رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان پیکار| مهدیه شکرانی کاربر انجمن نودهشتیا


mahd__yeh

پست های پیشنهاد شده

رمان: پیکار

نویسنده: مهدیه شکرانی

ژانر: جنایی، عاشقانه 

 

پیکار خشونت هدفمند برای تضعیف، چیرگی، یا کشتن طرف مقابل، یا جابجا کردن آن از مکانی است که نمی‌خواهد یا لازم نمی‌داند.

 

خلاصه:

لقبش برازندش بود! همون شیش حرفی که طعمه‌هاش میتونن تو آخرین لحظات عمرشون زمزمه کنن.
یه چیزی بگم بین خودمون بمونه، منم ازش می‌ترسم! 
مگه میشه از کسی که لقب شیطان رو داره نترسید؟ ولی اینا که دلیل نمیشه غرورم و زیر پا بذارم و ترس و جانشینش کنم؟! 
آخه شجاعت از ترس میاد و منم همین رو آویزون گوشم کردم و ازش پیروی می‌کنم.
 حتی تو زمانی مثله الان  که مثله سگ ترسیدم، حتی تو زمانی مثله الان که اسلحه‌ی آماده شلیکش رو سمتم گرفته و منتظر جوابِ! اما سوالم اینجاست! 
چی شد که اینجوری شد؟ شاید باید برگردم به اول اولش؛ از جایی که داستانم شروع شد!
 



مقدمه:

ترس؟ ظاهرا سه کلمه کوتاست اما در باطن سنگین‌تر از هر کلمه‌ی سی حرفیِ! وقتی دیدمش حسش کردم. همون حسِ سه کلمه‌ای که فکر می‌کردم هیچ وقت سراغم نمیاد.
وقتی دیدمش، ناخودآگاه اسم هیولا رو روش گذاشتم!
و درمورد هیولا‌ها چی میگن؟ اونا تعقیبت می‌کنن! کاری که اون کرد! دنبال راه فرار می‌گشتم و نمی‌دونستم خیلی وقته تو تله‌ش افتادم‌. در آرامش وسوسم کرد و منتظر شکارش موند؛ شکاری که این دفعه من بودم و شکارچیی که خیلی وقته منتظرم بود!

 

ناظر:

@sarahp

ویرایش شده در توسط mahd__yeh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • mahd__yeh عنوان را به رمان پیکار| مهدیه شکرانی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ۱

 

کالیفورنیا_ساعت ۱۰:۱۴ 

 

طناب رو دور کمرم محکم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم. قلبم تند میزد و مطمئن بودم چشمام از شدت هیجان برق میزنه. برای کنترل استرسم ضربه‌ی محکمی به دو طرف صورت یخ زدم، زدم و زیر لب زمزمه کردم:

_ شت... آروم باش دختر! 

دوباره نفس عمیق کشیدم و هوای سرد و داخل ریه‌هام دادم. باید عجله می‌کردم و قبل از به کار افتادن دوربینا کار و تموم می‌کردم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و تو یه لحظه‌ی آنی پایین پریدم و به خاطره فشار و سرعت خیلی زیادی که حس می‌کردم، منتظر بودم هر لحظه قلبم از شدت بالا بودن ضربان از کار بیوفته. 

برای کنترل صدای جیغم لبام رو محکم روی هم فشار دادم و هم زمان سعی کردم حواسم و جمع کنم تا بتونم قبل از صاف شدنم با دیوار، با پاهام از شدت ضربه کم کنم. 

بعد از اینکه طبق محاسباتم تونستم تو طبقه‌ای که حدس میزدم یازدهم باشه وایسم، با مکث چند ثانیه‌ای اونم به خاطر حفظ تعادلم با پرش‌های کوتاه سمت پایین حرکت کردم و سعی کردم آپارتمانی که یکی از شیشه‌هاش ترک خورده رو پیدا کنم. به خاطر روشن بودن چراغ آپارتمانا به راحتی می‌تونستم حرکت کنم و واضح ببینم.

 با دیدن شیشه‌ی ترک خورده که کار خودمون بود، خودم رو اون سمت کشیدم و از پشت پنجره خیره‌ی فضای تاریک خونه شدم‌ و با دقت و سریع سالن رو نگاه کردم و با ندیدن چیز مشکوکی، کیفم رو جلوم آوردم و با پاهام نگهش داشتم و با درآوردن تیغ الماس که برای بریدن شیشه مناسب بود، بدون بستن زیپ کیف شروع به بریدن شیشه‌‌ی سالم کردم. 

به خاطر هیجان و استرسی که داشتم دستم می‌لرزید و بی‌حس شده بود و نمی‌تونستم خوب برش بدم، همین دلیلی شده بود تا اعصابم بهم بریزه. دوربینای کل ساختمون رو هک کرده بودیم و فقط یک ساعت وقت داشتم تا بتونم کار و تموم کنم و همین حالا هم یه ربعش رفته بود. 

بعد از چند دقیقه شیشه‌ رو بریدم و تیغ الماس رو داخل کیفم انداختم. زیپش رو بستم و رو دوشم انداختمش و بعد بدون تلف کردن وقت طناب رو محکم گرفتم و با یه تاب کوتاه با پاهام محکم به شیشه‌ی برش خورده ضربه زدم و شکستمش.

سعی کردم قبل از برخورد با زمین تو هوا ملق بزنم و از پشت رو کیفم بیوفتم اما به خاطر اینکه تا حالا این کار و انجام نداده بودم رو دست چپم افتادم و صدای آخم سکوت آپارتمان و شکست. 

پهلوم درد می‌کرد و بدتر از همه درد دستم بود‌. برای اینکه صدای ناله‌ی پر از دردم و بگیرم محکم لب و گاز گرفته بودم و نفس‌های عمیق و سنگین می‌کشیدم. 

زمانی برای از دست دادن نداشتم پس با وجود درد زیادی که داشتم با کمک درست راستم با زحمت از جام بلند شدم و رو زانو‌هام به حالت نیمه نشسته وایسادم و کولم و با وجود دردی که داشتم از دوشم پایین آوردم و رو زمین انداختم. 

زیپش رو باز کردم و باند و چراغ قوه رو بیرون آوردم. 

دستم رو با باند محکم بستم و در آخر گرش زدم. کیف رو بدون اینکه بردارم تو سالن جاش گذاشتم و بعد از بلند شدنم با احتیاط سمت اتاقا رفتم. 

 در کل سه تا اتاق بود که یکیش سمت چپ و دوتای دیگه با فاصله از هم دیگه سمت راست بودن. حدس میزدم سمت چپ سرویس بهداشتی باشه؛ پس اولین اتاق از سمت راست و آروم باز کردم و داخلش رو نگاه کردم. اتاق تاریک بود و چیز زیادی معلوم نبود. چراغ قوه رو روشن کردم و داخل اتاق چرخوندم.

فقط یه تخت بهم ریخته که وسط اتاق قرار داشت و لباس‌هایی که رو زمین افتاده بودن چیز دیگه نبود. در و بستم و سمت اتاق دوم رفتم و درش رو باز کردم. اتاق به واسطه‌ی پرده‌های کنار رفته روشن بود و راحت می‌تونستم اتاق شلوغی که پر از کتاب و کارتون بود رو ببینم و میز کاری که بهم ریخته بود. اندازه اتاق از قبلی کوچیک‌تر بود. 

چراغ رو دور تا دور اتاق چرخوندم و وقتی دوربینی ندیدم، با احتیاط داخل رفتم و دنبال لپتاپی که این همه براش تو دردسر

افتاده بودم گشتم. 

 

 

@sarahp

ویرایش شده در توسط mahd__yeh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ۲


لازم نبود زیاد خودم و تو دردسر بندازم، لپتاپ روی میز بود.
 رو صندلی نشستم و چراغ قوه رو خاموش کردم و لپ‌تاپ رو روشن کردم. فلش رو از داخل جیب کاپشن مشکیم درآوردم و بهش وصل کردم.
 وسایلی که می‌دونستم به کار میاد رو هیچ وقت داخل کیف نمی‌ذاشتم و همیشه سعی می‌کردم داخل کاپشن و جیبای شلوارم بذارمشون تا اگه گیر افتادم بتونم بدون چیز مزاحمی فرار کنم.
  تو این دو هفته‌ای که اینجا بودیم آری تونسته بود مخش رو بزنه و رمز لپتاپ رو پیدا کنه. با اینکه همیشه تو یه هفته کار و تموم می‌کرد اما این دفعه طرف انقدر محتاط بود که کار به دو هفته رسید و اگه فشار من روش نبود همچنان باید منتظر می‌موندم و اصلا هم به روی خودم نمیارم که چون گلوش پیشش گیر کرده بود انقدر طولش می‌داد! 
دستکش‌هام رو برای راحتی کار درآوردم و بعد یکی یکی پوشه‌ها رو باز کردم‌. بیشترشون نقشه‌های ساده بودن و عکس و فیلمایی که ذخیره کرده بود و بینشون فقط دو تا پوشه بود که رمز می‌خواست. 
بدون هدر دادن وقت، برنامه‌ای که لازم بود رو داخل لپتاپ ریختم و از طریق گوشیم رمز پوشه‌ها رو باز کردم. 
باز کردن فایلا از چیزی که فکر می‌کردم بیشتر طول کشیده بود و حالا وقت زیادی نداشتم تا اطلاعات رو داخل فلش بریزم. گوشی رو کنار گذاشتم و فایل اول و باز کردم و روی عکس زدم. نیک گفته بود طرف مهندس و باید نقشه‌ی ساختمونی که قراره فردا ارائه بده رو بدزدم و از سیستم پاک کنم. و حالا چیزی که الان این جاست بیشتر شبیه تحقیقات یه دکتره تا یه نقشه‌ی، نقشه‌کشِ ساده!
می‌دونستم آپارتمان و درست اومدم. وسایلی که داخل اتاق بود گواه همه چی بود و از اون مهم‌تر فقط یه شیشه‌ی ترک خورده تو کل ساختمون وجود داشت که اونم نقشه‌ی آری بود تا وارد آپارتمان اشتباه نشم و زمانی که تونسته بود وارد اینجا بشه با یه دعوای فرمالیته مجسمه رو سمت شیشه پرت کرده بوده و باعث ترک خوردنش شده بود؛ و من حواسم بود تا هیچ‌کس برای تعویض شیشه نیاد.
یکی یکی عکسا رو عوض کردم. می‌تونستم قسم بخورم هیچ کدومشون یه تحقیق ساده نبود. عکسایی از مغز و چیز کوچیکی که مثل تراشه بود، وجود داشت و پیوندهایی که نشون می‌داد رو آدما انجام دادن. انقدر غرق عکسا بودم که با روشن شدن موبایل از جام پریدم و هول شده سریع قطعش کردم‌. نفسم و محکم بیرون دادم و بعد از چند ثانیه که مغزم کار افتاد محکم رو پیشونیم زدم. به کل یادم رفته بود بی‌صداش کرده بودم؛ تنها کسی که الان می‌تونست بهم زنگ بزنه نیک بود. دوباره رو صندلی نشستم و شماره‌ی نیک و گرفتم:
- الو؟ رزا تویی؟ 
با صدای آرومی گفتم:
- پس می‌خوای کی باشه؟ چرا بهم زنگ زدی؟ 
- چرا تا الان از اونجا نزدی بیرون؟ فقط یه ربع مونده تا دوربینا روشن شن! 
گوشی رو با تعجب جلوی صورتم گرفتم با دیدن ساعت، گفتم:
ـ به ربع؟ چطور متوجه نشدم؟!
ـ رز همین الان از اونجا میزنی بیرون فهمیدی؟ اگه الان نیای گیر میوفتی! آریانا پیام داده تو راهن و الاناست که برسن، رزا حواست با منِ؟ می‌شنوی چی میگم؟ رز؟
- باشه باشه نیک بذار این اطلاعات و بریزم داخل فلش الان میام. 
- رزا میگم ال...
بدون اینکه بذارم نیک کامل حرفشو بزنه گوشی رو روش قطع کردم و داخل کاپشنم انداختمش. از فایل اولی بیرون اومدم بدون چِک کردم فایل دوم، هر دو تا رو داخل فلش ریختم و منتظر موندم تا هر دو تا فایل انتقال داده بشن. پاهام رو تکون می‌دادم و با دست راستم رو میز ضرب گرفته بودم. تو این وضعیت حتی درد دستم چپم رو هم فراموش کرده بود و فقط می‌خواستم سریع از اینجا بزنم بیرون‌ و خودم و به بچه‌ها برسونم.

 

@sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...