solmazheydarzadeh ارسال شده در ژانویه 24 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 24 (ویرایش شده) نام رمان: قلب در آشفتگی نویسنده: سولمازحیدرزاده«solmaz.h» ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه «خلاصه» در اوج ناامیدی بسیار شکستگیها به وجود میآیند، دروغهای بزرگی به گوش میرسند، دختری از تبار غم برای بهدست آوردن طعم رهایی و آزادی میجنگد. در این میان قلبی خسته میتپد، آیا زمان را به او هدیه میدهد؟ ویرایش شده در فِوریه 26 توسط solmazheydarzadeh 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در آوریل 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 30 پارت چهل و نه آروم زمزمه کردم: - تا کی قراره کمک بابات کنی و تو جرمها شریک بشی؟ پارسا شروع به گریه کرد و گفت: - کمک نکردم، قبل از رفتنم مدارکی که مربوط به جرمهای من بود ازش گرفتم و از بین بردم؛ ولی با سرهنگ هماهنگ کردم و اونجا جلوی این قاچاق و گرفتیم متأسفانه بابام تونست دوباره فرار کنه. نگاهی به شونههای خم شده پارسا کردم و گفتم: - چرا گریه میکنی؟ نگاهی به من کرد و گفت: - امروز برگشتم اما متوجه شدم که نفس خودکشی کرده و مرده، وقتی داشتم میرفتم بیمارستان تا جنازه خواهرم رو ببینم دیدمت، نتونستم صبر کنم بهت توضیح بدم زمان کم بود. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای هق- هقم بالا نره. بهت زده به پارسا نگاه میکردم آروم لب زدم: - نفس؟ مرده؟ چرا باید خودکشی کنه؟ وای خدای من! نعیمه خانم الان تو چه وضعیتیه؟ با یادآوری روز خاکسپاری بابا که کلا کنارم بود و همدردی میکرد با من بغضم ترکید. من خیلی خوب میدونم درد از دست دادن عزیزی رو مخصوصاً که اون بچهات باشه. گردنبند و از روی زمین برداشتم، با دیدن اسم پارسا که به صورت خیلی زیبا حکاکی شده بود اشکم رو پس زدم و گفتم: - برام میندازی؟ سرش رو تکون داد بعد از انداختن گردنبند، تکیه داد به ستون و گریه کرد. سمتش رفتم و آروم سرم رو گذاشتم روی شونهاش زمزمه کردم: - غم عزیز سخته، من خیلی خوب میدونم چهقدر برای محافظت از نفس و کمند تو دردسر افتادی؛ اما میگذره پارسا طاقت بیار. تازه متوجه پیراهن سیاهی که به تن داشت شدم. پارسا بلند شد و گفت: - من میرم برای خاکسپاری. سرم رو تکون دادم و پارسا رو بدرقه کردم. با اومدن مامان ماجرا رو تعریف کردم، وقتی اجازه داد که برم سریع بالا رفتم تا حاضر بشم. تو آینه نگاهی به خودم کردم آرایشم رو شستم و فقط ضدآفتاب بیرنگ زدم، کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم با برداشتن کیف مشکیم و گوشیم پایین رفتم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: - هر وقت رفتید خونه برای مراسم به من خبر بده بیام. سری تکون دادم سمت در رفتم و سوار ماشینم شدم، به سمت عمارت روندم پارسا گفته بود اول جنازه رو میارن خونه. درسته که میونه من با کمند بهتر از نفس بود؛ ولی نفس هم دختر بدی نبود بالاخره خواهر پارسا بود. جلوی عمارت ماشین رو نگه داشتم داخل رفتم با دیدن مصیب خان سمتش رفتم و گفتم: - تسلیت میگم مصیب خان غم آخرتون باشه. نگاهی به من کرد و گفت: - ممنون عروس. وارد خونه شدم با دیدن نعیمه خانم که زجه میزد و کمند تلاش میکرد آرومش کنه بغضم گرفت. سمت نعیمه خانم رفتم کمند با دیدن من خودش رو در آغوشم رها کرد و زار زد: - ساحل نفسم رفت، پارهی تنم رفت. محکمتر فریاد زد: - رفـــت، قل من، دردونهام تنهام گذاشت. اشکهام رو پس زدم و گفتم: - باشه کمند خودت رو هلاک کردی دختر. دستش رو کشیدم نشوندمش آروم لب زدم: - با این حالت مامانت رو داغونتر میکنی. نعیمه خانم که تازه متوجه من شده بود بلند شد سمتم اومد و گفت: - برو به پارسا بگو دختر من خودکشی نکرده کشتنش. متعجب زده نعیمه خانم رو نگاه میکردم، نفس و کشتن؟! کی و چرا باید به جون یه دختر مظلوم چشم داشته باشه؟ آروم بغلشون کردم و گفتم: - لطفاً آروم باشید مهمونها متوجه نشن خیلی بهتره. از من جدا شد و گفت: - باشه، فقط مصیب متوجه نشه بهش بگو شب بیاد بالای عمارت همونجایی که تورو بردم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - باشه حتماً میگم. خواستم برم که برگشتم و لب زدم: - تسلیت میگم غم آخرتون باشه. نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: - غم آخرم نیست. متوجه حرفاشون نمیشدم، فقط تونستم زودتر از خونه بین اون همه شلوغی بیام بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مِی 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 1 پارت پنجاه اطراف رو نگاه میکردم تا شاید بتونم بین این همه شلوغی پارسا رو ببینم؛ اما فایده نداشت کم- کم داشتم ناامید میشدم که دیدم از در خونه باغ خارج شد. با دو سمتش رفتم و از پشت فریاد زدم: - پارسااا. برگشت سمتم و گفت: - جانم؟ دو قدم فاصله بینمون رو پر کردم و گفتم: - الان بهت یه چیزی میگم فقط قول بده امروز آروم باشی و کاری نکنی. چشمای پر از اشکش رو به من دوخت و گفت: - باشه قول میدم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: -نعیمه خانم گفت بهت بگم که نفس خودکشی نکرده اون رو کشتن. مکثی کردم و ادامه دادم: - خواهش کرد کسی متوجه نشه و شب بالای عمارت بری دیدنش. سرم رو بلند کردم و نفس حبس شدهام رو خارج کردم، پارسا با چهرهای که تا به حال ندیده بودمش به سمت در خروجی رفت. دستم رو به زانوهام گرفتم و لب زدم: - چهطور قراره خوب بشیم؟ تا کی قراره داخل دردسر باشیم؟ با صدای شخصی سرم رو بلند کردم: - چطوری خوشگله؟ پوزخندی زدم و گفتم: - چرا اینقدر خوشحالی آقا مهراد؟ دستش رو داخل موهاش برد و گفت: - نه، برعکس حالم اصلاً خوب نیست نفس رفت و داغ بزرگی روی دل ما گذاشت. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مشخصه. خواست چیزی بگه که بیتوجه از کنارش رد شدم و داخل رفتم. نعیمه خانم داشت صورتش رو چنگ مینداخت، دو خانم که نمیشناختم داشتن آرومش میکردن سمتشون رفتم و گفتم: - شما میتونید برید من هستم. سری تکون دادن و رفتن. کنار نعیمه خانم نشستم که الان ساکت به یه گوشه خیره شده بود آروم لب زدم: - به پارسا گفتم جوابی نداد با وضع خیلی داغونی از خونه بیرون رفت. چیزی نگفت کمی خودم رو سمتش کشوندم و در آغوشم گرفتمش هق زدم: - نعیمه جون میگذره قربونتون برم، مطمئن باش اگه اینطور باشه که شما میگید، پارسا امکان نداره اجازه بده یه لیوان آب خوش از گلوی کسایی که اینکار و انجام دادن بره پایین. دست من رو گرفت و نوازش داد آروم لب زد: - میدونم من از این جیگرم آتیش میگیره که دخترم جوون مرگ شد ساحل. سرم رو تکون دادم و گفتم: - لطفاً بذارید مراسم خاکسپاری انجام بشه بعد شروع کنیم به دنبال گشتن قاتل. کمند اومد داخل و گفت: - جنازه رو آوردن. نعیمه خانم از جا بلند شد و با دو سمت در رفت، منم پشت سرشون رفتم داخل حیاط، پارسا و نعیمه خانم بالای سر جنازه گریه میکردن. چشمم افتاد به کمند که داشت نفس- نفس میزد با ترس سمتش رفتم که افتاد زمین خودم رو بهش رسوندم و فریاد زدم: - کمک کنید! سر کمند رو در آغوشم گرفتم و گفتم: - خواهر گلم طاقت بیار. اشکهام پشت سرِهم میریختن، با اومدن پسری گفتم: - میشه کمک کنید ببرمش داخل؟ سری تکون داد، کمند رو داخل اتاقش بردیم نگاهی به من کرد و گفت: - بهش بگید ماهان اومده بود. سرم رو تکون دادم بعد از رفتنش سمت کمند رفتم و آروم به صورت زخمیش دست کشیدم و گفتم: - کمندم چشمهات رو باز کن، ببین خواهرت رو دارن برای همیشه میبرن ها. اشکم رو پس زدم و گفتم: - نمیخوای بدرقهاش کنی؟ بلند شو دختر کسی حواسش به تو نیست باید قوی باشی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مِی 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 2 پارت پنجاه و یک کمند چشمهاش رو آروم باز کرد اطراف و نگاه میکرد که سریع گفتم: - پاشو باید بریم. بلند شد نشست انگار که تازه متوجه شده چه اتفاقی افتاده با گریه گفت: - ساحل توروخدا من رو ببر پیش نفسم. سرم رو تکون دادم از جا بلندش کردم: - به من تکیه بده تا بریم ماشینم رو جلوی در گذاشتم. ماشین رو گوشهای پارک کردم و گفتم: - تو برو من الان میام. کمند سری تکون داد و رفت. گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم به مامان پیام دادم: - مامان جان ما الان سرِخاک نفس هستیم یکم بعد میایم عمارت، میتونی الان راه بیفت. ماشین رو قفل کردم و به سمت در بهشت زهرا رفتم، همونطور داشتم دنبال کمند و نعیمه جون میگشتم که دیدمشون. کنارشون ایستاده بودم با اومدن تابوت نفس که از جلو پارسا و مهراد گرفته بودن، سمت کمند رفتم تا مراقبش باشم. برام خیلی سخت بود موندن و تحمل کردن اوضاع؛ ولی باید میموندم و کمک حال پارسا میشدم کم- کم اون روزی که بابا رو به خاک سپردم یادم میومد اشکهام رو پس زدم رو به کمند که داشت هوار میکشید گفتم: - اینجوری فقط روح نفس عذاب میکشه، لطفاً آرومتر باهاش خداحافظی کن. نگاهی به من کرد و گفت: - لباسی که قرار بود عروسی تو و پارسا بپوشه رو خریده بود. خواهر من وقتی شنید تو دیگه خوب شدی بخاطر اینکه پارسا قرار نیست داغون بشه و عزا بگیره زیر بارون رقصید. اشکهاش رو با خشونت پس زد و گفت: - از اینجور کارها خوشش نمیومد، همیشه میگفت کمند یکم مودب باش. پوزخندی زد و گفت: - پارسا رو از منم بیشتر دوست داشت، میگفت داداشی بخاطر ما دست به هر چیزی میزنه مثل کوه پشتمونه. حالا من بودم که تحت تأثیر حرفهای کمند شده بودم، لباس خریده بود؟ از خوشحالی رقصیده بود! صدای هق- هقم اوج گرفت و نشستم زمین. تقریباً همه رفته بودن عمارت من، پارسا، نعیمه جون و کمند مونده بودیم بلند شدم و گفتم: - نعیمه خانم الان که کسی نیست، نمیتونید بگید چه بلایی سر نفس اومده؟ از کجا فهمیدید خودکشی نکرده؟ نعیمه خانم همونطور که عکس نفس رو در آغوش گرفت زمزمه کرد: - پزشک قانونی به مصیب خان گفته بود؛ اما مصیب به ما نگفت. پارسا رو به نعیمه خانم گفت: - تو از کجا فهمیدی مامان؟ کمند لب زد: - بابا داشت برای عمو حمید تعریف میکرد من شنیدم. پارسا بلند شد و گفت: - بیاید بریم عمارت منتظر ما هستن. نعیمه خانم با گریه گفت: - دخترم رو کجا تنها بذارم بیام پارسا؟ دختر من میگفت داداش پارسا مثل کوه پشتمه؛ ولی نتونستی مراقبش باشیی. پارسا با گریه گفت: - مامان تو که دیدی بابا چهطور من رو با تهدید فرستاد، من این همه مدت حتی از ساحل خبر نداشتم و خداحافظی نکردم. از جا بلند شدم و سمت نعیمه خانم رفتم گفتم: - الان نباید از همدیگه دلخور بشید یه نگاه به اطراف کنید نعیمه خانم، کی موند؟ پارسا، شما و کمند. الان باید باهم متحد بشیم و قاتل نفس رو پیدا کنیم. پارسا اومد نزدیکتر و رو به نعیمه خانم گفت: - مامان قسم به مشت- مشت این خاک نمیذارم خون خواهرم پایمال بشه، کار هرکی بوده باشه مثل سگ تقاص پس میده. رو به کمند کرد و گفت: - اگه الان میبینید ساکتم فقط منتظرم همه برن رد کارشون، راحتتر بتونم تحقیق و بازجویی کنم. الانم پاشید بریم ما عزای نفس رو وقتی میگیریم که انتقامش رو گرفته باشیم، فعلا عزا برای ما حرومه. سمت مامان رفتم و گفتم: - خیلی ممنون بابت اینکه اومدی. نگاهی به من کرد و گفت: - خواهش میکنم انسانیت رو به جا آوردم، تو هم برو خداحافظی کن باید بریم. با تعجب به مامان نگاه کردم و لب زدم: - الان؟ مامان عصبی نگاهی به من کرد و گفت: - ساحل قرار نیست همه چی برات روشن شده قید خیلی چیزا رو بزنی دخترم. آروم گفتم: - من قید چیزی رو نزدم؛ ولی حداقل اجازه بده امشب رو بمونم. مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه عزیزم نمیشه. - مامان پیش کمند میمونم لطفاً. مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ساحل فردا افتتاحیه داری باید بریم تو خودت شاغلی اومدی، در حد توانت کنارشون بودی کافیه، بدو دخترم خداحافظی کن بریم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: - چشم، شما برید من الان میام. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
solmazheydarzadeh ارسال شده در مِی 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 8 پارت پنجاه و دو سمت کمند رفتم و گفتم: - من باید برم. نگاهی به من کرد و لب زد: - باشه، مراقب خودت باش فعلا. سری تکون دادم و بعد از برداشتن کتم به سمت در رفتم، پارسا یه گوشه از حیاط نشسته بود سیگار میکشید. آروم سمتش رفتم با دیدن من گفت: - داری میری؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - آره. چیزی نگفت که لب زدم: - فعلا. بازم سکوت کرده بود آروم سمت در خروجی رفتم. نمیخواستم به روش بیارم که نکشه، حتماً اینطوری آروم میگیره. سوار ماشین شدم و رو به مامان گفتم: - میرسونمت خونه بعد میرم شرکت کار دارم. مامان نگاهی به من کرد و گفت: - باشه. وارد شرکت شدم خانم رحیمی با دیدن من از جا بلند شد آروم گفتم: - چیشده که گفتی بیام؟ به داخل اشارهای کرد و گفت: - یه آقایی منتظر شماست، هرچی اصرار کردم بره گفتن تا شما رو نبینه نمیره. سری تکون دادم و گفتم: - خیلیخب. در و باز کردم با دیدن مهراد اخمهام رو توی هم کشیدم و گفتم: - تو که میدونستی درگیرم برای چی اومدی؟ خندهی چندشی سر داد و گفت: - همیشه با مهمونات اینطور برخورد میکنی؟ کتم رو آویزون کردم و همونطور که میرفتم تا بشینم گفتم: - همیشه که نه، این فقط شامل آدمهای بیملاحظهست. تو جاش تکونی خورد و گفت: - بیملاحظه منم الان؟ آروم لب زدم: - دقیقاً، تو الان باید پیش پارسا باشی غم از دست دادن نفس خیلی بهش فشار آورده. پوزخندی زد و گفت: - پارسا به من چه ربطی داره؟ در ضمن میخواست مراقب خواهرش میبود تا خودکشی نکنه. عصبی دستم رو مشت کردم و چیزی نگفتم. انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت: - اصلاً تو خودت چرا کنارش نیستی؟ چیزی نداشتم که بگم، من کنارش نبودم؟ یاد سکوتش افتادم پارسا راضی نبود من برم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: - آره راست میگی من باید کنارش باشم. بعد از برداشتن کتم فوراً از شرکت خارج شدم و به سمت عمارت روندم. «پارسا» توانی نداشتم برای حمل جسمم، روی پاهام ایستاده بودم و از درون احساس پوچی میکردم. جملهای که تو ذهنم تکرار میشد این بود که تو نتونستی مراقب ناموست باشی. اشکم رو پس زدم و سمت بابا رفتم، نگاهی به من کرد و گفت: - چیه طلبکاری؟ پوزخندی زدم و گفتم: - هنوز مثل تو اینقدر بیشرف نشدم که مراسم عزا رو برای مادرم یه درد دیگه کنم. ابرویی بالا انداخت و گفت: - پس چی میخوای؟ عصبی چنگی زدم به موهام و گفتم: - منه احمق پاشدم به حرف تو رفتم هرمزگان.. مشتی به سرم زدم و گفتم: - فقط بخاطر نابودی مدارکی که ازم داشتی. کاش میمردم یا من رو لو میدادی؛ اما همچین کاری باهام نمیکردی آخه لامصب دخترت بود. دستش رو به ریشش کشید و گفت: - دخترم بود، پارهی تنم بود؛ ولی که چی؟ خودکشی کرده خودش خواسته ادامه نده تصمیم خودش بوده. تصمیم خودش بوده؟! یه پدر چهطور میتونه همچین حرفی بزنه؟ آروم لب زدم: - به فرض که خودکشی کرده چرا یهذره ته دلت خالی نشده کفتار؟ فقط خودت مهمی مگه نه؟ سیگاری درآوردم و روشن کردم. نگاهی بهش کردم و گفتم: - اگه اسم من پارساست بهت قول میدم تقاص تک- تک خونهایی که ریختی و یا بخاطر تو ریخته شد، ازت پس بگیرم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.