رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

رمان: احتمال صفر امکان

نوشته‌ی: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه:

ملودی دختر یکی‌ یک‌دانه‌ی خانواده‌ی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگی‌اش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاه محل تحصیلش، دست‌خوش هیجانات عاشقی و حوادثی می‌گردد که رازهایی از گذشته برایش برملا می‌شود، رازهایی که پیامدش به عشقی به احتمال صفر امکان می‌رسد...

مقدمه:

تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغ‌‌های سبز بابل، کاخ‌های تخت جمشید، ناله‌های ویولن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم.
قرن‌ها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 112
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت بیست و چهار

هوا تازه رو به تاریکی می‌رفت که به آرامی در اتاقش را باز کرده، سرم را از لای در داخل بردم. اثری از روزبه داخل اتاق دیده نمی‌شد، سریع عقب گرد کرده به سمت در شیروانی چرخیدم. بیشترین احتمال حضور او در حال حاضر، مخفیگاه همیشگی‌اش بالای شیروانی به نظرم رسید، مخفیگاهی که من از همان کودکیمان به آن کاملا واقف بوده و مچش را بارها در آنجا گرفته بودم.
با باز کردن کامل در شیروانی خانه ویلایی، او را دیدم که همان‌طور روی سقف شیروانی دراز کشیده، پا روی پا انداخته بود و به آسمان پرستاره‌ی شب نگاه می‌کرد. با شنیدن صدای در، سرش به سمت من چرخید و چشمانش را ریز کرد:
- من اینجا هم از دست تو امان ندارم!
با لبخندی موزی‌وار به سمتش رفته و کنارش نشستم، دستانم را به عقب تکیه داده، سرم به سمت او کج شد:
- باز عاشق کی شدی اومدی خلوت گزیدی؟!
به آنی صاف نشست و با افسوس به تیشرت سفیدش که در تنم در آن سیاهی شب می‌درخشید، نگاه کرد:
- با تیشرت سفید من اومدی رو پشت‌بوم؟ مال مفته دیگه، دلت نمی‌سوزه که سیاه جان!
با پشت دست محکم به کمرش کوبیدم که باعث لرزه افتادن به اندامش شد و با گستاخی جوابش را دادم:
- بدبخت این‌قدر مال‌دوست نباش. آدمی، آه و دمه! دو دقیقه بعد معلوم نی زنده باشی یا مرده؟!
با چشمان گشاد شده، پفی کشید و دوباره روی حصیری که زیرش پهن کرده بود، درازکش شد:
- روت زیاده دیگه سیاه بانو! چی کارت کنم؟
همراه با نیشخندی بر لب سرم به سمت آسمان چرخید، ستاره‌ها را از نظر گذراندم و لب زدم:
- دو دستی بذارتم بالای سرت حلوا- حلوام کن.
قبل از اجازه‌ی دادن حرفی از سمتش سریع گفتم:
- اا روزبه به نظرت ستاره‌ی اقبال من کدوم یکی از ایناست؟
- تو ستاره‌ی اقبال می‌خوای چی‌کار؟ وقتی این همه آدم تو این خونه با جون و دل دوست دارن.
دوباره سر به سمتش گرداندم و با ابروانی درهم شده و نگاهی متفکر در چشمان مشتاقش زل زدم:
- الان اگه حسودیت شده، بگو منم برم این مکان مخفیت رو به عمه‌م گزارش بدم، هان!
- تو مگه جای مخفی واسه من گذاشتی بمونه؟ همه رو زودتر از من مصادره می‌کنی. دایی و مامانت کجان پس؟ کی میان؟!
پاهایم را کمی جمع کرده، دستانم را دور زانوانم حلقه کردم و به فضای ساکت خانه ویلایی که هر از گاهی صدای ناله‌ی گربه، سکوتش را می‌شکست، نظر انداختم. آرامش دل‌چسبی از محیط و هوای مطبوعش به جانم می‌نشست:
- حالا یه شب، من اون دو تا رو تنها گذاشتم، تو چشمش رو نداشته باش. امشب نمیان و قراره منم در خدمتت باشم.
صدای توام با ناله‌اش بلند شد:
- ملودی جان مامانت یا برو اتاق مامانم یا آقاجون! من خسته‌ی راهم، می‌خوام شب، کپه‌ی مرگم رو بذارم خو!
سریع خودم را کنارش پهن کردم؛ طفلک برای کثیف نشدن تیشرت تنم جا برایم باز کرد. دستم را زیر سرم گذاشته، پاهایم را درازتر کردم:
- سفیه جان! کدوم آدم عاقلی اتاق گرم و نرم تو رو با جای دیگه عوض می‌کنه که من کنم؟!
- پس من میرم اتاق مهمان، حق هم نداری بیای کرم بریزی.
سر به سمتش گرداندم و با چشمانی ریز کرده و لبانی به جلو آمده گفتم:
- مرده شور، همه از خداشونه من برم اتاقشون، اون‌وقت توی ریقو واسم ناز می‌کنی؟! مواظب باش دامن پاکت رو لکه‌دار نکنم یه وقت؟!
روزبه پقی زیر خنده زد و با محبت در و گوهر بیرون ریخت:
- عشق منی تو دختر! دلم واسه شوخی‌های بی‌ادبانه‌ت هم تنگ شده بود.
همان‌طور چشم بسته لب زدم:
- از خداتم باشه ولی دلت نخواد، دلت نخواد!
همان‌طور که زیر گوشم به آرامی می‌خندید، گفت:
- دلم نمی‌خواد، خیالت راحت!
چشمانم را گشوده به چشمانش نگریستم:
- روزبه بالای قله رسیدی، خدا رو اون‌جا ندیدی؟!
لب‌هایش از طرح لبخند شکل گرفته، سریع به حالت تفکر جمع شد:
- من خدا رو تو این خونه دیدم، از همه جا هم بهتر و واضح‌تر، پیش آدم‌های خوب این خونه که اگه نبودن معلوم نبود سرنوشت روزبه بی‌پدر و مادر چی می‌شد؟
باز هم شوخی نابه‌جای من ذهن روزبه را معطوف گذشته‌اش کرده بود، به آنی چشم‌هایم از اشک پر شد:
- شوخی کردم عشقم! چرا به خودت بد و بیراه میگی؟!
با مهربانی موهای کوتاه روی پیشانی‌ام را  از جلوی چشمانم کنار زد:
- فکر نمی‌کنم اگه خواهر واقعی خودم، الان پیشم بود، اندازه‌ی تو دوسش داشتم سیاه زیبای من! روزبه دربست، نوکرته. کل دارایی روزبه هم فدای همین تار موهای کوتاهت که تنبلیت میاد بلندشون کنی.
آخ قلبم! هیچ حرفی نمی‌توانست مرا این‌چنین خوشحال کند. نه تنها جای خواهر نداشته‌اش بودم، بلکه مرا این‌چنین دوست می‌داشت. حالا می‌فهمیدم چرا تا به این سن به محبت هیچ جنس مخالفی علاقه نشان نداده بودم؛ چون مردان این خانه مرا از این نیاز سرشار کرده و جای خالی برای فرد غریبه‌ای باقی نگذاشته بودند. خوش به حال من!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و پنج

حسن روی نیمکت کنار چنار ولو شد و پوف کشید:

- آخیش! اینم از آخرین امتحان، راحت شدیم!

با حالت مسخره لبانم راکج کرده، گفتم:

- مخصوصا تو یه نفر، واقعا خسته نباشی!این‌قدر این مدت درس خوندی، چشمات سه شماره ضعیف شدن.

آرش و الهام دوباره با لبخند به کل- کل من و او نظارت می‌کردند. حسن پا روی پایش انداخته، بازوانش را در هم حلقه کرد و با نیشخندی کنار لب مرا برانداز کرد:

- عشقم! تو خسته بشی از درس خوندن، انگار من شدم، من و تو نداریم که! بعدشم تقلب کردن هم چشم رو ضعیف می‌کنه هم آدم رو خسته!

به سمت الهام و آرش چرخیدم و با رها کردن نفسم نالیدم:

- واقعا خسته‌کننده و کشدار شده بود، خدا روشکر تموم شد. اگه گفتین الان چی می‌چسبه؟!

قبل از به کلام در آمدن آن دو نفر، مجدد حسن دهان باز کرد:

- یه سفر دو تایی به آنتالیا!

دوباره به سمتش چرخیدم:

- زرشک! قراره با خونواده‌م بریم شمال، اون‌هم یک هفته عشق و حال!

لب‌هایش از حرص به جلو کشش پیدا کرد و کمر مبارکش را به پشتی نیمکت کوبید:

- کوفتت شه! یه بار پایه نشدی با هم بریم عشق و حال!

موهای فرار کرده از زیر مقنعه را با دست به داخل هدایت کردم و گفتم:

- من که تنهایی با تو جایی نمیام، تو خطرناکی! ولی اگه آرش و الهام پایه باشن، چرا که نه!

الهام سرفه‌ی کوتاهی زده با افسوس گفت:

- من که از خدامه، ولی ملودی شرایط من رو که خوب می‌دونی!

آرش همان‌طور که عاشقانه او را نگاه می‌کرد که گونه‌هایش از ناراحتی و شرم رنگ گرفته بود با مهربانی گفت:

- حالا لازم نیست سفر چند روزه با هم بریم که واسه تو مشکل باشه، یه تفریح یک‌روزه هم خیلی می‌چسبه!

با خوشحالی دست راستم را به سمت آرش بالا برده، گفتم:

- ایول آرش! 

با شعف دو چندان ادامه دادم:

- از شمال برگشتم، پس یه روز هماهنگ می‌کنیم با هم! از صبح می‌زنیم بیرون.

رو به الهام که مظلومانه نگاهم کرده لبخند می‌زد، گفتم:

- عشقم! اجازه‌ی تو رو هم خودم از بابا سرهنگت می‌گیرم؛ هیچ‌کس در برابر زبون ملودی خانم قدرت مخالفت نداره.

صدای ناراضی حسن بلند شد:

- من که تا اون‌روز می‌مونم خوابگاه، حوصله ی زن بابای بد من آتیش زده به جونم رو ندارم.

دلم برایش ریش شد. کنارش نشسته با اندوهی ساختگی نگاهش کردم ؛ سرش را پایین افکنده، زمین را نگاه می‌کرد. مظلومیت یک درصد هم به این بشر نمی‌آمد.

- حسن جونم بیا با خودم ببرمت شمال! غصه نخور بی‌بیم!

بدون این‌که تغییری در حالتش دهد، جوابم را داد:

- لازم نکرده، تو برو خوش باش! چی‌کار به حسن بدبخت مفلوک داری؟!

صدای خنده‌های ریز آرش و الهام می‌آمد؛ خدایی این دو تا ما دو تا را نداشتند، چطوری این‌قدر شاد می‌شدند؟!

- تو تنها عشق زندگی منی! تو راضی نباشی، من سر کوچمونم نمیرم.

این‌بار تغییر وضعیت داد، سریع به سمتم چرخید، در چشمان شیطانم خیره شد و گفت:

- می‌دونستم فقط زن خودم میشی سیاه‌سوخته! حالا ازم خواهش کن تا آقات اجازه‌ی سفر رو بهت بده!

گمشو گفتن بلند من، هم‌زمان با بلند شدن صدای خنده‌ی دو دوست عزیزمان شد.

- باز بهت رو دادم بچه پررو، جو‌گیر شدی!

همان‌طور که خودم را به سمت عقب کش می‌دادم، حسن بچه پررو هم با خنده التماس کن را تکرار می‌کرد. صدای آرش از لابه‌لای خنده‌ها بلندتر شنیده شد:

- حسن ولش کن، تو دانشگاهیم ها! حوصله‌ی معماریان رو الان نداریم، سر جدت!

حسن ناگهانی بلند شد و ایستاد، با دستانش پیراهنش را صاف کرده، با حرص جواب داد:

- آره، حفظ شئونات لطفا! یه روز من این رو کله پا می‌کنم، حالا ببینید.

لامصب به آنی تغییر وضعیت می‌داد و فازش عوض می‌شد، در حالیکه برای رفتن قدم برداشت، ادامه داد:

- بیاید بریم دیگه! یه چند وقت از دیدن آدم‌های ناجور دانشگاه خلاصی خوردیم، خدا رو شکر!

گروهان پشت سر حسن به سمت بیرون از دانشگاه به راه افتادیم. کاش یک روز دلیل این همه نفرت حسن از این مردک چندش، معماریان را بفهمم، مغزم بدجور درگیرشان شده!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و شش

با سوار شدن الهام کنار دستم به سمتش چرخیده، همان‌طور که دستانم را به سمتش دراز کرده و می‌لرزاندم با ترس و لرز ساختگی گفتم:
- وای الهام! این سرهنگ صمدی واقعا ابهت داره. نگاه هنوز دستهام داره می لرزه، هر چی ازش حساب ببری، حق داری به خدا!
الهام با مهربانی دستانم را گرفت و لبخندزنان گفت:
- ملودی خیلی عشقی عزیزم! حتی سرهنگ صمدی سخت‌گیر هم تاب نگاه‌های مسحور کننده و زبون چرب و نرم تو رو نیاورد.
با اعتماد به نفس کامل نیشخندی کنار لبم نشاندم و به چشمان درشت زیبایش زل زدم:
- یعنی سرهنگ هم عاشقم شد؟! دخترم قول میدم زن بابای خوبی واست بشم!
هر دو هم‌زمان از خنده ترکیدیم و فضای ماشین از صدای خنده‌ی ما آکنده شد؛ سپس به لب‌های صورتی رژ خورده‌اش خیره شدم و گفتم:
- ولی ناکس! قرار نبود این‌جوری خوشگل کنیا؟! دل بعضیا رو آب کنیا؟!
الهام خجالت‌زده سریع به جلو چرخید و گفت:
- اا ملودی! اذیت نکن! بجنب بریم، ساعت نزدیک ده شد.
با روشن کردن ماشین و توجه به جلو لب زدم:
- آره، الان اون دو کله پوک سر ما رو می‌خورن که چرا دیر اومدین؟!
با پارک کردن ماشین کنار باقی وسایل نقلیه‌ی موجود در محوطه‌ی پارکینگ دربند، الهام خارج شده، در را بست. به سرعت مانتوی کرمی بلند تابستانی را که به خاطر تحت تاثیر قرار دادن سرهنگ پوشیده بودم، از تن کنده و سوییشرت سورمه‌ای ورزشی کوتاهم را از صندلی عقب ماشین برداشتم. الهام از بیرون پنجره موشکافانه نگاهم می‌کرد، به رویش لبخندی شیطانی زده، سوییشرت را پوشیدم و شال از سر در آوردم. کلاه گپ صورتی‌ام را روی موهای کوتاهم گذاشته و خود را داخل آینه‌ی ماشین رصد کردم. خوب مالی بودم، دست پدر و مادرم بابت تولید چنین پرنسسی درد نکند. از ماشین خارج شده، کوله‌پشتی را نیز از صندلی عقب در آوردم، با بستن درهای ماشین کوله را پشتم انداختم و به سمت الهام که با چشمانی گرد شده نگاهم می‌کرد، چرخیدم:
- ها، چیه عشقم زل زدی؟! اون تیپ واسه اجازه گرفتن تو از بابات بود، انتظار نداری که با اون تیپ بیام بالای کوه؟!
الهام فاصله‌اش را با من کم کرده، بازویش را روی شانه‌ام انداخت:
- نه جونم! از این اهداف استراتژیکت دارم لذت می‌برم.
هم‌زمان با هم به سمت بالا راه افتادیم، خنده‌کنان گفتم:
- حال کن واقعا چنین دوست با سیاست و متفکری داری.
- راستی ملودی سفر شمال چطوری بود؟ خوش گذشت، دیگه؟
صورتم به سمت صورت زیبایش برگردانده شد:
- خیلی خوب بود، جات خالی! البته به استثنای مواقعی که با روزبه عوضی، داخل آب بودم و هی سرم رو زیر آب می‌کرد و یک عالم آب شور دریا به خوردم می‌داد.
هنوز لبخند الهام روی لب‌هایش گسترش پیدا نکرده بود که گوشی‌ام صدایش در آمد؛ ایستادیم و با پایین آوردن کوله‌پشتی گوشی را از درونش خارج کردم. اسم حسن چشمک می‌زد، تماس را برقرار کردم:
- توخسته نشدی از صبح ده بار مزاحم من شدی، بچه پررو؟!
صدای کلافه‌‌اش از پشت گوشی ناله‌وار به گوشم رسید:
- دهنت ملودی! چند ساعته ما رو کاشتی اینجا؟! بیا دیگه لامصب!
- خر بی‌تربیت! رسیدیم، داریم میایم.
گوشی را بعد از قطع تماس در جیب سوییشرتم قرار داده و با انداختن مجدد کوله بر پشتم به راه افتادیم. الهام مانتو و شلوار مناسب خنکی پوشیده و کیفش را یک وری روی شانه انداخته بود. از دور آرش و حسن را دیدیم که کنار درختی ایستاده و حسن چوب‌دستی به دست این‌پا و آن‌پا می‌شد، بدبخت دختر ندیده چه ذوقی کرده بود. هر دو پسر جوان ما هم اسلش و گرم‌کن ستش را پوشیده و کوله‌پشتی کوچکی همراه داشتند، با دیدن ما به سمتمان آمدند، چشمان آرش با دیدن الهام درخشید و لبانش به لبخندی شیرین از هم باز شد، آن‌قدر لبخندش کشش و سرایت داشت که لب‌های الهام نیز کش آمد. قبل از شروع غر- غرهای حسن به حرف در آمدم:
- آقا از اول گفته باشم، من زیاد بالا نمیاما! همون تا دم دکه‌ی صبحونه‌خوریش بریم، بسمه!
آرش با خنده سلام داد و ایستاد، دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و زیر چشمی الهام را از بالا تا پایین نوازش‌گونه برانداز کرد. صدای مضحک حسن هم کنار گوش من بلند شد:
- تنبل خانوم! اون بالا رفتن و کوه‌نوردی مال کسیه که شش صبح بیاد کوه، نه ساعت ده، همون تا دکه برسی هم خیلیه!
به سمت صورت بی‌نقص و عوضی‌‌اش صورت گردانده و بعد از خالی کردن نفسم، لب زدم:
- خدایی آدم قحطه با بی‌تربیتی مثل تو باید تفریح بیام؟!
مشتاقانه با نیشخند مخصوص و همیشگی کنار لبش، جواب داد:
- همه واسم سر و دست می‌شکونن، ولی خودت خوب می‌دونی من خراب توام.
با پشت دست به بازویش کوبیدم؛ اما الحق راست می‌گفت و خاطرخواه زیاد داشت. حسن نه به خاطر من، ولی به دلیل شرایط خاص زندگی‌اش از ارتباط گرفتن با دختران خود را منع می‌کرد. صدای آرش که کنار الهام ایستاده بود، بلند شد:
- خیلی زود اومدین، وقت رو هم هدر میدین، بیاید بریم الان شب میشه، حداقل دو جا سر بزنیم.
- هی آرش خان! یادت باشه، حضور امروز الهام رو به خاطر من داریا، بعدا باید حسابی واسم تلافی کنی.
آرش دست روی چشم گذاشت و خنده‌کنان گفت:
- به روی چشم بانو! بفرمایید جلو!
برای حرکت آماده شدم و هم‌زمان گفتم:
- من و حسن رو می‌ندازی جلو خیالاتی نشی، من حواسم به پشتمم هست.
حسن همان‌طور که با دراز کردن دستش به جلو هدایتم می‌کرد، گفت:
- ناکس چرا مانتوت اینقده کوتاهه؟! الان توی شهر من بودیم، سر سالم نمی‌بردی!

با حرص گفتم:

- خر شرک، بهتره اون دید منفیت رو ازم دور کنی و گرنه ممکنه چشمات رو با ناخنام از جاش در بیارم!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و هفت

حسن به قهقهه افتاد، چوب‌دستی‌اش را از دستش در آورده به دست گرفتم و در حال قدم زدن سرم به عقب چرخید. آرش در حالی‌که هم‌زمان با الهام قدم بر می‌داشت، زیر گوشش نجوا می‌کرد. گونه‌های گر گرفته و قرمز الهام نشان از شنیدن زمزمه‌های عاشقانه از جانبش را داشت، چقدر این دو عاشق و معشوق به هم می‌آمدند، خدا هر چه زودتر وصالشان را نزدیک کند.

- هی آرش، مواظب دوست جون باش! باباش این رو دست من به امانت سپرده.

چشمان هر دو به سمت من بالا آمد و گونه‌های الهام رنگ بیشتر به خود گرفته، لبانش را با شرم جوید. عزیزم چقدر خجالتی و محجوب بود، آرش اما با شیطنتی که از او بعید بود، نگاهم می‌کرد:

- نترس! من این خانوم رو واسه سال‌های زیادی می‌خوام، مراقبشم!

کم آوردم‌، سریع سر برگردانده به قدم‌هایم سرعت دادم. این پسران در موقعیتش قرار بگیرند، دیگر هیچ‌کدام پرستیژ قبلی خود را حفظ نخواهند کرد. حسن مجدد سرعت قدم‌هایش را با من تنظیم کرد:

- خودت که همیشه ضد حالی، یکی هم خودش راضیه تو نذار، مفتش کوچولو!

بدون اینکه نگاهش کنم، عینک آفتابی‌ام را از روی کلاه برداشته، روی بینی‌ام قرار دادم:

- من واسه تو کیس مناسبی محسوب نمیشم، واست زیادیم!

- ای خدا من نمیرم ببینم آخر سر، تو عاشق چه آدم خزی میشی؟!

با خنده رو به صورت ناراضی‌اش گفتم:

- غصه نخور! قول میدم عاشق هیچ خری نشم.

بعد از طی مسیری رو به حسن گفتم:

- پس کی می‌رسیم؟ روده بزرگه، کوچیکه رو خورد.

از زیر عینک آفتابی هم گرد شدن حرصی چشمان حسن را دیدم.

- تنبل خانوم دو دقیقه نشده راه افتادیم، تو چه تن‌پروری هستی دیگه.

سریع با مشت به بازویش زدم:

- یک بار دیگه بگی تنبل خانوم دهنت رو گل می‌گیرم! خب من از کوه‌نوردی خوشم نمیاد، همون می‌رفتیم سینما و شهربازی بهتر بود. این تز بیخود تو بود دیگه، صبحونه توی دربند!

- خیلی هم حال میده، غر-غر بیخودی نکن الان می‌رسیم.

با رسیدن به مسیر تنگ و پایین آمدن چند پسر جوان، حسن مرا از ادامه‌ی راه ایستاند تا دوستان جوان ابتدا گذر کرده و خدای ناکرده با من تماس نداشته باشند. پسران همان‌طور که ما را از زیر نظر می‌گذراندند، ببخشید گویان عبور کردند، از غیرتش خوشم آمده با خنده گفتم:

- وای به حسن نمیاد غیرتی باشه ها!

دوباره به ادامه‌ی پیاده‌روی پرداختیم. صدایش برای اولین بار آرام و محزون به گوشم رسید:

- به حسن خیلی چیزا نمیاد که تو خبر نداری.

با کنجکاوی پرسیدم:

- مثلا چه چیزها؟! بگو تا من هم بشناسمت حسن جون!

- می‌خوای چی‌کار؟ واسه رفاقت همین حد ازم بدونی کافیه.

- حالا شاید خر شدم خواستم زنت شم، بگو تا بدونم.

سرش را باخنده تکانی داد و به آرامی گفت:

- به قول خودت بین من و تو بیشتر از رفاقت ساده اتفاقی نمیوفته، ولی میگم تا بدونی وقتی میگم بدبختم، الکی نیست.

لبخند از روی لبان من پر کشید و با غصه گفتم:

- به خودت بدبخت نگو عشقم! قلبم برات درد می‌گیره.

دستانش را وارد جیب‌های شلوارش کرد:

- تو فکر می‌کنی، من دلم واسه خونواده‌ام تنگ نمیشه یا از سنگم نمیرم بهشون سر بزنم؟! اصلا دانشگاهم رو تهران زدم که دور باشم، اون‌ها راحت باشن.

- چرا آخه حسن؟! خیلی‌ها توی این دنیا زن‌بابا یا ناپدری دارن، همشون که بد نیستن.

نفسش را با غم خالی کرد:

- مال منم شاید بد نباشه ولی خیلی جوونه، بابام این رو نفهمید که حداقل بعد فوت زنش می‌خواد تجدید فراش کنه یه زن هم‌سن و سال مادرم بگیره که بتونه با منم ارتباط برقرار کنه، این خانوم فقط دو سال از من بزرگتره، فقط می‌تونه جای خواهر واسم باشه که اونم نشد. همیشه من رو مثل مزاحم توی خونه دید، منم واسه اینکه جلوی چشماش نباشم یا الاف بیرون خونه بودم یا توی خونه خودم رو زندونی اتاقم می‌کردم. حالم از خونمون بد میشه، واسه همین دوست ندارم برگردم توش. بعد دیپلم سریع رفتم سربازی و خدا هم واسم خواست، شهرستان افتادم. همون‌جا هم واسه کنکور درس خوندم و بعد سربازی کنکور دادم و قبول شدم. می‌تونستم شهر خودمون قبول شم، ولی از قصد تهران رو زدم تا بازم ازشون دور باشم. به بابامم گفتم بعد درسم قزوین بر نمی‌گردم، می‌مونم همین تهران واسه خودم کار و زندگی می‌کنم. اون وضع مالی خوبی داره، همین الانشم می‌تونست اینجا واسم خونه مجردی بگیره، ولی به خیالش اگه بگیره من دیگه بر نمی‌گردم پیششون یا خلاف می‌کنم، نمی‌دونه من بخوام الان هم می‌تونم هر خلافی اینجا کنم. باور نداره طوری از دخترای جوون فراریم که یه دونه دوست دخترم ندارم. رفتاری که زن جوونش با من داشت، این حس رو بهم داد، انگار که من آدم هولی باشم یا به همه نظر داشته باشم، همون باعث شد حالم از خودم و دخترا همیشه بد باشه.

جدی شده، صدایم را کلفت کردم:

- غلط کردی! دیدم چطوری واسه من موس- موس می‌کنی.

 با لحنی مهربان و دوستانه زیر گوشم گفت:

- تو با همه‌ی آدم‌ها فرق داری سیاه سوخته! خودمم از رابطه‌ام با تو در شگفتم که چطور این‌قدر واسم خاص و عزیزی؟!

عینکم را با دست بالا داده، چشمان پر آب احساساتی شده‌ام را میخ چشمانش کردم:

- حسن تو هم واسه من خاصی! بهترین رفیقی برای من.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت بیست و هشت

سرش را پایین آورده، چشمک مطمئنی به رویم زد، دوباره تغییر فاز داد و با سر بلند کردن دکه را نشانم داد و گفت:
- نگاه تنبل خانوم رسیدیم! بریم یه صبحونه‌ی دیر وقت مشتی بزنیم.
سرم به عقب چرخید، ولی اثری از آثار دو دوستمان ندیدم:
- حسن این دو تا چی شدن؟ چرا نیومدن؟!
 غش- غش خندید، مرا به سمت تخت‌های فرش شده کنار دکه کشاند و گفت:
- این‌قدر توی مسائل زناشویی مردم دخالت نکن فضولک خانوم! بذار به عشق و حالشون برسن.
البته بعد از گذشت دقایقی دو دوست عاشق و معشوقمان هم به ما رسیدند. انگار مذاکراتشان نتیجه داده بود، چون به نظرم یخ سهمگین بینشان در این تفریح یک‌روزه بعد دو سال دوستی بالاخره آب شده و پرده‌ی خجالت به زیر افتاده بود، به قول داداش حسن بامرام خودمان" ای ولله."
صبحانه‌ی دیر وقت آن‌ روز یکی از خوشمزه‌ترین وعده‌ی غذایی و به یاد ماندنی‌ترین خاطره برای ما چهار نفر شد که تا سالیان سال مزه‌ی دل‌چسب آن از زیر زبان من یک نفر که خارج نشد. سینمایی که بعد از آن رفتیم و ناهاری که در شهربازی خوردیم هم بسیار لذت‌بخش بود. پایان تفریح آن‌ روز هم سوار شدن چند تا دستگاه هیجان‌انگیز در شهربازی شد که با کرم‌ریزی‌های فراوان حسن و شوخی‌های بامزه‌ی آرش حسابی خوش گذشت. به خاطر داشتن چنین دوستان سالم و باصفا خدایم را بسیار شاکر بودم. تابستان و تعطیلات امسال برایم بسیار خاطره‌انگیز و شیرین گذشت.

چشمان شیطان و تیزبینم روی چهره‌ی بابا و مامان گلی در گردش بود که با صدای بلندم سر هر دو از میز صبحانه به سمت صورت من بالا آمد. مامان گلی با لبخند جواب سلامم را داد، ولی جواب بابا چنگی به دلم نزد، صورتش کمی درهم و گرفته به نظر می‌رسید. کنارش روی صندلی جای گرفته و دستم را روی میز گذاشتم، همان‌طور که چشمانش را با نگاهم می‌کاویدم گفتم:

- کم کاری کردی امروز بهروز خان! نگفتی سلام به صورت نشسته‌ات!

بابا با لبخند بی‌جانی دست روی صورتم کشید، چشمانم بسته و مجدد باز شد.

- واسه اینکه امروز صورتت رو شستی. فکر نمی‌کردم صبح به این زودی پا شی، جایی قراره بری؟!

چرخیده، صاف سر جایم نشستم. لیوان چای را که مامان گلی از آن طرف میز به سمتم دراز کرده بود را با لبخندی بر لب از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم:

- مرسی گلی جونم! 

مامان گلی لبخندش عمق گرفت و سرش را تکان داد. همان‌طور که روی تکه‌ی نان، مربای آلبالو می‌ریختم، ادامه‌ی حرفم به جانب بابا بود:

- امروز انتخاب واحد داریم واسه ترم جدید، باید یه سر برم دانشگاه.

لقمه را در دهان گذاشته، سرم به سمتش کج شد. مویی مزاحم که از کش دور گیسوان بسته‌ام فرار کرده بود به لبم چسبید، با انگشت کنارش زدم و هم‌چنان در چشمان بابا به دنبال علت بی‌حالی‌اش گشتم.

- ماشینت که تعمیرگاهه. اگه زود نیست لباس بپوش خودم می‌رسونمت، برگشتنی هم آژانس بگیر.

چایش را سر کشید و منتظر به خوردن من خیره شد.

- مزاحم شما نمیشم آق بهروز! مخصوصا امروز که پکر به نظر میای.

لبخند کجکی گوشه‌ی لبش نشست و صندلی را عقب کشید، بلند شد و رو به من گفت:

- چیزی نیست! کارام توی کارخونه یه کم به هم پیچیده، درست میشه. منتظرتم صبحونه خوردی، حاضر شو.

در حالی‌که از آشپزخانه خارج می‌شد، رو به مامان گلی ادامه داد:

- دستت درد نکنه، خودم ظهر خبرت می‌کنم.

لقمه در دهانم متوقف شد، چیزی شده بود وباز نمی‌خواستند من سر در بیاورم. نگاه ریزشده‌ام را به چشمان نگران مامان گلی دوختم، لقمه را به زور قورت دادم و سرم را کنجکاو تکان دادم:

- تو بگو گلی جونم! چی‌شده بهروز جونت اینقده دمقه؟!

مامان سعی کرد، لبخندش واقعی باشد:

- هیچی مامان جون، همون که ازش شنیدی مربوط به کارخونه‌ست.

زکی! من را رنگ می‌کند خانوم خانوما! ولی به رویش نیاوردم. از اول هم اگر بابا نمی‌خواست من از موضوعی سر در بیاورم، از زیر زبان مامان گلی هم چیزی عایدم نمی‌شد. زن و شوهر متحدی در این قضیه بودند.

مامان از جا بلند شد و خود را مشغول جمع کردن میز صبحانه نشان داد، خودش هم می‌دانست، من دختر تیز و باهوشی هستم و با دیدن چهره‌ی نگرانش به راحتی گول نمی‌خورم، ولی شاید به خودشان دو نفر مربوط بود و بهتر است که بیش از این سماجت به خرج ندهم. صبحانه که نچسبید، بروم و لباس بپوشم تا بابا را بیش از این زابه‌راه نکرده باشم. در حال خروج گفتم:

- گلی جون بابت صبحانه دست خوش! نهار برام ماکارانی درست کن.

- نوش جونت حتما!

کوله‌ام را یک‌وری روی شانه انداخته، در ماشین پدر جان را باز کردم و نشستم. با بستن در توصیه‌ی همیشگی‌اش را ایراد کرد:

- کمربندتم ببند!

این‌بار با پررویی با او شوخی کردم:

- شلوارم کمربند نداره بهروز خان! کشیه!

به جانبم چرخید، لبخند زد و با دو انگشتش بینی‌ام را فشرد:

- ای بچه‌ی سرتق! بابات رو دست می‌اندازی؟!

بینی‌ام را با دست مالیدم و با صورتی درهم شده، جواب دادم:

- خر کی باشم جناب آذرفر! دماغم رو کندی ولی! پول بده باید عملش کنم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت بیست و نه

همان‌طور که به رویم لبخند می‌زد، شروع به رانندگی کرد. دوباره با چشمانش بستن کمربند ایمنی را گوشزد کرد، ماشاالله پدر جان خیلی پیگیر است، آن‌هم چشم و بستم.

- میگم بابا بدخواه- مدخواه داری، اسم بیار جنازه تحویل بگیر.

دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و غش- غش خندید:

- از دست تو دختر! خوبه پسر نشدی و گرنه هر روز باید از کلانتری‌ها درت میاوردم.

صاف نشسته، با رضایت همراه با نیشخند کنار لبم از شیشه مناظر بیرون را از نظر گذراندم:

- دیگه نظر لطفته بابا جان!

نزدیک به دانشگاه ماشین را متوقف کرد و دوباره به سمتم چرخید:

- غروب وقت کردم میرم ماشینت رو پس می‌گیرم، تو تا کی اینجا کار داری؟

کمربند را باز کرده، از ماشین پایین پریدم، با بستن در سرم را از شیشه‌ی باز پنجره داخل آوردم:

- تا ظهر کارم تمومه، ولی با بچه‌ها بر می‌گردم خیالت راحت!

چشمک مطمئنی به تایید حرفم زد و خداحافظی گفت. از ماشین دور شده، برایش دست تکان دادم. وقتی به سمت در دانشگاه چرخیدم، آرش را به تنهایی و منتظر کنار آن دیدم. کوله را به سمت شانه‌ی دیگرم جابه‌جا کرده و لبخندزنان به سمتش رفتم:

- سلام چطوری؟! حسن کجاست؟

آرش کمی مضطرب به نظر می‌آمد که از شخصیت همیشه آرامش بعید بود.

- سلام! خوابگاهه هنوز، ولی گفت خودش رو می‌رسونه. تو بگو الهام پس کو؟

باز کرمم گرفت بنده خدا را اذیت کنم، خودم را غصه‌دار نشان دادم و با اندوهی ساختگی گفتم:

- خبر نداری مگه؟! شوهرش دادن.

آرش چشمانش را گرد کرد و بعد از نگاهی دقیق‌تر به چشمان شیطان و موزی‌ام پف حرصی کشید، با دست موهایش را از جلوی پیشانی بالا داد:

- اذیت نکن ملودی! دیشب به من گفت میاد.

- خب زنگ می زدی بهش که چرا نیومده دادا؟!

- نمیشه دقه به دقه که زنگ بزنم، باباش مشکوک میشه، می‌دونم که تو خبر داری.

شانه‌هایم را بالا انداختم و با از نظر گذراندن دلواپسی بی‌موردش گفتم:

- نمی‌دونم چرا؟ صبح بهم پیام داد، کاری واسش پیش اومده نمی‌تونه بیاد.

همان‌طور که به سمت جلو قدم برداشتم، ادامه دادم:

- حالا بیا بریم تو، دم در بده!

آرش کنارم قرار گرفته، هم‌زمان با من قدم برداشت، صدایش هنوز نگران بود:

- یعنی چش شده به نظرت ملودی؟!

- هیچی ولی این‌قدر دست- دست کن تا واقعنی شوهرش بدن، دست تو هم بمونه توی پوست گردو!

صدایش لحن معترض به خود گرفت:

- ای بابا تو هم! فقط بلدی روی زخم آدم نمک بپاشی.

وارد محوطه‌ی دانشگاه شده بودیم، در جا ایستاده به سمتش چرخیدم:

- از ما گفتن بود دادا! مال خوب رو زود نچسبی از دستت لیز می‌خوره، گفته باشم!

سرش را با افسوس از اینکه درکش نمی‌کردم، تکان داد و محزون گفت:

- حالا انتخاب واحدش چی میشه؟!

باز هم بی‌تفاوت شانه بالا انداختم:

- چی می‌خواستی بشه؟ من واسش کارهای اولیه رو انجام میدم، خودش یه روز دیگه میاد قطعیش می‌کنه. آرش؟!

چشمان نگرانش را که به زمین دوخته بود، به سمتم بالا آورد. دلم نیامد بیش از این حالش را بد ببینم، لبخند مطمئنی به لب نشاندم:

- چیزی نیست الکی دلشوره نگیر. صبح گفت خالش مریض شده، میره همراهش بیمارستان.

نفسش را با خیالی آسوده شده، خالی کرد:

- از دست تو ملودی! خدا به داد شوهر آینده‌ت برسه با این اخلاقات.

با حرص به بازویش کوفتم:

- خیلی هم دلش بخواد کره بز! اخلاقای من عالیه!

با لبخند بازویش را مالید:

- تازه دست‌به‌زنم داری! چرا امروز با بابات اومدی؟ ماشینت کو؟

لبخند مرموزانه به رویش زده، مجدد به سمت ورودی دانشگاه گام برداشتم:

- توی تعمیرگاهه! افتخار رسوندن امروزم رو به تو میدم!

صدای مهربانش از پشت سرم شنیده شد:

- به روی چشمم بانو!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی

- حسن یعنی خاک بر سرت! این‌همه تقلب بهت رسوندم، باز دو واحد افتادی که!

در محوطه‌ی بیرونی بستنی‌فروشی نزدیک به دانشگاه دور میز چهار نفره‌ی همیشگی‌مان نشسته بودیم و من با طمئنینه از بستنی شکلاتی بزرگ خوشمزه‌ام تناول می‌کردم. حسن و آرش رو‌به‌روی من قسمت‌های پایانی بستنیشان را می‌خوردند. نمی‌دانم چرا پسرها دوست دارند، هر چیزی را زودتر به انتها برسانند؟! حتی در خوردن تلاششان برای زودتر تمام کردن هست تا لذت بردن از آن. حسن قاشق بستنی را کنار ظرفش قرار داد و با اندوه ساختگی سرش را تکان داد:

- مشکل از تقلب کردن من نبود! همه می‌دونن من اوستای این کارم، این یارو معدنچی از من خوشش نمیاد، کل سوالات رو هم جواب می‌دادم باز من رو مینداخت.

به سمتش بیشتر خم شده، چشم در چشمش شدم:

- از بس که سر کلاساش کرم ریختی، حرف گوش نمیدی حقته! دوباره شیمی تجزیه رو باهاش بردار تا آدم شی.

صدای خنده‌ی ریز آرش کنار ما می‌آمد، ولی حسن لجبازانه دندان می‌سابید و با حرص به چشمان من زل زده بود:

- این ترم بر نمی‌دارم، شاید ترم‌های بعدی استادش عوض شد.

قاشق بستنی را به چشمانش نزدیک و بالا- پایین کردم:

- انیشتین! واحد پیش نیاز چند تا درسه. مثل اینکه خوشت اومده واسه یه لیسانس هفت، هشت سال طول بدی!

کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد که صدای جیغ پایه‌ی صندلی هم در آمد، دست به سینه شده مرموز نگاهم کرد:

- اوف لیدی! مثل اینکه خیلی عجله داری زودتر درسم تموم شه، سر و سامون بگیریم و بیام بستونمت.

دستم در هوا خشک شده، چشمانم گرد شد. بدون اجازه برای جواب دادن به زرت و پرتش سریع‌تر با پوزخند بر لب ادامه داد:

- ولی کور خوندی! من زن بگیر نیستم! اونم سیاهش رو!

آرش دیگر نتوانست مقاومت کند و صدای خنده‌ی قهقهانه‌اش بلند شد. خنده‌ی طولانی او بیشتر حرص مرا در آورد تا چرند گویی حسن، سر به سمتش چرخاندم:

- رو آب بخندی! وقتی الهام رو شوهر دادن منم به تو می‌خندم.

سریع خنده‌اش جمع شد طفلک! باز هم دست روی نقطه ضعفش گذاشتم، کلا این کار را خوب بلد بودم.

- زبونت رو موش گاز بگیره ملودی! مرض داری جوون مردم رو دق میدی!

سرم مجدد رو به حسن گردید. نقطه ضعف او هم رفیقش آرش بود، آزار به او را تاب نمی‌آورد.

- تو فعلا خموش باش، دارم برات شیربرنج!

گوشی‌ام که روی میز گذاشته بودم به صدا در آمد. الهام بود، سریع برداشته جواب دادم:

- الو عشقم چه عجب!

آرش به گونه‌ای به هیجان آمد که صندلی و میز هم از عکس‌العمل بدنش تکان ریزی خوردند؛ ولی صدای الهام بشاش به گوشم رسید:

- قربونت بشم ملودی! خوبی؟ چه خبر از انتخاب واحد؟

قاشق را کنار بشقاب بستنی گذاشته، تکیه دادم، حسن هم‌چنان دست به سینه با چشمانی ریز کرده و متفکر مرا می‌پایید.

- خوبم، واسه تو هم انجام دادم، فقط یه روز بیا ثبتش کن. با خانم صالحی اوکیش کردم خیالت تخت!

- ممنون جونم! من تو رو نداشتم چه می‌کردم؟!

زیر- زیرکی به آرش نگاه کردم که مشتاق و شش دانگ حواس جمع به مکالمه‌ی بین ما گوش می‌داد.

- دیگه مجبور می‌شدی به بعضی نچسب‌ها رو بندازی.

به صدای الهام هم شعف و هیجان اضافه شد.

- بچه‌ها هم اونجان، پیشتن؟! سلام برسون.

- بله هستن. خاله حالش چطوره؟ بهتره؟!

- آره الان خوبه. اومدم باهاش خونش، دارو خورده دردش کم شده، ولی دکتر گفت باید دیگه عمل کنه، سنگ کیسه صفراش بزرگ شده.

- نه بابا! پس کارتون در اومده.

- حالا گفت اورژانسی نیست ولی اول و آخر باید این راه رو بره. راستی من نیستم، خوش می‌گذره؟!

پفی کشیده و از ته دل گفتم:

- نه والا! باز تو باشی این دو تا نخاله رو راحت‌تر تحمل می‌کنم.

چشمان حسن مرموزتر ولی لبخند نه تنها در چشم‌ها بلکه به لب‌های آرش هم سرایت کرد.

- نگو نخاله بهشون عشقم! دوستای خوبمونن.

- این رو بهشون نمیگم پررو میشن، ولی بیا با یه نفر حرف بزن از صبح مخ من رو بابت تو خورد.

الهام با لحنی عاشقانه ولی آرام در گوشم زمزمه کرد:

- قربونش بشم!

ادای تهوع در آوردم:

-عق! نگو بابا حالم بد شد. از من خدافظ فعلا!

گوشی را به سمت آرش گرفتم، با خوش‌رویی و لبخند از دستم گرفته از جا بلند شد:

- خیلی مخلصیم بانو ملودی!

نیشم باز شد:

- برو دادا! کم هندونه زیر بغلم بذار!

چشمکی به رویم زده، از جانبمان فاصله گرفت و هم‌زمان شروع به صحبت کرد. خدا باید به خاطر شاد کردن دل یک مجنون به من یک حال اساسی بدهد. چشم از آرش گرفته، تمرکزم دوباره روی بستنی‌ام جلب شد، با چشمانی مشتاق مجدد قاشق را به دست گرفته مشغول مزه کردنش شدم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی و یک

- بستنی می‌خوری یا طوافش می‌کنی؟! زود باش دیگه، دو ساعت خوردنت طول کشید.
سرم را به سمت حسن بالا آورده، جوابش را دادم:
- به تو چه؟! دوست دارم کش بدم خوردنش رو! دوست نداری، شما بفرما!
بالاخره گره‌ی بازوانش را آزاد کرده به سمتم کمر خم کرد و جفت دستانش را روی میز گذاشت:
- این‌طور که تو بستنی می‌خوری، آب از دهن همه رهگذرا راه میندازی. من اینجا نبودم که نمی‌تونستی این‌جور ملچ و مولوچ کنی.
هم‌چنانکه طعم شکلات را در دهانم مزه- مزه می‌کردم، لبخند زدم:
- پس بگو آب دهن خودت رفت.
قاشقی از بستنی پر کرده، به شوخی طرفش گرفتم:
- بیا بخور تا سرریز نکرده.
حسن در یک آن نامردی نکرده، سرش را جلو آورد و قاشق مرا به دهان برد.
- هوم! خوشمزه‌ست!
با غرور و پررویی دوباره به صندلی‌اش تکیه داد.
- انگار آپولو هوا می‌کنه، زودتر می‌خوریش یا نه!
چشمانم از وقاحتش گرد‌تر شد؛ دستم هم‌چنان در هوا معلق بود. صدای حرصی‌ام به رویش بلند شد:
- نکبت قاشق من رو دهنی کردی؟!
قاشق را به سمتش پرتاب کرده و نق زدم:
- پاشو برو یه قاشق تمیز برام بگیر، بستنیم آب شد!
کلافه از جا بلند شد:
- وای ملودی از دست تو! آدم رو به اسهال می‌رسونی!
- حسن خیلی بی‌ادبی! عفت کلام داشته باش!
همان‌طور که به سمت مغازه‌ی بستنی فروشی می‌رفت، با پوزخند دهانش را کجکی کرد:
- باشه مامان جون!
کمی که دور شد از پشت به او خندیدم، پسر دوست‌داشتنی بی‌ادب من!
آرش که با صحبت کردن با عشقش رنگ و روی سرحالی گرفته بود، نزدیکم شد و گوشی را به سمتم گرفت:
- حسن چی شد؟!
با چشمانم مغازه را نشانش داده، گوشی‌ام را گرفتم:
- رفت قاشق بگیره برام.
چشمان او نیز به سمت ظرف بستنی‌ام پایین آمد:
- هنوز تموم نکردیش! پاشو توی ماشین بخور.
سرم را به تایید تکان داده، بلند شدم:
- آره بریم زودتر من رو برسون خونه، مامان گلی نهار منتظرمه.
آرش ظرف بستنی مرا برداشت و من گوشی را داخل کیفم گذاشتم.
- به ما هم نهار میده، مامان گلی جونت؟!
نگاهش کرده، لبخند زدم:
- ماکارانی دوست داری بفرما!



ماکارانی چرب وخوشمزه‌ی مامان گلی را با لذت می‌جویدم و به چهره‌ی مهربان و در حال حاضر مغمومش نگاه می‌کردم. بر عکس روزهای دیگر حواسش پرت بود و با چنگال و بشقابش تبادل نظر می‌کرد. این زن و شوهر امروز یک چیزشان شده بود که از من مخفی می‌کردند. سرش هم‌چنان پایین بود که ایده‌ای به نظرم رسید و بدون فکر با دهان پر ایرادش نمودم:
- میگم مامان گلی نکنه خواستگار- ماستگار دارم، می‌خواید من رو شوهر بدین.
سرش به ضرب بالا آمده با چشمان روشن و متعجبش خیره‌ام شد. من هم‌چنان با آرامش ماکارانی می‌بلعیدم؛ بعد از چند ثانیه رم ذهنش بالا آمد و لبخند نصفه و نیمه‌ای کنار لبش جا خوش کرد:
- نه خانوم خانوما! از این خبرا نیست! بیخودی دلت رو خوش نکن!
لب‌هایم را با ترشرویی جلو آوردم:
- بخشکی شانس! یعنی یه نفرم پیدا نمیشه من رو غالبش کنید؟!
با چنگال چند پره کاهو از ظرف سالاد کنار دستم با حرص وارد دهانم کردم؛ مامان گلی با شوق خندید و با ریتم برایم آهنگ خواند:
- به کس کسونت نمیدم، به همه کسونت نمیدم.
چشمکی به رویش زده، خندیدم:
- این رو نگی چی بگی گلی خانوم؟! قربون دست و پای بلوری سوسک کوچولوم! نه؟!
خودم سریع مبحث شوهر را عوض کرده با فرو بردن چنگالی دیگر از ماکارانی به دهانم ادامه دادم:
- گلی جون! چی می‌ریزی توی این ماکارانی‌هات این‌قدر خوشمزه میشه؟ آدم می‌خواد انگشتاشم باهاش بخوره.
به صندلیش تکیه داده، لبخند بر لب گفت:
- هرچی دوست داری بخور جونم! نوش جونت!
- آخه لامصب چاق می‌کنه! زیاد بخورم، اون‌وقت از هیکل میفتم صفر تا خواستگارم از دست میدم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

# پارت سی و دو

نمی‌دانم چرا آه کشید؟! من کاملا در فاز شوخی به سر می‌بردم.
- چه بهتر! می‌مونی پیش من و بابات، نمی‌ذاری تنها بمونیم.
- راستی بابا چی شد؟ بهت زنگ زد؟ مشکل پشکلش حل شد؟
لیوان آب کنار دستش را بالا آورده، سر کشید:
- آره، گفت کارهاش جور شده.
اطمینان داشتم جور نشده که گلی خانوم را از غذا انداخته بود؛ لیکن بیشتر کنجکاوی ننمودم.
- دوست پسرام اگه می‌دونستن چه ماکارانی پختی، هرگز از دستش نمی‌دادند،  گلی جونم!
آب به گلویش پریده، سرفه زد:
- چی؟! دوست پسر؟!
انگار حرف از شکافتن اتم زده بودم، این‌گونه متعجب شد. پقی زیر خنده زده و گفتم:
- دوستِ پسر اون‌جوری که تو فکر کنی نه؛  هم‌‌کلاسی‌های از نوع مذکرم که امروز زحمت رسوندن من رو به خونه کشیدن، نترس مامان جونم!
نفسی تازه کرده، از جا بلند شد:
- نترسیدم! یه لحظه شک کردم، چی شنیدم.
بشقاب نخورده‌اش را به سمت اجاق گاز برده، داخل قابلمه خالی کرد:
- تعارف می‌کردی بیان تو! غذا که زیاد بود!
بستم بود، خیلی خوردم؛ تا ترکیدن فاصله‌ی چندانی نداشتم. بشقاب و لیوانم را برداشته، به سمت سینک رفتم:
- ولشون کن! نمک گیر می‌شدن، دل کندن واسشون سخت می‌شد.
برای شستن ظرف‌ها آستین بالا می‌زدم که مامان نزدیکم شده، گفت:
- نمی‌خواد ملودی! خودم بعدا می‌شورم؛ برو لباسات رو اتو کن، بعدشم دوش بگیر، شاید غروب بابا اومد یه سررفتیم خونه ویلایی.
به سمتش چرخیده به پیراهن گلدار زیبایش نظر انداختم و گفتم:
- چشم گلی خانوم! خودت گلی، پیرهنت گلی!
خندید؛ گونه‌اش را باحرارت بوسیده و برای رفتن به اتاقم از آشپزخانه خارج شدم.

در صندلی عقب ماشین بابا نشسته و با حسن در تلگرام چت می‌کردم. بابا نیز با طمئنینه رانندگی می‌کرد، به گونه‌ای که احساس می‌کردی روی قایقی شناور در آب هستی. انگشتان دستم سریع روی دکمه‌های گوشی بالا و پایین می‌شد و با هر بار خواندن پیام‌هایش نیشخند پررنگ‌تری گوشه‌ی لبم می‌نشست. حسن در چت هم آداب وعفت کلام را رعایت نکرده و من مجبور به فحش دادنش می‌شدم. حواسم جمع چت و حسن بود و مکالمه‌ی آرام بین مامان گلی و بابا را نمی‌شنیدم؛ با بلند صدا زدن نامم توسط مامان گلی سرم به ضرب از گوشی به سمت آینه‌ی جلوی شیشه‌ی ماشین بالا آمد؛ بابا از داخل آینه مرا می‌پایید.
- جانم؟! من رو صدا زدین؟
مامان گلی دستش را روی پشتی صندلی‌اش گذاشته، کمی جابه‌جا شد و صورتش را به سمت من چرخاند:
- ماشالاه بهت ملودی! چی‌کار می‌کنی توی اون گوشیت که این‌قدر حواست رو پرت کرده؟!
اوه! کفم برید! سریع گوشی‌ام را غلاف کرده، داخل جیب مانتویم انداختم؛ فقط کافی بود، چت من و حسن را می‌دیدند! کلا یک ذره آبرویی هم که پیششان داشتم، از دست می‌دادم.
- هیچی! برای هفته‌ی بعد شروع کلاس‌های ترم جدید‌مونه، داشتم با بچه‌ها هماهنگش می‌کردم.
آره جون خودم!
- بابا میگه امروز وقت نکرده بره ماشینت رو از تعمیرگاه بگیره، فردا میره ماشینت رو در میاره.
چرخش مامان گلی به سر جایش با جدا شدن من از پشتی صندلی و قرار گرفتن دستم روی پشتی صندلی بابا هم‌زمان شد؛ پشت گردن بابا را بوسیدم:
- اشکال نداره بابا جونم! فعلا لازمش ندارم.
حین رانندگی کمی به سمتم سر خم کرد و گفت:
- شیطونی نکن ملودی! پشت رولم، حواسم پرت میشه.
منظورش به بوسه‌ی پشت گردنش بود. قهقهه‌زنان خندیدم و دوباره روی صندلی عقب پهن شدم.
- حالا جای من مامان گلی بوست می‌کرد، چی میشد؟! واویلا!
بابا هم خندید، ولی صدای انتقادی مامان گلی شنیده شد:
- ملودی! خجالت بکش دختر!
داخل خانه ویلایی جو کمی متشنج به نظر می‌رسید؛ البته تمامی اعضا خود را خونسرد نشان می‌دادند، ولی نگرانی مامان جون بینشان کاملا مشهود بود. نمی‌دانم چرا در حضور من سربسته با هم حرف می‌زدند؛ به خودم قبولاندم، مزاحم بحث بینشان نشوم و سر به زیر از پذیرایی به سمت اتاق روزبه خارج شدم. روزبه برعکس من پسر باشعوری بود و این‌جور مواقع خودش زودتر جمع بزرگترها را ترک می‌کرد. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتم، تن صدای حضار داخل پذیرایی هم کمی بالاتر رفت. بابا جون کمی عصبی جواب صحبت‌های بابا را می‌داد. مطمئن بودم مشکل هر چه هست، به زودی برطرف می‌شود و این نتیجه‌ی هم‌فکری و کوتاه آمدن این جمع بود که در سال‌های زندگیم از آن‌ها شاهد بودم؛ واقعا مانند کوهی پشت هم بودند و مشکلات نمی‌توانست بین آن‌ها تفرقه و جدایی بیفکند.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی و سه

دوباره با بی‌شعوری محض، در اتاق روزبه را با یک ضرب باز کردم. به خیال خودم می‌خواستم غافلگیرش کرده، مچش را بگیرم که در تمام این سال‌ها یک‌بار هم موفق نشدم. روزبه خیلی جنتلمن روی صندلی کنار میزش نشسته و کتابی را مطالعه می‌کرد. با دیدن قیافه‌ی پرسش‌گر من که ضایع کننده هم بود، عینکی را که برای مطالعه می‌گذاشت، از روی بینی‌اش برداشت و گفت:
- در زدن و اجازه گرفتن برای ورود به اتاق پسر مجرد در مکتب شما درس داده نشده؟ نه؟!
اوه! جمله‌اش خیلی سنگین بود! چند ثانیه‌ای هنگ کرده، تنها به صورتش زل زدم، ولی خب من هم ملودی بودم! پرروتر از این حرف‌ها! در را پشت سرم بسته و به سمتش نزدیک شدم.
- فیلسوف! ریزتر از این حرف‌هامی‌بینمت که بخوام در بزنم.
چشمانش رنگ شیطنت گرفت و انتهای دسته‌ی عینکش را روی گوشه‌ی لب با ژست خاصی فشرد.
- مثل اینکه واسه بزرگ دیدنم باید حرکتی بزنم، هان؟!
یک‌دفعه فاز شیطنتم پرید و با یادآوری نگرانی جمع پایین، بی‌حس روبه‌روی روزبه به میزش تکیه دادم، به لحن صدایم هم دلواپسی اضافه شد:
- اینا چشونه روزبه؟! تو می‌دونی چی شده؟
روزبه پفی کشید و چشم برهم زد، کتابش را بست و روی میز گذاشت و عینکش را هم روی آن قرارداد، هم‌زمان با آرامش جوابم را داد:
- موضوع جدیدی نیست! درمورد دایی باربده!
با شنیدن اسم ممنوعه‌ی عمو در خانه ویلایی ذهنم دوباره روی تلفظ اسمش توسط بابا جون نشست، بارِ بد! متفکر و با کنجکاوی بیشتر به چشمان روزبه خیره شدم:
- باز دسته گل به آب داده؟!
روزبه به صندلی‌اش تکیه داده، دست به سینه شد:
- آره و انگار چوب دسته گلش رو هم خورده و الان بیمارستانه؟
شگفت زده کمرم از تماس با میز جدا شد:
- نه بابا! حالش چطوره؟
- بابات از صبح پیشش بوده، انگار فعلا توی سی سی یو هست.
- حالا چش شده؟!
- دقیق نمی‌دونم، انگار با یکی حرفش شده، طرف توی راه پله‌ی یه ساختمونی هلش داده، افتاده پایین.
ناباور لبانم را جویدم:
- خدا کنه زنده بمونه، پس مامان جون الکی این‌قدر نگران نبود!
ناگهان با فهم اینکه حتی روزبه در حال حاضر، اطلاعاتش در این مورد از من بیشتر هست، با تعجب همراه با حرص ادامه دادم:
- وا! اینا چرا پیش من هیچی نمیگن، مامان گلی از صبح میگه بابا توی کارخونه مشکل داره.
روزبه از جا بلند شد و سمت کمد لباس‌هایش رفت. من هم سریع جایش را روی صندلی اشغال کردم.
- حتما علتی داره به تو نمیگن، از منم می‌شنوی زیاد به این عمو و پسرعمو کاری نداشته باش، خیرشون به تو هم نمی‌رسه.
بدتر با حرف‌هایش گیج و سردرگم شدم. از داخل کمدش تیشرت سفیدی را بیرون کشیده به سمتم گرفت:
- بیا بپوشش! حداقل انتخاب این کار دست خودم باشه بهتره.
چشمانم گرد شد، پسرک عوضی با این کارش کلا فکر مرا ازعمو باربد دور کرد:
- گدا گشنه الان که ازت لباس نخواستم، از خونمون اومدم آوردم.
خنده‌کنان به سمتم نزدیک شد، با دستش موهای روی شانه‌ام را تکان داده، پخش و پلا کرد و گفت:
- سیاه بانو تو عاشق تیشرت‌های سفید منی! می‌دونم چی جور توی حسرت امتحان کردن همه‌شون به سر می‌بری.
نه دیگه نمیشد خانومانه روی صندلی بنشینم، باید این بچه پرروی پرافاده‌ی خودخواه را ادب کنم؛ سریع به سمتش حمله‌ور شدم، ولی او هم دیگر آبدیده شده بود و زودتر از من ضد حمله نشان داده، از دستم فرار کرد. صدای جست‌و‌خیز همراه با سروصدای من و روزبه که به طبقه‌ی پایین و حیاط خانه ویلایی هم کشیده شد، کل عمارت را در بر گرفت.
در مسیر برگشت به خانه دوباره حس فضولی‌ام گل کرد و نتوانستم بی‌تفاوت باشم، هر چند در این سال‌ها حضور عمو و پسرش را احساس نکرده وحس خاصی به آن دو نداشتم، ولی به هر حال فامیلم که محسوب می‌شدند. در حین صرف شام نیز جو سنگین بود. بابا جون با اخم‌هایی درهم که هر چهار سال، شاید یک‌بار به این صورت گره می‌خورد، با بی‌میلی غذایش را خورد و من هم به خاطر فضای سنگین جرئت شوخی کردن با هیچ کدام از اعضای دوست داشتنی دور میز شام را نکردم. مامان جون که با دلخوری و چشمانی خیس اصلا لب به غذا نزد؛ بدون اینکه چیز خاصی بدانم، ولی به او یک نفر حق می‌دادم، با وجود بد و ناخلف بودن فرزندش، باز او مادرش به‌شمار می‌رفت و یک مادر نمی‌توانست در برابر چنین حادثه‌ای برای پسرش بی‌اهمیت و آرام باشد. عمه بهی نیز ناشیانه خود رابی‌تفاوت نشان می‌داد و کاملا نگرانی در صورتش موج می‌زد؛ اما بابا در حس‌های مختلف دیده می‌شد، انگار همان‌طور که به شدت از دست برادرش دلخور باشد، همان‌قدر هم برایش دلواپس بود. در هر صورت شام در سکوت خورده شد و کسی در مورد عمو و ماجرای پیش‌آمده سخنی ایراد نکرد.

دوباره به سمت صندلی بابا خم شده، دستم را روی پشتی‌اش گذاشتم و در آینه به چشمانش خیره شدم:
- میگم بابا، اتفاق بدی که واسه عمو باربد نمیوفته؟ نه؟!
قبل از بابا صدای دل نگران مامان گلی کنار گوشم بلند شد:
- کی به تو گفت مامان؟!
سرم به سمت صورت چرخیده‌اش برگشت؛ این حد از استرس بی‌مورد مامان گلی به خاطر شنیدن موضوع از جانب من برایم عجیب به نظر رسید.
- روزبه یه چیزایی گفت، مگه چیه مامان اگه منم بدونم؟!
به سرعت صورتش را برگرداند و صاف نشست، مانند افرادی که سوتی داده باشند و بعد بخواهند موضوع را ماست‌مالی کنند.
- هیچی! آخه وقتی حرفش رو می‌زدیم، تو اونجا نبودی، واسه این پرسیدم.
هنوز با شک به نیم‌رخش نگاه می‌کردم. در دل گفتم، چون وقتی من کنارتون بودم، از قصد حرفش رو نمی‌زدید و نمی‌دانم چرا؟!
بابا به آرامی شروع به صحبت کرد:
- مشکل ما با باربد مال خیلی سال قبله و بابا جونت هنوز دل چرکینه، من بهش حق میدم، ولی نمیشه که در برابر برادرم بی‌خیال باشم. امروز پیشش بودم، دکترش می‌گفت، ممکنه نخاعش آسیب دیده باشه.
جمع شدن مامان گلی در جایش را به وضوح حس کردم، خودم هم پکر بودم، پکر‌تر شدم، آهی کشیده و گفتم:
- خداکنه واسه دل مامان جون، حداقل این بلا سرش نیاد.
بابا به سمتم صورت برگردانده، گونه‌ام را سریع بوسید.
- قربون دل دخترم برم، دعاکن واسش بابا!
چشمانم را با اطمینان به هم زدم، دعای خیر کردن در حال حاضر تنها کاری بود که ازدست من یک نفر بر می‌آمد.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی و چهار

صدای زنگ ممتد گوشی از خوابی که زیاد هم ناز نبود، بلندم کرد. در جایم روی تخت نشسته، با یک چشم باز به اطراف سردرگم نگاه کردم. سرم هم‌چنان درد می‌کرد. ناخداگاه دست چپم روی پیشانی‌ام نشسته، دست راستم به سمت پاتختی کشیده شد. گوشی را از رویش برداشته، با دیدن اسم الهام چشم دیگرم هم گشوده شد. همان دست روی پیشانی‌ام را به سمت بالا کشیده، موهایم را عقب فرستادم. صاف‌تر نشسته، صدای گرفته‌ام را نیز با سرفه‌ای کوتاه صاف کردم:

- جانم، الهام؟!

صدای نگرانش در گوشم پیچید:

- ملودی کجایی پس؟! ده دقیقه‌ست، سر خیابونمون منتظرتم!

چشمانم از تعجب گرد شد. به ساعت دیواری نگاهی سریع انداختم، پنج دقیقه به ساعت هشت صبح مانده بود و منی که ساعت هشت کلاس داشتم و هنوز روی تختم ولو بودم. لعنتی چرا تایمر گوشی‌ام کار نکرده و سر ساعت تنظیم شده، زنگ نزده بود؟! شاید هم گوشی بینوا وظیفه‌اش را انجام داده، ولی نتوانسته بود بر خواب عمیق من غلبه کند. دیشب از زور سردرد مجبور شدم، قرص مسکن بخورم و همین موضوع باعث تاخیرم در کلاس امروز که با استاد جدیدی که به تازگی به دانشگاه آمده و کسی از او شناخت صحیحی نداشت‌، می‌شد. شیطنت روز گذشته با روزبه در حیاط خانه ویلایی و آب‌پاشی که هر دویمان را موش آب کشیده کرد و باعث این سردرد و احتمالا کسالت پیش‌رو شد. به نصیحتهای مداوم مامان جون که می‌گفت، هوای اول پاییز گول زننده هست و آدم را بی‌هوا بیمار می‌کند نیز گوش ندادیم و احتمالا هر دویمان بیمار شدیم. روزبه که از من هم ضعیف‌تر بود و با مراعات نکردن سریع‌تر هم بیمار می‌شد؛ قصد داشت چند روز بعد با گروه دوستانش برای کویرنوردی به یزد بروند، فقط امیدوارم شیطنت من باعث مریضی و کنسل شدن سفرش نشود که کار خودم با غرولندهایش زار خواهد شد.

صدایم ناله‌وار بلند شد:

- وای الهام! خواب موندم عزیزم! مامان گلی هم صبح زود قرار بود بره بیمارستان؛ آزمایش داشت خونه نبوده من رو بیدار کنه. الان دیرت میشه تا من بیام؟ تندی آماده میشما!

- نه ملودی! عجله نکن! من خودم میرم، تو هم بعد بیا. حالا روز اولی چیزی نمیشه دیر کنی، تو بخوای زود بیای خطرناک میشی.

لبخندی از نگرانی‌های همیشگی‌اش به روی لبم نشست و انگار که مرا می‌بیند، سرم را تکان داده، بعد باشه‌ای محکم قطع کردم؛ اما به توصیه‌اش گوش نداده و برای آماده شدن عجله کردم و در کمتر از ده دقیقه بعد حاضر و آماده در ماشینم نشسته، به سمت دانشگاه راندم. 

به ساعت مچی‌ام نگاهی انداخته، از کنار در حراست عبور کردم. ساعت هشت و بیست دقیقه بود و خودم را در کمتر از ده دقیقه به دانشگاه رسانده بودم. معماریان در اتاق حراست رو به پنجره نشسته و چشمان تیزبینش در حال رصد من بود، توجهی نشان نداده، با اخم سرم را به سمت مخالف جهت نگاهش چرخانده، تند و سریع رد شدم. در همین حین به تیپم نظر انداختم، مثل همیشه اسپرت و ساده پوشیده و مورد بدی از جانب خودم مشاهده نکردم؛ فقط من از مانتوهای بلند خوشم نمی‌آمد و نهایت بلندی مانتوهایم بالای زانوانم می‌رسید که همین هم عاملی برای گیر دادن‌های این عنصر زائد به بنده‌ی زیبای سر به زیر می‌شد. محوطه‌ی دانشگاه از تجمع دانشجویان خلوت بود و گویی برعکس من بیشتر افراد، سر وقت به کلاس رسیده بودند؛ تنها تعداد انگشت شماری چون من در حال شتاب و عجله برای رسیدن به کلاس بودند.

خود را به طبقه‌ی بالا و کلاس واحد کنترل کیفیت رساندم. تعجب‌آمیز اینکه در کلاس باز بود و احتمال دادم که استاد جدید هنوز نیامده است. با خوشحالی از این موضوع که روز اولی خود را پیش او ضایع نکرده و منتش را برای اجازه‌ی ورود به کلاس نکشیده‌ام، وارد شدم. چشمم در همان حال به پسر جوانی که کنار تخته دست به جیب ایستاده بود، برخورد و باز مغز کوچکم احتمال داد، شاگرد جدید کلاسمان است. حسن انتهای کلاس ایستاده، تماشایم می‌کرد. با ذوق و بلند رو به بچه‌ها گفتم:

- های دوستان! تعطیلات خوش گذشت؟!

نمی‌دانم چرا بچه‌ها صم و بکم تنها باچشمانی متعجب نگاهم کرده، جواب نمی‌دادند؟! الهام با گونه‌هایی سرخ روی صندلی جلو با لب‌هایی که می‌جوید، مرا می‌پایید. از رو نرفته، دوباره پرسیدم:

- استاد هنوز نیومدن؟! روز اولی چرا تاخیر دارن؟!

نیشم هم هم‌زمان باز شد. حسن از ته کلاس با پوزخندی بر لب جواب داد:

-استاد پشت سرتونن، خانم آذرفر!

همان‌طور که در لحظه چشمانم از تعجب گرد شد، سر و بعد از آن تمامی بدنم به عقب چرخید و چشمان گشاد شده‌ام روی همان پسر جوان مذکور که فاصله‌اش را با من کم کرده و درست پشت سرم ایستاده بود، نشست. این تلاقی چشمانم با چشمان مشکی خاصش که انگار ته سیاهی بود، از سر تا نوک پایم را چنان نیرویی در بر گرفت که قدرت جریان الکتریکی‌اش باید از طریق فرمول‌های فیزیک سنجیده شود تا شاید بتوان به مقداری از آن دست یافت، از نظر خودم نیرویی غیر قابل سنجش و بی‌نهایت بود. تا به حال در برابر هیچ فردی به این حس و حال نرسیده بودم. غریبه‌ای که در وجودم احساس می کردم، بیش از هزاران سال است که او را می‌شناسم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

# پارت سی و پنج

وای بر من! چرا نمی‌توانم چشمانم را از روی چشمانش جدا کنم؟! مرا هیپنوتیزم کرده بود، انگار در این کلاس به غیر از او و من فرد دیگری و حتی هیچ جسم دیگری وجود ندارد. لب‌هایش از هم جدا شده، کمی باز شد. پوست صورتش مانند پوست من سبزه، شش تیغ کرده و موهای به شدت سیاهش رو به بالا شانه شده بود. بینی‌اش کمی کشیده و قلمی، ولی با دیگر اجزای صورتش تناسب داشت. پیراهن مردانه‌ی به شدت سفیدی که با رنگ مو و چشمانش در تضاد زیبایی بود، بر تن داشت و شلوار پارچه‌ایش اما با رنگ مو و چشمانش کاملا مطابقت داشت. در کمتر از چند ثانیه آنالیزش کردم و به شدت بر جانم نشست. همان نیمه‌ی گمشده‌ای که فکر می‌کردم، برای منی ساخته نشده، وجود داشت و اکنون برایم از آسمان فرستاده شده بود. ابروی سمت چپش به سمت پلکش پایین آمد، ولی من احساس خشم یا عصبانیت از سمتش نکردم، انگار او هم متعجب از دیدن من بوده و در حال کنکاش صورت و وجودم بود. از همه بدتر تن صدای خاصش که وقتی از لای لب‌های برجسته‌اش به گوشم نشست، همان ته مانده‌ی انرژی و جان را از بدنم ربود.

دوستان! همین‌جا بنده به عشق در نگاه اول اعتراف می‌کنم و هر چه در گذشته این‌گونه عشق‌ها را احمقانه و پوچ می‌پنداشتم، پوزش طلبیده و خود را مستحق هر نوع مجازاتی در ارتباط با قضاوت ناعادلانه‌ام می‌دانم.

- خانوم عزیز، بنده درست سر ساعت هشت، سر کلاس حضور داشتم و امید دارم شما هم بار آخرتون باشه که تاخیر دارید!

چرا این‌قدر صدایش قشنگ بود؟! هنگ کرده با دهانی باز مثل درخت، سر جایم خشکم زده بود. خدایا یکی بلند شود و مرا یاری رسانده، روی صندلی‌ بکوبانتم. تمامی سلول‌های بدنم با شنیدن صدایش در خلسه‌ای شیرین فرو رفته و قدرت جابه‌جایی نداشتند. با دیدن بی‌تحرکی و ری‌اکشن نشان ندادنم، گره‌ی ابروانش شدیدتر شده، چشم غره‌ای زد و سر و بدنش را به سمت تخته چرخاند.

خدای من! تا به حال چنین چشم غره‌ی طوفانی وخاص را از کسی ندیده بودم. اخمش هم زیبا و دلنشین بود. وای! از دست رفتم! کجایی مادر جان؟!

صدای دل‌نگران الهام مرا به خود آورده، باعث شد، بدنم به سمتش بچرخد.

- ملودی! کجایی؟ بیا بشین!

وقتی چشمانم روی نگاهش نشست، او هم به احتمال زیاد از دیدن حالم دگرگون شد. کمی خم شده، آستین مانتویم را گرفت و بالاخره کسی به دادم رسید، با فشار کمی که آورد، مثل کاه کنده شده چرخ خوردم و روی صندلی کناری‌اش جا گرفتم. انگار تنفسم قطع شده بود، صدای دم و بازدمی نمی‌آمد.

- ملودی! چرا چشمات پر اشکه؟!

صدای آرام الهام باعث چرخش چشمانم به دیدگانش شده، ناخوداگاه قطره اشکی از چشمم چکید. الهام با دلشوره تماشایم می‌کرد. خدایا من واشک این چنین؟!

و باز صدای قشنگ استاد که اکنون در صندلی مخصوصش نشسته و رو به حسن نگاه می‌کرد، سرم را به سمت خودش گرداند:

- خب آقای وحیدی! بفرمایید بنشینید! از آشنایی با شما هم خرسند شدم.

به سمت انتهای کلاس و جایگاه حسن نگاه کردم که با چشمکی شیطانی از سوتی که روز اولی از من سرزده بود، سر جایش نشست.

- احتمالا شما خانم ملودی آذرفر هستین که تنها غایب کلاسمون تا لحظه‌ای پیش بودن. نه؟!

وای! من را گفت؟! با استرس از جا بلند شده، باز برق نگاهش من بینوا را گرفت. لعنتی! این‌گونه نگاهم نکن! آب دهانم را با عجز پایین فرستادم تا شاید نطقم باز شود، کاملا صدای پایین رفتن آن را از گلو به سمت مری‌ام شنیدم. انگار در دریایی سهمگین، در حال غرق شدن بودم، بدون آنکه دست و پایی زده، خود را نجات دهم.

استاد نیز متوجه‌ی حالت دگرگون و متفاوتم شد. رنگ نگاهش حالتی بین دلسوزی و تعجب گرفت، لب‌هایش را تر کرد و سعی کرد با زدن لبخند کوچکی به من آرامش دهد. لبخندش خیلی جزئی بود، ولی امان از لبخندش! زیباترین لبخندی که دیده بودم؛ اما واقعا مثمر ثمر بود و استرس را از وجودم دور کرد. به زحمت لب‌های خشکم از هم فاصله گرفتند:

- بله استاد! آذرفر هستم، شرمنده که شما رو نشناختم.

صدای من ولی مثل صدای جیک- جیک گنجشک در باران گیر کرده، شنیده شد. لبخند استاد کمی گسترش پیدا کرد و با طمئنینه چشم فرو بسته و باز کرد:

- خواهش می‌کنم خانم! از آشنایی با شما هم خوش‌وقتم، امید دارم سال تحصیلی خوبی کنار هم داشته باشیم.

یکی من را بگیرد، خدایی! لعنتی! تو حرف نزن! همین نگاه و لبخندت برای فروپاشی من کافیست، دیگر این صدا و ادبیات قطعا دیوانه‌ام خواهد کرد. گویی باز زیاد هنگ استاد بودم که با تکان آستینم ازجانب الهام به هوش آمده با تک نگاهی به سمت چشمان نگرانش، سر جایم مجدد آوار شدم. استاد بلند شده، رو به ما ایستاد، دستانش را با همان ژست اولیه که در بدو ورودم دیدم، داخل جیب‌های شلوارش گذاشت. خدایی جو جوانی و پرستیژ استاد کل کلاس را گرفته بود که همه‌ی دانشجویان این‌گونه با سکوت نظاره‌اش می‌کردند. من را باش تا دیروز فکر می‌کردم، استاد مشکات، جنتلمن و باپرستیژ است؛ ایشان باید پیش این استاد جوان لنگ بیاندازند.

- یکبار دیگه خودم رو معرفی می‌کنم که خانم آذرفر هم آشنا بشن. بنده معراج رادمنش کارشناسی ارشد صنایع غذایی گرایش کنترل کیفی و بهداشت دارم و این ترم، دو درس تخصصی شما، یعنی کنترل کیفیت مواد غذایی و صنایع روغن رو تدریس می‌کنم. من خودم ابتدا توی دانشگاه علمی کاربردی، صنایع روغن رو کاردانی گذروندم، چون توی اون سال‌ها شرایط رفتن به دانشگاه دولتی رو نداشتم؛ اما بعد، کارشناسی و کارشناسی ارشدم رو توی دانشگاه دولتی تهران گذروندم و بعد برای تدریس، دوره دیدم. چند سالی هم در کارخانجات روغن توی قسمت آزمایشگاه کار کردم و هم علمی و هم عملی به این صنعت واقفم. برنامم برای تدریس دروس، مشارکتی هست؛ یعنی از دانشجو می‌خوام توی کلاسم فعال باشه و فقط من بگم و شما نت بردارید و آخر ترم با یه امتحان سرهم‌بندیش کنید، مورد قبولم نیست.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی و شش

پف حرصی حسن از ته کلاس بلند شد که باعث عکس‌العمل استاد با پوزخندی کنار لب و حرکت او به سمت همان نقطه شد. وقتی از کنارم عبور کرد، عطر تلخش به مشامم نشسته، باعث بسته شدن دیدگانم شد. تا به حال جبروت نگاهش حس بویایی‌ام را از کار انداخته بود که بوی عطر دلچسبش را نشنیده بودم؛ هم‌زمان سخنان باصلابتش را ادامه داد:
- شما قراره توی این حرفه به احتمال فراوان شاغل بشید، پس باید خوب از زیر و بم کار سر در بیارین. تنبلی و کوتاهی از جانب شما نه تنها خودتون رو از مسیر پیشرفت دور می‌کنه، من رو هم با خودتون لج می‌کنین و ممکنه این دروس رو چند بار با من بگذرونید؛ پس از الان اتمام حجت می‌کنم که کاری رو که ازتون می‌خوام با درایت و حوصله به سرانجام برسونید.
چشم بسته در دل زمزمه کردم:
- کاش تا آخر عمرتون با من لج بمونید و من مدام با شما کلاس بردارم، تنها درسی هست که از خدامه همیشه توش مردود باشم!
دوباره صدای قدم‌ها و تن کلامش نزدیک‌تر به گوشم شنیده شد. نمی‌دانم واقعا جو کلاس تا بدین حد آرام بود یا من غیر او صدایی نمی‌شنیدم.
- ولی اصلا هم دوست ندارم رابطه‌ی بینمون مکدر باشه، همون‌طور که باهاتون فاصله‌ی سنی کمی دارم، دوست دارم رفاقت هم بینمون وجود داشته باشه؛ چون...
از کنارم گذشته، سریع چرخید و درست مقابل من ایستاد. چشمان بی‌جنبه‌ام روی صورت بی‌نقصش، البته از نظر خودم گشوده شد.
- از جو سنگین بین استاد و دانشجو خوشم نمیاد. اگه با هم صادقانه همکاری و دوستی داشته باشیم، گذراندن واحدهای درسی برای همه‌مون شیرین و خوشایند خواهد بود.
از خیرگی بیش از حدم، چشمانش روی مردمک‌های لرزانم نشست و دوباره با کنجکاوی زیر و رویم کرد؛ ناگهان یکی از اشعاری که قبلا خوانده بودم در ذهنم دکلمه شد:
- تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
استاد نتوانست چیزی سر در بیاورد. به سمت تخته برگشت و با ماژیک شروع به نوشتن کرد، دوباره صدایش در کلاس طنین‌انداز شد:
- چند تا از کتاب‌های کمک درسی این واحد رو براتون می‌نویسم، هر کدوم رو تونستید فراهم کنید که میتونه کمک کننده باشه؛ ولی من خودم هم جزوه‌ی درسی آماده کردم که به مرور در اختیارتون می‌ذارم.
مگر می‌شود خدا همه چیز را به یک انسان ببخشد. بدون اینکه اسم کتاب یا نویسنده‌اش برایم مهم باشد یا توجهم به آن سمت برود، دست‌خط زیبایش مرا میخکوب تخته کرد. جلل الخالق! یک موجود همه چیز تمام جلوی چشمان ندید بدید من آفریده بود.
دوباره روی صندلی‌اش اجلاس فرمود، بدون اینکه از پریستیژش کم شود، طرز نشستنش هم کاملا با کلاس و خاص بود.
- حالا در مورد این درس یه توضیحات کلی بهتون میگم تا جلسه‌ی بعد رسما درس رو آغاز کنیم.

به پشتی صندلی‌ام تکیه داده، دست به سینه به این خلقت بی‌نظیر پروردگار خیره شدم. چیزی از حرف‌هایش نه می‌فهمیدم و نه برایم مهم بود، مهم تن صدای آرامش‌بخش و چهره‌ی بی‌بدیلش بود. اصلا گمان نمی‌کردم که خیره شدن به یک انسان می‌تواند از هر کاری در دنیا لذت‌بخش‌تر باشد. سالیان سال در این حال نشستن و دیدن هم مرا خسته نمی‌کرد، به گونه‌ای که گذر زمان را نیز احساس نکرده، تنها صدای بستن کلاسورش و جمله‌ی پایانی کلامش، مرا متوجه‌ی این دنیای واقعی نمود.

- خب خسته نباشید دوستان، اگه سوالی هست در خدمتم و گرنه می‌تونید تشریف ببرید.

آقای توانایی و زمانیان سریع به سمت میزش رفته، دوره‌اش کردند و چهره‌‌اش از جلوی چشمانم، پشت دوستان مزاحم مخفی و صدای صحبت بچه‌ها بلند شد. الهام مشغول جمع‌آوری خودکار و برگه‌هایش شد. شادی و صفورا حین خسته نباشید گفتن بلند از کنارم می‌گذشتند که با دیدن چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ام توقف کردند، شادی با تعجب پرسید:

- ملودی خوبی؟! رنگت پریده انگار؟

شوک خوبی بود، چون باعث شد چشم بر هم زده، نفس بکشم. دست روی گونه‌ام گذاشته به آنها نظر افکندم:

- فکر کنم یه ذره سرما خوردم، چیزی نیست خوبم.

لبخندزنان سر تکان داده از کلاس خارج شدند. صدای الهام با دلواپسی دوستانه‌اش کنار گوشم بلند شد:

- کم با روزبه شیطنت می‌کردی خانوم! همین‌که وارد کلاس شدی، حدس زدم زیاد حالت خوش نیست.

چه می‌دانست که در یک لحظه و یک آن، چه بلایی خانمان‌سوز به جان دوست جانی‌اش نشسته، کاش تنها یک سرماخوردگی ساده بود.

استاد با مشایعت دانشجویان، کیف در دست از کلاس بیرون رفت و قلب مرا گویی از قفسه‌ی سینه کنده و همراه خود برد.

نفسم مانند آهی از گلو خارج شد، چشمانم به زیر افتاد. دست حسن روی میز صندلی‌ام نشسته، خودش هم زانو خم کرده مقابلم چمباتمه زد، چشمان شیطانش نگاهم را بالا و پایین کرد و با شعف گفت:

- احوال ملودی خانوم؟! می‌بینم امروز توی هپروت سیر می‌کنی جانا!

آرش که به کنار صندلی الهام رسیده بود، سلامی همراه با لبخند همیشگی‌اش نثارم کرد. الهام از جا بلند شده، کنار آرش قرار گرفت و به سرعت گفت:

- حسن! سر به سرش نذار! یه ذره مریض شده، حالش زیاد خوش نیست!

حسن موزمار که مرا مثل کف دست از بر بود، هم‌چنان مشتاق و کنجکاو براندازم می‌کرد، کاملا مشخص بود تغییر حالتم را تنها به علت بیماری باور ندارد.

- ای جان! می‌خوای پرستارت بشم بیمار کوچولوی خودم؟!

واقعا جانی در بدن برای جواب‌گویی و سر به سر گذاشتن با او را نداشتم، تنها به لبخندی بی‌جان اکتفا کرده، گفتم:

- نه خوبم! امروز بد سوتی دادم نه؟!

حسن که از بحث پیش آمده کاملا راضی به نظر می‌رسید، هم‌چنان با نیش باز جواب داد:

- تقصیر تو نبود که! ما هم اولش اومد سر کلاس مثل تو فکر کردیم دانشجوی جدیده، خدایی بهش نمی‌خوره استاد باشه!

آرش و الهام نیز با تکان دادن سرهایشان حرف او را تایید کردند.

- حالا دپرس نباش عشقم! جلسه‌ی بعد یادش میره این هنگی و خل بازیت رو!

عوضی! چرا باید فکر کنم این بشر ذره‌ای قصد همدردی و دلسوزی دارد؟! آخر سر این مورد را به صورتم زد و به من فهماند که متوجه‌ی حالات دگرگونم شده است. برای اولین بار در برابرش احساس ضعف کرده، این متلکش را به روی خودم نیاوردم. به زحمت از جا بلند شدم که باعث تغییر وضعیت حسن شد و او هم از جا جهید.

- ولش کن اصلا! بریم یه چیز بخوریم، من صبحونه هم نخوردم.

از کنارش گذشته به سمت در خروجی رفتم که پشت گوشم متلک دیگرش نشست:

- آره بد ضعف کردی! فکر کنم فشارت افتاده سیاه سوخته!

باز هم توجهی نکرده از کلاس خارج شدم. آرش و الهام در حال صحبت خود را به من رسانده، کنارم قدم زدند، ولی صدای پای حسن با فاصله از پشت سرم شنیده می‌شد. ناکس به عنوان اولین نفر از حس درونی‌ام نسبت به استاد پی برده بود، شک نداشتم. من و حسن واقعا همدیگر را از بر بودیم. حس می‌کردم کمی دلخور شده، ولی کاش بفهمد که حالم اصلا دست خودم نیست. به گردابی گرفتار شدم که امید رهایی از آن را ندارم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سی و هفت

-ملودی اون هودی سفیده رو نمی‌خواد بذاری توی چمدونم، مال خودت! به تو بیشتر میومد.

کنار کمد لباسش ایستاده، چند دست از لباس‌های پاییزه‌اش را با دقت نگاه می‌کرد تا مناسب‌ترین‌ها را برای سفرش انتخاب کند. کنار چمدانش روی زانوانم نشسته، هودی پاییزی سفیدش در دستانم چلانده می‌شد، غرق محبت خالصانه‌اش شده بودم. سکوت طولانی من باعث شد، چشمانش از لباس‌ها کنده شده به سمتم بچرخد. با دقت چشمانم را نگاه کرده، نیشخند مخصوصش کنار لب شکوفا شد:

- آرایش کردی؟! 

سوال عجیبش سبب حرکت ابروانم به سمت بالا و دو- دو زدن نگاهم شد:

- نه! من کی تا حالا آرایش کرده بودم، بار دومم باشه؟!

به سمتم آمده، یکی از پیراهن‌های پشمی‌اش را به طرفم گرفت، از دستش گرفته هم‌چنان متعجب تماشایش کردم. با لبخندی پهن‌تر روی لبش کنارم زانو زده از فاصله‌ای نزدیک‌تر براندازم کرد:

- آخه امشب خوشگل شدی سیاه بانو! گونه‌هات رنگ گرفته، حالت چشمات فرق کرده، توش یه دریای متلاطمی می‌بینم.

استرس گرفته، لبانم را جویدم؛ اما قدرت گرفتن چشمانم را از نگاه تیزبین و دقیقش نداشتم.

- می‌خوای بدونی از قیافت چی برداشت کردم؟!

تنها سرم به معنای چه چیز، چپ و راست شد.

- احساس می‌کنم نمکی خانوم ما هم توی دام افتاده و...

چشمانم بدون آنکه دست خودم باشد در کسری از ثانیه پر از اشک شد؛ چشمان روزبه با بالا و پایین کردن مردمکش، رنگ دلسوزی گرفت ولی رحم نکرد و حرفش را به انتها رساند.

- عاشق شدی نه؟!

لبانم با آه کوچکی از ته حلقم از هم گشوده شد. این دومین فرد روی زمین است که مرا از بر بود و تغییرات وجودی‌ام را از خودم بهتر درک می‌کرد. چه عاشق بدبختی که به این زودی خبر رسوایی عاشقی‌اش بلند شده بود.

اشکم چکید که باعث تعجب و گره شدن ابروان روزبه در هم گردید، صدایش تعصب و غیرتش را داد می‌زد.

- فقط بگو کدوم خری دل ملودی ما رو درد آورده تا خودم به خدمتش برسم.

دیگر نتوانستم در برابر محبت برادرانه‌اش خود را کنترل کنم. لباس‌ها از دستم روی چمدان افتادند، صورتم را با دستانم پوشانده و بی‌صدا گریستم.

- ملودی چت شده؟! مگه من داداش، رفیق و فامیل نزدیکت نیستم؟ باهام حرف بزن!

فین- فین کرده، صدایم با ناله بلند شد:

- تو خود عشقی روزبه! ولی هنوز حس و حالم معلوم نیست، مطمئن شدم اولین نفر به تو میگم.

ببینمت را به آرامی لب زد و باعث شد دست از صورت برداشته، نگاهش کنم. چشمانم را دوباره بادقت کاوید و با نگرانی گفت:

- این‌جوری دلواپس تو باشم، سفر حال نمیده، می‌خوای فعلا نرم؟!

برای رفع اضطرابش به زور خندیدم و دستانم را به علامت نفی بالا بردم:

- نه خره! من خوبم! تا هنوز هوا خوبه برو عشق و حال کن ولی سرد شد، زود برگرد خونه خب؟!

- یزد به این زودیا هواش سرد نمیشه.

- ولی شباش سرد میشه، خیلی مواظب خودت باش!

لبخند آرامش‌بخشی گوشه‌ی لبش نشست. همان حین صدای نوتفیکیشن گوشی‌ام که کنار دستم روی زمین بود، در آمد و چشمان هر دویمان به سمت گوشی چرخید، دستم را برای برداشتن گوشی از روی پاهایم تکان دادم. حسن در تلگرام پیام فرستاده بود. هنوز از زرنگی روزبه گیج بودم که بدون اینکه متوجه باشم، کنار دستم نشسته و ممکن است پیام حسن را بخواند، آن را باز کردم.

-بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک    

  لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی

پسرک دیوانه که ساعت ده شب چه پیامی برای من می‌فرستد. من خر را بگو گفتم، این ساعت چه چیز مهمی او را وادار به این کار کرده؟! از دست این یک نفر قطعا روانی خواهم شد.

صدای روزبه حرصی کنار گوشم بلند شد:

- ملودی فقط نگو عاشق این آدم شدی که کله‌ات رو می‌کنما!

خاک بر سرم! خواندش! سرم به ضرب بالا آمده، هم‌زمان دکمه‌ی خاموشی گوشی را فشردم. لبم را از حرص و خجالت گاز گرفتم و در چشمان غضبناک ریزتر شده‌اش نگاه شرمنده‌ام خشک شد:

- نه بابا! این دیوونه‌ست! سر شبی من رو ایستگاه کرده!

- بهش بگو شوخی ناموسی نداریما!

قربان پسر غیرتی‌ام بروم! با آرامش چشمکی به رویش زده با لبخندی کوچک بر لب گفتم:

- نه دادا! بچه‌ی خوبیه! فقط مردم آزاره، درست میشه!

چشمان ریز کرده‌اش از انقباض در آمده، دستانش برای به هم زدن موهای کوتاهم بالا رفت، بعد از عادت همیشگی پریشان کردن زلفان لخت کوتاه من، از جا بلند شد و گفت:

- چمدونم رو بستی، همین‌جا روی تختم بخواب. من می‌خوام یه سر برم روی شیروونی، بعدشم اتاق بغلی می‌خوابم.

به سمت کمد لباسش رفته، سویشرتش را از داخل آن بیرون و به تن کشید.

- سردت نشه روزبه؟ زیاد نمون خب؟!

به سمت در اتاق، بدنش را چرخاند.

- باشه! تو هم زود بخواب، شش صبح بیدارت می‌کنم. دیگه خودت خواستی من رو برسونی ترمینال، باید از خواب دم صبحیت بزنی!

پیراهنش را تا کردم ولی قبل از آنکه از در خارج شود، موضوعی به یادم افتاد.

- میگم روزبه؟!

دستش روی دستگیره جا ماند و سرش به سمتم چرخید.

- انگار عمو باربد قطع نخاع شده، بابام می‌گفت روی ویلچر می‌شینه بنده خدا!

به آرامی سرش تکان خورد ولی صدایش مثل صدای من دلسوزانه به نظر نرسید:

- آره! هنوز بیمارستان بود، آقاجون اجازه داد مامان جون و مامان بهی برن ملاقاتش؛ ولی تو نمی‌خواد دلت واسش بسوزه، عمل خودش بوده. دنیا دار مکافاته!

بدون حرف دیگه‌ای از در بیرون رفت. قطعا روزبه در مورد عمویم چیزهایی بیشتر از من می‌دانست که همیشه طرف بی‌مهری آقاجون در برابر فرزندش را می‌گرفت؛ ولی بچه‌ی سرتق و سفتی بود که نمی‌شد به زور از زیر زبانش حرف کشید. آهی عمیق کشیده، چمدانش را بستم. امشب به من خیلی حال داد، هم هودی قشنگش را بخشید و هم اجازه‌ی خفتن در تخت‌خواب گرم و نرمش را صادر کرد. یاد آقاجون باعث دلتنگی‌ام شد، شاید خواب باشد؛ یواشکی به اتاقش رفته، تنها گونه‌اش را می‌بوسم و سریع بر می‌گردم. دوست دارم صدای تنفس آرامش را در خواب بشنوم و بعد خودم بخوابم، برای عملی کردن تصمیم ذهنی‌ام پاورچین- پاورچین به سمت اتاقش از پله‌ها به پایین سرازیر شدم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 1 ماه بعد...

#پارت سی و هشت

ساعت هفت صبح روبه‌روی آینه‌ی دراور اتاق به صورتم نگاه می‌کردم. یک ساعت دیگر دومین جلسه‌ی کلاسی با استاد رادمنش را داشتم و دیشب از ذوق ملاقات مجددش خواب به چشمانم نرفت. برای خودم هم حس و حالم عجیب و غریب به نظر می‌رسید، مگر می‌شود با یک‌بار دیدن یک فرد و نداشتن هیچ شناختی، احساسی این‌همه عمیق در جان و تن آدم نفوذ کند؟!آن‌هم منی که در رابطه با مردان کاملا مغرور بوده و هیچ‌گاه کسی به چشمم نیامده بود. شاید آن‌قدر خود را تافته‌ی جدا بافته از هم‌سالانم می‌دانستم و بر خود غره شده بودم که خدا این‌گونه تنبیهم کرد، با محبتی ریشه‌دار که منشئش را نمی‌دانستم. بی‌خوابی باعث گود افتادن زیر چشمانم شده ولی برق خاصی که در آن‌ها با دیدن استاد افتاده، هنوز درخشان و پر نور بود. چرا اسمش این‌قدر بامصما و خاص بود؟ معراج رادمنش! هم اسم و هم فامیلی‌اش چقدر به دلم می‌نشست!
واقعا زیاد اهل آرایش کردن نبودم؛ اما امروز عجیب دلم می‌خواست زیباتر و چشم‌گیر باشم، به‌طوری‌که در چشم استاد متفاوت و خاص دیده شوم. زیاد هم بلد نبودم، اما با همان وسایل جزئی، کمی آرایش کردم. چشمانم با مدادی که داخلش کشیدم، درشت‌تر و مشکی‌تر شده و لبانم با رژ گلبهی رنگم به رنگ گل‌های باغچه‌ی
خانه ویلایی که به دست حیدر بابا کاشته شده بود، در آمد. موهای کوتاهم را شانه کرده و بدون بستن کش، مقنعه‌ی مشکی‌ام را سر کردم، مقداری از چتری‌هایم روی پیشانی‌ام ریخته و بامزه‌تر شدم. به خودم در آینه لبخند زدم. تغییر حالت و چهره از نظر خودم هم کاملا ملموس به نظر آمد. برای برداشتن مانتو به سمت کمد لباس‌هایم چرخیده، درش را باز کردم، با نگاه به ریل مانتوهای درون کمد، سردرگم برای انتخاب مدل و رنگ مناسب، مردمک چشمانم چپ و راست شد. رنگ آبی روشن یکی از مانتوها چشمک زد؛ تا به حال آن را در دانشگاه نپوشیده بودم، شاید به خاطر رنگ روشنش و گیری که معماریان عوضی روی پوششم داشت. بی‌تعلل آن را از ریل در آورده، پوشیدم. با بستن دکمه‌ها هم‌زمان به سمت آینه برگشتم. رنگ پوستم به خاطر آرایش و مانتو، روشن‌تر شده بود. صدای زنگ گوشی باعث کنده شدن چشمانم از آینه به سمت آن شد، با جستی که زدم، گوشی را از روی میز دراور برداشتم. اسم الهام لبخندم را عمیق‌تر کرد:
- جانم الهام؟!
- سلام ملودی، صبحت به خیر! بیدار شدی عزیزم؟
گوشه‌ی تختم که برای اولین بار، روتختی‌اش را مرتب پهن کرده بودم، نشسته و هم‌چنان با لبخند جواب دادم:
- بله جوجو! ده دقیقه‌ی دیگه سر خیابونتون باش، رسیدم بهت!
صدای الهام با شیطنت و هیجان به گوشم رسید:
- اوه ملودی خانوم چه سحر خیز شدن؟! گفتم الان ازخواب ناز بلندت کردم!
- تو هم الهام! از این حسن ناکس، متلک گفتن رو بلد شدی؟
محجوبانه خندید:
- حاشا و کلا! کی جراتش رو داره به یکی یه‌دونه‌ی خانواده‌ی آذرفر از برگ گل نازک‌تر چیزی بگه؟!
از جا بلند شده، گوشی در دست با برداشتن کیف و کلاسورم، در اتاق را برای خروج باز کردم.
الهام تا داخل ماشین نشسته، کنار دستم قرار گرفت، صورت بشاشش را به سمتم گرداند، با دیدن چهره‌ام، ابروانش بالا پریده و چشمانش برق زد:
- اوه! چی دارم می بینم؟! این خانم زیبا همون دوست همیشگیه بنده، ملودی جان هستن؟!
نمی‌دانم چرا از تعریفش استرس گرفتم؟!  شاید به خاطر اینکه فکر نمی‌کردم، با آن آرایش مختصر زیاد به چشم بیایم. بی‌قرار لب پایینی‌ام را زیر دندان کشیده، با چشمانی که دو- دو می‌زد، گفتم:
- یعنی خیلی تغییر کردم الهام؟!
الهام با رویی خندان، خودش را بیشتر نزدیکم کرده، گونه‌ام را سریع بوسید و مجدد به صورتم خیره شد:
- نه زیاد عشقم! مضطرب نشو! فقط یه کم خوشگل‌تر شدی.
ولی هم‌چنان با دلی آشوب شده، نالیدم:
- اگه خیلی تابلوئه، پاکش کنم هان؟!
همان‌طور مهربان و آرام دستش را روی گونه‌ام گذاشت:
- نه دیوونه، ماه شدی! تو عروس بشی چی میشی ملودی؟!
با شنیدن کلمه‌ی ماه از او بی‌اختیار لبانم به لبخند از هم باز شد، دستش را از روی گونه‌ام به دست گرفتم و خنده بر لب گفتم:
- الان حسن اینجا بود، می‌گفت مگه ماهم سیاه میشه؟!
هر دو با صدا خندیدیم. الهام سر جایش برگشته، صاف نشست، در حالی‌که مقنعه‌اش را مرتب می‌کرد، گفت:
- حسن از همه بیشتر توی کف توئه! با این حرف‌ها و متلک‌ها، دل خودش رو واسه بی‌تفاوتیت بهش خنک می‌کنه.
شروع به رانندگی کرده و با نگاه به آینه و مسیر پشت سرم، گفتم:
- اشتباه می‌کنی! رابطه‌ی من و حسن فقط می‌تونه رابطه‌ی دو دوست ساده باشه؛ اصلا حسن آدم عشق و عاشقی نیست.
نگاه چپکی ریز شده و پوزخندی که کنار لب الهام نقش بست، درونم را بدجور متلاطم کرد.
- حالا از من گفتن بود! آینده معلوم میشه حس حسنم به تو مثل خودت بوده، یا جنسش فرق می‌کرده.
حواسم را به رانندگی‌ام داده، بحث را نیمه تمام گذاشتم، در حال حاضر تفحص در مورد حس حسن آخرین چیزی بود که می‌خواستم. فعلا احساسات طغیان گرفته‌ام در برابر استاد رادمنش به اندازه‌ی کافی روح و روانم را درگیر کرده بود که به موضوع دیگری نمی‌رسید.
تا وارد محوطه‌ی دانشگاه شدیم، حسن و آرش را کنار معماریان دم درب اتاق حراست دیدیدم. نمی‌دانم با وجودی‌که این دو از معماریان خوششان نمی‌آمد، چرا مدام نزدش رفته، اختلاط می‌کردند؟! با متوجه شدن آن‌ها از ورود ما به دانشگاه، سریع سرم را پایین انداخته، عینک آفتابی‌ام را نیز از کیفم در آورده به چشمانم زدم. صدای الهام کنار گوشم بلند شد:

- نگاه! بچه‌ها اونجان!

قبل از بلند شدن دستش و حرکتی به سمت آن دو، به سرعت دستش را در هوا قاپیده به دست گرفتم و مسیرمان را به طرف دیگر دانشگاه کج کردم، الهام را نیز با خود بدان سمت کشاندم.

- ملودی راه رو چرا دور می‌کنی؟!

- عیب نداره یه کم دیرتر برسیم، خوشم نمیاد اول صبحی با این مرتیکه معماریان، چشم توی چشم بشم.

صدای نفسش بلند شد، با فشردن دستم پوفی کشیده و گفت:

- باشه حالا! عجله نکن! دستم کنده شد، خوشگلم!

دستش را رها کرده، سرعت قدم‌هایم را کند کردم. همان‌طور سر به زیر گفتم:

- بچه‌ها که دنبالمون نیومدن؟

حرکت سر الهام به عقب را از گوشه‌ی چشم دیدم.

- نه! حتما فهمیدن به خاطر معماریان راه کج کردی.

بازویم را گرفته، از حرکت ایستاند.

- ولی خوب کردی نذاشتی امروز چشمش بخوره بهت عشقم! چون با دیدن چهره‌ی امروزت قطعا دل از کف می‌ربود!

با لبخند عمیقش دندان‌های سفید بلوری‌اش به چشمانم چشمک زد. الهام هم می‌خواست، می‌توانست هم طناز شود و هم با کنایه منظور رساند، شاید هم از هم‌نشینی با من این تغییرات اساسی را کرده بود. عینک از چشم برداشته، چشمانم را ریز کردم:

- تو هم امروز کم بلایی نشدیا الی جیگر! 

هر دو خندیدیم که با نگاه خیره‌ی پسر دانشجویی که از کنارمان گذشت، با نگاهی به هم لب از خنده بسته، دست در دست،  مسیر را دور زده به سمت درب اصلی ورودی قدم زدیم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و نه

آرش و حسن کنار در کلاس به انتظار ما ایستاده و داخل نرفته بودند. وقتی با الهام کنارشان رسیدیم، با لبخند سلام دادیم. آرش که تنها سرسری مرا نگاه کرده با جان و چشم دلش زوم الهام شد؛ اما چشمان قهوه‌ای رنگ حسن با تعجبی تحسین‌برانگیز به صورت من خیره مانده، احتمالا علت این تغییر را از نگاهم جستجو می‌کرد. صدای آرش که نگاهش میخ چشمان الهام شده بود، مردمک‌های حسن را اندکی لرزاند:
- حالا ما رو می‌بینین، مسیر منحرف می‌کنید!
الهام با لبخند جواب داد:
- اگه کنار معماریان باشید، جواب ملودی بهتون همینه!
آرش همان‌طور که خوب کردین، نثار ما کرد، با بلندکردن دستش الهام را برای وارد شدن به کلاس هدایت کرد، پشت سر آرش بدون نگاه به جانب حسن، سریع سرافکنده، وارد شدم که صدای مشکوک همراه با پوزخندش کنار گوشم شنیده شد:
- واقعا حقش نبود، خوشگلیات رو ببینه!
 هم‌زمان هم متلکش را انداخت که متوجه‌ی تغییر صورتم شده و هم خوشحال بودن از این قضیه که به چشم معماریان دیده نشدم. سکوت کردم، همین سکوت در برابر حسن، بدتر باعث شک افتادنش می‌شد، ولی الان قدرت نگاه به چشمانش و مکالمه با او را نداشتم. با سلامی بلند رو به بچه‌های کلاس که روی صندلی‌ها نشسته و با هم گفتگو می‌کردند، سرم به سمت تخته‌ی کلاس چرخید. آقای توانایی در حال نوشتن شعری روی آن بود، با دیدن ما، در ماژیک را بسته با لبخندی عمیق بر لب جواب سلاممان را داد. صدای حسن دوباره کنار گوشم زمزمه شد:
- بیاید بریم عقب کلاس بشینیم، راحت‌تر بتونیم اختلاط کنیم!
آقای توانایی با متانت از کنارمان گذشته، کنار زمانیان نشست. سرم به سمت چشمان شیطان حسن که مرا نیز به شیطانی دعوت می‌کرد، چرخید، هنوز هم با لذت به چهره‌ام می‌نگریست.
- نه! من و الهام می‌خوایم جلو بشینیم. این استاد تازه اومده روی ما شناخت نداره، یه وقت بد برداشت می‌کنه.
ابروهای حسن از تعجب و یا شاید حسادت به اخم نشست. اولین بار بود که برداشت یک استاد در مورد شخصیتم برایم مهم بوده و این اهمیت نوع رفتار را به حسن نیز گوشزد می‌کردم. در کسری از ثانیه اخم‌هایش باز شده، پوزخندی بر لبش نشست و حرصی ولی با چاشنی طنز لب زد:
- اووف! مثل اینکه ملودی خانوم امروز قصد سوپرایز کردن ما رو داره، اونم پشت سر هم!
کمی مکث کرده و بعد همان‌طور که سر پایین انداخته به عقب کلاس می‌رفت، ادامه داد:
- اوکی! خوش باشین در جلوی کلاس!
از جلوی چشمانم که دور شد، تن صدایش بالا رفت، به طوری‌که از شوک آن شانه‌هایم بی‌اختیار بالا پریدند.
- رضا! بیا عقب پیش من بشین کپک جان!
آرش نیز از الهام دل کند و به سمت انتهای کلاس قدم برداشت. سرم به سمت چپ کلاس و صندلی‌های جلو که رضا نشسته بود، چرخ خورد. سر به سمت حسن گرداند و حرصی نفسش را بیرون داد، ولی طفلک بدون اعتراض یا حرفی از جا بلند شده با برداشتن کلاسورش به سمت حسن و آرش رفت. الهام روی صندلی جا گرفته نگاهم کرد و با چشمانش مرا نیز به نشستن کنار دستش امر کرد، با لبخند نصفه و نیمه‌ای روی صندلی جا گرفته و سرم به سمت ته کلاس کمی عقب رفت. حسن در حال دست انداختن رضای طفلکی بود و آرش به حرف‌هایش می‌خندید. نمی‌دانم چه می گفت که گونه‌های رضا رنگ به رنگ می‌شد؟! از دست این حسن و شیطنت‌های بی‌انتهایش! چشمانم را که به سمت تخته گرداندم، با شعر زیبای نوشته شده روی آن برخورد کردم. آقای توانایی این‌بار بیت شعری آشنا ولی بسیار زیبا و دلنشین را انتخاب کرده و نوشته بود، زیر لب آن را تکرار کردم:
- در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود
هنوز در بهر بیت شعر و معنایش بودم که استاد با تقه‌ای که به در زد، وارد کلاس شد. واقعا جان من هم مانند بیت شعر نوشته شده با ورود خاصش از تنم کنده شد. کت و شلوار مشکی خوش دوخت با پیراهن کاملا سفیدش در اندام او بدجور چشمان آدم را درخشان کرده و به تحسین وا می‌داشت. با سلامی بلند بالا به سمت میز مخصوص استادان رفته، کیف سامسونتش را روی آن قرار داد. آستین مانتویم که به سمت بالا کشیده شد، چشمانم از روی او جدا شده به سمت بالا حرکت کرد. الهام با چشمانش تقاضا می‌کرد، به احترام استاد جوانمان بایستم.
وای! کی بچه‌ها بلند شده بودند که من نفهمیدم؟! من تنها حضور و ورود یک نفر را دیده و درک کردم. سریع ولی ناشیانه از جا بلند شدم، حتی استاد با حرکت و تکان صندلی با تولید آن صدای مزخرفش، متوجه‌ی عمل‌کرد عجولانه‌ام شد، لبخند محوی کنار لبش نشست ولی نگاهم نکرد. با بفرماییدی که گفت، همگی سر جایمان نشستیم و البته من وا رفتم. خدا به دادم برسد، از همان روز اول در برابرش شروع به سوتی دادن کرده بودم، وای من تا پایان سال!
با پرستیژ خاصی کتش را از تن در آورده، مرتب روی پشتی صندلی‌اش قرار داد. سفیدی خاص پیراهنش، مرا یاد لباس‌های سفید روزبه و وسواس خاص او در تمیز نگه‌داشتنشان انداخت. سرش به سمت تخته‌ی کلاس چرخید و چشمان خاص سیاهش روی بیت شعر نشست، لبخند قابل ملموسی کنار لبش خودنمایی کرد. تکان ریزی به سرش داده، به تخته نزدیک شد، ماژیک را برداشته، پشت به ما کرد و شروع به نوشتن کرد. اندکی بعد با گذاشتن در ماژیک از تخته فاصله گرفته، مجدد کنار میزش رفت و با کمرش بدان تکیه داد. چشمانم روی دست‌خط زیبایش و شعری که در جواب شعر آقای توانایی نوشته بود، به رقص در آمده، نورفشانی کرد:

- لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد مرگم هم‌چنان جان داشتم

اگر تا این لحظه هنوز به خودم نقبولانده باشم که به استاد حس محبتی عمیق دارم، الان دیگر قطعا به یقین رسیدم که با این بیت شعر عاشقش شدم، چقدر به جا و زیبا انتخاب کرده و چقدر این شعر به تار و پود قلب بدبخت من نفوذ کرد! کف زدن حسن مرا از دنیای خیال جدا کرده، سرم به عقب برگشت:

- براوو استاد! از مهندس لایقی چون شما بعید به نظر میاد، این‌طوری اهل شعر و ادبیات باشین. ما تا دیروز فکر می‌کردیم آقای توانایی فقط به اشتباه به جای ادبیات، اومده صنایع غذایی می‌خونه!

تایید و زمزمه‌ی بچه‌های کلاس جو را تغییر داده و آقای توانایی هم با خنده جواب حرف‌های آن‌ها را می‌داد.

استاد تک سرفه‌ای مصلحتی زد، تا دانشجویان آرام بگیرند. امان از دست حسن که همیشه با نظراتش کلاس را متشنج و شلوغ می‌کرد. بچه‌ها ساکت شده، نظرشان به استاد که با متانت خاصش روی صندلی نشست و پا روی پایش انداخت، جلب شد و من که تمامی جانم، گوش و چشم بودم و جز او نه چیزی می‌دیدم و نه می‌شنیدم.

- درسته که بنده صنایع غذایی خوندم ولی اینکه فکر کنید یک مهندس، پزشک و حتی کارگر با ادبیات و زبان مادری خودش بیگانه باشه، دور از منطق و بی‌مهری به زبان فارسی هست؛ اتفاقا من خیلی اهل شعر و متن‌های ادبی هستم و اگه به سمت مهندسی نمیومدم، قطعا توی ادبیات تحصیلات دانشگاهیم رو ادامه می‌دادم. الان هم امکان نداره یک روزم رو بدون خوندن اشعار شاعران بزرگمون یا متن‌های ادبی به شب برسونم. به نظر من، زبان و ادبیات فارسی توی گوشت و جان همه‌ی ما ایرانی‌ها عجین شده و گسستنی نیست.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل

آن‌قدر از سخنرانی کوتاهش هیجان‌زده و مشعوف شدم که بی‌اختیار شروع به کف زدن کردم؛ بچه‌ها با صدای دست زدن من با شور همراهی کرده و تشویق مفصلی از استاد، به عمل آوردیم. محجوبانه با لبخندکوچک و محوی کنار لب، سرش را تکان ریزی داد و هر دو کف دستش را به نشانه‌ی سپاس، به آرامی روی هم گذاشت. با اتمام تشویق ما از جا بلند شد و کنار تخته ایستاده، دستانش را در جیب شلوار اتوشده‌اش قرار داد، بعد از مکث کوتاهی ادامه‌ی کلامش را این‌گونه ایراد نمود:
- بهتره دیگه بریم سر مبحث درسی خودمون، صنایع غذایی روغن که همون‌طور که جلسه‌ی قبل بهتون گفتم، رشته‌ی مورد علاقه‌ی من توی صنعت غذاست؛ چون در اکثر مواد غذایی، روغن یا جزو مواد اولیه‌ی تولیدش هست یا در پختش استفاده میشه. از اون مهم‌تر فرایند تولید روغن و تهیه‌اش از دانه‌های روغنی هست. خب، می‌تونین چند تا گیاهی که از دانه‌هاش، روغن استخراج می‌کنن، نام ببرین؟
من که محو رخسار و گفتار استاد بودم و در فضای دیگری سیر می‌کردم؛ اما دست بلند شده‌ی سارا مرشدی که چند صندلی از من فاصله داشت در مسیر دیدم قرار گرفت. استاد با لبخند، سری برایش تکان داد که تاییدی برای دادن جواب از سمتش بود. لعنتی! برای هیچ‌کسی این‌گونه نخند، قلب من طاقتش را ندارد!
سارای چاپلوس از جا بلند شده، لبخندزنان رو به استاد به سخن در آمد:
- استاد مثل آفتابگردان، کنجد، ذرت، زیتون و گلرنگ.
استاد چشم برهم زده، تشکر کرد و با دستش او را به نشستن دعوت کرد. از حس خر کیف شدنی که به سارا دست داد و نیشش تا بناگوش باز شده بود، کفرم در آمد. صدای تنفس حرصی‌ام با نگاه چپ چپی که به سمتش روانه بود، بلند شد. برای کنترل خود و ضایع نکردن احوالم دست به سینه شده، نگاهم را از جانب سارا منحرف و معطوف استاد، کردم؛ ایشان هم با معرفی چند کتاب مرجع صنعت روغن، شروع به تشریح انواع دانه‌های روغنی و شرایط کشت هر کدام کرد. اگر تا چند ساعت هم سخنرانی و کلاس درس استاد رادمنش ادامه پیدا می‌کرد، من بدون خستگی یا انجام حرکتی اضافه با جان و دل نگاه کرده و گوش می‌دادم؛ اما متاسفانه بعد از گذشت زمانی، تایم کلاس تمام شده تنها موجود محبوب قلب من کتش را از روی صندلی برداشته، پوشید و با جمع کردن وسایلش از روی میز، با گفتن خسته نباشید و خدا نگهدار از کلاس خارج شد. بار دیگر جان مرا از تن جدا کرده، همراه خود بیرون برد. الهام در حال جمع و جور کردن برگه‌های زیر دستش بود، دیگر دانشجویان نیز با هیجان و شور از کلاس بیرون می‌رفتند و من هم‌چنان سر جایم خشکم زده بود. صدای اعتراضی رضا که دست حسن را از شانه‌اش با حرص جدا می‌کرد، مرا به دنیای واقعیت برگرداند:
- ول کن دیگه حسن! امروز کلیک کردی روی من!
و بعد صدای آرش که با ته مانده‌ای ازخنده رو به حسن تذکر داد:
- ولش کن داداش! کفریش کردی امروز بیچاره رو!
الهام با دیدن آن‌ها با لبخند از جا بلند شده، محو سیمای عشقش شد، حسن هم با دیدن نگاه خیره‌ی من دست از رضا کشید و کنار صندلی‌ام چمباتمه زد. رضا از فرصت به دست آمده استفاده کرده، فرار را بر قرار ترجیح داد و از کلاس گریخت. بر عکس روزبه که وسواس تمیزی و کثیف نشدن البسه اش را داشت، حسن علاقه‌ی زیادی برای خاک مالی کردن خودش نشان می‌داد. نگاه شیطانی بی‌پرده‌اش، چشمان مرا مورد حمله قرار داد و لب‌هایش با نیشخند از هم گشوده شد:
- جلوی کلاس بهت حال داد سیاه سوخته؟!
بر عکس همیشه که جواب شوخی‌اش را مثل خودش به شیطنت می‌دادم، اما کلامش به من بر خورد، ابرو در هم کشیده، بدون ذره‌ای ملایمت جواب دادم:
- درست حرف بزن! حال داد یعنی چی؟ دانشگاه رو با جای دیگه اشتباه گرفتی؟!
بعد با شتاب از جا بلند شدم که باعث شوک به حسن و ولو شدنش به کف زمین شد. الهام و آرش که آخرین بازمانده‌ی نفرات کلاس بودند، با تعجب و بدون حرفی مرا می‌نگریستند. بی‌تفاوت به وضعیت حسن، کیفم را روی دوش انداخته کلاسور به دست، همان‌طور که کلاس را ترک می‌کردم به آرامی گفتم:
- من میرم کافه‌ی دانشگاه، خواستین شماها هم بیاین!
خوب می‌دانستم، تغییر رفتارهایم باعث ایجاد شک و شبهه برای دوستانم می‌شود ولی اصلا دست خودم نبود. این محبت ناشناخته به این زودی اثراتش را روی اخلاقیات من گذاشته بود. سردرگم از تغییرات حالات روحی‌ام چشم برهم فشرده، برای خوردن قهوه‌ای داغ که درون گر گرفته‌ام را بیشتر بسوزاند، به سمت کافه از پله‌های سالن بالا به سمت پایین سرازیر شدم. صدای گام‌های دوستانم پشت سرم می‌آمد، به خوبی می‌دانستم، حسن بابت این رفتارهایم شاید تردید کند، ولی هرگز از دستم دلخورنمی‌شود؛ دوستی بین ماسه نفر عمیق‌تر از این دلخوری‌های زودگذر شده بود، پس به خودم قول دادم داخل کافه کلا تغییر رویه داده و موضوع پیش آمده را فراموش کنم، به قول بابا جونم نه خانی رفته و نه خانی آمده!
آرش و الهام در دو صندلی کناری‌ام همان‌طور که قهوه می‌نوشیدند، در گوش هم نجوا کرده هر از گاهی می‌خندیدند، البته مثل همیشه وقار و متانت را حین خندیدن رعایت می‌کردند. حسن روی صندلی مقابلم نشسته، پا روی پایش انداخته و سرش با گوشی‌اش گرم بود؛ نمی‌دانم چه می‌خواند که گاهی لبش به خنده‌ای بی‌صدا کج می‌شد. صدای زنگ گوشی‌ام حواسم را به سمت کیفم داد، گوشی را از کیف خارج کرده، اسم سیو شده‌ی روزبه جونور باعث باز شدن نیشم شد.

- الو! چطوری جونور؟! چه عجب یادم کردی؟

چشمان حسن با شنیدن کلامم از گوشی به سمت من بالا آمده و با تک نگاهی مرموز، دوباره به پایین سر خورد.

- ای جونم سیاه بانو! توخوبی؟! کجایی، دانشگاهی؟

گوشی را به گوش دیگرم جابه‌جا کرده با لبخند گسترده شده‌ای جواب دادم:

- آره! یک‌ربع دیگه کلاس بعدیم شروع میشه!الان تو کافه‌ام! دلت نخواد قهوه می‌خورم!

صدای خنده‌ی کوتاهش به گوشم نشست.

- نوش جونت! حال و احوالت چی جوره؟

- من خوبم روزبه! تو بگو کویر خوش می‌گذره؟

- آره دلت نخواد، شبای خوبی داره! هر شب ستاره‌ها رو به یادت رصد می‌کنم!

چشم بر هم زده، محبت کلامش درونم را گرم‌تر کرد.

- یادت باشه ستاره خوشگله منم ها! وقتی دیدیش برسان سلام ما را!

- اوه! ملودی خانم ادبی شدن! پدر عشق بسوزه چه می‌کنه با آدم!

شیطنت و کنایه‌ی کلامش را به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم:

- کی میای روزبه؟! دلم واست تنگیده!

با خنده‌ی پر صدایی پاسخم را داد:

- تازه اومدم که سیاه بانو! بذار عرق اومدنم خشک بشه بعد!

- باشه! خیلی بهت خوش بگذره! مراقب خودت باش!

وقتی از روزبه خداحافظی کرده، گوشی را پایین آوردم، الهام پرسید:

- روزبه بود؟ یزد رفته دیگه؟

به جانبشان سر چرخانده، با لبخندگفتم:

- بله! سلام رسوند بهتون!

صدای سلامت باشه‌ی الهام با کلام الکی نگوی حسن در هم آمیخت. به سمت او سرگرداندم، اما همان لحظه صدای پیامک موبایلم بلند شد. گوشی را روشن کردم و با نگاه به آن با تعجب پیام حسن را دیدم.

- همه اسباب جمال تو به جای خویش است 

  بوسه در کنج لبت گوشه‌نشین می‌بایست

چشمان متعجبم به خاطر نوع پیامش از روی گوشی به سمت چشمان شیطانی و درخشانش افتاد.

سریع ولی به آرامی گفت:

- چیه؟ جدیدا از شعر و شاعری خوشت اومده، منم واست شعر فرستادم.

تکیه‌ام را از پشتی صندلی جدا کرده به سمتش نیم‌خیز شدم، لحن کلامم هشدارگونه بود:

- توخجالت نمی‌کشی از این اشعار واسه یه دختر خانم می‌فرستی؟! چند روز پیشم فرستادی، روزبه کنارم بود دیدش، آدم باش!

او هم پاهایش را کنار هم گذاشته به سمتم نیم‌خیز شد و گفت:

- تقصیر منه این پسره همش سرش توی گوشی توئه؟! نمی‌فهمه گوشی یه وسیله‌ی شخصیه؟!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و یک

تهدیدآمیز مردمک چشمم نگاهش را دنبال می‌کرد، حرصی‌تر ادامه دادم:
- نه! نمی‌دونست باید از جنابعالی اجازه بگیره!
- یعنی فردا، پس‌فردا یکی دیگه هم بهت پیام بده، در اختیار نگاه ایشون قرار میدی؟!
اخم‌هایم این‌بار ازشدت نفهمیدن منظورش بیشتر در هم شد و فاصله‌ی صورتم را با صورت جذاب اما بی‌مزه اش کمتر کردم، چشمانش با علاقه‌ی بیشتر برای کفری کردنم نگاهم را می‌پایید.
- مثلا کی باشه اون یه نفر؟!
پوزخند کنار لبش پر رنگ‌تر شد:
- همین استاد جدید، معراج رادمنش! بدجور عقل و هوش از سرت پرونده!
دیگر ملایمت و صبوری جایز نبود. نیم‌خیز بودنش برای تحقق هدفم پوئن مثبت به حساب می‌آمد، با پا به پایه‌ی صندلی‌اش کوبیدم که باعث لیز خوردن صندلی از جای اولیه و ولو شدن حسن به کف کافه شد. پشتش که به زمین اصابت کرد، چشمان ناباورش به سمت چشمانم بالا پرید. صدای به وجود آمده از تکان صندلی باعث چرخش سر افراد حاضر در کافه به سمتمان شد؛ اما با دیدن جسم پخش و پلای حسن کف زمین خنده کنان سر تکان دادند. دیگر در این دو سال، همه از شخصیت شوخ و شلوغ حسن آگاه شده بودند. تکیه‌ام را با اقتدار به صندلی داده و هم‌چنان با ابروانی بالا داده نگاهش کردم. آرش و الهام نیز بعد عکس‌العمل چی شد و یک خنده‌ی کوتاه، دوباره سر به سمت هم خم کرده، به زمزمه‌های عاشقانه‌ی خود پرداختند. حسن با حرص از جا بلند شده، صندلی‌اش را با دست به سمت من نزدیک کرد و با غیض رویش نشست. دست به سینه شده از بالا چشمانم را ریز کردم:
- بار آخرت باشه به من متلک می‌ندازی شیر برنج!
با پوفی حرصی دستش را روی پشتی صندلی من گذاشته و سرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام لب زد:
- به جون روزبه قسم بخور که حقیقت رو نگفتم! من و باش به خاطر تو شناسنامه‌ی طرف رو کشیدم بیرون!
سرم به سمتش چرخ خورد و متعجب اما مشتاق نگاهش کردم:
- به این زودی آمارش رو در آوردی؟!
چشمان قهوه‌ایش از هیجان به وجود آمده در من برق زد:
- پس چی؟ حسن آماری رو دست کم گرفتی؟
این لقب را دوستان حسن به خاطر داشتن اطلاعات زیادش در مورد اشخاص موجود در دانشگاه از استاد گرفته تا دانشجوها برایش در نظر گرفته بودند و واقعا حسن آماری در خور شخصیتش بود!
با کمی مکث دوباره لب‌هایش تکان خورد:
- استاد مجرد تشریف دارن سیاه جون! متولد جنوب کشورم هستن! بچه اهواز! سی و دو سالشه و اینم فهمیدم توی تهران تنها زندگی می‌کنه و خونواده‌ش همون اهواز هستن. به احتمال زیاد هم سینگلن و دوست دخترم ندارن، خیالت راحت!
با اینکه حسی دلچسب ته دلم را قلقلک می‌داد، بابت گفته‌های حسن در مورد استاد رادمنش، اما گره به ابرو انداخته با اخم گفتم:
- مسخره به من چه که سینگله؟!
حسن مرموزتر نگاهم کرده، مردمک چشمش موزیانه مرا و چشمانم را بازجویی حسی می‌کرد:
- ملودی! واسه همه آره برای منم آره! من تو رو مثل کف دستم از برم ! تابلوئه که از استاد خوشت اومده! یعنی یه چی بیشتر از خوش اومدن!
بی‌اختیار بغضم گرفته، لب‌هایم لرزید، چشمانم با قطره‌های اشک پر شد و سعی در کنترل احساساتم داشتم. حسن با دیدن ابری شدن چشمانم رنگ نگاهش از شیطنت به همدردی و دلسوزی تغییر کرده، آرام‌تر نجوا کرد:
- دیوونه! عشق که دست خود آدم نیست! ازش گریزون نباش! من همیشه منتظر این روز بودم که دل تو هم بلرزه!
برای کنترل بیشتر، لبم را گزیدم:
- نباید این‌قدر زود وا می‌دادم! نباید این‌قدر زود وا دادنم معلوم می‌شد!
سرش را با اطمینان تکان داد:
- من دوستتم ملودی! من هر کسی نیستم! غریبه نیستم که به خاطر حست موذب باشی، اگه تو هم واسه من غریبه بودی، الان از شرایط زندگیم و خونواده‌م این‌قدر مطلع نبودی!
بغضم را به زور فرو داده با صدایی دو رگه شده گفتم:
- معذرت می‌خوام! درست میگی! تو از همه محرم‌تری برای شنیدن رازهای دلم، یعنی خودم هنوز سردرگمم، وقتی مطمئن می‌شدم حتما بهت می‌گفتم.
نمی‌دانم چرا چشمانش رگه‌ای ازحسرت به خود گرفت:
- خوش به حال اون آدمی که سیاه سوخته عاشقش بشه!
این‌بار با تردید و دل نگرانی لب باز کردم:
-حسن اگه اون من رو نخواد چی؟ یا مثلا ازم خوشش نیاد؟!
با جدیت گفت:
- اون‌وقت معلوم میشه خیلی خره!
چشمانم گرد شده با حرص ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم.
- هی! به عشق من توهین نکنا!
با خنده و سر خوش جواب داد:
- خب باید خر باشه که عاشق تو نشه دیگه! ولی اگه نشد غصه نخور سیاه جونم، خودم می‌گیرمت!
- واه واه! چه غلطا! آدم قحطه!
- سیاه من دلم واسه خودت می‌سوزه، تو زن استاد بشی هر دو تاتون سیاهید، بچه‌تون ذغال اخته در میاد، حالا نگی نگفتم!
طنز کلامش در عین واقعیت باعث خنده بر لبانم شد. الهام و آرش از جا بلند شدند، صدای رد صندلیشان سر من و حسن را به سمت آن دو برگرداند. آرش با ته مانده‌ای از لبخند گفت:
- به به! چه جیک تو جیکی شدید شما دو تا!
الهام بدجنس ریز می‌خندید، حسن سریع جوابش را داد:
- این‌همه شما جیک تو جیک بودین یه بارم ما! قرآن خدا که غلط نمیشه داداش!
آرش سری به تایید تکان داده گفت:
- بر منکرش لعنت! نوش جونتون! فقط گفته باشم کلاس شروع شده، زودتر نریم رامون نمیدن تو!
حسن به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و گفت:
- راست میگه ملودی! واسه من که خیالی نیست، ولی تو خرخون دانشگاهی برات مهمه!
همان‌طور که از جا بلند شد، ادامه داد:
- پاشو بریم سیاه سوخته!

از دست این جماعت یاران! نفسم را بیرون داده، بلند شدم و با دوستان جانی‌ام به سمت کلاس بعدی از کافه خارج شدیم.

 

 

خودم هم گمان نمی‌کردم این احساس کشش ناشناخته این‌گونه باعث تغییر خلقیات و سلایقم شود، به گونه‌ای متفاوت شده بودم که دیگر جز دوستان نزدیکم، خانواده و باقی همکلاسی‌هایم نیز متوجه‌ی این تغییرات شده بودند، مخصوصا روزهایی که با استاد رادمنش کلاس داشتم، چهره و تیپ و ظاهرم برایم مهم جلوه می‌کرد و با وسواس تلاش می‌کردم، بهترین لباس و آرایش را داشته باشم؛ انگار این عشق ناگهانی درخشش تازه‌ای در چشمانم انداخته بود که هر کس با دیدن نگاهم پی به هیجان درونی‌ام می‌برد. بارها در خانه شاهد نگاه‌های زیرزیرکی بابا و مامان گلی به هم و توجه‌ی خاصشان به خودم می‌شدم، ولی پدر و مادر من آدم‌های استثنایی بودند که تا زمانی‌که خود لب به اعتراف در مورد اعمالم نمی‌گشودم، هرگز مرا در منگنه نگذاشته و کنکاش بی‌مورد نمی‌کردند، شاید هم به خاطر به وجود آمدن حس اعتماد عمیقی بود که در این سال‌ها بین ما شکل گرفته بود.

باز هم کلاس با استاد رادمنش و واحد کنترل کیفیت دوست داشتنی! برایم بسی جالب بود، با وجودی‌که من سر کلاس‌های استاد از تنوع رنگ و پوشش استفاده می‌کردم، اما استاد هم‌چنان به کت و شلوار مشکی و پیراهن به شدت سفیدش ارادت داشت و چه بهتر که من او را با ظاهری که روز اول دیدم و دل دادم، تماشایش کرده و بیش از پیش لذت می‌بردم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و دو

وقتی با دوستان وارد کلاس شدیم، آقای توانایی هم‌چون گذشته در حال نوشتن بیت شعری روی تخته بود. هر چهار نفرمان سلام بلند بالایی داده، من و الهام صندلی‌های جلو نشستیم، آرش و حسن هم به سمت انتهای کلاس قدم برداشتند که چشمک نامحسوس حسن به سمتم لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبم کاشت. سر سارا مرشدی که باز هم در ردیف جلو و چند صندلی دورتر از من نشسته بود، به جانبم چرخیده و مرا با نگاهش می‌پایید؛ احساس می‌کردم که از حسن خوشش می‌آید ولی حسن ناکس با وجود دست انداختن دختران دانشگاه با هیچ کدامشان نمی‌جوشید، به غیر از شخص خودم، سارا نیز متوجه‌ی چشمک زدن حسن شده بود، این بی‌نوا نیز در مورد نوع رابطه‌ی من و حسن گیج و سردرگم بود. با تکان دادن سرم عرض ادب کردم و او هم به زور با لبخند کجی پاسخگو شد. صدای خنده‌ی حسن، آرش و رضا از ته کلاس بلند شد؛ نمی‌دانم چرا حرف‌های خنده‌دار این جماعت مذکر، هیچ‌گاه تمامی نداشت، آن‌وقت می‌گفتند، این زنان هستند که پرچونه تشریف دارند، ما که چیز دیگری می‌دیدیم. آقای توانایی با لبخند از کنارمان گذشت. چشمم به تخته خورد و شعر معروفی که نوشته بود.

- من آن گلبرگ مغرورم که می‌میرم ز بی‌آبی

ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی‌گردم!

خط پایین شعر، نام سارا مرشدی را نوشته بود. قبل از واکنشی از جانبم، استاد رادمنش چون همیشه جنتلمن و جذاب وارد کلاس شد، با لبخندی کوچک کنار لبش درود و روز به‌خیر گفته از ما که به خاطرش ایستاده بودیم خواست که بنشینیم. بعد از روال همیشگی در آوردن کت و گذاشتنش روی دسته‌ی صندلی، سرش به سمت تخته برگشته، این‌بار با تعجب ابروانش کمی بالا رفت. صدای پر تمسخر حسن در کلاس آرام ما به شدت اکو شد:

- به- به خانم مرشدی! می‌بینم که شعر بقیه رو به اسم خودت می‌زنی!

سارا با حرصی آشکار به عقب سر برگردانده و گفت:

- بیت امروز رو من به آقای توانایی گفتم، ایشون هم به خاطر این اسم من رو تهش نوشتن، من دزدی ادبی مثل بعضیا نمی‌کنم!

حسن همچنان پوزخند بر لب نگاهش می‌کرد. خب معلوم شد که غیر من سارا هم قصد دلبری از استاد را دارد! هنوز چیزی نشده، رقیب عشقی پیدا کردم!

نامحسوس با حرص سارا را زیر نگاه مشکوکم قرار داده بودم که صدای استاد مرا متوجه‌ی او کرد:

- خیلی هم عالی!

وقتی از تخته فاصله گرفت، جوابی که به شعر سارا داده بود، باعث احساس خنک شدن دلم آن‌هم به صورت بسیار عمیق و دلچسب گردید، بهتر از این نمی‌توانست، جواب او را این‌چنین دندان‌شکن بدهد.

- من آن خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم

به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم!!

آن‌قدر ذوق‌ زده از شعر شدم که خیلی ضایع شروع به دست زدن کردم، آن‌هم با نیشی باز مانده! به غیر از سارا که با چشمانی تهدیدآمیز براندازم می‌کرد، دیگر بچه‌های کلاس نیز همراهی‌ام کردند؛ اما نگاه استاد به رویم خشک شده بود، شاید دنبال علت این‌همه هیجان‌زدگی در من می‌گشت. با دیدن چشمان مشکی‌اش احساس کردم در سیاهی مطلق، گرفتار و غرق شدم. جان و توان از دست داده، دستانم روی میز صندلی فرود آمد. نامرد با این‌گونه نگاه کردنش کاملا مرا آچمز می‌کرد، مثل آدم هیپنوتیزم شده قدرت بر گرفتن چشمانم را از دست می‌دادم. با افتادن دستانم او نیز دست از کنکاش نگاهم برداشت و روی صندلی‌اش قرار گرفت. با لبخند شروع به خواندن اسامی و حضور و غیاب کرد. بعد از اتمام کارش دوباره از جا بلند شده، کنار تخته ایستاد، دست در جیب‌های شلوارش کرد و مصمم شروع به سخن‌رانی کرد:

- خب دوستان عزیز! برای این واحد درسی حتما باید یه کنفرانس گروهی داشته باشین که سر فصلش رو هم از سر فصل دروس در نظر می‌گیریم. با وجود تعداد اعضای کلاس هر کدوم یه تیم دو نفره تشکیل بدین و جمع آوری مباحث و تقسیم اون بین خودتون رو انجام بدید. همون اول ترمی این قضیه رو جدی بگیرید، چون پنج نمره‌ی پایان ترم رو تنها این کنفرانس دو نفره تعیین می‌کنه. در ضمن من الکی نمره نمیدم، باید هم مطالبتون علمی و مفید و هم نوع ارائه‌تون درست و مقبول باشه.

من بی‌جنبه کاملا محو جبروت، استایل جذاب استاد و صدای خاص آهنگینش بودم که صدای حسن از ته کلاس مرا از هپروت در آورده سرم به عقب چرخش پیدا کرد.

- استاد اول کاری بگم من و خانم آذرفر با هم کنفرانس میدیم.

همان‌طور نشسته روی صندلی‌اش با نیشخند کلامش را ایراد کرده، در آخر چشمک ریزی هم به جانبم افکند. یک روزی این چشم‌های شیطانی تیله‌ایش را از حدقه در خواهم آورد. حرصی به رویش چشم غره رفته، سر بر گرداندم که نگاهم به چشمان ریز و دقیق شده‌ی استاد به رویم افتاد. جستجوگر مرا زیر ذره‌بین قرار داده بود که باعث شد، معذب شده سر به زیر افکندم. لبم را با دندان جویدم و در دل حسن را آماج فحش‌های رنگارنگ قرار دادم، اگر دستم به او برسد، وای به حالش!

- انتخاب هم‌گروهی با خودتونه، با هم خوب مشورت کنید و جلسه‌ی بعد اسم‌هاتون رو اعلام کنید، تا من هم سر فصل هر گروه رو براش تعیین کنم.

سرم با تاخیر بالا آمده، چشمانم به روی صورتش نشست. سریع برگشته، تخته هوشمند را روشن و پاورپوینت مربوط به درس را اجرا کرد، هم‌زمان شروع به تدریس از روی آن نمود.

- کارخانه‌های موادغذایی برای دست‌یابی به یک هدف مشترک که آن‌هم تهیه، آماده‌سازی، بسته‌بندی و ایجاد کیفیت مناسب مواد غذایی است، اقدام به بهترین نوع کادر تولید می‌کنند، به گونه‌ای که بتوانند، میزان فروششان را هر چه بیشتر افزایش دهند. مصرف کنندگان نیز برای گزینش فراورده‌های خوراکی، موردی را انتخاب می‌کنند که دارای کیفیت مناسب و پاسخگوی نیازشان باشد، تا زمانی‌که تولیدکننده استانداردهای کیفیت را رعایت کند، هم‌چنان محصولش مورد استقبال مصرف‌کنندگان خواهد بود؛ بنابراین کنترل کیفیت مواد غذایی از نظر تولیدکنندگان، لازم و ضروری و کارخانجات هم ملزم به ایجاد آزمایشگاه‌های مجهز هستند که روند درست کنترل کیفیت به درستی صورت پذیرد.

 

- ملودی! هلو کجایی بابا؟!

دستان حسن جلوی چشمانم بالا و پایین می‌شد، نگاه از دستان او گرفته، چشمم به الهام و آرش افتاد که کنار درب کلاس به آرامی صحبت می‌کردند. کلاس تقریبا خالی شده و حسن دست در جیب حالا با چشمانی مخمور و تکان سری نامحسوس مرا می‌پایید. چشم بر هم فشرده، لبم را گزیدم. کی کلاس تمام شده و استاد رفته بود که من نفهمیدم، واقعا وای به حال و روزم!

- آخ- آخ! بد عاشق شدی ها!

با شنیدن کلام طنز زهرآلود حسن به آنی چشمانم باز شده، از جا برخاستم، هم‌چنان پوزخند بر لب روی صورتم فوکوس کرده بود.

- باز دهنت وا شد به چرت و پرت گفتن؟!

فاصله‌اش را کمتر کرده، دستانش را در جیب‌های شلوارش گذاشت، نگاه بی‌پروا و بی‌رحمش را به چشمانم دوخت. احساس می‌کردم با نگاه تمام وجودم را اسکن کرده از تمام مکنونات قلبی و ذهنی‌ام اطلاعات دریافت می‌کند، امان از این پوزخند حرص‌آور کنار لبش!

- جسمت اینجاست، ولی روحت معلوم نی کجاها سیر می‌کنه؟!

کم نیاورده، بدون گرفتن نگاهم سریع پاسخ دادم:

- احوالات روح من به روح تو هیچ ربطی نداره.

سرش را بیشتر به سمت صورتم پایین آورد، فاصله‌ی چشمانمان به کمترین حد ممکن رسید؛ می‌ترسیدم پلک بزنم، مژه‌های بلندم به صورتش برخورد کند.

- این حال جدیدت باعث شده هم خنگ‌تر بشی و هم... خوشگل‌تر!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و سه

چشمانم از شدت بی‌پروایی‌اش گرد شد و در یک حرکت غافلگیرانه، کلاسورم را بالا آورده بر سرش کوبیدم. متاسفانه حرص همه چیز را سر او خالی کرده، شدت ضرب‌دستم بیش از روزهای قبل بود؛ همراه با آخ بلندش عقب‌نشینی کرده، دست روی کله‌ی پوکش گذاشت. الهام که زیادی در بهر اختلاط با عشقش فرو رفته بود، وای‌کنان از جا پرید و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش قرار داد.

- ترسیدم ملودی! از دست شما دو تا!

آرش با چشمانی متعجب و متحیر، این‌بار بدون لبخند به من می‌نگریست، انگار واقعا ترسیده بودند. البته صدای ضرب کلاسور و آخ گفتن حسن هم بلندتر از موارد قبلی بود! خواستم ماست‌مالی کنم، رو به آرش نق زدم:

- نگاه آرش! این به چه حقی با من مشورت نکرده، توی کلاس پا شده میگه من با آذرفر کنفرانس میدم؟!

با نگاهی به حسن که با چشمانی ریز کرده سرش را می‌مالید، همان‌طور که دهانم را کج می‌کردم، ادامه دادم:

- مرض داری من رو تابلو می‌کنی؟ اصلا من با الهام گروه تشکیل میدم تو هم با آرش.

قبل از واکنشی از جانب حسن، صدای آرش سرم را به سمت او برگرداند.

- نه‌خیر! ملودی جان آش کشک خاله‌ته بخوری پاته نخوری پاته! من و الهام از قبل تیم دو نفره‌مون رو تشکیل دادیم.

حسن راضی و خنده‌کنان به سمت آرش رفته، دستش را بلند کرد و به دست او زد.

- شیر مادرت حلالت! حرف حساب!

لب‌هایم را با حرص می‌جویدم و به آن دو خصمانه نگاه می‌کردم. چه موقعش بشود، برای هم نوشابه باز می‌کنند، عوضی‌ها! الهام که عین ماست با لبخند محوش مرا نگاه می‌کرد، همه دوست و رفیق دارند، من هم دارم!

حسن گویی از طرز نگاهم خوشش نیامد که تیر نهایی‌اش را این‌بار با صدای بلند به سویم پرتاب کرد:

- درد ملودی چیز دیگه‌ایه! نترس، استاد جونت رو تفهیم می‌کنم که قصدم باهات ازدواج نیست!

صورتم از عصبانیت لحظات قبل به خجالت و شرم‌زدگی تغییر کرد. آرش که آن‌قدر بدون واکنش خاصی در صورت و چشمانش نگاهم می‌کرد که انگار زمان زیادیست که موضوع علاقه‌ی من به استاد را می‌داند. چشم پایین افکندم که الهام در کنارم جا گرفت و بازویم را با ملایمت فشرد؛ تا به صورتش نگریستم، سریع به گونه‌ام بوسه‌ای زد و گفت:

- عشق و دوست داشتن نه بده نه دست آدمه! خجالت نداره که جونم! خوش به حال استاد که ملودی دوسش داره!

چشمانم بین الهام و آرش در گردش بود که ناشیانه خواستم خود را توجیه کنم:

- زر می‌زنه حسن! عشق و عاشقی کیلو چنده؟!

حسن همان‌طور که آماده‌ی رفتن و یا شاید فرار از دستم می‌شد، گفت:

- ملودی صدای دلت رو همه شنیدن دیگه، انکار نکن!

ازعشق تو، من مرغم، باور نداری قدقد!

وقتی در رفت، واقعا قدرت مقابله با او را نداشتم ولی برای اینکه جلوی چشمان مشتاق آرش و الهام کم نیاورم، با صدای ضعیفی که قطعا شنونده‌اش حسن نخواهد بود، گفتم:

- تو نهایتش میتونی قوقولی قوقو کنی خروس بی‌محل !

با وجود اینکه اصلا حرصم خالی نشده بود، اما به ناچار کوتاه آمدم. نفسی آه مانند کشیدم که باعث بستن پلکهایم شد، با بازکردن دوباره‌ی چشمانم الهام و آرش را کنارم یافتم که با مهربانی و اطمینان به رویم لبخند می‌زدند. گونه‌هایم از شرم سرخ شد؛ آرش با دستش ما را به خروج از کلاس راهنمایی کرد.

 

- ملودی چه خبرا؟ روزبه از کویر برگشت؟

آینه‌ی کوچکم را بعد از چک کردن صورتم پایین آورده، داخل کیف چپاندم. سرم به سمت الهام برگشته به صورت خندان مهربانش لبخند زدم. کمی در صندلی جابه‌جا شده، عضلات بدنم را از سفتی خارج کردم.

- نه، بی‌شعور انگار زیادی بهش داره خوش می‌گذره، نمیاد.

- داره مشکوک می‌زنه؟! نکنه دور و برش کیس مناسب پیدا کرده؟

با یادآوری چهره‌ی مظلوم روزبه لبخندم عمیق‌تر شد:

- بی‌عرضه‌تر از این حرفاست! شاید با فضاش ارتباط گرفته، نمی‌تونه دل بکنه.

هنوز کلامم به انتها نرسیده بود که استاد رادمنش وارد کلاس شد. سرم به سمتش نچرخیده بود که تنها عطرش را استشمام کردم که ضربان قلب بی‌قرارم باز به اوج خودش رسید، لعنتی! آخر سر با این واکنش‌های هیجانی‌اش مرا رسوا خواهد کرد.

بعد از برخاستن و نشستن دانشجویان، استاد دستی به موهای پریشان شده‌اش کشید. بلندتر از روزهای ابتدایی ورودش شده بود و با کمترین تحرکی موج‌دار به پیشانی‌اش می‌ریخت. تا به حال فکر می‌کردم، موهای من لخت، شلاقی و بسیار مشکیست، موهای استاد از این لحاظ ضربه شصتی هم به من زده بود. چقدر سیاهی بیش از حد موهایش را دوست دارم و حال درک می‌کردم، واقعا بالاتر از سیاهی رنگی نیست! رو به تخته به شعر آقای توانایی نگاه می‌کرد که ایشان از ته کلاس شروع به صحبت کرد:

- استاد شعر امروز رو از مجازی در آوردم که در مورد داستان حضرت موسی و رفتنش به کوه طور برای گرفتن دستورات خداوند توضیح می‌داد.

استاد همان‌طور که توانایی را زیر نظر داشت، با لبخند سری تکان داد و گفت:

- بله! واقعا این داستان و این شعر، زیباست. ممنونم ازتون آقای توانایی که روز ما رو با این اشعار، زیباتر می‌کنین.

به سمت تخته برگشته، شروع به نوشتن کرد. بعد از دقایقی به سمت کلاس برگشت و در ماژیکش را گذاشت.

- ممکنه خیلی‌هاتون این داستان و این اشعار رو شنیده باشین، ولی دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست.

به سمت صندلی‌اش رفته، آرام رویش جلوس فرمود و ماژیک را روی میز قرار داد. نفسی تازه کرده، دستانش را هم روی میز در هم گره زد.

- موسی(ع) در کوه طور خطاب به خداوند میگن: ارنی(خودت را به من نشان بده.) خدا هم در جوابش می‌فرماین: لن ترانی یعنی(هرگز مرانخواهی دید)!

آقای توانایی شعر سعدی رو از این داستان نوشتن:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی

من هم دو تا برداشت دو شاعر بزرگ دیگمون رو براتون نوشتم.

چشمانم روی اشعار با آن دست‌خط زیبای استاد، جا خوش کرد. باز هم بیشتر از قبل از خط، آگاهی و درک عمیقش از ادبیات لذت بردم.

- سه بیت شعر با سه نگاه متفاوت و سه برداشت. سعدی همون‌طور که دیدید، نگاه عاقلانه داره و میگه واسه اینکه ممکنه با جواب لن ترانی برخورد کنی پس بهتره بدون گفتن ارنی سرت رو بندازی پایین و بگذری، همون خودت رو ضایع نکن خودمون!

خودش لبخند زد، ولی صدای خنده‌ی بچه‌های کلاس بلند شد. سرش را تکان کوچکی داد و بعد ادامه‌ی سخنش را ایراد کرد:

- اما برداشت شیخ اجل جناب حافظ شیرازی که من به شخصه عاشق خودشون و اشعارشونم:

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر

تو صدای دوست بشنو نه جواب لن ترانی

خب به نظرتون دیدگاه حافظ در این مورد چیه؟

آن‌قدر در بهر حرف‌ها و شخصیتش رفته بودم که بی‌اختیار لب‌هایم گشوده شده، به سخن در آمد:

- عاشقانه!

اول فکر کردم، تنها خودم شنیده یا در دل زمزمه کردم، ولی وقتی نگاه استاد را زوم چشمانم دیدم، آه افسوسم این‌بار در دل بلند شد.

- بله درسته، عاشقانه! چون حافظ عاشق بوده و تمامی اشعارش از قلب عاشقش سروده شده. یعنی در راه عشق، ترس ضایع شدن نداشته باش و حتی اگه قراره لن ترانی بشنوی باز ارنی رو بگو! چون شنیدن صدای دوست و عشقت به این جواب منفی می‌ارزد.

سقوط به اعماق دره را با تمام وجودم احساس کردم، از ترس رسوایی بیشتر چشمانم را بستم. صدای تنفس نامیزانم را می‌شنیدم و باور کردم که هنوز زنده هستم، حرارت تنم به اوج رسیده از درون می‌سوختم. حافظ عاشق بودی و مرا هم به آتش عشقی سوزان بشارت دادی!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و چهار

با بلند شدن دوباره‌ی صدای جذابش به ناچار چشم گشودم، این‌بار مسیر نگاهش بین دانشجویان در گردش بود.

- و اما شیخ جلال الدین مولانای بزرگ:

ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد

تو که با منی همیشه چه تری چه لن ترانی

آقای توانایی بلند گفت:

- با اجازه استاد! دیدگاه مولانا عارفانه‌ست.

گره‌ی دستانش را باز کرد و راحت به پشتی صندلی‌اش تکیه داد:

- بله، احسنت به شما! کسی ارنی میگه که تو رو تا به حال ندیده باشه، وقتی‌که تو در درون منی و همیشه با من هستی، چه خودت رو نشون بدی وچه ندی، توفیری به حال من نداره! بسیار زیبا گفتن و عشقی که بی‌نهایت و پاک باشه به عرفانیت می‌رسه که برترین نوع عشق هست.

از جا بلند شده کنار تخته آمد و ایستاد، دوباره ژست همیشگی دل‌برانداز مرا گرفته، دستانش را داخل جیب‌های شلوارش کرد و باصلابت ما را نگریست:

- خب غرض از این داستان این بود دوستان! همه‌چیز بستگی به نوع نگاه و دید ما داره که چه برداشتی ازحوادث زندگی و گفتار بقیه داشته باشیم. همونی که سهراب سپهری عزیز گفتند: چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

بچه‌ها شروع به تشویق استاد کردند. دستان از بیرون یخ‌زده و از درون تب کرده‌ی من هم به زور به همدیگر تماس پیدا کرد، ولی صدایی از آن بلند نشد. استاد بعد لبخندی عمیق‌تر با بالا و پایین کردن سرش اجازه‌ی اتمام دست زدن را داد و مجدد لب به سخن باز کرد:

- برای این واحد درسیتون یه بازدید از کارخونه داریم. از الان میگم که خودتون رو برای یه روز کامل بازدید آماده کنید.

مثل همیشه حسن قاشق نشسته بین حرف‌های استاد پرید:

- خیلی حال میده استاد! به نظرم خانم آذرفر هماهنگ کنن بریم کارخونه‌ی پدربزرگ ایشون، هم فاله هم تماشا.

چشمانم از آماری که حسن به راحتی در اختیار همه قرار داد گرد شده، سرم به ضرب به سمتش برگشت. صدای رگ به رگ شدن گردنم به وضوح شنیده شد، با نفس‌های حرصی‌ام و با چشمانی تهدیدآمیز برای حسن، نقشه‌ی قتل کشیدم. کاملا از نوع نگاهم به تصورات ذهنی‌ام پی برد که سریع نیشش را بسته، خود را مظلوم نشان داد. کاش برداشت استاد از شخصیتم برایم مهم نبود، تا همین الان به سمتش یورش برده، چشمان زیبای به اصطلاح ترسیده‌اش را از کاسه در می‌آوردم. با سخن استاد مجدد به سمتش برگشته، نگاهم روی چشمان مشتاقش نشست.

- چه جالب! چه کارخونه‌ای پدربزرگ بزرگوارتون دارن؟!

جان! تمام کارخانه‌های جهان فدای نگاه و صدای بی‌نظیر شما استاد گرانقدر!

لعنت به من که به لکنت افتاده بودم.

- کار... کارخونه‌ی کمپوت و کنسروسازی... استاد!

- به چه اسمی و کجا؟

این‌گونه که تو مرا نگاه می‌کنی، سلول‌های تنم به فغان در آمده‌اند. رحم کن به دل مسکینم و ذره- ذره جانم را نگیر!

- بهنوش! بیرون از شهر هست، اوایل بزرگراه.

بدون آنکه لب‌هایش حرکت خاصی داشته باشد، ولی لبخندش به جانم می‌نشست و دلم را گرم می‌کرد. با آن چشمان نافذ، سرش را اندکی تکان داد:

- بله دیدم کارخونه‌ی بهنوش رو! عالیه!

سریع چشم گرفته، به سمت تخته برگشت و هم‌زمان با پاک کردن نوشته‌های رویش ادامه داد:

- ولی ما برای بازدید باید بریم کارخونه‌ی روغن، هماهنگ‌سازی کارخونه با منه ولی حتما فرصت بشه به کارخونه‌ی خانم آذرفر هم سر می‌زنیم.

خوش به حال کارخونه‌ی خانم آذرفر که شما قدم مبارکتون رو اونجا بگذارید، در نظرم گلستان می‌شود آن دم!

ای داد بیداد! شاعر شدم رفت!

با روشن کردن صفحه‌ی پاورپوینت، مبحث درس امروز روی تخته نمایش داده شد.

- در جلسه‌ی قبل آماده‌سازی دانه‌های روغنی، تولید و برداشتشون رو تدریس کردیم، حالا میریم به مرحله‌ی ورود به کارخونه و مراحل تولید روغن از دانه‌ها در کارخانجات:

1- صمغ گیری

2- خنثی سازی

3- خشک کردن

4- بی‌رنگ‌سازی

5- هیدروژناسیون

6- بی‌رنگ‌سازی مجدد

7- بی‌بوسازی

کاش تا آخر عمرم تو همین‌گونه جلوی چشمانم ایستاده و برایم از دانه‌ها و کارخانه‌ها بگویی و من با چشم دل گوش دهم. باور کن نه از صدایت سیر می‌شوم و نه تدریست برایم خسته‌کننده و طولانی می‌شود، با تو من مشتاق‌ترینم به فراگیری علم وصنعت! 

 

- حسن! تو چقدر نفهمی! چشات رو می‌بندی و هر چی بیاد توی دهنت، می‌پاشی بیرون.

کنار ماشین آرش ایستاده، دستانش را تا جای ممکن به نشانه‌ی تسلیم بالا آورده بود. آرش هم کنارش دست در جیب شلوارش می‌خندید و با دست دیگرش چانه‌اش را می‌مالید، او هم دیگر از طرفداری این بشر نه چندان انسان عاجز مانده بود. الهام بازویم را گرفته، نوازش می‌کرد تا شاید بتواند از درجه‌ی خشمم کم کند.

- ملودی غلط کردن رو واسه الانا گذاشتن، از دهنم پرید!

حرصی پلک زده، لب به هم مالیدم:

- کل کلاس فهمیدن حسن! از فردا هزار جور وصله‌ی ناجور بهم می‌چسبونن. ملودی پارتی داره، بابای پولدار داره، شرتکی اومده دانشگاه و...

از موضع ضعف پایین آمده، جری شد و دستانش را پایین انداخت، صدایش رنگ تهدید گرفت:

- هر کی چرت بگه با من طرفه! جرئت داره کسی پشت سرت صفحه بیاد.

پوفی کشیده، پوزخندزنان همان‌طور که با نگاهم قد و بالایش را وجب می‌کردم، گفتم:

- شما خودت سوسه نیا، نمی‌خواد هوای ما رو داشته باشی!

رو به الهام چشم چرخاندم:

- بریم الهام! باید مامان گلی رو ببرم بازار، خرید داره.

آرش صدا بلند کرد:

- پس کار داری تو برو ما الهام رو می‌رسونیم.

حرص حسن را هم سراوخالی کرده تندی جواب دادم:

- لازم نکرده سر راهمه! تو راست میگی واسه کار اصلیه پا پیش بذار بچه زرنگ!

کاملا صدای تنفس ناآرام و غمگین الهام را کنار گوشم شنیدم، این چه جور دختریست که این‌گونه تاب زخم زدن و توبیخ معشوقش را ندارد؟! به خدا که سزاوارش بود، این‌گونه درشت شنیدن! چهره‌ی آرش در هم شد، ولی نیشخند کنار لب حسن بیشتر آزارم می‌داد.

- ملودی از حسن ناراحتی من رو چرا ضایع می‌کنی؟!

حسن به آرامی پشت گردنی به آرش زده و گفت:

- چوب ملودی گله هر کی نخوره خله!

تهدیدآمیز دو قدم به جلو برداشته، انگشتم را تکان دادم:

- حسن تو حرف نزن!

به سمتم جست زده، انگشت اشاره‌ام را به آنی با دستش گرفت و رو به صورتم با مظلومیت ساختگی گفت:

- جیگر سیاه من! قراره چند روزی برم قزوین! من رو نمی‌بینی، اون‌وقت دلت تنگ میشه. به خاطر بداخلاقی باهام حس ندامت می‌گیری ها!

کاملا فراموشم شد، با تعجب پرسیدم:

- واسه چی؟ وسط ترمی؟ تو که تعطیلاتش شهرتون نمی‌رفتی، حالا چی‌شده؟!

انگشتم را رها کرده، با آرامش گفت:

- بابام واسم دختر پسند کرده، دارم میرم دومادشم، شام دومادیمو بخورم، بعدش چاق بشم چله بشم، اون‌وقت میام تو من رو بخور!

صدای قهقهه‌ی آرش و الهام بلند شد. محکم با دست به سرش زدم:

- واقعا که خرشرکی تو! بی‌نمک عوضی!

سرش را نمایشی با دست مالید.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و پنج

- ملودی این‌قدر تو زدی سر من، ننه و بابام نزدن! والا کودن شدم از ضربات دستت! توی پیری هم صد درصد مثل محمدعلی کلی پارکینسون می‌گیرم.
باحرص دست الهام را گرفته به سمت ماشینم رفتم و گفتم:
- شرت کم! زودتر برو راحت شیم از دستت.
اصلا از ته دل نگفتم و چون از دل نیامد، به دل حسن هم ننشست. وقتی سوار بر ماشین با تک بوق از کنارشان گذشتیم، با لبخند برایم دست تکان داد و خداحافظی کرد. حتی یک روز بی‌خبری از حسن دل مرا تنگش می‌کرد، دوستی بین ما هم خاص و استثنایی بود.


- حسن خیلی ناراحت شدم! خدا رحمتش کنه! از طرف من به خانواده‌ت مخصوصا پدرت خیلی تسلیت بگو.
- اون‌وقت بگم از طرف کی؟!
- معلومه دیگه از طرف دوست دانشگاهیت!
- نه میگم از طرف دوست دخترم!
لبانم را ازحرص زیر دندان کشیده، مردمک چشمانم روی صفحه‌ی گوشی موبایلم در حالت خیره گرد شد. در چنین موقعیتی هم دست از مسخره‌ بازی و شوخی کردن بر نمی‌داشت. سریع در جوابش تایپ کردم.
- یعنی نمیشه دو دقیقه با تو مثل انسان حرف بزنم، زرت باید بری جاده خاکی! مثلا تو الان عزادار هستی؟!
وقتی ارسال کردم و او هم سین کرد، بالای صفحه که نوشته شد حسن در حال تایپ، نیشخند کنار لبش را نیز به وضوح می‌دیدم. نمی‌دانم چه بر سر حسن در کودکی و نوجوانی‌اش آمده که نسبت به افراد خانواده‌اش تعلق خاطر کمی داشت؟!
- نه والا! از من باشه، عروسیمم هست. عمو بزرگم تا حالا دو بار من روصدام زده هر دو بارم اسمم رو نگفته! گفته کره بز! به نظرت الان به خاطر فوتش باید یقه جر بدم؟!
کاملا به او حق می‌دادم. من عاشق خانواده‌ام بودم، چون فقط از جانبشان محبت و حمایت دریافت کرده بودم. به قول حسن برای کسی بمیر که حداقل واست تب کنه! همین‌که با وجود راحت نبودن در خانه‌ی پدری‌اش شنید که عموی بزرگش در بستر بیماری افتاده، راضی به برگشت به قزوین و دیدار با آن‌ها شد، خودش نهایت مرام و انسانیتش را نشان می‌داد، هر چند، چند روز بعد از بازگشتش عمر عمویش کفاف نداد و به رحمت خدا رفت. با این وجود و زخم‌هایی که از گذشته درسینه‌اش داشت، پدر را تنها نگذاشته و در چنین لحظات غمباری پشت خانواده‌اش راخالی نکرد، به دلیل چنین شخصیت محکم و باوجدانی بود که من او را این‌چنین دوست داشته و جزو بهترین دوستانم قرار می‌دادم.
پاهایم را روی تخت گرم و نرم عمه بهی دراز کردم. امشب قرار بود در کنارش به خواب لذت بخشی فرو بروم. مامان گلی و بابا برای جشن مهمانی دوستشان به قزوین رفته بودند و من بعد از دانشگاه به خانه‌ی عشق و صفایم، خانه ویلایی آمده، در کنار عزیزترین عزیزانم شام خورده وشب را می‌گذراندم.
- در هر صورت زشته جلوی بابات! یه خورده فاز غم بگیر! خیر سرت عموت فوت کرده، نه برگ چغندر!
جوابش سه تا استیکر خنده بود. نه این بشر آدم نمی‌شد و نصیحت‌های من هم ذره‌ای در او نفوذ نداشت.
- حالا کی بر می‌گردی دانشگاه؟!
- ای جانم! دلت برام تنگ شده؟!
لا اله الا اللهی در دلم زمزمه کردم، اما اصلا به دل نگرفتم.
- نه مرده شور! خیر سرت کنفرانس داریما! کل مطالب رو که من آماده کردم، حداقل روز اراِئه خودت رو برسون، نمره‌ش رو کسب کنی.
- دستت طلا سیاه سوخته! من تو رو نداشتم تا حالا زن بابام رو کشته بودم والا!
- حسن چرت و پرت نگو دیگه! دست از سرشون بردار! تونستی زودی برگرد!
- این مراسم‌های سوم، هفتم و اینا گذشت میام؛ فقط کاش تو هم با بابا و مادرت میومدی قزوین، منم میومدم می‌دیدمت.
- نه دیگه عجله‌ای شد، منم درسم واسم از مهمونی واجب‌تره خب!
- بله! مخصوصا اگه دروس استاد عزیزت جناب رادمنش باشه.
استیکر چشمک و خنده‌ای که انتهای پیامش گذاشته بود، نیشخندی نیز کنار لب من نشاند. چشمانم برق می‌زد، وقتی پیام بعدی را برایش تایپ کردم.
- میگن حرف حق رو از بچه بشنو! صددرصد همینه! پس واجب شد، تندی برگردی!
- باشه! واسه ارائه خودم رو می‌رسونم حتما!
- اوکی! برو دیگه مزاحمت نمیشم! شبت به خیر!
سریع آخرین پیامش را دریافت کردم.
- شب تو هم خوش عزیزم.
صدای دو تقه‌ای که به در خورد، سر من هم از گوشی بالا آمد، با وارد شدن روزبه به داخل اتاق، سریع پیراهن چهارخونه‌ی کنار دستم را برداشته، روی بازوان لختم کشیدم. تاب یاسی زیرش را مرتب کرده، رو به روزبه لبخند زدم. روزبه کنار تخت ایستاد و با لبخند کوچک کنار لبش نگاهم کرد.
- مامان جون میگه بیا چای بخور!
- با قطاب‌هایی که تو از یزد آوردی دیگه؟!
لبخندش عریض‌تر شده، چشمان کوچکش ریزتر شد:
- این‌قدر شیرینی می‌خوری، مرض قند می‌گیری‌ها سیاه بانو!
از روی تخت جست زده، پایین پریدم. کنارش ایستاده، با نیش باز جواب دادم:
- نترس من مرض نمی‌گیرم! هر جا رفتی، سهم سوغاتی من نباید فراموشت شه خسیس خان!
دستانش را برای تایید به چشمانش کشید.
- به روی چشم سرور سیاهم! بیا بریم.
هر دو به سمت درب اتاق قدم زدیم.
- الهام می‌گفت این‌بار دل روزبه یه جا گیر کرده، این‌همه سفرش کش پیدا کرده!
به سمتم صورت چرخاند، هنوز هم نیشخند کوچک کنار لبش را حفظ کرده بود.
- آره عاشق یه ستاره کوچولو توی دل آسمون شده بودم، دلم نمیومد شب بشه من اونجا نباشم و نبینمش!
از توصیف زیبایش در وصف ستاره‌های کویر، چشمانم برق افتاده، لبخندم روی صورت گسترده‌تر شد.
- ای جانم! خوش به حال ستاره کوچولو که روزبه ما عاشقش شده.
به در که رسیدیم، روزبه ایستاد و جلوتر از او، از اتاق خارج شدم. پشت سرم در آمده، در اتاق را بست، با مرموزی خاص خودش گفت:

- تعجبم از اینه امشب اتاق من رو مصادره نکردی؟!

دست‌هایم را در جیب‌های شلوار جینم فرو بردم. با این ژست به یاد استاد رادمنش افتاده، نیشم جمع شد، چشمانم بی‌اختیار به زیر افتاد، ولی با بلند شدن دست روزبه به سمت موها و آشفته کردنشان دوباره لبخند‌زنان نگاهش کردم.

- دیگه گفتم خسته‌ی راهی اذیتت نکنم! دو ماهیم هست از اتاقت دور بودی، امشب باهاش رفع دلتنگی کنی.

روزبه کاملا بدون توجه به حرفم ذرت پراند:

- چرا موهات رو بلند نمی‌کنی؟! من گیسو کمند دوست دارم!

به سرعت از بازویش نیشگونی گرفته، فرار را بر قرار ترجیح دادم:

- خدا گیسو کمند نصیبت کنه ریقو جان!

با وارد شدن عجولانه‌ام به آشپزخانه سروکله‌ی عمه بهی، مامان جون و بابا جون به سمتم گردانده شد.

- سهم قطاب‌های من رو کسی نخورده باشه؟!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و شش

پشت سرم روزبه وارد شد ولی بدون حرف یا اعمال قانونی!
باباجون با صورت سفید مهربانش به رویم نور می‌پاشید:
- هیچکی حق نداره سهم شیرین ببم رو بخوره!
به سمتش پا تند کرده، گونه‌ی چروکش را محکم و با صدا بوسیدم.
- چه کار خوبی توی دنیا کردم که خدا تو رو واسم خلق کرده؟
دستانم هنوز روی شانه‌هایش بود و با تمام عشقم چشم از نگاه روشن نافذش نگرفتم، دستانش از روی میز بلند شده، دستم را گرفت و کنارش روی صندلی هدایتم کرد.
- من چه کار خوبی کردم که خدا شیرین ببم رو قسمتم کرده؟!
چشمانم که به سمت دیگر اعضا چرخید، محبت را از تک تک آن‌ها به سمتم دریافت کردم، حتی روزبه با مهربانی در حالی‌که کنار عمه جا خوش کرده بود، مرا می‌نگریست. چه شانسی داشتم که در این خانه هیچ‌کس حتی حسادت پنهانی هم نمی‌کرد، با وجود این‌همه توجهی که از بزرگ خانواده به من ابراز می‌شد. چای در کنارشان با قطاب‌های خوشمزه‌ی یزدی واقعا چسبید و خوابی که شب در کنار عمه بهی به جانم رسوخ کرد، از آن‌هم شیرین‌تر و دلچسب‌تر بود؛ قطعا آغوش پر مهر عمه بهی قسمت هر کسی نمی‌شد و من جزو خوش‌شانس‌ترین آدم‌هایی بودم که عطر تن این خانم باوقار و مغرور را به شامه می‌کشیدم.

- چه حیف! که باز هم آقای وحیدی غایب هستن!
حسن با وجود در مخ بودن، آن‌قدر شیرین و دلنشین بود که حتی استاد باشخصیت و جدی مثل جناب رادمنش هم متوجه‌ی غیبت چند وقته‌ی او شود. انگار کلاسمان چیزی کم داشت، بسیار جای خالی‌اش در تمامی کلاس‌ها احساس می‌شد.
- خدا به من لطف بزرگ کرده جناب استاد!
سرم که به سمت عقب چرخیده با چشم‌هایی تهدیدآمیز روی رضا نشست، طفلک نگاه به زیرانداخته، سریع حرفش را اصلاح کرد.
- البته منظورم هم‌خوابگاهی با جناب وحیدی هست.
صدای خنده‌ی بچه‌ها که بلند شد، من هم با رضایت سرم را به سمت استاد بر گرداندم، غافلگیرانه نگاه او بر روی من قفل شده بود. نمی‌دانم با آن چشمان سیاهش چه چیز را از طرز نگاهم جستجو می‌کرد؟! با بلند شدن صدای آرش که در نبود حسن کنار صندلی الهام و در ردیف جلوی کلاس کنارمان می‌نشست، این ارتباط عمیق چشمی نیز از سمت هر دویمان گسسته شد.
- استاد ببخشید، در جریان غیبت ایشون که هستین؟!
سری به تایید تکان داده، رو به آرش، مقتدر جواب داد:
- بله و امید دارم که گرفتاری‌های پیش‌آمده خیر باشن!
صبح زود که بعد از باخبر شدن وقوع زلزله‌ی قزوین در شب گذشته با حسن تماس گرفتم، گفت که حادثه‌ی خیلی مهمی نبوده و خطر جانی افراد خانواده‌اش را تهدید نکرده است. من که کلا دیشب چنان بیهوش شده بودم که زلزله‌های شدیدتر هم به هوشم نمی‌آورد ولی به علت مسافت زیاد و پایین بودن قدرت زلزله، در تهران اصلا احساس نشده بود، البته مرکز اصلی زلزله یکی از روستاهای بیرون شهر قزوین بود که آمار خرابی و فوتی در آن روستا متاسفانه کمی بیشتر از نقاط دیگر بود. حسن در پایان مکالمه‌یمان از احتمال بازگشتش در این روز خبردارم کرد، هر چند که به کلاس‌های ساعات اول نرسید، امید داشتم بتوانم امروز ملاقاتش کنم.
صدای سارا چند صندلی دورتر از من فضای کلاس را پر کرد:
- دیشب که قزوین زلزله اومده خدای نکرده اتفاقی واسه آقای وحیدی نیفتاده باشه؟!
باچشمان تیزبینم نگاه و لحن نگرانش را رصدمی‌کردم و با تعجب فهمیدم کاملا احساس دلواپسی دروجودش به حقیقت نشسته و کوچک‌ترین تمسخر یا طنزی در کلامش آشکار نبود. خدا لعنتت نکند حسن که این‌گونه قلب دختران دانشگاه را تسخیر می‌کنی و خودت انگار نه انگار!
هنوز کسی پاسخی به سوال سارا نداده بود که ضربه‌ای به در کلاس خورده و سریع گشوده شد. جلل‌الخالق! چقدر حلال‌زاده! خود ناکسش بود! حسن وحیدی دلاور با همان چشمان شیطنت‌بار و نیشخند کنار لبش! سر تا سر مشکی پوشیده بود که به نظر من جذاب‌تر هم شده بود، چون حسن هیچ‌وقت عادت سر تا پا سیاه پوش بودن را نداشت و این تغییر رنگ لباس کاملا به او می‌آمد. روی پیراهن مشکی‌اش کاپشنی به همان رنگ بر تن کرده که نشان می‌داد، هوای قزوین از تهران در این فصل خنک‌تر و سردتر است.
- سلام استاد! با اجازه‌تون! توی راه بودم،  ببخشید دیر رسیدم.
استاد لبخندزنان سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- بفرمایید! اتفاقا ذکر خیرتون بود جناب وحیدی!
حسن در کلاس را بسته، کاملا وارد شد، با چرخش بدنش به سمت استاد قسمتی از پشت کاپشنش رو به بچه‌های کلاس مشخص شد که کاملا خاکی شده بود.
- بچه‌ها که حرف بدی در موردم نزدن استاد؟!
قبل از به سخن در آمدن استاد، رضا خندان از ته کلاس گفت:
- ولی معلومه حسن از زیر آوار در اومده و رسونده خودش رو دانشگاه ها!
توجه‌ی کل کلاس و حتی استاد به رد خاکی کاپشن حسن افتاده و همگی به خنده افتادیم؛ جالب‌تر اینکه استاد رادمنش هم این‌بار ناپرهیزی کرده و برای اولین بار با ما شروع به بلند خندیدن کرد که کاش نمی‌کرد، چون بیش از پیش دل بدبخت و پریشان مرا درگیر خنده‌های به شدت زیبایش کرد، به طوری‌که لبخند از لب‌های خودم پاک شده، حسرت‌بار نگاهم روی لبخند عمیق صدادارش نشست. بر اثر رد نگاه‌های دوستان، حسن متوجه‌ی خاکی شدن کاپشنش شده، سرخم کرد و خودش هم خنده‌کنان خاک لباسش را تکاند.
- نه این خاک دیوار کنار دانشگاهه، حین ورود پشتم مالیده شده بهش.
استاد با جمع کردن خنده‌ی دلنشینش مرا از عرش به فرش کشاند و جدی رو به حسن گفت:
- این‌طور که شنیدم مشکل خاصی برای مردم قزوین به وجود نیومده درسته؟

حسن رو به رویش شق و رق ایستاد و جواب داد:

- بله، خدا رو شکر خفیف بود، البته لوستر منزل پدرم از سقف کنده شد و افتاد کف خونه. بیشترین خسارت در همین حد بود.

