mahd__yeh ارسال شده در ژانویه 29 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 29 (ویرایش شده) رمان: پیکار نویسنده: مهدیه شکرانی ژانر: جنایی، عاشقانه پیکار خشونت هدفمند برای تضعیف، چیرگی، یا کشتن طرف مقابل، یا جابجا کردن آن از مکانی است که نمیخواهد یا لازم نمیداند. خلاصه: لقبش برازندش بود! همون شیش حرفی که طعمههاش میتونن تو آخرین لحظات عمرشون زمزمه کنن. یه چیزی بگم بین خودمون بمونه، منم ازش میترسم! مگه میشه از کسی که لقب شیطان رو داره نترسید؟ ولی اینا که دلیل نمیشه غرورم و زیر پا بذارم و ترس و جانشینش کنم؟! آخه شجاعت از ترس میاد و منم همین رو آویزون گوشم کردم و ازش پیروی میکنم. حتی تو زمانی مثله الان که مثله سگ ترسیدم، حتی تو زمانی مثله الان که اسلحهی آماده شلیکش رو سمتم گرفته و منتظر جوابِ! اما سوالم اینجاست! چی شد که اینجوری شد؟ شاید باید برگردم به اول اولش؛ از جایی که داستانم شروع شد! مقدمه: ترس؟ ظاهرا سه کلمه کوتاست اما در باطن سنگینتر از هر کلمهی سی حرفیِ! وقتی دیدمش حسش کردم. همون حسِ سه کلمهای که فکر میکردم هیچ وقت سراغم نمیاد. وقتی دیدمش، ناخودآگاه اسم هیولا رو روش گذاشتم! و درمورد هیولاها چی میگن؟ اونا تعقیبت میکنن! کاری که اون کرد! دنبال راه فرار میگشتم و نمیدونستم خیلی وقته تو تلهش افتادم. در آرامش وسوسم کرد و منتظر شکارش موند؛ شکاری که این دفعه من بودم و شکارچیی که خیلی وقته منتظرم بود! ناظر: @sarahp ویرایش شده در فِوریه 6 توسط mahd__yeh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در ژانویه 30 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 30 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
mahd__yeh ارسال شده در ژانویه 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 30 (ویرایش شده) پارت ۱ کالیفورنیا_لس آنجلس ساعت ۱۰:۱۳ طناب رو دور کمرم محکم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم. قلبم تند میزد و مطمئن بودم چشمام از شدت هیجان برق میزنه. برای کنترل استرسم ضربهی محکمی به دو طرف صورت یخ زدم، زدم و زیر لب زمزمه کردم: _ شت... آروم باش دختر! دوباره نفس عمیق کشیدم و هوای سرد و داخل ریههام دادم. باید عجله میکردم و قبل از به کار افتادن دوربینا کار و تموم میکردم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و تو یه لحظهی آنی پایین پریدم و به خاطره فشار و سرعت خیلی زیادی که حس میکردم، منتظر بودم هر لحظه قلبم از شدت بالا بودن ضربان از کار بیوفته. برای کنترل صدای جیغم لبام رو محکم روی هم فشار دادم و هم زمان سعی کردم حواسم و جمع کنم تا بتونم قبل از صاف شدنم با دیوار، با پاهام از شدت ضربه کم کنم. بعد از اینکه طبق محاسباتم تونستم تو طبقهای که حدس میزدم یازدهم باشه وایسم، با مکث چند ثانیهای اونم به خاطر حفظ تعادلم با پرشهای کوتاه سمت پایین حرکت کردم و سعی کردم آپارتمانی که یکی از شیشههاش ترک خورده رو پیدا کنم. به خاطر روشن بودن چراغ آپارتمانا به راحتی میتونستم حرکت کنم و واضح ببینم. با دیدن شیشهی ترک خورده که کار خودمون بود، خودم رو اون سمت کشیدم و از پشت پنجره خیرهی فضای تاریک خونه شدم و با دقت و سریع سالن رو نگاه کردم و با ندیدن چیز مشکوکی، کیفم رو جلوم آوردم و با پاهام نگهش داشتم و با درآوردن تیغ الماس که برای بریدن شیشه مناسب بود، بدون بستن زیپ کیف شروع به بریدن شیشهی سالم کردم. به خاطر هیجان و استرسی که داشتم دستم میلرزید و بیحس شده بود و نمیتونستم خوب برش بدم، همین دلیلی شده بود تا اعصابم بهم بریزه. دوربینای کل ساختمون رو هک کرده بودیم و فقط یک ساعت وقت داشتم تا بتونم کار و تموم کنم و همین حالا هم یه ربعش رفته بود. بعد از چند دقیقه شیشه رو بریدم و تیغ الماس رو داخل کیفم انداختم. زیپش رو بستم و رو دوشم انداختمش و بعد بدون تلف کردن وقت طناب رو محکم گرفتم و با یه تاب کوتاه با پاهام محکم به شیشهی برش خورده ضربه زدم و شکستمش. سعی کردم قبل از برخورد با زمین تو هوا ملق بزنم و از پشت رو کیفم بیوفتم اما به خاطر اینکه تا حالا این کار و انجام نداده بودم رو دست چپم افتادم و صدای آخم سکوت آپارتمان و شکست. پهلوم درد میکرد و بدتر از همه درد دستم بود. برای اینکه صدای نالهی پر از دردم و بگیرم محکم لب و گاز گرفته بودم و نفسهای عمیق و سنگین میکشیدم. زمانی برای از دست دادن نداشتم پس با وجود درد زیادی که داشتم با کمک درست راستم با زحمت از جام بلند شدم و رو زانوهام به حالت نیمه نشسته وایسادم و کولم و با وجود دردی که داشتم از دوشم پایین آوردم و رو زمین انداختم. زیپش رو باز کردم و باند و چراغ قوه رو بیرون آوردم. دستم رو با باند محکم بستم و در آخر گرش زدم. کیف رو بدون اینکه بردارم تو سالن جاش گذاشتم و بعد از بلند شدنم با احتیاط سمت اتاقا رفتم. در کل سه تا اتاق بود که یکیش سمت چپ و دوتای دیگه با فاصله از هم دیگه سمت راست بودن. حدس میزدم سمت چپ سرویس بهداشتی باشه؛ پس اولین اتاق از سمت راست و آروم باز کردم و داخلش رو نگاه کردم. اتاق تاریک بود و چیز زیادی معلوم نبود. چراغ قوه رو روشن کردم و داخل اتاق چرخوندم. فقط یه تخت بهم ریخته که وسط اتاق قرار داشت و لباسهایی که رو زمین افتاده بودن چیز دیگه نبود. در و بستم و سمت اتاق دوم رفتم و درش رو باز کردم. اتاق به واسطهی پردههای کنار رفته روشن بود و راحت میتونستم اتاق شلوغی که پر از کتاب و کارتون بود رو ببینم و میز کاری که بهم ریخته بود. اندازه اتاق از قبلی کوچیکتر بود. چراغ رو دور تا دور اتاق چرخوندم و وقتی دوربینی ندیدم، با احتیاط داخل رفتم و دنبال لپتاپی که این همه براش تو دردسر افتاده بودم گشتم. @sarahp ویرایش شده در فِوریه 13 توسط mahd__yeh 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
mahd__yeh ارسال شده در فِوریه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 5 پارت ۲ لازم نبود زیاد خودم و تو دردسر بندازم، لپتاپ روی میز بود. رو صندلی نشستم و چراغ قوه رو خاموش کردم و لپتاپ رو روشن کردم. فلش رو از داخل جیب کاپشن مشکیم درآوردم و بهش وصل کردم. وسایلی که میدونستم به کار میاد رو هیچ وقت داخل کیف نمیذاشتم و همیشه سعی میکردم داخل کاپشن و جیبای شلوارم بذارمشون تا اگه گیر افتادم بتونم بدون چیز مزاحمی فرار کنم. تو این دو هفتهای که اینجا بودیم آری تونسته بود مخش رو بزنه و رمز لپتاپ رو پیدا کنه. با اینکه همیشه تو یه هفته کار و تموم میکرد اما این دفعه طرف انقدر محتاط بود که کار به دو هفته رسید و اگه فشار من روش نبود همچنان باید منتظر میموندم و اصلا هم به روی خودم نمیارم که چون گلوش پیشش گیر کرده بود انقدر طولش میداد! دستکشهام رو برای راحتی کار درآوردم و بعد یکی یکی پوشهها رو باز کردم. بیشترشون نقشههای ساده بودن و عکس و فیلمایی که ذخیره کرده بود و بینشون فقط دو تا پوشه بود که رمز میخواست. بدون هدر دادن وقت، برنامهای که لازم بود رو داخل لپتاپ ریختم و از طریق گوشیم رمز پوشهها رو باز کردم. باز کردن فایلا از چیزی که فکر میکردم بیشتر طول کشیده بود و حالا وقت زیادی نداشتم تا اطلاعات رو داخل فلش بریزم. گوشی رو کنار گذاشتم و فایل اول و باز کردم و روی عکس زدم. نیک گفته بود طرف مهندس و باید نقشهی ساختمونی که قراره فردا ارائه بده رو بدزدم و از سیستم پاک کنم. و حالا چیزی که الان این جاست بیشتر شبیه تحقیقات یه دکتره تا یه نقشهی، نقشهکشِ ساده! میدونستم آپارتمان و درست اومدم. وسایلی که داخل اتاق بود گواه همه چی بود و از اون مهمتر فقط یه شیشهی ترک خورده تو کل ساختمون وجود داشت که اونم نقشهی آری بود تا وارد آپارتمان اشتباه نشم و زمانی که تونسته بود وارد اینجا بشه با یه دعوای فرمالیته مجسمه رو سمت شیشه پرت کرده بوده و باعث ترک خوردنش شده بود؛ و من حواسم بود تا هیچکس برای تعویض شیشه نیاد. یکی یکی عکسا رو عوض کردم. میتونستم قسم بخورم هیچ کدومشون یه تحقیق ساده نبود. عکسایی از مغز و چیز کوچیکی که مثل تراشه بود، وجود داشت و پیوندهایی که نشون میداد رو آدما انجام دادن. انقدر غرق عکسا بودم که با روشن شدن موبایل از جام پریدم و هول شده سریع قطعش کردم. نفسم و محکم بیرون دادم و بعد از چند ثانیه که مغزم کار افتاد محکم رو پیشونیم زدم. به کل یادم رفته بود بیصداش کرده بودم؛ تنها کسی که الان میتونست بهم زنگ بزنه نیک بود. دوباره رو صندلی نشستم و شمارهی نیک و گرفتم: - الو؟ رزا تویی؟ با صدای آرومی گفتم: - پس میخوای کی باشه؟ چرا بهم زنگ زدی؟ - چرا تا الان از اونجا نزدی بیرون؟ فقط یه ربع مونده تا دوربینا روشن شن! گوشی رو با تعجب جلوی صورتم گرفتم با دیدن ساعت، گفتم: ـ به ربع؟ چطور متوجه نشدم؟! ـ رز همین الان از اونجا میزنی بیرون فهمیدی؟ اگه الان نیای گیر میوفتی! آریانا پیام داده تو راهن و الاناست که برسن، رزا حواست با منِ؟ میشنوی چی میگم؟ رز؟ - باشه باشه نیک بذار این اطلاعات و بریزم داخل فلش الان میام. - رزا میگم ال... بدون اینکه بذارم نیک کامل حرفشو بزنه گوشی رو روش قطع کردم و داخل کاپشنم انداختمش. از فایل اولی بیرون اومدم بدون چِک کردم فایل دوم، هر دو تا رو داخل فلش ریختم و منتظر موندم تا هر دو تا فایل انتقال داده بشن. پاهام رو تکون میدادم و با دست راستم رو میز ضرب گرفته بودم. تو این وضعیت حتی درد دستم چپم رو هم فراموش کرده بود و فقط میخواستم سریع از اینجا بزنم بیرون و خودم و به بچهها برسونم. @sarahp 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
mahd__yeh ارسال شده در فِوریه 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 13 پارت۳ فکر میکردم اون، اون؟! پوزخندی به فکرم زدم. اون یه نفر نبود! اونا آدمای عادی نبودن و باید همون موقع که آریانا گفت رفتارای مشکوکی داره بیخیال این پروژه میشدیم. گروهمون تازه اسم به در کرده بود و اگه مثل احمقا اولین پیشنهاد خوبی که به همون شد و قبول نمیکردم یا حداقل قبلش با بچهها مشورت می کردم، شاید تو این وضعیت نبودم. نفسم و کلافه بیرون دادم و با حرص به دست چپم نگاه کردم. حالا حتما باید الان و تو این موقعیت درد میگرفت؟ سرم و تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم. حس میکردم تو ترافیک گیر کردم و هر لحظه یکی بوق میزد؛ تنها فرقش اینجا بود که تو سرم به جای بوق فکرای مزخرف اعلام حضور میکردن. سرم و محکم به چپ و راست تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم. به جای فکر کردن درمورد چیزی که حتی درموردش مطمئن هم نبودم باید وسایلی که تو سالن جا گذاشته بودم و جمع میکردم و اثر انگشتام رو از روی موس و میز یا هر جای مزخرفی که فکر میکردم بهش دست زدم پاک میکردم. باند دستم و باز کردم و داخل جیب خالیم انداختمش و با قدمای بلند از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه توجهی به مدل و فضای خونه بدم، یه راست سمت کیف رفتم و رو زانوهام به حالت نیمه نشسته، نشستم و وسایلی که روی زمین پخش شده بود و با احتیاط جمع کردم. درد دستم بیشتر شده بود و راضی بودم همین الان ببرمش و بندازمش دور تا فقط از شرش خلاص شم؛ حالا چطور میخواستم با یه دست طناب و نگه میدارم و خودم و بالا بکشم؟ باید به حرف جیسون گوش میدادم و به جای اکشن بازی فقط مثل بچهی آدم خودم و به جای تعمیرکار یا هر کوفته دیگهای جا میزدم و وارد ساختمون میشدم. بعد از اینکه زیپ کیف و بستم، روی دوشم انداختمش و بلند شدم. از قبل پد الکی رو بیرون آورده بودم و قبل از باز کردن بَستش، سمت اتاق رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم هر دو تا پوشه داخل فلش ریخته شدن، از خوده سیستم دیلیتشون کردم. فلش رو از لپتاپ جدا کردم و داخل جیب شلوارم انداختمش و زیپی که خودم به شلوارم دوخته بودم رو بالا کشیدم. حتی برای اینکه مطمئن باشم از جیبم بیرون نمیوفته از داخل یه لایه جدا پارچه اضافه کرده بودم تا اگه لایهی اولی به هر دلیلی پاره شد لایهی دومی بتونه مانع افتادن وسایل از داخل جیبم بشه. همه چی رو مثل قبل درست کردم و بعد بستهی پد رو باز کردم و هر جایی که فکر میکردم لمس کردم رو با دقت و بیشترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم تمیز کردم. چراغ رو داخل کیف انداختم و دستکشهام رو دوباره دستم کردم و در آخر با یه نگاه کلیِ دیگه از اتاق بیرون اومدم و سمت پنجره رفتم. از قبل به جیسون پیام داده بودم تا برای بالا کشیدنم بیاد و اونم تنها با یه یخ زدم جوابم رو داده بود. طناب رو دوباره به نگهدارندهای که پوشیده بودم وصل کردم و شیشههای اضافیی که باقی مونده بود رو با احتیاط درآوردم و خیرهی شهر شدم. چرغای روشن شهر ویویی ساخته بود که من عاشقش بودم. میدونستم دوباره همچین منظرهای گیرم نمیاد پس قبل از اینکه پشیمون شم گوشیم و درآوردم و بعد از تنظیم کردن دوربین عکس گرفتم و دوباره داخل جیبم انداختمش. با ناراحتی نفسم و بیرون دادم. همچین ویویی به شهر داره مَرت..که، کوفتت شه! قبل از اینکه بپرم یه نگاه به سقف کردم و طناب رو دو سه بار محکم کشیدم تا شل نشده باشه. چند قدم عقب رفتم و بعد با سرعت دوییدم و بدون اینکه تردید کنم پریدم. میتونستم صدای جیغم رو که بین فشار هوا گم میشد و بشنوم. آدرنالین خونم بالا رفته بود و قلبم تند تند به قفسهی سینم کوبیده میشد و بدنم منقبض شده بود. چشمام رو محکم بسته بودم و میتونستم حس کنم که با سرعت سمت پایین میرم و اگه جیسون نمیتونست نگهم داره سقوط میکردم. با کدوم عقلی همچین کار مهمی رو تنها به جیسون سپردم آخه؟! @sarahp 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.