ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم نام داستان کاروانسرا نویسنده ملیکاملازاده ژانر:تاریخی،عاشقانه خلاصه:ماجرای عاشقانه این داستان بر گرفته از تخیلی نویسنده و صرفا جهت آشنایی بیشتر دوستان با تاریخ کشور عزیزمان است. مقدمه: بوکفسکی در جایی نوشت؛ ما همه خواهیم مرد، همگی ما.عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی اینطور نیست. ما از مسائل بیاهمیت زندگی وحشتزده و ویران میشویم. ما در هیچوپوچ زندگی غرق شدهایم. @ساندیس @Masoome @معصومه @sitapourmand @آیناز نوریانی @MCH @آفتابگردون @tintin @M.gh @My ویرایش شده 17 دی، ۱۴۰۰ توسط ملیکا ملازاده 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول دلارام نگاهی به دیگر میزها انداخت و دوباره به سمت داوود بازگست و لبخند زد. داوود نیز با لبخند گفت: - خسته شده ای؟ دست و پای خود را گم کرد. - خیر، خوش هستم! داوود که حال بد او را درک کرد دستش را گرفت و گفت: - ای هم آغوشم، به باغ برویم تا یکم حالت بهتر شود. دلارام و داوود به باغ کاروانسرا رفتن. دلارام دست داوود را در دست فشرد. پنج سال از هنگامی که به بردگی گرفته شده و صاحب این کاروانسرا که قصد داشت مسافرخانه خویش را همچون رقاص خانه ها سازد وی را که دختی زیبا دید با سیصد درهم خریدو در سالنی که برای عیش و نوش مردان آماده کرده بود جای داد. دلارام دختی یهودی بود که در غرب عراق عجم می زیست اما بعد از کشته گشتن خانواده اش به دست بزرگان خاندان خودش از آنجا فرار کرد و چند شب بعد تاجری او را پیدا و به اسارت گرفت. او حال بیست سال داشت و مدت ها بود که لباس های گران و تیره رنگی برتن می کرد و این سخاوت را در پی رقص برای مسافران، شراب ریختن برایشان و در انتها به اتاق های کوچک و غریب کاروانسرا رفتن تاوان می داد. حال در کنار داوود ایستاده بود و وی که اقامت سه شبه اش را بخاطر دلارام به شش شب ارتقاع داده بود هیچ گاه در این چند شب به وی نزدیکی نکرده بلکه فقط دستش را در دست گرفته، به درد و دل هایش گوش می داد و موهایش را نوازش می کرد. دلارام بعد از سالها خود را زنی اصیل و عفیف می دانست که شخصی او را زیباترین می داند و برایش حرمت قائل است. او درست اندیشه می کرد زیرا پوست سفید، چشمان کاهویی و دلربایی گیسوان مشکی اش دل داوود را برده بود و او را مجذوب ساخته بود. - هنوز نگفته ای برای چه به اینجا آمده ای. داوود نگاهش کرد. - به دیدار اردشیر دوم کینخواریه می روم. - از او کمی شنیده ام. - از کجا شنیده ای؟ - مسافران راجبش با یکدیگر سخن می گویند. داوود او را به دنبال خود کشید و در ذهن حس کرد دلارام از بی کاریست راجب این چیزها سخن می گوید. - چه شنیده ای؟ - یکی از اسپهدان باوندیان طبرستان مادربزرگ او خواهر رستم پنجم بودهاست. او کسی است که پس از حمله مغول مجدداً حکومت باوندیان را احیا کرد و مؤسس سومین شاخهٔ این خاندان، کینخواریه، میباشد. ویرایش شده 17 مهر، ۱۴۰۰ توسط ملیکا ملازاده 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) - پس راجب او می دانی. - آری. اشاره کرد بیشتر به او نزدیک شوم و دستش را دور گردنم انداخت. این کار او برای نخستین بار بود. - از اینجا ماندنت ناراحت هستی؟ - چه کسی از نجس شدن عفافش خوشنود است؟ با دستی چانه مرا گرفت و به سوی خود بازگرداند. - پس با من بیا. بهت زده نگاهش کردم. - چه کنم؟! - تو را خواهم خرید و با خویش به سرایم خواهم برد. بانوی خانه ام می شوی و هر آنچه بخواهی به تو خواهم داد. دلارام نمی دانست از شدت ذوق چه بگوید. - دا... دا... داوو...د! داوود به او لبخند زد و گفت: - به حجله ات بازگرد تا من بروم با اربابت سخن بگویم. به پا خواست و به سوی ساختمان بازگشت اما ناگاه عقب گرد کرد. - راستی، من اردشیر دوم هستم. و در مقابل شوک دومی که به دلارام وارد شده بود داخل رفت. دلارام به حجره مشترک خودش با شش عدد از رقاص ها بازگشت. در گوشه ای کز کرده و ضربان قلبش را می شمارد. انگاری در هر ثانیه هزار بار می زد. پریسان یکی دیگر از زنان رقاص خانه پرسید: - تو را چه شده اینگونه مضطربی؟! - آتش بر قلبم چیره شده! نگران در مقابلش نشست. - چرا؟! - نمی دانم؛ نفس هایم به سختی بیرون می آید. - وای دلارام گمان برم بسیار نوشیده ای! بگذار برایت کاسه ای آب بریزم. کاسه ای آب به او داد. دلارام کاسه را به سوی لبانش برد که در به شدت باز شد. کاسه بر روی زمین افتاد و نگاه وحشت زده اش به رئیس کاروانسرا بود. - دلارام... به دنبالم بیا. چنان لحنش خشمگین بود که اشک در چشمان دلارام دوید و برخاست و به دنبالش رفت. حال باغ خلوت بود و جز چند مدهوش که تلو تلو خوران در باغ راه می رفتند شخصی به چشم نمی آمد. رئیس کاروانسرا بازوی وی را گرفت و به پنهان ترین قسمت باغ کشید. - آیا تو می دانستی؟ دلارام که تمام وجودش می لرزید گفت: - چه... چیزی را؟! - که او سلطان اردشیر است. - به تازگی... دانستم. - این را نیز می دانی که وی خواهان تو است؟ در مقابل هیکل بزرگ وی دلارام خود را بسیار ضعیف می پنداشت. - آ... آری. ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط ملیکا ملازاده 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) - تو بیجا کرده ای! جرات پاسخ دادن نداشت. رئیس کاروانسرا آرام دم گوشش گفت: - مگر نمی دانی آرامش شب های من تو هستی؟ آب دهانش را قورت داد. سردی را بر روی شکمش احساس کرد. نگاه انداخت، خنجر بود. - ش... شما چه می کنید؟! رئیس کاروانسرا با تحدید گفت: - یا فردا به او می گویی که همراهش نخواهی رفت، یا همین جا جان تو را خواهم گرفت. دلارام او را می نگریست. شرط عقل آن بود که جانش را به فرارش ترجیح دهد اما دیگر تن و روحش از نجاست خسته گشته بود! تا آن زمان مجبور بود اما کنون احساس می کرد حتی لحظه ای نمی تواند تحمل کند پس گفت: - نمی گویم. و سپس خنجر به داخل شکمش فرو رفت. قَسَم بِه وَعدِه ی شیرینِ "مَن یَموت یرءنی" من ایستآده بمیرم به احترآم عَلی(ع) داستان را تمام می کنم در امروز هفده، مرداد، هزار و چهارصد همزمان با روز خبرنگار به یاد شهید وحید زمانی نیا ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط ملیکا ملازاده 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ دوستان نظراتتون رو زیر همین پست بگین 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ داستان کوتاه و قشنگی بود. مشکلات نگارشی داره که باید درستش کنی. نکته بعدی اتفاده از کلمه شرابه که جزو ممنوعه هاست. به عنوان داستان پارتای کمی داشت. گستزش دادنش سخت نیست و جذابترش میکنه. حتی میتونه تبدیل به یه رمانم بشه. لذت بردم. موفق باشی! 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .