مدیر آگهی Fatee ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ نظامی گنجوی با نام کامل: حکیم جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد، معروف به حکیم نظامی سال 535 هجری قمری در گنجه به دنیا آمد. نظامی شاعر و داستانسرای ایرانی و پارسیگوی حوزه تمدن ایرانی در قرن ششم هجری بهعنوان پیشوای داستانسرایی در ادب فارسی شناخته شدهاست. نظامی در زمره گویندگان توانای شعر فارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوه او بر شعر فارسی نیز در شاعرانِ پس از او کاملاً مشهود است. @مدیر تبلیغات نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Fatee ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما حلقهزن خانه به دوش توایم چون در تو حلقه به گوش توایم بیطمعیم از همه سازندهای جز تو نداریم نوازندهای از پی توست این همه امید و بیم هم تو ببخشای و ببخش ای کریم چاره ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که روی آوریم این چه زبان وین چه زبان را نیست گفته و ناگفته پشیمانیست در صفتت گنگ فرو ماندهایم من عرف الله فرو خواندهایم بر که پناهیم؟ تویی بینظیر در که گریزیم؟ تویی دستگیر جز در تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت دست چنین پیش که دارد که ما زاری ازین بیش که دارد که ما درگذر از جرم که خوانندهایم چاره ما کن که پناهندهایم ای شرف نام نظامی به تو خواجگی اوست غلامی به تو نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Fatee ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مناظره خسرو با فرهاد نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو میگویی من از جان بگفتا عشق شیرین بر تو چونست؟ بگفت از جان شیرینم فزونست بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب بگفت آری چو خواب آید کجا خواب بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک بگفت آنگه که باشم خفته در خاک بگفتا گر خرامی در سرایش بگفت اندازم این سر زیر پایش بگفتا گر کند چشم تو را ریش بگفت این چشم دیگر دارمش پیش بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ بگفتا گر نیابی سوی او راه بگفت از دور شاید دید در ماه بگفتا دوری از مه نیست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر بگفتا گر بخواهد هر چه داری بگفت این از خدا خواهم به زاری بگفتا گر به سر یابیش خوشنود بگفت از گردن این وام افکنم زود بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار بگفت آسوده شو که این کار خامست بگفت آسودگی بر من حرام است بگفتا رو صبوری کن درین درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقی خوشتر چکار است بگفتا جان مده بس دل که با اوست بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست بگفتا در غمش میترسی از کس بگفت از محنت هجران او بس بگفتا هیچ هم خوابیت باید بگفت ار من نباشم نیز شاید بگفتا چونی از عشق جمالش بگفت آن کس نداند جز خیالش بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بیجان شیرین بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .