solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 24 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 24 (ویرایش شده) نام رمان: قلب در آشفتگی نویسنده: سولمازحیدرزاده«solmaz.h» ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه «خلاصه» در اوج ناامیدی بسیار شکستگیها به وجود میآیند، دروغهای بزرگی به گوش میرسند، دختری از تبار غم برای بهدست آوردن طعم رهایی و آزادی میجنگد. در این میان قلبی خسته میتپد، آیا زمان را به او هدیه میدهد؟ ویرایش شده در فِوریه 26 توسط solmazheydarzadeh 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 22 (ویرایش شده) پارت بیست و چهار شونهای بالا انداخت و گفت: - باشه. عصبی گفتم: - برای چی من رو آوردی اینجا؟ هدفت چیه؟ دنبال چی هستی؟ همونطور که اسلحه رو میگذاشت سرجاش ادامه داد: - به دو دلیل، یک تو عشق بچگی من هستی و باید برای من بشی حالا پدرت یهو همه چی رو زیر پا گذاشت مهم نیست تو سهم منی، دو دنبال مرگ سیاوش هستم. تعجب زده گفتم: - چرا؟! تو که خیلی دوسش داشتی برادر خونی میگفتی و این چرت و پرتها. آروم زمزمه کرد: - بچه بودم، نفهم بودم. کلافه لب زدم: - خب الان از من چی میخوای؟ چرا اذیتم میکنی؟ روبه رو یه صندلی بود نشست و به منم اشاره کرد: - بشین. سرم رو به معنی مخالفت تکون دادم و گفتم: - همینطوری راحتم. بیخیال گفت: - پس شروع میکنم. مکث طولانی کرد و گفت: - من طلاق تو رو از سیاوش میگیرم؛ اما یه شرط دارم. آروم زمزمه کردم: - چه شرطی؟ - ازت میخوام با من زندگی کنی به مدت دو سال. بهت زده نگاهش کردم چهقدر یه آدم میتونه گستاخ باشه. گفتم: - غیرممکنه من حاضرم بمیرم؛ ولی از داخل باتلاقی تو یه باتلاق عمیقتر فرو نرم. خندهی مزخرفی کرد و گفت: - صیغه میکنمت اگه برات مشکل داره، یا عقدت میکنم من از خدامه. اخمهام رو توهم کشیدم و گفتم: - لازم نکرده نه عقد میکنم باهات و نه صیغه فقط دو سال تحملت میکنم. کتش رو درست کرد و گفت: - اما به همه میگم که ازدواج کردیم با همدیگه. سرم رو تکون دادم و گفتم: - هر غلطی میخوای بکن فقط من رو از دست اون روانی نجات بده. بلند شد و گفت: - همراهم بیا. باهاش همقدم شدم و گفتم: - کجا میریم؟ - خودت متوجه میشی. آی بدم میاد یکی اینطوری جوابم رو بده. بیتفاوت به اطراف نگاه میکردم از داخل تونل دراومدیم بعد طی مسافت کوتاهی به یه عمارت فوق العاده بزرگ و خوشگل رسیدیم، من خودم به شخصه دهنم از این زیبایی باز شده بود! برگشت سمتم و گفت: - خانم این خونه تویی. با تخسی گفتم: - میخوام صد سال سیاه نباشم. آروم لب زد: - مشخصه. بیخیال داخل رفتم کلی خدمتکار صف کشیدن و همزمان گفتند: - خوش اومدید خانم ارباب. تعجب زده برگشتم سمت یاس و گفتم: - اینقدر عقب موندهای یعنی؟ اخمهاش رو تو هم کشید و گفت: - درست صحبت کن. رو به یکی از خدمتکارها گفتم: - اتاق من رو نشون میدی؟ سرش رو تند- تند تکون داد و گفت: - بله خانم بفرمائید. اشارهای به جلوش کرد فکر کنم نباید پشتش من راه میرفتم واقعاً که. طبقه دوم سه تا اتاق بود نشونم داد و گفت: - اولی از سمت چپ اتاق شما و آقا هستش که گفتن در مواقعی که مهمون دارید اونجا هستید همه باید اینطور فکر کنن، دومی از چپ برای آقا هست. سمت راست ایستاد و گفت: - اینجا اتاق شما هست. آروم لب زدم: - خیلیخب، تو میتونی بری. بعد رفتنش وارد اتاق خودم شدم تقریباً قصری بود برای خودش سمت کمد رفتم یه دست لباس سفید و شیک برداشتم ( علاقه خیلی خاصی به سفید دارم) راهی حموم شدم لباسهام رو کَندم، وان رو پر از آب کردم دراز کشیدم، نفس کشیدن برام آسونتر شده بود لبخندی روی لبهام نشست. زمزمه کردم: - خدایا شکرت. ویرایش شده در مارچ 13 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 24 (ویرایش شده) پارت بیست و پنج بعد دوش گرفتن از حموم خارج شدم، داخل رختکن لباسهام رو پوشیدم اومدم بیرون با دیدن یاس متعجب گفتم: - تو اینجا چیکار میکنی؟ خونسرد نگاهی به من کرد و گفت: - مثل همیشه خوشگل شدی گل من. از طرز صحبت کردنش متنفر بودم چندشم میشد، کلافه سری تکون دادم از یه چاله دراومدم افتادم تو یه چاله دیگه خدایا خودت بهم صبر بده. آروم لب زدم: - میشه بری بیرون؟ نگاهی به من کرد از جاش بلند شد و سمت من اومد یه قدم عقب رفتم سریع فاصله رو از بین برد ترسیده لب زدم: - یاس من رو عصبی نکن گمشو بیرون. - چیه چرا هار شدی؟ روی کاناپه نشستم و گفتم: - ازم خواستی جلوی مَردم نقش همسرت رو بازی کنم منم قبول کردم؛ اما الان کسی نیست و نیازی به فیلم بازی کردن هم نیست لطفاً دیگه بدون اجازه نیا اتاقم. سرش رو تکون داد و عصبی از اتاق خارج شد در رو طوری کوبید که از جا پریدم آروم لب زدم: - وحشی! کمی نشستم؛ ولی فکرم آزاد نمیشد برای همین بلند شدم تا به خودم برسم. به اتمام کارم نگاه میکردم لبخندی از روی رضایت نشست روی لبهام آروم لب زدم: - مثل همیشه خوشگل شدی ساحل. بوسهای به خودم فرستادم. کت و شلوار قرمز با کفش مشکی، موهام رو هم فر کردم تو همه چیز زیاده روی کردم؛ اما میخوام امشب خودم رو به زندگی قبلیم برگردونم. از پلهها پایین اومدم رو به یکی از خدمتکارها گفتم: - عزیزم این همه تدارکات برای چیه؟ - خانم ارباب امشب خانواده آقا یاس قراره بیان برای دیدن عروسشون. ابروهام از تعجب بالا پرید چهقدر زود داره همه چیز پیش میره، من هنوز طلاق نگرفتم. با دیدنش به خدمتکار گفتم: - تو میتونی بری. به سمت یاس رفتم و لب زدم: - فکر نمیکنی زوده برای معرفی؟ من هنوز متاهلم. نگاهی به من انداخت و گفت: - نه، تو الان یه خانم محترم، زیبا و مجردی. بهت زده گفتم: - چــی؟! گوشهاش رو به حالت نمایشی گرفت و گفت: - آرومتر ساحل. کلافه گفتم: - خب چهطور ممکنه؟ من امضاء نکردم، سیاوش امضاء نکرده. از داخل جیب کتش یه برگهای درآورد گذاشت جلوم، نگاه عصبیم رو بهش دوختم به کاغذ چنگ زدم و شروع کردم به خوندنش. برگه طلاق بود، سیاوش امضاء کرده بود برای من جلوش خالی بود آروم لب زدم: - چهطور راضیش کردی؟ - راضیش نکردم، مجبورش کردم. هر چی که بود اصلاً به من چه مربوطه مهم اینه من خلاص شدم از دستشون، لبخندی زدم و گفتم: - خودکار داری؟ سرش رو تکون داد و یه خودکار به من داد. برگه رو امضاء کردم و تحویل یاس دادم نگاهی به من کرد و گفت: - آزادیت رو تبریک میگم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنون. نشستم روی مبل باورش برام سخته؛ اما حقیقته من راحت شدم از سیاوش الان باید مراقب خودم باشم در مقابل یاس. با صداش دست از افکارم کشیدم: - یه هفته دیگه میبرمت امارات قلب برات پیدا شده و باید عمل بشی. خوشحال بودم همه چی مثل یه رویا بود برام. رهایی که کلی تلاش کردم و نتونستم بدست بیارم، کنار اومدن با اهدای قلب. آروم لب زدم: - مرسی. با صدای گلوله از بیرون وحشت زده از جام پریدم قلبم تند- تند میزد که یاس گفت: - نترس خانواده من هستن برای دیدن عروسشون اومدن. تعجب زده به سمت بیرون رفتم ویرایش شده در مارچ 23 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 26 (ویرایش شده) پارت بیست و شش حدوداً هشت تا ماشین تو حیاط بودن، جمعیت زیادی از مردها داشتن تیر هوایی شلیک میکردن عصبی برگشتم سمت یاس و گفتم: - این کارا یعنی چی؟ چه لزومی داره؟ نگاه سطحی به من انداخت و گفت: - ساحل لطفاً دردسر درست نکن بذار به رسم و رسومهای خانوادگیمون برسیم. رسم و رسومهاتون بخوره تو سرتون وحشیهای بیشعور. راهم رو کج کردم و سمت خونه رفتم، بعد نمایش میان داخل صحبت میکنیم مگه مسخره دستشون هستم من؟ وارد خونه شدم که دیدم یه عده خانم نشستن از میونشون یه خانمی بلند ادامه داد: - عه اومدی؟ ما هم منتظر بودیم ببینیم کی رضایت میدی بیای داخل. از طرز صحبتش خوشم نیومد؛ ولی چاره ندارم باید تحمل کنم. آروم لب زدم: - خوش اومدید. اشارهای به بیرون کردم و گفتم: - آخه به این بیفرهنگ بازیها عادت ندارم بخاطر همون شوکه شده بودم همینقدر. اصلا اینا چهطور اومدن داخل که من ندیدم؟ سرخی چهرهاش رو به وضوح حس کردم خوبه تا تو باشی طرز صحبت کردنت رو درست کنی. - مشخصه هیچی از رسمهای ما نمیدونی. کلافه ازشون فاصله گرفتم و گفتم: - من برم سرویس بهداشتی میام. طبقهی بالا رفتم خودم رو به اتاقم رسوندم نفس کشیدن برام سخت شده بود، تند- تند نفس عمیق میکشیدم فایده نداشت قرصم رو خوردم نفسهام نرمال شد روی تخت نشستم و شروع کردم با خودم حرف زدن: - بیا ساحل تحویل بگیر، از یه جهنم خلاص شدی داخل یکی بدترش افتادی. حالا چیکار میخوای بکنی؟ چهطوری تحملشون میکنی؟ رسما دیوونه هستن. بلند شدم اتاق رو طی میکردم چشمم به آینه افتاد چشمهای سبزم به خون نشسته بود، نوک بینیم سرخ شده بود این زمانی رخ میداد که من استرس شدید دارم. - چت شده تو؟ ترسیده بالا پریدم متوجه نشده بودم یاس داره بهم نگاه میکنه آروم لب زدم: - کی اومدی؟ همونطور که سمت در میرفت گفت: - اومدم بگم بیا سراغت رو میگیرن اهالی معطل نکن. در و بست رفت منم شال سرخم رو سرم کردم موهام رو رنگ نذاشته بودم، رنگشون طلایی بود دوست نداشتم خیرهام بشن به اندازه کافی چشمهام جلب توجه میکرد. رفتم پایین تقریباً شلوغ بود هیچکس رو نمیشناختم یاس اومد سمتم و گفت: - بیا بریم آشنات کنم. نه که خیلی دلم میخواد بشناسمشون مجبوری سرم رو تکون دادم. رفت روبه روی همون خانمی ایستاد که باهام بد رفتاری کرده بود. - ایشون مادر بنده هستن. عه پس مادرشه چشم غرهای به خانمه رفتم به آقای کناریش اشاره کرد و گفت: - و پدرم. پدرش نگاهی به من کرد و گفت: - ماشاءالله دختر به این خانمی از کجا پیدا کردی پسرم؟ مادرش روش رو ازم گرفت و اونطرف رفت پوزخند محوی زدم. یاس رو به پدرش گفت: - ساحل دختر اکبر هست بابا میشناسیش دیگه. پدرش اخمهاش رو تو هم کشید و چیزی نگفت. دور هم جمع شده بودیم که پدر یاس گفت: - خودم براتون عروسی میگیرم. تعجب زده نگاهشون میکردم منظورشون چیه؟ یاس گفت: - بابا گفتم که یه عقد ساده میگیرم و سفر خارج میخوایم بریم. پدرش با تشر گفت: - همین که گفتم. ای خداا، الان چه غلطی باید میکردم؟ چرا اینجوری میشه؟ دست به هر کاری میزنم یه گندی توش در میاد. این عروسی بگیره صد درصد واقعی میشه، وای! ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 27 پارت بیست و هفت شب به سختی تموم شد و من خودم رو به اتاقم رسوندم محض احتیاط در و قفل کردم. به دوش گرفتن نیاز داشتم واقعا، چون پایین اینقدر احساس خفگی بهم دست داد که نگو. اومدم بیرون یه لباس خواب ساتن خاکستری پوشیدم، حوصله سشوار کشیدن نداشتم میدونستم قراره فردا سردرد بگیرم؛ ولی توانش رو نداشتم گرفتم خوابیدم. صبح با سردرد شدیدی چشمهام رو باز کردم همونطور که زیر لب به خودم غر میزدم سمت سرویس رفتم: - بیا ساحل تحویل بگیر انگار مجبوری خب نگه میداشتی صبح میرفتی دیگه، تو هم دیوونه شدنی رد میدی. جلو آینه نشستم و به خودم عمیق نگاه کردم. هدفم چیه؟ این زندگیه که من میخوام؟ دوباره قراره به زنجیر کشیده بشم؟ کلافه لب زدم: - پس کی قراره آزاد بشی ساحل؟ سرم رو تکون دادم تا افکارم از ذهنم خارج بشه؛ ولی فایده نداشت. موهام رو شونه کردم با اتو مو کرلی کردمشون در آخر از هم بازشون کردم شلخته دوسشون داشتم، از هر طرف یدونه بافتم و پشت بههم وصلشون کردم. میکاپ صورتی لایتی انجام دادم این رو مدیون مانیا بودم که ثبت نام کرد تا آموزش خود آرایی رو ببینم. یه تاپ سفید پوشیدم و از روش کت سفیدی که توی کمد چشمم رو گرفته بود پوشیدم خیلی خوشگل بود سنگهایی که روش کار کرده بودن واقعاً محشر بود، شلوار بگ ذغالی رنگ رو هم پوشیدم فکر میکردم ترکیب جالبی نشه؛ ولی خوب شد روسری سفیدی بستم کیف سفید نبود از شانس بدم مجبورا یه کیف مشکی برداشتم و رفتم پایین. با صدای یاس برگشتم: - کجا بسلامتی؟ نگاهی عمیق بهش کردم و گفتم: - فکر نکنم زندانی بوده باشم. دستپاچه گفت: - منظورم این نبود که... وسط حرفش پریدم و گفتم: - میرم پیش مادرم تا شب نمیام فعلا. اجازه ندادم صحبت کنه و با پوشیدن یه جفت کتونی سفید ساده از خونه خارج شدم. بادیگاردی جلوم رو گرفت و گفت: - خانم بفرمائید برسونمتون. عصبی صدام رو بردم بالا و گفتم: - یا گم میشی کنار یا پرتت میکنم بیرون. چیزی نگفت و از سر راهم کشید کنار، دیگه اجازه نمیدم باهام مثل یه برده رفتار بشه حالا که از دست سیاوش و بابا آزاد شدم میتونم مراقب خودم باشم. زنگ خونه رو زدم که صداش باعث شد لبخندی از ته دلم روی لبام جا خوش کنه: - ساحل تویی مادر؟ خندیدم و گفتم: - رعنا جون خوب میدونی مهمون ناخوانده منم فقط. و دوباره قهقهای سر دادم. در باز شد و وارد شدم مامان اومد بیرون و طلبکار گفت: - مهمون چیه ساحل؟ تو دختر منی صاحب خونهای. مامان رو محکم بغل کردم و گونهاش رو بوسیدم من رو از خودش جدا کرد و گفت: - ساحل نمیدونی چهقدر نگرانت بودم یه خبر بده خب. همونطور که وارد خونه میشدم گفتم: - بله حق با تو هستش سلطان؛ اما گوشی ندارم. مامان گفت: - واقعاً؟ سرم رو تکون دادم مامان سمت آشپزخونه رفت و چیزی نگفت منم روی کاناپه نشستم. مامان از داخل آشپزخونه گفت: - نوشیدنی گرم یا خنک؟ همونطور که کتم رو آویزون میکردم گفتم: - مامان تو این هوای سرد کی خنک میخوره؟ یه قهوه شیرین برام بیار. - باشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در فِوریه 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 28 (ویرایش شده) پارت بیست و هشت مامان قهوهها رو، روی میز گذاشت و کنارم نشست نگاهی عمیق بهش انداختم بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود دلگیر بودم از همه چیز، خودم رو در آغوش مامان رها کردم بغضم شکست. مامان دستپاچه گفت: - ساحلم، گل نازم، یکی یدونه مادر چیشده دورت بگردم؟ - مامان میشه یه مدت اینطوری بمونیم؟ مامان موهام رو نوازش میکرد فکر کنم قبول کرده بود که سکوت کنه و من ازش خیلی ممنون بودم. حدود ده دقیقهای تو بغلش بودم آروم من رو از خودش جدا کرد دستش رو، روی گونهام گذاشت و گفت: - بگو تا آرومتر بشی. شروع کردم به توضیح دادن تک- تک اتفاقات اخیر بعد از تموم شدن حرفهام مامان گفت: - ساحل تو مجبور نیستی با یاس ازدواج کنی طلاقت هم گرفتی بیا پیش مامان زندگی کن. کلافه لب زدم: - مامان تو نمیدونی چه روانی هستش، طلاقم رو گرفتم؛ اما در عوضش شرط گذاشته. مامان گفت: - قراردادی بینتون بسته شده؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - قرارداد مهم نیست یاس متوجه بشه بهش خیانت کردم تلافی میکنه حتی بابا و سیاوش مثل چی ازش حساب میبرند. مامان خواست اعتراض کنه که صدای زنگ در بلند شد با تعجب گفتم: - مهمون داری؟ مامان همونطور که سمت آیفون میرفت گفت: - نه والا من کسی رو دعوت نکردم. نگاهی به آیفون انداخت و خوشحال گفت: - وای ساحل خدا کمکمون کرده. از جام بلند شدم و گفتم: - منظورت چیه مامان؟ اشارهای به بیرون کرد و گفت: - سرگرده. تقریباً فریاد زدم: - چــی؟! مامان سمت پلهها رفت و گفت: - من اتاقم هستم. - اما مامان مـ... - همین که گفتم. مامان رفت و من کلافه تند- تند قدم برمیداشتم با صدای در ورودی، سمت در رفتم و بازش کردم دیدنش اونم سالم برام خیلی ارزشمند بود با صداش به خودم اومدم: - نمیخوای دعوتم کنی داخل؟ زدم زیر گریه نمیدونم چهقدر تو اون وضع بودم که گفت: - مادرتون کجاست؟ کلافه لب زدم: - بالا اتاقشه. اشارهای به داخل کردم و گفتم: - بفرما. روی مبل نشست که گفتم: - نوشیدنی چی میخوری؟ نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت آروم لب زد: - بیا بشین باهات حرف دارم. روبه روش نشستم و گفتم: - گوش میدم. نگاهی بهم کرد و گفت: - با من ازدواج میکنی؟ بهت زده نگاهش کردم چی میگفت؟ واقعی بود همه اینا؟ باورش برام سخت بود با صداش حواسم و جمع کردم: - میدونم که الان تعجب کردی؛ اما متوجه شدم از سیاوش طلاق گرفتی من... راستش من ازتون خوشم اومده میشه یعنی من الان یکم دستپاچه شدم. سرش رو پایین انداخت بلند شدم رفتم کنارش نشستم آروم لب زدم: - فکر میکردم به شوهرم خیانت میکنم با دوست داشتنت؛ ولی کارهایی که اون انجام داد و بلاهایی که سرم آورد کم از خیانت نبود، جواب خیانت و با خیانت نمیخواستم بدم برای همین سکوت کردم، منم دوست دارم. حالا من بودم که سکوت رو ترجیح دادم آروم لب زد: - جوابت چیه؟ با یادآوری یاس اشکام روانه شدند، پارسا سرش رو بلند کرد با دیدن من تو اون وضعیت کلافه لب زد: - چیشده ساحل؟ - من به راحتی از سیاوش طلاق نگرفتم. برگشت سمت من و گفت: - منظورت چیه؟ شروع کردم به تعریف کردن ماجرا بیمارستان رفتنم تا ورود یاس به زندگیم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 2 (ویرایش شده) پارت بیست و نه پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت: - خیلیخب، برگرد خونه یاس. متعجب گفتم: - منظورت چیه؟ یعنی چی برگرد؟ دارم بهت میگم برم عقد واقعی انجام میشه. از جاش بلند شد و گفت: - تو به من اعتماد داری؟ آره بهش اعتماد داشتم، چشم بسته میتونستم به تک- تک حرفاش باور کنم خیلی دوسش دارم. زمزمه کردم: - آره خب؛ اما من برم برگشتنم کار خداست متوجه نمیشم چرا همچین چیزی ازم میخوای. کلافه چنگی به موهاش زد مشخصه خودشم عصبیه پس چرا همچین چیزی میخواد؟ - ساحل بی هوا لب زدم: - جانم؟ - اگه بهم اعتماد داری برگرد به اون خونه من نجاتت میدم و نمیذارم همچین اتفاقی بیفته. ناچار گفتم: - باشه برمیگردم. از خونه زد بیرون و من ماتم زده مونده بودم که چرا اینطوری شد؟ با صدای مامان از اون حالت اومدم بیرون: - چیشده؟ چرا عزا گرفتی؟ سرم رو بین دستام گرفتم، محکم فشار دادم تا کمی از دردش کم بشه آروم لب زدم: - چرا خوب نمیشه؟ مامان گفت: - چی خوب نمیشه؟ تند- تند کلمات رو گفتم: - سردردم، مشکلاتم، قلبم و در آخر حرفای مبهمی که بهم زد و گذاشت رفت. مامان اومد کنارم نشست من رو در آغوشش کشید گفت: - درست میشه قربونت برم همه چی رو بسپار به خدا. سرم رو، گذاشتم رو پاهای مامان چشمام رو بستم با نوازشهای مامان نمیدونم کی به خواب رفتم. - بیدارش کنم؟ - آره رعنا خانم بیدارش کن میبرمش خونه خودمون. چشمام رو باز کردم با دیدن یاس از جام بلند شدم آروم لب زدم: - چی میخوای؟ نگاهش رو از مامانم گرفت و به من دوخت: - فردا عروسیمونه نفسم باید بریم. تند گفتم: - من و تو قرار نبود عقد واقعی بکنیم. دستی به صورتش کشید و گفت: - هنوزم همینطوره دورت بگردم. عصبی لب زدم: - اینقدر چندش رفتار نکن، در ضمن داری دروغ میگی تو نمیتونی حریف بابات بشی. یاس اومد سمتم و گفت: - آره نمیتونم؛ اما بدون تو هم نمیتونم توروخدا بیا ساحل بهت قول میدم فرداش طلاقت بدم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - بازم دروغه. کلافه گفت: - الان میرم داخل ماشین منتظرتم اومدی هیچ نیومدی با من طرفی. رفت و من موندم با کلی فکر داخل سرم مامان گفت: - چیکار میخوای بکنی دورت بگردم؟ سمت آویز رفتم کتم رو برداشتم زمزمه کردم: - به حرف کسی گوش میدم که زندگیم رو مدیونشم. از خونه زدم بیرون دوست نداشتم با مامان خداحافظی کنم سختم بود. سمت ماشین رفتم نشستم یاس گفت: - تصمیم عاقلانهای گرفتی. پنجرهی ماشین رو پایین دادم و گفتم: - من از تو نمیترسم اینکار و هم دلیل دارم واسهی انجامش. ماشین و راه انداخت و تا مقصد چیزی نگفت. ویرایش شده در مارچ 23 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 4 (ویرایش شده) پارت سی بدون حرفی وارد اتاقم شدم در و قفل کردم؛ یاس تلاش کرد در و باز کنه آروم لب زد: - باز کن حرف دارم باهات. بلندتر داد زدم: - من با تو هیچ حرفی ندارم گمشو برو. بعد پوشیدن لباس خواب، جلو آینه نشستم و شروع کردم به شونه کردن موهام بعد از تموم شدن کارم بلند شدم. از پنجره بیرون و نگاه میکردم با دیدن پارسا تعجب زده دو بار پلک زدم خودش بود! - بیا پایین کارت دارم. آروم لب زدم: - نمیتونم یاس متوجه میشه. سرش رو تکون داد رفت، غمگین داشتم به جایی که تا چند دقیقه پیش پارسا بود نگاه میکردم. با صدای شیشه بالکن ترسیده عقب کشیدم وحشت کرده بودم دوباره صدا بلند شد، آروم رفتم جلو پرده رو کشیدم کنار با دیدن پارسا خوشحال در و باز کردم. - اجازه میدی بیام داخل؟ خواستم برم سمتش که گفت: - دختر رعایت کن من و تو هنوز نامحرم هستیم. کلافه لب زدم: - پارسا لطفا اذیتم نکن. تک خندهای کرد و گفت: - مگه دروغ میگم ساحل؟ - خب من الان متاهل نیستم دیگه. پارسا سمت در رفت وقتی مطمئن شد قفله، در بالکن رو بست نشست روی کاناپه اتاق و گفت: - درسته؛ ولی این چیزی رو عوض نمیکنه. بدون فکر کردن لب زدم: - صیغه کنیم. پارسا نگاهی به من انداخت و گفت: - منظورت چیه؟ روبه روش نشستم و گفتم: - من و تو قراره ازدواج کنیم خب چرا صیغه نکنیم؟ نکنه مطمئن نیستی که بهم برسیم؟ اصلا چرا ازم خواستی برگردم؟ پارسا اومد کنارم و گفت: - خیلیخب، اگه قراره با صیغه کردنمون تو خیالت راحت بشه انجامش بدیم. خوشحال گفتم: - جدی میگی؟ سرش رو تکون داد و گفت: - آره کاملا جدیام فقط هر چی من گفتم انجامش بده. - باشه. خواست شروع کنه که گفت: - مهریهات چی باشه؟ شونهام رو بالا انداختم و گفتم: - چه میدونم؟ - خب باید بگی زود باش. با یادآوری یه چیز گفتم: - سی شاخه گل رز. سری تکون داد و شروع کرد: - زَوَّجْتُکَ نَفْسی عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ فی المُدَّةِ المَعْلُومَة. بلافاصله لب زدم: - قَبِلْتُ التَّزْویجَ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ فی المُدَّةِ المَعْلُومَة. بلند شد که گفتم: - اعتبارش چهقدره. خندهی آرومی کرد و گفت: - نمیدونم. کلافه گفتم: - عه پارساا؟ - جانم؟ خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با صدای در سریع بلند شدم و گفتم: - حالا چیکار کنیم؟ همونطور که سمت توالت میرفت گفت: - در و باز کن من اینجام. سری تکون دادم و سمت در رفتم بازش کردم، یاس اومد داخل و گفت: - در و چرا قفل میکنی؟ ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 6 پارت سی و یک - چون بهت اعتماد ندارم. همونطور که سمت پنجره میرفت گفت: - جالبه! به سرگرد اعتماد کامل داری، وقتی با مرگ دست و پنجه نرم میکنه از اون سر دنیا پا میشی فرار میکنی میای ایران، برای اینکه از حالش خبر بگیری اونوقت به رفیق بچگیت اعتماد نداری. خدا لعنتت کنه که همیشه خدا چرت و پرت میگی آروم لب زدم: - اینا با هم فرق دارن یاس. - چه فرقی داره ساحل؟ البته حق با توست فرق دارن چون نمیتونی من رو تخت بیمارستانم، دستام رو بگیری و بوسهای از روی عشق بکنی. وای خدا الان همه این حرفا رو پارسا شنید کلافه گفتم: - برو بیرون. سمت در رفت و گفت: - صبح زود برای میکاپ و شینیون کردنت میان حاضر باش و گند بالا نیار. رفت بیرون، در و محکم بهم کوبید روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. - که بخاطر من اومدی ایران؟ حتی وقتی مراقبتهای ویژه بودم کنارم بودی. نگاهی تو چشمهاش کردم و گفتم: - آره الان چیه؟ میخوای سرزنشم کنی؟ پارسا من الان واقعاً حوصله ندارم. روبه روم نشست و گفت: - برای فردا استرس داری؟ بغضم ترکید و گفتم: - چرا با من اینکار و میکنی؟ من نمیخوام ازدواج کنم تازه آزاد شدم. پارسا اومد کنارم نشست من رو در آغوشش کشید و گفت: - ساحل من که گفتم درستش میکنم. تو به من اعتماد داری، پس نگران هیچی نباش. همونطور که اشکام سُر میخوردن گفتم: - میترسم نتونم خلاص بشم تو نجاتم میدی؟ سرش رو تکون داد و بعد کمی که تو بغلش آروم شدم خوابم برد. صبح با صدای در چشمام رو باز کردم این وقت صبح کی میتونه باشه؟ با یادآوری دیشب و پارسا مثل جت نشستم نگاهی به اطراف انداختم خبری ازش نبود کی رفته بود؟ با بلند شدن دوباره صدای در بلند گفتم: - چیه؟ صدای ظریفی از پشت در به گوشم رسید: - ساحل خانم برای رسیدگی بهتون اومدیم. بلند شدم همونطور که پاچه شلوارم رو پایین میدادم سمت در رفتم بازش کردم، دو تا دختر بودن که یکیشون خوشگل و نچرال بود؛ ولی دومی بسیار زشت بود با اون همه تزریق چشم غرهای رفتم و گفتم: - چخبره از اول صبح اومدید؟ دختری که جثهی کوچیکی داشت گفت: - برای عروس باید صبح زود اومد. به سمت بیرون رفتم و اشارهای به اتاق کردم و گفتم: - تا شما وسیلههاتون رو میچینید من یه چیزی بخورم بیام. از پلهها پایین اومدم، وارد آشپزخونه شدم با دیدن یاس گفتم: - آرامش ندارم من تو این خونه. خندهای سر داد و گفت: - در اصل آرامش و معنیش رو تو خونهی من متوجه میشی. سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم: - آره، حتماً همینطوره. بعد خوردن صبحونه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، نشسته بودن نگاهی عمیق بهشون کردم و گفتم: - دوش بگیرم بیام. دختری که ازش خوشم نیومده بود گفت: - نمیشه که این کارها رو شما باید شب قبل انجام بدید چهقدر اذیت میکنید. بیتوجه بهش سمت حموم رفتم و بعد گرفتن دوش اومدم بیرون و گفتم: - من حاضرم. دخترا سرشون رو تکون دادن مشغول شدن، رسما افتاده بودن به جونم یکی موهام رو میکشید، یکی صورتم رو اصلاح میکرد آخر اینقدر کلافه شدم فریاد زدم: - عه بسه دیگه. سکوتی فرا گرفت رو به دخترا کردم و گفتم: - اولا خسته شدم، دوما خودتون رو معرفی کنید نمیتونم درست حسابی صحبت کنم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 (ویرایش شده) پارت سی و دو دختری که از چهره نچرالش خوشم اومده بود گفت: - من میکاپ آرتیست هستم، یلدا فرجی. سرم رو برگردوندم سمت دختر تزریقی خودمم خندهام گرفته بود بابت الفاظی که بهش دادم، نگاهی به من کرد و با کلی ناز و عشوه گفت: - شیدا رفعتی، شینیون انجام میدم. سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: - حالا بسیار آروم کارتون رو انجام بدید. نگاهی به خودم داخل آینه کردم، من دوست ندارم از خودم زیاد تعریف کنم؛ ولی فرقی با فرشتهها نداشتم اینقدر خوشگل شده بودم که از سر ذوق دور خودم چرخیدم. زوم خودم شدم چشمهای سبزم با سایه عروسکی صورتی بیشتر نمایان شده بود، ابروهام به سمت شقیقه لیفت شده بودن، کانتور بینیم یکم زیادی شده بود، مخصوصا که بینیم کوچیکه با همچین کانتوری شبیه دماغ عملیها شده بودم خوشم نیومد رو به یلدا گفتم: - میشه کانتور بینیم رو کمرنگ کنی؟ سمتم اومد و گفت: - البته عزیزم. بعد اتمام کارش و رضایتم به سراغ تحلیل بقیه اعضاء صورتم رفتم، رنگ رژ لبم سرخابی خیلی خاص بود و درشت بودن لبهام و به چشم میآورد. لباس عروس رو برای بار دوم تنم میکردم و از این موضوع خیلی ناراضی بودم کاش سیاوش زندگیمون رو به همچین جاهایی نمیکشوند. - مثل ماه شدی. برگشتم سمت یاس و آروم لب زدم: - ممنونم. دسته گل و سمتم گرفت و گفت: - بگیر و سریع بیا بریم پایین عاقد منتظره. ناراحت گل و گرفتم یعنی من قراره واقعا همسرش بشم؟ چرا اینطوری شد؟ چرا پارسا من رو دو دستی تقدیم این آدمها کرد؟ کلافه با یاس همقدم شدم که گفت: - دستم رو بگیر. عصبی گفتم: - نمیخوام هنوز محرم من نشدی، بعدشم قراره طلاقم بدی پس خواهش میکنم کش نده. چیزی نگفت و در سکوت از پلهها پایین اومدیم. با دیدن جمعیت بهت زده به سمت یاس برگشتم و گفتم: - اینجا چخبره؟ شونهای بالا انداخت و گفت: - کار پدرمه. برای اینکه کلافهاش کنم گفتم: - و چهقدر بیعرضه هستی که نمیتونی حرفی بزنی. چشم غرهای رفت که آروم لب زدم: - بهت برخورد؟ مگه دروغه؟ - دروغ نیست؛ ولی من بهت نشون میدم زندگی چه زیبا شیرین خواهد بود برای تو. عصبی رو برگردوندم ازش و به جمعی که همه با نگاهی پر از تحسین، من رو تشویق میکردن وارد حیاط شدیم. عاقد با دیدن ما به سمت میز اومد و نشست، با یاس همقدم شده بودم اشکم رو پس زدم، خدایا خودت کمکم کن من نمیخوام برده بشم. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد و من ضربان قلبم روی هزار بود، سرم گیج میرفت چشمهام رو محکم فشار دادم؛ اما بازم تاری دیدم از بین نرفت. با صدای شلیک گلوله وحشت زده از جام بلند شدم تا خواستم خودم رو دور کنم دستم کشیده شد تند- تند میگفتم: - یاس ولم کن. ولی چیزی نمیشنیدم عصبی گفتم: - یاس سرم درد میکنه، چشام هیچ جا رو ذاتا نمیدید الان این دود بدترش کرده صبر کن. و بازم سکوت، کلافه دستم رو کشیدم و گفتم: - دست از سرم بردار دیگه. با شنیدن صدای پارسا بهت زده اطراف و نگاه میکردم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 11 (ویرایش شده) پارت سی و سه - روبه روتم دختر کجا رو نگاه میکنی؟ چشمهام رو با دستم فشار دادم تا یکم دیدم بهتر بشه؛ ولی فایده نداشت، دستم رو گرفت و به سمت بیرون دوید. بعد از اینکه از عمارت خارج شدیم تونستم بهتر ببینمش با ذوق برگشتم سمتش و گفتم: - پارسا؟! نگاهی به من کرد و گفت: - چیه؟ توقع که نداری همسرم رو بسپارم به غریبه؟ با ذوقی که توی صدام بود گفتم: - مرسی که اومدی. سمت ماشین پلیس اونطرف خیابون رفتیم و گفت: - داخل ماشین بشین تا بیام. سرم رو تکون دادم پارسا کم- کم از دیدم خارج شد و من کلافه به اطراف نگاه میکردم. حدود سی مین بعد با نشستن پارسا داخل ماشین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - داشتم نگرانت میشدم. به سمت من برگشت و صورتم رو با دستاش گرفت و آروم لب زد: - من بهت قول دادم که کنارت باشم و نجاتت بدم این رو فراموش نکن. - باشه. لبخند خجولی زدم و سرم رو به سمت پنجرهی ماشین برگردوندم. ماشین حرکت کرد چند دقیقهای توی سکوت سپری شد که پرسیدم: - کجا میریم؟ همونطور که از آینه ماشین عقب رو نگاه میکرد گفت: - کلانتری. - برای چی؟ سرفهای کرد و گفت: - برای اینکه اظهارات بدی به زور میخواست تو رو همسر خودش کنه و در آخر به جرم جابه جایی مواد مخدر بازداشتگاه هستن به پروندهاشون باید رسیدگی کنم. کلافه گفتم: - من باید اونجا بمونم این همه مدت؟ - نه، مامانم میاد دنبالت میبرتت خونمون. تعجب زده گفتم: - مامانت؟ سرش رو تکون داد عصبی گفتم: - من خونه شما بدون تو برای چی باید برم؟ - ساحل اذیتم نکن لطفا، چیزی نمیشه که میری تا شب خودم رو میرسونم پیشت. چیزی نگفتم بعد از اینکه رسیدیم برگشت سمت من و گفت: - ازم دلخوری؟ - نباید باشم؟ چرا بدون توجه به نظر من برای خودت و من تصمیم میگیری؟ دستام رو گرفت و گفت: - من فقط خواستم کمکی بهت کرده باشم نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی. دستام رو از حصار دستاش کشیدم بیرون و گفتم: - باشه. از ماشین پیاده شدم و بدون توجه به پارسا سمت کلانتری رفتم که خودش رو به من رسوند و گفت: - ساحل چرا اینجوری میکنی؟ ایستادم و گفتم: - مقصر منم؟ میتونستی به مادرم خبر بدی، مامان تو باید بیاد من رو از کلانتری ببره؟ پارسا نگاهی به من کرد و گفت: - بله حق با توست خانمم. بعد دادن اظهاراتم اتاق پارسا منتظر بودم تا مادرش بیاد با تقهای به در سرم رو بلند کردم پارسا وارد شد و پشت سرش مادرش همراهش اومد، از جام بلند شدم و گفتم: - سلام خوب هستید؟ پارسا اومد جلو و گفت: - معرفی میکنم مادرم نعیمه جان و همسر بنده ساحل جان. سرم رو تکون دادم و سمت مادرش رفتم آروم لب زدم: - خیلی خوشبختم. من رو بغل کرد و بوسهای روی گونهام زد و گفت: - منم همینطور عزیزم. انتظار این محبت گرم و صمیمی رو از همون خانمی که داخل بیمارستان دیده بودم نداشتم حقیقتاً. مامان نعیمه به سمت بیرون رفت و گفت: - من داخل ماشین منتظرم تو هم بعد خداحافظی با پسرم بیا. اجازه صحبت کردن نداد و رفت بیرون رو به پارسا گفتم: - منم برم منتظرش نذارم، مراقب خودت باش میبینمت. داشتم بیرون میرفتم که پارسا گفت: - وایستا کارت دارم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 13 (ویرایش شده) پارت سی و چهار برگشتم سمتش که سریع بوسهای روی گونهام زد آروم گفتم: - پارسا نگفتی مدت صیغهامون کیه؟ خندهی آرومی کرد و گفت: - دخترم تو به این چیزا توجه نکن. از لفظش که دخترم صدام کرده بود خیلی خوشحال شده بودم؛ ولی سعی کردم نشون ندم و با حالتی کلافه گفتم: - مگه میشه؟ خب من کنجکاوم. سمت در رفت، بازش کرد و گفت: - برو دختر اینقدر فضول نباش. من فضولم؟ همینطور نگاهش میکردم که با خنده گفت: - باشه کنجکاوی. از اتاق زدم بیرون و به سمت در خروجی رفتم با دیدن نعیمه خانم و اون همه بادیگارد کنار ماشین بهت زده نگاهش میکردم. بعد چند مین به خودم اومدم و سمت ماشین رفتم و داخل نشستم که سرش رو برگردوند سمت من و گفت: - چیه؟ چرا تعجب میکنی؟ نامفهوم بود حرفاش آروم لب زدم: - منظورتون چیه؟ - دارم میگم تعجب نکن پسر من پلیسه و مرد قانونه؛ ولی دلیل نمیشه همسرم هم مرد قانون باشه. متوجه هیچکدوم از حرفاش نمیشدم بیتفاوت گفتم: - خیلیخب، برای من مهم پارساست. تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون زده نشد. جلوی عمارتی بزرگ وَن نگه داشت و بعد چند مین در باز شد و ماشین داخل رفت، بادیگاردی در و باز کرد و نعیمه خانم پیاده شد و پشت سرش من هم پیاده شدم. کل حیاط پر از گلهای رنگی- رنگی بود، درختهای سر به فلک کشیده، آلاچیقهای دلنشین وایب خوبی داشت؛ ولی وجود اون همه بادیگارد از شیرینی اون ابهت انداخته بود. به سمت در خونه رفتیم که نعیمه خانم برگشت سمت من و گفت: - رفتیم داخل یک کلمه حرف نمیزنی جز معرفی خودت. سری تکون دادم کم- کم این محیط داشت باعث خوف من میشد وارد خونه شدیم، محیط خونه اینقدر زیبا بود که من تا به حال هیچکدوم از اون عمارتهایی که داخلش زندگی کردم و یا دیدم به اینجا نمیرسید. به سمت نشیمن رفتیم دو تا دختر جوان، همون مردی که توی بیمارستان دیده بودم فکر کنم بابای پارسا بود، یه پسر نوجوان و یه زن پیر نشسته بودن. آروم لب زدم: - سلام. محیط معذب کنندهای بود همه نگاهها پر از سوال بود نعیمه خانم دستش رو، روی شونهام گذاشت و گفت: - عروس آیندهام، ساحل جان. سر درنمیاوردم چرا جلوی پارسا و جمع با من خوبه؛ اما وقتی تنها میشیم ازم عصبی و باهام بدرفتاری میکنه؟ رو به من کرد و گفت: - ساحل جان اشارهای به آقایی که حدس زده بودم بابای پارسا کرد و گفت: - ایشون پدر پارسا جانه مصیب خان، این خانم بزرگوار خواهر آقا مصیبه، پسر گلم پدرام و دو قلوهای شیرین من نفس و کمند. سری تکون دادم و گفتم: - خوشبختم از آشناییتون. همگی به تکون دادن سرشون اکتفا کردن، چهقدر خانواده عجیبی بودن نعیمه خانم رو به من گفت: - همراه من بیا. از پلهها بالا رفتیم همه اتاقها درشون سیاه بود جز یه اتاق سمت اون رفت و گفت: - اینجا اتاق پارساست که تو هم از این به بعد ساکنش میشی. طاقت نیاوردم و پرسیدم: - چرا اینجا همه چی اینقدر پیچیدهست؟ در اتاق رو باز کرد و به داخل اشاره کرد رفتم تو و نعیمه خانم پشت سر من در و بست. روبه روی من یه کاناپه بود نشست روی اون و گفت: - پیچیدهست چون ما یه خانواده نرمالی نیستیم. اون رو که خودمم متوجه شده بودم سری تکون دادم گفت: - من مادر واقعی پارسا نیستم. متعجب گفتم: - آخه پارسا شما رو مادرش خطاب میکنه. سرش رو تکون داد و گفت: - داستانش مفصله من الان برم مصیب خان میخواد بره شرکت باید بدرقهاش کنم. نگاهی به ساعت کردم هفت صبح بود تازه متوجه زمان شده بودم که شب عروسی، روز شده بود زمزمه کردم: - بله شما برید منم یکم استراحت کنم بعدا صحبت میکنیم. بلند شد و رفت خیلی خسته بودم همه چی برام زیادی شده بود. با فکر کردن به اتفاقهای اخیر شب عروسیم و خانواده پارسا کلافه سرم رو گذاشتم روی بالشت و چشمهام رو بستم. ویرایش شده در مارچ 23 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 15 (ویرایش شده) پارت سی و پنج با حس نوازش روی موهام چشمهام رو باز کردم، پارسا بالای سرم نشسته بود و با حالت متفکرانهای من رو نگاه میکرد لبخندی زدم و چند دقیقهای تو چشمهای همدیگه خیره شدیم که آروم لب زد: - خیلی خسته شده بودی خوابت برده. سرم رو تکون دادم که گفت: - بیا بریم حیاط قدم بزنیم. - تو برو پایین من لباسم رو عوض کنم بیام. بعد رفتن پارسا لباسهام رو عوض کردم هوا سرد بود و من از زمستون متنفر بودم، شلوار کارگو مشکی پوشیدم، بافتنی سفید، شال و کتونی کرمی. از پلهها پایین رفتم هر چی گشتم پارسا نبود با صدای نعیمه خانم برگشتم داخل سالن بزرگ بود: - اگه دنبال پارسا هستی گفت بهت بگم حیاط منتظرته. سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنون. به سمت بیرون رفتم با دیدن پارسا که روی تاب نشسته بود نزدیکش شدم متوجه من نشده بود محکم از پشت بهش زدم و گفتم: - کشتیهات کجا غرق شده؟ برگشت سمت من، دستم رو گرفت کشوند کنار خودش نشوند و گفت: - داشتم به این فکر میکردم چه خوبه که الان کنارمی. سرم رو، روی شونهاش گذاشتم و گفتم: - درسته؛ اما تو بازم به این فکر نمیکردی من خیلی خوب میشناسمت. خندهی آرومی کرد و گفت: - باشه فسقلی مچم رو گرفتی، آره به این فکر میکردم که چطور وقتم رو خالی کنم هم مراسم عروسی بگیریم هم برسونمت به عمل. دستش رو محکم فشار دادم و گفتم: - من قربون اون دلت برم که همه دردها رو خودت تنهایی داری حل میکنی. با حالت نمایشی گرهای از موهام رو گرفت و گفت: - یک بار دیگه قربون صدقهام بری موهات رو محکم میکشمها. تو چشمهاش نگاهی کردم و مظلوم گفتم: - دلت میاد؟ سریع گفت: - سعی نکن با احساساتم بازی کنی. چیزی نگفتم با یادآوری حرفای نعیمه خانم آروم گفتم: - پارسا؟ سرش رو همونطور که من بهش تکیه داده بودم روی سر من گذاشت و گفت: - جانم؟ - نعیمه خانم مادر واقعیت نیست؟ انگاری که شوکه شده بود؛ ولی به روی خودش نیاورد و خونسرد گفت: - آره، کی بهت گفت؟ - خودش. ازم جدا شد و گفت: - عجیبه که خودش به زبون آورده. من میخواستم بهت بگم ترسیدم، ناراحت بشه که چرا همون اول کاری گفتی اینکه خودش گفته عالیه. سرم رو تکون دادم و گفتم: - چرا خانوادهات اینقدر عجیبه؟ یعنی نرمال نیستن و تو کاملاً فرق داری نسبت به همشون. شالم رو کشید جلوتر و گفت: - پسرعموم اومده بذار داخل بره صحبت کنیم. خواستم عقب و نگاه کنم که گفت: - برنگرد. با اومدن شخصی نزدیکمون بلند شد منم به اطاعت از پارسا بلند شدم و با دیدن پسری قد بلند و قیافه کاملاً ترسناک ناخودآگاه چسبیدم به پارسا، نگاهی به من کرد و گفت: - تو باید ملکه باشی درسته؟ متعجب گفتم: - ملکه؟ خندهی چندشی کرد و گفت: - دختری که بتونه دل پلیس موفق مملکتمون و پسر مصیب رو ببره حتما ملکهست. جوابش رو ندادم که پارسا گفت: - پسرعمو بزرگم مهراد، مهراد همسرم ساحل جان. مهراد نگاهم کرد و گفت: - خوشبختم. سری تکون دادم و منتظر رفتنش شدم که بالاخره از رو رفت و گفت: - من برم شما راحت باشید. بعد رفتنش نشستم روی تاب و گفتم: - خب پارسا بگو دیگه من از کنجکاوی الان میمیرم. اخمی کرد و گفت: - خدانکنه، من خودم هنوز با خانوادهام کنار نیومدم که بخوام توضیح بدم راجبش. - منظورت چیه کنار نیومدی؟ نگاهی به من کرد و گفت: - فردا میرم سرخاک مادرم، نظرت چیه اونجا همه چی رو بهت بگم؟ مادر واقعیش مُرده؟ نخواستم بیشتر اصرار کنم تا کلافه بشه آروم لب زدم: - باشه نفسم. از روی تاب بلند شد و گفت: - بیا بریم داخل هوا داره سرد میشه مریض میشی. منم از روی تاب بلند شدم و با همدیگه داخل رفتیم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 18 (ویرایش شده) پارت سی و شش وارد نشیمن شدیم نعیمه خانم با دیدن من اشارهای به کنارش کرد و گفت: - بیا اینجا بشین دخترم. دست پارسا رو ول کردم و سمت نعیمه خانم رفتم و کنارش نشستم. رو به من کرد و گفت: - امشب هر اتفاقی که افتاد تو دخالت نمیکنی. منظور حرفاش رو مثل همیشه متوجه نشدم؛ ولی سری تکون دادم و به پارسا خیره شدم که مچم رو گرفت و اونم خیره به من نگاه کرد، زمان رو از دست داده بودیم و همینطور همدیگه رو نگاه میکردیم با صدای مصیب خان از عالم عشق و عاشقی خودمون خارج شدیم. مصیب خان سمت پارسا رفت و گفت: - مأموریت جدیدی که بهت میدم رو انجام میدی. پارسا عصبی از روی مبل بلند شد و فریاد زد: - من از تو قول گرفتم بابا، بهم قول دادی کاری که دوست ندارم انجام بدم وادارم نکنی پس چیشد؟ مصیب خان میبینم ارزشی تو حرفات نمونده. با سیلی که پارسا خورد وحشت زده از جام بلند شدم. - اولاً داخل جمع صد دفعه بهت گفتم با من درست صحبت کن دوماً دلیل دارم اگه نمیخوای انجام بدی وادارت نمیکنم؛ اما یکی از خواهرتهات رو باید بهشون بدیم. پارسا کلافه گفت: - کدومشون؟ - کمند و میخوان. پارسا تقریباً فریاد زد: - کمند و میخوان؟ مگه اشیاء؟ از کجا خواهر من و دیدن؟ اصلا کی هستن؟ مصیب خان همونطور که سمت پلهها میرفت گفت: - بیا اتاقم. پارسا پشت سرش رفت و بعدش نعیمه خانم رفت حیاط، نفس هم کمند و با چشمای گریون بالا برد من موندم و مهراد کلافه از جام بلند شدم که گفت: - کجا میری؟ بودی حالا. آروم لب زدم: - میخوام استراحت کنم. منتظر جواب نموندم و سریع نشیمن رو ترک کردم دوست نداشتم تنها باهاش تو یه مکان باشم، چون تازه وارد خانواده شده بودم دچار سوءتفاهم میشن. وارد اتاق شدم، در و محض احتیاط قفل کردم و روی کاناپه نشستم. سرم رو گرفتم چرا متوجه این خانواده نمیشدم پارسا مأموره و پدرش مشخصه خلافکاره، این وسط پارسا چرا باید همکاری کنه؟ با تقهای که به در خورد کلافه از جام بلند شدم و گفتم: - بله؟ پارسا آروم لب زد: - منم باز کن. در و باز کردم داخل اومد و سمت کاناپه رفت نشست، منم در و بستم رفتم کنارش نشستم. سکوت طولانی بینمون بود که گفتم: - نمیخوای چیزی بگی؟ تو چشمهام نگاهی کرد و گفت: - چی بگم گلم؟ بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود گفتم: - خب پارسا من رو از وقتی آوردی اینجا همه چی پیچیدهست یه سری حرفا میشنوم که مبهم هستش من چیکار دارم میکنم اینجا؟ بابات تو چشمهام حتی نگاه نکرده. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره گفتم: - چرا باید به بابات تویه کار خلاف کمک کنی؟ بابات اصلا پی چه چیزایی هستش؟ تو چرا بابات رو لو نمیدی اصلا چه لزومی داره همکاری کنی؟ داشتم ادامه میدادم با کاری که کرد ساکت شدم، عصبی بلند شدم و خودم رو داخل توالت انداختم. آروم زمزمه کردم: - چرا داری از جواب دادن طفره میری پارسا؟ شیر آب رو باز کردم، صورتم و زیر گلوم رو شستم با صدای در بیتوجه آب رو بستم. روی صندلی نشسته بودم که پارسا گفت: - خوبی؟ چیشد ساحل؟ ناراحت شدی؟ من معذرت میخوام. میشه بیای بیرون؟ جوابی ندادم که با صدای کلافهتری گفت: - ساحــل؟ و بازم سکوت من بود. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 21 (ویرایش شده) پارت سی و هفت بعد چند دقیقهای بلند شدم در و باز کردم، پارسا اومد سمتم و گفت: - من معذرت میخوام. بیتوجه بهش سمت تختخواب رفتم و دراز کشیدم. آروم لب زدم: - نیازی به معذرت خواهی نیست؛ ولی میتونستی بگی نمیخوام راجبش صحبت کنم. اومد کنارم دراز کشید و گفت: - ساحل به زبون آوردنش برام سخته، درکم کن بزرگترین ترسم اینه با گفتن حقایق تو هم تنهام بذاری و بری. سریع از جام بلند شدم و تقریباً فریاد زدم: - نکنه میخوای این حق رو ازم بگیری؟ باید بهم بگی کسی که قراره تصمیم بگیره منم نه تو. بلند شد روبه روم نشست و آروم گفت: - من خیلی دوست دارم این رو هیچوقت فراموش نکن. سرم رو تکون دادم و منتظر بهش نگاه کردم. همونطور که قطره اشکی از گوشهی چشمش میچکید ادامه داد: - بچه بودم که تو یه تصادف مادرم رو از دست دادم. بابام شب با نعیمه اومد عمارت من رفتم تا مادرم رو ببینم؛ اما بهم گفتن فوت شده اونموقع نمیدونستم برای چی نعیمه رو آورده و چرا کنارشه؟ بعد مراسم تدفین مادرم رفتم پیش بابام تا یکم جای خالی مامانم رو کمتر حس کنم. آروم رفتم سمتش، همین کافی بود تا بغضش بترکه و شونههای مردونهاش به لرزه دربیاد. بعد اینکه کمی آروم شد ازش فاصله گرفتم شروع کرد به ادامه دادن: - بابام داشت با وکیلش صحبت میکرد و من ناخواسته شنیدم. بلند شد رفت سمت پنجره و همونطور که بیرون رو نگاه میکرد گفت: - مثل اینکه مادرم متوجه شده بود پدرم تو کارای خلافه و برای همین بعد از تهدید کردن پدرم داشته میرفته کلانتری تا لو بدتش، بابام دستور داده ماشینش رو دستکاری کنن تا سالم نرسه و مامان منم اینطور فوت شد. یعنی پدرش قاتل مادرش بود؟ چهطور این همه مدت تحمل کرده؟ پارسا پرسه میزد و مشخص بود مرور گذشته داره عذابش میده. آروم لب زدم: - چهطور طاقت آوردی؟ اومد روی تخت دراز کشید سرش رو، روی پام گذاشت و گفت: - اونجا نموندم و رفتم داخل اتاقم. راستش میترسیدم بابام بعد اینکه متوجه بشه حقایق رو میدونم منم بکشه. بچه بودم و افکار مزخرفی که سراغم میومدن خیلی اذیتم میکردن من تا چند ماه کابوس میدیدم که مادرم ازم کمک میخواد. دستم ناخودآگاه رو موهاش نشست و آروم شروع کردم به نوازش کردن، بغضم گرفته بود من با ناراحتی پارسا حالم خراب شده بود این رو خوب فهمیده بودم که بدون پارسا نمیتونم زندگی کنم. نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: - بابام من رو فرستاد تا برم آموزشهای لازم رو ببینم برای رفتن داخل نظام. آروم گفتم: - نفوذی؟ سرش رو تکون داد و گفت: - بعد اینکه همه امتحانهام رو خوب دادم و مأموریتهای خطرناکی که انجام دادم قبول کردن. البته بعد اینکه فهمیدن پدرم چه کسیه تحقیرهای زیادی شنیدم. یعنی پارسا از روی علاقه پلیس نشده؟ مجبور بوده؟ انگاری که ذهنم رو خونده بود گفت: - من علاقهای به پلیس شدن نداشتم وقتی که وارد جمعشون شدم تونستم پدرم رو از خیلی عملیاتهای خطرناک نجات بدم؛ ولی بعدش از شغلم خوشم اومد هر مأموریتی که به من میدادن قبول میکردم و تا آخرش به نحو احسنت انجام میدادم. موهام رو زدم پشت گوشم و گفتم: - پدرت چی؟ چرا لو نمیدی؟ آروم لب زد: - زرنگتر از این حرفاست وقتی که دید دارم وابسته کارم میشم، یه عده آدم شبانه فرستاد خونه منم احمقی کردم و بدون توجه به حیلههای پدرم برای اینکه بلایی سر نفس و کمند نیاد تو خونه کشتمشون. - یعنی الان از تو مدرک داره؟ سرش رو تکون داد و گفت: - ساحل حاضرم قسم بخورم که مجبور شدم من ترسیدم دوباره یکی از عزیزام رو از دست بدم. تو یکی از مأموریتهای مهم گیر کرده بود ازم کمک خواست باهاش معامله کردم ویدیوها رو بهم بده قبول کرد. من شغلم رو دوست داشتم و مجبور بودم تا در برابرش سکوت کنم. سریع گفتم: - پس امروز بخاطر همین گفتی تو قول دادی من رو وادار نکنی به کاری که دوست ندارم. اشکش رو پس زد و گفت: - دیدی که دوباره از نقطه ضعفم استفاده کرد با خواهرم داره تهدیدم میکنه. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 24 پارت سی و هشت سرم رو تکون دادم و گفتم: - الان بخاطر کمند مجبوری کمکش کنی. با صدای در سرش رو از پام برداشت و آروم گفت: - بفرما. با وارد شدن کمند، پارسا نگاهی به من کرد و گفت: - امکانش هست ما رو تنها بذاری؟ سریع از جام بلند شدم و گفتم: - البته. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که کمند زیر لب گفت: - خیلی ممنون. سرم رو تکون دادم و خارج شدم، با دیدن نعیمه خانم سمتش رفتم و گفتم: - میشه یکم صحبت کنیم؟ تو چشمهام نگاهی کرد و گفت: - همراهم بیا. از پلهها بالا رفت تقریباً به در خیلی بزرگی رسیدیم، در و باز کرد رفت داخل منم پشت سرش وارد شدم، با دیدن فضای بیرون بهت زده اطراف و نگاه میکردم. با صدای نعیمه خانم به خودم اومدم: - اینجا بالای عمارته و تقریباً میتونی همه جا رو نگاه کنی. همونطور که به شهر زیر پام نگاه میکردم گفتم: - واقعاً فوق العادهست. روی چمنهای مصنوعی بوم نشست و گفت: - بیا بشین و بگو که راجب چی میخواستی صحبت کنی. با یادآوری حرفای پارسا کنارش نشستم و گفتم: - راستش میخوام بدونم شما از کار آقا مصیب راضی هستید؟ نگاهی به من کرد و گفت: - پس پارسا بهت گفته که پدرش چیکارست. کلافه گفتم: - الان برای من مهم اینه که شما چهطور میتونید با همچین آدمی زندگی کنید؟ تو چشمهام نگاهی کرد و گفت: - بهم بگو ببینم اگه پارسا، جای پدرش بود تو زندگی نمیکردی باهاش؟ بی پروا گفتم: - شرایط ما الان متفاوته نعیمه خانم ولی؛ این رو مطمئن باشید که پارسا همچین آدمی بود کنارش نمیموندم. خندهی آرومی کرد و گفت: - ساحل دروغگوی ماهری نیستی دخترم. دروغ نمیگفتم اشارهای به آسمون کردم و گفتم: - عاشق مصیب خان هستید؟ نگاهی به آسمون که الان پُر شده بود کرد و گفت: - تو که به بالا اشاره میکنی، اون بالا عشقه به خداست. سرم رو پایین انداختم و گفتم: - من آخه دلتنگ پارسا میشدم با نگاه کردن به آسمون و ماه آروم میگرفتم. خندهی آرومی کرد و گفت: - نه، مصیب لیاقت همچین عشقی رو نداره ولی؛ پارسا حقشه که روی آرامش ببینه و لیاقت عشقت رو داره. پس اونطور که حدس زده بودم عاشق مصیب خان نبود. آروم لب زدم: - پس چیشد که بعد مرگ مادر پارسا اومدید عمارت؟ با بغضی که تو گلوش بود شروع کرد: - اونموقع مصیب خان با پدرم سر یه مقدار پول معامله میکنن و من رو از بابام میخره. وای خدا! چرا اینقدر همه چی رفته رفته تلختر میشه؟ آروم گفتم: - همون روزی که همسرش رو به کشتن داد شما رو خرید؟ اشکی از چشمش چکید و گفت: - آره، همون روز خرید و شب من رو آورد عمارت. نعیمه خانم رو بغل کردم و من هم همراهش اشک ریختم، سرنوشت خیلی تلخی داشت. من رو محکم به خودش فشرد و گفت: - قسم به همون بالایی که یک روز از پسرش کینه نکردم یا بخوام حرصم رو از مصیب خان سر پارسا خالی کنم، برعکس همیشه کنارش بودم، مراقبش بودم و از بچههای خودم بیشتر دوسش داشتم و دارم. از خودم جداش کردم و گفتم: - مطمئنم که همینطوره. قلب پاکی که الان پارسا داره مدیون شماست، چون با بودنتون و دریغ نکردن محبتتون، خشم پارسا رو از مرگ مادرش فروکش کردید. آروم گفت: - من چیزی جز وسیله نبودم و نیستم الانم فقط بخاطر بچههام دارم تحمل میکنم. اشکهای نعیمه جون رو پاک کردم و با خنده گفتم: - از این به بعد بهتون نعیمه جون بگم مشکلی نداره؟ خندهی بلندی کرد و گفت: - نه شیطون خانم. مکثی کرد و ادامه داد: - خوشحالم که خدا تو رو سر راه پارسا قرار داده مطمئنم که تو مراقبش هستی. آروم گفتم: - امیدوارم از پسش بربیام. بلند شدم و گفتم: - شب شد، بیاید بریم داخل هوا سرد شده امکان داره سرما بخورید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 25 پارت سی و نه وارد نشیمن شدیم، همه جمع بودن با دیدن عمهی پارسا که تقریباً از نگاهش آتیش میبارید متعجب روی کاناپه نشستم. سکوت معذب کنندهای بود که مصیب خان شکست: - عروس خانم فکر کنم به اندازه کافی با خانوادهی من آشنا شدی. سرم رو تکون دادم و با جسارت خاصی که همیشه داشتم توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - میشه گفت بیش از اندازه آشنا شدم مصیب خان. نگاهی به من کرد و بلند زد زیر خنده و گفت: - آفرین پسرم، دقیقاً همون عروسی که لایق خانوادهامونه پیدا کردی. پارسا کلافه از جاش بلند شد و گفت: - لطفا برو سر اصل مطلب. با این حرفش مصیب خان گفت: - امشب عموهات قراره بیان برای آشنایی با عروسمون. پارسا نگاهی به من کرد و رو به پدرش گفت: - مطمئنی از ساحل سوءاستفاده نمیکنی؟ منی که تا اون لحظه سکوت کرده بودم گفتم: - پارسا منظورت چیه؟ پارسا نگاهی به باباش کرد و گفت: - حالا که فرصتش پیش اومده میخواد دور هم جمع بشن تا نقشههای جدید بکشن. کفری شده بودم از جام بلند شدم و پلهها رو بالا رفتم، خودم رو پرت کردم داخل اتاق. خدایا من چهطور قراره زندگی کنم؟ من همیشه فرار کنم و تو همیشه تو شرایط بدی قرارم بدی؟ آخه همچین چیزی میشه مگه؟ آدمی که عاشقش شدم، مرد قانون، پدرش خلافکاره و مجبور به سکوتیم؟ سمت آینه میرفتم که با صدای در گفتم: - بفرما. در باز شد و کمند نگاهی به من کرد و گفت: - میتونم بیام داخل؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - بیا عزیزم. داخل اومد و روی کاناپه نشست منم روبه روش نشستم و گفتم: - جانم گلم؟ سرش رو بلند کرد و من تازه تونستم چهرهی زیباش رو بررسی کنم دختری چشم، اَبرو مشکی بود و صورت تپلی داشت. آروم لب زد: - داداشم بخاطر من مجبوره تو شرایط سختی قرار بگیره درست مثل گذشته. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خبر دارم عزیزم؛ ولی دلیل نمیشه تو عذاب وجدان داشته باشی. من رو نگاه کرد و گفت: - از کجا میدونی عذاب وجدان دارم؟ - از چشمات مشخصه. بغض عجیبی تو صداش بود: - میدونی قراره من رو به کی بدن؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم که گفت: - داداش بزرگ مهراد. متعجب گفتم: - پسرعموت؟ زد زیر گریه و نتونست ادامه بده، حال خودم هم تعریفی نداشت؛ ولی بازم نمیتونستم اندازه کمند درد داشته باشم خوب میدونم ازدواج اجباری چیه. وقتی دیدم آروم نمیشه بلند شدم کنارش نشستم و گفتم: - باشه درست میشه قربونت برم من. همین کافی بود تا من رو بغل کنه کمی مکث کردم و بعد آروم شروع کردم به نوازش کردن موهای سیاهش، درست مثل قوی سیاه بود و من عاشق رنگ موی سیاه بودم. برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم: - میدونی من خیلی رنگ موی سیاه رو دوست دارم. خندهی آرومی کرد و گفت: - لازم نکرده موی خودت رو باید دوست داشته باشی. منم خندیدم و گفتم: - چرا؟ قشنگه مگه؟ ازم جدا شد و گفت: - میگی قشنگه؟ یه چیزی فراتر از قشنگه، خیلی خاصه مطمئنم داداشم خیلی دوسشون داره. با گفتن اسم پارسا خجالت زده سرم رو پایین انداختم که گفت: - خجالت نکش دیگه. سرم رو تکون دادم که گفت: - ساحل من یکی از پسرعموهام رو دوست دارم. متعجب گفتم: - واقعا؟! آروم لب زد: - لطفاً به داداشم نگو. دستش رو گرفتم و گفتم: - مطمئن باش رازت پیش من در امانه، فقط نمیخوای بگی این آقا کیه که دل شما رو برده؟ نگاهی به من کرد و گفت: - اونم دوسم داره، دو ساله که در ارتباطیم و بعد اینکه متوجه حرفای عمو بزرگم شده برای گرفتن من چند روزه که خبری ازش نیست خیلی نگرانشم. دستش رو کمی فشردم و گفتم: - شاید امشب بیاد. - امیدوارم. کمی لحنم رو شیطون کردم و گفتم: - باید بهم نشونش بدی ها. خندهای کرد و گفت: - چشم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 28 (ویرایش شده) پارت چهل نگاهی به خودم درون آینه کردم. خیلی خوشگل شده بودم برای اولین بار، لباس سبز یشمی پوشیده بودم و عجیب با رنگ چشمهام هارمونی داشت. چین لباسم رو درست کردم و با پوشیدن صندل و شال سفیدی سمت در رفتم. از پلهها پایین میومدم که پارسا با دیدن من بلند شد و اومد روبه روم ایستاد، دستش رو به سمتم دراز کرد و من روزی که برای اولین بار دیدمش یادم اومد. آروم زمزمه کرد: - افتخار نمیدی؟ خندهی آرومی کردم و گفتم: - افتخار میدم. نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: - خیلی خوشگل شدی نفس من. دستش رو محکم گرفتم و باهاش همقدم شدم واقعا در کنار پارسا احساس غرور میکردم و هیچوقت این رو در کنار کسی تجربه نکرده بودم. وارد نشیمن شدیم؛ ولی خبری از هیچکس نبود رو به پارسا گفتم: - نیومدن؟ به بیرون اشارهای کرد و گفت: - حیاط نشستن. نگاهی تو چشمهاش کردم و گفتم: - که اینطور. ناخودآگاه پرسیدم: - پارسا زمان صیغهامون تموم نشده؟ دستم رو محکمتر گرفت، چشمکی زد و گفت: - نه هنوز، خیلی عجله داری تموم بشه؟ با شیطنتی که تو صدام بود گفتم: - آره. مشخص بود تعجب کرده کمی اخمهاش رو توی هم کشید و گفت: - چرا؟ آروم لب زدم: - تا زودتر عقد کنیم دیگه. نگاهی پر از حرف به من کرد و گفت: - تو... آروم گفتم: - من؟ زمزمه کرد: - خیلی خوب بلدی من رو آشفته کنی. خندهای از ته دلم کردم، من واقعا میتونم کنارش خودم باشم و از ته دل بخندم. با صدای نفس از پارسا جدا شدم: - بابا صدات میکنه داداش. پارسا نگاهی به من کرد و گفت: - بیا بریم. سری تکون دادم و همراهش قدم برداشتم. با دیدن جمعیت کمی که دور هم جمع شده و غرق سکوت بودن تعجب کردم، راستش توقع داشتم مثل خانواده یاس باشن خودم از طرز تفکرم لبخندی زدم وارد جمع شدیم. پارسا بلند رو به جمع گفت: - معرفی میکنم، همسرم ساحل جان. به سمت من برگشت و آروم زمزمه کرد: - ساحل جان خانواده پدری من هستن. رو به کمند گفت: - کمند جان زحمت میکشی ساحل رو آشنا کنی؟ من باید برم دیدن بابا. کمند بلند شد و اومد سمت من گفت: - حتماً داداش تو برو. پارسا که انگار اصلا راضی نبود تنهام بذاره، دستهام رو از حصار دستهاش درآورد و رفت. کمند من رو بیشتر سمت جمع برد و گفت: - میخوای آشنا بشی؟ آروم گفتم: - نه بریم بشینیم یه گوشه. سری تکون داد و باهم رفتیم روی صندلی نشستیم. نگاهی به کمند کردم و گفتم: - مردها کجا هستن؟ بعد اشارهای به اتفاق چند ساعت پیش گفتم: - نیومده؟ آروم گفت: - مردها پشت عمارت همیشه جمع میشن راجب بعضی موضوعها که زنها نباید بدونن صحبت میکنن موقع شام میان. چیزی نگفت مشخص بود داره از جواب دادن طفره میره آروم گفتم: - نیومده؟ سرش رو به معنی نه داشت تکون میداد که همونطور نصفه موند و به پشت من خیره شد، برگشتم و با دیدن مامانم بهت زده از جام بلند شدم. بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم آروم سمتش رفتم و گفتم: - رعنا جون؟! من رو بغل کرد و با گریه گفت: - دخترم تسلیت میگم. ویرایش شده در مارچ 30 توسط solmazheydarzadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مارچ 31 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 31 پارت چهل و یک مامان رو از خودم جدا کردم و گفتم: - منظورت چیه؟ از کجا آدرس اینجا رو میشناسی؟ با صدای پارسا برگشتم عقب: - با من تماس گرفتن من آدرس رو دادم. رو به مامان کردم و گفتم: - نمیخوای بگی چیشده؟ مامان اشکهاش رو پس زد و گفت: - آقا اکبر کشته شده. آقا اکبر کشته شده؟ آقا اکبر؟ بابا؟ بابام؟ نمیدونم چیشد چشام سیاهی دید و سقوط کردم. با سردرد شدیدی آروم چشمهام رو باز کردم، تقریباً همه بالای سرم جمع شده بودن وحشت زده از جام بلند شدم. دنبال مامان میگشتم که پارسا گفت: - داخل حیاطه. با تمام توانم به سمت بیرون دویدم مامان داشت گریه میکرد سمتش رفتم و گفتم: - دروغه دیگه؟ دروغه مامان. تو چرا گریه میکنی؟ میدونی که نقشههاش رو. مامان نگاهی به من کرد و گفت: - خودم تو سردخونه دیدمش. گفتن این جمله از زبون مامان باعث شد ته دلم خالی بشه. بالاخره بغضم شکست و اشکهام روانه شدن، بابام رفت؟ درسته که خیلی عذابم داد؛ ولی دوسم داشت از این مطمئن بودم. فریاد زدم: - نـــه بابام نمرده دروغ میگی چرا اینطوری میکنی؟ اکبر آقازادهای که من میشناسم سقوط نمیکنه تمام تلاشش رو برای زنده موندن میکنه. پاهام سست شد و افتادم زمین اطراف و آدمها و پچ- پچهاشون برام مهم نبود فقط بابام رو میخواستم. من حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم سرم رو به سمت آسمون گرفتم و آروم زمزمه کردم: - این حقم رو هم ازم گرفتی. مامان نشست کنارم من رو در آغوش کشید و گفت: - ساحلم نکن دخترم داری خودت رو داغون میکنی. رو به مامان کردم و گفتم: - تو که ازش شکستی و طلاق گرفتی این همه ظلم بهت کرد بازم براش گریه میکنی توقع داری دخترش گریه نکنه؟ مامان شرمنده گفت: - ببخشید که نتونستم زندگی خوبی برات بسازم دخترم. آروم گفتم: - خودم که داشتم میساختم چرا باید این ضربه به من وارد بشه؟ با یادآوری چهره بابا از جام بلند شدم و گفتم: - کدوم سردخونهست؟ مامان گفت: - نرو ساحل ببینیش نمیتونی فراموشش کنی. نگاهی به مامان کردم و گفتم: - نمیخوام هم فراموش کنم من رو ببر پیش بابام. مامان سرش رو تکون داد که پارسا گفت: - من میرسونمتون. بدون توجه به کسی یا چیزی به سمت بیرون رفتم من میخوام بابام رو ببینم. پشت سر دکتر وارد اتاق شدم، بعد از نشون دادن تخت بابا رفت بیرون. میترسیدم پارچه سفید رو کنار بزنم، اشکهام رو پس زدم و پارچه رو کنار کشیدم با دیدن بابا دستهام رو جلوی دهنم محکم نگه داشتم و هق زدم. بعد از اینکه آرومتر شدم گفتم: - بابا؟ بابایی؟ رفتی بابا؟ خندهای کردم و گفتم: - میبینی؟ حسرت تموم بابا نگفتنهام رو آخر روی دلم گذاشتی. همونطور که موهای سفیدش رو نوازش میکردم گفتم: - چیشد آخرش؟ یه عمر نوکریشون رو کردی، دخترت رو فروختی بهشون و زنی که خیلی دوست داشت رو از دست دادی فقط و فقط بخاطر پول غرور و همه چیزی که داشتی رو نابود کردی؛ ولی دیدی بابا؟ جای همهامون اون دنیاست تو زیادی جنگیدی برای این دنیای پوچ. تو این دنیا تنها چیزی که مهم نیست پوله و تو برای این جنگیدی. خندهای کردم و گفتم: - چرا همون شب خواستگاری نیومدی بهم بگی؟ دخترم این آدمش نیست ها خوشبختت نمیکنه بهجاش گفتی تو خوشبختترین دختر دنیا میشی چشم قشنگم. اشکم رو پس زدم و گفتم: - دلم تنگ شده بهم بگی چشم قشنگم. من نمیخوام از تو همچین تصویر بدی تو خاطرم داشته باشم میبخشمت؛ ولی زخمی که روی دلم باز کردی هیچوقت خوب نمیشه بابا. پیشونی بابا رو بوسیدم و آروم گفتم: - خداحافظ برای همیشه. رفتم بیرون پارسا با دیدنم سمتم اومد و گفت: - بریم؟ آروم لب زدم: - کجا؟ - خونمون دیگه. نگاهی بهش کردم و گفتم: - نمیخوام مامانم رو تنها بذارم یه مدت کنارشم. سری تکون داد و گفت: - درسته پس من برسونمتون بعدش برم، فردا میام برای کارای خاکسپاری. نگاه قدردانی بهش کردم و گفتم: - پارسا؟ آروم لب زد: - جانم؟ - مرسی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 5 پارت چهل و دو بعد از خاکسپاری بابا اومدیم خونه، این یه هفته اصلاً خونه پارسا نرفته بودم و هیچ خبری از ماجرای کمند و اهالی خونه نداشتم. با صدای مامان از آشپزخونه بیرون اومدم و گفتم: - جانم؟ مامان اشارهای به بیرون کرد و گفت: - وکیل بابات اومده. سرم رو تکون دادم و به سمت بیرون رفتم با دیدن آقای محمدی گفتم: - بفرمائید داخل. روی نیمکت حیاط نشست و گفت: - اینجا بهتره. سمتش رفتم و نشستم که گفت: - پدرتون قبل از مرگشون برای شما یه نامه گذاشتن و تمامی ثروتشون رو به نام شما زدن. شوکه به آقای محمدی نگاه میکردم یعنی چی همه چی رو به نام من زده؟ نامه برای من گذاشته؟ آروم لب زدم: - میشه مدارک رو ببینم؟ سری تکون داد و گفت: - البته. از داخل کیف یه سری برگه درآورد سمت من گرفت و گفت: - من دیگه کاری ندارم برای همیشه از ایران میرم دخترم. بعد از گرفتنشون تشکری زیر لب کردم. از جا بلند شد رفت و من به رفتنش نگاه میکردم این ثابت کنندهی رفتن پدرم بود، اشکام رو پس زدم و نگاهی به برگهها کردم دنبال نامهای بودم که آقای محمدی راجبش صحبت کرد. بالاخره با دیدن متنی متوجه شدم پیداش کردم: - برای دخترم. شروع به خوندن کردم: - نمیدونم کی قراره تنهات بذارم؛ ولی این رو بدون بابا همیشه کنارته ساحلم. برای مادرت نتونستم همسر خوبی باشم اما برای تو تمام سعیم رو کردم که پدری کنم نتونستم زیاد موفق بشم؛ اما در حد توانم کمکت کردم دخترم. من حماقت بزرگی کردم که تو رو، پارهی تنم رو به سیاوش دادم انتقام همهی زجه زدنهات رو گرفتم بابا، انتقام همه اون اشکهایی که ریختی از چشمهای سیاوش پس گرفتم. دیر متوجه شدم که تنها دارایی من تویی، من برای خودم تلاش کردم این همه سال؛ ولی همه ثروتی که با تباه کردن زندگی تو بدستش آوردم به خودت برمیگردنم. دختر لجبازی هستی مطمئنم نخوای قبولش کنی؛ اما بدون چیزایی که به نام تو زدم حرام نیستن. یه سری چیزایی که از راه درستی بدست نیاورده بودم رو به خیریه دادم. ساحل دختر بابا، من رو ببخش. هق میزدم و حالم اصلاً خوب نبود، نمیدونم چیشد که نفس کشیدن برام غیرممکن شد تقلا میکردم فایده نداشت. مامان وحشت زده سمتم اومد، قرص رو به خوردم داد قفسه سینهام میسوخت هق میزدم و اشک میریختم. پارسا نگران دوید سمت من رو به مامان گفت: - چیشده رعنا خانم؟ مامان آروم گفت: - قلبش دوباره اذیتش کرد. شروع کرد به گریه کردن سر مامان رو بغل کردم و گفتم: - غصه نخور دور سرت بگردم من خوبم. پارسا کلافه گفت: - ساحل همین فردا بلیط میگیرم باید بریم امارات. خواستم مخالفت کنم که تپش قلبم بالا رفت و چشام سیاهی دید، دیگه متوجه هیچی نشدم. «پارسا» بعد از اینکه ساحل از هوش رفت بردمش بیمارستان و درخواست انتقالش به امارات رو دادم، قرار شد فردا من و رعنا خانم هم باهم بریم پیش ساحل. جلوی در خونه نگه داشتم رو به رعنا خانم گفتم: - فردا ساعت هفت اینجام. آروم گفت: - مرسی پسرم. سری تکون دادم بعد از رفتنشون به سمت خونه روندم. با وارد شدنم بابا خواست شروع کنه که عصبی فریاد زدم: - زن من، شریک زندگیم داره جلو چشمهام از بین میره حق نداری از من چیزی بخوای خودت یهجوری جمعش کن. کلافه پلهها رو بالا رفتم وارد اتاق شدم، شمارهای ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم و گفتم: - بله؟ دختری با صدای ظریف گفت: - من رمیصا هستم دکتر ساحل جان. تند- تند سرم رو تکون دادم و گفتم: - بله شناختم ساحل رسید؟ - رسیده، فردا ساعت هشت عملشون رو شروع میکنم خواستم خبر داشته باشید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 11 پارت چهل و سه همراه رعنا خانم وارد بیمارستان شدیم، به سمت اتاق عملی که ساحل داخلش بود رفتیم. منتظر نشسته بودیم که کلافه بلند شدم رو به رعنا خانم گفتم: - چرا خبری نشده؟ از ساعت هشت اونجاست. اشکم چکید سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم: - ساعت نه شده من نمیدونم باید چیکار کنم؟ رعنا خانم همونطور که صلوات میفرستاد آروم زمزمه کرد: - به خدا توکّل کن پسرم، همه چی درست میشه ساحل من سالم از پشت این درها میاد بیرون. نگاهی به ساعت کردم دوازده رو نشون میداد، نفسهام به شمارش افتاده بود سرم رو بالا گرفتم و آروم لب زدم: - خدایا تنها تو عمرم به یه بندهات دل بستم و عاشقش شدم، من خیلی تنها بودم، با اومدن ساحل تونستم بخندم نفسم رو ازم نگیر. دکتر از اتاق عمل اومد بیرون فوراً سمتش رفتم و گفتم: - حالش چطوره؟ - The action was successful. عمل موفقیت آمیز بود بدون توجه به کسی از بیمارستان خارج شدم، بعد از پیدا کردن یه جای خلوت نگاهی به آسمون کردم و از ته دلم فریاد زدم، میخواستم خوشحال بودنم رو اینجوری تخلیه کنم. «ساحل» داشتم همینطور اطراف رو نگاه میکردم که با وارد شدن یه پرستار زمزمه کردم: - من کجا هستم؟ چرا اینقدر قفسه سینهام درد میکنه؟ پرستار نگاه عجیبی به من کرد و گفت: - Are you with me? با من هستید؟ چی؟! من رو کجا آوردن؟ سریع گفتم: - Where are I? من کجا هستم؟ بعد از اینکه با سُرنگ چیزی رو به سرُم من تزریق کرد گفت: - Emirates. امارات چشمهام رو محکم فشار دادم و گفتم: -Can you tell one of me to come in? میشه به یکی از همراه من بگید داخل بیاد؟ سری تکون داد و رفت و من مضطرب به سقف خیره شدم، دستم رو به سمت قلبم بردم که تیری کشید، اخمهام رو توهم کشیدم نکنه پیوند قلبی رو انجام داده باشن؟ ترسیده خودم رو بالا کشیدم که درد وحشتناکی به سراغم اومد که باعث شد فریاد بزنم. پارسا ترسیده داخل اومد و گفت: - خوبی ساحل؟ چیشد؟! سرم رو تکون دادم و گفتم: - چیزی نیست، نگران نباش حالم خوبه. اومد روی صندلی نشست و خیره چشمهام شد، چهقدر دلتنگ نگاهش شده بودم آروم خودم رو بالا کشیدم و گفتم: - کمند چطوره؟ پارسا کلافه گفت: - تازه هوشیاریت رو بدست آوردی حتماً باید میپرسیدی؟ ابروهام رو بالا انداختم و با حالتی شیطون گفتم: - باید نمیپرسیدم؟ خندهی آرومی کرد و گفت: - خیلی دلتنگ شیطنتهات شده بودم باورت میشه؟ آروم پرسیدم: - میشه بهم بگی دقیقاً چه اتفاقی برام افتاده؟ نگاهی عمیق بهم کرد و ادامه داد: - بعد از اینکه نامه پدرت رو خوندی به این روز دچار شدی. تا اونجاش رو که خودم یادمه. گفتم: - خب اینا رو که خودمم میدونم، بهم بگو چهطور شد اومدم امارات؟ - وقتی حالت بد شد به بیمارستان بردمت گفتن با دستگاه میتونی نفس بکشی و کاری از دستشون ساخته نیست. با دکترت که اماراتی بود تماس گرفتم جواب نداد، بدون توجه سریع درخواست انتقالت به امارات رو دادم. بیپروا گفتم: - رمیصا بودش؟ پیوند قلب انجام شد؟ آخه بهم گفته بود بیمار قبلیش که مطابقت داشته فوت شده و نمیتونه کاری انجام بده. پارسا که انگار قصد داشت از جواب دادن طفره بره بلند شد و گفت: - نوشیدنی چی میخوری برات بگیرم؟ نخواستم اصرار کنم و آروم گفتم: - چیزی نمیخورم فقط به رمیصا بگو بیاد دیدنم، اصلاً چرا تا این تایم نیومده؟ پارسا سری تکون داد و رفت بیرون قشنگ مشخصه چیزی رو داره از من پنهون میکنه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 13 پارت چهل و چهار با اومدن رمیصا خودم رو کشیدم بالا و نگاهم رو بهش دوختم، تعجب کرده بودم چهقدر شکسته شده بود. آروم لب زدم: - رمیصا؟ چیشده دورت بگردم؟ این چه وضعیه؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر شده بود پس زد و کنارم نشست، دستم رو گرفت و بوسهای زد گفت: - مراقب قلبش باش ساحلم. بهت زده نگاهش میکردم منظورش چی بود؟ بیپروا گفتم: - مگه قلب کی رو بهم پیوند زدی؟ بغضش شکست و هق زد، کلافه گفتم: - چرا بهم نمیگی چیشده؟ وقتی دیدم آروم نمیشه نشستم و محکم در آغوشم گرفتمش، موهاش رو نوازش کردم و بعد چند مین گفتم: - نمیخوای بگی؟ از من جدا شد و با چشمای قشنگش خیرهام شد، لبهاش شروع به لرزیدن کردن آروم زمزمه کرد: - مادرم رو از دست دادم ساحل. مادرش رو از دست داده؟! گیج و منگ داشتم نگاهش میکردم، چهطور ممکنه آخه؟ دستش رو گرفتم و گفتم: - قلب مادرت رو به من پیوند زدی؟ بغض کرده بودم همینطور مات نگاهش میکردم در آخر بغض منم شکست و هق زدم، دردی داشتم که انگار قراره قلبم الان بزنه بیرون و نفسم درنیاد؛ اما دردم مهم نبود در مقابل دردی که رمیصا داشت واقعا ناچیز بود آروم گفتم: - چرا اینکار و کردی؟ واقعاً راضی بودی یا بخاطر نجات جونم از خودت و تصمیمهات گذشتی؟ صدای گریههامون فضای اتاق رو پر کرده بود بعد از کمی اشکهای من رو پاک کرد و گفت: - هق نزن برات مضره. پوزخندی زدم و گفتم: - چرا جوابم رو نمیدی؟ رمیصا لطفاً یه چیزی بگو. نگاهی به من کرد و ادامه داد: - یک هفته پیش تلاش کردم باهات تماس بگیرم و بهت بگم هر لحظه که میگذره برای تو خیلی ریسکی و خطرناکه؛ ولی تو جواب تماسهام رو ندادی شب که رفتم خونه هرچی مادرم رو صدا زدم جواب نداد. نفس عمیقی کشید و آرومتر گفت: - رفتم اتاقش دیدم افتاده زمین فوراً به بیمارستان بردمش، بهم گفتن سکته مغزی کرده و امکان خوب شدنش نیست حتی یه درصد احتمال؛ ولی من قبول نکردم تا... آروم گفتم: - تا؟ دستم رو گرفت و گفت: - تا بهم خبر دادن ساحل آقازاده رو دارن انتقالش میدن به این بیمارستان، میدونی که تک فرزندم و راضی کردن بابام زیاد طول نکشید. سرم رو تند- تند تکون دادم و با حسرت گفتم: - بهت قول میدم مراقبش باشم. خندهای آرومی کرد و گفت: - میدونم که مراقبش هستی، فقط من میخوام برم با پدرم ایتالیا. متعجب گفتم: - ایتالیا؟! سرش رو تکون داد و گفت: - از بیمارستان اونجا برام درخواست فرستادن، بابا هم اینجا نمیخواد بمونه خاطرات مامان اذیتش میکنه. آروم گفتم: - میشه من رو مزارش ببری؟ سری تکون داد و گفت: - باشه بذار مرخص بشی میبرمت. زیر لب تشکری کردم که گفت: - راجب سرگرد نمیخوای چیزی بگی؟ خندهی غمگینی کردم وقتی که حالش بده، بازم میخواد من خوشحال باشم این دختر واقعاً یه فرشتهست. آروم گفتم: - طولانیه حاضری گوش بدی؟ نگاهی بهم کرد و گفت: - آره چشم رنگی. لبخندی زدم و شروع کردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 14 فصل دوم (امیدِ به زندگی) پارت چهل و پنج با رمیصا کنار همدیگه نشسته بودیم، حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت نگاهی به سنگ قبر کردم اسمش فاطمه بود. آروم زمزمه کردم: - کاش اینقدر زود خواهر من رو تنها نمیگذاشتید فاطمه خانم. هنوز به وجود شما کنارش احتیاج داشت؛ ولی تقدیر جور دیگه رقم زد خیلی برام سخته اصلا آسون نیست. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: - تا عمر دارم مدیون شما و دخترتون هستم بهتون قول میدم اجازه ندم، کینه وارد قلبتون بشه، محبت و مهربانی رو دریغ نمیکنم. اشکهام رو پس زدم نگاهی به رمیصا کردم که چشمهاش رو محکم بهم فشار میداد، دستم رو گذاشتم روی شونهاش و گفتم: - بلند شو وقت رفتنه. نگاهی به من کرد و بلند شد، با یه حرکت غیر منتظرهای من رو در آغوش کشید و گفت: - لطفاً گاهی باهام تماس بگیر حضورش رو بیشتر حس میکنم ساحل. سرم رو تکون دادم و گفتم: - حتماً. گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم، سمتش گرفتم و گفتم: - شمارهات رو وارد کن. با صدای پارسا که میگفت دیر شده رو به رمیصا گفتم: - من باید برم یک ساعت دیگه پرواز داریم. سری تکون داد و از من فاصله گرفت همونطور که عقب- عقب میرفت گفت: - خیلی دوست دارم و از آشنایی باهات هیچوقت پشیمون نمیشم. دستش رو بالا آورد و خداحافظی کرد منم متقابلا خداحافظی کردم. رو به مزار گفتم: - امیدوارم بتونه کنار بیاد و ادامه بده. به سمت پارسا رفتم و لب زدم: - مامانم کجاست؟ به داخل ماشین اشارهای کرد و گفت: - منتظر تو نشسته. سرم رو تکون دادم و گفتم: - بریم عشقم. از فرودگاه خارج شدیم که پارسا ادامه داد: - شما اینجا بایستید من برم ماشین رو از پارکینگ دربیارم و بیام. بعد از رفتن پارسا رو به مامان گفتم: - چهلِ بابا نزدیکه. سرش رو تکون داد و گفت: - آره یه مراسمی میگیریم برای پدرت، بعدش با پارسا عقد کن. اعتراض کردم و گفتم: - آخه مامان چهطور اینکار رو کنم؟ هنوز سال بابا نشده. با تندی که از مامان تا به حال ندیده بودم تعجب کردم: - پس برگرد خونه من ساحل. آروم زمزمه کردم: - یعنی چی مامان؟ - همینی که گفتم نمیذارم با نامحرم داخل یه خونه و یه اتاق باشی. خواستم چیزی بگم که نگذاشت و ادامه داد: - ساحل من پای حرفم میمونم اگه قراره من رو نادیده بگیری اون بحثش فرق داره. کلافه گفتم: - باشه مامان بعداً صحبت میکنیم الان خسته راهیم. مامان گفت: - حرف من چه بعداً چه الان یکیه. با اومدن پارسا نتونستم چیزی بگم و پشت سوار شدم. پارسا ماشین رو جلوی در مامان نگه داشت که مامان رو به من گفت: - پیاده شو. پارسا نگاهی به من کرد و بعد رو به مامان گفت: - ساحل هم میاد؟ مامان آرومتر ادامه داد: - پسرم پدر ساحل فوت کرده و اینطور که مشخصه قصد نداره قبل از سال آقا اکبر مراسم عروسی بگیره، شما هم نامحرم هستید ساحل پیش من بمونه بهتره. رو به من گفت: - من میرم داخل تو هم بیا. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 19 پارت چهل و شش پارسا رو به من گفت: - عزیز دلم چرا بهش نگفتی که صیغه هستیم؟ با کمی جدیت تو صدام گفتم: - دیگه چی؟ بهش بگم بدون اجازه صیغه محرمیت بینمون خونده شده؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: - خب حق با تو؛ ولی میدونی که من بدون تو میمیرم چیکار کنم آخه؟ آروم گفتم: - پارسا قرار نیست چیزی عوض بشه که حس بین من و تو تا ابد موندگاره، فقط قراره یک سال دوری از همدیگه رو تحمل کنیم. با حالتی گرفته گفت: - یک سال؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - در ضمن زمان قدیم نیست نفسم، گوشی هست بیرون هم میتونیم قرار بذاریم برای دیدن هم، یه مدت باید کنار مادرم باشم و به حرفاش گوش کنم مطمئنم صلاحمون رو میخواد. پارسا که انگار دید هیچ راهی نمونده و من قصد ندارم نظرم رو عوض کنم چیزی نگفت. آروم لب زدم: - لطفاً چمدون مامانم رو بده تا من برم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت صندوق عقب رفتیم، بعد از گرفتن چمدون خداحافظی زیر لبی کردم و ازش دور شدم خیلی سخت بود که پارسا رو پشتم رها کنم؛ اما انگار چارهای نمونده بود. مامان با دیدن من گفت: - بیخودی واسهی من اشک تمساح نریز ساحل، من بهت راه پیشنهاد دادم این تو بودی که انتخابت حرمت به پدرت بود. توقع نداری که اجازه میدادم باهاش بری؟! سرم رو تکون دادم و گفتم: - نه همچین توقعی ندارم و ازت دلگیر هم نیستم، فقط دارم به این بدبختی و فلاکتی که سرم اومده گریه میکنم. سری تکون داد و گفت: - خوبه، برو بالا کمی استراحت کن مراسم پدرت نزدیکه کلی کار داریم. چمدون رو پایین رها کردم و به بالا رفتم، وارد اتاقی شدم که مامان به من داده بود بیتوجه سمت تخت رفتم، همونطور بدون تعویض لباسهام دراز کشیدم و خوابیدم. *** یک ماه بعد وارد شرکت شدم و به سمت آسانسور رفتم. با دیدن خانم رحیمی گفتم: - جلسههای امروزم رو کنسل کنید. سری تکون داد و گفت: - چشم خانم آقازاده. داخل اتاقم شدم امروز عجیب دلم گرفته بود، بیشتر حواسم رو یک ماه پیش کنار پارسا گم کرده بودم کلافه از پنجره بیرون رو نگاه کردم و زمزمه وار با خودم گفتم: - حقته اینکه جواب تماسهات رو نمیده تو اون رو به طور وحشتناکی تنهاش گذاشتی. با صدای زنگ گوشیم سمتش رفتم و جواب دادم: - ببین کی زنگ زده! رمیصا خانم فراموش نکردی دمت گرم. خندهی آرومی کرد و گفت: - مگه میشه دختری مثل تو رو فراموش کنم؟ آروم گفتم: - راستش خیلی خوب موقعی بهم زنگ زدی. با تعجبی که تو صداش موج میزد گفت: - جدی؟ چت شده مگه؟ خوبی؟ تند گفتم: - من حالم خوبه اینقدر استرس نکش رمیصا. عصبی گفت: - پس چرا صدات اینجوریه؟ تو یه چیزیت هست ساحل. آروم شروع کردم: - والا از وقتی که اومدیم ایران مجبور شدم جدا بشم از پارسا. با فریاد رمیصا صورتم جمع شد: - چـــرا؟! شما که خیلی به همدیگه میومدید. - میدونی که پدرم رو از دست دادم، نمیتونستم تا سالش با پارسا عقد کنم و مادرم هم اجازه نداد پیشش بمونم. رمیصا گفت: - واقعا ذهنت اینقدر قدیمیه؟ خب عزیزم چهلش رد شده و تو میتونی برگردی به زندگیت. آروم گفتم: - این ربطی به قدیمی بودن نداره من عقایدم اینطوره نمیتونم حتی یه عقد ساده برگزار کنم. رمیصا گفت: - پس لایق اینکه ولت کنه هم هستی. اشکم رو پس زدم و هیچی نگفتم آره لایقش بودم. رمیصا ادامه داد: - کار و بارت چهطوره؟ کارای بابات رو دستت گرفتی؟ خندیدم و گفتم: - تا حدودی؛ ولی قرار نیست کارای قاچاقش رو هم دستم بگیرما. رمیصا زد زیر خنده و گفت: - نه بیا تعارف نکن. آروم گفتم: - معماری رو انجام میدم دیگه، هزینههای اضافی از درآمد رو هم صرف امور خیریه میکنم. - آفرین چه کار خوبی کردی. - راستی، بهزیستی هم بنا کردم فردا افتتاحیهست. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 28 پارت چهل و هفت رمیصا به طور مشکوکی سکوت کرد و چیزی نگفت آروم لب زدم: - من باید برم کمی کار دارم، مراقب خودت باش فعلا. صدای رمیصا که اشتباه نکنم ذوقی داشت گفت: - باشه عزیزم همینطور. بعد از قطع کردن گوشی به صفحهاش خیره شدم: - این دختر چش بود؟ با صدای در برگشتم و گفتم: - بفرمائید. خانم رحیمی وارد شد و گفت: - خانم تدارکات افتتاحیه آمادهست، میخواید یه سر بزنید؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - حتماً. به سمت کیفم رفتم و گوشیم رو داخلش گذاشتم هوا خیلی گرم بود سریع از اتاق خارج شدم. به سمت ماشینم رفتم که با دیدن پارسا متعجب نگاهش کردم، اینجا چیکار داشت؟ بدون توجه به من از کنارم رد شد و رفت. چرا چیزی نگفت؟ یعنی من رو فراموش کرده؟ برای دیدن من اومده بود یا اتفاق بود؟! سرم رو تکون دادم سوار ماشینم شدم هرکاری کردم نتونستم از فکرش بیرون بیام، اشکهام سرازیر شد عصبی پسشون زدم و به سمت بهزیستی روندم. رو به مسئول تدارکات گفتم: - همه چی بسیار عالی شده فقط رنگ روبانها نمیخوام هیچکدوم قرمز باشه. نگاهی به من کرد و گفت: - چه رنگی مدنظرتونه؟ - بنفش. سری تکون داد و گفت: - تا شب درستش میکنم. تشکری کردم و به سمت مدیریت رفتم و گفتم: - آقای شریفی بچهها فردا میان؟ همونطور که پروندههاشون رو جابجا میکرد گفت: - بله خانم. نگاهی بهش کردم و ادامه دادم: - خیلیخب، فقط بهشون بیاحترامی نشه. - چشم. وارد خونه شدم و تقریباً فریاد زدم: - مامان کجایی؟ مامان که انگار ترسیده بود از آشپزخونه وحشت زده اومد بیرون، وقتی دید دارم شیطون نگاهش میکنم و خندهام گرفته آروم لب زد: - ذلیل نشی ساحل. همونطور که پلهها رو بالا میرفتم گفتم: - فردا آماده باشی ها. - باشه، اینقدر نگران نباش همه چی خوب پیش میره. سرم رو تکون دادم و رفتم اتاقم، بعد از تعویض لباسهام نشستم روی تختم. چشمم افتاد به عکس بابا ناخودآگاه دل پُرم باعث شد اشک بریزم و شروع کنم: - چیزی نشده نگرانم نباشی ها، میبینی چهقدر موفق شدم؟ بعد رفتنت تونستم از پس خیلی چیزا بربیام بیماریم، کارای شرکت و کارخونه، حتی دارم به بچههای معصوم سرپناه درست میکنم؛ ولی بازم حس پوچی دارم بابا. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا کمی از فکر پارسا بیام بیرون. با حس خفگی وحشت زده از خواب پریدم، سردرد عجیبی داشتم و بدنم سست شده بود آروم از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم. جلوی آینه نشسته بودم به خودم نگاه میکردم، چهقدر بزرگ شده بودم یاد خاطراتم همراه بابا افتادم، بعد از رفتن مامان روی من خیلی حساس شده بود و همهی کارای شخصیم رو خودش انجام میداد و اجازه دخالت خدمهها رو نمیداد. دستم رو به قلمها نزدیک کردم و شروع به میکاپ کردن چهرهام کردم، حس خوبی میداد انگار که از همه چیز فارغ میشدم. با پوشیدن لباس خونگی صورتیم از اتاقم زدم بیرون، نگاهی به نردهها کردم و آویزون شدم؛ وقتی مطمئن شدم خبری از مامان نیست روشون نشستم و سُر خوردم. با صدای پارسا وحشت کردم: - میفتی میترکی ساحل. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 29 پارت چهل و هشت زبونم بند اومده بود نمیدونستم چیکار کنم و یا چی بگم؟ همونطور بهت زده نگاهش میکردم که گفت: - چیشده؟ چرا کپ کردی؟ بعد چند مین که به خودم اومدم پلهها رو سریع بالا رفتم، وارد اتاقم شدم در و بستم. چرا اومده بود؟ اصلاً چطوری وارد خونه شده بود؟ مامان کجاست؟ یعنی مامان در و برای پارسا باز کرده بود؟ با تقهای که به در خورد فاصله گرفتم و گفتم: - بله؟ پارسا آروم زمزمه کرد: - ساحل چرا فرار میکنی از من؟ بیا بیرون باهات حرف دارم. خواستم در و باز کنم؛ ولی با یادآوری اتفاق امروز که بیتوجه به من از کنارم رد شد منصرف شدم در و قفل کردم. آروم لب زدم: - من با تو حرفی ندارم پارسا. - من که با تو حرف دارم، بیا بیرون دخترم چرا فاصله میگیری؟ تقریباً فریاد زدم: - من دختر تو نیستم تند- تند نگو. این یک ماه کجا بودی پارسا؟ چرا جواب تلفنهام و پیامکهایی که برات میفرستادم رو ندادی؟ صدای نیومد حدس زدم که رفته باشه؛ ولی پارسا شروع کرد به حرف زدن: - ساحل من مجبور بودم ازت فاصله بگیرم، لطفاً بیا روبه روم وایستا توضیح بدم. بغضم ترکید و گفتم: - مگه گناه من چی بود که تنهام گذاشتی؟ من فقط نخواستم عزای بابام رو به عروسیم تبدیل کنم. درسته آدم خوبی نبود؛ ولی محکم فریاد زدم: - پدرم بود، آخه یه آدم چطوری میتونه از باباش متنفر بشه. پارسا ادامه داد: - حق داری من که نمیگم بخاطر اینجور چیزا رفتم، بیا بیرون صحبت کنیم. اشکهام رو پاک کردم و سمت آینه رفتم، نمیدونم چرا نمیخواستم پیش پارسا بیشتر از این حقیر بشم. دارم از کسی که یه زمانی همدم من بود حال بدم رو پنهون میکنم. بعد از فیکس کردن صورتم به سمت در رفتم و بازش کردم، پارسا زمین نشسته بود روبه روش نشستم و گفتم: - چی میخوای؟ سرش رو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. نمیدونم چهقدر همینطور مونده بودیم که من به خودم اومدم و گفتم: - پارسا چطوری اومدی خونه؟ مامانم کجاست؟ نمیخوای چیزی بگی؟! از داخل جیب شلوارش گردنبندی رو درآورد سمتم گرفت. متعجب لب زدم: - این چیه؟! گلوش رو صاف کرد و ادامه داد: - رعنا خانم رفت سبزی بخره از بقالی، خودشون اجازه دادن داخل بیام. حرفش رو قطع کردم و گفتم: - چی گفتی که اجازه داده؟ - من جواب تماسهات رو ندادم چون گوشیم همراهم نبود. ساحل خودت که میدونی چهقدر دوست دارم، چطور فکر کردی تنهات گذاشتم؟ با بغضی که تو گلوم بود گفتم: - میتونستی بهم بگی قراره گوشیت همراهت نباشه، حتی تلاش نکردی یه خبر به من بدی تا نگرانت نشم؟ اصلاً چرا گوشیت همراهت نبود؟ اشارهای به گردنبند کرد و گفت: - دستم خشک شد نمیخوای بگیریش؟! تا همه چی رو واضح توضیح نده نمیگیرم: - بذار زمین، بعد از اینکه همه چی رو گفتی من تصمیم میگیرم که بندازمش گردنم یا نه. سرش رو تکون داد و گذاشت زمین: - به رعنا خانم گفتم رفته بودم مأموریت، بهم فرصت داد تا قبل از اومدنش از بقالی حالت رو خوب کنم. سرم رو به سمت چپ متمایل کردم و گفتم: - رفته بودی مأموریت؟ پس چرا امروز از کنارم مثل غریبهها رد شدی؟ این رو که نمیتونی پنهون کنی! پارسا اشکش رو پس زد و گفت: - نه پنهون نمیکنم دیدمت؛ ولی فرصت مناسبی نبود برای صحبت کردن. - چرا؟ چت شده خب؟ پارسا نفس عمیقی کشید و گفت: - همون روزی که قرار شد از هم دور بشیم رفتم عمارت، بابام بهم مأموریت داد برای قاچاق سلاح آدمهاش بهش خیانت کرده بودن و لو رفته بود، من همون شب رفتم هرمزگان و نتونستم بهت خبر بدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.