رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان طغیان عدالت‌خواهان |(f.m) mahi کاربر انجمن نودهشتیا


f.m

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: طغیان عدالت‌خواهان

 نویسنده: ( f.m) mahi 

 

ژانر: عاشقانه،تراژدی، سیاسی، پلیسی

 

خلاصه

در چشم‌هایشان خیره شوی

راز تلخی را می بینی

مدت هاست

بار غم را بسته اند…

حسرت بازی‌های کودکی

در دل‌های کوچکشان

داغ مانده است.

رؤیاهای شیرین

در جور روزگار

خاموش و خالی مانده اند…

بست نشین پیاده روها هستند

مقدمه:

«باران عشق» حسرت تمام  نداشته هاست.  نداشته‌هایی که گاهی ممکن است هیچ وقت و هیچ زمان به وقوع نپیوندد.

حسرت همه بیقراری‌ها، دلتنگی‌‌ها و آرزوهای بر باد رفته.

حسرت جهانی که دیگر خاکستری شده و خبری از آن صورتیِ شاد  در آن نیست. دنیایی که بچه ها در آن نمی‌خندد غمگین‌اند و امیدی برای آینده‌ی خود ندارند.

«باران عشق» قلبی‌ست که دیگر در سینه هیچکس جا نمی‌شود و آن بالاها می‌تپد. آن بالاها می وزد، می بارد، ضجه می‌زند.

که کودکان  را نجات دهید، که فرار کنید  از این خاکستری لعنتی ، که دنیا بدون بچه‌ها و آن نگاه‌های معصوم، خیلی  موردها کم دارد، نبضش نمی‌زند نمی‌خندد.

شروع رمان : ۱۴۰۲/۵/۷

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • f.m عنوان را به رمان طغیان عدالت‌خواهان |(f.m) mahi کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

  v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@FAR_AX

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل اول

 

پارت اول 

دستان پوسیده‌ شده‌ی خود را در هم گره زده بود، و از پوسیدگی بیش از اندازه‌ی دستانش به تنگ آمده بود او هر دقیقه دستان خشک شده خود را درون ظرف گلی کوچک کنار دستش فرو می‌برد، تا شاید درمانی شود بر روی زخم‌هایش اما بعد از مدت کوتاهی باز دستانش خشکیده شد و از خشکی زیاد، زخم‌هایی عمیق بر روی دستانش پدیدار میشد  خودش می‌دانست که این اب دوایی بر دستانش نمیشود اما باز برای انکه از دردش به گونه‌ای فرار کند دستش را داخل آن کاسه پر از آب که به رنگ خاکستری در آمده بود فرو میکرد.

نفس عمیقی و پر دردی کشید ک بخاطر آلودگی بیش از اندازه‌ی آن دخمه‌ ک نوری در آن دمیده نمیشد و او در آن زندگی می‌کرد به سرفه افتاد، نفس عمیقش را باز تکرار کرد ، ک مجددا صرفه اش ادامه دار شد همین موجب گرفتگی گلویش و خس - خس شدن سینه‌اش شد.

سریع از آن دخمه یا به قول آن لات و لوت‌های محله لونه مرغ بیرون آمد تا شاید نفسی بکشد و به عمر مضحک خود ک جز درد درمانی نداشت ادامه دهد، به سوی لوله‌ی زنگ زده ک در کنار در خروجی حیاط شش متری‌اش قرار داشت ، رفت و آرام با چرخش لوله مقدار کمی آب از آن خارج شد دهن خود رو به لوله نزدیک کرد و مقداری آب نوشید ک تنفس گرفته شده‌اش باز شود.

کلافه دستش را بر دیوار کهنه رنگ پریده خانه‌اش قرار داد و بدنش را تکیه گاه دستش، و به پوستر تنها دلیل ادامه دادن زندگی‌اش خیره شد احساس می‌کرد ک با آن چشمان درشتی استخوانی مشکی و آن لبان قلوه‌ای صورتی زیبایش و با آن خال کوچک زیر چشمش که در روی گونه‌اش قرار داشت او را زیر نظر دارد و به طور مداوم بر رویش لبخند می‌زند.

مغرور بود و دوست داشتنی، یک شخص خاص و زیبا ک همه او را می‌ستودند، و آرزوی خیلیا یک بار با اون هم کلام شدن و دیدن چهره‌ی او از نزدیک بود.

نمی‌دانست چه شد؟ ک دلش را بر او باخت، همیشه با آن تلویزیون خرابش ک نصف آن صفه سیاه و نصف دیگر او رنگی بود او را تماشا می‌کرد بازیگر بود و معروف زیبا و دلنشین ک صدایی جذاب و دوست داشتنی داشت، یک نفر نبود ک او را نشناسد، از همان فیلم رخسار سیاه بود ک دلش را به او باخت آرزوی او یک بار دیدنش از نزدیک است چه بسا شاید روزی اتفاق بیفتد.

در کودکی پدرش را از دست داده بود و چند سال بد از درگذشت پدرش مادرش هم به دلیل صبح تا شب جان کندن در خانه این و آن و دست فروشی کردن بیمار شد و مدتی بد به دلیل نداشتن پول دوا درمان دکتر مظلومانه در کنج آن خانه قدیمی در یک محله شارلاتان جانش را داد و او مطمعن بود تا پایان عمرش آن جان کندن‌های پایانی‌ مادر مظلومش را فراموش نمیکند و انتقام این ناعدالتی را خواهد گرفت ، تنها خواسته مادرش در لحظه آخر از او این بود ک درسش را بخواند و آینده‌ای درخشان برای خود رقم زند اما او که محتاج نان شب خود بود چگونه می‌توانست خرج درس و تحصیل خود را نیز بدهد؟ برای همین بیخیال ادامه تحصیل شد و درسش را برای همیشه رها کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم 
اما ناگاه باز هم در میان این همه درد و غم و فلاکت بازم هم امیدی در دلش جوانه زد ، امیدی ک باعث ادامه دادن زندگی پر از لجنش میشد، تنها امید او در این تاریکی ک باعث روشنایی زندگی‌اش میشد آرش است آرش سپهری.
*
کلافه تند - تند قدم‌هایش را سرعت بخشید تا در آن تایم کوتاه بتواند به آن کار تمام وقتش برسد او می‌دانست اگر این کار را هم از دست بدهد  همان نان خشک هم نخواهد داشت ، همان نانی که از آن چند غازی که می‌گرفت می‌توانست بخرد و شکم گشنه خود را آن هم فقط یک وعده سیر کند.
لباس‌های تنش خیلی مندرس بود و گاهی از نگاه پر از ترحم اطرافیانش غمگین میشد اما کاری هم نمی‌توانست انجام دهد و مجبور بود ترحم و تحقیر دیگران را به جان بخرد.
تند - تند ورقه‌های تبلیغاتی را میان مردم پخش می‌کرد بعضی‌ها بی‌حوصله کنار می‌رفتن بعضی‌ها از روی ترحم می‌گرفتند و بعضی‌ها از روی کنجکاوی، و او از کله سحر ساعت هفت تا هفت شب در این خیابان‌ها پرسه میزد جان می‌کند ک این کاغذ‌های تبلیغاتی را میان مردم پخش کند، حقوقش به شدت کم بود و نصف بیشتر حقوقش را کرایه خانه آن لانه مرغ یا دخمه را می‌داد تا حداعقلش مکانی برای خواب و فرار از گرگ‌‌های درنده وحشی که منتظر یک تلنگر و دیدن یک دختر بی‌پناه بودند در امان بماند و باقی‌اش را نان می‌خرید و خشک می‌کرد تا شب‌ها همان نان خشک را داشته باشد تا شکم خود را سیر کند و بتواند به زندگیه فلاکت بار خود ادامه دهد.
به دخمه خود ک اسمش را خانه گذاشت بود رسید، و با پایش محکم در را کوبید ک در زنگ زده‌ی سبز رنگ با صدای جیر - جیر مزخرفی باز شد.
گاهی حتی نمی‌دانست شب را سپری میکند یا روز را زیرا نه پنجره‌ای داشت آن دخمه نه ساعتی که بتواند شب روز را تشخیص دهد.
آن لانه مرغ آشپز خانه هم نداشت، فقط یک اتاق سه در چهار تنگ و تاریک ک جای او را هم به زور داشت ، بر روی زمینش یک گلیم کهنه و رنگ رو رفته و یک طاقچه بر روی دیوارش و یک چوب لباسی چوبی قرار داشت و این کل توصیفش از خانه‌ای بود که در آن عمر خود را می‌گذراند گاهی با خود زمزمه می‌کرد که ای کاش بتوانم عضو کودکان کار شوم وضع‌‌ زندگیم از الان شاید بهتر باشد گاهی هم با خود می‌گوید وضعیت خود خوب است حداعقل کتک و زندانی شدن و دعوا و دزدی را ندارد اما عاقبت گاهی دل را به دریا میزند و با خود می‌گوید ای کاش که بروم و با همه‌ی بدبختی‌هایش به تیم آنها ملحق شوم حداعقلش آن است که پول اضافی به این دخمه را نمی‌دهم و غذایی هم دارم که بخورم.
****
کتونی‌های پاره‌ی خود را پا کرد، و مانتو‌ی چروکیده، ک دامن مانتو تا روی زانوهایش بود، و کنار مانتو ک ماننده چاک این مانتو‌های شیک و باکلاس پاره شده بود و مانتو‌ی مشکی رنگش از کهنگی بیش از اندازه‌اش به رنگ آبی نفتی تبدیل شده بود، شلوارش هم تعریفی نداشت اما موقعیت شلوارش از آن مانتو کهنه بهتر بود شال مشکی رنگش ک بلندی او به سه متر می‌رسید را سر کرد و دور گردنش پیچاند تا شاید در آن سرمای پاییز کمی دمای بدن منجمد شده‌ی او را بالا ببرد.
تمام لباسهای بیرون او همین یک شال و مانتو و شلوار و کفش و یک کوله رنگ و رو رفته سفیده مندرس است.
نفس عمیقی کشید و در خانه‌ی خود را محکم با پا کوبید تا باز شود، برایش مهم نبود کسی وارد خانه‌اش شود زیرا کبوتران و گنجشک‌ها هم با آن خصومت داشتن و نزدیک آن دخمه نمی‌شدن تا برسد به یک دزد.
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم 

بازهم تکرار کار روزانه‌اش و پخش کردن یک سری برگه تبلیغاتی مثل کلاس کنکور و معلم خصوصی و هزاران چیز دیگر ک مربوط  ب درس بود و او با حسرت با آن کاغذ‌های تبلیغاتی مربع شکل بود می‌نگریست و در دل با خود زمزمه می‌کرد که چه میشد اون نیز وضعیتی خوبی داشت و می‌توانست درس بخواند و تنها خواسته مادرش را برآورده کند؟ خود بهتر می‌دانست که اگر درس بخواند حتی پول کرایه آن دخمه را ندارد پرداخت کند و همان نان خشک و گاهی پنیر کبک زده و تاریخ گذشته را نیز از دست می‌دهد.

او با تمام بدبختی‌هایش و زحمت‌های بی‌شمار مادرش توانست تا یازدهم تجربی را پاس کند اما شروع سال جدید ک برای همه سالی پر از شوق و ذوق درس خواندن بود، برای او پر از غم و درگیری درد بود چون نداشت و نتوانست سال جدید را در آن مدرسه کهنه‌ی زنگ زده تر از دخمه‌اش و در کنار هم کلاسی‌های بی‌نزاکتش درس بخواند اما باز هم بدک نبود، درست است گاهی دبیران بی‌رحم و خشمگینش با آن چوب باریک آلبالویی‌اش ک از درخت بی‌میوه کنار مدرسه می‌آوردند و به علت تاخیرش بر روی دستان ظریف و لاغرش ضرب می‌زدند اما باز امید داشت با خواندن درسش شغلی برای خود دست و پا کند ک به جای این لباس‌هاس مندرس، لباس‌های شیک و به روزی را که آرزوی کودکی و نوجوانی پر از غمش بود تن کند.

تنها یادگاری ک از مادرش برای او بر جای مانده بود،یک گردنبند عقیق سبز رنگ بود ک به قول مادرش خوش شانسی برای او رقم میزند اما او با خود تکرار می‌کرد که خوش شانسی چه واژه‌ای غریبی است و او هیچ وقت آن را به دست نمیاورد آدم بدبخت بدبخت هست بدبخت می‌ماند و بدبخت میمیرد شعار روز‌های تکراری او همین بود.

بدون آنکه بداند خدایی هست و او را زیر نظر دارد و صبورانه منتظر آینده‌ی اوست.

در خیابان پرسه میزد و برگه‌های کوچک تبلیغاتی را پخش می‌کرد  که با تنه محکم یک مرد قوی هیکل محکم بر روی سنگ فرش‌های پیاده رو افتاده با درد سرش را بلند کرد که مرد بدون توجه به  او از کنارش گذشت اکثر مردم بی‌‌حوصله بدون اینکه توجه‌ای به حال او داشته باشند رد میشدن ، با خود تکرار کرد که اگر الان لباس‌های شیک و مرتبی تن او بود اینگونه باز هم از کنار من می‌گذشتن؟ پوزخندی به افکار خود زد و با تنی که بخاطر ضربه محکم آن مرد کوفته شده بود از جای خود برخواست و بی‌حوصله به آن همه برگه تبلیغاتی پخش شده بر روی زمین خیره ماند ، آرام خم شد که با درد شدید پشتش رو به رو شد اما اهمیت نداد و دانه - دانه آن برگ‌های تبلیغاتی را جمع می‌کرد  و آه میکشید و باز به کار خود ادامه می‌داد  به برگه آخر که رسید همان‌طور که خم شده بود پسری را با لباس‌های کهنه تر از خودش در خیابان در حال ور رفتن با کودکان کار دید ، کمر خود را راست کرد و با دقت بیشتری به آن پسرک خیره ماند.

پسرک شاید بیست یا حداقل بیست و چندی سال داشت ، خواست بی‌تفاوت بگذرد و همان برگه افتاده بر زمین را بردارد که ذهنش جرقه‌ای عجیب زد و تا قبل از آنکه با افکار زیاد  پشیمانش کند سریع پا تند کرد و بدون توجه به کاغذ آخر  از خیابان شلوغ و پر از هیاهو عبور کرد و به سمت آن پسرک رفت و آرام صدایش زد: آقا پسر؟

آن پسرک با آن چشمان درشت مشکی و لبان ساده‌ی باریک و پوست برنزه و دارای دو چال گونه و یک نشانه ریز در کنار لبش به سمت او چرخید و با اخم های به شدت درهم گفت: فرمایش گدا گشنه؟

پوزخندی زد و در دل گفت: جالب است وضعیتی او هم چندان تعریفی ندارد ک لقب گدا گشنه را بر من میزند.

نفسی عمیق کشید و گفت: تو صاحب این بچهایی؟

پوزخندی زد و گفت: تو رو سننه بچه ننه؟

نفس عمیقی دوباره کشید و با لحن کلافه و اصلی خود گفت: هوش دادا من یک سوال پرسیدم اگه جوابش و داری مثل آدم جواب بده اگ ن ک برم رد کارم، این همه کولی بازی نداره.

پسرک با کنجکاوی صورتش را زیر نظر گرفت و در دل اعتراف کرد که با آن صورت رنگ پریده و لاغر و با آن لبان خشکیده و ترک خورده خیلی زیبا به نظر می‌رسد،بیخیال دیدن زیبایی صورت او شد و گفت: ن داش مشتی رییس تمام ماهاست منم وقتی ده سالم بود با اون سگ دونی ک داشت زندگی کردم و الان هم مراقب این هستم.

با فوشی ک داد چشمانش گرد شد اما خوب سعی کرد چندان متعجب نشود چون در چنین جایی بزرگ شدن طبیعی هست ک بخواهند این گونه صحبت بکنن البته او هم از ولنجک به این مکان نیامده بود که شگفت زده شود او در محله‌ای پر از دزد و خلافکار و افراد بی‌ناموس زندگی خود را می‌گذراند و خدا می‌داند اگر آن دخمه را در هنگام خواب محکم نبندد صبح که چشم باز کند چه اتفاق ناگواری برای او رخ داده باشد با صدای آن پسرک سریع افکارش را پس زد و منتظر به او نگاه کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم

پسر‌‌ حلا ک گفتم فرمایشت؟

- میتونی من و پیش رییستون ببری؟

پوزخندی دوباره با آن لبان گوشتی باریک زد و یک تا ابرشو بالا داد و گفت: چرا اونوخ؟

اخم‌هایش را از طرز تلفظ نادرست کلمات در هم برد ، و در حالی که مانده بود چه بگوید گفت: من و ببر اگر درست شد بهت میگم.

در ذهنش از این توجیه کردنش حرص خورد و با خود تکرار کرد.

- مرحبا مهتا الان با این توضیح دادنت می‌ندازت رو شونش و میگه بفرما قربان.

کلافه و غمگین به پسرک که متفکر ، انگشت اشاره‌اش را روی دماغش حرکت ‌میداد خیره ماند و ناامید قصد بازگشت داشت که صدای تقریبا کلفت پسرک بلند شد.و

- ببین  می‌برمت ولی امیدوارم پشیمونم نکنی! فقط یک چیزی؟

مهتا با استرس به چهره پسرک نگاه کرد و گفت: چی؟

- باید تا غروب صبر کنی! 

مهتا: چرا؟

- چون وانت قراضه مشتی اون ساعت میاد و این لاشخورها رو جمع می‌کنه.

مهتا که خیالش از بابت رفتنش تقریبا راحت شده بود  ، لبخند دلنشینی  بر روی لبانش نشست که مطمعن بود آن چال گونه سمت راست لپش را به نمایش گذاشته بود.

- حله! پس ساعت هفت عصر همین جا.

سرش را تکان داد و به آن سمت خیابان رفت، و‌ او هم خودش تا ساعت هفت عصر که به تاریکی کشیده میشد با پخش کردن تبلیغات‌ها گذراند.

نمی‌دانست چرا حس می‌کرد با رفتن در میان کودکان کار بخش جدیدی از زندگی‌اش گشوده می‌شود و سرنوشتش دچار تغییر خواهد شد.

آخرین برگه تبلیغاتی‌اش را که پخش کرد سریع به سمت جایی ک پسرک را دیده بود و با او قرار داشت حرکت کرد، با سرعت به آن سمت میدوید و چند باری از زیر دست این ماشین‌های پر سرعت که در هنگام غروب که شدیداً زیاد میشدن و سرعت خود را چند برابر می‌کردن و صدای ممتد بوق و بوی بد بنزین یا گاز که فراوان بود جون سالم به در می‌برد و در ذهن خود تکرار می‌کرد ک دیر نکنم من تصمیم را گرفته‌ام ، بی‌فایده بود در آن دخمه زندگی کردن و سگ دونی زدن آخر هم نداشتن یک غذا ک شکمم را سیر کند.

در حالی ک از دویدن زیاد نفس - نفس میزد و بزاقی در دهانش وجود نداشت و دهانش مانند چوبی خشک شده بود به همان خیابان ساحلی رسید و اینطرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و به دنبال یک پیراهن قرمز با خطوط مشکی کهنه می‌گشت ک با دیدنش انگار دنیا را به او داده باشند سریع به سمت او مکرر دوید و در حالی ک نفس - نفس میزد جلویش ایستاد اول با تعجب نگاهش کرد بعد بطری آبی ک دستش بود را به او داد کمی از آب درون بطری ک فرقی با آب جوش نداشت را نوشید و به صورت پسرک نگاه کرد کمی ک حالش بهتر شد بطری را که از کثیفی خاکستری شده بود را به او داد و تشکر کرد و سوالی منتظر حرفش ماند.

پسرک: اوف چته باو انگار گاومیش دنبالت کرده میخواستی کی گردن بشکنی بیای؟ یه ساعت این وانت قراضه رو نگه داشتم تا جنابعالی تشریف فرما بشی.

مطمعن بود ابرو‌های نازک و روشنش در هم شدن و این نشانه‌ی دلخوری او از آن پسرک چشم مشکی بود.

وقتی دلخوری او را دید لحنش را آرام تر کرد و لبخندی هم بر روی لبان گوشتی‌اش نشاند و گفت: حالا دلخور نشو یکم دیر برم اون بی‌پدر اشولاشم می‌کنه الآنم دلگیر نشو تا بیشتر وقت به ظاهر باارزشم و تلف نکردی راه بیوفت.

آرام با او همراه شد در حالی که دیگر دلگیر نبود و خود می‌دانست دلی همچون دریا دارد با آن پسرک به سمت وانت رفتن چشمش به یک وانت رنگ رو رفته خاکستری افتاد که کودکان همه خسته و خاکی و بی‌جون در آن نشسته بودن و به دلیل فضای و جای کم همه بر روی یکدیگر تلنبار شده بودن.

با صدای او چشم از وانت گرفته و به او دوخت که در حالی که از وانت بالا رفته بود دست خود را دراز کرد و منتظر او مانده بود آرام دستش را داخل دست او قرار داد و محکم او را کشید و او هم با یکم چاشنی از ترس داخل وانت شد و آرام بر روی کف خاکی وانت نشست که پسرک هم با هیچ گونه فاصله‌ای کاملا چسبیده به او نشست و بی‌حوصله بر سر یکی از آن کودکان داد زد که پایش را که دراز بود جمع کند و آن کودک با آن پاهای کوچکش مظلومانه در حالی که روسری کهنه خود را محکم می‌کرد پایش را درون سینش جمع کرد و با سکوت به رو به رویش خیره بود و تنها خدا می‌دانست که در قلب این دخترک کوچک چه می‌گذرد، انگار از آمدن او باخبر بودن چون هیچ کدام متعجب نشدن و خسته خیره به رو به روی خود بودن، او هم غمگین چشمش را روی هم قرار داد و به این کودکان مظلوم و سرنوشت نامعلوم خود فکر کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...