بچه‌ها دوباره خنده را از سر گرفتند ولی استاد به لبخند کوچکی اکتفا کرده، با دست به حسن اجازه داد سر جایش بنشیند.

حسن با لبخند عمیق‌تری رو به ما سه نفر دستش را کنار شقیقه‌اش آورده، تکان کوچکی داد و به سمت آخر کلاس رفت. سر من هم رفتنش را مشایعت کرد و دیدم که کنار صندلی رضا نشسته به شوخی پس گردنی کوچکی به او زد، طفلکی رضا مظلومانه سرش پایین رفته، زیرچشمی به او لبخند زد. با چرخش سرم ابتدا نگاه‌های حسرت‌بار سارا که مثل من حسن را همراهی کرده بود، به چشمانم سیلی زد. دلم برایش سوخت، وقتی در جایش جابه‌جا شده، آهی نامحسوس کشید. بعد از بر گرفتن نگاه از سارا چشمانم روی نگاه استاد جا خوش کرد که جلوی کلاس کنار تخته با همان ژست دست در جیب، چشمان مرا با اخمی از روی کنجکاوی کنکاش می‌کرد. دوزاری‌ام افتاد، او به رابطه‌ی بین من وحسن مشکوک و یا شاید برایش سوال‌برانگیز شده بود. گونه‌هایم از شرم رنگ گرفت و وقتی ناخوداگاه لبانم را زیر دندان کشیدم، لب‌هایش ریز از هم فاصله گرفته، سیبک گلویش احتمالا به دلیل فرو بردن آب دهانش تکان کوچکی خورد، سپس به آرامی چشم گرفته به مسیر نامشخصی نگریست.

- قبل ازاینکه جناب مشایخی و خانم صمدی کنفرانسشون رو ارائه بدن، برای جلسه‌ی بعد درس صنایع غذایی آزمون میان ترم از مطالب گفته شده فراموشتون نشه، حتما توی نمره‌ی پایانیتون تاثیر داره، پس تلاشتون رو بکنید.

استاد روی صندلی‌اش نشسته با تکان سر به الهام و آرش اجازه‌ی ارائه را داد. با بلند شدن آن دو از کنارم نگاه مضطرب الهام دلم را ریش کرد. دیشب یک‌ساعت تمام از دلشوره‌ی امروز و احساس خجالتی که همیشه به همراهش هست، برایم گفته و تمام گفته‌ها و تلاش مرا برای ریلکس کردن و بی‌اهمیت جلوه دادن نادیده گرفته بود، این اخلاق خجالتی بودنش بسیار در مخم خط می‌انداخت و طی چند سال دوستی زیاد نتوانسته بودم، تغییرش دهم. سعی کردم با لبخند اطمینان‌بخش به رویش حس استرس را از وجودش کم کنم، اتفاقا وقتی جلوی کلاس ایستاد، بعد از قورت دادن کاملا مشخص آب دهانش، با وجود لرزان بودن مردمک چشمان و صدایش به خوبی شروع به ارائه‌ی کنفرانس نمود. لبخند رضایت‌آمیزی هم به روی لب‌های صورتی من نشست. رنگ رژم امروز کمی رنگین‌تر بود و شاید همان باعث نگاه‌های گاه و بیگاه استاد به رویم می‌شد، یعنی در دل امیدوار بودم که برایش متفاوت‌تر از دیگر دانشجویان شده باشم. همان مثال هر آنچه که از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند.

با تغییر صفحه‌ی پاورپوینت و آرامش خاصی که در تن صدا و وجود الهام نشست، مبحث کنفرانسش را علمی‌تر کرد. سرم را از فکرهای پراکنده با تکان دادن ریزی خالی و حواسم جمع او شد.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و هفت

- برای فرآورده‌های گوشتی در صنایع و آزمایشگاه‌ها آزمون‌های کنترل کیفی شیمی زیر باید انجام شود:
- اندازه‌گیری رطوبت
- اندازه‌گیری پروتئین کل
- اندازه‌گیری درصد چربی کل
- اندازه‌گیری کربوهیدرات کل
- اندازه‌گیری خاکستر کل
- اندازه‌گیری پی اچ
- اندازه‌گیری نمک
- اندازه‌گیری باقی‌مانده نیتریت
آزمون‌های کنترل کیفی میکروبی فرآورده‌های گوشتی نیز شامل موارد زیر است:
- آزمون توتال کانت
- کپک و مخمر
- اشرشیاکلی
- استافیلوکوکوس اورئوس
- سالمونلا
- کلستریدیوم‌های احیاکننده سولفیت
جانم الهام چه قشنگ و صحیح اصطلاحات علمی را ادا می‌کرد، به طوری‌که کل کلاس ساکت و مبهوت تدریسش شده بودند؛ قطعا از او اگر مهندس در نیاید، استاد دانشگاه قدر و کار کشته در خواهد آمد. با وجود ترسو و خجالتی بودنش بسیار زیبا کنفرانس را ارائه داد که بعد از پایان گرفتن مطالبش حتی استاد شروع به تشویقش نمود. لبخند خجول کنار لب الهام دلم را برای معصومیتش اکلیلی کرد. آرش با افتخار و نگاهی تحسین‌برانگیز برایش دست می‌زد. استاد به صورت کلامی نیز از او تشکر و تقدیر کرد و وقتی با متانت کنارم جا گرفت و آرش جای او را برای ادامه‌ی مبحث گرفت، دستش را با محبت گرفته و فشردم، با چرخش چشمان زیبایش به چشمان هیجانی‌ام چشمک ریزی هم به او زدم که باعث عریض شدن لبخندش شد. وقتی به جلوی کلاس نگاه گرداندم، باز هم چشمان دقیق استاد را زوم خود دیدم، دوباره لب‌هایم را به هم فشرده، نفس نامحسوس کشیدم. نکند چشمک من به الهام را دیده باشد. سر پایین افکنده، قلبم به تپش بیشتر فعالیت کرد، بی‌اختیار دستم را رویش فشردم مبادا تکان‌های شدیدش از روی لباس هم به معرض دید استاد قرار بگیرد. تا پایان کنفرانس آرش سرم را بالا نیاوردم، دیگر نمی‌توانستم نوع نگاه مشتاقم را به استاد کنترل کنم و ترس توجه و فهمیدن او، مرا سر به زیر کرد.
بعد از پایان گرفتن کلاس، اکیپمان زیر درخت کنار نیمکت جمع شدیم. نگاه حسن به رویم همراه با کنجکاوی تحسین‌برانگیز به نظر می‌رسید، همراه با لبخند کوچکی به رویش چشمک زدم:
- حسن خیلی عزادار توی چشمم اومدی پسر! غم نبینی!
قدمی به سمتم برداشته، رو در رویم ایستاد، با خنده دستی به موهایش کشیده به بالا هدایت کرد:
- زنده باشی ننه جون! ولی تو هم دست از این چشمک پرانی‌هات بردار! آدم رو از مسیر درست می‌رسونی جاده خاکی!
چشمانم از استدلالش گرد شده و لب‌هایم از هم فاصله گرفت، اما آوایی از بینشان بلند نشد و هم‌چنان خیره به چشمان مشتاق شیطانی‌اش بودم که صدای خنده‌ی الهام و آرش مسیر نگاهم را تغییر داد. به گمانم فقط خودم شنیده بودم اما دستی که الهام برای کنترل خنده‌اش جلوی دهان گرفته و آرشی که ریز می‌خندید، این گمان را باطل کرد. خدا آخر و عاقبت من را با این بشر ختم به خیر کند، دیگر حساب هجوگویی‌هایش هم از دست او و هم من خارج شده است. سعی کردم، این‌بار بدون اعمال خشونت و با آرامی قضیه را سر هم بندی کنم.
- حیف که مشکی پوشی پسرم و گرنه خودم سیاه‌پوشت می‌کردم با این ادبیات مزخرفت!
با چشم غره‌ی شدیدی به سمتش راهم را کج کرده، هم‌زمان با شانه به شانه‌اش ضربه زدم:
- وقتی مجبور شدی واسه کنفرانس دوباره بری مطلب جمع کنی، اون‌وقته که احوالاتتم میزون میشه!
ردی از آمدن الهام و آرش پشت سرم نمی‌دیدم ولی صدای خنده و گفتگویشان می‌آمد. کاملا بی‌تفاوت با سری به جلو قدم برداشتم، حسن موس- موس‌کنان پشت سرم شروع به نوحه‌سرایی کرد:
- عشقم! الکی چرا جوش میاری؟! مزاح کردم باهات! نالوتی چند روزه ندیدمت، دلم برات تنگ شده بود! دل تنگم رو با سر به سر گذاشتن باهات گشاد می‌کنم.
مثلا بی‌توجه بودم به اراجیفش اما با کلام آخرش لبخند ریزی بدون اختیار گوشه‌ی لبم نشست. باید خیلی خر باشد که فکر کند، من از خودش یا حرف‌هایش دلگیر شوم. 
چگونه این عنصر زاید کنارمان سبز شد را نفهمیدم اما کلام زهرآلودش چهره‌ام را در هم و به قدم‌هایم دستور توقف داد:
- جناب وحیدی درسته که توی محیط عمومی دانشگاه این‌جوری پشت خانم راه بیفتی و لغوز بخونی؟ خاطرشون رو داری مکدر می‌کنی!
اصلا موقعیت حسن را نه دیدم و نه خواستم که متوجه شوم. اهانتش به من و حسن که می‌دانست، چند سالست دوستان نزدیکی هستیم و کل افراد دانشگاه نیز از رابطه‌ی سالم ما آگاه بودند، چنان به مذاقم ناخوش آمد که با ابروانی درهم فرو رفته، فاصله‌ام را با او کم کرده، جلویش مستحکم و صاف ایستادم.
- مکدر شدن خاطر من به جنابعالی اصلا ارتباطی نداره، در ضمن اگر هم کدورتی پیش بیاد بنده خودم شش متر زبون دارم، مطمئن باشید بهتر از هر کسی می‌تونم از خودم دفاع کنم جناب!
عجیب‌تر اینکه تن صدایم بالا رفته بود. دانشجویان اطرافمان با شگفتی ایستاده، ما را نظاره می‌کردند. از حسن فقط صدای تنفس حرصی‌اش بلند شده، به گوشم می‌رسید، احتمالا هنوز هنگ حرف‌های بین من و معماریان بود. چشمان ریز معماریان رویم با دقت بالا و پایین می‌شد، لب‌هایش هم زیر خروار ریش و پشمش انگار با حرص به هم فشرده می‌شد. چه اشتباهی کردم که امروز بیش از روزهای دیگر به خود رسیده و او در این لحظه و با این فاصله‌ی کم این‌گونه با نگاه ناخوشایندش مرا می‌پایید. احساس ناخوشایندی از این تماس چشمی به من دست داد ولی نخواستم بدین منظور از صحنه خودم را خارج کنم، کمی تحمل باید!

- می‌تونم بپرسم چرا این‌جوری نسبت به هم گارد گرفتید دوستان؟!

سرم به سمت صدا چرخید. اوف همین را کم داشتم! استاد رادمنش کیف سامسونت در دست با فاصله‌ی کمی از ما ایستاده با چشمانی دقیق و سوالی نگاهمان می‌کرد. در یک آن، قدرت اولیه را از دست دادم و با حالتی شرمسار چشم به هم فشرده سر به زیر افکندم، اما معماریان بی‌شعور شروع به لیچارخوانی نزد استاد کرد:

- استاد جان! اگه بنده جلوی رفتارهای ناشایست بعضی دوستان رو توی محیط دانشگاه نگیرم، دیگه این مکان حالت فرهنگی خودش رو از دست میده، میشه یه جای کاملا نامتعارف!

مرتیکه‌ی عوضی مثلا می‌خواست نزد استاد کارشناسی حرف بزند، با این ادبیات ابتدایی و سطح پایینش، اما حرف‌هایش به جگرم زخم انداخت و از حرص لب زیرینم را با دندان گزیدم. صدای استارت حسن برای دفاع در حال بلند شدن بود که دست بلند شده‌ی استاد به سمتش مانع شد و خودش بسیار محترم و شمرده رو به معماریان شروع به سخن کرد:

- به نظرم میاد بعضی اوقات شما بیشتر از حد معمول روی دوستان حساسیت نشون می‌دید، چون در این چند ماه حضورم در این دانشگاه با دانشجویان و اخلاقیاتشون کاملا مشرف شدم، به خصوص این دو دوست عزیز از سالم‌ترین و بی‌حاشیه‌سازترین دانشجویان این دانشگاه هستن. جناب معماریان لطفا از سعه‌ی صبر بیشتری در برابر بچه‌ها برخوردار باشید، چون نوع کارتون این اخلاقیات رو می‌پسنده. اینجا رو هم با پادگان نظامی اشتباه نگیرید!

هوف! چقدر دلم خنک شد، الان مصداق حال و روزگار من در این لحظه‌ست. سرم با آرامش بلند شده، چشمان قدردانم روی استاد نشست. انگار تمامی صحبت‌هایش را با نگاه مستقیم به من ایراد کرده بود که هم‌چنان با شفقت اما باز هم کنجکاو مرا می‌نگریست. لپ‌هایم از نگاه بی‌پرده‌اش به رویم گل انداخت و دوباره سر به پایین گرفتم. تنها کسی که در برابرش خود را ناچیز دیده و سریع خجالت‌زده می‌شدم. صدای گرفته‌ی حرصی معماریان بیشتر دلشادم نمود.

- البته استاد! اوامرتون رو به گوش جان می‌سپارم.

آفرین بسپار! مرتیکه‌ی لیچارگوی! چه از جان من می‌خواست، نمی‌دانم که هر از گاهی این‌گونه مرا در دانشگاه انگشت‌نما می‌کرد و بدتر از همه در این روز و زیر نگاه مشکوک استاد جانم!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و هشت

- خب دوستان بهتره فراموش کنید، بفرمایید.
کنایه‌ی استاد رو به حسن بود که هم‌چنان با چشمانی خشمگین و چهره‌ای گلگون‌شده معماریان را نگاه کرده و مشت دستش را با حرص، بیشتر در هم گره می‌زد. حسن با کلام تاکیدی استاد که با حالت بیخیال شو زومش بود، چشمی گفت و راهش را به سمت در خروجی دانشگاه کج کرد. آرش و الهام را نیز دیدم که به طرفش پا تند کرده به من نیز اشاره زدند. نگاه کلیک شده‌ی استاد به رویم مرا از پیشروی باز داشت. معماریان با اجازه‌ای گفته به سمت دفترش رفت و جمعیت دانشجویان اطرافمان پراکنده شدند. استاد با چند قدم، فاصله‌اش را با من کم و کمتر کرد، ای وای نزدیکتر نیا! تمامی قلب و عضوهای اطرافش به سمت گلو و دهانم هم‌زمان یورش آوردند، در سرم صداهایی پر تپش طنین‌انداز شد. چشمان مشکی‌اش که قفل چشمانم شد، تنها از خدا خواستم، مرا سر پا نگه‌دارد تا با سقوط و واژگونی احتمالی، بیش از این آبرویم نرود. چشمانش چه دریای سیاهی داشت که با وجود تاریکی غرق شدن در آن همراه با آرامشی ابدی بود. اصلا دلم نمی‌خواست از چنین پیوند لذت‌بخشی دست بکشم. لب‌هایش که برای ادای سخن از هم باز شد، بدن من هم به واکنشی برای زنده ماندن، بزاق دهانم را به پایین غلطاند.
- اگه اشتباه نکنم ماشین دارید خانم آذرفر، درسته؟!
بدون نگاه گرفتن لب زدم:
- بله استاد!
- متاسفانه امروز صبح اتومبیل بنده ناز کردن و روشن نشدن، مجبور شدم با آژانس بیام؛ اگه کلاس یا کار بخصوصی ندارید، میشه بنده رو هم تا مسیری برسونید؟
وای با من بود! می‌خواهد سوار ماشین من شود! صد تا ماشین من به فدای شما و نگاهتان! چه افتخار بزرگی نصیب ملودی خانم شده!
بدون آنکه بخواهم ذوقم را مخفی کنم با لب‌هایی شاد از لبخند و هیجان‌زده گفتم:
- اختیار دارید استاد! باعث افتخارمه!
باز هم همان چشم غره‌ی خاصش و لبخند نامحسوسش! هم‌چنان که با دستش به جلو هدایتم کرد، گفت:
- پس بفرمایید!
به سمت پارکینگ قدم برداشتیم. عجیب‌تر از هر فکر، خیال و رویایی دوش به دوش هم و در کنار یکدیگر، در دلم باز هم رویاپردازی‌ام گل کرده، آرزو کرد:
- چه به هم می‌آییم!
بچه‌ها را در محوطه‌ی پارکینگ ندیدم. فراموشم شده بود که قرار گذاشته بودیم، بعد از اتمام کلاس در کافه‌ی بیرون دانشگاه جمع شده، اوقاتی را با هم بگذرانیم، با یادآوری‌اش چشم بر هم فشردم ولی به نزدیکی ماشینم که رسیدم، دستم را به سمت آن بلند کرده، رو به استاد گفتم:
- قابل شما رو نداره استاد!
استاد ایستاده، به رویم این بار کاملا مشخص لبخند شیرینی پاشید که تمام اعضای بدنم سر شد، خدا به داد خودم و دلم برسد! چگونه می‌توانم با او تک و تنها سوار اتومبیل شده طی مسیر کنم؟!
وقتی هر دو سوار شده ماشین را به حرکت در آوردم، سریع گفت:
- امیدوارم راهتون رو دور نکرده باشم!
کمی به سمتش سر کج کرده با نگاه و صدایی لرزان جواب دادم:
- این چه حرفیه استاد! خواهش می‌کنم!
بادیدن حالت مضطربم ابروهایش به حالت دقت کمی بالا رفته، سپس لبخند آرامش‌بخشی زد و سرش را به سمت شیشه‌ی جلویی ماشین بر گرداند؛ شاید خودش هم می‌دانست، نگاه در چشمانش دریای دورنی مرا متلاطم می‌کند.
وقتی از درب خروجی دانشگاه خارج شدیم در فاصله‌ای دورتر دوستانم را دیدم که با دهانی باز و متعجب نظاره‌گرمان هستند. از شرم لب‌هایم را به هم فشرده، چشمانم را از سمتشان کج کردم. چگونه بعدا زیر بار متلک‌های حسن قرار گرفته و بدون دفاع خواهم ماند، الله و اعلم!
- اگه فضولی نباشه شما خواهر و برادر دارید؟!
کاملا مشخص بود، با شروع به صحبتی دوستانه بینمان می‌خواست، احتمالا فضای سنگین ایجاد شده را تغییر دهد.
- خیر استاد! تک فرزند هستم!
هنوز نگاهش رو به جلو بود اما به آرامی صحبت می‌کرد:
- چه جالب و متفاوت با من! من سه تا خواهر و سه تا برادر دارم. کلا جنوبی‌ها به تعداد زیاد فرزند خیلی اعتقاد دارند.
انگار می‌دانست که از اصالتش آگاهم که خیلی راحت اهل جنوب بودنش را به زبان آورد؛ اما به هر حال صمیمیت کلامش کاملا یخ مرا آب کرد. هیجان‌زده جواب دادم:
- خیلی خوبه که استاد! همیشه توی بچگیتون همبازی داشتید، نه مثل من یالغوز و تک که واسه یار جمع کردن یه عالم بایستی منت روزبه رو می‌کشیدم.
نمی‌دانم چرا ولی احساس می‌کردم، کسی کنارم نشسته که سالیان سال همدیگر و افراد خانواده‌ی یکدیگر را می‌شناسیم.
لبخندزنان این‌بار نگاهم کرد:
- من زیاد کودکی خوبی نداشتم خانم آذرفر! توی خواهر و برادرامم فقط با یه خواهرم رابطه‌ی خیلی خوب داشتم.
دلم برایش ریش شد، برای دردی که در تن صدایش احساس کردم؛ با تعویض دنده‌ی ماشین نگاهی از روی همدردی به رویش انداختم:
- متاسفم واقعا! بچه‌های جنوب کشور اغلب سختی کشیده‌ان ولی باعث شده مستقل و متکی به خودشون بزرگ بشن و این قابل تحسینه.
اطلاعات آماری حسن در این‌جا کاملا به دردم خورد. استاد با نگاهی متشکر، سر به تایید تکان داد و ناگهانی پرسید:
- حالا این روزبه ناسپاس کیه که در برابر فرشته‌ای چون شما مقاومت نشون می‌داده؟!
جان! به من گفت فرشته! نگو لامصب! پشت رول هستم! اتفاقی می‌افتد، ماشینم به درک شما صدمه‌ای می‌بینی خدای نکرده!
به زور آب نداشته‌ی دهانم را قورت دادم:
- پسرعمه‌م هست استاد! یه سال ازم کوچیکتره!
لبخند کوتاهی به رویم زده، سر بر گرداند و با از نظر گذراندن مکان بیرون گفت:
- خانم آذرفر! بی‌زحمت این بغل نگه دارید تا من پیاده شم.

نه! دوست ندارم الان بروی! هنوز خیلی زود هست! در اینجاها که منزل مسکونی نیست، بیشتر مغازه و بوتیک وجود دارد!

- استاد به منزلتون رسیدید؟!

مهربان نگاهم کرد. اولین بار بود، نگاه مهربانش را دریافت می‌کردم، دلم هم گرم شده هم غنج رفت.

- نه یه سر باید برم کتاب‌فروشی‌، همین بغله! دیگه بیش از این مزاحمت نمیشم!

چه زود با من دوستانه گرم گرفت. راست می‌گویند، مردمان جنوب خونگرم و اجتماعی هستند. با پررویی درخواستم را اعلام کردم:

- میشه منم باهاتون بیام و بعدش تا منزل برسونمتون؟

مشتاق با چشمانی متعجب جوابم داد:

- اگه دیرتون نمیشه و مشکلی واستون پیش نمیاد، خوشحال میشم همراهم باشید!

کاملا مطمئن و شادمان از پیشنهادش گفتم:

- نه استاد! منم از کتاب و کتاب‌فروشی خیلی خوشم میاد، شاید خودمم خرید کردم.

لبخندزنان تاییدم کرد. ماشین را کناری پارک کردم، بعد از پیاده شدن استاد، سریع گوشی‌ام را از کیف در آورده به الهام پیامک زدم:

- ماشین استاد خراب بود، خواست برسونمش، اگه تونستم خودم رو به کافه می‌رسونم، فعلا!

از ماشین که پیاده شدم  کنار خیابان انتظارم را می‌کشید، با لبخندی کوچک کنار لبم خود را به او رساندم. دوشادوش هم قدم برداشته و به کتاب‌فروشی نزدیک شدیم. درب کتاب‌فروشی را باز کرده، کنار کشید تا اول من وارد شوم، با تشکری زیر لب وارد شدم. صدای آویز بالای در کتاب‌فروشی هنوز طنین‌انداز بود که استاد هم وارد شده، در را بست. مکانی بزرگ پر از کتاب‌های رنگارنگ در قفسه‌های مخصوص به چشم می‌خورد. استاد به سمت جایگاه فروشنده که گوشه‌ای تعبیه شده، میز بزرگی داشت رفت. با فروشنده خوش و بش کرد و خواستار سفارشاتش شد. راهم را به سمت قفسه‌ی کتاب‌های دانشگاهی کج کردم و در بینشان شروع به گشتن یکی از کتاب‌های مرجع نمودم. بعد از گذشت تایم چند دقیقه‌ای از جستجویم ناباور پیدایش کردم و خوشحال از نتیجه‌ی موفقیت‌آمیز، کتاب را برداشته و خود را به نزد استاد رساندم. شش کتاب مختلف قطور روی هم گذاشته شده، روی میز فروشنده بود و هم‌چنان با استاد به گرمی صحبت می‌کردند؛ این روحیه‌ی تعامل و اجتماعی بودن استاد برایم جالب و هم ستودنی آمد. با لبخند نزدیکشان شده، رو به فروشنده سلام کردم:

- چند وقتی بود دنبال این کتاب بودم، کلا دیگه از یافتنش ناامید شده بودم که ناباورانه توی کتاب‌فروشی شما پیداش کردم. لطفا قیمتش رو بفرمایید.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...