_M.RMahdieh ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: یولدوز نام نویسنده: مهدیه(M.R) ژانر: عاشقانه، تراژدی، روانشناسی ساعات پارت گذاری: دوشنبه_چهارشنبه_جمعه هدف:علاقه به نویسندگی خلاصه:قصهی دختری به نام یولدوز هست که دانشجوی سال آخر رشتهی روانشناسی است که برای دست یافتن به آرزوهاش در حال تلاش و تکاپوی است در این میان یولدوز به خاطر موضوع غمانگیزی از عشقش جدا میشه و به خاطر خطایی که کرده بود از خونه طرد میشه و مجبور میشه برای مخارج زندگیاش کار کنه و با روانپزشکی به نام اکین آشنا میشه و برای درمان یک بیمار که دچار بیماری روانی هست و... مقدمه: 《Rüyalar yıldızlar gibidir Onlara asla dokunamazsın. Ama eğer onları takip edersen Seni kadere götürecekler》 {رویاها مانند ستارهها هستند. شما هرگز نمیتوانید آنها را لمس کنید. اما اگر آنها را دنبال کنید شما را به سرنوشت میرسانند.} ناظر: @Seniorita- ویرایش شده 10 فروردین توسط _M.RMahdieh 8 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت_۱ از حیاط دانشگاه بیرون اومدم. با تنهای که بنسو بهم زد، اخمهام رو، تو هم کشیدم و بهش نگاهی نکردم. کنارم وایساد با لکنت گفت: - یولد...وز...ز...چ.چرا با..هاام...قهری 《یولدوز چرا باهام قهری؟》 با دستم تکهای از موهام رو که روی چشمهام افتاده بود. عقب زدم و نالیدم: - بنسو تو رو خدا! دست از سرم بردار من باهات قهر نیستم. بنسو سرش رو پایین انداخت. با بغض گفت: - پپ..چچ...را باهام حرف نمیزن..ی ی؟ 《پس چرا باهام حرف نمیزنی؟》 توی جام وایسادم، بنسو با وایسادن من وایساد. با دستم چونهاش رو گرفتم و سرش رو بلند کردم. با مهربونی گفتم: - بنسو چون با بوراک قهر کرده بودم. به خاطر همین، حوصله حرف زدن نداشتم. مگرنه من هیچ وقت با تو قهر نمیکنم. سرم رو تکون دادم. ادامه دادم: - من رو بخشیدی دوست لکنتی من؟ لبخند زیبایی زد که چال گونههاش نمایان شد. گفت: - فداتت بش..م.اش..ش.تباه...از..از من بووده. 《فدات بشم. اشتباه از من بوده.》 دستی به موهای پرپشتش کشیدم. گفتم: - اشکالی نداره، الان هم بدو که اتوبوس میره میمونیم. همراه بنسو با صدا خندیدم و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. ***** در حیاط رو محکم کوبیدم و وارد حیاط شدم. به طرف حوض کوچکی که تو حیاط بود، رفتم و کنارش نشستم. دستهام رو توی آب فرو کردم و با دستم روی صورتم آب پاشیدم. با نشستن دستی روی شونم، سرم رو برگردوندم. با دیدن آیسو چشمهام برقی زد. از جام پاشدم گفتم: - آیسو خودتی؟ آیسو لبخندی زد و من رو توی آغوشش کشید. من هم محکم بغلش کردم که صدای شکستن استخونهاش رو شنیدم. سرم رو، روی شونش گذاشتم و عطر موهای خوش بوش رو به ریههام کشیدم. من رو از خودش جدا کرد. گفت: - خوبی؟ اشک توی چشمهام جمع شد. با بغض گفتم: - من خوبم! تو خوبی؟ چرا لاغر شدی؟ دستی به صورتش کشیدم. آیسو با دستش موهام رو نوازش کرد. گفت: - یولدوز تو نگران من نباش. بیا بریم بشینیم ببینم، چی کارها میکردی در نبود من؟ دستم رو از روی گونش برداشتم. به تاب سفید رنگ بزرگ ته حیاط اشاره کردم. گفتم: - بیا بریم بشینیم روی تاب تا میتونیم درد دل کنیم. آیسو لبخندی زد و گفت: - باشه، وقت من در اختیار خواهر گلمه. با هم به طرف تاپ رفتیم روش نشستیم. با نشستن ما صدای عصبی ایلول از خانه اومد: - آیسو کجا موندی؟ بیا این ماهیها رو که بابا آورده تمیز کن. آیسو با شنیدن این حرف ایلول با دستش کوبید به صورتش و پوفی کشید. گفت: - وای! یادم رفته بود بابا برامون از دریا ماهی گرفته. باید اونهارو تمیز کنم. یولدوز اگه میشه بعداً حرف بزنیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - اشکالی نداره، بعداً حرف میزنیم. آیسو پاشد و به طرف خونه رفت. به رفتنش خیره شدم یک لحظه یاد بوراک افتادم، لبخند محوی روی لبم نشست. از جام پاشدم، با شوق به طرف در رفتم. در حیاط رو باز کردم و از حیاط بیرون اومدم. به اطراف نگاهی انداختم تا همسایههای فضولمون نباشه. در رو آروم بستم تا صداش به گوش ایلول نرسه، مگرنه همین الان میرفت به بابا خبر میداد. بابا دوست نداشت با بوراک در ارتباط باشم؛ اما من دوسش داشتم و از ته دلم عاشقش بودم. به طرف ته کوچه دویدم به در زنگ زده بوراک اینها زل زدم. نمیدونستم الان خونه بود یا نه؟ باید میرفتم اسکله، بوراک اونجا مشغول ماهیگیری بود. بدون اینکه توجهی به اطراف کنم. از کوچه پشتی به طرف اسکله دویدم. ویرایش شده 10 فروردین توسط _M.RMahdieh 6 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت_۲ رو اسکله وایسادم و به بوراک که داشت، با جون دل کار میکرد خیره شدم. متوجه حضور من نشده بود، بارونی زرد رنگش تو تنش بود. جعبه ماهیها رو تو کشتی گذاشت و با خستگی دستش رو به کمرش زد و به دریا خیره شد. من هم با عشق به نیم رخ زیباش خیره شدم. بوراک برگشت، با دیدنم بهت زده شد. اولش من رو نشناخت؛ اما بعدش از کشتی پایین اومد. گفت: _ یولدوز؟ تو این جا چی کار میکنی؟ به طرفش رفتم و گفتم: _ اومدم تو رو ببینم! لبخندی زد وگفت: _ خوب شد اومدی دل من هم برات تنگ شده بود. لبخندی زدم و اخمهام رو توی هم کشیدم و گفتم: _ چرا بهم سر نمیزنی بوراک؟ بوراک به چشمهام زل زد. گفت: _ ببین یولدوز میدونم از این که بهت سر نمیزنم، ناراحت میشی؛ اما خودت که خوب میدونی بابات نمیخواد، ما با هم در ارتباط باشیم. با ناراحتی بهش زل زدم و گفتم: _ درست بابام دوست نداره؛ اما من دوست دارم و قرارِ من با تو ازدواج کنم نه بابام! بوراک دستی به ریشهاش کشید. گفت: _ نمیدونم چی بگم؟ با صدای صاحب کار بوراک، بوراک اخم کرد و برگشت سمت صاحب کارش و گفت: _ بله اوستا! صاحب کارش پیرمرد مهربونی بود. گفت: _ جوون کجا موندی؟ بیا این ماهیها رو ببر بده به اوستا دمیر. بوراک دستش رو پشت گردنش گذاشت. گفت: _ باشه الان میام. برگشت سمتم گفت: _ یولدوز شرمنده من باید برم. ل*بهام رو تو دهنم جمع کردم. گفتم: _ اشکالی نداره، کار داری درکت میکنم برو. بوراک با لبخند زیبایی گفت: _ ممنون بابت درکت؛ اما... نگاهی با عشق به چشمهام خیره شد و خم شد توی گوشم گفت: _ شب بهت پیام میدم میای کوچه پشتی. اونجا میبینمت. بعدش سرش رو عقب کشید. سرم رو تکون دادم و گفتم: _ باشه! بوراک به پشت عقب عقب رفت. گفت: _ خداحافظ! دستم رو تکون دادم و گفتم: _ خداحافظ! باهاش خداحافظی کردن و برگشتم با قدمهای بلند به طرف خونهامون رفتم. با رسیدنم به در خونهامون بابا رو دیدم، اخم کرده بود و سرش پایین بود. آب دهنم رو با ترس قورت دادم. کمی نزدیکش شدم که با صدای پام سرش رو بلند کرد. با عصبانیت غرید: _ یولدوز کجا بودی؟ دستام رو توی هم جمع کردم. آروم ل*ب گفتم: _ با بنسو رفته بودم بیرون! با عصبانیت به طرفم اومد. موهام رو، توی دستش گرفت و گفت: _ حسابت رو میرسم دخترهی خیره سر، چرا دروغ میگی؟ هان! بنسو همین الان اینجا بود، اومده بود جزوهات رو بهت پس بده. با بغض نالیدم: _ بابا غلط کردم. با دستش کوبید به پشت سرم که دردم گرفت. گفت: _ تو نمیتونی بری دیدن اون پسرِ. من رو کشید و انداخت روی زمین، چهار دست و پا روی زمین افتادم. اشک از چشمهام چکید. بابا در حیاط رو بست و اومد، لباسم رو گرفت. بلندم کرد هلم داد و گفت: _ زود باش راه بیفت الان حسابت رو میرسم. در خونه رو باز کرد. با هق هق من رو انداخت توی خونه. بابا کفشهاش رو، در آورد و کمربندش از کمرش در آورد. من رو انداخت روی زمین و شروع کرد به کتک زدنم. ازش میخواستم کتکم نزنه؛ اما توجهی نمیکرد. جیغ مامان و آیسو اومد: _ بابا تو خدا نزنش! بابا ول کن نبود من هم از درد بدنم به خودم میپیچیدم. ویرایش شده 10 فروردین توسط _M.RMahdieh 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ #پارت_۳ آیسو و مامان من رو به زور از دست بابا نجات دادن و بردن توی اتاقم، از رو درد تو تختم جمع شدم و سرم رو به تخت فشار دادم. آیسو با ناراحتی سرم رو، روی زانوش گذاشت گفت: _ خواهر عزیزم ترو خدا گریه نکن! سرم رو با درد بلند کردم و با ناله گفتم: _ آخه چطوری گریه نکنم؟ هان! دارم از درد میمیرم. آیسو اشکهای روی صورتم رو پاک کرد. گفت: _ پاشو یولدوز بریم پیش دکتر، اینطوری از روی درد میمیری. ازش فاصله گرفتم دستم رو، روی شکمم گذاشتم و سرم رو، روی بالش گذاشتم. نالیدم: _ آیسو نمیخوام برم پیش دکتر، اگه میشه تنهام بذار. در اتاق باز شد با دیدن ایلول که با پوزخند وارد شد. لبام رو سفت بهم فشار دادم به جای این که بیاد باهام همدردی کنه، رفته به بابا میگه کار خوبی کردی یولدوز رو زدی. اومد سمتم با نفرت بهش خیره شدم. سرش رو تکون داد گفت: _ ها چیه؟ چرا به من زل زدی؟ نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و غریدم: _ چرا اومدی اینجا؟ لبخند شیطانی زد. موهاش رو زد پشت گوشش و گفت: _ اِ وا چرا این حرف رو میزنی؟ مگه خواهرت نیستم اومدم بهت سر بزنم. تو جام نشستم با عصبانیت داد زدم: _ لازم نیست بهم سر بزنی از اتاق من برو بیرون. آیسو گفت: _ ایلول برو بیرون، یولدوز عصبانیه. ایلول پوزخندی زد و گفت: _ عصبانی باشه، به من چه ربطی داره؟ مثلا داره خودش رو میگیره. نمیرفتی با اون پسرِ قرار نمیذاشتی، بابا هم نمیزدتت. من به بابا حق میدم. از روی عصبانیت غریدم: _ برو بیرون خائن. ایلول به طرف در رفت. گفت: _ نگران نباش دارم میرم. درو باز کرد و از اتاق رفت بیرون. کنترل اشکهام رو از دست دادم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو، روی پاهام گذاشتم. آیسو سرم رو نوازش کرد و گفت: _ گریه نکن یولدوز، ایلول عادتش این جوریه دیگه. با صدای بغض آلودی گفتم: _ تو باور نمیکنی آیسو؛ اما بازم میگم ایلول عاشق بوراک شده. آیسو گفت: _ هیس یولدوز این چه حرفیه میزنی؟ ایلول هیچ وقت این کارو نمیکنه. سرم رو بلند کردم با دستم آیسو رو هل دادم. گفتم: _ آیسو ترو خدا توام برو بیرون. آیسو با ناراحتی سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. بالش رو برداشتم و سرم رو توش فرو بردم. خسته بودم از این زندگی تکراری، اگه بابا نذاره با بوراک ازدواج کنم من هم باهاش فرار میکنم. ***** با صدای پیام گوشیم، دستی به صورت خواب آلودم کشیدم و با چشمهای تارم به ساعت اتاق زل زدم. با دیدن ساعت عقل از سرم پرید. روی تخت نشستم و دستی به چشمهام کشیدم و دوباره به ساعت نگاه کردم. ساعت《۱۲》شب بود؟ تا الان خوابیده بودم؟ با صدای دوباره گوشیم سرم رو برگردوندم. گوشیم رو از روی میز برداشتم و با دیدن دو تا پیامی که از طرف بوراک اومده بود، لبخندی زدم و پیامش رو باز کردم. _《?iyi misin》 {حالت خوبه؟} پیام دومی رو باز کردم.... _《?Gelebilirsin》 {میتونی بیایی؟} لبهام رو بهم فشردم نمیتونستم امشب ببینمش. اگه ایندفعه هم بابا میفهمید، حتما من رو میکشت. برای همین تایپ کردم... _《hayir gelemem》 {نه نمیتونم بیام} نمیدونستم چی کار کنم بین بابام و بوراک گیر کرده بودم. قطره اشکی از توی چشمم چکید با دستم پاکش کردم. گوشی توی دستم لرزید با دیدن پیامی که از بوراک اومد. زود بازش کردم. _《?Neden》 {چرا؟} با زبونم لبم رو خیس کردم و با دستهای لرزونم تایپ کردم... _《yarin söyleyeceğim》 {فردا بهت میگم} دوباره تایپ کردم.... _《şimdi gelemem》 {الان نمیتونم بیام} گوشی رو گذاشتم کنار دستم، دوباره صداش بلند شد. پوفی کشیدم و بی حوصله پیامش رو باز کردم. _《tamam o zaman hoşçakal》 {باشه پس خداحافظ!} _《hoşçakal》 《خداحافظ!》 میدونستم از دستم ناراحت شده بود؛ اما خب چارهای نداشتم. نمیتونستم با این صورت کبود شده، برم پیشش. گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم روی میز. پاشدم جلوی آیینه وایسادم دستم رو، روی کبودی بزرگی که روی گونم بود گذاشتم. با گذاشتن دستم روش، درد بدی توی گونم پیچید. زود دستم رو برداشتم و نالهای کردم. حالا چطور با این وضع صورتم برم دانشگاه؟ مطمئنم همه مسخرهام میکنن. تو آیینه به صورتم خیره شدم و بغض کردم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمهام رو بستم و دستم رو، روی قلبم که درد میکرد گذاشتم. 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۴ حاضر و آماده جلوی آیینه وایسادم به گونهام که کبود شده بود؛ اما به زور آرایش دیده نمیشد، نگاهی کردم. دستی به گونم کشیدم خدارو شکر دیده نمیشد. از اتاق بیرون اومدم که با ایلول روبه رو شدم. چشم غرهای بهش رفتم؛ اما اون پشتش رو به من کرد و رفت، توی آشپزخونه. اخمی کردم و از خونه بیرون اومدم. دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ببینم. کفشهام رو پوشیدم همین که خواستم در حیاط رو باز کنم، صدای مامان اومد: _ یولدوز دخترم کجا میری؟ پوفی کشیدم کیفم رو، روی شونم جا به جا کردم. گفتم: _ مامان مگه نمیدونی دارم میرم دانشگاه؟ مامان با ناراحتی گفت: _ صبحانه نمیخوری؟ از دیشبم چیزی نخوردی! با سردی بهش زل زدم و گفتم: _ نه میل ندارم. بدون این که به حرف بعدیش گوش کنم، درو باز کردم و از حیاط بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم. با دیدن بنسو به طرفش قدم برداشتم و گفت: _ سس...لامم خوبی یورو..لدد..وز! سرم رو تکون دادم و آهی کشیدگفتم: _ سلام خوبم! با بنسو به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. گفت: _ ددیروووز ااو..مد..م ددد..م در خونتون...خووو..نن نبودی کککجا رفته بوو..دی؟ 《دیروز اومدم دم در خونتون خونه نبودی. کجا رفته بودی؟》 با پام به سنگی کوچکی که جلوی پام بود، ضربهای زدم. گفتم: _ رفته بودم دیدن بوراک، اون هم با اومدن تو جلوی در خونهمون، همه چی خراب شده بود. بابام فهمید و در حد مرگ کتکم زد. با این حرفم بنسو بهت زده چنگی به صورتش زد. گفت: _ بببب...خخش مم..ن رو یولدووز ممن نمیدونسستم...رفتتت.ی دیدن..ببووراک. 《ببخش من رو یولدوز. من نمیدونستم رفتی دیدن بوراک.》 با مهربونی دستی به شونش کشیدم و گفتم: _ تقصیر تو نبود، بنسو همش تقصیر این دل وامونده منه. بنسو موهام رو آروم توی دستش گرفت و زد پشت گوشم و گفت: _ اییشالا به ببوراک مم..یرس..ی 《ایشالا به بوراک میرسی!》 _ خدا از دهنت بشنوه. با رسیدنمون به ایستگاه اتوبوس، اتوبوس هم رسید. فورا با بنسو سوار شدیم. به ساعت مچیم نگاهی کردم، دیر کرده بودیم. ۵ دقیقه تا کلاسمون مونده بود؛ اما ما هنوز سوار اتوبوس شده بودیم. با کلافگی موهام رو توی دستم گرفتم و کشیدم. بنسو کنارم وایساده بود و هی با خودش کلنجار میرفت. گفتم: _ درد تو چیه بنسو؟ چرا اینطوری میکنی؟ بنسو کیفش رو فشرد و با بغض گفت: _ چچ..یزی نیی..ست. 《چیزی نیست.》 اخم مصنوعی کردم. مشتی به بازوی بنسو زدم و گفتم: _ اِ بنسو مگه من دوست صمیمیت نیستم؟ چرا حرف دلت رو بهم نمیگی؟ بنسو لبش رو گاز زد. نالید: _ یولدوز اووون پپپ..سره ارتان اذذ..یتم ممی..کنه. 《یولدوز اون پسرِ آرتان اذیتم میکنه.》 با عصبانیت ابروهام رو بالا دادم غریدم: _ همونی که هی به دست و پات میپیچه؟ سرش رو تکون داد و گفت: _ آرره! دستم رو مشت کردم. زیر لبم گفتم: _ حسابش رو میرسم. بنسو ترسیده به بازوم چنگ زد. گفت: _تت..رو خدا با..ههاش کاری..نداشتتته ببباش! 《ترو خدا باهاش کاری نداشته باش!》 روم رو به طرف پنجره برگردوندم و گفتم: _ قول نمیدم بنسو. بنسو مظلوم به چشمهام زل زد و چیزی نگفت. با وایسادن اتوبوس ازش پیاده شدیم و تا دانشگاه دویدیم. همین که به در کلاس رسیدیم. گفتم: _ آخیش بالاخره رسیدیم. خیلی خسته شدم؛ اما مطمئنم نیستم استاد راهمون بده. بنسو_ خدددا کنه راهمووون بده. در کلاس رو باز کردم با دیدن کلاس خالی از دانشجو، متعجب شدم. بنسو هم با دیدن کلاس گفت: _ وا یییعنیی کککجان؟ 《وا یعنی کجان؟》 با حرص در کلاس رو بستم و گفتم: _ اَه کاش این همه راه رو نمیدویدیم. ل*ع*ن*ت*ی معلوم نیست، کدوم گورین! با شنیدن صدای جیغ دخترا بنسو گفت: _ ییعنیی چچ...ه ات..فاقی افتاده؟ 《یعنی چه اتفاقی افتاده؟》 دست بنسو رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ الان میریم میفهمیم. با هم به طرف حیاط پشتی دانشگاه رفتیم. با دیدن همه که دور یک نفر جمع شده بودن، متعجب شدم. بنسو گفت: _ چچرا جمع شدددن؟ شونهای بالا انداختم و گفتم: _ نمیدونم! دست بنسو رو ول کردم. به طرف سیمای که دوستم بود رفتم و دستم رو از پشت روی شونش گذاشتم. هینی کشید برگشت عقب با دیدنم دستش رو، روی قلبش گذاشت. گفت: _ وای! یولدوز تویی؟ زهر ترک شدم. _ آره منم، حالا همه چرا جمع شدن کیه اون وسط؟ سیمای دستش رو به شونم تکیه داد و گفت: _ وای! یولدوز باورت نمیشه کی اومده مدرسهمون. یک تای ابروم رو بالا دادم. گفتم: _ خب مگه کی اومده؟ سیمای دستهاش رو کوبید به هم و گفت: _ آمادهای بشنوی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _ آره بگو از کنجکاوی مردم، زود باش دیگه! سیمای با زبونش لبش رو خیس کرد. گفت: 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۵ _ آلپ کایا خواننده معروف! با این حرفش پوفی کردم و گفتم: _ پس چرا من نمیشناسمش؟ سیمای نیشخندی زد. گفت: _ وا چرا نمیشناسیش؟ خیلی معروفهها! _ میدونم من هم عاشق خوانندگیم، خیلی از خوانندههای ترکی رو میشناسم؛ اما این یکی رو نمیشناسم. سیمای دستم رو گرفت و گفت: _ بیا بریم نزدیکتر قیافش ببین شاید شناختی؟ من رو کشید. گفتم: _ نه سیمای ببین... با دیدن پسر خوشتیپی که دخترا کنارش وایسادن و داشتن باهاش عکس میگرفتن، بهت زده شدم و ساکت شدم. سیمای کنار گوشم گفت: _ نگاه کن شاید شناختیش. نگاهم رو از صورت جذاب پسرِ گرفتم و گفتم: _ نه نمیشناسمش حالا این، این جا چی کار میکنه؟ سیمای با ناز دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت: _ شانس آوردیم اومده مدرسه ما! با دستم به سرش کوبیدم با حرص گفتم: _ نمیگم که چرا شانس آوردیم، میگم این جا چی کار میکنه؟ سیمای با حرص گفت: _ وا یولدوز چرا میزنی؟ خب معلومه دیگه اومده این جادرس بخونه. پوزخندی زدم و گفتم: _ همچین آدم معروفی به نظرت دانشگاه ساده ما رو انتخاب میکنه؟ با زدن تنهای که یکی از دخترا بهم زد، چشم غرهای بهش رفتم. سیمای گفت: _ خب اومده دیگه، من اون جاش رو دیگه نمیدونم. لبام رو جمع کردم و گفتم: _ باشه من میرم اونور این جا آدم خفه میشه. ترو خدا ببین چطوری خودشون چسبوندن بهش، مگه کیه؟ یک خواننده سادهاس دیگه! تنهای به سیمای زدم و از بین دخترا بیرون اومدم. با دیدن بنسو که دستهاش رو بغل کرده و با اخم بهم خیره شده. به طرفش رفتم پوفی کشیدم و گفتم: _ چیه چرا اون طوری نگاه میکنی؟ بنسو با حرص غرید: _واقعععا ببی...ررات...مرتتتاسفم...یوولودوز...ممنو وول کرددی رفتتی با اووون دختتتره سسسیمای میگردددی. 《واقعا برات متاسفم یولدوز منو ول کردی رفتی با اون دختره سیمای میگردی.》 تیشرتم رو کمی پایین کشیدم. گفتم: _ بنسو ناراحت نشو با سیمای نمیگردم. رفتم ببینم چرا دخترا جمع شدن اون هم با دیدن... با دیدن صورت کنجکاو بنسو لبخند خبیثی زدم و ساکت شدم که گفت: _ زوود باشش ببگگو دیگه کککی اون جاست؟ 《زود باش بگو دیگه کی اون جاست؟》 موهام رو دادم عقب و گفتم: _ نمیدونم یک پسری به نام آلپ کایا ست که میگن خوانندس. بنسو با شنیدن اسم آلپ از زبونم جیغی کشید و داد زد: _وای بباوررم نمیشه یولدوز خخ..ووا...ننده...محبوب ممن! 《وای باورم نمیشه یولدوز خواننده محبوب من!》 به من فرصت حرف زدن نداد و با شوق به طرف دخترا حرکت کرد. همینطور خشک زده به جای خالیش خیره شدم. بنسو هم این پسرِ خواننده رو میشناسه؛ اما من نمیشناسم چطور ممکن آخه؟ با دستم سرم رو خاروندم و روی نیمکتی کنار درخت بود، نشستم و بهشون خیره شدم. با نشستن گوزل کنارم سرم رو برگردوندم و گفت: _ سلام خوبی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _ ممنون خوبم. خیلی وقته نیستی. موهای طلایش رو از جلوی چشمهاش عقب زد. گفت: _ رفته بودم ازمیر با بابام. ابروهام رو بالا دادم و گفتم: _ خوش گذشت؟ پوزخندی زد و گفت: _ چه خوشگذرونی؟ رفته بودیم برای دیدن مادر بزرگ مریضم. _آهان فکر کردم رفتین مسافرت. گوزل_ نه بابا مسافرت کجا بود؟ از تو چه خبر! شونهای بالا انداختم. گفتم: _ هیچی میگذرونیم دیگه. گفت: _ کار پیدا کردی؟ _ نه، چرا میپرسی؟ گوزل کمی خودش رو بهم نزدیک کرد. گفت: _ من واسه دوتامون یک کار خوب پیدا کردم. اگه پایهای بعد دانشگاه بریم. وسط حرفش پریدم و گفتم: _ راستش نمیدونم گوزل فقط دوماه مونده درسم رو تموم کنم و اون وقت میتونم خودم مطب باز کنم. حالا چه کاری هست؟ گوزل_ یک کار خوب تو یک پاساژه. _ نزدیک یا دور؟ گوزل لباش رو جمع کرد و گفت: _ از دانشگاه نیم ساعت راه، از خونه شما فکر کنم یک و نیم ساعتی راه است. _ اوه! خیلی دور. گوزل دستهاش رو، روی پاهاش کوبید بلند شد. گفت: _ پس پایه نیستی. حرفی نیست هر جور که دلت میخواد. خواست بره که با یاد آوری این که خیلی به این پول نیاز دارم. زود گفتم: _ کجا میری؟ من که نگفتم نمیام، میگم فقط دوره؛ اما میام چون به این کار خیلی نیاز دارم. برگشت به من خیره شد. گفت: _ نگران نباش فقط دو ماه قرار کار کنی خانم روانشناس. _ نگران نباش توام سال بعد درست رو تموم میکنی. _ باشه پس بعد از دانشگاه میبینمت. _ میبینمت خداحافظ! دستش رو به معنای خداحافظ تکون داد و به طرف دوستهاش رفت. نگاهم رو بین دانشجوها چرخوندم با دیدن پسری که همیشه بنسو رو اذیت میکرد، اخمی کردم و به طرفش قدم برداشتم. 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 6 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۶ دستم رو از پشت روی شونش گذاشتم که سرش رو برگردوند. با دیدنم اخمی کرد و گفت: _ یولدوز؟ دستم رو، روی شونش کوبیدم. گفتم: _ اره منم یولدوز، اسمت چیه؟ نگاهی بهم انداخت. گفت: _ اسمم آتان! ابروهام رو بالا دادم دستی به یقهی لباسش کشیدم. غریدم: _ خب آتان خان تو به بنسو نظر داری؟ با آوردن اسم بنسو به زبونم رنگش پرید. سرش رو به طرفین تکون داد و با تته پته گفت: _ نه به خدا آبجی یولدوز. _ آروم آروم من که چیزی نمیگم، فقط میگم بهش نظر داری یا نه؟ توام میگی نه، پس مشکلی نیست که فقط مونده جواب یک سوالم. بپرسم؟ سرش رو تکون داد و گفت: _ بپرس آبجی. یقش رو سفت توی دستم گرفتم. گفتم: _ چرا بنسو رو اذیت میکنی؟ هان!! داد زدم: _ زود باش بگو! لبش رو گاز زد و با ناله گفت: _ ببخش، دیگه بهش نگاهم نمیکنم غلط کردم. یقش رو ول کردم و به عقب هلش دادم و دستم رو جلوش تکون دادم. گفتم: _ حواسم بهت هست، اگه یک بار دیگه نزدیکش بشی قلم پات رو میشکنم. شیر فهم شد؟ سرش رو تکون داد و گفت: _ چشم دیگه تکرار نمیشه. پوزخندی زدم گفتم: _ خوبه! برگشتم از کنارش رد شدم. پسرهی پرو فکر میکنه کیه؟ فکر میکنه بنسو بی صاحب که داره اذیتش میکنه. ***** با گوزل وارد پاساژ شدیم با دیدن بزرگی پاساژ گفتم: _ گوزل مطمئنی مارو این جا استخدام میکنن؟ گوزل دستهاش رو، روی کمرش گذاشت. گفت: _ امیدوارم که استخدام کنن مگرنه بد میبینن. لب زدم: _ زورگو نباش دختر استخدام نکردن، نکردن دیگه شاید ازمون خوششون نیاد. گوزل غرید: _ غلط میکنن! با اومدن دختری با لباس فر آبی به سمتمون ساکت شدیم. دختر_ بفرمایید چیزی لازم دارید؟ گوزل گلوش رو صاف کرد و گفت: _ ما اومدیم برای کار، چون جلوی در نوشته به دو خانم نیاز دارید. دخترِ سرش رو تکون داد. گفت: _ با دوستتون اومدین؟ گوزل سرش رو تکون داد. گفت: _ اره با دوستم اومدیم. دخترِ سرش رو تکون داد. گفت: _ پس بفرمایید بریم پیش صاحب کارم تا شما رو ببینه. سرم رو تکون دادم. گفتم: _ ممنون! دختر_ خواهش میکنم. مارو به طرف میزی که یک مرد مسن روش نشسته بود، راهنمایی کرد و رو به مرد گفت: _ سلام آقای آغاسف این دو تا اومدن برای کار. مرد سرش رو تکون داد و بهمون اشاره کرد. گفت: _ بیاین بشینید تا شرایط کار کردن در این جا رو بهتون بگم. خانومها! گوزل سرش رو تکون داد. گفت: _ چشم بیا بشینیم یولدوز. روی صندلیهایی که جلوی میز بود، نشستیم. آغاسف هم شروع کرد به گفتن شرایط. شرایطش خیلی خوب و منطقی بود. بعد این که حرفهاش رو تموم کرد. ما با شرایطش موافقت کردیم قرار شد از فردا کارمون رو شروع کنیم. ***** با باز کردن در خونه با ایلول رو به رو شدم. نگاه بدی بهش انداختم و خواستم از کنارش رد بشم که با کنایه گفت: _ باز کجا بودی؟ دانشگاهت ساعت دو تموم میشد. الان ساعت چهار! پوزخندی زدم و غریدم: _ به تو هیچ ربطی نداره. به طرف اتاقم رفتم. توی خونه فکر کنم جز ایلول کس دیگهای نبود. وارد اتاقم شدم، برق اتاق رو زدم و کیفم رو کنار در گذاشتم و لباسها رو عوض کردم. با صدای زنگ گوشیم، خم شدم از توی کیفم در آوردمش با دیدن اسم بوراک، لبم رو گاز زدم. قرار بود امروز ببینمش با دستم محکم کوبیدم به پیشونیم و جواب دادم: _ بله! صدای عصبی بوراک رو از پشت گوشی شنیدم: _ بله و زهرمار امروز کجایی تو یولدوز؟ هان!! روی تخت نشستم. گفتم: _ اِ ببخش بوراک امروز رفته بودم... وسط حرفم پرید داد زد: _ برام مهم نیست. کجا رفته بودی؟ چرا نیومدی سر قرار؟ هان! باز چی شده بابات فهمیده؟ با شنیدن صدای عصبیش بغض کردم با صدای گرفتهای گفتم: _ چرا داد میزنی؟ بوراک به خدا من هم میخوام ببینمت؛ اما نمیشه بابام نمیزاره میفهمی؟ تو هم من رو درک میکنی؟ نه نمیکنی. همش منم که به خاطرت کتک میخورم. دست از زندگیم کشیدم فقط به خاطر تو، میفهمی یا نه؟ کنترل اشکهام رو که روی گونههام سرازیر میشد، رو نداشتم. تماس رو قطع کردم و سرم رو به بالش فشار دادم تا صدای هق هقم بیرون نره. 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 8 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۷ بعد از نیم ساعتی خوب گریه کردن، روی تخت نشستم و به پیامهایی که بوراک برام فرستاده بود، نگاهی کردم و حذفشون کردم. دوست نداشتم بفهمم توش چی نوشته برای همین بازشون نکردم. دیگه نمیخواستم به خاطرش بجنگم یک بار هم اون به خاطرم بجنگه. با سنگی که به پنجره خورد، بهت زده شدم. سرم رو سمت پنجره چرخوندم. دوباره سنگ دیگهای به پنجره کوبیده شد. از جام پاشدم پنجره رو باز کردم. به پایین نگاه کردم با دیدن بوراک دستم رو، روی دهنم گذاشتم و ناباور نالیدم: _ بوراک؟ بوراک از پایین داد زد: _ یولدوز بیا پایین. موهام رو پشت گوشم زدم. داد زدم: _ اینجا چی کار میکنی؟ هان!! بوراک گفت: _ اومدم ببینمت. زود باش بیا پایین! با عصبانیت داد زدم: _ نمیتونم باز هم دلم کتکهای بابام رو نمیخواد. بوراک گفت: _ پس نمیای؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _ نه نمیام! بوراک بهم خیره شد و چیزی نگفت. سرم رو آوردم تو و پنجره رو بستم. خداروشکر پنجرهی من رو به بیرون بود، مگرنه ایلول فهمیده بود. با استرس روی تخت نشستم و دستهام رو توی هم گره زدم. پنج دقیقه گذشت از جام بلند شدم برم ببینم بوراک باز اونجاس یا نه؛ اما با باز شدن در، تو جام پریدم. دستم رو، روی قلبم گذاشتم با دیدن بوراک که اومده بود توی اتاق و درو بسته، شوکه شدم. بوراک اومدم نزدیکم بغلم کرد. گفت: _ یولدوزم ببخش من رو! به خودم اومدم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: _ اینجا چی کار میکنی؟ چطوری اومدی تو؟ به موهام چنگ زدم و با استرس نالیدم: _ بدبخت شدم ایلول میره به بابا میگه. آخه اینجا چی کار میکنی بوراک؟ خدا لعنتت نکنه! بوراک گفت: _ نگران نباش ایلول نفهمید اومدم اینجا. با عصبانیت با صدای آرومی غریدم: _ پس چطوری اومدی؟ بار من رو بدبخت کردی بوراک. بوراک دستهاش رو، روی گونم گذاشت. گفت: _ نگران نباش از بالای دیوار پریدم توی حیاطتون. ایلولم توی حمومِ هیچکس من رو ندیده، نگران نباش. مامان و بابات هم خونه نیستن. نفس آسودهای کشیدم و مشتی به سینه بوراک زدم. گفتم: _ آخه بگو ببینم اگه همسایهها ببینن اومدی اینجا چی میشه؟ بوراک لبخند دلنشینی زد و گفت: _ هیچی نمیشه چیزی مهمتر از یولدوز که نیست؟ با این حرفش اخم کردم. دستهاش رو از روی گونم برداشتم. گفتم: _ بوراک نمیخوام ببینمت برو! بوداک_ ببین یولدوز نمیخواستم ناراحتت کنم. وقتی نیومدی سر قرار یک کوچولو عصبی شدم. مگرنه قصدم ناراحت کردن تو نبود. حالا بگو ببینم بابات چرا تو رو زده؟ هان! لبام رو بهم فشار دادم. ل*ب زدم: _ وقتی دیروز از پیشت اومدم خونهمون، ایلول به بابام گفته بود من برای دیدن تو اومده بودم. بابا هم من رو کتک زد. بوراک عصبی مشتش رو کوبید به تخت گفت: _ نگران نباش نزدیک خونه شما یک خونه خرابه هست... سرمو تون دادم. _ اره هست. چطور؟ بوراک روی تخت نشست و گفت: _ اونجارو قرارِ از صاحب خونش بگیرم و بیام از نو یک خونه برای دوتامون بسازم. با هیجان دستهام رو، روی دهنم گذاشتم و نالیدم: _ باورم نمیشه راست میگی؟ بوراک سرش رو تکون داد و گفت: _ اره بعد اینکه خونه رو ساختم. میام خواستگاریت و... با صدای بابا که از داخل خونه اومد بوراک ساکت شد. بابا_ ایلول دخترم کجایی؟ این یولدوز وامونده اومده یا نه؟ با ترس دستم رو، روی بازوی بوراک گذاشتم و گفتم: _ وای بدبخت شدیم بوراک، زود باش برو توی حموم قائم شو. بوراک خودش هم ترسیده بود، به طرف حموم هلش دادم. گفت: _ وای! اینا از کجا پیداشون شد؟ _ بدبخت شدیم بوراک. دستگیره اتاق تکون خورد که بوراک رو هل دادم پشت در و در اتاق باز شد. با دیدن ایلول با حوله تنی جلوم وایساده بود ترسیدم. ایلول نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت گفت: _ اینجایی؟ آب دهنم رو قورت دادم. نگاهم رو از بوراک که پشت در بود، گرفتم. گفتم: _ اره اینجام، میخواستم برم حموم چیه؟ بدون اجازه درو باز میکنی میای تو. هان! ایلول دست هاش رو بغل کرد و گفت: _ خوشم میاد نمیتونم از تو اجازه بگیرم. این هم بگم که بابا گفت بیام ببینم هستی یا نه؟ _ حالا که هستم میتونی بری، هری. ایلول لباش رو جمع کرد و با اکراه روش رو برگردوند ک رفت بیرون. نفس راحتی کشیدم گفتم: _ بوراک زود باش برو. بوراک دستش رو، روی قلبش گذاشت و گفت: _ کجا برم من؟ این خواهرت ایلولم خیلی... با باز شدن دوباره در اتاق، بوراک به پشت در چسبید. و لبش رو گاز زد، من هم وسط اتاق خشکم زد. با دیدن آیسو استرس گرفتم، اومد تو درو بست. پشتش به بوراک بود، نمیدیدتش. گفت: _ خوبی یولدوز؟ با تته پته گفتم: _ خوبببم اینجا چی کار میکنی تو؟ آیسو لبخندی زد و گفت: _ وا یولدوز من آیسو هستم، ایلول نیستم. اومدم ببینمت. رفت روی تخت نشست. سرش رو برگردوند با دیدن بوراک جیغی کشید و گفت: _ این؟ دستم رو، روی دهن آیسو گذاشتم و ل*ب زدم: _ ترو خدا آیسو ساکت باش! 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 10 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۸ آیسو با دستش دستم رو از روی دهنش برداشت. گفت: _ این اینجا چی کار میکنه؟ هان! بوراک پوفی کشید و نزدیک شد. گفت: _ اومدم یولدوز رو ببینم. روی تخت کنار آیسو نشستم. گفتم: _ آبجی ترو خدا به بابا چیزی نگو. آیسو نگاهی به من و بوراک انداخت. گفت: _ از دست تو یولدوز، چه کارهایی که نمیکنی! آروم لب زدم: _ نمیگی؟ آیسو با دستش موهام رو نوازش کرد و گفت: _ نه نمیگم! بوراک با لبخند گفت: _ عجب خواهرهایی داری. یولدوز یکیشون شیطان، یکیشون فرشته اس! اخم کردم و گفتم: _ اِ به خواهرهای من چیزی نگو. آیسو: حالا میخوای چی کارش کنی؟ به بوراک اشاره کرد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ نمیدونم! آیسو از روی تخت بلند شد و گفت: _ تو اینجا چی کار میکردی آخه؟ بوراک جایی واسه دیدن یولدوز پیدا نکردی که اومدی اینجا. بوراک دستی به موهاش کشید و گفت: _ جا که زیاده؛ اما پدرت نمیزاره. آیسو به طرف پنجره رفت بازش کرد. گفت: _ بیا از اینجا برو پایین تا بابام ندیدتت. _ وا آیسو، بوراک اگه از اونجا بپره میافته. آیسو به ملافههای روی تخت اشاره کرد و گفت: _ مجبوریم از اینها استفاده کنیم، چارهای نیست. بوراک: باید محکم ببندیم بهم، مگرنه میافتم . آیسو به طرف ملافهها رفت. گفت: _ اونش با من! "ایلول" با حرص گوشی رو کوبیدم روی زمین، یولدوز خوش شانس فکر میکنه نمیدونم بوراک رو، توی اتاقش قایم کرده. فکر میکنه میتونه بهش برسه، نه غیر ممکن! بوراک ماله منه! من بوراک رو دوست دارم. با صدای جیغ از اتاق کناری، اتاق یولدوز ثابت وایسادم. در اتاق رو باز کردم بیرون اومدم. بابا با دیدنم گفت: _ این دیگه صدای چی بود؟ گفتم: _ نمیدونم بابا، فکر کنم توی اتاق یولدوز کسی هست. بابا اخم کرد. مامان فوری گفت: _ آیسو توی اتاقشه! سرم رو بالا دادم و گفتم: _ نخیر، هم آیسو توی اتاقشِ هم اون پسرِ بوراک. بابا با شنیدن اسم بوراک از زبونم صورتش سرخ شد و داد زد: _ میکشمت یولدوز! به طرف اتاق یولدوز رفت و مامان به پاش کوبید. گفت: _ ذلیل بشی ایلول، نمیشه خبرچینی نکنی. شونههام رو بالا دادم و گفتم: _ من چی کار کنم؟ بابا در اتاق یولدوز رو باز کرد. داد زد: _ دخترهی آشکال بیا اینجا ببینم. من هم پشت سر بابا وارد اتاق یولدوز شدم. با دیدن آیسو و یولدوز که کنار هم وایسادن پوزخندی زدم. یولدوز با ترس گفت: _ بابا باز چی شده؟ بابا سیلی محکمی بهش زد که روی زمین افتاد. بابا گفت: _ اون پسرهِ کجاست؟ هان! آیسو گفت: _ بابا کدوم پسرِ؟ بابا: همونی که اسمش بوراک. آیسو گفت: _ بابا اینجا بوراکی نیست. اگه میخوای خودت همه جا رو بگرد. چشمهام رو به یولدوز دوختم که داشت با نفرت بهم نگاه میکرد. یولدوز از جاش بلند شد رو به بابا گفت: _ واقعا برات متاسفم بابا! از کنارم گذشت و رفت بیرون و صدای کوبیده شدن در خونه اومد بابا غرید: _ آیسو راستش رو بگو پسرِ که اینجا نبود؟ آیسو داد زد: _ نه نبود بابا! بعدش به من اشاره کرد و گفت: _ به حرفهای این گوش نکن. برای اینکه میونه تو و یولدوز رو بهم بزنه، اینطوری میکنه! مامان دستش رو، روی شونه بابا گذاشت و گفت: _ مرد تو به دختر خودت اعتماد نداری؟ یولدوز همچین دختری نیست. بابا بهم نگاهی کرد و گفت: _ بهم دروغ گفتی؟ ناباور لب زدم: _ نه دروغ نگفتم! بابا داد زد: _ برو گمشو از جلوی چشمم اونور ایلول. بهت زده به بابا زل زدم و با چشمهای اشکی اتاق رو ترک کردم. در اتاق خودم رو باز کردم و خودم رو، روی تخت انداختم. بازهم یولدوز برنده شد؛ اما نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته. باید یولدوز از این خونه بره. 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۹ "یولدوز" به طرف خونه بنسو اینا رفتم؛ اما بین راه منصرف شدم به دیدار کوچهشون تکیه دادم. دوست داشتم کمی از خونه دور باشم تا بتونم به خودم بیام؛ اما فکر کنم غیر ممکن بود! چون جایی نبود برم. بوراک هم رفت خونهشون. پوفی کشیدم با صدای بنسو سرم رو برگردوندم. _ ییولدوز؟ لبخندی زدم و به بنسو خیره شدم. گفتم: _ آره خودمم! بنسو اومد طرفم گفت: _ اییننجاا چی کار ممم یکنی؟ 《اینجا چی کار میکنی؟》 سرم رو پایین انداختم و لب زدم: _ میخوای چی کار کنم؟ میخواستم بیام پیشت؛ اما منصرف شدم. بنسو اومد کنارم وایساد و گفت: _ چچرا؟ شونههام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیدونم یهویی دلم گرفت. بنسو: ننکنه بباز همم ماجرای بوراک هان! 《نکنه باز هم ماجرای بوراک هان!》 آه دلسوزی کشیدم و گفتم: _ آره باز هم ماجرای بوراک! بنسو دستش رو، روی شونم گذاشت. گفت: _ بهش فففکر نکن درست میشه _ فکر نکنم درست بشه. حالا بگو ببینم از کجا میای؟ بنسو دستهاش رو کوبید به هم و گفت: _ سوپررایز ددارم ببا درختتترها برای کنسرتتت آلپ ککایا ببیلیط گرفتیم 《سوپرایز دارم با دخترها برای کنسرت آلپ کایا بلیط گرفتیم.》 بهت زده لب زدم: _ همون پسری که امروز توی مدرسه بود؟ سرش رو تکون داد و گفت: _ آرههه! پوفی کشیدم گفتم: _ عجب حوصلهای دارین شماها. بنسو بازوم رو گرفت. گفت: _ ققرار تو هم باهامون بیای ممگرنه ناناراحت میشمهها. 《قرار توام باهامون بیای، مگرنه ناراحت میشمها.》 سرم رو تکون دادم و گفتم: _ به خدا حوصلهاشو ندارم بنسو. بنسو لباش رو جمع کرد و نالید: _ تو رو خدا! بازوم رو از دستش در آوردم و گفتم: _ من بلیط نگرفتم که! بنسو دستش رو توی جیبش کرد و بعد دو تا بلیط از توی جیبش درآورد. گفت: _ اینها من وواسه تو هم بلیط گرفتم. حیرت زده به بنسو چشم دوختم. موهام رو با دستم عقب زدم. سرم رو تکون دادم و به ناچار گفتم: _ اوکی میام؛ اما من الان از خونه قهر کردم لباسی ندارم، چی کار کنم؟ دستهام رو توی هوا تکون دادم که بنسو نیشش رو باز کرد گفت: _ مممیای خخونه ما، من ییک عالمه لباس دارم ممیدم. از اونا ممیپوشی حالا مششکل ححل شد! 《میای خونه ما، من یک عالمه لباس دارم میدم از اونا میپوشی حالا مشکل حل شد؟》 لبهام رو جمع کردم و گفتم: _ آره حل شد. بنسو مشتش رو به بازوم کوبید. گفت: _ پپس پیش به سوی خووونه مما. من هم مشتی به بازوش زدم. گفتم: _ دردم اومد! بنسو بازوش رو مالید خواست یکی دیگه بزنه. زودی گفتم: _ پیش به سوی خونتون. دستش رو گرفتم و کشیدم. ***** جلوی آیینه وایسادم و به لباس مجلسی تنگ و کوتاهی که توی تنم بود، خیره شدم. خیلی قشنگ بود! مخصوصا رنگش قرمز بود، خیلی بهم میاومد. لبخندی زدم و به لبهای سرخم خیره شدم. بنسو اومد کنارم وایسادم با دیدن چهرهی آرایش کردم، چشمهاش برقی زد. گفت: _ خخیلی خوشگل شدی! 《خیلی خوشگل شدی!》 لبخندی زدم با دستم لپش رو کشیدم و گفتم: _ مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی. بنسو با لباس بنفش و گشادش خیلی ناز شده بود و موهاش رو بالا سرش جمع کرده بود و یک رژ بنفش تیره زده بود. گفت: _ چچیه عاشقم شدی؟ لبام رو جمع کردم و گفتم: _ من عاشق دخترها نمیشم. بنسو خواست حرفی بزنه که صدای زنگ گوشیش اومد. گفت: _ وای ففکر ککنم اچین ززنگگ زد. 《وای فکر کنم اچین زنگ زد.》 بدو بدو به طرف تختش رفت. من هم موهام عقب فرستادم. و رژ قرمز رنگ بنسو رو از روی میز آرایش برداشتم و باز هم به لبهام زدم. رژ رو سرجاش گذاشتم و خم شدم کفشهای پاشنه بلند قرمز با بندهای سفید، بنسو رو پوشیدم. صدای بنسو اومد: _ یویولدوز اگه آممادهای ببریم. 《یولدوز اگه آمادهای بریم.》 کیف رو از روی زمین برداشتم. نگاه دوبارهای به آیینه انداختم و گفتم: _ بریم! بنسو_ گگوشیتم بررردار شاید مامانت زنگ بزنه. 《گوشیتم بردار شاید مامانت زنگ بزنه.》 آهی کشیدم و گفتم: _ گوشیم رو بر میدارم؛ اما خاموشش میکنم. بنسو کیفش رو برداشت. گفت: _ مطمئننم مامانت نگرانت میشه 《مطمئنم مامانت نگرانت میشه.》 شونههام رو بالا انداختم. گفتم: _ برام مهم نیست به مامانت بگو اگه مامانم زنگ زد، بگه خونهایم و خوابیدیم نگه رفتیم کنسرت، مگرنه بدبخت میشم. بنسو قهقهای زد. گفت: _ ددختر مامانمم خبرر نداره داریم میریم کککنسسرت ممگرنه ممیکشه ممن رو. 《دختر مامانم خبر نداره داریم میریم کنسرت، مگرنه میکشه من رو.》 بهت زده داد زدم: _ پس چی بهش گفتی؟ بنسو اخم کرد گفت: _ گگگفتم داریم میریم خونه اچچین اینا. سرم رو تکون دادم و گفتم: _ کار خوبی نکردی؛ اما انگاری چارهای نیست. پس با این لباسها چطوری قراره بریم؟ میگه میرین مهمونی یا خونه اچین؟ بنسو شونههاش رو بالا انداخت و با دستش به پنجره بزرگ اتاقش اشاره کرد. گفت: _ازز پنجره ممیپرممم بیروون. 《از پنجره میپریم بیرون.》 پوفی کشیدم و با اکراه غریدم: _ نه! بنسو سرش رو تکون داد و گفت: _ آره! دستم رو گرفت و به طرف پنجره کشیدتم. در پنجره رو باز کرد من با کفشهای پاشنه بلندم به زور لبهی پنجره نشستم. بنسو از پشت هلم داد که چهار دست و پا افتادم توی باغچهی بنسو اینا. با عصبانیت داد زدم: _ وای کثیف شدم بنسو، خدا لعنتت کنه. بنسو_ ننمیشی زوود بااش برو اونور دددارمی پپرم 《نمیشی زود باش برو اونور دارم میپرم》 دستم رو به درخت تکیه دادم و بلند شدم اومدم اینور که بنسو هم لباسش رو توی دستش گرفت و چشمهاش رو بست و پرید. اون هم مثل من چهار دست و پا روی زمین افتاد. نالید: _ وای کثثیف ششدم. کیف رو، روی شونم انداختم. گفتم: _ نمیشی پاشو بیا داره دیر میشه. بنسو از جاش پاشد و گفت: _اننگگا ننه انگار نمیخواسسسست ببییاد کنسسرتتت االان زوودتر از ممن داریی میرری. 《انگار نه انگار نمیخواست بیاد کنسرت، الان زودتر از من داری میری.》 _ اوه! اون موقع نمیخواستم بیام، الان میخوام بیام، تو هم زیاد حرف نزن زود باش راه بیفت. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۰ با ماشین اچین اینها به طرف کنسرت راه افتادیم. وقتی پیاده شدیم، با دیدن اون همه جماعت دهنمون باز مونده بود. یعنی این پسرِ آلپ اینقدر طرفدار داره؟ پس چرا آخه من نمیشناختمش؟ بنسو با دستش کوبید به بازوم و زیر لبش گفت: _ اییی نن پسرِ خیلی خوبیبه کاش عاششقممم بشه. 《این پسرِ خیلی خوبه کاش عاشقم بشه.》 پوزخندی به افکار مثبتش زدم و گفتم: _ توی خوابت ببینی. بیا بریم الان کنسرت شروع میشه. با این حرفم بنسو لب لوچش رو آویزون کرد. گفت: _ خددا لعنتت کنه، هممششش ضد حال میزنی. کمی پایین لباسم رو پایین کشیدم. گفتم: _ من همینم دیگه زود باش بدو. بنشو چشم غره رفت. گفت: _ اووومدم! از بین جمعیت گذشتیم، میخواستم روی صندلی ردیف جلویی بشینم. خیلی دوست داشتم اون پسرِ رو یک بار دیگه از نزدیک ببینم. برگشتم عقب تا بنسو رو ببینم؛ اما نبود گمش کرده بودم. با تنهای که یک زن بهم زد، روی چند تا دختری که اونور نشسته بودن، افتادم. یکیشون داد زد: _ یواش پام شکست. دستم رو، روی شونهی یکیشون گذشتم و بلند شدم. گفتم: _ شرمنده هلم دادن. چراغها رو خاموش کردن که همون وسط موندم. کنسرت داشت شروع میشد، همهمهای به پا شده بود. با دیدن صندلی خالی زود خودم رو روش انداختم، تا کسی ننشسته. دوست داشتم بازهم برم نزدیکتر بشینم؛ اما جا نبود. البته قرار نیست که بشینیم، بعد اینکه کنسرت شروع شد، قرارِ پاشیم و جیغ بزنیم و برقصیم. با اومدن پسرِ همون آلپ رو صحنه همه پاشدن و شروع کردن به جیغ زدن. من هم پاشدم روی صندلی وایسادم تا واضحتر بتونم ببینم. ***** "بوراک" صندلی چوبی رو عقب کشیدم و نشستم. مامان بشقاب رو گذاشت جلوم و گفت: _ بخور پسرم حتماً گرسنهای؟ دستم رو، روی شکمم گذاشتم. گفتم: _ چجورم مامان خیلی گشنمه. مامان لبخندی زد. دستی به سرم کشید و گفت: _ قربون پسر گلم برم. شروع کردم به خوردن غذا مامان و بابا جوری بهم زل زده بودن، انگار جن دیدن. لقمهی توی دهنم رو قورت دادم. سرم رو به نشونهی چیه تکون دادم. گفتم: _ چی شده؟ چرا اینطوری نگاهم میکنین؟ مامان اخم کرد و گفت: _ بوراک تو نمیخوای ازدواج کنی؟ پس دردشون این بود. دستم رو زیر چونم زدم و گفتم: _ چرا میخوام! بابا با بهت به چشمهام زل زد. گفت: _ بوراک حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟ سرم رو به نشونهی نه تکون دادم. گفتم: _ اتفاقاً حالم هم خیلی خوبه، اگه واقعا انتظار دارید ازدواج کنم، پس بیاین فردا شب بریم خواستگاری دختری که دوستش دارم. مامان با این حرفم اخم کرد. گفت: _ اون دخترِ یولدوز رو که نمیگی؟ ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ اتفاقاً همون رو میگم. مامان و بابا هر دو همزمان گفتن: _ نمیشه! _ اون وقت چرا؟ مامان پاشد گفت: _ از پدر و مادرش خوشمون نمیاد. با حرص از سر سفره بلند شدم. گفتم: _ باشه پس من هم خودم تنهایی میروم به خواستگاریش. مامان داد زد: _ تو همچین کاری نمیکنی. بلندتر از مامان داد زدم: _ میکنم! کاپشنم رو از جالباسی برداشتم و از خونه بیرون زدم. روی نیمکت جلوی در نشستم و به آسمان خیره شدم با دیدن ستارهها لبخندی زدم و یاد یولدوز افتادم. گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و به یولدوز پیاده دادم. _《?Neredesin》 {کجایی؟} آنلاین نبود، پیامی ازش دریافت نکردم. تصمیم گرفتم برم جلوی خونهشون تا ببینم حالش خوبه یا نه؟ آخه میترسیدم باباش بفهمه رفته بودم خونهشون و تبیهش کنه. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۰ با ماشین اچین اینها به طرف کنسرت راه افتادیم. وقتی پیاده شدیم، با دیدن اون همه جماعت دهنمون باز مونده بود. یعنی این پسرِ آلپ اینقدر طرفدار داره؟ پس چرا آخه من نمیشناختمش؟ بنسو با دستش کوبید به بازوم و زیر لبش گفت: _ اییی نن پسرِ خیلی خوبیبه کاش عاششقممم بشه. 《این پسرِ خیلی خوبه کاش عاشقم بشه.》 پوزخندی به افکار مثبتش زدم و گفتم: _ توی خوابت ببینی. بیا بریم الان کنسرت شروع میشه. با این حرفم بنسو لب لوچش رو آویزون کرد. گفت: _ خددا لعنتت کنه، هممششش ضد حال میزنی. کمی پایین لباسم رو پایین کشیدم. گفتم: _ من همینم دیگه زود باش بدو. بنشو چشم غره رفت. گفت: _ اووومدم! از بین جمعیت گذشتیم، میخواستم روی صندلی ردیف جلویی بشینم. خیلی دوست داشتم اون پسرِ رو یک بار دیگه از نزدیک ببینم. برگشتم عقب تا بنسو رو ببینم؛ اما نبود گمش کرده بودم. با تنهای که یک زن بهم زد، روی چند تا دختری که اونور نشسته بودن، افتادم. یکیشون داد زد: _ یواش پام شکست. دستم رو، روی شونهی یکیشون گذشتم و بلند شدم. گفتم: _ شرمنده هلم دادن. چراغها رو خاموش کردن که همون وسط موندم. کنسرت داشت شروع میشد، همهمهای به پا شده بود. با دیدن صندلی خالی زود خودم رو روش انداختم، تا کسی ننشسته. دوست داشتم بازهم برم نزدیکتر بشینم؛ اما جا نبود. البته قرار نیست که بشینیم، بعد اینکه کنسرت شروع شد، قرارِ پاشیم و جیغ بزنیم و برقصیم. با اومدن پسرِ همون آلپ رو صحنه همه پاشدن و شروع کردن به جیغ زدن. من هم پاشدم روی صندلی وایسادم تا واضحتر بتونم ببینم. ***** "بوراک" صندلی چوبی رو عقب کشیدم و نشستم. مامان بشقاب رو گذاشت جلوم و گفت: _ بخور پسرم حتماً گرسنهای؟ دستم رو، روی شکمم گذاشتم. گفتم: _ چجورم مامان خیلی گشنمه. مامان لبخندی زد. دستی به سرم کشید و گفت: _ قربون پسر گلم برم. شروع کردم به خوردن غذا مامان و بابا جوری بهم زل زده بودن، انگار جن دیدن. لقمهی توی دهنم رو قورت دادم. سرم رو به نشونهی چیه تکون دادم. گفتم: _ چی شده؟ چرا اینطوری نگاهم میکنین؟ مامان اخم کرد و گفت: _ بوراک تو نمیخوای ازدواج کنی؟ پس دردشون این بود. دستم رو زیر چونم زدم و گفتم: _ چرا میخوام! بابا با بهت به چشمهام زل زد. گفت: _ بوراک حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟ سرم رو به نشونهی نه تکون دادم. گفتم: _ اتفاقاً حالم هم خیلی خوبه، اگه واقعا انتظار دارید ازدواج کنم، پس بیاین فردا شب بریم خواستگاری دختری که دوستش دارم. مامان با این حرفم اخم کرد. گفت: _ اون دخترِ یولدوز رو که نمیگی؟ ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ اتفاقاً همون رو میگم. مامان و بابا هر دو همزمان گفتن: _ نمیشه! _ اون وقت چرا؟ مامان پاشد گفت: _ از پدر و مادرش خوشمون نمیاد. با حرص از سر سفره بلند شدم. گفتم: _ باشه پس من هم خودم تنهایی میروم به خواستگاریش. مامان داد زد: _ تو همچین کاری نمیکنی. بلندتر از مامان داد زدم: _ میکنم! کاپشنم رو از جالباسی برداشتم و از خونه بیرون زدم. روی نیمکت جلوی در نشستم و به آسمان خیره شدم با دیدن ستارهها لبخندی زدم و یاد یولدوز افتادم. گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و به یولدوز پیاده دادم. _《?Neredesin》 {کجایی؟} آنلاین نبود، پیامی ازش دریافت نکردم. تصمیم گرفتم برم جلوی خونهشون تا ببینم حالش خوبه یا نه؟ آخه میترسیدم باباش بفهمه رفته بودم خونهشون و تبیهش کنه. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۱ تا ساعت دوازده جلوی در منتظرش بودم؛ اما حتی چراغ اتاقش هم خاموش بود. با نا امیدی نگاه دیگهای به پنجره اتاقش انداختم و برگشتم که برم، صدای کسی از پشت سرم اومد: _ وایسا! وایسادم با دیدن خواهر یولدوز اخمی کردم و گفتم: _ بله! ایلول در حالی که نفس نفس میزد. گفت: _ اینجا چی کار میکنی؟ _ اومدم دیدن یولدوز، نکنه میخوای بری این هم به بابات بگی؟ ایلول سرش رو پایین انداخت. گفت: _ نخیر اونطوری که تو فکر میکنی نیست. پوزخندی زدم گفتم: _ چرا وقتی یولدوز با من قرار میزاره، میری همه چی رو به بابات میگی؟ ایلول چشمهاش رو به چشمهام دوخت و گفت: _ چون از درون میسوزم. با بهت بهش خیره شدم و کنجکاو پرسیدم: _ چرا؟ ایلول سرش رو دوباره پایین انداخت. گفت: _دلیلش خصوصیه، نگفتی اینجا چی کار میکردی؟ نگاهی به سر تا پای ایلول انداختم. دختر ریزه میزهای بود؛ اما اصلا شبیه یولدوز و آیسو نبود. گفتم: _ اومده بودم دیدن یولدوز. کجاست؟ چرا برق اتاقش روشن نیست؟ ایلول پوزخندی زد گفت: _ نیست با بابام دعواش شد، گذاشت رفت. دندونهام رو، روی هم ساییدم. گفتم: _ کجا رفت؟ ایلول بیخیال شونههاش رو بالا انداخت. گفت: _ نمیدونم شاید رفته خونه بنسو اینها. با خشم دستهام رو مشت کردم و برگشتم که گفت: _ کجا میری؟ بدون این که به ایلول جوابی بدم به سمت خونه بنسو حرکت کردم. "یولدوز" همینطوری که میاومدیم داشتم میرقصیدم. اچین داد زد: _ دختر بسه چقد میرقصی. قهقهای زدم گفتم: _ دیوونه شدم اچین میفهمی؟ اچین سری به معنای تاسف برام تکون داد. گفتم: _ چیه چرا تاسف میخوری برام؟ اچین پوزخندی زد. گفت: _ فکر میکردم دختر عاقلی هستی؛ اما افسوس تو هم کل شقی. از طرز حرف زدنش خوشم نیومد. دستم رو محکم به دیوار کوبیدم و گفتم: _ چطور؟ مگه من چمه؟ اچین: چیزیت نیست، فقط یکمی سطحت پایینه. من با بنسو دوست شدم چون دختر با درک و فهمی بود؛ اما تو مثل بنسو نیستی. الان به خاطر این دیوونه بازیهای تو آبروم داره پیش همه میره. ممکن همه پیش خودشون بگن اچین تک دختر آغاسف توی کنسرت با یک دختر مست میچرخید. با این حرفش خشم جلوی چشمهام رو کور کرد و پارچی که کنار میز بود رو، برداشتم و کوبیدم به سرش. داد زدم: _ بی شخصیت، تو حق نداری این حرفها رو به من بزنی. همه به طرف ما میاومدن و سعی میکردن اچین رو که موهاش رو گرفته بودم، از دست من بکشن بیرون؛ اما زورشون نمیرسید. درست مست کرده بودم؛ اما میدونستم چه اتفاقی توی اطرافم میافته؛ ولی این مشروب بدجوری روم اثر گذاشته بود. داغ کرده بودم و میخواستم از این گرمای داخل فرار کنم. دستی روی کمرم نشست و من رو از اچین جدا کرد. بی حال شده بودم جلوی چشمهام تار شده بود، خوابم میاومد. بدون اینکه بفهمم توی چه وضعیتی هستم خودم رو توی آغوش کسی که از پشت من رو گرفته بود رها کردم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 22 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۲ تو جام غلتی زدم و آروم چشمهام رو باز کردم همه جا شیک و مرتب شده بود. متوجه موقعیتم نشده بودم. با یاد آوری دیشب هینی کشیدم و توی جام نشستم. با دیدن تخت نرمی که روش خوابیدم، شوکه شدم و به لباسهام زل زدم، عوض نشده بودن. نفس آسودهای کشیدم و از روی تخت پایین اومدم که صدایی از پشت سرم اومد. داد زدم: _ وای! برگشتم با دیدن همون پسرِ بیشتر شوکه شدم و زیر لبم نالیدم: _ اینجا کجاست؟ این اینجا چی کار میکنه؟ با شنیدن این حرفهام یک تای ابروهاش رو بالا داد. گفت: _ اینجا خونه منه، توهم الان توی خونهی من هستی. دستم رو، روی سرم که درد میکرد، گذاشتم. گفتم: _ یعنی چی؟ آخه چطور من سر از اینجا در آوردم؟ دستش رو توی جیب شلوار راحتیاش گذاشت. گفت: _ تو سر در از اینجا نیاوردی، من آوردمت اینجا. سرم گیج میرفت به زور خودم رو نگه داشتم تا نیوفتم. پرسیدم: _ چرا آوردی؟ آلپ: چون دیشب بدجوری مست بودی و حالت خوب نبود و آبروریزی به راه انداخته بودی. کسی هم نبود نجاتت بده، پس من نجاتت دادم و آوردم خونم. همینطوری بهت زده بهش نگاه میکردم. آروم گفتم: _ پس دوستم کجا بود؟ اومد روی تخت نشست و گفت: _ کدوم دوستت؟ من دوستهای تو رو نمیشناسم. دستم رو بیشتر روی پیشونیم فشار دادم، سرم خیلی درد میکرد. گفتم: _ شاید دیده باشیش یک دختر لکنتی هست. سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: _ متاسفانه ندیدمش! صداش توی مغزم اکو میشد و با بیحالی روی تخت افتادم کنارش که با بهت بهم زل زد. گفت: _ چت شد؟ تار میدیدمش آروم لب زدم: _ سرم! از جاش پاشد و نمیدونم چقدر گذشت که دوباره برگشت، قرصی رو به طرفم گرفت. گفت: _ بیا این رو بخور. لیوان آب رو به همراه قرص به طرفم گرفته بود، ازش گرفتم و قرص رو توی دهنم گذاشتم و آب رو تا آخرش نوشیدم. یکم بهتر شده بودم. آلپ من رو بلند کرد و گفت: _ خوب میشی نگران نباش! _ ساعت چنده؟ آلپ نگاهی به ساعت گرون قیمت توی دستش انداخت. گفت: _ یازده صبح! اخم کردم و گفتم: _ میخوام برم به خونهمون. آلپ پوزخندی زد. گفت: _ باشه پاشو بریم به خونهتون. آروم من رو بلند کرد و به طرف در اتاق راه افتادم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۳ در حالی که کل خونهشون رو برسی میکردم زیر لبم زمزمه کردم: _ عجب خونهای دارنا توی گلوشون گیر کنه انشاالله آلپ در حالی که من رو از پلهها پایین میآورد. گفت: _ چیزی گفتی؟ سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم. گفتم: _ نه، به نظرت صداهایی نمیشنوی؟ آلپ بدون توجه به حرف من در خونهی بزرگشون رو باز کرد و باهم از خونه خارج شدیم. خارج شدنمون مساوی شد با هجوم آوردن خبرنگارها به سمتمون. در حالی که از ما فیلم، عکس میگرفتن رو به آلپ گفتن: _ آقای آلپ دوست دختر جدیدتون هستن؟ شوکه شده بودم این یعنی چی؟ با دستم صورتم روی پوشوندم. گفتم: _آلپ اینها کیی هستن؟ بگو برن! آلپ پوزخندی زد و گفت: _ من نمیتونم چیزی بگم. دارن کارشون رو انجام میدن. با استرس خودم رو پشت آلپ قایم کردم و از پشت به پیرهن آلپ چنگ زدم و گفتم: _ تو را خدا دورشون کن. آلپ به توجه به حرف من گفت: _ برید کنار! حس میکردم تحقیر شدم. اشکهام جاری شده بودن سعی میکردم دیده نشم؛ اما خبرنگارها دست بردار نبودند. _ آقای آلپ لطفا بهمون بگید دوست دختر جدیدتون هستن؟ آلپ خبرنگار رو کنار زد. گفت: _ بله ایشون دوست دختر جدیدم هستن. برید کنار! _ کجا با هم آشنا شدید؟ آلپ: بسه برید. بیشتر توی خودم جمع شدم تا دیده نشم؛ اما خبرنگاری به سمتم اومد در حالی که از من عکس میگرفت. گفت: _ خانم چرا گریه میکنید؟ از این که دوست دختر آقای کایا هستین ناراضید؟ آلپ خبرنگار رو کنار زد. داد زد: _ برید گمشید آقا سمیر اینها رو بیرون کنید. دستهای لرزونم رو از پیرهن آلپ برداشتم. با این حرفش خبرنگارها دست از سرش برداشتن و بادیگارد های آلپ خبرنگارها رو از حیاطشون بیرون بردند. در حالی که هق هق میزدم به دیوار تکیه دادم نالیدم: _ چرا همچنین حرفی زدی؟ آلپ پوفی کشید عصبی گفت: _ مجبور شدم، خودت که دیدی دست از سرم بر نمی داشتن. دستم رو روی صورتم گذاشتم هق هقی کردم و گفتم: _ حالا چه غلطی کنم؟ آبروم رفت. آلپ: آروم باش چیزی نمیشه. آروم نشست کنارم دستم رو از روی صورتم برداشتم. گفتم: _ که چیزی نمیشه؟ همش تقصیر توه چرا دیشب من رو از کنسرت برداشتی آوردی اینجا؟ آلپ: من دلم برات سوخت، چون کسی نبود نجاتت بده گفتم بیارمت خونم. من قصدم بدی به تو نبود. از جام پاشدم و از کنارش رد شدم. میخواستم فقط برم کنار دریا و از این خونهی نحثشون رها شم. آلپ: کجا؟ در بزرگ حیاطشون رو باز کردم که آلپ پشت سرم اومد. گفتم: _ میرم خونهمون. آلپ گفت: _ نگران نباش چیزی از من و تو پخش نمیشه. بعدش به من اشاره کرد. گفت: _ البته با این وضع تو کنار من اگه خبری ازمون پخش بشه، آبروی هر دومون میره. نگاهی به وضعم انداختم که متوجه شدم پایین لباسم پاره شدم و موهام بهم ریخته بی توجه گفتم: _ ازت خواهش میکنم نذار پخش شه بدبخت میشم. آلپ_ گفتم که نگران نباش! خواستم از در بیام بیرون؛ اما با یاد آوری که بهم کمک کرده برگشتم. گفتم: _ ممنون بابت کمکت. از حیاطشون خارج شدم و در رو بستم از پشت در صداش رو شنیدم: _ خواهش میکنم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۴ سالانه سالانه در حالی که به دریا خیره شدم به طرف خونه بنسو اینها میرفتم. با رسیدن به کوچهی بنسو اینها نگاهی به کوچهی کوچیکشون که مثل کوچه ما بود، انداختم. کوچهی ما کجا کوچهی آلپ کایا اینها کجا. آهی کشیدم و به طرف درشون رفتم. خواستم در بزنم؛ اما منصرف شدم. مطمئن بودم الان خوابیدن خواستم برگردم که صدای بوراک از پشت سرم اومد: _ یولدوز؟ شوکه شده برگشتم با دیدن بوراک بهت زده گفتم: _ بوراک؟ بوراک با اخم به طرفم اومد و گفت: _ دیشب کجا بودی یولدوز؟ هان! با زبونم لبم رو خیس کردم و گفتم: _ خونهی سیمای اینها. بوراک دستش رو بالا برد و کوبید روی صورتم که هینی کشیدم و دستم رو، روی صورتم گذاشتم و ناباور به بوراک خیره شدم. بوراک نگاهی به سر تا پام انداخت گفت: _ لازم نیست دروغ بگی میدونم خونهی اون خواننده آلپ بودی ما... وسط حرفش پریدم با بغضی که توی گلوم گیر کرده بود، گفتم: _ ببین بوراک، اونطوری که تو فکر میکنی نیست... بوراک وسط حرفم پرید و گفت: _ واسه من کسشعر نگو یولدوز، مامانم راست میگفت من و تو بهم نمیخوریم دیگه از این به بعد بوراکی وجود نداره. دیگه نمیخوامت! با چشمهای اشکیم به چشمهاش زل زدم و نالیدم: _ بوراک نه! بوراک بدون این که نگاه دیگهای بهم بندازه برگشت و رفت دنبالش دویدم و داد زدم: _ بوراک ترو خدا نرو. از پشت بازوش رو گرفتم و به سمت خودم برگردوندم و با گریه و زاری گفتم: _ تو رو خدا بوراک بهت توضیح میدم. بوراک هلم داد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم به پشت روی زمین پهن شدم. بوراک غرید: _ دیگه نزدیک من نشو. بدون توجه بهم گذاشت رفت. داد زدم: _ بوراک! هق هقی کردم و با دستم آب بینیم رو پاک کردم و به رفتنش خیره شده بودم. نمیتونستم ریزش اشکهام رو کنترل کنم. وقتی به خودم اومدم متوجه شدم، بوراک خیلی وقت رفته و من وسط کوچهی بنسو اینها نشستم و گریه میکنم. با بی حالی از روی زمین بلند شدم و به طرف خونه قدم برداشتم. با وزش باد سرد توی خودم جمع شدم. باد موهام رو به بازی گرفته بود. با دستم خودم رو بغل کردم و زیر لبم زمزمه کردم: _ الان که میدونم آیسو از درد عشق چی میفهمه. وقتی آشا ترکش کرد خیلی زجر میکشید و من میگفتم اشکالی نداره، کس دیگری رو پیدا میکنی؛ اما الان درکش میکنم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ #پارت_۱۵ بالش رو، روی زمین پرت کردم و روی کاشیهای سرد زمین دراز کشیدم و به آسمون پر از ستاره خیره شدم و آهی کشیدم. چی میشد مثل هر شب دیگهای بوراک بهم پیام میداد. دوباره اشکهام شروع به ریزش کردن. آسمان رعد و برقی زد و شروع کرد به باریدن. با بارش باران سر و صورتم خیش شد. با تاپ و شلوار دراز کشیده بودم، برای همین سردم بود پاشدم برم تو که صدای دادی شنیدم. با شنیدن صدا فوری به طرف نرده رفتم و به کوچه خیره شدم. با دیدن که یک نفری که با لباسهای تیرهای زیر بارون وایساده بود و اینور و اونور رو نگاه میکرد. دلم به حالش سوخت داد زدم: _ هی شما خوبین؟ نمیدونستم دختر یا پسر، شدت بارش بارون اونقدری بیشتر بود که نمیتونستم پایین رو به خوبی ببینم. با صدای داد من سرش بلند کرد با دیدنم داد زد: _ کمکم کن زود! با صدای پسری اخم کردم و گفتم: _ چیکار کنم من؟ اصلا تو اینجا چی کار میکنی؟ سرش رو بالا گرفت و گفت: _ زود باش کمکم کن. داد زدم: _ نمیتونم! پسر: چرا؟ _ خانوادم خواب هستن. من اینوقت شب نمیتونم در حیاط رو باز کنم. پسر: پس یک چیزی از بالکن اتاقت پایین بنداز تا بیام. با این حرفش با استرس به اطراف نگاهی تا کسی بیدار نشده باشه. با استرس لبم رو گاز زدم و گفتم: _ کاری از دست من بر نمیاد. داد زد: _ کمکم کن مگرنه توی دردسر میافتی. اخم کردم در حالی که قطرات بارون از سر صورتم میریخت. گفتم: _ چی گفتی؟ نشنیدم توی دردسر میافتم؟ به چه دلیلی؟ پسر: به دلیل این که به من کمک نکردی بدبختت میکنم. زود طنابی چیزی بنداز پایین! با دهان باز بهش خیره شد از سرمای بیرون به خودم میلرزیدم داد زدم: _ کمکت میکنم از خود راضی. پسر: فقط زود! خواستم برگردم با این حرفش داد زدم: _ چه پروم هستی، تو خجالت نمیکشی؟ حالا که اینطور هست توی خواب ببینی کمکت کنم. پسر داد زد: _ کمکم میکنی یا نه؟ داد زدم: _ نه! پسر: پس خودت خواستی. _ چی رو؟ پسر: الآن میبینی! پسر به طرف دیوار اومد نمیدیدم داشت چی کار میکرد. گفتم: _ چی کار میکنی؟ پسر: کاری که دلم میخواد. با حرص دندونهام رو، روی هم ساییدم و داد زدم: _ عجب آدم پرویی هستیا. من رو نگاه دلم به حالت سوخت و صدات زدم تا کمکت کنم؛ اما الان از اینکه دلم به حالت سوخته منصرف شدم. از اینجا زود بذار برو! صدایی ازش نیومد فکر کردم رفته به طرف اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم و در بالکن رو بستم و قفلش کردم.و در حالی که دندونهام بهم میخورد، وارد حموم شدم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۱۶ بعد از دوش آب گرم، از حموم خارج شدم و رفتم توی تاریکی اتاق جلوی آینه وایسادم و به چشمهای آبیام خیره شدم و دستی به صورت سفیدم کشیدم. گفتم: _ عجب پوست سفیدی دارم من. با قرار گرفتن چیز تیزی و سردی روی گلوم، از توی آینه همون مردی رو که بیرون بود رو، دیدم. در حالی که سرش رو کنار گوشم قرار داده بود. زمزمه کرد: _ اما حیف پوست سفیدت که قراره روش خش بیوفته. با ترس دستم رو، روی دستش گذاشتم و در حالی که قلبم تند تند میزد. گفتم: _ ولم کن. تو اینجا چی کار میکنی؟ صورتش معلوم نبود ماسک داشت فقط چشمهاش توی تاریکی برق میزد. گفت: _ چرا بهم کمک نکردی؟ با ناخونم ردی روی دستش کشیدم و با تن صدای بلندی گفتم: _ ولم کن وگرنه جیغ میزنم. چاقو رو بیشتر به گلوم فشرد. گفت: _ چه بهتر جیغ بزن! من رو به طرف تختم هلم داد. جیغی زدم و کمرم به گوشهی تخت خورد و روی زمین ولو شدم. با قدمهای بلند به طرفم اومد. ترسیده بهش زل زدم پاش رو، روی شکمم گذاشت و فشار داد. نالهای از روی درد کردم و گفتم: _ آی نکن دردم میاد! خم شد دستش رو، روی گلوم گذاشت و غرید: _ میگم چرا کمک نکردی؟ فشار دستش رو بیشتر کرد دستم رو، روی دستش گذاشتم و سعی کردم دستش رو بردارم. گفتم: _ ازت ترسیدم ولم کن. دستش رو برداشت و با ولو هوا رو به ریههام کشیدم. گفت: _ گ..وه خوردی ترسیدیی، کسی حق نداره از من بترسه فهمیدی؟ در حالی که سینم خس خس میکرد، سعی کردم بشینم. دستم رو، روی گوشهی تخت تکیه دادم و نشستم و در حالی که پسرِ بهم خیره شد بود، بریده بریده پرسیدم: _ ت..ودی.گه..کی هسس..تی؟ صدای پوزخند زدنش از زیر ماسک سیاهش اومد. گفت: _ فکر کن یک دیوونه! از سر تا پاش نگاهی انداختم. گفتم: _ برو بیرون دست از سرم بردار. چاقو رو توی دستش حرفهای چرخوند. گفت: _ اول جواب سوالم رو بده چرا کمکم نکردی؟ هان! هان رو با صدای بلندتری گفت که بیشتر توی خودم جمع شدم. گفتم: _ یک بار جواب سوالت رو دادم، دست از سرم بردار. پسرِ برگشت به طرف میز آرایش رفت و رژم رو، از روی میز برداشت. گفت: _ اگه دست از سرت بر ندارم؟ خواستم از جام پاشم که با تن صدای بلندی گفت: _ تکون نخور مگرنه چاقو رو توی قلبت فرو میکنم. همونطور که نیمه پاشده وایساده بودم، همونطوری روی زمین نشستم و به کارهاش خیره شدم. در رژ رو باز کرد و خم شد روی آینه با رژ نوشت《Ölüm》با تعجب به رفتارش خیره شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: _ چرا همیچن کلمهای رو، روی آینه نوشتی؟ رژ رو با شدت به سمتم پرت کرد. شوکه شده به رژ که کنار پام افتاد خیره شدم و برگشت سمتم گفت: _ چون دوسش دارم. لب زدم: _ مرگ رو؟ به طرف بالکن رفت درش رو باز کرد و برگشت سمتم گفت: _ آره مرگ رو، خانم روانشناس میبینمت! از اتاق خارج شد و توی بالکن محو شد با تعجب به رفتنش خیره شدم. دستم رو، روی قلبم گذاشتم هنوز تند میزد. در حالی که دست و پام به لرزه افتاده بود، از جام پاشدم و زیر لبم زمزمه کردم: _ واقعا دیوونه بود! 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۱۷ در حالی که بند کفشهای کتونیام رو میبستم، صدای گوزل توجهم رو جلب کرد: _ یولدوز! سرم رو بالا گرفتم و بلند شدم گفتم: _ بله گوزل، چیه؟ گوزل با اخمهای در همش نزدیکم شد و با خشم گفت: _ خیلی نادونی! با بهت پرسیدم: _ اونوقت چرا؟ گوزل عصبی گفت: _ میگی چرا؟ به خاطر تو کاری که پیدا کرده بودم، از دستم پرید. با سردرگمی بهش خیره شدم و زمزمه کردم: _ متوجه نیستم چی میگی. گوزل پوزخندی زد و روزنامهای که توی دستش بود رو به طرفم پرتاب کرد و با کنایه گفت: _ بیا ببین حیا کن. با تعجب بهش خیره شدم برگشت و از من دور شد. نگاهی به روزنامه که روی زمین افتاده بود، انداختم. خم شدم و روزنامه رو برداشتم و برش گردوندم. با دیدن عکس اچین و من تو بالای روزنامه شوکه شدم و شروع کردم زیر لب به خوندنش: 《Ünlü şarkıcı Alp Kaya'nın verdiği konserde, Aghasef Turan'ın kızının sarhoş bir kızla kavgasının hikayesi. Aghasef'in kızı bu sarhoş kız tarafından saldırıya uğrar ve sadece Aghasef Turan'ın kızı yaralanır ve ...》 《ماجرای دعوای دختر آغاسف توران، با دختری مست در کنسرت خواننده معروف آلپ کایا. دختر آغاسف توسط این دختر مست، مورد حمله قرار میگیرد و تنها دختر آغاسف توران مجروح می شود و...》 با این جا رسیدن متن دستم رو، روی دهنم گذاشتم و بهت زده شدم. این غیر ممکن بود! با دیدن عکس من کنار آلپ توی عکس پایینی، بیشتر شوکه شدم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من توی زمین فرو برم. سرم گیج میرفت با دیدن جملهی آخری که زیر نوشته شده، خنجری توی قلبم فرو رفت. 《Alp Kaya'nın yeni sevgilisi.》 《دوست دختر جدید آلپ کایا.》 سرم رو بلند کردم و به دانشجوهایی که با بهت، بهم زل میزدن و از کنارم رد میشدن، خیره شدم. چطور ممکن بود؟ خود آلپ دیروز گفت هیچ جایی، هیچ خبری از من و اون پخش نمیشه. روزنامه رو با خشم توی دستم مچاله کردم و زیر لبم زمزمه کردم: _ دروغگو حسابت رو میرسم. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۱۸ چاقو رو محکم توی دستم گرفتم و به سمت پارکینگ دانشگاه رفتم. بین ماشینها سرم رو چرخوندم با دیدن ماشین قرون قمیت آلپ کایا، دندونهام رو، روی هم ساییدم و به طرفش رفتم. به اطراف نگاهی کردم تا کسی نباشه به طرف ماشینش رفتم. به ماشینش خیره شدم، خیلی زیبا بود، حیف بود خش بیوفته روش؛ اما خب چارهی دیگهای هم نبود. خم شدم و نوک تیز چاقو رو، توی لاستیک ماشین فرو کردم که بادش خالی شد. چاقو رو از توی لاستیک در آوردم و سراغ لاستیک بعدی رفتم. اون هم پنچر کردم و پاشدم دوباره نگاهی به اطراف انداختم تا کسی نباشه. با نوک چاقو روی ماشین خشی بزرگی انداختم که صدای جیر جیری داد. با این کارهام باز هم دلم خنک نمیشد. کولهام رو از روی دوشم برداشتم و چاقو رو توی کولهام گذاشتم و رژ قرمز رنگم رو که همیشه همراهم بود رو، برداشتم و با حرص روی شیشه ماشینش نوشتم: 《yalancı!》 《دروغگو!》 در رژ رو بستم و توی کولهام انداختم. با شنیدن صدایی که از در ورودی پارکینگ اومد، ترسیده کولهام رو، روی دوشم انداختم. خم شدم با دیدن آلپ کایا و گوکچه که به طرف ماشین کایا میان، هینی کشیدم. خم شدم و چهار دست و پا به اطراف نگاهی انداختم. توی اینور جز ماشین کایا ماشینی نبود. لبم رو گاز گرفتم با شنیدن صداشون، فهمیدم دارن نزدیک میشن. سرم رو خم کردم و به زور خودم رو زیر ماشین جا کردم. سرم به کف ماشین خورد. آخی توی گلو گفتم که صدای آلپ رو شنیدم: _ گوکچه دست از سرم بردار. گوکچه: ببین آلپ این دخترِ یولدوز مناسب تو نیست. آلپ: به تو چه؟ هان! با شنیدن این که دارن در مورد من حرف میزنن، اخم کردم. دندون قریچهای کردم دوست داشتم اون دخترِ گوکچه رو، خفه کنم. آلپ در ماشین رو باز کرد و گفت: _ گوکچه برو و دست از سرم بردار. گوکچه: اوکی! خود دانی میرم. کفشهای گوکچه رو دیدم که دور شد. نفس عمیقی کشیدم فوبیای هوای تنگ رو داشتم و فکر میکردم الان زیر این ماشین خفه میشم. آلپ چیزی از توی ماشینش برداشت و اون هم از ماشین دور شد. یعنی نفهمید لاستیک ماشینش رو پنچر کردم؟ با دور شدن آلپ از زیر ماشین بیرون اومدم و شروع کردم به دویدن و از پارکینگ دانشگاه بیرون اومدم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۱۹ غروب شده بود و من تا این موقع توی خیابونهای استانبول قدم میزدم و به این فکر میکردم، اگه الان برم خونه بابا و مامان باهام چطوری رفتار میکنند؟ حتی گوشی هم نداشتم. اون روزی که رفته بودم کنسرت آلپ وقتی مست شده بودم، همهی وسایل اونجا، جا مونده بود. فکر کنم گوشیم الان دست بنسو باشه! وارد کوچهامون شدم و با ترس آب دهنم رو قورت دادم و به درمون خیره شدم، ضربان قلبم بالا رفته بود. آروم، آروم قدم برمیداشتم، دوست نداشتم برم توی خونه، همهی ترسم از این بود که بابا قرارِ چه رفتاری از خودش نشون بده؟ همینطوری که نزدیک در خونه میشدم که صدای شخصی رو از پشتم شنیدم. برای یک لحظه قلبم نزد، خودش بود. اشک به چشمهام هجوم آورد. برگشتم دیدم در حالی که داشت با گوشی حرف میزد، از کوچهی ما رد شد و وارد کوچهی خودشون شد. بدون اینکه به من توجهی کنه. قلبم از این کارش شکست. چطوری میتونست این رفتار رو از خودش نشون بده؟ مگه من چی کارش کردم؟ فقط یک دروغ گفته بودم دیگه، جرمم اونقدرهام که این رفتار میکرد، سنگین نبود. نفس عمیقی کشیدم و دستی به چشمهای خیسم کشیدم و به زمینی که کنار خونهمون بود، خیره شدم. قرار بود این جا زندگی کنیم؛ اما نشد شاید هم خدا رو چه دیدی یک روزی باز هم، به هم رسیدیم. بیخیال این فکرها شدم و به طرف در خونهمون رفتم و با دستهایی که از روی استرس به لرزه افتاده بود، زنگ در رو فشردم. در حیاط با صدای چیکی باز شد. تردید داشتم که برم توی خونه یا نه؟ تردید رو کنار گذاشتم و در حیاط رو هل دادم و در باز شد و قدمی به داخل حیاط گذاشتم. چراغهای خونه روشن بود. در خونه فوری باز شد و آیسو از خونه بیرون اومد. با دیدنم دستهاش رو، روی دهنش گذاشت و نالید: _ یولدوز! به طرفش رفتم. گفتم: _ آیسو! آیسو به طرفم اومد و گفت: _ یولدوز کاش برنمیگشتی به خونه. با این حرفش فهمیدم از موضوع خبر دار شدن. نالیدم: _ آیسو بابا فهمید؟ آیسو چشمهاش رو به نشونهی آره روی هم گذاشت. با این کارش آهی کشیدم بو گفتم: _ پس بدبخت شدم! آیسو بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوند. گفت: _ زیاد هم بدبخت نشدی، هنوز خوش شانسی! بازوم رو از توی دستش در آوردم و گفتم: _ چه شانسی آیسو؟ الان بابا من رو میکشه. آیسو هر دو بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوند. گفت: _ نمیکشه چون هیچکس خونه نیست، همهشون بیرون رفتن. ایلول رفته خونه دوستش و برای مامان و بابا کار پیش اومده بود، بیرون رفتن؛ اما بابا از دست تو خیلی عصبانی بود. _ حالا میگی چی کار کنم؟ آیسو: فرار کن! 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۲۰ با این حرف آیسو خشکم زد و گفتم: _ چی؟ فرار کنم؟ نکنه سرت به جایی خورده آیسو؟ آیسو پوف کلافهای کشید. گفت: _ میدونم حرفم رو درک نمیکنی؛ اما این به نفعت هست یولدوز. نکنه میخوای بابات بیاد و سرت رو از بدنت جدا کنه؟ این رو میخوای آره؟ سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم و گفتم: _ نه حقیقت رو میگی آیسو. آیسو به پشت سرم نگاهی انداخت و دستهاش رو از روی بازوهام برداشت. گفت: _ پس اگه میخوای فرار کنی؟ عجله کن. چون وقت زیادی نداریم! پرسیدم: _ چی کار کنم؟ آیسو در حالی که به طرف در خونه میرفت. گفت: _ دنبالم بیا وسایلت رو با هم جمع کنیم، بعد برو. آیسو داخل خونه شد و من پشت سرش وارد خونه شدم و گفتم: _ آیسو پس دانشگاهم چی؟ آیسو در اتاقم رو باز کرد و گفت: _ فرارت باعث نمیشه از دانشگاه رفتن، منصرف بشی. باهم وارد اتاقم شدیم چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و آیسو در کمد رو باز کرد. گفتم: _ آیسو مطمئنی بابا با این کارم بیشتر عصبی نمیشه؟ آیسو لباسهام رو توی چمدون ریخت. گفت: _ اگه راه حل دیگهای داری بگو. به چهرهی وا رفتم خیره شد و ادامه داد: _ نه راه حل دیگهای نداریم. پس به حرفم گوش بده، من خوبی تو رو میخوام یولدوز! بعدش لوازم آرایشم رو، روی لباسهام انداخت. گفتم: _ حالا که میخوام فرار کنم، کجا زندگی کنم؟ هان! مگه من جایی رو دارم برم؟ آیسو زیپ چمدون رو بست. گفت: _ به اونش فکری نکردم و مشکل دیگهایم وجود داره، اون هم اینه که تو الان معشوقهی آلپ کایا هستی. از این حرفش عصبانیت شدم و گفتم: _ زود قضاوت نکن. آیسو همچین چیزی در کار نیست، موضوع چیز دیگهای هست. آیسو به طرفم اومد. گفت: _ خب بهم بگو! واقعیت چیه؟ من به حرف خواهرم اعتماد دارم. دستی به صورتم کشیدم. گفتم: _ الان نمیشه آیسو، وقت ندارم باید زودتر برم. آیسو سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ باشه پس زود حرکت کن، چون ممکنه الان مامان و بابا برسن. پوزخندی زدم و گفتم: _ شایدم اون ایلول شیطان سفت برسه. آیسو پوفی کشید و چمدونم رو به دستم داد. گفت: _ ایلول خواهرته یولدوز، پس درست پشت سرش حرف بزن. حالا راه بیفت! چمدون رو به سرعت از دست آیسو بیرون کشیدم و از اتاق بیرون اومد. گفتم: _ من اون رو به چشم خواهرم نمیبینم، بلکه به چشم یک دشمن میبینم. آیسو دوست دارم خفش کنم! _ من هم دوست دارم تو رو خفه کنه. با صدای بابا بهت زده برگشتم و با دیدن مامان و بابا جلوی در خونه شوکه شدم. ناظر: @Seniorita 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 15 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۲۱ چمدون از دستم رها شد و بابا با قدمهای بلند به سمتم اومد و موهام رو توی دستش گرفت و داد زد: _ توی ع**و**ض**ی داری هی آبروی من رو میبری، یولدوز. آیسو از اتاق بیرون اومد و بعت زده به بابا خیره شد. گفتم: _ من کاری نکردم بابا. بابا هلم داد که با سر، روی زمین افتادم. بابا خیلی عصبی شده بود. داد زد: _ یولدوز حرف نزن! من دختری به اسم تو ندارم، این رو بفهم. اومد از لباسم گرفت و به طرف حیاط برد. مامان و آیسو پشت سرمون اومدن و بابا من رو پرت کرد جلوی در حیاط و گفت: _ برو گمشو یولدوز، حالا که میخواستی فرار کنی، من بیرونت میکنم تا دیگه حق نداشته باشی پات رو توی خونهی من بذاری. جوری برو که آبروریزیای رو که به راه انداختی، جمع میکنی. حالا هری! رفت تو و در حیاط رو بست. در حالی که توی وسط کوچه وایساده بودم، به در خیره شدم و اشکهام جاری شدن. صدای اعتراض آیسو و مامان رو از توی حیاطذمیشنیدم؛ اما اونا حق نداشتن در رو به روی من باز کنن. با سرعت به طرف در حیاط رفتم و با مشتهام به در کوبیدم و با گریه زاری داد زدم: _ بابا غلط کردم تو رو خدا در رو باز کن. صدای بسته شدن در خونه اومد و این یعنی به حرفم اهمیتی نداد. دوباره به در کوبیدم و شروع کردم به داد و بیداد؛ اما فایدهای نداشت. انگاری بابا قصدش جدی بود. با بیحالی جلوی در حیاط نشستم و به کوچه تاریک زل زدم. اشکهام تیشرتم رو هم خیس کرده بودن. دستم رو به دیوار تکیه دادم و آروم پاشدم و برگشتم به نمایه خونهی قدیم ساختمون خیره شدم و زمزمه کردم: _ بابا هیچ وقت یادم نمیره چطوری من رو از خونه بیرون کردی، حتی لباسهام رو هم برنداشتم دست خالی از خونهات بیرونم کردی. بابا! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 16 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت_۲۲ نیمه شب بود و من کنار دریا داشتم قدم میزدم. هوا بیش از اندازه سرد بود و باعث میشد من بیشتر توی خودم جمع بشم. بدنم از سرما به لرزه افتاده بود، توی کوچه و خیابون ها حتی پرندهای هم پر نمیزد و این باعث ترس من میشد. ***** "آیسو" دو روز از رفتن یولدوز از این خونه میگذشت و هر روز حالمون از دیروز بدتر میشد. خونه بدون یولدوز خیلی بد بود؛ اما این وسط ایلول از رفتن یولدوز خیلی خوشحال بود، جوری خوشحالی میکرد که هممون تعجب کرده بودیم. از سوپر مارکت بیرون زدم، کیسههای توی دستم داشتن سنگینی میکردن و نمیتونستم برشون دارم. همینطوری که داشتم سالانه سالانه راه میرفتم، حس کردم کسی پشت سرم داره میاد. تمرکز کردم و سعی کردم قدمهام رو تندتر بردارم. یکمی سرم رو عقب برگردوندم با دیدن مردی که کت و شلوار پوشیده بود و یک کلاه سیاه به رنگ لباسهاش توی سرش گذاشته بود و به چشمهاش عینک دودی زده بود، سرش رو پایین انداخته بود و داشت دنبالم میاومد، زود با ترس سرم رو برگردوندم به جز چند نفر، کسی توی خیابون نبود و این من رو میترسوند. بی طاقت سرعتم رو بیشتر کردم و به طرف خیابون دیگهای قدم برداشتم تا ببینم باز هم اون مرد دنبالم میاد یا نه؟ یکی از کیسهها رو عمدی از دستم رها کردم که روی زمین افتاد. به بهونه برداشتن کیسه، به عقب نگاه کردم. حدسم درست بود، مرد داشت دنبال من میاومد. کیسه رو برداشتم و به مرد خیره شدم که با وایسادن من وایساده بود. عصبی به سمتش قدم برداشتم که پشتش رو به من کرد، کیسههای توی دستم رو، روی زمین رها کردم. پشت سرش رفتم و گفتم: _ هی تو وایسا ببینم کی هستی؟ با این حرفم برگشت عقب که سرجام وایسادم و ادامه دادم: _ کی هستی؟ مرد دستهاش رو از توی جیبش در آورد و به سمتم اومد؛ ولی جوابی نداد. به اطراف نگاهی کردم کسی نبود و از این حرکتش خیلی ترسیدم. گفتم: _ گفتم کی هستی؟ مرد اومد وایساد رو به روم. نمیتونستم چشمهاش رو ببینم عینک زده بود و ماسکش باعث میشد اصلا نبینمش. مرد با صدای گرفتهای گفت: _ با من بیا! سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم: _ به هیچ وجه نمیام. برگشتم و خواستم شروع کنم به دویدن که از پشت گرفتتم و دستمالی رو، روی بینیم قرار داد. دستم رو، روی دستش گذاشتم تا دستمال رو از بینیم بردارم؛ ولی بی فایده بود. کم کم چشمهام سیاهی رفت و بیهوش شدم. @Seniorita- 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .