رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان اعتراف ای پدر روحانی| MĀHI کاربر انجمن نودهشتیا


MĀHI

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: اعتراف ای پدر روحانی

نام نویسنده: مآهی

ژانر: عاشقانه‌تاریک، معمایی، اجتماعی

خلاصه: شهادت و سوگند برای اثبات به بی‌گناهی یک شخص قانع کننده نیست. همه‌ گناهان ریز و درشت داریم حتی پدران روحانی؛ یکی از آن‌ها را دیدم که اقرار می‌کرد، اهریمنان هیچ‌وقت در کالبد ترسناکشان به سراغتان نمی‌آیند، گاه در ظاهر زیبا و فریبنده‌ی عشق فرو می‌روند. اهریمن "عشق" فریبنده‌ترین است، خوی و انس با او از بزرگ‌ترین گناهان شمرده می‌شود.

مقدمه: روزی رسید که با شرمساری مقابل دیدگان بی‌روحت اعتراف می‌کردم و تو آن بخشش را از من دریغ کردی ای پدر روحانی.

نگاهم به دوردست‌ها خیره شد، جایی که امید به رهایی، چون نوری کمرنگ، در حال محو شدن بود. احساس می‌کردم دنیای پیرامونم در حال فرو ریختن است. آیا عشق، واقعا اینقدر فریبنده است؟ آیا هیچ راه گریزی از این دام وجود دارد؟

 

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@FAR_AX

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل یک: از پس پرده

پارت-۱

(اسپانیا_مادرید_۱۹۹۳)

 

مشغول شکرگذاری بودند، به شدت خداپرست و متعصب، دور شده از آبژ*. زمان گذشت، کلیسا کم‌کم از راهبه‌های زن خالی شد؛ جشن به اتمام رسیده بود؛ اما او هنوز هم به دعا کردن علاقه داشت. صدای گریه‌هایش سکوت کلیسا را در هم شکست؛ از ته قلبش می‌گریست؛ از چشمانش اشک می‌بارید و تبسم لبانش این بود: "ای روح القدس از گناهان ما در گذر و جدد* را به ما نشان بده." خودش هم خوب می‌دانست که گمراه شده است؛ اصول اولیه‌ی راهبه‌ها را زیر پا گذاشته و عاشق شده بود؛ عاشق مردی که هر روز برای عبادت وارد کلیسا می‌شد، زمانی که کلیسا خلوت بود و هیچ‌کس در آنجا حضور نداشت. قلبش با یادآوری آن هم می‌تپید؛ اگر این عشق باشد چه؟ فکرش به جز دعا کردن و طلب آمرزش، معطوف به آن پسر با موهای تیره، چشم و ابروهای مشکی، با آن لبخند ناقص و آن پالتوی بلند مشکی شده بود.

ای کاش می‌توانستم با تو صحبت کنم، شاید این‌گونه می‌توانستم کمی هم‌دردی کنم.

ساعاتی گذشت. کف دستانش را روی زمین سرد می‌گذارد و بلند می‌شود. صدای پایش خفقان کلیسا را می‌شکند. خودش است! زن فاصله می‌گیرد و از طرفی دیگر به سمت خروجی راه می‌افتد.

_صبر کن!

 

او را صدا زد؟ مگر نمی‌داند زنان پاک‌دامن اجازه‌ی صحبت با هیچ خارجی‌ای را ندارند؟

_با توام!

پا تند می‌کند و بی‌توجه از سالن خارج می‌شود. سرعتش خیلی زیاد می‌شود؛ فوراً خودش را روی تخت اتاقش رها می‌کند. از این دیدار غیر منتظره شگفت‌زده شده است؛ لهجه‌ی غلیظ اسپانیایی، آن عطر مسحورکننده، آن جذابیت... نه، نه، نباید به او فکر کند؛ تعریف از او اشتباه است؛ باید او را از ذهنش بیرون بی‌اندازد؛ به مانند آن مردی که در خاطرات نوجوانی‌اش دفن شد. با خودش تکرار می‌کند؛ آنقدر تکرار می‌کند که خواب به سراغش می‌آید:

_تو پاکی! تو پاکی! تو پاکی!

هم‌زمان با گرم شدن چشمانش، مشت عرق‌کرده‌اش هم باز می‌شود. در دنیای خیالاتش با شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدش خوش می‌گذراند؛ انگار آن همه "تو پاکی" گفتنش نتیجه‌ای نداده است.

پاورقی:

*آبژ*: شراره‌های آتش

*جدد*: راه درست

 

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۲

صبح زود از خواب بیدار شدند. وظیفه‌ی امروز پاک‌سازی کلیسا بود. خندان بود چون می‌دانست امروز هیچکس وارد کلیسا نمی‌شود. ظرف آب را برداشت، وارد سالن اصلی شد و با یک پارچه به کف زمین چنگ زد. سه راهبه‌ی دیگر پا به پای او به زمین دستمال می‌کشیدند. الیزا یکی از آن رواهب بود. خودبین‌ترین و غره‌ترین راهب؛ 

بی‌فکر به ادامه‌ی کارش پرداخت. زمین که براق و شفاف شد همگی دست از کار کشیدند‌. دو راهبه‌ی دیگر سطلشان را بر‌داشتند و از آن‌جا خارج شدند. اما او هنوز مشغول بود، شیشه‌ی پنجره‌ها را از غبار پاک می‌کرد. نفسش که مقطع شد، بی‌خیال گوشه‌ای نشست. الان وقت خوبی برای طلب بخشیده شدن و آمرزش بود. دستانش را روی هم گذاشت و ادای احترام کرد.

_ ای روح‌القدس ما را بخاطر گناهانمان ببخش و بیامرز!

این جمله سه بار تکرار شد، اما ناگهان صدایی همراهش شد.

_ ای روح‌القدس ما را.... .

به شدت ترسیده بود‌. باز هم خودش بود. مردی که باعث می‌شد به گناه بیافتد. مردی که با حضورش ضربان قلبش بالا می‌رفت. فورا بلند شد، بدون نگاه کردن به پشت سرش به سمت در رفت، اما به شدت به پشت کشیده شد.

_ پس اون راهب عاشق تویی! 

منقلب و ترسیده به چشمان مشکی مرد نگاهی کرد، اما فورا سرش را به زیر انداخت. یکی دیگر از قوانین بود. تماس مستقیم چشمی با مردان ممنوع بود. اما این مرد از کجا می‌دانست که او دوستش دارد؟ دستان لرزانش را پشتش پنهان کرد. تا به حال توسط هیچ مردی لمس نشده بود. با آن حرکت انگار چیزی در دلش فرو ریخت.

_ هر روز که به این‌جا می‌اومدم یه بویی به مشامم می‌خورد. حالا فهمیدم اون بو چیه! بوی عشق! 

خندید و سرش به چپ متمایل شد.

_ اما مگه برای راهبه‌ها عشق ممنوع نیست؟ تو چرا سر از قوانین باز کردی؟ حالا فهمیدم! پس تو بخاطر همین هر روز طلب آمرزش می‌کردی؟ ها ها ها ها!

به دماغش چینی داد. از این وضعیت راضی نبود. می‌ترسید کسی او را با این مرد ببیند. آن‌وقت بود که کابوسش به حقیقت می‌پیوست.

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۳

_ سرت رو بالا بگیر انسان.

این دیگر چه خطابی بود؟ انسان؟ به هر حال به حرف‌هایش گوش نمی‌داد. باز عزم رفتن کرد ولی باز به پشت کشیده شد و این‌بار در آغوش آن مرد افتاد. جیغی کشید و فورا از او فاصله گرفت.

_ آ..آقا...لطفا بزارید برم... اگه کسی من و با شما ببینه برام دردسر میشه..

پوزخندی زد و دست به سینه شد.

_ نمیزارم. تازه یه سرگرمی خوب پیدا کردم! یه انسان عاشق! 

گفت و باز هم بلند‌بلند خندید. بی‌توجه به حال زار زن ادامه می‌داد. کم‌کم باعث می‌شد اشکش در بیاید. اینهمه سال عبادت و دعا و حالا با دست‌های آن مرد تمام نمازها و عبادت‌هایش را از بین برده بود.

اگر بیشتر اینجا می‌ماندند و کسی آن‌ها را می‌دید، اعتبارش هم همراه این‌ها می‌رفت.

_ آ..آقا... التماستون می‌کنم...آقا.. بزارید برم..

_ چرا انقدر می‌ترسی؟ من که کاری باهات ندارم. فقط داریم با هم حرف می‌زنیم و خوش می‌گذرونیم.

لبش و به دندون گرفت و شروع به کندن پوست لبش کرد. برای پاسخ مردد بود. می‌ترسید باز هم موجب خنده‌اش بشود. اما از طرفی حس خوبی به این صحبت داشت. همان حسی خوبی که پدر روحانی می‌گفت شیطان در انسان‌ها ایجاد می‌کند. پس ناگاه فحشی نثار شیطان کرد تا از او دور شود.

_ به کی داری فحش می‌دی؟

_ ش..شیطان..

_ چرا؟ فحش دادن به من چه فایده‌ای داره؟

جا‌خورد و عقب‌عقب رفت. آن مرد جذاب حالا داشت به چیزی ترسناک و عجیب و غریب تبدیل می‌شد. خدای من! چشمانش طوسی شد، شاخ از سرش بیرون آمد، با آن لبخند ترسناک! آن دم دراز! زن روی زمین افتاد و تندتند شروع به دعا کردن کرد. گریه می‌کرد و خواستار کمک پروردگار بود. تمام این مدت نگاه تحقیر بار شیطان بود که نصیبش می‌شد. این یک امتحان الهی بود! چشمانش را بست و باز هم دعا کرد. نمی‌دانست چه مدت گذشت که پلک‌هایش را از هم باز کرد. اما دیگر آن موجود عجیب و غریب آنجا نبود. لرزش دستان و بدنش خیلی بیشتر شده بود. احتمالا باز هم قرار بود تشنج کند. بیماری‌ای که از بچگی در مواقع ترس به سراغش می‌آمد.

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۴

چند روزی گذشته بود. به خاطر آن تشنج هنوز هم روی تخت استراحت می‌کرد. اما خودش دوست نداشت تنها بماند. می‌ترسید دوباره آن موجود را ببیند. آن موجود ترسناک که ادعا داشت شیطان است. یک شیطان به چه نحوی وارد کلیسای مقدس شده بود؟ قدم‌های نجسش و آن بویش هنوز هم هست. نمی‌خواهد اقرار کند که آن بهترین بویی بود که در تمام عمرش استشمام کرده بود. می‌خواهد بگوید که آن تعفن‌آمیز و چندش بود،اما نمی‌تواند. او اکنون یک راهبه‌ی گناهکار است. دوست دارد برای اعتراف نزد پدر روحانی برود. اما می‌ترسد. از اعتراف راجب این موضوع وحشت دارد. سارا این یک هفته را کامل کنار او گذرانده بود. او با مهربانی تمام و مثل یک پرستار رفتار کرده بود. چقدر سارا را دوست می‌داشت. کسی که از همان اول به او انگیزه می‌داد. روحیه‌ی فوق‌العاده‌ای که داشت. آن یکی از پیرترین و موبد‌ترین زن‌های کلیسا بود. لبخند کوچکی به رویش زد. اما با یک لبخند بزرگ‌تر پاسخ گرفت. چین‌های جدیدی اطراف چشمش افتاده بودند. آری او این چین‌ها را می‌شمرد. برای او این زن مانند مادری مهربان و فداکار بود. اگر دست او بود آرزو می‌کرد که هرگز پیر نشود و همیشه جوان و سرزنده باشد. بوی یاسی که می‌داد، یادآور روز‌هایی بودند که با مادرش در باغچه‌ی کوچکشان می‌گشتند. روز‌های خوبی که تمامشان حالا برایش نفرت‌انگیز بودند. مادری که او را طرد کرد، جامعه‌ای که می‌خواست از او یک هیولا بسازد و سارایی که به او پناه داد. آن شب زیر باران رگباری و تند پاییز، با کفش‌های مشکی و کودکانه‌اش در حالیکه از دست یک قاتل فرار می‌کرد، گرد کوچه‌ای، کلیسا را دید. آن‌روز هم سارا بود.

دستانش را در دست می‌گیرد. چند دز آرامش به قلبش تزریق می‌شود. فریفته‌ی این زن و رفتار قشنگش شده. فکر می‌کند او بهترین شخص برای شنیدن سخنانش است.

_ سارا..

_ جانم؟

_ تو تا به حال این‌جا چیز عجیب غریبی ندیدی؟

_ منظورت چیه؟

_ چیز ترسناکی توی این کلیسا وجود نداره؟

_ این‌جا یه کلیساست و همون‌طور که می‌دونی هیچ موجود عجیب و غریبی حق رفت و آمد نداره. چرا این سوال رو پرسیدی؟

نفس عمیقی می‌کشد. زیر لب می‌گوید: ( چون من یکی از آن‌ها را دیدم. ) اما پاسخش را فقط با یک آه دردناک و آرام می‌دهد. سارا هم ادامه نمی‌دهد. می‌داند که صحبت‌کردن راجب این موضوع برایش خوش‌آیند نیست. همین چیز‌هایش باعث مجذوب شدن انسان می‌شود. صاف و صادق، مهربان و رک، دوست داشتنی و جدیداً اندکی پیر؛

فردای آن روز با کمک سارا، برای دعا، همراه جمع به سمت سالن حرکت کردند.

می‌ترسید باز هم تنها بماند. پس آرام کنار سارا نشست و مشغول دعا شد. تمام شب را هم بیدار بود. ولی، از ترس چشم‌هایش را روی هم فشار داده بود تا مبادا باز شوند و چهره‌اش را ببینند. ترسناک بود. اما چندش و انزجار‌آمیز، نه...

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۵

توبه کرده بود، توبه‌ای سخت و سنگین، توبه‌ای به این مضمون که دیگر سراغ عشق نرود. اِدِلین فردی نبود که توبه بشکند. حتی اگه توبه‌ای سخت باشد و پای عشق در میان باشد‌. سارا برایش تعریف می‌کرد که یک عشق چگونه باعث شده بود تمام آرزو‌ها، هدف‌ها و زندگیش در آتش بسوزند. او به اِدِلین راجب عشق هشدار داده بود، گفته بود که عشق چقدر خطرناک است، گفته بود که به هیچ مردی نگاه نکند و سرش را پایین بیاندازد. تیر شیطان حتی با یک نگاه هم به قلبت می‌خورد و تو عاشق می‌شوی. او تو را رها می‌کند و تو می‌مانی و غم و اندوه. یا به تو خیانت می‌کند. معشوق خودش را بزرگ می‌داند. خیال می‌کند که از او بهتر وجود ندارد. اما واقعیت این است که مغز تو بخاطر قلبت او را آن‌طور که باید شکل داده و ترسیم کرده. اگر عشق در دلت جای گرفت یک راه برای پیشگیری قبل از افتادن اتفاقات بد وجود دارد، خنجری بردار و محکم در قلبت فرو کن. این حرف خشن و سرد اخطاری محکم برای اِدِلین بود. اما ناخواسته و بدون آگاهی بود که به آن عمل نکرد. یک ماه از دیدار با لوسیفر*شیطان می‌گذشت. انگار آن دیدار اولین و آخرین دیدار بود. چون بعد از آن او را ندید. شاید هم یک توهم یا خواب بود. دیگر شب‌ها مثل کودک دست‌های سارا را نمی‌گرفت تا به خواب برود. دیگر عادت کرده بود و ترسی نداشت. شب هنگام خواب به سمت دستشویی بیرون از حیاطِ کلیسا حرکت کرد. لیزا و یک دختر دیگر که جدیدا به آن‌ها اضافه شده بود مشغول صحبت کردن بودند. اهمیتی نداد و به سمت دستشویی رفت. آن‌ها هم خیلی زود از آنجا رفتند. وقتی از دستشویی بیرون آمد و فانوسش را به دست گرفت دود تیره‌ای را کمی آن‌طرف تر دید. بوی عجیبی به دماغش می‌خورد. او قدرت بویایی خیلی خوبی داشت. انقدری که هر بویی را تشخیص می‌داد. این بوی سوختن چوب یا عود بود. چند لحظه ایستاد. دود حالا محو شده بود. پس به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد. پله‌ها را یکی دو تا طی کرد و وارد سالن اصلی خوابگاه شد. صدای پچ‌پچ دختران می‌آمد.

_ خود اِدِلین این رو بهت گفت؟

_ نه، خواهر سارا می‌گفت که اِدِلین نصف شبی این سوال رو ازش پرسیده.

_ عجیبه، هم خودش هم رفتار‌ها و حرف‌هاش...

دیگر توجهی نکرد. غم بود که روی دلش نشسته بود. او فقط بار دیگر نتیجه ی اعتماد بیهوده به دیگران را دیده بود. هر شخصی می‌تواند بدجنس بازی در بیاورد. حتی اگر مثل سارا مهربان باشد و بوی مادرش را بدهد.

ویرایش شده در توسط MĀHI
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۶

(اسپانیا-تولدو-۱۹۹۴)

_لوسیفر؟

به جهت صدا برمی‌گردد. عزازیل؟ با یک کراد* کهنه؟ گوشتالو و فربه*؟ چه کالبد انسانی سخیفی*؛

_ از آخرین دیدارمون خیلی وقته که می‌گذره عزازیل چقدر تغییر کردی‌! 

_ بهترین استتار ممکن نیست؟ آخه کی به یه مرد خوش‌گذرون و چاق شک می‌کنه؟

گوشه‌ی کت مشکی رنگش را با انگشت می‌گیرد. یک پیام ذهنی بینشان رد و بدل می‌شود. عزازیل هاج‌و‌واج می‌ماند. ناگهان تند و تند سخن می‌گوید.

_ یه ماموریت مهم؟ به رئیس جهنم سپرده شده؟ پس نوچه عفریت‌هات* کجان؟

_ پی کار همیشکی.

چشمکی از سمت عزازیل دریافت می‌کند. چرم گوسفند بلند طبیعی‌اش به لودگی ظاهرش افزوده مانند کدو‌تنبل بزرگیست که ریش دارد. جسمی پنجاه ساله و ناکار آمد. در مقایسه با اصل چیزی که عزازیل در وجود دارد، به شدت غیرقابل سنجش است. کار عزازیل از تمسخر و ترحم گذشته است. انگار او بیش‌تر از حد معمول درگیر جسم ناچیز انسانی‌اش شده.

_ هعی من می‌تونم ذهنت رو بخونم، لطفا تمومش کن دارم از خجالت آب می‌شم.

_ اوه! ببخشید، فراموشش کردم. بیا از این موضوع بگذریم.

شادی‌کنان به رستوران غذا‌های چینی آن‌طرف خیابان اشاره می‌کند.

_ وقت یه ناهار دو نفره رو داری؟

صریح و تند پاسخ می‌دهد:

_ نه.

_ لطفا با من به ناهار بیا.

با کمی مکث پاسخ می‌دهد:

_ اممم، نه.

_ ازت خواهش می‌کنم که با من بیای ناهار لوسیفر عزیز.

_ چرا که نه! 

قطره‌های آب رونده* چنان با شدت شروع به باریدن کردند که انگار غضب* خداوند به سمت این گناهکاران رانده شده روانه شده بود.

از زیر باران بدو گریختند، این تنها راه زنده ماندن بود. در جسم انسانی باگ* عظیمی بود، برخورد قطرات باران با جسم آن‌ها باعث آشکار‌شدن صورت واقعیشان می‌شد. 

_ چرا چیزی سفارش نمی‌دی؟

_ از غذا‌های چینی متنفرم.

_ این شانس رو بهشون بده اونا محشرن پسر

_ تو چی سفارش می‌دی؟

- خرچنگ غذای مورد علاقه ی منه.

پاورقی:

*کراد*: جامه کهنه و پاره

*فربه*: چاق

*سخیف*: جلف و سبک

*عفریت*: اهریمن

*رونده*: سریع

*غضب*: خشم

*باگ*: مشکل

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت-۶

(اسپانیا-تولدو-۱۹۹۴)

_لوسیفر؟

به جهت صدا برمی‌گردد. عزازیل؟ با یک کراد* کهنه؟ گوشتالو و فربه*؟ چه کالبد انسانی سخیفی*؛

_ از آخرین دیدارمون خیلی وقته که می‌گذره عزازیل چقدر تغییر کردی‌! 

_ بهترین استتار ممکن نیست؟ آخه کی به یه مرد خوش‌گذرون و چاق شک می‌کنه؟

گوشه‌ی کت مشکی رنگش را با انگشت می‌گیرد. یک پیام ذهنی بینشان رد و بدل می‌شود. عزازیل هاج‌و‌واج می‌ماند. ناگهان تند و تند سخن می‌گوید.

_ یه ماموریت مهم؟ به رئیس جهنم سپرده شده؟ پس نوچه عفریت‌هات* کجان؟

_ پی کار همیشکی.

چشمکی از سمت عزازیل دریافت می‌کند. چرم گوسفند بلند طبیعی‌اش به لودگی ظاهرش افزوده مانند کدو‌تنبل بزرگیست که ریش دارد. جسمی پنجاه ساله و ناکار آمد. در مقایسه با اصل چیزی که عزازیل در وجود دارد، به شدت غیرقابل سنجش است. کار عزازیل از تمسخر و ترحم گذشته است. انگار او بیش‌تر از حد معمول درگیر جسم ناچیز انسانی‌اش شده.

_ هعی من می‌تونم ذهنت رو بخونم، لطفا تمومش کن دارم از خجالت آب می‌شم.

_ اوه! ببخشید، فراموشش کردم. بیا از این موضوع بگذریم.

شادی‌کنان به رستوران غذا‌های چینی آن‌طرف خیابان اشاره می‌کند.

_ وقت یه ناهار دو نفره رو داری؟

صریح و تند پاسخ می‌دهد:

_ نه.

_ لطفا با من به ناهار بیا.

با کمی مکث پاسخ می‌دهد:

_ اممم، نه.

_ ازت خواهش می‌کنم که با من بیای ناهار لوسیفر عزیز.

_ چرا که نه! 

قطره‌های آب رونده* چنان با شدت شروع به باریدن کردند که انگار غضب* خداوند به سمت این گناهکاران رانده شده روانه شده بود.

از زیر باران بدو گریختند، این تنها راه زنده ماندن بود. در جسم انسانی باگ* عظیمی بود، برخورد قطرات باران با جسم آن‌ها باعث آشکار‌شدن صورت واقعیشان می‌شد. 

_ چرا چیزی سفارش نمی‌دی؟

_ از غذا‌های چینی متنفرم.

_ این شانس رو بهشون بده اونا محشرن پسر

_ تو چی سفارش می‌دی؟

- خرچنگ غذای مورد علاقه ی منه.

پاورقی:

*کراد*: جامه کهنه و پاره

*فربه*: چاق

*سخیف*: جلف و سبک

*عفریت*: اهریمن

*رونده*: سریع

*غضب*: خشم

*باگ*: مشکل

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...