مدیر آگهی Fatee ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ داستانهای هزار و یکشب، معروفترین مجموعه داستانی است که عناصر مختلف تمدنهای ملل جهانِ پهناور مشرق زمین را در خود جای داده است. در هزار و یک شب، جغرافیای وسیعی از نشانههایی از افسانههای هندی، ایرانی، عربی، یهودی و مصری را میبینیم. باتوجه به همین جغرافیای وسیع نشانهای و گستردگی، با تحقیقاتی که به انجام رسیدهاست، میتوان با اطمینان نسبی اظهار نظر کرد که آبشخور نخستین پایة افسانههای هزار و یکشب، همان کتاب ایرانی «هزار افسان» بوده است که بسیاری حکایتهای آن از منابع هندی است و در قرن سوم هجری از زبان پهلوی به عربی درآمد. @مدیر تبلیغات نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Fatee ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ حکایت شهریار و برادرش شاهزمان چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد. شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفتهاند. ستاره به چشم اندرش تیره شد در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین میرفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن میراند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمیرفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونهات زرد میشود؟ شاهزمان گفت: گر من زغمم حکایت آغاز کنم با خود خلق به غم انبار کنم خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید. شاهزمان گفت: گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره ازآن شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظرهای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامهها بکندند. خاتون با او داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. زنگی گهران میان گلزار اندر لب بر لب لعبتان فرخار اندر گفتی که به گلشن اندرون زاغانند برگ گل سرخشان به منقاراندر چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونهات زرد میشد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟ شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر. شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظرهای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمهای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت: ای پری روی آدمی پیکر رنج نقّاش وآفت بتگر که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه: ما را به دم پیر نگه داشت درخانه دلگیر نگه نتوان داشت آن راکه سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیبتر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند. شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست. اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت: بر دل، غم روزگار تا کی داری بگذار جهان وهر چه در وی داری با یار شرابی طلب وپای گلی در دست کنون که جرعه میداری وزیر قصّه بر وی فرو خواند. دختر گفت: ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .