رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

رمان: احتمال صفر امکان

نوشته‌ی: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه:

ملودی دختر یکی‌ یک‌دانه‌ی خانواده‌ی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگی‌اش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاه محل تحصیلش، دست‌خوش هیجانات عاشقی و حوادثی می‌گردد که رازهایی از گذشته برایش برملا می‌شود، رازهایی که پیامدش به عشقی به احتمال صفر امکان می‌رسد...

مقدمه:

تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغ‌‌های سبز بابل، کاخ‌های تخت جمشید، ناله‌های ویولن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم.
قرن‌ها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 1 ماه بعد...
  • تعداد پاسخ 112
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت چهل و نه

قبل از سخنی از جانب مرد تقریبا مسن فروشنده استاد به سخن در آمد:
- توی کتاب‌فروشی دکتر، امکان نداره ناامید برگردی، از این به بعد اولین مکان واسه پیدا کردن کتاب همین‌جا تشریف بیارید.
مرد مهربان فروشنده لبخندزنان گفت:
- آشنای جناب استاد هم که باشی، قدمتون بیشتر روی چشمامونه.
استاد دوباره جواب داد:
- از شاگردای خوب من هستن دکتر جان!
جان! شاگرد خوبت! امروز بارچندمی هست که با این ادبیاتت مرا مسرور و از خود بیخود می‌کنی! حواست باشد؛ البته به قلب بیمار من!
- خیلی هم عالی! کتاب هم قابلتون رو نداره بانو جان!
چه پیرمرد باشعور و فرهیخته‌ای! لذت بردم از طرز سخنوری و نگاه مهربانش!
مصرانه لب باز کردم:
- ممنون از تعارفتون، اما بهاش رو باید بپردازم.
صدای تاکیدی استاد، سرم را به جانبش چرخاند:
- من با دکتر بده بستون دارم، یه کتاب شما هم جزوشون حساب میشه!
- اما استاد!
این‌بار لحن محکم کلامش به اصرار من چربیده، ناچار سکوت کردم:
- با لطف امروزتون این کتاب هم هدیه‌ی بنده به شماست!
چه لطفی که خودم بیشتر مشتاق این همراهی بودم؟! اما کتاب هدیه شده خیلی به جانم چسبید و احتمالا تا آخر عمرم به عنوان هدیه از جانبش به روی چشمانم جا خواهد داشت!
وقتی از کتاب‌فروشی خارج شده و سوار ماشین شدیم تا نزدیکی محل زندگی‌اش تنها به دادن آدرس اکتفا کرد و سخن دیگری به زبان نیاورد. خانه‌اش در یکی از ساختمان‌های ده واحدی در محله‌ای نزدیک به همان کتاب‌فروشی قرار داشت. با توقف ماشین به سمتم رو گرداند، دوباره با لحنی جدی ولی با لبخند ریز کنار لب گفت:
- از اینکه امروز همراهم بودید خیلی سپاسگزارم، ببخشید که به داخل تعارف نمی‌کنم !
لب‌هایم را تر کرده، چشم بر هم زدم:
- در کنارتون فیض بردم استاد! باعث خوشوقتیم بود، ممنون بابت کتاب!
سر تکان داده، دستش روی دستگیره نشست و با متانت خاصش از ماشین خارج شد، با برداشتن کتاب‌هایش از روی داشبورد سرش به سمتم گردید و نگاه نافذ خاصش چشمانم را در نوردید:
- عذر که مسیرت دور شد! مراقب خودتون باشید!
بدون انتظار برای پاسخ‌گویی من کاملا خارج شده، در را بست و به سمت ساختمان محل زندگی‌اش رفت. قلب و روح من جلوتر از او همراهی‌اش کردند اما چون نمی‌خواستم با برگشتن احتمالی‌اش نگاه لرزان و نیازمند مرا ببیند، سریع حرکت کرده، دور شدم. اکنون اصلا فرصت خوبی برای برگشت به خانه نبود و با وجود اینکه امکان داشت، دوستانم دیگر منتظر نشده و برگشته باشند، مسیرم را به سمت کافه گرداندم. شنیدن متلک‌های حسن را به حال دگرگون الانم ترجیح می‌دادم، شاید با سر وکله زدن با اوکمی از این حس آشوب و مشوش درونم فاصله می‌گرفتم.
اتفاقا وقتی رسیده و وارد کافه شدم، سر سه نفرشان به جانبم چرخیده و لب‌هایشان با لبخندی که مال حسن دوز مسخره‌گی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد، به سمتم نورافشانی کرد. کنار الهام که جا گرفتم، حسن هم شروع کرد:
- به ملودی خانوم! پارسال دوست امسال هیچی!
به مردمک‌های قهوه‌ای وحشی‌اش بی‌تردید چشم دوختم:
- بار بعدی این معماریان به من گیر بده، قید این دانشگاه رو زدم.
حسن که منتظر این کلام از سمتم نبود، دندان قروچه‌کنان غیض برداشت:
- خودم آدمش می‌کنم! تو کاریت نباشه!
آرش نفس کلافه‌ای کشیده، دستانش را از روی میز به اطرافش رها کرد:
- جان عزیزت ول کن ملودی! تازه این بشر رو با زور و زحمت بی‌خیال کردیم، یارو شرش کنده شه بره! می‌خواست خریت کنه، همین الان توی دانشگاه بره بپیچه به پر و پاچه‌ش!
حسن حرصی به روبه‌رو زل زده و نفس- نفس می‌زد. به الهام نگاه کردم که مایوس ما را زیر نظر داشت، سری به کنجکاوی تکان دادم که ابرو بالا انداخت و بعد لبخندزنان پرسید:
- محل اختفای استاد رو پیدا کردی نه؟!
به آنی خشمم پریده با چشمانی هیجانی جواب دادم:
- منزلش زیاد از دانشگاه دور نیست.
صدای بی‌تفاوت حسن سرم را به سمتش گرداند:
- تازه نقل مکان کرده اونجا، از وقتی استاد این دانشگاه شده، خونش رو هم آورده نزدیک محل کارش!
ماشالله آمار! چه دقیق! مطمئن هستم زودتر از همه حسن آدرس دقیق خانه‌اش را می‌دانست! 
حرف بعدی‌اش که با کنایه همراه بود، مرا از شکیبایی و متانت نهفته در وجودم دور کرد.
- حالا در کنارش فیض کافی رو بردی سیاه سوخته یا نه؟!
چون ذره‌ای شوخی در کلامش احساس نکردم، مثل خودش جدی جواب دادم:
- آره چه جورم! خر از خدا چی می‌خواست...
از ادامه‌ی حرفم سر باز زده، بلند شدم. حال حسن شاید بیشتر به خاطر رفتار معماریان مساعد نبود و بحث با او باعث دلخوری بینمان می‌شد که من اصلا چنین چیزی را نمی‌خواستم. رو به الهام لب زدم:
- الهام پاشو بریم! دیرمه!
صدای شاکی آرش بلند شد:
- تازه اومدی که ملودی! هنوز چیزی نخوردی تو! 
رو به آرش با آرامشی که سعی می‌کردم در لحنم مشخص باشد، گفتم:
- دیدی که استاد واسه فردا آزمون میان ترم گذاشت! بریم بخونیم دیگه! منم میل ندارم.
حسن با حرص آن پایی را که روی پای دیگرش انداخته بود تکان می‌داد، عصبانیتش کمی بیشتر از حد معقول به نظر می‌رسید، اما نخواستم به او گوشزد کنم.
- باشه برید، مراقب باشید!
با اتمام حرف آرش خداحافظی کرده با الهام از کافه خارج شدیم. هنوز کنارم روی صندلی کاملا جاگیر نشده بود که بازویم را نیشگون ریزی گرفته، هیجان‌زده با خنده‌ی پر سروصدا گفت:
-زود باش بگو ببینم با استاد چی‌کار کردی؟!
خنده‌کنان بازویم را مالیدم و گفتم:

- هیچی، باهاش ازدواج کردم و بچه‌دار شدیم!

صدای غش- غش خنده‌اش فضای ماشین را پر کرد، با دست ضربه ی دیگری به بازویم زده، با همان خنده‌ی صدادارش گفت:

- خدا نکشتت دختر! زود رفتی سر اصل مطلب!

صاف نشسته با روشن کردن ماشین جواب دادم:

- نه مثل تو و آرش چند سال فقط استخاره کنم خوبه؟

خنده‌اش جمع شد؛ می‌دانستم که طاقت الهام نیز طاق شده اما این صبوری بیش از حد آرش واقعا کلافه‌کننده شده بود.

- حرف خاصی زدید یا نه؟!

نگاهش کرده و گفتم:

- نه بابا! بردمش کتاب‌فروشی و بعد رسوندم محل زندگیش، همین به خدا!

الهام به تایید حرفم سرش را بالا و پایین کرد. به آرامی ادامه دادم:

- حسن چش بود؟ خیلی عصبی به نظر میومد!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه

آهی کوتاه کشید و رو به جلو چشم چرخاند:

- از معماریان بد شاکی شده بود، می‌خواست تایم آخر که دانشگاه خلوت شد به خدمتش برسه که آرش با اصرار زیاد بی‌خیالش کرد، البته به نظر من فعلا!

پوف حرصی کشیده و گفتم:

- خدا لعنتش کنه! نمی‌دونم چرا این همه پاپیچ ما میشه مرتیکه‌ی عوضی؟!

الهام به سمتم کاملا تنه چرخاند و با لحنی مرموزانه گفت:

- ملودی! این یارو گیرش به توئه! زورش می‌گیره با حسن مچ هستین، این‌جور می‌پیچه به دست و بالتون.

به چشمان نگرانش که به صورتم دوخته شده بود، تک نگاهی انداخته، حواسم را جمع رانندگی کردم:

- هیچ غلطی نمی‌تونه کنه! اصلا بی‌خیالش!

اما ته ذهنم درگیر رفتارهای این بشر بودم که حال خوب مرا در این دانشگاه هر بار به طریقی آزرده می‌کرد.

 

بیشتر سوالات را پاسخ داده و روی سوال آخر تمرکز کرده بودم که چشمم به صندلی کنار دستم و نگاه‌های ترحم‌آمیز حسن نشست. کل این چند ماه در ساعات درس استاد رادمنش یک‌بار هم جلو و کنار من ننشسته بود اما امروز برای این امتحان باز با پررویی کنارم جا خوش کرد. با عقب بردن سرم استاد را کنار صندلی رضا یافتم که در حال توضیح سوالی به او بود. سریع برگه را به سمتش کج کردم و حسن مشتاقانه و با رضایت شروع به کپی‌برداری از آن کرد. بر عکس درس خواندن استعداد خارق‌العاده‌ای در تقلب کردن داشت و سرعت نوشتن و خواندنش هم بالا بود؛ اما با شنیدن صدای استاد هر دو کپ کردیم.

- سرت توی برگه‌ی خودت باشه جناب وحیدی!

سرم که مجدد به عقب برگشت، هنوز استاد را در همان موقعیت قبلی یافتم، چه عجیب انگار پشت سرش هم دو چشم بینا داشت. به حسن چشم‌ غره رفته، سوال آخر باقی‌مانده را با طمئنینه جواب دادم. نوع امتحان گرفتنش سخت به نظر نمی‌رسید، از آن استادانی بود که به دانشجو رحم و مروتش می‌رسید که نوع سوالات در حد معقول و متوسط بود. با اتمام کارم به قسمت پایینی برگه چشم دوختم که متن با مفهومی تایپ شده و برایمان آرزوی موفقیت کرده بود.

- از موفقیت‌هایت دست نکش و به سمتش شتابان باش.

لبخند کوچک دلنشینی کنار لبم جا خوش کرد. انرژی خوش آرزویش کاملا به دل و جانم نشست. بی‌اختیار بیت شعری که چند روز پیش بابت تحقیقم در مورد ابیات مرتبط به داستان کوه سینا از گوگل استخراج کرده بودم به یاد آورده، پایین برگه‌ام نوشتم:

- سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی

ارنی نگفته گفتی دو هزار لن ترانی

علاقه‌ی استاد به ادبیات باعث مشتاق شدن من هم به اشعار شد و هر روز در خانه تایمی از زمان آزادم را به خواندن شعر و متن‌های ادبی می‌دادم. صدای بلند استاد مرا به جو کلاس برگرداند:

- خب وقت تمومه دوستان! برگه‌ها رو بالا بگیرید، رضا جان زحمت جمع‌آوریش با شما!

استاد علاقه‌ی زیادی هم به رضای تپل بامزه‌ی کلاسمان پیدا کرده، همیشه در امور کلاس از او کمک می‌گرفت. صدا زدن اسم کوچکش هم باعث اعتماد به نفس بیشتر رضا شده و حس رفاقت و نزدیکی با ایشان پیدا کرده بود. همه‌ی دانشجویان می‌دانستند که رضا مرید استاد شده و کسی کنارش حق انتقاد از او را نداشت.

 

- توف! نمره‌ی قبولی بگیرم شانس آوردم!

- حسن این کبودی زیر چشمت چی میگه؟!

روی نیمکت در حال ورق زدن جزوه بود که با سوال من سرش به سمتم بالا آمد، درست مقابلش ایستاده، با دقت چهره‌اش را زیر نظر گرفته بودم.

- میگه فضول رو بردن جهنم!

چشمانم را ریز کرده، اخم کردم. نگاه بی‌تفاوتش به رویم حرص و جوش به جانم انداخت، اما قبل از فوران آتشفشان درونم الهام و آرش با لیوان‌های کاغذی درون دستشان خود را به ما رساندند.

- ملودی بگیر چاییت رو! دستم سوخت!

هم‌زمان که لیوان‌های چای را از الهام گرفته، روی نیمکت گذاشتم، صدای شوخ آرش هم شنیده شد:

- فدای دستات بشم بانو! گفتم بذار سینی بگیرم! گفتی دستات یخ کرده، گرمشون کنی باهاش!

الهام ریز خندید و خدا نکنه گفت؛ اما من با شور لب باز کردم:

- اوه له- له ! عشق آرش هم داره فوران می‌کنه انگار!

آرش با نگاهی نافذ و مطمئن جوابم را داد، در حالی‌که طنز کلامش هنوز در جای خود پا برجا مانده بود:

- شک نکن ملودی جان! در راه عشق سر هم میدم!

باز هم علاقه‌ی جدیدم به ادبیات باعث به یادآوری بیت شعری در مضمون جمله‌ی آرش شد:

- سر که نه در راه عزیزان بود

بار گرانیست کشیدن به دوش!

آرش با لبخند لایک نشان داد؛ اما سرم دوباره به سمت حسن برگشت که هم‌چنان جدی به ورق زدن جزوه‌ی درون دستش ادامه می‌داد:

- حسن بس کن دیگه! حالا واسه من نمره مهم شده برات!

به ضرب از جا بلند شده، رو در رویم محکم ایستاد، چشمانش با جسارت نگاهم را می‌درید:

- اگه یه ذره کسر شانت پیش استاد جانت کمتر واست مهم بود، دو تا سوال دیگه می‌رسوندی، حداقل نمره ردی نمی‌گرفتم.

چشمانم از پررویی و طلبکاری‌اش گرد شد:

- بفرما بی‌چشم و رو! خوب جواب این همه مدت رسوندن من رو توی امتحانات دادی! دستت درد نکنه!

آرش طبق معمول سریع میانداری کرد:

- بابا چتونه؟! امتحان پایان ترم نبوده که!

حسن ولی با حفظ همان حالت قبلی‌اش بدون نگاهی به آرش هم‌چنان زل به من کلامش دو پهلو گرفت:

- نه بذار بگه دلش خنک شه! منت بذار!

چرا این‌جوری شده! از احساس دوگانه‌ای که پیدا کرده بود، دلم برایش گرفت. ذره‌ای تا به حال از کمک به او نه ناراحت شده و نه منتی در نظرم بود. کلا تغییر بحث داده، چشمم دوباره به کبودی محو زیر چشم راستش رسید، رو به آرش پرسیدم:

- تو بگو چرا زیر چشمش کبود شده آرش؟!

من و منی کرد، اما زیر نگاه‌های تهدیدآمیز حسن جواب مرا داد:

- من که باهاش نبودم ولی انگار دیشب رفته سر وقت معماریان.

حسن پوفی کشیده، دوباره سر جایش نشست. الهام با اضطراب به جان لب‌هایش افتاده و من چشمم به روی حسن قفل شده بود. بگو چرا امروز قیافه‌ی نحس معماریان را در دفترش ندیدم، حتما بدتر از حسن بادمجان بزرگتری زیر چشمان او سبز شده بود. با نگرانی بر آشفتم:

- حسن مگه بچه شدی؟! کتک‌کاری با مامور حراست فقط واسه تو مشکل‌ساز میشه نه اون!

دست به سینه شده با چشمان جری شده به تندی پاسخ داد:

- به جهنم! واسم مهم نیس! بعدشم عددی نیستن امثال معماریان!

صدای هوف حرصی‌ام با بسته شدن محکم پلک‌هایم همراه شد. عجب پسر کله‌شق و حرف گوش‌نکنی بود، حال می‌توانستم روزگار پدر و نامادری‌اش را با این اخلاقیات تندش درک کنم.

- آرش! پس تو نبودی با کی رفته بود؟

- رضا باهاش بوده.

هنوز جواب آرش کامل نشده بود که حسن لیوان چایش را از روی نیمکت قاپید و لب زد:

- بسه آمار دادن دیگه، آرش خان!

آرش کلافه دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و سر تکان داد:

_ چوب دو سر طلا شدم این وسط!

الهام با لحنی که سعی می‌کرد آرامش کافی داشته باشد، گفت:

- بس کنید دیگه بچه‌ها! خدا رو شکر که به خیر گذشت! چاییتون رو بخورید، سرد شد!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و یک

ناباورانه این‌که با کلامش هر سه نفرمان کوتاه آمده، چای‌هایمان را سر کشیدیم، البته با فرو بردن چای سعی در فرو بردن حرص و خشممان را داشتیم. این معماریان لعنتی برایمان غوز بالا غوز شده بود، ولی من باید ته‌وتوی این قضیه و ربطش به حسن را در می‌آوردم. هر کس به جای حسن بود، با کار دیشبش قطعا امروز نمی‌توانست با این آرامش خیال در محوطه‌ی دانشگاه برای خودش چرخ بخورد. چه کسی می‌توانست اصل داستان را برایم رو کند؟! مطمئنا گزینه‌ای بهتر از شخص رضا نبود.
- ملودی! مطالب کنفرانس رو کی به دستم می‌رسونی؟
سوال حسن که با حالتی عادی و بدون حس چند لحظه‌ی قبلش پرسیده شد، باعث گردید ذهنم از سمت معماریان کاملا منحرف شود؛ پس برایش انجام و ارائه‌ی کنفرانس اهمیت داشت!
- برات آوردم، امروز میدم بهت، توی ماشینمه.
سرش را به تایید و یا شاید اندکی تشکر کمی تکان داد. به رویش لبخند ریزی زدم، لبخند کوچک من باعث لبخندهای عمیق‌تر آرش و الهام شد. خوب می‌دانستند این بحث‌ها نمی‌تواند اندک خللی در رابطه‌ی دوستانه‌ی ما بگذارد.
بعد از اتمام کلاس‌ها با بچه‌ها خداحافظی کردیم. در محوطه‌ی پارکینگ دانشگاه وقتی ماشین آرش همراه با تک بوق از کنارمان گذشت، الهام رو به من کرده گفت:
- ملودی دارم میرم خونه‌ی خالم، از بابام اجازه گرفتم امشب پیشش باشم؛ به تو دیگه زحمت نمیدم.
نگران و متعجب به چشمانش نگریسته، گفتم:
- خدای نکرده که باز مریض نشده؟
مطمئن لبخند کوچکی زده، پاسخ داد:
- نه فعلا خوبه! امشب تنها بود، گفت برم پیشش. مسیر خونه‌ش به تو نمی‌خوره  اتوبوس واحد دم دانشگاه، سر کوچه‌شون پیاده‌م می‌کنه، با اون میرم.
دستش را به دست گرفته و گفتم:
- عیب نداره اول تو رو می‌رسوندم.
محکم سرش را به نفی تکان داد:
- نه چه کاریه! خودم میرم دیگه!
وقتی بالاخره الهام مرا با نظرش همراه کرد و رفت، قبل از سوار شدن به ماشینم رضا را دیدم که در محوطه کنار یکی از بچه‌های دانشگاه که هم‌خوابگاهی بودند، در حال گفتگو هستند. سریع فکری به نظرم رسید، سوار ماشین شده و روشنش کردم. به سمت رضا رانده، کنار پایش ترمز زدم. سرش به سمت ماشین عقب برگشت و با دیدنم لبخند زد. با دوستش خداحافظی کرده، سرش را از شیشه‌ی سمت کمک راننده که پایین کشیده بودم داخل کرد. سلام بلند بالایی داد، به رویش لبخند زده همان‌طور که دستم دنده‌ی ماشین را می‌فشرد، گفتم:
- رضا سوار میشی کارت دارم؟
خندان سرش را به تایید بالا- پایین کرده به سرعت دستگیره را کشید و در را گشود. وقتی کنارم روی صندلی کامل جا گرفت، شروع به حرکت کردم. با لحنی طنز لب باز کرد:
- آخ جون! داری می‌بریم دور- دور!
تک نگاهی به روی خندانش که به سمتم چرخیده بود، انداختم. واقعا تنها هیکل گنده کرده بود، به قول حسن از لحاظ عقلی و روحی هنوز پسر بچه‌ی کم سن و سال به نظر می‌آمد. کمی که از دانشگاه دور شدیم، کنار خیابان پارک کرده، به طرفش بدن چرخاندم:
- راستش می‌خواستم چیزی ازت بپرسم ولی بهم قول بده بین خودمون دو تا بمونه، مخصوصا حسن نفهمه این مکالمه‌ی بینمون رو!
به آنی صورت تپلش تغییر وضعیت داده، نگرانی و استرس دگرگونش کرد.
- چی شده خانم آذرفر؟ حسن چیزی گفته؟!
سعی کردم با زدن لبخند، نگرانی‌اش را کم کنم:
- نه! الکی دلواپس نشو! به خاطر جریان دیشب و کتک‌کاری حسن و معماریان می‌خواستم موضوعی رو واسم شفاف‌سازی کنی، می‌دونم که تو در جریانی.
سرش را تکان داده، لب‌هایش را با زبان تر کرد:
- حسن ازم خواست، منم باهاش رفتم دم در خونه‌ی معماریان، گفت باهاش حرف دارم. اولشم عادی حرف می زدند که یکهو حسن قاطی کرد و با سر زد توی صورتش، ولی دیگه کتک‌کاری بیشتری بینشون نشد. حسن ولش کرد و اومد سمت من که ازم خواسته بود، با فاصله دورتر ازشون بایستم، اتفاقا معماریانم بدون هیچ حرفی یا عکس‌العملی برگشت توی خونه‌ش، ما هم برگشتیم خوابگاه. با موتور یکی از بچه‌ها رفتیم که دوست منه. همین بود فقط جریان دیشب!
چشمان ریز شده‌ی کنجکاوم را بیشتر به چشمان مضطربش دوخته، پرسیدم:
- این جریان‌ رو کار ندارم، قضیه‌ی اصلی بینشون چیه؟ مطمئنم حسن ازش آتو داره که معماریان در برابرش کوتاه میاد و گرنه هر کی جای حسن بود، امروز نمی‌تونست راست- راست توی دانشگاه بچرخه. رضا این رو بهم بگو!
وقتی آب دهانش را پایین فرستاد، تکان بزرگ سیبک گلویش کاملا به چشمم آمد. من و من‌کنان ادامه داد:
- خب... کاش از خودش بپرسی... من بگم ناراحت میشه.
بیشتر خودم را به سمتش متمایل کرده، محکم جواب دادم:
- رضا خیالت راحت! تو بهش نگی منم به روش نمیارم که چیزی می‌دونم، فقط واسه حسن نگرانم، می‌خوام خیال خودم راحت بشه. بگو جون حسن!
کمی آرامش به صورتش برگشت، صاف نشسته به بیرون از ماشین نظر انداخت.
- راستش اوایل ورودمون به دانشگاه حسن با معماریان طرح دوستی ریختند، با هم دوست شده بودن و گاهی وقت‌ها معماریان میومد خوابگاه پیشمون. بعضی روزها هم حسن می‌رفت خونه‌ش، چون خونه مجردی داره و تنها زندگی می‌کنه. بر عکس ظاهر بچه مثبتیش که به خاطر شرایط کاریشه، اهل همه جور عشق و حالی هست، تا این‌که جمع دوستانه‌ی شما شکل می‌گیره و از قضا معماریان از شما خوشش میاد. توی همین رفت و آمداشون انگار یه روز به حسن میگه شما رو راضی کنه باهاش دوست شی، حسنم میگه شما اهل رفاقت این‌جوری با پسرا نیستی و دختر سالمی هستی. معماریان که بدجور شما توی گلوش گیر کردین، راضی نمیشه و میگه از رفاقت بین شما وحسن استفاده کنه و شما رو حتی بکشونه توی خونه‌ش. این‌جوری میشه که با هم در میفتن و حسن اون رو با فیلم‌هایی که توی خلافاشون داشته تهدید می‌کنه که اگه مزاحمتی واسه شما درست کنه، اون فیلم‌ها رو واسه رییس دانشگاه می‌فرسته.

سر رضا به سمت صورت درهم شده‌ی من برگشته با شرمندگی نگاهم کرد و ادامه داد:

- ببخشید خانم آذرفر که بی‌پرده حرف زدم، خواستم بدونید حسن چقدر بهتون غیرت داره، تا موضوع شما پیش اومد زد توی کاسه کوزه‌ی رفاقتش با معماریان!

در گلویم احساس زخمی سوزان می‌کردم:

- خلاف حسن با معماریان در چه حد بوده؟!

- هیچی همون مهمونی و مخلفاتش، حسنم از کاراش توی گوشیش فیلم داره، به هرحال واسه شغل معماریان اینا هر کدوم ممنوع و مشکل‌سازه.

صاف نشسته، نفسی حرصی بیرون دادم:

- آرش هم توی جریانه نه؟!

صدای مضطربش گوشم را پر کرد:

- آرش از اولم زیاد با معماریان حال نمی‌کرد، به حسن می‌گفت رابطه‌ش رو باهاش کم کنه، الانم یه چیزهایی می‌دونه و دایم به حسن میگه برملا کردن اون فیلم‌ها واسه خود حسنم مشکل‌سازه، پس بهتره باهم کنار بیان ولی پای شما که میاد وسط نصیحت‌های آرشم دود میشه میره هوا و حسن باز کار خودش رو می‌کنه مثل اتفاق دیشب.

ماشین را روشن کرده، هم‌زمان گفتم:

- رضا بهم قول بده دردسری واسه حسن درست شد، منم توی جریان بذاری.

نگاهش کرده نگران ادامه دادم:

- باشه؟!

رضا با اطمینان سر تکان داد و گفت:

- خیالتون راحت! حسن حواسش جمعه! اصلا خودتون رو نگران این موضوع نکنید.

پفی کشیده، رضا را تا دم خوابگاه رساندم. اگر به او قول نداده بودم، حتما به خدمت حسن می‌رسیدم با این کارها و کارگاه بازی‌هایش!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و دو

- چی شده استرس داری؟!

صورتم را به سمت الهام گردانده، با نگاهی به چشمان مهربانش جواب دادم:

- اصولا نباید داشته باشم! از من بعیده ولی انگاری یه ذره دارم!

الهام روی صندلی‌اش جابه‌جا شده، بازویش را دراز کرد و پشت صندلی من قرار داد، لبخندزنان گفت:

- به خاطر کنفرانس نیست! که بارها این کار رو به نحو احسن انجام دادی، بیشتر به خاطر حضور استاده!

کاملا درست و منطقی نظر داد، خودم هم همین نظر را داشتم، در برابر استاد رادمنش شوقی همراه با دلواپسی به جانم می‌نشست؛ جالب‌تر از این حسن بود که کنار میز استاد ایستاده و به دقت جزوه‌ی کنفرانسش را مرور می‌کرد. اهمیت پیدا کردن این کنفرانس برای او هم مطمئنا به خاطر استاد بود که نمی‌خواست در برابرش ضعف نشان دهد. صدای آقای توانایی که کنار تخته ایستاده بود، چشمان مرا از کنکاش حس و حال حسن به سمت خود تغییر مسیر داد:

- خانم آذرفر انتخاب شعر امروز به عهده‌ی شماست! روز ارائه‌ی کنفرانس‌تون هم هست، قطعا بهتون انرژی مثبت میده.

صاف نشسته به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم. سر حسن اندکی به سمت من بالا آمده با چشمانی ریز شده مرا می‌پایید. لبخندی به چهره‌ی منتظر آقای توانایی زده و گفتم:

- راستش حضور ذهن ندارم، مخصوصا در برابر شعرهای درجه‌ی یکی که شما حفظید.

لحن تمسخرآمیز سارا باعث چرخاندن سرم به سمتش شد، در حالی‌که بازوانش را در هم گره زده، پا روی پا انداخته و با نگاهی حرصی به سمتم انرژی منفی می‌فرستاد:

- حالا قیافه نگیر دیگه! یعنی توی عمرت یه بیت شعرم حفظ نکردی؟!

هنوز لبان من برای پاسخ‌گویی باز نشده بود که صدای لجوجانه و مسخره‌ی حسن بلند شد:

- همون شما کلی شعر حفظی واسه کل دانشگاه بسه!

چهره‌ی گلگون شده‌ی سارا از لحن منظور‌دار حسن باعث منصرف شدنم از جواب دادن به او شد. به سمت آقای توانایی نگاه کرده، با لبخندی کوچک بیت شعری را که اولین بار با دیدن استاد به ذهنم هجوم آورد به زبان آوردم:

- تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

بچه‌های کلاس با خنده شروع به کف زدن کردند و توانایی هم خندان به سمت تخته برگشته، شروع به نوشتن کرد. نگاهی دیگر به ساعت مچی دستم انداختم، استاد امروز ده دقیقه‌ای تاخیر داشت و از او بعید بود، آن‌قدر همیشه آن تایم سر کلاس‌ها حضور بهم می‌رسانید که دلم به شور افتاد؛ اما با ورود ناگهانی‌اش به کلاس به آنی جایش را به حس آرامش و اطمینان خاطر داد. آقای توانایی با تکان دادن سرش به نشانه‌ی احترام به استاد سر جایش نشست و حسن هم سلام بلند بالایی داده از جلوی میزش کنار رفت. استاد کیفش را روی میز قرار داده، این‌بار بدون در آوردن کتش رو به ما گفت:

- عذر می‌خوام به خاطر تاخیرم! متاسفانه ماشینم باز خراب شده و توی تعمیرگاست.

حسن باز بدون فکر و نسنجیده نظرش را بلند ابراز کرد:

- استاد به نظرم دیگه باید به فکر ماشین جدید باشین، از این دیگه واستون ماشین در نمیاد.

نگاه جدی‌اش به سمت حسن متمایل شده، صدای محکمش تایید کنان بلند شد:

- درسته! توی اولین فرصت!

از حرص چشم به هم فشردم، بشر مگر فضول هستی! عقل ایشان یعنی به اندازه‌ی تو نمی‌کشد! حتما مشکلی هست که ماشین سابقش را هم‌چنان نگه‌ می‌دارد!

لحن تغییر کرده‌ی استاد باعث باز شدن پلک‌های من شد. رو به تخته، شعر نوشته شده‌ی روی آن را خواند و در نهایت اسم من در پایین بیت شعر: تقدیمی خانم ملودی آذرفر!

- خیلی هم عالی! این بیت شعر حال بد امروز من رو اصلاح کرد.

بعد از نوشتن روی تخته کنار کشید و هم‌چنان که چشمان مشتاق مرا در می‌نوردید، بیت شعری را که در پاسخ نوشته بود، با آرامش خواند:

- من ندانم ز نگاه تو چه خواندم اما

دانم این چشم همان قاتل دلخواه من است!!!

پیوند محکم بین دو نگاه! احتمالا همین اتصالیست که بین چشمان من و او برقرار شده! دیگر هرگز انسان سابق نخواهم شد! حس اینکه استاد به من احساس پیدا کرده، به شدت در وجودم شعله‌ور گشت. صدای تشویق حرصی سارا که محکم دست زد، باعث قطع این اتصال شد. همراهی بچه‌های کلاس نیز اتفاقا کاملا به جا بود که موجب تمرکز و توجهم به محیط اطرافم شد. فضای کلاس متلاطم از این تبادل احساس بود و برای من عجیب که چطور استاد بادرایتی چون او در برابر این حس ایجاد شده، قادر به کنترل نشده و این‌گونه پرده‌گشایی کرد. حسن مات‌زده نگاهم می‌کرد، تنها توانستم آب گلویم را به پایین سر دهم. نفس عمیق استاد و دستی که سرگردان به لای موهایش کشید، نگاهم را دوباره به سمت او متمایل کرد. بدون نگاه به کسی با چشمانی پایین انداخته، روی صندلی‌اش نشست و هم‌زمان گفت:

- آقای وحیدی می‌تونی کنفرانست رو شروع کنی؟

با چشمانی نگران رو به حسن چشم‌غره رفتم که حواسش جمع ارائه شود ولی او همان‌طور هنگ کرده رو به من لب باز کرد:

- استاد اگه اجازه بدین اولاش رو خانم آذرفر شروع کنن، یه لحظه تمرکزم رفت.

صدای شلیک خنده‌ی بچه‌ها کمی جو را تغییر داد. احتمالا حسن این موضوع را جدی گفت اما به خاطر شخصیت طنازش حرفش را به شوخی گرفتند، اما استاد قاطع رو به من کرد و گفت:

- اشکالی نداره! شما بفرمایید!

از دستت حسن! بدون تعلل از جا بلند شده به سمت حسن رفتم، کنارش قرار گرفته رو به بچه ها شدم و شروع به ارائه‌ی قسمت اولیه‌ی کنفرانس کردم:

- فرایند تبدیل مواد اولیه‌ی خام به موادغذایی به نوعی که می‌تواند توسط انسان یا حیوانات مصرف شود به عنوان فراوری غذا نامیده می‌شود. به طور کلی اجزای تمیز ذبح شده، قلاب زده یا برداشت شده گرفته می‌شود و برای تولید محصولات غذایی جذاب و قابل فروش استفاده می‌گردد.

صدای محکم حسن که کنار تخته هوشمند ایستاده بود، موجب سکوتم شده از کنار تخته عقب رفتم و هم‌زمان به او نگاه کردم. مطالب کنفرانس نیز همراه با تصویر در تخته نمایش داده شد:

- طیف گسترده‌ای از ماشین‌آلات صنایع غذایی و تجهیزات آن‌ها در این صنایع مورد استفاده قرار می‌گیرد. نقش مهندسی در صنایع غذایی طی دو دهه‌ی گذشته برجستگی چشمگیری کسب کرده است. صنعت فراوری موادغذایی بسیار متنوع، پیچیده و تکامل یافته است. نیاز روزافزون به نواوری فرایند با توجه به تقاضای بازار مصرف وجود دارد. مصرف کننده انتظار تازگی، باارزشی و محصولی را دارد که در بسته‌بندی‌های ضد انعطاف‌پذیر ایمن باشد.

لبخند رضایت روی لب‌هایم گسترده شد. چه قشنگ و مسلط توضیح داد، خیلی لذت بردم و وقتی خودش هم با لبخند نگاهم کرد و خواهان ادامه‌ی مبحث از جانبم شد، با چشمک ریزی به سویش مطلب را به دست گرفتم. انجام این کار گروهی بین من و او باعث تفاوت نوع ارائه شد و همین برای بچه‌ها و حتی استاد جالب و هیجانی گشت که مشتاق به مطالب گفته شده توسطمان که دست به دست می‌شد با نهایت توجه گوش سپردند. هنگام اتمام کارمان وقتی کنار هم در جلوی تخته ایستادیم، کل کلاس برایمان با هیجان کف و سوت زدند که صدای خنده‌ی من و حسن را نیز بلند کرد. صدای تحسین‌آمیز استاد تشویق بچه‌ها را کوتاه کرده، سر من و حسن را به سمتش چرخاند:

- عالی بود! می‌تونم مصمم بگم از بهترین کارها و ارائه‌ها بود، هم نوع مطالب جمع‌آوری شده و هم نحوه‌ی اجراتون، کاملا شگفت زده‌م کردین! به هر دوتون تبریک میگم که نمره‌ی کامل رو تونستین ازم بگیرید که از استاد سخت‌گیری چون من بعید هست.

صدای شوخ حسن کنار گوشم بلند شد:

- استاد نمره‌ی بیشتر رو بایستی به من بدید، بیشتر زحماتش پای من بود. خانم آذرفر مدیر پروژه‌مون بود، بنده هم خر حمالشون!

به سمتش سر چرخانده، چشم غره‌ای همراه با نیشخند به چشمانش زدم، چشمان شیطانش هم‌زمان با لبانش می‌خندید اما حس قدردانی و محبت نگاهش کاملا به وجودم نشست. در کنار صدای خنده‌ی بچه‌های کلاس صدای تنفر‌آمیز سارا توجهات را به سمت خود معطوف کرد، همان‌طور که با حرص بازوانش را می‌فشرد و نفرت‌انگیز ما را از نظر می‌گذراند:

- منم بابا جونم کارخونه‌دار باشه و وضع مالیم فوق خوب‌ها، معلومه پارتیم پیش استاد و دانشجوها هر روز کلفت‌تر میشه!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و سه

کپ کردم! می‌دانستم سارا از همان اولین روزهای دانشگاه از من خوشش نیامده و همیشه حس رقابت داشت؛ اما این اندازه بخل و حسادت را از او انتظار نداشتم، حداقل وجدانش باید این را تایید می‌کرد که من از همان روزهای اول دانشجوی فعال و درس‌خوانی بودم و این قضیه‌ی کارخانه داشتن پدر بزرگم همین چند روز پیش توسط حسن بی‌عقل برملا شده بود. آن‌قدر حس خوب چند لحظه قبل من به سرعت از بین رفت که نتوانستم حس دیگری جایگزینش کنم؛ اما سارا نتوانست از نیش کنایه‌ی پر از حرص حسن در امان بماند.
- جنابعالی بچه پولدارم بودی، بازم به خاطر اخلاق گندت پارتی نازکم پیدا نمی‌کردی چه برسه به کلفتش!
خدای من! به شدت سوزاننده جواب داد که سارا مات مانده با دهانی باز قدرت ابراز سخن دیگری را پیدا نکرد. جو کلاس مسموم شد و بچه‌ها شروع به پچ- پچ کردند. صدای جدی و محکم استاد همهمه را خواباند و سرها به سمتش چرخیدند.
- متاسفم که با این ادبیات سخیف با همدیگه صحبت می‌کنید. من روی شما حساب دیگه‌ای باز کرده بودم، باید بگم اخلاق و ادب حداقل برای شخص من از فعالیت و تیزهوشی بالا توی کلاس اهمیت بیشتری داره و انگار دارید من‌ رو ناامید می‌کنید دوستان!
سر من و حسن از خجالت پایین افتاده بود و حال باقی بچه‌ها را نمی‌دیدم. حسن زیرچشمی مرا می‌پایید، می‌دانست اگر در خلوت گیرش بیاورم، موهای سرش را از دست خواهد داد؛ اما این را نمی‌دانست که جانبداری‌اش از من در برابر معماریان و سارا با وجود انتخاب راه‌های اشتباه چقدر به جان و دلم می‌نشیند.
برای همین خودم را مسبب این توبیخ دانسته، سر به بالا گرفتم. چشمان شاکی استاد را که هم‌چنان روی صندلی‌اش صاف و شق‌ورق تکیه داده بود، ما را کنکاش می‌کرد، دیدم ولی سعی کردم با آرامش و بدون لرزش تن صدایم جواب دهم:
- به بزرگی خودتون ببخشید استاد! دوستان دچار سوءتفاهم شدند، من توی این سال‌ها هرگز از شرایطم برای ناحقی و کاهلی سوئ‌استفاده نکردم، به جان همون بابا جونم که دنیا رو بدون وجودش نمی‌خوام.
لامصب چشمانم پر از اشک شد. یاد عزیز پدر بزرگم هم مرا شکننده می‌کند، آن‌قدر که وجودم به وجودش گره خورده است. چشمان استاد با دیدن نگاه متزلزلم رنگ آرامش گرفت، لب‌هایش به لبخند کوچکی مزین شد، به آرامی سر تکان داد و از ما خواست سر جایمان بنشینیم. بدون نگاهی به جانب سارا روی صندلی‌ام پخش شدم، هم‌زمان دست گرم الهام انگشتان یخ زده‌ی دستم را گرفته، فشرد. تلاقی نگاهمان با دریافت محبت و دلسوزی وجودش کمی آرامم کرد.
حسن که با صورتی درهم و چشمانی شاکی برگه‌های کنفرانس و فلش پاورپوینت را جمع‌آوری کرد با نگاهی خشمگین که به سارا افکند به ته کلاس رفت، قدم‌های محکمش روی زمین شدت ناراحتی و عصبانیتش را می‌رساند.
استاد به کنار تخته آمده، با آرامش نفسش را بیرون داد، دستانش را در جیب‌های شلوارش قرار داد که باز هم باعث کنار رفتن لبه‌های کتک مشکی‌اش شد. رو به همه و نه شخص خاصی شروع به سخن گفتن کرد:
- شرایط زندگی شاید یه جاهایی باعث پیشرفت یا پسرفت ما بشه اما نهایت این جربزه و لیاقت فردی هست که می‌تونه آدم رو توی هر کاری موفق یا شکست خورده بکنه. این تلاش و پشتکار ما هست که می‌تونه پله‌های ترقی رو واسمون هموار کنه و مطمئن باشید پارتی یه روزی و یه جایی تنهات می‌ذاره و این خودت و قدرت ذهن و بدنت هست که می‌تونه از پس مشکلات رهاییت بده، پس دلتون رو به داشتن هیچ پارتی کلفت یا نازکی دلخوش نکنید!
چقدر به جا و آرامش دهنده! درست مثل خودش و شخصیتش! با تمام وجودم برایش دست زدم و نگاه تحسین‌برانگیز و متشکرم به چشمان زیبای مصممش گره خورد، کاش این اتصال که وجودم را نیز همراه با چشم به او متصل می‌کرد تا قیامت گسسته نمی‌شد.

- این دختره داره کم- کم میره رو مخم! شاید باید یه جور دیگه توجیهش کنم.
روی نیمکت زیر درخت نشسته بودیم. من وسط، الهام و حسن هم در یکی از طرفینم، آرش ایستاده روبه‌رویمان متفکر نگاه می‌کرد. سرم به سمت حسن برگشته،  چشمان خسته از این‌همه نامهربانی به یکدیگر را به چشمان شاکی گرد شده‌اش افکندم. تن صدایم هم دلگیر شنیده شد:
- نمی‌خوای بس کنی حسن جان! تا آخر دنیا قراره با مردم بجنگیم که چرا اون‌جور که ما دوست داریم در موردمون فکر نمی‌کنن؟!
بی‌حوصلگی‌ام کمی از خشمش را کاهش داد اما هم‌چنان حق به جانب جوابم را داد:
- اون‌جور که واقعیت داره فکر کنن، نه هر هجوی که به ذهن مریضشون میاد توی جمع نثارمون کنن.
با یادآوری سوتی دادن خودش در این قضیه حرصی شده، گفتم:
- مثل اینکه خود جنابعالی نتونسی جلوی زبون درازت رو بگیری و پته‌ی من رو ریختی توی دایره!
باز هم کم نیاورد:
- گفته باشم! دروغ که نگفتم در موردت! حالا این دختره کمبود داره به وراجی من مربوط نمیشه.
بیشتر به سمتش بدنم را کج کرده، غر زدم:
- اصلا به خاطر عشق یه طرفه‌ی سارا به توئه که همش با من دشمنی می‌کنه.
- بیخود! هیچ‌وقت از دختر عقده‌ای مثل اون خوشم نمیاد!
آرش باز میانداری کرد و توجه‌ی من و حسن را به سمت خودش معطوف کرد:
- ول کنید! ارزش نداره واسه هر چیزی اعصابمون رو خورد کنیم، فعلا که خود استاد رادمنش خوب کلاس و بچه‌هاش رو کنترل می‌کنه.
الهام بلند شده، کنار آرش ایستاد، دستی به چروک افتاده در پایین مانتویش کشید و خوش‌رو لب باز کرد:
- بریم، کلاس بعدی داره شروع میشه، به نظرم به یمن موفقیت کامل شما دو تا توی کنفرانس امروز، من و آرش رو پایان کلاس به یه قهوه‌ی گرم و کیک خوشمزه‌ی کنارش مهمون کنید.

آرش مهربان و خندان نگاهش می‌کرد، با شور و هیجان در برابر کلامش گفت:

- ای جان! حق رو گفتی! این قهوه خوردن داره.

اوه چه با عشق همدیگر را نگاه می‌کردند، دلم خواست! آب دهانم را قورت داده، سر به سمت حسن چرخاندم. عوضی به جای نگاه به آن دو مرا زیر نظر داشت، سر تکان داده بی‌تفاوت گفتم:

- هان! چته! مهمون توییم ها! سر کلاسم قپی اومدی کل کار رو تو در آوردی، پس مهمون کردنم میفته گردنت!

رگه‌ای از شیطنت دوباره به چشمانش نشست:

- باشه، تو جون بخواه!

دوباره چشم غره رفتن از سمت من و هر- هر خندیدن از سمت او! به تایید پیشنهاد الهام از جا بلند شده و در کنار یکدیگر قدم‌زنان به سمت کلاس بعدیمان رفتیم. کمی که الهام و آرش جلو افتادند، حسن که قدم‌هایش را با گام‌های من هماهنگ کرده بود به آرامی گفت:

- دیدی گفتم! می‌دونستم استاد هم بهت حس داره! از روز اول این حستون دو طرفه بود.

به آنی بدنم یخ زد و سر جا ایستادم، حسن دو قدم جلو افتاده را برگشت و چشم در چشمم مقابلم ایستاد. در کنار همان نگاه‌های شیطنت‌بارش روی لب‌هایش لبخندی مهربان نشسته بود. ناباورانه کتمانش کردم:

- چی میگی حسن؟! چه حسی؟

مصمم جواب مرا داد:

- با شعر امروزش و نگاه هوایی شدش به ضرس قاطع میگم، کل کلاس هم فهمیدن چه برسه به حسن تیزفهم!

اگر حالت عادی داشتم، حتما برای این لقب جدیدی که به خود داد، سر به سرش می‌گذاشتم اما ناشیانه قصد مخالفت با نظرش را داشتم:

- نه‌خیر! یه بیت شعر که منظوردار نیست! استاد دایم در حال شعر گفتنه!

حسن دست در جیب‌های شلوارش کرده، قدمی به من نزدیک شد و با نگاهی عمیق‌تر و مطمئن‌تر گفت:

- ببین سیاه سوخته! این خط و این نشون که استاد از تو هم عاشق‌تره! حالا هی فاز منفی گرفتی دلیل غلط بودن حرف من نمیشه، یادت باشه من خودم مردم و حال یه مرد رو از تو بهتر می‌فهمم.

دست از زیر و روکردن نگاه ناباورم کشیده، سرش به مسیر طی شده توسط الهام و آرش کج شد، هم‌زمان گفت:

- بیا بریم، بعدا خودت میای میگی حسن دمت گرم آن‌قدر مردشناسی!

با ندیدن عکس‌العملی از جانبم پفی کشیده، دستانش را در آورد، آستین مانتویم را گرفته مرا به سمت جلو و حرکت وا داشت.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و چهار

- خانم آذرفر! یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟!
با قرار گرفتن استاد کنارم، حواسم از صحبت با الهام به سمت ایشان پرت شد. در حیاط دانشگاه مقابل هم ایستادیم، حسن و آرش را دیدم که از درب خروجی دانشگاه بیرون رفتند.
- بله استاد! خواهش می‌کنم.
الهام قبل از به سخن در آمدن استاد با اجازه‌ای گفت و با تکان سرش به سمتم راهش را به جانب خروجی دانشگاه کج کرده، دور شد.
- اگه براتون مقدوره امروز هم من رو همراهی کنید، دوست دارم شما رو با یه آدم خاص آشنا کنم.
متفکر نگاهش کردم. همراهی دوباره با ایشان و حضورش به تنهایی در اتومبیلم این‌بار برایم سخت‌تر و از آن طرف خواستنی‌تر به نظرم آمد؛ اما ادب حکم می‌کرد، پیشنهادشان را بپذیرم و البته قلبم از این همراهی با شعف بیشتری به تپش افتاد.
- حتما! خوشحال میشم!
امان از لبخند نمکین کنار لبش که بیشتر دل از من بینوا می‌ربود. در پارکینگ دانشگاه به کنار اتومبیلم رسیده و هر دو سوار شدیم. با وجودی‌که فکر می‌کردم، دوباره از اتفاق امروز کلاس سخن به میان آورد اما ساکت مناظر اطراف را نظاره می‌کرد. بعد از طی مسیری رو به من کرده، گفت:
- لطفا همین حوالی ماشین رو پارک کنید، قراره بریم داخل اون رستوران!
با انگشت اشاره، رستوران را نشانم داد. سرعت را کم کردم و متعجب از اینکه انتظار هر جایی جز این مکان را داشتم، جای مناسب برای پارک کردن را پیدا کردم. بعد از پارک ماشین دوشادوش هم وارد رستوران شدیم. رستوران جمع و جور و نقلی به نظر می‌رسید اما بسیار تمیز و آراسته، با دکوراسیون چوبی و نخودی رنگ و تابلوهایی از شهرها و مکان‌های باستانی کشورمان. در این ساعت بعدازظهر تعداد مراجعین انگشت‌شمار بود. استاد به میزی که گوشه‌ی سمت راستی رستوران قرار داشت، نزدیک شد که پسر جوانی پشت سیستم نشسته و مشغول بود. با صدای سلام استاد، چشمان پسرک از صفحه‌ی سیستم به رویش بالا آمده، لب‌هایش به لبخند از هم باز شد، سریع به احترامش ایستاد.
- جناب معراج! چه عجب از شما! خوش اومدین.
استاد به سمتش نزدیک‌تر شده با هم دست دادند.
- سرآشپز ما کجا تشریف داره؟!
پسر همچنان خندان سر تکان داده، جواب داد:
- طبق معمول به قول خودش داخل مطبخ!
- اگه مزاحمش نیستم صداش کن.
به سمت یکی از میز و صندلی‌های نزدیکمان اشاره زده گفت:
- شما بشینید از ساعه صداش می‌زنم.
با تعارف استاد روی صندلی نشستم و خودش هم با در آوردن کتش و انداختن روی پشتی صندلی به آرامی نشست، کیفش را روی صندلی خالی کناری‌اش قرار داد. پسرک با لبخند از پشت میز بزرگ بیرون آمده به سمت انتهایی رستوران رفت. چقدر فضای رستوران گرم و دلنشین بود. بوی عود خوش بویی که پراکنده بود به مشامم خوش آمد و با لذت به اطراف نگاه چرخاندم. استاد سرش به موبایلش گرم بود که صدای پیامک گوشی‌ام مسیر نگاه مرا به سمت کیفم کج کرد. با در آوردن آن و نگاه به صفحه، اسم حسن باعث به زیر کشیده شدن لبانم زیر دندان شد، مطمئن بودم متلکی کلفت در کمینم هست.
- حالا دیگه با از ما بهترون می پلکی و ما رو به هیچ جات نمی‌گیری! خوب لامصب حداقل یه پیامک بزن بدونیم زنده‌ای!
ازدست این حسن، ولی درست گفت. آن‌قدر ذوق زده شده بودم که اصلا قرار و دوستان را از یاد بردم. سریع تایپ کردم:
- من زنده‌ام نترس. از بچه‌ها عذر بخواه!استاد ازم خواست تا جایی باهاش برم.
پیام بعدی‌اش بعد از اندکی رسید:
- بچه‌ها میگن نوش جونت ولی من میگم کوفتت شه تک‌خور!
می‌دانستم اذیت می‌کند، پس من هم او را اذیت کردم:
- باشه عشقم یادت می‌کنم! دوست دارم!
لبخند شیطانی که کنار لبم جا خوش کرد، کاملا خارج از اختیاراتم بود؛ اما پیام آخرش، یک‌طوری سردرگمم کرد که لبخندم محو شد:
- منم!
- مشکلی که نیست؟!
سرم به سمت استاد بالا آمده، نگاه دقیقش به چهره‌ام نشست، به زور لبخند کوچکی زدم:
- نه همه چی اوکیه!
هم‌چنان با ریزبینی کنکاشم می‌کرد که صدای دو رگه و مردانه‌ای نزدیکمان شنیده شد:
- احوال معراج بی‌معرفت؟!
استاد بلند شد و با لبخند جواب داد:
- چطوری رسول جان؟!
من هم ایستادم و اما رسول که استایل و تن صدایش کاملا مرا به خودش معطوف کرد. قد بلند و فربه با صورتی تپل و دوست‌داشتنی، لباس سفید مخصوص آشپزی پوشیده، ریش و سبیل پر پشت مشکی صورتش را در بر گرفته بود، هم‌زمان با دست دادن با استاد کلاه سفید آشپزی‌اش را از سر در آورد و موهای فر مشکی‌اش روی پیشانی موج خورد. تقریبا هم‌سن و سال با استاد می‌زد. وقتی چشمانش رو به من نشست با لبخندی محجوب سلام دادم. کاملا خودمانی به حرف در آمد:
- سلام از ماست بانو! ولی آفتاب از کدوم طرف در اومده ما معراج رو همراه با یه بانوی زیبا زیارت می‌کنیم؟!
صدای استاد شاکی به گوش رسید و من شرمگین سر به پایین افکندم.
- رسول! چرت نگو! خانم آذرفر از شاگردای خوب من توی دانشگاه هستن. ماشینم امروز تعمیرگاه بود، زحمت رسوندنم افتاد با ایشون!
سرآشپز هم‌چنان که مشتاق ما را از نظر می‌گذراند به نشستن دوباره تعارف کرد، وقتی هر سه نفر نشستیم، دوباره لب به سخن باز کرد:
- در هر صورت این از اتفاقای نادر توی دنیاست! حتما از شاگردای استثنایی و خاص جناب استاد به‌شمار میرن که ما رو هم به دیدارشون مزین فرمودین.
انتظار داشتم که استاد باز با لحنی انتقادی به او بتوپد، اما کاملا با آرامش جوابش را داد:
- استثنایی و خاص که هستن ولی خواستم ازشون که با یه آدم خاص دیگه هم آشناشون کنم.

رسول رو به من همراه با پوزخند گفت:

- اگه منظور معراج از خاص بنده باشم، قطعا به خاطر غذاهایی هست که یا اینجا خورده یا برده منزلش. گشنه نموندنش رو مدیون منه بانو!

ابروانم بی‌اختیار کمی بالا پریدند، با چشمانی مشتاق به استاد نظر انداختم. دستانش را روی میز گذاشته، درهم فرو برده بود و با لبخند ریزی به رسول چشم دوخته بود. حال می‌فهمیدم، واقعا برای استاد خاص شده‌ام که مسایل خصوصی زندگی‌اش در اختیارم قرار گرفته می‌شد.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و پنج

چشمانش بین من و رسول چرخ خورد و این‌بار با لحنی کاملا خودمانی گفت:

- از اینکه دست‌پختت حرف نداره که هیچ اما دوست دارم واسه خانم آذرفر از تحولی که توی مسیر زندگیت دادی و به جای مهندس صنایع غذایی شدی سرآشپز، تعریف کنی.

تعجبم بیشتر شد، تکیه‌ام را از صندلی جدا کرده به میز نزدیک شدم، مثل استاد دستانم را روی میز درهم گره زده با صدایی شگفت‌زده از او پرسیدم: 

- واقعا؟! خیلی تصمیم سختی بوده نه؟!

رسول با آرامش هوف کشید و به صندلی‌اش تکیه داد، کلاه آشپزی سفیدش که روی میز گذاشته بود، نظرم را به خود جلب کرد تا اینکه خودش لب به پاسخ سوالم گشود:

- نه اتفاقا! من رفتم پی علاقه‌م و البته استعداد اصلیم. خیلی به خاطرش با خونواده‌م جنگیدم. پدرم کسر شئنش می‌شد که توی فامیلش بپیچه پسر کوچیکش درس و دانشگاش رو ول میکنه و میره آشپز میشه، آخه خونواده‌ی من همشون تحصیل‌کرده و دکتر و مهندسن. از بچگی توی سرم فرو کردن که یا باید دکتر بشی یا مهندس! تا یه جاهاییم زورشون چربید، وقتی به زور لیسانس گرفتم، هر چی بهم اصرار کردن برم دنبال فوقم زیر بار نرفتم. دیگه سنم بیشتر شده بود، احساس استقلال می‌کردم. یک‌ سال با اصرار پدرم توی کارخونه‌ی دوستش مشغول به کار شدم؛ اما حالم هر روز بدتر میشد. صبح که بلند می‌شدم تا برم سر کار، انگار دارم میرم پای چوبه‌ی دار. بالاخره یه روز زدم زیر همه چیز، از خونمون زدم بیرون و رفتم توی رستوان دوستم مثل یه شاگرد شروع به کار کردم، سخت بود بله اما باهاش حالم خوب بود.

به میز نزدیک شد و مثل ما دستانش را رویش قرار داد، لبه‌ی کلاه آشپزی‌اش را با انگشت انگار نوازش می‌کرد، چشمش از روی کلاه بالا آمده و به چشمان متحیر من دوخته شد:

- شاید واسه شما هم عجیب باشه یا من رو خل و چل بدونی که کار تمیز مهندسی رو ول کردم و شروع کردم پیاز و سیر خورد کردن، اما من عاشق بوی پیاز و سیرم! عاشق پخت و پزم. وقتی مشتریام از دست‌پختم تعریف می‌کنند، بهترین حال دنیا رو پیدا می‌کنم و همین به اخم و ناراحتی خونواده‌م ارزید، چون مگه قراره چند بار زندگی کنم که اونم به میل خودم نباشه. اگه کار من باعث آزار و صدمه به دیگران نشه و حالم رو خوب کنه به همه چیز توی دنیا میرزه.

صدای مهربان استاد سرم را به سمت خودش گرداند:

- این رمز درست زندگیه! راضی بودن ازخودت! تا خودت رو دوست نداشته باشی، نمی‌تونی هیچ‌کس رو دوست داشته باشی.

رو به رسول با نگاهی تحسین‌‌برانگیز ادامه داد:

- و شدی یکی از بهترین سرآشپزهای این شهر! الان خونواده‌ت قطعا بیشتر و بهتر بهت افتخار می‌کنن.

رسول با خنده دستی به موهایش کشید و گفت:

- دیگه قبول کردن ولی مطمئنم از جانب پدرم هنوز از ته دل نیست، یه جورایی مجبور شد عضو ناخلف خونواده‌ش رو تحمل کنه!

سریع سوالم را به زبان آوردم:

- توی دانشگاه با استاد آشنا شدین؟

- بله! هم‌کلاسی بودیم تا معراج رفت دنبال پیشرفت توی مهندسی و بنده پیشرفت توی آشپزی!

قهقهه‌زنان خندید تا وقتی‌که دستان استاد دست‌های قرار گرفته روی میز او را در بر گرفت:

- و البته بهترین و بامعرفت‌ترین رفیق واسه من شدی!

رسول با لبخند و چشمانی متشکر دستان او را فشرد و گفت:

- قطعا دو طرف بوده این رفاقت معراج جان! ولی نگفتی خانم آذرفر رو آوردی تا سرنوشت من رو بدونه که راه درست رو بره؟

حواسم به استاد جمع شد، بدون نگاه به من رو به رسول با لبخند گفت:

- نه خیر! ایشون ماشالاه دختر عاقلی هستن! آوردمش از اون کباب‌های خوشمزه‌ت بخوره ایشون هم مشتری دائمیت بشه مثل من!

رسول دوباره غش- غش خندید، به طوری‌که از شدت خنده چشمانش بسته شد. خنده‌های از ته دلش کاملا مسری بود و به جان آدم منتقل می‌شد، همراه با او من هم خندیدم. حالم امروز واقعا با دیدن او خوب شد، از آن هم بهتر شد، وقتی برایمان سینی بزرگی از انواع کباب‌های خوشمزه آماده کرد و با وجود خوردن نهار با اصرار استاد همراهیمان کرد. همان‌طور که عاشق آشپزی بود، عاشق خوردن هم بود و حتی اگر میل چندانی هم نداشتم با دیدن طرز خوردنش کاملا اشتهایم باز شد. من به یمن شرایط خانواده در رستوران‌هایی گران‌قیمت غذا صرف کرده بودم اما کباب‌های رسول به شدت لذیذ و درجه یک بودند، به طوری‌که یادم نیامد جای دیگری به این خوشمزگی خورده باشم.

 

- استاد ولی من خوب متوجه شدم چرا خواستین با سرآشپز آشنا بشم!

تک نگاهی به صورتم انداخته، کمی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد.

- خب چی رو متوجه شدی؟!

کمی سرعت ماشین را کم کردم تا تمرکزمان بیشتر روی حرف‌هایم جلب شود:

- خواستین بهم بفهمونین داشتن کارخونه‌ی اجدادی نباید باعث بشه من دست از علایق شخصیم بردارم، این‌جور نباشه به خاطر شغل خانوادگیم شانس خودم رو توی کاری که بیشتر توش استعداد دارم از دست بدم.

- آیا این‌جوره یا واقعا به این رشته و شغل علاقمندین؟!

نگاهی کوتاه به صورتش انداختم که با لبخندی محو تماشایم می‌کرد، با اطمینان جواب دادم:

- درسته که شغل آبا و اجدادیم هست، ولی من واقعا این رشته رو دوست دارم. بر عکس شرایط سرآشپز خانواده‌ی من انتخاب رو همیشه در اختیار خودم قرار داده و راهی که من تا حالا اومدم با تشویق اونا ولی تصمیم خودم بوده.

نگاهش به بیرون ماشین تغییر مسیر داده زیر لب چه عالی حسرت‌باری زمزمه کرد و با صدایی بلندتر ادامه داد:

- باقی مسیر رو خودم می‌رفتم! خیلی دیرتون شد!

حین عوض کردن دنده نگاهی سرسری به او که از شیشه‌ی جلویی جاده را می‌نگریست، انداختم:

- رفیق نیمه راه نیستم استاد! در ضمن به مادرم زنگ زدم، مشکلی نیست!

باز بدون نگاهی به جانبم نفسش را بیرون و سر تکان داد:

- در اولین فرصت ماشینم رو عوض می‌کنم، به خاطر جابجایی منزلم وقت نشد اما زمستون بشه قطعا بیشتر اذیت می‌کنه.

با لبخند ادامه دادم:

- تا ماشین جدید بخرین مال من قابلتون رو نداره! اگه با راننده هم خواستین فقط کافیه یه تک زنگ بزنین بهم!

شوخی من باعث شد، سر کج کرده و نگاهم کند. باز هم غوطه‌ور شدن در دریای عمیق و سیاه چشمانش! برای اینکه در آن غرق نشده و جان خودم و او را به خطر نیاندازم سریع نگاه گرفته، متمرکز رانندگی‌ام شدم. نگاه متشکرش جانم را گرم کرده، نفسی نامحسوس کشیدم.

- از شما به ما زیاد رسیده بانو! اما خیلی دوست دارم شماره‌ت رو داشته باشم.

چشمانم گرد شد، نه از بانو شنیدن از جانبش که برای اولین‌بار بسیار دلچسب بود، بلکه از درخواست گرفتن شماره‌ی موبایلم.

مثل اینکه به قول حسن عشقم یک‌طرفه نمانده، به شدت عجول هم هست و پله‌های پیشرفت را به سرعت در می‌نوردید.

خواستم ذوق و هیجانم را مخفی کنم، پس باز هم از در شوخی وارد شدم:

- با کمال میل استاد! راننده شخصی شما بودن هم افتخاره!

هر چند دیگر جرئت چشم دوختن به چشمانش را پیدا نکردم و کاملا ناشیانه حواسم را معطوف به رانندگی نشان دادم.

وقتی استاد وارد خانه‌اش شد، با شگفتی به شماره‌اش که بعد از گفتن من میسکال انداخت تا سیوش کنم، نگاه کردم. به این زودی برایش متفاوت شدم. وقتی روز اول جدیت و شخصیتش را دیدم، هرگز گمان نمی‌بردم در عرض چند ماه به شماره‌ی شخصی‌اش دسترسی پیدا کنم، مخصوصا که تایید کرد این شماره با شماره‌ی کاری‌اش که دست افراد زیادیست، متفاوت بوده و تنها در اختیار نزدیکان و دوستانش قرار می‌گیرد. خندیدم و گوشی را روی همان صندلی که لحظاتی قبل رویش نشسته بود، گذاشتم. حین رانندگی به خودم برای وارد شدن به دنیای زیبای عاشقی خوش‌آمد گفتم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و شش

استاد وارد مینی‌بوس شده، نگاهی اجمالی انداخت.

- همگی سوار شدید دیگه! کسی که جا نمونده؟!

اکیپ دوستانه‌ی ما صندلی‌های آخر مینی‌بوس را اشغال کرده، کنار همدیگر نشسته بودیم که حسن شروع به خوش‌مزگی کرد:

- استاد رضا کپک نیست! فکر کنم توی آزمایشگاه داخل انکوباتور جا مونده!

خودش غش- غش خندید و چند تایی از هم‌کلاسی‌ها نیز همراهی‌اش کردند. کمی خودم را خم کرده به او که صندلی انتهایی کنار پنجره را اشغال کرده بود، چشم غره رفتم، به آرامی طوری‌که فقط اکیپمان بشنود، گفتم:

- ببندحسن! هنوز راه نیفتاده شروع کردی.

استاد همان‌طور که به بیرون نگاه می‌انداخت با آرامش پاسخگو شد:

- نه رضا رو خودم فرستادم اتاق کارم تا برگه‌های تصحیح شده‌ی آزمون میان ترم رو واستون بیاره.

حسن تکیه داده پوف کشید، به آرامی زیر لب غر زد:

-خوش به حال رضا پس! مثل بعضیا واسه ایشون متمایز شده از بقیه!

کنایه و حسادتش را نادیده گرفته، من هم تکیه‌زنان صاف نشستم. چشمم به الهام نشسته در کنارم و آرش بغل دستش افتاد که به آرامی پچ- پچ می‌کردند، این دو چه زمانی مذاکراتشان به سرانجام می‌رسد تنها خدا می‌داند!

- خب رضا هم اومد! بچه‌ها آماده باشید که چند دقیقه بعد راه بیفتیم.

استاد با لبخندی محو حرفش را زد و کنار راننده‌ی مینی‌بوس قرار گرفت. رضا هن- هن کنان از پله‌ها بالا آمد و به استاد که به جانبش سر کج کرده بود، گفت:

- استاد حله! آوردمشون.

- ممنون رضا! برسون دست بچه‌ها و بشین تا راه بیفتیم.

با صورتی بشاش چشمی گفت و مشغول دادن برگه‌ها شد، تا برگه‌ی حسن به دستش رسید، زیرزیرکی رو به او گفت:

- خود شیرین دست بردار از کارات! با این خوشمزگی‌هات به جایی نمی‌رسی ها!

رضا بدون حرفی شانه بالا انداخته، خنده‌ای زد و به کارش بی‌تفاوت ادامه داد. حسن حرصی شده رو به ما گفت:

- تو رو خدا ببینید! اینم واسه من شاخ شد!

توجه‌ی آرش که به برگه‌ی حسن شد، با تعجب صدایش را بلند کرد:

- حسن ببین نمره قبولی آوردی!

حسن چشمکی به من انداخته و جواب داد:

- با وجود ملودی بیشتر باید می‌گرفتم، سیزده که نمره نشد! تازه نحسم هست.

چشم غره‌ام به او تکمیل نشده بود که رضا برگه‌ام را به دستم داد، سپس روی صندلی‌اش نشسته و راننده با دیدنش از درون آینه شروع به حرکت کرد. نگاهم روی نمره‌ام نشست، نوزده زیبایی که به من داده بود، از صد تا بیست هم بیشتر چسبید و از آن بیشتر بیت شعری که در جواب من  (سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی  ارنی نگفته گفتی دو هزار لن ترانی) نوشته بود، باعث افتادن برقی چشمگیر در دیدگانم شد.

- من چو موسی مانده‌ام اندر غم هجران تو

هیچ دانی تا جواب لن ترانی چون کنم!

- این انصافه تو نوزده بگیری، بعد شانس من سیزده کوفتی بشه!

حسن عوضی تا جای ممکن خود را کش داده به برگه‌ی من نگاه می‌کرد، سریع از معرض دیدگانش دور کرده، داخل کیفم فرو کردم. کافی بود دست خط استاد را می‌دید و تا پایان بازدید دست از سر من بر نمی‌داشت.

 

- خب بچه‌ها توی این مکان دانه‌های روغنی داخل این سیلوها نگهداری میشه، هدف از ذخیره‌سازی و آماده کردنشون قبل از روغن‌کشی و استخراج، ایجاد شرایطی هست که بازده روغن در حداکثر مقدار و روغن خام هم کیفیت خوبی داشته باشه. جداسازی و استخراج روغن‌ها از دانه‌های روغنی یک شاخص مشخص و اختصاصی از تکنولوژی روغن محسوب میشه.

بزرگی و عظمت سیلوها آدم را به شگفتی می‌رسوند، با وجودی‌که هوای داخلش سنگین و نامطبوع به مشام می‌رسید ولی برایم بسیار جالب بود. در صورتی‌که بازدید کارخانه برایم تازگی نداشت و بارها از کودکی به کارخانه‌ی بابا جون رفته بودم؛ اما کارخانه‌ی تولید روغن جذابیت دیگری داشت، شاید هم به خاطر وجود استاد رادمنش بود که متخصصانه و با نهایت دقت و علاقه قسمت‌های مختلف را به ما نشان داده و تشریح می‌کرد. صدای حسن زیر گوشم حواسم را به سمتش معطوف کرد:

- چه بوی مشمئز کننده‌ای میاد اینجا ملودی! بوی حیوون مرده میده! پشیمون شدم از انتخاب رشته‌م!

کاملا در پاشنه‌ی پا به سمتش چرخیدم، صورت جمع شده و درهمش نیشم را باز کرد:

- النگوهات نشکنه تی‌تیشی! پس این بنده‌های خدا آدم نیسن اینجا کار می‌کنن؟!

- بچه‌ها دستگاه الک یا اسکرین برای پاک‌سازی دانه از مواد اضافی مثل سنگ و خاک ساخته شده که ابتدای خط روغن‌کشی مورد استفاده قرار می‌گیره.

حسن به سمت استاد نزدیک شده، ناله‌وار گفت:

- استاد تحمل فضاش خیلی سخته!

استاد لبخندی زده گفت:

- قسمت پوسته‌گیری و صمغ‌گیری دانه‌ها معمولا بوی نامطبوع داره ولی خوبه که حال کارگران این بخش رو درک کنین. فردای روز اگه رییس شدین، حداقل هواشون رو بیشتر خواهید داشت.

رضا پوزخندزنان متلک کلفتی رو به حسن انداخت:

- بدبخت کارگرهایی که بیفتن زیر دست حسن!

بچه‌ها بلند خندیدند اما حسن با چشم و ابرو تهدیدش کرد، رضا با چشمکی ناشیانه جوابش را داد. از آن زمانی‌که استاد رادمنش به رضا توجه‌ی خاص پیدا کرد، باعث بالا رفتن اعتماد به نفسش شده بود، دیگر در برابر اذیت‌های حسن کوتاه نیامده و حداقل کلامی مقابله‌به‌مثل می‌کرد.

وقتی به ترتیب از این قسمت کارخانه خارج شدیم، خود را به حسن نزدیک کرده، کنار گوشش لب زدم:

- دیگه جبر و جبروتت ریخته پایین سلطان! مخصوصا با این ناز کردنات بچه مامانی!

صورتش که به سمتم چرخید، با نیشخند ردیف دندان‌هایم را به خورد نگاهش دادم، بیشتر حرصی شد اما با صحبت استاد از زدن حرفش صرفه‌نظر کرد:

- دوستان این قسمتی که واردش میشیم، دومین مرحله‌ی تولید هست. فشردن و روغن‌گیری دانه‌های روغنی که به دو صورت استخراج به روش مکانیکی و یا کمک‌گیری به وسیله‌ی حلال‌هاست.

با چرخش و ورود استاد به قسمت مورد نظر، حسن هم همان‌طور که از من فاصله می‌گرفت، گفت:

- جواب متلکت بمونه بعدا!

سرخوش از اینکه توانسته بودم حرصش را در بیاورم، لبخندزنان پشت سر بچه‌ها به حرکت به سمت جلو ادامه دادم.

- مرحله‌ی سوم از مراحل تصفیه بلیچینگ یا رنگ‌بری هست که با حرارت دادن و اضافه‌ی خاک رنگ‌بری ترکیبات رنگی همچون کلروفیل و کاروتن از روغن جدا میشه.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و هفت

با وجود خستگی، اما بازدید از قسمت‌های مختلف بسیار آموزنده و جالب و چهره‌ی رضایتمند دانشجوها بیانگر موفقیت‌آمیز بودن این اردوی درسی بود. بیرون کارخانه روی نیمکت‌های کنار محوطه نشسته، کیک و آبمیوه می‌خوردیم که استاد ایستاد و رو به ما گفت:

- بچه‌ها می‌دونم خیلی خسته شدین ولی دلم نمیاد بازدید این قسمت رو از دست بدید.

شور و حال و علاقه‌ی استاد باعث به وجد آمدن دانشجویان شد، همگی از جا بلند شده و برای بازدید قسمت مورد نظرش موافقت خود را نشان دادند. پشت سر استاد شروع به حرکت کردیم که او به صحبت‌هایش در حال راه رفتن ادامه داد:

- این قسمت برای تعمیرات نما داربست نصب کردن، مواظب زیر پاهاتون هم باشید که مواد و مصالح زخمیتون نکنه.

برای رد شدن از لابه‌لای داربست‌ها صف منظممان به هم خورده و سعی می‌کردیم با احتیاط مسیر را طی کنیم. به نزدیکی‌های سوله‌ی مورد نظر رسیده بودیم که حسن خود را به سمتم نزدیک کرده، فاصله‌اش را با من به کمترین حد امکان رساند. استاد کنار درب وردی سوله ایستاده، بچه‌هارا به داخل هدایت می‌کرد. نگاه خصمانه‌ی سارا قبل از داخل شدنش به چشمانم نشست، انگار به جانم چنگ انداخت. در حال راه رفتن به سمت حسن صورت برگردانده، نگاهش کردم:

- تعارف نکن! اگه خسته‌ای بپر رو دوشم!

چشمانش از شعف برق زد و خندان جواب داد:

- ای به چشم! اتفاقا خیلی خسته‌م  !

هنوز کامل حرف حسن را نشنیده بودم که بمبی صدا داد، سرم گیج خورد و گردنم به سمت جلو با صدا چرخید. داربست آهنی جلوی چشمانم نقش گرفت و دنگی که در سرم همچنان می‌پیچید، با سر به داربست برخورد کرده بودم. صدای مسخره‌آمیز حسن با آخ و اوخ کشان بلند شد. هنوز گیج- ویج بودم که دستان شخصی مرا به سمت خودش گرداند، با بلند کردن سرم، چشمانم که احتمالا به دلیل ضربه سرخ و اشکی شده بود به چشمان مشکی نگران استاد نشست. آن‌چنان دلواپس نگاهم می‌کرد که کم مانده بود، زار بزنم.

- خانم آذرفر! حالت خوبه؟! سرت درد نمی‌کنه؟! ببینم خون نمیاد؟ نشکسته باشه!

لعنتی! یک مقدار عقب‌تر برو! بوی عطرش مستم کرده بود! تا به حال از این فاصله‌ی بسیار نزدیک او را ندیده بودم! به سختی لب زدم:

- خوبم استاد! نگران نباشید! چیزی نشد!

- اوه ملودی! زدی داربست کارخونه رو قور کردی! حالا باید خسارت بدیم!

با همان استایل رو به حسن صورت گرداند که ناباورانه ولی با همان رگه‌های شیطنت و طنز کلامش نگاهم می‌کرد:

- آقای وحیدی آخه همچین جاییم آدم شوخی می‌کنه؟! 

- استاد به خدا تقصیر من نبود! خودش حواسش به جلو پاش نیست!

بچه پررو برای اینکه خود را بی‌گناه جلوه بدهد، من را ضایع کرد، به یادم می ماند این حمایت بزرگت دوست عزیز!

- شما با حرف زدن حواسش رو پرت کردی دیگه! سرش خیلی محکم خورد!

اوه! یکی بیاد استاد را بگیرد! چقدر عصبانی به نظر می‌رسید! حسن جا خورد، به گونه‌ای که چشمان گرد شده‌اش بین من و استاد می‌چرخید. با شنیدن صدای نگران الهام سرم به سمت او گردید و باعث افتادن دست استاد شد.

- ملودی چی شدی؟!

همراه با آرش نزدیکمان شدند، چشمان آن دو نیز به روی دست نشسته‌ی استاد روی شانه‌ام چرخ کوتاهی خورد.

- هیچی بابا! خوبم! سرم خورد به داربست ولی چیزی نشد.

استاد دوباره اصرار کرد و من باز اسیر نگاه‌های خاص متلاطمش شدم.

- یه نگاه بنداز سرت باد نکرده یا زخمی نشده باشه؟

چشمان پر از اشکم را مهار کرده، سر به پایین انداختم:

- نگران نباشید استاد! واقعا چیزیم نشده!

خجالت کشیدم! از نگاه‌های سوزناکش و دل‌نگرانی بیش از حدش! خدا را شکر کردم که من وحسن جزو نفرات آخر بودیم و همگی بچه‌ها وارد سوله شده بودند. آرش و الهام هم احتمالا به دلیل تاخیر ما برای ورود دوباره برگشته بودند. حتی بچه‌ی کوچک هم با دیدن این رفتار او پی به وجود علاقه‌ای بیش از شاگرد و استادی می‌برد. دست الهام روی مقنعه‌ام نشسته، کمی بالایش داد:

- خب بذار ببینیم چی شده؟ دقیقا کجای سرت خورد؟

دست الهام را گرفته، کمی از جانبشان فاصله گرفتیم. قسمتی که با داربست برخورد داشت را نشانش دادم، بادقت نگاه کرد و گفت:

- نه چیز خاصی معلوم نیست! زخم هم نشده!

مقنعه‌ام را که مرتب کردم، هر دو به جانب استاد نگاه کردیم. آرش دست در جیب و نگران کنار حسن ما را می‌پاییدند، استاد با آزاد کردن نفسش لبخند محوی زده، گفت:

- خدا رو شکر! پس اگه اوکی هستید، بریم داخل سوله.

من هم با لبخند کمرنگی روی لبم به تایید حرفش سر تکان دادم و پشت سر بچه‌ها به سمت سوله به راه افتادم. بعد از وارد شدن بدانجا استاد کنار دستگاه مورد نظرش ایستاد و با زدن تک سرفه حواس بچه‌ها را که از فاصله‌ی نبودنمان استفاده کرده و با همدیگر حرف می‌زدند به سمت خودش جلب کرد.

- بعد از همه‌ی ایراداتی که به روغن‌های تولید شده به روش گرم وارد شد و به وضوح دیدند که این روغن‌ها باعث بروز بیماری‌هایی مانند: سرطان سینه در بانوان، بیماری‌های قلبی و عروقی، کمبود انرژی و بی‌حالی، ناباروری و ام- اس میشه، روشهای زیادی برای رهایی از این مشکلات بودند که یکی از آن‌ها روغن‌گیری به روش پرس سرد بود، این روش بیشتر برای افرادی محبوبه که کیفیت رو ببه کمیت ترجیح میدن، چرا که وقتی از این روش برای روغن‌گیری استفاده میکنن، روغن دانه‌هایی مثل کنجد یا بادام زمینی به صورت کامل گرفته نشده اما در عوض روغنی با کیفیت و بدون ضرر به دست میاد. از جمله این دستگاه‌ها با این روش، می‌تونیم به دستگاه روغن‌کشی پرس سرد کالیبر هشتاد و پنج میلیمتر اشاره کنیم.

جالب بود! مقدار حرارت وارد شده از طریق این دستگاه فقط چهل درجه‌ی سانتی گراد بود و همین باعث می‌شد هیچ آسیبی به روغن استخراج شده، وارد نشود.

با وجود استاد و معلومات زیادش، علاقه‌ی من به رشته تحصیلی‌ام روز به روز افزایش پیدا می‌کرد، مخصوصا این اردو بسیار به مذاقم خوش آمد و هر چند ضربه‌ی وارد شده به سرم تا پایان شب اذیتم کرد؛ اما رفت و برگشت با جمع دانشجویان و شوخی وخنده‌هایمان درمینی‌بوس با راننده خاطره‌ی شیرینی از این روز را در یادم ماندگار کرد و عکس‌های یادگاری که داخل کارخانه ومینی‌بوس انداختیم، بسیار خاطره‌انگیز و زیبا شدند.

هنگام پیاده شدن از مینی‌بوس رو به استاد که کنار پله‌های خروجی ایستاده بود، کرده و با لبخند کوچکی گفتم:

- واقعا عالی بود استاد! خسته نباشید!

هم‌چنان عمیق و با دقت تماشایم می‌کرد:

- مطمئن باشم که سرت مشکلی پیدا نکرده؟

لبخندم وسعت گرفت:

- بله استاد! نگران نباشین! در ضمن بادمجون بم آفت نداره!

کمی لبش از رد لبخند شکل گرفته، کش آمد، با صدای آرام‌تری جوابم داد:

- به چشم من که انار سرخ خوش‌رنگ به نظر می‌رسی!

جان! دوباره هنگ کردم! نیشم که کامل جمع شده، مردمک چشمانم از تبادل احساسش سردرگم به جان چشمانش افتاد، بدون آنکه از شخص من اجازه‌ای بگیرد. با التماس منعش کرده، آب دهانم را قورت دادم. سر به پایین انداخته، صدای گرفته‌ام زخمی به گوش رسید:

- با اجازه‌تون! خدا نگهدار!

می‌شد گفت که خود را از داخل ماشین بیرون پرت کردم و بدبختانه‌تر اینکه حسن با آن چشمان وحشی‌اش کمی آن‌طرف‌تر از مینی‌بوس انتظارم را می‌کشید. نفسم را به آرامی خالی کرده، سعی کردم عادی کنارش قرار بگیرم؛ اما تا به اورسیدم، متلکش را به سرم آوار کرد:

- استاد دیگه زیادی نگرانته! خب جاش رو نشونش می‌دادی، خیالش راحت می‌شد.

با حرص از لبه‌ی آستین لباسش گرفته، همراه با خودم او را کشاندم و حرصی‌تر گفتم:

- میشه لالمونی بگیری! آبروم رفت با این افتضاح حواس پرتیم! مقصرش هم تویی حسن!

همان‌طور که کنارم کشیده می‌شد، این‌بار با لحن خنده و شیطنت گفت:

- آهان! باز همه چی افتاد سر کله‌ی من بدبخت! داربست کور بود تو رو ندید مقصرش منم!

فایده نداشت! کل- کل کردن با این بشر فقط بیشتر سر خودم را به درد می‌آورد. سکوت کردم تا به جمع دوستانمان رسیدیم و با صحبت‌های پایانی و خداحافظی از همدیگر جدا شدیم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت پنجاه و هشت

روی تخت اتاقم پا دراز کرده، موبایل را به گوش سمت چپم چسباندم:

- سفر به قشم توی زمستون خیلی حال میده، اصل هوای بهاره!

صدای روزبه با هیجان بیشتری به گوشم رسید:

- من که میگم تو هم باهامون بیا! تو همیشه کار داری سرت شلوغه!

به پشتی تختم تکیه داده، پف کشیدم:

- نفست از جای گرم بیرون میاد دیگه! اون موقع که تاریخ رفتنتون به قشم هست، دقیقا امتحانات پایان ترم من شروع میشه! میگی چه کنم؟!

روزبه زیرزیرکی می‌خندید و صدای خنده‌اش گوشم را نوازش می‌کرد.

- ای جانم سیاه بانو! من که میگم بیا و دانشجو فراری شو! روزهای جوونیت رو توی اون دانشگاه پیزوری به باد فنا دادی.

نیشخندزنان پلک فشرده، شمرده- شمرده ولی تهدیدآمیز جوابش را دادم:

- حالا داری دختر داییت رو از راه به در می‌کنی هان! چشم داییت روشن!

هردو قهقهه‌زنان خندیدیم.

- من خواستم زودتر بهت بگم، شاید تونستی هماهنگ کنی بیای.

- واسه بدرقه‌ت که حتما میام ولی خودم نمیشه، تو برو خیلی هم بهت خوش بگذره روزبه جون! فقط جان عمه بهی جزیره‌ی جدید کشف نکنی ها!

بعد از خداحافظی با روزبه موبایل را روی پاتختی گذاشته به ساعت نگاه کردم، چند دقیقه‌ای از ده شب گذشته بود. به خاطر اردوی امروز، بدنم خسته شده و با دوشی که ساعتی قبل گرفته بودم، خواب به چشمانم شبیخون می‌زد. هنوز کامل درازکش نشده بودم که صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد، این وقت از شب کدام خروس بی‌محلی اس- ام- اس بازی‌اش گرفته بود. کمی خود را کش داده، گوشی را از پاتختی برداشتم. سرم دوباره روی بالش نشست و قفل موبایل را باز کردم، پیامک از استاد رادمنش بود. چشمانم گرد شده، سرم از بالش کمی به سمت موبایل بالا آمد.

- سلام و شب به خیر. عذرمی‌خوام بد موقع مزاحم شدم! خواستم بدونم حالتون مساعد هست و مشکلی که پیش نیامد؟

سریع نشستم. قلبم به تپش بیشتر تعداد تنفسم را نیز افزایش داد، بی‌اختیار دستم روی قلب هیجانی‌ام نشست. چقدر موضوع برایش مهم بوده که نتوانسته به فردا موکول کند. ای جان غلیظی از گلویم خارج شد و سریع شروع به تایپ کردم:

- سلام، شب شما هم به خیر استاد! نه بنده کاملا خوب هستم، ممنون از احوال پرسیتون.

به دقیقه نرسید که پیامک بعدی‌اش به دستم رسید.

- خدا رو شکر. خیلی خوشحالم بابت سلامتیت خانم آذرفر.

دوست نداشتم این ارتباط به این زودی پایان گیرد، بدون اینکه خودم را محق بدانم پیامک بعدی را تایپ کردم.

- منم خوشحالم که واسه شما مهم هستم استاد، درضمن بابت بیت شعری که انتهای برگه‌م نوشته بودین ممنون و خیلی لذت بردم.

چشمانم با هیجان به صفحه‌ی گوشی قفل شده بود، انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی قبل برای خوابیدن دو- دو می‌زد!

- قابل شما رو نداشت! شعر شما هم به جا و زیبا بود.

- نوش نگاهتون استاد.

- از اینکه شاگرد کوشا و با استعدادی چون شما دارم، خیلی خرسندم. آشنایی با شما ملودی جان باعث افتخارمه، ناراحت نمیشین که تو خلوتمون به اسم کوچیک صدات کنم؟

وای خدا داشتم ذوق مرگ می‌شدم، دستانم از هیجان می‌لرزید و باعث غلط املایی شده، بارها مجبور به ویرایش می‌شدم.

- منم از آشنایی با شما خوشحالم استاد! خوشحال‌تر هم شدم که من رو دوستانه‌تر صدا می‌کنید.

- حقیقت اینکه اسم شما رو خیلی دوست دارم و بیشتر دوست دارم که شما هم من رو معراج صدا کنید.

جان! وای خدا! امشب از ذوق نمیرم خیلیه! پس عشقم دو طرفه‌ست! استاد هم از من خوشش آمده! خدایا دیگر آرزویی ندارم!

- باعث افتخارمه که من رو این‌همه دوست و نزدیک به خود می‌دونین.

و امان از پیامک بعدی که تا صبح اجازه‌ی سرک کشیدن خواب را هم به چشمانم نداد.

- تو اسمم راصدا بزن، من!

جانم‌های زیادی را به این دنیا بدهکارم...

 

دنیا از آنچه که تا به حال فکر می‌کردم، برایم زیباتر شد. دنیای عاشقی دو طرفه آن‌قدر رنگی و جذاب‌تر بود که به خود می‌گفتم چه کار خوبی در زندگی کرده‌ام که عشقم پاسخی مثبت در بر داشته! دیگر چشمان مشتاقم را از نگاه مهربانش نمی‌گرفتم و آزادانه به رویش لبخند می‌پاشیدم. روزهایی که با اوکلاس داشتم، بهترین روزها و لحظه‌های عمرم به شمار می‌رفت. این حس که بدانی قلبت برای کسی می‌تپد که او هم خواهانت هست، بهترین حس در دنیاست. هنوز هم حس شیرین آن روزها که بکر و دست‌نیافتنی به نظرم می‌آمد، زیر زبانم احساس می‌شود و حاضرم تمام عمر باقی‌مانده را بدهم و دوباره به آن روزهای استثنایی عاشقی‌ام پر بکشم. روز به روز بیشتر دوستش داشتم. شب‌هایی که در خلوت با یکدیگر چت می‌کردیم، بهترین شبهای عمرم را رقم می‌زد. هر چه بیشتر می‌شناختمش، بیشتر به او دل می‌باختم. به خود حق می‌دادم، این‌گونه در برابرش عقل و هوش از سر بپرانم. دوستان نزدیکم خوشحال از حال و روز عاشقی‌ام به من امید داده و برایم آرزوی خوشبختی می‌کردند و بابت داشتنشان همیشه خدا را شاکر بودم. تنها به روزبه واقعیت را نگفته و به بعد از سفرش موکول کردم، می‌دانستم با فهمیدن موضوع، قصد کنکاش در برابر معراج را پیدا می‌کند و نمی‌خواستم حین سفر، ذهنش مشغول من باشد.

به کلاس‌های انتهایی ترم نزدیک شدیم. تاریخ رفتن روزبه به سفر، یک هفته جلو افتاده بود. شب قبلش با بابا و مامان گلی به خانه ویلایی رفته و من آنجا ماندم تا در بستن چمدان و خداحافظی او را مشایعت کنم. پدر و مادرم دیر وقت به خانه برگشتند ومن و روزبه تا پاسی از شب با یکدیگر اختلاط کردیم. صبح که از خواب بلند شده و صبحانه میل کردیم، روزبه آژانس گرفت و چون ساعت کلاس من زودتر از تایم بلیطش بود، راضی نشد تا فرودگاه همراهی‌اش کنم. به اصرارش چون ماشین نداشتم، اول مرا به دانشگاه رساند. کنار درب دانشگاه حسن و رضا ایستاده و هنوز داخل نشده بودند که اتومبیل آژانس کمی با فاصله از آنها توقف کرد. من و روزبه کنار هم در صندلی عقب نشسته بودیم. حسن با دیدنمان سرش را به نشانه‌ی سلام تکان داد، روزبه هم جدی با تکان سر جوابش را داد. با لبخند رو به صورتش گفتم:

- یه کمی به دوستم بخندی به جایی بر نمی‌خوره!

سرش را به طرفم چرخانده با حفظ همان حالتش گفت:

- تو زیادی به روش خندیدی، منم بخندم پررو میشه!

لبخندم عریض‌تر شده، چشمکی نثارش کردم:

- برادر زن باجذبه‌ای میشی ولی!

سریع اخم کرد و گفت:

- لازم نکرده! درضمن موقع برگشت هم آژانس بگیر، سوار ماشین این یارو نشی ها!

ازحس تعصبش دلم غنج رفت، بینی‌اش را با دستم گرفته، کشیدم:

- اوه ماشالاه غیرت! در ضمن حسن ماشین نداره!

کلاه آفتابی‌اش را از روی پا برداشته، روی سرش جا داد و صاف‌تر نشست:

- چه بهتر! مراقب خودت باش!

سر تکان دادم و از ماشین پیاده شدم، از شیشه‌ی پایین آمده نگاهش کرده و گفتم:

- تو هم خیلی مواظب خودت باش، به سلامت!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و نه

همان‌طور که ماشین به راه افتاد، او هم به نشانه‌ی خداحافظی برایم دست تکان داد. تا به سمت بچه‌ها برگشتم، آرش را هم دیدم که به تازگی به آنها اضافه شده بود. نزدیکشان شده، سلام کردم، حسن سریع جواب داده و گفت:

- پسرعمه‌ت باز می‌رفت کوه‌نوردی؟

لبخندزنان پاسخ دادم:

- نه! این‌بار میره قشم واسه جزیره‌گردی!

هنوز صدای سوت حسن و اوله- له گفتنش تمام نشده بود که آرش گفت:

- الهامم که امروز نمیاد، فهمیدی خاله‌ش رفته بیمارستان واسه جراحی؟

سری به تایید تکان دادم:

- بله! به عنوان همراه بیمار مونده پیشش.

صدای حسن دوباره بلند شد:

- بریم داخل پس! تایم کلاس شروع شده.

همراه هم وارد محوطه‌ی دانشگاه شدیم. معماریان در اتاقک حراست از پشت پنجره تماشایمان می‌کرد. پسرها حواسشان به صحبت کردن با هم جمع بود و او را ندیدند یا شاید توجهی نکردند، چشمانش روی من زوم شده با نگاهی ناجور سر تا پایم را برانداز می‌کرد. ناخوداگاه مانتوی پشمی‌ام را با دست مرتب کرده، پایین کشیدم. احساس می‌کردم، زیر نگاه زشتش لباسی به تن ندارم. تا از زیر چشمان ناپاکش دور شدیم، سرم را پایین انداخته و به قدم‌هایمان چشم دوختم. اول صبحی صدای بشاش دانشجویان کل سالن دانشگاه را نیز پر کرده بود که با شور و اشتیاق هر کدام به سمت کلاس مورد نظرشان گام بر می‌داشتند. امروز با نبود الهام، قلبم گوشه‌ای کز کرده بود، وجودش و آرامش نگاهش همیشه مرا نیز دعوت به حسی دل‌چسب و مطمئن می‌کرد.

واحد تنظیم خانواده را که مخصوص دانشجویان دختر بود، به عنوان آخرین تایم کلاس امروز به پایان رساندم. کلاس امروز در سالن اجتماعات بزرگ دانشگاه که در قسمت همکف و انتهای ساختمان قرار داشت، تشکیل شده بود. به علت اینکه واحد عمومی همه‌ی رشته ها بود، کل دانشجویان دختر سال سوم در سالن بزرگ جمع شده و تدریس به صورت عمومی انجام می‌شد. از استاد مربوطه خداحافظی کردم. قبل از خروج از کلاس شادی و صفورا کنار در به من رسیده و مجدد خوش و بش کردیم. صفورا که دختری با قدی متوسط و چهره‌ای کم سن و سال به نظر می‌رسید، با خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت:

- می‌بینم یار غارت نیومده و تنهایی گز می‌کنی ملودی!

شادی غش- غش خندید و صورت تپلی‌اش مانند مامان جونم سرخ شد. با لبخند سر تکان داده، از کلاس خارج شدم و دو دوست گرامی نیز با خروجشان کنارم قرار گرفته و به سمت بیرون از سالن حرکت کردیم. کلاسور را در دستم جابه‌جا کرده، گفتم:

-آره مخصوصا این تایم جاش خیلی خالی بود، یه عالم اطلاعات خوب زناشویی رو هم از دست داد.

شادی مجدد قهقهه زد و صفورا با خنده ادامه‌ی سخنم را به دست گرفت:

- اوه واقعا! واسه الهام ضروری‌ترم بود تا ما! هر چی باشه یه پله از ما جلوتره! کیس مورد نظر در بغل دستش قرار داره!

به انتهای سالن و کنار در اصلی رسیدیم، به ترتیب صفورا بعد شادی و در آخر من از در اصلی خارج شده، وارد محوطه‌ی بیرونی دانشگاه شدیم. تکاپوی دانشجویان هنوز ادامه داشت و هیاهویشان تمام نشدنی! چشمم به قسمتی که وارد محوطه‌ی پارکینگ می‌شد افتاد. آرش وحسن در کنار استاد رادمنش ایستاده وخوش و بش می‌کردند، استاد کیف در دست، امروز روی کت خوش دوخت همیشه مشکی‌اش پالتوی کبریتی خاکستری پوشیده بود. نگاه گرفته، رو به دوستانم ایستادم، آن‌ها نیز مقابلم توقف کردند.

- من که چشمم از این آرش آب نمی‌خوره، می‌ترسم همه‌مون شوهر کنیم، این هنوز از الهام خواستگاری جدی هم نکرده باشه!

شادی خندان نگاهم کرده، گفت:

- هنوز یک‌سال و نیم دیگه وقت داره! تا لیسانس‌شون رو بگیرن به نتیجه میرسن انشالله!

سه تایی با خنده انشالله گفتیم و با فشردن دستانشان به نشانه‌ی خداحافظی از آن‌ها فاصله گرفته به سمت دوستان دیگرم رفتم.

پشت استاد به من بود و متوجه‌ی نزدیک شدنم نشد ولی حسن و آرش با دیدنم لبخندزنان سلام دادند. تا در کنار استاد قرار گرفتم، سرش به سمتم برگشته، نگاهم کرد، بلند سلام و احوالپرسی کردم:

- سلام استاد! خسته نباشید!

- خانم آذرفر! سلام از ماست! احوال شما؟

امروز با ایشان کلاس نداشتیم و استاد هم با اتمام تدریس، احتمالا برای رفتن به سمت اتومبیلش قصد واردشدن به پارکینگ را داشت. حسن بی‌شعور باز بدون رعایت حضور استاد ذرت پراند!

- خانم آذرفر از کلاس آخریتون کمال استفاده رو بردید؟!

چشمانم به رویش تهدیدآمیز گرد و لب‌هایم از حرص به روی هم قفل شد. استاد متعجب نگاهمان کرده، پرسید:

- مگه با همدیگه کلاس نداشتید؟!

باز هم حسن بدون توجه به نگاه‌های من پاسخ داد:

- نه استاد! کلاس مخصوص خود خانم آذرفر بود!

چشمم با التماس به روی آرش نشست که دستش را کنار لب قرار داده، یواشکی می‌خندید، سرش را به نشانه‌ی اینکه کاری ازش بر نمی‌آید، کج کرد. واقعا هم از پس حسن والدینش هم بر نمی‌آمدند، چه برسد به ما! استاد مجدد سوال پرسید:

- جالب شد! چه کلاسی بوده؟

تعجب‌برانگیزتر اینکه چشمان استاد هم رنگ شیطنت گرفته بود و انگار در دست انداختن من حسن را همراهی می‌کرد. باز هم حسن این‌بار با قهقهه جواب داد:

- تنظیم خانواده! راست کار ملودی!

هر- هر خندید و این‌بار آرش هم نتوانست خوددار باشد و همراه او بلند قهقهه زد. از پررویی‌شان سرخ شده و برای بار اول قدرت تکلمم را از دست دادم. استاد با لبخند وسعت گرفته‌ی روی لبش نگاهم می‌کرد، شرمسار سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم:

- با اجازه‌تون مرخص میشم!

آرش سریع خود راجمع و جور کرده، زیپ خنده‌اش را کشید و گفت:

- امروز که ماشین نداری، من می‌رسونمت.

سر بلند کرده، کاملا رسمی گفتم:

- ممنون، خودم میرم. یه روز هم بدون ماشین برم، حال پیاده‌ها رو درک کنم.

خنده‌ی حسن هم جمع شده بود و با نگاه دقیقش زیرورویم می‌کرد. استاد سریع و محکم گفت:

- من می‌رسونمتون.

جذبه‌ی کلامش باعث نشستن چشمانم به چشمان جدی‌اش شد.

حسن باز رشته‌ی پیوند نگاهمان را با سخن بی‌موقعش از هم گسست:

- استاد ماشین جدیدتون مبارک باشه! شاسی بلند هم خریدید بیشتر برازند‌ه‌تونه!

نه به آن جبهه‌گیری اول سالش به استاد و نه به این رفاقت و فاز مثبت گرفتن الانش! البته استاد رادمنش آن‌قدر به دلنشین و آدم حسابی بود که کسی نمی‌توانست در برابرش به مدت طولانی جبهه بگیرد، آن‌قدر شریف و خونگرم که در طی همین ترم اول ورودش به دانشگاه، همه‌ی دانشجویان را مرید شخصیت خود کرده بود.

استاد شروع به تشکر کرده و تبریک آرش را هم پاسخ‌گو شد. کمی این پا- آن پا کرده، مردد گفتم:

- مزاحمتون نمیشم استاد!

جدی‌تر نگاهم کرده، بدون تعارف گفت:

- نیستی!

و تمام! لال شدم! پسرها بشاش از ما خداحافظی کرده با استاد دست دادند. هر دوی ناکسشان هنگام رد شدن از کنارم به رویم چشمکی شیطانی زدند. بیا این حسن، آرش را هم شبیه خود کرد، راست می‌گویند که کمال همنشین در آدم اثر می‌گذارد. حال نمی‌شد کمال آرش به حسن اثر می‌گذاشت؟!

بادست دراز شده‌ی استاد به سمت پارکینگ، سر تکان داده با او همقدم شدم.

- پس امروز خانم صمدی هم نبود و تنهایی تنظیم خانواده گذروندی هان!

لبم را زیر دندان برده، گزیدم. امان! کمال حسن در استاد با کمالات ما هم اثر منفی گذاشته!با خجالت بدون نگاه به جانبش نالیدم:

- استاد! شما هم! خواهش می‌کنم!

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت

تا به نزدیکی اتومبیل‌های پارک کرده رسیدیم، ایستاد و من هم به طبعش مقابل او ایستادم، چشمانم جایی حوالی سینه‌اش روی پالتو متمرکز بود که گفت:
- داخل ماشین که شدیم دیگه کلمه‌ی استاد رو پذیرا نیستم!
احساس می‌کردم در سرمای دی ماه لپ‌هایم گر گرفته و به مرور قرمز‌تر می‌شد. نفسم را به آرامی بیرون داده، چشم بستم، صدای مقتدرش باعث گشودن چشمانم شد.
- نگام کن!
بدون تاخیر زوم چشمانش شدم. خدا را شکر که اطرافمان از حضور دانشجویان خلوت بود، این گوشه از پارکینگ خوشبختانه پرنده پر نمی‌زد. لبخند محوی کنار لبش نشست و آرام‌تر گفت:
- همین‌جا بایست تا ماشین رو بیارم.
و رفت، تا ازجلوی نگاهم کنار رفت، دستم روی قفسه‌ی سینه‌ام نشست. اوه قلبم! چه کوبنده خودش را به در و دیوار می‌زند. چند باری که او مهمان من و ماشینم شد، خیلی راحت‌تر رفتار کرده بود؛ اما این‌بار قلبم برای این خلوت‌گزینی کنار هم هیجانی‌تر و پراسترس کوبش می‌کرد. اتومبیل سفید شاسی بلندش که کنار پایم ترمز کرد، با فرو دادن آب دهانم دستم به روی دستگیره نشست و بالاخره سوار شدم. با قرارگیری من روی صندلی با آرامش همیشگی‌اش شروع به حرکت کرد. وقتی از در خروجی بیرون رفتیم، باز هم چشمانم به روی چشمان به خشم نشسته‌ی معماریان که کنار درب ایستاده بود، برخورد کرد اما این تماس زمان زیادی برقرار نشد، چون استاد سریع به سمت خیابان اصلی ماشین را منحرف کرد. باز هم از او حس منفی به وجودم نشسته، بدنم کرخت شد. هوف آرامی کشیده بر خود مسلط شدم.
- مبارکه ماشین جدید! چرخش بچرخه!
با مهارت و پرستیژ خاصش فرمان چرخاند و گفت:
- دوسش داری؟!
تعجب کرده، صورتم را کامل به سمتش چرخاندم:
- چی رو؟!
همراه با تک نگاهش، لبخند زد:
- ماشین جدید رو دیگه!
وای! سوتی دادم! اما زود خودم را کنترل کرده، شرمگین گفتم:
- راستیتش شاسی بلند خوشم نمیاد!
بیشتر نگاهم کرده، این‌بار عمیق‌تر خندید، از خنده‌ی زیبایش حس شرمم پر کشیده، من هم خندیدم.
- چه جالب! فکرش رو نمی‌کردم! اشکال نداره واسه شما بدون شاسیش رو می‌خرم!
جان! چه شد؟! صاف نشستم! اگر این دفعه نگاهم کند، قطعا رسوای زمانه منم شده‌ام!
- ملودی!
- جانم!
وای! آن‌قدر قشنگ صدایم کرد که این جانم سریع بدون اجازه و تفکر خود به بیرون پرتاب شد! انگار سال‌های طولانی مرا این‌گونه صدا زده تا بدین حد آشنا! چقدر اسمم با کلام او زیبا ادا می‌شود! اسمم را از این به بعد بیشتر دوست خواهم داشت!
چشمانم هم بی‌اجازه برای بازخورد جانم گفتنم به چشمان درخشان و براقش متصل شد.
- جانت سلامت! آدرس خونه رو میدی؟
- بله!
و به زبانم جاری شد، خیلی نامحسوس نشانی خانه‌یمان را هم به دست آورد.
- امروز هم دیر وقته، هم خسته‌ای و گرنه دوست داشتم، کنار هم توی کافه یه قهوه‌ی داغ بزنیم!
مستقیم به مسیر روبه‌رو نگاه می‌کردم، انگشتانم با التماس درهم آمیخته شده، به همدیگر فشار می‌آوردند. کاش مسیر خانه طولانی‌تر شود یا ترافیک بیشتر تا عطر وجودش را بیشتر به ریه کشیده برای ساعات نبودنش ذخیره کنم. کاش رویش را داشتم و می‌گفتم من هیچ‌وقت کنار تو خسته نیستم و با وجودی‌که قهوه دوست نداشتم از امروز هر شب به یادت خواهم خورد و می‌شود نوشیدنی مورد علاقه‌ام!
اما به پایان رسید این طی مسیر و در حالی‌که دقایق انتهایی را با سکوت کنار هم به موزیک آرام بی‌کلام پخش شده از ماشین شاسی بلندش گوش فرا می‌دادیم، نزدیک آپارتمان محل سکونتم توقف کرده، ایستاد. به سمتش بدن چرخانده، در حالی‌که کل اجزای صورتم به رویش لبخند می‌پاشید، گفتم:
- باعث زحمت شدم استاد! ممنونم!
ابروهایش کمی گره خورده، باز هم چشم‌غره‌ی مخصوصش را به خورد نگاهم داد.
- گفتم بیرون از دانشگاه چی صدام کن؟!
مثل مسخ شده‌ها گوش به فرمان به سرعت روی لب‌هایم اسم زیبایش نشست:
- معراج!
لبخند زد، همراه با چشمکی فوق‌العاده شیک که از او بعید می‌آمد.
- قشنگ گفتی! اسمم رو هم دوست خواهم داشت من بعد!
چه تفاهمی! حرف به دل نشسته‌ی من را زد! با چشمانم مردمک‌های سیاهش را تعقیب کردم:
- خیلی زیباست اسمت!
- به زیبایی تو نمی‌رسه! هیچ چیزی!
وای! بهتراست پیاده شوم! اگر همین‌طور بنشینم و او ادامه دهد، قطعا روی صندلی ماشینش غش خواهم کرد، غش کردنی از سر ذوق! دلدادگی‌ام به نهایت خود رسید! سریع چشم گرفته، دست لرزانم دستگیره را به چنگ گرفت.
- باز هم ممنون! خدانگهدار!
و پیاده شدم. با بسته شدن در برایم بوق کوچکی زد و با تکان ریز سرش فرمان چرخانده، دور شد. چشمانم تا محو کامل ماشین از کوچه‌ی پهن محل، مشایعتش کرد. آهی عمیق از حنجره‌ام خارج شد، رد نفسم در هوا انعکاس پیدا کرد. سرما به جانم نشست، گرما و حرارت با دوری او از بدنم بیرون رفته، کدورت جایگزین شد. به سمت خانه گام اول بر نداشته، صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد، از داخل کیف در آورده بازش کردم، از جانب معراج بود:
- نسبت عشق به من
نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟!


مردمک چشمانم روی سوالات و پاسخ‌هایی که داده بودم، تند و تند، بالا و پایین می‌شد. به عنوان سومین امتحان ترم، درس صنایع روغن معراج را گذاشته و با اینکه تنها دو روز با امتحان قبلی فرصت مطالعه داده بودند، اما به راحتی جواب تمامی سوالات را نوشتم. از حق نگذریم، معراج هم منصفانه و به نسبت آسان، سوال طرح کرده بود؛ چون برای بار اول در امتحانات، حسن بدون گیر دادن و تقلب خواستن از من، خود سوالات را پاسخ داد. اولین نفر هم برگه‌اش را داده و از سالن محل آزمون خارج شده بود. با چک کردن آخر و اطمینان از جواب‌ها از روی صندلی‌ام بلند شده به سمت معراج که کنار درب خروج، شق و رق ایستاده بود رفتم. چشمم به روی الهام نشست که هنوز در حال نوشتن بود، با حس سنگینی نگاهم سر بالا آورد که سریع چشمک ریزی زدم. لب‌های کوچک خوشگلش به لبخندی نصفه و نیمه مزین شد و دوباره سر پایین انداخته مشغول شد. تا به معراج رسیدم، نگاه باصلابتش به چشمانم نشسته، لب زد:

- خوب بود؟!

در حالی‌که برگه را به سمتش دراز کرده و او هم می‌گرفت، لبخند زده و مثل خودش پاسخ دادم:

- عالی! ممنون!

آسوده‌خاطر چشم فشرد و من قبل از خروج کمی صدایم را بلند کردم:

- خسته نباشید استاد!

به نظر خودم هم استادش را مقداری با قصد و شیطنت ادا کردم که باعث خلق شدن مجدد چشم‌غره‌اش شد. لامصب این‌گونه که تو بدین زیبایی چشم‌غره می‌روی، هر روز شیطنت کرده مجبور به این عملت می‌کنم، حالا ببین!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و یک

خوش و خرم از سالن خارج شده، وارد حیاط باصفای دانشگاهمان شدم که سرمای اول زمستان باعث گرفتن شور و حالش نشده بود. حسن و آرش روی نیمکت نشسته در حال مکالمه با شوخی و خنده بودند. پالتوی خردلی رنگم را مرتب کرده، به سمتشان رفتم.

- احوال مهندسین پیزوری؟!

با شنیدن صدایم هر دو سر برگردانده، بیشتر خندیدند، مقابلشان ایستاده با نیشخند ادامه دادم:

- خودتونم قبول دارین پیزوری هستین که هر و هر می‌خندینا!

حسن تکیه داده، لبه‌های کاپشنش را به هم نزدیک کرد:

- پس چی که پیزوری هستیم! ما که مثل بعضیا جد اندر جد مهندس و کارخونه‌دار نیستیم!

آرش دستش را پشت حسن روی نیمکت دراز کرده با خوش‌رویی ادامه‌ی حرف حسن را گرفت:

- تازه خاطرخواهشون هم مهندس جنتلمن باشه!

و باز هم باعث خجالت‌زدگی و سرخی گونه‌هایم شدند. لبم را به دندان گرفته، بند کیفم را روی دوش فشردم، حسن حالم را سریع در هوا زد:

- ببین ملودی تو اون‌قده سیاهی که خجالتم بکشی لپ قرمزی نمیشی!

مسخره هار- هار خندید و آرش که دیگر بد تحت تاثیر رفتارهای سبکسرانه‌ی حسن قرار گرفته بود:

- نه خدایی شده ولی ملودی آدم خجالتی شدن نیست، این به خاطر سرماست!

حرصم گرفت، داشتن دستم می‌انداختند پس زبان زهر مارم را برای آرش نشانه رفتم؛ چون از او انتظار همراهی با این عنصر پلید جامعه را نداشتم:

- نه اتفاقا واسه خجالته، اونم به خاطر فس- فس اومدن تو واسه خاطرخواهی بهترین دوستم! وقتی سرهنگ الهام رو به یکی دیگه شوهر داد، منم عوض امروزت هر- هر می‌خندم.

حسن که از خنده ریسه رفت، اما آرش تمام حس شیطنت و شعفش پریده، دستش را از پشت به گردن حسن زد، البته کوتاه و مختصر، چون دل گنجشکی‌اش نمی‌آید که دست روی کسی بلند کند.

- حسن تیکه انداختن به تو رو شروع می‌کنه، پیامدش دامن من رو می‌گیره!

جدی شده، بدون خنده گفتم:

- حالا خود دانی!

چشمان دو- دو زده‌اش میخ نگاهم شده بود که بین شوخی و جدی بودنم قسمت حقیقی ماجرا را بفهمد که الهام سرحال خود را رسانده با لبخند گفت:

- دست استاد رادمنش درد نکنه! چه فاینال آسونی گرفته بود! 

با دیدن چهره‌ی پکر آرش به سمت من نزدیک‌تر شده، ایستاد، چشمش بین ما گردش کرد و نامطمئن گفت:

- چی شده؟ کدومتون بد دادید آزمون رو؟!

حسن بی‌شعور هم‌چنان می‌خندید و با همان حس و حال جوابش را داد:

- بدبخت آرش کلا رفوزه شد!

نگاه نگرانش زوم چشمان آرش شد که این‌بار مشوش به او چشم دوخته بود.

- آرش چرا؟ راحت بود! دیشب بهم گفتی خوندی که!

صدایش خش‌دار به گوش رسید:

- ملودی چی میگه الهام؟!

الهام با استرس انگشتان دستش را به هم فشرده، رو به من گفت:

- چی شده مگه؟!

روی پاشنه‌ کامل به سمتش چرخیده، روبه‌روی صورتش جدی گفتم:

- خواستگارت رو گفتم! واسه دختر مجرد خوب، خواستگار درست و حسابی میاد و ممکنه سرهنگ به یکیشون اوکی رو بده! گفتم حساب کار، دستش بیاد!

چشمان دلواپسش در چشمان من خیره مانده بود که صدای اوف حسن بلند شد:

- اوخ- اوخ آرش! مرغ از قفس پرید!

الهام سریع به سمت آرش نگاه برگرداند:

- نه، ملودی شلوغش کرده! من به بابام گفتم جوابم منفیه!

آرش به ضرب ایستاد، برای اولین بار خشمگین و با ابروهایی گره خورده به رویش نگریسته، گفت:

- من دیشب دو ساعت با تو تلفنی حرف زدم، الان باید از ملودی بفهمم! چرا خودت نمیگی؟!

صدای بغضی آرش گفتن الهام چنگ به جانم انداخت، مثل قاشق نشسته‌ها اما با حرص پاسخ‌گویش شدم:

- واسه اینکه ناراحتت نکنه خره! بیخودم واسه من تز آدم عصبانی رو نیا که بهت نمیاد.

حسن مضحکانه دست به سینه شده، انگار فیلم کمدی نگاه می‌کند، پوزخند می‌زد، بعدا حساب او را هم رسیدگی خواهم کرد!

بدون توجه به او ادامه دادم:

- الان فهمیدی مثلا چه حرکتی می‌زنی؟

باز هم مزه‌پرانی‌های بی‌جای حسن:

- بندری خوب میاد!

الهام بدون توجه، ملتمسانه قصد ماست‌مالی کردن قضیه را داشت:

- آرش به خدا مورد جدی نبود! ارزش گفتن و نگرانی تو رو نداشت!

آخ، باز قلبم برایش گرفت! چقدر این دختر صبور و مهربان هست. پوفی کشیده گفتم:

- خاک بر سرت آرش! کاش عاشق من بود، خودم رو هوا می‌قاپیدمش!

حسن از تغییر فازم استقبال کرده، خندان گفت:

- منم خوب مالیم ملودی! عاشقتم هستما!

به سمتش زبان درازی کرده، گفتم:

- تو لقمه گنده‌ای واسه من! توی گلوم گیر می‌کنی!

انگار لطیفه تعریف کردم، دوباره خنده‌های سرسام‌آورش را تکرار کرد. خشم آرش فروکش کرده، مردد اما با رگه‌هایی از شرم، الهام را نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت، سریع گفتم:

- بریم من سردمه!

الهام رو به من کرده گفت:

- میرم خونه خاله‌م بهش سر بزنم! مزاحم تو نمیشم.

آرش به آرامی گفت:

- خودم می‌رسونمت.

الهام به تایید سر تکان داده، دست دراز کرده ی‌من را فشرد. به رویش نامحسوس چشمک زده، بوس فرستادم. ملیح خندید و خداحافظی کرد. با رفتن آن دو من ماندم و حسن که مشتاق تماشایم می‌کرد.

- پاشو برو رد کارت، سینما تعطیله!

از جا بلند شده، مقابلم ایستاد. سرم را برای تماس با چشمانش بالاتر گرفتم.

- من فیلم تکراری بیشتر دوست دارما!

- دستور میدم واست بسازن!

سرش را به سمتم پایین آورده، فاصله‌ی صورتش را باصورتم کمتر کرد، نگاه بی‌پرده‌ی روشنش را به چشمانم دوخت:

- اگه مثل تو بسازن، دوست دارم!

چشم راستم برای سنجش عیار حرفش کمی جمع شد و مشکوک سعی در آنالیز چشمانش بود که پقی در صورتم زد و خندید.

صورتم را درهم کرده با لحنی شاکی گفتم:

- مرض، مسخره! آدم شو دیگه!

با دستش پرزهای خیالی روی شونه‌ام را تکان داده، گفت:

- من خرتم! آدم بشو، نیستم.

بامزه گفت، نتوانستم هم‌چنان خوددار باشم. خنده‌ام گرفت، با دیدن ردیف دندان‌هایم او هم لبخندزنان گفت:

- بفرما خوابگاه، چای دیشلمه در خدمتت باشیم!

- آره جون عمه‌ت! چای جوشیده‌ی دو روز پیشت نوش جون خودت.

با هم به سمت محوطه‌ی پارکینگ به راه افتادیم که ادامه داد:

- ملودی چرا نمیشه هیچ جوری تو رو گول زد برد مکان؟!

با سر پایین به کفش‌هایمان نگاه می‌کردم که هر دو مشکی رنگ و به علت واکس سیاه، براق بودند.

- الان اون خوابگاه فکستنی بدبو شد مکان؟!

- نه والا! برازنده‌ی ملودی سیاه نیست! قصر زرین شاید!

به نزدیکی محوطه رسیدیم که ایستادم. حسن برای برگشت به خوابگاه از در اصلی دانشگاه بایستی خارج می‌شد. در قسمت ماشین رو، انتهای پارکینگ بدون سقف دانشگاه تعبیه شده بود که مسافتی به نسبت طولانی داشت.

- من همه جوره رفیقتم! با قصر، بدون قصر!

رد نگاهش مهربان شده با لبخندی کمرنگ بر لب گفت:

- فدایی داری! یه دونه‌ای سیاه سوخته!

- برسونمت!

دستانش را داخل جیب کاپشنش کرده با خنده سر تکان داد:

- از شما به ما زیاد رسیده! مواظب خودت باش!

با همان ژست برگشت و به سمت در خروجی رفت. حس و حالش را درک نمی‌کردم، مرا هم مثل خودش بین زمین و آسمان می‌گذاشت. در هر صورت دروغ نگفتم و واقعا دوستانه دوستش داشتم. چشم از قامت بلندش برداشته به سمت محل پارک اتومبیلم قدم زدم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و دو

- ملودی! چی شده؟!
صدای نگران معراج باعث شد به زحمت سر بلند کرده، نگاهش کنم. نفسم به سختی بالا می‌آمد و کل وجودم به علت شوک و سرما کرخت شده بود؛ اما عرق سردی هم از کنارشقیقه‌ام به پایین سر خورد. با دیدن احوالاتم که چشمانی احتمالا سرخ شده به علت گریه و لب‌هایی خشک که از شدت بغض می‌لرزید، به سرعت کنار من روی زانوانش نشست. انتهای پالتوی خاکستری شیکش با آسفالت کف زمین تماس پیدا کرد، کیفش را کنار خود روی زمین گذاشت. نگاه دلواپسش با ابروان گره خورده از بهت و تعجب به روی چشمان پریشانم قفل شد. پشتم به در اتومبیلم تکیه کرده و همان‌طور که روی کف زمین ولو بودم، پاهایم جمع شده زیر تنه‌ام بود، طوری بین دو اتومبیل پارک شده قرار گرفته بودم که تنها از فاصله‌ی نزدیک رویت می‌شدم.
- سرت گیج رفته؟ حتما فشارت افتاده!
قادر به حرف زدن نبودم، سرم حالت دوران داشت، اما نه به علت افت فشار یا بیماری جسمی! مات زده، نگاهش می‌کردم بدون حتی آه کشیدنی چه برسد به ایراد سخن!
- پاشو ببرمت درمانگاه! یا نه زنگ بزنم اورژانس بیاد!
دست آزادش را در جیب پالتویش کرده، گوشی را در آورد که ملتمسانه دستم را روی گوشی قرار دادم. مجدد به چشمانم نگاه کرد، به سختی لب زدم:
- نه اورژانس نمی‌خواد! خوبم!
مشکوک چشمانم را زیر و رو کرده، گفت:
- چت شده پس؟!
به سختی آهی حسرت‌بار از گلویم خارج شد و باعث بستن پلک‌هایم شد. دقایقی پیش برایم یاداوری شد. بعد از خداحافظی از حسن، وقتی به در اتومبیلم نزدیک شده و سوییچ را داخل قفل کردم، صدای معماریان از پشت سرم مرا در جا پراند، با شنیدن نامم از زبانش با ترس به عقب چرخیدم که او را در نزدیکی خود، با همان چشمان دریده‌اش دیدم.
- بله، امرتون؟!
مرتیکه‌ی عوضی فاصله‌اش را با من کم کرده، رخ به رخم شد، همان‌طور که چشمانم را می‌درید، گفت:
- بهتره بریم توی ماشینتون اختلاط کنیم!
چه غلط‌ها! هرگز! امکان ندارد که با موجودی چون تو به تنهایی در یک مکان بسته قرار بگیرم، مخصوصا در ماشین شخصی خودم. سریع اخم کرده، محکم جوابش را دادم:
- نه‌خیر! حرفی دارید، همین‌جا بزنید! در ضمن من عجله هم دارم!
نچ- نچ کنان سرش را به چپ و راست تکان داد:
- عجله اصلا خوب نیست! می‌دونی که کار شیطونه!
ابروانم از نوع رفتار مبهمش، بیشتر درهم فرو رفت:
- میشه واضح بگین چی می‌خواید؟!
در صورتم نفسش را خالی کرد که باعث بستن چشمان و چندشم شد.
- حالا که عجله داری، میرم سر اصل مطلب!
مردد نگاهش کردم که گوشی‌اش را از جیب کتش در آورده، روشن کرد. کمی انگشتش روی آن بالا و پایین شد و بعد آن را به سمتم گرفت. همان‌طور ناباور نگاهش می‌کردم که پوزخندی زده، گوشی را جلوی صورتم تکان داد، به منظور اینکه آن را سریع‌تر بگیرم. استرس به جانم چنگ انداخت و نگران گوشی را گرفتم. قسمت گالری بود و عکسی از من و حسن در دقایق پیش که روبه‌روی هم ایستاده بودیم. عکس از فاصله‌ی دور به صورت زوم، گرفته شده ولی با وجود تاری عکس چهره‌ی ما مشخص بود، همان لحظه را شکار کرده بود که حسن در فاصله‌ی بسیار نزدیک، زوم صورتم بود، انگار قصد بوسیدن مرا داشته باشد. عصبانی شده با اخم، سر بالا آوردم:
- که چی؟ مردک بیکار واستادی عکس‌العمل‌های ما رو می‌پایی، تو حالت خوب نیستا بیماری!
بیشتر نزدیکم شده با چشمانی شاکی و پوزخندزنان به آرامی گفت:
- اولا آره بیمارم، اونم بیمار تو! دوما صدات رو واسه من بالا نبرا!
شگفتی همراه با ترس به جان و در چشمانم لانه کرد، با صدایی ته گرفته، ناله کردم:
- چی می‌خوای از جون من؟ من چی کارت کردم مگه؟
- بی‌توجهی! اینکه آدم حسابم نمی‌کنی!
دوباره شاکی شده، حرصی‌تر گفتم:
- همینی که هست! با یه عکس مسخره به کجا می‌خوای برسی؟
نیشش بیشتر باز شد، ردیف دندان‌های جرم گرفته‌اش که به چشمانم رسید، مشمئز شده صورتم جمع شد.
- نه دیگه یه دونه نیست! ورق بزن، بیشتره!
چشمانم از وقاحتش گرد شده، شوکه سر پایین آوردم، شروع به رد کردن عکس کردم. عکس بعدی در روزهای دیگر گرفته شده بود، باز هم من و حسن که این‌بار در زاویه‌ای که گرفته بود، انگار در آغوشش هستم. با دستانی لرزان و نفس- نفس افتاده، عکس را رد کردم، عکس دیگر کنار خوابگاه حسن بود که چند وقت پیش رفته بودم. تکیه‌ام به دیوار و دست حسن بالای سرم، همان‌طور که نگاهم می‌کرد، می‌خندید. چقدر این آدم علاف بود که این‌گونه من و او را تعقیب کرده و در حالات مختلف تصویرمان را گرفته بود. عکس‌های بعدی آهم را نیز در آورد، من در کنار معراج داخل اتومبیلش! همان روزی که کنار درب پارکینگ ایستاده بودیم، گرفته بود. عکس بعدی باز هم من و معراج کنار در اتومبیلم با فاصله‌ی نزدیک به هم و در حال خنده!
خدای من! این بشر واقعا انسان خطرناکی بود که حسن در برابرش این‌گونه کوتاه می‌آمد، چون او را به خوبی شناخته بود. وقتی گوشی‌اش را از دستم قاپید، با دهانی باز و مستاصل نگاهش کردم. در آن سرمای خشک، سر خوردن عرق سرد را از باریکه‌ی کمرم احساس کردم، صدایم به سختی از ته چاه در آمد:
- چی کار می‌خوای بکنی؟
چشمکی به رویم زده، خندید:
- کار رو که تو باید بکنی!
دستان کرخت شده‌ام به پایین آویزان شد و کیفم از روی دوش سر خورده، کنار پایم افتاد.

- منظورت چیه؟!

لبخندش را جمع کرد و جدی چشمانم را بالا و پایین کرد:

- واسه اینکه این عکس‌ها دست مسئولین رده بالای دانشگاه نیفته و واسه خودت و استاد و حسن جونت مشکلات بزرگ درست نشه، باید بیای خونم! هر وقت من بگم!

ته‌مانده‌ی رمق هم با شنیدن این حرف از تنم کنده شد، رقص قطره‌های شکل گرفته‌ی اشک را در دیدگانم حس می‌کردم. قصد بی‌آبرو کردنم را داشت و چه چیز بدتر از این حالت؟! خواستم کم نیاورده به او پاتک بزنم:

- حسن ازت فیلم داره! اونم رو می‌کنه، پدرت رو در میارن!

دندان‌هایش را باحرص به هم فشرده، روی صورتم خم شد، سرم را با دلهره به عقب بردم.

- ببین دختر خانم خوش خیال! خوب گوش کن! قبل رو کردن اون فیلم‌ها از جانب دوست جونت، آبروی خودت و استاد محبوبت از بین رفته و اخراج منم سودی به حال شماها نداره! چه اینکه توی اون فیلم پای خود حسن جونت هم گیره! در ضمن اینکه کل دانشگاه می‌فهمن، زیر نقاب خودشیفتگی و غروری که این سال‌ها گذاشتی روی صورتت، یه دختر هولی هست که به استاد جوونش هم رحم نمی‌کنه و با چند نفر هم‌زمان می‌پره. اون وقت چی جوری می‌خوای خودت و خونواده‌ت رو از این ننگ و بی‌آبرویی نجات بدی؟ هان!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و سه

با بدبختی چند قدم عقب رفته، پشتم به بدنه‌ی ماشین برخورد کرد، ترسیده و نفس‌زنان سرخورده روی زمین آوار شدم. احساس پیروزی که به دست آورده بود را به خوبی لمس می‌کردم. صدای زنگ گوشی داخل کیفم که بلند شد، سرم رابه سمت بالا گرفتم. انگشتش روی موبایل تکان خورده، زیرزیرکی نگاهم کرد:
- به نفعته باهام راه بیای! میس‌کال زدم، شماره‌م افتاد توی گوشیت! زیاد وقت نداری، زود بهم خبر بده کی می‌تونی بیای!
آن‌قدر راحت به زبان می‌آورد که انگار واقعا من زن خیابانی و این کار هر روزه‌ام است. بدون اینکه حرف دیگری بزند، سر چرخانده و از همان راهی که آمده بود، برگشت.
در آن واحد به چند چیز فکر کردم. احتمال وقوع هر حادثه و تبعاتش به مغزم هجوم آورد، بیشتر ناامید شده، چشم بر هم فشردم. دیگر خودداری را از دست داده، اشک‌ها سرازیر شدند. نمی‌توانستم موضوع را باحسن در میان بگذارم، چون مطمئن بودم او بدون فکر مثل دفعات پیش عمل کرده و بدتر خراب‌کاری خواهد کرد. اینکه به حرفش جامه‌ی عمل پوشانده و حتی به در خانه‌اش نزدیک هم شوم، باعث به‌هم‌زدگی حالم و شروع حس تهوع به وجودم گردید. کاملا درمانده شده به بن بست خوردم.
- ملودی پاشو کمکت کنم بریم توی ماشین من!
دستش که زیر بازویم نشست، چشمان من هم به رویش گشوده شد. با یاداوری عکسی که داخل اتومبیل معراج گرفته شده بود، ترسان لب زدم:
- نه! ماشین تو نه!
با دیدن چشمان ترسیده و صدای لرزانم، اخم‌هایش از ناراحتی و سردرگمی بیشتر درهم رفته، محکم گفت:
- یعنی چی؟ تو با این حالت نمی‌تونی رانندگی کنی؟ پاشو ببینم!
با یک حرکت مرا بلند کرده، ایستاند. نمی‌دانم چرا این قسمت از محوطه پرنده هم پر نمی‌زد؟! در فاصله‌ی دورتر از ما چند دانشجو در حال رفت و آمد بودند، اما کسی در نزدیکیمان مشاهده نمی‌شد. معراج بدون اینکه بازویم را ول کند، خم شده، کیف‌هایمان را از زمین با یک دست برداشت، به چشمانم با همان نگرانی و دودلی نگاه کرد و گفت:
- می‌تونی خودت بیای یا زنگ بزنم کسی بیاد کمک؟
آب نداشته‌ی دهانم را به زور قورت داده، نالیدم:
-نه می تونم راه بیام!
سر تکان داده، شروع به حرکت کرد. ماشین او در فاصله‌ی چند ماشین بالاتر از من پارک شده بود. به آهستگی قدم برداشته، مرا هم با خود می‌کشید. به سمت در جلوی ماشین رفته آن را باز کرد، با کمکش روی صندلی جا گرفتم. چشمانم از بی‌حالی دوباره بسته شد. صدای بستن در سمت من و باز شدن در عقبی را شنیدم که احتمالا کیف‌هایمان را روی صندلی‌اش قرار داد. دلشوره جانم را زیر چنگال بی‌رحم خودش قرار داده، زخم می‌زد. با قرار گرفتن خودش روی صندلی و روشن شدن ماشین، نامحسوس آه کشیدم. از ترس اینکه معماریان مجدد ما را با هم ببیند، چشمانم را بیشتر به هم فشرده، باز نکردم. مقداری که رانندگی کرد، صدایش را شنیدم:
- می‌رفتی خونه‌ی خودتون دیگه نه؟!
با وحشت چشم گشوده، سرم که روی پشتی صندلی قرار گرفته بود، به سمتش چرخ خورد. صدای شکستن غولنج گردنم را شنیدم که توام با درد بود، با لکنت التماس کردم:
- خو... خونه‌مون... نه!
اگر الان مامان گلی مرا با این شرایط می‌دید، قطعا ترسیده یا مجبور می‌شدم برای نرفتن به بیمارستان، دروغ بارش کنم. این‌بار بیشتر از قبل مشکوک شد، ناگهان سرعتش را کم کرده، کنار خیابان پارک کرد. بدنش را به سمتم چرخاند و دستش را روی پشتی صندلی‌ام دراز کرد. کمی به سمت صورتم خم شد و با چشمان مشکی سردرگمش نوع نگاهم را جستجو کرد:
- راستش رو بگو ملودی، چه اتفاقی واست افتاده؟ از جلسه‌ی آزمون که شاد و سرحال بیرون اومدی!
دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم، به گریه افتادم. صورتم را با دستانم پوشانده با صدا گریستم. بعد از چند ثانیه دستانش روی دستانم نشسته به زور پایین آورد. هق- هق می‌زدم که از چانه‌ام گرفته، صورتم را به سمت خودش چرخاند.
- نگام کن!
آن‌قدر ناباور و نگران گفت که به زور چشمانم را به چشمانش دوختم؛ اما ریزش اشک دست خودم نبود و به بارشش ادامه داد. با وجود حالت دلواپس و بی‌خبری از موضوع پیش‌آمده، ناگهان چشمانش رنگ محبت به خود گرفت و همان‌طور که چشمانم را با مهر زیر و رو می‌کرد، با لحنی صمیمی گفت:
- چقدر چشمات زیباتر میشه، وقتی اشکیه!
دل و جانم به سوزش افتاده، مستاصل هق بلندی زدم:
- معراج!
- جانم!
جانم گفتن او چه به جانم نشست، باعث ریزش بیشتر اشک‌هایم شد. دستش از چانه به روی گونه‌ام نشسته، اشک‌ها را زدود. دلم به وجودش گرم شد و چه حس شیرینی که دیگر تنها نیستم و او همدم مهربان من خواهد بود، پس نباید چیزی را از او مخفی می‌کردم. با نگاه خیره به چشمانم فهماند که موضوع را برایش بازگو کنم، لب‌هایم برای اقرار از هم گشوده شد:
- معماریان واسم دام پهن کرده! هدفشم بی‌آبرو کردن منه!
به آنی ابروانش خشمگین درهم گره خورد و با صدایی خشن گفت:
- غلط کرده! مگه شهر هرته!
وقتی برایش از وجود عکس‌ها و قصدی که از انداختن آن‌ها داشته پرده‌گشایی کردم، متفکر برگشته، صاف نشست. دستش روی فرمان ماشین نشسته، منظره‌ی جلوی ماشین را دید زد.
- اگه اون عکس‌ها رو رو بکنه، خودم و حسن که هیچ، واسه تو هم مشکل‌ساز میشه، آبرو و آینده‌ی شغلیت به خاطر من میفته توی خطر!
بدون اینکه حالتش را تغییر داده یا نگاهم کند به آرامی گفت:
- چند وقته که فهمیدی چشمش دنبال توئه؟!
درمانده آه تلخی از گلویم خارج شد. من هم صاف نشسته به پشتی صندلی‌ام بیشتر فشار آوردم، چشمانم به جلو خیره ماند:

- از همون سال‌های اول ورودم به دانشگاه! اما حسن با فهمیدن این قضیه و رفاقتی که از قبل باهاش داشت، یه جورایی سد راهش شد، نمی‌ذاشت زیاد پاپیچم بشه. اگه اون عکس‌ها رو رو بکنه یه آبروریزی شدید واسه خودم و خونواده‌م درست میشه.

- همین الان زنگ بزن بهش!

فکر کردم اشتباه شنیدم، با تردید سر چرخانده، گفتم:

- چی؟!

معراج به سمتم سر چرخاند و مطمئن جواب داد:

- بگو آدرس خونه‌ش رو بده، بعدازظهر میری پیشش!

هم‌زمان چنددحس به وجودم چنگ انداخت، ترس، شک، بی‌پناهی و اینکه معراج به خاطر حفظ آبروی خودش، قصد قربانی کردنم را داشت!

- معراج معلومه چی میگی؟!

بدون آنکه توضیحی در این مورد بدهد، دوباره سر چرخانده، همان‌طور که ماشینش را روشن کرد، گفت:

- با خونتونم تماس بگیر، بگو رفتی خونه‌ی الهام تا غروب اونجایی.

 

با باز کردن در آپارتمانش کمی کنار رفته، سرش به سمتم برگشت، نگاهش به چشمان نگران و مواجم نشست و مطمئن با تکان سر، مرا به داخل دعوت کرد. چشم بر هم زده، وارد شدم. آپارتمانش در طبقه‌ی دوم ساختمان بود که هر طبقه هم سه واحد را شامل می‌شد. از اینکه همراه با او وارد منزلش می‌شدم، ترس یا استرسی نداشتم و این نگرانی تنها به خاطر تلفنی بود که به معماریان به امر او زدم و برای چند ساعت بعد، قول رفتن به منزلش را دادم. صدای خوشحال اما متعجبش هنوز در گوش‌هایم می‌پیچید که احتمالا برای زود عملی شدن نقشه‌اش از جانب من شگفت زده بود. چشمانم به روی سالن بزرگ خانه گشوده شد که با وجود داشتن پنجره‌های بزرگ، فضای روشنی داشت. حس آرامش هم از محیط خانه‌اش به جان آدم می‌نشست، درست مثل شخصیتش. پنجره‌ها با پرده‌های حریر کرم رنگ نازکی پوشیده شده که جلوی ورود نور طبیعی گرفته نشود. یک دست مبلمان راحتی بزرگ کرم رنگ نیز درسالن چیده، میز و تی وی روبه‌روی مبلمان قرار داشت. سمت راست سالن یک آشپزخانه‌ی نقلی اپن و سمت دیگر، راهروی باریکی بود که احتمالا به اتاق‌های خواب می‌رسید. با صدای بسته شدن در اصلی آپارتمان، دست از دید زدن برداشته به سمتش برگشتم. کیف من، خودش و دو ظرف غذا را روی میز جاکفشی کنار در گذاشته و دمپایی‌های مخصوص خانه را به پا کرد. چشمانم که از پایین به بالا حرکت کرده به چشمانش گره خورد، لبخند کوچکی کنار لبش جا خوش کرد:

- بفرما! به خونه‌ی خودت خوش اومدی!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و چهار

قلبم محکم تپیده از هیجان لب‌هایم از هم فاصله گرفت. با دیدن چشمان دو- دو‌زده‌ام لبخندش عمیق‌تر شده به من نزدیک‌تر شد، همان‌طور که چشمانم را برای فهمیدن حالم کنکاش می‌کرد، به آرامی گفت:

- از اینکه با استادت توی خونه‌اش خلوت کردی که نمی‌ترسی؟!

با وجودی‌که لبخندش را حفظ کرده تا بار طنز سوالش نیز باقی بماند؛ اما کاملا حس کردم در مورد جوابش از سمت من دل‌نگران است. آنچه در قلبم جاری بود، بدون خجالت و کم و کاست به زبان آوردم:

- اصلا! چون احساس غریبگی نمی‌کنم، انگار بار چندمه که وارد این مکان شدم.

با آرامش نفسش را خالی کرده، پلک زد:

- روح من و تو تله‌پاتی قوی دارن با هم!

خب پس حسم اشتباه نبود، این احساس نزدیکی و اطمینان دو طرفه بوده.

در حالی‌که پالتو و کت زیرش را هم‌زمان از تن در آورد، رو به من گفت:

- پس دیگه تعارف نمی‌کنم، راحت باش!

به سمت چوب لباسی کنار در رفته، آن‌ها را روی آویز آن قرار داد، سپس دو ظرف غذایی که حین آمدن به خانه از رستوران دوستش، سرآشپز گرفته بود را از روی میز جاکفشی برداشته و روی اپن آشپزخانه قرار داد. کمی به پاهایم اجازه‌ی پیش‌روی دادم. داخل آشپزخانه درست مقابل میز اپن، دو صندلی پایه بلند قرار داشت. معراج وارد آشپزخانه شده به در یخچال نزدیک شد، با باز کردن در آن بدون نگاه به من خونسرد و عادی گفت:

- با پالتو توی خونه گرمت میشه، اگه لباس مناسب زیرش داری در بیار.

پارچ آب و ظرف دربسته‌ای را روی میز اپن گذاشته، به من چشم دوخت. زیر پالتویم اتفاقا یکی از تیشرت‌های سفید روزبه را پوشیده بودم که کاملا مناسب بود. به سمت چوب لباسی رفته با بازکردن سریع دکمه‌هایم، پالتو را در آورده آویزان کردم. برای در آوردن مقنعه کمی تعلل کرده اما سپس با خیال راحت از سر در آورده روی همان پالتو انداختم. وقتی دوباره به میز اپن نزدیک شدم، چهره‌ی بشاش معراج که روی یکی از صندلی‌ها نشسته و دستش زیر چانه‌اش بود و مرا تماشا می‌کرد، غافلگیرم کرد. فقط اندازه‌ی ذره‌ای خجالت کشیده، گونه‌هایم گرم شد. لبانم را تر می‌کردم که با حفظ همان ژست قشنگش، خندان گفت:

- بفرمایید بانو! ببینم شما هم مثل من دلتنگ دست‌پخت رسول شده بودی یا نه؟!

آن‌قدر عادی برخورد می‌کرد که همان یک ذره شرم هم زود پر کشید. لبخند محوی زده، وارد آشپزخانه شدم. کنار سینک رفتم و دستانم را شستم. معراج صندلی را برایم کنار کشید، تشکر کرده کنارش روی آن نشستم. سلفون ظرف‌ها را که برداشت، بوی خوش کباب کوبیده بینی من و کل فضا را اشغال کرد. چشمانم روی غذای خوش‌رنگ و خوش‌بو برق زد. واقعا دلم برای کباب‌های مخصوص سرآشپز تنگ شده بود. معراج با آرامش غذایم را داخل بشقاب چینی ریخته و با گذاشتن قاشق و چنگالی کنارش به سمتم پیش کشید:

- بخور، نوش جونت!

- ممنون!

صدای تشکر من با باز شدن در ظرف هم‌زمان شد که چشمم به سالاد کاهو خرد شده‌ی درونش نشست که از قبل تهیه کرده بود.

- من زیاد اهل نوشابه نیستم، مهمون نداشته باشم با غذام فقط آب می‌خورم.

نگاهش کرده، گفتم:

- عادت خوبی داری! منم سعیمو زین پس می‌کنم! البته بیشتر به خاطر غذاهای دانشگاه، نوشابه‌خور شدم که بشه قورتشون داد.

معراج با صدا خندید. ای جان! این روی استاد را فقط من خواهم دید! این‌گونه که بی‌خیال و راحت می‌خندد و ترسی از برداشت‌ها ندارد! در طول ترم در دانشگاه این‌گونه خندیدن از او را نه من و نه هیچ کس دیگری ندیده بود.

- بخور سرد شد، از دهن میفته!

شروع به خوردن کردیم. نمی‌دانم به خاطر طعم و مزه‌ی خوش غذای رسول بود یا هم‌جواری و حضور معراج در کنارم که به کل معماریان و قرار چند ساعت بعد را فراموش کرده با فراغ بال غذایم را تا انتها خوردم. واقعا لذیذ و خوش‌مزه بود، حتی از آن روزی که داخل رستورانش خوردیم.

با اتمام غذا خوردنمان بشقاب‌های خالی را روی هم گذاشته به سرعت بلند شدم. کنار سینک رفته، ظرف‌ها را داخلش قرار دادم. صدای معراج را که کنار گوشم شنیدم، باعث مور- مور شدن پوست صورتم شد.

- ولش کن! بعدا خودم می‌شورمشون.

به سمتش سر برگرداندم که باعث موج خوردن موهای کوتاهم شد، چشمانش این رقص موهای سیاهم را دنبال کرد.

- دو تا ظرفه دیگه، چیزی ازم کم نمیشه.

چشمانش را کنترل کرده به چشمانم دوخت، برق تحسین در مردمک‌هایش می‌درخشید:

- پس تا می‌شوریشون، منم دو تا قهوه آماده می‌کنم.

با لبخند ریزی سر تکان داده، برگشتم و مشغول شستن شدم. بعد از پایان کار از آشپزخانه خارج شده، روی مبل سه نفره‌ی درون سالن نشستم. معراج بعد از روشن کردن قهوه‌جوش از آنجا خارج شده و حال از داخل یکی از اتاق‌های درون راهرو بیرون آمد. خب این تیپ خانگی استاد را هم قطعا تنها من مشاهده خواهم کرد، تیشرتی سفید بدون عکس درست مثل آنچه تن من بود، پوشیده و شلوار اسلش مشکی. چقدر با این استایل، دلنشین و کم‌سن و سال‌تر به نظر می‌آمد. به سمت آشپزخانه رفته، بعد دقیقه‌ای همراه سینی و دو فنجان قهوه و قندانی پر از شکلات به سمتم آمد‌، سینی را روی میز جلوی مبل گذاشته، فنجان قهوه را از داخلش برداشت. همان‌طور که با فاصله کنارم روی مبل جا گرفت، فنجان را نیز به دستم داد.

- قهوه‌های منم ردخور ندارن! رسول همیشه میگه مهندس نبودی، کافه‌دار خوبی از آب در میومدی!

همان‌طور که بینی‌ام را به فنجان نزدیک کرده، عطرش را می‌بلعیدم گفتم:

- واقعا عطر خوبی داره!

چشمانم روی چشمان مشتاقش نشست. دست دراز کرده‌اش را روی پشتی مبل قرار داده بود. به آرامی ادامه دادم:

- امروز همش من رو سوپرایز می‌کنی!

سرخوش کمی خم شده، با دقت بیشتری نگاهم را کندوکاو کرد:

-چطور مثلا؟!

بدون تعارف و با پررو‌گری جواب دادم:

- همین‌که شاگردت رو برداشتی آوردی خونه‌ت و می‌خوای چند ساعت بعد هم ببریش در خونه‌ی آدمی که واسش دندون تیز کرده!

چشمانم دو- دو می‌زد و از داخل گوشه‌ی لبم را با دندان می‌جویدم. رد نگاهش دوباره به سمت موهایم جلب شد، بدون ربط به صحبت قبلیمان با علاقه و محبت گفت:

- موهات خیلی خوشگله ملودی!

ابروهایم بالا پریده با چشمانی گشاد، لبم به خنده باز شد:

- ولی روزبه میگه موهای دختر نباید کوتاه باشه! همش بابتش من رو شماتت میکنه.

بی‌منظور دستش روی انتهایی قسمتی از موهایم نشست:

- ولی من خوشم اومده! این مدلی به چهره‌ت خیلی اومده!

استرس بی‌موقع جانم را چنگال کشید، لبخندم جمع شده، صدایم لرزان شد:

- معراج منظورت از رفتنم به خونه‌ی معماریان چیه؟!

برق اشتیاق چشمانش خوابیده، دستش را پایین انداخت. بیشتر به سمتم خم شده با ابروهایی گره خورده، مصمم گفت:

- مگه بهم اعتماد نداری؟

سریع به تایید، سر بالا و پایین کردم:

- چرا... چرا!

- خب پس صبر کن می‌فهمی!

هنوز با چشمانش به دنبال جلب اعتمادم بود که سر کج کردم:

- باشه هر چی تو بگی.

خرسند از تاییدم به قهوه اشاره زد:

- بخور عزیزم!

روحم از عزیزم گفتن قشنگش در رفت و دوباره بازگشت. قلپی از قهوه نوشیدم و با وجود تلخی لذت بردم. با نگاه به معراج طعم تمام قهوه‌های تلخ دنیا شیرین می‌شد، شیرین‌تر از هر عسلی!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و پنج

کنار دروازه‌ی آهنی خانه‌ی ویلایی‌اش از استرس این پا و آن پا می‌شدم .از طرفی متعجب بودم که آدرس خانه، ما را به هم‌چنین خانه‌ای یک‌طبقه در محلی دنج و آرام رسانید، از طرفی برای اهداف پلید و خوشگذرانی کاملا مکانی مناسب به نظر می‌آمد. وقتی صدای باز شدن پر صدای دروازه به گوشم رسید، بی‌اختیار هیجان و استرس توام با ترس بیشتر به دل و جانم نشست، کاملا پریدگی به آنی رنگ صورتم را احساس کردم. معماریان با تیپی کاملا متفاوت با محل کارش در دانشگاه، جلوی چشمانم خودنمایی کرد، شلوار اسلش مشکی با سوییشرت ستش پوشیده و مدل موهایش را ازحالت سادگی و پریشانی با ژل و تافت به بالا و مواج مدل داده بود. با دیدنم چشمان ریزش برق شیطنت گرفته، نیشش از لابه‌لای ریش پرپشتش نمایان شد. احساس پیروزی به تله انداختنم کاملا از چهره‌اش به بیرون تراوش می‌کرد.
- جان، خوش اومدی عشقم!
نشان دادن ردیف دندان‌هایش به خورد نگاهم صحنه‌ی دریده شدن نجابتم به دستش را در مغزم اکران کرد. به آنی چشمانم پر از قطرات اشک ناشی از درد قلبم شد.
قبل از جاری شدن قطرات اشک، ورود ناگهانی معراج به داخل حیاط و گرفتن یقه‌ی لباس معماریان در دستش مرا به خود آورد، سریع من هم خود را به داخل انداخته، در را پشت سرم بستم. معراج عقب- عقب، معماریان شوکه شده را به سمت دیوار پشتی‌اش هل داد، وقتی کمر معماریان به دیوار خورد، سرش را به سمت صورتش پایین آورده، خشمگین فریاد زد:
- به چه جرئتی ملودی رو تهدید می‌کنی بی‌ناموس! فکر کردی شهر هرته بکشونیش خونه‌ی خراب شده‌ت؟!
به اطراف نظر انداختم. حیاط کوچک ولی باصفایی داشت که ماشینش در گوشه‌ای از آن پارک شده و کنار درب ورودی باغچه‌ی کوچکی که درخت بید مجنون با برگ های افراشته درونش بود، قرار داشت. از سکوت محیط کاملا مشخص بود که تنهاست. تعجب و ناراحتی‌ام از این بود که از من چه برداشتی داشت که خود و منزلش را برای ورودم این‌گونه آماده کرده بود. هنوز با چشمانی حیرت‌زده و دهانی باز، معراج را هاج و واج می‌نگریست که معراج عصبانی‌تر از قبل یقه‌اش را تکان- تکان داد:
- چی‌شده لالمونی گرفتی؟ فکر کردی با دو تا عکس منظوردار می‌تونی به نیت خرابت برسی‌! کور خوندی!
فاصله‌ام را با آن دو کم کرده، نزدیک تر شدم. چشمان معماریان به سمتم چرخیده و دوباره به چشمان معراج خیره شد، انگار با این کار، تمرکزش را به دست آورده به حرف افتاد:
- اشتباه می‌کنید استاد! این خانوم اونی‌که خودش رو نشون میده نیست.
اخم‌هایم درهم شده، دندان‌قروچه کردم:
- خیلی عوضی هستی معماریان! خدا ازت نگذره!
معراج با خشم یقه‌اش را بیشتر فشرده، صورتش را نزدیک‌تر کرد، کلمات از دهانش گداخته به سمت او پرتاب شد، به صورتی‌که رنگ چهره‌ی معماریان نیز به سرخی تغییر کرد.
- این خانوم با هر نوع اخلاقش از این لحظه فقط به شخص من مربوط میشه، اگه یک‌بار دیگه توی دست و بالش بپیچی، دیگه با حرف و محترمانه باهات برخورد نمی‌کنم. غیرت جنوبیم ممکنه حتی سرت رو به باد بده، بیکار شدن و اخراجت از دانشگاه که هیچ!
چشمان ترسیده‌اش بین من و معراج چرخ می‌خورد که در یک لحظه جری شده گفت:
- مثل اینکه شما هم تنتون می‌خاره به خاطر این خانوم، توی دانشگاه انگشت‌نما بشین و پرستیژ استادیتون به مشکل بخوره!
دستان آویزانم از حرص و خشم فشرده می‌شد، وقتی احساس می‌کردم که مرا در ردیف زنان خیابانی دانسته و شخصیتم را با کلمات زهرآگینش پایین می‌آورد. قبل از عکس‌العملی ازجانب من سخن مصمم و محکم معراج باعث سرازیر شدن دریایی از آرامش و عشق به جانم شد، به گونه‌ای که چشمانم از ذوق و شوق به شادی درخشید.
- من قراره با این خانوم ازدواج کنم، پس دیگه ناموس من محسوب میشه. دست و پای کسی که به ناموسم نگاه بد بندازه رو بد می‌شکونم و این اخلاقم هیچ ربطی به پرستیژ استادیم نداره، کاملا چاله میدونی حسابش کن. شیر فهمت شد یا نه؟!
وای قیافه‌ی معماریان دیدنی شد، تلفیقی از شوک، ناباوری و تعجب را با هم در چهره‌اش می‌توانستی ببینی، کاملا زبانش بند آمد. معراج از این حالت سست‌شدگی‌اش آرامش خاطر گرفته، همراه با پوزخندی کاملا مشخص رهایش کرد. پایین رفتن آب دهان معماریان با سر وصدا باعث شد که نیشخندی هم کنار لب من بنشیند. معراج با تک نگاهی به سمتم رو به معماریان ادامه داد:
- قفل موبایلت رو باز کن بدش به من.
سردرگم ما را نگاه انداخته، دستش به سمت جیب شلوارش رفت، موبایل را در آورده، سریع روشنش کرد و به سمت معراج گرفت. خودم را به سمت معراج کشاندم. معراج وارد گالری گوشی شده و تمامی عکس‌های مربوط به من را از داخلش حذف کرد، بعد وارد مخاطبین گوشی شده، اسم ذخیره شده‌ی مرا پیدا کرد و شماره‌ام را نیز از گوشی‌اش پاک کرد. همان‌طور که گوشی را به سمتش گرفته تکان می داد، با حرص گفت:
- وای به حالت از این‌ها کپی داشته باشی، دیگه خودم دست به کار نمیشم و سریع ازت شکایت می‌کنم. حالا خود دانی!
معماریان مانند گرگی که طعمه از دستش گریخته، نفس- نفس می‌زد، با ناراحتی گوشی‌اش را گرفته، صدای بی‌جانش بلند شد:
- خیالتون راحت! همین یه نسخه بود.
معراج به سمتم چرخیده، همراه با چشمکی مطمئن مرا برای بیرون رفتن دنبالش کشانید، صدای حرص‌آورش هم‌زمان بلند شد:
- دوست داشتی می‌تونی خبر عشق ما رو به خورد دانشگاه بدی، چون خودم به زودی با دادن شیرینی همه رو خبردار می‌کنم.

با خارج شدن از خانه‌ی معماریان و بسته شدن دربش، اگر چیزی هم در جوابش نشخوار کرد، من نشنیدم؛ اما چهره‌ی بانمک معراج با آن لبخند دل‌نشینش روی دیگری از این استاد باکلاس را برایم رونمایی کرد. حتی اگر آن حرف‌ها برای رو کم کردن معماریان زده شد، ولی به شدت روح و روان مرا عطرآگین حضور عشق کرد و چقدر دل‌چسب و دوست‌داشتنی!

وقتی کنار منزلمان، اتومبیلش را نگه داشته به سمتم بدن گرداند، لبخند واضحی به رویش پاشیده گفتم:

- چی جوری میشه ازت تشکر کرد استاد؟!

چشمان مشکی مهربانش نگاهم را درگیر و با همان نگاه انگار نوازشم می‌کرد:

- وظیفه‌م بود جانم! در ضمن فردا صبح یادت نره بری ماشینت رو از دانشگاه برداری، واسه امشب هماهنگ کردم، مشکلی نیست.

سر به تایید حرفش تکان داده، همان‌طور که برای خروج از ماشینش آماده می‌شدم، گفتم:

- بابت همه چیز ممنونم.

وقتی با زدن تک بوق از جلوی چشمانم رد شد، خدا را بابت به‌خیر گذشتن اتفاقات امروز، سپاس گفتم و با خیالی راحت وارد آپارتمان شدم.

برای خوابیدن به روی تختم رفته، پتو را به دست گرفتم که صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد. چشمانم به سمت گوشی روی پاتختی چرخ خورد و بعد دستانم رویش نشست.

پیامی از جانب معراج بود. همراه با لبخندی بزرگ بر لب به تاج تختم تکیه داده، پاهایم را به سمت شکمم جمع کردم، موی مزاحم کنار صورتم را به سمت پشت گوش هدایت کرده، پیامش را با هیجان باز کردم.

- تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد

ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی‌دقت

خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما

دل یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت!

هم‌زمان با لبخند روی لبم، چشمانم نیز تر شد. چقدر احساسات دوگانه و متضادم را دوست داشتم. از اینکه بابت برخورد باچنین آدم استثنایی و عشق منحصربه‌فردش هم شادمان و هم متعجب بودم. اصلا گمان نمی‌بردم، روزی این چنین عشق بی‌نظیری را درک کرده، ذهن و قلبم آلوده‌ی محبت چنین مردی شود. نتوانستم پیامک زیبایش را بدون پاسخ بگذارم، به سرعت شعری که این مدت از صفحات مجازی پیدا و حفظ کرده بودم را برایش تایپ و ارسال کردم:

- چه شد در من نمی‌دانم

فقط دیدم پریشانم

فقط یک لحظه فهمیدم

که خیلی دوستت دارم

هنوز چشمم به روی شعر ارسال شده چرخ می‌خورد که پیامک بعدی‌اش به دستم رسید. با خواندن آن، دیگر از شور و احساس لبریز و باهیجان دراز کش شدم، موهای کوتاهم روی بالش پخش و آشفته شده، موبایل را به سینه چسباندم، چشمان درخشان خیره شده به سقف اتاقم را محکم بسته و به حس و حال خودم عمیق‌تر لبخند زدم.

- تو

اما وارد رگ‌هایم شدی

و همه چیز تمام شد...

و خیلی سخت است که بخواهم از تو شفا یابم!

شبت به‌خیر عشق زیبایم...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و شش

بابا جون یک ضرب‌المثلی را زیاد به زبان می‌آورد:
- عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد...
واقعا این دسیسه‌چینی معماریان در نهایت به نفع من تمام شد و جالب اینکه از بعد آن روز، دیگر جلوی چشمانم نمایان نشد. احساس می‌کردم کلا حضورش در محیط دانشگاه محو شده و یا شاید با دیدنم خود را گم و گور می‌کرد، هر چه بود شرش از سر من کنده شد.
برای اینکه از حملات احتمالی حسن به سوی معماریان جلوگیری کنم، این موضوع را کلا از جمع دوستانم مخفی کردم و این‌گونه اولین راز دونفره بین من و معراج شکل گرفت.
روزهای باقی امتحانات به سرعت و بدون اتفاق خاصی سپری شد، تا به آخرین امتحان، واحد کنترل کیفیت دوست‌داشتنی رسیدیم. باز هم آزمون در حد استاندارد و سطح متوسط طراحی شده و جمیع دانشجویان از معراج متشکر و قدردان بودند. به همین زودی نامش به عنوان استاد محبوب دانشجویان در دانشگاه زبان‌زد شد و مهرش به دل همگی نشست.
اکیپ دوست‌داشتنی ما بعد از پایان آزمون در پارکینگ کنار ماشین آرش، جمع شدیم. هوای صبح‌گاهی زمستان سرد و خشک بود و باعث سرخ شدن بینی و لپ‌های من و الهام شد. حسن مجدد سوئ استفاده کرده، دستمان انداخت:
- قرمز شدن لپ و بینی الهام طبیعیه ولی مال ملودی فکر کنم دست‌ساز خودشه!
آرش با نگاهی مهربان به جانب الهام گفت:
- بریم توی ماشین مریض نشید!

الهام نیز با نگاهی پر از حس عشق و با لبخند محبتش را پاسخگو شد.
حسن با حسرت به صحنه‌ی نگاه‌های عاشقانه بین آن‌دو نظاره می‌کرد که از فرصت استفاده کرده، پس‌گردنی سرعتی از جانبم دریافت کرد، شوک زده به سمتم برگشته، چشمانش نگاه خندان شیطانم را شکار کرد:
- خلافت رفته بالا سیاه سوخته!
حق به جانب دست به سینه شده، گفتم:
- تا تو باشی به تبادلات عشقی مردم با دید حسرت نگاه نکنی!
الهام و آرش باصدا خندیدند، ولی حسن با چشمانی مرموز کمی به سمتم خم شد و گفت:
- اگه توی بی‌قلب یه دریچه‌ای واسه محبت نشون می‌دادی، حسنم الان به عشق بقیه غبطه نمی‌خورد.
کاملا با شوخی بیان کرد، اما قلب مرا سوزاند. اینکه راضی به ارتباط با هیچ دختری نمی‌شد، فکرم را درگیر کرده و برای تنها بودنش غصه می‌خوردم. صدای آرش چشمان غبار گرفته‌ی مرا از سمت حسن به جانبش برگرداند:
- بریم یه جا یه چیزی بزنیم بدن! پایه‌اید؟!
حسن کتش را مرتب کرده، صاف ایستاد:
- شما برید خوش باشید، برای دو ساعت بعد بلیط گرفتم واسه مشهد.
شوک زده نگاهش کردم، چون این مورد را حتی با آرش در میان نگذاشته بود:
- چه بی‌خبر؟! نگفته بودی؟
با ملایمت نگاهم کرده، جواب داد:
- نذر مادرمه. تا زمانی‌که زنده بود، واسه روز تولدش میرفت مشهد. پارسال نتونستم برم ولی امسال جور شد.
نزدیکش شده، ساعدش را از روی کت گرفتم، لبخندزنان احساس قلبی‌ام را به زبان آوردم:
- چه عالی! امام رضا طلبیدتت! حسن منم خیلی دعا کن!
دست دیگرش را بالا آورده، روی چشم گذاشت:
- به رو چشمم سیاه جان!
دست آرش که به بازویش رسید، دستم را جدا کردم:
- خوش بگذره پسر! بریم که خودم تا فرودگاه برسونمت.
حسن سریع مخالفت کرد:
- نه داداش! زمینی میرم. شما برید خوش باشید. من فعلا برگردم خوابگاه وسایلم رو جمع کنم، رضا با موتور رفیقش می‌رسونتم.
بعد از خداحافظی با حسن و رفتنش، من رو به الهام و آرش کرده و گفتم:
- حالا که حسن نیست، منم بهتون فرجه میدم دوتایی برید عشق و حال!
الهام سریع واکنش نشان داد:
- نه ماشینم نداری، سردت میشه تا خونه!
سرعتی گونه‌اش را بوسیدم و با نگاه به چشمان مهربانش گفتم:
- این روزای دونفره رو از دست نده الهام جون! دیگه تکرار نمیشه!
آرش با چهره‌ای مطمئن و متشکر از من اصرار کرد:
- اول تو رو می‌رسونیم بعد میریم خب!
غبار فرضی روی پالتوی خوش دوختش را با انگشت پاک کرده، خندان گفتم:
- قدر دوستم رو زیاد بدون و گرنه به خدمتت می‌رسم.
آرش تک‌خنده‌ی بامزه‌ای زد و سرش را محکم تکان داد. در حالی‌که به سمت الهام برگشته، او را در آغوش کشیدم، ادامه دادم:
- می‌خوام یه ذره قدم بزنم، هوای منم تک‌نفره‌ست!
وقتی ماشین آرش با زدن تک بوق از کنارم عبور کرد، لبخندزنان از درب اصلی دانشگاه خارج شده، وارد خیابان اصلی شدم. پالتوی سورمه‌ای رنگم کمی بالاتر از زانوانم بود و سرما به پاهایم رخنه کرد؛ اما بر عکس گذشته برایم لذت‌بخش بود. به سرعت قدم‌هایم اضافه کردم تا انرژی حرکتی باعث گرمای بیشتر بدنم شود، از استدلالی که در ذهنم شکل گرفت، لبخندم عریض‌تر شد که صدای بوق ماشین حسم را پراند. سریع توقف کرده به سمتش سر برگرداندم که معراج را درون اتومبیلش دیدم. کمی بدنش را به سمت شیشه‌ی ماشین خم کرده، نگاهم می‌کرد.
دوباره لب‌هایم به لبخند مزین شد وبه سمت ماشینش راه کج کرده، دستم روی شیشه‌ی نیمه‌باز ماشین نشست:
- استاد اصلا درست نیست توی خیابون واسه شاگردتون بوق مشکوک می‌زنینا! یکی ببینه چی میگه؟!
هم‌زمان لبم راهم با دندان گزیده به رویش چشمک زدم. لب‌های معراج با لبخند کمرنگی باز شده، چشم‌ غره‌زنان جواب داد:
- کم شیطونی بکن دختر! بپر بالا!
در ماشین را باز کرده به زحمت سوار شدم، با بستن در، مثل پدرم گوشزد کرد:
- کمربندت رو ببند!
بدون شیطنت و حرفی اطاعت کردم و او هم رانندگی از سر گرفت:
- حالا خوبه از دیشب قرار بر این بود ماشین نیاری، بریم بیرون! سرت رو انداختی پایین کجا می‌رفتی؟!
خب خودش نمی‌گذارد چون دختران محجوب، آرام بنشینم. به سمتش صورت چرخانده، غر زدم:

- درست نیست فعلا توی دانشگاه سوار ماشینت شم، بعدشم باید دوستان رو یه جور از سر وا می‌کردم دیگه!

معراج فرمان چرخانده با دقتی بیشتر نگاهم کرد:

- فکر می‌کردم مشکل معماریان حل شده؟!

به خاطر سوئ‌برداشتی که از شیطنتم کرد، جدی شده گفتم:

- نه بابا، دیگه بعد اون روز مشکلی درست نشده، کلی گفتم!

خیلی مطمئن و راحت جوابم را داد:

- واسه من قضیه تموم شده‌ست و اهمیتی نداره بقیه از ارتباطمون مطلع باشن، ولی اگه خودت این رو می‌خوای تا قطعی شدن از طرف خونواده‌ت مراعات می‌کنیم.

باز شیطنت کرده با چشمک خندیدم:

- استاد کی از شما بهتر ما رو تور کنه؟! خونواده‌م هم قطعا راضی میشن!

جدی براندازم کرد و بعد سر برگرداند، به آرامی انگار که در دلش حرف می‌زند، لب زد:

- امان از این چشمای فیل‌افکنت! حیف دستم بسته‌ست!

پررو‌تر شدم:

- همش رو شنیدم!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و هفت

هنوز صدای قهقهه‌ام بلند بود که با حالتی مسخ شده گفت:

-امان از روزی که دست و بالم باز بشه، پس!

با این حرفش تلنگری به احساسات دخترانه‌ام خورده، نفسم بند آمد. پوفی نامحسوس کشیده، آرام گرفتم و چشمانم به سمت جلوی ماشین معطوف شد؛ اما معراج هم تا رسیدن به کافه‌ی مورد نظرش دیگر سکوت کرد.

- خب مزه‌ی قهوه‌ش رو دوست داری؟!

گرمای فنجان قهوه دستم را گرم کرده و عطر بلند شده از فنجان بینی‌ام را نوازش می‌کرد. با وجود سرما و با اینکه در صندلی‌های بیرون کافه نشسته بودیم؛ اما به علت وجود معراج و قهوه، گرم شده بودم. منظره‌ی قشنگی از این نما چشمانم را به انحصار خود در آورده بود، از آن قشنگ‌تر حضور خودم درست مقابل معراج بود که با فاصله‌ای اندک به چشمانش خیره شده، قهوه می‌نوشیدم:

- به نظرم مزه‌ی قهوه‌های خودت از اینم بهتره!

چشمانش رنگ شیطنت گرفته، کمی سرش را به جانبم نزدیک‌تر کرد:

- نه دیگه خونه رفتن در حال حاضر با تو واسه جفتمون خطرناکه! نه تو ملودی چند هفته پیشی و نه من اون معراج قبلی!

طبق معمول کم نیاوردم و برای بیشتر آزار رساندن، جلوی دیدگانش لبانم را با زبان تر کردم. فنجان را هنوز در دستانم جابه‌جا می‌کردم:

- نفرمایید استاد! تنها خطر من واسه شما خوردن اندوخته‌های غذاییتون داخل یخچاله!

کمرم را به پشتی صندلی تکیه داده، ادامه دادم:

- از شما هم آبی واسه کسی گرم نمیشه!

معراج نیشخند حرصی زده با چشمانش خط و نشان کشید، فنجانش را از روی میز برداشته، صاف نشست و بحث را عوض کرده پرسید:

- تا شروع ترم بعد چی‌کاره‌ای؟ با بچه‌ها برنامه‌ای نذاشتین؟

فنجان را روی میز برگردانده به آرامی جواب دادم:

- نه هیچی! حسن که واسه کاری فعلا رفت مشهد، شاید بعدشم بره قزوین به خونواده‌ش سر بزنه. الهام هم با خونواده‌ی خاله‌ش واسه مراسم اقوامشون یه سفر به شهرستان داره. آرش هم قراره یه سر بره کیش.

مقداری قهوه نوشید و لبانش را با دستمال پاک کرد:

- پس وقت همه پره به غیر تو!

با دو انگشت چشمانم را مالیده، گفتم:

- نه اتفاقا واسه اواخر بهمن، توی خونه ویلایی مراسم داریم، سرم حسابی گرمه!

مشکوک نگاهم کرده، کمی اخم‌هایش درهم رفت:

- چه مراسمی؟!

به حس و حال پیش‌آمده برایش لبخند زده، جدی گفتم:

- نترس مراسم عروسی نیست! قراره بابا جون توی شب تولدم کارخونه‌ش رو به اسمم کنه.

به آنی اخم‌هایش باز شده، شادمان شد:

- چه عالی! خیلی مبارکه! پس به زودی خانم کارخونه‌دار میشی!

با بی‌تفاوتی سر تکان داده با رومیزی ور رفتم:

- از نظر من کار بی‌اهمیتیه! فرقی هم واسم نمی‌کنه! ولی حسن میگه این اتفاق تنها مزیتش ازدیاد خواستگار برای منه!

از یادآوری به سخره گرفتنش، لبخند کجی روی لبم نشست. معراج دقیق و متفکر زیر نظرم داشت:

- خواستگار دوست داری؟!

تعجب کرده به چشمانش زل زدم:

- نه چه حرفیه؟!

تغییر حالت و موقعیت داده، به جلو خم شد، دستانش به صورت گره خورده روی میز قرار گرفت، کاملا جدا از بحثمان سوال کرد:

- رابطه‌ی تو با حسن چی جوریه؟

نمی‌دانم چرا خنده‌ام گرفت. من هم به سمتش متمایل شده، دستانم را درست مقابل دستانش روی میز گذاشتم:

- معراج، بارها گفتم فقط دوستیم!

نگاه جستجوگرش چشمان متحیر مرا بالا و پایین می‌کرد:

- باور کنم احساس دیگه‌ای غیر دوستی بینتون نیست؟

کمی اخم‌هایم درهم شد؛ اما به او حق دادم پیگیر این موضوع باشد، واقعا کسی از بیرون و ناشناخته ما را می‌دید به نوع ارتباطمان مشکوک می‌شد:

- مطمئن باش! بین من و حسن تا الان نه چیزی بوده و نه قراره اتفاق بیفته، فقط دو تا دوست معمولی هستیم، اما واقعا به عنوان دوست برام عزیز و دوست‌داشتنیه!

لبخند رضایت روی لب‌هایش نشست و با آرامش چشم برهم زد:

- خوبه! خوشحالم که وجود من باعث قطعی ارتباطی نمیشه!

بی‌هوا سوالی که در سرم جولان می‌داد را پرسیدم:

- تو از کی به من حس پیدا کردی؟!

چشمکی به رویم زده، توپ را طرف من انداخت:

- خودت اول جواب بده!

بدون تردید و محکم پاسخ دادم:

- همون روز اول با همون نگاه اول!

چشمانش به دریای مواجی از حس و عشق تغییر کرده، با هیجان نگاه مطمئنم را زیر و رو کرد:

- چه جالب! فکر می‌کردم من اول با اون نگاهت عاشقت شدم!

لبخندم گسترده شد. چه حس شیرینی‌ست این عاشق بودن و تبادل احساسات، وقتی این‌گونه بی‌پرده برملا می‌شود و تبدیل به یک عشق آتشین دوطرفه!

 

روی تخت روزبه به شکم درازکش بوده، یک دستم زیر چانه و دست دیگرم لبه‌ی عکسی زیبا از جزیره‌ی هرمز قرار داشت. روزبه این‌بار ناپرهیزی کرده از سفرش به جنوب عکس‌های زیبایی گرفته بود، واقعا مانند کارت پستال به نظر می‌رسیدند. کاملا محو تماشایشان بودم که تشک تخت تکان خورده، روزبه کنارم دو زانو نشست، سرم به سمتش کامل نچرخیده بود که طبق عادت موهای آویزانم را پریشان کرد، به رویش لبخند زدم:

- این جزیره‌ی هرمز واقعا دیدنیه! به بابا بگم یه سر بریم. هر دفعه قشم یا کیش رفتیم، ولی به این جزیره سر نزدیم.

جواب لبخندم را داد:

- آره حتما برو. هرمز یکی از سه جزیره‌ی کوچیکی هست که اطراف قشمه ولی واقعا توشون شگفت‌انگیزه!

سرم را به سمت عکس مورد نظر گردانده، مشتاقانه پرسیدم:

- علت سرخ بودن رنگ ساحلش چیه؟ خیلی خارق‌العاده‌ست!

- خاک این جزیره ترکیبی از انواع مواد معدنیه و مهم‌ترین دلیلش به خاطر اکسیدآهنی هست که توی ترکیبات خاک ساحله و باعث شده رنگ قرمز آتیشی به وجود بیاد.

هنوز چشمانم روی عکس مانور می‌داد که زنگ گوشی کنار دستم حواسم را به خود معطوف کرد. با دیدن اسم معراج هم‌زمان با برداشتن گوشی، چهار دست و پا نشستم، تغییر سرعتی وضعیتم باعث خنده‌ی پهن‌تری روی لب‌های روزبه شد. بعد بازگشتش از سفر، ماجرای ارتباطم با معراج را برایش شرح دادم و جالب اینکه کاملا استقبال کرد. انگار هنوز نیامده و شناخته نشده در دل روزبه جا باز کرده بود، مخصوصا وقتی عکسش را در گوشی‌ام برای روز اردو دید، برقی از رضایت در چشمان تیزبینش نشست. همان‌طور که تماس را برقرار می‌کردم به چشمان خندانش چشم‌ غره رفتم.

- الو سلام!

صدای آرام متینش گوشم را نوازش داد:

- سلام عزیزم! خوبی؟ کجایی؟

دیگر تاب نگاه‌های کنجکاوش را نیاورده، از روی تخت پایین پریدم، شلیک خنده‌اش بلند شد. بی‌اهمیت در داخل اتاق، قدم رو رفتم:

- ممنون خوبم! الان که اتاق روزبهم! از دیروز اومدیم اینجا تا واسه مراسم فردا کارها رو راست و ریس کنیم.

روزبه همان‌طور که دراز کشیده دست زیر سرش می‌گذاشت، با خنده متلک انداخت:

- اوخ- اوخ چقدم که تو زحمت می‌کشی!

چشمانم را برایش چپ کرده، زبان درازی کردم.

- خیلی هم عالی! حسابی بهت خوش بگذره.

شاخک‌هایم فعال شده، جدی شدم:

- وقتی تو رو هم توی مجلسم ببینم، بیشتر بهم خوش می‌گذره!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و هشت

معراج کمی سکوت کرده با لحنی شرمنده ادامه داد:

- واسه همین زنگ زدم عذرخواهی کنم!

هیجانم خوابید، بی‌انرژی روی مبل اتاق ولو شدم:

- نگو که نمی‌تونی بیای؟! دوستامم هر سه‌تاشون مسافرتن، امید داشتم تو باشی! می‌خواستم به خونواده‌م معرفيت کنم.

- می‌دونی که از خدام بود، ولی اهواز برام کار ضروری پیش اومده، واسه فردا غروب بلیط گرفتم.

نگران شده، صاف نشستم:

- اتفاق بدی که نیفتاده؟!

صدایش آرامش بیشتری به خود گرفت:

- نه عزیزم نگران نباش! واسه یکی از خواهرزاده‌هام عمل ضروری پیش اومده، باید برم سر بزنم. چند ساله پدرشون فوت کرده، خواهرم دست تنهاست، برم ببینم مشکل مالی، چیزی نداشته باشن.

چشم برهم زده، سر تکان دادم، روزبه نیز بادقت مرا زیر نظر داشت.

- انشالله که به زودی خوب بشن و مشکل حادی نداشته باشه، خوب کردی که تنهاشون نمی‌ذاری توی این موقعیت!

معراج مهربان خندید:

- قربونت بشم این‌قدر با درکی دختر! قول میدم برگشتم در عوض غیبتم توی این روز مهم، واست جبران کنم.

با نگاهی جسور به چشمان رصدگر روزبه لبخند کجکی زده، گفتم:

- اختیار داری استاد! شما جبران شده‌ای!

روزبه چشمانش را برایم درشت کرده، از روی تخت به سمتم جست زد. با صدای بلند خندیدم، صدای حسرت‌بار معراج گوشم را پر کرد.

- جانم! فدای خنده‌های قشنگت!

دست روزبه برای گرفتن گوشی دراز شده بود که به سرعت گفتم:

- معراج جان این روزبه فضول قصد هم‌صحبتی با شما رو داره! رخصت؟!

هنوز جوابی نداده بود که گوشی در دست روزبه قرار گرفت، از گونه‌ام نیشگون ریزی گرفت و هم‌زمان شروع به صحبت کرد:

- عرض ارادت استاد رادمنش!

اوه چه لفظ قلم سخنرانی می‌کند، عوضی!همین آدم در برابر حسن و دوستان مذکرم همیشه گارد داشت، ولی الان انگار سالیان سال است که معراج را می‌شناسد و با او دوستی دارد!

بعد از یک مکالمه‌ی تقریبا طولانی و اینکه بسیار مشتاق دیدارش است، بالاخره رضایت داد و گوشی را به من بازگرداند. چپکی نگاهش می‌کردم که خندید و به آرامی اتاقش را ترک کرد، از تغییر رفتارش هم‌چنان متعجب بودم که صدای معراج حواسم را جمع کرد:

- ملودی عزیزم!

- جانم! هستم!

- چه پسر خوبیه این روزبه! حق میدم که همیشه این‌طور مطمئن ازش تعریف می‌کنی! حتما جای برادر نداشته‌ات رو پر می‌کنه.

به پشتی مبل تکیه دادم و لبخند زدم:

- شنیدن کی بود مانند دیدن! حالا ببینیش چی میگی! عشقه عشق!

- ملودی؟!

- جانم!

صدایش جدی شد:

- عشق برای من فقط تویی!

اوه! بدنم مور- مور شد، چه حس خوبی! چشمانم را با لذت بستم:

- البته! عشق فقط خودتی معراج! بقیه سوءتفاهمه!

- دلم برات تنگ شده و تنگ‌ترم میشه!

- می‌دونم زودی میای و حال جفتمون خوب‌تر میشه!

پوف کوتاهی کشید، صدای نفسش حتی از پشت موبایل گوشم را قلقلک داد.

- بازم تولدت مبارک! دختر زمستونی من که مثل گل‌های بهاری!

وای دارم پس می‌افتم، اگر که همین‌طور ادامه بدهد! یخ بینمان زودتر از آنچه فکر می‌کردم، در حال آب شدن است!

- معراج؟!

- جانم!

- سفر بهت خوش بگذره! از طرف منم به خواهر و خواهرزاده‌ات سلام برسون.

 

 

- ملودی؟ عمه! قرص های باباجون رو بهش بده یه وقت فراموشش نشه!

به عمه که روی صندلی مقابل میز توالتش نشسته و به صورتش کرم می‌زد نگاه کرده، همان‌طور که سشوار را داخل کمد قرار می‌دادم گفتم:

- یک‌ساعت پیش دادم بهش!

- دستت درد نکنه! به شهین خانم بگو بیاد اتاقم کارش دارم!

پشت عمه بهی قرار گرفته، با وسواس خودم را داخل آیینه رصد کردم:

- عمه بهی خوب شدم؟! کت و شلوارم بهم میاد؟!

عمه به سمتم صورت چرخانده با شوق نگاهی به قد و بالا و کت و شلوار یاسی رنگم کرد:

- بله نمکی خانوم! توی این لباس برازنده‌ترم شدی!

به رویش لبخند زده با دستم موهای سشوار کشیده‌ام را تکان دادم:

- روزبه که میگه با این موهای کوتاهت بایدم کت و شلوار بپوشی! پیراهن مال دخترای مو بلنده!

عمه ملیح خندید و مجدد رو به آینه شد:

- روزبه بیجا کرده! به دختر قشنگ من، هر لباسی بپوشه میاد!

آخ جون! باز خرذوق شدم، از پشت بغلش کرده، گونه‌ی نرمش را بوسه زدم:

- البته توی زیبایی که کسی به پای بهی خانوم نمی‌رسه!

گونه‌ام را با دستش نوازش کرد و گفت:

- پدر صلواتی! کم زبون بریز! برو ببین مامان گلی و مامان جون حاضر شدن؟! کم- کم مهمونا سر می‌رسن!

سر تکان داده، همان‌طور که برای خروج به سمت در می‌رفتم، گفتم:

- هنوز مونده عمه! عجله نکن!

در داخل خانه ویلایی بعد مدت‌ها سروصدا و هیجان در جریان بود. به دلیل سرمای خشک زمستان که برفی هم در کار نبود، از امکانات فضای باغ نمی‌شد استفاده کرد؛ اما به دلیل دوری اکثر اقوام از محل زندگیمان به مقدار فضای خانه، مهمان دعوت گرفته بودیم. گوشه‌ای از سالن برای مراسم تولد، بادکنک‌آرایی شده بود و دور تا دور سالن نیز میز و صندلی چیده بودند. شهین خانم باچند تا از پسرانی که برای پذیرایی آمده بودند، در حال گفتگو بود که به سمتش رفته و خواستم به اتاق عمه برود. بابا و روزبه برای گرفتن کیک و لوازم باقی‌مانده بیرون رفته، حضور نداشتند. باباجون هم بعد از خوردن قرصش به یک چرت کوتاه مدت داخل اتاقش رضایت داده بود، مامان گلی و مامان جون هم داخل اتاق‌های بالا در حال لباس پوشیدن بودند. سری به اطراف چرخانده، بادکنک‌های بنفش، چشمانم را نیز خندان کرد. همین چند ساعت قبل روزبه وجود این‌همه رنگ بنفش در فضا را به شوخی و مسخره گرفته بود، وسط پذیرایی هم‌چنان به یادآوریش لبخند می‌زدم که صدای هن و هن حیدر بابا نگاهم را به ته سالن کنار درب ورودی چرخاند.

- ملودی جان، بابا! یه آقایی دم در، شما رو می‌خواد!

به سمتش پا تند کرده، متعجب گفتم:

- کیه حیدر بابا؟! مهمونه دعوتش می‌کردی داخل!

دستش روی چارچوب در قرار گرفته، نفس تازه کرد:

- نشناختمش بابا! گفت عجله داره نمی‌تونه بیاد تو! شما بری پیشش!

سر تکان داده، موافقت کردم. وقتی مسافت حیاط را پیموده به در رسیدم، با دیدن قامت بلندش که کنار ماشین ایستاده بود، کاملا شگفت‌زده شدم. چشمان و لبانم هم‌زمان رنگ لبخندی عمیق به خود گرفت:

- استاد منزلمون رو نورافشانی کردید! سوپرایز شدم حسابی!

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت شصت و نه

به سمتش با ذوق پرواز کردم، همین‌که روبه‌رویش قرار گرفتم، عطر تلخ خاصش از روی کت و شلوار مشکی‌اش مشامم را پر کرده، دلم آرام گرفت، معراج هم با نگاهی مشعوف از دیدنم نفس عمیقی کشید:
- جانم! اگه بدون دیدنت می‌رفتم، اصلا خودم رو نمی‌بخشیدم.
بامهربانی براندازم کرد:
- چقدر رنگ بنفش بهت میاد، زیباتر شدی با این لباس!
چشمکی به رویش زده، خندیدم:
- چشماتون زیبا می‌بینه استاد!
نگاهش روی لب‌های رژ زده‌ام نشست، کمی خجالت کشیده لب‌های یاسی رنگم را به هم فشردم، به آنی تغییر حالت داده به سمت ماشینش چرخید. از داخل آن بسته‌ی بزرگ ربان زده و یک قلب بادکنکی بنفش رنگ را بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- تولدت مبارک عزیزم! واقعا ناقابله!
هیجان‌زده شده گفتم:
- خیلی ممنون، واقعا خوشحالم کردی معراج!
صدای نفس‌زنان حیدر بابا که بالاخره خود را به در خانه رسانده بود، باعث چرخش سرم به سمتش شد، دستش را روی چارچوب دروازه گذاشت و رو به معراج گفت:
- بابا جان تشریف بیا داخل، الانا دیگه آقا بهروز هم پیداشون میشه.
معراج با خوش‌رویی به سمت حیدر بابا رفته، مقابلش ایستاد:
- باور کنید سفر ضروری نبود، این روز مهم رو از دست نمی‌دادم، ولی حتما قول میدم در اسرع وقت، مزاحم خونواده‌ی گرامی ملودی جان بشم.
حیدر بابا با رضایت به قد و بالای معراج نگاه کرده، لبخند زد:
- قدمتون روی چشمامون! مراحم هستی بابا جان!
معراج با مهربانی به حیدر بابا دست داد و از او تشکر کرد، به سمتم برگشته لبخند زد:
- حتما باهات تماس می‌گیرم.
کنار در اتومبیلش رو به من ایستاد، چشمانم حسرت‌بار رویش بالا و پایین شد:
- منتظرم، خیلی مراقب خودت باش.
سر تکان داد و سوار شد. از ماشین فاصله گرفته، نزدیک حیدر بابا ایستادم. سرش را بیرون از شیشه کرده، دست تکان داد. با پررویی گفتم:
- معراج! جبران بعد تولد که سر جاشه!
خندید و حتما بلندی به زبان آورد، با زدن بوق کوتاهی دور شد. با نگاهی به بادکنک و کادوی دستم به سمت حیدر بابا چرخیدم، مشتاقانه نگاهم می‌کرد:
- خدا رو شکر بالام جان که دعام برای تو اجابت شد، واقعا جوون برازنده و باکمالاتیه.
خجالت‌زده خودم را لوس کردم:
- وا حیدر بابا! نه به باره نه به داره هنوز!
دستش روی شانه‌ام نشست:
- این جوون عاشقی که من دیدم دست از داشتن تو نمی‌کشه ببم جان! خیالم واست راحت شد.
سریع روی شانه‌اش را بوسیدم و به سمت داخل پا تند کردم.

- مامان گلی برم به بابا بگم بیاد اینجا بخوابه؟! توی پذیرایی سختشه!
مامان گلی با وسواس کت و شلوارم را به چوب‌رختی آویزان می‌کرد. پیراهن و شلوار راحتی که به جای کت و دامن مشکی مجلسی‌اش پوشیده، بامزه‌ترش کرده بود. هنوز چند تا از کادوهای باز نشده‌ام روی تخت اتاق مهمان ولو بود، روی تخت، چهارزانو نشستم.
- نه مامان جان دیگه خوابیده! بابات خسته بشه، واسش مهم نیست روی چی می‌خوابه!
باز هم شیطان عوضی زیر جلدم رفت:
- نه نشد دیگه! کنار جسم نرم و گرم شما خوابیدن کجا و روی زمین سفت خوابیدن کجا!
نگاه متعجبش از روی لباس به چشمان شیطانی‌ام نشست، با وجودی‌که به شدت خود را کنترل می‌کرد، صورت سفیدش از خنده و خجالت سرخ شد، لبش را فشرده و تصنعی به رویم اخم کرد:
- خجالت بکش دختر! مامان و بابات رو دست می‌ندازی؟!
لبخند شرورم راحفظ کرده و نمایشی به روی دهنم زدم:
- غلط بکنم گلی خانوم! میگم واسه من کار نداره روزبه رو از اتاقش بندازم بیرون و جاش بخوابم، خیلیم حال میده! بیخود شما دوتا رو زابه‌راه نکنم!
مامان گلی دست از وسواس مرتب کردن لباس‌ها برداشته به نزدم آمد، با خوشحالی کنارم جای گرفت:
- دست از سر این پسر بینوا بردار، امشب واسه تولدت سنگ تموم گذاشت، کلی هم زحمت کشید، بذار بخوابه!
دست روی چشمانم گذاشتم:
- حالا که گلی خانوم امر می‌کنن چشم! من که از خدامه پیش شما بخوابم خوشگل خانوم!
مامان گلی در آغوشم کشیده، سرم را بوسید:
- قربون دختر خوبم بشم. امشب توی مجلس مثل ماه می‌درخشیدی!
امان از اصطلاحات حسن که از یادآوری‌اش خنده و حرص هم‌زمان به من روی می‌آورد:
- به قول حسن، ماه که سیاه نمیشه گلی جون!
مامان کمی مرا از خود فاصله داده با خنده به چشمانم چشم دوخت:
- امان از تو و این دوستای شیطونت! بهش بگو خیلی هم دلش بخواد!
سریع زبان ریختم:
- نه دلش نخواد! توی این دنیا فقط یکی من رو بخواد!
مامان با مهربانی موهایم را نوازش کرد:
- خدا کنه لیاقت دختر من رو داشته باشه این یکی! دیگه دخترم صاحب کارخونه هم شده، نباید به هر کی بدیمش!
چشمم روی مدارک کارخونه که روی میز پاتختی قرار داشت افتاد. بابا جون امشب در کنار حضور اقوام و محضرداری که به خانه دعوت شده بود، سند مالکیتش را به نامم زد. وقتی با اصرارش حاضر به امضای سند شدم، کنارگوشم زمزمه کرد:
- مطمئنم که از این کارخونه و اسمش به خوبی محافظت می‌کنی شیرین ببم! تو تموم امید و جون منی دختر!
تنها با چشمان غرق در اشکم توانستم محکم بغلش کنم، دیگر زبانم از تشکر و زدن حرفی کاملا قاصر شده بود. محبتش هیچ‌گونه قابل جبران نبود؛ البته مسئولیت بزرگی نیز به گردنم انداخته بود. وارد شدن به سن بیست و سه سالگی تجربیات هیجان‌انگیزی از عشق و مسئولیت را برایم به ارمغان داشت، باید حسابی از همگی آن‌ها مراقبت می‌کردم.

نور چراغ‌خواب کمی فضا را روشن نگه داشته بود. مامان گلی گوشه‌ای از تخت به خواب رفته بود. کادوی باز کرده‌ی معراج جلوی دستم قرار داشت، چند کتاب مختلف روانشناسی، شعر و یک جعبه‌ی طلا که گردنبند سفیدی داخلش می‌درخشید. پلاک گردنبند را با دستم فشردم، دو قلب نیمه که درهم فرو رفته و یک قلب کامل را تشکیل داده بودند. لبخندزنان به گردنم آویختم، وقتی پلاکش روی سینه‌ام نشست، ابخندم عمیق‌تر شد، چقدر دوستش داشتم. بی‌توجه به ساعت که سه‌ی نیمه‌شب را نشان می‌داد، گوشی را برداشته و بعد درازکش شدم. برایش پیامک کردم:

- از هدیه‌ی خاص و قشنگت خیلی خوشم اومد. هیچ‌وقت از گردنم درش نمیارم، یادت بمونه همیشه به یادتم.

بعد از ارسال پیام کمی دست- دست کرده ولی مجدد تایپ کردم:

- خدا رو شکر که نیمه‌ی گمشده‌م رو پیدا کردم، خیلی دوستت دارم!

نفس عمیقی کشیده، موبایل را به سینه فشردم، چشمانم روی سقف اتاق نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای پیامک بلند شد:

- من هنوز در عجبم از غریبه‌ای که می‌آید، از هر آشنایی، آشناتر می‌شود و تا به خودت بجنبی می‌بینی، غریبه کیست؟ یک تکه از وجودت را در دستش دارد.

غریبه‌ی دیروز، امروز صاحب قلبت شده!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد
چهره‌ی متفکر و غمگین الهام موجود موزی را به جانم انداخت که نتوانستم بی‌خیال و با آرامش به رانندگی ادامه دهم. با نگاه چپکی که بدون چرخاندن سر و گردن به جانبش انداختم، استرس و اضطرابی را که با کندن ناخن‌هایش سعی در کنترلش داشت، به خورد چشمانم داد:
- باز چی شده الهام! سرهنگ دوباره رفته روی مخت؟!
از بانگ ناگهانی صدایم شانه‌هایش با شوک پریده، صورت رنگ پریده‌اش به سمتم برگشت، کاملا ناشیانه قصد انکار داشت:
- نه! همه چی اوکیه!
با حرص سرم را تکان دادم:
- حتمنی واسه شروع ترم جدید استرس گرفتی نه؟!
حرص کلامم از ناباوری جوابش را کاملا درک کرد، که به یک‌باره چشمانش غرق در اشک شد:
- ببخشید ملودی! حالم خیلی بده امروز!
معصومیت و مظلومیت نگاهش مرا کاملا خلع سلاح کرد، به طوری‌که نتوانستم ادامه‌ی مسیر را رانندگی کنم. کنار خیابان توقف کرده، با ناراحتی از غم دوستم ترمز دستی را با حرص کشیدم، کاملا به سمتش بدن چرخاندم:
- قربون چشمای اشکیت بشه ملودی! نبینم غمت رو!
هم‌زمان با ریزش اشک‌هایش لبخند غمگینی هم زد. همیشه طرز گویش من، لب‌هایش را به لبخند وا می‌داشت، حتی اگر در اوج ناراحتی باشد.
- این دفعه دیگه جدیه ملودی! بابام همه جوره خواستگار جدیدم رو پسندیده، دیگه هیچ بهونه‌ای هم نمی‌تونم بیارم، حتی پسره با ادامه‌ی تحصیلم کاملا موافقه!
با چشمانی جری شده از حرص، دستان گره کرده‌اش را محکم فشردم. تلخی کلامم به شدت احساس می‌شد:
- چه بهتر! تو هم با دادن جواب مثبتت قلب بعضی‌ها رو تا ته بسوزن!
در حالی‌که صورت اشک‌آلودش را با دست پاک می‌کرد، لب‌هایش را با غصه به هم فشرد:
- این‌جوری نگو ملودی! می‌دونی که دل خودم بیشتر گیره!
این غم چشمان و قلب شکسته‌اش بیشتر حالم را دگرگون کرد، با خشم به روی فرمان کوبیدم:
- تو هم دیگه نوبرش رو آوردی! مگه نمیگن واسه کسی بمیر که برات تب کنه! کو پس؟!
لحن کلامش بغض‌دارتر شد، ولی برای اینکه در برابرش نرم نشوم، هم‌چنان به جلو خیره ماندم.
- خودت می‌دونی آرش هم من رو دوست داره، فقط الان موقعیتش واسه جلو اومدن مناسب نیست.
غضبناک زیرچشمی نگاهش کردم. از این‌همه صبوری‌اش بیشتر کفری می‌شدم:
- شاید ده سال دیگه هم مناسب نشه! اون‌وقت که از دستت داد، قدرت رو بیشتر می‌دونه!
- هنوز سه ترم از درسمون مونده! شغلی نداره که بخواد بیاد جلو، از همه بدتر مشکل سربازی داره! تو که اینا رو بهتر از من می‌دونی.
اوه گریه‌اش شدیدتر شد! حیوونی پیش چه کسی هم دردودل می‌کرد؟! بالاخره کوتاه آمدم، این‌بار با نرمی و عطوفت، دست‌های سردش را به دست گرفتم:
- قربونت شم گریه نکن! من حرفم اینه آدم طرفش رو بخواد، نمیذارش توی منگنه و فشار. باید به خاطرت یه حرکتی بزنه خب! من می‌ترسم من و معراج که تازه چند ماهه با هم آشنا شدیم، بریم خونه‌ی بخت ولی سر تو بعد این چند سال هم‌چنان بی‌کلاه بمونه.
الهام از حرف آخرم خندید و با شور، خدا کنه گفت. لبخندزنان لپش را کشیدم:
- نمی‌خواد ذوق کنی! گفتم ممکنه.
سریع تغییر بیان داده، جدی شدم:
- واستا ببینم! اصلا موضوع خواستگار جدید رو به گوش بنده خدا رسوندی یا نه؟
ناامید دو دستش را به پاهایش کوبید و به خودش لعنت فرستاد:
- کاش اصلا اون مراسم عروسی به شهرستان رو نمی‌رفتم تا یارو من رو نمی‌دید و این‌جور پاگیر نمی‌شد.
از بی‌منطقی‌اش دندان روی هم سابیدم:
- آخه دختره‌ی خوب! چرا چرت میگی؟معلومه واسه دختر، خواستگار میاد، چه ربطی به جایی رفتن و نرفتن داره آخه؟
- نمی‌تونم بهش بگم! فقط مشکلات و ناراحتیش زیاد میشه، می‌دونم الان شرایطش رو نداره.
با حرص کف زدم:
- خوب پس مبارکه! مثل دخترای حرف گوش کن بپر برو خونه‌ی بخت!
صدایش رنگ التماس گرفت:
- ملودی تو یه راه‌کار بده خب!
- چی‌کار کنم؟ بیام خودم زن بابات شم، حواسش از شوهردادن تو پرت بشه؟!
واقعا موجودات خوبی بودیم! در حین گریه و زاری، هر دو به شدت خندیدیم.
- هیچی! اون‌وقت استاد رو قاتل بابای من کنی! لازم نکرده، خودم یه گلی سرم می‌گیرم!
همان‌طور که دستی را پایین داده، شروع به راندن کردم، غر زدم:
- تو گل به سر بودی تا حالا گرفته بودی!خودم باید یه حرکت بزنم!
سرمای اسفند ماه نیز باعث نمی‌شد، اکیپ چهارنفره‌ی ما در کنار درخت دوست داشتنی و نیمکت محبوبمان جمع نشود. این تعطیلات کوتاه بین ترمی در مورد حسن کاملا افاقه کرده، رنگ و رویش باز شده بود. حدس می‌زدم در دیدار آخر با خانواده‌اش کمی از دلخوری‌های بینشان تقلیل پیدا کرده بود، در چت‌هایی که با هم داشتیم نیز تک و توک چیزهایی پرانده بود. به خاطر حس و حال خوبش شاکر خداوند بودم که هیچ‌گاه بندگانش را به حال خود رها نمی‌کرد. این ترم نیز دو درس کنترل کیفیت دو و اصول نگهداری مواد را با معراج، استاد دوست داشتنیمان داشتیم و حالمان در کلاس‌هایش قطعا خوش خواهد بود. بی‌توجه به آرش که چای داغش را می‌نوشید، رو به حسن که لیوان کاغذی نوشیده شده را مچاله می‌کرد، گفتم:

- حسن یه دست لباس مجلسی توپ افتادیم!

حسن که کنار من روی نیمکت نشسته بود، دست از له کردن لیوان بدبخت برداشته، متعجب به سمتم صورت چرخاند:

- ای ناکس! کی معراج اومد خواستگاریت به ما نگفتی؟!

صدای تنفس نامیزان الهام کنار دستم را شنیدم و اهمیت ندادم. آرش آن سمت حسن، هم‌چنان آرام چای میل می‌کرد.

الان هست که کوفتش شود!

- اسکول واسه من که نه! عروس کس دیگه‌ست!

ناگهان دست از نوشیدن برداشته، سرش با سرعت به سمتم چرخید. الهام کلا صورتش را به جهت مخالف گردانده بود. حسن اما بی‌خیال با نگاهش دنبال ادامه‌ی کلامم بود.

کمی کشش بدهم، بد نیست! بمانند در خماری‌اش!

- گفته باشم من ممکنه دکلته بپوشم!عروسی بهترین دوستمه خب!

حسن با آرامش مزه ریخت:

- من کت و شلوار می‌پوشم، می‌خوای تو هم بپوش، ست شیم!

با انگشت زیر چانه‌اش زدم:

- گمشو! بخوام ست کنم با معراج جونم ست می‌کنم!

کفری شد:

- نگاه تو رو خدا! تا دیروز چشم می‌نداخت زمین، خجالت می‌کشید و کتمان می‌کرد. حالا یه روز نشده چه جونمی به معراج می‌بنده!

می‌خواستم با متلک کلفت‌تری جوابش را بدهم که آرش با سردرگمی پرسید:

- ملودی شوخی می‌کنی نه؟! منظور از بهترین دوستت الهام که نیست؟

آهان! بالاخره دو زاری‌اش افتاد! دارم برات!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و یک

- شوخیم چیه بابا! الهام توی آخرین عروسی یه بخت عالی واسش باز شده!سرهنگم کلید کرده، بهترین دوماد از آن خودمه!

با بدجنسی خندیدم. متعجبانه این‌بار حسن ناکس همراهی‌ام نکرد و بر - بر تماشایم می‌کرد، به گمانم باورش نشده بود؛ اما آرش کلا صورتش سرخ شد، چون قضیه‌ی عروسی رفتن الهام را به خوبی می‌دانست. متاسفانه هیچ صدایی از سمت الهام بلند نمی‌شد و آن‌قدر صورتش از تیررس نگاهم خارج بود که نمی‌شد حس و حالش را بفهمم؛ اما هم‌چنان به کرم ریختن ادامه دادم:

- حسن عین بز نگام نکن ها! توی این دوره زمونه شوهر آدم حسابی رو باید سریع چسبید!

آرش با یک حرکت طوفانی از جا بلند شد، باقی‌مانده‌ی چایش روی زمین سرازیر شد. حسن شوکه خودش را بالا کشید و الهام طفلی‌ام که هینی پر درد از گلو خارج کرد، اما من با جسارت سریع مقابلش ایستاده و چشم در چشمش شدم.

- چه چرتی میگی ملودی؟! تو دوست مایی یا پدرکشتگی داری باهامون؟

مثل همیشه کم نیاوردم:

- من چرت میگم یا تو؟ سه ساله دست- دست می‌کنی و فقط عز و التماس! دیگه حنات رنگ نداره! نیای جلو، این‌دفعه پشت گوشت رو دیدی، الهامم می‌بینی!

با اینکه انتظار نداشتم، عصبانی شد. قصد داشت به سمت الهام خیز بردارد که با پررویی سد راهش شدم:

- آرش این‌کارات دیگه جواب نمیده! این‌بار قطعیه! نگو که نگفتیم!

دلم برایش سوخت! صورتش کاملا قرمز شده بود، صدای تپش قلب عصبانی وشاکی‌اش به شدت شنیده می‌شد:

- الهام باز به من نگفتی! چرا باید هر دفعه از ملودی بشنوم؟!

الهام سر به پایین انداخته، فین- فین می‌کرد. قلبم برای جفتشان به درد آمده بود، اما نتوانستم به آرش اندکی حق بدهم:

- مگه دفعه ی قبل فهمیدی چی‌کار کردی براش؟ آخرش هم خود طفلیش با خونواده درگیر شد و گفت نمی‌خوام.

آدم عصبی متاسفانه بدون درک و فهم می‌شود و چیزی می‌گوید که اصلا عادلانه نیست:

- خب انگار این‌دفعه خوشش اومده که نمی‌تونه نه بگه! پس مبارکه!

صدای بی‌انرژی آرش گفتن الهام، دلم را بیشتر به درد آورد، بدجور به رویش توپیدم:

- شما مردا آدم بشو، نیستین! اگه دلش باهات نبود، بدون اینکه حرفی زده بشه، کارت عروسیش می‌رسید دستت! متاسفم برات!

با غم دست به موهایش کشید و کلافه روی نیمکت کنار حسن ولو شد. تعجب اینکه حسن بدون اظهار نظر و متفکر، ما را می‌پایید.

آرش با حرص لب‌ها و چانه‌اش را دست کشید.، صدایش حزن‌انگیز بود و باعث شد، شمشیرم را غلاف کنم:

- چه خاکی بریزم توی سرم؟! حتما خواستگارش مناسبه که پدر سختگیرش اوکی داده. فکر می‌کنی منی که هنوز سربازی نرفتم و کار درست و درمون ندارم، برم جلو به روم نگاه می‌ندازه تا بخواد دخترش رو بده بهم؟

شدت گریه‌ی الهام بیشتر شد، با وجودی‌که سعی می‌کرد، صدای بلندی از گلویش خارج نشود. قلبم برایش تکه- تکه شد. دست به پهلو گرفتم:

- خره! مهم اینه الهام عاشقته! وقتی باباش ببینه هم رو می‌خواین کوتاه میاد بالاخره!

حسن چشم چرخانده با پوزخند دست به سینه شد، کاملا معلوم بود، ذره‌ای به حرف‌های من باور ندارد. پوف حرصی آرش هم بلند شد:

- این‌قدر فضایی فکر نکن خانوم! با شرایط من کفش عروس رو هم نمیدن دستم!

از آرش بعید بود در این موقعیت شوخی کند، البته کلامش به طنز می‌زد، ولی کاملا جدی بیان کرد.

- آرش خودت رو دست کم نگیر! تو وضع مالی و خونوادگی خوبی داری که یه پوئن خیلی مثبته! حدود یک‌سال دیگه درست تموم میشه و مهندس این مملکتی، تازه سرهنگ می‌تونه با وجود باز بودن دستش، واست پارتی بازی کنه و سربازیت رو راحت‌تر و جایی نزدیک بری. تو رو خدا با منفی‌بازیات راه رو واسه رقیب بازتر نکن!

این‌بار با اقتدار به چشمانم زل زد. از کنار چشم نگاه تحسین‌برانگیز حسن را می‌دیدم. سکوتش برای این بود که اطمینان داشت قصد من تلاش برای جور شدن زندگی دو دوست عزیزمان است.

- باشه! همین امشب به پدرم میگم با سرهنگ تماس بگیره!

لبخند رضایت هم‌زمان لب‌های من و الهام را رنگین کرد؛ البته روی لب‌های الهام زیباتر نقش بست، چون با اشکی که هنوز در چشمانش می‌رقصید، درخشان‌تر شد.

 

معراج بعد نوشتن مطالبی روی وایت‌برد به سمت میز وصندلی‌اش رفته و نشست. تایم آخر کلاس کنترل کیفیت بود و صدای ریز نجواهای در گوشی بچه‌ها شنیده می‌شد. سرفه‌ای مصلحتی زده، همان‌طور که با گوشی‌اش ور می‌رفت، گفت:

- بچه‌ها اسم چند تا از کتاب‌های مرجع خوب رو براتون نوشتم. اگه بتونین تهیه کنید، برای درک مطالب کمک‌کننده‌ست.

صدای ویبره‌ی موبایلم در جیب مانتو، پایم را قلقلک داد. به آرامی گوشی را در آورده به پیام ارسالی نگاه کردم. از جانب معراج بود.

- نهار دانشگاه رو نخور. بعد اتمام کلاسات از خجالت گشنه موندنت در میام.

خنده‌ای نامحسوس زده، سریع اوکی نوشته، ارسال کردم. هنوز چشمانش روی گوشی متمرکز بود، که احتمالا جوابم را دیده و او هم لبخند ریزی زد. هم‌زمان پایان کلاس را اعلام کرده، از جایش بلند شد.

شب گذشته بعد از چتی طولانی مدت در تلگرام از من خواست فردا بدون اتومبیلم به دانشگاه بیایم تا با هم دوری در شهر بزنیم.

اتفاقا مامان گلی قرار بود، امروز با دوستانش برای نقد کتاب به کتابخانه‌ای که چند هفته یک‌بار در آنجا جمع می‌شدند، برود. صبح، خود شیرین‌بازی در آوردم و از او خواستم با ماشین من برود، او هم پذیرفت و بعد از رساندن من به دانشگاه از فرصت پیش‌آمده استفاده کرده به دنبال یکی از دوستانش هم رفت. خلاصه پیشنهاد معراج بیشتر از همه به نفع دوست خوش اقبال مامان گلی به اتمام رسید.

- ملودی چرا غذا نخوردی؟! قرمه سبزی نبود که!

روی نیمکت پا روی پا انداخته، قد و بالای خوش‌پوشش را نظر انداختم. آرش کنارش ایستاده و چشمانش روی الهام که کنار دستم نشسته بود، مانور می‌داد.

- رژیم دارم بچه! مثل اینکه آرش حرکت آخر رو زده و قراره یه عروسی توپ بیفتیم.

طبق عادت دستی به موهایش کشیده، به بالا هدایت کرد:

- این جناب سرهنگی که من دیدم، به این راحتیا دختر نمیده دستمون!

الهام از متلک آرش خندید و به آرامی گفت:

- خوبیش این بود، فعلا قضیه‌ی خواستگار سمج منتفی شد!

رو به آرش حاضر جوابی کردم:

- اولا خیلی دلت بخواد، دختر سرهنگ رو قراره بگیری، ثانیا مگه الکیه هلو بپر توی گلو! این‌قدر باید بری و بیای که سیندرلا رو از آن خودت کنی!

حسن سریع جوابم را داد تا از صحنه‌ی دوئل جا نماند:

- ولی تو خودت از اون دسته هلوهایی هستی که می‌پری توی گلو و طرف رو خفه می‌کنی!

- گمشو! دستت به گوش نمی‌رسه، پیف- پیف بو میده، سر نده!

الهام و آرش بلند خندیدند، اما حسن کاملا جدی مبحث را عوض کرد:

- راستی برام عجیبه، چند وقته معماریان سر و کله‌ش پیدا نیست!

اوه! خبر نداشت! کاملا خودم را به آن راه زدم. آرش بود که دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- من از اسدی شنیدم انگاری انتقالی گرفته یه دانشگاه دیگه!

اسدی خود از بچه‌های حراست بود و قطعا خبرش موثق و معتبر! پوف آرام من با خدا رو شکر گفتن الهام هم‌زمان شد. حسن مشکوک خیره به من بود، عوضی حس ششم قوی داشت و اگر هم‌چنان زل زده باقی می‌ماند، قطعا سوتی می‌دادم. با بی‌خیالی از جا بلند شده، دست الهام را هم کشیدم:

- خوب شد، قیافه‌ش رو دیگه نمی‌بینیم. بریم، کلاسمون شروع شد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و دو 

- راستی شنیدی معماریان از دانشگاه رفته؟

معراج کمی سرش را کج کرده، نگاهم کرد. صدای پخش ماشین را کم و جواب داد:

- بله! و به نظرم بهترین کار رو هم کرد.

متفکر دست به چانه برده به شیشه‌ی جلو زل زدم:

- بهتره از آرش بخوام یه جوری حسن رو راضی کنه، فیلمی که ازش داره رو پاک کنه! یه وقت نکنه مشکل‌ساز بشه براش!

سرش را به علامت تایید تکان داد. کمی بدنم را چرخانده با هیجان گفتم:

- استاد این رو از جانب شما داریما! دست مریزاد!

بالاخره دندان‌نما برایم خندید، اما چشم غره‌ی خاصش را هم دریغ نکرد:

- قابلی نداشت خانوم!

وقتی کنار رستوران رسول، پارک کرد، منظورش را از نخوردن غذا فهمیدم. با اینکه نهار دیر وقتی می‌شد، اما قطعا دلچسب و لذیذ به جان و شکمم می‌چسبید:

- آخ جون! کباب‌های سرآشپز!

کمربندش را باز کرد:

- اینم از جبران روز تولد شما!

خندان برایش چشمکی مکش مرگ ما زده، خودم را از شاسی‌اش پایین انداختم:

- سوپرایز قبل تو سوءتفاهم بود!

از شیطنتم خندید و در کنار هم وارد رستوران شدیم. همان حس و حال خوبی که بار قبل داشتم، برایم تداعی شد.

تا آماده شدن سفارشمان، هر دو آرنجم را روی میز گذاشته و دستانم را به چانه گرفتم، با چشمانی پرشور، کل رستوران باصفا را وجب کردم. تنها تفاوتش با قبل، خلوتی بیشتر و حس و حال راحت‌تر برای من بود. آن حجب و حیا و خجالت کشیدن آن روز در برابر معراج کجا و این راحتی و آرامش امروز کجا!

بدنش را به سمتم خم کرده، تار موی فرار کرده از جلوی مقنعه‌ام را با آرامش به داخل هدایت کرد. با مهربانی هر چه تمام‌تر صورتم را تماشا می‌کرد:

- اگه خواهرم بفهمه دل چه دختر زیبایی رو به دست آوردم، واسه این سال‌های مجرد بودنم، این‌همه گله و شکایت نمی‌کنه.

حالم خوش‌تر شد، ولی لب‌هایم را به شوخی از هم گشودم:

- میگه ایول پسر به انتخابت!

نیشم بازتر شد، وقتی که لب‌های او هم به خنده‌ی پررنگ‌تر مزین شد. زمانی‌که سینی غذا با مخلفات کامل کنارمان قرار گرفت، دست‌هایم را با لذت به هم مالیدم، بو و رنگ کباب‌ها بدجور دلم را قیلی- ویلی انداخت.

- بخور نوش جونت!

هنوز دستم به سمت سینی دراز نشده بود، که چهره‌ی بشاش سرآشپز هم کنار میز به خورد دیدگانم رفت.

- من همون روزم می‌دونستم، این لیدی واسه معراج یه آدم خاصه! دیدین اشتباه نکردم!

صاف نشسته، خجالت‌زده گفتم:

- سرآشپز می‌خوای شرمنده‌م کنی، غذا از گلوم پایین نره؟!

معراج با ذوق لبخند می‌زد:

- از اینکه حس ششمت قویه شکی نیست رسول جان، ولی بیا خودت هم توی خوردن باهامون شریک شو.

رسول دستی به کلاهش کشیده از سر کند، اما هم‌چنان کنار معراج ایستاده، نگاه مچ گیرانه‌اش را دریغ نکرد:

- واسه همین پارتی‌بازی کردم براتون و از بهترین کباب‌هامون زدم؛ اما الان نه، می‌ذارم شب عروسی دلی از عزا در میارم.

همان‌طور که دست به شکمش می‌کشید، ادامه داد:

- من نهار خوردم بیشتر از این شکمم گنجایش نداره دیگه!

لبخندزنان نوش جانی بلند سر داده و از میز فاصله گرفت. از اینکه نپذیرفت، خوشحال شدم. مقنعه‌ی مزاحم را کمی بالا داده، سمت سینی خم شدم. گردنبند اهدایی معراج از زیر لباس در آمده، خودنمایی کرد. دست معراج به روی پلاک نشست، چشمانم روی صورتش چرخید.

- خوش به حالت که همچین جای دلبری خونه کردی!

اوه! سخنش رو به پلاک بود و هم‌چنان که لمسش می‌کرد، خیره‌اش ماند. نتوانستم جلوی زبان عاشقم را بگیرم:

- تازه خونه‌ی صاحبش که جای بهتریه! وسط قلبم!

مردمکش از روی پلاک به سمت چشمانم کشیده شد، نگاهش برق انداخته، درخشان شد:

- پس خیلی خوش به حال من!

 

 

نوروز امسال برایم بسیار خاطره‌انگیز و متفاوت از سال‌های گذشته بود. نه تنها به خاطر حس و حال جدید و ورود عشقی بی‌نظیر در قلبم، بلکه با شنیدن خبرهای خوب از جانب الهام در مورد پیشرفت ارتباطشان با خانواده‌ی آرش ذوق‌زده شدم.

با وجود ناامید بودن خودش از جانب پدر سرهنگش من به شخصه مطمئن بودم که ایشان بیشتر به خاطر الهام درباره‌ی ازدواج سخت‌گیری می‌کند. سرهنگ می‌ترسید که الهام به خاطر او و پسرانش به خواستگارهای مناسب جواب رد می‌دهد و نمی‌خواست که پاسوز شرایط خانواده شود. وقتی به مرور با خانواده‌ی متشخص آرش آشنا شد، خیلی از نواقصی که آرش برایمان می‌شمرد را نادیده گرفت، مخصوصا وقتی به علاقه‌ی شدید بینشان پی برد، از معیارهایی که در مورد خواستگاران قبلی پافشاری می‌کرد، صرفه‌نظر نمود.

در همان روزهای اولیه‌ی نوروز، مراسم بله‌برون ساده‌ای گرفته و بینشان صیغه‌ی محرمیت خوانده شد، تا در تابستان بعد از امتحانات پایان ترم مراسم عقد و عروسی هم‌زمان انجام گیرد.

به دلیل اینکه با خانواده در مسافرت تعطیلات به‌سر می‌بردم، نتوانستم درمراسم که هر چند مختصر و خودمانی بود، شرکت کنم؛ اما با تلفن به هر دو تبریک گفته و تاکید کردم که برای جشن عروسی حتما جبران خواهم کرد.

روزبه با پیشنهاد سفر به قشم، همگی خانواده را مجاب کرد که نوروز خود را به دستش سپرده تا تور جزیره‌گردی برایمان بر پا کند. بسیار هم خوش گذشت، البته جای معراج در تمامی لحظات برایم خالی ماند که آن‌هم با تماس‌های پی‌درپی کمی رفع دلتنگی کردم. معراج نیز کل تعطیلات را در خانه‌ی خواهرش در اهواز گذراند و در این سفر از موضوع رابطه‌ی بینمان ایشان را نیز در جریان قرار داد. پدر و مادر معراج که خود کوچک‌ترین فرزند خانواده بود، بیست سالی می‌شد که فوت کرده بودند و او از سیزده سالگی با خانواده‌ی خواهرش زندگی می‌کرده و در حقیقت این خواهرش حق مادری برایش داشت.

خودم را به دختران خجالتی‌ زده بودم، اما ته دلم از اینکه من هم به زودی رابطه‌ی جدی با او خواهم داشت، قیلی- ویلی می‌رفت. آرزویم رسیدن و داشتن تمام و کمال معراج برای خودم بود. وقتی در آخرین تماس تصویریمان که در هتلی در قشم حضور داشتیم، خواست با خواهرش گفتگو داشته باشم، از شدت هیجان این موضوع، گونه‌هایم سرخ شده، داغ کردم. در بالکن زیبای هتل که رو به دریای خلیج‌فارس بود، با دلهره من و من کردم:

- من خجالت می‌کشم معراج!

به تیپم نگاهی کرده، نالان ادامه دادم:

- اگه از ریختم خوششون نیاد چی؟!

معراج با اطمینان و مهربان نگاهم کرده، لبخند زد:

- مگه میشه دختر نازی مثل تو رو دید و عاشقش نشد؟! مطمئنم مژگان ببینتت، از انتخاب خوب من تعجب هم کنه! چون باورش نمیشه برادرش همچین سلیقه‌ی بیستی داشته باشه.

دلم از حرف‌های اطمینان‌بخشش گرم شد و وقتی گوشی به دست خواهرش رسید، نگاه مهربان و ساده‌اش به کل استرسم را از جان و روان زدود.

- سلام دختر زیبا! خوش‌حالم که چشمام به دیدن روی ماهت منور شد!

درست مانند معراج شمرده- شمرده صحبت می‌کرد و چهره‌ی سبزه‌روی مهربانش عجیب به جانم نشست، آن‌قدر که ذره‌ای خجالت هم باقی نماند و به راحتی با یکدیگر حال و احوال کردیم. سیمای پرمهرش برایم مانند خود معراج در همان ارتباط اول، دلنشین آمد و مرا در راهی که انتخاب کرده بودم، مصمم‌تر کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و سه

این روزهای بهاری بهترین لحظات زندگی ملودی جوان را تشکیل می‌داد، در عین شکوفایی دوباره‌ی زمین، قلب و روح من نیز در هیجان روزهای عاشقی شکوفاتر می‌شد. احساس طراوت وشادابی بی‌نظیری داشتم که لحظه‌ای طرح لبخند از لبانم جدا نمی‌شد. کم- کم به بابا و مامان گلی نیز ماجرای ارتباط با استاد جوانم را برملا کرده و بنا به خواسته‌ی معراج جریان آشنایی رسمی و مراسم خواستگاری را به پایان این ترم تحصیلی موکول کردیم. بابا و مامان روی اطمینان و شناخت کاملی که از من داشتند، بدون اظهار نظر خاصی، نتیجه‌ی نهایی را به همان زمان سپرده و از من خواستند در این مدت، شناخت خودم را از او کامل‌تر کرده و با آگاهی لازم در مسیر ازدواج قرار بگیرم. این حمایت همه‌جانبه‌ی آن‌ها از من، اعتماد به نفسم را روزبه‌روز تقویت کرده، با آرامش‌خاطر و طمئنینه به آینده فکر می‌کردم.

بعد از پایان کلاسم، با اشتیاق به سمت خانه ویلایی رانندگی کردم. ساعت نزدیک به سه بعدازظهر بود و زودتر از بابا و مامان گلی به آن‌جا رسیدم. عمه بهی با دست‌پخت خودش برایم فسنجان پخته بود و تایم نهار با من تماس گرفته، برای شام دعوتم کرد. آن‌قدر عاشق فسنجان‌های مخصوص عمه بهی بودم که رفتن به خانه، تعویض لباس و همراهی با مامان و بابا را فراموش کرده و برای دست‌درازی زودتر از وقت شام، خودم را آماده کردم. در ضمن وقتی کمد لباس‌های روزبه بود، نیازی هم به رجوع به خانه‌ی خودمان نمی دیدم، مخصوصا که شخص خودش هم در خانه ویلایی حضور داشت و می‌توانستم یک دل سیر، سر به سرش بگذارم.

به دروازه‌ی خانه که رسیدم، ابروهایم از تعجب بالا پرید. در چرا طاق باز وا مانده بود؟! از حیدر بابا بعید بود، حواسش از این قضیه پرت شده باشد. وارد شده، دروازه را بستم.

- حیدربابا جون کجایی؟! در باز مونده ها!

نگاهی به دور و بر خانه انداختم. تنها چیزی که حس می‌شد، خلوتی و سکوت بود. به سمت خانه‌ی سرایداری‌اش قدم زده، در همان حال مقنعه را از سر کندم. چند تقه به درش زدم، صدایی نیامد. شاید برای انجام کاری بیرون رفته و در را خوب نبسته و احتمالا جریان باد باعث باز شدن دروازه شده. بی‌خیال خانه سرایداری شده به سمت ساختمان اصلی رفتم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که از دور صندلی ویلچر که مردی رویش نشسته و مردجوانی نیز آن را به جلو هدایت می‌کرد را دیدم. در آن لحظه مغزم کاملا هنگ کرده، قدرت تشخیص افراد روبه‌رویم را  نداشت. ذهنم به سمت ماشین شاسی بلندی که کمی با فاصله از خانه پارک شده بود، برگشت. تا به حال آن را در این اطراف ندیده بودم. باز ماندن دروازه، آن‌قدر برایم عجیب آمد که در نگاه اول به این موضوع توجه نکردم و حتی ماشین خودم را نیز داخل نیاورده، همان بیرون پارک کردم. کم- کم فاصله‌یمان کوتاه شده، چشمم به مرد روی ویلچر دقیق‌تر شد. او را شناختم! عمویم باربد بود. با وجودی که حادثه.ی سقوطش باعث تغییر در چهره و پرستیژش شده، اما هنوزم تشخیص ممکن بود. پسر جوان پشت سرش که به رویم خیرگی ناجوری داشت، حتما پسرش اشکان بود. چند قدم نرسیده به من توقف کرده، ویلچر را از حرکت ایستاند. چهره‌ی اخموی عمو با ته‌ریشی که به سفیدی می‌زد و زیر چشمان روشنش گود افتاده بود، به رویم ثابت ماند. از درون یخ کردم، نگاهش تا ته وجودم را منجمد کرد. سعی کردم خود را کنترل کرده، بدون لکنت سلام بدهم:

- سلام عمو باربد! خوبید شما؟!

بدون جوابی از جانبش، تنها سری با حرص تکان داد و بعد از چند ثانیه نگاه خیره- خیره به رویم سرش را به عقب چرخاند، انگار با این کار دستور برای حرکت مجدد را صادر کرد. اشکان چهارشانه و بلند قد بود، هنوز هم نگاه‌های خصمانه‌اش به رویم را حفظ کرده که با این‌کار پدرش با چشم غره‌ی بدی براندازم نمود و شروع به حرکت کرد. وقتی از کنارم عبور کردند، حس نفرتشان را به خوبی درک کردم و تا چند ثانیه بعدش هم هم‌چنان خشک شده، در جایم مات ماندم.

علت کینه‌یشان ازخودم را نمی‌دانستم، چون به نظرم آزار من حتی به گنجشک‌های داخل این خانه هم نرسیده بود، چه برسد به آدم‌هایش! تمام حس و حال خوبم با دیدنشان پرید و به جایش مغموم و سرگشته شدم. تنها وقتی حیدر بابا لنگان- لنگان از در ساختمان خارج شده و با دیدنم صدایش بلند شد، توانستم نگاه متفکرم را از سنگ‌فرش حیاط بکنم.

- ملودی ببم اومدی؟! کلید داشتی ببم جان؟!

استرس و ناراحتی در وجود و صورتش چرخ می‌خورد، مخصوصا وقتی دچار هیجان می‌شد، پاهایش نیز کم کاری کرده، لنگ می‌زدند. مشخص بود اوضاع داخل خانه هم بحرانیست که هنوز قضیه‌ی باز ماندن دروازه را نمی‌دانست.

- کلید نداشتم بابا! دروازه باز مونده بود.

وقتی به نزدم رسید، دستانش را گرفته، با دلواپسی به چشمانش زل زدم:

- چی شده حیدر بابا؟! حال بابا جونم خوبه؟ اینا این‌جا چی‌کار می‌کردن؟

هم‌زمان سرم به عقب چرخید، اثری از آن‌ها نمانده و متعجب اینکه دروازه را نیز بسته بودند، انگار اصلا چند دقیقه‌ی قبل در این مکان حضور نداشتند.

- عموت رو دیدم هول کردم بابا! بدون اطلاع قبلی اومده بودن. حتما حواسم نشده در رو خوب ببندم.

- چی‌کار داشتن مگه؟ بعد این‌همه وقت!

حیدر بابا از جواب سر باز زد، این را وقتی به جلو هدایتم کرد، فهمیدم.

- برو داخل بابا جان! بابا جونت شیرین ببش رو ببینه، حال خرابش خوب میشه!

مقابل بابا جون که روی صندلی راک قهوه‌ای رنگش نشسته و غمگین سر به زیر انداخته بود، روی زانو نشسته، دست‌های پر چروکش را با انگشت نوازش می‌کردم. دلم برای حالش لحظه به لحظه فشرده‌تر می‌شد.

- عشق ملودی! خودت رو ناراحت نکن! بالاخره عمو باربد هم پسرته! چرا با دیدنش این‌همه منقلب میشی؟

بابا جون آهی کشیده، سرش را بلند کرد. بدون نگاه به من اطراف اتاقش را نظر انداخت. نتوانستم دست از شیطنت بی‌موقع بکشم و با لوندی گفتم:

- من و تو فقط توی اتاقتیم پیرمرد! اقرار کن چی‌شده که محبوب من این‌جوری اخمو شده؟

بابا جان بدون تغییر ازحالت کلامم، انگار برای خودش صحبت می‌کند، با حرص جواب داد:

- بوی کباب به دماغش خورده بی‌وجود! مگه من مرده باشم، ذره‌ای از این ثروت به دست بی‌لیاقتش بیفته!

اوه- اوه پس می‌شد حدس زد، علت سر زدن پسر بعد این‌همه وقت به پدرش چه بوده؟ احتمالا کفگیرش به ته دیگ رسیده. از روزبه شنیده بودم، وقتی زنش مقدار زیادی از ثروتش را در آلمان از چنگش در آورده و در آخر از او جدا شده، آس و پاس به ایران برگشت. مطمئنا دنبال ارث و میراث نداشته‌اش قدم به این خانه گذاشته، اما او که باید به خوبی می‌دانست که بابا جون از ارث نیز محرومش کرده، پس چه چیزی او را محق به رو زدن نزد باباجان دانسته؟!

صدای عمه بهی که با باز کردن در اتاق بابا جون هم‌زمان بلند شد، حواسم را به فضای مقابلم معطوف کرد، دستش هنوز روی دستگیره را می‌فشرد:

- بابا جان قرصت رو آوردم!

به سمتمان آمده، چشمان نگران مهربانش بینمان چرخ می‌خورد. سعی کردم به رویش لبخند دلگرم‌کننده بزنم:

- بدش من عمه بهی! فقط من از پس این پیرمرد حرف گوش نکن بر میام!

با کمک دسته‌ی صندلی از جا بلند شده، لیوان و قرص را از دستش گرفتم، عمه محزون به رویم لبخند می‌زد که بابا جون با صدایی ته‌گرفته غر- غر کرد:

- من چیزیم نیست! خیلی هم خوبم! بیخودی شلوغش نکنید.

مجدد مقابلش چمباتمه زده، اصرار کردم:

- حالا قرصت رو بخور بابایی، تا خدای نکرده فشار- مشارت ناجور نشده!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...