کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) « به نام آفریدگار امید » دلنوشته: رخپوشان نویسنده: .Murphy. هدف: در نوشتهها مشخصه! مقدمه: و برای خود شبی آغاز کرد، بیانتها امید را ویران ساخت و نومید در کنجی ماتمزده خزید رخ پوشاند از آن که بود و کسی شد که آنقدر از دورهای مسابقهی زندگی جا مانده دیگر توانی در خود برای ادامه نمیبیند به سوی سیاهی قدم برداشت، قدمهایی لرزان؛ اما مطمئن که به قصد نابودیِ خود برداشته میشد اما در نهایت... ابرهای بغضدارِ آسمانِ حیات روزی کنار رفت، خورشید بر او تابید و معجزهای او را نجات داد؛ معجزهای مملو از عشق، با رایحهی شناخت و امیدی که چون شکر در آن حل شده بود. پایانِ هر شبِ سیاه و تاریک، روشناییِ امیدبخش است، کافیست باور کنی! ویرایش شده 19 فروردین توسط .Murphy. 5 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "دلنوشته برتر" به .Murphy. نشان " Great Support" و 300 امتیاز اعطا شد. « رخپوشان » حیات، هر لحظه و هر ثانیه برای آدمی بازیِ جدیدی رو میکند. قانونهای بازی را به میلِ خود میچیند و آدمکها را بازیکنان اصلی میکند؛ اما این بازی ساختهی زندگی نیست بلکه دست آوردِ خودِ انسان است. خودِ آدم است که با قدمهایی که برمیدارد، درگیر بازیها و در نهایت بردها و باختهایی میشود و عجیب این است که گاه آدمی با تصمیمی نادرست قدم در بازیای میگذارد که از عمقِ وجود میداند بازندهی آن است؛ اما عقب نمیکشد و کمر به شکستِ خود میبندد. و درست همانطور که انتظار میرود، شکست میخورد و دیگر تمام! پیش از این که در پسِ آن شکست به دنبالِ پیروزی باشد، از خودش، از آدمها، از زندگی و حتی از روزهای روشن فرار میکند و در گوشهای تاریک، کنجِ خلوتی غم گرفته و خفه کننده کز کرده و طوری خود را غرقِ آن کنج میکند که تمام لحظاتش را از دست داده و افکارش تنها حول و حوش شکستی که گذرانده میچرخد. زندگی که صبر نمیکند، نگاهش کن! مسیرش را گرفته و میرود، این تویی که جا ماندهای و چشم روی بردها و حتی باختهای آینده بستهای و با یک شکست، قصد کردهای تمامِ خودت را در همین نقطه جا بگذاری. شبیه به اولین شکست است نه؟ شاید هم برای آدمکهایی که سابقهی درخشانی در ناامیدی دارد، دو یا چندمین شکست باشد! به هر حال، تو میمانی و رویی که از خود و زندگی بازگرداندهای و رخپوشانی از جنسِ غم که بر چهره نهادی و روشنیات را به تاریکی مبدل کردهای، تویی از تو میماند که با میلِ خودش، خود را به لشکرِ نومیدِ رخپوشان دعوت کرده است. با یکی از هزاران شکست در زندگیات، تمام روزهایت را به شبی بیانتها رساندهای و قصد کردهای این شب را تمام نکنی؛ اما حتی از ذهنت نمیگذرد که شاید راه بهتری هم جای نشستن و غمِ شکست را در تنهایی و خلوت به دوش کشیدن، هست. راهی که تو را هنگامِ طلوع به همراهیِ خورشید درآورد، وادارت کند بر جهانِ خود بتابی و رودی از نور و تازگی را به ریشههای گل پژمردهی حیاتت برسانی. اما افسوس که گاه آدمکهای این دنیا چشم روی تمامیِ راهها میبندند، شکست را به نشانهی پایانِ خود میدانند و با همگان حتی خودشان هم بیگانه میشوند، بیگانگیای که تنها از آدم، مردهای میسازد متحرک که افسارش به دست ناامیدی افتاده. این ناامیدی انسان را تا به کجا میبرد؟ تا به حال فکر کردهای؟! بیا فکر کنیم! 3 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) « نفسِ غریب » به میدان جنگی مملو از آدمکهای خشمگین و ترسیده فکر کن، جریان خون را زیر قدمهایشان تصور کن و حال نگاهی به آینه بنداز! آدمکهای خشمگینِ آن میدان جنگ جایی میانِ فاصله با آینه محو و پنهان شده، نمیبینی؛ اما آثاری دو برابر جنگی در واقعیت بر تنِ پژمردهات باقی میگذارد و از این چه که هستی ویرانهتر خواهی شد. به دنبال آثار میگردی؟ کافی است به چشمانِ خیس و بیروحی که در آینه خیره به توست، زل بزنی و با سفری به تیرگی زیر آنها یکی از هزاران اثرات جنگی که به راه انداختی را ببینی. کافی است رعشهای که با رعدِ هر فریاد درونت دستانت را درگیر خود کرده، بنگری. قدمی به سوی آینه بردار، بگذار با چسبیدن دستت به جفتِ انعکاسیاش در آینه به چشمِ خود ببینی که نزدیکیِ تنِ فراریات به انعکاسی که احوالِ روحِ بیتابت را برایت نمایان میکند، چگونه حسِ بیگانگیات با خود، آب میشود و آتشِ جسم یخزدهات را به خاموشی دعوت میکند، چگونه رعد و برقِ آسمانِ مملو از ابرهای هراست را با نم- نمی آرامشبخش پایان میدهد و خونِ خاکآلودِ میدان جنگِ درونت را برایت چون عسلی جریان گرفته از موم شیرین میکند. درمییابی که پایانِ جنگی که با خود به راه انداختی تنها با آشتیِ روح و جسمت ممکن است، روحی که از آغوشِ جسمت قدمی دور نشده؛ اما درسی با دردی عمیق به جسمِ بیچارهات میآموزد که در نزدیکترین فاصله حتی آن زمان که حل در آغوشی شدهای، در خوشبینانهترین حالت ممکن بگویم یک درصد از صد در صد امکان دارد فرسنگها از روحِ آن آغوش به دور باشی. روحِ دردمند تنها فرصتی که برای نشان دادنِ خود دارد را در هنگام خیرگیات به آینه روی هوا میقاپد؛ اما قدمی به سویش برنمیداری، نگاهت را با نفرت و شرم از او میگیری و گرچه مقصر؛ اما از سکوتِ نفست به نفعِ خود ماجرا را پایان میدهی، حق به جانب میشوی نه برای غریب و بیگانه بلکه برای خودت، خودی که تنها داراییِ ماندنیات در حیات است و با قدم نهادن در بازیهای غلط زندگی او را از خود دور و دور و دورتر میکنی. تمامِ وجودت را از احساسِ شکستی که در یکی از هزاران بازیِ زندگی تجربه کردهای سرشار میکنی، گوشهایت را به جای شنیدنِ سکوتِ سنگین و ملتمسِ روحت برای بازگشت از مسیرِ بیانتهای افسردگی به شنودِ صوتِ شکستنهایت فرمان میدهی، امضای رضایتت برای کوریِ چشمانت در اثر گریههای بیوقفهات طرح پوزخند میگیرد و به تماشای تمنای روحِ حبس در آینهات برای بازگشتت به زندگی مینشیند. یک اثر، دو اثر، سه و چهار و بینهایت اثر که همگی با حکمِ دوری از خودت بر سرت آوار شدند، جوش و خروشِ جنگِ درونت را بیش از پیش میکنند، با این همه، قصد بازگشت نداری؟! ویرایش شده 14 آذر، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 16 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) « افقِ رویدادی تیره از غم » در نهایتِ فرار از خویش به نقطهای میرسی که تازه در آن نقطه به خودت میآیی، نگاه میکنی و میبینی مسیری پر از چاه و چالههای مرگآسا را با بالهای شکست و افسردگی به کمکِ نسیمی که با طوفان نه؛ اما با نوازشش سر میبرد، طی کردهای و آن نقطهی پر شده از تیرگی و سیاهی که خودت را به آن سپردی گرچه بالِ پروازت داده؛ اما بالی که توی بیهدف و ناامید را به آن نقطه که تو را به خود میآورد؛ ولی راهی برای بازگشتت نمیگذارد، برده است. حال به اندازهی تمام روی برگرداندنهایت از خودت، از نفست و از آن روحِ دردمندی که در انتظارِ پوست انداختنت بود، فریاد بزن، نعره بزن و گریه و زاری به راه انداز، نه کسی صدایت را میشنود، نه دستی در آن سیاهی برای نجات به سویت دراز میشود و نه حتی آدمکهایی که نقطهی اشتراکشان با تو ناامیدی و حضور در تیرگیِ آن نقطه است، نیم نگاهی به سمتت میاندازند، آری؛ خودت ماندی و خودت. میدانی غصهی اصلی کجاست؟ آن جا که حتی نمیتوانی برای نابودیِ کاملِ خودت، یک قدمِ باقی مانده برای غرق شدن در دریای پر خروش و سیاهی که آن سوی نقطه خالی از آدمکهای افسرده است، برداری. درست فهمیدی، نه میتوانی به عقب برگردی نه میتوانی خودت را برای همیشه تمام کنی. غصهی اصلی، آن جا است که میفهمی چهها کردهای که نباید با خودت و حیاتت میکردی؛ اما راه و معجزهای هم برای خروج از آن نقطهای که من آن را انتهای سیاهچالهی شکست یا به عبارتی افق رویداد میبینم، وجود ندارد. میتوانی نترسی؟ میتوانی با این جهانی که خودت برای خودت ساختی و خورشیدی برای آسمانش نگذاشتی، سر کنی؟ نباید سوال میکردم، نه، نمیتوانی؛ اما مجبوری، بی چون و چرا مجبوری جهانی که خودت را غرقِ آن کردهای تحمل کنی، جهانی که رنگ و بویی از بهشت در آن جریان ندارد و هرچه هست از جهنم هم بدتر است. این اجبار را هیچ احدی به تو تحمیل نکرده بلکه خودت با هر قدم به سوی ناامیدی آجری برای ساخت دیوارهای بلندی دور خودت و افسردگان دیگر به آجرها افزودی. در این دنیای غمآلود حتی سنگینیِ سکوتِ روحت را هم نمیشنوی، تلاش میکنی با او همکلام شوی، برایش دل بسوزانی بلکه او راه نجاتی برایت بیابد؛ اما کاری است بس دشوار. مگر زمانی که او برای بازگشتت از مسیرِ سیاهچاله تلاش کرد جز روی برگرداندن از او چه کردی؟ جز این که توانِ او را هم برای ادامه گرفتی چه کردی؟ جز این که از دشمنی تشنه به خون بدتر با خودت، روحت و جسمت تا کردی، چه کردی که حال خودی که از غریبه هم برایت غریبهتر شده، نجاتت دهد؟! اکنون در همان نقطهی بینوری که با چشمِ بسته انتخاب کردهای بنشین و با چشمانِ به تازگی باز شدهات به دیوارهای بلندی که دور تا دورت به زانوی غم بغل گرفتنت نیشخند میزنند خیره شو، نه برای یافتنِ راه نجات و معجزه بلکه برای دیدنِ بلندای غمی که خودت را گرفتارش کردی، برای دیدنِ آجرهای ناامیدی که روی هم نهاده شده تا تو را حبسِ خود کنند، برای تلاشی که نه برای ادامهی زندگی و برای غرقِ ویرانی شدن کردی. تو سوختی و ساختی؛ سوختی؛ اما سوختنی که از حد خارجش کردی و ساختی؛ اما به جای ساختِ دوبارهی دیوارهای شکسته و ترک برداشتهی زندگی، دیواری در اعماقِ سیاهچالهی غم و افسردگی ساختی. به راستی همان اندازه که با نفست فاصله داشتی، با سوختن و ساختنِ حقیقی هم داری. ویرایش شده 17 آذر، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 16 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) « صورتکی نیست، خودت هستی » نشسته در جهان تیره و تاریکِ غم، دیوارهای بلندی که راه بازگشت را مسدود کرده، همگی آینه میشوند و ظلمی که آدمی با نفسش کرده را به نمایش میگذارند. گویا آنچه آینه نشان میدهد برای هرکه آنجا زندانی شده متفاوت است، انگار هرکس روزهایی که بر خود رحم نکرده را میبیند. مانند تمامِ آدمکهای بیروحی که چون تو گرفتار غمِ ساخته شده توسط خودشان هستند، به انعکاس خودِ غرق بیچارگی و نالهات خیره میشوی و دلت میلرزد و بلافاصله قلبت فریادی ترکیب شده با گریه بر سرت میزند که دلت چه دیر برای خودت لرزید. آری؛ دیر لرزید، زمانی که امیدی برای نجات از ناامیدی نداری. در برقِ خیسی چشمانِ پژمردهات تصاویری از خودت را میبینی، خودی که اکنون برایت بی اندازه غریبه است. آینه لبخندهایی که زده بودی را چنان نشانت میدهد که با هر لبخند سیلی میخوری و دلت برای خودت آتش میگیرد و شعلهی سوزناکش تمام وجودت را خاکستر میکند. تصاویری که مقابلت میبینی تو را به یاد روزهایی میاندازد که جسم و روحت را به نوازش نورِ خورشیدِ امید سپرده بودی، لبخند زنان به زندگی ادامه میدادی و در مسیر آوردنِ آرزوها و رویاهات به حقیقت تلاش میکردی، روزهایی که از خودت دور نبودی، روح و وجودت را میشناختی و روزهایی که حال برایت چنان دور به نظر میرسد گویی که تو آنی نبودی که شیرینیِ آن دوران را چشیده. به یاد داری که گفتم به خودِ درون آینهات نزدیک شو، با لمسِ جفت دستت از روی سردیِ آینه جنگ درونت را به پایان برسان؟ در این نقطه آن تویی که در آینه انتظارت را میکشید، وجود ندارد تنها تویی که به مرور با هر شکست کوچک و بزرگ در بازیهای زندگی میل به تلخی و ادامه دادنِ تلخی را پیدا کرد، وجود دارد و تو محکوم به دیدنِ آنی. چون در باورت نمیگنجد آن که گیسوانش را در باد رها میکرد، از صدای خندهاش جهان را کر میکرد و برقِ نگاهش سرِ خورشید را به تعظیم وا میداشت، خودِ خودِ خودت هستی، با همان دستانی که هنوز از رعدِ جنگِ درونت میلرزند، چهرهی غبارِ غم گرفتهات را لمس میکنی تا اگر صورتکی بر چهره داری، برداری و بگویی آهان، او من نیستم، من خود را از آن نقطه به این نقطه نرساندم؛ اما صورتکی نیست، این جهان دیگر راه فراری برایت نگذاشته، سیلیِ بعدی همین باور است، همین باوری که دلت را میلرزاند و لبت را به وای- وای گفتن میگشاید. تازه متوجه میشوی با خودت چه کردهای، با آن که از تمام داراییهایت ماندنیتر و نزدیکتر بود، با آن که اگر دنیایی تنهایت میگذاشت، او هرچند با دلی زخم خوره باز هم کنارت بود، چه کردهای؛ اما فهمیدن چه سود؟! راهی برای بازگشت داری؟ نه، چرا؟ چون آدمی است و فهمیدنهای بیسود و پوچ، پس از کجا معلوم، معجزه شود به زندگی بازگردی و دوباره و دوباره از راهی دگر خودت را در سیاهچاله غرق نکنی؟! این موضوع از علمِ تو خارج است، فهمِ تو درکش نمیکند، حال وقتِ انتظار است، وقت یادآوریِ اویی که هرگاه خوش بودی فراموشش کردی و هرگاه به بیچارگی افتادی از او چاره طلب کردی. اویی که به هنگامِ فراموشیات بارها در گوشت با صدایی غم گرفته درست کنار رگِ گردنت زمزمه کرد: - یادم تو را فراموش! ویرایش شده 17 آذر، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ « یادم تو را فراموش » به شخصه تنهاتر از او ندیدم و نیافتم! تصور کن؛ آدمکهایی را با عشقی عمیق و بزرگ بسازی، زندگی ببخشی و او را بهترین خلقِ خود بنامی و همان آدمک درگیر حیاتی شود که برایش ساختی و تو را به فراموشی بسپرد. غمِ این تصور چه اندازه بود؟ من میگویم آن اندازه که سر بلند کنی و بگویی: - عجب صبری! عجب صبری دارد که با تمامِ بدیها و فراموشیهای آدمک، نگاهش را خیره به او میکند و مسیر را برای او پر از آیت و معجزه و اخطار میکند؛ اما صد حیف که آدمی گاه کور است بر آیتهای خالقش، کر است بر شنیدن گریههای آسمان به هنگام اشک ریختنش و فراموشکار است برای یادِ پروردگارش به هنگامِ خوشی. آخ آدمک اگر میفهمیدی، اگر میفهمیدی خودت را به دنیای سیاهِ نومیدی دعوت نمیکردی، غرقِ سیاهچالهی غم نمیشدی و به افقِ رویدادی که دست و پایت را با طنابهایی که بیش از پیش از ادامه منصرفت میکند، نمیبستی. چونان بیتوجه به او و یاریهایش مسیرت را به سوی ناامیدی و غم منحرف کردی که انگار کاملاً وجودش را از یاد برده بودی. اما در نهایت او آفرینندهی توست، همواره سراغت را میگیرد، کنار دردِ دلت مینشیند و پلهایی که پشتِ سرت شکستی و از او دور و دورتر شدی را برای بازگشتت از نو میسازد که بازگردی، بازمیگردی؟ به آغوشش، به زیبایی و آرامش، به خوشبختی، به جایی که طلوعِ هر روزش، معنای آغاز خوشِ حیات است، بازمیگردی؟! در نظرم تنها انسانهایی که حقیقتاً به انتهای خط رسیدهاند، نشانههای او را میبینند. به هنگام طی کردن مسیر فرصتی داری که خودت را نجات دهی؛ اما چون به تاریکیِ جهانِ ناامیدی گام نهادی، تنها خالقت میتواند نجاتت دهد و در برابر این نجات چیزی طلب نمیکند، جز این که کم نیاوری، ادامه دهی و نفست را و او را بشناسی که با شناختِ خودت و خدایت هیچ شکستی توان زمین زدنت را ندارد. آنجا که خودِ گذشتهات را در آینهها نظاره کردی، آنجا که ناله سر دادی که ای وای با خود چه کردهام، درست همانجا که سکوتی سنگین صدا را در گلویت خفه کرد، زمزمهی او را میشنوی، حضورش را درک میکنی و به یادِ مغز فراموشکارت میافتد که هنوز پروردگارت را داری. دگر فرصت این را نداری که با او چون روحِ حبس در آینهات برخورد کنی، نمیتوانی و نباید از او روی برگردانی چرا که تنها خداست که میتواند تو را طوری از آن جهانِ غمناک نجات دهد که هر که شنید با شگفتی بگوید این همان معجزه است. پس دیگر چشمانت را روی آینه نبند، به روزهای شیرینی که گذراندی خیره شو و دستانت را رو به آسمان بالا ببر، آسمانی که حتی سقفِ این جهانِ غرق در اندوه هم هست و این یعنی خدایی که در تمام مراحل کنار بندهاش هست. پاسخ میدهد، شک نکن پاسخ میدهد، آن هم به بهترین شکل، به همان شکلی که برای تو و زندگیات بهترین است. پس حتی اگر شرم از فراموش کردنش داشتی، در اعماقِ سیاهی باز هم او را بخوان، با شرم بخوان، با غم بخوان، با بغض بخوان؛ اما بخوان، شاید برای تو دیر باشد؛ اما برای او هنوز دیر نیست! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ « معجزه نه، عشق » عجیب نیست اگر بگویم در نظرم یکی از زیباترین اتفاقات هستی در آن نقطه از زندگیِ انسان برایش رخ میدهد. همان نقطهای که دل از مسیری که خودت در آن گام نهادی میبری، دستانت را رو به آسمان بلند میکنی و به جای ناله، فریاد و سخنان ناامید کننده، نامِ مبارکِ او را بر زبان میآوری. زیباییاش را آنجا میبینم که هرچقدر مدت تلاشت برای نزدیکی به خالقت کوتاه یا بلند باشد؛ اما بالاخره تلاشها و راز و نیازت پاسخ گرفته و حضورش را از روحت هم نزدیکتر به خود حس میکنی. حضوری که قصد آرام کردنت را دارد، قصد نجاتت را دارد، قصد بیرون کشیدنت را از آن جهان تیره و تاریکی که درش حبس شدهای. تصور کن؛ او که خالق تمام دنیاست، خودش را برای این که او را در اعماق ناامیدی به یاد آوری پایین میکشد، کنار گوشت زمزمهها میکند و چون به خودت آمدی و صدایش زدی، عاشقانه نگاهت میکند و پاسخ به تمامِ دعاهایت میدهد. این عشق، نجاتت میدهد، عشقی که خداوند به تو دارد، دیوارهای حصار مانند را دورت میشکند، آشتیکنانت را با نفسِ قهر کردهات به راه میاندازد و قدمهایت را برای بازگشت به زندگی استوار و محکم میسازد. پس دروغ نیست که عشق آدمی را از قعر تاریکی نجات میدهد؛ اما عشق داریم تا عشق، تو آنی که من گفتم را اولویت بگذار، معجزه آن عشق است. همان که تو را از آن دنیای پر غم و بی نور نجات میدهد، آغوشِ زندگی را برای ادامهای روشن به رویت میگشاید، همان که تحملت را در برابر شکستها و مشکلات چندین برابر میکند، عشقی که از شناخت میآید، از نیاز میآید و بزرگت میکند، نه جسمی نه، بلکه روحت را بزرگ میکند. عشقی که رخپوشان از رخت برمیدارد و اجازه میدهد نسیمی نوازشگر همراه با نورِ امید به چهرهات بتابد و روحت را تازه کند. صورتکِ غم را از چهرهات دور میکند و طرح لبخند را به لبانت بازمیگرداند. این عشق آدمی را تشنهتر میکند؛ اما باز هم صد حیف که آدمکهای دنیا همگی توانِ حفظ حالِ خوش این عشق را ندارند. گفته بودم زیباترین نقطه در نظرم آنجا است که آدمی غرقِ تیرگی، نجواهای عاشقانهی پرودگارش را میشود، پس ناگفته نماند که ناامیدکنندهترین نقطه هم از نظرم آنجا است که با بازگشتِ دوباره به زندگی، روز از نو، روزی از نو میشود و دوباره این مغزِ فراموشکار، عشقی که نجاتش داد و فرستندهی آن عشق را فراموش میکند. دوباره غرقِ بازیهای زندگی میشود و چشم روی آیت و نشانهها میبندد و حتی فراموش میکند که روزی غرقِ ناامیدی گفته: - نجاتم بده! حال اگر فراموش نکنی و به یاد آوری آن روزگاری که زانوی غم بغل گرفته در آینههای دور تا دورت با حسرت به خودِ گذشتهات خیره بودی، برگ برندهای در دست داری که هرکسی ندارد یا توان نگه داشتنش را ندارد. اگر نداری که هیچ؛ اما اگر آن برگ برنده را در دست داری و یادت او را فراموش نکرده، تویی که خودت را شناختی و در خودت او را یافتی، پس برگ برندهات را همراهِ آن محبت حفظ کن که انتهای از دست دادنش دوباره جهانی است تیره و تار. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ « من قول میدهم! » به قدمهایی که در جهت دوری از سیاهی و ناامیدی برمیداری خوب دقت کن! هر قدم، یک قول است؛ قولی که به خودت میدهی تا دیگر آن قدم را رو به جهان تیرهی پشت سرت برنداری. برای بازگشت عجله نکن، قدمهایت را بیعجله و محکم بردار! بگذار زمین و زمان باخبر شوند که تو برگشتی که تو نجات یافتی که تو دوباره از نو شروع خواهی کرد و اینبار هیچ شکستی تو را با خودت غریبه نخواهد کرد. به قدمهایی که سست برمیداری توجه کن! تو هم حس کردی؟ انگار این قدمهای سست نیروی خاصی را کم دارند، انگار پر از تردید هستند انگار... انگار زمین این سرزمین پژمرده که از گل و لای غم ساخته شده، مقاومت میکند تا راه بازگشتی برایت باقی بگذارد، پس صبر کن! مکث کن و علت را دریاب و چون دریافتی قدم برداشته را برگرد، مطمئن شو، تردید را از خود دور کن و دوباره جلو برو! نگذار همان قدم سست راه نفوذی شود برای تار و پود رخپوشانی دوباره که با زمین خوردن بعدی تماماً صورتت را بپوشاند و از آینه فراریات دهد که اگر سستی قدمت را نادیده بگیری تو به خودت نیامدی، قصد فرار داری، ترسیدهای، غمت بگیرد روز از نو روزی از نو! مظلومتر از خودی که با هر شکست او را از خودت دور و دورتر کردی، چه کسی؟ نیازمندتر از او به قولهایی که بر آنها پایبند باشی، چه کسی؟ مرحمتر از او برای قلب دردمند و درهم شکستهات، چه کسی؟ صادق باش! از تو بهتر برای تو، حقیقتاً چه کسی؟! با هر قدم محکمی که برمیداری، به خودت قول بده که دیگر نمیگذاری بشکند، نمیگذاری به سینمای بلاهایی که بر سر خود میآوری دعوت شود، دیگر چون غریبهای از خودت او را نمیرنجانی و میانتان فرسنگها فاصله قرار نمیدهی، دیگر از آینه فراری نمیشوی و میان خودت و نفسی که در آینه انتظارت را میکشد جنگ و هیاهو برپا نمیکنی. زمزمه کن، کسی نشنود محکمتر از پیشی! - بهت قول میدهم من، قول! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ « شروعی دوباره » چنانچه مسیر بازگشت از دنیای سیاه ناامیدی را پیمودی، فرصت این را داری که به آینهای که روزی میانِ خود و آن جنگی ویرانگر به پا کرده بودی، خیره شوی و به جای سفر به تیرگیهای زیر انعکاس چشمانت به برقِ شوقِ شروعی دوباره سفر کنی. زیبا نیست؟ این که به جای پیمودنِ همیشگیِ مسیری سیاه و ناامید، به عقب برگردی و به لبخند حقیقیِ روی لبانت و برقِ شوقِ چشمانت خیره شوی؟! تصور کن؛ بی آن که رخپوشانی بافته شده از غم بر چهرهات باشد، لبانت حقیقی و واقعی میخندد و نگاهت میدرخشد و حتی نیازی به صورتکِ خنده نداری. آنقدر زیبا نیست که قصد کنی از لشکر رخپوشان برون آیی و به زندگی بازگردی؟! زیباست، باور کن. این نگاه پر از شناخت است، پر از دوست داشتن، دیگر آن صورتکی که نفست را در آینه غریب شمرد و روی برگرداند را بر چهره نداری، حقیقتی، حقیقت. نگاه کن! تو در بیرحمترین مسیر توسط رحیمترینِ جهان نجات یافتی، خودت را شناختی و آن تصویرِ ماتم زده در آینه را دود کردی، به هوا فرستادی و حال به امیدی برای شروع دوباره در چشمانت خیرهای. میدانی این چطور اتفاق میافتد؟ زمانی که چشمانت را به روی خود باز کنی، نفست را بشناسی و از شناختِ خود به خالقت برسی، عشقی که چون نور بر تو تابیده میشود، معجزهی نجاتت میشود. این که میگویند روزهای تلخ را به فراموشی بسپر و زندگی را ادامه بده، کاملاً نادرست است. باید به یاد داشته باشی که با خود چه کردی، خودت را به کجا رساندی و چطور نجات یافتی و عشق چه کسی به فریادت رسید. آنجا است که درمییابی هرچقدر از خودت و خالقت دور شوی و غرق بازیهای دنیوی شوی، تنها از حیاتت سیر میشوی، از روزهایت برجی به بلندای آسمان میسازی با آجرهای زهرمار، مسیر پر غم و ناامیدی را طی میکنی، از برجی که ساختی بالا میروی و افسارت از دست رفته با کنترلِ غمی که حبست کرده، خودت را از بلندیِ برجی که آجر به آجرش از ناامیدیات تشکیل شده، پایین میاندازی. پس به یاد داشته باش چه روزهایی را گذراندی، که بودی و به کجا رسیدی، شناختت را حفظ کن و زندگی را ادامه بده. بگذار زندگی بفهمد از تو قویتر نیست. برق خوشیِ نگاهت را چنان به رخش بکش که چشم کور کند و شوقت را چشم نزند، آنچنان بلند بخند که گوشهایش کر شود و به هنگام شکست صوت زیر و آرامِ گریهات را نشنود. و شروع کن، زندگی را دوباره و دوباره شروع کن! هربار که شکستی زمینت زد، بلند شو و ادامه بده، نخواه که از همگان عقب بمانی و غرقِ ناامیدی شوی، حال که تجربه کردهای میدانی در ناامیدی جز گوشهای نشستن و غصه خوردن و ظلم به خودی که شناختت را نسبت به او از دست میدهی نیست که نیست. شروع کن، ادامه بده، چرا که در بازیهای این زندگی، برد و باخت معنا ندارد. بازنده ناامید است و برد از آن اوست که عشق و شناخت به خود و خدایش را حفظ کرده، تمام وجودش را سرشار از امید میکند و رو به خورشید قدمهایی محکم برمیدارد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ و در آخر... رفیق! زندگی که برای من و تو صبر نمیکند، لحظهای حواست پرت شود و عقب بمانی باید فاتحهی خود را بر سر امتحانات دشوارش بخوانی. درست مانند خوابیدنِ لحظهای بر سر کلاس درسی مهم که هیچ آزمون آزمایشی به دنبالش نیست و درس را فهمیده و نفهمیده باید بر سر آزمون پایانی حاضر شوی که چون لنگ میزنی، به اندازهی هر لحظه خوابیدن بر سر کلاس، نمره از دست میدهی. برای لذت بردن از آغاز دورههای جدید که مانند تمام دورههای قبل از لذت و تلخی پر هستند، باید آزمون پایانی دورهی قبل را با نمرهی بالا و چه بهتر که کامل بگذرانی، پس به تلخیها وابسته نشو، آنها را همراه خود به دورههای جدید حیات نبر و کنار زندگیات درست شانه به شانهاش قدم بزن، لبخند بزن و مطمئن باش که حواس جمع و پر امید، در پایان دورهای پر غم و شادی، نمرهی قبولی را گرفته و با حالی بینهایت خوش وارد دورهی جدید زندگی میشوی. امید؛ تنها چراغیست که در اعماق تاریکی، مسیر را به سوی راهی زیبا برای آدمی، روشن میکند. دلت پر امید و مسیرت روشن! پایان! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .