رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

رمان: احتمال صفر امکان

نوشته‌ی: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه:

ملودی دختر یکی‌ یک‌دانه‌ی خانواده‌ی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگی‌اش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاه محل تحصیلش، دست‌خوش هیجانات عاشقی و حوادثی می‌گردد که رازهایی از گذشته برایش برملا می‌شود، رازهایی که پیامدش به عشقی به احتمال صفر امکان می‌رسد...

مقدمه:

تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغ‌‌های سبز بابل، کاخ‌های تخت جمشید، ناله‌های ویولن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم.
قرن‌ها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...
  • تعداد پاسخ 112
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت هفتاد و چهار

با دیدن چشمان براق شنگولم، لبخند نصفه‌نیمه‌ای از زیر ریش و سبیل مرتبش نمایان شد. باز هم در برابرم کوتاه آمده، قرصش را خورد و برای استراحت با کمک عمه بهی روی تخت درازکش شد. وقتی با عمه از اتاقش خارج شدیم، چهره‌ی نگران روزبه که لبانش را با حرص می‌جوید و روی پلکان نشسته بود، به چشمانم سیلی زد. این حد عصبانیت از او کم دیده می‌شد. عمه بهی که چشمانش نمی از اشک در برداشت، بدون حرفی بدن کج کرده، وارد آشپزخانه شد، صدای تق و توقی که از داخل آشپزخانه می‌آمد، به احتمال زیاد از جانب مامان جون بود که در چنین مواقع بحرانی با جابجایی ظروف حواسش را از موضوع اصلی پرت می‌کرد. به سمت روزبه قدم برداشتم، با چشمان شاکی‌اش تا زمانی‌که به پلکان رسیده و دستم روی نرده‌اش نشست، مرا زیر نظر گرفت.

- چیه؟! بیا من رو بزن، تو هم ارث و میراثت رو می‌خوای؟

بدون تغییر در حالتش، هم‌چنان‌که با خشم پایش را تکان می‌داد، جواب داد:

-اولا که حیف دست بزن ندارم ، دوما تقصیر توئه که هر کی به خودش اجازه میده این ادعا رو داشته باشه.

گیج شدم، ابروهایم از نفهمیدن مطلبش درهم شد:

- چی میگی بابا؟ عمو باربد دنبال خر مرده می‌گرده تقصیر منه؟!

از جا جهید، حالا که روی پلکان ایستاده، قدش از من بلندتر شده بود. از آن بالا با شور به چشمانم شراره‌ی آتش می‌ریخت.

- اگه زودتر دل این استاد معراجت رو برده بودی و ایشون هم به گرفتنت راضی می‌شد، الان این خواستگار درب و داغون واست پیدا نمی‌شد.

حاضر جوابی کردم که از او عقب نیفتم:

- اولا که از خداشه من رو بگیره، گذاشته واسه بعد امتحاناتم، دوما که...

استپ کردم! چی گفت؟! چشمانم متفکر و سرگردان چشمانش را کندوکاو کرد. خواستگار برایم پیدا شده؟ چه کسی؟!

 

در زیر شیروانی، قژی صدا داد، سرم به سمتش کج شد. روزبه کنار در با لبخندی کج و کوله و چشمان ریز کرده‌اش نگاهم می‌کرد. دوباره به سمت باغ سر برگرداندم. همان‌طور که نشسته بودم، پاهایم را بیشتر زیر تنم خم کرده، هر دو بازویم را روی زانوانم درهم کردم، چانه‌ام را که روی دستانم گذاشتم، حضورش را در کنار خودم احساس کردم. سکوت و تاریکی شب باغ را دوست داشتم و آرامش به جانم می‌ریخت؛ اما روزبه قصد شکستنش را داشت.

- چیه قمبرک زدی سیاه جون؟! یا خودش میاد یا نامه‌اش!

باحفظ موقعیتم نجوا کردم:

- یعنی خاک بر سر من که خواستگارم واسم پیدا شه، واسه خاطر مال و اموال خونوادگیمه.

کنارم روی سقف شیروانی نشست.

- اولا که خوب پناهگاه من رو مصادره کردی، دوما...

نگذاشتم حرفش تمام شود، صاف نشسته به رویش سر گرداندم:

- جون عمه بهی اولا- دوما نکن، تن و بدن من رو می‌لرزونه!

روزبه نیشخندزنان از گونه‌ام ویشگون گرفت:

- حقشه واسه استاد رادمنشت هم سنگ بندازم، نذارم ببرتت!

گونه‌ام سوخت، رویش دست کشیده، نق زدم:

- واقعا این عمو باربد ما چه فکر و خیالی کرده؟ گفته حالا که مستقیم نمی‌تونه این ثروت رو از آن خودش کنه، از طریق من تصاحب کنه؟!

نگاه دلسوزانه‌اش چشمان مشکی غمبارم را نشانه گرفت:

- جونم غصه نخور! فکر کردی آقا بزرگ ریشش رو توی آسیاب سفید کرده که نیت اصلی آدم‌ها دستش نیاد!

دستانم را از دو طرف بدنم دراز کرده، کف آن دو را روی سقف گذاشتم. نگاه مستقیمم بلندترین شاخه‌ی درخت مقابلم را هدف گرفت:

- به نظرت موضوع واگذاری کارخونه به اسم من رو از کجا شنیده؟ اون که با ما رفت وآمدی نداره!

روزبه نفسی خالی کرده، پاهایش را دراز کرد:

- بالاخره از اون مهمونایی که توی جشن تولدتت بودن، یه چند تایی مخبر هم پیدا میشه که با دایی ارتباط داشته باشه.

سرم را به تایید حرفش تکان دادم، ولی نگاهم را از درخت استوار که در شب، ابهت خاصی هم داشت، بر نداشتم:

- پسرش چطور راضی شده به خاطر پول با من ازدواج کنه؟! نمی‌فهمم مگه زندگی این‌قدر الکیه!

- دختر چه ساده‌ای تو! ملت واسه پول هر کاری می‌کنن، مخصوصا آدم‌هایی که طعم و مزه‌ش رو چشیدن و الان دسشون ازش دوره.

- طوری با نفرت نگاهم می‌کردن، فکر کردم پدر کشتگی با هم داریم.

روزبه با یک حرکت از جا بلند شد، آن‌قدر بی‌حس و کرخت شده بودم که مثل پر رو به هوا، برخاستم.

- چون با جوابی که از سمت آقا بزرگ شنیدن، فهمیدن این خبرا نیست، زود ماستشون رو کیسه کردن. فهمیدن که نه تنها دسشون به تو نمی‌رسه، بلکه خواب کارخونه رو هم نمی‌تونن ببینن.

خیره‌ی چشمان مهربانش شدم، چگونه در برابرم غیرت نشان داده و با وجودی‌که خونی به هم ربطی نداشتیم، این‌گونه بی‌چشمداشت دوستم داشت؟! در عوض عمو و پسرعموی خونی‌ام برای خودم و موقعیتم دندان تیز می‌کردند.

- من اگه برات بمیرمم کمه روزبه جون!

در برابر چشمان پر اشک من، نگاهش را شیطانی کرد:

- لازم نکرده بمیری؟ فقط قاپ این استادت رو زودتر بدزد، حداقل یه شوهر درست و درمون داشته باشی، بلکه خیال منم از جانبت راحت بشه.

با حرص به رویش توپیدم:

- گمشو دیگه! انگار دسشون باد کردم، هی میگه! گفتم که بعد پایان امتحانات قراره خواهرش از جنوب بیاد بیان خواستگاریم.

خندید، نقشه اش در تغییر حالم مثمر ثمر شد. قطره‌های اشک تازه تشکیل شده بدون خروج از پلک‌ها نابود شدند و در عوض صدای خنده و چرت و پرت گفتنمان فضای باغ را پر کرد.

بعد از آن شب دیگر در مورد این خواستگاری کذایی بین خانواده بحث و گفتگویی شکل نگرفت. با وجودی‌که چهره‌ی مامان گلی تا ساعت‌های پایانی شب از خشم گلگون بود، اما خود را کنترل کرده، شکایتی در این مورد نکرد، بابا هم که به ظاهر خونسرد برخورد کرد و این قضیه برایش بیش از حد، بی‌اهمیت به نظر رسید؛ اما تا مدت‌ها یادآوری جواب بابا جون به پسرش باعث دلگرمی هر چه بیشتر در وجودم می‌شد. اینکه (حتی اگه نه به خاطر کارخونه که به خاطر خود ملودی هم خواستارش بودین، یه تار موش رو هم به دست تو و پسرت نمی‌سپردم.)

تا زمانی‌که چنین خانواده‌ی حمایت‌گر و مقتدری تکیه‌گاهم بود، از هیچ حادثه و گزندی ترس به دلم نخواهد نشست. بابتش باز هم روز و شب خداوند را شاکر بودم. 

 

انگار قبل از آمدنت تو را دوست داشتم و در جهانی دیگر دیده بودم 

انگار همه‌ی آن چیزهایی را که دوست داشتم را می‌دانستی و همه‌ی آن‌ها را در تو می‌دیدم

انگار تمام رویاهایم تکه- تکه بهم چسبیده بود و آرزویی را که در دلم داشتم با حضور تو برآورده شد

همه چیز قبل از آمدنت شروع شده بود

دوست داشتنت بهانه بود

من از قبل عاشقت بودم...

دینگ- دینگ! صورت معراج به سمت گوشی‌اش که روی میز بود، به سمت پایین کج شد. انگشتش برای خواندن پیام روی صفحه به رقص در آمد. گوشه‌ی لبش به لبخند منظورداری کش آمد و هم‌زمان که ابرویش متعجب یا شاید هم تحسین‌گر به بالا پرید، چشمانش هم نگاهم را شکار کرد:

- می‌بینم که ذوق ادبی پیدا کردی و تکست‌های قشنگ عاشقونه می‌فرستی!

با چشمانی مصمم و لبی خندان دست به سینه شده، به صندلی چوبی کافه‌ی محبوبمان تکیه زدم. بوی قهوه و نسکافه فضای کافه‌ی دنج را عطرآگین کرده بود.

- آخه استاد خوبی داشتم! دم ایشون گرم.

با نگاهش احساس می‌کردم، ستایشم می‌کند، آن‌قدر که بهترین و بی‌نظیرترین مخلوق خداوند هستم.

- نه اتفاقا شاگرد درجه یکی هستی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و پنج

دستانش روی میز کش آمده، درهم فرو رفت. بند ساعتش را نیز هم‌زمان روی مچ جابجا کرده، ادامه داد:

- فقط جاهای خوبی رو واسه دلبری در نظر نمی‌گیری.

لبخندم وسعت پیدا کرده، لب‌هایم از همدیگر فاصله گرفتند. صدای رفت‌و‌آمد مراجعین به فضای مکان، حالت نواختن موسیقی را در ذهنم تداعی می‌کرد. به سمتش خم شده، دستانم را روبه‌روی دستانش گذاشته، مثل خودش درهم قلاب کردم.

- دو تغییر بزرگ در اثر ارتباط من با تو شکل گرفته: علاقمند شدن به ادبیات و خوردن قهوه!

با چشمانش کل وجودم را کندوکاو می‌کرد، مانند کاشف و محققی جدی در حال کشف ریز به ریز شخصیتم بود.

- من که گفتم گشنه‌ته بریم رستوران سرآشپز! خودت کافه رو پیشنهاد دادی!

ناکس در ذهنش من را به شکمو بودن توصیف کرده بود، سریع مخالفت کردم:

- نخیرم، من توی رژیمم. قراره توی جشن عروسی الهام ساقدوش عروس باشم.

- پس بالاخره قضیه‌ی این دو تا هم جدی شد نه؟!

خوش‌حال و خندان سر تکان دادم:

- بله! بعد امتحانات مراسم می‌گیرن.

کمی سرش را کج کرده، متفکر به رویم چشم ریز کرد:

- من فکر می‌کردم واسه عروسی خودت رژیم گرفتی!

عوضی انگولکم می‌کرد، طبق معمول کم نیاوردم:

- نه بابا! کی پیدا میشه من رو بگیره؟! فقط سر قضیه‌ی کارخونه‌دار شدنم چند تایی خواستگار چلوس پیدا کردم، نمونه‌ش پسرعمویی که سال تا سال نمی‌دیدمش!

اثر کرد! چهره‌اش به آنی جدی شده، از فاز طنز و سر به سر گذاشتن در آمد.

- اون‌وقت جواب خونواده‌ت بهشون چی بوده؟

انگشت دستم روی بند چرمی ساعتش نشست، قبل از آنکه دوباره بخواهد لمسش کرده، روی مچ تکانش دهد. چشمانش به سمت دستم پایین رفته و مجدد روی چشمان شیطانم بالا آمد. آرنج دیگرم را روی میز گذاشته، دستم را زیر چانه زدم؛ اما ذره‌ای چشمانم را از نگاهش جدا نکردم:

- تیک عصبی پیدا کردی استاد؟!

لحن شیطانم او را هم کمی از ژست جدی بودن در آورده، چشم غره‌ی مخصوصش را زد و جواب داد :

- وقتی‌که این‌جوری جلوم می‌شینی و دلبری می‌کنی، باید یه جوری خودم رو کنترل کنم.

باز هم از موضع بدجنسی‌ام عقب‌نشینی نکردم:

- پس چرا چشمات دو- دو می‌زنه؟

مردمک‌هایش با حرص حرکت چشمانم را دنبال می‌کرد:

- توی تعقیب نگاه شماست.

لبخندم کش آمده، بحث را عوض کردم:

- حالا واسه عروسی دوستامون تشریف میاری دیگه؟!

ولی او قصد بی‌خیال شدن نداشت:

- اگه بهم بگی به پسر عموت چه جوابی دادی شاید!

لبخندم جمع شده، چشمانم شاکی شد:

- معراج یعنی چی؟ معلومه که منفیه! اونا قصدشون رسیدن به کارخونه‌ست همین! قبل نظر منم، باباجونم آب پاکی رو ریخت دسشون.

نفسی از سر آسودگی کشیده و صاف به پشتی صندلی تکیه داد:

- خدا کنه به جای آب پاک، تو رو بدن دست من ملودی!

بامزه گفت! با صدا خندیدم:

- اگه که قول بدی، نمره‌ی پایان ترمم رو بیست بدی.

ابروهایش به اخم مصلحتی نشست:

- می‌دونی که از اون استاداش نیستم.

- می‌دونی که از اون شاگرداش نیستم.

سریع از جا بلند شد، کتش را از پشت صندلی‌اش برداشته تن زد. با قهقهه‌ای بی‌صدا براندازش می‌کردم. باز هم چشم غره زده، رو به من گفت:

- پاشو بریم تا با این شیطونیات کار دستمون ندادی!

به قهوه‌اش اشاره زدم:

- هنوز تا ته نخوردیش آخه!

- نمی‌خواد! میرم خونه درست می‌کنم!

بعضی اوقات خودم هم از دست شیطان‌های کرموی وجودم کفری می‌شوم:

- منم بیام پس! قهوه‌های خودت خوشمزه‌تره!

انتظار شیطنت دیگر یا توبیخ داشتم که جدی شده نگاهم کرد:

- ملودی! اگه توی فشاری من زودتر بیام پیش خونواده‌ت. مشکل من اینه نمی‌خواستم تنهایی واسه خواستگاری بیام، اما اگه لازمه مهم نیست.

عزیزم! دلم برای نگرانی تعصبی‌اش بال- بال زد. اگر که می‌دانست چگونه دوستش داشتم که به هیچ خواستگاری فکر هم نمی‌کنم، این حرف را نمی‌زد.

- تو خودت ارتش تک نفره‌ای، این حرفا چیه! بعدشم گفتم چیز خاصی نبوده، خیالت راحت! بعد امتحانات و راست و ریس شدن کارات با فراغ بال بیا.

چشمانش مهربان‌تر شده، کیفم را به دستم داد و برای حساب کردن سفارشاتمان به سمت میز پرداخت رفت.

 

روزهای بهار تند- تند گذشتند و به روزهای گرم تابستان رسیدیم. امتحانات را پشت سر گذاشته و کم- کم به جشن عروسی الهام و آرش نزدیک شدیم. آرش برای مراسم، باغ تالار مجللی را انتخاب کرده و بیشتر دوستان هم‌دانشگاهیمان را نیز دعوت گرفت. معراج چند روز قبل عروسی برای انجام کارهایش به اهواز رفته بود و تا آخرین دقایق، امیدی به حضورش در مراسم را نداشتم. پیراهن ماکسی مشکی پوشیده و طبق معمول موهایم را تنها سشوار کشیدم، در حد معقول آرایش مختصری توسط آرایشگر که مدام تاکید به ملایم بودنش داشتم، نیز به صورتم نشست. بد نشده بودم. مطمئن بودم حسن با دیدنم حسابی دستم می‌اندازد؛ اما برای خوشحالی الهام هر کاری می‌کردم. حال که دوست داشت به عنوان ساقدوش همراهش باشم، باید این وظیفه را به نحو احسن انجام می‌دادم. خود الهام که برایم مبرهن بود در لباس سفید عروسی چون فرشتگان شود. بسیار زیبا، دوست داشتنی و از حق نگذریم هم آرش نیز بسیار جنتلمن و خوش‌تیپ شده بود؛ اما چون فامیل عروس محسوب می‌شدم، هرازگاهی به رویش متلک می‌انداختم:

- آرش کوفتت شه الهام به این قشنگی!

آرش با مهربانی وراندازش کرده با چشمانش او را تحسین می‌کرد. از اینکه در نهایت به وصال هم رسیدند، بی‌نهایت هیجان‌زده بودم.

- ملودی بینوا دیدی باز تک موندی! خوف نکن! هر کی تنهات بذاره، حسن جونت اینجاست!

در محوطه‌ی اصلی باغ در فضای باز برای مراسم عقد آماده می‌شدیم. الهام و آرش با نگاهی امیدوارانه یکدیگر را تماشا می‌کردند تا خطبه‌ی عقد خوانده شود. روی سکویی که دور تا دورش با گلدان‌های پایه بلند و گل‌های طبیعی تزیین شده بود، ایستاده بودیم. فضا بر اساس بوی گل‌ها، خوش عطر و عاشقانه شده بود. محو زیبایی‌های مکان و عروس و داماد مجلس بودم که صدای ویز- ویز حسن را کنار گوشم شنیده به سمتش سر کج کردم. هنوز هم با پاپیون لباسش کلنجار می‌رفت؛ اما کت و شلوار مشکی، خوب به تنش نشسته بود.

- به همین خیال باش جغد شوم! عاشق دلخسته‌ی من با اسب بالدارش در حال اومدن به سمت منه!

نگاه شیطانش زل شد به روی چشمان مشکی آرایش شده‌ام.

- در هر حال اون یه درصد احتمال زیر پا زدن رو در نظر داشته باش! یه وقت ممکنه سوخت تموم کنه، اسبش کله‌پا شه!

حرصی شده کامل به سمتش چرخیدم، بازویش را نیشگون محکمی گرفتم، اما به دلیل نوع لباس یا شایدم حجم ماهیچه‌ی عضلات، کوچکترین تاثیری رویش نداشت.

- زبونت رو مار نیش بزنه حسن! این‌جوری نگو قلبم تکه- تکه شد، مسافر راه دوره آخه!

دوباره فازش عوض شده، سرمست خواند:

- پشت سر مسافر گریه شگون نداره! 

حیفه چشای نازت بارون اشک بباره!

با صدای خطبه‌خوان مجلس، سروصدای جمع خوابیده، حواس‌ها معطوف عروس و داماد شد. من و حسن نیز به سمتشان آرام چرخیدیم. لبخندزنان صحنه‌ی عشق را تماشا می‌کردم که دوباره صدای آرامش کنار گوشم شنیده شد:

- ولی استثناعا خوشگل شدی امروز سیاه سوخته!

تعریفش به جانم نشست و لبخند ملیح روی لبانم را رنگ داد؛ اما عکس‌العمل دیگری نشان نداده و تنها شاهد متصل شدن روح و جسم دوستان جانی‌ام به یکدیگر شدم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و شش

مراسم شادی جوانان مجلس در داخل تالار بر پا بود. برای سر زدن به گوشی و احتمالا خبری از معراج  وارد اتاق پرو در طبقه‌ی بالایی سالن شدم. بعد از تماس آخری که با او داشتم و گفته بود سعی می‌کند خود را برساند، دیگر نه تماس و نه پیام دیگری در گوشی‌ام نیامده بود. مغموم گوشی را داخل کیف انداخته و به سمت آینه‌ی قدی چرخیدم. چشمانم چیزی را کم داشت، آن عطشی که با دیدنش به چشمانم برق می‌انداخت. دیگر کل دانشگاه از ارتباط و دوست داشتن ما مطلع شده و حتی در این مجلس نیز دوستان، سراغش را از من می‌گرفتند. لب‌هایم را با حرص بهم فشرده، مقداری از رژم پاک شد. کاش کارهایش را به این روزها نمی‌انداخت و اکنون در کنارم بود تا لذت این عروسی بیشتر در جانم رسوخ می‌کرد. پوفی کشیده، چشم بر هم زدم. باید به مجلس برمی‌گشتم و در شادمانی‌شان شرکت می‌کردم، بعدا هم برای تلافی کردن از معراج فرصت داشتم. بدون اینکه قصدی برای برقراری تماس یا پیام داشته باشم، کیفم را روی میز انداخته، از در خارج شدم. دستم روی نرده‌های پلکان نشست و چشمانم روی جمعیت جوانان که وسط سالن در حال شادمانی بودند. دیدن حسن که کتش را در آورده آن وسط حسابی دست و پا می‌زد، لبخند فراری را به لبانم برگرداند. همین چند ساعت قبل به آرش تاکید کرده بودم به این آدم نوشیدنی تعارف نشود، چون نخورده مدهوش بود. همان‌طور که با چشمانم، حسن را زیر نظر داشتم، از پله‌ها پایین آمدم و ناگهان مسیر چشمانم به فردی که پایین پلکان دست در جیب‌هایش گذاشته و با شعف مرا می‌نگریست، تغییر مسیر داد. بدون اختیار ایستادم، چشمانم رویش استاپ کرده، محو استایل و قامتش شد. گمان می‌کردم این سیاهی چشمان امروزش، سیاه‌تر و پررنگ‌تر از هر روز دیگر شده، صورت شش تیغ کرده‌اش می‌درخشید و بوی عطرش از این فاصله نیز حس می‌شد. لب‌های خشک شده‌ام را بهم زده، با زبان تر کردم. این فضا را مخصوص خودمان دو نفر می‌دیدم، بدون هیچ عضو اضافه‌ای! نفسی نامحسوس کشیده، خود را به جلو راندم. خدایا! چقدر دوستش داشتم! حتی چند روز ندیدنش مرا این‌گونه دلتنگ می‌کرد. خیره به چشمانم لب زد:

- چقدر زیبا شدین شما!

در چشمانم امواج به جوش و خروش افتادند:

- بالاخره اومدی!

نگاهش عمق گرفته با محبت بیشتری لبخندش وسعت گرفت:

- اگه نمیومدم که مدیون خودم می‌شدم که ازدیدن زیبایی‌هات محرومش کرده بودم.

آخ این‌گونه قند و نبات به بیرون نپاش! تو همین‌طور هم برای من عزیز هستی!

- ملودی! ببین استاد چه دسته گل زیبایی برامون آورده!

صدای هیجان‌زده‌ی الهام از پشت سرم باعث شد که به سمتش برگردم. کنار آرش با لبخندی جان‌دار، دسته گل زیبا را نشانم می‌داد. آرش طبق عادت دست به موهایش کشیده با فروتنی سخن گفت:

- استاد خیلی افتخار دادن توی جشنمون حضور پیدا کردن و مجلس رو منور کردن.

با خوش‌حالی سر تکان دادم و به رویشان لبخندم جان گرفت. صدای معراج در کنارم، صورتم را به طرفش گرداند:

- اختیار دارید! دوستان ملودی مثل دوستان خودم می‌مونن. امیدوارم در کنار هم با خوشبختی، بهترین روزها رو سپری کنید.

فاصله گرفتن عروس و داماد را با تشکر گفتن دوباره از کنار چشم دیدم، ولی مسیر اصلی نگاهم را تغییر ندادم. معراج کامل به سمتم چرخید و به روی صورتم دقیق شد. ابرو بالا انداخته، شاکی شدم:

- بدجنس! چرا پیام ندادی که داری می‌رسی؟! همین الان گوشیم رو بابتش چک کردم.

فاصله‌اش را کم کرده، چشمک زد:

- خب این‌جوری مزه‌ی سوپرایز می‌پرید.

راست می‌گفت! واقعا مزه داد! مرا به سمت نزدیک‌ترین میز هدایت کرده، از رویش دو شاخه گل رزی که با پاپیون صورتی بهم چفت شده بودند را برداشت و به طرفم گرفت:

- رز قرمز نشونه‌ی عشق عمیق من به ملودی خانم!

دیگر نتوانستم از دریچه‌ی شیطنت و طنز جلوی احساساتم را بگیرم، گرفتن رزهای سرحال همانا و پر شدن چشمانم از اشک شوق همان!

- ممنون! خیلی دوسشون دارم!

با مهربانی نگاهش چشمان بارانی‌ام را نوازش کرد و گفت:

- یه بار گفته بودم چشمای اشکیت خوشگلترن، ولی دوست ندارم هیچ‌وقت اشکات رو ببینم. ملودی من همیشه باید بخنده!

- اگه مزاحم نیستیم استاد، دوماد امر کردن بفرمایید وسط سالن!

هر دو به حسن که نفس- نفس می‌زد و صورتش خیس عرق بود، توجه کردیم. با فاصله ایستاده، نگاهمان می‌کرد. 

- حسن کم برقص، داری خودت رو می‌کشی! باور کن آرش تا این حد راضی نیست!

با دستمال درون دستش عرق صورتش را گرفت و متلک پراند:

- تو که از زیر کار در رفتی، مجبورم تنهایی کنترات بردارم.

معراج با صدا خندیده، سرش را بالا و پایین کرد:

- از دست تو حسن! اوکی با ملودی الان ملحق میشیم.

بی‌شعور رعایت حضور استاد را نکرده به رویم چشمک زده، عقب گرد کرد. به صورت معراج چشم دوختم:

- این آدم بشو نیست، ببخشید!

- نه، من با حسن دوستای خوبی هستیم! ناراحتی وجود نداره، در ضمن شخصیت طنازی داره و اصلا منظوری تو حرفا و کاراش نداره.

ابرو بالا انداخته، سر تکان دادم. ماشالله چه خوش شانسم هست که دم هر نوع آدم با هر نوع شخصیت را به نفع خودش می‌گرفت. باور نمی‌کردم معراج اهل رقصیدن باشد، ولی وقتی جدی- جدی به وسط سالن رفته و در کنار دیگر جوانان شروع به رقص کرد، شگفت‌زده شدم. صدای ذوق زده‌ی عروس و داماد و بچه‌های دانشگاه از دیدن این صحنه، کل سالن را در برگرفت. با وجودی‌که سنگین و مردانه می‌رقصید، اما مرا به داشتن انرژی بیشتر دعوت می‌کرد. با پایان گرفتن آهنگ و هیاهوی جوانان صدای مهربانش کنار گوشم بلند شد:

- دو هفته‌ی دیگه قرار شد خواهرم هم از اهواز بیاد و من برای به دست آوردن تو لحظه‌شماری می‌کنم.

در دل گفتم:

- چه خبر نداری که خواسته‌ی قلبی من از تو هم بیشتر شدت داره و قلبم در حال انفجاره. 

به حدی دوستت دارم که می‌دانم خدا روزی سوالش از تو این باشد، چه کردی او پرستیدت؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و هفت

داخل اتاقم روی تخت نشسته، گوشی به دست پیام‌ها را چک کردم. پیامی از الهام که برایم آرزوی خوشبختی کرده و از اینکه در نهایت به آرزوی قلبی‌ام می‌رسم، خوش‌حال بود، لبخند کوچکی روی لبم پدیدار کرد. انگشتم روی پیوی حسن نشست و پیام طبق معمول شیطنت‌بارش، لبخندم را وسعت بخشید:

- یادت نره موقع چای آوردن واسه دوماد سینی رو روش خالی کنی، گربه رو خوب دم حجله بکش! از آموزه‌های اساسی استاد حسن وحیدی.

پیام بعدی‌اش اشک را نیز در چشمانم جوشاند:

- می‌دونم که خوشبخت میشی، چون هر کی تو رو داشته باشه، آن‌قدر خوش‌شانسه که فقط به خوشبختی و خوش‌حالیت فکر می‌کنه.

تنها توانستم همین را برایش تایپ کنم:

- مرسی که دوست خوب منی! دوستت دارم!

پیام‌های روزبه که با وجود مکالمه‌ی تصویری دیشبمان که یک ساعتی طول کشید، از صبح ادامه داشت. عوضی از چند روز پیش برای تور کوه‌نوردی با اکیپشان رفته و مرا در چنین روز خاصی تنها گذاشته بود، البته خودش مدام تاکید می‌کرد، مجلس خواستگاری جمع بزرگترهاست و لزومی به حضور او نیست؛ اما من دوست داشتم کنارم بود تا استرسم کمتر می‌شد، شیطنت کرده و می‌گفت، استاد باید استرس داشته باشه که گیر من افتاده. متعجب اینکه کاملا از نظر روزبه فرد شایسته‌ای برای دامادی خانواده‌ی ما بود و همه‌جانبه حمایتش می‌کرد. با وجود مخالفت‌هایی که برای دیگر خواستگارانم از خود نشان می‌داد، این طرفداری‌اش از معراج جالب و تعجب‌برانگیز بود، مخصوصا وقتی صحبت‌های بابا را در مورد تحقیقاتی که از معراج در محیط دانشگاه انجام داده و همگی او را به درستی تایید کرده بودند شنید، مصمم‌تر هم شد. پیام‌های آخری‌اش دیگر کفرم را بالا می‌آورد.

- ملودی حواست رو خوب جمع کن یه وقت سوتی- موتی ندی! میخت رو همین امروز خوب بکوبون، استاد رو نفرستی حاجی- حاجی مکه!

حیف که نزدیکم نیست تا عوض شیطنت‌هایش را در بیاورم؛ اما پیام آخرش اعتمادبه‌نفس و آرامش را به جانم تزریق کرده، دلم برای مهربانی‌اش رفت.

- آن‌قدر که تو عزیز و دوست‌داشتنی هستی سیاه بانو که قطعا استاد رادمنش دست ازت نخواهد کشید. خوشبخت باشی تنها و بهترین دختردایی، دوست و آبجی خوشگله‌ی روزبه!

باز شدن در اتاقم باعث بلند شدن سرم از روی گوشی و مشاهده‌ی قامت مامان گلی کنار درگاهش شد، پیراهن گلدار زیبایش هم‌چنان به علت هیجان و فعالیتش تکان- تکان می‌خورد.

- ملودی پاشو بیا، باباجون اینا اومدن!

صدایش ته مانده‌ای از استرس و نگرانی را نشان می‌داد که فکر می‌کنم در همه‌ی مادرانی که در این شرایط هستند، کاملا طبیعی باشد. به رویش لبخند زده، سر تکان دادم. بدون بستن در، بدن چرخانده برگشت. برای روزبه تنها استیکر قلب فرستاده، گوشی را خاموش کردم. از روی تخت برخاسته، آن را روی پاتختی قرار دادم. کنار آینه‌ی میز توالت خودم را بررسی کردم، شومیز لخت بنفش رنگ با شلوار و شال سفید برای این مراسم متناسب به نظر می‌رسید. سفیدی شال رنگ صورتم را باز کرده، اما گونه‌هایم از هیجان سرخ شده بود. دستی به چتری‌های بیرون آمده از شال کشیدم که دوباره صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد. مردمک چشمانم از آینه به روی گوشی روی پاتختی چرخید. غر- غر احتمالی مامان گلی از دیر آمدنم را به جان خریده، صفحه‌اش را باز کردم. از سمت معراج بود.

- حدود بیست دقیقه دیگه می‌رسیم خونه‌تون عزیزم!

آب دهانم را قورت داده، تایپ کردم:

- منتظرتم.

چشمان دو- دوزده ام روی گوشی بالا و پایین می‌شد که پیام بعدی‌اش رسید.

- دوست داشتنت قشنگ، عشقت پر از امنیت و خواستنت پر از لطافت است... حالا با این همه خوبی مگر می‌شود تو را نخواست؟! می‌خواهمت جان دلم با تمام قلبم...

لب به دندان گرفته، هجوم خون را به رگ و پی به شدت حس کردم. دستان لرزانم شروع به نوشتن کرد، با چشمانی که متلاطم شده بود:

- معراج!

- جانم!

آه احساسی‌ام با دیدن جانمش بلند شد:

- دوستت دارم! فقط همین.

 

باباجون کت و شلوار رسمی قهوه‌ای رنگش را پوشیده، روی مبل سلطنتی سالن نشسته بود که با دیدنم چشمانش درخشید و با کمک عصایش از جا بلند شد. مامان جون کنار دستش قربان صدقه‌ام می‌رفت که به سمتشان پا تند کرده، آغوشم را برای پیرمرد دوست‌داشتنی‌ام باز  کردم:

- زحمت نکش بابا جونم! قربونت برم!

صورتم را بوسید و به چشمانم زل زد:

- ماشالله شیرین ببم چه خانم شده! خدا رو شکر زنده موندم و انشالله عاقبت‌بخیریت رو ببینم.

دستانش را بوسیدم و برای جلوگیری از باز شدن بغض به سمت مامان جون چرخیدم، با لبان و چشمان بارانی‌اش تحسین‌برانگیز وراندازم می‌کرد:

- دخترم چه عروسی بشه! همه بهش غبطه بخورن.

با بوسیدن گونه‌اش عمه بهی هم با ظرف اسپند به جمعمان اضافه شده، صلوات گویان چشم بد را لعنت کرد. بابا و مامان گلی کنار در آشپزخانه محزون ولی امیدوار این صحنه را تماشا می‌کردند. به سمتشان رفته و خود را بین آن دو قرار دادم، با گرفتن دستانشان سرم با دستان بابا به سمتش کج شده و بوسیده شد. در آن لحظه از خودم خوشبخت‌تر دختری را روی زمین تصور نمی‌کردم.

صدای آیفون آپارتمان توجه همه را معطوف خود کرده، جمعمان به تکاپو افتاد. چشمان بابا اعلام رضایت برای باز کردن در را به من داد. عمه به سرعت وارد آشپزخانه شد. چهره‌ی مصصم معراج را روی صفحه دیدم و بفرمایید گویان در را باز کردم .مامان گلی و بابا هم کنار دستم برای خوش‌آمدگویی از مهمان‌ها ایستادند. بعد از چند ثانیه معراج با سبد بزرگی از گل مقابل درب بازشده‌ی آپارتمان ایستاده، با چشمانش نوازشم می‌کرد. با تعارف محکم بابا وارد شده و سبد گل را به دستان بابا سپرد.

- ایشون خواهر و سرور بنده مژگان جان هستن.

با معرفی معراج، خانم عباپوش که نشان‌دهنده‌ی کامل یک زن جنوبی و در لحظات قبل در حال در آوردن صندل‌های تابستانه‌ی زیبایش بود، وارد خانه شد. چشمان مشکی سرمه کشیده‌ی مهربانش روی چشمانم نشسته، در آغوشم کشید و بوسه‌ی محکمی از گونه‌ام گرفت.

- خوش اومدین بفرمایید.

عبایش را با دست میزان کرده با لبخند به سمت مامان گلی چرخید تا جواب احوال‌پرسی‌اش را بدهد که ناگهان چشمانش پر از ترس همراه با ناباوری شد، رنگش پرید. متعجب به روی مامان گلی نگاه کردم. صورت او هم در یک آن، بی‌رنگ شد. صدای افتادن عصای بابا جون از ته سالن، سرم را به آن قسمت چرخاند که هاج و واج ایستاده، نگاه می‌کرد، لرزش دستانش از این فاصله هم مشخص بود. چرا صدایی از کسی بلند نمی‌شد؟! افتادن مامان جون روی مبل با آوار شدن مژگان خانم کنار دیوار، هم‌زمان شد. عمه بهی به بیرون از آشپزخانه پرید و چهره‌ی بابا که خشک شده، سنگینی سبد را طاقت نیاورد و از دستانش روی فرش پخش شد. هنگ بودم. چرا همگی وا رفتند؟! معراج هراسان کنار خواهرش چمباتمه زده، صدایش کرد:

- مژگان، آبجی جانم! چت شد؟

تنها کاری که از دستم بر آمد به آشپزخانه رفته، لیوان آبی پر کردم و به سمتشان دویدم. کنار معراج روی زانو نشسته، سردرگم و نگران لیوان آب را به دستش دادم. آن را به لب‌های خواهرش چسباند. تنفس آهسته‌اش آه‌کشان شنیده می‌شد. چشمان بسته‌اش مرا بیشتر ترساند. دستم روی دیوار مقابلم چنگ شد، وقتی مامان گلی به دیوار پشت سرش سر چسبانده، هقی از گریه زد. چه اتفاقی افتاد؟! چرا با دیدن همدیگر، این‌چنین پریشان شدند؟! عمه بهی نیز خود را به سمت دیگر مژگان رسانده، کنارش نشست، شروع به مالیدن شانه‌هایش کرد. صدای لااله الا الله گفتن بابا جون با نشستن دردناکش روی مبل، حس سردرگمی و ترس را بیشتر در من القا کرد. چشمان نگران و بی‌خبر من و معراج به هم تلاقی کرده، علت ماجرا را از هم بازخواست می‌کردیم. تنها چیز مشخص، ندانستن هر دوی ما و آگاهی بقیه‌ی افراد جمع بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و هشت

کنار آشپزخانه این پا و آن پا می‌شدم. به غیر از معراج بقیه روی مبل‌ها نشسته بودند. معراج طفلی کمی جلوتر از من قدم‌رو رفته، تند- تند نفس می‌کشید. خانم‌های جمع در حال گریه و زاری بودند و من درک درستی از صحبت‌های میان ناله‌هایشان نداشتم.

- مگه به من نگفته بودین جناب بهروز و گلی خانم قراره انگلیس زندگی کنن آقا جون؟

کلام مژگان رساتر از ناله‌ی بقیه رو به بابا جون بلند شد. او را به خوبی می‌شناخت که آقا جون صدایش می‌زد، ولی بابا جون سرش را هم بلند کرد، فقط دسته‌ی عصایش را با دستان گره کرده، محکم می‌فشرد. مامان گلی گریان روی دستش کوبید:

- چطور امکان داره دختر من این‌طور تقاص کار بقیه رو پس بده؟ این‌همه آدم روی زمین، باید عاشق داییش بشه!

چی؟! دایی؟! از چه کسی حرف می‌زنند؟! معراج درست مقابلم ایستاد، نگاه متلاطم و آشفته‌اش روی چشمان ماتم نشست. آن‌قدر با مشت دست، دهانش را فشرده بود که رد دستش دور لب خودنمایی می‌کرد، موهای همیشه مرتبش روی پیشانی، پخش و پلا بود. مشت دستش کنار ران سفت و سفت‌تر می‌شد. معراج دایی من بود؟ چطور امکان داشت؟ ملودی آرامی که از دهانش خارج شد، تلنگری به من زده، تنها توان آخرم را جمع کردم و به سمت اتاقم دویدم، چنان در را محکم بهم کوبیده و ازداخل قفل زدم، که انگشتانم درد گرفت. پشت در سرنگون شدم. حال علت سیاه سوخته بودنم در این جمع سفیدچهره را فهمیدم!

 

- ملودی در رو باز کن، بذار ببینمت! بذار بفهمم حالت خوبه؟

مردمک چشمان سنگینم از اشک به سمت گوشی در حال زنگ رفته و برگشت. یک ساعت تمام پشت در و تکیه به آن خشک شده بودم. صدای همهمه‌ی بزرگترها هم‌چنان بلند بود؛ اما مغز من تلاشی برای شنیدن حرف‌هایشان نداشت. گوشی دوباره زنگ خورد، معراج بود. صدای بوق تماس گوشی‌اش را هم می‌شنیدم، تنها کسی که در این لحظه فقط نگران خود من بود. از همان لحظه‌ی فرارم به در اتاق چسبیده و اصرار به باز کردنش داشت؛ اما با چه رویی در را باز کنم و چگونه چشمانم به صورت استثنایی‌اش بنشیند؟! دیگر هیچ امکانی برای من وجود نداشت.

- اگه چیزی نگی، اگه نگی حالت خوبه، به خدا در رو می‌شکونم.

کلافه شدم، پاهایم را داخل شکم جمع کرده، سرم را با دو دست محکم گرفتم. صدای عصبانی بغض‌آلودم بلند شد:

- تو رو خدا از اینجا برو، دیگه نمی‌خوام ببینمت.

دلگیر و غمگین جوابم را داد:

- باشه میرم، تو فقط گریه نکن.

و رفت، صدای زنگ تلفن هم دیگر بلند نشد. ملودی ماند و یک عشق مسخره با سرنوشتی مسخره‌تر!

 

با وجود گرمای مرداد ماه، اتاق عمه بهی خنک و مطبوع بود. روی تخت نرمش درازکش بودم و چشمانم روی پنجره‌ی روبه‌روی تخت خیره بود. کمی لای پنجره‌ی بزرگ اتاق، باز بود؛ اما جریان هیچ نسیمی دیده نمی‌شد. پرده‌ی حریرش چون من خشک‌زده و مات مانده بود. نمی‌دانستم چه ساعتی از روز است و تلاشی هم برای فهمیدنش نمی‌کردم، تنها اگر سر به عقب میوچرخاندم، می‌توانستم از روی ساعت دیواری زمان را تشخیص دهم؛ اما دیگر نه زمان و نه هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. پتوی نازک تابستانه را تا زیر چانه بالا کشیدم و به این فکر کردم که تا چند وقت پیش، زمانی‌که وارد این اتاق زیبا می‌شدم، چه شلنگ تخته‌ای انداخته و یک ثانیه آرام نمی‌گرفتم. امروز چند روز متوالیست که پایم را از داخل این اتاق بیرون نگذاشته‌ام. حالم شبیه حباب معلقی در فضاست که جریان باد نمی‌گذاشت به زمین بیافتد و یا به وسیله‌ی جسم تیزی بترکد و از بین برود، هم‌چنان در هوا معلق و بلاتکلیف بودم. بدترین وضعیت موجود، شوک بعد از شنیدن و درک کردن اتفاقات بود، مانند زلزله‌ای سهمگین به جان زندگیم افتاده، زیر آوارش جان می‌دادم.

- ملودی! عزیزم! آقا معراج دوباره تماس گرفتن، می‌خوان باهات صحبت کنن جونم!

مردمک چشمانم از روی پرده به سمت عمه بهی که کنار تخت، گوشی به دست ایستاده، نگران نگاهم می‌کرد، تغییر جهت داد. چه زمانی وارد اتاق شده که من متوجه نشدم؟! از پرتی و بی‌حواسیم نیشخند زهرالودی زدم:

- با کسی حرفی ندارم.

و دوباره به پرده زل زدم. صدای آه غمگین عمه را شنیدم و بعد انگار گوشی را به دهانش نزدیک و صحبت کرد:

- متاسفم، نمی‌خواد حرف بزنه.

قدم‌زنان از کنارم دور شد.

- به زور یه چیزهایی میدم می‌خوره ولی میگه اشتها ندارم... حالش بد نیست، نگرانش نباشید.

در را بست. آره نگرانم نباشید! دیگر چیزی برای نگرانی وجود ندارد، تمام باورهای ملودی نابود شده، قلبش شکسته، به هیچ کس اعتماد ندارد و دیگر حالش خوب نخواهد شد، حتی به روزهای اندک بد زندگی گذشته‌اش هم بر نمی‌گردد. اصلا اسم ملودی هم برایم ناآشناست! شاید پدر و مادر واقعی‌ام اسم دیگری روی من می‌گذاشتند و یک آدم دیگری می‌شدم، هر چه می‌شدم، بهتر از یک ملودی توخالی و پوچ بود.

دستان نوازشگر عمه بهی را روی موهایم احساس کردم. کی دوباره برگشته بود که نفهمیدم. چشمم جوشید و قبل از فرود اشک‌ها پلک بستم.

- عمه جون! نمکی خانم! تو با این کارات داری همه رو دق میدی! تو که دوست نداشتی، حتی حیوون‌های این خونه نگرانت بشن، چرا ناراحتی خونواده برات مهم نیست؟!

صدای بغض‌آلودم روی اعصابم خط کشید:

- کدوم خونواده؟! اصلا من کیم عمه؟

پلک باز نکردم؛ اما درک گریه‌ی عمه از روی صدایش کاملا مشخص بود:

- نگو این‌جوری قربونت برم! تو از هر بچه‌ای که توی خونواده متولد میشه، بیشتر عضو این خونواده هستی. مامان و بابات از غمت دارن دق می‌کنن. درسته که الان عصبانی هستی و از همه دلگیر؛ اما این سه روز واسه مجازات افراد این خونه بسه. بابا جون از ناخوشیت ناخوش شده، زرت و زرت سیگار دود می‌کنه. مامان گلیت چند روزه لب به آب و غذا نزده، فدات شم!

دقیقا روز پیش همین حوالی بود که حضور مامان گلی را بالای سرم احساس کردم. بی‌صدا اشک می‌ریخت و موهایم را به آرامی نوازش می‌کرد. بیدار بودم، اما خودم را به خواب زدم. چقدر قلبم سنگی شده که غصه خوردن مامان گلی برایم بی‌اهمیت به نظر می‌رسید. حتی صدای پچ- پچ‌گونه‌ی بابا را هم از فاصله‌ای دورتر شنیدم که از او می‌خواست بیرون بیاید و مرا از خواب بلند نکند. به شدت از آن‌ها دلگیر و ناراحت بودم و رفتارم دست خودم نبود. با شنیدن کلام عمه بهی کفری از جا پریدم، چهار زانو مقابلش که دمر، لبه‌ی تخت نشسته بود، شده در حالی‌که فورت و فورت اشک‌هایم می‌ریخت، گلایه کردم:

- حالشون بده! باید که باشه! از من پنهون کردن! واقعیت زندگیم رو از من مخفی کردن و بعد سرنوشت طوری اون رو کوبید توی صورتم که حالا- حالاها قد راست نمی‌کنم. پدر و مادر واقعیم من رو نخواستن، من رو از زندگیشون انداختن بیرون.

محکم دستم را به هم کوبیده، سر به پایین انداختم و با عجز ادامه دادم:

- چی از این بدتر!

عمه همراه من می‌گریست، دست‌های سردم را با دست نرم و گرمش گرفته، فشرد:

- نگو نمکی خانم! نگو این‌جوری! تو عشق و زندگی همه‌ی مایی، تو موهبتی که خدا گذاشت توی زندگیمون. جون همه‌ی ما واست در میره. بذار برات توضیح بدم، پیش‌داوری نکن!

هق- هقم را با عصبانیت کنترل کرده، چشمان شاکی‌ام را به چشمان عمه دوختم:

- چرا مثل روزبه من رو هم از اول مطلع نکردین؟ چه فرقی بین ما دو تا بود؟!

همان‌طور که با یک دستش، دستم را نوازش می‌کرد، با دست دیگرش اشک‌ها را از گونه‌ام می‌زدود:

- فرق داشتین عمه! من شوهر نداشتم! جای اسم پدر بچه توی شناسنامه‌ش خالی بود. باید می‌گفتم تا وقتی بزرگ می‌شد، فکرای نامربوط نمی‌کرد؛ اما تو بچه‌ی سرایدار این خونه بودی. مامان گلی و بابات خیلی برای درمان تلاش کردن، حتی چند سال رفتن انگلیس تا اونجا نتیجه بگیرن؛ اما مشکل بابات جدی بود، هیچ‌جوره بچه‌دار نمی‌شد. اون‌قدر هم بر عکس من و همسرم، همدیگه رو می‌خواستن که فکر طلاق و جدایی رو نمی‌کردن.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و نه

عرق کرده بودم، از حرص، از خشم، از طرد شدن، از دروغ و بی‌خبری. موهایم به گردنم می‌چسبید و عصبی‌ترم می‌کرد، دست دور گردن کشیده، با لج دستم را زیر بینی کشیدم:

- من از نوزادیم با مامان و بابا عکس دارم، چطور ممکنه؟ توی عکسا مشخصه بچه‌ی تازه متولد شده‌ست که توی بغل مامان گلیه!

عمه در آغوشم کشید، چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشته، پلک بستم. در حال نوازش کمرم به آرامی کنار گوشم شروع به تشریح ماوقع ماجرا کرد:

- مژگان و جاسم از چهار سال قبل سرایدار خونه ویلایی بودن، دقیقا از موقعی که بابا جان از تبریز مهاجرت کرد به تهران و توی بازار، مغازه‌ی فرش‌فروشی زد. توی تبریز هم کارش همین بود، تجارت فرش دست‌بافت. بابا و مامانت هم واسه درمان رفته بودن انگلیس. من شش سال بود، ازدواج کرده بودم و از همون اول چون همسرم تهرانی بود، اینجا زندگی می‌کردم. خوش‌حال شدم که خونواده‌م نزدیکم اومدن، مخصوصا منم بچه‌دار نمی‌شدم و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. جاسم و مژگان سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد داشتن و توی این چهار سال بچه‌ی چهارمم به دنیا آوردن. اون سال آخر، جاسم مجبور شد واسه گرفتن ارث و میراث پدریش، برگرده جنوب. یه جورایی از بابت فقر و نداری توی اهواز به تهرون پناه آورده بودن. وقتی بنده خدا برگشت تهران، توی مسیر، اتوبوس تصادف کرد و یه مدت رفت کماو بعد هم دیگه زنده بیرون نیومد. مژگان بینوا دوباره حامله بود و خودش خبر نداشت. عشیره‌ش اصرار کردن که برگرده اهواز؛ اما ترس حاملگی بی‌موقعش و تعداد بچه‌های یتیمش اذیت کننده بود. همون سال مامان و بابات واسه دید و بازدید برگشته بودن ایران، این شد که آقا جون پیشنهاد داد که بچه‌ی مژگان رو به سرپرستی بگیرن و در عوض از لحاظ مالی حمایتش کنن. بابات به شرطی قبول کرد که کل فامیل فکر کنند، واقعا بچه‌ی خودشونه که از درمان توی انگلیس نتیجه گرفتن، پس چند مدت دوران حاملگی مژگان توی فامیل چو انداختیم که گلی باردار شده و مژگان هم به خونواده‌ش خبر داد تا پیدا کردن سرایدار قابل اعتماد، بابا جان نمی‌ذاره برگرده. این‌جور شد که بعد از به دنیا اومدنت بدون اینکه به مژگان نشونت بدن، بچه رو دادن دست گلی و مژگان راهی شهرش شد. بهش گفتن که بهروز و گلی هم با بچه برمی‌گردن انگلیس تا هیچ‌وقت هوس برگشتن به دنبال بچه رو نداشته باشه. بنده خدا اون‌قدر گرفتاری و یتیم داشت که توی این سال‌ها همون حمایت مالی رو قبول کرد و صداش در نیومد.

از من جدا شده با نگاهی مطمئن به چشمان دلگیرم چشم دوخت:

- جون عمه! بهت نگفتیم، چون تو کل فامیل این‌جوری پذیرفته شده بودی. پدر و مادرت، اسم و فامیلت، همه‌چیت واسه این خونواده بود. مراقبت‌هایی که گلی توی بارداری مژگان انجام داد، پیگیری‌های هر روزه‌ی بابات، واسه داشتن تو بود که بیای و چراغ یه خونواده رو روشن کنی. شدی نور چشمی همه‌مون. بچه‌ی یه خونواده بودن فقط ژنتیکی و تولد نیست. عشقه! جونه! که تو هستی!

درمانده هق- هق کردم:

- عمه! من نمی‌تونم بپذیرم! یه مادر روی هیچ اصولی بچه‌ش رو ول نمی‌کنه بره، حتی اگه ده تا هم بچه داشته باشه! حتی اگه بی‌شوهر و بی‌پول باشه! بعدش عشق نابود شده‌م چی؟ کی گردن می‌گیره، خرد و خاکشیر شدن وجودم رو؟!

بر روی شکم خم شده، پتو را با حرص مشت کردم و از ته دل زار زدم:

- من خیلی عاشقش بودم عمه! خیلی عاشقش بودم.

عمه بهی تن خمیده‌ی له شده‌ام را بغل کشیده، همراهم گریه کرد. اشک‌هایی که تمامی نداشت، چون غصه بی‌انتها بود.

 

از زیر پلک‌های نیمه‌بسته‌م دکتر صانعی را تشخیص دادم. دستم سوخت، چشم باز کردم. سوزن سرنگ در دستانش بود. هوا رو به تاریکی می‌زد و چراغ‌های لوستر داخل اتاق را روشن کرده بودند. دکتر از فاصله‌ی نزدیک به رویم لبخند زد. کمی آن‌طرف تخت، بابا جون روی مبل نشسته، دسته‌ی عصایش را می‌فشرد.

- شیطون خانوم با غذا نخوردن و لج کردن نمیری اون دنیا، فقط حال بابا جونت رو بد می‌کنی!

به چشمان خندان دکتر صانعی نگاه بی‌تفاوتم را پاشیدم. چشمکی زده از روی تخت بلند شد، به سمت بابا جون رفته، مقابلش ایستاد. جلوی دیدگانم را گرفت و دیگر نتوانستم صورت گرفته‌ی بابا جون را ببینم.

- حالش خوبه آقا جان! من بیشتر نگران فشار خون شمام! نباید بذارید دچار نوسان بشه.

سرفه زد. صدایش که در آمد، دلم برایش ریش شد. چقدر ناامید و مغموم:

- من خوبم! شیرین ببم رو به راه بشه، منم خوب میشم.

هق زدم. صدای گریه‌ام بلند شد، بدون اینکه بتوانم کنترلی رویش داشته باشم. هنوز هم شیرین نوه‌اش بودم، با وجودی‌که فهمیده بودم کوچک‌ترین ربطی به این خانواده ندارم.

چند دقیقه بعد در آغوشش گریه می‌کردم. لبه‌ی تخت عمه بهی نشسته، موهایم را نوازش می‌کرد. سرم را بیشتر در سینه‌اش مخفی کردم. پیراهن کرم رنگش مرطوب اشک‌هایم شده بود.

- ببم جان! حق داری! گریه کن تا سبک شی! ولی حق نداری، چشم باباییت رو از دیدنت محروم کنی!

صورتم بیشتر به سینه‌اش فشرده شد:

- نمی‌خوام برم خونه مون! آقا بهروز و مامان گلی رو نمی‌تونم ببخشم! قلبم شکسته بابا جونم!

- باشه ببم! میگم فعلا نیان! میگم حالت خوب نیست هنوز، دلگیری ازسرنوشتت. همین‌جا پیش خودم باش، فقط خودت رو از پا ننداز. غذا بخور تا از حال نری، سرم که غذا نمیشه جانم!

 

از داخل اتاق عمه زدم بیرون. هنوز کمی سردرد و سرگیجه داشتم؛ اما ولو شدن روی تخت برایم دیگر حال به هم زن شده بود. سرکی داخل راهرو کشیدم، در اتاق بابا جون بسته بود. سرم که به سمت سالن چرخید، شهین خانم را دیدم که در حال گردگیری دکوری‌های پذیرایی بود. حواس بنده خدا کاملا معطوف کارش بود که متوجه‌ی من نشد. بی سروصدا به در آشپزخانه نزدیک شدم، صدای حرف زدن مامان جون با عمه بهی می‌آمد.

- دیروز که اومده بود در خونه ویلایی التماس می‌کرد ملودی رو ببینه، دلم براش سوخت بهی، ولی گفتم بچه‌م حالش خیلی بده، تو رو ببینه بدترم میشه.

بی‌هوا وارد آشپزخانه شدم:

- کی رو میگی مامان جون؟!

مامان جون روی صندلی نشسته، قارچ خرد می‌کرد، با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفته، به رویم لبخند غمگینی زد. عمه روی صندلی مقابلش در فنجان، چای می‌نوشید، زودتر از مامان جون ری‌اکشن نشان داد:

- قربونت شم عمه! بالاخره دل از اتاق کندی اومدی بیرون!

به سمت میز آشپزخانه نزدیک شده، روی صندلی کنار عمه خودم را پرت کردم. چشمان سوالی‌ام روی مامان جون خیره ماند که باعث شد با عمه بهی نگاهی ردوبدل کرده، جواب بدهد:

- خواهر استاد رادمنش! 

نیشخند حرصی‌ام با صدا همراه شد. جالب بود! نگفت مادر واقعی‌ات ! اسمش را به‌کار نبرد، فقط خواهر استاد! خودشان هم به من حق می‌دادند، تنها به این عنوان برایم اهمیت داشته باشد. آرنجم را روی میز گذاشته، دستم را تکیه‌گاه سرم قرار دادم:

- نمی‌خواد دلت براش بسوزه، چیزی که زیاد داره بچه‌ست! برمی‌گرده پیششون، یادش میره دختر اهداییش رو دیده!

چشمان مامان جون به حلقه‌های اشک مزین شد، سریع بحث را عوض کرده به قطعه‌های خرد شده‌ی قارچ اشاره زد:

- دارم واست سوپ شیر درست می‌کنم، بالام جانم بخوره قوت بگیره!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد

لبخند بی‌نمکی زده، تشکر کردم. عمه گوشی‌ام را روی میز به سمتم سراند و گفت:

- خاموش شده بود عمه! واست شارژش کردم!

با بی‌تفاوتی نگاه زیرزیرکی به سمتش انداخته، غر زدم:

- مهم نیست! کاری باهاش ندارم.

عمه مصر شد:

- ملودی چند روزه جواب کسی رو نمیدی، همه نگرانت هستن. روزبه طفلی همش میگه چرا با من قهر کرده؟! گفتم حالش خوب نیست با هیچ‌کس حرف نمی‌زنه.

شاکی شدم، به سمت عمه با حرص چرخیدم:

- چرا اتفاقا با اون قهرم! الان باید پیشم بود و تنهام نمی‌ذاشت، ولی اکیپش واسش مهم‌تره از حال و روز من.

عمه دل‌جویی‌کنان بازویم را نوازش کرد:

- باز زود قضاوت کردی! رابطه‌ی اصلیتون رو بهش نگفتم، طفلک هنگ می‌کرد، راه دوره، فقط گفتم آزمایش دادین خون‌هاتون به هم نخورده، نمی‌تونین با هم ازدواج کنین. وسط قله گیر افتاده و گرنه دلش خیلی می‌خواد بیاد پیشت.

دست خودم نبود، این پوزخند زهرالود کنار لبم! اتفاقا از لحاظ ژنتیک و خونی کاملا به هم مربوط بودیم، برعکس آن‌چه عمه به روزبه گفته بود. به صورت غمگینم نگاه دلسوزانه انداخته، ادامه داد:

- همین رو به دوستات هم گفتم. الهام چند بار تماس گرفت، می‌گفت خیلی دلواپسش هستیم، گوشی خونه‌شون رو هم کسی جواب نمیده.

مامان جون کار اسلایس کردن قارچ‌هایش به اتمام رسیده، دنباله‌ی حرف عمه را گرفت:

- طفلک بهروزم! چقدر غصه می‌خوره!ملودی به خدا کارت درست نیست با مامان و بابات این برخورد رو می‌کنی، قلبشون رو نشکن بالام جان!

از جا بلند شده به سمت اجاق گاز و ظرف سوپش رفت. 

بیا! آخرش هم من مقصر هستم! معلومه دلش بیشتر برای پسرخودش می‌سوزد تا من! قارچ‌ها را اضافه می‌کرد که زبان تلخم را دوباره باز کردم، زخم زبان زدن بهترین روش خنک کردن دلم بود!

- خوب کردم! به آقا بهروز برمی‌خورد توی فامیل پرطمطراقش بپیچه بچه‌یتیم مردم رو آورده بزرگ کنه؟! باید جا میوفتاد بچه‌ش از نسل و تبار خودشه. غرور اینا قلب من رو آتیش زده مامان خانوم!

این حد از خشم برای خودم هم تازگی داشت. عمه با ملایمت تنها بازویم رامی‌مالید، مامان جون هم کفگیر به دست و بی‌حرکت از این‌همه عصبانیت من، تنها زار- زار نگاهم می.کرد. از جا جهیدم، صندلی قژی صدا داد ولی ولو نشد:

- اصلا همین خانوم، خواهر استاد، مگه فامیلی شما رو نمی‌دونست، اسم کارخونه رو چی؟!

عمه به سمتم صورت چرخانده، به نفی سر بالا انداخت:

- نه بنده خدا! بهت گفتم اون موقع مغازه‌ی فرش‌فروشی داشتیم، کارخونه مال بعد از به دنیا اومدن تو و رفتن مژگان به شهرش بود، در ضمن نام خونوادگیمون رو هم عوض کردیم، اتفاقا همش گریه می‌کرد که چرا تو این‌جوری باخبر شدی. اگه حتی مراسم توی خونه ویلایی بود، شک می‌کرد و این‌طوری ناغافل وارد نمی‌شد. همه چی دست به دست هم داد تا همه‌مون چوب سرنوشت رو بخوریم.

کوتاه نیامدم، با همان حجم عصبانیت که نفسم را تنگ و تنگ‌تر می‌کرد، ناله زدم:

- شما چی؟ فامیلی رادمنش واستون آشنا هم نبود؟ مثلا بابام تحقیقات هم رفته بود.

آهی کشیده، چشم بر هم زد، دستش که روی پشتی صندلی قرار داشت از روی ناراحتی یا کنترل احساساتش هر چند ثانیه فشرده می‌شد:

- ما مژگان رو با فامیلی شوهرش می‌شناختیم. باور کن هیچ کس حتی نیم درصد احتمال این اتفاق رو نمی‌داد.

دست به سینه شدم، از این‌همه مرموزبازی سردرگم بودم:

- شما چرا فامیلیتون رو عوض کردین؟

- بابا جان کرد. بعد از رسوایی که باربد بابت دزدی فرش‌فروشی کرد و کل فرش‌ها رو بی‌اجازه از مغازه خالی کرد و رفت خارج، از لج با اون، فامیلیش رو تغییر داد، بعد هم فرش‌فروشی رو جمع کرد و با کمک بابات کارخونه رو از صاحبش که دچار ورشکستگی شده بود، خریدن و راه اندازی دوباره کردن. اون موقع منم از شوهرم جدا شده بودم که سرمایه‌م رو دادم دستشون باهاش کار کنن. بابا جان هم لطف کرد، اسمش رو به نام من زد.

خب پس برای همین عموی نازنین رو طرد کرده از ارث محروم کرده بودند.

- حتما هم چون دوباره واسه اموالتون دندون تیز نکنه، تلاشتون اینه نفهمه که من نوه‌ی قلابیتونم. به هر حال اگه منطقی باشیم تنها نوه‌ی واقعی این خونواده پسر باربده.

عمه بهی با ناراحتی به من پشت کرده، نفسش را با غم خالی کرد. مامان جون با دلگیری سر به زیر انداخته از آشپزخانه خارج شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زبان من هم این‌گونه دل‌آزاری کند. یک زمانی جانم برای این خانواده در می‌رفت و الان این‌طوری زجرکششان می‌کردم. احساس می‌کردم دستانم به هم چسبیده، قدرت جداسازی‌شان را نداشتم. صندلی روی زمین کشیده شده، عمه بهی برخاست.

- برم ببینم بابا جون حالش چطوره؟ یه مقدار دم صبحی فشارش بالا بود.

بدون آنکه نگاهی بیاندازد، بیرون رفت. از خلوتی فضا استفاده کرده، نفسم را محکم بیرون دادم. دلم خنک نمی‌شد، خودم هم می‌دانستم گله‌گذاری‌هایم همه بی‌خود و بی‌نتیجه‌ست. دوباره روی صندلی نشسته، چشمم به گوشی روی میز نشست. به دست گرفته، بازش کردم. دویست و هفتاد و چهار تماس از دست رفته در این چهار روز گذشته، الهام، آرش، حسن ، روزبه و معراج بارها تماس گرفته و پیامک داده بودند. فقط از معراج صد و هفتاد و هشت بار تماس ناموفق داشتم. به باکس پیام‌ها نرفته، در عوض وارد تلگرام شدم. پیوی معراج و ارسالی‌هایش چشمک می‌زد، قصد خودآزاری داشتم که آنها را خواندم.

- ملودی بگو تقصیر من این وسط چیه؟

به واسطه‌ی کدوم گناه این رفتار رو با من داری؟!

منی که خودم اون روزها فقط یه پسر بچه‌ی ده ساله‌ی نادون بودم که هر چی از خواهرم می‌دونستم اونی بود که خودش تعریف کرد.

- می‌دونم نمی‌تونی ببخشیش. بخشیدنش واسه منم در حال حاضر ممکن نیست، فقط درکش می‌کنم که توی اون سال‌ها و شرایط بد خونواده، نخواسته تو رو هم توی سختی و فقر بزرگ کنه. به این فکر کن، تو رو به دست خونواده‌ی خیلی خوبی سپرده که الان روی چشماشون جا داری.

- اما احساس بین من و تو، که الان علت این‌همه عشق ناگهانی رو می‌فهمم. اینکه بین این‌همه آدم، شدی برام یه مروارید نایاب که با همون نگاه اول حس کردم سال‌هاست می‌شناسمت.

- از عشق بینمون و حس دوست‌داشتنت نه نفرت دارم و نه پشیمونم، فقط خدا رو شکر می‌کنم، قبل اینکه اتفاق بیشتری بینمون میوفتاد، به ماجرا پی بردیم، هر چند داغش تا عمر دارم من رو می‌سوزونه.

- من رو از زندگیت حذف نکن، چون هر نسبتی که باهات داشته باشم، دل کندن ازت برام ممکن نیست.

این حجم از اشک در آن واحد که مانند سیلاب از صورتم سرازیر می‌شد، برایم تازه و عجیب بود. در تمامی پیام‌هایش عجز و دردی را که متحمل شده بود، لمس می‌کردم. واقعا به کدامین گناه من و او این‌چنین مجازات شدیم؟! دیگر هرگز آدم سابق نخواهم شد. نتوانستم کلام درخوری برای غم اندوه قلبش پیدا کنم، تنها متنی که چند وقت پیش در صفحات مجازی خوانده و دوستش داشتم، برایش تایپ کردم:

- می‌دانستم رویا بود...

من و تو؟!

بعید بود آن‌همه خوشبختی

حتی در تصور خدا هم نبود...

حق داشت که برآورده نکرد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و یک

- ملودی خانوم! حیدر بابا میگه دوستاتون اومدن دیدنتون.

صورت گریانم را از سمت گوشی بالا آوردم، شهین خانم با نگاهی دلسوزانه کنار در آشپزخانه، مستاصل ایستاده بود. به روی گونه‌هایم محکم دست کشیدم، بغض شدید صدایم دل خودم را هم سوزاند:

- الان کجا هستن؟!

- توی باغن، هر چی تعارف کردن نیومدن داخل.

از جا بلند شده به سمت سینک ظرفشویی رفتم:

- صورتم رو شستم میرم پیششون.

الهام همراه با آرش و حسن کنار آلاچیق وسط باغ ایستاده بودند. الهام با دیدنم هق- هق‌‌کنان به قدم‌هایش سرعت داده به سمتم آمد، محکم در آغوشم کشید:

- ما رو دق‌مرگ کردی ملودی! بمیرم واسه دلت!

محکم‌تر به خودم او را فشردم. واقعا به وجود دوستانم در این لحظه احتیاج داشتم.

- خیلی خری دختر! تقصیر ما چیه این وسط دایورتمون کردی! اگه مثل بچه‌ی آدم نیومده بودی بیرون، خودم به زور میاوردمت.

چشمانم از کفش‌های حسن بالا آمده به صورتش نشست. الهام هنوز گریه کرده، فشارم می‌داد. نگاه حسن توام با ناباوری و هم‌دردی بود. به یاد حرف عمه افتادم که تنها مشکلات خونی بینمان را علت شکل نگرفتن ازدواج، برایشان تفسیر کرده بود.

صدای آرش که دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت، مرا متوجه‌ی خود کرد:

- بسه الهام! دیدی که سرپاست دختر قویمون!

قوی! تنها پوزخند زدم، تا به حال این‌همه ضعف را در خودم ندیده بودم. دقایقی بعد هر چهار نفرمان روی نیمکت درون آلاچیق نشسته بودیم، باز هم اکیپ دوست‌داشتنی‌مان در کنار هم جمع شده بود.

- میومدید داخل خب!

حسن دست به سینه رصدم می‌کرد:

- خوش به حال معراج که این‌همه دوسش داشتی! چطور توی این چند روز این‌همه شور رفتی؟!

کلامش زهر داشت؛ اما آرش با لحنی شاکی توبیخش کرد:

- چرت و پرت نگوحسن! همین‌که کارش به بیمارستان نرسیده، نشون داده دختر سرسختیه.

حسن دست‌هایش را باز کرده، به سمتم خم شد:

- ملودی میگم اگه مشکله بابت تولید بچه‌ست به نظرم بی‌خیالش بشید و ازدواج کنید، یه توله مثل من پس نیفته، اجاق دنیا که کور نمیشه!

صدای گلایه‌مند الهام این‌بار حسن را نشانه گرفت:

- چی میگی واسه خودت بابا! مگه به همین سادگیه بی‌خیال آینده‌شون بشن.

دوباره تکیه داده، پاهایش را درازتر کرد:

- من نظر کارشناسی خودم رو گفتم. این دو تا خیلی هم‌ رو دوست دارن، ظلمه که به هم نرسن!

لب‌هایم را جویدم. چه می‌دانست مشکل فراتر از این حرف‌هاست؟! با آمدن حیدر بابا با سینی شربت و شیرینی، صدای تشکر بچه‌ها بلند شده، اجازه‌ی تخلیه‌ی نفس‌های حبس شده‌ی مرا داد.

- خوب کاری کردید اومدید بچه‌ها! حال ببم جان ما رو تغییر دادید، دمتون گرم!از خودتون پذیرایی کنید.

بفرماییدی لب زده، بعد از رفتن حیدر بابا رو به حسن گفتم:

- فکر می‌کردم قزوین باشی؟

از تغییر بحث به شدت استقبال کرده، گل از گلش شکفت:

- چند روزی رفتم ولی می‌دونی من اونجا بمون نیستم، قبل اینکه خودشون پرتم کنن، زدم بیرون.

خندید ولی تلخ! صدای برخورد نی با لبه‌های لیوان روی اعصابم خط می‌انداخت، نمی‌دانستم حسن قصد حل کردن چه چیز درون لیوانش را داشت که کوتاه نمی‌آمد؟!

- پس الان خوابگاهی؟

به چشمانم خیره شده، چشمک زد:

- نترس! پیداکردن مکان واسه حسن جونت راحت‌تر از این حرفاست، خونه‌ی یکی از بچه‌هام. جات خالی!

به شیطنت نگاهش لبخند زدم. خوبه که حسن هست و به من تاکید می‌کند که زندگی راحت‌تر از این حرف‌هاست!

 

قدم زنان به خانه سرایداری حیدر بابا رسیدم. آن‌قدر در این چند روز خوابیده بودم، بدنم سیر از خواب شده بود. سپیده نزده از خواب پریده بودم، آن‌هم با دیدن کابوس‌های وحشتناک! این آخری به شدت آزرده‌خاطر و هراسانم کرده بود. با لباس عروس روی تخت خواب نشسته بودم که معراج وارد اتاق شد، چهره‌اش ترسناک شده، با دندان‌های دراز نیش به رویم می‌خندید. وقتی نزدیک‌تر به من شد، ناگهان کل صورتش آغشته به خون شده، روی دامنم افتاد. دامن سفید عروسی‌ام غرق خون شد و با صدای وحشتناک جیغم در خواب، بیدار شدم. لعنت به این سرنوشت که این‌گونه مرا به ذلت رساند. چند قدم نرسیده به خانه‌ی سرایداری ایستادم. صبح زود بود، ولی صدایی از حیدر بابا از داخل خانه به بیرون نمی‌آمد، شاید برای خرید نان تازه رفته و هنوز برنگشته بود. خانه سرایداری در نظرم مثل کلبه‌ی وحشت فیلم‌های ترسناک که مامان جون دیده و تعریف می‌کرد، آمد. پوفی حرصی کشیده، پشت بدان کردم، از اینکه زمانی خانوادهوی واقعی‌ام در این‌جا سکونت داشته و زندگی می‌کردند، حس بد و ناراضی‌گونه بر من غالب شد. به فضای جلوی چشمم مردمک چرخاندم.، باغ زیبای دوران کودکی‌ام دیگر دوست‌داشتنی به نظر نمی‌رسید. تحساس خفگی می‌کردم، از اینکه در هیچ کدام از خانه‌هایی که تا چند روز پیش برایم نماد امنیت و آرامش بود، دیگر حس خوب نداشته، عصبی و کفری شدم. برای خودم متاسفم که در حال حاضر مجبور به تحمل شرایط خفقان‌آورش هستم. یاد دیروز عصر افتادم، به یک‌باره همین احساس خفقان به گلویم چسبید. لباس پوشیده در مقابل چشمان پرسش‌گر مامان جون گفتم، برای هواخوری بیرون می‌روم. عمه بهی چند ساعت قبل از خانه خارج شده و اصرار داشت من هم همراهش بروم. اصلا حوصله‌ی پاساژگردی و خرید را نداشته و نپذیرفتم. احتمالا این چشمان سوالی مامان جون به خاطر عدم رضایت چند ساعت قبلم برای خروج بود. حال من در این گرمای تابستان مثل هوای بهار شده، لحظه‌ای آفتابی و لحظه‌ای بعد ابری و بارانی! اول قصد داشتم در کوچه‌ها به تنهایی قدم بزنم، ولی بی‌اختیار سوار تاکسی شده، آدرس خانه‌ی معراج را دادم. خودم را که نمی‌توانستم گول بزنم، شدیدا دلم برایش تنگ شده بود. دو روز پیش که پیام‌هایش را خواندم و جواب دادم، دیگر آنلاین نشده و گوشی را سایلنت کرده بودم. جالب اینکه در این لحظه هم بدون گوشی از خانه خارج شده بودم. وقتی به مقصد رسیده و از ماشین پیاده شدم، از کاری که کرده بودم هم متعجب و هم خشمگین شدم. از خودم چه انتظاری داشتم که به خانه‌ی معشوقی که دیگر محرم و دایی‌ام شده، بروم؟! پشت درختی سنگر گرفته، از دور ساختمان را تماشا کردم. هیچ رفت‌وآمدی در آن صورت نگرفت. چشم بر هم فشرده، سر درد گرفته‌ام را به درخت کوبیدم. بهتر بود تا کسی مرا این‌گونه که دزدانه خانه‌ای را می‌پاییدم ندیده، از این‌جا بروم. دوباره به سر خیابان اصلی رفته، بعد دقایقی سوار ماشین شدم. این‌بار مسیرم به سمت رستوران سرآشپز  تغییر کرد، خوش‌مزه و باحال‌ترین جایی که هر دو نفرمان دوستش داشتیم. وارد رستوران که شدم، باز هم در این ساعت عصر، مشتری آن‌چنانی نداشت. جالب اینکه بیشتر وقت‌ها این ساعت می‌آمدیم و یک ناهار دیر وقت یا شام زود هنگام صرف می‌کردیم. فضای رستوران مثل همیشه بود، ولی من آدم سابق نبودم. اصلا احساس گرسنگی نداشتم. روی همان صندلی که دفعه‌ی آخری که با معراج آمده بودم، نشسته به جای خالی‌اش خیره شدم. احساس کردم پسر نشسته در پشت سیستم، مرا شناخت، نامحسوس از پشت میزش بلند شده به سمت ته رستوران که قسمت مطبخ به قول رسول بود، رفت. حدسم درست بود، چون دقیقه‌ای بعد، رسول با همان تیپ سرآشپزی‌اش از آن قسمت خارج شده به نزدم آمد. او مثل همیشه تپل خندان بود، ولی وقتی چهره‌ی نزار رنگ‌پریده‌ی مرا دید، لبخندش کم‌رنگ شد:

- سلام بانو! از این ورا؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و دو

احساس کردم از ماجرای ما مطلع است، چون نوع نگاهش نگران و متاثر بود. وقتی دید تنها زار- زار نگاهش می‌کنم، صندلی کشیده، رویش نشست. همان صندلی که معراج دفعه‌ی پیش رویش نشسته بود! کلاه سفیدش را با ناراحتی کنده، آه کشید. سرش را پایین گرفته به چپ و راست تکان داد، بامزه بود و با این ری‌اکشن‌ها بامزه‌تر هم می‌شد. ناگهان روی میز به سمتم خم شده، ساعد هر دو دستش را رویش قرار داد، با چشمانی مصمم به رویم زل زد:

- دو روز پیش همین موقعا بود که معراج اومد اینجا و روی همین صندلی که تو نشستی، نشست. حالشم دقیقا مثل خودت بود. وقتی روبه‌روش نشستم و جویای حالش شدم، گفت توی بدترین روزای عمرشه. بهم گفته بود، قراره بیاد خواستگاریت، تنها حدسم این بود که خانواده جلوتون سنگ انداختن؛ ولی وقتی نسبت تازه کشف شده‌تون رو گفت، واقعا کم مونده بود، شاخ در بیارم.

قطره اشکی بی‌اجازه از چشمانم چکید. چقدر به رویش فشار بوده که به رسول جریان را گفته و دردودل کرده، او هم مثل من تنهاست و تنهایی حس خفگی برایش ارمغان آورده. رسول با دیدن اشک‌هایم، نفس ناراحتش را خالی کرده، کمر راست کرد:

- ببین بانو! با تقدیر نمیشه جنگید، اما مهم اینه در برابرش کم نیارین و بازنده‌ی این بازی نباشین.

پوزخندی زده، شکوه کردم:

- به نظرت مگه میشه برنده هم شد. طوری از سرنوشت سیلی خوردیم که حالا- حالا جاش دلمون رو می‌سوزونه!

دستانش را گره کرده، لبخند پررنگی روی لب‌هایش نشست:

- درسته که همسر خوبی رو از دست دادی، عوضش باید خوشحال باشی یه دایی جوون جنتلمن گیرت افتاده. من الان یه خاله این‌جوری پیدا می‌کردم، کیفم کوک بود!

در کنار گریه از حرف درستش لبخند زدم. چه فایده که بدترین موقع و مکان این نسبت را فهمیده بودیم!

- تو حال الان ما رو نمی‌فهمی! یعنی هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه!

با دستش دور لبش کشیده، دقیق‌تر صورتم را رصد کرد:

- همیشه از خودت بدسرنوشت‌تر آدم هست، این رو یادت نره! من زمانی آن‌قدر تنها و بی‌کس بودم که با پرنده‌هایی که پشت پنجره‌ی اتاقم لونه کرده بودند، حرف می‌زدم. شده بود، سه روز مریض افتاده بودم توی خونه، ولی دریغ از یه تلفن که حالم پرسیده بشه. من از صفر، واسه خودم صد همه چیز رو ساختم و این رو توی گوش خودم فرو بردم، اگه هیچ‌کس رو نداشته باشی بازم خدا هست که حواسش بهت باشه.

- اگه خدا دوستم داشت، الان اونی‌که دوسش داشتم یه جور دیگه پیشم بود، یه کاری نمی‌کرد، من روی معاشرت کردن باهاش رو هم نداشته باشم.

- ببین یه بار که از بدبختیام می‌نالیدم یه دوستی بهم گفت اگر یه سقف بالای سرت هست و یه خانواده‌ای دورت، از اونی‌که فکر می‌کنی، خوشبخت‌تری! تو هم درسته بد ضربه خوردی، ولی آدمایی رو داری هنوز که واست دل نگرانن، مهم‌ترینشون معراجه که بیشتر به خاطر تو از دست خودشم عصبانیه.

قبول داشتم، می‌دانستم حال آشفته‌اش بیشتر به خاطر قلب دردمند منه به پایه‌ی میز چشم دوخته و فضولی کردم، شرم داشتم درحالی‌که نگاهش می‌کنم، سوالم را بپرسم:

- تو چرا به تنهایی عادت کردی؟ چرا یه همدم واسه خودت دست‌وپا نکردی، توی این سالا؟

خنده‌ی کم صدایش را شنیده و به چشمان ریزشده‌اش نگاه انداختم.

- واقعیت زندگی آدمای امثال من اینه: انسان هیچ‌وقت به تنهایی عادت نمی‌کنه، فقط اذیت شدن توی تنهایی رو به اذیت شدن کنار آدما ترجیح میده!

حرفش خیلی سنگین بود، کم آورده و سکوت کردم؛ ولی او بعد سرچرخاندن با تفکر به اطرافش مجدد ادامه داد:

- در ضمن تنهایی اصلنم بد نیست، قشنگ‌ترین و بی‌منت‌ترین حس دنیاست، چون برای داشتنش نیاز به هیچ‌کس نداری. مثل من که با کارم ازدواج کردم. هیچ دختری نمی‌تونه یه مرد رو که دائم بوی سیر و پیاز میده، تحمل کنه!

این حرفش را قبول نداشتم، که اگر درست بود، الان همه‌ی آشپزهای مرد بدون همسر می‌ماندند. سریع واکنش نشان دادم:

- خودت می‌دونی این‌جور نیست! همیشه آدمشم روی زمین هست.

باز هم خندید و احساس کردم، خنده‌هایش تمام از حس شکست و ناراحتی‌ست، از همان خنده‌های تلخ از گریه غم‌انگیزتر!

- آدما اگه آدم بودن بهشت می‌موندن و اونجای خوب رو ول نمی‌کردن بیان روی این زمین!

بازهم حرف سنگین دیگر که لحظه‌ای مرا به فکر برد، مشخص بود قلب او هم بد زخم خورده. قصد کنکاش بیشتر نداشتم، فقط دلم برای تنهایی‌اش سوخت:

- شاید بد باشن ولی وجودشون بهتر از تنها موندنه.

دوباره نفسش را با صدا خالی کرده، در جایش جابه‌جا شد، صدای ناله‌ی صندلی را هم در آورد. این‌بار جدی لب به سخن باز کرد:

- حسین پناهی خیلی جالب تنهایی رو بیان می کنه: دنیا قانون عجیبی داره؛هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از اونا احساس تنهایی نمی‌کنی و خدا نکنه که اون یه نفر تنهات بذاره، اون‌وقت حتی با خودت هم غریبه میشی...

چه درست! کاملا آچمز شدم، خیره – خیره نگاهش می‌کردم، چون به خوبی درکش کرده بودم. ناگهان لبخند همیشگی‌اش را زده، از جا بلند شد، کلاهش را به سر گذاشته، خندان گفت:

- الان واست همون منوی غذای تکم رو میارم که دل تنگت حسابی باز شه! فقط چند دقیقه صبر کن.

وقتی به ته رستوران قدم برداشت و از جلوی چشمانم دور شد، به ایده‌اش لبخند زدم. جالب بود که با یک غذای پروپیمان غصه‌هایش را خورده و تمام می‌کرد؛ اما آیا دلتنگی من هم این‌گونه پایان می‌گرفت؟! یاد متنی افتادم:

- دلتنگی به بارانی ناگهانی می‌ماند؛ شدید، بی‌امان، یک‌ریز و تا بجنبی تمامت را خیس کرده!

و من بدجور در این گرمای تابستان احساس خیسی از باران را می‌کردم.

پوفی از یادآوری دیروز کشیده، دستم درون جیب شلوارم نشست و گوشی‌ام را لمس کردم. روزبه روز قبل نیز، چند بار تماس گرفته بود، ولی حاضر به گفتگو نشدم، نه اینکه او در این ماجرا مقصر باشد؛ اما از این‌که من نیز چون او بچه سر راهی و نوه‌ی واقعی این خانواده نبوده، ولی تمام این سال‌ها رفتار بقیه با من متفاوت‌تر از او بود، احساس شرمندگی می‌کردم. حتی اگر تنها نوع نگاهش فرق خاصی کرده باشد، برایم طاقت‌فرسا خواهد بود. گوشی را در آورده، شماره‌ی حسن را گرفتم. امروز هم باید از اینجا بیرون می‌رفتم و در حال حاضر به غیر حسن، کس دیگری را نداشتم. الهام و آرش روزهای اوایل ازدواجشان را سپری می‌کردند و قطعا دوست نداشتم برایشان مزاحمت ایجاد کنم. حسن قضیه‌اش فرق می‌کرد، آن‌قدری که با او راحت بودم، شاید با آن دو نبودم. عجیب بود که با وجود ساعات اول صبح، زودی جوابم را داد:

- جونم ملودی!

- سلام. کجایی حسن؟

صدایش را کش‌دار کرده، پاسخ داد:

- توی قلب شما!

کاش می‌دانست اصلا زمان مناسبی را برای سر کار گذاشتن من انتخاب نکرده. حرصی پلکم را با انگشت فشرده، سعی کردم خود را کنترل کنم، مسبب حال نابسامان من قطعا او نبود:

- می‌خوام بیام پیشت... البته اگه تنهایی!

تعجب کرده بود، صدایش به خوبی حس و حالش را نمایان کرد:

- بیا اوکیه! یعنی تنها هم نباشم، واست تنها میشم.

این اخلاقش را دوست داشتم، واقعا برایم کاری از دستش بر می‌آمد، دریغ نمی‌کرد.

- پس آدرس بفرست، یک‌ساعت دیگه پیشتم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و سه

صبحانه خورده و نخورده از پشت میز بلند شدم. بابا جون هنوز فشارش میزان نشده، در اتاقش استراحت می‌کرد. چشمان عمه بهی و مامان جون با حرکتم مرا تعقیب کردند.

- مرسی! سیر شدم.

- کم خوردی بالام جان! حیدر بابا واسه خاطر تو، نون بربری تازه گرفته.

لحن مامان جون به غیر از نگرانی توام با دلخوری بود. دیروز نیز چند ساعتی که بیرون ماندم، بدون جواب به تماس‌هایشان سر کرده و وقتی هم به خانه رسیدم، در داخل اتاق کز کردم. کلا در این مدت کم حرف شده و اگر هم چیزی می‌گفتم، تلخ و گلایه‌وار بود. از اینکه این‌گونه گستاخ شده بودم، حالم از خودم بهم می‌خورد.

- اندازه‌ی خودم خوردم مامانی.

برگشته، قصد خروج از آشپزخانه داشتم که ادامه‌ی حرفم را زدم:

- من امروز میرم خونه‌ی دوستم، نهار و شام هم پیششم.

هوف ناراحتی را که کشید، شنیدم ولی بی‌اهمیت وارد اتاق عمه بهی شدم. سریع با گوشی، ماشین گرفته، لباس پوشیدم.

قبل خروج از در ورودی ساختمان، صدای عمه را از درگاه آشپزخانه شنیدم.

- ملودی!

دندان روی هم سابیده به سمتش برگشتم، اگر مرا به نرفتن ترغیب کند، قطعا زبان نیش‌دارم به کار خواهد افتاد. کاش نکند، چون دوست ندارم بیش از این حرمت‌ها شکسته شود. به چشمان غرانم نگاه مهربانش را سرازیر کرد:

- بعد از شام برگرد عمه جون! تا تو نیومدی، منم نمی‌خوابم.

زبان تلخم را غلاف کردم، یعنی نباید برای این‌همه محبت، بی‌چشم و رویی کرد.

- باشه عمه بهی!

دیگر معطل نکرده به سمت بیرون پا تند کردم، چرا این‌همه حس خفگی داشتم؟! گویی کسی گلویم را ثانیه به ثانیه فشار می‌داد. خودم را درون ماشین آژانس انداخته، آدرس را گفتم. تا رسیدن به مقصد، چشمانم را بستم. دیگر دیدن این دنیا برایم چون گذشته، لذت‌بخش نبود.

 

یک واحد پنجاه متری کوچک در داخل یک مجتمع بزرگ سی واحدی بود. بعد از خروج از آسانسور، وقتی حسن در را برایم گشود و وارد شدم، چشمم به کاناپه‌ی سیاه چرمی بزرگی که روبه‌روی تی‌وی دیواری تنها وسایل داخل پذیرایی بود، نشست. مانتو و شالم را در آورده روی پشتی کاناپه انداختم. شومیز کوتاه بنفش رنگ و شلوار جین آبی پوشیده بودم. خودم را نیز بر روی کاناپه پرتاب کردم. حسن در آشپزخانه‌ی کوچک آپارتمان مشغول بود. به اطراف نگاه چرخاندم، جای دنجی به قول خودش به نظر می‌رسید.

- ناکس! خوب اصل جا رو واسه خودت رزرو کردی ها!

با سینی کوچکی در دست که دو فنجان و یک قندان کوچک سرامیکی درونش بود، از آشپزخانه خارج شد. امان از شیطنت نگاهش که کنج لبش را هم کج کرده، نیشخند می‌زد.

- حسن خوش مکان رو دست کم گرفتی سیاه سوخته!

باز هم لقب جدید دیگری به خیک خودش بست. سینی را روی میز کوچک مقابل کاناپه قرار داده، کنارم نشست و دستش را روی پشتی آن دراز کرد، چشمانش در حال جستجو در نگاهم بود. به فنجان‌های چای، تک نگاهی انداخته، دوباره میخ نگاهش شدم:

- آفرین پسرم! معلومه وقت عروسی کردنت رسیده! این‌دفعه چایی خوش‌رنگی واسم ریختی.

نیشخندش پررنگ‌تر شده، ابرو بالا انداخت.

- حیف که تو قدردان نیستی و این‌همه صفات خوب من رو نمی‌بینی و گرنه بهتر از من شوهر پیدا نمی‌کنی!

صاف نشسته و صورتم را از جانبش برگرداندم. دوباره غم به دلم راه پیدا کرد، بازوانم را با حسرت درهم فرو بردم:

- آره از من بدشانس‌تر توی دنیا وجود نداره. اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی این‌جوری سنگ روی یخ بشم.

حسن سوت کوتاهی زده، قصد داشت با طنز کلامش حالم را تغییر دهد:

- ولی استاد شانس بهش رو کرد که لحظه‌ی آخر معجزه شد و از دست تو سر خورد به مولا!

اما روی من نتیجه عکس داد. راست می‌گفت، شاید معراج واقعا شانس آورد که من وصله‌ی تنش نشدم. بغض مثل خرچنگ در گلویم چمبره زده، چشمانم پر از اشک شد، تنها نیمی از صورتم را به سمتش گردانده و گفتم:

- هیچکی من رو دوست نداره حسن! اعتمادم به همه از بین رفته، حتی به خونواده‌م.

حزن صدایم و چشمان به شدت متاثرم، حس و حال حسن را از حالت شوخی و مسخره پرت کرده، نگران بیشتر به سمتم خود را روی کاناپه سراند.

- ملودی! خره! داشتم شوخی می‌کردم باهات!

لبم را جویده با بالا و پایین کردن مردمک چشمانم، قصد جلوگیری از ریزش اشک را داشتم؛ اما موفق نشده، همراه با آهی سوزان، اشک‌ها روی گونه سقوط کردند.

- حسن! بحث مشکلات خونی بینمون نبوده... که البته بوده ولی مشکل خیلی بزرگ‌تره. الان بهت بگم، معراج دایی منه، تو باورت میشه؟!

ابروهایش هم‌زمان بالا پریده، چشمان جذاب قهوه‌ایش چهار تا شد:

- چی میگی بابا؟! مگه فیلم هندیه؟!

در حال گریه کردن از حرف بامزه‌ی در عین حال حقیقت محضش، خنده‌ام گرفت. چه حال دیوانه کننده‌ای که در حال اشک ریختن، بخندی!

- آره انگار! روی من واقعی شده. این‌که بعد این‌همه سال بفهمم دختر واقعی خونواده‌م نیستم و از قضا آبجی معراج، مامان اصلیم باشه.

حسن کاملا خود را به من نزدیک کرده، جدی به چشمانم خیره شد. شاید برای اولین بار بود که حتی نیم درصد حس شوخی و مضحکه را نه در نگاه و نه در استایلش حس نکردم.

- چی میگی دختر؟! خدایی جدی میگی؟! باور کردنش خیلی سخته به خدا!

اشک‌ها بیشتر سرازیر شد و در کنار کسی که در حال حاضر بهترین همدم من به شمار می‌رفت، از واقعیت زندگی‌ام پرده برداشتم. بعد از دقایقی که کامل توضیح دادم، به عمق حقیقت ماجرا پی برده، با افسوس سر تکان داد:

- همه کار این دنیا عجیب، غریبه! کاش هزار بار از لحاظ خونی به هم نمی‌خوردین و جدا می‌شدین ولی با این نسبت به هم نمی‌رسیدین. به خدا ظلمه!

حسن چه با عطوفت و دل‌رحمی، حق را به من داد. گاهی انسان تنها به گوشی برای شنیدن درددل‌هایش احتیاج دارد، بدون نصیحت شنیدن و قضاوت شدن. برای اینست که بین این‌همه آدم به او رجوع کردم، چون مثل بقیه با دلگرمی بی‌خودی و سخنان روانشناسی، قصد کم رنگ کردن فاجعه‌ی روبه‌رویم را نداشت، بلکه مثل خودم اندیشیده و با هم‌نظری با من در این حادثه، شریک مصیبتم شد.

- من همون اولش هم باورم نشد. گفتم این دو تا کی رفتن آزمایشگاه، کی آزمایش داده و جواب گرفتن که این نتیجه رسید دستشون؛ حتی از الهام پرسیدم مگه بعد خواستگاری نمیرن واسه اینکارا؟ اونم تعجب کرد، گفت شاید موردی بوده که اینا زودتر اقدام کردن!

با دستم موهای چسبیده به صورتم را کنار زده، آهی دیگر کشیدم.

- اون روز حس اینکه واقعیت رو بهتون بگم، نداشتم، بعدشم دوست ندارم توی دانشگاه این مورد بپیچه. بذار همه فکر کنن واسه همین ازدواجمون کنسل شده. با اینکه دوست ندارم به زندگی و تحصیل ادامه بدم؛ اما نمی‌خوام پشت سر معراج چرندیات پر بشه و شخصیت استادیش زیر سوال بره، اون این وسط تقصیری نداشته، دوست ندارم بیش از این به خاطر من صدمه ببینه.

با قاطعیت سر تکان داده، دستش روی موهای لختش نشست و به بالا با کلافگی سر داد:

- درست میگی، دهن دانشجوها رو مخصوصا نمیشه بست. تو هم بی‌خود حرف مفت نزن! این وسط بی‌گناه داری خودت رو مجازات می‌کنی. صبور باش! بالاخره این روزای بد تو هم تموم میشه و با واقعیت کنار میای.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و چهار

دوباره کمرم را به پشتی کاناپه چسبانده، پاهایم را بالا آورده و با بازوانم در حصار کشیدم، چانه‌ام روی زانوانم نشست و به جلو خیره شدم. از همین فاصله سایه‌ای خمیده از خودم را درون تلویزیون خاموش مقابلم دیدم.

- حالم خیلی بده حسن! آروم و قرار ندارم، می‌خوام از همه چی فرار کنم ولی جایی واسش پیدا نمی‌کنم. کاش شب که خوابیدم، روز دیگه چشم وا نکنم!

با کمکش روی کاناپه درازکش شدم. بالش کوچک کنار دستش را زیر سرم قرار داد و خود از جا برخاست. چشمانم را به سمت بالا روی صورت درهمش گرداندم، از آن بالا نگاهش را با ابروهایی درهم گره خورده به خورد چشمانم داد:

- دیگه داری چرند میگی ملودی! فکر کنم صبح زود بلند شدی، شیش و هشت می‌زنی. یه کم بخواب تا ظهر یه نهار مشتی بدم کوفت کنی.

جالب بود که با اخم هم شوخی می‌کرد. پلک زده، بی‌ربط به موضوع بحثمان پرسیدم:

- نگفتی این مکان باحال مال کدوم رفیقته؟!

چشمک زده، بدن چرخاند و در حالی‌که به سمت راهروی مقابل می‌رفت، جواب داد:

- فضول خانم! مال کیارشه، از بچه‌های دانشکده فنی، جنابعالی نمی‌شناسیش عزیزم!

با لبخندی دردناک چشم بستم. راست می‌گفت، اصلا اهمیتی نداشت، مهم خود حسن بود که برای من بهترین رفیق است و توانسته بودم به او پناه آورده تا ساعاتی از مکان‌های دردآور زندگی‌ام دور بمانم.

با تمامی تلاشی که کردم، نتوانستم بخوابم. فکر می‌کردم، حسن برایم قصد آشپزی کردن دارد ولی وقتی دو عدد پیتزا با نوشابه‌ی خانواده روی میز قرار داد، به تصوراتم پوزخند زدم.

- دست‌پخت من در حد نیمرو عسلی هست و گرنه انگشتای دست واست نمی‌موند.

با چشمانی شاکی رویش میخ شده، گفتم:

- نظرم در مورد کیس ازدواج بودنت، عوض شد.

همان‌طور که تکه‌ای از پیتزا را در دهانش فرو می‌کرد، با آرامش گفت:

- خب خدا رو شکر. تو که از همه بهتر می‌دونی، من مرد زندگی نیستم.

با دهانی پر به غذای مقابلم با سر اشاره زده و غرید:

- بخور، سرد میشه.

دستم روی تکه‌ی پیتزا قرار گرفت ولی اصلا میلی به خوردن نداشتم. دوباره نگاهش کرده و سوال کردم:

- راستی الان کیارش کجاست؟!

دست از جویدن کشیده، شاکی زوم چشمانم شد:

- به اون چی کار داری؟! پرتش کردم بیرون، تا الان یه جا خزیده!

- رفتی توی اتاق صدات رو شنیدم باهاش حرف می‌زدی، میگم نکنه به خاطر من آواره شده باشه.

دوباره به خوردن ادامه داده، با خیالی راحت جواب داد:

- نمی‌خواد نگران اون باشی، جا واسش زیاده!

کلافه تکه‌ی پیتزای درون دستم را داخل ظرف مقابلم پرت کرده، گفتم:

- من باید امشب فازم عوض شه و گرنه مخم ترکیده.

چشمانش را ریز کرده، مرا برانداز کرد:

- خب، منظور؟!

- ببین بچه‌ها امشب کجا جمعن؟ من و تو هم بریم.

حرصی تکه‌ی نیمه‌خورده‌اش را پرت کرد که بر عکس مال من به جای بشقاب روی میز افتاد.

- خل شدی؟! تو تا حالا این‌جور جاها اومدی، الان بار دومت باشه؟!

دستی لای موهایم کشیده، ابرو بالا انداختم:

- می‌خوام امتحانش کنم، همین امشب هم! اگه تو هم نخوای باهام باشی، خوب می‌دونی که می‌تونم از بچه‌های دیگه جاش رو پیدا کنم.

به لحن حرصی صدایش، حالت مسخره‌گی هم اضافه کرد:

- سیاه سوخته رد نده! تو مال این کارا نیستی، این‌جور جاها هم جای تو نیست.

به سمتش خم شده، انگشتان دستم را درهم گره کرده، با پوزخندی بر لب ادامه دادم:

- جای تو که بود، بارها رفتی! اندازه‌ی معماریان نیستم که همراهیم کنی؟

عصبی شده، پشتش را به کاناپه کوبید، دستی با لج دور دهانش کشید و غر زد:

- اسم اون بی‌وجود رو نیار، اه! خل میشی دیگه نمیشه کنترلت کرد.

کم نیاوردم، واقعا می‌خواستم امتحان کنم. شاید حضور در مهمانی‌هایی که زمانی خط قرمز من بود، می‌توانست حال گند اکنونم را کمی سامان دهد.

- همین امشب اوکیش کن حسن!

پوف حرصی‌اش با چنگی که به موهایش زد، همزمان شد، به چشم غره‌ای که به رویم زد و می‌دانست کوچک‌ترین اثری رویم ندارد، لبخند زدم.

 

اوف! جای باحالی به نظر می‌رسید. یک خانه باغ دنج در یکی از محلات بالانشین و خلوت! محوطه‌ی بیرونی خانه مکان نسبتا بزرگی برای پارک کردن ماشین‌ها داشت. وقتی با هدایت نگهبان کنار درب اصلی، وارد شدیم، حسن جلوتر از باقی اتومبیل‌ها متوقف شده، به سرعت به سمت من چرخید، از حرکت عجولانه‌اش شانه‌هایم بالا پرید:

- چته؟! ترسیدم.

انگشت اشاره‌اش را با چشمانی پرحرص به سمتم تکان داد:

- وای به حالت از کنار من جم بخوری!

به استایل جذابش باشوق نگریستم. تیشرت جذب سفیدش با شلوار جین مشکی، خوش تیپ نشانش می‌داد. لبخندم را پررنگ‌تر کرده، به رویش چشمک زدم:

- آخه بودن من کنارت کیس‌های خوبی رو امشب از زیر دستت می‌پرونه، مخصوصا که خیلی هم قاپیدنی شدی!

دستی لای موهایش کشیده، خود را درون آینه‌ی جلویی دید زد:

- بر منکرش لعنت ولی...

دوباره مردمک‌های خشمگینش چشمانم را هدف قرار داد:

- دلیل نمیشه دور و بر من نباشی!

لایک اساسی بهش نشان داده و خندیدم. هر دو هم‌زمان از ماشین خارج شدیم. مهمانی برای یکی ازدوستان کیارش بود. کنار در سالن دو پسر جوان ایستاده و با دیدن حسن، او را به بغل کوبیدند، نوع سلام کردنشان برایم جالب بود که لبخندم را عمیق‌تر کرد. کیارش پسری ورزیده با اندامی ورزشکاری و سبزه‌رو بود، بر عکس دوستش که خود را هومن معرفی کرد که کاملا بور با چشمانی آبی رنگ که در نظرم مثل یخ در حال وا رفتن آمد، لاغر و کشیده بود. از نوع توصیفش در ذهنم ناخودآگاه پهن‌تر لبخند زدم که از چشمانش دور نماند. برقی عجیب در چشمانش نشست که حالم را دگرگون کرد.

- این خانم بانمک خوش‌خنده رو معرفی نمی‌کنی حسن؟!

با سوال مورددار هومن، حسن خود را به سمت من نزدیک‌تر کرد. هنوز هم با چشمانش برایم خط و نشان می‌کشید، لحن صدایش بر عکس مواردی بود که من از او می‌شنیدم:

- دوست و رفیقم ملودی!

این‌بار از لفظ رفیقی که به‌کار برد، لبخندم گشادتر شد، چون خیلی به جانم نشست، دیگر حد دوستی بین من و او به رفاقت رسیده که برایم بسیار ارزشمند بود. هومن کاملا ماست خود را کیسه کرده و حد نگاهش را دانست. با خوش‌رویی ما را به داخل دعوت کرد. برای در آوردن مانتو مرا به سمت یکی از درهای اولیه که در سالن ورودی قرار داشت، هدایت کرد که حسن زودتر از عکس‌العمل من لب باز کرد:

- همین‌جا در بیار بده من میذارم داخل.

لبم را برای کنترل از باز نشدن به هم فشرده و سریع مانتو و شال را به دستش دادم. هومن و کیارش هم نگاه‌های منظوردار به هم انداخته و با گفتن بفرمایید داخل پس، با لبخند سالن دراز را طی کردند. کنار در اتاق ایستادم تا حسن برگشت و با هم وارد سالن اصلی شدیم. بر عکس تصورم جمعیت زیادی وجود نداشت، شاید در کل به بیست نفر هم نمی‌رسید که تعدادی روی مبل نشسته، بازی می‌کردند و تعدادی نیز وسط سالن در حال رقصیدن بودند. نه از دیجی خبری بود و نه خیلی پرسروصدا. موزیک از دو باند بزرگ کنار سالن شنیده می‌شد که با آهنگی شاد، جوانان را به رقص و شادی سوق می‌داد. لباس‌های دختران مجلس نیز چون من ساده و خیلی آدم مورددار در بینشان دیده نمی‌شد. از جو موجود بینشان خوشم آمده و زود یخم باز شد. حسن در بینشان کاملا شناخته شده، با بیشترشان خوش و بش کرد و در آخر روی مبل دونفره نشست و مرا برای قرارگیری در کنارش با نگاه دعوت کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و پنج

تا نشستم دهانم را به سمت گوشش نزدیک کرده، بلند گفتم:

- باحاله، خوشم اومد از جوش.

چشمان شاکی‌اش را به نگاهم دوخت و جواب داد:

- فقط همین یه بار خوشت بیاد خواهشا.

سینی نوشیدنی به سمتمان نزدیک شد و مرا از پاسخ‌گویی باز داشت، رنگ هیجانی قرمزش برق به چشمانم انداخته، بدون تامل لیوانی را برداشته و تشکر کردم. پسر جوان نگاه خندانش را به رویم انداخته، نوش جان بلند بالایی داد. از حس و حال حسن که لبش را می‌جوید و وراندازم می‌کرد، خنده سر داده، جلوی دهانم را با دست گرفتم. مقابل چشمانش نوشیدنی را سر کشیدم، چشمانم از طعم منحصربه‌فردش پر از اشک شد. هم‌زمان چند طعم مختلف را چشیدم، تلخی در عین شیرینی، سوزش گلو در عین خوشمز‌ه‌گی، درست مثل روزگار چند وقت اخیر من طعم می‌داد. کلکسیونی از حالت‌های گوناگون در وجودم شکل گرفت و بدنم را گرم کرد. حسن لیوان نصفه نوشیده‌اش را روی میز کنارش کوبید و به پشتی مبل تکیه داده، دستش را روی آن دراز کرد و با حس‌هایی مختلف به چشمانم زل زد، انگار دیدن این روی ملودی برایش بیش از پیش عجیب و غریب می‌آمد. کمی خود را به نزدیکی‌اش سر دادم، نگاهش روی موج شکل گرفته‌ی موهای کوتاهم از این حرکت نشست. دستم را کنار لب گرفته، بلند گفتم:

- با این نگات حالم رو خراب نکن. اومدیم یه امشب رو خوش باشیم باشه؟

با همان جدیت پرسید:

- خب! دستور چیه؟!

- پاشو برقصیم.

هنوز با سردرگمی خیره‌ام بود که از جا بلند شدم و با چشم او را نیز به حرکت وا داشتم. مقابلم ایستاد و مظلوم سر تکان داد. نمی‌فهمیدم چرا جای من، او این‌گونه معذب بوده و عذاب وجدان داشت؟! هیاهوی بچه‌ها با دیدن حسن و آهنگ شادی دیگر بالا گرفت. ابتدا بدون حرکت تماشایم کرد، ولی وقتی او را نیز به همراهی با خود دعوت کردم، به آرامی و مردانه شروع به رقصیدن کرد. پسرک جوان سینی به دست در بین بچه‌های رقصنده می‌گشت و نوشیدنی تعارف می‌کرد. با برداشتن لیوان بعدی حسن ایستاد، فاصله‌ی بینمان را کم کرده و در گوشم حرصی داد زد:

- ملودی قرار نبود از خودت بیخود بشی ها!

با پررویی جوابش را دادم:

- تو هم قرار نبود ضد حال بشی ها!

چشمانش را با حرص بست. نوشیدنی بیشتر گرمم کرده با خنده به رقص ادامه دادم. بعد از اتمام آهنگ به دستور بی‌چون و چرایش دوباره روی مبل نشستیم. با هیجان نفس- نفس زده و عرق کرده بودم، خودم را با دست باد زدم. حسن با حرص در گوشی‌اش تایپ می‌کرد، این را از فشاری که با انگشتانش به روی صفحه وارد می‌کرد، متوجه شدم. هومن به سمتمان آمد و رو به حسن سر پایین آورد، دستان حسن متوقف شده، سر به بالا گرفت.

- داداش، بچه‌ها میگن بیا یه دست هم تو بازی کن.

حسن به سمتم چشم چرخاند. گرمم بود و دوست داشتم دوباره برقصم، کلی انرژی در وجودم جریان پیدا کرده بود. با تایید سر تکان دادم:

- برو من از اینجا تشویقت می‌کنم، حسن پنجه طلا!

غش- غش خندیدم که لبخند هومن را نیز گسترده‌تر کرد. حسن با اخم بلند شده و به سمت میز بازی رفت. گوشی درون جیبم ویبره رفت. جالب بود که از ساعت‌های قبل متوجه‌ی ویبره زدنش نشده بودم، شاید امروز اطرافیانم دست از سرم برداشته و مزاحمتشان را کم کرده بودند یا توجه‌ی من این‌ دفعه بیشتر شده بود. گوشی را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیده و پیامک آمده را باز کردم، از معراج بود:

- کجایی ملودی؟!

اوه! عجیب بود! هم نوع پیامش و هم پیامک دادنش در این لحظه! چشمانم روی پیامک چرخ می‌خورد که دختر مو بلوند و زیبایی کنارم نشست، پیراهنی سبز رنگ تا روی زانوانش پوشیده و اولین بار هنگام رقص او را دیده بودم. دستش را دراز کرده، خود را نازنین و دوست هومن معرفی کرد. خب پس هومن او را به نزد من فرا خوانده که مرا از تنهایی در بیاورد. به او دست داده و خود را معرفی کردم. با شروع آهنگ شاد بعدی از من خواست دوباره برای رقص به وسط سالن برگردیم. گوشی را به داخل جیبم چپانده و همراهی‌اش کردم. با کمی رقصیدن در کنارش که بسیار موزون و زیبا می‌رقصید، مجدد تشنه شده و با دیدن سینی نوشیدنی‌ها این‌بار بدون تعارف دست دراز کرده، لیوانی دیگر را سر کشیدم. نازنین در حال رقص با قهقهه خندید، به رویش چشمک زده به رقصم هیجان دادم. عجیب بود که این‌همه توان پیدا کرده و ساعات طولانی همراهش به پایکوبی پرداختم.

بی‌نفس روی مبل افتاده و هر دو قهقهه زدیم. دمای بدنم به سرعت بالا رفته، قلبم به شدت می‌کوبید؛ اما باعث نشد که متوجه‌ی ویبره‌ی پشت هم گوشی‌ام نشوم. آن را از جیب با حرص بیرون کشیدم، وقتی کنار رانم تکان می‌خورد به اعصابم خط می‌انداخت، در حین رقص نیز بارها متوجهش شده بودم.

- تو چقدر بانمکی دختر! چه شور و حالیم داری!

به جانب نازنین چشم بالا آورده و لبخندش را شکار کردم. یکی از بازوانش روی پشتی مبل و دست دیگرش روی دسته‌اش قرار داشت و کاملا خود را پت و پهن انداخته بود. به سمتم با دست بوس فرستاد و من هم به طبع تکرار کردم. او هم کاملا از خود بیخود شده، با صدا خندید. ویبره‌ی گوشی در دستم چشمم را به جانبش پایین آورد، بیست بار تماس ناموفق از معراج و پیامک‌های پشت سرش، وارد باکس پیام‌ها شدم.

- چرا جواب نمیدی؟

- ملودی کارت دارم که زنگ می‌زنم.

- لطفا جواب بده.

- با توام!

- می‌دونم خونه نیستی! بگو کجا رفتی؟

- دارم عصبانی میشم.

- اگه به این رفتارت ادامه بدی، ممکنه روی دیگه‌م رو هم ببینی!

اوه! یعنی معراج هم روی دیگری دارد؟! برایم جالب شد !

- ازت ناامید شدم! دعا کن دستم بهت نرسه!

پوزخند زدم، من را از چه چیز می‌ترساند؟! امان از پیام آخرش! قلبم سوخت و چشمم پر شد.

- دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین...

سرشارترین...

آن‌که می‌گفت منم بهر تو غم‌خوارترین

چه دل‌آزارترین شد!

چه دل‌آزارترین؟

دستم به بالا کشیده شد.

- پاشو بابا! نرو توی فاز غم! بریم دوباره برقصیم.

چه انرژی داشت این دختر؟! چشمم روی حسن نشست که کنار میز بازی مرا نیز تحت نظر داشت، با همان اخم اولیه‌اش! چشمم را دست کشیده، گوشی را سر جایش برگرداندم و دست در دست نازنین دوباره برای رقص آماده شدم. چه خوش بودم، جدا از این دنیا و غم‌هایش، تنها می‌رقصیدم و می‌نوشیدم و می‌خندیدم و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. حسن بارها خود را به من رسانده، اصرار کرد دیگر نخورم و نرقصم، اما اهمیت ندادم. تلاشش برای بازگشتن هم نتیجه نداد و من قادر به جدا شدن از این فضا و حس و حالش نبودم. عصبانیت او را به خاطر رفتارهایم می‌فهمیدم ولی برایم ذره‌ای اهمیت نداشت، در حال حاضر این حالم را برای تمامی عمر می‌خواستم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و شش

خود را در آسمان‌ها احساس می‌کردم، مثل پروانه به دور خودم می‌چرخیدم و به محیط پیرامون خود اشراف نداشتم. شاید بتوان گفت، بدترین و در عین حال بهترین حال دنیا! اینکه دردی حس نکرده و در عالم بی‌خبری صفا می‌کردم. ناگهان بازویم کشیده شد و از وسط سالن به گوشه‌ای برده شدم، به زور سرم را به سمت فرد مذکور چرخاندم. در آن لحظه از ضد حال زدنش، کفری شدم:

- نکن حسن، مسخره چرا تگری می‌زنی به حالم؟!

- اصلا ازت انتظار نداشتم ملودی! این چه وضعیه؟!

چشمانم دو- دو می‌زد و تار می‌دیدم. صورت حسن نبود، با وجود گنگ بودن ذهنم فهمیدم، صدایش به معراج می‌خورد. بازویم را به شدت کشیده در آوردم، از اینکه توهم دیدن معراج را زدم، قهقهه‌زنان خندیدم.

- لامصب! توی این حال هم ولم نمی‌کنی؟ چرا همش توی ذهن منی و چشمام فقط تو رو می‌بینه؟!

نزدیک‌تر به من شد، عطر لباسش به شامه‌ام رسید. چطور در این حالت بویایی‌ام کار می‌کرد و عطرش را استشمام می‌کردم؟! دستانش شومیز تنم را مرتب می‌کرد، با خشم این‌کار را انجام داد. یعنی چه بلایی سر لباسم آمده که این‌گونه او را عصبی کرده؟!

- حسن لباس‌هاش رو بیار، من می‌برمش بیرون.

چشمم روی صورت نگران حسن نشست که پشت سر معراج با غصه نگاهم می‌کرد، لعنتی پس او راپورت مرا به معراج داده که از لحظه‌ی ورود،  تماس‌هایش را شروع کرده بود. همین‌طور که به بیرون از سالن کشیده می‌شدیم، غر- غر کردم:

- ولم کن! می‌خوام اینجا باشم، اینجا رو دوست دارم.

دست و پایم انگار برای خودم نبود، لمس بودم. صدایش نیز خشمگین کنار گوشم بلند شد.

- بی‌خود کردی. از کی تا حالا جزو اراذل شدی که این‌جور جاها میای؟

تا از در سالن خارج شده و هوای آزاد به صورتم برخورد کرد، حالم دگرگون شد. چند ساعت گذشته که هوا رو به تاریکی رفته؟! نتوانستم خود را کنترل کنم و با حالی منقلب شده، خود را به کنار اولین درخت حیاط رسانده و بالا آوردم. وای! چه افتضاحی! با حالی بد کنار باغچه چمباتمه زده، دستم روی تنه‌ی درخت نشست، صدای معراج را کاملا نزدیک به خودم می‌شنیدم.

- عیب نداره، نترس! بالا بیار.

دستش روی کمرم نشسته و پشتم را مالش داد. هیچ‌وقت چنین صحنه‌ای را در عمرم تصور نمی‌کردم که جلوی چشمان او به این ذلت بیفتم، خاک بر سرت حسن که باعثش بودی.

- چی شد؟ حالش بهم خورد؟!

صدای حسن بود که با دلواپسی این پا و آن پا می‌شد.

- چیزی نیست، می‌برمش درمونگاه. بابت اطلاعت ممنونم پسر.

- استاد ببخشید، حالش بد بود، گفت من نیارمش خودش میره. گفتم این‌جوری حداقل حواسم بهش هست.

- می‌دونم، دمت گرم تنهاش نذاشتی.

معراج شیر آب را کنار درخت به دست گرفته به صورتم آب پاشید. شوکه شده، هین کشیدم، چشمانم روی چشمان ترسناکش که با ابروهایی گره خورده نگاهم می‌کرد، اتصال پیدا کرد.

- دهنت رو بشور.

تسلیم شده، دستورش را اجرا کردم. شومیز تنم هم خیس شده و حال با تکان باد لرز می‌کردم. معراج مرا بلند کرده، مانتویم را که روی بازویش بود به تنم کشید، شالم را دور گردنم انداخت.

- ملودی، بهتر شدی؟

به سمت حسن تنها مردمک چشمم را چرخاندم. دلم برای نگاه مستاصل و غمگینش سوخت اما نتوانستم زبانم را غلاف کنم.

- خیلی نامردی فضول‌چی! مثلا می‌خواستی خودشیرین بازی در بیاری، آبروی من رو جلوش بردی.

پوف کشیده با حرص موهایش را کشید:

- چکار می‌کردم داشتی زیاده‌روی می‌کردی دختر!

معراج عصبانیتش را سر بازوانم خالی کرد، به طوری‌که دردم آمده، آخ کشیدم. برخورد چشمانم با چشمان خشمگینش دلهره به جانم انداخت و باز حالم را بد کرد.

- رفاقت رو در حقت تموم کرد، احمق! اگه حسن نبود معلوم نبود چه بلایی سرت میومد؟

دوباره ضربتی خود را کنار درخت انداخته، بالا آوردم. این‌بار هجومی‌تر و بدتر، به گونه‌ای که کاملا جان از تنم درآمد و قدرت ایستادن روی پاهایم را از دست دادم. لعنتی کل وجودم بوی نامطبوع گرفت و از خود بی‌زار شدم.

- وای استاد حالش خیلی بده، چکار کنیم؟!

همان‌طور که دوباره به صورتم آب می‌پاشید، گفت:

- منم تا خرخره کوفت می‌کردم این بلا سرم میومد.

- ببریمش بیمارستانی، جایی.

- نه می‌برم خونه‌ی خودم، آبلیمو و شربت عسل بخوره، حالش جا میاد.

- استاد به خونواده‌اش هم خبر بدید لطفا!

- خیالت راحت، بازم ممنون.

دنیا دور سرم می‌چرخید، نمی‌توانستم خود را جمع و جور کنم. معراج از زیر پاهایم گرفته، مرا بلند کرد، با خجالت سرم را مخفی کردم.

- استاد بذارید کمکتون کنم.

- نه خوبه حسن! فقط در ماشینم رو باز کن.

معراج مرا در صندلی عقب درازکش کرد و سریع در را بست. چشمانم را محکم به هم فشردم. با حرکت کردن ماشین، دیگر صدای حسن را نشنیدم. تکان‌های ماشین در سکوت سنگین درونش باز هم حالم را منقلب کرد. سعی کردم به روی خودم نیاورم اما نشد، سریع نشسته و فریاد زدم:

- واستا! حالم داره بهم می‌خوره.

با ترمز و توقف ماشین تنها توانستم درش را باز کنم و از همان‌جا به سمت بیرون بالا آوردم. لعنتی چرا تمام نمی‌شد؟! پاک حیثیتم را به فنا دادم. جلوی مانتویم نیز کثیف شد و ناگهان از این‌همه افتضاحی که به بار آوردم، بغضم ترکید. حضور معراج را نزدیک به خود در کنار در باز مانده احساس کردم که دستانم را از صورتم برداشت و با آب درون بطری مجدد شستشو داد. بدون حرف و کلامی مانتو را از تنم درآورد و درون پلاستیکی چپاند. از پشت صندوق عقب ماشین، پتوی نازکی را آورده به دور تنم کشید. چشمانم روی صورتش به چرخش پرداخت. ته‌ریشش درآمده و چشمانش سرخ بود، بر عکس همیشه موهایش بدون حالت روی پیشانی‌اش پریشان بود. چقدر صورتش لاغر شده و غم پنهان پشت خشمش، چشمانم را بیشتر سوزاند. حال بیشتر واقف شدم که چقدر دلم برایش تنگ شده بود! با این وجود با بی‌حسی گفتم:

- چرا اومدی دنبالم؟ به قول خودت می‌ذاشتی یه بلای درست و درمون سر خودم بیارم.

دندان‌هایش را روی هم سایید و حرصی لب باز کرد:

- کتک دلت می‌خواد نه؟!

- نمی‌خوام زنده باشم. حالم از خودم بهم می‌خوره، از همه بهم می‌خوره. می‌خوام بمیرم فقط.

- اذیتم نکن ملودی! حال من از تو هم بدتره، با سر خوردم به دل کوه! چرا یه ذره دلت واسه منم نمی‌سوزه؟

اشک‌هایم بیشتر چکید. بغض، گلویم را زخم می‌زد:

- نمیام بیمارستان. خونه‌ی تو هم نمیام، ولم کن برم!

این روی عصبی شدنش را تا به حال ندیده بودم. در آن تاریکی شب در مکان پرتی که هر چند دقیقه یک‌بار ماشینی از کنارمان عبور می‌کرد، عصبی مرا تکان داد و فریاد کشید:

- با این حالت کجا بری؟ دل خونواده‌ت رو هم آب کردی تو! بیچاره‌ها زابه‌راه شدن. بس کن دیگه، کافیه!

تمامی استخوان‌های بدنم به فغان درآمده بودند. سرم به شدت درد می‌کرد، انگار صدها چکش در ملاجم کوبیده می‌شد. خدایا مرا بکش و از این سردرگمی نجاتم بده!

- واسم مهم نیست بچه‌ی نخواسته‌ی مادرمم. چرا تو؟! تو چرا محرم من از آب در اومدی؟ من عاشقت بودم لامذهب! من... من، خیلی دوستت داشتم آخه!

ای وای بر من! حال بعد از بهم ریختگی معده‌ام، داشتم احساساتم را نیز بالا می‌آوردم. حرف‌هایی که این مدت بدجور در دلم قصد دفنش را داشتم، حال در برابر شخص مسببش آن‌ها را ابراز می‌کردم. گریه به هق- هقی تلخ رسید. دردی که چاره و درمان ندارد، بی‌علاج درمان‌ناپذیر! سرخی چشمان معراج نیز از حد گذشته و دیدگانش اشکی شده بود. جلوی پیراهنش را به چنگ کشیده، سوزناک‌تر اشک ریختم.

- متاسفم دختر! چی بگم؟ هیچ کاری ازم بر نمیاد که حالمون رو سامان بدم. من توی این مدت بیشتر به خاطر حس و حال تو غصه خوردم تا خودم. ببخش من رو ملودی! ببخش.

دقایقی بعد من درازکش در پشت ماشین زیر پتو اشک می‌ریختم و معراج با سکوتی تلخ در تاریکی شب به سمت خانه‌اش رانندگی می‌کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و هفت

حالا می‌فهمم چرا بار اولی که وارد خانه‌اش شدم، اصلا احساس ناامنی و غریبگی نکردم؛ اما احساسی که آن‌روز داشتم کجا و حس و حالی که اکنون دارم کجا؟! با چشمان دو- دو زده‌ام به دور سالن نگاه کرده، زیر پتو روی مبل خود را مچاله کردم.

- پاشو حموم رو آماده کردم برات، یه دوش بگیری حالت بهتر میشه.

چشمانم روی قامتش که درست مقابلم ایستاده بود، به بالا گرایش پیدا کرد و روی چشمان سرخش نشست. نگرانی، عصبانیت و بی‌خوابی توامان از چشمانش حس می‌شد. چقدر امروز گاف داده بودم و او شاهد سوتی‌دادن‌هایم شده بود؟! 

- سرم گیج میره...

نگذاشت که سخنم را کامل کنم، دستش را به سمتم دراز کرد.

- کمکت می‌کنم، نترس! حسن گفت که نوشیدنیش زیاد مشکل نداشته و گرنه که کارت به بیمارستان می‌کشید.

با شرمندگی از جا بلند شدم، تلاشم بر این بود در این لحظه چشم در چشمش نشوم.

- فقط می‌خواستم حالم رو عوض کنم، ببخشید!

- با اینکه حق نداری به خودت صدمه بزنی، ولی بهت حق میدم. خوبه که رفیق خوبی مثل حسن داری که این‌جوری هوات رو داره.

به سختی دوش گرفتم و معراج تیشرت و شلوارک خودش را برای پوشیدن در اختیارم گذاشت. با اصرار من مسکن برایم آورد، بعد از خوردن شربت آبلیمو و عسل و قرص روی کاناپه‌ی درون سالن دراز کشیدم و بعد از دقایقی به خواب رفتم. عجیب که بعد از این مدت توانستم خواب عمیق و راحتی را تجربه کنم. با این وجود ساعاتی بعد حضور بابا را بالای سرم احساس کردم و وقتی صبح چشم گشودم، عطر وجودش را نزدیک خود استشمام کردم.

از روی مبل بلند شده، به لباس تنم چشم دوختم، گشادی و رنگ تیره‌اش مرا لاغرتر نشان میداد؛ اما بامزه شده بودم. لبخندی کمرنگ لبانم را زینت داد. به اطراف سالن نگاه چرخاندم. خانه در سکوت فرو رفته و نور اول صبح‌گاهی از لای پرده به داخل شبیخون زده، روشنش کرده بود. پتو را برداشته و تا کردم. مردد ایستاده و از سالن به راهرویی که اتاق‌ها درونش تعبیه شده، نگاه انداختم که همان لحظه معراج از سرویس بهداشتی خارج شد و نگاهم را شکار کرد. هنوز هم موهایش آشفته روی پیشانی ولو بود و از چهره‌اش مشخص بود بر خلاف من، خواب خوبی را در شب از سر نگذرانده. همین که به سمتم قدم برداشت، محکم سلام دادم.

-سلام، صبح بخیر.

درست مقابلم ایستاد و دقیق روی چشمانم زوم کرد. تیشرت و شلوار مشکی رنگش او را هم لاغرتر نشان می‌داد.

- سلام عزیزم! خوب خوابیدی؟

سرم را به تایید تکان دادم:

- بله، ممنون! انگار تو خوب نخوابیدی، چشمات هنوز سرخه!

لبخند بی‌رمقی زده، مرا با خود به سمت آشپزخانه کشاند.

- همین‌که تو خوب خوابیدی، حال منم خوب می‌کنه، حالا هم بیا صبحونه بزنیم که دیشب بد پدر معده‌ت رو در آوردی.

صندلی کنار اپن را کشیده و مرا رویش نشاند. چشمم روی تخم مرغ عسلی ، نان تست ، کره و مربای آلبالوی روی میز نشست.

- چرا زحمت کشیدی؟ نمک پرورده‌تم!

خودش هم روی صندلی کناری‌ام جا گرفته با لبخندی عمیق‌تر لب زد:

- مثل اینکه به تنظیمات کارخونه برگشتی، خیالم راحت شد!

کمی به سمتش بدن کج کرده، صورتش را از نظر گذراندم:

- بابام دیشب اینجا بود، نه؟!

نان آغشته شده به کره و مربا را به سمتم گرفت، با نگاه و لحنی مطمئن جواب داد:

- چون برنگشتی خونه ویلایی نگرانت بودن، گفتم پیش منی. نصفه شب خواب بودی که بنده خدا اومد اینجا، با چه حالی! تو رو که دید سالمی یه کم آروم گرفت.

لقمه را گرفته با بغض لب زدم:

- می‌گفتی از دستشون بازم به تو پناه آوردم.

آب گلویش را محکم قورت داد، حرکت با قدرت سیبک گلویش را دیدم. نگاهش از حالت جدی به ملایمت تغییر کرده، مهربان‌تر گفت:

- می‌دونم چقدر سخت شد برات ولی با هم درستش می‌کنیم ملودی! این اتفاق باعث نمیشه که من ازت دست بکشم. من همیشه کنارتم و با هم این دوران لعنتی رو از سر می‌گذرونیم.

اشکم بی‌اختیار چکید، لقمه را در دهان گذاشته و جویدم. چشمان غمگینش نگاه اشکی‌ام را تحت نظر داشت.

- با بغض نخور جون دلم! دل من برات پاره- پاره‌ست.

هقی زده، با ناامیدی زمزمه کردم:

-چطور می‌تونم ببخشمشون واسه این بلایی که تا آخر عمرم من رو می‌سوزونه؟!

ولی او با لحنی مطمئن جوابم را داد:

- ولی من خوش‌حالم که جگر گوشه‌م دست چنین خونواده‌ی خوبی بزرگ شده. ملودی قدرشون رو بدون، چون خیلی دوستت دارن، حتی بیشتر از خانواده‌ی واقعی آدم!

- آره حداقل از خواهر تو بیشتر من رو خواستن.

لحن صدایش غمگین‌تر شد.

- حق داری اون رو نبخشی، اما نباید قضاوتش کنی! این رو بدون که اون بیشتر از همه واسه این تصمیم زجر کشیده و اون‌قدر شرایط زندگیش سخت بوده که نخواسته تو رو توی بدبختی‌هاش شریک کنه.

با این وجود، دلم ذره‌ای برایش تحت‌تاثیر قرار نگرفت و لجوجانه غر زدم:

- ازش دفاع نکن معراج، چون من به راحتی اون یه نفر رو نمی‌بخشم، شاید آذرفری‌ها رو بتونم ببخشم ولی خواهر تو رو هرگز!

مرا کاملا به طرف خود چرخاند، زیر چشمان اشکی‌ام دست کشید و با مهربانی نگاهم کرد:

- قربونت برم این‌جور نگو! وقتی خودت مادر بشی، می‌فهمی چقدر این انتخاب براش دردناک بوده. من هم اول ازش متنفر شدم به خاطر این‌کارش، ولی شرایط زندگی اون زمان براش خیلی طاقت‌فرسا بوده. در ضمن تو رو دست بهترین آدما سپرده که چنین دختر برازنده‌ای به جامعه تحویل دادن.

دو به شک و زیرزیرکی تماشایش کردم:

- الان که منظورت این نیست با خواهرت روبه‌رو بشم؟ معراج من از اون خانواده هیچ‌کس رو نمی‌خوام ببینم، فقط تو باش! خود تو به تنهایی برای اینکه من سرپا بشم، واسم کافیه!

محکم سر تکان داد:

- باشه عزیزم، هر طور که تو راحتی! خوشبختی و آرامش تو واسه ما از همه چی مهم‌تره.

- می‌خوام پیشت بمونم، فعلا جایی نمیرم ها!

به نق زدن‌های من با سرخوشی خندید:

- اینجا خونه‌ی خودته جونم! تا هر وقت دوست داری بمون.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتاد و هشت

- به تو چه ربطی داره حال من چی جوره؟ حسن دستمال!

معراج که روی مبل سه‌نفره دراز کشیده، کنترل تلویزیون به دست کانال‌ها را جابه‌جا می‌کرد، به رویم چشم غره رفت. امان از این چشم غره‌هایش که هنوز هم رویم اثر می‌گذاشت. پا روی پا انداخته، بیشتر در مبل فرو رفتم. صدای نفس حرصی حسن از پشت گوشی، گوشم را قلقلک می‌داد.

- ملودی دیوونه! اگه بلایی سرت میومد، همین معراج جانت خشتک واسه من نمی‌ذاشت.

تکه‌ای از موی جلوی سرم را دور انگشت پیچیده، لبم را جویدم تا به خنده نیوفتم. معراج صدایش را نمی‌شنید ولی حواسش کاملا به مکالمه‌ی ما معطوف بود.

- خوبه آدم با تو بره دزدی، همون اول راهی لومون میدی.

- ملودی! اذیتش نکن بنده خدا رو! من بهش سپرده بودم اگه رفتی پیشش، من رو حتما خبردار کنه.

به نگاه تیزبینش چشم غره رفتم، درست که مثل خودش تاثیرگذار نبود، ولی خب حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود و یک چیزهایی به ارث برده بودم. همین سیاهی عمیق چشم‌ها و سبزه بودن رنگ صورتم!

- حالا فکرام رو کنم، شاید بعدا یه تخفیفی واست در نظر گرفتم.

معراج لبخند پررنگی زده، بیشتر روی مبل ولو شد. الان این صحنه‌ها را از استاد برای دانشجویانش تعریف کنم، از خنده روده‌بر خواهند شد.

- باشه عشقم! جهنم و ضرر! همین‌که الان روبه‌راه شدی از سر من زیادیه!

سریع لحنم را تند کردم:

- به معراج بگم گفتی بهم عشقم تا خشتکت رو پرچم کنه!

معراج رسما به قهقهه افتاد و مرا هم به لبخند وا داشت.

- تو تا سر من رو به باد ندی ول کن نیستی، من قطع می‌کنم!

- حسن! صبر کن! 

بی‌حوصله نق زد:

- جانم!

- مرسی که هستی! رفیق فابریک خودمی.

معراج با لبخندی کوچک وراندازم کرد.

- تا آخر عمرم رفیقتم!

به جانم چسبید ولی تماس را قطع کرد و مرا در خماری گذاشت. صدای زنگ درب آپارتمان چشمان متعجب هر دو نفرمان را به سمتش کشاند. قبل از عکس‌العملی از جانب من، معراج با یک حرکت سریع ایستاد و در برابر چشمان سوالی من به سمت آیفون رفت. از جا بلند شده، موبایلم را روی مبل پرت کردم، با استرس موی روی پیشانی‌ام را کنار زده، معراج را از نظر گذراندم. با نگاهی به مانیتور، گوشی را برداشت.

- سلام، بفرمایید داخل!

همین‌که دستش روی دکمه‌ی درب باز کن نشست، عجولانه نالیدم:

- کیه؟!

به سمتم بدن چرخاند و با نگاهی مطمئن به اندام لرزانم جواب داد:

- بیخود دلهره نگیر، این خونواده اگه هم خونی بهت تعلق نداشته باشه، ولی روحی و روانی وابسته بهشونی. همین الان ببینیشون، می‌فهمی چقدر دلتنگشونی.

نفسم را با آهی تلخ بیرون فرستادم. درست می‌گفت، بیست و دو سال زندگی در کنارشان مرا جزوی از آن‌ها کرده و قطعا نمی‌توانم از آن‌ها دل بکنم.

در را که باز کرد، چهره‌ی پریشان مامان گلی و در کنارش بابایم را دیدم. هقی که در جا زدم باعث شد، دستم را روی دهانم بگذارم. به آنی چشمانم پر از اشک شد، پاهایم روی زمین خشک شده و قادر به حرکت دادنشان نبودم. چقدر دلم برای حال بدشان سوخت و دلتنگی را بیش از پیش احساس کردم. مامان گلی طاقت نیاورده، گریان به سمتم دوید  به‌طوری محکم مرا به آغوشش کوباند که این‌همه قدرت و زور از او بعید می‌آمد. قد من از او بلندتر بود، سر خم کرده، صورتم را در شانه‌اش مخفی کردم. بازوان تپلی‌اش را دور کتفم پیچاند و صدای گریه‌اش، گوشم را نیز پر کرد. صدای معراج که به آرامی بابا را به داخل دعوت می‌کرد، نیز شنیده می‌شد.

- ملودی! جانم! نمیگی من از ندیدنت می‌میرم مامان جان! اگه خودم به دنیا می‌آوردمت، این‌همه دوستت نداشتم.

شرم بیشتر از قبل به جانم ناخنک کشید. روزگاری که سپری کردم، جانکاه بود ولی نباید به این دو موجود که تا به حال یاد ندارم به من حتی اوف گفته باشند، این‌گونه بی‌محلی کنم. واقعا بیشتر از یک پدر و مادر واقعی در حقم بزرگتری کرده بودند. به سرعت دستش را گرفته، بوسه رویش نشاندم.

- ببخش من رو مامان گلی! نادونی کردم.

دستش را کشیده، سرم را محکم‌تر بوسید.

- حق داری گلم! شوک بزرگی بهت شد، تو بدترین حالت ممکن فهمیدی عزیزم!

سرم را بالا گرفته، به چهره ی غمگین بابا که کنار معراج با فاصله از ما ایستاده بود، تک نگاهی انداختم. لبم را که از غم به دندان گرفتم، لبخند بی‌جانی روی لبش مشاهده کردم. اشکم چکید و هم‌زمان هر دو به سمت هم پر گشودیم، آغوش امن پدر چه می‌چسبد؟! وقتی محکم مرا در بر گرفته، موهایم را با بوسه نوازش می‌دهد. شاید این اتفاق باعث شود، حتی از قبل بیشتر قدرشان را بدانم.

- لطفا بنشینید تا ازتون پذیرایی کنم!

بابا دستش را سفت‌تر دور شانه‌ام گردانده، با احترام زیاد رو به معراج گفت:

- مهندس خیلی زحمتت دادیم، شرمنده! از دیروز بارها مزاحمت شدیم.

معراج دستی به چانه‌اش کشیده، نگاه بارانی مرا کنکاش کرد. هر چهار نفر وسط سالن ایستاده، همدیگر را ورانداز می‌کردیم.

- این چه حرفیه! ملودی دیگه جان منم محسوب میشه، اینجا هم خونه‌ی خودشه، هر وقت بیاد روی چشمای من جا داره!

با بغض لبخند زده و ممنون را لب زدم که تنها خودش شنید.

- جناب رادمنش از اینکه هوای ملودی ما رو این‌طوری دارید، قدردانتون هستیم و بابت سوئ‌تفاهم پیش اومده، خیلی شرمنده شدیم.

به سمت مامان گلی که این سخن را به زبان آورد، توجه کرده و با لحنی غمگین پاسخ‌گو شد:

- دیگه پیش اومد خانوم! من و ملودی قول دادیم، این بحران رو با هم از سر رد کنیم. حمایت شما نقطه قوت این قضیه‌ست و باعث دلگرمی‌مون. چرا ایستادید آخه؟!

با دستش دوباره آنها را به نشستن روی مبل تعارف زد. بابا مقتدر جواب داد:

- از لطفتون خیلی ممنونم ولی به بابا جانم قول دادم، ملودی رو تا شب ببرم ببینتش، در ضمن روزبه هم پایین ایستاده و واسه دیدن دخترم، دل تو دلش نیست!

شانه‌ام را محکم‌تر فشرد. با شنیدن اسم روزبه اشک دیگری از چشمم چکه کرد. یک روز کامل می‌توانستم او را زیر مشت و لگد بگیرم که در این روزهای سخت، کنارم نبود. با اصرار بابا برای رفتن وارد اتاق معراج شده و لباس‌هایش را با لباس‌های خودم که داخل ماشین لباس‌شویی شسته و خشک کرده بود، تعویض کردم. وقتی بعد از خداحافظی و خروج والدینم از در آپارتمانش بیرون می‌رفتم، نگاه نگرانش را شکار کردم.

- من خوبم معراج! یه چند ساعت استراحت کن، دیشب و امروز خیلی اذیتت کردم.

دستش را روی گونه‌ام گذاشته، لبخند زد:

- برو خیر پیش! باهات تماس می‌گیرم.

سرم را تکان داده و با چشمانی متلاطم از او جدا شدم. از این به بعد تنها به او به چشم دایی جوانم نگاه کرده و فکر می‌کنم. معراج! من زخم‌های قلبم را با محبت بی‌دریغ تو ترمیم می‌کنم و مجدد خود را سرپا خواهم کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت هشتاد و نه

جیرجیرک‌های باغ در این ساعات پایانی شب، یک نفس ناله می‌کردند. سکوت و تاریکی با وجود جیر- جیرشان به من آرامش می‌داد. زانوانم را بیشتر در آغوش مخفی کرده و چانه‌ام را روی بازوی حلقه شده‌ام گذاشتم. چتری موهایم قسمتی از دیدم را گرفت، زیادی بلند شده و باید در اسرع وقت کوتاهشان می‌کردم. نفس عمیقم را خالی کرده، زیر چشمی، روزبه را پاییدم که در کنارم پاهایش را دراز کرده، دو دستش را مماس با خود روی کف شیروانی قرار داده بود. چهره‌اش بیش از حد متفکر بود. وقتی از در خانه‌ی معراج خارج شده و قامت نحیفش را در آن هودی نازک سفید دیدم که با چشمانی آکنده از اشک نگاهم می‌کرد، تمام خط و نشان‌هایم را فراموش کردم. هر دو دقایقی بی‌صدا و بی‌حرکت، اشک ریختیم و رفع دلتنگی کردیم. با آمدن به خانه ویلایی دوباره جمعمان سر گرفته، اعضایش بدون تغییر رفتاری نسبت به گذشته با من برخورد کردند. دو روز بودنم در کنار معراج باعث تغییر حالم شده و همگی متوجه شده بودند. دوباره خود را دختر این خانواده دانسته و خود را به نافهمی زدم، اتفاقا باعث استقبالشان شد، وقتی از بابا و مامان گلی خواستم که شب در آن‌جا بمانم، با خوش‌رویی پذیرفتند.

- مطمئنم وقتی اصل موضوع رو فهمیدی، شاخکات پرید!

روزبه بدون نگاه به سمتم، همان‌طور که به نقطه‌ای نامعلوم از باغ خیره بود، لب باز کرد:

- نه اتفاقا! من توی سفرام این‌قدر چیزای عجیب و غریب از این دنیا دیدم که چیزی دیگه سورپرایزم نمی‌کنه. در اصل فرقی هم نمی‌کنه، چون تو ملودی هستی و می‌مونی. مهم نیست که ژنت از کیه، مهم ذاتته که خیلی درسته!

قلبم از استدلالش گرم شد و در کنار لبخند محزون کوچک شکل گرفته بر لبم، چشمانم نمدار شد. به سمتش کامل چرخیده و چهار زانو نشستم.

- خیلی جالبه که من و تو جفتمون هیچ ربطی به این خونواده نداریم، ولی این‌همه بهم نزدیکیم. حداقل تو باید شک می‌کردی که چرا من سیاه، توی این خونواده‌ی سفید‌چهره از آب در اومدم!

از بغض نهفته در صدایم صرف‌نظر کرده و به طنز موجود در کلامم توجه نمود. او هم روبه‌رویم صاف نشست و با لبخندی کج‌دارمریز گفت:

- خب گفتم شاید مثل جوجه اردک زشت وقتی بزرگ بشی یه قوی سفید زیبا در بیای و رنگ این جماعت شی!

حرصم گرفت و از بازویش نیشگون گرفتم. با آخی که گفت و دستش را روی بازویش کشید، سریع پشیمان شدم، یک پاره استخوان که نیشگون گرفتن نداشت.

- خیالم راحت شد این اتفاق تاثیر حادی روت نذاشته، همون ملودی خل و چل خودمون هستی.

چشمانم را برایش گرد کرده، دندان نشان دادم.

- تازه داشت عذاب وجدان یقه‌ام رو می‌گرفت ولی زبون درازت نذاشت. حقت بود، کله‌ات رو می‌کندم که توی این روزای بدم به عشق و حال خودت چسبیدی.

جدی شده، با اطمینان چشمانم را کندوکاو کرد :

- حق داری ولی به جون خودت که واسم عزیزی بد جایی گیر افتاده بودم. مامان بهی هم درست آمار نداد و خودت هم که دایورتم کرده بودی. نمی‌دونستم اصل قضیه چیه، ولی تا موقعیتش درست شد با کله برگشتم.

دوباره بغض شبیخون زده، نگاهم متلاطم شد:

- خیلی احساس تنهایی کردم، روزبه! خودم رو بینشون یه غریبه دیدم و از خودم متنفر شدم. از اینکه این‌همه سال هویتم دروغ بوده، حتی به تو غبطه خوردم که واقعیت زندگیت رو از اول دونستی و خودت رو باهاش تطبیق دادی. اون وقت من توی این سن با کله خوردم زمین و از همه بدتر عشقم نابود شد. معراج تموم قلب من رو احاطه کرده بود و حالا شده بود یه عشق ممنوعه!

- درکت می‌کنم، ولی نمی‌تونم هیچ‌کدوم از خونواده‌ها رو قضاوت کنم یا سرزنش، چون اون‌ها واست خیر خواسته بودن. هر چند در مورد معراج حق داری، ضربه‌ی بزرگی خوردید هر دوتون.

اشک و آب بینی‌ام مخلوط شده، صورتم خیس شد. نگاه مهربانش در احاطه‌ی چشمان ناامیدم بود و انرژی دلگرم‌کننده‌ای را به جانم تزریق می‌کرد. با اکراه بینی بالا کشیده و گفتم:

- دیگه مثل همیم داداش! بین من و تو دیگه توی این خونواده فرقی نیست.

سریع با لحنی مقتدر مخالفت کرده، دستانش را تکان داد:

- چرند نگو! همین‌که تو می‌تونی از هویت پدر و مادر اصلیت سر در بیاری ولی من نه، زمین تا آسمون فرقمونه، در ضمن جایگاه تو توی این خونه همیشه محفوظه و نظر هیچکی نسبت به تو عوض نمیشه؛ پس فکرای بیخودی نکن. تازه به این فکر کن که یه دایی جنتلمن خیلی باکلاس پیدا کردی که می‌تونی پزش رو همه جا بدی!

این را کاملا درست گفت، معراج واقعا باعث افتخار من بود. از اینکه خانواده‌ی قبلی‌ام هم انسان‌هایی باشرف و اصیل بودند، می‌توانستم تمامی عمرم مفتخر باشم. در حین اشک به حرفش خندیدم و دیدن لبخندم باعث سرحالی رفیق شفیقم شد.

امان از صدای قطع نشدنی زنگ موبایلم که خواب صبح‌گاهی آخر شهریور ماه را به کامم تلخ می‌کرد. جان اینکه بلند شده، جواب بدهم و یا حتی خفه‌اش کنم را هم نداشتم؛ اما مشخص بود فرد پشت خط هم قصد بی‌خیال شدن ندارد. کفری بلند شده، بالش را با حرص به سرم کوبیدم. همین تقلا باعث فرو رفتن حجم عظیمی از موها به داخل دهانم شد. یک چشمم را باز کرده، نگاهی غضب‌آلود به گوشی روی پاتختی انداختم که همچنان زنگ می‌خورد. با اکراه به سمتش تا حد امکان خم شدم.

- الوو!

- ملودی هنوز خوابی؟! ساعت نزدیک ده صبحه!

دوباره روی تخت ولو شده، کجکی درازکش شدم.

- استاد عزیز تابستون واسه صبح زود بلند شدن نیست به خدا!

صدایش جدی‌تر شده، محکم بر من توپید:

- بسه هر چی خوابیدی! مگه امروز انتخاب واحد نداری؟! سریع حاضر شو بیا!

نفسم را آزاد کرده، مستاصل چشم بستم:

- اصلا شاید خواستم این ترم مرخصی بگیرم، حال دانشگاه اومدن رو ندارم خب!

- بیخود! دیگه این حرف رو نشنوم! واسه چی یه ترم خودت رو عقب بندازی؟!

از جا جهیده، نگاهی به سرتاسر اتاق بنفش رنگم انداختم. دستم با حرص تار موهایم را کشید.

- یه ترم عقب و جلو افتادن فرقی توی زندگی من نداره استاد!

صدایش رنگ عصبانیت گرفت:

- داری کفریم می‌کنی دختر! نهایت توی دانشگاه پیچیده باشه، آزمایش خون ما به هم نخورده و از ازدواج صرف‌نظر کردیم، چیز دیگه‌ای نمی‌شنوی، پس بی‌خودی کبری، صغری واسم نچین!

دقیقا به هدف زد. از برخورد با دانشجویان و شنیدن حرف‌های خاله‌زنکی‌شان در مورد ارتباط بینمان این‌همه ترس و دلهره داشتم که حتی حاضر به انصراف از تحصیل می‌شدم. بارها خودم را به این‌کار سوق دادم ولی از اینکه باعث ناامیدی افراد خانواده‌ام شوم، مجدد پشیمان شدم و حالا معراج که می‌دانستم از دستش گریزی نخواهم داشت.

- الان دیگه تا من حاضر شم، ظهر شده! شاید فردا اومدم.

- بهونه الکی نیار. انتخاب واحد امروزه و باید تا نیم ساعت دیگه اینجا باشی. من خودم تا یه جاهایی واست پیش رفتم، زود بیایی تا ظهر حله!

موهایم را چنگ زده، بی‌انرژی نق زدم:

- شاید می‌خواستم این ترم واحد کمتری بردارم.

توبیخ‌گرانه صدایم زد:

- ملودی!

- خب حداقل با خودت کلاس بر نمی‌داشتی!

سکوت کرد. واقعیتش برایم سخت بود که در جمع دانشجویان در کلاس‌هایش شرکت کنم. آن‌ها که از قضیه‌ی اصلی چیزی نمی‌دانستند و هنوز بین رفتارهای ما قضاوت نادرست می‌کردند. او هم بی‌انرژی‌تر از من جوابم را داد.

- فقط واحد خوردگی این ترم شما با منه و باید این یه درس، دایی بدبختت رو تحمل کنی!

اوخ! دلم برایش سوخت! لعنت به من!

- نگو این‌جوری معراج! بگم غلط کردم، می‌بخشیم؟!

- من نمی‌ذارم این اتفاق نه به درس و تحصیلت صدمه بزنه و نه به روند معقول زندگیت، پس تو هم به من کمک کن تا راحت‌تر ازش بگذریم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت نود

هر چه شروع سال تحصیلی جدید برای الهام و آرش تازه عروس و داماد، جذاب و متفاوت از سال‌های گذشته بود، برای من چون زهری در گلو سوزنده می‌گذشت. از اینکه دوستانم بابت از سرنگیری ازدواجم با معراج، برایم تاسف خورده و گاها دلداری می‌دادند، به شدت روح و روانم را زخمی می‌کرد، حتی تاسف سارا مرشدی که اگر عادلانه قضاوت کنم، کاملا بدون غرض و دلی انجام داد و از آن به بعد رابطه‌ی بهتری نیز با من در پیش گرفت، ولی همچنان جو دانشگاه برایم آزاردهنده بود. به غیر از حسن، الهام و آرش را نیز از ارتباط فامیلی‌ام با معراج مطلع کردم و جز این سه‌نفر بقیه با همان دلیل کذایی به پایان ارتباطمان پی بردند. الهام که تا چند روز چون ابر بهار برایم گریست و ساعت‌هایی که پیش هم نبودیم، با تلفن زدن به غصه خوردن برایم ادامه می‌داد، در نهایت با توبیخ علنی شخص آرش از ادامه‌ی این عزاداری باز ماند. آرش چون همیشه با منطق خود به این ماجرا نگاه کرد و از همگی‌مان خواست موضوع کاملا بینمان سکرت مانده و احدی دیگر متوجه‌ی این جریان نشود که خدای ناکرده برای من یا معراج مشکلی در دانشگاه پیش نیاید. به قول او انگار نه خانی آمده، نه رفته و توفیری در شخصیت و زندگی من نباید بگذارد. لحظه‌‌ای که به رویم با لبخند نگاه کرد و گفت:

-تو واسه ما همیشه ملودی آذرفر باقی می‌مونی و گذشته‌ات واسه دوستات اهمیتی نداره، پس مثل همیشه پرقدرت زندگی خوبت رو ادامه بده و توی دانشگاه به معراج تنها به عنوان استادت نگاه کن و مطمئن باش دو روز بعد همه یادشون میره چی شد و به کجا رسید.

این سخن منطقی‌اش بدجور به وجودم نشست و سعی کردم نصیحتش را در روند زندگی‌ام به کار ببرم.

وجود دوستان و رفت‌و‌آمد به دانشگاه در روحیه‌ام تاثیر مثبت گذاشت و اتفاقا باعث شد، بهتر خودم را با شرایط و سرنوشت وفق دهم.

و اما استاد معراج رادمنش که تمامی این لحظات، حضورش در کنارم احساس می‌شد و هیچ‌گاه پشت مرا خالی نکرد.

 

- این دروس عمومی، سال آخری بدجور به من فشار میاره.

روی نیمکت کنار چنار، کیفم را انداختم که نگاه حسن را نیز از سمتم پرت کرد. صاف نشسته، پاهای درازش را جمع‌تر کرد.

- نه که عاشق دروس تخصصیت هستی استاد؟! در ضمن واسه ما سال آخری محسوب میشه، شما حالا- حالا در خدمت دانشگاه و دانشجویانش هستی.

خود را نیز کنار کیفم ولو کرده و زیرزیرکی به چشمان گردشده‌اش نظر انداختم.

- می‌خواستی بیای بغلم می‌گفتی خب، کیفت رو چرا طرف آدم پرتاب می‌کنی؟!

انگار که مگس مزاحم را بپرانم، دستی در هوا تکان دادم:

- همچین رو نیمکت پخش شدی انگاری کوه کندی! می‌خواستی تو هم مثل آرش و الهام ترم تابستون بر می‌داشتی واحدهات میفتاد جلو، از ملودی و ادبیات آخر سالی هم خلاص می‌شدی.

دست به سینه شده، نق زد:

- واسه آرش و الهام مهمه زودتر از تحصیل خداحافظی کنن و برن به عشق و حالشون برسن، حسن عذب اوقلی به چه کارش میاد؟!

به سمتش چرخیده، دستم روی پشتی نیمکت دراز شد:

- تو که بیشتر تابستون این‌ور بودی، باید واحد بر می‌داشتی خب!

تنها سرش را به جانبم برگرداند با حفظ ژست اولیه‌اش!

- ولش کن بابا! یه چند سال اینور و اونور واسم توفیری نداره. کارآموزی‌های بعدش شروع نشده توی مخ منه!

چشمم روی نیمکت و درخت چرخی خورد و دستم نوازش‌گونه روی نیمکت حرکت کرد، ناگهانی تغییر مسیر در بحث بینمان را دادم:

- این نیمکت و درخت چقدر از ما خاطره دارن، ما بریم میفته دست کسای دیگه! دلم براشون تنگ میشه!

حسن دستانش را آزاد کرده، کامل به سمتم چرخید:

- چی میشد واسه منم تنگ بشه؟!

گازی که از لب پایینی‌اش گرفت به منظور شیطنت و دست انداختنم بود؛ اما جدی به چشمانش زل زدم:

- خودت گفتی توی تهران می‌مونی، پس هر وقت بخوام می‌بینمت دیگه!

این‌بار با چشمکی مکش مرگ ما جوابم را داد:

- خدا رو چه دیدی؟ شاید از ناسا اومدن من رو بردن!

نگاه! چه از خودراضی! سریع به شانه‌اش کوبیدم:

- گمشو بابا توهمی!

با نگاه به ساعتم از جا پریده، کیفم را برداشتم.

- پاشو بریم تایم کلاس شروع شد. بدبختی این ساعت آخری باید بدون آرش و الهام تو رو تحمل کنم!

از خدات باشه‌ را که گفت، آستین پیراهنش را کشیدم و همراه هم به سمت ورودی رفتیم. ساعات بعدازظهر اول پاییز محیط دانشگاه را نیز کدر کرده بود، هر چند هنوز از گرمای هوا زیاد کاسته نشده بود؛ اما هوایش رنگ پاییز به خود گرفته بود. واحد درسی ادبیات فارسی به علت تعداد زیاد دانشجویان از رشته‌های مختلف در سالن اجتماعات برگزار می‌شد، چون واحد عمومی دروس بود، حتی از دانشگاه فنی نیز دانشجو داشت.

با حسن که وارد سالن شدیم، همان صندلی‌های انتهایی کنار درب را نشانه گرفته و رویش نشست، مرا هم به سمت صندلی کناری‌اش کشید. می‌دانستم به دو ثانیه نرسیده، در این ساعات نزدیک به عصر به چرت زدن خواهد پرداخت و این انتهای سالن بهترین جایگاه برایش خواهد بود. کم کم سالن از حضور دانشجویان پر و بعد از دقایقی استاد مربوطه وارد شد. در حال معرفی خود و نحوه‌ی تدریسش بود که در سالن ضربه‌ای خورده، سر من به سمتش برگشت. دانشجوی دیگری وارد شده با بلند کردن دست به عنوان اجازه و تکان سر استاد داخل شده، در را بست. به سمت جلوی سالن سر چرخاندم؛ اما فرد مذکور در همان ردیف انتهایی و روبه‌روی صندلی من در لاین مخالفمان نشست. در این ردیف آخر به غیر من، حسن و او کس دیگری ننشسته بود. به حسن نگاه کردم که کاملا به خورد صندلی رفته، چرت می‌زد. نگاه زیر چشمی که به سمت فرد مذکور انداختم، همان‌دم دستی که به موهای تیره‌اش کشید و از پیشانی به بالا هدایتشان کرد را نیز شکار کردم. قامت بلندش نظرم را چند ثانیه‌ای درگیر کرد که همان باعث چرخش سر و صید این‌بار چشمانم توسط او شد. سریع چشم برداشتم؛ اما در همان آن، به زیبایی صورتش پی بردم. مطمئن بودم جزو دانشجویان این دانشگاه نبود و برای بار اولی بود که او را می‌دیدم. از حق نگذریم جوان خوش‌چهره و خوش‌قد و بالایی بود. خدا برای خانواده‌اش حفظ کند، به من چه؟! از استدلالم لبخند ریزی زده و حواسم را به استاد و حرف‌هایش دادم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت نود و یک

- ملودی جزوه‌ی من رو هم می‌گیری پس؟!

- باشه، کجا باز قرار داری، این‌همه عجله می‌کنی؟

چشمکی به جانبم انداخته، خود را به در‌ سالن اجتماعات نزدیک کرد:

- جای بدی نمیرم، فردا ازت می‌گیرم.

وقتی کاملا خارج شد، پفی کشیده از روی صندلی برخاستم. استاد نیز با مشایعت دانشجویان کیف در دست از سالن خارج و خسته نباشید مرا هم با تکان سر پاسخ‌گو شد. برای گرفتن جزوه‌ی کپی شده توسط یکی از دانشجویان که این زحمت را به گردن گرفته بود، از قسمت انتهایی سالن به سمت جلو قدم برداشتم. دانشجویانی که جزوات را گرفته بودند، به ترتیب و پشت هم به سمت خروجی می‌رفتند. در صف ایستادم تا نوبتم شود. کم کم به میز بزرگ ابتدای سالن نزدیک شده و به دانشجوی مذکور که پسری جوان بود، رسیدم. از بچه‌های همین دانشگاه ولی در رشته‌ی دیگری بود. اسمم را پرسید که ببیند جزو نفراتی که جلسه‌ی قبل برای سفارش، پول پرداخت کرده بودیم، هستم یا خیر. بعد از گفتن اسمم، نام حسن را نیز بردم و جزوه‌ی هر دویمان را به دستم داد. به دلیل اینکه حسن در کلاس ادبیات همیشه صندلی آخر می‌نشست و مرا هم به همان‌جا محکوم می‌کرد، گمان کردم آخرین نفر در سالن هستم که صدای مردانه‌ی محکمی از پشت سر حواسم را از جزوه‌ها پرت کرد.

- لطفا جزوه‌ی من رو هم بدید! پوریا جاوید هستم.

ناخوداگاه به عقب چرخیدم و همان دانشجویی که جلسه‌ی قبل در صندلی روبه‌رویم نشسته بود را دیدم. این جلسه حضور نداشت و حال در ساعت انتهایی برای گرفتن جزوه آمده بود. اندام ورزیده، قد بلند و تیپ مردانه‌اش نگاهم را مسحور خود ساخت، صورت کشیده با چشم و ابرویی قهوه‌ای تیره، بینی کشیده و مردانه و لب‌های نازکی که با ته‌ریش کوتاه و مرتبی مزین شده بود. چهره‌ای به شدت دلنشین و غمی که در ته نگاهش با همان نگاه اول به آدم منتقل می‌شد. با ببخشیدی که گفت، سریع خود را جمع و جور کرده، راه را برایش باز کردم. نمی‌دانم چرا پایم برای رفتن دستوری از مغز دریافت نمی‌کرد و هم‌چنان سردرگم در جایم میخکوب شدم. با تشکر جزوه را گرفته و با تک نگاهی به جانبم با اجازه گفت و به سمت خروجی سالن قدم برداشت. نگاهم او را تا خروج کاملش مشایعت کرد.

- خانم آذرفر امر دیگه که ندارین؟!

به سمت پسر دانشجو برگشته، تته- پته‌کنان جواب دادم:

- نه... ممنون از شما!

سر تکان داده با حجم انبوهی از جزوه که زیر بغلش زده بود، از کنارم عبور کرد. چشمم به زیر پایم افول کرد و قلب کز کرده‌ام که انگار نمی‌زد.چرا؟! سکوت سالن که نشان‌دهنده‌ی تنها ماندن من بود، مرا ترساند و با عجله خود را برای بیرون راندن از آن‌جا حرکت دادم.

 

- و اما این سه‌شنبه‌های دوست‌داشتنی که حسن جونت دربست مال خودته!

به تکاپوی ورود دانشجویان به سالن اجتماعات نگاه کرده، دست به سینه زیر چشمی او را از نظر گذراندم. پیراهن قهوه‌ایش با رنگ چشمانش هم‌خوانی داشت و انگشتش که تند و تند در حال تایپ در گوشی‌اش بود.

- بسه! سر کی رو داری می‌بری، هم‌زمان با من؟!

پقی خندید، ولی چشم از گوشی برنداشت.

- خدایی حوصله‌ی واحد فارسی و چیزشعراش رو ندارم من!

نچی زده، سر به بالا گرداندم. این بشر با پند من آدم نخواهد شد!

- هم‌چین میگه انگار توی ساعات دیگه شش دانگ حواس جمعه!

هنوز همهمه‌ی حضور بچه‌ها فروکش نکرده بود که صندلی روبه‌رویم صدا داده، کسی رویش جلوس کرد. تا سرچرخاندم، همان پسر جوان را این‌بار با پیراهن جین آبی که روی شلوار لی همرنگش انداخته بود و خوش تیپ‌تر از دفعات قبل به نظرم آمد، به خورد دیدگانم نشاند. با دیدن چشمان خیره‌ام سر تکان داده، سلام کرد. جوابش را مانند خودش با تکان سر و سلامی کوتاه دادم؛ اما همین برخورد کوتاه، حواس پرت حسن را جمع کرده، سریع دستش را روی پشتی صندلی من قرار داده و صورتش را به حالت تمرکز بیشتر به سمتم نزدیک کرد. با دیدن این عمل حسن، تکان آرام سرش را زیر چشمی دیدم که به جهت مخالف ما حرکت داد.

- حسن چته؟!

صورت کامل چرخیده‌ی من به سمت حسن با نگاه مشکوک و اخم کرده‌اش مورد هدف قرار گرفت، ولی چون خودم آهسته جواب داد:

- این کیه بهش سلام دادی؟!

- چه بدونم یه بنده خدا! چرا این‌جوری می‌کنی؟!

هنوز با همان حالت مشکوکش چشمانم را کندوکاو کرده و ردی از شوخی همیشگی‌اش نداشت.

- بیخود کرده بهت سلام میده! بذار فکر کنه صاحاب داری!

اوهوکی گفته، نیشخند زدم:

- صاحاب با این حرکت آماتوری که تو زدی، قطعی فهمید چیزی بینمون نیست! ضایع نکن مشدی!

چشمانش حالت توبیخ گرفته، درشت شد:

- این فقط توی این کلاس با ماست نه؟!

سر به تایید تکان دادم.

- باید زودی آمارش رو در بیارم.

دستم را رها کرده صاف نشست، تکیه داد و حالت متفکر به خود گرفت. از حالتش لبخند زده، من هم تکیه دادم که همان لحظه نگاه و لبخند پسر به رویم نشست. قبل از عکس‌العملی از جانبم، استاد وارد کلاس شد.

مطالب گفته شده توسط استاد را نت‌برداری می‌کردم و حسن هم‌چنان در فاز خودش در حال تایپ کردن بود.

- توی مسئله‌ی عشق و هجرانش در ادبیات فارسی اشعار زیادی داریم، کسی هست که بخواد شعری بگه که شاید کمتر شنیدیم؟!

دست بلند شده‌ی پوریا درست روبه‌رویم سرم را کاملا به سمتش چرخاند. استاد از همان ابتدای سالن به وضوح او را دید و با صدایی بلندتر گفت:

- شما که انتهای سالن هستید بگید می‌شنویم، فقط بلند حرف بزنید تا صداتون به ما هم برسه.

از جا بلند شد و پیراهن جینش را روی شلوار مرتب کرد:

-چشم با اجازه تون.

استاد مثل جناب فروغی بسطامی که توی این دو بیت اعلام ناتوانی کردن از شرح عشق...

گفتم از مسئله‌ی عشق نویسم شرحی

هم ز کف، نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم

لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد

محو شعر و نحوه‌ی خوانشش شدم، شعر قشنگ و پر معنایی بود. استاد از او تشکر کرده، اجازه ی نشستن داد. هنوز سرم با بهت به جانبش بود که لبخند کوتاهی به رویم زده، روی صندلی‌اش نشست. گیج پلک زدم و دوباره به سمت برگه و جزواتم سر برگرداندم. کاش یادم می‌ماند و این شعر را کنار جزوه می‌نوشتم.

نمی‌دانم چرا ولی دوست داشتم، بیشتر از او بدانم. متاسفانه حسن این‌بار کنجکاوی نکرده و آماری از او به دست من نرساند. گویی موضوع آن‌قدر که در کلاس برایش جدی بود، با پایان گرفتن آن از ذهنش خارج شده، بی‌اهمیت شد و من هم مغز خر نخورده بودم که با یادآوری‌اش او را دوباره به خود مشکوک سازم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نود و دو

- خانم آذرفر نظر شما چیه؟!

بازوی الهام که به آرنجم برخورد، دستم از زیر چانه خارج شده، جستی به جلو زدم. صدای تک خنده‌ی الهام را شنیدم؛ اما مبهوت نگاه سوالی معراج شدم.

- بله استاد چی فرمودین؟!

بچه‌ها با کلام گیج من به ضرب خندیدند، سری به اطراف گردانده به رویشان اخم کردم.

- خانم محترم قصه‌ی هزار و یکشب که تعریف نمی‌کنم چرت می‌زنی، در ضمن بار اولتون نیست که با من کلاس دارید و خوب می‌دونین که شش دانگ حواس جمع باید سر کلاس من باشید.

چرا این‌طور با اخم تند و تند مرا توبیخ می‌کرد؟ با همان ژست همیشگی دو دست در جیب شلوارش، جلوی کلاس ایستاده به من چشم غره رفت. بی‌دلیل از او حرصم گرفته، من هم به او چشم غره رفتم. کمرم را محکم به پشتی صندلی کوبیده، صاف نشستم که باعث بلند شدن صدای قیژش شد. معراج کوتاه نیامد:

- برید صورتتون رو یه آب بزنید و بیاین، شاید چرتتون بپره! هوای آبان ماهی انگار بدجوری شما رو گرفته.

بچه‌ها هم‌چنان با خنده‌های ریزشان او را در متلک‌پرانی همراهی کرده و روی اعصاب من خط می‌انداختند، دندان به هم سابیده به ضرب بلند شدم و بدون حرفی از کلاس خارج شدم. با دیدن این خصومت‌های گاه و بی‌گاه ما کنسلی قضیه‌ی ازدواج برای کل دانشگاه ملموس‌تر می‌شد. معراج این ترم در دانشگاه اصلا به من روی خوش نشان نمی‌داد و بارها مرا مورد هدف تیرهایش قرار داده، منتظر بی‌حواسی و سوتی دادن از جانبم بود. در حیاط دانشگاه بعد از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی به سمت نیمکت محبوبمان رفته، رویش نشستم. هوای مطبوع عصر پاییزی به صورتم برخورد کرده، سر حالم آورد ولی دیگر دلیلی برای بازگشت به کلاس در خود نیافتم. محوطه نیز کم جمعیت بود و اکثر بچه.ها در این تایم سر کلاس بودند. دست به سینه شده، از سکوت و هوای خنک استفاده کافی را بردم تا اینکه نیم ساعتی گذشت و با اتمام کلاس‌ها کم- کم شلوغ شد. دوستان شفیق من با سر و صدایی بلند که با هم اختلاط می‌کردند، به سمتم آمدند. پوزیشن خاص خود را ترک نکردم. الهام جلدی کنارم نشسته به سمتم چرخید:

- چرا نیومدی دیگه دختر؟!

حسن نچ- نچ‌کنان مقابلم ایستاد و با افسوس سر تکان داد، ولی آرش درست کنارش با دستی که زیر لبش می‌کشید و می‌خندید، زیر چشمی مرا نگاه می‌کرد.

- ملودی پاک از دست رفت! دیگه با رادمنش هم حال نمی‌کنه!

حرصم را سر او خالی کردم:

- به تو چه شیر برنج؟!

اخم کرده، تشر زد:

- استاد گفت بهت بگم قبل رفتنت بری اتاقش شیرکاکائو!

الهام و آرش ریسه رفتند. امان از معراج که ول کن نبود. به ضرب ایستادم که صورتم درست مقابلش قرار گرفت:

- حالا واسه من راپورتچی رادمنش شده نخودچی!

منظور من هنوز در جریان مهمانی و آمار دادنش به معراج بود و به خوبی گرفت، ولی رد نگاه اخمی‌اش را از چشمانم نگرفت:

- خوب میکنم زهر هلاهل!

قبل زدن پاتک من، الهام بی‌حوصله نق زد:

- ول کنید شما دو تا، الان کل استعارات ادبی رو میارین جلو چشممون. با جفتتونم قرار شام سه شنبه شب فراموشتون نشه؟!

با یادآوری دوباره‌اش بیخیال حسن شده، به سمت الهامی که کنار آرش این‌بار ایستاده بود، چرخیدم:

- بابا الهام من و حسن تا غروب کلاس فارسی داریم که؟

لبخند مهربانی زد و گفت:

- چه بهتر! دوتایی بعد کلاس میاید تا پاسی از شب پیش همیم. من کلاسم کمتره اون روز، وقت واسه پذیرایی ازتون بیشتر دارم خب!

- جمعه هم که مخصوص پذیرایی از آرشه و به ما تعلق نمی‌گیره!

اویی که آرش به جانب حسن با توبیخ گفت در جواب کلامش، اصلا تاثیری در او نگذاشت، فقط لبخندی بین لب‌های من انداخت و خنده‌ی خجالتی الهام را پررنگ‌تر!

 

- اجازه‌ست استاد؟!

معراج سرش را از روی برگه‌های روی میزش بلند کرده، روی سر و بدن نصفه وارد شده‌ی من از در توقف کرد. با چشمان رصدگرش بدون نرمش گفت:

- دیگه یک دومت رو وارد کردی، اجازه گرفتن نمی‌خواد!

کامل وارد شده، در را پشت سرم بستم.

- در زدم یه کوچولو، صدای ازدحام بیرون بلند بود، نشنیدین.

با حرکت مردمک‌های سیاهش از بالا به پایین مرا اسکن کرده، دستش را به سمتم بالا گرفت:

- مشکلی نیست، بشین!

اگر رابطه‌ی فامیلی نداشتیم، قطعا بفرمایید می‌زد؛ اما بی‌ اهمیت روی صندلی مقابل میزش جلوس فرمودم. هم‌چنان نگاه نگرفت:

- یه تایم کوتاه چند دقیقه‌ای بهت آنتراکت دادم، نه واسه سی دقیقه‌ی کامل.

دست به سینه شده، موضوع برایم جالب گشت:

- عشقم کشید باقی کلاست رو بپیچونم استاد!

کمی رد خنده گوشه‌ی لبش نشست ولی سریع جمعش کرده، چشمانش را تنگ کرد:

- دوست داری دوباره این واحد رو در خدمتم باشی نه؟!

نگاه شاکی و غمگینم را به چشمانش دوختم:

- اینم شانس منه که داییم بدون گرفتن آزمون، قصد انداختنم رو داره!

خودکارش را از روی میز به دست گرفته، نوکش را با تاکید چند بار روی برگه‌ی زیر دستش فشار داد.

- الان فقط استادت هستم و نه چیز دیگه!

نمی‌دانم چرا بغضم گرفت، من دیگر ملودی گذشته نمی‌شدم، با وجودی‌که سعی داشتم به همگان ثابت کنم، فراموش کرده‌ام.

- پس گردنم از مو هم در برابرتون نازک‌تره!

حلقه‌های اشک را در چشمانم دید که غمی بزرگ در چشمانش نشست. به ضرب ایستاد و با قدم‌هایی محکم به پشت صندلی‌اش برگشته، کتش را از رویش برداشت و به تن کشید.

- با من میای میریم خونه‌م! ماشینت همین‌جا توی پارکینگ بمونه.

بلند شده، خود را به سمتش کشاندم، درست مقابلش ایستاده و سر بالا گرفتم تا خیره به چشمانش شوم:

- استاد درست نیست توی دانشگاه به دانشجوتون این پیشنهاد رو میدین!

حرصش گرفته، اخمش غلیظ‌تر شد:

- باز ریست کرده مخت نه؟! بریم خونه تا بفهمم باز چت شده؟! 

تا با تاخیر و نفس‌زنان در صندلی کناری‌اش جای گرفتم، به سمتم خم شده، کمربندم را بست. لوی عطرش شامه‌ام را پر کرده، هوفی کشیدم و مقنعه‌ام را روی سینه مرتب کردم:

- زحمتتون شد، امر می‌کردین خودم می‌بستم!

فرمان گرداند و ماشین را از پارک بیرون در آورد و با سرعت از پارکینگ دانشگاه خارج شد.

- وقتی قراره واسه هر چیزی دو بار یه حرف رو تکرار کنم، معقول‌تره خودم انجامش بدم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نود و سه
هوای غروب کرده‌ی بیرون، دل تنگ مرا بیشتر تحت تاثیر قرار می‌داد، وقتی به سرعت از کنار درخت‌های چند رنگ پاییزی عبور می‌کردیم. سرم را در همان حالت چرخش به سمت پنجره‌ی کنارم حفظ کرده، بدون نگاه به سمتش جواب دادم:
- من خوبم، حواسم هم جمعه، لازم نیست درگیر من بشی!
صداش تنی از نگرانی و دلواپسی را با خود حمل می‌کرد:
- نمی‌خوام افسرده بشی و از زندگی عقب بیفتی، یعنی من نمی‌ذارم بری توی این فازا! ملودی مشتاق و علاقمند به درس خودم رو می‌خوام!
نگاهش کردم، با کلافگی محض رانندگی می‌کرد.
- اگه همه‌ی اونایی که شکست عشقی می‌خورن به این زودی سر به راه میشن، منم میشم! خیالت نباشه استاد!
با غم به چشمان دو- دو زده‌ام نگاه کرده، دست آزادش را روی لب قرار داد و سکوت کرد.
بوی کباب‌های سرآشپز کل محوطه‌ی رستوران را اشغال کرده بود. آمدن به این مکان بهترین تراپی برای شخص من محسوب می‌شد. بعد از شستن دست و رویم به سمت میز محبوبمان رفته، روی صندلی مقابل معراج نشستم. تکیه داده به صندلی با تفریح مرا ورانداز می‌کرد.
- تنبیه خوبی بود استاد! فکر کردم می‌بری خونه‌ت تا من رو فلک کنی که دیگه شاگرد زرنگ و درست و درمونت نیستم، نه اینکه بیاری کبابی محبوب دلم!
به سمتم خم شده، بینی‌ام را با دست کشید و خندید:
- از کجا معلوم، شاید آوردمت پروارت کنم و بعد به خدمتت برسم!
هر دو دستم را روی میز گره زده، سرعتی عقب‌گرد کردم و با گفتن اهوکی مقنعه‌ام بالا پریده، گردنبد اهدایی‌اش از زیر لباس نمودار شد. نگاهش روی آن خشک شد، سریع عکس‌العمل نشان داده، آن را زیر مانتویم مخفی کردم. آهی کوتاه کشید و چشمانش را بست. لحن الکی شادم را حفظ کردم:
- ولی بعدش من رو ببر خونه‌ت و از اون قهوه‌های مشتیت بهم بده که این کباب زود هنگام رو بشوره و ببره!
سر تکان داد و کوتاه لبخند زد:
- باشه حتما! اگه قول بدی همین ملودی طناز باقی بمونی، اجازه میدم شبم روی تخت من بخوابی.
- اون که معلومه، تازه فردا هم باید هشت صبح پاشی، من رو برسونی دانشگاه. خودت نذاشتی ماشینم رو بیارم.
در جایش جابه‌جا شده، دست قرار گرفته‌ی روی میز را زیر چانه‌اش گذاشت، با تفریح به چشمان شیطانم خیره شد:
-استاد رو از چی می‌ترسونی دختر؟!
- نه آخه فردا خودت کلاس نداری، مجبوری زود پا شی!
- تو خوب باش، واسه خواب من غصه نخور.
جدی جوابش دادم:
- معراج خوبم، بی‌خیال شو!
- به- به ببینید کیا باز اومدن، رستوران سرآشپز رو منور کردن!
به عقب چرخیدم که رسول همان لحظه پشت سرم قرار گرفت و لبخندش وسیع‌تر پهنه‌ی دهانش را در برگرفت، جالب اینکه لباس آشپزی به تن نداشت.
- سرآشپز کباب‌های امروز رو خودت نمی‌زنی برامون؟!
روی صندلی کناری‌ام نشسته به معراج دست داد و خندان جواب داد:
- یه سر بیرون بودم تا اومدم بچه‌ها گفتن معراج اومده، نمی‌دونستم تو هم باهاشی!
- اگه بدون من اومد، خدایی راهش نده رسول!
نچ- نچ معراج را با خنده نگاه انداخت و گفت:
- شما دو تا توی هر نسبتی که اومدید این رستوران، ما اون ماه پر فروش بودیم. هر روزم بیاید، قدمتون روی تخم چشامه!
- دست‌پخت خودت حرف نداره سرآشپز و گرنه قدم ما که واسه خودمون خیر نداشت!
من هم‌چنان با خنده و شوخی بیان کردم، ولی ملودی شاکی که معراج به لب آورد، نشان داد که از حرفم ناراحت شده، سریع غلاف کرده دستانم را به نشانه‌ی تسلیم مقابلش بالا گرفتم:
- استاد غلط کردم، منظورم قدم نحس خودم بود، به شما جسارت نکردم!
رسول هم‌چنان سر تکان داده و می‌خندید، ولی معراج اخم کرده بود.
- حالا خودتم باش پیشمون، یه شام زود هنگامی بزنیم!
کف دستم را به سمتش بالا گرفته، چشمک زدم. رسول با اجازه‌ی استاد را با نگاه به جانب معراج گفته، با خنده دستش را بالا آورد. دیگر نتوانست در برابر شیطنت‌هایم تاب بیاورد، بی‌هوا خندید و با تاسف برایم سر تکان داد.

- حسن بس کن، چرا الکی غیبت بخوری آخه؟!
این پا و آن پا شده، دستانش را بهم مالید و گفت:
- حالا تا سه جلسه فرصت غیبت دارم، بعدشم خدایی کارم واجبه!
چشمی به دور محوطه‌ی شلوغ دانشگاه چرخاندم و سروصدای دانشجویان در حال تکاپو، عصبی‌ترم کرد.
- مگه قرار نبود بعد اینجا بریم خونه‌ی الهام و آرش؟!
- تا اون موقع خودمو رسوندم، گل و شیرینی هم خریدم!
سوییچ ماشینم را سمتش گرفته، با تشر گفتم:
- خلافت سنگین شده، معلوم نیست کجاها گز می‌کنی؟! حداقل با ماشین برو زودی برگرد.
با پررویی محض سوییچ را از دستم قاپید:
- می‌دونستی خیلی عشقی جیگرسیاه جان!
با همان نیشخند پررنگش دست تکان داده، به سمت پارکینگ پرواز کرد. لب‌هایم را کج کرده، سر به چپ و راست تکاندم. از این هم دیگر باید قطع امید بکنم، دائم از فرصت استفاده کرده و یار قدیمی‌اش را تنها می‌گذاشت. وضع زندگی مشترک آرش و الهام قابل درک بود، ولی حسن هم انگار از دستم پرید!

وارد سالن اجتماعات شدم. با فکی که حسن در حیاط دانشگاه زد انتظار داشتم استاد آمده باشد، ولی هنوز حضور نرسانده و دانشجویان ایستاده یا نشسته روی صندلی‌ها با هم بحث و مکالمه داشتند. با وجود نبودن حسن باز هم روی همان صندلی نزدیک به در خروجی نشستم و به بحث‌های متفرقه‌ی بینشان گوش دادم که صدای سلام فردی مرا متوجه‌ی خود کرد. تا سر چرخاندم، پوریا را دیدم.

- اگه تنهایین میشه کنارتون بشینم؟

گیج در چشمان سوالی‌اش خیره مانده بودم که با چشمک ریزی که زد به خود آمده، جوابش را دادم:

- بله، خواهش میکنم.

سریع صندلی کنار دستم را اشغال کرد و نشست.

صاف نشسته، دستانم را روی میز صندلی بهم فشردم و آهسته نفسم را خالی کردم.

- دوستتون امروز نمیان؟!

کمی سر چرخانده، جواب دادم:

- نه کار داشت!

چشمان تیره‌اش را خیره‌ی نگاهم کرده، دستی روی ته‌ریش کوتاهش کشید:

- می‌تونم بپرسم چه رشته‌ای می‌خونید؟

نتوانستم نگاهم را بگیرم، به گونه‌ای مرا با چشم‌هایش محبوس کرده بود و انگار مانند بازجویی ماهر تخلیه‌ی اطلاعاتی‌ام می‌کرد:

- سال آخر صنایع غذایی هستم.

ابروی سمت راست صورتش بالا پریده، ریز سر تکان داد.

- چه عالی! موفق باشین!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نود و چهار

جرئت کرده، سوالی را که از همان روز اول آشنایی ذهنم را درگیر کرده بود را پرسیدم:

- شما مال این دانشگاه نیستین، نه؟!

در ته نگاهش حس پوزخند زدن را درک کردم ولی حالت لبانش عادی بود:

- از دانشجویان فنی هستم، رشته‌ی مهندسی صنایع. واسه موردی شخصی یکسال مرخصی تحصیلی داشتم و گرنه پارسال درسم تموم بود. چند تا واحد نگذرونده بودم که امسال توفیق شد پاس کنم، واسه واحد فارسی هم به این دانشگاه معرفی شدم.

اوه چه کامل جواب سوالاتم را داد و کنجکاوی مرا پاسخ‌گو شد، از او خوشم آمد که بدون معطلی و ناز و ادا خودش را معرفی کرد. لبخند وسیعی به رویش پاشیدم:

- خیلی هم خوب! در ضمن خوش اومدید! امید که خاطره‌ی خوبی هم از این دانشگاه به دست بیارید.

دوباره همان چشمک بامزه را زده، دستش را روی سینه‌اش گذاشت و کمی خم شد:

- چاکریم!

لحن داش مشتی‌اش هم بامزه و بعد کلی ادبی صحبت کردن برایم جالب بود و خنده‌ام بی‌اختیار پهن شد. نگاهش روی لبخندم نشسته و به آنی خنده‌اش جمع شد. سردرگم تغییر سرعتی حالتش بودم که استاد وارد شده به احترامش ایستادیم.

با دقت موارد گفته شده توسط استاد را یادداشت می‌کردم که کنار گوشم صدایش را آهسته شنیدم.

- شما هم انگار مثل من به ادبیات هم علاقمندین؟

سر چرخانده، چشمانم را شکار کرد.

- چطور مگه؟!

- آخه توی کلاس خیلی حواس جمعین و میزان علاقه به شعر از صورتتون مشخصه!

ابرو بالا انداخته، به آرامی لب زدم:

- واقعا؟!

- خیلی! مخصوصا شعری که من خوندم رو اون‌روز بادقت گوش می‌دادین.

از این‌همه توجهی که به من در این دیدارهای کوتاه داشت متعجب شدم؛ اما چیز دیگری از دهانم خارج شد:

- میشه برام کنار جزوه‌م بنویسینش؟

با لبخند جزوه را از زیر دستم در آورده، همان شعر را گوشه‌ی پایین برگه نوشت و به دستم داد. در دل خواندم و باز محو شعر شدم. 

تا استاد اعلام پایان کلاس را داد، دوباره برگه را از دستم بیرون کشیده و چیزی درونش نوشت. من هنوز در بهر همان شعر بودم که صدای هیاهوی دانشجویان حواسم را از جانبش دور کرد.

- خب امری ندارین من برم.

نگاهش کردم که ایستاده و جزوه به دست آماده‌ی رفتن بود.

- خواهش میکنم، از آشنایی باهاتون خوشوقتم.

دوباره همان چشمک معروفش:

- ما بیشتر، روز خوش.

من هنوز منگ روی صندلی چسبیده بودم که با کنار رفتن او از جلوی چشمانم قامت حسن را کنار در با چهره‌ای درهم و مرموز دیدم. تا پوریا از کنارش گذشت، به او اخم کرده وارد شد و اخمش را برای من غلیظ‌تر کرد؛ ولی چشمان من روی برگه‌ی نوشته شده، میخکوب شد.

- تا شنیدم که تو از شعر خوشت می‌آید

چند وقتی‌ست که یک شاعر پرچانه شدم

عقل با عشق شنیدم که نمی‌سازد پس

روزها عاقل و شب، شاعر دیوانه شدم

ارادتمند: پوریا جاوید

 

خانه‌ی الهام و آرش سوای دکوراسیون شیک و مد روز، یک صفای خاصی دارد، انگار از در و دیوار آن عشق و آرامش می‌بارد. هر بار که به این‌جا می‌آیم، واقعا از لحاظ روحی، حالم بهتر می‌شود. قطعا به خاطر وجود شخص خودشان است که خصوصیات اخلاقی آرامشان به خانه‌ی از جنس سنگ، آهن و چوب انرژی و زندگی اضافه می‌کند، البته ساخت آپارتمان هم دلباز و به علت پنجره‌های بزرگ و پانسیونی که الهام پر از گلدان‌های گل کرده، پرنور و معطر است. زندگی زناشویی دانشجویی قطعا سختی‌هایی هم دارد، ولی آن دو با تفاهم در صدد رفعشان بودند. آرش با پارتی‌بازی که معراج برایش صورت داد، در آزمایشگاه محصولات غذایی کاری نیمه‌وقت پیدا کرد. با اینکه پدرش شرکت ساختمانی داشت؛ اما او علاقه‌ای به این حرفه نداشته و با وجود کمک‌های مالی در اول ازدواجشان، سعی در مستقل شدن و در آوردن خرج و مخارج توسط  شخص خود بود، البته الهام نیز با مشاوره‌های من قصد ادامه تحصیل و گرفتن ارشد این رشته و اقدام برای استاد شدن پیدا کرد و امسال به صورت پاره‌وقت در موسسه‌ی آموزشی شروع به تدریس خصوصی کرد تا در براورد هزینه‌ها کمک خرج همسرش باشد. برایشان امید دارم که این عشق و تفاهم تا پایان عمرشان ماندگار باشد.

با تعویض مانتو و پوشیدن شومیز یاسی رنگ با شلوار جینم از اتاق خواب بیرون آمده، وارد سالن شدم. چشمم به روی حسن و آرش افتاد که روی مبلمان راحتی مقابل تی‌وی لم داده، مشکوک پچ- پچ کرده و می‌خندیدند. الهام قسمت پایینی سالن در حال چیدن ظروف روی میز غذاخوری بود، با دیدن من لبخندش گسترده شده، پیراهن ساحلی کرم رنگش را با دست مرتب کرد:

- ملودی هم اومد دیگه، بفرمایید سر میز.

حواس آرش به الهام جمع شده، به سمتش پرید:

- نگفتی بیام کمک؟!

بدون نگاه به سمت حسن روی صندلی غذاخوری نشسته، متلک پراندم:

- اون‌قدر که با چرچیل رفته بودی توی بحث، حواست از ماه بانوی ما پرت شد!

کی خودش را به کنار من رساند، نفهمیدم، فقط صدای حرکت صندلی و پهن شدنش روی آن را دیدم:

- حالا خودت ترشیدی تقصیر مردم نیست که! دست از اختلاف‌پراکنی بین زوج عاشقمون بکش!

الهام و آرش با لبخند صندلی‌های روبه‌رویمان را اشغال کردند، دیگر به این هجوگویی‌های من و حسن عادت کرده و اگر نمی‌شنیدند باعث تعجبشان می‌شد.

کمی به جلو خم شده، آرنج هر دو دستم روی میز قرار گرفت و با کج کردن سرم، چشمان شیطانی حسن را به روی خود قفل دیدم.

- اون که ترشیده عمه ته! من اتفاقا به آرش گفتم حواسش جمع زندگیش باشه که با پریدن با بعضی عزب اوقلیا به بی‌راهه کشیده نشه!

بچه پررو دست‌دراز کرده، موهای کوتاه معلق در فضای مرا انگولک کرد. با این حرکتش به یاد روزبه افتادم و دلم به آنی برایش تنگ شد. باز هم در سفر و کنکاش دنیا با دوستانش بود.

- من دیروز به استاد هم زنگ زدم، دعوتشون کردم؛ ولی عذرخواهی کردن و گفتن واسه کاری امروز میرن خارج شهر.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت نود و پنج

با حفظ همان موقعیت به سمت الهام سر چرخاندم که این مطلب را بازگو کرد.

- لطف کردی! آره امروز بازدید از کارخونه داشت، رفتش زنجان.

آرش دیس برنج زعفرانی را به سمتم گرفت و گفت:

- بکش ملودی، نوش جان! الهام واسه خاطر تو مرغ سوخاری درست کرد.

با لبخند به صورت بشاش الهام بوس فرستاده و غذا کشیدم:

- دستش درد نکنه کدبانوی خوشگلم! سنگ تموم گذاشته!

واقعا لذیذ شده بود، با اشتها غذا می‌خوردم و لحظه‌ای به بحث سیاسی شکل گرفته بین دوستان که واقعا باعث کوفت شدن شاممان می‌شد، دقت نکردم.

- مگه نه ملودی؟!

چی؟! مردمک چشمانم از ظرف غذا بالا پرید و روی آرش فوکوس کرد:

- هان؟! چی گفتی؟

دهان آرش باز نشده، حسن با کنایه ذرت پراند:

- سیاه سوخته دیگه به این بحثا علاقه نداره، الان فقط توی خط فارسی و شعر و عاشقیه!

قاشق در دستم خشک شده، چشمانم روی نگاه گرد شده‌ی الهام و آرش مات ماند. عوضی چه به جا متلک‌پرانی را در زمین من انداخت.

قاشق و چنگال را در بشقابم انداخته، صاف تکیه دادم و با چشمانی غضب کرده به او که بی‌تفاوت غذایش را می‌خورد، نگاه کردم، انگار نه انگار که ثانیه‌ای قبل حرفی زده!

- چی‌شد، کدوم عشق و عاشقی؟!

الهام با تعجب و یا شاید دلخوری این را پرسید، چون مطمئن بود حسن حرفی بی‌دلیل نمی‌زند، ولی من کتمان کردم:

- حسن قبل اینکه اینجا بیاد یه چی زده!

به تندی به سمتم چرخید که صدای صندلی را هم در آورد و طوفانی مرا زیر رگبار اطلاعاتش قرار داد:

- پوریا جاوید بیست و شش ساله و دانشجوی مهندسی صنایع. یک‌سال مرخصی تحصیلی داشته و واحد عقب افتاده‌ی فارسی رو با دانشگاه ما هماهنگ کرده. اصالتش لر بختیاری هستن ولی خودش توی تهران متولد شده، تک فرزنده و چند سالی هم هست که پدرش از دنیا رفته؛ ولی مشکل بزرگش اینه که از لحاظ مالی و خونوادگی به شما اصلا نمیخوره، چون خونه‌ش حومه‌ی شهره و پای پیاده میاد دانشگاه و میره!

هنگ کردم! پس آمار بنده خدا را در آورده و رو نکرده بود؛ ولی تقریبا همان چیزهایی را فهمیده بود که خود پوریا امروز برایم گفت.

- پوریا از کجا در اومد ملودی؟!

صدای الهام دیگر پر از ناراحتی و غم بود، حتما فکر می‌کرد، چیزی از او مخفی کرده و محرم رازهایم چون گذشته نیست. به سمتش با خجالت نگاه چرخاندم.

- حسن گنده میکنه همه چی رو! چیزی بینمون نیست به خدا!

- آره اون پسرعمه‌ی من بود که امروز کنار دست تو، جای من رو اشغال کرده بود!

با ابرویی درهم و چشمانی شاکی نگاهش کردم:

- خوبت شد، می‌خواستی الکی جات رو خالی نذاری!

آرش ناگهانی خندید و الهام بلاتکلیف به رویش لب زد:

- آرش خنده‌دار نبود!

ولی بود و من هم همراهی‌اش کردم.

- توف توی شانسم! یعنی دو ساعت غیبتم رو تاب نیاوردی و خیانت کردی!

سرش به سمت بشقاب پایین افتاده با حرص غذایش را با قاشق زیرورو می‌کرد.

- حسن! ببین من رو!

با همان اخم ساختگی زیرزیرکی چشمان خندانم را رصد کرد.

- کوفت حسن! درد حسن! من از این پسره خوشم نیومد که هیچ، ازش فاز بدم گرفتم!

آرش دستی به روی چانه‌اش کشیده، با اطمینان ولی ته مانده‌ای از خنده گفت:

- اون که معلومه، تو از هر موجود مذکری که دور ملودی باشه بدت میاد!

آهی کشیدم و دستم را دراز کرده، روی پشتی صندلی حسن گذاشتم. هنوز هم با همان نگاه مرا می‌پایید.

- توهم زدی حسن! یه مکالمه‌ی ساده بینمون بود.

صاف نشست، به طوری‌که کمرش به دست دراز شده‌ی من خورد، بعد با دستش روی میز برایم خط و نشان کشید.

- ببین ملودی این خط و این نشون که این پسره رفته توی نخت! دو روز بعد کلاف میاد دستت!

کلافه پلک بستم و دوباره آه کشیدم، ولی او به سمت آرش صدا تیز کرد:

- در ضمن در مورد معراج این‌جوری نبود! اولین نفر من فهمیدم حسش رو و به ملودی گفتم و استقبال کردم؛ اما این پسره در حدش نیست که نیست!

لعنتی با یاداوری موضوع معراج حال همه‌ی ما را گرفت و چهره‌ی همگی‌مان پر از تاسف و غم شد.

 

 

 

- خانم آذرفر میشه چند لحظه مزاحمتون بشم؟!

حسن در کنارم خرناس کشیده، موهایش را به چنگ کشید. چشمی بینشان گردانده، لب به دندان گزیدم. سوز عصر آذرماه گونه‌هایم را به قرمزی زده و در چشمانم حلقه‌ی اشک به رقص در آمده بود.

- بله یه چند ثانیه تحمل کنید!

از آستین کاپشن حسن کشیده تا مسافتی از حیاط دانشگاه او را کشاندم و از پوریا فاصله گرفتیم. با نگاهی منتظر و مشکوک، سر به چپ و راست تکان داد:

- ضایع رفتار نکن داداش، همکلاسیمونه!

زهرخند زد، حسش را به اینکه کلامش در من اثری نخواهد گذاشت و به حرف‌هایم اطمینانی ندارد را به خوبی درک کردم. با نگاهی منتظر و مشکوک با قلدری سر به چپ و راست تکان داد:

- لابد هم ازت جزوه می‌خواد فقط و کار دیگه نداره!

یک گام نزدیکترش شدم و با محبت نگاهش کردم. با تماشای لبخندم، صورتش از گرفتگی و خشم به نرمی گرایش پیدا کرد.

- تا باهاش همکلام نشم که نمی‌فهمم منظورش چیه؟ در ضمن رفیق جان من بچه نیستم، حواسم هست!

انگار که خود را در برابرمان بازنده می‌دید، سر پایین انداخت و قبل از اقدام برای ترک کردن من با صدایی بی‌رمق لب زد:

- باشه، فقط زر زیادی زد جوابش یه زنگ به منه!

دیگر نایستاد که جواب غیرتش را از صورت قدردانم بگیرد.

- بفرمایید، امرتون؟!

یقه‌ی پالتویش را دست کشیده، اطراف را پایید:

- بهتره بریم کافه‌ای، جایی! اینجا راحت نیستم.

هجوم باد به صورت و بدنم، لرز به وجودم انداخت.

- من زیاد فرصت ندارم، ماشینم هم توی پارکینگه!

- همین کافه‌ی کنار دانشگاه، زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم! دیگه توی این چند ماه متوجه شدین آدم حرافی نیستم.

درست می‌گفت، کلا کم‌حرف و ساکت بود و در طول کلاس‌ها جز موارد درسی صحبت دیگری نمی‌کرد، با هیچ‌کس رفاقتی پیدا نکرد و هم‌چنان تنها در صندلی‌های آخر کلاس می‌نشست.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت نود و شش

گرمای کافه و قهوه وجود مرا هم از برودت نجات داد. انگشتانم دور فنجان قهوه جمع شده، از گرمای آن لذت می‌بردم. کمی از آن را نوشیدم و باز به یاد قهوه‌های معرکه‌ی معراج افتادم که در هیچ قهوه‌خانه‌ای نظیرش را نخوردم. پوریا متفکر صندلی مقابلم را اشغال کرده، به بخار رقصان قهوه‌اش می‌نگریست.

- چرا نمی‌خورین؟ قهوه‌ی سرد شده اصلا مزه نمیده!

استدلال معراج بود و به باور من رسانده بود. با نگاهی که چیزی از آن درک نکردم و تک لبخند ریزی کنار لب، لحظاتی مرا زیر نظر گرفت.

- شاید درست بگین!

ابروهایم بالا پریده، چشمانم را ریز کردم، منظورش دقیقا به چه بود؟!

- چای گیجی وسط کافه‌ی دنیا بودم!

قند لبخند تو پیش همه محبوبم کرد

دور کردند تو را تا که مرا سرد کنند

تلخی بی‌کسی‌ام قهوه‌ی مرغوبم کرد

شعری به‌جا، در مکانی به‌جا و در زمانی به‌جا، با چشمان هیجان‌زده‌ام تاییدش کردم:

- قشنگ بود، در کنار قهوه این شعر چسبید!

بدون توجه به ذوق من بابت خواندن شعر، جدی ادامه داد:

- من اصلا اهل مقدمه‌چینی و این حرفا نیستم و می‌دونم که یه نیمچه اطلاعاتی از شرایط من دارید، یه چیزهایی هم خودم توی این مدت بهتون گفتم ولی مهم‌ترینش اینه که من به شما علاقمند شدم، اون هم زمانی‌که اصلا فکرش رو نمی‌کردم و شرایطش رو هم ندارم؛ اما چند ماهه دیگه که این واحد رو پاس کردم، نمی‌خوام ارتباطمم با شما قطع شه، منظورم اینه که قبول کنید بیشتر هم رو بشناسیم.

آچمز شدم، به واقع اصلا انتظار این رک‌گویی و این اقرار را نداشتم. زودتر از آنچه حسن می‌پنداشت، کلاف به دستم رسید. شوکه با دهان نیمه‌باز مسخ چشمان تیره‌اش بودم که انگار گودالی بی‌انتها بود که اگر در آن سقوط کنی، دیگر راه نجاتی نخواهی داشت.

- شاید الان توی دلت بگی چه روش زیاده ولی بگی هم درسته، چون من در عین کم حرفی، آدم روداریم که رک و پوست‌کنده گفتم اونی رو که توی دلم بود.

عضله‌ی کوچک زیر چشم چپش پرش پیدا کرد، نمی‌دانم از بابت هیجان یا استرس بود که چیزی در سیمایش نشان نمی‌داد و یا شاید یک تیک عصبی بود، ولی آن‌قدر درسکوت محو چهره‌اش شده بودم که حرکتی به دستانش داده، روی میز قرار داد و با انگشت اشاره به حالت آهنگین بر رویش ضربه زد. حس لبخندی که به همراهش زد، بیشتر در نظرم یک پوزخند تداعی شد، از اینکه من این‌گونه شوک شده بودم. چشم گرفته به صندلی‌ام تکیه دادم. هنوز احساس گیجی و بی‌حواسی داشتم و نمی‌توانستم جواب معقولی در برابر پیشنهادش بدهم. اصلا در مورد نوع احساسم به او سردرگم بودم و هیچ عشقی دریافت نمی‌کردم، از طرفی شخصیت پیچیده و ناشناخته‌اش مرا کنجکاو می‌کرد، بیشتر درباره‌اش بدانم. دوست داشتم لایه‌های مخفی وجودش را کشف کنم. در یک لحظه تصمیم گرفتم به کل جواب منفی نداده و راه برای شناخت را باز بگذارم. شاید هر کس شرایط من را می‌دانست ایجاد ارتباط جدید به این زودی، بعد از آن شکست عشقی را به صلاح ندانسته و تایید نکند، ولی در آن موقعیت نیرویی قوی مرا از رد کردن کاملش باز داشت.

- این‌قدر واست سخته آشنایی با من که این‌همه رفتی توی فکر؟!

مردمک چشمانم را بالا آورده، به چشمان تیزبین و دقیقش نگریستم، برقی از شوخی نیز در چشمانش مشاهده کردم ولی جدی جوابش را دادم:

- نه سختم که نیست، فقط از کجا فهمیدین که من می‌تونم کیس مناسبی واسه شما باشم؟

فنجان را از جلوی دستش به گوشه‌ی میز کشاند و به سمت من خم شد، دستان بزرگش روی میز کاملا درهم گره‌ی محکمی خورد. حتی به قطع این فشار را احساس کردم که شاید با آن خود را تحت کنترل قرار می‌داد، ولی در برابر چه چیزی، نفهمیدم.

- شما واسه هر مردی می‌تونی کیس مناسب باشی، وقتی توی این دانشگاه این‌همه خوش‌نامی و از هر کسی بپرسی، تنها از کمالات و شخصیت خوب شما صحبت می‌کنن. در ضمن ما یه شباهت‌هایی هم با هم داریم، همون علاقه به شعر و ادبیات!

چشمک زده، باز همان لبخند نامفهومش را به رویم سرازیر کرد.

- میخوای بگین در موردم تحقیق کردین؟!

صاف نشسته، با همان لبخند مرموز دست دور لب‌هایش کشید. همیشه ته‌ریش کوتاهش را حفظ می‌کرد و در این مدت من صورت کامل تراشیده از او ندیده بودم. متاسفانه این صورت با همین ته‌ریش به دلم نشسته و از حق نگذریم سیمای خوبی داشت.

- نه اونی که توی نظر شماست که اصلا ولی، توی این مدت که به دانشگاهتون رفت‌وآمد داشتم، میشد گفت جزو دانشجویانی بودین که همه جا در موردتون حرف زده میشه. خیلی راحت میشه ازتون اطلاعات به دست آورد.

- جالبه! خوبه که ازم بد نگفتن!

صورتش به آنی تغییر حالت داده، سخت و جدی شد:

- اینی که وضع مالیتون خوبه تاثیری توی انتخاب من نداشته، ولی ممکنه واسه شما الویت باشه و می‌دونم که دوستاتون بهتون رسوندن که بنده از این لحاظ با شما فاصله‌ی دوری دارم، چون متاسفانه پدرم توی گذشته دچار ورشکستگی میشه و فوت میکنه و من مجبور شدم بار بدهی‌های اون و خرج مادرم رو هم گردن بگیرم، در عوض آدم خودساخته‌م و مثل این جوجه ماشینی‌ها با پول بابام جولان نمیدم.

اوه! مرا زیر بارانی از حس‌های مختلفش گذاشت. پس او هم مثل حسن بازخورد خوبی دریافت نکرده و از او خوشش نمی‌آمد. اینکه یک‌سالی از تحصیل جدا افتاده بود هم احتمالا به این قضیه‌ی مالی خانواده‌اش برمی‌گشت.

- اگه شما هم آدم مادی نباشی پس توی اینم با هم تفاهم داریم، چون وضع مالی خونواده‌م توی رفتار من تاثیری نذاشته و اتفاقا با بچه‌هایی توی این سالا رفاقت کردم که جزو متوسط‌نشین‌های شهر هستن. مطمئن باشید من از این نظر شما رو قضاوت نمی‌کنم.

با اطمینان از حرف‌هایم ادامه دادم:

- در ضمن از اینکه روی پاهای خودتون واستادین و در برابر مادرتون قدرشناسید، از نظر من خیلی قابل احترامه. بهتون تبریک میگم.

- پس می‌تونم شماره‌ت رو داشته باشم؟!

با شیطنت به چشمان هنگ کرده‌ام چشمک زد و خندید. در دل بچه‌پررویی نثارش کردم، ولی در انتها شماره‌ نیز بینمان رد و بدل شد. باور کنید خودم هم نفهمیدم، چگونه در برابرش رام و مطیع از کار در آمدم؟! تنها حسن بفهمد دمار از روزگارم در خواهد آورد، وای به حال بقیه!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نود و هفت

- سلام! اشکالی نداره که کنارتون بشینم؟!

به من نگاه می‌کرد ولی کاملا مشخص بود با این لحن مسخره از حسن می‌پرسد. حسن که صندلی کنار دیوار را اشغال کرده بود، چپکی به من نگاه کرده به آرامی غرولند کرد:

- وقتی ایشون راضیه، خواستن یا نخواستن من چه توفیری داره؟!

به آرامی رو به صورتش لب زدم:

- چرت نگو حسن!

و رو به پوریا بلندتر گفتم:

- نه، بفرمایید!

صندلی خالی کناری‌ام را پر کرد. یک سر و گردن از حسن بلندتر بود و این‌گونه که حسن در صندلی کز نشسته، بلند قامت‌تر هم دیده می‌شد. بین دو پسری که از هم خوششان نیامده و با هم بی‌دلیل زاویه دارند، نشسته و احساس معذب بودن نمی‌گذاشت از کلاس ادبیات دوست داشتنی‌مان لذت ببرم. بر عکس من، حسن اصلا در این فضا به سر نمی‌برد، پوریا با دقت به درس توجه کرده، نت‌برداری می‌کرد. می‌شد فهمید که از آن دانشجویان مستعد و پرتلاش است و از خود بی‌دلیل تعریف نکرده است.

در پایان کلاس، حسن با خشم از جا پرید، نه اینکه از من عصبانی باشد، در طی زمان کلاس در گوشی‌اش در حال چت بود و انگار با شخص مورد نظر بحث می‌کرد. چند بار از او پرسیدم؛ اما جوابم را نداد و در نهایت با چیزی نیست، سر و تهش را هم آورد.

- کاری نداری من جایی باید برم!

پوریا با شنیدن سخن زهرآگینش با اینکه در حال نوشتن بود، از جا بلند شد تا راه را برای عبورش باز کند. کتابی را که داخل کیفم می‌گذاشتم، نصفه رها کرده با شک نگاهش کردم که بدون تعلل در همان حالتی که من هنوز روی صندلی نشسته بودم، خود را از لای من و صندلی بیرون کشید و با شانه ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی پوریا زد. خداحافظی که به لب آورد و بعد سریع از در کلاس خارج شد، در نظر من به منزله‌ی فحش محسوب شد و استثنائا دلم از او رنجید. پوریا زیر لب می‌خندید و با تفکر به ته‌ریشش دست می‌کشید:

- این رفیقت خیلی دوست داره سر از بدن من جدا کنه نه؟!

کیفم را جمع و جور کرده، ایستادم:

- از این اخلاقا نداشت، نمی‌دونم چش شد؟ پشت گوشی انگار بحثش شد!

- خب اشتباه میکنه، جای اینکه به این اشعار زیبا و درس شیرین گوش بده، سرش همش توی گوشیشه!

با هم از در سالن خارج شدیم.

- حسی که بهت نداره؟!

پوف! نقطه سر خط! دوباره توقف کردم که باعث ایستادن او در مقابلم شد.

- مطمئنم توی این مدت روابط من رو تونستی کشف کنی نه؟!

به چشمانم با جسارت زل زد:

- بله و ایشون یه خورده ریزه‌کاری داره!تکلیفش با خودشم معلوم نیست!

نظرش در مورد حسن کمی زیادی ناعادلانه بود، ناخشنود پلک زدم:

- من و حسن چهار ساله رفیقیم و هیچکی نتونسته توی رفاقتمون ذره‌ای ناخالصی پیدا کنه!

نارضایتی‌ام از کلامش را فهمیده، هوف کشید. سر به اطراف چرخاند و بدون تلاش مضاعف به راحتی ادامه داد:

- پس خوبه!

حرصم گرفت، نیامده صاحب شده بود، من هم زهرم را خالی کردم:

- پس حتما از موضوع رابطه‌م با استاد دانشگاه و به هم خوردن تصمیم ازدواجمون هم مطلعی، نه؟!

این‌بار با خیالی جمع‌تر نگاهم کرد که انگار برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد:

- ازدواجی که قرار بود بشه و به هم خورده، هیچ دل‌نگرانی واسه من ایجاد نمیکنه، خیالت جمع که اگه نمی‌دونستم هم به من ارتباطی نداشت.

ابرویم بالا پریده با لج لب زدم:

- اون‌وقت ارتباطم با حسن، نگرانت میکنه؟!

فاصله‌اش را با قدمی به سمتم کمتر کرده، موی افتاده روی پالتویم را برداشت و با حالتی نمایشی در هوا رها کرد:

- ارتباطات نامشخصی که طرف مطمئنه حس عاشقانه بینشون نیست، بله می‌تونه نگران‌کننده باشه!

- ملودی یه لحظه؟!

با شنیدن صدا حواسم از پوریا به پشت سرش و قامت نحیف سارا کنار درب سالن اجتماعات معطوف شد. می‌دانستم که او در این ساعت کلاس نداشته و بایستی از دانشگاه رفته باشد، ولی چیز دیگری اتفاق افتاده که این‌گونه ناراحت و مضطرب این پا و آن پا می‌کرد. از پوریا فاصله گرفته به او نزدیک‌تر شدم، بازویش را به دست گرفته با دلواپسی گفتم:

- چیشده؟ چرا گریه کردی؟

نگاه شرمسار و دودلش بین من و پوریا چرخ خورد:

- خصوصی باهات حرف دارم!

سر تکان دادم و به سمت پوریا چرخیدم:

- ببخشید کار مهم پیش اومد.

او هم با اطمینان به رویم لبخند زد و به آرامی گفت:

- باهات تماس می‌گیرم.

تا پوریا از ما خداحافظی کرد و رفت دوباره بازوی سارا را به چنگ گرفتم:

- بریم توی ماشین حرف بزنیم!

در حال رانندگی به سارا نگاه کردم که به آرامی اشک ریخته، فین- فین می‌کرد. دیگر طاقت نیاورده، ماشین را کنار خیابان پارک کردم و کامل به سمتش بدن چرخاندم.

- سارا بسه چشات در اومد! نمیگی چی‌شده؟!

بینی‌اش را با دستمال گرفته، به سمتم سر چرخاند:

- حسن هر چی از دهنش در اومد، بارم کرد! گناه من چیه دوسش دارم ملودی؟!

ای وای! تمام حدسیات من در مورد سارا به حقیقت رسید. احتمالا چتی که می‌کرد و خشمی که در انتها نشان داد، از این بابت بود!

- با هم دوست شدین؟!

پوزخند غلیظی به سوال من زد و هم‌زمان هق گریه‌اش بلند شد:

- دوستی کجا بود دلت خوشه، اصلا یه ذره روی خوش هم نشون نمیده به آدم!

اعصابم خورد شده، دستم به پیشانی نشست. سارا با نگاهی خیره و متلاطم به بیرون ماشین نگاه می‌کرد، چقدر دلم برای حال ناخوشش درد گرفت.

- اولا فکر می‌کردم بین شما دو تا برنامه‌ایه که حسن من رو سگ محلی میکنه! رابطه‌تون واسم عجیب بود، همش پشتت در میومد و واست غیرتی میشد، ولی وقتی قضیه‌ی احساست با استاد رادمنش علنی شد، گفتم پس ملودی دلش با حسن نیست. با خودم گفتم مرگ یه بار، شیون هم یه بار، رفتم جلوی روش توی چشاش زل زدم و گفتم چقدر دلم براش میره!

مردمک به سمت نگاه دردناک من گرداند:

- خیلی دوسش دارم ملودی!

هق بزرگ دیگری از گریه زد که جگرم را سوزاند، بازویش را نوازش کردم:

- عزیزم! متاسفم واقعا! من رو ببخش که این رو نفهمیدم!

- ملودی اون من رو نمی‌خواد! امروز حتی بهم گفت ازم متنفره! کل تایم کلاستون توی دانشگاه موندم تا بیاد و حضوری ببینمش، ولی جلوی صورتم حسش رو بهم توف کرد. 

با لحنی به مراتب جگرسوزتر و ناامیدتر از همه چیز ادامه داد، در حالی‌که چشمانش دریایی از خون شده بود:

- چقدر بده نخواستنت، تو بگو عیب و ایراد من چیه ملودی؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت نود و هشت

لعنت به تو حسن! چگونه این دختر را از این حال بد نجات دهم؟! محکم‌تر جوابش را دادم ولی می‌دانستم اثری روی حالش نخواهد گذاشت:

- این چه حرفیه دختر؟! تو نه تنها عیبی نداری، پر از محاسن هم هستی! حسن خره که این رو نمی‌فهمه!

کاملا دچار هیجان و سرخوردگی شده بود. با غم مرا در آغوش کشید، پشتش را با دست نوازش کرده، آه کشیدم:

- خودت رو اذیت نکن سارا! خودم باهاش حرف می‌زنم، ببینم چرا این رفتار رو نشون داده؟!

با بغض و صدای گرفته، بیشتر دلم را سوزاند:

- زوری که نمیشه ملودی! من رو دوست نداره، ولی من حاضر بودم به خاطرش هر کاری کنم، هیچکی نمی‌تونه اون رو اندازه‌ی من دوست داشته باشه!

 

- ملودی، مامان جان بیا شام بخور!

مانتویم را روی چوب لباسی آویزان کرده به سمت مامان گلی که تنها قسمتی از بدن تپلی‌اش را وارد اتاقم کرده بود، برگشتم:

- گشنم نیست مامان گلی، شما بخور!

- آخه بابات هم امشب با دوستاش رفته رستوران، قرار کاری داشتن، تنهایی مزه نمیده که!

لبخند زده گفتم:

- باشه، چند دقیقه‌ی دیگه میام!

انگار مردد بود که بپرسد، ولی طاقت نیاورد:

- امشب از دفعات قبل دیرتر اومدی مامان جان، رفته بودی پیش داییت؟!

- نه مامانم! اون که هر وقت برم به شما هم زنگ می‌زنم. با یکی از دوستای دانشگاه بودم، واسش مشکلی پیش اومده بود باهام دردودل کرد، بعدم رسوندم خونشون، واسه این دیر شد.

با خیالی راحت‌تر لبخند زد:

- انشالله مشکلش حل بشه، پس من میرم آشپزخونه تو هم زودی بیا!

تا از تیررس نگاهم خارج شد، به حرفش پوزخند زدم، بعید است که درد این غم به این راحتی از دلش کنده شود. مستاصل چوب لباسی به دست روی تخت نشستم و آن را روی تخت پرتاب کردم. می‌دانم تاثیری ندارد، ولی باید یک گفتمانی با حسن داشته باشم. صدای پیامک گوشی دستم را به سمت کیف آوار شده‌ام روی تخت کشاند.

- برای تو

گفتن دوستت دارم کم است

تو را باید در آغوش گرفت و آن‌قدر بوسید که دوستت دارم به خورد لب‌ها، گونه‌ها و دست‌هایت برود!

استیکر خجالت برایش فرستادم، گونه‌هایم از شرم گرم شد. سریع بعد از دریافت جواب زنگ زد:

- الو!

- فکر نمی‌کنی یه ذره زوده این نوع پیام!

صدایش در عین راحتی با شیطنت به گوشم رسید:

- من آدم عجولیم دختر! با احساسم رودرواسی ندارم!

تار مویم را به دست گرفته، دور انگشت چرخاندم.

- پس به من مهلت بده، بذار حسم رو پیدا کنم!

- باشه میدم! یک، دو، سه ثانیه.

خندان ادامه داد:

- وقتت تموم شد. بگو حست رو؟!

من هم خندیدم:

- وا!

- والله!

 

- این راه از سر وا کردنت خیلی ناجوانمردانه‌ست حسن!

روی نیمکت به سمتم خودش را پراند، واقعا طوری با شتاب انجام داد که نه تنها صدای جیر- جیر نیمکت را در آورد، حتی درخت چنار بالای سرمان نیز به لرزه افتاد. از ترس دستم روی سینه‌ام نشست و آرام باش آرش که جلویمان ایستاده بود را هم به سختی شنیدم. چشمانش شراره‌های آتش به سمتم می‌پراند، در آن سرمای پاییزی از رفتارش بیشتر یخ زدم.

- آره جوانمردی بود که باهاش دوست می‌شدم بدون اینکه دوسش داشته باشم، بعد چند ماه سوئ‌استفاده مثل دستمال کاغذی پرتش می‌کردم توی سطل زباله، نه؟!

- چته افسار پاره کردی، داد می‌زنی چرا؟!

من هنگ کرده، خشکم زده بود و زل- زل این حسن خشمگین متفاوت از تمام این سال‌ها را نگاه می‌کردم، انگار آدم دیگری کنارم نشسته که ذره‌ای از شیطنت گذشته را در خود نداشت. صدای آرش هم با دلخوری همراه بود که ادامه‌ی حرفش را این‌گونه زد:

- حرف ملودی اینه آروم‌تر و ملایم‌تر هم می‌تونسی ردش کنی پسر!

به آرش نگاه کردم که ابروانش از ناراحتی در هم گره خورده بود. الهام با سینی از لیوان‌های کاغذی که بخار از آن متصاعد می‌شد، نزدیکمان شد و با لبخند گفت:

- بچه‌ها خانم معبودی زایمان کرده، توی بوفه‌ی دانشگاه همسرش رو دیدم اون گفت!

تا به قیافه‌های درب و داغان ما برخورد کرد، لبخندش ماسید. خانم معبودی با همسرش در بوفه‌ی دانشگاه به دانشجویان خدمت‌رسانی می‌کردند و این فرزند سومشان بود که به دنیا آمد. آرش سینی را از دستش گرفته، به رویش چشمک زد:

- قسمت خودتون بانو!

الهام مشکوک من و حسن را پایید و خجالت کشید:

- زشته آرش!

حسن انگار با توپیدن به من کمی آرام شده، بیشتر روی نیمکت پهن شد و بازوانش را درهم حلقه کرد.

- ملودی رنگت چرا پریده؟ سردت شده؟!

از جا بلند شده، کنار الهام ایستادم. نگاه کجکی حسن را عاصی شده، تماشا کردم.

- سرمای وجودی دوستمون هر چی خون توی بدنم بود رو منجمد کرد.

کم نیاورده، محق‌تر جواب داد:

- اصلا مگه من توی روابط تو دخالت می‌کنم، که تو می‌کنی؟

- حسن!

حسنی که آرش به زبان آورد، هم توبیخ‌گرانه و هم آتش‌بس‌گونه بود. نمی‌دانم چرا بغضم گرفت:

- دخالت کن و مطمئن باش، من باهات این‌طوری پرخاش نمی‌کنم.

موهایش را چنگ زده، کمر به پایین خم کرد. دلم برای حالش سوخت، ولی کوتاه نیامدم:

- حسن درد عشق یک‌طرفه خودش آدم رو نابود می‌کنه به اندازه‌ی کافی، این‌که تو هم با بی‌احترامی برخورد کردی، بدترش کردی. گناه داره این دختر!

دستانش را زیر چانه زد و سر بالا آورد:

- وقتی چیزی نمی‌دونی شعر نگو! الان چند ماهه من با سارا کلنجار میرم، وقتی حرف توی کله‌اش نرفت، مجبور شدم این‌جوری رفتار کنم. آرش در جریانه!

نگاه هر سه نفرمان به روی آرش چرخید و تاییدی که با سر ولی با حفظ ناراحتی‌اش زد، آه من را بلند کرد.

- گیر داده بود دوست شیم، شاید توی رابطه ازش خوشم اومد! گفتم من اول باید از یکی خوشم بیاد، بعد وارد رابطه بشم. بمیرم هم روی هوا این‌کار رو نمی‌کنم، چون از وجدان به دوره! بعدشم من آدمش نیستم، فعلا توی مد خواستن و این چیزا نمیرم، هدفم چیز دیگه‌ست!

امان از فضولی من که همیشه کار دستم می‌دهد:

- هدفت چیه پس؟!

به ضرب از جا پرید و مقابلم ایستاد، قالب تهی کردم:

- از اون هدفم مهم‌تر اینه که یه چی از این پسره پوریا جاوید در بیارم و پیش تو رسواش کنم!

- پوریا جاوید کیه و ربطش به ملودی چیه؟!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...