باهام حرف بزنی مثل بچگیهات؟ شاید بهتر شدی. سرم رو تکون دادم که مامان اومد کنارم من رو بغل کرد و لب زد: - میشنوم دخترم همونطور که مامان موهام رو نوازش میکرد شروع کردم: - یک هفته قبل، البته به جز یه هفتهای که اینجا بیهوش بودم از سیاوش اجازه گرفتم با رفیقهام برم خرید، مثل همیشه صبح زود از خونه رفت بیرون. منم با سپیده و مانیا هماهنگ کردم رفتیم خرید. بعد کلی خوش گذروندن دخترا رو رسوندم و رفتم بیمارستان، چند روزی بود حالتهای بارداری داشتم آزمایش دادم و ازشون خواستم جواب و برام پیامک کنند. موقع برگشت به خونه دیدم در عمارت بازه و یک کامیون بزرگ ایستاد و از داخل کامیون، دخترهایی که دست و دهنشون بستهست میارن پایین و به زور داخل عمارت میبرند. همون لحظه گوشیم زنگ خورد سیاوش بود! جواب دادم ازم پرسید کجایی؟ نمیدونم چرا اون لحظه برای اولین بار بهش دروغ گفتم، گفتم هنوز پاساژها رو میگردیم سریع قطع کرد. همه چی مشکوک بود حدود نیم ساعت بعد کاراشون تموم شد و رفتن. منم رفتم خونه وارد حیاط که شدم بابا و سیاوش نشسته بودن بالکن چای میخوردن، شب سیاوش خیلی نزدیک من بود و نمیتونستم برم بیرون بعد رفتن بابا وانمود کردم خستهام و زودتر خوابیدیم. وقتی که مطمئن شدم خوابیده رفتم حیاط پشتی در انباری بزرگ و باز کردم. همیشه میترسیدم برم سمتش سیاوش خوب میدونست و سوءاستفاده کرد از این موضوع. - یعنی میگی کلی دختر آورده بودن عمارت برای فروش؟ سرم رو تکون دادم. - نزدیک یکیشون شدم و دهنش رو باز کردم ازش پرسیدم گفت تعدادی دخترها رو از جنوب، بقیه رو از شهرهای مختلف دزدیدن و آوردن ازم کمک خواست بهش گفتم به کسی نگو من اومدم، بهت قول میدم نجاتتون بدم. روز بعد فهمیدم سیاوش آخر هفته مهمونی ترتیب داده، بدم میاومد به سیاوش میگفتم چرا اینقدر مهمونی ترتیب میده چه لزومی داره این همه آدم معروف و خلافکار رو جمع کنه خونمون میگفت مجبورم، فهمیدم که هدفش از این مهمونیها چیه. رفتم کلانتری پیش سرهنگ هر چیزی که تو انباری دیدم و حرفهای دختر رو بهش گفتم. باور نکرد ازم مدرک خواست برای اثبات حرفهام منم گفتم وظیفهام بود بهتون بگم، حالا به عهده خودتونه باور کنید یا نه. وقتی برگشتم خونه دنبال بهونه بودم تا یکمدت باهاش قهر کنم حداقل تا پایان هفته حالم اصلا خوب نبود، کارای سیاوش و نمیتونستم درک کنم من دوسش داشتم وقتی به خواستگاری من اومد بابا گفت آدم خوبیه اعتماد کردم به جفتشون دروغ گفتن. میدونی مامان از دروغ بدم میاد، بخاطر همون آسون شد تا بتونم راحت لو بدمشون. از بیمارستان زنگ زدن گفتن حاملهام پیامک ندادن چون دکتر کار مهمتری باهام داره باید برم پیشش. رفتم و بهم گفت مشکل قلبی پیدا کردم و حاملگی پر خطری دارم، باید سقط کنم وگرنه موقع زایمان ممکنه من بمیرم یا بچه. خوشحال بودم از وجود بچهام، بدون توجه به حرفهای دکتر مخالفتم رو گفتم زنده موندن من مهم نبود. من همه چی رو باختم چیزایی رو دیدم و شنیدم که نباید اتفاق میافتاد. اومدم خونه سیاوش کلی حرف بهم زد که چرا بدون اجازه رفتم بیرون، بهترین فرصت بود برای قهر از اون شب دیگه با سیاوش و بابام صحبت نکردم. بعد تعریف اتفاقهای شب مهمونی و رسوندن خودم پیش مامان، چشمهام گرم و شد خوابم برد. ویرایش شده در مارچ 23 توسط solmazheydarzadeh 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 27 (ویرایش شده) پارت چهار «پارسا» - سرهنگ یعنی چی سیاوش کمالی و اکبرآقازاده رو آزاد کنم؟! - مرادی چاره نداریم. - خب چرا؟ جرم اونا کم از اعدام نداشت چیشد؟ - یکی از مهمونها گردن گرفته. - دلیل نمیشه جنسها و دخترا تو خونه سیاوش بودند. - یه آدم ساده گردن نگرفته که، یکی از آدمهای مهم اینکار رو کرده. آخه چهطور امکان داشت؟ با عقل جور درنمیومد. رو به سرهنگ گفتم: - به همین آسونی در رفتن؟ اونم از دست قانون؟ سرهنگ نگاهی به من کرد و گفت: - در نرفتن، ما هنوز ساحل آقازاده رو داریم یادت نره. - اون که راضی نمیشه کمکمون کنه. - وقتی مورد آزار و اذیت سیاوش قرار بگیره دست به هر کاری میزنه. آروم زمزمه کردم: - امکانش هست به اون دختر آسیبی بزنه؟ - اینطور که معلومه همسرش رو خیلی دوست داره نقطهی ضعفش هست، فکر نکنم آسیب برسونه. دل سرهنگ خوش بود چه دوست داشتنی آخه؟ اگه دوست داشتن اینجوریه میخوام صد سال سیاه دوسش نداشته باشه. زمزمه کردم: - من چیکار باید بکنم؟ - قبل آزادیشون باید دختره رو پیدا کنی هر چه سریعتر و درخواست کمک کنی. - چشم. احترام نظامی گذاشتم و اومدم بیرون. چهقدر آسون تونستن قانون رو بپیچونن کلافه دستی داخل موهام کشیدم رفتم داخل اتاقم. پروندهها رو میخوندم متوجه شدم پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن، سریع دستور دادم آدرس خونه مادرش رو برام پیدا کنند. با تقهای به در اجازه ورود دادم سرباز دلاوری اومد داخل احترام نظامی گذاشت سریع پرسیدم: - پیدا شد؟ - بله قربان. کاغذی جلوم گذاشت برش داشتم و سریع از کلانتری زدم بیرون. زمان خیلی کم بود ساعت پنج باید آزاد میشدند الان دو بود. نگاهی به در خونه انداختم اینجا بود زنگ رو زدم صدای خانومی اومد. - بله؟ - با ساحل خانم کار داشتم هستند؟ - شما؟ - سرگرد مرادی هستم. - بفرمائید داخل. در باز شد رفتم داخل بعد مسافت کوتاهی که طی کردم به در اصلی رسیدم. - بفرمائید. نگاهی به خانم انداختم - میتونم ببینمشون؟ - بله هماهنگ کردم بالاست. سری تکون دادم تا بالا راهنمایی کرد بعد نشون دادن در اتاق رفت پایین آروم در زدم. - بیا داخل. رفتم تو، صندلی کوچیکی کنار تخت بود نشستم روش آروم لب زد: - میشنوم. نگاهی کردم سِرُم بهش وصل بود یعنی حالش خوب نشده هنوز؟! همونطور که نگاهم به سِرُم بود ادامه دادم: - سیاوش کمالی و اکبرآقازاده امروز آزاد میشن. متعجب زده گفت: - چی؟! - زمان کمه نمیتونم کامل بهت توضیح بدم؛ اما به احتمال زیاد بیاد سراغت سرهنگ گفت ازت خواهش کنم به ما کمک کنی. میدونیم که گناهکار هستند اما چارهای نداریم یکی دیگه جرم رو گردن گرفته. - از من چی میخوای؟جاسوسی؟ من برنمیگردم کنارش. اشکهاش و پس زد آروم زمزمه کرد: - میخوام جدا بشم ازش. - طلاقتون نمیده این رو هم شما هم ما خوب میدونیم، سیاوش آدمی نیست از شما بگذره. - من جدا میشم هر طور شده. فایده نداشت حرف خودش رو میزد شنود و ردیاب رو گذاشتم کنارش آروم زیر لب زمزمه کردم: - بازم من اینها رو به شما میدم شنود و میتونید به گوشوارههاتون وصل کنید، ردیاب و پشت ساعت مچی دستتون. - گفتم که نمیخوام. چیزی نگفتم و پاشدم از اتاقش اومدم بیرون، سریع از خونه بیرون اومدم راهی کلانتری شدم ساعت سه و نیم بود تا کارها رو انجام بدم پنج شده. «ساحل» خسته شده بودم سِرُم رو از دستم درآوردم، یه دست لباس راحتی برداشتم رفتم دوش بگیرم. آب گرم باعث میشد نفس کشیدن برام سخت بشه مجبور شدم با آب سرد دوش بگیرم. با پوشیدن لباسها موهام رو خشک کردم، حوصله بستنشون و نداشتم همونطور باز دورم رهاشون کردم رفتم پایین. - مامان کجایی؟ از آشپزخونه نگاهی به من انداخت. - اینجا هستم گلم. رفتم نشستم رو کاناپه کانالها رو عوض میکردم با نشستن مامان کنارم سرم رو برگردوندم سمتش. نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت: - ساحل من باید یه حقیقتی رو بهت بگم. آروم لب زدم: - چه حقیقتی؟ - من و پدرت ده ساله که جدا شدیم اما تو دلیل جداییمون رو نمیدونی. - مگه بخاطر حامله نشدن دوباره تو، طلاقت نداد؟ - نه اون دروغ بود چون تو سیزده سالت بود نمیخواستیم وارد اینجور موضوعها بشی. - منظورت چیه مامان؟ - بهت میگم حوصله داری یه داستان طولانی رو بشنوی؟ سری تکون دادم که مامان ادامه داد: - من عاشق پدرت شده بودم خانوادهام قبول نمیکردند من باهاش ازدواج کنم؛ اما من بیخبر از پدرم با اکبر فرار کردم. من رو برد محضر عقد کردیم زندگی خوبی داشتیم. همه چی نرمال بود تا اینکه تولد سیزده سالگی تو متوجه شدم قاچاق موادمخدر میکنه. - یعنی تو خبر داشتی و من رو دست بابا سپردی و رفتی؟ - ساحل من وضع مالیم خوب نبود بابات لج کرد وقتی فهمید دیگه نمیخوامش و دوسش ندارم، همه چی رو از من گرفت و طلاقم داد. دادگاه هم نمیتونستم برم برای درخواست حضانت تو یعنی پولی برای من نمونده بود که وکیل خوبی بگیرم؛ اما میدونستم تو بچهاش هستی آسیبی بهت نمیرسونه مراقبته. هرکاری میکرد که تو رو به من نده منم مجبور شدم برم سراغ خانوادهام. - قبولت کردن؟ - آره من رو شرمنده خودشون کردن تا قبل از مرگ پدرم باهاشون زندگی میکردم، بعد مرگ پدرم ارثی که بهم میرسید رو فروختم یه خونه و ماشین خریدم. خواستم بیام دیدنت؛ اما تو نخواستی من رو ببینی روز عروسیت اجازه ورود به من رو ندادی اگه حقیقت رو هم میگفتم باور نمیکردی تا خودت متوجه نمیشدی. اون روزی که تو رو بیهوش از کوچه پیدا کردم خیلی از خودم بدم اومد من نباید دست از تلاش کردن بر میداشتم اگه تحت فشار گذاشتم و ازت سوال پرسیدم نگرانت بودم. مامان داشت با گریه تعریف میکرد دلم خیلی به حال مامان و خودم سوخت، تقریباً سرنوشتمون یکی بود محکم بغلش کردم بوی بچگیهام و میداد. با ترکیبی از خنده و گریه گفتم: - بوی بچگیهام رو میدی مامان. گونهام رو بوسید، با صدای وحشتناک در از جا پریدم، مامان دستپاچه سمت در رفت و بازش کرد با وارد شدن سیاوش و بابا اخمهام رو تو هم کشیدم. ویرایش شده در مارچ 23 توسط solmazheydarzadeh 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 28 (ویرایش شده) پارت پنج سیاوش سمت من اومد و بلند ادامه داد: - بچه من رو به کشتن دادی، بعد آزادی من خونه خودت نیستی، من رو لو دادی و باعث دردسر شدی من رو گذشتیم؛ ولی پدرت رو چهطور تونستی لو بدی؟ یه آدم چقدر میتونه بیچشم و رو باشه؟ بلندتر از خودش ادامه دادم: - لو دادن آدم خیانتکار و خلافکار برام آسونه. عصبی نگاهی بهم کرد و ادامه داد: - ساحل لباسهات رو بپوش میریم خونمون. خونهای مگه گذاشته بود برامون؟ پوزخندی زدم. - من الان هم خونه خودم هستم. با یه حرکت اسلحه رو درآورد سمت مامان نشونه گرفت، بهت زده داشتم نگاهش میکردم آروم لب زدم: - چیکار میکنی احمق؟! - یا با زبون خوش برمیگردی سر خونه زندگی که یک بار انتخاب کردی و بس. مکث طولانی کرد و ادامه داد: - یا دیگه مادرت رو نمیبینی. مامان رو به من گفت: - نترس ساحل جان اگه دلت رضا نیست نرو مادر بمون. اشکهام جاری شد نگاه ملتمسانهام رو به بابا انداختم که با یه لبخند چندش گفت: - لج نکن دخترم، برگرد به جایی که تعلق داری. ازش متنفر بودم اون باعث شد تو اوج نیازم از مهر مادر محروم بشم. رو به سیاوش گفتم: - خیلیخب، همراهت میام؛ اما بهم قول بده بذاری مامانم رو ببینم. - باشه. رفتم سمت پلهها تا بالا برم، یاد حرفهای سرگرد افتادم راست میگفت من نمیتونستم با قدرت سیاوش و بابا کنار بیام. باید وارد جمعشون میشدم، بعد وصل کردن شنود و ردیاب با پوشیدن لباسهام از پلهها پایین رفتم. نگاهی بهشون کردم و گفتم: - بریم. رفتم سمت مامان و در آغوش گرفتمش آروم زمزمه کردم: - من تازه پیدات کردم، میام پیشت مراقبت کن. گونهاش رو بوسیدم و سریع رفتم بیرون. داخل ماشین نشستم و بیتوجه به جفتشون سرم رو گذاشتم رو صندلی خوابیدم. - رسیدیم خوشخواب. چشمهام رو باز کردم و سریع پیاده شدم وارد خونه که شدیم رفتم اتاقم در و قفل کردم. شنود رو فعال کردم و زیر لب گفتم: - من آماده کمک کردن هستم. طولی نکشید که صدای سرگرد و شنیدم. - عجله نکن، محتاط باش نذار متوجه بشن. - خیلیخب. - بهت آسیب که نرسوند؟ - فعلا نه. - زیاد صحبت نمیکنم فقط در مواقعی که دیدی باید صداها ضبط بشن سریع فعال کن. - باشه. قطع کردم و بعد تعویض لباسم، در و باز کردم حوصله چرت و پرت گفتنهاش رو نداشتم تا قبل از اومدن سیاوش به اتاق سعی کردم بخوابم. صبح زود بیدار شدم؛ اما سیاوش هنوز خواب بود رفتم سرویس و اومدم جلو آینه نشستم. من نباید خودم رو ضعیف و بازنده نشون میدادم. موهام رو اتو مو کشیدم و باز دورم رهاشون کردم یه میکاپ سبک هم انجام دادم بعد تعویض لباسهام پایین رفتم. دوست نداشتم دیگه صبحها با وجود سیاوش کنارم از خواب بیدار بشم و چه آسون رابطههای محکم و قوی تبدیل به بیخودترینها میشن. - مهناز کجایی؟ مهناز یکی از خدمتکارهای عمارت بود در همون حین صداشو شنیدم: - بفرما خانم جان. برگشتم سمتش پشت به من ایستاده بود، با کمی جدیت تو صدام گفتم: - صبحانهی من حاضره؟ سرش رو پایین انداخت و بلهای زیر لب گفت. - خیلیخب، میتونی بری. بعد خوردن صبحانه رفتم حیاط و روی تاب نشستم بوی گلها و هوای خنک باعث میشد نفس کشیدن برام آسون بشه. یک ساعتی میشد تو حال خودم بودم و به اتفاقهای اخیر فکر میکردم بچهام، که با صدای سیاوش برگشتم. - اهدا کننده قلب پیدا میکنم برات آماده باش. متعجب نگاهش کردم - چی میگی؟! - میدونم مشکل قلبی داری و با دارو خوب نمیشه منم برات پیدا میکنم. - لازم نکرده جون یه عده آدم بیگناه و بگیری من همچین قلبی نمیخوام. پاشدم برم که آروم ادامه داد: - جون کسی رو نمیگیرم مشخصات قلبت رو فرستادم خارج، اگه کسی بود تطابق داشت میارمش ایران برای اهدا. نمیخواستم زندگیم و مدیون سیاوش باشم. - کمکی از جانب تو نمیخوام . - لجبازی نکن ساحل، لطفاً. - چی میگی سیاوش؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ - اتفاق افتاده باشه هم اشتباه تو بود و منم بخشیدمت . خندهی بلندی کردم و گفتم: - اونی که خلافکار هست تویی، قاچاق میکنه تویی، هزار جور کثافت کاری انجام میده تویی من مقصرم؟ - نمک نشناس دو ساله با پول منه خلافکار داری بهترین زندگی رو میکنی. تا وقتی بهترین لباسها رو میپوشیدی و با ماشینهای لوکس میرفتی با کلاس بازی در میآوردی بد نبود؟ - تا وقتی خوب بود که نمیدونستم چقدر آدم عوضی هستی. خواست بزنه تو صورتم که پشیمون شد آروم گفت: - حیف که دوست دارم، برام مهم نیست تو میخوای یا نه مهم منم که باید سالم کنارم باشی آماده باش . بیتوجه به صحبتهاش راهی خونه شدم. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 28 (ویرایش شده) پارت شش سالن اصلی نشسته بودم که مهناز اومد روبه روی من ایستاد، نگاهم رو بهش دوختم سکوت کرده بود. بلند گفتم: - من باید بپرسم چی میخوای بگی؟ دستپاچه شد و آروم زمزمه کرد: - خانم جان دوستتون تشریف آوردن. - کدوم؟ - مانیا خانم. یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: - بگو بیاد. - بله. عقب گرد کرد رفت. حدود پنج دقیقه بعد با اومدن مانیا از جام بلند شدم و دستش رو صمیمی گرفتم. - خیلی خوش اومدی گلم. - وای ساحل جون دو هفتهای میشه ازت بیخبر بودم، گفتم بیام ببینمت. لبخندی زدم و گفتم: - خوب کردی منم دلتنگت بودم اتفاقاً امروز میخواستم خبر بگیرم ازت. اشارهای به مبل کردم و گفتم: - بشین عزیزم. بعد از اینکه نشست روبه من گفت: - چهخبرا؟ چیکار میکنی؟ دوست نداشتم راجب زندگی خصوصی خودم با کسی صحبت کنم، همیشه همینطور بودم. -درگیر بابا و سیاوش هستم مثل همیشه. - یه سری خبرها شنیده بودم فکر کنم اشتباه بوده. پس بخاطر خبرها اومده اینجا پوزخند محوی زدم. - چی جونم؟ - انگار پدرت و سیاوش رو انداختن زندان و حکم اعدام گرفتن؛ اما من سیاوش و حیاط دیدم. خندهی بلندی کردم و گفتم: - وای از دست تو مانیا جون این حرفا چیه؟ - بچه ها تو جمع مهمونی بودن دیدن آخه. حالا اگه کوتاه اومد. مجبور شدم یه سری چیزا رو از خودم در بیارم. - یه سری خبرهای دروغ به دولت گفته بودن، بعد از اینکه بیگناه بودنشون ثابت شد آزاد شدن. - که اینطور. پشت چشمی نازک کردم و جوابش رو ندادم. - خب من دیگه برم. با لحنی پر از تمسخر گفتم: - اومدی خبرا رو گرفتی برو. - ساحل جون من خواستم فقط ببینمت. - بله حتما همینطور هستش. - من برم خدانگهدار. سری تکون دادم - بسلامت. بعد رفتنش طولی نکشید بابا و سیاوش اومدن چقدر قبلاً خوشحال بودم از رابطه صمیمی پدرم و شوهرم، نگو همکار هستند. روم رو برگردوندم من چقدر احمق بودم بارها تهدیدهای ترسناک میکرد و بیتوجه فکر میکردم شوخی میکنه یا از سر حرص میگه. با صدای بابا دست از افکارم کشیدم. - خوبی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: - بنظرت من الان خوبم؟ - آره چرا که نه، بهترین زندگی رو داری. بحث فایده نداشت فقط خودم حالم بد میشد بلند شدم زیر لب گفتم: - من میرم، خوابم میاد. - باشه. وانمود کردم از پلهها رفتم بالا؛ اما برگشتم و کنج دیوار ایستادم شنود رو فعال کردم. سیاوش شروع کرد تند- تند یه سری مسائل و تعریف کردن. - میدونی که این مأموریت برای من خیلی مهم هستش، میخوام بدون هیچ خسارتی به پایان برسه. بابا سرخوش خندید و گفت: - تو نگران نباش داماد، من حواسم هست. چطور این همه مدت متوجه این حرفا و رفتارهای مشکوک نشده بودم؟ چقدر کور و کر بودم. - آخه احمق حواست بود که دخترت کم بود بفرسته ما رو بالای چوبه دار، خوبه همیشه یه راه فرار خودم جور میکنم. - برای شکست تو این مرحله هم، راه فرار گذاشتی. - من دیگه بهت اعتماد ندارم اکبر. - تو که اعتماد نداری چرا دخترم رو طلاق نمیدی برش دارم برم؟ - خفه شو اکبر صد دفعه بهت گفتم تو زندگی من دخالت نکن اینطور صلاح میدونم. بابا که از لحن تند سیاوش دلخور شده بود انگار بلند شد و گفت: - من میرم. - بسلامت. اشکهام رو پس زدم شنود و قطع کردم، سریع خودم رو به اتاق رسوندم. چند دقیقه طول نکشید که سیاوش اومد داخل لباسهاش رو پوشید، بدون تک کلمه صحبتی رفت. بلند شدم هرچی دستم اومد پوشیدم کلید ماشینم رو برداشتم، بعد خارج شدنش با کمی مکث پشتش راه افتادم. مراقب بودم متوجه من نشه باید مدرک جمع میکردم تا بتونم ازش خلاص بشم. دستم سمت ضبط رفت آهنگ حمید هیراد و پلی کردم. به تو گفته بودم زِ من بگذری روَم در پی عشقِ ویرانگری گفتم تا بدانی ، به تو گفتم تا بمانی به تو گفته بودم که دستم بگیر کنارِ دلم باش و با من بمیر گفتم تا بدانی ، به تو گفتم تا بمانی گفته بودم که آرامشم میرود نقطهی امنِ آسایشم میرود گفتم تا بدانی گفته بودم نرو خواهشاً میشود پیشِ من باشی ، سازشم میشود گفتم تا بدانی ، به تو گفتم تا بمانی اشکهام جاری شدند، تموم رویاهام با خاک یکسان شده بودند من پول نمیخواستم فقط یه زندگی نرمال برام کافی بود زیاده خواهی بود؟ تو را دیدَمت بعدِ عمری ، سلام ببین اشکِ شوقی که ریزد مدام ماندم یا نماندم؟ به پای تو ماندم یا نماندم؟ آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟ بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا افتادهام از پا چرا گفته بودم که آرامشم میرود نقطهی امنِ آسایشم میرود گفتم تا بدانی گفته بودم نرو خواهشاً میشود پیشِ من باشی ، سازشم میشود گفتم تا بدانی ، به تو گفتم تا بمانی از شهر خارج شد ترسیده بودم؛ ولی ادامه دادم الکی که نمیره، حتما باز یه کاری داره انجام میده. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 29 (ویرایش شده) پارت هفت وارد یه جاده خاکی شد فاصلهام رو باهاش بیشتر کردم. بیست دقیقه طول کشید تا جلوی در عمارت بزرگی ایستاد، در باز شد و رفت داخل. ماشین رو جایی پارک کردم تو دید نباشه رفتم سمت عمارت. حالا چطور برم تو؟ حتما یه راهی هست باید فکر کنم، نگاهی به اطراف انداختم از درخت بزرگی بالا رفتم تا حداقل ببینم حیاط چهخبره دلم خیلی درد میکرد هنوز اثر سقط جنین اذیتم میکرد. سرم رو آوردم بالا با دیدن حیاط بهت زده ایستاده بودم، چند تا سگ غول پیکر و تعدادی گرگ رو به زنجیر کشیده بودند فکر کنم کار نگهبان رو انجام میدادند. تقریباً گریهام گرفته بود سرم رو سمت آسمون گرفتم و با صدای بلند گفتم: - خدا جونم چرا با من اینکار رو کردی؟ من چطور دو سال با همچین آدمی زندگی کردم آخه؟ لطفاً یه راه برای خلاص شدن ازش جلوم بذار. با زوزه گرگ ناخودآگاه ترسیدم، تعادلم رو از دست دادم و افتادم درد کم داشتم اینم روش آخ بلندی سر دادم. - خیلیخب، خداجون من تسلیم. - تو اون بالا چیکار میکردی؟ جیغ خفهای کشیدم. - سرگرد؟ - آرومتر دختر! - شما اینجا چیکار میکنید؟! - ردیاب نشون میداد داری از شهر خارج میشی نگران شدم. - نگران من؟ - بالاخره باید به همدیگه کمک کنیم، من... راستش خواستم مطمئن بشم بهتون آسیب نمیرسونه نگاهی به عمارت کردم و ادامه دادم: - رفتارش مشکوک بود خواستم ببینم کجا میره شاید مدرک بتونم جمع کنم. - باید به ما اطلاع میدادی، این کار خطرناکه سیاوش کمالی آدم نرمالی نیست. خب تو هم مثل یه آدم نرمال بگو نگرانم بودی. - سرگرد قرار نیست تموم کنی؟ - چی رو؟ - نصیحتهاتون رو. لبخند کم جونی زد و گفت: - بیا بریم ببینیم داخل چه خبره. با یادآوری سگها و گرگها ترسیده ادامه دادم: - نه من نمیتونم بیام. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: - چرا مگه هدفت جمع آوری مدرک نیست؟ - هست اما داخل خیلی ترسناکه. - چطور؟ به درخت اشاره کردم - از بالا دیدم پر سگ و گرگ بود. مکث کرد و زد زیرخنده آروم لب زد: - پس ترسیدی. -کجاش خنده داره آخه؟ - من میرم خواستی بیا، نخواستی هم برو خونهات. رفت! پسره خل جدی- جدی تنهام گذاشت رفت. وسط مونده بودم که با صدای پارس سگ سریع پشتش راه افتادم. چرا حس میکردم کنار سرگرد خطری تهدیدم نمیکنه؟ رسیدیم پشت عمارت. دیوار نسبتاً کوتاه بود، خواست بالا بره که اجازه ندادم و گفتم: - چیکار میکنی؟ نگاهی به من کرد و ادامه داد: - میخوام برم داخل دیگه. - خب اگه دوربین داشته باشه چی؟ - نداره. - از کجا اینقدر مطمئنی؟ - آخه عاقل، دوربین میاد بذاره که اگه تو دردسر افتاد همه گندکاریهاش لو بره؟ منطقی بود سری تکون دادم و گفتم: - میتونی بری. حالت مسخرهایی به خودش گرفت و گفت: - بله حتماً. بیتوجه به من از دیوار بالا رفت. معترضانه ادامه دادم: - پس من چی؟ - تو نمیای. - اما من میخوام بیام. نگاهی بهم انداخت آروم لب زد: - لزومی نداره، فقط جلو دست و پام رو میگیری. چقدر بیشعور بود عصبی رو ازش برگردوندم بعداز رفتنش منم از دیوار بالا رفتم با دیدن من گفت: - کجا داری میای؟ - به تو مربوط نیست. پریدم پایین بیتوجه بهش راه افتادم، همینطور ادامه میدادم که یهو من رو کشید پشت دیوار. - چیه شبیه بُز سرت رو انداختی پایین میری؟ - بیتربیت! - یکم دیر کشیده بودمت کنار دیده بودنت. اشارهای به سمت چپم کرد برگشتم اونطرف، دیدم چندتا آدم غولپیکر دارن کشیک میدن. - گفتم دوربین نداره، نگفتم که بیصاحبه. نگاهی بهش کردم و بلند گفتم: - تو چته؟ چه مشکلی با من داری؟ متعجب زده گفت: - من؟! - آره تو، هرچی میگم دنبال اینی فقط تیکه بندازی به من قرار نیست من حرمت نگه میدارم سوءاستفاده کنی. - حرف بیخود نزن. - مطمئنم حرفهای من از شخصیت تو بیخودتر نیست. عصبی نگاهی به من کرد و بلند ادامه داد: - تحمل کردنت فقط بخاطر مأموریت و سرهنگ هستش. دستهام رو بغل کردم هوا سرد بود منم مثل خودش بلند ادامه دادم: - دقیقاً، منم فقط بخاطر رهایی از سیاوش تحملت میکنم. - بهتر نیست به جای بحث بریم ببینیم چه خبره؟ امکان داره با این صدات لو بریم. نخواستم زیاد کش بدم موضوع رو، سرگرد ماشاالله کم نمیآورد. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - بریم. ویرایش شده در فِوریه 25 توسط solmazheydarzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 29 (ویرایش شده) پارت هشت تا در اصلی عمارت کلی مانع رد کردیم؛ اما جلوی در کلی بادیگارد بود که نمیشد رد شد. برگشتم سمت سرگرد گفتم: - چیکار کنیم؟ به پنجرهی کوچیکی کنار دیوار اشاره کرد و گفت: - برای آشپزخونه هستش از اینجا میتونیم بریم داخل. - باشه. خوشبختانه پنجره باز بود وارد که شدیم صدای قدم پا رو شنیدم. رو به سرگرد زمزمه کردم: - یکی داره میاد. نگاهی به اطراف کرد و گفت: - بیا اینجا. پشت میز قایم شدیم بعد چند مین خبری که نشد آروم اومدیم بیرون. داخل خونه خبری نبود از طبقهی بالا صدا میومد. رو به سرگرد گفتم: - بیا بریم بالا انگار اونجا خبرایی هست. سری تکون داد و گفت: - باشه پلهها رو بالا رفتیم در یکی از اتاقها باز بود من و سرگرد نزدیکتر شدیم تا صداها رو واضح بشنویم، یه میز بود که یه سری آدم دورش جمع شده بودند. رو به سرگرد گفتم: - حواست باشه دیده نشی. نگاهی بهم کرد و پچ زد: - یکی باید به خودت بگه. خواستم جوابش رو بدم که با صدای سیاوش سکوت کردم. - رأیگیری میکنیم، هر کی بیشترین رأی و آورد جنسها رو ماه بعد اون ردیف میکنه. همه آدمهایی که نشسته بودن موافقتشون رو اعلام کردن بعد رأیگیری، قرار شد سیاوش جابجایی جنسها رو به عهده بگیره. سیاوش که از این موضوع خوشحال بود سرخوش خندید و گفت: - نیاز به این چیزا نبود، من که گفتم خودم انجام میدم. با بلند شدن سیاوش برگشتم سمت سرگرد دیدم داره فیلم میگیره، ایول من اصلاً حواسم نبود. از دیوار پریدم پایین رو به سرگرد گفتم: - من میرم خونه، قبل از سیاوش باید برسم. سری تکون داد و ادامه داد: - باشه. نگاهی به چشماش انداختم و گفتم: - فیلمها رو برای منم بفرست. - خیلیخب، حواست باشه کسی نبینه. - نگران نباش رمز دارم. - مراقبت کن، فعلا. قبل سیاوش خودم رو رسوندم خونه. رفتم بالا اتاقم، لباسهام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم. نشستم جلو آینه شروع کردم به شونه کردن موهام. با صدای سیاوش برگشتم. - برات ببافم؟ سریع بلند شدم شونه رو سر جاش گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. زمزمه کردم: - نیازی نیست خوابم میاد. اومد کنارم نشست آروم لب زد: - تا کی میخوای از من فرار کنی؟ چیزی نگفتم و پشت بهش دراز کشیدم سعی کردم بخوابم. «پارسا» رو به سرهنگ گفتم: - قربان اینطور که معلومه مأموریت سختی پیش رو داریم. - آره مرادی، سیاوش خیلی کار بلده. با یادآوری دیروز لبخند محوی زدم و گفتم: - من آمادگیهای لازم رو شروع میکنم تا یک ماه دیگه بتونیم بدون مشکلی از پسش بر بیایم. - خیلیخب، میتونی بری. احترام نظامی گذاشتم و رفتم اتاق خودم. داشتم پروندهها رو بررسی میکردم متوجه شدم ساحل شنود و فعال کرده! ویرایش شده در فِوریه 25 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 30 (ویرایش شده) پارت نه صدای ساحل بود که عاجزانه گفت: - یعنی چی که باید بریم امارات؟ سیاوش با تشر بهش گفت: - همین که گفتم میریم. - من نمیام. سریع پچ زدم: - قبول کن به نفعته، ممکنه بتونی مدرک جمع کنی. سکوت کرده بود که سیاوش گفت: - چت شد؟ زبونت رو موش خورد؟ ساحل که تا اونموقع سکوت کرده بود آروم لب زد: - راجبش فکر میکنم. - پس قبول کردی. ساحل تند گفت: - من گفتم قبول کردم؟ - آره جوجه. صدای بسته شدن در اومد که ساحل گفت: - من میترسم برم. آروم لب زدم: - چرا؟ - سیاوش خیلی خطرناکه. دلم براش سوخت اما مجبور بود به تحمل کردن و ساختن. زمزمه کردم: - اون شوهرته این همه مدت ساختی اینم روش. با ناله ادامه داد: - آخه نمیدونستم چقدر عوضی هست. - اما الان باید برای رهایی تلاش کنی. چیزی نگفت و بعد چند مین شنود غیرفعال شد. کلافه دستی به صورتم کشیدم نه نمیشه، باید چند نفر و بفرستم اونجا مراقبش باشن. بلند شدم باید با سرهنگ هماهنگ کنم، بهترین موقعیت بود تا سر از کارای سیاوش در بیاریم. «ساحل» امروز قرار بود بریم امارات بلیطها برای سه بعدازظهر بود. دلشوره عجیبی داشتم بعد آماده کردن چمدونها، حاضر شدم رفتم پایین دنبال سیاوش بودم صداش زدم: - سیاوش؟ از سالن اصلی صداش رو شنیدم: - بله؟ رفتم سمت سالن و گفتم: - من میرم با مامانم خداحافظی کنم. نگاهی به من انداخت و سری تکون داد. از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم. زنگ در خونه رو زدم بعد چند مین صدای مامان رو شنیدم: - بله؟ - منم مامان جان. با ذوق ادامه داد: - ساحل جان تویی قربونت برم من، بیا داخل. در و باز کرد رفتم تو، مامان اومد جلوی در استقبال من در آغوش گرفتمش و بوسهایی به گونهاش زدم. با خنده گفتم: - رعنا جون چه خبرا؟ مامان سر خوش خندید. - بیا بریم داخل، سرما میخوری هوا سرده. - چشم. نشسته بودم رو مبل که مامان خواست بره آشپزخونه اجازه ندادم. - باید برم عجله دارم. - عه وا چرا مادر؟ نگاهی به چشماش انداختم و زمزمه کردم: - اومدم خداحافظی. - کجا میری مگه؟ مکث کوتاهی کردم و گفتم: - با سیاوش یه مدت کوتاه میخوایم بریم امارات. مامان با نگرانی که تو صداش بود گفت: - ساحل، نرو دخترم من نگرانتم. اشکهاش چکید که با ناراحتی گفتم: - عه مامان؟ چرا گریه میکنی؟ اصلاً بهت قول میدم هر روز زنگت بزنم باشه؟ مامان اشکهاش رو پس زد و سریع گفت: - قول؟ به این رفتار بچگانهاش از ته دل خندیدم. - چشم دورت بگردم من. بعد کلی صحبت کردن مامان بالاخره راضی شد اجازه بده. رو به مامان گفتم: - من باید برم دیرم شده. - باشه مراقبت کن گلم حتما بهم خبر بده، سپردمت امانت به خدا. بغلش کردم و بعد خداحافظی از خونه اومدم بیرون ویرایش شده در فِوریه 25 توسط solmazheydarzadeh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 30 (ویرایش شده) پارت ده بعد از فرود اومدن هواپیما، بیتوجه به سیاوش وسیلههام رو گرفتم و سمت خروجی رفتم خودش و به من رسوند و گفت: - صبر کن برم ماشینم رو بیارم. سری تکون دادم. حدود پنج مین بعد با ماشین جلو پام ترمز زد و با حالت مسخرهایی گفت: - بپر بالا خوشگل خانم. سوار شدم و چیزی نگفتم. چند دقیقه گذشته بود که رو به من گفت: - نمیخوای بپرسی کجا میریم؟ آروم لب زدم: - برام مهم نیست. سکوت بینمون رو نه من میخواستم از بین ببرم نه سیاوش. جلوی ساختمون بزرگی نگه داشت و گفت: - پیاده شو رسیدیم. پیاده شدم و آروم باهاش همقدم شدم. سوار آسانسور شدیم طبقه هفت و زد رو به من گفت: - فکر رفتن به ایران و از سرت بنداز بیرون. بهت زده نگاهش کردم چی میگفت؟ یعنی چی؟ پاهام سست شد سرم گیج رفت داشتم میافتادم که من و گرفت، سریع پسش زدم و گفتم: - سیاوش چی میگی تو؟ بیرحمانه جملات رو به زبونش میآورد و با هرکلمه من داغونتر شدم. - چیه؟ فکر کردی برمیگردونمت تا راحتتر با دشمن من بشینی واسه من نقشه بکشی؟ نه ساحل اشتباه نکن. تو همسر منی و وظیفهاته هر کجا من هستم تو هم اونجا باشی. آسانسور ایستاد و خارج شدیم همونطور که سمت واحدمون حرکت میکرد پشتش راه افتادم و تند تند میگفتم: - سیاوش لطفاً با من اینکار و نکن. من نمیتونم اینجا بمونم زندگی کردن برام سخت میشه، بذار آخرهای عمرم کنار مادرم باشم. در و باز کرد و چمدونها رو داخل برد. جلوی در ایستاد رو به من گفت: - کی گفته تو قراره بمیری؟ آوردمت اینجا تا بهترین دکترها رو برات بیارم. من رو تقریباً پرت کرد خونه و با تشر گفت: - دیگه نمیخوام با سرگرد و سرهنگ در ارتباط باشی. در و قفل کرد رفت. همونطور افتادم زمین من چیکار کنم؟ تنها تو کشوری که هیچجاش رو نمیشناسم چه غلطی کنم آخه؟ با دوری مامان چیکار کنم؟ بیتابی کردنش یادم میومد بدتر میشدم. اشکهام رو پس زدم خونه تقریباً بزرگ بود توجهایی نکردم سریع شنود و فعال کردم نمیدونم چرا؛ اما حس میکردم تنها چارهام سرگرد هست. با ترس تند تند صداش زدم: - پارسا؟ پارسا؟ جوابی نشنیدم حالم بد شده بود وای خدا دارم روانی میشم. داشتم مانتوم رو در میآوردم که صداش و شنیدم: - بله؟ سریع گفتم: - سرگرد من و نمیخواد بیاره ایران. با گفتن این جمله صدای هق- هقم بلند شد سریع گفت: - منظورت چیه؟ گریه نکن. زمزمه کردم: - بهم میگه قرار نیست بمیرم بهترین دکترها رو برام میخواد بیاره. میگه فکر رفتن به ایران و از سرت بنداز بیرون هر کجا شوهرت هست تو هم باید اونجا باشی. سرگرد گفت: - خیلیخب، گریه نکن درستش میکنم. صدای هق- هقم بیشتر شده بود آروم زمزمه کرد: - حالت بد میشه تنهایی قلبت درد میگیره نمیتونی کاری کنی. قرصهات همراهته؟ از اینکه نگران حالم بود بین گریه لبخند زدم و گفتم: - آره همراهم دارمشون، گریه نمیکنم فقط توروخدا من رو نجات بده از دست سیاوش. - باشه، کاری نداری؟ سریع گفتم: - یه خواهش دارم ازت. - بله؟ باید مامانم رو از نگرانی در میآوردم. گفتم: - میشه به مادرم خبر بدی که تو چه وضعیتی هستم؟ بهش حتماً بگو که تو کمکم میکنی فکر نکنه تنها دارم مجادله میکنم. آروم گفت: - باشه مراقبت کن، حواست باشه شنود و ردیاب لو نره تنها راه ارتباطی ما هست. - باشه. شنود و غیرفعال کردم. ویرایش شده در فِوریه 25 توسط solmazheydarzadeh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 5 (ویرایش شده) پارت یازده همونطور نشسته بودم نگاهی به اطراف انداختم ساعت سه صبح و نشون میداد. وحشت زده از جام بلند شدم، یعنی من این همه مدت به یه جا خیره شده بودم؟ خوابم نمیاومد؛ اما چرا سیاوش خونه نیومده بود؟ دلشوره عجیبی داشتم برای رهایی از همشون بلند شدم باید خودم رو سرگرم میکردم. چمدونها رو بردم سمت یکی از اتاقها وارد شدم بعد چیدن لباسهای خودم و سیاوش راهی حموم شدم. «پارسا» نگاهی به اطراف انداختم و رو به دلاوری گفتم: - خوبه، حداقل برای یه مدت موندن جواب میده. دلاوری گفت: - قربان، چرا یهویی تصمیم گرفتید بیایم امارات؟ یاد دیشب افتادم که بعد متوجه شدن وضعیت ساحل، با سرهنگ هماهنگ کردم من و اینجا بفرسته. آروم زمزمه کردم: - بخاطر سیاوش کمالی، هر طور شده باشه باید گیرش بندازم. دلاوری چیزی نگفت و سمت اتاق خودش رفت. نشستم رو کاناپه، من واقعاً چرا اومدم اینجا؟ سرهنگ گفت بمون؛ اما من باید میاومدم دلیلش رو خودم هم نمیدونم. حس میکردم عملیات اینجا قراره انجام بشه و این برای ساحل هم خطرناک بود. وسیلههام رو چیدم رو میز مشغول انجام دادن کارهام شدم. شنود فعال شد سریع ارتباط و برقرار کردم و آروم لب زدم: - بله؟ سکوت بود و خبری از ساحل نشد، نگران شده بودم عصبی از جام بلند شدم که صداش و شنیدم: - سرگرد؟ سریع نشستم و آروم زمزمه کردم: - چرا جوابم رو دیر میدی؟ صدای ضعیفش و به زور شنیدم: - قل... قلبم درد می... سکوت مطلق بود و جوابی نمیاومد. کلافه تند تند صداش زدم؛ اما جواب نمیداد بلند شدم با پوشیدن کتم از خونه زدم بیرون. ردیاب نشون داد که کجاست پس سریعتر تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم. «ساحل» هر چهقدر قرص خوردم اثر نمیکرد، نفسم در نمیومد ترسیده بودم سیاوش هم نبود. سرگرد هم کاری از دستش بر نمیومد پس اشتباه بود کارم نباید نگرانش میکردم. تند- تند نفس میکشیدم؛ ولی فایده نداشت. در با صدای وحشتناکی از جا در اومد ترسیده خودم رو عقب کشیدم، با دیدن سرگرد که نگران اومد سمتم آرومتر شدم اصلا متوجه نشدم کی تونستم منظم نفس بکشم. کنارم نشست و گفت: - خوبی؟ میتونی نفس بکشی؟ سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم: - تو اینجا چیکار میکنی؟ نگاهی به چشمهام انداخت و ادامه داد: - صبح زود اومدم. دیشب بعد حرفات نتونستم طاقت بیارم با سرهنگ هماهنگ کردم من از اینجا به کارها رسیدگی کنم، نمیخواستم مأمور دیگهایی بفرستن خودم باشم خیالم راحته. سریع گفتم: - چرا؟ متعجب زده گفت: - چی چرا؟ - چرا میخوای کنارم باشی؟ آروم گفت: - کنار تو هم نه، به احتمال زیاد سیاوش معامله رو اینجا انجام بده. آروم لب زدم: - تو بخاطر احتمال هیچوقت همچین کاری نمیکنی سرگرد. کلافه پاشد و گفت: - شمارهام و یه جا یادداشت کن. - چرا؟ عصبی گفت: - چون اینجور مواقع بتونی به من دسترسی پیدا کنی، شنود ممکنه لو بره. ادامه دادم: - باشه. - زودتر تا سیاوش نیومده باید برم. بلند شدم دفتر و خودکارم رو دادم دستش، بعد نوشتن سریع رفت بیرون و من شوکه به جای خالیش نگاه میکردم ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 6 (ویرایش شده) پارت دوازده نمیدونم چقدر زمان برد تا به خودم بیام. خودکار و دفترم رو داخل یکی از کشوها پنهون کردم تا بتونم بعداً حفظ کنمش. با صدای بهت زده سیاوش برگشتم: - این در چرا اینجوری شده؟! نگاهی بهش کردم و خونسرد گفتم: - خبر ندارم. عصبی گفت: - یعنی چی خبر نداری مگه میشه؟ بلندتر فریاد زدم: - نمیدونم از حموم که در اومدم، اینجوری شده بود. آروم لب زد: - گوشهای من مخملی هستش؟ نگاهی به گوشهاش کردم و خونسرد ادامه دادم: - نه نمیبینم مخملی باشه. در ضمن من رو آوردی کشور غریب تک و تنها ولم کردی رفتی. اصلا برای چی برگشتی؟ برگرد هر جهنمی که بودی. اومد سمتم یه قدم عقب رفتم، همینطور ادامه پیدا کرد تا من چسبیدم به دیوار. آروم زمزمه کرد: - تو حسودیت شده؟ متعجب زده گفتم: - چه ربطی داشت؟ اینها رو از کجا در میاری؟ در گوشم لب زد: - هر جهنمی بودم برگردم؟ عزیزم خب بگو دوست نداری بدون من باشی. عصبی ازش فاصله گرفتم و گفتم: - من مشکل قلبی دارم سیاوش، صبح بعد دوش گرفتن دردش بدتر شده بود تقلا میکردم، قرص میخوردم اثر نمیکرد. منظورم اینه من رو تنها میذاری و میری فکر اینجاهاش رو بکن یا برگردونم پیش مادرم. دستاش رو مشت کرده بود رو به من غرید: - یک بار دیگه اسم مادرت رو بیاری لهت میکنم. ترسیده بودم عقب کشیدم که ادامه داد: - قلبت هم دکتر پیدا شده، دیگه تنهات نمیذارم. نشستم روی مبل سرم رو بین دستام گرفتم، نمیخواستم زندگیم رو مدیون سیاوش باشم. گوشیش رو درآورد نمیدونم چه شمارهای گرفت نشست کنارم و مشغول صحبت کردن شد. - چند نفر و بفرست بیان بالا در واحدمون رو عوض کنن، راجب دکوراسیون خونه هم بفرستشون ساحل نظر میده فعلا. گوشی و قطع کرد و رو به من گفت: - در چجوری شکسته به من راستش رو بگو. آروم گفتم: - گفتم که خبر ندارم، من اومدم بیرون در شکسته بود. بلند شد و گفت: - خیلیخب، پس من برم دوربین ساختمون و چک کنم. رفت بیرون و من استرس گرفتم. اگه متوجه میشد چی؟ وای! بودن سرگرد اینجا هم لو بره من رو خیلی تحت فشار میذاره. نوچههاش اومدن در نو بستن جای قبلی یکیشون رو به من گفت: - خانم فردا طراح و میارم تا شما دکوراسیون خونه رو تغییر بدید. سری تکون دادم بعد از رفتنشون بلند شدم خونه رو قدم میزدم خیلی ترسیده بودم. با اومدن سیاوش سمتش رفتم و گفتم: - پیدا کردی؟ اخمهاش رو تو هم کشید من رو نگاه کرد ادامه داد: - دوربینها امروز از کار افتادن. خدایا شکرت توی دلم شادی عجیبی به پا شده بود. یعنی سرگرد اینکار و کرده؟ لبخندی زدم سیاوش رو به من گفت: - حاضر شو میخوام ببرمت با دکترت آشنات کنم. سریع گفتم: - من که گفتم نمیخوام. عصبی رو به من گفت: - حرفم و تکرار نکنم. ناچار رفتم اتاق تا حاضر بشم. میکاپ نکردم چون اصلا حوصله نداشتم، یه مرطوب کننده به صورتم زدم و اَبروهام رو مرتب کردم. کت و شلوار سفیدم که با نگینهای خوشرنگی تزئین شده بود رو پوشیدم، با یه روسری کوچیک سفید موهام رو کاملاً پوشوندم در آخر کیف و کفش شیری رنگم رو هم پوشیدم رفتم بیرون، تو ماشین نشسته بود سمتش رفتم. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 8 (ویرایش شده) پارت سیزده نشستم توی ماشین و صداش زدم: - سیاوش نگاهی عمیق بهم انداخت و آروم لب زد: - جانم؟ سکوت کردم، جانم گفتنش لرزه به تنم انداخت. کلافه شده بودم انگار متوجه شده بود که به طور مرموزی حرف نمیزد. آروم گفتم: - من نمیخوام زندگی کنم. این رو چطور متوجه میشی؟ فرمون ماشین و محکم گرفته بود توی دستاش و حرف نمیزد که با فریادش ناخودآگاه چشمهام و روی هم فشار دادم: - ساحل بس کن گیر دادی نمیخوام- نمیخوام مگه دست تو هستش؟ یهو زد روی ترمز، پرت شدم جلو کم بود سرم به شیشه بخوره که من رو نگه داشت بلند ادامه داد: - چرا من رو درک نمیکنی؟ دوست دارم. مکث کوتاهی کرد و بلندتر داد زد: - دوست دارم تو این رو متوجه میشی؟ نگاهش میکردم آروم اشکهام سُر میخوردن، صورتم رو با دستاش نگه داشت و گفت: - ساحل به خدا نمیتونم از تویی که دنیامی بگذرم. تو گل منی دورت بگردم آخه مگه من بدون چشمهای سبز تو میتونم نفس بکشم؟ سرم رو کشیدم کنار و گفتم: - بین من و تو چیزی نمونده. - چرا نمونده؟ بخاطر مرگ بچهامون؟ خب من و تو دوباره بچه میاریم. تعجب زده گفتم: - واقعا در این حد فکر هم کردی؟! - چرا نکنم؟ یهو دستگیره ماشین رو کشیدم پیاده شدم. نفسهام به شمارش افتاده بود، حالم خوب نبود. رو یه سکو که پیدا کرده بودم نشستم. با صداش برگشتم: - آروم که شدی بریم. حرفی نزدم. من واقعاً دلم میخواد زندگی کنم؟ کلی حرف تو ذهنم بود که خودم میترسیدم از مرور کردنشون. رو به سیاوش گفتم: - چرا طلاقم نمیدی؟ عصبی گفت: - باز شروع نکن ما دربارهاش صحبت کردیم. سریع گفتم: - نه صحبت نکردیم تو اجبار کردی. بلند شد و گفت: - سه دقیقه زمان داری، بعدش بیا بریم دیر شده. رفت و من موندم و سوالهای تکراری نفس عمیقی کشیدم سمت ماشین رفتم و نشستم. آروم زمزمه کردم: - بریم. بدون تک کلمه صحبتی راه افتاد. اطراف رو نگاه میکردم که جلوی بیمارستان بزرگی نگه داشت. گفت: - پیاده شو. سری تکون دادم و پیاده شدم. بعد از پارک کردن ماشین سمتم اومد و گفت: - بریم. داخل اتاقی نشسته بودیم. دختری که جُثه کوچیکی داشت وارد شد سیاوش به احترامش بلند شد؛ اما من بیتوجه نشسته بودم. با صداش برگشتم سمتش: ? Are you sick - مریض من شما هستید؟ اخمهام رو تو هم کشیدم و برگشتم سمت سیاوش و گفتم: - من نمیخوام درمان بشم. خواستم بلند بشم که دکتر رو به سیاوش گفت: .Please leave us alone - ما رو لطفاً تنها بذارید. سیاوش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. معذب شده بودم که رو به من گفت: - معرفی میکنی خودت رو؟ تعجب زده نگاهش میکردم که خندید و گفت: - چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ آروم لب زدم: - شما ایرانی هستید؟ - بین خودمون بمونه. و دوباره زد زیر خنده. آروم گفتم: - چهقدر خوش خنده هستی. نگاهی به من انداخت و گفت: - اینطور که متوجه شدم دوست نداری درمان بشی و از همسرت هم دل خوشی نداری، اگر میخوای میتونی با من صحبت کنی. به دلم نشسته بود شاید نیاز داشتم به این مکالمه آروم لب زدم: - میشه سیاوش متوجه حرفامون نشه؟ سری تکون داد و گفت: - البته، تو بیمار من هستی و رازت بین خودمون میمونه. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 9 (ویرایش شده) پارت چهارده - سیاوش میدونه ایرانی هستید؟ دستاش رو گذاشت رو میز و با حالت متفکرانهای گفت: - پدرم اماراتی و مادرم ایرانیه؛ اما کسی از این موضوع جز خانوادهام خبر نداره. سری تکون دادم و گفتم: - من حدوداً یک ماهی هست سقط جنین داشتم. آروم ادامه داد: - همسرت خبر داره؟ - داستانش طولانی هست، الان نمیتونم بهتون بگم ممکنه شک کنه. از روی صندلی بلند شد و اومد روبه روی من نشست و گفت: - باشه من برات یه وقت میذارم خودت تنها بیا امکانش هست؟ سرم رو به معنی مثبت تکون دادم و گفتم: - قلبم با دارو درمان میشه؟ یا حتماً باید اهدا کننده قلب پیدا کنم؟ کارت ویزیت خودش رو از روی میز برداشت گرفت سمتم و گفت: - زمان مشخص میکنه من باید یه سری آزمایش، روی تو انجام بدم بعداً دقیق نظرم رو بگم. تو فعلا شماره من رو داشته باش تا هماهنگ کنیم. کارت رو ازش گرفتم، بلند شدم و گفتم: - پس من میرم. - خدانگهدار گل. کیفم رو از روی مبل برداشتم و صمیمی دستش رو فشردم گفتم: - فعلا عزیزم. از اتاق اومدم بیرون که دیدم سیاوش روی صندلی انتظار نشسته بود، با دیدن من بلند شد و سمتم اومد. رو بهش گفتم: - میتونیم بریم. سری تکون داد و باهم از بیمارستان خارج شدیم. در واحد و باز کرد داخل رفتیم آروم گفت: - نمیخوای بگی چیشد؟ سمت اتاقم رفتم و در همون حین گفتم: - صبر کن لباسهام رو عوض کنم بیام. لباس خواب ساتن بنفشم رو پوشیدم، رخت چرکها رو تو سبد انداختم بیرون رفتم. رو کاناپه دراز کشیده بود با دیدن من نشست و گفت: - میشنوم. روبه روش نشستم و آروم لب زدم: - تصمیم گرفتم درمان بشم. نگاهی به چشمهاش انداختم برق خاصی داشت، یعنی واقعاً براش مهم هستم؟ با صداش دست از افکارم کشیدم: - خیلیخب، هیچی از این بهتر نمیشه که تو دوباره امیدت رو به زندگی بهدست آوردی. سرم رو تکون دادم و گفتم: - میخوام شام برای خودم حاضر کنم تو هم میخوری؟ - آره میخورم. فردا وقتی برای دکوراسیون میان، به آدمها خبر بده یه خدمتکار برای کارهای خونه بیارن. همونطور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: - باشه ماکارونی رو حاضر کردم از آشپزخونه صداش زدم: - سیاوش شام حاضره بیا. از یخچال نوشابه رو در میآوردم که با صداش پشت سرم، ترسیده بالا پریدم و گفتم: - چرا مثل روح میای؟! خندهی بلندی کرد و گفت: - از همون اول اینجا بودم، تو خیلی غرق کار کردن بودی. درسته موقع کار کردن از محیط اطراف غافل میشم اما تا این حد؟! آروم زمزمه کردم: - هرچی بیا بشین بخوریم. مشغول غذا خوردن بودیم که یهو گفت: - بین تو و پارسا چیه؟ تعجب زده نگاهش کردم منظورش چیه؟ نکنه چیزی فهمیده؟ آروم لب زدم: - سرگرد و میگی؟ نگاهی بهم کرد و لیوان نوشابهاش رو برداشت و گفت: - پارسا دیگهایی هم مگه داریم؟ - نه خب؛ اما آخه بین من و سرگرد چی میتونه باشه؟ اون فقط به من کمک کرد و تا بیمارستان من رو برد همین. با تموم شدن غذاش بلند شد، ظرفها رو داخل ماشین ظرفشویی گذاشت و گفت: - امیدوارم همینطور باشه. منم همونطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم: - همینطور هستش. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 10 (ویرایش شده) پارت پانزده مسواک زدم و جلوی آینه نشستم. دنبال شونه میگشتم تا از کشو سومی پیدا کردم، برداشتم و موهام رو آروم شونه میکردم. سیاوش اومد داخل اتاق و همونطور که سمت سرویس میرفت گفت: - من فردا باید برم ایران یه مشکلی پیش اومده. برگشتم سمتش و گفتم: - اتفاقی برای بابام افتاده؟ پوزخندی زد و گفت: - مگه برات مهمه؟ عصبی شده بودم؛ اما خونسرد برگشتم سمت آینه جوابش رو ندادم. بعد از انجام دادن روتین پوستیم بلند شدم روی تخت دراز کشیدم. سیاوش اومد کنارم نشست و آروم گفت: - هر کاری داشتی به نوچهها بگو، بیخود و بیجهت بیرون نرو. از دکترت هم وقت بگیر و چند جلسه تا من میام پیشش برو. پشتم و بهش کردم و چیزی نگفتم. کم- کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.صبح با سردرد بدی بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم خبری ازش نبود پس رفته. رفتم آشپزخونه تا یه چیزایی درست کنم بخورم که با دیدن سرگرد روی صندلی ترسیده دو متر هوا پریدم. - تو اینجا چیکار میکنی؟! بلند شد و سمتم اومد آروم لب زد: - خواستم بیام خداحافظی کنم ازت. تعجب زده گفتم: - منظورت چیه؟ - باید برم ایران یه کار خیلی مهمی پیش اومده مراقب خودت باش. چیشده بود که همه داشتن بخاطر این کاره مهم میرفتن ایران؟ رو بهش گفتم: - سیاوش هم رفته ایران، میشه بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟ سرگرد انگار دستپاچه شده بود؛ ولی به روی خودش نیاورد و گفت: - بخاطر مأموریت هست، تو الکی خودت رو درگیر این مشکلات نکن. بعد گفتن این جمله طوری از دیدم خارج شد که بهت زده اطراف رو نگاه میکردم. *** یک هفته بعد داخل اتاق منتظر رمیصا بودم که با لبخند دلنشینی روی لبش وارد شد همونطور که سمت میزش میرفت گفت: - وای ساحل! خیلی خسته شدم ترافیک بود، ببخشید دیر کردم. خندهی بلندی کردم و گفتم: - اولاً من که غریبه نیستم، دوماً چهقدر کم طاقت شدی تو. اومد روبه روی من نشست و گفت: - آره میبینی خیلی زود رنج شدم. سری تکون دادم و آروم لب زدم: - جواب آزمایشهام اومد؟ حس کردم با گفتن این جملهام پَکر شد؛ اما به روی خودش نیاورد و گفت: - آره اومد، ببین یه چیز میگم اصلاً نگران نشو. کلافه از جام بلند شدم و گفتم: - عمل میخواد مگه نه؟ چیزی نگفت و اشکهام ریخت، بلند شد سمتم اومد و بدون هیچ حرفی بغلم کرد نیاز داشتم به این آغوش گرم. بعد چند دقیقه از همدیگه جدا شدیم نشستیم کنار هم آروم ادامه داد: - عزیزم میدونم سخته همه چی؛ اما باید طاقت بیاری تو دختر قوی هستی. موهام رو زدم پشت گوشم و گفتم: - من نمیخوام جون کسی گرفته بشه بخاطر من. عصبی گفت: - ساحل چرا اینجوری میگی؟ کی گفته جون کسی گرفته میشه؟ برگشتم سمتش و گفتم: - نکنه از هوا قراره برام قلب پیدا بشه؟ خب جون انسانی گرفته میشه. دستام رو گرفت آروم لب زد: - عزیز دلم ما کلی بیمار داریم که مریضیهای بسیار سختی دارن، وقتی میبینن امیدی نیست تصمیم میگیرن تا اهدا عضو کنن. اشکهام و پس زدم و گفتم: - کاش مامانم کنارم بود. - دختر لوس. به لَهجهاش خندهای کردم که حرصی گفت: - خودت رو مسخره کن. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 11 (ویرایش شده) پارت شانزده پالتوم رو برداشتم در همون حین که میپوشیدم گفتم: - خیلیخب، حق با تو هست. نگاهی به من کرد و گفت: - کجا میری؟ من که تازه اومدم. سرم رو تکون دادم و لب زدم: - بله تو تازه اومدی؛ اما من خیلی وقته اینجا منتظرتم. سرش رو خم کرد و با حالتی مظلوم گفت: - تنهام میذاری؟ خندهای کردم و گفتم: - رمیصا تو دکتری باید بیمارستان باشی دلیل نمیشه که منم کنارت بمونم باید برم. - باشه شب میام بهت سر میزنم. کیفم رو برداشتم و گفتم: - منتظرتم. از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشین شدم رو به صمد گفتم: - بریم خونه. رفتم داخل خونه خیلی تاریک بود لامپها رو، روشن کردم و سمت اتاق رفتم تا لباسهام رو تعویض کنم. نگاهی به خونه انداختم خیلی شلوغ بود باید تا اومدن رمیصا مرتب میکردم. قرمه سبزی حاضر بود لبخندی زدم چهقدر صمد زحمت کشید تا بتونه سبزی برام پیدا کنه، همه چیز تقریباً تموم شده بود از آشپزخونه خارج شدم و یه راست رفتم دوش بگیرم. با صدای زنگ در، چشم از تی وی برداشتم سمت در رفتم از چشمی نگاهی کردم با دیدن رمیصا خوشحال در و باز کردم و گفتم: - خوش اومدی عزیزم. اومد داخل و با دیدن خونه گفت: - آفرین! میبینم فعال شدی. نفس عمیقی کشید و با ذوق برگشت سمت من و آروم لب زد: -نه؟! خندیدم و مثل خودش آروم لب زدم: - آره جیغ خفهای کشید و من رو بغل کرد. - وای! مرسی ساحل خیلی هوس کرده بودم. - یه قرمه سبزی این حرفها رو نداره. از خودم جداش کردم نگاهی به من انداخت و گفت: - خبری از سیاوش نشده؟ پالتوش رو گرفتم و بردم تا آویزون کنم در همون حین گفتم: - یه هفتهای میشه از همشون بیخبرم فقط با مادرم در ارتباطم. سرش رو تکون داد و گفت: - خیلی هم عالی. خندیدم و گفتم: - خونه چهطور شده؟ نگاهی به دکوراسیون کرد و گفت: - قشنگه خانم طراح؛ اما رنگهای که استفاده کردی من زیاد دوست ندارمشون. میدونستم از سفید و کرم بدش میاد؛ ولی من کاملاً برعکس عاشقشون بودم. گفتم: - میدونم. نشست روی کاناپه و گفت: - بیا بشین کارت دارم. سری تکون دادم و سمت آشپزخونه رفتم گفتم: - قهوه یا شربت؟ - شربت بیزحمت. دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: - جونم؟ شربت و برداشت همش و سر کشید رو بهش گفتم: - نپره تو گلوت؟ لیوان خالی و روی میز گذاشت و گفت: - نترس چیزیم نمیشه. آروم گفتم: - نمیخوای بگی؟ سری تکون داد و گفت: - امروز بیماری و داشتم که قلبش به تو میتونه پیوند بخوره. نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم گفتم: - خب؟ - خب به جمالت ساحل. - طرف زندهاست از کجا معلوم قانع بشه؟ چیزی نگفت علاوه بر قانع شدنش، من چطوری با قلب یکی دیگه زندگی کنم کلافه شده بودم. برگشت سمتم و گفت: - چرا خودت و مقصر میدونی؟ - منظورت چیه؟ دستام رو گرفت و گفت: - دورت بگردم میدونم داری به چی فکر میکنی، من تو این یه هفته تو رو خیلیخوب شناختمت. دست خودم نبود همش استرس داشتم کلی فکر و خیال تو سرم بود رو به رمیصا گفتم: - اگه زنده از اتاق عمل بیرون نیام چی؟ اونوقت همین مدت کوتاه هم زندگی نکردم. اصلاً اینها هیچ تو به من بگو چهجوری یه عمر با قلب یکی دیگه زندگی کنم عذاب وجدان میذاره؟ - عزیز دلم وقتی امیدی به زندگی کردن اون شخص نیست چرا باید عذاب وجدان داشته باشی؟ نمیدونستم باید چیکار کنم کاش یکی از اعضای خانوادهام کنارم بود. اشکم رو پس زدم گفتم: - بیا بریم شام بخوریم. سری تکون داد و سمت آشپزخونه رفتیم سردرد بدی گرفته بودم. ویرایش شده در فِوریه 28 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 12 (ویرایش شده) پارت هفده روی کاناپه دراز کشیده بودم که با صدای رمیصا برگشتم سمتش: - ساحل فردا بیا مطبم داروهات رو باید عوض کنیم. سری تکون دادم و گفتم: - باشه. اومد روبه روی من نشست نگاهی عمیق بهم کرد و ادامه داد: - هنوزم بخاطر از دست دادن بچهات شبها کابوس میبینی؟ مگه میشد نبینم بعد رفتن سیاوش، هر شب کابوس میدیدم و حالم خراب میشد کلی راه برای رهایی از افکارم امتحان کردم؛ اما هیچکدوم جواب نداد. آروم لب زدم: - آره میبینم و همشون شبیه به هم هستن. سرش رو تکون داد و گفت: - یعنی فقط خون میبینی؟ - آره. چیزی نگفت و باهم مشغول دیدن فوتبال شدیم. بعد راهی کردن رمیصا رفتم اتاق و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. صبح با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم و یه نگاه به آینه کردم که چشمهام به خون نشسته بود، بیتوجه سمت در رفتم با دیدن سیاوش تعجب کردم نگاهی به من کرد و دستاش رو با حالت مزخرفی باز کرد گفت: - نمیخوای به شوهرت خوش آمد بگی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - برای چی اومدی؟ تا نبودی در آرامش داشتم زندگیم رو میکردم. عصبی شده بود این و از حالت انگشتهاش متوجه شدم آروم لب زد: - آرامش تو، زندگی تو، همهی وجود تو منم این و یادت نره. سرم رو تکون دادم و گفتم: - حتما همینطوره. رفتم آشپزخونه و مشغول چیدن میز صبحانه شدم. در حال خوردن بودم که اومد روبه روم نشست و گفت: - دکتر میری؟ لقمهام رو دهنم گذاشتم و سرم رو تکون دادم. نگاهی به من کرد و گفت: - خب؟ لقمهام رو قورت دادم و گفتم: - خب به جمالت. - مسخره بازی در نیار ساحل دکتر چی گفت؟ آها میخواست بدونه عمل میکنم یا نه. آروم لب زدم: - منتظرم یه قلب که به من بخوره پیدا بشه. سکوت سنگینی بینمون حاکم بود من میخوردم و اون فقط نگاهم میکرد کلافه شده بودم رو بهش گفتم: - چیزی شده؟ جوابی نداد. آبمیوه رو برداشتم و خوردم با حرفی که زد: - سرگرد فوت کرده. آبمیوه پرید گلوم و به سرفه کردن افتادم در حالت عادی همینجوری هم نمیتونم نفس بکشم سیاوش اومد کنارم و چند ضربه به کمرم زد. وقتی که بهتر شدم زمزمه کردم: - پارسا مُرده؟ خندهی بلندی کرد و گفت: - آره خودم با دستای خودم کشتمش. چند باری صداش برام اِکو شد، با دستای خودم کشتمش. بلند شدم کلافه قدم میزدم که با حرفش ایستادم. - میگفتی بینتون چیزی نیست، چیشده که اینقدر حالت بهم ریخت؟ رسماً گیر یه آدم روانی افتاده بودم بلندتر فریاد زدم: - لعنتی بینمون چیزی نبود؛ ولی انسان که هستم حق ناراحتی ندارم؟ تو چرا همچین آدم کثیفی هستی سیاوش؟ بلند شد و سمتم اومد با تمام توانش کوبید تو صورتم که پخش زمین شدم بلند ادامه داد: - وقتی همسر یکی هستی حق نداری برای مرگ یه جنس مذکر ناراحت بشی من کشتمش. محکم زد تخت سینهاش و گفت: - من کشتمش تا چشمت رو جمع کنی. قسم میخورم یک بار دیگه به من خیانت کنی با دستای خودم کارت و تموم کنم، اونموقعست که دیگه آدم حسابت نمیکنم. از خونه رفت بیرون در و قفل کرد. من موندم و غم از دست دادن عزیزی که بهم قول داده بود از این زندگی نجاتم بده. صدای هق- هقم اوج گرفت، دیگه برام نفس کشیدنم هم مهم نبود که نگرانش باشم . ویرایش شده در مارچ 13 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 13 (ویرایش شده) پارت هجده حاضر شدم و رفتم پایین رو به صمد گفتم: - من رو ببر بیمارستان. در ماشین رو برام باز کرد نشستم. وارد اتاق شدم با دیدن رمیصا درد دلم تازه شد و هق-هق کنان خودم رو در آغوشش انداختم. - باشه ساحل جان آروم بگیر ببینم چیشده؟! پاهام توان حمل کردن جسمم رو نداشتن، سریع خودم رو به مبل رسوندم نشستم، رمیصا که متوجه حال بد من شده بود کنارم نشست و گفت: - چیشده؟ با یادآوری حرفهای سیاوش بدتر شدم و از ته دلم زار زدم رمیصا یه لیوان آب دستم داد و گفت: - این و بخور آرومتر شدی بهم توضیح بده. سرم رو تکون دادم. بعد از اینکه آروم شدم شروع کردم به توضیح دادن حرفهای سیاوش رمیصا بهت زده داشت من رو نگاه میکرد لب زد: - روانی بخاطر یه احتمال برداشته پارسا رو کشته؟! اشکهام رو پس زدم گفتم: - نه من که نمیدونم شاید سیاوش دروغ میگه نمرده، حتماً زنده است به من قول داد نجاتم بده باید بیاد نه- نه میاد. مثل روانیها تکرار میکردم میاد؛ اما ته دلم خالی شده بود و اینقدر تو بغل رمیصا زجه زدم نمیدونم کی از هوش رفتم. - کجا میری پارسا؟ میرفت و دورتر از من میشد دنبالش میدویدم؛ اما نمیرسیدم فریاد میزدم، صداش میکردم و جوابم فقط دورتر و دورتر از من شدن بود. - پارسا من خیلی خستهام توروخدا تنهام نذار. با صدای فریادم از خواب بلند شدم رمیصا نگران کنارم پرسه میزد وقتی دید چشمهام رو باز کردم سریع گفت: - ساحل آروم باش خودت رو هلاک کردی. نشستم و گفتم: - من باید برم ایران، باید متوجه بشم چه بلایی سرش اومده. رمیصا سریع گفت: - ساحل تو الان حالت خوب نیست، لطفاً عجولانه تصمیم نگیر سیاوش این وسط مانع هست. برام مهم نبود من باید مطمئن میشدم حالش خوبه رو به رمیصا گفتم: - لطفاً من رو فراری بده از اینجا من نمیخوام برگردم. رمیصا کلافه لب زد: - قلبت چی؟ باید هر چه زودتر عمل کنی. عصبی گفتم: - درکم کن دارم دق میکنم از نگرانی، من باید برم ایران. رمیصا که متوجه شده بود قصدم جدیه گفت: - بذار از پنجره ببینم صمد اینجا هست یا نه. نگاهش رو گرفت سمت من لب زد: - اینجاست. بلند شدم چنگی به کیفم زدم و برداشتمش رو به رمیصا گفتم: - من میرم تو فقط یکم معطلشون کن. اومد سمتم و گفت: - ساحل چرت نگو کجا میخوای بری؟ سریع گفتم: - ایران دیگه. کلافه شده بود آروم ادامه داد: - پاسپورت یا شناسنامهات همراهت نیست علاوه بر اینها بلیط نداری یکم منطقی باش. از داخل کیفم شناسنامه و پاسپورتم رو درآوردم گفتم: - همه مدارک دستم هست موقع اومدن برداشتمشون. - پس قصد فرار و از اول داشتی. عصبی گفتم: - رمیصا من باید برم. داشتم خارج میشدم که گفت: - بیا اینجا. یه چیزایی داشت مینوشت سریع اومد سمتم و دستم داد گفت: - برو به این آدرس کمکت میکنم بری؛ اما الان پروازی برای ایران نیست تا فردا صبر کن. بغض کرده بودم محکم در آغوشم کشیدمش و گفتم: - خیلی ممنونم ازت رمیصا. -فقط یه قولی بهم بده. سرم رو تکون دادم و گفتم: - جانم؟ نگاهی به چشمهام انداخت و گفت: - دختر چشم رنگی، برگرد تا تو رو مداوا کنم. اشکم رو پس زدم و بدون حرفی خارج شدم. ویرایش شده در مارچ 2 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 14 (ویرایش شده) پارت نوزده «دانای کل» در این میان طغیانی صورت گرفته بود، سیاوش به دنبال ساحلش میگشت؛ اما غافل از اینکه دل همسرش جای دیگری بود. سیاوش رو به صمد گفت: - برای آخرین بار میپرسم ساحل کجاست؟ صمد میدونست مقصر خودش است چیزی نگفت و به مرگ خودش قانع شد، صدای شلیک گلوله در فضا پیچید سیاوش رو به آدمهاش گفت: - میریم ساحل رو برمیگردونیم فهمیدید؟ میدانستند سیاوش ساحل رو بدست نیاره همهاشون رو میکشه سری به معنای اطاعت تکون دادند و به سمت فرودگاه رفتند. ساحل منتظر نشسته بود تا رمیصا بهش خبر بده پروازش ساعت چند است که با صدای زنگ تلفن بلند شد و جواب داد: - بله؟ رمیصا همه کارها رو انجام داده بود فقط مونده بود چطور ساحل رو سوار هواپیما کنه آروم زمزمه کرد: - همه چی ردیفه فقط... فقط. ساحل کلافه گفت: - فقط چی رمیصا؟ رمیصا که متوجه شده بود ساحل چهقدر بیتاب هست گفت: - تو امشب ایران میری نگران نباش؛ ولی سیاوش با نوچههاش ریختن فرودگاه کارمون سختتر شده. ساحل استرس گرفته بود گویی قلبش، تن و بدنش رو الان میشکافه تا ترکش کنه روی زمین نشست و زجه زد خسته بود از این زندگی، بیرحمیها فقط میخواست بدونه مردی که به خاطر اون تو دردسر افتاده حالش چطوره زیادی بود؟ سرهنگ از پشت شیشه نگاهی به چهره غرق خواب پارسا انداخت، قربانی شده بود سرگرد محبوبش اگه به هوش نمیومد چطور میتونست به جنگ با سیاوش بره؟! فقط پارسا میدونه مدارک و اسناد مهم کجاست همه چی دست پارسا بود و سرهنگ درگیر این پروندهای شده بود که سرانجام خوبی نداشت. مادر و پدر پارسا خیلی شکسته شده بودند این چند روز غم داشتند و ترس از دست دادن فرزند یکی یدونهاشون. سرهنگ رو به پدر پارسا گفت: - من باید برم لطفاً خبری از حالش شد به منم اطلاع بدید. پدر پارسا حال روحی خوبی نداشت سرهنگ و مقصر این حال پسرش میدونست عصبی گفت: - نمیخواد شما تشریف بیارید خودمون هستیم. سرهنگ درک میکرد این حال پدر پارسا رو پس سکوت کرد. بعد از اینکه کمی کنار سرگرد موند از بیمارستان خارج شد تا به کلانتری برسونه خودش رو. رمیصا زنگ واحد رو زد، ساحل که خوشحال شده بود از اومدن رمیصا با تمام سرعت خودش رو به در رسوند وقتی با رمیصا روبه رو شد خودش رو در آغوش رمیصا انداخت و هق- هق کرد. رمیصا غمگین دختری که بیمارش بود و الان شده بود رفیق صمیمیش رو از خودش جدا کرد و گفت: - باید بریم آمادهای؟ ساحل سری تکون داد بعد از برداشتن وسایلش با رمیصا از آپارتمان خارج شدند. رمیصا سکوت کرده بود داخل ماشین و قصد نداشت اصرار کنه برای موندن میدونست ساحل فقط با رفتن آروم میشه باید تحمل میکرد. ساحل سکوت ماشین رو از بین برد و گفت: - من خیلی بهت مدیونم رمیصا هیچوقت خوبیت رو فراموش نمیکنم. رمیصا دلشوره عجیبی داشت و در جواب ساحل به تکون دادن سرش اکتفا کرد. او به خاطر خودش نه، نگران ساحل بود که بلایی سرش نیارن طبق حرفهای رفیقش اون گیر آدم خوبی نیفتاده دقیقاً مثل خودش که خانواده نرمالی نداشت، از این میترسید تنها رفیقش ضربه ببینه. ساحل با شالگردن تا جایی که امکان داشت چهرهاش رو پوشوند و پیاده شد رو به رمیصا گفت: - تو برگرد. رمیصا سرش رو تکون داد و گفت: - امکان نداره تنهات بذارم. ساحل نزدیکش شد و آروم لب زد: - تو رو ببینن منم لو میرم ازت خواهش میکنم لجبازی نکن برو منم سوار اون هواپیما میشم و میرم. رمیصا نمیخواست ساحل و تنها بذاره؛ اما چارهای نبود باید میرفت ساحل حق داره بودنش خوب نیست ممکنه ساحل لو بره. آروم زمزمه کرد: - میرم ولی بدون از سیاوش نمیترسم فقط به خاطر این میرم که بتونی راحت بری. ساحل بوسهای روی گونهاش زد و گفت: - میدونم دیوونه مراقب خودت باش خداحافظ. ساحل پشتش رو به رمیصا کرد و سریع اون مکان رو ترک کرد موندنش باعث میشد نتونه اشکهاش رو کنترل کنه این موقعیتها رو مدیون رمیصا بود. ویرایش شده در مارچ 2 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 15 (ویرایش شده) پارت بیست «ساحل» وارد فرودگاه شدم نگاهی به اطراف کردم خبری نبود، از فرصت استفاده کردم مکان و ترک کردم بعد دادن بلیطم اجازه ورودم رو دادن. داشتم میرفتم سوار هواپیما بشم که با صدای سیاوش به پاهام سرعت بخشیدم میترسیدم برگردم عقب رو نگاه کنم کم- کم شروع به دویدن کردم خودم رو تقریباً پرت کردم داخل هواپیما، برگشتم و با دیدن سیاوش تو دستهای نگهبانها نفسی آسوده کشیدم. فوراً از فرودگاه خارج شدم یه قرون پول همراهم نبود دربست گرفتم تا خونه مامان. بعد از اینکه رسیدم رو به راننده گفتم: - خیلی معذرت میخوام امکانش هست دو دقیقه صبر کنید من پول رو از مادرم بگیرم بیارم؟ راننده از تو آینه نگاهی سطحی بهم انداخت و گفت: - باشه. سریع از ماشین خارج شدم و به طرف خونه دویدم زنگ در و فشار دادم خدا- خدا میکردم خونه باشه با صدای مامان اشک شوقی چکید رو گونهام: - بله؟ با بغضی تو گلوم ادامه دادم: - ساحلم مامان جان میشه هفتاد هزار تومن پول برام بیاری پایین؟ - عه مادر تویی قربونت برم باشه همین الان میارم. با شرمندگی توی صدام گفتم: - شرمنده. جوابی نشنیدم بعد چند مین مامان اومد بیرون با دیدن من ذوق زده سمتم اومد و بغلم کرد آروم گفت: - دشمنت شرمنده مادر. پول رو برد به راننده تاکسی داد و برگشت کنارم ایندفعه من بودم که خودم رو در آغوش گرمش انداختم و هق زدم. بعد از اینکه آرومتر شدم مامان گفت: - بیا بریم داخل بهم بگو این همه مدت چه اتفاقی افتاده. سرم رو تکون دادم و با مامان همقدم شدم مامان در و بست رو به من گفت: - سرگرد گفت سیاوش برده اونجا تا عمل بشی نمیدونی چهقدر نگرانت بودم مادر. با شنیدن اسم سرگرد انگاری که تازه غمم یادم اومده باشه نشستم و بغضم شکست آروم گفتم: - مامان سیاوش بهم گفت سرگرد و کشته. مامان که شوک زده شده بود فقط نگاهم میکرد بعد از اینکه به خودش اومد، روبه روی من نشست و گفت: - آی مادرت بمیره بچه چه آقای خوبی بود، خوشقلب، مودب، مهربون خدا نگذره از باعث و بانیش. بعد تعریف کردن تموم بلاهایی که سرم اومد به مامان نمیدونم چطور خوابم برد. با صدای مامان آروم چشمهام رو باز کردم: - ساحلم؟ قربونت برم من الهی دختر خوشگلم بلند شو داری تو تب میسوزی. وحشت زده از جام بلند شدم و گفتم: - من خوابیدم؟ چطور ممکنه آخه؟ - خسته راه بودی دخترم دلم نیومد بیدارت کنم. نگاهی به ساعت کردم پنج صبح بود دویدم اتاقم لباسهام رو تعویض کردم اومدم پایین رو به مامان گفتم: - مامان میشه یکم به من پول قرض بدی؟ بهت قول میدم در اسرع وقت کار کنم پس بدم. مامان اخمهاش رو تو هم کشید و گفت: - این چه حرفیه تو دختر منی وظیفهامه تو شرایط سخت کمکت کنم نمیخواد بهم پس بدی. برای اینکه چونه نزنه چیزی نگفتم حالا بعداً بهش میدادم مامان کارتش رو سمتم گرفت و گفت: - رمزش... کارت رو گرفتم زیر لب گفتم: - مرسی. داشتم میومدم بیرون گفت: - کجا میری حالا؟ - کلانتری. در و بستم و سمت عابر بانک رفتم تا پول نقد بگیرم. ویرایش شده در مارچ 2 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 16 (ویرایش شده) پارت بیست و یک وارد کلانتری شدم و به سرعت خودم رو به اتاق سرهنگ رسوندم چند تقه به در زدم که سرهنگ گفت: - بیا داخل. آروم وارد شدم سرهنگ که نگاهش به من افتاد شتاب زده از صندلی بلند شد و سمت من اومد گفت: - ساحل؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ سرم رو انداختم پایین و با غمی که توی صدام موج میزد گفتم: - برای دیدن پارسا اومدم. سرهنگ چیزی نگفت که باعث شد بترسم، واقعاً بلایی سرش آورده بود سیاوش؟ آروم لب زدم: - میشه من و ببرید پیشش؟ کمی مکث کرد کم- کم داشتم ناامید میشدم که سرهنگ گفت: - برو بیرون من الان میام. خوشحال سرم رو تکون دادم و خارج شدم. از جایی که قرار بود سرهنگ من و ببره خوف داشتم، میترسیدم اون مکان مزارش باشه اشکم رو پس زدم با دیدن سرهنگ سمتش رفتم که آروم اشاره کرد: - این ماشین منه بشین تا بریم. سوار شدم و تا مقصد چیزی نگفتم و یا سوالی نپرسیدم از جوابشون میترسیدم. با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان نفس حبس شدهام رو بیرون دادم، خوشحال بودم از اینکه زندهست از طرفی دلگیر بودم که بیمارستان هستش با سرهنگ همقدم شدم و داخل رفتیم. با دیدن پارسا پشت شیشه مراقبتهای ویژه تپش قلب گرفتم، نفس- نفس میزدم دوباره حالتهای دردناک بهم دست میداد بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود دیدنش تو این وضعیت، بخاطر من برام خیلی سخت بود. سمت سرهنگ رفتم و گفتم: - اگه بشه من برم داخل از نزدیک ببینمش. سرهنگ نگاهی به من کرد و آروم پچ زد: - عاشقش شدی؟ تعجب کردم حرفی نداشتم بزنم سکوت ترسناکی شده بود که گفت: - خیلیخب، تو اینجا بمون تا من برم یه صحبتی کنم با دکترش. سرم رو تکون دادم زیر لب گفتم: - خیلی ممنونم. سرهنگ رفت سردرگم داشتم قدم میزدم که با قرار گرفتن یه خانم کنارم نگاهش کردم که گفت: - چه نسبتی با پسر من داری؟ - پسرتون؟ اشارهای به اتاقی که پارسا بود کرد و گفت: - دیدم که وقتی دیدیش حالت بد شد. آروم زمزمه کردم: - پسرتون هستش؟ سرش رو تکون داد عجیب دلم گرفت الان چی میگفتم بهش حرفی نداشتم. بگم همسر کسی هستم که پارسا رو تو این وضع انداخته؟ یا بگم دختر دشمنش هستم؟ چی دارم که بگم؟ اشکم چکید پسش زدم که گفت: - نگفتی، چه نسبتی داری؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - همکارشون هستم. سری تکون داد و گفت: - پلیسی؟ وای! چهقدر سوال میپرسید میخواستم مثل همیشه فرار کنم چارهای نداشتم که با اومدن سرهنگ فرصت رو بدست آوردم سمتش رفتم گفت: - برو داخل لباس مخصوص رو بپوش، بعد میتونی ببینیش. با بغض گفتم: - خیلی ممنونم ازتون شرمندهام کردید. - این چه حرفیه دختر جون مطمئنم پارسا هم با دیدنت یکم جون میگیره. خجالت زده گفتم: - امیدوارم حالش هر چه زودتر خوب بشه. دیدم مادرش داره میاد سمتم که سریع رفتم داخل، بعد پوشیدن لباس سمت تختش رفتم. ویرایش شده در مارچ 13 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 (ویرایش شده) پارت بیست و دو خیلی معصوم بود، قلبم اوج دردش رو داشت تجربه میکرد آروم نشستم رو صندلی و عمیق نگاهی بهش کردم. آروم لب زدم: - گناهه؟ از بچگیم میگفتن نگاه به نامحرم گناهه؛ اما پارسا تو که نامحرم نیستی تو محرم من هستی. برگشتم دیدم مادرش داره نگاهم میکنه بلند شدم پرده رو کشیدم و دوباره نشستم، گریهام شدت گرفته بود گفتم: - نمیدونی وقتی بهم گفت تو رو کشته چه حالی شدم. آروم لب زدم: - هر چه زودتر خوب شو من به کمکت نیاز دارم. من باید برم وگرنه جفتمون تو دردسر میفتیم لطفاً من رو فراموش نکن دورت بگردم. بلند شدم نمیدونستم چرا اینقدر نگرانش بودم از اتاق خارج شدم سرهنگ اومد سمتم و گفت: - میری؟ سرم رو تکون دادم و لب زدم: - بله، مراقبش باشید. منتظر جواب نموندم و سریع از بیمارستان خارج شدم. قدم میزدم و غافل از اطرافم بودم با نگه داشتن کلی ماشین ترسیده خودم رو عقب کشیدم وحشت زده نگاهم رو دوخته بودم به آدمهای عجیب و غریب که سمتم میومدن فریاد کشیدم یکیشون جلو دهنم رو گرفت و پرتم کردن داخل ماشین با دیدنش دست از تلاش برداشتم آب دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم: - یاس؟ نگاه پر از خشمش رو به من دوخت و گفت: - آره خوشگلم. «پارسا» با سردرد وحشتناکی چشمهام رو باز کردم اطرافم و دقیق نگاه کردم، پرستاری اومد داخل من رو که دید سریع رفت بیرون، این چش شد؟ من کجام؟ یکم فکر کردم که با یادآوری اون روز اخمهام رو تو هم کشیدم. *** دو هفته قبل از بالای دیوار پریدم داخل باید برم تا مدرکهای جدیدی پیدا کنم از همونجای قبلی رفتم خونه یه راست پلهها رو بالا رفتم. در اتاقها رو یکی- یکی باز میکردم خبری نبود تا رسیدم همون اتاقی که جلسه گذاشته بودن، وارد شدم کِشوها رو زیر و رو کردم چیزی نبود آخه مگه میشه؟! ناامید شده بودم که دستم رفت ته کشو، لَق میزد هُلش دادم با صدای تیکی باز شد کشیدمش جلو کلی ورقه و یه دفتر بود، برداشتمشون توی کتم قایم کردم از اتاق خارج شدم و خودم رو به حیاط رسوندم با صدای سیاوش ایستادم: - کجا شازده؟ برگشتم سمتش خندهی چندشی رو لباش بود وقتی چهره پر از نگرانی و ترس ساحل یادم میفته دوست دارم یکی تو مُخش خالی کنم؛ ولی من یه پلیسم و باید به نحو احسنت و خونسرد کارم رو انجام بدم. گفتم: - بله؟ اخمهاش رو تو هم کشید تقریباً فریاد زد: - تو خونهی من چیکار میکنی؟ منم مثل خودش فریاد زدم: - با من درست صحبت کن. خندهی بلند سر داد و گفت: - به پلیس بودنت مینازی؟ مثل خودش خندهای کردم و گفتم: - تو چی؟ به مافیا بودنت مینازی؟ اسلحه رو در آورد سمتم نشونه گرفت تا خواست شلیک کنه جا خالی دادم و پشت ساختمون پنهون شدم که گفت: - فرار میکنی؟ راه فرار نداری زمان مرگت رسیده با پای خودت دُم به تله من دادی. از دیوار پریدم اونطرف مدارک و زیر خاک پنهون کردم وقتی مطمئن شدم جاشون امنه و فقط خودم میتونم پیداشون کنم دوباره برگشتم داخل و رفتم جای قبلیم ایستادم که گفت: - بیا بیرون مردونه بجنگیم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 20 (ویرایش شده) پارت بیست و سه پوزخندی زدم و گفتم: - تو مگه مَردی؟ میدونستم عادلانه نمیجنگه؛ ولی چاره نداشتم خشمم رو نمیتونستم کنترل کنم از پشت اومدم بیرون و گفتم: - اسلحهات رو بنداز زمین بیا جلو. با شلیک گلوله از پشت سرم برگشتم دیدم یکی از آدمهاش زده، پوزخندی زدم و گفتم: - مَرد بودن تو در این حده. اسلحهاش آورد بالا و دو بار بهم شلیک کرد نتونستم رو پام وایستم و افتادم چشمهام سیاهی رفت و متوجه هیچی نشدم. *** زمان حال با اومدن دکتر داخل اتاق گفتم: - میخوام برم. دکتر تعجب زده گفت: - پسر خوب چی میگی تو؟ تازه به هوش اومدی کما بودی، توقع داری ترخیصت کنم؟ کلافه لب زدم: - خوبم دیگه. دکتر لبخندی زد و گفت: - خوبی درست؛ ولی این حال خوبت رو هم مدیون یکی هستی. متوجه حرفاش نشدم و گفتم: - حداقل از اینجا من رو ببرید بیرون دارم خفه میشم. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: - چهقدر کم طاقتی پسر. میخواستم سریعتر برم مدارک و بردارم تا یه موقع به دست سیاوش نرسه. به بخش انتقالم دادن با صدای در گفتم: - بله؟ مامان و بابا اومدن داخل، خودم رو بالا کشیدم و گفتم: - سلام خوبید؟ بابا چشم غرهای رفت و گفت: - خجالت نمیکشه میگه خوبید. مامان گفت: - آقا مُصیب بهش فشار نیارید لطفاً. بابا کلافه گفت: - نعیمه خانم مگه دروغ میگم؟ احتمال داشت از کُما بیرون نیاد. مامان آروم لب زد: - خداروشکر که اومد بیرون بهتره فعلاً راجبش صحبت نکنیم. من که تا الان سکوت کرده بودم گفتم: - اگه تموم شد، میخوام استراحت کنم. بابا گذاشت رفت مامان اومد سمتم و نشست رو صندلی گفت: - اون دختره کیه؟ بهت زده گفتم: - منظورت چیه مامان؟ کدوم دختر؟ مامان گفت: - امروز یه دختر اومد دیدنت مشکوک میزد کلی التماس کرد تا راهش بدن داخل تو نمیدونی کیه؟ عجیب آشوب به دلم افتاده بود سریع گفتم: - مامان لطفاً امروز کارای ترخیص من رو انجام بدید. مامان گفت: - امکان نداره. - مامان لطفاً. مامان رفت و من موندم با کلی فکر و خیال یعنی ساحل بوده؟ اینجا چیکار داشته؟ چهجوری اومده؟ داشتم روانی میشدم. یه راه باید پیدا کنم از بیمارستان برم من با این همه فکر و خیال طاقت نمیارم. «ساحل» الان یک روز بود که من تو یه اتاقک کوچیکی زندانی شده بودم نوری نبود، صدایی نبود و آدمی نبود خیلی میترسیدم یاس بلایی سرم بیاره. کاش متوجه بشم حال پارسا چطوره با صدای در از جام بلند شدم خودم رو عقب کشیدم یاس اومد داخل و گفت: - چشمت روشن، چشم خوشگلم. متوجه منظورش نشدم و آروم لب زدم: - چی میگی تو؟ نزدیکتر اومد و گفت: - سرگردی که بهت کمک میکرد از کُما بیرون اومده. حالت متفکرانهای به خودش گرفت و گفت: - اونم بعد دو ساعت رفتن تو به دیدنش، یه غیرممکن و ممکن کردی. وای خدا! از خوشحالی جیغ خفهای کشیدم و بدون فکر کردن به وجود یاس دور خودم میچرخیدم و خدا رو شکر میکردم: - خدایا شکرت، مرسی که ناامیدم نکردی، مرسی که برش گردوندی. با صدای شلیک گلوله وحشت زده خودم رو عقب کشیدم، یاس با خندهی کثیفی اسلحه رو گرفت سمتم و گفت: - بیا با این خوشحالی کن لذتش بیشتره. چشم غرهای رفتم و گفتم: - نه ممنون من اینجوری راحتم. ویرایش شده در مارچ 13 توسط solmazheydarzadeh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.