Elsa__f4_a ارسال شده در 22 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: مرد نامرئی نام نویسنده: Elsa,banoo ژانر:پلیسی؛ معمایی؛ جنایی، طنز. هدف:فقط سرگرمی ساعات پارت گذاری:نامشخص! خلاصه: نگار، پلیس وظیفه شناسی که به یک ماًموریت سری فرستاده میشه، ماًموریتی که گره های زندگی نگار رو باز میکند. ماًموریتی که به گذشتهای نگار ربط دارد. در این ماًموریت نگار شاهد چیزهایی خواهد بود که درطول عمرش حتی به آنها فکرم نکرده بود. مقدمه ☆♡☆ نقاب از چهره ات بردار مرد قصّه های من تو دیگرمرد شب بوها و باران نیستی آری تو دیگر آدم شب قصّه های گندم و حوّا هزار و یک شب باران و تندیس گلی در دستهای قاصدک... بگذر... تو را تاریخ خواهد دید تو را تاریخ خواهد خواند تو را تاریخ می رقصد به یک سبک اهورایی کنار بوسه و شبنم همان جایی که دخترهای "گاهی بکر" طنین دستهای مرد را آلوده می فهمند باور کن! زمستان می رسد از راه و تو -آلوده ی تنهای مردادی- کنار زمهریر شب به پایان می رسی با اشک.. ☆♡☆ https://forum.98ia2.ir/topic/5790-گالری-شخصیت-های-رمان-مرد-نامرئی-eli_hoseiniکاربرنودهشتیا/?do=findComment&comment=48868 گالریِ شخصیتهای رمان. https://forum.98ia2.ir/topic/5657-معرفی-و-نقد-رمانسرنوشت-نگارeli_hoseiniکاربر۹۸یا/ صفحهای نقد رمان. ویراستار: @ Neda ناظر: @M.f ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط elsa_a ویرایش ویراستاری 14 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مردنامرئی پارت۱ سرم رو از روی پرونده بلند کردم، با دستم چشمهام رو مالیدم. نفسی از روی خستگی کشیدم. در همان لحظه تلفن اتاقم زنگ خورد، حرصی پوفی کشیدم، میدونستم سامانِ، قرار بود ساعت ۱۰ زنگ بزنه! نگاهی به ساعت مچیم انداختم، با دیدن ساعت ۱۰:۱۰دقیقه اخمهام درهم شد. گوشی رو برداشتم"بلهی" گفتم که صدای ستوان غفارمنش درگوشم پیچید: - الو؟ جناب سروان؟ جناب سرهنگ دستور دادن بیاید اتاقشون. باشهای آرامی گفتم، از جام بلند شدم، چادرم رو که روی جالباسی آویزان بود به سر کردم. در اتاق رو باز کردم تا ازش خارج شوم، در ذهنم صدای سامان بلند شد" نگار چندبار باید بگم؟ تو نباید به این ماًموریت بیای! " جوابی که بهش داده بودم هنوز خجالت زدم میکرد. " سامان؟ به تو هیچ ربطی نداره! تو حق نداری تو کارای من دخالت کنی! " اون روز از دستم خیلی عصبی شد. بغض کرده در اتاق رو بستم، راه افتادم به سمت اتاق جنابسرهنگ، بعد گذشتن از چند بخش اداره بالآخره رسیدم به اتاق. با بسمالله آرامی چند ضربهی کوتاه به در زدم. با "بفرمایید داخل " گفتن جنابسرهنگ به خود آمدم، در رو باز کردم و وارد شدم. بعد گذاشتن احترام نظامی، چشمم خورد به سامان و سهند، دور میز جلسه نشسته بودن! صدای جنابسرهنگ باعث شد تا نگاهم رو از اون دوتا نامرد بگیرم: - بفرما بشین سروان، باید توضیحاتی راجعبه ماًموریت بدم. روی صندلی دور میز نشستم، سرهنگ پرونهای رو برداشت، گذاشت روی میز، گفت: - پرونده رو مطالعه کردید؟ به همراه سامان و سهند " بلهای" محکمی گفتیم، که سرهنگ ادامه داد: - این ماًموریت مثل ماًموریتهایی که قبلاً رفتید نیست، این ماًموریت خیلی با قبلیها فرق داره، شما باید در این ماًموریت کسی رو پیدا کنید، که ما چندساله بهدنبالش هستیم. نگار، سامان و سهند من به شما ایمان دارم. ایرو یادتون نره، که ماًموریت شما دستگیر کردن، مردنامرئی هست. نه چیزه دیگه! فقط دونفر باهم باید برید، نفر آخر یا همون نفر سوم بین شماها چندوقت دیگه میاد. ماًموریتتون ممکنه به خارج از کشور کشیده بشه! شما باید اون آدم رو پیدا کنید! از فردا برای شروع ماًموریت میرید به روستا! اونجا سرهنگ صادقی بیشتر براتون توصیح میدن. فعلا بگید کدوم یکی از شما میخواد بعدا وارد باند بشه؟ ببینید نگار باید اول ماجرا درون باند نفوذ کنه! سامان یا سهند؟ کدومتون میخواید با نگار برید؟ راستی نگار تو یک مدت کوتاه قراره رقاص بشی تا بتونی اعتماد رئیس باند رو جلب کنی. و بشی دست راستش. خب سوالی هست؟ سامان سرش رو بلند کرد، نگاهی با اعصبانیت به من انداخت، گفت: - خیر جناب سرهنگ! من میخوام همراه نگار برم. بهتره سهند چندوقت دیگه نفوذ کنه. سرهنگ سرش رو به نشانهای باشه تکونی داد. ماهم ازش اجازهای مرخصی خواستیم. بعد خروج از اتاق سامان حرصی گفت: - نگار، فردا باید بریم ماًموریت! ولی من دلم برای عمع تنگ شده، بهتر نیست یک سر بهش بزنیم؟ کمی فکر کردم دیدم درست میگه، دله خودمم برای عمه یک ذره شده بود. و چون خانهای عمه همون اطراف جایی بود که قراره بریم ماًموریت! سرم رو به نشانهای باشه تکونی دادم. رفتم اتاقم، جلسه یک ساعت طول کشیده بود، لباسهام رو عوض کردم تا برم خانه با همه خداحافظی کنم. بعد عوض کردن لباسهام از اتاق خارج شدم، از اداره بیرون اومدم. سواره ماشین شدم. الآن قراره بریم روستا بخاطره دعوام با سامان دارم با ماشین خودم میرم. ماشین رو روشن کردم. ذهنم کشیده شد به گذشته! به روزی که تنها شدم. هه یادمه اونروز پنج سال بیشتر نداشتم. هنوز صدای یا خدا گفتن آقاجون تو گوشم میپیچه. روزی که مامان بابام رفتن. همه میگفتن این فقط یک اتفاق بوده. ولی من باورم نشد. سه روزپیش شنیدم مردنامرئی همون قاتلِ پدر، مادرمه. با رسیدن به روستا از فکر بیرون اومدم، ماشین رو کنار ماشین سامان پارک کردم ازش پیاده شدم. رو به سامان گفتم: - آدرس خانهای عمه خانم رو لطف میکنی؟ اون هم نه گذاشت، نه برداشت، گفت: - نچ! حرصم دراومد گفتم: - بهدرک! ازش فاصله گرفتم منتها چون گوشهای تیزی دارم زمزمهای زیرلبیش رو شنیدم. که گفت: - درستت میکنم جوجه با من درنیوفت! ویرایش شده 2 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستاری/dorsa_a 12 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت2 ایش، تو بیخود میکنی من رو آدم کنی، بعد در فکرم برایش زبانی در آوردم، همون لحظه یک پسره جوان دیدم! پا تند کردم تا برم ازش آدرس خانه عمه خانم رو بپرسم - وایسا، وایسا! پسره برگشت نگام کرد: - خوبی؟ میشه آدرس خانهای زلیخا خانم رو بدی؟! یک نگاهی به اطرافش انداخت بعد گفت: - یکم جلوتره یک خانهای سبز در، گفتم: - مطمئنی؟ که اونم گفت: - آره، همین جلوتره، چیزی نگفتم سواره ماشین شدم! دیدم سامان داره نگاهم میکنه بدون اینکه چیزی بگم ماشین رو روشن کردم راه افتادم به سمت آدرسی که پسره بهم داده بود جلوی خانهی سبز در پارک کردم! از ماشین پیاده شدم تا برم در بزنم! دیدم سامان هم اومد بهم چسبید با دندونای بهم فشرده گفتم: - چیزی میخوای؟ - نوچ فقط میخوام برم تو البته اگه اجازه بدید! بعد لباش رو به حالت تمسخر کج کرد رفتم کنار گفتم: - بفرمایید! نگاهی بهم انداخت یک سنگ کوچیک برداشت، تا باهاش در بزنه ولی از اونجایی که من حس میکردم اگه از دری که برای اون باز میشه برم تو یعنی غرورم رو شکستم زودی از دیوار رفتم بالا من تو این کار حرفه ایی بودم ، یکهو به سرم زد اگه عمه خانم من رو ببینه چی میگه؟ آخه سه چهار ساله عمه خانم رو ندیدم الان مثل دزد از دیوارش دارم میرم بالا میخواستم بیام پایین صدای سامان بلند شد - عه چیشد خجالت کشیدی؟ که میخوای بیای پایین؟ بلند، بلند خندید، از حرص دندونهامرو بهم فشردم خواستم بپرم تو حیات عمه رو دیدم چادر به سر داشت میاومد به سمت در، دعا، دعا میکردم منرو نبینه ولی آخه یکی نیست بگه، مگه تو شانس داری؟ همون لحظه سرشو آورد بالا با دیدن من رو دیوار خونهش چشمهاش گرد شد! منم با پررویی تمام از دیوار اومدم پایین، گفتم: - سلام عمه خانوم من نگارم نوهای برادرتون اقا صبحان. خنده ای کرد و بغلم کردو گفت: - ایجان، تو نگار خودمی هنوزم مثل بچگیات شیطونی؟ که از دیوار اومدی بالا! بعد بوس بغل رفتیم تو خانه، اونم انگار یادش رفته بود در رو باز کنه منم که از خدام بود سامان نیاد بعد اینکه تو پذرایی قشنگش نشستیم! صدای در بلند شد. عمه با تعجب رفت تا در رو باز کنه، صداش کردم گفتم: - عمه جون راستش سامان هم باهام اومده! عمه با لبخند گفت: - اِ پس چرا زودتر نگفتی؟ الآن چند دقیقهاست پسر گلم بیرون منتظرهها! ببخشیده آرومی زمزمه کردم، اونهم رفت تا در رو برای پسر گلش باز کنه. اومدش همراهش سامان بود . با حرص بهش نگاه کردم بهم چشمکی زد. خندید، ایی عوضی بهم چشمک میزنه؟ لعنتی خدا لعنتش کنه. ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستاری/dorsa_a 11 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان؛ مرد نامرئی پارت؛ 3 عوضی دقیقا اومد رو به روم نشست، منم الکی خودم رو با گوشی سرگرم کردم، مثلا اینجا اینترنت داره. صداش بلند شد و گفت: - نگار؟ راستش میخواستم ازت یک سوال بپرسم! با چشمهای کنجکاو نگاهش کردم، یعنی حرف تو بزن! اونم شروع کرد به حرف زدن: - چیزی شده؟ من کاری کردم؟ دیدم خیلی بیچاره رو نگران کردم گفتم: - نه فقط کمی حالم خوب نیست! ببخشید اگه با رفتارهام ناراحتت کردم پسرعمه!نگاهی کرد و گفت: - نگار، من تو رو میشناسم! لطفاً بگو چیشده! بیخیال آرومی گفتم، بعد سرم رو پایین انداختم، نگاهی به ساعت کردم، دیدم ساعت۱۲:۰۰ بعدظهر بود گوشهی لبمم کج کردم، یک نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: - نگار؟ من دوست ندارم اتفاقی برای خواهر کوچولوم بیوفته خب، حالام ببخشید. از ببخشید گفتنش واقعاً تعجب کردم ولی هیچی نتونستم بگم هنوز ازش دلخورم، اون میدونست من چندساله دنبال انتقامم ولی باز نمیخواست بذاره! از جام بلند شدم و گفتم: - ببین سامان جان، تو برام مثل داداشمی خیلیم برام عزیزی، بیخیال مهم نیست، منم یادم رفت. بعد لبخند تلخی زدم . رو بروم ایستاد و گفت: - نگار؟ عزیزدل سامان، بخدا بخاطره خودت نخواستم بیای، وگرنه سهند میخواست بیای من ازش خواستم مخالفت کنه. خواستم چیزی بگم عمه خانوم همراه با نهار آمد، رفتم کمکش تا سفره رو بچینیم. ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 11 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت؛ 4! ازش خواستیم سفره رو زمین بندازه، باهم دور سفره نشستیم از شانس بنده آقا سامان رو به روم نشست. با حرص چشمامو بستم! نمیخواستم بفهمه چقد حرصم در اومد. وقتی رو به روم نشست، نهار فسنجون بود غذای مورد علاقه من، یاده بچگیام افتادم اون موقعه یادمه، هروقت غذا فسنجون بود عمه برا سامان یک چیزه دیگه میاورد! سرمو بلند کردم چشمامرو دوختم به غذاش داشت باهاش ور میرفت پس درس حدس زده بودم، ایشون هنوزم از فسنجون بدش میاد، خندیدم اخی نه میتونه بخوره نه میتونه نخوره، خخ با خندم برگشت نگام کردبا دندونای بهم سابیده خیلی اروم: - چیه خنده داره؟ خب دوست ندارم! الانم برو برام یک چیز بیار . ابروهام رو به نشونهای به من چه بالا انداختم و دندونام رو بهش نشون دادم اونم زیرلبی یک چیزی بارم کرد. (سامان) اه عمه انگار باهام لج داره فسنجون هم شد نهار؟ آخه یکی نیست بهش بگه مگه فسنجون غذاس؟ با چندش به بشقابم نگاهی انداختم شب قراره بریم روستای بالا اونجا قراره با دیگه ای افراد تیم اشنا بشیم، بعد گریم میریم به سمت جایی که باند اونجاس یک باند قاچاق عضای بدن انسان و آدم ربایی و فروش دختر به کشورای عربی مخصوصا به دبی ، البته این فقط ظاهره ماجراس و باطن یک چیزه دیگهاست بعد اینکه نهار چندش آور رو خوردیم رفتم تو نشیمن تا یکم استراحت کنم خستگیم در بره واقعا خیلی خستم نشسته بودم رو زمین که نگار کنارم نشست بهم نگاهی انداخت. ذهنم کشیده شد به گذشته، اون روزی که دایی اینا شهیدن شدن. هیچوقت نفهمیدیم چرا و چطور اونا کشته شدن. ولی انگار نگار این رو فهمیده چون برای اولین بار تو عمرم باهام مخالفت کرد. قبلاً وقتی ازش میخواستم بیخیال ماًموریت بشه بدون چون و چرا قبول میکرد. این بار حتی باهام دعوا کرد، وقتی پنجسالش بود دایی اینا اون رو تنها گذاشتن و از دنیا رفتن. تو تموم این سالها آقاجون خودش از نگار مواظبت کرد و این اصلا عجیب نبود، اون علاقه ای خاصی به نگار داشت، شاید بخاطره شباهت بیش از حد اون با مادربزرگمون شایدم بخاطره اینکه نوه کوچیکشه و تک دختر پسر کوچیکش، اینا رو بیخیال باید بریم دیگه ساعت پنج غروب باید اردوگاه باشیم. @elsa_a ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویرایش ویراستاری 10 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت؛ 5! تا اینجا حداقل دو ساعت راه بود، به متکای پشتم تکیه دادم و چشمهام را بستم. نمیدونم چطور خوابم برد، با صدای نگار چشمهام را باز کردم، گفت: - سامان؟ پاشو دیر شد! از جام بلند شدم، نگاهی بهش انداختم آماده شده بود، منم وسایلم را جمع کردم و داخل ساک ریختم، چیز زیادی داخلش نبود، فقط دو دست لباس به همراه لپ تابم که قرار بود به همراه خودم ببرم. نگار رو صدا کردم - بله سامان؟ آروم بهش گفتم: - بیا بریم تا عمه ندیده! - وا سامان اگه بیدار بشه ببینه ما نیستیم که بدتر میشه! - نه نگران نباش. براش یک نامه میذاریم، میگیم یک اتفاقی افتاد مجبور شدیم برگردیم شهر! - وا سامان عمو گفت بیایم اینجا، گفت ممکنه وسط ماموریت اگه اتفاقی بیافته بتونیم بیایم اینجا. - میدونم نگار، خوب میگیم باز برگشتیم! حالا هم بیخیال. من نامه رو نوشتم میچسبونم به یخچال، بریم ! - باشه! و از خونه بیرون رفت. باید تا روستای بالا با ماشینهای خودمون میرفتیم، از اونجا بهمون ماشین میدادند. منم از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم. نگار جلوتر از من میرفت، یکم حرصم دراومد، خوبه میدونه باید پشتم بیاد، حالا بیخیال بهش چیزی بگم بدتر میکنه. بعد دو ساعت بالاخره سر قرار رسیدیم. جلوی ما، خونه باغ بزرگی بود. خیلی عجیبه توی روستا ، همچین خونهایی بعیده ! ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 9 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت؟؛ 6! در رو برامون باز کردند و وارد شدیم! بعد از پارک کردن ماشین، باهم جلو در خونه رفتیم. دایی جلو در ایستاده بود، هر دوی ما را بغل کرد، بعدش ما را به داخل خونه تعارف کرد، وارد خونه شدیم. خونه خیلی بزرگ بود، دایی راهنمایی کرد و به سمت جایی که جلسه گذاشته بودند رفتیم و بعد از نشستن، نگاهی به ساعتم کردم: ۵:۵۵ دقیقه بود. همان لحظه جلسه شروع شد. سرهنگ صادقی شروع کرد به گفتن کارهایی که باید انجام بدهیم. با هر حرفی میزدند، چشمهای نگار گردتر میشد، آخرشم طاقت نیاورد و با داد گفت: - یعنی چی که من مربی رقص عربی باید بشم؟ سرهنگ صادقی: - نگار مجبوریم میدونیم! این یک ریسک بزرگه ولی باید حواسمون به اون دخترا باشه برای همین تو باید پیش اونا باشی! نگار گفت: - جناب سرهنگ! آخه من که رقص بلد نیستم، چطور میتونم نقش رقاص عربی رو بازی کنم!؟ تازشم، یعنی چی که باید بادیگارد همراهم باشه؟! من از پس خودم برمیام عمو! شما یه چیزی بگو، اینجا چه خبره؟ من از هیچکدوم اینا خبر نداشتم! دایی که خودش گیج شده بود، گفت: - نگار عمو، قراره فقط یک مدت کوتاه مربی باشی بعدش، که اعتماد رئیس باند رو جلب کردی میشی دست راستش، قبلاً که راجعبه این چیزا باهات حرف زده بودم. بعدش با صدایی عصبی رو به سرهنگ صادقی گفت: - نیما؟ چرا خورد، خورد براش توضیح میدی؟ خب درست و حسابی براش همه چیز رو بگو. نگارم که انگار با این حرفهای دایی دل و جرات بیشتری پیدا کرده بود، گفت: - باشه، فقط یک سوال شغل اصلیِ این باند مگه ساخت قرصهای غیر مجاز نیست؟ پس چرا دختر میفروشن؟ سرهنگ صادقی گفت: - هنوز خودمونم نمیدونیم چرا دخترهای بیگناه وطنشون رو میفروشن! و تو باید برای فهمیدن این موضوع وارد باند بشی. به عنوان یک رقاص تا بتونی این رو بفهمی! سامان هم همراه با تو به عنوان بادیگارد میاد تا خیال ما از بابت تو راحت باشه! این دفعه چشمهای من، گرد شد. من چرا باید برم؟! ناسلامتی قرار بود، من به عنوان یک خلافکار وارد باند بشم. عجبا! صدای وجدان عزیزم بلند شد: - آخی سامی جون قراره بادیگارد یه دختر جیغ جیغوی زبون دراز بشی الهی! @نویسنـכهے فضایے ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 10 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 2 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت؛ 7! گفتم: - وجی خفه ! فعلا ببینم دارن برام چه نقشههایی میکشند؟ وجی گفت: - الهیی سامی گریه نکن! حالا همچین هم بد نیست لااقل میتونی چند وقتی محافظ یه دختره خوشگل خوشتیپ باشی، شایدم آخرش عاشقش کردی! گفتم: - وجدان وزوزو دهنتو ببند! وگرنه کلمو میزنم به دیوار پودر شی! بچه پررو مگه تو نمیدونی که سهند پسر دایی سپهر جونش رو برا نگار میده هان؟ بعد تو چی میگیها وجی گفت: - سامی جوون! خب نگار که عاشقش نیست! تازشم مگه نشنیدی؟ چند ماه پیش مامانت می.گفت نگار می خواسته برای سهند بره خواستگاریه آوین دختر خاله سمیه. گفتم: - هوف! دهنتو ببند. بعدمحکم به سرم زدم تا ساکت بشه. بچه پررو کم مونده بود بگه کیو برای نوهام انتخاب کنم تا زنش بشه. وجدان هم وجدانهای قدیم،...عجبا! از جایم بلند شدم و صدایم را صاف کردم شروع کردم: - ببخشید، وسط حرفتون میپرم ولی میتونم یک سوال از شما بپرسم جناب سرهنگ؟ بعد نگاهم را به نگاه جناب سرهنگ صداقی دوختم، جناب سرهنگ بهم نگاهی کرد و گفت: - بله سامانجان بفرما میشنویم. گفتم: - جناب سرهنگ! مگر من قرار نبود به عنوان یک خریدار دختر وارد اون باند بشم ؟ الان اگر من به همراه نگار برم کی قراره که به جای من وارد باند بشود؟ و اینکه نگار خانم اصلا دوست ندارند بادیگارد همراه شان باشد؛! صدای دایی سپهر بلند شد که گفت: - سامان! پسرم، نگار حتی اگر دوست هم نداشته باشد باز باید یک بادیگارد همراهش باشه، بخاطره امنیت خودش میگیم چرا که ممکن است اونجا برایش اتفاقی بیافته باید یک نفر حواسش به اون باشه. سرم را بالا آوردم و به نگار نگاهی انداختم نگاهش سرد شده بود و خیلی خشک به همه نگاه میکرد . این نگاهش برایم آشنا بود دقیقا بعد شهید شدن دایی، نگار نگاهش اینطور شده بود، سرد و خشک جوری که انگار هیچ احساسی ندارد. در همان لحظه از جایش بلند شد و پرسید: -کی باید بریم؟؟ صدای سرهنگ صادقی اومد که گفت: - همین امروز به همراه سامان به باند نفوذ میکنید و بعد دستور داد تا آمادگیهای لازم انجام بشه. قبل اینکه به باند برویم، به دو تا اتاق مخصوص رفتیم تا به هممون ردیاب و شنود وصل کنند. بعد وصل کردن ردیاب و شنودها، به سالنی که داخلش جلسه گذاشته بودند، رفتیم. دایی هر دوی ما رو بغل کرد و برایمان آرزوی موفقیت کرد. قرار بود در این ماموریت، اسمم رامتین باشد و اسم نگار، نفس. برای این.که عادت کنیم به این اسمها از الان همدیگر را با اسمهای نفس و رامتین صدا میکنیم. نفس گفت: - رامتین ساک منم با خودت بیار. بهش نگاهی از سر حرص انداختم از الان دستور دادنهایش شروع شد. خدا بهم تا آخر ماموریت رحم کند! @نویسنده ای فضایی @Neda @نویسنده ای _فضایی ویرایش شده 5 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 9 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان:مردنامرئی پارت8! ساک را از روی زمین برداشتم و به سمت خروجی ساختمان راه افتادم . نگار جلوتر از من، سوار ماشینی که اداره در اختیارمون گذاشته بود، شد. منم راه افتادم و سوار ماشین شدم. سر جای راننده نشستم تا خواستم استارت بزنم صدای نگار من را از این کار باز داشت و گفت: - سامان! نگاهی کنجکاو بهش انداختم، او هم با دیدن نگاهم حرفش را ادامه داد و گفت: - میگم که میشه یکم باز ماموریت را مرور کنیم؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - باشه! بعد یک سری از مدارکی که از باند داشتیم را باز با هم مرور کردیم، به عکس یکی از افراد باند اشاره کردم و رو به نگار گفتم : - ایشون پسر اول یا دوم رئیس باند هستند، به اسم آریان! یک پسره به شدت شوخ و مسخره همه را تا حدی مسخره میکنه و دست میندازه، جوری که حتی نمیتونی باور کنی. با صدای نگار نگاهی به او انداختم نگار: - چرا پسر دوم؟! گفتم: - چون اینجور که معلومه رئیس باند یک پسر دیگر داره که هیچ اطلاعاتی ازش نداریم نه اسمش را میدونیم نه سن و نه هیچ چیز دیگه، یک جورایی معروفه به مرد نامرئی! با تعجب به حرفای سامان که داشت راجب یک آدم نامرئی حرف میزد گوش میکردم، یعنی چی؛ که هیچکس ازش هیچ اطلاعاتی ندارد؟! نمیدانم چرا ولی ذهنم خیلی درگیر اون آدم شد. چرا نامرئی؟ چرا فقط برادر و پدرش چهره ای واقعیه اون آدم را دیدند؟ سامان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. راه را زیاد بلد نبودیم و قرار بود چند نفر از افراد باند به دنبالمان بیایند. تقریبا نصف راه را رفته بودیم که سامان ماشین را نگه داشت، نگاهی کنجکاو بهش انداختم! او هم با دیدن نگاهم گفت : - قراره همینجا بیایند دنبالمون. آهانی زیر لب زمزمه کردم، نمیدانم شنید یا نه. و بعد اطراف را برانداز کردم تا ماشینی چیزی ببینم که به سمت ما میاید یا نه. در همان لحظه نگاهم به ماشین شاسی بلند هیوندا سانتافه افتاد. نیشخندی کنج لبم جا خوش کرد. خودشان به دنبال اجلشان میآمدند. ماشین دقیقا کنار ماشین ما از حرکت ایستاد، سامان هم پیاده شد تا باهاشون حرف بزند، ولی من پیاده نشدم. بعد سه دقیقه سامان سوار ماشین شد و با صدای بلند که اونا هم بشنوند گفت: - نفس خانوم! آقایون اومدن دنبالمون و اینکه میگن باید با ماشین اونا برویم. صدایم را صاف کردم و منم مثل سامان با صدای بلند گفتم: - نه رامتین! من دوست دارم با ماشین خودم بیام، لطف کن و به اقایون بگو که ما پشت سرشان میآیم. @نارسیس بانو.arabzade @Neda @khakestr ویرایش شده 4 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 12 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان:مرد؛نامرئی پارت؛۹! سامان گفت: - چشم نفس خانوم هرچی شما بگید. بعدش هم از ماشین پیاده شد و ر فت کنار اون دوتا آقایی که دنبالمان آمده بودند، ایستاد. یکم باهاشون حرف زد. بعد از دو دقیقه، یکی از آن آقایون به سمت ماشین آمد و در سمت راننده را باز کرد. با کنجکاوی نگاهش کردم! او هم شروع کرد به حرف زدن کرد و گفت: - سلام خانوم خوبید؟ ما جلوتر از شما میریم شما هم با بادیگاردتون پشت ما بیاید. بعد هم در ماشین را بست، سامان دو کلمه حرف زد. فکر کنم بهش گفت که پشتشان برویم و با دوستش سوار ماشین شدند. سامان به سمت ماشین آمد و سوار شد، بعد از بستن کمربندش گفت: - نگار! اونا گفتن که آقای آریان را دنبال ما فرستاده و تاکید کرده که حتما با ماشینشون بریم ولی تا دیدن تو گفتی که با ماشین خودت راحتتری دیگر اصرار نکردند. و بعد تا آخر مسیر فقط سکوت بین ما بود. نمیدونم بعد از چند ساعت، جلوی در یک خانه باغ بزرگ رسیدیم. به محض رسیدن در را باز کردند. سامان هم وارد شد، داشتم با چشمهایم همه جا را برانداز میکردم. یکم آن طرفتر از در دو نگهبان با جنگ افزارای مایل مَیکر ایستاده بودند، این جنگافزار قادر بود برخلاف دید یک تک تیرانداز با سنجش سرعت باد؛ دما و دیگر دادههای جوی مکان دقیق اصابت گلوله را مشخص کند! خیلی تعجب داره سلاحی تا این حد پیشرفته داشتند و این باید به گوش سرهنگ صادقی و عمو برسد بعد نگهباها یک ساختمان بزرگ رو به روی ما بود. سامان ماشین را کنار بقیه ماشینها پارک کرد، بعد از پیاده شدن ، در طرف من را باز کرد و من هم پیاده شدم. با هم از ماشین فاصله گرفتیم، در همان لحظه یک نفر سمت ما آمد و گفت: - سلام خانوم ستوده، آقا گفتن شما رو راهنمایی کنم! صدایم را صاف کردم و گفتم: - باشه، فقط اینکه منظورتون از آقا کی هست؟ اول با تعجب نگاهم کرد! بعد گفت: - آقا آریان منظورمه، خانومه ستوده. آرام پشت سرش راه افتادیم، از باغ تا ساختمان خیلی فاصله بود. بهتره بگم باغ خیلی بزرگی داشتند؛ پر از درخت بود، یک طرف آن پاکینگی برای پارک کردن ماشینها تعبیه شده بود. ساختمان سه طبقه بود. بعد رسیدن جلوی در، در را باز کردند و بعد یک خدمتکار که جلوی در ایستاده بود، خانومه مسنی بود، از قیافهاش پیدا بود که زن مهربانی هست. با مهربانی به من نگاهی انداخت و گفت: - سلام خانوم پالتوتون را بدید به من! نگاهی بهش انداختم، لبخندی زیبا زدم و پالتو را در آوردم و دست خدمتکار دادم. از سالن گذشتیم و به نشیمن رسیدیم، دو دست کاناپه یک طرفش بود، طرف دیگر دو دست مبل گذاشته بودند. با راهنمایی خدمتکار نشستیم، با چشمهایم به پلهها سرکی کشیدم. سامان هم کنارم روی مبلها نشست. یک دقیقه از نشستن ما نگذشته بود، که آریان را دیدم. چون قبلا عکسش را دیده بودم، او را شناختم. موهای قهوه ای تیره داشت، چشم های عسلی، بینی متوسط نه بزرگ و نه کوچک، چهارشانه بود. از دور هم معلوم بود که ورزشکاره، قد بلندی هم داشت. شلوار جین مشکی به همراه کفش مجلسی مردانه و یک پیراهن مشکی چهارخانه به تن داشت. همانطور که از پلهها پایین میآمد، با کسی که کنار دستش راه میآمد بگو و بخند میکرد نمیدانم، کسی که کنارش راه میآمد؛ دوستش بود یا بادیگاردش! ولی هرکسی که بود، معلوم بود با او صمیمی است. رو به روی ما ایستادند و آریان دستش را گرفت به سمتم و گفت: - سلام خانوم ستوده، من آریان نیکخواه هستم، تک پسر آقای نیکخواه. باهاش دست دادم و گفتم: - سلام منم نفس ستوده هستم، مربی رقص دخترا! و به سمت سامان اشاره کردم و ادامه دادم: - ایشون هم رامتین برزگر، بادیگاردم هستن! سپس نگاهی به همراهش کردم و گفتم: - معرفی نمیکنید؟ آریان گفت: - البته، دوستم آرشا ملکی هستن! البته بادیگارد هم به حساب میاد. آرشا ملکی هم حرف او را ادامه داد و گفت: - سلام خانوم ستوده، از آشنایی با شما خوشبختم، و اینکه آریان اغراق کرد، من بادیگار نیستم، فقط دوستشم، ولی از بس که دیوونهاس من را به همه بادیگارد معرفی میکنه! خندهای روی لبهایم آمد، آرشا با دیدن خندهام رو به آریان گفت: - ها ها دیدی من زودتر از تو باعث خندهاش شدم! @khakestr @Neda @Seniorita- @نارسیس بانو.arabzade @Negin jamali @elsa_a ویرایش شده 5 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 6 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان؛مرد نامرئی! پارت۱۰ با شنیدن حرف آرشا لبخند روی لبهایم ماسید، یعنی چی ؟ پیش خودشان برای خندهی من نقشه کشیده بودند؟ با چشمهایی کنجکاو به آریان نگاه کردم. سرش را بلند کرد با دیدن نگاه کنجکاو من ، خندهای کرد و گفت: - راستش، من و آرشا باهم شرط بسته بودیم هرکسی تو رو زودتر بخندونه، باید به یک نفر دیگر که شرط را باخته شام بده. تعجب کردم! خندهام گرفت. با لبخند گفتم: - پس تو باید امشب به من و رامتین و آرشا شام بدی! آریان با تعجب گفت: - چرا اونوقت؟ من که با تو و رامتین شرط نبستم، حالا به تو شام بدم؟ باز چرا باید به رامتین شام بدم؟ این دفعه دیگر خود سامان جواب داد: - اوهو! آریان جان من و نفس نداریم، باید به هر دومون شام بدی البته با دوستت آرشا. این دفعه آرشا گفت: - الهی آریان باید به سه تامون شام بدی؟! آریان گفت: - آرشا! داداشم، میشه تو حرف نزنی؟ با این آریان، آرشا و سامان بلند خندیدند؛ خودم هم خندهام گرفت، ولی لبهایم را گاز گرفتم تا نخندم. به آریان چشم دوختم و گفتم: - آریان میتونم برم دیدن دخترا ؟! آریان اول نگاهی به من انداخت، بعد دستی به موهایش کشید و گفت: - راستش دخترها ... نمیدونم چطور بگم... راستش، دخترها رو بردن برای کاری، الان تو ویلا نیستند. چشمهایم گرد شد. دختراهارو برای چه کاری بردند؟ به سامان هم نگاهی انداختم، چشمهای او هم از تعجب گرد بود. با کنجکاوی و نگرانی پرسیدم: - کجا رفتن؟ برای چکاری؟ چرا به من چیزی نگفتید؟ من چرا خبر ندارم؟ ناسلامتی قراره من به اون دخترا رقص یاد بدم!. آریان با صدای ناراحت گفت: - دخترها به افراد من حمله کردن. به محافظها دستور دادم تا بیرون ویلا اون ها رو شکنجه کنند. اونها حتی دو تا از افرادم رو به قتل رسوندن. دهنم از تعجب باز ماند. وضع سامان از منم بدتر بود.. چطور باید باور میکردم؟ امکان نداشت باورم بشه! این که عمو، من را برای نجات دخترانی فرستاده بود قتل انجام داده بودن؟ آخر من این را چطور به عمو و سرهنگ صادقی بگویم؟ آخر ما میخواستیم آنها را نجات بدیم تا مجبور به اینکارشان نکنند! با صدایی که از ته چاه درمیآمد رو به آریان گفتم: - آریان دخترها چطور اینکار رو کردند؟ آخه مگه از دست اونها این چیزها برمیاومد ؟ آریان گفت: - نفس! وقتی دوتا از دخترا خواسته بودند من رو ببینند، با خودم گفتم حتما اومدن التماس کنند که به دبی نفرستمشون، ولی برعکس انتظارم گفتند به نمایندگی از همهی دخترا اومدن و از من یک درخواست دارند، من هم گفتم میشنوم، گفتند میخوان با افراد من بروند بیرون و یک چرخی بزنند! خیلی تعجب کردم، سرشون داد زدم و اونها تنبیه کردم، ولی دست بردار نبودند تا اینکه محافظها هم اومدن پیشم و درخواست کردند، من دیگه مجبور شدم قبول کنم، ولی چند ساعت بعد بهم خبر دادن که دوتا از افرادم کشته شدن به همراه یکی از دخترها. پدر از هیچکدوم اینها خبر نداره! با تعجب به حرفایی که از دهن آریان بیرون میآمد گوش میکردم. به محض تمام شدن حرفایش، گوشیاش زنگ خورد و یکم از ما فاصله گرفت. بعد از یک دقیقه پیش ما برگشت و گفت که کار واجبی برایش پیش آمده و باید برود. به خدمتکار گفت من را به اتاقم ببرد. اتاقی که برای من در نظر گرفته بودند در طبقهی سوم خانه بود. یک اتاق ۲۰متری با یک پنجرهی قدی در سمت راست اتاق، پردههای توری زینت دهندهی آن بود. در طرف دیگر اتاق یک در بود که حدس میزنم در حمام و سرویس بهداشتی بود، یک کمد دیواری در سمت چپ اتاق قرار داشت و کنارش میز آرایش گذاشته بودند. کمی آن طرفتر تخت خواب دو نفرهای بود که رو تختی حریر به رنگ آبی تزیین شده بود و در کنارش میز مطالعه بود. وسط اتاق، یک فرش دستباف بود، کنارش دوتا مبل تک نفره به همراه یک مبل سه نفره قرار گرفته بود. رو به روی میز آرایش ایستادم، خدمتکار چمدانم را داخل اتاق گذاشت، خواست وسایلم را در کمد بچیند اما گفتم خودم اینکار را انجام میدهم. به دختر درون آینه نگاه کردم، چشمهای درشت کشیدهی خاکستری، رنگش دیگر برق نمیزد. لبهای غنچهای قرمزی که حالا دیگر ترک خورده و خشک بود. تقریبا دو سالی میشد که چهرهام عوض شده بود. بیروح و خشک! ابروهای کشیده و پر پشتم که بخاطر ماموریت مجبور شدم نازکشان کنم را نگاه کردم. لبخنده تلخی روی لبهایم نشست، چال لپهایم خود را به نمایش گذاشتند. لبخندم روی لبهایم ماسید، @M.fناظر @Nedaویراستار ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان؛ مرد نامرئی! پارت؛۱۱! در اتاقم را زدند، صدایم را صاف کردم و گفتم: - بفرمایید داخل! نگاهم را به دَر دوختم تا ببینم چه کسی وارد میشود. با دیدن سامان لبخندی زدم و دهانم را باز کردم که بگویم سامان، که چشمهایش را گرد کرد و بهم چشم غره رفت. یادم افتاد که نباید او را سامان صدا کنم، من حتی نمیدانم در اتاق دوربین یا شنود کار گذاشتهاند یا خیر؟ بنابراین چشمهایم را طوری دور اتاق گرداندم که معلوم نشود به دنبال دوربین میگردم. همینطور که نگاه میکردم، چشمم به کنار کمد خورد. یکم روی آن زوم کردم و متوجه دوربین شدم، زود نگاهم را گرفتم تا متوجه نشوند. برای سامان یک تای ابرویم را بالا انداختم و نیشخندی زدم! سامان به محظ دیدن نیشخندم فهمید. او هم لبخندی زد و گفت: - راستش نفس خانوم، اومدم بهتون بگم اتاق من دقیقا رو به روی اتاق شماست. اگر کاری داشتید بهم اطلاع بدید. منم لبهایمدرا کش دادم و گفتم: - باشه رامتین، میتونی بری اتاقت! من هم میخواهم استراحت کنم. هروقت که آریان یا آقای نیکخواه آمدن بهم اطلاع بده. رامتین با گفتن چشم از اتاقم خارج شد و در را پشت سرش بست. به محض رفتن سامان، شالم را از سر باز کردم. دکمههای مانتوی چهارخونهام را هم باز کردم و از تن خارج کردم. بعد اینکه وارد حمام شدم، اول آنجا را بررسی کردم تا ببینم دوربینی کار نگذاشته باشند. وقتی دیدم خبری از دوربین نیست، لباسهایم را عوض کردم و وارد اتاق شدم و خود را روی تخت ول دادم. چشمهایم را بستم تا شاید خواب به چشمهایم بیاید، دو روز است که نخوابیدم و خیلی خستهام ولی باز هم خوابم نمیآید و این خیلی عجیب است! دوباره تلاش کردم و به سختی چشمهایم را بستم تا شاید حداقل چند دقیقه بخوابم .. نمیدانم کی خوابم برد، فقط یادمه که داشتم تلاش میکردم بخوابم. با دست کسی روی موهایم چشمهایم وحشت زده باز شد. نگاهم را به کسی که دستش روی موهایم بود دوختم. با دیدن آریان در اتاقم چشمهایم تا حدی گرد شد که مطمئن بودم الان میافتند! وحشت زده و صاف نشستم. با صدایی که بر اثر خواب گرفته بود به آریان گفتم: - تو ..اینجا چیکار... میکنی؟با اجازهی کی وارد اتاقم شدی؟! با موهایم چیکار داشتی؟ آریان به نگاه وحشت زدهی من خندید گفت: - وای نفس آروم باش! بابا نیم ساعت پیش اومد سراغ تو رو ازم گرفت، منم اومدم صدات کنم بیای پایین. خب در ضمن نمیدونستم برای وارد شدن به اتاق همکارم باید اجازه بگیرم؟! بعد از جایش بلند شد. با صدای سردی که خون در بدنم منجمد میشد، گفت: - بیاید پایین! پدر منتظرتون هستند خانوم ستوده. و از اتاق خارج شد. تعجب کردم آریان چرا باید صدایش تا این حد سرد شود؟ همه میگفتند آدم شوخی هست، پس این سردی از کجا آمد! با خود گفتم بیخیالش. و از جایم بلند شدم و به طرف حمام روانه شدم. بعد گرفتن دوش آب سرد، حولهی تنپوشِ تمیزی که در کمد حمام بود به تن کرده و مقابل میز آرایشم ایستادم. برایم مهم نبود که من را درون دوربین با حوله میبینند، این چیزها برایم عادی بود. شاید اگر اولین ماموریتم بود، برایم سخت بود. ولی من هر یک ماه به ماموریت های خطرناک میروم و دیگر برایم عادی شده چرا که لباسهای مهمم را با خود به حمام برده و به تن کرده بودم. فقط بقیه لباسهایم میماند. جلوی کمد ایستادم و در را باز کردم، نگاهی سرسری به لباسها انداختم. چشمم روی یک شومیز آبی آسمانی خیره ماند . لباس را برداشتم و بر روی تخته گذاشتم. این دفعه به شلوارها و دامنها نگاهی انداختم. شلوار جین مشکیام را برداشتم و درب کمد را بستم. لباسها را از روی تخت برداشتم و به سمت رختکن حمام رفتم. بعد از پوشیدن لباسها، جلوی آینه نگاهی به خود انداختم. شومیز چسبان بود و به خوبی گودی کمرم معلوم بود. بُرس را برداشته و موهایم را بُرس کشیده و بالای سرم جمع کردم. رژ لب پرتقالی کم رنگم را روی لبهای خشکم کشیدم. لبخندی به خوده درون آینه زدم جا کفشی کنار در بود خم شده و در آن را باز کردم. یک جفت کفش آبی نفتی را برداشته و پوشیدم. به محض بیرون آمدنم از اتاق، سامان هم بیرون آمد. بهم لبخندی زد و کنارم ایستاد. با هم سوار آسانسور شدیم به طبقهی پایین رفتیم. @Neda @M.f ویرایش شده 9 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 9 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان؛ مردنامرئی! پارت۱۲! از آسانسور بیرون آمدیم، خواستیم به طرف پذیرایی برویم، که خدمتکار مقابلمان ظاهر شد و گفت: - سلام خانوم! آقا گفتند به اتاق جلسه تشریف ببرید. با کنجکاوی نگاهش کردم. به جای من سامان جواب داد: - اتاق جلسه کجاست؟! اگر میشه راهنمایی کنید! لحن سامان بیشتر دستوری بود تا خواهش، همین باعث شد که خدمتکارِ بیچاره با ترس به او نگاه کند و به طرف طبقهی دوم حرکت کند. من و سامان هم پشت سرش به راه افتادیم. با ورود به طبقهی دوم، خدمتکار به سمت چپ راهرو رفت و ما هم او را دنبال کردیم! به انتهای راهرو رسیدیم، کنار یک دَر مشکی رنگ ایستاد و گفت: - خانوم! بفرمایید. بعد هم در زد. بعد از چند ثانیه صدای مرد مسنی آمد که گفت: - بفرمایید! با شنیدن بفرمایید، خدمتکار در را برایمان باز کرد و خودش کنار رفت تا ما وارد اتاق شویم. به محض ورودم به اتاق نگاهم روی یک آقای مسن خیره ماند، سامان هم پشت سر من وارد شد . اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، موهای جوگندمیاش بود، کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت به همراه کفش مجلسی، چشمهای قهوهای کم رنگش چهرهی جذاب و مردانهاش را ترسناک کرده بود. با وارد شدن ما به اتاق، همراه با آریان بلند شدند. کنار مبلهای سلطنتی ایستاده بودند، به سمتشان رفتیم و مقابل آنها ایستادیم. دستم را اول به سمت پدر آریان یا همان آقای نیکخواه دراز کردم و با او دست دادم و با صدای رسا گفتم: - سلام جناب نیکخواه! من نفس ستوده هستم، مربی رقص دخترا! نگاهی بهم انداخت، از نگاهش اصلا خوشم نیامد. لبخندی چندش آوری زد و گفت: - سلام خانوم نفس! از آشنایی با شما خوشبختم. به دستم فشار ریزی وارد کرد! سپس با سامان دست داد و ابراز آشنایی کرد. سپس با اشارهی او نشستیم. شروع به صحبت راجع به کار کرد و پس از توافق، قرارداد را آوردند تا امضا کنم. بعد از بررسی دقیق و کمی مشورت با سامان قرارداد را امضا کردم. و بعد ، به قول خودشان برای صمیمیتر شدن باهم دست دادیم. آقای نیکخواه از آریان خواست تا به ما همهی ویلا را نشان بدهد. به اتفاق آریان از اتاق بیرون آمدیم، سامان تمام مدت پشت سرم میآمد. آرام به آریان گفتم: - دخترا هنوز برنگشتن؟! با صدای سرد و خشک گفت: - نه! ولی نگران نباش اگه تا یک ساعت دیگه تو ویلا نبودن افراد میفرستم دنبالشون! زیر لب آهانی زمزمه کردم. چشمهایم تمام ویلا رت میکاوید، باید همه جا را بررسی میکردم تا بفهمم چندتا دوربین کار گذاشته شده است و یا اینکه چند محافظ اینجاست، و خیلی چیزای دیگه! قرار بود بعد از بررسیِ دقیق، سامان یک نقشه از آن بکشد و برای عمو بفرستد. دو محافظ تنومند جلوی در ورودی بود! دو نفر دیگر به همراه یک سگ، طرف باغ راه میرفتند. کمی آن طرفتر از آنها، دو محافظ به همراه یک سگ ایستاده بودند! یک دوربین در سالن پذیرایی بود، یکی در آسانسور و سه تا دوربین در راه پلهها قرار داشت. داخلِ اتاق خودم هم یک دوربین بود. باغ پشتیِ ویلا بیشتر از بیست تا محافظ در حالِ راه رفتن و نگهبانی بودند، همگی سگ به همراه داشتند. عجیبه که به سگ این همه علاقه داشتند! بعد بررسیِ دقیق ویلا و کشیدن یک نقشهی عالی و فرستادن آن برای عمو، دخترها به ویلا برگشتند. باید با آنها آشنا میشدم، اولین دختر حدوداً ۱۸ساله بود، دختر چشم و ابرو مشکی با موهای مشکی که دم اسبی بستِه بود و یک دامن بسیار کوتاه و یک تاپ دو بنده ای مشکی به تن داشت. نگاهم را ازش گرفتم و به دومین دختر نگاه کردم یک دختر حدودا ۱۶ساله بود. @M.f @Neda ویرایش شده 11 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مرد نامرئی پارت۱۳! با چشمهایی به رنگ سبز که زیباییاش را چند برابر کرده بود! قیافهای مظلومی داشت و لبخند زیبایی روی لبهای باریکش نشسته بود! موهای طلایی رنگش را دور خودش باز کرده بود و روی شانههای نحیفاش ریخته بود. قدِ بلندی داشت و شلوار جین به همراه پیراهن مردونهی مشکی رنگ پوشیده بود. نمیدانم چرا ازش خوشم آمد. لبخندی در جواب لبخندش زدم و نگاهم را به دختر کناریاش دوختم؛ حدوداً ۲۱ساله بود، چشمهای مشکیِ وحشیاش بیشتر از هر چیزی در چهرهاش به چشم میخورد. لبهای قلوهایی گوشتی و بینی عقابی داشت. موهای رنگ شدهی قرمزش را یک طرفه شانههایش ریخته بود. با پوزخند بهم نگاه میکرد. ازش خوشم نیامد. نگاهم رو ازش گرفتم. وقتی از کنارش رد میشدم، صدایش را شنیدم که گفت : - مطمئن باش نمیذارم دستت به آریان برسه اون عشق منه. متعجب چشم.هایم گرد شد و به اون دختر نگاه کردم! با صدایی پر تمسخر که فقط میخواستم حرصش در بیاید گفتم: - مطمئنی؟! بعد هم با نیشخند نگاهم را از اون گرفتم و به بقیه دخترها نگاه کردم. همشون تو رده سنیِ ۲۱ تا ۱۳ ساله بودند. برایم عجیب بود؛ که چرا پیش آریان و پدرش آمدند تا آنها را به دبی بفرستند؟! هرچند آنها را با کلک آورده بودند و به آنها گفته بودند میخواهند برای زندگیِ بهتر به دبی بروند! نگاهم را به سمت همان دختر چشم سبز دوختم و با سوال پرسیدم: - اسمت چیه؟ به بقیهی دخترها اشاره کردم و گفتم: - اگه اسمِ دوستاتم میدونی، بگو! چشمهای زیبا و مظلومش را در نگاهم دوخت گفت: - اسمِ من فاطمهاس! دستش را به سمت همون دختر اولی دراز کرد و گفت: - ایشون هم زهراست،... به سمت دختر چشم وحشی اشاره کرد: - رزیتاست! و به ترتیب بقیه ای دختر هارو معرفی کرد: - مریم ۱۴ساله، سارا ۱۵ساله و روژان ۱۳ساله، اسما ۱۶ساله که بهترین دوستم اینجاست. و به سمتش لبخندی با عشق زد. به هر دو لبخند زدم و کنار روژان ایستادم، و گفتم: - فکر کنم تو کوچیکترین عضو هستی؟! نگاهی خالی از هر حسی بهم انداخت و با صدایی که غرور در آن موج میزد، گفت: - دقیقا و افتخار میکنم! خندهای کردم و قبل از اینکه حرفی بزنم، سامان شروع کرد به کف زدن و با تمسخر گفت: - آفرین، آفرین! و بلند بلند خندید. همان لحظه در اتاق باز شد، با کنجکاوی به در نگاه کردم، آریان وارد شد. لبخند به لب داشت به من نگاه میکرد. نمیدونم چرا به رزیتا نگاه کردم. با دیدن چشمهای سرخ او وحشت کردم! نمیتونستم باور کنم تا اینحد آریان را دوست دارد. ویرایش شده 4 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مرد نامرئی پارت۱۴ آریان کنارم ایستاد و با لبخند گفت: - نفس بانو چطوره؟! هنگ کرده نگاهش کردم. چشمهایش گرد شده بود. با دیدن نگاه مبهوت من، خندید و کنار گوشم زمزمه کرد: - نفس، جون عزیزت نذار رزیتا بفهمه ما باهم رابطه نداریم! منم آروم زمزمه کردم: - چرا؟! - تو نذار بفهمه،من قول میدم خودم بعداً برات تعریف کنم! آروم گفتم: - باشه ولی قول دادیا! نیم ساعتی پیش دخترها ماندم تا کمی باهاشون آشنا شوم. بعد از نیم ساعت یه اتاقم رفتم. تو فکر بودم که یکهو با شنیدن صدای دَر اتاقم به خود اومدم. از جا بلند شدم و با صدای رسا گفتم : - بفرمایید! دَر باز شد و چهرهی خشک آریان جلوی من نمایان شد. بهش لبخندی زدم و گفتم: - اِ تویی؟ بیا تو! نگاهی سرد بهم انداخت و وارد اتاق شد. از نگاه سردش گُر گرفتم. ولی خود را نباختم و لبخندم را حفظ کردم. بر روی مبل تک نفره نشست. صدای سردش بلند شد: - نفس؟ کِی رقص دخترها رو شروع میکنی؟! آرام دستی به موهای لختم کشیدم و زمزمهوار گفتم: - هرموقع که شما بگید، من آمادهم! آهانی زمزمه کرد و از جایش بلند شد! با کنجکاوی پرسیدم: - اومده بودی اینو بپرسی؟! نگاهم کرد و گفت: - نه! راستش اومدم بگم شام حاضره. از جایم بلند شدم و گفتم: - باشه، پس بریم شام بخوریم. و پشت آریان راه افتادم و با هم سوار آسانسور شدیم. بعد از خوردن شام به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم. *** تقریبا یک هفتهای از آمدنم به ماموریت میگذشت. از رفتارهای عجیب غریب آریان خسته شدم. یک بار گرم و یک بار سرد! برام سوال شده چرا دو شخصیتِ هست؟! ولی تا به حال ازش نپرسیدم! هرروز صبح به دخترها رقص یاد میدهم. تو این مدت فهمیدم که فاطمه دخترِ خیلی خوبی هست! دو روزیِ بود، آریان را سرد و خشک میبینم و گُر میگیرم. نگاهم بهش خیره میمونه، نمیدونم چرا حس میکنم عاشقش شدم! خیلی عذاب میکشم از فکر اینکه نکنه عاشقشم! ولی زود به خودم میگم دخترِ احمق عشق چی، کشک چی؟! همینم مونده عاشقِ یک پسر خلافکار بشم! قراره فردا یک دختره به ما ملحق بشه! مثل اینکه به عنوان یکی از خریدارهای دخترها قراره بیاد! نه اسمش رو میدونم، نه سنش، نه هیچ چیز دیگهای! دیروز عمو بهم اطلاع داد! از وقتی که سامان فهمیده خیلی عصبیه! تعجب میکنم، هی به خودم میگم حالا یکی دیگر هم بیاد مگر چی میشه؟ عصبانیت سامان را درک نمیکنم! @M.f @Neda ویرایش شده 14 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مرد نامرئی پارت۱۵ ده دقیقه قبل بهم خبر دادند که یکی از دخترها آمده بود و برای دیدن او باید به اتاق جلسه بروم. پیراهن جذب دخترانه به همراه شلوار جین پوشیدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم. بعد از زدن رژ لب قهوهای، کفشهای پاشنه بلندم را پا کرده و از اتاق بیرون رفتم. سامان پشت دَرِ اتاق منتظرم بود. اخمهایش بدجور درهم بود! کنارش ایستادم. آرام گفتم: - رامتین! چیزی شده؟ خوبی؟! اتفاقی افتاده؟! سامان با خنده نگاهم کرد و گفت: - نه، هیچی نشده، حالمم خوبه! بعد سرش را بهم نزدیک کرد و گفت: - اَ نمیدونم چرا از این خریدار که اومده خوشم نمیاد! متعجب گفتم: - مگه دیدیش؟ نگاهی بهم انداخت که حس میکردم داشت میگفت چقدر احمقی!! بعد گفت: - نه ندیدمش، ولی حس میکنم، چون دایی باید قبلش به ما اطلاع میداد! حرصی نگاهش کردم. آرام زمزمه مانند گفتم: - سامان جون ننت بیخیالشو! باشهای زمزمه کرد و باز با آسانسور به طبقهی آخر ولا رفتیم. اتاق جلسه طبقهی آخر راهروی سمت راست بود. باید از راهرو عبور میکردیم تا به اتاق برسیم. تقریبا سه چهار باری به آنجا رفته بودم. یک اتاق ۳۰متریِ بزرگ که نصف بیشتر دیوارهایش شیشه بود. وسط اتاق یک میز شیشهای ۲۴نفره قرار داشت. سمت چپ اتاق دو دست مبل سه نفره و دونفره به رنگ مشکی و روی دیوار کلی قاب عکس بود که تا به حالا به آنها توجه نکردم. سمت راست اتاق، میز ریاست و در کنارش یک کتابخانه به رنگ قهوهای قرار داشت. بعد از اینکه از اسانسور بیرون آمدیم، به سمت اتاق جلسه رفتیم. از راهرو عبور کردیم و جلوی در اتاق ایستادیم. سامان دستش را روی در گذاشته و در زد. با صدای بفرمایید آقای نیکخواه، وارد اتاق شدیم به محض وارد شدن به اتاق، چشمم روی دختری که تازه به ما پیوسته بود خیره ماند. موهای فر قهوهای روشنش را دور خودش رها کرده بود. ابروهای نازک به رنگ مشکی داشت. چشمهای کشیدهی قهوهای تیره، لبهای خوشحالت زیبا که با رژ لب قهوهای کم رنگ تزیین شده بودند. لبخندی بهش زدم او هم متقابلاً بهم لبخند زد. بعد از سلام و حال احوالپرسی و آشنایی که فهمیدم اسمش هلماست. دور میز جلسه نشستیم و آقای نیکخواه شروع به حرف زدن کرد. اینکه میخواست با چه قیمتی دخترها را بفروشِد و خیلی چیزهای دیگر که اعصاب همهی ما را بهم ریخته بود. جوری حرف میزد که انگار دخترها کالا هستند و اون فروشنده! حتی یک بار دلم میخواست خفهاش کنم! به سختی جلوی خودم را گرفته بودم. @Nedaویراستار @M.fناظر ویرایش شده 19 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 7 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مردنامرئی پارت۱۶ بعد از تمام شدن جلسه و مشخص شدن این که هلما چندتا از دخترها را امروز با خودش میبرد، بالآخره توانستیم از اون اتاق منحوس بیرون بیایم. هوف! همینطور که با هلما در کنار هم قدم برمیداشتیم، به سمت اتاق دخترها راه افتادیم. در کنار گوش هِلما زمزمه کردم: - فاطمه، اسما، و روژان رو با خودت ببر! به هیچ وجه نباید آقای نیکخواه بفهمه که تو دخترها رو نخریدی! چون هم جون خودت به خطر میافته هم ماموریت رو به خطر میندازی! نگاهم کرد و درکنار گوشم زمزمه مانند گفت: - نفس جون ناسلامتی من دختر سرهنگ صادقیام چه حرفهایی میزنی ها! با آخم نگاهش کردم و با صدای پر تمسخری گفتم: - حتی اگر دختر رئیس جمهور هم باشی بازم من وظیفمه همه چیز رو بهت یادآوری کنم خانوم صادقی! و بعد هم نیشخندی زدم و ازش فاصله گرفتم. تازه داشتم دلیل حرص خوردنهای سامان رو درک میکردم! دختره پررو- پررو میگه من دختره سرهنگ صادقیام. ایش! انگار دختره شاه پریونه! درِ اتاق را باز کرده و واردش شدم، بدون اینکه منتظر هلما باشم! به محض وارد شدن من، فاطمه به سمتم دوید. با گریه خودش را در آغوشم انداخت! متعجب نگاهاش کردم و آرام سرش را بلند کرد. به چشمهای اشکبارش خیره شدم! صدای بغضدارش انگار چاقویی بود که در قلبم فرو رفت: - نفس خانوم مگر شما نگفتید حواستون به ما هست؟! متعجب گفتم: - آره مگر چی شده؟ با بغض ادامه داد: - پس اینا چی میگن؟ بدون اینکه بگذارد من حرف بزنم چ، حرفاش را ادامه داد: - پس چرا قراره ما رو بهفروشند؟ نفس خانوم التماس میکنم اینکار رو با ما نکنید، قول میدم به حرفهای شما گوش بدم! در کنار گوشش زمزمه کردم: - فاطمه جان! گُل دختر، آروم باش! من بهت قول دادم، پس مطمئن باش تا تهش پاش میایستم. بعدشم نبینم اشک بریزی گلم، حالا هم برو وسایلت رو جمع کن و آماده شو که میخوام بفرستمت یک جای خوب! آروم گفت: - کجا نفس خانوم؟ تو رو خدا نذار ما رو بهفروشند! صدایش گریون بود و حالِ من رو گرفته بود! واقعا تحمل نداشتم. با داد گفتم: - فاطمه، اسما، روژان! یالا آماده بشید که قراره برید برای فروش! صدای زجههای اَسما و فاطمه خیلی اذیتم میکرد. کاش میفهمیدند قراره نجاتشون بدم، نه بفروشمشون! ولی این وسط روژان فقط با پوزخند به ما نگاه میکرد بدون ذرهای ناراحتی! هلما بیرون اتاق ایستاده بود. از اتاق بیرون آمدم، خواستم کنار هلما بروم ولی با شنیدن صدای صحبت کردناش منصرف شدم و سرجایم ایستادم! هلما: - نه قربان قراره الان دخترها رو از نگار بگیرم! بله حواسم هست مطمئن باشید نمیذارم بویی ببره! بله قربان، آقا هم بهم اطلاع دادند شما خیالتون راحت! کار رو انجام شده بدونید! متعجب به حرفایش گوش میکردم. من از چی بو نبرم؟! یعنی چی که دخترهارو ازم میگیره؟! خب! من، خودم میخواهم دخترها رو باهاش بفرستم! قربان کیه؟ آقا کیه؟ اطلاعِ چی؟ خیالش از چی راحت باشه؟! کدوم کار رو انجام شده بدونه؟ دیگه واقعا داشتم هنگ میکردم! هلما کیه؟! مگر اون از طرف سرهنگ صادقی نیومده؟ پس از چی داشت حرف میزد؟ باید حواسم بهش باشه! ناظر@M.f @Nedaویراستار ویرایش شده 19 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 19 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مردنامرئی پارت۱۷ ناظر@M.f @Nedaویراستار نمیدونم چرا، ولی حس میکردم هلما خائنه، نمیتونستم بهش اعتماد کنم. نباید بذارم دختر ها رو با خودش ببره! هرطور که شده! کنارش ایستادم. با دیدن من که کار او ایستادهام، گوشیاش را در جیبش گذاشت و به رویم لبخند زد. آرام گفتم: - هلما جان! ببخشید گُلم، ولی دخترها نمیخوان باهات بیان، من با آقای نیکخواه حرف میزنم تا یکم دست نگه داره و دخترها رو نفروشه! با چشمهای گرد نگاهم کرد. متعجب گفت: - نفس خانوم! شما چی دارید میگید؟! یعنی چی که دخترها راضی نیستن؟! خب نباشن، من اونها رو به زورم شده میخرم! مگه به راضی بودن اونها باید اهمیت بدیم؟! اخمهایم درهم رفت! با صدایی عصبی گفتم: - بله که اهمیت میدم! تا اون ها نخوان باهات بیان ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، الانم بهتره بیخیال خرید اونها بشی! من بمیرم هم نمیذارم اونها با تو بیان! متعجب بهم نگاه کرد ولی جلوی خودش را گرفت تا چیزی نگوید. بعد هم حرصی به سمت طبقه بالا، که اتاقش در آن جا قرار داشت راه افتاد. باید هرچه زودتر با سامان راجع به حرفهای هلما صحبت میکردم! باید میفهمیدم؛ مرد نامرئی کی هست؟ خیلی کنجکاوم ازش بدونم! چرا اون رو کسی نمیشناسه؟ مطمئنم هلما با پلیسها همکاری نمیکند! ولی آخه اون از طرف کی وارد این بازی شده؟ این سوالها مثل خوره به جونم افتاده بودند و باید هرچه زودتر به جوابشون برسم! دیگه واقعا دارم کم میارم! اینهمه سوال تو ذهنم هست و من رو از پا در میارند. حوصلهی آسانسور را نداشتم، آرام-آرام از پلهها بالا میرفتم و بدجور ذهنم مشغول این قضایا بود. از فکر اینکه هلما از طرف کسی مامور شده برای دزدیدن دخترها مو به تنم سیخ میشد. اخعه چرا باید سرهنگ صادقی کسی رو بفرستد که من بهش شک دارم؟! از این همه سوال بیجواب عصبی شده بودم. نمیدانم، چیشد! یکهو یک دیوار وسط راه پله ها پیدا شد و سرِ منِ بدبخت، محکم بهش خورد! همینجور که زیر لب به دیوار فحش میدادم و پیشانیام را با دستِ راستم ماساژ میدادم تا دردش کمتر شود، سرم را بالا آوردم! با دیدن دیواری که بهش برخورد کرده بودم دهنم باز ماند،.. ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان مردنامرئی پارت18 ویراستار @Neda ناظر: @M.f دختر خیلی خوشگلی روبهروی من ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. چشمهای مشکیِ زیبایش را با خط چشم مشکی رنگی تزیین کرده بود. ابروهای خوشحالتی داشت. بینی عملی، لبهای زیبا و قلوهای که بهم لبخند میزد. موهای قهوهای رنگش را دورش ریخته بود! لباس سفید رنگی با کفش های پاشنه تخت مشکی پوشیده بود. نگاهش کردم. دستش را جلو آورده و با من دست داد. صدای دلنوازش در گوشم پیچید: - سلام عزیزم! من یاسمنم برادرزادهی آقای نیکخواه. و دستی به پیشانیش زد گفت: - تو حتما نفس خانومی؟ مگه نه؟ یک تای ابرویم را فرستادم بالا و گفتم: - من تا حالا ندیدمتون؟ ببخشید میپرسم؛ ولی شما تا الان کجا بودید؟ لبخندی دلربا زد و گفت: - نه جانا تا حالا ندیدیم یعنی؛ من اینجا نبودم! من ایران نبودم تازه برگشتم. آهانی زمزمه کردم. گفت: - گلم من پزشکی خوندم، بیا بریم اتاقم پیشونیت رو معاینه کنم، شاید بخاطره شدت ضربه چیزی شده باشه. زود گفتم: - نه گلم مهم نیست، ولی چون اصرار میکنی عزیزم بریم! با هم به سمت طبقهای که اتاق من در آن قرار داشت، رفتیم. اینجور که معلومه اتاق یاسمن در همون طبقه است! جلوی یک در به رنگ سفید ایستاد. متعجب نگاه کردم، تنها در با رنگی متفاوت در آن ویلا، اتاق یاسمن بود؟! در را باز کرد و ازم خواست وارد بشم. اولین چیزی که به چشم میخورد؛ رنگ دیوارههای صورتی کمرنگ اتاق بود. تخت دو نفرهی صورتی کمرنگ با محلفهای به همان رنگ. دو طرف تخت دوتا پنجره با پردههای صورتی کمرنگ داشت. لوستر زیبایی وسط اتاق قرار داشت. رنگ صورتیِ اتاق با سقف که به رنگ مشکی بود، تضاد جالبی رو ایجاد کرده بود. همینجور که محو اتاق بودم، صدای یاسمن نگاه من رو از اتاق برداشت: -؛نفس جون! نمیخوای یکم از خودت بگی؟ لبخندی زدم و گفتم: - چرا جانم، من نفس ستودهام، ۲۱ساله، مربیِ رقص دخترها! و شما گلم؟ خندهای کرد و گفت: - منم یاسمن نیکخواه، ۲۸سالمه. آهانی زمزمه کرده و گفتم: - با اجازه، من دیگه از حضور شما مرخص بشم! با لبخند گفت: - اجازه ای مام دست شماس خنده ام گرفت و از اتاقش بیرون آمدم. به طرف اتاق خودم رفتم. اتاقی که عجیب بهم آرامش میداد. هیچوقت حتی تو عمارت پدربزرگم آرامش نداشتم ولی در اتاقی که اینجا بهم دادن آرامش دارم. آرام در را باز کردم تا وارد اتاق شدم، یکی دستم را از پشت کشید. متعجب برگشتم تا ببینم چه کسی این کار را کرده؟ برگشتنم همانا و چشم تو چشم شدنم با آریان همانا! همینجور که به چشمهای آریان نگاه میکردم، صدای پر از غمش بلند شد: - نفس.. چرا میخوای از اینجا بری؟ وا من کی خواستم برم؟ چرا خودم خبر ندارم قراره برم؟ با صدایی متعجب بهش گفتم: - وا.. من کجا قراره برم؟ چرا خودم خبر ندارم؟ آریان گفت: - بابا گفتِ؛ برای این که دخترهارو به هلما نفروشه، تو باید دست راستش بشی و از اینجا بری! چی؟ وا یعنی چی؟! - چی میگی آریان؟! ولی قرارداد من با شما فقط برای مربیِ رقص بود! وای باورم نمیشه بالآخره به اون چیزی که خواستم رسیدم. چطور باور کنم آقا بهم اینقدر زود اعتماد کرده؟ ولی بازم جای شکرش باقیه که حداقل بهم اعتماد کرده و شدم دست راستش. اینجوری میتونم مدرک بیشتری جمع کنم. ولی اگه من بشم دست راست و اون دخترهارو بفروشه چی؟! باید اول یک کاری کنم اونها رو نفروشه! ویرایش شده 4 اسفند، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان: مردنامرئی ویراستار @Neda ناظر @M.f پارت19 آریان رو صدا کردم: - آریان؟ جواب داد: - جانم نفس؟ وقتی گفت جانم حس عجیبی بهم دست داد ولی به روی خودم نیاوردم، گفتم: - من به یک شرط حاضرم دست راست پدرت بشم! آریان با تعجب نگاهم کرد و گفت: - یعنی چی نفس؟ یعنی واقعا میخوای دست راست پدرم بشی؟! نفس جون من اینکار رو نکن! به خدا من دوست ندارم تو این کار رو بکنی اصلا خودم نمیذارم دخترهارو بفروشه! متعجب شدم چرا نمیخواد من اینکار رو بکنم؟ چرا حاضره برای اینکه من اینکار رو نکنم، جلوی پدرش بیایسته و بهش بگه که دخترهارو نفروش؟! مگه پدرش چهخطری برای من داره؟! واقعا داشتم گیج میشدم! آریان آروم کنار گوشم جوری که کسی نشنوه زمزمه کرد: - نفس من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته! و زود ازم دور شد! با تعجب به رفتنش نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم، نفس من دوست ندارم اتفاقی برات بیوفته! یعنی چه؟! با ذهنی مشغول واردِ اتاقم شدم، لباسهایم را درآوردم و سرم را زیر دوش آب سرد گرفتم، سردیِ آب باعث شد به خودم بلرزم ولی باز هم کم نیاورده و همانطور زیر دوش آب سرد ایستادم . میخواستم سردیِ آب حرفهای آریان را از ذهنم پاک کند، ولی خیالی واهی بیش نبود! با موهای خیس وارد اتاق شدم! جلوی آینه ایستاده و به فکر فرو رفتم،«چرا هلما مشکوک رفتار میکنه؟» با همین فکرها از کمد، یک دست کت و شلوار به رنگ سفید با یک تیشرت سفید درآوردم. لباسهارو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. نمیدونستم سامان کجاست! باید پیداش میکردم! به محض خروجم از اتاق، یاسمن جلوی رویم سبز شد، متعجب نگاهش کردم! با دیدن نگاهم لبخندی دست پاچه زد و گفت: - نفس جون میخواستم بگم عمو جان کارِت داره! بعدشم با دست پاچگی از جلویم رد شد و رفت! اَبروهایم بالا پرید، خواستم بگم باشه الان میام ولی قبل از اینکه دهنم باز شود، اون از دیدم پنهان شد! آروم سرم را تکان داده و به سمت راهپِله به راه افتادم! جلوی در اتاق آقای نیکخواه ایستادم و آروم در زدم، درهمان لحظه آقای نیکخواه گفت: - بفرمایید! وارد شده و آروم سلام دادم. بعد اینکه سلام کردم، آقای نیکخواه دستور داد تا روبهروی میز کارش روی مبلها بنشینم! بعد از اینکه نشستم شروع کرد به حرف زدن. آقای نیکخواه: - نفس جان بهت گفتم بیای این.جا تا بهت بگم که من میخوام بشی دست راستِ من و اینکه خیالت بابت دخترها راحت باشه نمیفروشمشون! متعجب شدم! چه اصراری داشت تا من بشم دستِ راستش؟! ویرایش شده 29 دی، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ویراستار@Neda @M.fناظر پارت20 با صدایی زمزمه مانند گفتم: - باشه پس من میشم دست راست شما! دیگر حرفی نزدم. آقای نیکخواه هم سکوت کرده بودند و این خیلی عجیب بود! مطمئن بودم برایم نقشهها دارد، بنابراین ترجیح دادم فعلا چیزی نگویم تا خودشان شاید شروع به حرف زدن کنند. چیزی نگذشته بود که گفت: - پس اگر که تو مشکلی نداری، من به خدمتکارها بگم برایت در ویلای من اتاقی آماده کنند، چون تو باید از این بهبعد آنجا بهمانی! آهانی زمزمه کرده و از جایم بلند شدم و گفتم: - پس با اجازهتون من برم وسایلم رو برای رفتن جمع کنم فقط، اینکه رامتین میتونه باهام به عنوان بادیگاردم بیاد؟ اول سرش را برگرداند، کنجکاو نگاهم کرد بعد گفت: - بله میتونه بیاد چون تو چه اینجا چه اونجا به بادیگارد نیاز داری! خداروشکر حداقل نگفت که سامان باهام نیاد، سری برایم تکان داد. منم از اتاق خارج شدم به محض ورودم به اتاق سامان مثل عجل معلق سر رسید. با تعجب نگاهش میکردم که آستینم رو گرفت و کشید به گوشهایی از اتاق که دوربین بهش دید نداشت، آروم گفت: - نگار؟ یعنی چی! واقعا میخوای بشی دست راست آقای نیکخواه؟! تعجب کردم! اون از کجا خبر داشت؟ خوده منم همین آلان فهمیدم! آروم مثل خودش زمزمه کردم: - تو از کجا فهمیدی؟ خودم همین امروز متوجه شدم. دستی به موهایش کشید، مشکوک بهش نگاه کردم، اونم آروم گفت: - خب راستش آریان بهم گفت ازم خواست نگذارم تو بشی دست راست پدرش! دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم! آریان رفته بود از سامان خواسته بود نگذاره من بشم دست راست پدرش، آخه چرا؟! آروم به سامان گفتم: - میشه بری بیرون؟ میخوام یکم بخوابم! راستی توام باید باهام به عنوان بادیگارد بیای، آقای نیکخواه اینطور خواستن! اول یکم تعجب کرد ولی بعد گفت: - باشه نگار، پس تو برو یکم بخواب منم میرم فعلا وسایلمو جمع کنم! رو بهش لبخندی زدم، اونم از اتاق خارج شد. حموم رفتم و لباسهایم رو عوض کردم. خودم رو روی تخت انداختم، چشمهام رو بستم تا خوابم ببره! ویرایش شده 3 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 2 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ویراستار @Neda ناظر @M.f پارت21 با صدایی بلند در زدن یکهو چشمهایم باز شد، وحشت زده از جا پریدم! متعجب نگاهی به سمت در انداختم، کی بود اینطور وحشتناک در میزد؟ بلند شده و نگاهی به لباسهام انداختم، بد نبودن، راه افتادم به سمت در تا بازش کنم. به محض اینکه در رو باز کردم، با چهرهای وحشت زدهای آریان رو به رو شدم! آریان با وحشت گفت: - نفس زود باش باید بریم! تعجب کردم، چرا باید بریم؟ اصلا کجا بریم؟ خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم، آستینم محکم توسط آریان کشیده شد،. از اتاق محکم به بیرون پرت شدم، از جایم بلند شدم تا چیزی بهش بگم، ولی اون نذاشت منو محکم به دنبال خودش کشید. تند- تند من رو از پله ها پایین برد، ویلا خیلی خلوت بود. تعجب کردم! ولی طولی نکشید که توسط آریان از ویلا به بیرون کشیده شدم. سوار ماشینش شدیم! پاش رو محکم روی گاز فشار داد، بالآخره دهنم باز شد و تونستم بگم: - آریان چته؟ من رو داری کجا دنباله خودت میکشونی؟ اصلآ کجا داریم میریم؟، اَه آریان! با توام جواب بده. برگشت نگاهی ناراحت بهم انداخت، گفت: - نفس جامون لو رفته! محاصره شده بودیم! یاسمن تیر خورده همه رفتن، فقط منو تو مونده بودیم! وا؟ یعنی چی که محاصره شدیم؟ باز خواستم چیزی بگم ولی نذاشت و گفت: - میدونم چی میخوای بگی! رامتین حالش خوبه، اون با پدرم اینا رفت، من قرار بود تو رو با خودم ببرم ویلای اصلیمون، از اولم اینجا جامون امن نبود فقط پدر اصرار داشت که همینجا بمونیم! حالا هم نگران نباش، نیم ساعت دیگه میرسیم . خودت با چشمهای خودت میبینی رامتین حالش خوبه، فقط لطفا الان چیزی نگو بذار فکر کنم ببینم چطوری لو رفتیم! هیچی نگفتم، سکوت کرده بودم فقط میخواستم هرچه زودتر به ویلاشون برسیم تا بدونم سامان واقعا حالش خوبه یا نه؟ خیلی نگرانش بودم هرچی نباشه اون الان تنها کسی بود که دارمش و این نگرانیِ من واقعا بهجا بود! ویرایش شده 3 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 6 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 6 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ویراستار: @Neda پارت22 بالاخره نیم ساعت طاقت فرسا به پایان رسید. آریان ماشین رو جلوی یک ویلای مجلل نگه داشت، و دستش رو روی بوق فشار داد. م همان لحظه در باز شد. آریان ماشین رو درون ویلا پارک کرد و از ماشین پیاده شدم. منتظر ایستادم تا آریان هم پیاده شود و باهم داخل ویلا بریم. بعد خاموش کردن ماشین ازش پیاده شد و باهم دیگه به سمت ورودی ویلا راه افتادیم. به محض ورود به داخل چشمم به سامان افتاد که کنار هلما نشسته بود و عصبی زیر لب باهم دیگه حرف میزدند. با کنجکاوی به سمتشون رفتم. حتی بدون اینکه به کسی دیگری توجه کنم! کنارشون ایستادم. که سامان گفت: - نفس بیاید بریم تو باغ حرف بزنیم! و زودتر از ما راه افتاد. من و هلما هم مثل جوجه اردکها پشتسرش راه افتادیم. بعد از چند دقیقه به گوشهای خلوت از باغ رسیدیم. سامان ایستاد، ماهم پشتسرش ایستادیم. روش رو برگردوند و گفت: - مثل اینکه یک اتفاقی افتاده! دایی از حملهای پلیسها خبر نداشت! سرهنگ صادقی هیچ حرفی راجع به حمله بهش نزده بود! متعجب بهشون نگاه کردم. واقعا مونده بودم چی بگم؟ در همون لحظه سامان گفت: - نفس؟ رفتی حال یاسمن رو بپرسی؟ وای تازه یادم افتاد آریان گفته بود اون تیر خورده یکی محکم تو سرم زدم. رو بهش گفتم: - وای نه خوب شد یادم انداختی، من برم حالشرو بپرسم، شما دوتاهم دیگه اینجا نیایستید! بیاید باهم بریم،. زودتر ازشون راه افتادم. تقریباً به ویلا رسیده بودم که آقای نیکخواه را دیدم، داشت سره نگهبانایی که جان سالم از درگیری به در برده بودن داد میزد! بهش حق میدم هرچی نباشه تنها برادرزادش تیر خورده و خب اونم از چشم نگهبانها میبیند. ناظر: @M.f ویرایش شده 7 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 4 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elsa__f4_a ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ویراستار: @Neda ناظر: @M.f پارت23 به سمتشون راه افتادم تا هم با آقای نیکخواه حرف بزنم، هم سراغ یاسمن رو ازش بگیرم! به محض اینکه کنارشون ایستادم، آقای نیکخواه برگشت و نگاهم کرد و گفت: - نفس جان دخترم حالت خوبه؟ نگرانت شدیم! بهش نگاهی انداختم، نمیدونم چرا حس میکردم واقعا نگرانم شده! بنابراین نخواستم بیشتر نگران بشه و لب گشودم تا حرفی بزنم: - ممنون! من حالم خوبه، میتونم بپرسم چطوری بهمون حمله شد؟ آخه تا من رفتم یکمی بخوابم که هیچ خبری نبود! راستی یاسمن چطوره؟ شنیدم تیر خورده! واقعاً نگرانش شدم، میتونم برم ببینمش؟ نگاهی بهم انداخت بعدش گفت: - خودمم نمیدونم چطوری بهمون حمله شد! یکهو با شنیدن صدای تیراندازی تعجب کردیم! یاسمنهم رفته بود تو باغ یکمی قدم بزنه، انگار همون جا بهش شلیک شده! الان یکم حالش بهتر، آره میتونی بری ببینیش، وایستا به خدمتکار بگم راهنماییت کنه. بعد خدمتکارو صدا کرد و گفت من رو تا اتاق یاسمن راهنمایی کند. پشت سر خدمتکار راه افتادم از پلهها بالا رفت. وارد اتاقی در طبقهی دوم شد. همراهش رفتم، با هم دیگه جلوی یک در ایستادیم در زد با شنیدن صدای یاسمن که گفت بفرمایید خدمتکار از جلوی در رفت کنار منم وارد اتاق شدم. به محض ورودم به اتاق چشمم به یاسمن افتاد که روی تخت خوابیده بود و دستش باند پیچی شده بود. حدس زدم دستش تیر خورده، با قدمهایی آروم رفتم کنارش ایستادم و شروع کردم به حرف زدن: - وای.. خدا.. چی شدی تو دختر؟ اصلآ کی بهت گفت تیر بخوری؟ صدام پر از غم شد و ادامه دادم: - آخه یاسمن من نمیگی تو چیزیت بشه من چه خاکی بریزم به سرم؟ آخه چرا مواظب خودت نیستی تو؟ حالا بگو ببینم حالت چطوره؟ بهتری؟ یاسمن اول گیج نگاهم کرد بعد خندید و میان خندهاش گفت: - نفس خدا خفهات نکنه، اینا چیه میگی؟! آره جانم حالم خوبه! مگه دست من بود تیر بخورم عشقم؟ خب تیر خورد به من نه من به تیره! ویرایش شده 8 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Neda ویراستار Neda 4 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/4582-رمان-مرد-نامرئی-نویسنده-eli_hoseiniکاربر-انجمن-نودهشتیا/ رمانی، پر از معماء👩🦯 اگر نام مرا با الماس بنویسند یا ننویسند چه تفاوت؟ تو مرا بشناس... تو مرا بخوان... تو مرا دریاب!👩🦯 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .