نیازشونم ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) عنوان: روزی که اومیرود اسم نویسنده: زینب آقابابائی ژانر: عاشقانه ، تراژدی خلاصه : طنین توی سن نوجوانی یتیم میشه و مجبور میشه با مادربزرگش زندگی کنه بعد یک سال طنین دوباره داغ دار میشه و کم کم پا توی دنیای جدیدی میزاره مقدمه: سرنوشت بیرحمانه بر دفتر زندگی اش تازیانه های سخت و دشوار میزند و او که باید تنهایی این همه درد را بر روی دوش خود بکشد.! ویرایش شده 29 آذر، ۱۴۰۰ توسط نیازشونم 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نیازشونم ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان روزی که اومیرود پارت یک. 🍁 دوران سختی بود.. وقتی که خبر مرگ عزیز ترین افراد زندگیمو برام آوردن... چند سال گذشته و من هنوزم داغ دار مامان گلیمم، داغ دار بابای مهربونمم. ولی خوب من به مامان و بابام قول داده بودم که یه خانوم مهندس بشم و حتما هم میشم.. چون من قوی ام و قوی ام میمونم.! بعد از مرگ مامان و بابا پیش عزیز زندگی میکنم.. نه خاله ایی داشتم و نه دایی وضعیت مالیمون نه خیلی خوب بود و نه خیلی هم بد. متوسط بودیم ولی خب بعضی موقع ها برای کارای مختلف پول کم میاوردیم. صبح به سختی بیدارشدم، کورمال کورمال به طرف دسشویی رفتم و کمی آب به صورتم زدم ، برق از سرم پرید راستیش آب خیلی یخ بود. تازه صورتمو تو آینه دیدم، صورت معمولی داشتم ولی دوستام میگفتن که چشام سگ داره. رنگ چشام مشکی بود و سگی توش نمیدیدم.. موهای ژولیدمو شونه کردم، موهام تقریبا بلند بود و تا رون پام میومد، چند بار خواستم کوتاهش کنم ولی عزیز جون نمیزاره. به سختی بافتمشون و فرم مدرسه امو پوشیدم، سوییشرت مشکی سادمو هم پوشیدم و کیفمو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.. صدای تق و توق میومد معلوم بود عزیز جون بیداره. ــ سلــــــــــــــاممممممم عزیززززززجووووونممممم، صبح عالی متعالی بانو باصدای بلندی بهش سلام کردم و نیم متر پرید هوا و صدای معترضش به گوشم رسید: ــ از دست تو ورپریده نمیشه یه بار مثل یه خانوم باوقار صبح بخیر بگی؟! دویدم سمتش و لپ چروکش و ماچ کردم که صداش درومد همینطور که منو از خودش دور میکرد گفت: اه اه برو اونور چش سفید حالمو بهم زدی.! خنده ی بلندی سر دادم و لقمه ای که عزیز جون واسم گرفت و بودو یه گاز گنده بهش زدم و با دهن پر گفتم: ــ لطف داری عزیزجون، من دیگه باید برم خدافظ. ــ به سلامت مادر، مراقب خودت باش به سختی محتویات توی دهنم و قورت دادم و دوباره مثل وحشیا پریدم سمتش و ماچ گنده ازش کردم و دویدم سمت در خونه کتونیامو پوشیدمو درو بستم.. عزیزجون زن پیری بود. از دار دنیا فقط مامان منو داشت که اونم خدا ازمون گرفتش شوهرش که میشه بابابزرگ من، رفت جنگ و دیگه برنگشت. هعی عزیز جون خیلی لاغر تر شده.. و آسمش خیلی اذیتش میکنه.... از خیابون خلوت رد شدم و خودمو به مدرسه رسوندم.. ویرایش شده 29 آذر، ۱۴۰۰ توسط نیازشونم 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نیازشونم ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ روزی که او میرود پارت دوم امروز روز سختی رو در پیش داشتم، کلاه سویشرت رو انداختم روی سرم. هوا یکم سوز بدی داشت، تو خودم جمع شدم، به راهم ادامه دادم. هنمینجوری که قدم میزدم به اتفاقات امروز فکر میکردم، کلی درس و مشق ریخته رو سرم و باید انجامشون بدم. احساس میکنم یهنفر منو تعقیب میکنه، سرم رو برگردوندم عقب و چیزی ندیدم. شونهای بالا انداختم، فکر کنم فشار درسا روم تاثیر منفی داشته، قدم هامو تند تر کردم، نوک بینیم یخ کرده بود و قطعا الان قرمز شده! یکم دلشوره داشتم، دلیلشم برام روشن نبود که چرا دلشوره گرفتم! سرم پائین بود، وقتی داخل کوچه شدم از سرو صدای همسایهها سرمو آوردم بالا و با دیدن آمبولانسی که جلوی خونهی ما بود پاهام خشک شده بود، انگار تو دلم داشتن یچیزی و چنگ میزدن. با سرعتی که حتی خودمم تصورش رو نمیکردم دویدم سمت آمبولانس، چیزی که نباید ببینمو دیدم... نه! امکان نداره عزیزجون.. عزیز جون و روی برانکارو گذاشته بودن و پارچهسفیدی که روی صورت کشیده بودن. میخواستم پارچه رو کنار بزنم که دستی مانع این کار من شد برگشتم و تهمینه خانم رو دیدم، یکی از دوستای عزیزجون! چشماش اشکی بود. سرو صداهای همسایه ها رو مخم رژه میرفتن. هوا داشت سرد تر میشد. برانکارد رو گذاشتن داخل آمبولانس، یکی از اون مرد ها برگشت و رو به ماها گفت: ــ یکی از آشناهاش باید... نذاشتم حرفش تموم بشه، با صدای لرزون و بیحالی پریدم وسط حرفش: ــ من.. من آقا این رو گفتم و پریدم تو آمبولانس اون مردِ هم اومد داخل و درو بست. میخواستم پارچه رو پس بزنم، ولی نمیتونستم.جرعتش و از دست داده بودم، چشمام زوم پارچهای بود که روی عزیز ترین فرد زندگیم انداخته شده بود... "مهرانه گل پرور" اسم عزیزجون روی اون تختهی سیاه خود نمایی میکرد و من رو آزار میداد یا به زبون ساده تری بگم جیگرمو آتیش میزد. به اطرافم نگاهی انداختم، تهمینه خانم و چند تا از همسایه ها و دوستای مدرسهام بودن. دوباره نگاهم رو به خاکی سوق دادم که عزیز جون رو ازم جدا کرده بود! هوا ابری بود و بسیار سرد و یخ. قطره های بارون کم کم روی زمین فرود میومدن، اولش خیلی نم نم بارون میومد ولی یهو بارون شدت گرفت، همسایه ها و بقیه بهم تسلیت گفتن و کم کم داشتم تنها میشدم، دستی روی شونم قرار گرفت! و پشت بندش صدای شهرزاد ــ طنین! پاشو بسه، سرما میخوریا باور کن عزیزجونم راضی نیست تو اینکارا رو میکنی. پاشو قربونت.. عطسه ای کرد و ادامه حرفش: ــ قربونت برم پاشو بریم خونتون، پاشو عزیزم ــ شهرزاد، میدونی چیه.. من به هرکس وابسته میشم و دوستش دارم خدا ازم میگیرتش! رو کردم به قبر عزیزجون ــ قربون اون چشات برم، مراقب خودت باشیا.. زود برمیگردم پیشت، باشه؟! با کمک شهرزاد بلند شدم، بارون همینجوری میبارید و منو شهرزاد مثل موش آبکشیده بودیم.... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نیازشونم ارسال شده در 8 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت پارتسوم روزی که او میرود تو آیینه به خودم نگاهی انداختم، زیر چشمام گود افتاده و رگه های سرخی توی سفیدی چشمام تو ذوق میزد، پوزخندی زدم... باورش سخته واسم، من فقط 16 سالمه چرا باید به این زودی طعم یتیم شدن و بچشم؟! یه سال میشد که پدر و مادرم و از دست دادم، بخاطر اون تصادف لعنتی.. به سرعت چشمام پر از اشک شد و تصویر خودمو تو آیینه تار میدیدم بینی مو بالا کشیدم و با پوشیدن حولم از حمام زدم بیرون، یه هفته از مرگ عزیزجون گذشته و من هنوز به نبودنش عادت نکردم! هنوزم فکر میکنم یکی و دارم که وقتی از مدرسه برمیگردم، یکی تو خونه منتظرمه، چه خیال خامی! اشکام یکی پس از دیگری روی گونه هام میریختن، انگار باهم مسابقه گذاشتن، هرکی زودتر اومد پایین برنده اس! افکارمو پس زدم و با پوشیدن یه لباس خونگی به طرف آشپزخانه رفتم، صدای تق و توق میومد... باتزم طبق معمول سرو صدای شهرزاده، یه هفته اس که کنارم مونده و مراقبم بوده، نفس عمیقی کشیدم، و بوی خوش ماکارانی رفت زیر بینیم! این دختر پر از هنر های کشف نشده اس، تکیه امو دادم به درگاه آشپزخونه و به کارای شهرزاد نگاه کردم. داشت ظرفای باقی مونده رو میشست و زیر لبش آواز میخوند. موهای حالت دار قهوه ایشو باز گذاشته بود و یه لباس معمولی مشکی تنش بود. برگشت و منو دید ــ عه عه دختر تو خری یا گاوی؟! لبخند محوی زدم و گفتم ــ هیچکدوم با حالت تهاجمی به سمتم اومد و دستمو گرفت و نشوند روی صندلی و زیر لبش غر غر میکرد ــ اندازه ی خر ننه بزرگ من سنشه ولی نمیدونه باید موهاشو خشک کنه به سمت اتاقم رفت و دو دیقه بعد با سشوار اومد بیرون و زدش به برق و با حوصله شروع کرد به خشک کردن موهام. همه ی کاراش مثل مامانا بود، آخ مامان کاش بودی! بعد از خوردن نهار، سعی کردم شهرزاد و متقاعد کنم ک برگرده خونشون ولی خرش یه پا داشت، نگاهم افتاد به گلای توی باغچه، داشتن خشک میشدن، یادش بخیر چقدر عزیزجون گلا رو دوست داشت... خونه ی عزیز سازه اش قدیمی بود و پر از صفا و صمیمیت، البته وقتی عزیز رفت همه چی و با خودش زیر خاک برد. آهی کشیدم و یکم به باغچه آب دادم، هرچند ک این اواخر با آب بارون حسابی تشنگیشون برطرف شده بود ولی بازم بهش احتیاج داشتن. با صدای زنگ در به خودم اومد و به سمت در رفتم، کلاه هودیمو انداختم رو سرم و در و باز کردم.... ادامه دارد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پناه مهمان ارسال شده در 8 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت ♥️ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار VampirE☆ویژه☆ ارسال شده در 8 اردیبهشت ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت 7 دقیقه قبل، پناه مهمان گفته است: ♥️ @ مدیر اسپم نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همهچیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی.. همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» رمان در دل این شهر استخوان میروید! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
SARAM ارسال شده در 8 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت 7 دقیقه قبل، پناه مهمان گفته است: ♥️ @ مدیر اسپم نقل قول جامعه ستیز ← ( روایت غنچههای نشکفته و برچیده شده. داستان دخترهایی که قربانی حسد غریبهای میشوند.) پلاک هفت←( روایت اشتباه خونین) رزاگینه←( قصهای از دل دنیای هاگوارتز و دنیای جنگل سیاه ) برای دسترسی به لینک هر کدام نمایه پیام بدید^_^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .