Fardis ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ﷽ نام رمان:در راه برمو نویسنده: فردیس فرهودی ژانر: عاشقانه و معمایی هدف: شاید مرهمی شود بر وجود به آتش کشیدهام. خلاصه : در پی بودن با تو انتظار ها کشیدم تا به تو برسم! به بودن هایت عادت کرده بودم و به تپش قلبت معتاد شده بودم و من در راه برمو قدم گذاشته بودم تا دوتایی بدون هیچ هراسی از روی پل فرسوده روزگار قدم برداریم؛ اما، نمیدانستم و نمیدانستی پل فرسوده روزگار توان نگهداری من و تو را کنار هم ندارد و زیر پایمان را خالی کرد...خالی کرد و امید و آرامان هایم از من گرفت و من تنها میان این راه باقی میمانم ... ناظر: @_Zeynab ویراستار: @mahdiye11 ویرایش شده 15 آبان، ۱۴۰۰ توسط Fardis 32 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 12 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: مات بـرده، گوشی از دستِ سردِ بی جانم رها میشود؛ صدای بلندِ برخوردش با زمین هم زمان با شکستن قلبم میشود و این سرآغاز پایان یک زندگی است... **** پارت اول فضای اتاق برایم آنقدر خفه بود که نفس کشیدن برایم سخت شده ، سرم از حرفها و خاطرههای گذشته پر شدهاست؛ تک به تک خاطراتم از جلوی چشمانم میگذرند. پنجره را باز میکنم، خنکی بادی که میوزید حرارت تنم را کمتر نمیکند؛ اما راه نفس کشیدنم را باز و تپش قلبم را کمتر میکند. به آسمان ابری شهرم خیره میشوم. آسمان شهرم هم این روزها بی فروغ است، انگار او هم در این عزاداری به کمکم آمده و بزم شبانه و رقص ستارههایش را تعطیل کرد. قرص ماه در پشت ابرهای تیره شهریور ماه گمشده شده است. آسمان هم دلش مثل من باریدن میخواهد، شانهای برای گریه کردن میخواهد. همه چیز چه زود گذشت؛ انگار نه انگار که همین دیروز بود که چشمانش را برای همیشه بست. دلم برای سراب گفتنهایش، برای حرفهای دلنشینش بیتابی میکند. میدانم مرگ بهتر از درد کشیدنت بود؛ اما دل و عقلم حاضر نمیشوند مرگ تو را باور کنند! نور منعکس شده از آباژور که چشمم را زده، ناخودگاه چشمهایم را جمع میکنم و نگاهم قاب عکس روی عسلی را شکار میکند. کنترل لرزش لبهایم از حد توانم خارج بود، میلرزیدند و نیش اشک چشمهایم را بیشتر میزند. عکسی دو نفره، با سر و صورتهای آلبالویی. روی تخت دراز کشیده، زیر پتو میخزم؛ قاب را برمیدارم و بغل میگیرم. یک سال و خوردهای از آسمانی شدنت میگذرد. یک سال و خورده ای است که رویت را ندیده، تنها با عکسها و خاطرات زندگیام را میگذارنم. با خیس شدن شیشهی قاب، دستی به رویش کشیده، بوسهای بر عکسش میزنم. غلطی زده، نگاهم را به آسمانِ بی فروغ شهرم میدوزم. باد خنکی که می وزید یادم میآورد که تا پایان تابستان چیزی نمانده است. صدای هق-هقام ملودی سکوتِ تاریکی اتاقم میشود. با مرگ تو، سقف خانه رویاهایم فرو ریخت... و بالاخره، دم-دمهای صبح پلکهایم سنگینی کرده، به خواب میروم. @Narges.Sh @mahdiye11@Nasim.M @Redgirl @Atlas _sa @masoo @Masoome @Masi.fardi @im._Atria @im._byta@هانی پری @tapesh @RaHa @Raha_yee@Narges_f @Narges @Mahdis @Paradise @Hani_tavakoli @negin yazdani @S.malkzad @Shabnam @pegah11z @G.Ha @Mahla @Red_girll @shahrzad.rh @afsoon @Aftbgrdoon @Ghazal @z̸a̸h̸r̸a̸̸ @FAR_AX @Girel_mt_danger @mob_ina @Aramesh @Ariana@نوازش @_Mahta_ @_Zeynab @_NAJIW80_ @kimiya @Kimiy_mw77 @A..A ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Fardis 30 1 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم با نور شدیدی که چشمانم را میزند، پتو را روی سرم میکشم تا خواب نصفه نیمهام را کامل کنم؛ اما فایدهای ندارد. روی تخت مینشینم. فشاری به شقیقههایم میدهم بلکه درد ناشی از گریههای شبانهام رهایم کند. نگاهی گذرا به ساعت روی دیوار رو به رو میاندازم؛ ساعت از نه گذشته بود. کش و قوسی به بدنم میدهم تا بلند شوم. قاب عکس را در کشوی تخت برمیگردانم. بدون آنکه روی تخت را مرتب کنم، کنار میز توالتام میروم و رو به روی آینه موهایم را برس میکشم. نگاهی به آن حجم از موهایم میاندازم، تحمل اینها هم دیگر برایم سخت بود. چشمم به یکی از عکسهایش که روی توالت گذاشتهام میافتد، لبخندی تلخ چاشنی لبانم میشود. - چه عجب بیدار شدی، صبحت بخیر! نیم نگاهی به او که به دیوار تکیه داده، کت اسپرت سورمهای پوشیده است میاندازم و دهن کجی میکنم: - صبح بخیر، چه تیپی زدی! تکیهاش را از دیوار میگیرد و میگوید: - یک سر میرم بیرون بعدم میرم شرکت. اگر میری کلاس حاضرشو. به کل گالری را از یاد برده بودم؛ ولی امروز لااقل خیالم بابتش راحت است. کنارش میایستم. و میگویم: - نه نمیام، امروز فقط کلاسهای نور برگزار میشه. ساعت مچیاش را به دور دستش میبندد و پشت سرش از اتاق خارج میشوم: - خب پس من میرم دیگه خداحافظ. - خداحافظ. کف دستش را به پیشانیاش میزند و قبل از آنکه در خانه را بهم بزند، سرش را میان در میآورد: - راستی سراب، مامان گفت بهت بگم شب خونه پری خانم دعوتیم. لبانم به بالا خم میشوند. چقدر دلم برای خانواده کوچک اما صمیمی پری خانم تنگ شده بود. آخرین باری که او را دیدم دو سه ماه پیش بود. بغضی که میان گلویم نشسته بود را در گلویم فرو میبرم. - چه خو... و قبل از آنکه حرفم را کامل کنم، در را بهم میزند. کفری خیره به در بستهی سالن میشوم. هزاران بار به او گفته بودم حرفم را نصفه نذارد؛ اما کو گوش شنوا؟ هر قدر که به او بگویم بدترش را انجام میدهد. شانه ای بالا انداخته و به طرف آشپزخانه میروم؛ قبل از آنکه زیر چای ساز را روشن کنم، شیر آب را باز میکنم و صورتم را میشویم. مامان، هیچ وقت از اینکه صورتمان را در آشپزخانه بشوییم موافق نبود، اگر مچم را میگرفت، تیکه بزرگم گوشم خواهد بود. تا چای ساز، چای تحویلم دهد، بیسکویت مادر را از کابینت کنار گاز بیرون میآورم. روی صندلی وسط آشپزخانه مینشینم، دستم را زیر چانهام میزنم و خیره به فضای روشنِ روز از پشت پنجره، تکه بیسکویتی میخورم. هر روز فکر میکنم کاش بتوانم زمان را به عقب برگردانم تا میتوانم بیشتر در کنارش باشم و از زندگیم لذت ببرم تا بعد مرگش حسرت دقیقهای را نخورم؛ اما دیگر گذشت! نه زمان میتواند به عقب بازگردد نه من میتوانم آن را به عقب بازگردانم و حالا من حسرت دقایق بی شماری را میخورم. آلارم چای ساز به صدا در می آید، چای خوش رنگ لاهیجان را در ماگ کاربونی رنگم میریزم. ماگ را زیر بینیام میبرم و عطرش را استشمام میکنم؛ جرعه-جرعه مینوشم و طعم بی نظیرش را مزه-مزه میکنم. ویرایش شده 18 اردیبهشت توسط Fardis 26 1 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم کندن نگاهم از چیزی که مقابل چشمهایم بود کاری بیهوده بهنظر میرسید. با دیدن جسم بیجانش، تمام هوش و حواسم به یکباره فلج شده بود و تنها ماهیچههای چشمم بود که تمایلی به بسته شدن نداشتند. صدای بوق مکرر دستگاهی که در اتاق پیچیده بود، مانند پتک بر سرم فرود میآمد. کور سوی امیدم کم-کم رو به خاموشی میرفت و کاری از دستم بر نمیآمد. مشغول تجزیه و تحلیل چیزی که مقابل چشمانم بود، بودم تا بتوانم درک بهتری از آن داشته باشم؛ اما بوی تند و تیز الکل دلم را بیشتر بهم میآورد و همه چیز را درهم و برهم میبینم. لرزش پاهایم و سنگینی تنم همه و همه قدرت ایستادن را از من میگیرند. دیوار را تکیه گاه تنم میکنم. با کشیده شدن دستم، چشم از تن خون آلودش میکنم. نگاهم را به سختی به شخص مقابلم سوق میدهم. لبانش تکان میخورد؛ اما حرفهای گنگش را نمیفهمیدم. خاموش به حرکت دستانش که با ضرب به شانههایم میزد، نگاه میکنم. دردی که از جانب دستانش به شانههایم وارد میشود قابل مقایسه با درد قلبم نبود. نیمی از صورتم که به سوزش میافتد، صدایش را بهتر از قبل میشنوم. - چرا حرف نمیزنی؟ جون من یک چیزی بگو! نیش اشک، چشمانم را میسوزاند، لبانم را برای گفتن جملهای باز میکنم اما زبانم بند آمده و قدرت و تاب حرف زدن را ندارد. تنها یک کلمه در سرم اکو میشود. "متاسفم" مگر تاسف تو فایدهای برای حال و روز من دارد؟ با گریه میخواهد حرفی بزنم؛ اما چه داشتم که بگویم؟ بگویم خوب هستم؟ بگویم بد هستم؟ حال من که دیگر تعریفی ندارد که بخواهم برایت بگویم. لب برچیده، فقط به چشمان خیس و لرزانش نگاه میکنم. باور کردن زندگی که در عرض چند روز به تار و پودر تبدیل شود، سخت است. باور کردن مرگش سخت است. کاش میتوانستم باور کنم این یک کابوس شبانه است، مثل تمام کابوسهای شبانهای که میدیدم و وقتی بلند شوم همه چیز آرام باشد؛ اما صدای شیون ها، آه و نالههای اطرافم نشان دهنده چیز دیگری بود. صدای داد زنی که نفرین و لعنت برای باعث و بانیش میفرستاد وجودم را بیشتر از قبل آتش میزند. ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 22 2 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم کش و قوسی به تنم میدهم که صدای زنگ تلفن، سکوت سرد خانه را میشکند. تلفن سیار را از روی جزیرهی وسط آشپزخانه برمیدارم. با دیدن شماره با کمی مکث ارتباط را برقرار میکنم. بدون تاخیر صدای شاد و گرمش فضای سرد افکارم را فرا میگیرد: - به! سلام عشقم، خوبی؟ لبانم کش میآیند، بعد از سلام و احوال پرسی، صدای ذوق زدهاش در گوشم میپیچد: - وای دختر اگر بدونی چقدر خوشحالم! دلم حسابی برای پری جون تنگ شده. من هم دلتنگ بودم، دلتنگِ امید از دست رفتهام! از آشپزخانه بیرون میآیم و ایستاده لبخندی به چهرهی بشاش ندیدهی پگاه میزنم. - راستی من با شما میام. - پس خالهاینا نمیان؟ صدای غش-غشی که می آید، نشان از دمیده شدن نفساش در گوشی میدهد! - نه. مادرجونم انگار حالش بد شده، من به جای اونها میام. خودم را روی مبل اِل شکلِ خاکستری چیده شده جلوی تلویزیون رها میکنم. - باز دوباره فشارشون؟ امیدوارم حالشون خوب شه. حرص خورده میگوید: - حواسش اصلاً به خودش نیست، انقدر که حرص بقیه رو میزنه و نگرانه، نگران خودش نیست! - مادره خب! انشا... خوب میشن، نگران نباش. فقط نمیدونم با شهاب میرم یا مامان و بابام. سرم را روی کوسنهای کوچک سفید رنگ میگذارم و بازویم را روی چشمانم میگذارم و به پروگریِ پگاه گوش میدهم: - اوکی اگر با شهاب بودی بیا دنبالم وگرنه که بگو خودم بیام خونتون. - امر دیگهای نیست؟ تک خندهای میکند و میگوید: - نه! باشه باشه الان میام. حدس زدن اینکه با همکارش بود، کار سختی نبود. خطاب به من ادامه میدهد: - آم فعلا عشقم. صدایش بعد قطع تلفن، قطع و پیچیدن صدای بوق تلفن به همراهش میآید. عصبی تلفن را گوشهای از مبل میاندازم. شهاب و پگاه دست به دست هم میدهند تا اعصابم را بهم بریزند و کاری میکنند که حرصم در بیاید. فکرم میرود سمت خانه ویلایی که دور تا دور دیوارهایش گل بود که دیده میشد؛ اما رفتن به آن خانه، دیگر مثل قبل سرحالم نمیآورد. گوشی را رها کرده، کوسن را در دستم میفشارم. دلم میخواهد بروم و نقاشیهایم را برای نمایشگاه آماده کنم؛ اما ذهن مشغولم توانایی تمرکز ندارد. @سوگند @Aryana @Aramis.R_U @Ariana @Armiti @arrtahoor @Arsi @setare.n @Saghar @miss.h @FAR_AX @Mina @Mim.and @Shabnam @Shadimirmohmmadi @shahrzad.rh @Sheyda @K.A ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 25 1 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم **** صدای ضعیفِ دوبارهی تلفن و بیتوجهی من! امکان نداشت خانه باشم و لحظهای تلفن زنگ نزند. از صبح که بیرون نرفتهام این بار پنجمی بود که زنگ میخورد. ساعتهاست به سقف اتاقم خیره شدهام و نمیدانم ساعت چند است. باز هم با فکر کردن به امید از دست رفتهام، روزم را شب کردهام. اگر پیشم بودی الان خوشبخت بودم و خوشبخت بودی. کاش نرفته بودی... کاش بودی. اگر من زنگ نمیزدم الان پیشم بودی و من در کنار تو خوشبخت ترین بودم. مرگ تو تقصیر من و زنگ بی وقتم بود! خسته از این ای کاشها و اگرها، چشمانم را دردمند میفشارم. این کاشها و اگرها دلم را آتش میزنند و من در حریق دلم میسوزم و خاکستر میشوم. اشکی که از گوشه چشمم راه پیدا کرده است را پاک میکنم و مانع ریزش مابقی اشکهایم میشوم. تلفن روی پیغام گیر میرود و صدای مامان در خانه میپیچد: - دخترم ما یک راست از سر کار میریم خونهی پری. تو هم با شهاب بیا. شب میبینمت عزیزدلم. و در آخر صدای بوقی که میپیچد و قلبی که همراهش، به درد میآید. خانه ساکت و تاریک است. با صدای در، سکوتِ فلج کنندهی خانه شکسته میشود و باریکه نوری چند ثانیه فضای کوچکی از خانه را روشن میکند و باز هم صدای در می آید. پشت بندش صدای بلندگو قورت دادهی شهاب را میشنوم: - سراب؟ سراب کجایی؟ بیحال روی تخت جا به جا میشوم. برقها به یک باره روشن میشود، چشمانم به سرعت بسته میشود و نیم خیز میشوم. صدای متعجبش میآید: - وا سراب! هنوز حاضر نشدی؟ بلند شده، دستی به صورتم میکشم و در سکوت نگاهش میکنم. ماندهام وقتی میبیند حاضر نیستم چرا چنین سوال بیهودهای میپرسد؟ - باز تو که ساکتی ، اَه! آخر نمیدانی برادر من، نمیدانی اگر من لب از لب باز کنم سد اشکهای تجمع کرده در چشمانم میشکند. متوجه میشود حال حرف زدن ندارم و به سمت اتاق رو به روی اتاقم میرود و قبل از آنکه وارد شود صدایش را میشنوم: - برو حاضر شو دیگه. هی من رو نگاه میکنه! با حرص در اتاقش را بهم میکوبد. و باز هم سکوت حاکم میشود. میدانم چقدر پا به پای من غصه و حرص میخورد. بلند شده، کنار رگال لباسهایم میایستم. نگاهی بینشان میاندازم و از میان لباسهای روی رگال، مانتوی چیندار یشمی رنگام را برمیدارم. عطرش مشامم را پر میکند. گلویم سنگینی میکند و من باز هم هوایی شدهام، هوای او را کردهام. اشکِ لرزان کِی توانَد خویشتن داری کند؟! (رهی معیری) سد اشکهایم میشکند و چشمانم لبالب پر میشود. ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 22 1 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم میروم و رو به روی آینه قدی میایستم تا خودم را برانداز کنم. قهوهایهای روشن نگاهم دیگر آن برق سابق معروف را ندارد، بی فروغ است و من تنها به یاد خاطراتمان زندهام. میدانی، دلم گاهی خواب میخواهد. خواب معمولی نه، دلم خوابی میخواهد که دیگر بیدار نشوم. بیدار نشوم تا فاصلهی میان دو عالممان را از بین ببرم! عطری که میزنم برای اوست، عطرش را استشمام میکنم. مست شده به آینه زل میزنم. قطرههای اشکی که میان مژههایم اسیر شدند بر روی گونهام میچکند و سر میخورند. نمیدانم تا کی میتوانم ادامه دهم. تا کی میخواهم ریسه-ریسه اشک ریختن را ادامه دهم. صدای تقهی در و پشت بندش صدای گرم شهاب که صدایم میزند، میآید. شال طرح برگ انجیرم را روی موهای بافته شدهام مرتب میکنم و قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، قطره اشک سمج را از روی گونهام پاک میکنم. قامت بلندش را این بار با تیپ اسپرت آبی رنگ که کمی سر آستینهای لباسش را بالا داده است با همان ساعت بند چرمی صبحیاش در خروجی خانه میبینم. سعی میکنم لبخندی بزنم که تنها نتیجهاش لبخند لرزانی بیش نبود. شهاب دستش را درون جیب شلوار لی فرو میبرد و نیم رخ نگاهم میکند، تای ابرویی بالا میاندازد و میگوید: - بجنب بریم که پری جونم منتظره منه! لبخندی به مسخرگیاش زده، نگاهش میکنم و میگویم: - یک وقت رو دل نکنی؟ نیشش تا بناگوش باز شده، ردیف دندانهای مرتبش دیده میشود: - آخر سر بهش پیشنهاد میدم طلاق بگیره بیاد زن خودم بشه. همین که دست پختش خوبه کافیه والا من نه بچه میخوام نه چیز دیگهای! خندهام بیشتر میشود. پسر بی حیا ببین به خاطر خندق بلاء چه حرفها که نمیزند. - ساکت باش دیگه! ابروهایش را بالا پایین میکند و شکلک در میآورد، انگار نه انگار سی و سه سال سن دارد. کفشهایم را از جاکفشی بیرون کشیده، از خانه بیرون میزنم و مشغول پا کردنش میشوم. با یاد آوری پگاه دستم را سطحی به پیشانیام میزنم. - ببین سر راه بریم پگاه رو هم برداریم. شهاب نیم نگاهی به من میاندازد، در را قفل زده باهم وارد آسانسور مجتمع میشویم و او میگوید: - اوکی. خدا به دادمون برسه با این دیوونه! نمیدانم من حس میکنم لحن صدایش یک جوری است یا نه، به هر صورت با سکوت به بحث پایان میدهم. البته دیوانه واقعا به پگاه میآمد! دیوانه به تمام معناست! آن روز که قورباغهای از جوی پرآب روستا، پاتوق همیشگیمان پیدا کرده و دنبالم افتاده بود، حالا مگر ول کن ماجرا بود؟ من میدویدم و او به دنبالم. پاک آبرویمان رفته بود. بعد از این ماجرا، نگاهها و لبخندهای بودار اهل روستا، هر وقت که آنجا میرویم و چند روزی میمانیم، همراهمان است. ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 23 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم **** سوار ماشین مشکی رنگش میشویم. کمی روی صندلی جا به جا میشوم تا مانتویم را مرتب کنم. ماشین را روشن کرده، ریموت را میزند و از حیاط خارج میشویم. دقیقهها به سرعت میگذرند. به اهنگ گوش داده، تنها به کوچهی پر درختمان و به دنبالش به خیابان شلوغ و پر سر و صدای مشهد خیره میمانم که صدای شهاب من را از مرور خاطرات وجب به وجب شهرم، بیرون می آورد: - وای خدا خیر این پری جون رو بده این چند وقت انقدر خسته شدم، افسردگی گرفتم بابا. تنها نگاهم را از مغازهای به فروشگاه دیگر داده، میگذارم سکوتم جوابِ خوشنودی او باشد. خاطراتم گوشه به گوشه خانه و شهر پر شده است و چقدر سخت است بودن در جایی که هوای نفسهایش در هوای نفس کشیدنم نیست! به ابرهای سیاه نگاه کوتاهی میکنم و باز هم حس غریبانهاش را حس میکنم. آسمان دلتنگ است و آسمان دل من هم... - سراب شاید باورت نشه اگر بخوام یک چیزی رو بگم. نگاهی به صورتش که ته ریشش در آن خودنمایی میکند، میکنم. - قرار دادِ مهم و پر سودی که گفته بودی، بسته شد؟ همانطور که میان موهای ژل زده مشکیاش را که عمدهی تفاوت میان من و او است دست میکشد، صدای خرسند و هیجان زدهاش بالا میرود: - زدی تو خال دختر! قرار شده از این دستگاه جدید فیزیوتراپی که ساختیم برای نمونه چندتایی رو صادر کنیم. داریم سخت کار میکنیم که اگر کارمون مثل همیشه خوب باشه و تاییدیه بگیریم میتونیم سری تو سرها، این بار قویتر و بهتر در بیاریم. از دو هفته پیش تا یک مدت نسبتاً طولانی باید زود بریم شرکت تا کارامون جلو بیوفته. کمی نگاهش میکنم. یک چیزی این وسط با عقلم جور در نمیآمد، مشکوک لب میزنم: - پس چرا امروز دیر رفتی؟ سرعت ماشین را زیاد میکند. نفس عمیق کشیده، دستی به گردن زنجیر برنج انداختهاش، میکشد. کلافه شدنش استرس را به جانم میاندازد. خیره-خیره، نفسهای عمیقِ بیفایدهاش را از نظر میگذرانم. امیدوارم ربطی به آن زنگهای هر روزهی یک ماههاش نداشته باشد، امیدوارم! صدایم زده، نیم نگاهی میاندازد و در نهایت اهنگ بیکلام دریای در حال پخش را خاموش کرده، لب میزند: - خونهی پری جونه. دردمند سرم را میان دستانم گرفته، خسته و حیران به او که منتظر عکس العملام است، خیره میشوم: - وای! تمام شد، تمام. میدانستم، از تماسها و حرفهای یک ماهی شهاب میدانستم. فقط خدا-خدا میکردم که اشتباه فهمیده باشم: ولی همین را کم داشتم که حالا کلکسیون نگرانیها و بیچارگیهایم کامل شده است! ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 22 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم رسیده به خانه پگاه، ابتدای کوچه، درست جایی که تاریکتر از بقیه بود، ترمز میزند. چراغ فضای داخل ماشین را روشن کرده کمی به سمتم برمیگردد که صورت کشیدهاش را کامل میبینم. - ببین اینجوری که نمیشه، اینکه میگه فراموش کرده؛ اما رفتار و چهرهی عوض شدش وقتی که اسمش میاد وسط میگه که براش مهمه. برایش مهم بود. زمانی فهمیده بودم که پگاه عکس چند سال پیشش را که پشتش نوشته بود "هنوزم یواشکی دوستت دارم" را میان کتابِ محبوبش در کتاب خانه چوبی اتاقش پنهان کرده بود، دیده بودم. کلافه ناخنهایم را کف دستم فرو میبرم و عصبی پاهایم روی کفی ماشین ضرب میگیرند. نگاه به تاریکی کوچه که با نور چراغهای یکی درمیان کوچه کمی روشن شده است، میکنم. خسته از پیچیدگیِ زندگیام لب میزنم: - تو خودت میدونی چقدر اون روزها داغون بود، حالا بعد این همه بدبختی که کشید گند بزنیم به تموم حال خوبش؟ دستش را دور فرمان ماشین حلقه کرده، فشاری به آن میدهد. - اینها دیر یا زود با هم رو به رو میشن، دیر و زود داره سوخت سوز نداره. درست بود. خواهی نخواهی روزی چشم تو چشم میشدند؛ اما باز هم دوست نداشتم حال پگاه دوباره بهم بریزد و تمام تلاشی که برای جمع و جور کردن خودش کرده بود بعد چهارسال بر باد برود. اشارهای به کیف دستی کوچک سفید رنگام میکند. - زنگ بزن. با شنیدن صدای آرام ولی جدیاش درست با همان چهرهی مطمئن، بازدمم را پرفشار بیرون میفرستم. زنجیر طلایی کیفم را کنار زده، مستاصل دستم را میان کیفم برده، به دنبال گوشیام میگردم. درون کیفم شلوغ نبود که نتوانم پیدایش کنم، فقط مقداری پول و کارت و در نهایت گوشیام همراهم بود. انگشت لرزانام روی اسمش لغزیده و بعد تک زنگی، قطع میکنم. چراغ ماشین را خاموش کرده، خودش روی تکیه گاه چرم پوشیده شدهی صندلیاش رها میکند و میگوید: - بهش نگی. بذار اونجا با دیدنش کنار بیاد. کلافه میشوم، مثل تمام چند وقتی که سریع کلافه و عصبی میشوم. - داغون میشه، بیا نبریمش. اخمی میان ابروهای همرنگ موهایش مینشیند و میگوید: - سراب بالاخره مینو دوست شما دوتاست، برادرشم دوست من. رفت و آمد خانوادگی هم داریم، از نظرت میشه دیگه همو نبینن؟ "نه"ای که از ذهنام میگذرد، باعث سکوتم میشود. با دیدن پگاه توی کوچهی نیمه تاریک، شهاب نیم چراغی برایش میاندازد و با دیدن ما با مانتوی بلندی که تن کرده است، به طرف ماشین پا تند میکند. @Snowrita @N.a25 @NAEIMEH_S @Aramesh @نوازش @Narges.Sh @Nasim.M @Nayereh @Ghazal @Edna_b @سوگند @سادات.۸۲ @هانی پری @هانیه.پ @S.malkzad @albalooshi @mah86 @Mahfam @Masi.fardi @Masoome @masoo @Atlas _sa @Ariana @F. Naseri @Farinaz ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 21 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم با باز و بسته شدن در، صدای دلنشین؛ اما خستهاش در فضای مشوش ماشین میپیچد: - سلام، خوبین؟ عشقم چطوره؟ دستانش دور گردنم پیچیده، انگشتان کشیدهی لاک خوردهاش درهم قفل میشود. بوسهای روی گونهام مینشاند. بوی خوش عطرِ شیریناش فضای مشامم را پر میکند. بعد از سلام و احوالپرسی، خودش را روی صندلیِ عقب رها میکند. کمی شیشه را پایین کشیده، بیحرف مسیر عبورِ مابقی ماشینها را از نظر میگذارند. شهاب موزیکپلیر خاموش شده را روشن میکند که صدای آرامشبخش موجهای دریا در فضای نهچندان دلچسب ماشین میپیچد. از آینه نگاهی به پگاه کرده، با لحنی متعجب لب میزند: - عجیبه اینقدر ساکتی! کمی متمایل میشوم تا چهرهی پگاه را ببینم. لباس خردلی رنگی با روسری بلند پاییزی چند رنگی پوشیده است که به پوست گندمی رنگش مینشیند. با خستگیِ فراوانی که میان صدایش موج میزند، لبمیزند: - خستم، خوابم میاد. یکبار هم که من ساکت میمونم تو نمیذاریها. از ذهنم میگذرد که از شدت سختی کار امروزش خسته است. صورتِ خستهاش تنها با ماتیک کالباسی رنگی که در تاریکی کمی نمایان بود، رنگ و روی بهتری گرفته بود. تارهای خرمایی رنگی که بیرون آمده را زیر شال فرو میبرم. آرام نفس کشیده، شمرده- شمرده حرف میزنم تا متوجه آشوبم نشود: - بخواب تا برسیم کمی سرحال باشی. اما شمرده- شمرده حرف زدن هم برایم بیفایده بود، کلافگی و آشوب دلم در صدایم کاملاً موج میزد. شهاب چشم غرهای میرود. پگاه خمیازه کشیده، عمیق نگاهم میکند. امیدوارم فقط همین یکبار متوجه علتِ کلافگیام نشود. - چشم حتما! با این مانتو که یکسره چروک میشه. کلافگی و لرزش صدایم را پای ورودم به خانهی محبوبم میگذارد و سنگینی نگاهش از دوشم کم میشود و پیاش را نمیگیرد. ماشین به سمت چپ میرود و شهاب به جای من جوابش را میدهد: - نگفت که دراز بکشی، چشمهات رو ببند فقط. "هوم"ی میکشد و شیشه را تکیهگاه سر اش کرده، چشم میبندد. موهای مشکی رنگش با بادی که میوزید، رقصان کمی تو صورت گندم گونهاش میریزد. آهنگ بیکلامی که بعد از صدای دریا پخش شده بود، آرام بود و مانع خواب نمیشد؛ اما شهاب برای محکمکاری کمی کمش میکند تا راحت بخوابد. کمی که میگذرد، مطمئن از خواب بودن پگاه، آرام لب میزنم: - میگم از نظرت پگاه... و قبل از آنکه حرف نیمهتمامم را تمام کنم میان حرفم پریده، با سر به عقب اشاره میکند و متقابل آرام میگوید: - دربارش حرف نزنیم ممکنه بیدار باشه. لب گزیده، کوتاه سرم را تکان میدهم. اگر بیدار بود و میفهمید، اتفاق بعدی که رخ میداد را نمیدانستم؛ پس مابقی راه بیحرف سپری میکنیم. @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 8 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم **** از ماشین پیاده شده، کنارم میایستد و زیر گوشم آرام و جدی پچ میزند: - نری اونجا باز ماتم بگیری که با من طرفی خانم! نگاه از در مشکی رنگ خانهی ویلایی محبوبم که کنار گرفته، به چشمان عسلی رنگش که میان مژههای بلندش اسیر شده است، خیره میشوم. خستگی صدایش با همان بیست دقیقهای که پلک روی پلک گذاشته بود، رفع شده بود. شانهای بالا انداخته، با قامت بلندش به سمت در میرود. زنگ زده، کمی بعد در باز میشود و پگاه با کفشهای پاشنه بلند طلایی رنگی که پا کرده است به سمت حیاط و خانهی پدری محبوبم پاتند میکند. به شهاب نگاه میکنم که نگاه او هم روی من مینشیند و در نهایت دنبال پگاه میرویم. نمیدانم باید غصه کداممان را بخورم؛ غصهی دل تنگ شدهی من برای محبوبم یا غصهی واکنش پگاه با دیدن محبوب به ظاهر فراموش کردهاش! قلبِ به سوزش افتادهام، سوزشش را در تک- تک قسمتهای درون بدنم پمپاژ میکند. کنار پگاه که مشغول دیدن گلها و درختهای کاشته شدهی دور تا دور دیوار حیاط است، میروم و کنارش میایستم که کمی به خاطر کفشهایی که پا کرده است کوتاهتر از او و او بلندتر از من دیده میشود. تاریکی حیاط با نوری که از پنجرههای خانه به بیرون میآمد، کمی روشن شده بود. درختهای کوچک و کم جانی درون باغچهی کوچک؛ اما طویل حیاط در حال رشد بودند که به دستِ امید پر- پر شده ام و من کاشته شده بودند. نزدیک سه سال سن داشتند، اندازه سن عقد من و او. - سلام عزیزهای من! بیاین تو دم در بده. بیا سراب جان. با صدای پری جان نگاه به سمتش برده، به طرفش قدم برمیدارم و عمیق نگاهش میکنم، عمیق نگاهم میکند. مردمکهای لرزانم پی چین و چروک افتادهی روی صورت سفید و گل انداختهاش و رنگ سفید و خاکستری موهای بیرون زده از روسری آبرنگی که به سر دارد شکسته شدنش در یک سال و اندی که گذشته است، نشان میدهد، میرود. بعد از گذشتن از حیاط نقلی، پلهای بالا رفته، خودم را میان آغوش محبوبِ محبوبم میاندازم و بوی عطر گل محمدیاش تمام وجودم را غرق لذت میکند. - نمیگی اینجا یکی هست چشم انتظارته؟ صدای گلِهمندش در گوشم پیچیده، بوسهای روی گونهی سرخ از بغضش مینشانم و مردمکهای مشکی لرزانش را با نگاهم شکار کرده، لب میزنم: - شرمندهام! لبخند زده، دستم را فشار داده و رها میکند و درنهایت چادر سفیدش را مرتب کرده بازویم را بین دستش گرفته به سمت خانه هول میدهد. - دشمنت شرمنده دخترم. اینبار با صدای بلندتر از پچی که در گوشم زده بود، میگوید: - پگاه، شهاب بیاین دیگه هی بر و بر به اون بیچارهها نگاه میکنین، آخر سر همینها رو هم چشم میزنین و خشکشون میکنید. پگاه و شهاب در جواب پری جان تکخندهای میکنند و کنار هم پشت سر ما وارد خانه میشوند. - عمو کجا هستن؟ همیشه با او دم در میآمدند؛ ولی اینبار او را کنار پری جان نمیبینم. نفسی کشیده، لبخند محوی روی لبهای خشک شدهاش مینشیند. - رفته کمی خرت و پرت بخره دخترم. "آها"یی گفته، به دنبالش، البته بهتر است بگویم شانه به شانهی هم داخل خانه میرویم. بعد از آن از راهروی نهچندان طولانی ورودی عبور میکنیم. @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم با وارد شدن به فضای تلفیقی سنتی و مدرن؛ اما سادهی نهچندان بزرگ خانه، حجم عظیمی از روشنایی به صورتم میپاشد. پری جان دستم را رها کرده همانطور که به سمت آشپزخانهی ته سالن میرود که کنارش پلههای مارپیچ چوبی و قهوهای رنگی قرار دارد، با صدای مهربانی میگوید: - چشمت روشن شهابجان بالاخره دوستت برگشت. پری جان نماند تا فضای مشوش شدهی خانهاش را از نظر بگذراند. او را روی مبل سنتی و راحتی قرمز رنگ چوبیای که کنج خانه و کنار میزی که سماور برنجی و تعدادی فنجان قرمز رنگ دورش روی آن است، میبینم. او بلند شده، من نفسم میرود. برمیگردم تا ببینم پگاه آمده است یا نه که نگاه و جسم خشک شدهاش را کمی دورتر از جای من، جای راهروی ورودی خانه میبینم. مردمکهای عسلیِ مات بردهی لرزانش، روی شخصی که کت و شلوار رسمی آبی رنگی که پیرهن سفید رنگ زیرش تا دکمه دوم باز است، مانده بود. شهاب چشم و ابرویی برایم آمده، از کنارم میگذرد، به سمت دوستش که حالا از پشت میز نقلی چوبیای که روبهروی مبل بود بیرون آمده بود، میرود و به هم دست میدهند. نزدیک پگاه شده، دست سرد شدهی لرزانش را میگیرم و وادارش میکنم کمی راه برود. نامیزون راه رفته، فقط مات کسی بود که هیچوقت، عشق میان چشمان عسلی رنگ پگاه را ندیده بود. - پگاه؟ به سختی نگاهش را از کسی که روزی پرستشش میکرد، میگیرد و سرش را نامحسوس و آرام تکان میدهد. همقدم با من شده، جواب صدا زدنم را نمیدهد. قدمهای نامیزونش را روی پارکتهای قهوهای رنگ میزون کرده، صدای نفسهای پشت سر همش را میشنوم. نزدیکتر که میشویم، قدمهای پگاه محکمتر میشود. فراز که حالا به ما نگاه میکرد را دقیق میبینم. همسن شهاب بود؛ اما در این چهارسال پختهتر از او شده بود. چندسال بود از جمعمان رفته بود؟ چهارسال. دوست دبیرستانی و همکار شهاب بود و برادر مینو که چهارسال پیش ناگهانی تصمیم گرفت به تبریز برود و کارش را آنجا ادامه بدهد و پشتبندش خانوادهی مینو هم به تبریز رفتند و حالا بعد چهارسال تمام، اولینباری بود که او را میدیدم. البته بهجز دیدن یکدیگر در تماسهای تصویری خانوادگی. @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم دستش را بین موهای مشکی حالتدارش که تکهای از آن نقرهای رنگ است، میکشد. نگاهش را روی مردمکهای لرزانم نشانده، صدایش طنین سکوتِ غریب جمع میشود: - سلام خانمها، خوشحالم میبینمتون. برخلاف چهارسال پیش دیگر شوخطبع نبود. پگاه تنها جواب سردی داده، نگاه غمگین و لرزانش را به چشمان نگرانم میدوزد و به سمت پری جان راه میگیرد و از کنارم، بدون هیچ حرفی میگذرد. با قهوهایهای روشنم دنبالش میکنم و نفس عمیق کشیده، درمانده به شهاب خیره میشوم که سری به معنی "بذار با خودش تنها باشه" تکان میدهد. فراز متعجب از رفتارِ پگاه دستش را در جیب شلوار لیاش فرو برده، صدایش بلند میشود: - پگاه طوریش شده؟ ماندهام چطوری از هشت سال پیش تا الان متوجهی علاقهی پگاه به او نشده است. انقدر واضح بود که حتی شک دارم خاله و بابای پگاه، از علاقهی پگاه بیخبر بوده باشند. قبل از آنکه از لبهای باز شدهی شهاب صدایی بیاید، دستهی کیف دستیام را فشرده، لب میزنم: - خسته است، روز کاری خیلی خسته کنندهای داشته. سری تکان داده، لبخند کجی روی لبانش نشسته، بدون آنکه اشارهای دیگر به مسئلهی قبلی بکند، لب میزند: - متأسفم برای عقدتون و تشیع نیومدم. کلمهی تشیع در سرم اکو میشود و دلم را بهم میآورد. چه خوب بود اگر به جای تشیع میگفت "متأسفم برای عروسیتون نیامدم" مگر فاصلهی مرگ او با عروسیمان چقدر بود؟ تنها سه ماه. حس خوبی به نگاه های نافذِ فراز جدی و آرام امروزی ندارم. تا قبل از مهاجرتش به تبریز، رفتارِ شوخی داشت و حالا... نفس عمیقی میکشم تا سوزش قلبِ بیقرارم لحظهای آرام بگیرد. - خواهش میکنم. بدون حرف دیگری از میان مبلهای سنتی دور تا دور تلویزیون چیده شده، دور شده به سمت آشپزخانه میروم. با نزدیک شدن به پگاه، او را میبینم که کمی آستینهای پفکی لباسش را بالا زده، روی صندلی چوبیِ میز ناهارخوری گردی نشسته، کاهو خورد میکند و دستبند طلای ظریفی به دست روشنتر از صورت گندم گونهاش انداخته است. پری جان مشغول چشیدن مزهی غذایی بود که بوی مست کنندهی پیچیده در فضای خانه میگفت که غذا قرمهسبزی است. صدایش میزنم که دلخور نگاهش را بالا می آورد و تنها برای شک نکردن پری جان، لب میزند: - جونم؟ صدایش دلخوریاش را فریاد میزند. کنارش رفته، دستم را روی شانهاش حلقه میکنم که بیتفاوت به کاهو خورد کردنش ادامه میدهد. سرم را به گوشش چسبانده، دلجویانه آرام میگویم: - توی راه فهمیدم به خدا. "باشه" ای لب میزند و بیحرف کَلَم بنفشی برمیدارد و مشغول خورد کردن آن میشود. خورد کرده، کنار هم رشته- رشته گوشهای از ظرف میچیند. میدانستم توی شوک است و هنوز در مرحلهی آرامش قبل از طوفان مانده است. کمی با روسری چند رنگ قشنگِ عقب رفتهاش ور میروم که اخم کرده اشارهای به بشقابهای سالاد میکند: - به جای اینکه با روسری من ور بری، یک چاقو بردار کمک کن! صدای بسته شدن در یخچال و پشت بندش صدای مهربان پری جان میآید: - بذار راحت باشه مادر! تو هم پاشو. پاشین برین دور هم خوش بگذرونین. الان حاج آقا میاد کمکم میکنه. خیار و گوجههای شسته شده را داخل سبد چوبیای گذاشته، روی میز جلوی دست پگاه میگذارد، دستش را به سمت چاقوی پگاه میبرد تا او را مانعِ خورد کردن، بکند. پگاه مخالفت کرده، دستش را به سمت خیارهای شسته شده میبرد و درون دستش پوست میگیرد. - نه پری جون، والا این خانم از صبح یک کار مثبت نکرده، لااقل کمی سالاد درست کنه بلکه از راکدی در بیاد، نگنده. @همکار ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم تک خندهای کرده، به سمت کابینت کنار گاز میروم. چاقوی تیزی برداشته، کنارش مینشینم. دکمهی آستینهای مچیام را باز کرده، بالا میزنم و دستم را برای برداشتن گوجهای جلو میبرم که پری جان دست چروک شدهاش را روی دستم میگذارد. - شما مهمونهای من هستین، مهمون که نباید بیاد کمک کنه. پگاه نگاه حرصیاش را از چشمانم میگیرد و خیره به پری جان لبخند لرزانی میزند. - این همه مهمون دارید، شما و عمو تنهایی باید این همه تدارک ببینید؟ سراب که جزوی از میزبانِ، من هم که دخترخالهی میزبان، پس پری جون انقدر تعارف نکنین. پری جان لبخندی به مهربانی پگاه زده، سر هردویمان را میبوسد. - خیر ببینین مادر! چادر سفید رنگش را کمی بالا کشیده، دیس میوهای که میوههایش را مرتب چیده بود برداشته، از آشپزخانه بیرون میزند. وقتی فاصلهاش زیاد میشود، همانطور که سعی میکردم گوجهها را به شکل گل ببرم، به عسلیهای غمگین پگاه خیره میشوم. - چرا نگفتی بهم؟ - میگفتم میاومدی؟ عصبی تند- تند سبزیجاتی که خورد کرده است را کنار هم میچیند و "نه"ای زمزمه میکند. متقابل آرام زمزمه میکنم: - تو هنوز هم فراموشش نکردی. گوجههای گل شکل را روی کلم و کاهوها میچینم و منتظر به پگاه خیره میمانم. - عشق اگر عشق باشه فراموش نمیشه؛ ولی به معنی تحمل تحقیر هم نیست. کم تحقیر شدم؟ دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟ حتی من لعنتی بهش گفته بودم دوستش دارم. شوکه شده به او خیره میمانم. نفسی عمیق کشیده، سعی میکند کنترل صدای لرزانِ بغضدارش را به دست بگیرد. از روی صندلی بلند میشود و به سمت شیر آب رفته، رویش ضربه ای میزند تا آب جاری شود. دستانش را زیر آب فرو برده، می شوید. بلند میشوم و کنارش میروم تا صدایمان به خاطر نزدیک بودن آشپزخانه به جایی که آنها نشستهاند، نرود. پس فراز میدانست و خودش را به ندانستن میزد. - کی گفتی؟ چرا به من نگفتی؟ عصبی چاقویم را میگیرد و سبد چوبی و چاقوها را آبکشی میکند. - شبی که تصمیم گرفت بره، یعنی پنج سال پیش. نتونستم، توقع داشتی وقتی با اون صراحت بهم گفت براش مهم نیست، لال نشم؟ بابا من آدمم سنگ که نیستم. قلبم از درد پگاه به درد میآید. حالا علت گوشهگیری ناگهانیاش را فهمیدم. پنج ماهی که تنها در سکوت سپری کرده بود، حتی خاله و شوهر خالهام علتش را نمیدانستند، در آخر خاله به من سپرد تا کمکش کنم؛ اما تا الان فکر میکردم به خاطر دوری و یکطرفه بودن عشقش است. بعد پنج ماه پگاه تصمیم میگیرد که به مشاوره برود تا بتواند عشق یکطرفهی هشت سالهاش را فراموش کند. دستم را روی شانه لرزانش گذاشته آرام پچ میزنم: - تا وقتی فرار کنی از دیدنش، هیچی درست نمیشه. تو نیای اون حتی ککش هم نمیگزه. با صدای عصبی که کنترلش میکرد که بلند نباشد، "به جهنم" ی میگوید. تمام حرکات عصبیاش را زیرنظر میگیرم. بدون خشک کردن دستانش کنارم میایستد و غمگین و عصبی لب تَر میکند: - تو هم برای مواجه نشدنش، خونه رو فروختی. من هم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که دیگه جایی که اون هست نیام. دستم را در آب سردی که جاری بود فرو میبرم و بعد از آبکشی، به سمت کابینت قدم برمیدارم و دستمال کاغذیای برمیدارم تا دستهایم را خشک کنم. خانهی مشترکمان را فروخته بودم، سر سالش هم فروختم و تقسیم ارث کردیم. تنها برای اینکه آن خانه فقط میتوانست برای دو نفرمان باشد، نه یک نفر. من که دیگر هیچوقت آنجا نمیرفتم، البته اگر هم میخواستم بروم با مخالفت همه مواجه میشدم. اگر میرفتم، قطعاً تضمینی برای تپیدن دوبارهی قلبم نبود. - اول و آخر میبینیش. مگه مینو خواهر فراز نیست؟ مگه فراز دوست شهاب نیست؟ مگه رفت و آمد خانوادگی نداریم؟ تا کی میتونی فرار کنی؟ باید کنار بیای با این قضیه پگاه! حرفی که شهاب به من گفته بود را اینبار، من به او میگویم. شاید او را هم مثل من قانع کند. خم میشوم تا از کابینتهای پایینی که چینیهای قدیمی پری جان قرار دارد، تعدادی پیشدستی بردارم. تنها صدای بازدم پر فشارِ کلافهاش را میشنوم و در نهایت به سمت کابینت فنجانهای گلدار و شیک؛ اما قدیمیِ پری جان میرود. تعدادی پیشدستی با تعدادی کارد و چنگال برمیدارم و روی میز نهارخوری چوبی وسط آشپزخانه میگذارم. دیگر حرفی نمیزند و میفهمم میخواهد تنها به این مسئله باز هم فکر کند. فقط امیدوارم به نتیجهی مطلوبی برسد. بدون حرف دیگری قبل از آنکه پری جان بیاید از آشپزخانه خارج شده، به سمت پلههای چوبی میروم. @همکار ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Fardis 8 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم پله به پله بالا رفته، از آخرین پله هم میگذرم. برقهای خاموش را روشن میکنم که صندلی راک قهوهای رنگی، بیرون بالکن کوچکی روی قالیچهی قرمز رنگی قرار دارد، میبینم. این صندلی را برای من گرفته بود، که هر وقت آمدم و دلم هوای خواندن و نگاه کردن به گلهایی که باهم کاشتهایم را کرد، بنشینم و نهایت لذت را ببرم. به سمت بالکن رفته، پردههای سفید را کنار میزنم. در بالکن را باز میکنم که همراه با خنکای بادی که میوزد، بوی خوش گلهای کاشته شده مشامم را پر میکند. معلوم بود به آنها رسیدگی میکردند که هنوز شادابی و بوی خوششان فضا را پر کرده است. آهی کشیده، خودم را از فضای دلتنگکنندهی بالکن دور میکنم و نزدیک تنها اتاق طبقهی دوم خانه میشوم. **** آرام پشت در سفید رنگ اتاق میایستم. صدایی از اتاقش نمیآید که در را آرام باز کرده، سرکی میان فضای پر نور و ساکت اتاقش میکشم. اولین چیزی که در نگاهم پررنگ میشود، لباسهای ریخته شده روی تخت، برگهها و کتابهای پخش شده دور میز کامپیوتر مشکی رنگش که گوشهترین و دورترین قسمت به ورودی اتاق است. پشت میزش نشسته، سرش میان حجم عظیمی از کتابهای قطور است. انقدر عمیق غرق خواندن کتابهایش است که متوجه حضورم نمیشود. هوای گرم تابستان، او را وادار به پوشیدن تیشرت آستین کوتاه سادهی آبی کاربنی رنگی کرده است. قبل از آنکه بلند سلام کنم، لبخندم کش آمده، نزدیکش میشوم. روی نوک پا از روی قالیچهی دایرهای شکل اتاقش، از کنار برگههای پخش شدهی وسط اتاق میگذرم. تارهای مویی که روی چشمم می آید را کمی کنار میزنم. سرم را نزدیک به پشت سرش میبرم که بوی عطر خنکش تمام وجودم را پر میکند. قبل از آنکه خم شود و منگنهی کوچکش را از روی میز بردارد، کشدار و هیجانزده میگویم: - چیکار میکنی؟ با صدای بلند و ناگهانیام از روی صندلی پریده، اتود قهوهای رنگش گوشهای پرت و عینکش کج میشود. با دستش قفسه سینهاش را چنگ زده، نگاهش که به لبخند دنداننمایم میافتد، صدایش بالا می آید: - ترسیدم دختر. چرا عین جن میای؟ وای! تک خندهای کرده تنها به چهرهی ترسیدهاش خیره میمانم. دقیقهای نمیگذرد که لبخندی روی لبانش میشیند. - کی اومدی؟ میخواهد بلند شود که با دستم تخت سینهاش را فشار داده، مانع از بلند شدنش میشوم. کمی خم شده، عینک هریپاتری شکلش که به صورت گرد و صاف و البته بیریشش میآمد را صاف میکنم. - نمیدونستم ترسوییها، همین الان. شال افتادهام را از روی شانههایم برداشته، به همراه کیف آبی فیروزهای رنگم کنار تختش میگذارم. تختش خیلی شلوغ بود وگرنه گزینه مناسبی برای گذاشتن شالم روی آن بود. چشم غرهای میرود و گلهمند به صورت بشاشم خیره میماند. - ببخشید که اصلاً نمیدونستم اینجایی، همین شهاب اگر بود تا الان سه چهار باری باید تشنج میکرد از ترس. راست میگوید. اگر داداشم بود تضمینی برای تشنج نکردن از ترسش وجود نداشت. شانهای بالا میاندازم و دستی به موهای بلند خرمایی رنگم میکشم تا مرتب شوند. بلندی موهایم را دوست دارد و همیشه میگوید " دلش نمیخواهد هیچوقت بافتن موهایم را از او دریغ کنم. " بلند میشود. قدش تنها چند سانتی از من بلندتر است که برای دیدن چشمان خوشرنگ طوسی رنگش نیازی به تقلا کردن، نبود. دستش را نزدیک صورتم آورده، تار موهایی که روی صورتم پخش شدهاند را کنار میزند. لبخند محوی که روی لبانم بود، پررنگ میشود. زیر گوشم خم شده، پچ میزند: - میدونی شاملو به آیدا چی میگفت؟ قلبم، کوبان خودش را به قفسه سینهام میزند. در دلم هیاهویی برپا شده، منتظر به لبانش خیره میمانم. - یک لبخند کوچک تو مرا از تمام بدبختیهایم، نجات میدهد. با گرمای نفسهایش چشم بسته، غرق در شیرینی حرفهایش، سرم را روی شانههای مردانهی مرد زندگیام میگذارم. - سراب در رو باز کن. با صدای بلندی ریسمان افکارم بریده شده، چشم باز میکنم. هیچوقت نمیگذارد با خیالی آسوده، خاطراتم را مرور کنم و هربار ریسمان افکارم را قیچی میزند. سر کج کرده به اتاق خالی از وجودش خیره میمانم. - سراب مُردی؟ چرا در رو قفل کردی دیوونه؟ با بلندی صدایش از جا پریده، بالشت را رها کرده، به سمت در میروم. نزدیک در میشوم. اتاقش برخلاف روزگاری که بود، مرتب باقی مانده بود و عبور کردن از آن راحت بود. در را باز میکنم. دستانش را زیر بغلش میزند و عصبی لب از لب باز میکند: - دو ساعت این پشت دارم صدات میکنم، چرا جواب نمیدی؟ خاله اومده. - خوابم برده بود، تو برو من میام. برمیگردم تا راه رفته را برگردم که با حرص بازویم را گرفته، از اتاق بیرون میکشد و پشت بندش درِ اتاق را به هم میکوبد. - جون من همین الان بیا، دق کردم بابا! @همکار ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 8 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پانزدهم در سکوت نگاهش میکنم که باقی حرفش را مزه- مزه کرده، میگوید: - اونجا که میشینم، همهاش به این فکر میکنم نگاههاش تحقیرآمیزه. نفسم را پُر فشار بیرون میدهم. اخلاق فراز همین بود، راحت تحقیر میکرد و برایش اصلاً مهم نبود شخص مقابل ناراحت شود؛ ولی نمیدانم هنوز هم همینطور است یا نه. بالاخره تغییر در همهی ابعاد وجودی انسان، در گذر زمان ممکن است. درد بازویم وادارم میکند که آن را از دستش بیرون بکشم تا از فشارهای استرسزای پگاه رها شوم. رخ به رخ، روبهرویش ایستاده، لب تر میکنم تا شاید بتوانم او را قانع کنم: - ببین من دردت رو میدونم، درمونت هم میدونم؛ ولی درمونت من نیستم! درمونت فقط خودتی و بس. زیرچشمی نگاه کرده، پایش روی پارکتها ضرب میگیرد. - تو که میدونی درمون فقط خود آدمه، پس چرا تو خودت رو دوا و درمون نمیکنی؟ - همه چی رو به هم ربط میدیها. من خودم نخواستم؛ ولی تو میخوای، یعنی باید بخوای. متفکر نگاهم میکند و من میدانم در پس این نگاهها چه میگذرد. آرام و لجوجانه لب میزند: - خب اینجوری هم داری خودت رو داغون میکنی. کم- کم کلافه میشوم. سالهاست حوصلهی بحث و جدل ندارم. - اِ پگاه چه ربطی به قضیه من داره الان؟ من موندم اصلاً تو مشاوره رفتی یا نه؟ میدانستم رفته است. خودم همراهیش میکردم و البته وضعیت الانش هیچ شباهتی به لحظهای که چند سال پیش فراز را میدید، نیست؛ اما ناراحتی و نگرانی پگاه، بوی خوبی ندارد. پگاه، پگاه چند سال پیش نبود. شاید اخلاقش مثل من عوض نشده باشد؛ اما دلش دیگر برای لحظهای دیدن فراز نمیرود. کمی سرش را کج میکند که روسریاش کامل از روی سرش میافتد. موهای مشکیاش تا سرشانهاش بیشتر نبود. موهایش با وزیدن باد کمی پیچ و تاب میخورند. بدون حتی اشارهای به سوالم، لب تر میکند: - ولی به جون تو، امید اصلاً از وضعیت تو راضی نیست. تنها نگاهش میکنم که حرفش را جویده- جویده میگوید: - ببین خودت رو بذار جای امید، ببین دوست داری اون عذاب بکشه؟ معلوم بود،" نه "؛ اما قدرت فراموش کردن خاطرات را هم نداشتم. گوشه به گوشه افکارم، خاطرات عاشقی من و او بود و هربار، هر چیزی در ذهنم پررنگ میشود، خاطرات او بود و بس. نگاه لرزانم لرزیده، چشم از چشم عسلیهای پگاه میگیرم و کمی دور میشوم. - پگاه خانم، به جای اینکه به من مشاوره بدی، کمی حواست به خودت باشه. لب از لب باز کرده، میخواهد حرفی بزند که با شنیدن صداهایی که از پایین میآمد ابرو پریده، متعجب همدیگر را نگاه میکنیم. دستم را گرفته، به سمت پلههای اتنهای طبقهی دو میکشد. مانتوی بلند جلوبازش را کمی بالا میگیرد تا زیر پایشنرود. متعجب و پرسشی به نیمرخ پگاه، خیره میمانم. - قرار بود شخص دیگهای هم باشه مگه؟ همانطور که از پلههای پایین میرفتیم، متنفکر سرش را تکان میدهد. - نه والا. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 7 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شانزدهم چشم از او میگیرم که با دیدن شخص روبهرویم مات برده، از حرکت میایستم. قرار نبود، نگفته بود؛ ولی حالا روبهرویم بود. با لبخند محو دلنشینی ما را نگاه میکند. پگاه نگاهِ متعجب از ایستادن ناگهانیام گرفته، سرش را برمیگرداند که صدای جیغ بنفشش مرا از شوک بیرون میآورد. یک قدم فاصلهی میانمان را پر کرده، خودم را میان آغوشش رها میکنم. دلم اندازهی تمام ثانیههای این چند سالی که از پیشمان رفته بود، برایش تنگ شده است. جای خالیاش، زخمی رو روح آزردهی این چند سالهام بود. هنوز سه نفره تنگاتنگ هم، در آغوش هم بودیم که صدای گلهمند؛ اما جیغمانند خفه و آرام پگاه، باز هم بلند میشود: - خجالت نمیکشی بدون اینکه خبر بدی میای؟ نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی تو؟ - میخواستم سوپرایز بشین. - ای سوپرایز بخوره... میان جملهی پگاه پریده، دستم را دور گردنش حلقه کرده، سرم را روی شانهاش میگذارم تا کمی تا قسمتی حس آرامش وجودیش، سلول به سلول تنم تزریق شود. - دلم برات خیلی تنگ شده بود! - من بیشتر. فشار کوتاهی به گردنم میدهد. سکوت عمیقی که میانمان را دوست دارم. لااقل میتوانم کمی از دلتنگیهایم را در سکوت رفع کنم. صدای پگاه بالا رفته، خودش را از آغوشش گرمِ غربت دیدهاش، بیرون میکشد: - آقا همینجوری باید سیخ وایستیم اینجا؟ - نخیر میتونید بیاین اینجا. صدای دلنشین آشنایی که در فضا میپیچد، صدای مهربانترین و دوستداشتنیترین خاله عالم است. از آغوشش خودم را بیرون میکشم که با لبخند معصومش، پر کشیدنم را به سمت خاله همراهیم میکند و باز هم خاله، مثل گذشتهها مهربانی و محبتش را نثارم میکند. بعد از سلام و احوال پرسی لحظهای در آغوشم میگیرد. - چه تغییر کردی خاله جان! فکر میکردم توی عکسها بخاطر زاویههای نور و عکاسیه. لبخند تلخی به صورت گل انداختهاش میزنم. - نه خاله جون واقعی واقعیه. - خاله جان، بسه دیگه قربونت بشم. مینو بهم میگه چقدر خودت رو اذیت میکنی. لبخند نیمجانی تحویلش داده، از آغوشش بیرون میآیم. سری به معنی باشه تکان داده از او فاصله میگیرم. او را با نگاه ترحمبارش تنها میگذارم. با مامان، بابا و البته پدر شوهرم سلام و حوال پرسی کرده، پدر شوهرم گلهوار از من میخواهد بیشتر به او و مادرشوهرم سر بزنم. همه روی مبل های سنتی مینشینند و باهم دو به دو مشغول صحبت میشوند. نگاهم به عکس میخ شده به دیوار، میخ است. با لبخند مردانهای بازوهایم را گرفته، تکیهگاه تنم بود. - چرا نمیشینی؟ لبخندی به صورت سفید گل انداختهاش میپاشم که با اشاره به آشپزخانه، به سمت آشپزخانه میروم. پری جان همانطور که چایهای دم شده را درون فنجونهای قدیمی میریخت، لبخندی به رویم میپاشد. - دخترم برو بشین، مینو اومده حتماً کلی حرف دارین. لبخند محوی روی لبم جا خوش میکند. که دستی روی شانهام میشیند. - بابا جان، راست میگه حاج خانم. چشمهای مینو روت خشک شد. حالا روبهرویم آمده بود. مردِ تکیهگاهم حالا از درد او شکسته شده بود. لبخندی زده، دستش را فشار میدهم. - کاری داشتین صدام کنیدها! سری تکان داده، لبخندش جانی میگیرد. - برو باباجان. سری تکان داده، روی پاشنه پا میچرخم و به فضای کوچک پذیرایی میرسم. - نظرتون چیه بریم بالا؟ هوم؟ اشاره شهاب به قالیچه قرمز پهن شده روبهروی بالکن نقلی بالا بود، پاتوق شش نفرهمان. بچهها تایید کرده، چشم به من و فراز میدوزند. جالب است، کسی که تا چند سال پیش آرام بودنش عجیب بود، حالا صحبت کردنش عجیب است. گاهی نگاهش بین عکس نامزدی میخکوب شده به دیوار است، گاهی خیره به من. - اول یک چای و شیرینی بخورید بعد. صدای پدرشوهرم رسیده به پذیرایی، همانطور که چای تعارف میکرد، در فضا میپیچد. مینو با شیرین زبانی نرم و آرام میگوید: - این چای خوردن داره. بدید به من عمو جان، شما بشینید. تا نیمخیز میشود، پدرشوهرم که پیراهن تمام رنگ سادهای پوشیده، با موهای کوتاه خاکستری مشکیاش، سرش را تکان میدهد و مخالفت میکند. - به سراب جان هم گفتم، شما بشینید. خودمون هستیم باباجان. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 6 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفدهم کنار مینو روی مبل سه نفره میشینم. از روی سینی چایی که پدرشوهرم جلوی صورتم با لبخند نصف نیمهای تعارف میکند، چایای برداشته، تشکر زیر لبی میکنم. نگاهی به لبخند مینو، لبخند زده، زیر چشمی پگاه را میبینم. سرش را با سرد کردن چای گرم کرده و نگاهش فرار از نگاه فراز است. نفسم را آرام- آرام بیرون فرستاده، استکان باریک قدیمی را روی میز بزرگ جلوی مبل میگذارم. - تا کی پیشمونی؟ لبخند عریضی زده، دستی به موهای فِرش میکشد. خودش را نزدیکم میکشد و تا میخواهد لب از لب باز کند با صدای بابا سرم را به سرعت برمیگردانم. - بالاخره خونه پیدا کردین هادی؟ میخوای فردا بعد از ظهر بریم باهم بگردیم؟ با شنیدن حرف بابا بدون آنکه منتظر جواب عمو شوم، صدایم هیجان زده بالا میرود: - برگشتین؟ آره مینو؟ انقدر بلند و ناگهانی حرفم را زدم که برای اولینبار سنگینی نگاه متعجبِ همه را روی شانههای خمیدهام حسمیکنم، حتی فراز را. و من در عجبم که چرا هیچ صدایی از او در نمیآید. گاهی خیره به عکسِ نامزدی است و گاهی نگاهش به من. حس القا شده از چشمانش حس دلچسبی برایم ندارد. دستم را محکم دور گردنش میپیچم، صدای خندهی شادی پگاه در گوشم پبچیده، دستانش دور گردن مینو و دستان من گره میخورد. باورم نمیشود بالاخره بعد این همه سال باز هم کنار هم باشیم، البته کاش میشد باز هم در کنار امید بودم. - خوشت اومد از سوپرایز؟ صدای بشاش مینو در گوشم که میپیچد، لبخند عریضی میزنم. تنها چشم میبندم و بوی خوش تنش را استشمام میکنم. پگاه سر خوشانه لب از لب باز میکند: - حرف نداشت! سرم روی شانههای قامت بلند مینو گذاشته، چشمان بستهام که باز میکنم نگاهم در نگاهِ نافذ فراز گره میخورد. حسِ نگاهش باعث میشود چشم از اون گرفته، به جمع خیره شوم. مامان و بابا با لبخند رضایتمندی از لبخندم، سرشان را برمیگردانده با بقیه هم صحبت میشوند و دیگر به حرفهایشان گوش نمیدهم تنها در آغوش گرمِ خواهرم لحظهای آرام گرفته، لبخندِ عمیق شهاب را از نظر میگذرانم و به دوری این چند ساله فکر میکنم. @همکار ویراستار( 15 تا 17 ) ویرایش شده 9 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Fardis 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هجدهم بعد از صرف چای و شیرینی و صد البته گپ و گفتمان، به سمت پاتوق همیشگی قدم از قدم برمیداریم و از پلهها بالا میرویم. با روشن کردن برق، مینو به سمت بالکن رفته، پردههای سفید را جمع میکند. دستی به شال عقب رفتهام کشیده تا تار موهای بیرون آمدهام را درونش فرو کنم؛ اما با دیدن نگاهِ بغضآلود پگاه، دستم متوقف میشود. نگاه به فرازی میکنم که قدم به قدم بیتفاوت به سمت قالیچه قرمزِ دست بافتِ جلوی بالکن میرود. - فرش قرمز پهن کنم براتون که تشریف بیارید؟ با حرف شهاب میبینم که پگاه نفس عمیقی میکشد. میکشد تا راه بسته شده گلویش را باز کند. با خودم لحظهای فکر میکنم چرا فراموشش نمیکند و خودش را رها نمیکند؟ که به صدم ثانیه نمیکشد که حال و روز خودم یادآور خاطرم میشود. - پس چرا پهن نمیکنی؟ صدای متعجبِ دورگه شدهاش که بالا میرود را میشنوم. مینو همانطور که نگاهش به پگاه است روی قالیچه نشسته، مانتوی یاسی رنگش را مرتب میکند. - جون تو نشستم حالش نیست. که پگاه پوزخندی میزند و کیفِ طلایی رنگش را روی قالیچه رها میکند. خودش را روی صندلی راک رها کرده، تاب میخورد. شیرینی های پری پز را روی قالیچهی قدیمی گذاشته، تن خسته و رنجورم را کنار مینو رها میکنم. - فراز راستی کار تو چی میشه؟ انتقالی رو دادن؟ یادم رفت نتیجه رو از یکی بپرسم. شهاب همانطور که دستش را لابهلای موهای مشکیاش کشیده، پرسیده بود و اینجا بود که متوجه میشوم شهاب از آمدن آنها خبر داشت. با دلخوری شیرینیای برداشته، در سکوت سرم را روی شانهی مینو رها میکنم. حرفی برای گفتن نداشتم و تنها میخواستم آرامش وجودیاش را به بند- بند وجودم تزریق کنم. فراز دستش را به سمت شیرینی نخودیِ پری پز جلو برده، سری تکان میدهد. - انتقالی رو دادن. به طبع شهاب سرش را تکان داده، دستش را جلو میبرد. شیرینیای برداشته، با لذت در دهانش حل میکند. چشمکی به پگاه میزند: - کار رو میسپارم دستت جون حاجی برام جورش کن. پگاه تاب خورده، کمی نگاهش میکند و در نهایت بغض نشسته درون گلویش را فرو برده، با شادی کاذبی لب میزند: - دو سوته حله حاجی! چشمان شهاب برق زده، دستانش را بهم میکوبد. - یعنی میشه امشب... و قبل از آنکه دهانش کلمهای دیگر مزه کند، بالشتکِ بته جقهی تکیه داده شده به دیوار را با حرص به سمتش پرت میکنم. پر حرص نگاهش میکنم که قهقههاش بلند شده، به ابروهای بالا رفته مینو و فراز نگاه میکند. - شیرینی پختن پری جون حرف نداره! صدای آرام خندهی مینو درون گوشم میپیچد؛ اما فراز واکنشی نشان نمیدهد. نمیدانم فراز واقعاً نسبت به قبل خیلی فرق کرده است یا من این احساس را میکنم؟ معذب است یا خشک را نمیدانم، تنها از افکارم میگذرد که از شخصیت او معذب بودن غیر ممکن است. ویرایش شده 6 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نوزدهم - بریم توی بالکن. پای پگاه به تیرهی کمرم مماس شده، صدایش همانطور که پر سر و صدا از روی راک بلند شده، بی آنکه منتظر جوابی باشد به سمت بالکن میرود، میآید. مینو لبخند زنان دستش را تخت پشتم گذاشته، تکانم میدهد و وادارم میکند بلند شوم. دستی به مانتوی نامرتبم میکشم که دستم را گرفته رو به فراز و شهاب کرده، با لبخند آرامَش میپرسد: - شما نمیاین؟ خیره- خیره به چشمان دو به شک شهاب میمانم تا مانع بلند شدن فراز شود. شهاب دستش را روی تن نیم خیز شدهی فراز گذاشته، آهی عمیق میکشد. - خلوت کنیم بهتره، پنج سال دوری یار کشیدم، دلتنگیم رفع نشده. چشمانم لحظهای درشت شده، صدای خندهی مینو بلند میشود. فراز لحظهای چشمغره رفته، به بازوی شهاب میکوبد. - زهرمار! جالب بود برایم که پی حرف شهاب را نمیگیرد و دیگر بحثها را طولانی نمیکند. شهاب از تغییر فراز گفته بود؛ اما آن زمان فکرش را هم نمیکردم تغییراتش چندان چشمگیر بوده باشد. چشمان درشت شدهام را از شهاب گرفته، همراه مینویی که صدای خندهی ملیحش درون گوشم میپیچد وارد بالکن میشویم. بی آنکه کفشی مانع تماس پاهایم با چمنهای مصنوعی کف بالکن شود، کمی جلو رفته، خیره در سیاهی شب نگاه فرو میبرم. دستم را از دستش رها کرده، در را میبندد و مانع شنیده شدن اعتراضهای شهاب به فراز میشود. دستم را دور تن سوز زدهام حلقه میکنم. سوز و سرمای زود هنگام پاییز، بَد بند بند وجودم را میسوزاند. خیره به پگاه که روی محافظ بالکن خم شده، نفسم را با کلافگی رها میکنم. غرق در افکارش است و من از تکرار گذشته واهمه دارم. مینو ضربی به بازویم زده، با سر اشاره به پگاهی میکند که پشت به ما مشغول جویدن آدامسش است. آرام لب زده، نام فراز را میبرم که سری از روی شرمندگی تکان میدهد. حتی مینو نظر فراز را دربارهی پگاه پرسیده بود که جوابش را اگر خود پگاه در سالها پیش شنیده بود بعید میدانم خودش را نابود نمیکرد. تب و تاب عاشقیاش انقدر بالا بود که گاهی کارهایش غیرقابل پیشبینی بود. فقط مینو از فراز خواسته بود که به پگاه چیزی نگوید که خب علاقهی زیاد و زبانزد فراز به مینو باعث حفظ این راز شده بود. از ذهنم میگذرد وقتی فراز خبر از عشق پگاه داشته است و تنها به او گفته است " برایش مهم نیست" خیلی محتاطانه رفتار کرده است. - حسین آقا چرا نیومد؟ تن شکستهاش را از بالکن گرفته، چشمان قهوهای رنگ مینو را خیره- خیره میکاود. مینو نزدیکش شده، بستهی آدامس را از دستش میکشد، یکی از آدامس های اکالیپتوس مورد علاقهی پگاه را درون دهنش انداخته، میجَوَد. خندان نگاهش را به نگاههای پرسشی من و پگاه سُر میدهد. - از پرواز جاموند! چشمانم درشت میشود که صدای متعجب پگاه، بالا میرود: - چی؟ ویرایش شده 6 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیستم شانهای بالا انداخته، با لبی خندان لب میزند: - خواب موند. متعجب خیره به او که مشغول جویدن آدامسش است، لب تر میکنم: - مگه باهم نیومدین که اون خواب مونده؟ - نه، من خونه عموم پیش مامان و بابا بودم، خیلی کار داشت بعد دیر وقت شد وقتی رسید. دیگه روش نشد بیاد، رفت هتل. انقدر هم خسته بود، با اینکه هواپیما یک ساعت تاخیر داشت یک ساعت دیر به فرودگاه رسید. روی چمنهای مصنوعی نشسته، پگاه بستهی آدامس سبز رنگی به طرفم میگیرد. میدانست اکالیپتوس نمیجوم، آدامس نعنایی برداشته، به حرفهای پگاه گوش میدهم. - پس چرا با پرواز بعدی نیومد؟ مینو دستش را درون کیفش سر میدهد، گوشی سفید رنگش را بیرون کشیده، رمزش را وارد میکند. - یادش اومد چندتا کار نکرده، اگر کارش تموم شه امشب فردا میاد. - ای خدا شکرت یکبار من با چشم خودم دیدم این شوهرش رو ول کرد. پگاه تمام تلاشش را میکرد غمگینی صدایش را پنهان کند؛ اما برای هر کی تظاهر کند، برای من و مینو دستش رو شده است. مینو چشمغرهای به پگاه رفته، پگاه چینی به ابروهایش داده "شوهر ذلیل"ی نثارش میکند. صدای خندههای پگاه و مینو طنین گوشم شده، من تنها به لبخندهای گاه و بیگاهی بسنده میکنم و پگاه را زیر نگاههای کنکاشکنندهام میبرم. کسی هست که نفهمد؟ نفهمد که خندههای پگاه، خنده های من، تازه آن هم اگر من لبانم به خنده باز شود، تلخ است؟ نگاه از چشمهایشان گرفته به گل یخهای پیچ خورده در هم روی پایهی گل سفید رنگ، خیره میشوم. قفسه سینهام سنگینی کرده، نفسهای عمیق پیدرپیای که میکشم بیفایده است، نه تنها قلبم آرام نمیگیرد بلکه تمام غبار و آلودگی را به ریههایم میفرستم. لحظهای حس میکنم قفسه سینهام از شدت ضربه میسوزد. - تو کادر نیستی سراب، کمی بیا... با دیدن حال پریشانم، گوشی آمادهی سلفی را پایین آورده، حرف در دهانش میماسد. پگاه خودش را رویم خم کرده، عصبی و پریشان لب میزند: - چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟ حس داغی صورتم، گونههایم را به سوزش میاندازد. دست حلقه شدهی دور تنم را پس زده، بلند میشوم تا از آنجا خارج شوم. @همکار ویراستار( 18 تا 20 ) ویرایش شده 6 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 6 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و یکم مینو و پگاه، سراسیمه پشت سرم میآیند. قرص قرمز رنگی از کیفم بیرون کشیده، بدون آب بالا میاندازم تا فقط راه نفسم باز شود. - چی شده؟ حالش خوب نیست؟ نمیدانستم فراز با آن نگاهِ ترحمبار تنفرانگیزش کی بالای سرم آمده است؛ اما همین جملهاش شهاب را که از پلهها بالا میآمد، نگران میکند. کنار دیوار تن رنجورم را رها میکنم که شهاب را میبینم. شهاب خودش را با گامهای بلند به سرعت کنارم میرساند. مینو پریشان و مضطرب، کنارم مینشیند. - نمیدونم داداش، نمیدونم. سراب؟ تنها به مردمکهای برق زده از اشکش خیره میمانم. - قلبت درد گرفت؟ آره؟ به پگاه خیره میشود. - زود برو خبر بده ببریمش بیمارستان! شهاب با گذاشتن دستش زیر بازویم میخواهد بلندم کند که مخالفت میکنم. پگاه را میبینم به سمت پلهها پا تند کرده است. به سختی با نفس زدنهای مکرر لب باز میکنم: - نه، خوبم نرو! طبقه دومِ خانه چندان بزرگ نبود که صدای کم جانم را نشنود. به سمتم برمیگردد، چشمان سرخش را به نگاهم میدوزد: - خیلی خوبی آره میبینم، صدبار گفتم امید راضی نیست اینجوری... نفسم را پر فشار بیرون میدهم: - بس کن! کنار پلهی مارپیچ، چند قدم دورتر از ما، روی زمین سر خورده، تنها نگاهم میکند. - باید بری دکتر! دکتر؟ ترجیح میدادم بمیرم و حالا که موقعیت مرگ برایم فراهم است، بروم دکتر؟ بیتوجه به حرف فراز، بطری آبی را که از کیف سامسونگش بیرون کشیده، سمتم گرفته است میگیرم و جرعه- جرعه، تکیه زده به دیوار آجری سر میکشم. خنکای بادی که میوزد، چند تار از موهای خرمایی پریشانم را با ضرب به صورتم میزند. صدای آرام شهاب که روی دو زانو روبهرویم با اضطراب نشسته است، سکوت جمع را در هم میشکند: - میای بریم؟ - بگم نه ولم میکنی؟ - نه! چرا انقدر لج میکنی؟ بچهای مگه که انقدر برای یک دکتر رفتن نه میاری؟ "پوف"ی از سر بیحوصلگی کشیده، مینو بغ کرده نگاهم میکند که لبخند نصف نیمهای تحویلش میدهم. به او نگفته بودم که گاهی درد قلبم، قفسه سینهام توان نفس کشیدن را از من میگیرد. هیچ توضیحی برای نگاههای گلهمند مینو نداشتم. - باشه اما الان نه. مامان و بابا نگران میشن. اگر رفتنم باعث شود نگاههای سنگین ترحمبارشان از روی شانهام کم شود، چرا که نه؟ ویرایش شده 7 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و دوم **** کلید و کارتهایم را با حرص درون کیفم سُر داده، دستم را به جیبِ هودی اُوِرسایز مشکیام میکشم تا از وجود موبایلم مطمئن شوم. - ساعت هشت و نیم شب وقت داری. ساندویچهای صبحانهای که شهاب درست کرده است را برداشته، به او که آخرین لقمهی کره و مربایش را میجود، نگاه میکنم. - بعد چجوری ساعت دوازده نصف شب وقت گرفتی؟ - فراز از دوستش وقت گرفت، دیگه آخر وقت گفت بری. اسم فراز که میآید با تعلل چشم از او گرفته، همانطور که تا کمر درون کانتر خم شدهام تا ماگِ سفیدم را بردارم "باشه"ای تحویلش میدهم. نمیخواهم به نگاههای نافذ و کنکاشکننده و البته به آنچه که در پس این نگاهها میگذرد، فکر کنم. سرم را به چپ و راست تکان داده، سعی میکنم به افکار پریشانم خاتمه دهم. - میخوای ببرمت؟ با حرصی که از صبح در وجودم دمیده شده است به سمت او که حالا بلند شده است و لپتاپش را درون کیفش میگذارد برگشته، خیره به او که لباس خاکستری رنگی رنگ محبوبش را تن کرده است، میشوم. - بچهام مگه؟ آدرسش رو بفرست بعد! تای ابرویی بالا داده، بلند میشود و ظرفهایش را رها میکند. خیره به ابروهای درهم گره خوردهام شده، تای ابرویی بالا میاندازد. - خیله خب بابا! نیاز به این همه حرص و بیاعصابی نیست، بیاعصاب! پوفی میکشم و از کنارش گذشته، از درون کابینت بیسکویتی بیرون میآورم. یادآوری صحنههای دیشب، آن وضعیت نابسامان، اعصابم را مکرراً خراش میدهد و من در کنترل آن ناتوان بودم. روسری نارنجیِ تک رنگ روی سرم را کمی مرتب کرده، اشارهای به ظرفهای روی میز میکنم. - چیزهایی هم که خوردی جمع کن شهاب خان، باز نندازی گردن من که تا شب نیستم. سری تکان میدهد که برمیگردم. با نگاه کردن به ساعت هال، وسایلم را هر چه بود و نبود برداشته، از آشپزخانه بیرون میزنم. - سراب؟ سراب مامان گفت... صدای بلند شدهی شهاب را همانطور که پشت سرم میآمد، میشنوم؛ اما قبل از آنکه حرف نصفه و نیمهاش کامل شود، کفشهایم را پا کرده، با باز کردن آسانسور وارد فضای خوشبوی اتاقک فلزی میشوم. دیشب، شب خوبی برایم نبود و همین باعث میشود حوصلهی درست و درمانی برای گوش دادن به حرفهای شهاب نداشته باشم. گوشی را از جیبم بیرون کشیده، با ایستادن آسانسور در طبقه همکف به مامان زنگ میزنم. اولین و به طبع دومین بوق هم به صدا در میآید که از حیاط بیرون میزنم. - جانم سراب؟ صدای آرامشبخش مامان درون گوشم که میپیچد، لبخندی به هوای ابری بیسابقهی آخر تابستان زده، دمی عمیق میگیرم. - سلام مامان جان، کارم داشتی؟ همانطور که به صحبتهای مامان گوش میدهم به سمت ایستگاه اتوبوس، از کوچهی خلوتِ سر صبح عبور میکنم. ویرایش شده 7 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fardis ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و سوم **** بعد از چهل دقیقه حالا به ورودی کارگاه رسیده، درِ چوبیِ فندوقی رنگ کارگاه که به لطف نور باز بود را هول میدهم. نفس عمیقی میکشم تا اعصاب نابسامانم را کمی سامان داده، خودم را برای شروع کلاسها آماده کنم. بوی مطبوع حیاط دلیلی برای چشم چرخاندنم شده، متوجه خشک بودن پای درختها و گلهای کاشتهی دور تا دور حیاط نقلی کارگاه میشوم. چشم از گل یخِ گل ارغوانی رنگی داده، میگیرم و روبهروی در ورودی ایستاده، بلند صدایش میزنم: - نور؟ نور کجایی؟ صدایم که به گوش نور میرسد، صدای باز شدن در چوبی ورودی به همراه صدای او به گوشم میرسد: - جانم؟ سلام. نگاهی به منبع آرامش کارگاه که مانتوی گلبهی رنگی تن کرده است، کرده، موهای کوتاه آبی رنگش را از نظر میگذرانم. لبخند نصفه و نیمهای زده، کشدار و ناراحت بعد از احوال پرسی به گلها اشاره کرده، لب میزنم: - ببین تو که زودتر از من میای لااقل به این بیچارهها کمی آب بده، گناه دارن به خدا! لبخند ملیحی روی لبهای ماتیکخوردهاش مینشاند و به طرفم آمده، همدیگر را در آغوش میکشیم. بوی عطر شکلات جدیدش فضای مشامم را که پر میکند، از یکدیگر جدا شده، صدایش را میشنوم. - میخواستم اتفاقاً امروز آب بدم بهشون؛ اما گفتم هواشناسی گفته بارون قراره بیاد، دیگه پژمرده نشن. با یادآوری هوای ابری دستی به پیشانیام کشیده، نیمنگاهی به آسمان کرده، سری تکان میدهم. - راست میگی، اصلاً حواسم نیست. دستش را تخت پشتم برده، کمی به جلو هولم میدهد که قدمی برمیدارم. صدای آرامشبخشش را شنیده، وارد کارگاه نیمه روشن میشوم. بوی چای تازهدمِ نور فضای چوبی کارگاه را پر کرده است. - صبحونه خوردی؟ سری به چپ و راست تکان میدهم و روسریام را درآورده، روی رگال میگذارم. به او که به طرف آشپزخانه میرود، خیره شده، با صدای بلند جوابش را میدهم: - نه، شهاب ساندویچ برام درست کرده . - خدا شانس بده والا، بشین چای درست کردم بخوریم، بریم سرکار. صدای خندانش همراه تق و تق لیوانها به گوشم رسیده، پردههای آبی رنگ را کنار میزنم تا نور صبحگاهی فضای کارگاه را در بر بگیرد و روی گلهای پتوس پیچخوردهی زیر پنجره کمی رقصان شوند. چای میآورد که آبپاش کوچک صورتی کنار گلدان پتوسها را برداشته، کمی پای گلهای محوبِ محبوبم آب میریزم. روی مبل خودش را رها میکند که صدای حرصی و کشدارش را همانطور که پشتم به او است، میشنوم: - اوف گرمت نمیشه انقدر موهات رو دورت میریزی؟ مگر میشود نشود؟ امید دوست داشت و من هم به عشق او موهایم را کوتاه نمیکنم. فقط حیف خودش نیست تا تار و پود موهایم انگشتان مردانهی امید را لمس کند. لمس انگشتان مردانهاش میان تارهای خرمایی رنگم حس وصفنشدنی دارد که نزدیک به دوسال است از آن محروم شدهام. تار موهای جلوی صورتم را کنار زده، لبخند نصف و نیمهای روی لبم مینشیند. آبپاش را سر جایش گذاشته، موهایم را پشت گوشم میزنم و کنارش رفته، روی مبل طوسی رنگ راحتی کارگاه خودم را رها میکنم. - گرمم که میشه؛ اما انقدر هم بلند نیست. کمی سر میچرخاند. قبل از آنکه از لبهای باز شدهاش صدایی بیرون آید، جویای سکوت کارگاه میشوم: - چرا نفس رو نیاوردی؟ پوفی میکشد و دستی به موهای آبی خوشرنگش کشیده، چایاش را با تکه شکلات تلخی، مینوشد. - گذاشتم خونهی مامانم، خیلی جدیداً شیطون شده. نمیتونم حواسم بهش نباشه بالاخره بچهست، بعد هم کارهای نمایشگاه چند روز عقب افتاده. سری تکان میدهم و جرعهی بعدی چایام را همراه بیسکویتی مینوشم که او بلند شده، میز کوچک جلوی مبل را دور میزند. به سمت اتاقش رفته، صدایش را میشنوم. - خوردی بیا اتاق که قبل از اومدن بچهها شروع کنیم. باشهای گفته، خیره به تابلوی زغال از چهرهی پگاه میشوم و مابقی چای را یکنفس سرمیکشم. @همکار ویراستار ( 21 تا 23 ) ویرایش شده 7 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده