sahel56 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: یه دندگی به سبک ما نام نویسنده: sahel56 (ساحل۵۶) ژانر: طنز- اجتماعی- عاشقانه هدف: توی اوضاع قرنطینه بهترین چیز خندیدن و ناامید نشدن از تمومی این وضعیته! شاید با این رمان بتونم خنده روی لبانِ خواننده ها بیارم و تا حدی اون ها رو سرگرم کنم. ساعات پارت گذاری: نا معلوم خلاصه: دوتا دختر خوب و بد پیش هم ناقصن چه برسه به رو به روی هم؟ این وسط دو تا دوستی که نمی دونن طرف کدوم یکی باشن گیج میشن! اگه می خواید جنگ جهانی سوم رو البته تو دانشگاه بین این دو دختر و اونهایی که نمی تونن انتخاب کنن ببینید پیشنهاد می کنم با ما همراه باشید! مقدمه: تو بدی و من خوب... تقصیر خودته که این جنگ آغاز شد منم قسمت بدِ وجود خودمو دارم. این وسط اونا نمی دونن طرف من باشن یا تو بلاخره هر چی باشه لجبازی و یه دندگی به سبک ماست! ویراستار: @Aryana ناظر: @مُنیع لینک صفحه ی نقد و بررسی رمان یه دندگی به سبک ما: @N.a25 ویرایش شده 16 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 13 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) توجه توجه: این رمان قصد توهین به هیچ کسی رو نداره! نه اینکه دختر خوب باید حتما اینطوری باشه تا یه دختر نمونه و خوب باشه؛ نه یه دختر بد یا خوب حتما خصوصیات شخصیتها رو داره تا دختر خوب یا بد باشه؛ این فقط یه داستان محض سرگرمی و وقت گذروندنه امیدوارم خوشتون بیاد. #پارت ۱ "یه دندگی به سبک ما به قلم Sahel56" * از زبان آناهیتا* با قیافهای خنثی برای توصیههای مامان سر تکون میدادم و پشت گوش مینداختم! آخرش که حرفاش تموم شد گفت: - استرس نداشته باش دخترم؛ بازیگوشی نکن اونجا دیگه دبیرستان نیست درسات خیلی سنگین میشه ۲۴ تا واحد هم که انتخاب کردی زود زود لیسانستو میگیری! آدامسمو ترکوندم و گفتم: - مامان اگر میخوای تأخیر داشته باشم تا از همین امروز بهم متلک بدن بازم حرفاتو تکرار کن. مامان گفت: - حاضر جوابی بسه پاشو برو راشا منتظره! ابروهام رو بالا انداختم، همین روز اول دفتر مدیر نرم خوبه. از توی خونه در اومدم و همینطور پشت سر هم دکمهی آسانسور رو فشار میدادم. با بیحوصلگی به در آهنی آسانسور چشم دوختم که با صدای سگ از جا پریدم. به سمت راست نگاه کردم و کسی رو ندیدم جز، سگ خانم میرزایی! براش زبونی در آوردم و پخی به روش کردم که تند رفت توی واحد صاحبش. بلاخره در آسانسور باز شد؛ وارد شدم و با بیخیالی دکمهای همکف رو فشار دادم. برای اولین تجربهی روبرو شدن با دانشگاه هیچ حسی نداشتم ولی میدونستم باید با یه چیزی بدتر از گیر دادن مامان به رتبهی کنکورم و درسهایی که برای کنکور نخوندم سر و کله بزنم؛ این چیزا چیه دارم میگم دانشگاه اصلا قابل مقایسه با دبیرستان و کنکور نیست! اصلا بذارید خودم رو معرفی کنم؛ اسم و فامیل: آناهیتا سبزیزاده! همیشه با فامیلم مشکل داشتم، آخه سبزی زاده دیگه چه صیغهایه؟! اینم بگم توی کل دوران مدرسه هربار یه لقب داشتم از جمله: - سبزی فروش- سبزی مجانی- ترب زاده- قرمز نازاده و... بله همونطور که مشاهده میفرمایید تنوع کاملا توی تک-تک مراحل زندگی من بیداد میکنه! سنمم که بهتوچه مگه فضولی؟! باشه لوس بازی رو ولش کنیم ۲۰ سالمه دو سال پشت کنکور موندم تا بتونم همینجا برم دانشگاه آخه مامان گرامی شرط گذاشته بود به شرطی میذارم بری دانشگاه که توی همین شهر قبول شی! بله مامانم میخواست دستی- دستی آیندهی من رو خراب کنه؛ حالا اینها رو بذاریم یه گوشه حدس بزنید چی قبول شدم؟ هنر! بله همون که خوندید، هنر! بابا هنر دیگه چجور فرشیه؟ فکر کن از بچگی پرنسسِ پزشک بابا، خانم دکتر مامان، اسکل داداش و گاو خواهر باشی اونوقت هنر قبول شی! بگذریم چه بلوایی سر این قضیه پیش اومد ولی خداروشکر امروز دیگه میخوام عین آدم رفتار کنم! به طبقهی همکف رسیدیم؛ بدون سلام و علیک با نگهبانی که سر چرت بود یه راست رفتم داخل گوشه و بعد از کلی شوت کردن یه سنگ ریز بدبخت به ماشین راشا رسیدم و سوار شدم. در رو بستم و گفتم: -برو زود باش که دیرم شد! همونطور که به بیرون خیره بود گفت: - آآ جملهی جادویی این مواقع؟! با لجبازی گفتم: - لوس نشو راه بیوفت. برگشت سمتم و گفت: - این نیست در ضمن یکم مؤدب باش این چه رفتاریه با برادر بزرگت؟! یکی از ابروهام بالا رفت، در ماشین رو باز کردم و به قصد بیرون رفتن از ماشین کمرم رو خم کردم و در همون حال گفتم: - اوکی، پس میرم به بابا میگم با... انگار حدس زده بود میخوام چه موضوعی رو باز کنم که سریع گفت: - باشه آروم باش، بیا ماشین رو روشن کردم! و بعد صدای استارت ماشین اومد. لبخند پیروز مندانهای زدم، بالا تنهم که از ماشین بیرون رفته بود رو آوردم داخل و در رو بستم. بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدیم؛ کمی دور تر از دانشگاه نگه داشت و با نیشخند گفت: - خوش بگذره! پوزخندی زدم و با تشدید و تمسخر گفتم: - آره چقدر خوش میگذره! از ماشین بیرون اومدم و در رو محکم بستم. تا در رو بستم گازش رو گرفت و رفت. ای نامرد! حداقل دوثانیه میشوند برم داخل دانشگاه! البته خرسی شدم واسه خودم بهتره به این چیزا دل خوش نکنم. خب روز اول بدبختیهای صد و هفتاد و شش برابر شروع شد؛ پیش به سوی مرگ! به سمت در دانشگاه حرکت کردم، یه لحظه قلبم ریخت تو سرویسم! من کارت دانشجوییم رو آوردم؟! سریع کولهرو روی زمین زمین گذاشتم و دنبال کارت گشتم؛ آخرش یه چیز پلاستیکی و مربعی شکل به دستم خورد. در آوردمش و بررسیش کردم، خودش بود. زیپ کوله رو بستم و یه بندش رو انداختم روی شونم! کارت رو همونطور تو دستم گرفته بودم. از خدا که پنهون نیست شما هم که دارید زندگی فلاکت بار منو میخونید پس از شما چه پنهون؟! یکم استرس گرفته بودم. به خودم گفتم: عیبی ندارد بزرگ میشی یادت میره! به سمت نگهبان حرکت کردم و جلوش ایست کردم. کارت رو نشونش دادم، یه نگاه متختصر و کوتاه بهش کرد و کنار کشید تا وارد شم. وارد دانشگاه شدم و به فضاش نگاه کردم. کتاب خونه سمت چپ، یه دانشکده هم سمت چپ، یه توالت عمومی بزرگ سمت راست، یه ساختمون کوچیک که فکر کنم خوابگاه بود هم دورتر از توالت و یه ساختمون بزرگ وسط که یه پرده کشیده بودن پیش ورودیش و یه خانم که پشت میز نشسته بود و بقیه رو چک میکرد! پسرا از سمت چپ وارد میشدن و دخترا هم از سمت راست، وات ده هل؟! فازشون چیه اینا؟! نکنه الان به سر و ریختمم گیر بدن؟! سوالام رو توی ذهنم نگه داشتم تا بعداً جوابی براشون پیدا کنم، یه عده داشتن حرف میزدم و یه عده نشسته بودن روی نیمکت . یه راست به سمت میز خانمه حرکت کردم و بعد از چند دقیقه توی صف ایستادن نوبت من شد! خانمه سرش رو از توی برگهها در آورد و به من نگاه کرد. اخم غلیظی رو صورتش ایجاد شد و گفت: - خانمم این چه سر و وضعیه؟! بیا دیدید گفتم! اگه من بخوام هر روز بخاطر این مسائل با این یارو سر و کله بزنم که پیر میشم. دوباره رفتم توی جلد همون آناهیتای خنثی ولی این زبون کوتاه! بهتر بود در برابر حرفاش سکوت کنم اونوقت سریع تر وارد ساختمون میشدم. یه دستمال کاغذی کند داد بهم و گفت: - پاککن ببینم. دختر پشت سریع از خنده پتقی زد که با حرص کوبیدم به پاش! برگشتم سمت همون خانمه؛ ببینم انتظار نداشت که با دستمال کاغذی ماتیک جگریِ ۲۴ ساعته و ریملم رو پاک کنم؟! گفتم: - خانم با دستمال کاغذی پاک نمیشن! با اخم و داد گفت: - یعنی چی؟! دوتا دستمال دیگه کند و ادامه داد: - اینا رو بگیر پاشو برو توالت نبینم با این آرایشها برگردی ها! پوفی کردم و دستمالها رو گرفتم. خداروشکر دیگه اونقدرام روی لاک و اینا دقیقه نمیشد ولی مثل اینکه این خانمه بدجور سر آرایش سخت گیر بود. رفتم توی دست شویی و تا تونستم آب به صورتم زدم و با هزار زور و بدبختی آرایشام رو پاک کردم. دوباره راهِ رفته رو برگشتم پیش خانمه! این دفعه افراد داخل حیاط فقط سه چهار نفر توی صف بودن. خانمه یه نگاه به لباسهام کرد، وای خدا دوباره نه! گفت: - این دیگه چیه پوشیدی؟! گفتم: - خانم میشه من سریع تر برم تو ساختمون؟! یه نگاه غضبناک، از اونایی که مامان همیشه بهم مینداخت، انداخت و گفت: - کارت دانشجوییت رو بده! کارت رو که وقتی تو توالت برای پاک کردن آرایشهام داخل کیفم گذاشته بودم رو در آوردم و بهش دادم! بعد چند دقیقه بررسی و هی نگاه کردن به من کارت رو بهم پس داد و گفت: - سمت راست از طرف بانوان وارد شو! پوفی کردم و پرده رو کنار زدم. رفتم سمت یه چند تا دختر که انگار اکیپ بودن و خواستم بپرسم که کلاس هنر ترم یکیها کجاست که یکی بهم تنه زد . تقریباً پرت شدم سمت راست و کولک افتاد. هر (بوق) بود با شدت زد ها! برگشتم دیدم یه دختر چادری داره کتاب هاش رو از روی زمین جمع میکنه و یکی دوتا دختر از همون اکیپ هم کمکش میکنن! یکی ازم پرسید: خوبی؟! سری تکون دادم که دختر از روی زمین بلند شد و تازه میتونستم صورتش رو ببینم. بینی ساده اما سر بالا، چشمهای خرمایی، مژههای پرپشت، صورت گرد و سفید با چند تا جوش خیلی ریز که تقریباً رفته بودن، لبهای قلوهایِ کوچک وبا رنگی عادی! بدون هیچ آرایشی و خیلی ساده! انگار تازه نگاهش به من و کولهش افتاد. کولهم رو برداشت و به سمت گرفت و معذرت خواهی کرد. خیلی متکبرانه، مغرورانه، و از خود راضیانه ( @[email protected] ) گفتم: - تو به چه جرعتی زدی به من؟! قیافهی رنگ جدی به خودش گرفت و گفت: - عذر خواهی کردم. با همون لحن ادامه دادم: - عذر خواهی به چه دردی می خوره وقتی هم شونهم درد گرفت هم کولهم خاکی شد؟! اون دخترا دیگه داشتن با تعجب به پرویی من نگاه میکردن. خب چیکار کنم شونهم تیر میکشه از درد! ( ای روباه مکار) دختره انگار بدجور کفری شد چون کوله رو زد به شلوار جین که خاکش بره و دادش دستم. گفت: - خب حالا دیگه خاکی نیست، اگر خیلی دستتون درد میکنه و ضعیفید بهتره یه چکاب برید! ای پرو من رو مسخره میکنه؟ شیطونه میگه برداشتی که ازت میکنن رو ولش، برو به این دختره نشون بده با کی طرفه! روش رو ازم گرفت و زیر لب گفت: - عجب آدمهایی پیدا میشن ها! سعی کردم به اعصابم مثلث ( @[email protected] ) باشم پس از اون دخترا پرسیدم کلاس ترم یکیها کجاست که اونهام سمت راست رو بهم نشون دادن! خلاصه چون دو دقیقه مونده بود تا کلاس شروع شده سریع وارد کلاس اول که مخصوص شاخهی من توی رشتهی هنر بود شدم و سر یکی از صندلیها ولو شدم که از شانس بسیار بسیار خوب من صندلی کج شد و افتاد رو بغل دستیم! اونم در حالی که سعی داشت صندلی و من رو هل بده اونور گفت: - برو اونور روی من پهن کردی خودت رو! صندلیش رو گرفتم و خودم رو به سمت جام با صندلی هل دادم. بعدش با نیش باز نگاهش کردم که استاد اومد و در همون لحظه یکی زد روی میزِ همون بغل دستیم و گفت: - سامانی! اونم بلند شد زد روی میز و گفت: - ساسانی! دختری که انگار اسمش ساسانی بود گفت: - من میخوام اینجا بشینم. یهو نمیدونم چرا از دهنم پرید: - اینجا جای اونه چون اون اولش نشست. وا من چمه عین خیار میپرم وسط؟! اون دختره بغل دستیم هم بی اهمیت به حرف من گفت: - چه خوش شانسیی، دبیرستان و دانشگاه باهم! دوتاشون همزمان پوزخند زدن من هم بلانسبتم عین بز نگاهم میچرخید بینشون! استاد هم با اخم زد روی میز و گفت: - خانمها چه خبره؟! حالا این میزهای بیچاره چه گناهی کردن که هی چک میخورن؟ (هر هر هر!) توجه توجه: این جمله رو کسی داره میگه که خودش تو متوسطهی اول با خودکار و غلطگیر میزها رو نقاشی میکرده و اسکای انگلیسی مینوشته گفتم در جریان باشید. من و سامانی همزمان گفتیم: - این خانم میخواد حواس مارو از شما پرت کنه! هردومون از تعجب برگشتیم سمت هم. استاد گفت: - لطفاً بشینید سر جاتون همین اول بده که منفی بگیرید اسمتون چیه؟! یهو یکی از ته کلاس داد زد: جمیله ساسانی! استاد سری تکون داد که اونم با حرص سر یه صندلی خالی نشست. سامانی برگشت سمت من و گفت: - آماندا من هم با لبخند گفتم: - آناهیتا @Partomah @Redgirl @im._Atria @unknown @Taraneh.Gh @ناری بانو @بوقلمون @Otayehs @Saghar @Sahar_66 @like moon @Parisa.r @Najmeh @M.gh @tamana @Yasi.. @Banoo.Alashi @S.u ویرایش شده 15 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 13 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) # پارت ۲ هر دومون یه لبخند دندوننما یا بهتره بگم لوزالمعدهنما زدیم و به استاد گوش کردیم. *** از کلاس خارج شدیم که نفسم و بیرون دادم. آماندای بیچاره از خستگی عرق میریخت. آماندا: بابا یارو چقدر فک میزد، من اصلا این استادها رو درک نمیکنم نزدیک بود ماجرای طلاق برادرزادهی داییِ دامادش رو برامون تعریف کنه عجب خاله زنکیه مرتیکه! بعد اسم خانما تو پر حرفی بد در رفته نگاهشون کن! ریز خندیدم و رفتیم به سمت حیاط! روی یه سکو نشستیم. اماندا یه بطری اب که از سردی پلاستیکش عرق کرده بود در اورد که سریع از دستش قاپیدم و سر کشیدم. بعدش در حالی که بطری خالی رو بهش پس می دادم گفتم: -کی فکرشو می کرد که ساعت اول دانشگاه اینقدر سخت و خفقان اور باشه؟ در حالی که پوکر نگاهم می کرد گفت: - عمهی من. بعدش بلند شد تا از پهنا به هشتاد و پنج تیکه تبدیلم کنه که دستش و خوندم و سریع دویدم سمت توالت عمومی! در حال که سرمو به سمت چپ متمایل کردم تا اماندا رو ببینم محکم خوردم به یه کسی یا چیزی! آماندا هم چون داشت با سرعت میدوید از ایست من تعجب کرد و تعادلش رو از دست داد و زرتی افتاد رو منو اون کسی که من بهش خورده بودم. صدای خونسرد اما خشمگین دختری باعث شد سریع سرمو بیارم بالا: حواستون کجاست از روم بلند شید. وقتی نگاهم کرد چشمای اونم گرد شد. همون دختری بود که سر تنهای که بهم زد باهاش بحثم شد. انگار اونم تعجب کرد بخاطر همین اخمی کرد و دوتامون و هول داد و بلند شد. یه دختر چادری دیگه پشت سرش با تعجب مارو نگاه میکرد. اماندا دستش رو گذاشت رو شونم و گفت: - این چش بود؟ سرم رو به نشونهی ندونستن تکون دادم. به ساعتم نگاه کردم؛ دو دقیقه! داد کشیدم: بدو! @Aryana ویرایش شده 16 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *از زبان بهاره* تند-تند از حیاط اومدم بیرون و سر وار آیانسی که نیم ساعت پیش گرفته بودم شدم. استرس داشت خفم میکرد بدجوری میترسیدم روز اول دانشگاه برداشت بدی ازم بکنن و تا آخر لیسانسم نتونم دیدگاهها رو به خودم عوض کنم. گوشیم توی جیب مانتوم ویبره میرفت. کمی چادرم رو کنار زدم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم که اسم حنانه نمایان شد. جواب دادم و آروم گفتم: - بله؟ حنانه که باز رگ فردوسی بازیش بالا زده بود گفت: - کجایی که حوصله ته کشید، نبود من برای او رنج میکشید! گفتم: - اوهو! تو یه دفعه برو برای ادبیات کنکور رو نود بزن. گفت: اسکل من کنکور رو ۸۹ زدم برای هنر کافیه! گفتم: حالا چیکار داری؟! - اینجا ده دقیقهای دیگه کلاسها شروع میشه بهتره به صدرا بگی تند تر بره وگرنه جلسه اول رو با تأخیر میگذرونی! - تو دیگه چقدر شوتی! مگه این آقای دکتر رو نمیشناسی حاضر نشد من رو ببره با تاکسی اومدم. - هیچی دیگه فاتحهت خوندهست. - خیلی خب توی این وضعیت تو هم با ید حتما یه انرژی منفیی به من منتقل کنی! - من واقع بینم همینه که هست. - واقع بینیت تو حلق استخری! - استخری کیه؟! - آه خواستم بگم سپهری گفتم استخری! - چه شباهتی داشتن حالا مثلا؟! - ایبابا میذاری برسم یا نه؟ - آژانس گرفتی مگه تو رانندگی میکنی؟ چقدرم که رانندگی بلدی! با پوکر فیسی به صندلی جلو خیره شدم. باز داشت به اون امتحان رانندگی من گیر میداد. *** «فلش بک» - خوب خانم صالحی این ترمزه، اینم گازه محض یادآوری گفتم! ببینم چیکار میکنید. حنانه که مثلا اومده بود به من امید بده کمربند صندلی عقب رو بست و یه کلاه ایمنی هم که مال موتور باباش بود و کشش رفته بود رو گذاشت رو سرش! نفس عمیقی کشیدم که حواسم پرت شد و پدال گاز رو فشار دادم و ماشین صاف رفت تو دیوار! سرم رو از توی بلشتی که اسمش رو یادم نبود در آوردم و با نیش باز گفتم: - قبول شدم؟! برگشت سمتم و گفت: ها؟ *** «حال» - خیلی خب کاری نداری؟! - سریع تر بیا! و بعدش قطع کرد. بلاخره رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت نگهبانها که تاکسی بود زد. بیا حواسپرت پول راننده هم ندادی! رفتم نزدیک ماشینش و باهاش حساب کردم. رفتم نزدیک سکویی و کولهم رو باز کردم، کارت دانشجوییم رو برداشتم و کوله رو انداختم دور شونم. نزدیکشون شدم و کارت رو نشونشون دادم. بعد از چند ثانیه نگاه کردن کنار رفت تا من وارد شم. وارد دانشگاه شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد توالت بود. سریع وارد صف شدم، تعداد زیادی داخل صف نبودن که یهو یه دختر اومد جلو صف و بعد از معنا گذاشتن ما بلاخره پرده رو کنار زد و وارد شد. نوبت من شد، کارت دانشجوییم رو گذاشتم رو میز! بعد از بررسی کردن کارتم به دستم دادش و گفت: - از سمت راست طرف بانوان وارد شو! همین که وارد شدم رفتم سمت حنانه که حواسش بهم نبود و در همون حال به یه بنده خدایی تنه زدم. کولهم که مثل اینکه جلوی در دانشگاه نبسته بودم افتاد و تمام کتابهام ریخت. بعد از اینکه کتابهای رو با کمک دوتا دختر جمع کردم تازه متوجه همون بنده خدا شدم. با اخم شونهش رو گرفته بود و به من نگاه میکرد. یکم باهام بحث کرد که راهم رو کشیدم و رفتم. بهتر بود به اینجور آدمها توجه نکنم من که معذرت خواهی کرده بودم پس چش بود؟ به سمت حنانه داخل سالن رفتم و گفتم: - چه عجب! با عجله گفت: - به موقع رسیدی زود باش! وارد کلاس شدیم و روی دوتا صندلی نشستیم. بعد از کلی حرف زدن دربارهی اینکه تأخیر نمیپذیره و اینجور چیزها اجازهی مرخصی داد. حنانه بدو- بدو دوید بیرون که کولهم رو برداشتم و دویدم دنبالش. بهش رسیدم گفتم: - کجا داری میری؟! - بدو که پوکیدم. یکی زدم تو سرم و فقط به اینکه با چه سرعتی وارد توالت شد نگاه کردم. منم رفتم توی توالت و بعد از بیرون اومدن اون و شستن دستهاش گفت: - بریم. زود از اون محیط بیرون زدم. انگار نه انگار روز اول دانشگاهه که این توالتها انقدر از بیرون بوی بد میدن. از توی توالت عمومی در اومدیم و من هوای نه چندان تمیز رو به ریههام فرستادم، امروز کنی آلودگی هوا کمتر بود. همینطور که داشتم به همین موضوع فکر میکردم یکی روم پهن شد. شانس آوردم حنانه پشتم بود و به موقع گرفتم وگرنه فاتحهم خونده بود. با عصبانیت گفتم: - حواستون کجاست از روم بلند شید. سرشون رو بالا آورد که قیافهشون رو آنالیز کردم. وا؟ این همون دختره نبود که باهام سر یه تنه بحث راه انداخته بود؟ البته چیز زیاد بزرگی هم نبود. اخمی کردم و هلشون دادم. با حنانه روی یه سکو نشستیم. گفت: - اینا کی بودن؟! گفتم: اولی رو میشناسم ولی دومی رو نه! و بعد اتفاق صبح رو براش تعریف کردم. با چشمهای گردی گفت: فانوساً؟! پوکر فیس گفتم: - منظورت ناموساً نِه؟! گفت: مدل جدیده! با بیخیالی گفتم: آره فانوساً! به ساعتم نگاهی انداختم؛ دو دقیقهی دیگه کلاس بعدی! @آری بانو @مُنیع @Snowrita @Fardis ویرایش شده 15 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *** بلاخره کلاسها و معرفیها تموم شد و پیش به سوی هوم! همونطور که دست تکون میداد تا یه تاکسی بگیرم احساس کردم کسی کنارمه! یه نگاه به جفتم کردم حنی رو دیدم. گفت: این همه ماشین چرا یکی نمیایسته؟! گفتم: بذار الان یه کاری میکنم سه تا ماشین جلوت سبز شه! حنانه با یک ابروی بالا رفته رو بهم گفت: - شرط ببندیم؟! گفتم: البته؛ سر چی! حنانه دستهاش رو بهم زد و گفت: - من که گشنمه، ناهار! لبخند موزیانهای زدم و گفتم: - منم گشنمه! ولی برای اینکه آخر که غذامون رو خوردیم و خواستی حساب کنی اول چک کن ببین کارتت همراهته؟ اون یکی ابروش هم بالا رفت و گفت: - انقدر مطمئنی؟! گفتم: شک ندارم! روشو به سمت خیابون کرد و گفت: - اوکی. و بعد کوله ی مشکی رنگش رو که پشت چادرش به شکل خربزه در اومد بود رو از روی شونههاش برداشت و کیف پول و کارتش رو نشون داد. ابرویی بالا انداختم و موبایلم رو در اوردم و گفتم: - فقط نگاه کن! کلهش رو تا ته کرد تو موبایلم؛ شمارهی تاکسیِ اون دور و بر رو گرفتم و زدم روی دکمهی تماس. موبایل رو گذاشتم رو گوشم؛ تا صدای الو گفتن طرف در اومد سه تا ماشین پشت سر هم که از رنگِ سبزشون میشد فهمید تاکسین جلومون سبز شدن. ( بر اساس واقعیت ^-^ ) اولی گفت: - خانم جایی می.؟! اون لحظه قیافهی حنانه دیدنی بود! نزدیک بود غش کنه همونجا! اخه این اولین باری نبود که شرط رو سر غذا میباخت. منم عین قحطی زده هایی که از آفریقا فرار کرده باشن و بعد گیر جنگلهای زیبای آمازون افتاده باشن و بعد از اون خر شانس باشن و یکی دو سالی اونجا گشنه بمونن و نمیرن و بعدش هم رسیده باشن ایران، میخوردم! زدم رو شونهاش و همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم: - خب عشقم سوار شو و آدرس رستوران رو به آقای راننده بگو! حنانه هم فیسش خوراک عکس بود! دست ها تا پیش زانو افتاده؛ کوله روی زمین- کمر خم- پلکِ چپ در حال پریدن- دهنی باز و نگاهی که به در ماشین کمک رانندهی سومی دوخته شده بود. طرف: خانم... الو؟! سریع دستم و از روی شونهی حنی برداشتم و در حالی که به تاکسی چشم دوخته بود گفتم: - آقا ببخشید اشتباه گرفتم! چه چاخان هایی که در زندگیام نکردهام... آه من پُرم! پر از دروغ و کذابیت! ( چشم نخورم از استاد ساحل 56 ) تلفن رو قطع کردم و به راننده که کلافه با ماشین پشت سریش سر ما دعوا میکردن که کدوممون مسافر کدومشونیم، چشم دوختم و به اولی گفتم: - آقا سوار میشیم! حنانه هم که معلوم بود هنوز تو شوک این باختشه خود جمع و جور و صاف کرد و عین آدم وایساد و کولهش رو از روی چادرش انداخت رو شونش! @banouyehshab @مُنیع @Aryana ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط sahel56 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 15 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) سوار ماشین اولی شدیم که حنانه در رو محکم بست. آخ طفلکی احتمالا از اینکه اینبار هم باخته ناراحته؛ خب نباید با من وقتی گشنمه یکی به دو کنه دیگه! راننده: خانم کجا برم؟! حنی آدرس رستوران و داد که راننده حرکت کرد. تا رسیدیم اینقدر حنانه به من و راننده چشم غره رفت که من بجاش چشمهام درد گرفت. بعد از رسیدن به مقصد منتظر بودم حنانه پول رو پرداخت کنه که دیدم بجاش عین چی زل زده به کولهی من! یه نگاه بهم انداخت که با که چشمهام و ریز کردم و لوچههام رو آویزون کردم. اونم یه چشم غره رفت و پشت چشم نازک کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد! یه چشم غرهی توپ بهش رفتم و کولهم رو از روی شونههام در آوردم. خب ترجمه می کنم: من: بخدا کیف پولم رو نیاوردم حنا! حنانه: صد بار بهت گفتم بهم نگو حنا؛ گوجه نخور برو برای یکی این اداها رو در بیار که کشته مردت باشه و البته ندونه چه جونوری هستی! کیف پولم رو در آوردم و گفتم: - آقا چند میشه؟! راننده: ۳۵ تومن! جانم؟! گشنمه، و وقتی که من گشنمه هم تصلتم رو از دست میدم هم اختیار زبونم رو. گفتم: - آقا این چه وضعشه؟ برید به یکی این قیمت رو بگید که از پشت کوه اومده باشه؟! راننده: - خانم سه ساعت باید این رانندهها دعوا کردم توی این هوای سرد؛ بعدش هم که شما بعد از کلی نگاه کردن انتخاب کردید سوار چه ماشینی بشید خوب سر جمع بیست دقیقه طول کشید پونزده تومن هم از اونجا تا اینجا سر جمع سی و پنج تومن! یعنی محاسباتت تو حلق و از جمله لوز و المعدهم! از سر ناچار خواستم قبول کنم که حنانه گفت: - بذارید من حلش می کنم! یعنی این حرفش با بلندگو نعره میزد میخواد یه کاری کنه که شر به پا شه و آبروی منِ بیچاره بره! از ماشین پیدا شد که من هم سریع پیاده شدم که برم یکم باهاش حرف بزنم ولی کار از کار گذشته بود. حنانه: - ایهَ ناس گوش کنید! اون کسایی که به تورم اقتصادی و گرونی پا دادن خودِ ماییم! اونایی که با اینها موافق بودن خودِ ماییم! ولی ما هنوز پاکیم؛ شیطان سفت هایی بین ما زندگی میکنند که هر روز و هر ساعت این تحریمها و تورمها رو تشویق میکنند. نمونهش همین آقا! سر همین خیابون، خواهر من مچ پاش پیچ خورد و نمیتونست بیاد اینجا! یه تاکسی گرفتیم تا اینجا می خواد ۷٠ هزار تومن ازمون بگیره! بیاید با هم ننگ این جامعه رو از بین ببریم. ما هم تو این زندگی کوفتی یکم سهم خوشبختی و آسودگیِ خاطر میخوایم! یعنی دهن منو و راننده که از ماشینش اومده بود بیرون باز مونده بود! این از چند ماه پیش روی این سخن رانی کار کرده بود؟ خیلی از مشتریهای توی رستوران و مردمِ دور و اطراف به حنانه گوش داده بودن! یعنی بگم هشتاد و پنج درصد همین اطراف منتظر همین یه تلنگر بودن. راننده تا به خودش بیاد و گازشو بگیره مردم ریختن رو سرش! خانما با کیف می زدن تو سرش مردها هم گرفته بودنش زیر بار کتک! خیلی از ادمهای رستوران بلند شده بودن خیلیها هم به حنانه و من نگاه میکردن. سریع سرم رو انداختم پایین و چادرش رو انداخته بودم رو صورتم. خیلی ها هم انگار اومده بودن سینما یا تشویق به کتک کاری میکردن یا فیلم میگرفتن! من از کی تاحالا شده بودم خواهر این عجوزه؟ دانشگاه سر همین خیابون بود؟ من کی پام پیچ خورد خودم خبر دار نشدم؟! ۳۵ هزار تومان شد ۷۰ تومن؟ حنانه با افتخار دستهاش رو بهم زد تا خاکِ نگرفتهش بره و با پیروز لبخندی زد و به راننده که التماس میکرد ولش کنن نگاه کرد! دستش رو چنگ زدم و به سمت خیابون حرکت کردم که گفت: - هوی آروم تر کجا؟ تو گشنهت نیست من گشنمه! دستمو کشید و به سمت رستوران تغییر مسیر دادیم کردیم. داخل شدیم که به گارسون توجهی نکردم و دست حنانه رو پس زدم و اینبار خودم دست اون رو کشیدم پشت یه میز. چادر رو کلا کشیده بودم رو صورتم که کسی شناساییم نکنه! مطمئن بودم با این آبرو ریزیی که شده حتما تا سه روز خود زنی می کنم و از اتاق بیرون نمیام! حنانه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه تازه بهش صد تومنم مفتی داده باشن روی صندلی لم داده بود و با لبخند مردم متعجبِ رستوران رو نگاه میکرد! منم همچین چادر رو روی صورتم گرفته بودم که انگار پوستر مجرمی به شکل و شمایل من زدن این طرف و اون طرف گفتن پیدا شد با پلیس تماس بگیرید! گارسون با تعجب اومد سر این میز و به من نگاه کرد و بعدش به حنانه که یه لحظه از راحت بودنش احساس کردم خونهی مامانشیم! گارسون: چیزی میل دارید؟! حنانه هم که انگار منتظر همچین جملهای بود تند تند شروع کرد سفارش دادن که چشمهای من که خودم همیشه عین یک حیوان نجیب به اسم خر میخورم هم تعجب کردم چه برسه به گارسون! یه ویژگی خدادادی که این بشر داشت لاغری بود! کثافت هر چی میخورد چاق نمیشد! برعکس حمیده خواهرش که آب هم میخورد چاق میشد بیچاره! جدیداً هم حنانه گفته بود باشگاه بانوان ثبت نام کرده؛ بیچاره تمام فامیل حتی خاله و شوهر خاله وقتی میدیدنش میگرخیدن! خلاصه این بحث رو ولش کنیم گارسون همهی سفارشها رو آورد رو میز که بیچارهها روی میز جا نمیشدن مجبور شدیم بریم روی یه میز بزرگتر بشینیم. منم کم کم از حالت استِتار در اومدم و شروع کردم خوردن! آخرشم این بیشعور مجبورم کرد من پول رو بدم البته اگر گارسون اونحا با تعجب ما رو نگاه نمیکرد از اون فن های بهارهای روش پیاده میکردم. شرط باخته اونوقت من باید پول غذا رو بدم! تو کل راه به خونهمون براش خط نشون میکشیدم که بیچاره از خنده پهن زمین شده بود! منم فکر کردم گارسون یه چیزی تو غذاش ریخته ولش کردم به حال خودش. یکی هم نبود به من بگه چیکار به گارسون بیچاره داری حالا؟ @مُنیع @.Aryana. ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط sahel56 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 19 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مردم همش چپ- چپ به حنانه نگاه میکردن اون هم عین خیالش نبود ولی کم- کم خودش رو درست کرد و عین آدم راه رفت. بعد از گذشتن از چند خیابون بالاخره با اون همه خستگی خونه رو دیدم. اینبار نذاشتم آژانس بگیره تا یک آبرو ریزی دیگه راه بندازه! به بهانهی حضم شدن غذا وادارش کردن پیاده بریم. زنگ رو زدم و منتظر شدم. مامان گفت: - کیه؟ حنانه از پشت من گفت: - لبو فروش محله! مامان هم گفت: - به، به! ببین کیا قدم رنجه فرمودند بیان اینجا. با خستگی آشکاری گفتم: - مامان بالاخره در رو باز میکنی یا بشینیم توی کوچه؟ - بیاین تو بابا. صدای صدرا از همون پشت هم میرسید. در باز شد و بلاخره رفتیم تو. مسیر حیاط نسبتاً کوچیکمون رو طی کردم و جلوی در ایستادم. با اینکه حیاط خیلی بزرگی نداشتیم ولی قدیمی و قشنگ بود. حنانه که هر وقت میاومد اینجا به گفتهی خودش دلش باز میشد. حیاطمون تشکیل دهنده از حوض گرد و آبی پر از آب که دو جفت ماهی قرمز توش بود و پارکینگ کوچیکی که پراید نسبتاً نو بابا داخل اون بود! البته یه باغچهی نسبتاً پهنی هم داشتیم که یه درخت بزرگ سیب اونجا بود. یادمه بچه که بودم و سفید برفی رو میدیدم همیشه با لباسش میرفتم پیش درخت و یه سیب میکندم و یه گاز میزدم؛ بعد خودم رو ولو میکردم رو زمین که مثلاً مردم. بعد هم همش منتظر شاه زادهم بودم ها! که آخرشم مامان میزد تو صورت خودش و میگفت: - باز این سیب نشسته خورد. یادمه همیشه هم صدرا از پیش در میگفت: - مامان ولش کن این فعلا منتظر شاهزادهی رویاها شه! بعله صدرا از همون بچگی احساس نمکدون بودن میکرد. ولی خوشم میاومد همیشه هم ضایع میشد چون مامان هم دمپاییش رو پرت میکرد سمتش و میگفت: - همش تقصیر توئه! صد بار گفتم از سر کوچه اینقدر سیدی نخر که این بچه هم جو بگیره بیاد این کارها رو کنه! صدرا هم میگفت به من چه و بعد از در آوردن سیب نشسته و آب زدن دهنم و سرزنش کردن صدرا بحث خاتمه میافت. با بشکن حنانه جلوی چشمهام از تو اون خاطرات پاک و خوش در اومدم و بند کتونیم رو باز کردم. @.Aryana. @مُنیع@banouyehshab ویرایش شده 21 شهریور، ۱۴۰۰ توسط sahel56 ویراستاری .Aryana. 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ کفشهام رو به زور با پاهام در آوردم و وارد خونه شدم. نعره زدم: - سلام بر اهالی خونه من برگشتم. صدرا با صدای من از جا پرید و گفت: - زهر مار. رفتم نزدیکش. طبق عادت همیشگیم از سر و کولش آویزون شدم و گفتم: - چطوری مسترِ لیدی باز؟! صدرا در حالی سعی داشت من رو از خودش جدا کنه: - خوبم تا زمانی که بذاری نفس بکشم. خودم رو ازش جدا کردم و با چشمم دنبال حنی گشتم. وقتی ندیدمش گفتم: - مامان حنانه کجاست؟! - توالته! در حالی که به سمت اتاقم حرکت میکردم، گفتم: - بعد از اون همه غذا دستشویی نمیگرفت عجیب بود! مامان با لحن عصبانیی از توی آشپزخونه داد زد: - شماها مگه ناهار خوردید؟ اوه اوه سوتی دادم! باید خودم رو برای شقه شقه شدن آماده کنم. حنانه از توالت اومد بیرون و گفت: - نه خاله! مگه میشه دست پخت شما رو ول کنیم بریم غذاهای بیرون رو بخوریم؟! اَی ناکس! عمهی من تو رستوران ته جوجهها ، کوبیدهها، کبابها، مرغها، سالادها و شیشلیکها رو در آورده بود سه تا دوغ هم روش زده بود؟! ولی خب همینکه از مرگ حتمیمون جلوگیری کرد یه پوئن مثبتِ ریز برای حرفش بود. خودم رو رو مبل کنار صدرا انداختم. اینم که باز داره چت میکنه! با اخم گفتم: -این بیچاره کدوم بنده خداییه که قراره مخش زده شه؟! صدرا با شوق گفت: - اسمش سانازه؛ وای بهاره نمیدونی چه لع... - چه چیزیه؟ با صدای بابا برگشتم سمتش! صدرا آب دهنشو با صدا قورت داد و گفت: - چه چیزی بابا جون؟! بهاره من حرفی زدم؟! با اخم و تشر گفتم: - بعله به دختر مردم که هیچ صنمی هم باهاش نداری گفتی لعبت! روانشناس مملکت رو باش. با عصبانیت از جام بلند شدم. همیشه از این اخلاق صدرا متنفر بودم! با دخترای زیادی همزمان دوست میشد ولی بابا هیچوقت نذاشت پاش رو از گلیمش دراز تر کنه! شکستن موبایلش هم براش درس عبرتی بود که زیاده روی نکنه! وارد آشپز خونه شدم که دیدم باز حنانه داره چاپلوسی میکنه تا ته دیگ ماکارونی بیشتری بگیره! چه کسی توی خانواده و اقوام نبود که عاشق ته دیگهای مامان نباشه؟ وسط آشپز خونه داشت بندری میرفت و میگفت: خاله بهار چه کرده؟ همرو دیوونه کرده آهااا بیا وسط. دستمو گرفت کشید که تعادلم رو از دست دادم افتادم روش! @banouyehshab @.Aryana. @مُنیع @Y...asna 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 10 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) من رو هل داد و گفت: - برو اونور ببینم پنچرم کردی! تو چند کیلویی مگه؟! آروم از روش بلند شدم. مامان گفت: - شما احیاناً نمیخواید لباساتون رو عوض کنید؟ بدون حرف به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد از عوض کردن لباسم با یه شلوار گشاد و یه پیرهن چهار خونه از اتاق زدم بیرون! تا در رو باز کردم از دیدن یهویی حنانه زهرترَک شدم. بعد از من رفت داخل اتاق و در رو بست. بعد چند ثانیه داد زد: - پاییز من این هودی مشکی رو میپوشم تمیزه؟ با چشمهای گرد شده به در اتاق زدم و گفتم: - راحت باش بابا تو دیگه آخرشی! بعد با خودم درحالی که اون بشنوه ادامه دادم: - اجازه نمیگیره فقط میخواد بدونه تمیزه یا نه! به سمت کاناپهی روبروییِ صدرا حرکت کردم و خودم رو روش پهن کردم. بابا هم وقت گیر آورده بود کولر رو خاموش روشن میکرد. بعد چند دقیقه حنانه با لباسهای راحتیم بیرون اومد و به سمت آشپز خونه حرکت کرد. تلفن بابا زنگ خورد و صدرا هم بعد چند دقیقه خشک ایستادن ، رباتوار به سمت دست شویی حرکت کرد. منم به قصد اینکه حداقل کمی تهدیگ بهم برسه رفتم تو آشپزخونه! تا وارد شدم حنانه پذیرایی رو دید زد و وقتی اطمینان کرد که بابا و صدرا نیستن دستم رو گرفت و گفت: - خب نیومدی وسط! پوکر فیس گفتم: - برو تهدیگت رو بخور تا یه دست گل دیگه به آب ندادی! اونم خدا رو شکر کشش نداد و آروم ایستاد. کمکم همه روی میز نشستیم جز حنانه! میدونستم معذبه بخاطر همین گفتم: - مامان من و حنانه غذامون رو داخل اتاق من میخوریم. آروم با سینیِ بشقابها وارد اتاقم شدم و پشت سرم حنی وارد شد. وقتی نشستیم خیلی یهویی صدای پیامک یه موبایل بلند شد. @.Aryana. @مُنیع ویرایش شده 11 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
sahel56 ارسال شده در 15 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) حنانه موبایلش رو گرفت تو دستش و یه نگاهی بهش انداخت که یهو نیشش باز شد. با کنجکاوی گفتم: - کیه؟! حنانه با همون نیش باز گفت: - یاره! با بیخیالی گفتم: - آها پس ایرانسله! حنانه با همون نیش باز گفت: - جدیداً هی بهم گیگ میده بهش مشکوکم نکنه قصد ازدواج داره؟! از شریت هم هی برام در خواست ازدواج میاد. با خنده گفتم: تو هنوز شریت رو حذف نکردی؟! برو شرمی رو دان کن تبلیغ نداره! با عصبانیت ساختگی گوشیش رو برد عقب و گفت: - یعنی میگی اون پیامکهایی که برای من ارسال میشه تبلیغن؟! با همون خنده گفتم: آره! اونم بعد چند ثانیه حالتش رو حفظ کردن خندهش گرفت و گفت: - بس که گوشیِ من فضا داره بخوام شرمی دانلود کنم. شونهای بالا انداختم و در حالی که با چنگال ماکارونی رو توی دهنم میذاشتم گفتم: - من هنوز ذهنم درگیر دانشگاهه! اونم با بیخیالی لقمهای داخل دهنش گذاشت گفت: - ولش بابا دخترهی پرو رو بهش فکر نکن! با پوکر فیسی گفتم: - اون رو که نمیگم که چقدر شوتی! با اون همه واحدی که من انتخاب کردم وقت فکر کردن به این چیزا دارم؟ اون هم شونهای بالا انداخت و گفت: - مگه چند واحدی زدی؟! گفتم: - ۲۴ واحد؛ بخاطر اینکه رتبهی کنکورم پایین بود میتونستم بیشتر از بیست بردارم، مامان تو گوشم خوند که سریع تر لیسانسمو میگیرم. حنانه هم سریع تکون داد و گفت: - راست میگه عروس خانم! گفتم: - بسه دیگه حنا؛ من نه از اون پسره خوشم میاد نه ریخت و قیافهش! اونم با خنده گفت: - کیا میان خواستگاری تو خدایی! بلند شدم و بالشت تخت رو برداشتم که پرت کنم سمتش که اونم یه بالشت از روی زمین برداشت و سمت من نشونه گرفت، گفت: - یک دو سه! و من پرت کردم ولی اون نه! ای نامرد! @مُنیع @.Aryana. @azamshahpori @Y...asna ویرایش شده 15 مهر، ۱۴۰۰ توسط sahel56 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .