tahmineh Arabzadeh ارسال شده در ژانویه 30 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 30 نام رمان: مالیخولیا نویسنده: تهمینه عرب زاده ژانر رمان:درام٬ عاشقانه٬ روانشناختی زمان پارت گذاری: یکشنبه ها ساعت 10 شب خلاصه: ترانه٬ زنی که گذشتهی پیچیده ای را پشت سر گذاشته٬ میان واقعیت و خاطراتی که همچون مالیخولیا او را در بر گرفتهاند٬ سرگردان است. او در یک کافه کار میکند٬ جایی که روزمرگیاش را پناهگاهی از افکار درهم و گذشتهی آشفتهاش ساخته است. اما بازگشت یک چهرهی آشنا٬ مرز میان فراموشی و درد را در ذهنش فرو میریزد. اما آیا واقعا میتوان از سایههای گذشته فرار کرد؟ یا مالیخولیا فقط دردی است که هرگز درمان نمیشود؟ مقدمه ی رمان: انگار زمان روی نقطهای گیر کرده٬ مدام میچرخد و همان لحظه های لعنتی را دوباره و دوباره تکرار میکند. چراغهای کافه یکی یکی خاموش میشوند. خیابان خلوت است و در سایه ها٬ چیزی جز سکوت باقی نمانده؛ اما من هنوز حس میکنم که کسی از آن سوی زمان مرا تماشا میکند.اسمی که نباید شنیده میشد و چشمانی که نباید دوباره میدیدم؛ آرمان! می دانم که هر چیزی از گذشته بازگردد٬ فقط برای ویرانکردن میآید. ناظر: @sarahp 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در ژانویه 31 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 31 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
tahmineh Arabzadeh ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت اول (ترانه) نگاهی به کافه انداختم، تمیز و مرتب، همه چیز سر جای خودش بود. فیلترهای دستگاه اسپرسو، شیکرها و فنجونا همه مرتب توی قفسههاشون چیده شده بودن. میز و صندلیهای طوسی و مشکی سر جای خودشون بودن. ساعت روی دیوار سه صبح رو نشون میداد. باورم نمیشد زمان اینقدر سریع گذشته بود و من این گذر رو احساس نکرده بودم. شاید باید الآن خواب و خسته میبودم؛ اما نه خوابم میومد و نه خسته بودم. به آشپزخونه برگشتم و پیشبندم رو درآوردم، تا کردم و توی کمد گذاشتم. روسریمو که دور سرم پیچیده بودم باز کردم و دستی به موهای وز شدم کشیدم. کاپشن و کیفم رو برداشتم. فیوز کافه رو زدم و خاموشی بر فضا حاکم شد. از کافه بیرون زدم، بارون نم نم میبارید. آسمون قرمز شده بود و هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. باید میرفتم خونه و خودمو وادار به خوابیدن میکردم. چیزی به صبح و تکرار دوبارهی این روزمرگی نمونده بود. سوییچ پراید قدیمی مشکی رنگم رو از جیب کاپشنم بیرون کشیدم و سوار ماشین شدم. نفس عمیقی کشیدم. سکوت شب چقدر آرامشبخش و در عین حال ترسناک بود. گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و به کابل AUX وصلش کردم. استارت زدم و صدای موسیقی بیکلام ماشین رو پر کرد. بعد از یک ساعت رانندگی بالاخره به خونه رسیدم. قفل فرمون رو زدم و از ماشین پیاده شدم . بارون نم نم جای خودشو به دونههای برف داده بود. کلیدهای خونه جای سوییچ ماشین رو توی دستم گرفتم . کلید رو توی قفل در پیچوندم و در با صدای کریه لولاهای زنگ زده باز شد. در رو آروم بستم. هرچند اون صدای کریه با آرومبستن من همچنان میومد. سوار آسانسور عتیقهی آپارتمان شدم. توی آینه با خودم چشم تو چشم شدم. چشمای بیفروغ، استخونای بیرونزدهی گونه، گودی و سیاهی زیر چشمم چه گریم بینقصی برای وضع موجود بود. کی باورش میشد این آدم تنها، خسته و ناامید توی آینه٬ یک روز چقدر خوشحال و شاد بوده. یه روزی چشماش از خندهی زیاد پر اشک میشده و الآن حتی قطرهای اشک توی چشماش نمونده. یه جسم بدون روح و تعلق. در خونه رو بستم و به افکار مالیخولیاییم اجازهی حمله دادم. عالی شد٬ حالا دیگه حتی با قرص خواب هم نمیتونستم بخوابم. لباسم رو عوض کردم و خودمو زیر دوش حموم غرق کردم. نمیدونم چقدر گذشته بود؛ اما با سرد شدن آب حموم به خودم اومدم و از اون دریای عمیق افکارم بیرون کشیده شدم. حوله رو دور موهام پیچیدم و لباسامو پوشیدم. دلم میخواست روی تخت بخوابم اما من و خواب مدتها بود که با هم رفت و آمد نداشتیم. از روی میز کنار تخت٬ گوشیم رو برداشتم. نگاهی به نوتیفیکیشنها انداختم. جاوید بهم چهار بار زنگ زده بود و با کلی پیام جویای حالم شده بود و از تماسهای بی پاسخ ابراز نگرانی کرده بود. بدون تعلل براش نوشتم: - سلام جاوید عزیز؛ خوبم و نیازی به نگرانی نیست. همیشه بهت گفتم بیخبری خوش خبریه٬ نگران من نباش. جاوید، مرد پنجاه و دو سالهی مهربون و منطقی بود که سالها پیش پرستار پدرش بودم و با مرگ پدرش و تنها شدنش بیشتر به هم نزدیک شدیم. رابطهی ما عین رابطههای پدر دختری بود. جاوید به من محبت بیقید و شرطی رو میداد که خانواده همیشه ازم دریغ کرده بودن. از تمام آدمها بریده بودم اما جاوید، تنها نخی بود که منو به این دنیا وصل میکرد. چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد. جاوید بود؛ اونهم مثل من اسیر بیخوابی بود. جواب دادم: ـ جانم؟ - دختر تو معلومه کجایی؟ سه روزه هیچ خبری ازت ندارم٬ بعد تو برای من مینویسی بی خبری خوش خبریه؟ ـ الان من مردم؟ خب میبینی که خوبم. - خوبی؟ مطمئنی؟ ـ تو چرا میخوای فکر کنی من خوب نیستم؟ - فکرکردم با دیدن اون پسره شاید بههم ریخته باشی. مکث کردم . شاخکهام تیز شد. سر جام صاف نشستم. ـ کدوم پسره؟ من کسی رو ندیدم. - خب بهتر ، فکر تو درگیر نکن. ـ جاوید چی میگی تو؟ ساعت پنج صبحه. یه چیزی انداختی تو فکرم حالا میگی فکرمو درگیر نکنم؟ به من بگو منظورت کیه؟ جاوید کمی من و من کرد و بالاخره لب باز کرد. - آرمان. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.