رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

رمان: احتمال صفر امکان

نوشته‌ی: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه:

ملودی دختر یکی‌ یک‌دانه‌ی خانواده‌ی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگی‌اش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاه محل تحصیلش، دست‌خوش هیجانات عاشقی و حوادثی می‌گردد که رازهایی از گذشته برایش برملا می‌شود، رازهایی که پیامدش به عشقی به احتمال صفر امکان می‌رسد...

مقدمه:

تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغ‌‌های سبز بابل، کاخ‌های تخت جمشید، ناله‌های ویولن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم.
قرن‌ها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...
  • تعداد پاسخ 112
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت نود و نه

چشمم از پشت شانه‌ی حسن به روی معراج افتاد که با چند قدم دیگر کاملا نزدیک به ما می‌رسید. با چشمان شاکی‌اش مرا به باد کتک گرفت؛ واقعا دردش را حس کردم و لعنتی که به زبان آوردم به روح ناپاک حسن اهدا کردم. بچه‌ها شق و رق ایستاده، سلام دادند. یک دستش در جیب شلوارش بود که گوشه‌ای از کت و پالتویش را به کنار زده و دست دیگرش دسته‌ی کیفش را می‌فشرد:

- سلام، مثل اینکه به موقع رسیدم!

با نگاهش خط و نشان برایم کشید. سریع چشم بسته، نامحسوس نفسم را خالی کردم.

- اختیار دارید استاد، بعضیا کم کاری کردن هنوز نزد شما اقرار نکردن.

عاصی شده رو به حسن توپیدم:

- ول نمی‌کنی نه؟!

نه‌ای که با تکان سرش به بالا داد، پر از دل‌خنکی برای خودش و حرص در بیاری برای من بود، چشمانش از این موفقیت می‌درخشید.

- چند دقیقه‌ی دیگه با من کلاس دارید نه؟!

آرش سریع پاسخ داد:

- بله استاد، یک ربع دیگه!

- آرش جان پس کلاس رو اداره کن، من سعی میکنم کارم با ملودی زودتر تموم شه، شما بیا دفترم!

انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفته و با تکان سر از کنارمان گذشت. چشمان وحشی‌ام را به سمت حسن نشانه گرفته بودم که با صدایی بلندتر گفت:

- همین الان خانم!

حسن پقی از خنده زد، ولی الهام و آرش دلجویانه نگاهم کردند. راه فراری نبود، با سر پایین، پشتش با فاصله به سمت داخل سالن دانشگاه قدم برداشتم.

- داری بدترین زمان رو واسه این‌کار انتخاب می‌کنی، الان وقتش نیست!

چشمانم را محکم‌تر بستم، مطمئن بودم با دانستنش از این موضوع این حرف را خواهم شنید. عصبی بودم، هم از دست حسن و هم از نگاه‌های نامفهوم معراج که گویی دچار گناه کبیره شده و باید خود را تطهیر کنم. گرمای اتاقش نیز بیشتر دامن می‌زد، عاصی شده ایستادم و کاپشنم را از روی مانتو در آوردم. تا به روی صندلی روبه‌رویم پرتش کردم، کلافه‌تر وراندازم کرد. همان‌طور ایستاده، ابرو درهم کشیدم:

- استاد بنده بچه نیستم! بیست و سه سالمه! الان شعورم می‌کشه که چه زمانی و با کی برم توی رابطه!

کمرش را به پشتی صندلی‌اش چسباند و چشم غره‌ی همیشگی‌اش را زد:

- خوبه گفتی، نمی‌دونستم!

- تو هنوز طرف رو نمی‌شناسی، پس زود قضاوتش نکن!

ایستاد و به آهستگی به سمتم آمد. با چشمانم تا رسیدن به جلوی صورتم همراهی‌اش کردم:

- ببین دختر خوب! موضوع من اصلا فرد روبه‌روت نیست که البته اونم خیلی مهمه ولی بحثم بیشتر مال این زمانه! هنوز تایمی از اتفاقی که پشت سر گذروندیم نیفتاده که تو می‌خوای وارد رابطه‌ی جدید بشی! من این عجله‌ت رو نمی‌فهمم!

- هنوز در حد آشنایی هستیم و چیز خاصی بینمون نیست! چرا نمی‌خوای قبول کنی که من هم عقل و شعور دارم؟!

دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به آرامی فشرد، چشمان غمگینش نگاه دلخورم را نوازش داد:

- معلومه که می‌دونم چقدر باشعوری ولی از اینکه به من نگفتی زودتر، حس کردم که فقط می‌خوای گذشته رو باهاش ترمیم کنی! این‌کار رو نکن عزیز دلم اگه قصدت فقط اینه! بذار یه بار دیگه درست و منطقی عاشق بشی بعد!

دست خودم نبود که قطره اشکی پایین چکید، نگاهش پر از غم شد. نتوانستم طاقت بیاورم، کاپشن و کیفم را به چنگ کشیده، اقدام برای خروج از اتاقش کردم:

- من دیگه عاشق نمیشم معراج، مطمئن باش!

 

سر کلاس بعدی نشسته بودیم که گوشی‌ام زنگ خورد. استاد آجرلو همیشه با تاخیر وارد کلاس می‌شد و بچه‌ها از این موقعیت استفاده کرده میزگرد تشکیل داده بودند. حسن هم مثل همیشه وسط این میزگرد جولان می‌داد. من و الهام دو صندلی کناری کلاس را اشغال کرده، به آهستگی اختلاط می‌کردیم و کاملا از جو آن‌ها و حرف‌هایشان جدا افتاده بودیم. سارا کل امروز را غیبت داشت، حتی معراج نیز از نبودش در کلاس قبلی‌مان تعجب کرد، چون سارا هیچ کلاسی از معراج را از دست نداده و جزو دانشجویان فعال کلاس‌هایش بود. سر کلاسش طوری برخورد کرد که انگار نه انگار دقایقی قبل در دفترش با هم مشاجره داشتیم و من هم از این روند تغییرش استقبال کردم، فقط الهام هر چند دقیقه از علت قرمزی چشمانم می‌پرسید و من طفره می‌رفتم. تا گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم، الهام با تردید لب زد:

- معراجه؟!

سر تکان دادم و سریع آیکون پاسخ را فشردم:

- بله!

- بعد کلاست با آجرلو بازم کلاس داری؟

- نه‌خیر!

- من توی دفترمم! کلاست تموم شد بیا پیشم باید بریم خونه!

هوف! کاملا جمله‌اش امری بود! عاصی چشم فشرده، لب زدم:

- چشم!

تا قطع کردم، لبخند و چشمان زیبای الهام به رویم نورافشانی کرد:

- با معراج قهر کردی؟! بله، نه‌خیر، چشم!

چشمک به رویش زده، خندیدم:

- حقشه! فضولی میکنه!

الهام بیشتر به سمتم خم شده، بازویم را فشرد:

- ملودی قضیه‌ی این پوریا جاوید جدیه؟!

لبم را جویده به چشمان نگرانش خیره شدم:

- تو هم می‌خوای بگی زوده؟!

- فقط نگو که می‌خوای جایگزینش کنی که عشق قبلیت فراموشت شه!

مطمئن نبودم ولی این سخنان به زبانم جاری شد:

- نه، فکر کنم ازش خوشم اومده!

هیجان‌زده با چشمانی درخشان پرسید:

- راستکی دوباره عاشق شدی؟!

اینکه اصلا نبود ولی برای اینکه از نصیحت‌های احتمالی‌اش در امان بمانم، تایید کردم:

- انگاری!

لبخندش پهن شد و من چهره‌ای با لبخند زیباتر از چهره‌ی الهام در عمرم ندیدم، واقعا شیرین می‌خندید. گونه‌ام را بوسید:

- خدا رو شکر! چقدر برات خوشحالم!

- فعلا که بعضیا ناراحتن و سنگ جلوم می‌ندازن.

با چشم به سمت حسن که باز هم رضا را مورد اذیت و آزارش قرار داده بود، اشاره زدم.

- اون فقط نگرانته! بارها به آرش گفته ملودی رو از جونمم بیشتر دوست دارم!

خودم هم می‌دانستم ولی گاهی حرف‌ها و کارهایش کلافه‌ام کرده، از دستش عاصی می‌شدم.

کاملا ناشیانه بحث را عوض کردم:

- خودت بگو زندگی زناشویی چه خبر؟ آرش همه جوره خوبه دیگه!

به رویش شیطنت‌بار چشمک زدم، ریز و مداوم خندید:

- خوبه همه چی! با هم می‌سوزیم و می‌سازیم!

با انگشت به گونه‌اش تقی زده، گفتم:

- ای کلک!

صدای سلام بلند بالای استاد آجرلو میزگرد دوستان را از هم متلاشی کرده و بچه‌ها متفرق شدند، من و الهام نیز رسمی‌تر نشستیم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد

- استاد من حاضرم!

دستم روی دستگیره‌ی در اتاقش بود و با چشمانی منتظر بین چارچوب او را می‌پاییدم. قبل از آمدن به اتاقش با تلفن خبر رفتنم به خانه‌اش را به مامان گلی دادم، همیشه حس می‌کردم که مامان از ارتباط زیاد ما با هم چندان راضی نیست، ولی بنده خدا هیچ‌گاه هم مرا نهی  نمی‌کرد، برعکس بابا همیشه استقبال می‌کرد و از شخصیت و منش معراج تعریف کرده و مرا به حفظ مراوده با او تشویق می‌کرد. خودش هم بارها برای امورات کارخانه از او مشورت می‌گرفت. معراج زیر چشمی مرا از نظر گذراند و بدون حرفی پالتویش را از روی جالباسی برداشته و روی بازویش انداخت، با برداشتن کیفش از روی مبل به سمت من آمد و راه عبور را برایش باز کردم. در اتاقش را کلید کرده، با تکان سر مرا به رفتن دعوت کرد. می‌دانستم ماشینم امشب هم بایستی در پارکینگ دانشگاه مانده و با شاسی او به خانه‌اش برگردیم.

در ماشین هم‌چنان با سکوت و با سرعتی متوسط رانندگی می‌کرد، تحمل بی‌توجهی‌اش را نداشتم و نطقم بدون اجازه باز شد:

- از همین‌جا توبیخ‌هات رو شروع کن، من آماده‌م!

بدون نگاه به سمتم، دست روی لبش کشید. با لج کمرم را به پشتی صندلی کوبیده، نق زدم:

- نه مثل اینکه کار از توبیخ گذشته، باید منتظر تنبیه باشم!

- تنبیه چرا؟! مگه گفتم تو حق ازدواج و عاشق شدن دوباره رو نداری؟!

خب پس در حال فکر کردن در مورد نحوه‌ی دل سپردن بنده بوده! نمی‌دانم چرا بیشتر حس لجبازی‌ام گل کرد؟!

- پس چرا دستور دادی بیام خونه‌ت؟!

با دلخوری چپکی نگاهم کرد، ولی دستش همان‌طور روی چانه‌اش را می‌فشرد:

- دستور چیه؟ مگه بار اولته میای خونه‌ی داییت!

راست می‌گفت! او فقط به عنوان دایی من، نگران حس جدید شکل گرفته در قلبم بود!

- خواستم با هم حرف بزنیم تا منم این آقایی رو که دل خواهرزاده‌ی قشنگم رو برده، بیشتر بشناسم!

حرفش منطقی بود و جای شکوه نگذاشت.

به خانه‌اش رسیدیم، بعد پارک ماشین دوشادوش هم وارد مجتمع شدیم. با وارد شدن به داخل خانه سریع گفت:

- تا مانتوت رو در میاری، منم قهوه رو درست کردم.

با تکان سر حرفش را پذیرفته، وارد اتاقش شدم. تخت دو نفره‌ی نخودی رنگش را دوست داشتم و همیشه روتختی طوسی‌اش از تمیزی برق می‌زد. مانتو و کاپشنم را روی تخت پهن کرده، خود را به مقابل آینه‌ی دراورش رساندم. تیشرت سفیدم را روی شلوار جین مشکی مرتب کردم که صدای زنگ در واحدش را چند بار پشت سر هم شنیدم، انگار فرد پشت در یا خیلی عجله داشت و یا خیلی عصبانی بود. تا صدای بگو و مگو شنیدم، به سرعت از اتاق خارج شده، خود را به در رساندم. با دیدن پوریا که با چهره‌ای شاکی کنار چارچوب ایستاده و با قلدری به معراج که با دستش روی قفسه‌ی سینه‌ی او فشار می‌آورد، نگاه می‌کرد، خشکم زد. پوریا با دیدن من چشمش روی لباس تنم و موهای رها شده‌ام بالا و پایین شد:

- جالبه که به این راحتی میای خونه‌ی خواستگار قبلیت که چند ماه پیش قرار ازدواج باهاش رو به هم زدی! سوپرایز شدم!

نه من سوپرایز شدم که چگونه سر از اینجا در آورده؟!

معراج هم‌چنان به عقب هولش داده، شاکی‌تر شد:

- به شما چه ربطی داره که کجا اومده و چی تنشه؟! شما کیش باشی اصلا؟! حد خودت رو بدون!

دستم روی دست معراج نشست و با نگاهی متزلزل به چشمانش گفتم:

- ربط داره بهش معراج! پوریا جاوید ایشونن!

چشمان معراج رنگ تعجب گرفته، فشار دستش کم شد، ولی پوریا با تمسخر و پوزخند غلیظ روی لبش مرا مورد هدف قرار داد، به آنی مرا پر از حس حقارت و تیرباران اقسامی از تفکرات زشت و منفی در موردمان کرد:

- پس تو هم خوب می‌تونی توی یک‌زمان چند تا رابطه رو هندل کنی؟!

وای خدا! الان دست معراج برای زدن در دهان مزخرف‌گوی او بلند می‌شود، ولی من زودتر مانع شدم:

- بیا تو تا توجیهت کنم، اینجا جاش نیست!

با چشم به واحدهای دیگر ساختمان اشاره زدم. معراج با اخم از جلوی در کنار رفته، غر زد:

- بهتره به فکر دندونای توی دهنت هم باشی!

هنوز به سمت معراج با تشر و حرص نگاه می‌کرد. قدش چند سانتی از او هم بلندتر بود، قد و قامت و نوع استایلش نشان می‌داد که از زد و خورد و مبارزه ابایی ندارد. سریع دستم را به عنوان تعارف دراز کرده با دلخوری گفتم:

- تا حرف دیگه‌ای نزدی که بعدش بیشتر پشیمون بشی، بیا داخل!

با غضب مرا نگریسته، حق‌به‌جانب وارد شد و در را محکم بست. او را به سمت مبلمان سالن دعوت کردم، ولی با اخم کنار همان ورودی سالن دست به سینه ایستاد و به دیوار تکیه زد. با ابروانی به شدت درهم معراج را پایید که به آشپزخانه برگشته و خود را مشغول قهوه‌جوش کرده بود. دلم برای مظلومیت معراج و تفکرات ناجوری که پوریا در موردش در ذهن پرورش می‌داد، سوخت. با غم روی اولین مبل تک نفره نشستم، به معراج از پشت خیره شده با بغض گفتم:

- ایشون دایی منن و از هر کسی بهم محرم‌ترن!

دلم برای سوز صدای خودم هم سوخت و اشکم سرازیر شد. لحظه‌ای معراج هم توقف کرده، آه کشید؛ اما صدای پوزخند پوریا چشم مرا به سمت اندام تنومند و ژست قلدرش چرخاند. با ناباوری کامل و شک زیاد نگاهم می‌کرد:

- اصلا دلیل خوبی واسه رفع اتهام به شمار نمیاد، خیلی هم مسخره و خنده‌‌داره این توجیهت!

هق غمگینی زده، پلک فشردم:

- در هر صورت واقعیه! درست‌ترین چیزی که شنیدی! می‌خواستم بهت بگم که دلیل کنسل شدن ازدواجمون برملا شدن این راز زندگیم، دقیقا توی شب خواستگاریم بود! ولی گفتم مهلت بدم اگه قضیه‌ی بینمون جدی شد بگم، چون توی دانشگاه نمی‌خوام این موضوع علنی بشه!

کمی با تردید مرا نگریست و گویی دچار شبهه شد، از جایش تکان خورده، چند قدمی به من نزدیک شد:

- یعنی چی؟ نمی‌فهمم!

چشم از او گرفته به تلاش‌های معراج که با اخم و ناراحتی قهوه مهیا می‌کرد، نگاه دوختم. اشک‌ها در سرازیری از هم سبقت می‌گرفتند. امان از زخم‌های گذشته که درمان ناپذیرند و هرازگاهی مجدد عود کرده، دردشان جانکاه‌تر شروع می‌شد.

- من دختر واقعی خونواده‌م نیستم. از قضا توی بچگی توسط خواهر ایشون به این خونواده اهدا شدم و بعد بیست و دو سال، این‌جوری خوردم توی دیوار سرنوشت!

انتظار این حد از شوک و تعجب از سمتش را نداشتم! ناباور با دهانی باز قدم‌های آمده را بازگشت و دوباره کمرش به دیوار پشت سر اصابت نمود، دستانش شل از دو طرف آویزان مانده، مرا زل نگاه کرد.

- اگه این موضوع این‌همه برات مهمه، بهتره بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی ولی این رو همین اول بپذیر که من در حقیقت از یک خونواده‌ی متوسط اهل اهوازم!

معراج ناگهانی به سمتمان چرخید، با صلابت بازوانش را گره زده، نگاه محکمش را رو به پوریا گرفت:

- ملودی هر کی که باشه، جون من محسوب میشه و مطمئن باش برای به دست آوردنش کار راحتی نداری! چون جز من، یه خونواده‌ی خیلی اصیلی که به شدت دوسش دارن مقابلته و واقعا باید بهمون اثبات بشه که شخص خودش برات مهم بوده، نه اصل و نصب و موقعیتش!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و یک

پوریا با شنیدن حرف‌های معراج سریع خود را جمع‌وجور کرده، از گنگی در آمد، دستی روی ته‌ریشش کشیده، با ملایمت جواب داد:

- معلومه که فقط خودش برام مهمه! من خودمم آدم معمولی هستم و اصلا به این موضوع جسارتی نکردم، بابت حرفای قبلی هم که زدم بهم حق بدین، وقتی توی پارکینگ دانشگاه سوار ماشینتون شد و با هم وارد آپارتمان شدید...

تعلل کرده، دست- دست کرد، انگار نمی‌خواست یا رویش نمی‌شد که افکارش را مقابلمان روی دایره بریزد:

- اصلا ولش کنید! حق نداشتم ندونسته قضاوت کنم!

این شخصیت مغرور و مردانه‌اش برایم جالب بود! بدون گفتن کلمه‌ی عذرخواهی در لفافه از ما پوزش خواست!

چهره‌ی معراج تمایل و رضایتی از نوع انتخاب من نشان نمی‌داد ولی با نوع شخصیت فرهیخته و متشخصش رفتاری جز این از او انتظار نمی‌رفت، با دستش به سمت مبل‌ها اشاره زده، با طمئنینه تعارف کرد:

- چرا نمی‌شینی همراه ما یه قهوه میل کنی؟!

پوریا به من نگاهی شرمسار انداخته، انگار منتظر رخصت بود، با چشمان اشکی‌ام اشاره زده، سر به تایید معراج تکان دادم. تا به حرکت در آمد، معراج دوباره پشت به ما کرده، مشغول ریختن قهوه در فنجان‌ها شد. پوریا ابتدا به میز وسط سالن نزدیک شده، دستمال کاغذی بیرون کشید و بعد به سمتم آمده، دستمال را پیشکش کرد. خیره به چشمانش با دلخوری گرفتم و چشمانم را پاک کردم. با نگاهی پر از حس‌های مختلف نگاهم کرد و بعد به سمت مبل روبه‌رویم رفته، رویش نشست و هم‌چنان نگاهش را از چشمان غمبارم نگرفت.

 

لحظه‌ی آخری که برای رفتن آماده شد، معراج برگه‌ای کاغذ  و خودکار جلوی دستش گرفت و گفت:

- لطفا آدرس خونه، محل کار و دانشگاهت رو برام بنویس!

پوریا خیره به چشمانش، سر تکان داد و گرفت. بدون نگاهی دیگر به جانبمان به سمت اتاقش رفت. از همین لحظه تصمیمش را برای تحقیق از پوریا گرفته بود. خب شاید کار ما به ازدواج نکشد، دایی عجول من! یا شاید قبل از جدی شدن بیشتر این رابطه خیال خود را می‌خواست راحت کند!

پوریا بعد نوشتن از جا بلند شده برگه و خودکار را روی میز جلویی سالن گذاشت و با نگاه به من آرام لب زد:

- من برم؟!

هنوز از حرف‌هایش ناراحت بودم ولی حق هم می‌دادم. او فقط شنیده بود که من مدتی با استاد دانشگاهم رابطه داشته و ناگهانی کات کرده بودیم و حال مشاهده کردن جفتمان در یک مکان به خودی خود شک‌برانگیز بود. با تکان سر تایید کرده، از جا بلند شدم و همراهش به سمت در رفتیم. کنار درب ایستاده، به سمت من چرخید و دوباره با همان نگاهی که انواعی از حس‌های شناخته و ناشناخته را به همراه داشت، به چشمانم خیره شد:

- اصولا آدم عجولی نبودم، ولی این‌بار خون به مغزم نرسید و بی‌فکر عمل کردم.

مردمک چشمش به ابتدای سالن چرخید و مجدد بازگشت و آرام‌تر ادامه داد:

- پیش داییت بد گاف دادم نه؟!

قدمی به سمتش نزدیک شده، مانند خودش جواب دادم:

- امروز دانشگاه چی‌کار می‌کردی؟ کلاس نداشتیم که!

دستش روی در نشسته، سرش را به سمتم خم کرد تا بلندی قدش را نسبت به من مرتفع کرده، به چشمانم دقیق‌تر شود:

- آره ولی دلم برات تنگ شده بود، نتونستم تا سه‌شنبه صبر کنم. کارم رو پیچیدم بیام تو رو ببینم که...

نگاه همدیگر را می‌کاویدیم. دوست داشتم شخصیتش را جستجو کرده، راز این نگاهی که در انتهایش غمی مبهم موج می‌زد را بیابم.

- اگه همون‌جا میومدی جلو، این‌همه فکر نامربوط به ذهنت حمله نمی‌کرد.

- نه دیگه مرد نیستی بفهمی توی اون لحظه، آدم شم جناییش می‌گیره، پریدم پشت یه موتوری تا همین‌جا تعقیبتون کردم و امان از اون لحظه که اومدین داخل ساختمان!

خنده‌ام گرفت، ولی قبل از دقت کردنش به سمت لب‌هایم پرسیدم:

- چطوری اومدی داخل و شماره واحد رو فهمیدی؟

- زنگ یکی از همسایه ها رو زدم و گفتم با واحد استاد رادمنش کار دارم.

چشمکی به لبخندم زد.

- آفرین! کارگاه خوبی میشی!

نگاهش عمیق‌تر چشمانم را زیرورو کرد و سپس کشدار لب زد:

- چاکریم! در ضمن شما خیلی خوشگلی!

ای داد تا اوضاع وخیم نشده، باید از خانه بیرونش کنم! پلک زده، گفتم:

- بهتری بری! باهات تماس می‌گیرم.

در را باز کرد و قبل از خروج کاملش رو به صورتم گفت:

- خوب نیست این‌همه از داییت حساب می‌بری!

واقعا رودار بود و از آن چشم غره‌های مخصوص معراجی حقش!

 

تمامی اطلاعاتی که پوریا در مورد خود داده بود، درست از آب در آمد و تحقیقاتی که معراج و حسن انجام دادند، نتوانستند خلاف آن را ثابت کنند. هر چند از نظر مالی اصلا به شرایط خانوادگی ما نمی‌خورد؛ اما پسری کاملا قابل احترام بود که حتی حسن که خیلی تلاش کرد موردی برایش پیدا کند، دست خالی برگشت. تنها علت مرخصی تحصیلی‌اش که توسط آشنایان معراج در دانشگاه از پرونده‌ی او در آورده بودند، به علت بیماری ذکر شده که دوست داشتم بعدها از خودش به طور مفصل این قضیه را مطلع شوم. به صورت نیمه‌وقت نیز در قسمت کنترل کیفیت یک شرکت سازنده‌ی قطعات خودرو به کار مشغول بود. با وجود پرونده‌ی سفیدش، معراج باز هم به ارتباط ما خوش‌بین نبود و برای من این ارتباط عاطفی را زود می‌دانست، بارها از من خواست که تمرکزم را تنها برای اتمام تحصیل و اقدام برای فوق‌لیسانس بگذارم و فکرم را فعلا از این مقوله آزاد سازم، چه اینکه در آینده من موقعیت‌های بهتری برای ازدواج خواهم داشت، اما ندانست که این نارضایتی و رد پوریا از جانبش بدون دلیل قانع‌کننده، بدتر مرا حساس کرده و تصمیمم را برای ازدواج با او قاطع‌تر کرد. انگار آن زمان از او لجم گرفته، دوست داشتم با نظراتش مخالفت کنم و متاسفانه بار آخر که وضع مالی‌اش را به وسط کشید، از کوره در رفته و حرف‌های نابه‌جایی به رویش آوردم:

- وضع مالیش ضعیفه! جالبه استاد، از تو انتظار نداشتم که تا دیروز برای ما از انسانیت و جربزه نسخه می‌پیچیدی و امروز این حرف رو می‌زنی! مگه وضع مالی من و تو، توی خانواده‌ی واقعیمون خوبه؟ هان! یادت نره که منم مثل خودت از یه خونواده‌ی ضعیف اهوازی هستم که به خاطر همون شرایط مالی طرد شدم به این خانواده‌ی پول‌دار! همین‌که این آدم فهمید، من بچه‌ی واقعی این خونواده نیستم و پام موند، نشون داد به پول و دارایی فکر نمی‌کنه. معراج من همه‌جوره پاشم و دست ازش نمی‌کشم، چون فقط خودم رو می‌خواد!

واقعیتش وقتی این حرف‌ها را با خشم به صورت دایی‌ام کوباندم، خودم هم به درست بودنش کاملا مطمئن نبودم، ولی شرایط سختی که در این مدت بر من گذشته بود مجابم کرد که دوست داشتنش را باور کنم. می‌خواستم به معراج بفهمانم، هنوز شخص خودم خواستنی است و کسی هست که مرا تنها برای خودم می‌خواهد. می‌خواستم به او ثابت کنم کسی هست که مرا از او بیشتر دوست دارد. نگاه دردمند معراج با قضاوت ناعادلانه‌ی من نیز تاثیری در رفتارم نگذاشت و وقتی با ناامیدی چشم از من گرفته، پشت کرد، با وجود شکستگی قلبم به خاطرش، راه را برای پوریا در شب تولدم هموار کردم. قصد داشتم با معرفی او در این شب کار را برای همگان فیصله داده و تصمیم قطعی خودم را برای ازدواج با او علنی کنم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و دو

باز هم مراسم تولدم در خانه ویلایی برنامه‌ریزی شد. شب قبل آن در اتاقم روی تخت نشسته بودم که گوشی را برداشته با پوریا تماس تصویری برقرار کردم:

- سلام! شب خوش!

پوریا هم داخل اتاقش روی تخت درازکش بود، دست آزادش زیر سرش بود و گوشی را درست روی صورتش تنظیم کرد:

- سلام! گفتم امشب زود می‌خوابی واسه خاطر مراسم فردا!

- اتاقت بهم ریخته‌ست؟!

از سوال بی‌موردم ابروهایش بالا پریده، صاف نشست و به پشتی تختش تکیه داد:

- نه، چرا این‌طور فکر کردی؟!

کمی گوشی را از صورتم فاصله داده، همراه با چشمکی به رویش خندیدم:

-گفتم اگه بی‌نظمی همین امشب پشیمون بشم از کاری که می‌خوام فردا شب بکنم!آخه طوری گوشی رو گرفتی که نمای اتاقت معلوم نباشه!

خندید و با چرخش گوشی به دور اتاق نشان داد که مرتب است!

- البته بگم که مامانم نمی‌ذاره هیچ‌وقت نامرتب باشه!

- در هرصورت من چون خودم شلخته‌ام، گفتم دو تا شلخته توی یه مکان نمی‌گنجن، بهتره در موردش بیشتر فکر کنیم!

بلندتر خندید و به من و فضای اطرافم دقیق‌تر نگاه کرد. بلوز و شلوار مخملی بنفش رنگی به تن داشتم که با فضای اتاق هارمونی داشت.

- چقدر رنگ بنفش! جالبه!

ابرو بالا انداخته، باشیطنت پرسیدم:

- دوست نداری؟!

لبش را تر کرد و دستی به ته‌ریشش کشید:

- نه اتفاقا من رو یاد دشت لاوندر می‌ندازه!

- لاوندر؟!

لبخند زد و دوباره درازکش شد:

- همون گیاه اسطوخدوس! بهش لاوندر هم میگن! یه بنفش خوش‌رنگه مثل تو و اتاقت!

خوشم آمد! من هم به پشتی تختم تکیه داده، گوشی را به دست چپم فرستادم:

- روزبه به اتاقم میگه جهنم بنفش! میگه این‌همه بنفش دل رو میزنه!

جدی به گوشی خیره شد:

- نه من دوست دارم! اصلا توی خلوت دو نفره‌مون لاوندر صدات می‌کنم!

- پوریا؟!

- بله؟!

- تصمیمت توی ازدواج با من قطعیه؟ با وجود اینکه گفتی شرایطتت میزون نیست و چیزهایی که در مورد من می‌دونی؟ دوست ندارم بعدا واقعیت زندگیم رو سرکوفت کنی توی سرم!

کمی ابروهایش به حالت اخم در آمد:

- چی میگی؟ چه سرکوفتی؟ وقتی علاقه در میون باشه، دیگه هیچی اهمیت نداره! من و تو هر دو یه گذشته‌ای داشتیم که تموم شده و خوبه که بهش احترام می‌ذاریم، مهم آینده‌مونه که قراره با هم بسازیمش!

خیالم راحت شد! شاید مدت زمان آشنایی‌مون زیاد طولانی نبوده، ولی نمی‌دانم چرا در این مورد هم قلبم انرژی منفی نمی‌فرستاد و یک جورهایی با اطمینان می‌تپید! درست که این حسم برخلاف رابطه‌ی قبلی شکست خورده‌ام بود و تنها یک دوست داشتن معمولی، اما به ادامه‌ی آن خوش بین بودم. دیگر به قلبم اجازه‌ی آن عاشقی بی‌حدوحصر را نمی‌دهم و باید به یک دوست داشتن عاقلانه اکتفا کند.

- پس فردا شب هر کاری کردم، پشتم بمون و حمایتم کن! من می‌خوام دو نفری در برابر یه عده آدم با نظرات مختلف وایسیم و حرفمون رو به کرسی بنشونیم!

- می‌ترسی که با من مخالفت کنن؟

- موضوع تو نیستی! اونا در حال حاضر ارتباط و ازدواج من رو شتاب‌زده میدونن و یه فکرایی در مورد فرار از گذشته‌م می‌کنن. می‌خوام خودم سرنوشتم رو تعیین کنم، برخلاف گذشته‌ای که اونا مسببش بودن!

دوباره زیر پلکش شروع به پریدن کرد:

- فقط بگو که این‌طور نیست و این علاقه دوطرفه‌ست!

- معلومه که دوطرفه‌ست!

قطعا در این چند ماه رفت وآمدم با او علاقه  به‌وجود آمده بود، ولی متاسفانه در آن زمان خشم در مورد اتفاقات گذشته مرا عجول کرده و واقعا شتاب‌زده عمل کردم.

بعد از خداحافظی از او و زدن مسواک، دوباره به روی تختم خزیدم. با وجود خستگی خوابم نمی‌برد. واکنش‌های اطرافیانم در مورد رفتار فردا شب ذهنم را اشغال کرده، آسوده‌ام نمی‌گذاشت. باز از این دنده به آن دنده شده، کلافه پوف کشیدم. صدای پیامک گوشی در این تایم نیمه‌شب مرا با تعجب به سمتش کشانید، با خواندن پیام پوریا دلم گرم و لبخند به لبم بازگشت.

- توی زبان لری یه جمله هست که میگه:

بومه صدقت نیر مالم

یعنی تصدقت بشم نور زندگیم...

 

 

برخلاف زمستان سال گذشته، امسال برف زیبایی محوطه‌ی خانه ویلایی را فرا گرفته و زمین سفیدپوش شده بود. پیراهن حریر بلند سفید رنگی پوشیده و کلاه به همان رنگ به روی سر گذاشتم. روزبه از اینکه امسال دست از رنگ بنفش کشیده و تم تولد را با رنگ مورد علاقه‌ی او انتخاب کرده بودم، راضی و مرا به این‌کار تشویق کرد. هر سه دوست نزدیکم را نیز دعوت گرفته و به مشایعت کردنم در این شب موافقت کردند. خانه ویلایی در نور می‌درخشید و با وجود استرس و هیجانی که بر من مستولی شده بود، خود را نزد خانواده شادمان نشان می‌دادم. همگی از این تغییر رفتاری من و جدا شدن از دوران افسردگی‌ام با اشتیاق استقبال کرده و خوشحال بودند.

- اوه سیاه‌سوخته توی این لباس سفید شبیه عروسا شده، مگه نه؟!

حسن با لودگی رو به الهام و آرش مزه ریخت. به سمتشان نزدیک شدم. کت و شلوار سفیدش را با من ست کرده بود. صورت الهام را بوسیده و از آرش تشکر کردم. حسن دسته گلی را که پر از گل‌های سفید ژیپسوفیلا بود را به سمتم گرفت، با لبخند از دستش گرفته و گفتم:

- بالاخره به آرزوت رسیدی و یه شب با من ست کردی حسن!

به چشمان آرایش کرده‌ام که با سایه‌ی نقره‌ای درخشنده شده بود، خیره شد و گفت:

- دیگه گل رو هم ازم گرفتی، امشب دوماد مجلس خودمم!

الهام و آرش به شیطنتش خندیدند و من با خنده چشمکی به رویش زده و کشدار لب زدم:

- زرشک!

- دیدی آرش! گفتم امشب حداقل یه بار زرشک رو به حسن میگه!

الهام با خنده رو به آرش گفت و خنده‌ی او را گسترش داد.

- واسه همین پس پیراهن زرشکیت رو پوشیدی، نه؟!

حسن با تمسخر متلک به سمت الهام انداخته و به لباس زرشکی رنگش با چشم اشاره زد. همان حین پس‌گردنی را از جانب آرش دریافت کرد:

- به لباس تن زن من چشم دقت ندوزا!

حسن نیامده با کارهایش جمعمان را به خنده‌های از ته دل، چون گذشته کشاند. دست الهام را گرفته زیبایی‌اش را تحسین کردم:

- الهام جونم هر چی بپوشه بهش میاد، ولی توی این لباس پرفکت‌تر شده!

- کم واسه هم نوشابه باز کنین تیتیشا!

صورت شش تیغ کرده‌اش را به حالت عوق جمع کرده، ما را نگریست، چشمان تیله‌ایش زیر نور لوستر می‌درخشید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت صد و سه

- ملودی! مامان جان دوستات رو به داخل سالن دعوت کن!

صدای توبیخی مامان گلی از کنار در آشپزخانه به من اعلام کرد، زیادی آن‌ها را در کنار در ورودی سالن نگه داشته‌ام. با تعارف من هر سه نفر بعد از خوش‌وبش و عرض تبریک به مامان گلی وارد سالن شدند. کنار در اتاق عمه بهی که نیمه‌باز بود، ایستادم. روزبه از اتاق خارج شد و در را بست. استایلش را دوست داشتم، پیراهن و شلوار سفید با کراوات نقره‌ای که به صورت شل بسته بود.

- اووه چه دسته‌گل عروس قشنگی! چه به عروس امشبمون میاد!

با وجود دانستن ری‌اکشنش، نتوانستم خود را از دیدن آن محروم کنم، پس زهرم را ریختم. همان‌طور که گل را به صورتم نزدیک کردم، زیرچشمی روزبه را دید زدم:

- حسن جون برام آورده! دوست داره دوماد امشبمون باشه!

به آنی اخم کرد و دستی که به سمت گل نزدیک می‌کرد را کشید و حرصی با کراواتش ور رفت:

- لازم نکرده! همون بی‌داماد بمونیم بهتره!

با خنده به اخم‌هایش چشمک زدم:

- گفتم دوست داره، ولی انتخاب عروس چیز دیگه‌ست!

این‌بار قیافه‌اش به تعجب تغییر کرد و متفکرانه مرا نگاه کرد؛ اما قبل از اینکه در معرض هجوم کنجکاوی‌هایش قرار بگیرم، به سمت سالن پا به فرار گذاشتم. در سالن دسته‌گل را روی میز بزرگی که برای هدیه‌ها در نظر گرفته بودیم، قرار دادم که چشمانم به روی بابا جون افتاد که در بالای سالن روی مبل نشسته و در حالی‌که دسته‌ی عصایش را می‌فشرد، مرا با شعف نگاه می‌کرد. مطمئن بودم که حواسش از صحبت‌های حاج زمانی که از دوستان و اقوام دورمان بود، کاملا پرت است. نگاهی دور سالن چرخاندم، به تعداد مهمان‌ها اضافه شده و موزیک ملایمی در حال پخش بود. به آرامی خودم را به مبل بابا جون نزدیک کردم:

- احوال حاج آقا زمانی؟ مجلس رو منور کردید!

صحبت حاج آقا نصفه‌کاره ماند و با لبخند با من خوش‌وبش کرد، کمی خودم را به مبل چسبانده به سمت باباجون خم شدم:

- پیرمرد درسته که دختر مردم رو این‌جوری دید می‌زنی؟ آمارت رو به مامان جون بدم!

باچشمان شیطانم به سمت مامان جون که کنار خانم حاج آقا نشسته و با آن صورت تپلش گل می‌گفت و می‌شنید اشاره زدم. روی صورتم خیره شده لبخند زد، حتی نگاهش هم می‌خندید. سریع گونه‌ام را با دستش کشید، درست مثل کودکی‌ام که عاشق لپ‌های گوشتی‌ام بود و آن‌ها را با لذت می‌کشید و می‌‌بوسید.

- خوب می‌کنم خوشگلیاش رو دید می‌زنم، دختر خودمه!

کمی کلاهم را عقب داده، دست روی پلک‌هایم گذاشتم:

- چشات خوشگل می‌بینه پیرمرد!

همان‌طور که می‌خندید، مردمک چشمانش به سمت ابتدای سالن چرخید و باعث شد سر من هم به آن سمت برگردد. معراج در کنار پدرم ایستاده و دست در دست هم احوال‌پرسی می‌کردند. باز همان تیپ معروف کت و شلوار مشکی و پیراهن به شدت سفیدش! کمی موهایش را نسبت به قبل کوتاه کرده، مرتب بالا زده بود. سبد گلی که در دستش بود، با گل‌های مریم تزیین شده و خیلی زیبا بود. به سمتش کشیده شدم که با دیدنم چشمانش چرخشی کرده و با محبت به رویم قفل شد.

- سلام دایی خوش اومدی!

انگار با دایی گفتنم خیال آقا بهروز را راحت کرده باشم، شانه‌ام را با دست فشرده و از کنارمان دور شد. با نگاه رفتنش را پاییدم و بعد دوباره زوم صورت معراج شدم. به سمتم نزدیک شد و با دست آزادش نصفه‌کاره مرا در آغوشش کشید:

- تولدت مبارک عزیزم!

دستم روی کتفش قرار گرفت و نگاهم به راهروی ورودی نشست:

- این‌دفعه خودت رو رسوندی استاد!

دستش مقداری روی شانه‌ام جمع شد، از مرضی که می‌ریختم انگار لجش گرفت، ولی تن صدای مهربانش را تغییر نداد:

- این‌دفعه از دستش نمی‌دادم خانم آذرفر!

هر دو خندیدیم و صدای هم‌زمان خنده‌یمان به گوش هر دو نشست. در ورودی باز و پوریا با دسته‌گل پر از رزهای بنفش وارد شد، نگاهش از آن فاصله به صورت من افتاد که در آغوش معراج می‌خندیدم، همان‌جا توقف کرد. او هم با کت و شلوار و کراوات مشکی بسیار به دامادها می‌خورد. برخورد نگاهمان لرزشی در قلبم انداخت، همان لحظه به خودم گفتم، می‌توانم دوستش داشته باشم! از کنار معراج فاصله گرفته، به سمتش خود را کشاندم. هنوز هم ته‌ریش مرتبش را حفظ کرده و در این استایل برازنده شده بود. تا به او رسیدم، به رویم لبخند زد:

- منت سر تقویم گذاشتی خانم!
بهمن به خودش می‌باله که میزبان قدم‌هات بوده، تولدت مبارک لاوندر!

خندیدم و دستم را برای گرفتن گل‌های زیبایش دراز کردم که قبل از رسیدن به دسته‌گل هم‌چنان که خیره به چشمانم بود، به روی گل‌ها بوسه زد. دومین لرزش در قلبم را نیز با این حرکت پدید آورد، طوری‌که لبخندم دیگر کش نیامد. چشمانش به ابتدای سالن چرخید و احتمالا زیر نگاه معراج قرار گرفت که سریع گل را به دستم داد. تشکر کرده و چرخیدم، با دست راه را برای ورودش باز کردم که چشمان من هم نگاه معراج را شکار کرد که با دقت ما را زیر نظر گرفته بود. در کنار هم گام برداشته، خود را به معراج رساندیم. پوریا سلام داده، دست دراز شده‌ی معراج را فشرد. نگاه معراج بین دسته‌گلی که محکم گرفته بودم و چشمانم چرخشی کرد و با خوش‌آمدگویی به پوریا میخ کف سالن شد. دوستان دیگر هم به ما نزدیک شده و با معراج و پوریا خوش‌وبش کردند، البته حسن تنها به یک دست نصفه و نیمه با پوریا اکتفا کرده و بیشتر با معراج حال و احوال کرد. رو به پوریا کرده و گفتم:

- می‌خوام به بابا جونم معرفیت کنم!

تکان ریزی به سرش داد و همراه من به سمت بالای سالن گام برداشتیم. زیر چشمی نگاه درهم حسن و معراج را از نظر گذراندم، ولی خود را برای گام مهم زندگی‌ام مصمم نشان دادم. چشمان بابا جون و بابا که کنار مبل دست در جیب و متفکر ایستاده بود، به من و پوریا که دوشادوش هم به سمتشان نزدیک می‌شدیم، گره خورد. در چند قدمی‌شان توقف کردم و پوریا نیز با تک نگاهی به من ایستاد و سر به زیر شد. در دلم رخت می‌شستند، اما خود را خونسرد و عاری از هر گونه استرسی نشان دادم و با نگاهی محکم، مقتدر لب باز کردم:

- بابا جون ایشون پوریا جاوید هم‌کلاسی جدیدم هستن و قصدمون بر اینه که به زودی با هم ازدواج کنیم!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و چهار

بمب! به غیر از نوای ملایم موسیقی صدایی شنیده نمی‌شد. فکر نکنم این‌گونه تهاجمی و بدون مقدمه در همان دیدار اول، دختری مرد مورد علاقه‌اش را آن‌هم در جمعی خانوادگی به نزدیکانش معرفی کرده باشد؟! اگر هم بوده کسی از دختری به نام ملودی چنین انتظاری نداشت. خودم هم چنین جسارتی را از خود به یاد نداشتم؛ اما من دیگر ملودی گذشته نبودم و در این چند ماه به اندازه‌ی چندین سال بزرگ شده، درد کشیده و تغییر کرده بودم. دیگر وارد بیست و چهار سالگی می‌شدم و آدمی متفاوت از دوران سپری شده از زندگی قبلی‌ام! خبر آن‌چنان ناگهانی بود که چهره‌ی همه شوک‌زده و صدایی از کسی در نمی‌آمد. مامان گلی که در کنار مامان جون و چند نفری از خانم‌های فامیل در مبل کناری بابا جون نشسته بودند، از تصمیمم متعجب و چشمانش در یک لحظه پر شد. به بابا چشم دوختم که با حفظ همان استایلش گویی دلخورانه نگاهم می‌کرد. آن‌قدر از پرستیژ خانواده‌ام مطمئن بودم که حداقل در این جمع کسی مخالفت کلامی به زبان نخواهد آورد؛ اما انتظار استقبال از این موضوع را هم نداشتم.

بابا جون با کمک عصایش بلند شده، کنار بابا ایستاد و سپس دستش را به سمت پوریا دراز کرد:

- دوستای ملودی، عزیز ما هستن! ورودت رو به خونواده خو‌ش‌آمد میگم پسرم!

حتی خود پوریا هم انتظار چنین برخوردی را نداشت که هنگ کرده، بابا جون را می‌نگریست؛ اما لب من به لبخند عریضی گسترده شده، با بازو به بازویش کوبیدم تا واکنشی نشان دهد. با خوردن ضربه‌، چشم مشوشش به سمتم چرخشی کرده، به سمت باباجون چند قدم مانده را طی کرد و محکم دستانش را فشرد:

- باعث افتخارمه جناب آذرفر! ممنون!

بابا هم به طبع دستش را برای خوش‌آمدگویی فشرد. حضار شروع به زدن دست و سوت کشیدن کرده، بازار تبریکات جدید گرم شد.

- روزبه این‌جوری نگام نکن!

مرا به سمت گوشه‌ی سالن کشانده، شاکی تماشایم کرد:

- فکر نمی‌کردم این‌قدر نامرد و نالوتی باشی دختر!

چشم بر هم زده، کلاه را از سر کندم تا بهتر به چشمانش خیره شوم، کلاهم را روی میز کوچک مقابلم پرتاب کردم:

- اگه زودتر بهت می‌گفتم مزه‌ی سوپرایز رو از دست می‌دادی خب!

با حرص صورتش را نزدیک‌تر کرد و با نگاهی غضب‌آلود به چشمانم گفت:

- این آقا یهو توی این موقعیت از کجا سبز شد؟ بدون تحقیق و زرتی دوماد خونواده معرفیش کردی!

ناگهانی گوشم را پیچاند، حس پسر بچه‌های چموشی را گرفتم که بر اثر خطا گوششان توسط بزرگترها پیچانده می‌شد:

- بیشعور گوشم درد گرفت!

دوباره به آن فشار بیشتری آورده، مرا به خود کشان-کشان نزدیک‌تر کرد:

- حقته! کشتمت!

سرم را به مخالفت با کلامش تکان داده، پوف کشیدم:

- من گفتم قصدمون ازدواجه، حالا کو تا عروسی و دومادی!

دستش را کشید و صاف ایستاد:

- ملودی عجله کردی! الان وقتش نبود!

حرف معراج را با چشمان نگرانش به نگاهم دوباره تزریق کرد. از دستشان کفری شدم:

- واسه همین حرفا زودتر بهت نگفتم! از نظر من الان بهترین وقته!

انگار متوجه‌ی ناراحتی‌ام شد که کمی از موضعش عقب‌نشینی کرد:

- بهتر بود قبلش بهشون می‌گفتی و این‌جوری شوکه‌شون نمی‌کردی!

دقیقا منتظر همین جریان بودم. پوزخند تلخم را بخوبی درک کرد:

- اتفاقا خواستم مزه‌ش رو بچشن که وقتی آدم یک‌هویی از موضوعی سر در میاره، چقدر مخش تکون می‌خوره!

- دختر تو هنوز کینه داری؟!

لبم را با ادا گاز گرفته و گفتم:

- کینه‌ی چی؟ اینا خونواده‌ی منن!

نخواست به بحث ادامه دهد، وقتی شور و حال شکل گرفته در وسط سالن و شادی بچه‌ها را دید، به صورتم لبخند زد و موهایم را با دست آشفته کرد:

- پس حداقل این شراره‌های آتشینت رو بلند کن تا شب عروسی شاید خواستن مدل بدن به موهات!

دلش مثل گنجشک می‌ماند و طاقت دل‌آزاری مرا نداشت. فاصله‌ام را با او به حداقل رسانده، زیر گوشش زمزمه کردم:

- هر چی بشه یادت نره که داداشی خودمی و خیلی دوست دارم!

- لیدی یه کم هم با من جیک‌توجیک شو!

چشمانم به بالا به حرکت در آمده، در چشمان شیطانی حسن نشست که در فاصله‌ی کوتاهی با ما در پشت روزبه ایستاده بود. جمع شدن بدن روزبه در کنارم را احساس کردم، نمی‌دانم چرا با حسن حال نمی‌کرد؟! بدون اینکه به سمت حسن برگردد، سر پایین افکنده، از من فاصله گرفت و از گوشه‌ی سالن خود را به سمتی دیگر کشانید.

- این چرا از من خوشش نمیاد؟

حسن چانه در دست به فرار کردن او نگاه می‌کرد. به سمتش نزدیکتر شده، مقابلش ایستادم:

- چون مدام با متلکات غیرتیش می‌کنی؟

دستش را از بند چانه رها کرده، با حرص در جیب‌های شلوارش چپاند:

- فعلا که یکی دیگه ملودی خانومشون رو صاحاب شده، واسه من در حد کلامیه!

حسود نباشی را که به او گفتم، باعث خندیدن هم‌زمان هر دویمان شد.

- بریم وسط یه ذره هم با من برقص! کف کردم از بس این آرش و الهام جفتی رقصیدن!

- تقصیر خودته دورت برزنت کشیدی، دخترا رو راه نمیدی!

چشمکی به رویم زده، دستش را دراز کرد و راه را نمایشی برایم باز کرد. از ژستش خنده‌ام گرفت و سپس هر دو به سمت وسط سالن رفته، با دیگر جوان‌ها به رقص و پایکوبی پرداختیم. دقایقی گذشته بود که سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:

- این پسره نیومده مالک شده! ببین چه جوری با تخسی من رو میپاد! فکر کرده، فعلا تا بله رو نگفتی اول رفیق خودمی!

تا صورتش را دور کرد و چشمانش را دیدم، به رویش لبخند زدم:

- معلومه که اول رفیق توام!

با سرتقی ایستاد و چشمانش را چپ کرد:

- بذار اونم بیاد باهات برقصه، یه وقت آرزو به دل از اینجا نره!

هنوز کامل به سمتش چشم غره نرفته بودم که خود را از جانبم دور کرد و چشمانم روی پوریا که کنار معراج در گوشه‌ای از سالن به حرکات رقصمان نگاه می‌کردند، افتاد. تا به رویش لبخند زدم، سر تکان داد و به سمتم آمد. به رویش لبخند زده و او هم با نگاهی گیرا و جذاب مرا در شادمانی کردن، همراهی کرد.

زیر نگاه‌های دغدغه‌مند و نگران خانواده چشم بسته، آرزو کردم. با باز کردن چشمانم روی شمع‌های روشن کیک تولد، فوت کرده و بیست و سه سالگی‌ام را به پایان رساندم. تحولی بزرگ در سال جدید زندگی‌ام به انتظار من نشسته است!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Shahrokh✨ عنوان را به رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا تغییر داد

#پارت صدو پنج

- لاوندر به نظرت درسته توی اولین جلسه‌ی خواستگاری، انگشتر بیارم؟!

گوشی را جلوی صورتم گرفته، چشمانم از آینه‌ی دراور به روی پوریا خیره شد. به صورت درازکش روی تختش، یک دستش را زیر سرش قرار داده بود. چهره‌اش استرس و اضطرابش را فریاد می‌زد، برعکس من که انگار مسخ شده و بی‌تفاوت بودم.

- چیه نکنه پشیمون شدی؟!

با کلافگی چشم بست و باز کرد، لحنش نارضایتی از کلامم را به همراه داشت:

- چی میگی تو؟ قراره از آذرفری‌ها دختر بگیرم، این‌قدر الکی نیستا!

از آینه فاصله گرفته، روی تخت نشستم، چشمان پوریا از داخل لنز گوشی‌اش حرکاتم را دنبال می‌کرد.

- اگه موضوع، تحقیق و این چرت و پرتا باشه، مطمئن باش بابای من تا الان انجام داده و احتمالا اون‌قدی وحشتناک نبوده که به کل اجازه‌ی خواستگاری رو هم نده!

مقابل چشمانش لبم را گاز گرفته با ادا چشمک زدم:

- راستش رو بگو خلافکاری چیزی نیستی یا زن و بچه نداری؟!

با همان استرس لبخند زد که بیشتر به پوزخند شبیه شد:

- چرا یه هفت، هشت تایی توله دارم!

قاه- قاه خندیدم که به رویم با حرص نگاه کرد. دستش را از زیر سر در آورده و موهای روی پیشانی‌اش را به مشت کشید.

- خب پس حله! دختر آذرفریا نوش جونت!

ناگهان نیشم بسته شد:

- یادت نره که واقعنی من دخترشون نیستم! قبول کن که با کی در اصل ازدواج می‌کنی!

سریع از حالت جدی شدنم کوتاه آمده، تایید کنان سر تکان داد:

- من فقط می‌خوام با لاوندر ازدواج کنم، اسم و رسمش واسم مهم نیست.

خیالم راحت شد و صدایم به نرمی قبلش برگشت:

- همینه! منم خود الانت برام مهمه و تحقیقات پدرم هر چی باشه اهمیتی نداره.

خودم هم به این حرف کاملا اعتقاد نداشتم، ولی می‌خواستم خیالش را راحت کنم که همه‌جوره پشتش هستم. به دلیل اختلافات خانوادگی با کسی از اقوام رفت‌وآمد نداشتند و همین تنها بودنشان در مجلس خواستگاری برایش آزاردهنده بود، ولی معراج هم تقریبا همین شرایط را داشت و من به او اطمینان دادم که خانواده‌ی من به این موارد، ارزشی قائل نیستند و مهم شخصیت و انسانیت خودش مد نظرشان است. در پایان مکالمه‌ی تصویری‌مان استرسش به مقدار زیادی کم شده، آرامش بر چهره‌اش نشسته بود. ابروهایش را که بالا می‌داد، روی پیشانی چند خط مشخص پدیدار می‌شد. چشمانش موقع ایراد این کلام به طرز مبهمی درخشش داشت:

- می‌دونی سوای علاقه‌ت به رنگ بنفش، چرا لاوندر صدات می‌زنم؟!

روی تخت دراز کشیده و گوشی را از بالا درست مقابل چشمانم قرار دادم:

- چرا؟!

- چون گل لاوندر سوای عطر خاصش، نماد آرامش، تعلق خاطر و بخشندگیه و تو برای من فراتر از اینایی!

 

پیراهن و شلوار کتان کرم رنگ با صندل‌های سفیدم را پوشیدم. این‌بار با رنگ روشن از بختم خواهش می‌کردم، خود را سفید نشان دهد تا من از این سیاهی روزگارم رهایی پیدا کنم. از شب خواستگاری خوشم نمی‌آمد، چون بدترین تجربه را از آن داشتم و می‌خواستم این ساعات آخری هر چه زودتر گذشته و تمام شود.

از اتاقم که خارج شده و وارد سالن شدم، سر همگی خانواده که روی مبلمان نشسته بودند به جانبم چرخ خورد. بر عکس سری قبل، روزبه حضور داشت و با وجود گرمای مطبوع خانه هم‌چنان بافت سفیدش را به تن داشت، از آن دور به رویم لبخند کوچکی زد که همراه با نگرانی بود. در کنار بابا جون، معراج نشسته و پیراهن نخودی رنگش جدید بود، نگاه او دریایی از شور و دغدغه بود. قاطع می‌توانم بگویم در این سالن این طرز نگاه و توجه را کس دیگری نداشت، شاید به خاطر همان خونی که ما را از هم جدا کرد و نسبت واقعی که تنها با او داشتم. با سلام بی‌جانی که من به لب آوردم، مامان جون با شور و کلام بلندش مرا به سمت خود فرا خواند:

- بالام جان بیا پیش خودم بشین!

سر تکان داده، زیر نگاه مهربان عمه بهی و مامان گلی که در مبلی کنار هم نشسته بودند به سمت مامان جون رفته و نشستم، تا در کنارش جای گرفتم، صورتم را به دست گرفت و بوسید:

- انشالله عاقبتت هم سفید باشه دختر!

بابا جون دسته‌ی عصایش را فشرد و با دیدن نگاهم به رویم لبخند زد، لبخندش درد داشت و دل مرا تنگ کرد:

- ملودی من و جناب معراج توی تحقیقاتمون در مورد این آقای جاوید به یه موردی خوردیم...

نگذاشتم حرف بابا کامل شود و سریع به وسطش پریدم، یک درصد هم نمی‌خواستم در این لحظه مرا دودل یا پشیمان کنند:

- موضوع فقط در مورد تفاوتمون از نظر مال و دارایی نباشه که...

بابا هم عمل مرا انجام داده، سخنم را نصفه‌کاره گذاشت:

- نه‌خیر! مادرشون انگار سابقه‌ی زندان دارن!

سپس چشمان مصممش را به نگاه شاکی‌ام دوخت و منتظر جواب بود. بقیه‌ی حضار هم ساکت اظهارنظری نمی‌کردند، حتی معراج با ابروانی درهم که نشان تفکرات عمیقش را می‌داد، مرا زیر نظر داشت.

- می‌دونم! به خاطر مشکلات مالی و ورشکسستگی که پدرش داشته و انگار با امضای مادرش چک و سفته دست مردم داده بودن!

پوریا کاملا سربسته این موضوع را برایم تعریف کرد، انگار می‌دانست که ممکنست در تحقیقات به این مورد برسند.

متوجه شدم که از این جواب من کل افراد متقاعد نشدند، ولی به همان سکوتشان ادامه دادند. از اینکه من این‌گونه در برابر هر حرفی گارد گرفته و طرف پوریا را می‌گرفتم، ناراضی بودند؛ ولی نمی‌خواستند در حال حاضر با کله‌شقی چون من سر و کله بزنند. با بلند شدن صدای زنگ، آرامش ظاهری‌ام پر کشیده، دلشوره‌ی کل عالم به جانم نشست و چشمانم پر از اشک شد. روزبه برای باز کردن در به سمت آیفون رفت و مامان جون که متوجه‌ی تغییر حالاتم شده بود با افسوس و تاسف دستان سردم را به دست گرفت و فشرد، با بغض به رویش لبخند تلخی زدم.

برای استقبال کنار در ورودی نرفته و همان‌طور کنار مامان جون جلوی مبلمان ایستادم. معراج، بابا و مامان گلی خود را به نزدیکی در ورودی رسانده، منتظر مهمانان شدند. با ورود خانم چادری با سیمایی آرام و مهربان، آرامش به تنم برگشت. قبلا عکس مادر پوریا را داخل گوشی‌اش دیده بودم، ولی این متانت ظاهری‌اش را الان با تمام وجود احساس کردم. وقتی در احوال‌پرسی نوبت به من رسید و مرا در آغوشش کشید، با استشمام عطر وجودش دلم را محبتی عمیق پر کرد، از آن‌دسته افرادی بود که در برخورد اول انرژی مثبتش روح آدم را فرا گرفته و آرامش به اطرافیانیش تزریق می‌کرد. بر عکس قامت بالای پوریا، او قدی متوسط و اندام لاغری داشت، تنها حالت و رنگ چشمانشان شبیه هم بود و یک پریدگی رنگ مخفی در صورتش نشان از یک بیماری مزمن یا مشکلی در سلامتی‌اش داشت. پوریا با همان تیپ جشن تولدم وارد شد با سبد گلی پر از لاوندرهای بنفش!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت صد و شش
بعد از احوال‌پرسی با تک-  تک افراد حاضر در سالن به سمت من آمد و سلام داد. چشمانم روی سبد گل خاصش و چهره ی جذابش قفل شد. گمان نکنم جز من عروسی در شب خواستگاری‌اش چنین سبد گلی را از داماد هدیه گرفته باشد. سبد را با لبخند محوی کنار لبش به سمتم نزدیک کرد، به آرامی لب به سخن گفت و تلاشش بر این بود که تنها گوش‌های خودم شاهد و ناظرش باشند:
- البته که به زیبایی لاوندر اصلی نمی‌رسه ولی گلی شایسته‌تر از این برای شما پیدا نکردم.
چشمانم از هیجان و شور پر شد و لبانم را برای مخفی نمودن بغضم به هم فشردم. این سبد گل خاص را بسیار دوست می‌داشتم. از دستانش گرفته و همان لحظه عطر گل‌های تازه مشامم را پر کرد.
- جوون‌های این دوره و زمونه کاراشون آدم رو شگفت‌زده می‌کنه، هر چی به پوریا گفتم کی شب خواستگاری این گل رو می‌بره؟! گفت برای ملودی جان تنها باید این گل رو برد!
پروین خانم، مادر پوریا با گونه‌هایی سرخ که نشان از خجالت و شرمندگی‌اش داشت، این کلام را به زبان آورد. با تعارف مامان جون همگی روی مبل‌های پذیرایی جای گرفتند. پوریا و مادرش روی مبل دونفره درست روبه‌روی من نشسته و با شعف مرا می‌نگریستند. سبد را روی میز کنار مبل قرار داده، با صدایی گرفته از هیجان آرام لب زدم:
- مرسی، خیلی دوستش دارم!
تا کنار مامان جون آرام گرفتم، او با چهره‌ی تپل بشاشش تایید کرد:
- چه عطری هم داره، تازه پر خاصیته! ملودی می‌تونه بعد خشک شدنش به عنوان گیاه درمانی مصرف کنه، مخصوصا برای اضطراب خیلی خوبه و گیاه آرامش‌بخشیه!
پروین خانم چادرش را روی سر مرتب کرده با همان حس خجالت اولیه‌اش رو به مامان جون گفت:
- خلاصه امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید! متاسفانه پنج سالی هست که پدر پوریا فوت شدن و من هم به خاطر مشکلات خونوادگی با اقوام پدریش قطع رابطه کردیم. از طرف من هم فقط یه برادر و خواهر دارم که اون هم دو سال پیش سر ارث و میراث به مشکل خوردیم و ما امشب تنهایی خدمت رسیدیم.
چقدر درک حس شرمندگی‌اش از این بابت و فشار و ناراحتی که هنگام گفتن این موارد در وجودش می‌نشست، برای من‌هم دردآور بود. احساس می‌کردم غرورش زیر بار این سخنان خورد می‌شود. تک سرفه‌ای غمگین زده، در جایش جابه‌جا شد. پوریا سر پایین انداخته با انگشت دستش دسته‌ی مبل را می‌خراشید. غم بی‌کسی که مادرش بازگو می‌کرد، او را نیز تحت فشار قرار داده بود.
- ولی پیش خدا سربلندم که پسر خوبی تربیت کردم که توی این سالا پشت مادرش رو خالی نکرد که هیچ، توی رفع مشکلات کمک حالشم بود. پس قطعا میتونه واسه خوشبختی گل دختر شما هم هر کاری که ممکنه انجام بده!
مامان جون سر تکان داده با لحن مهربانش تایید کرد:
- معلومه که از مادر شایسته‌ای چون شما فرزند خوبی هم به بار میاد. انشالله اگه که قسمت هم باشن، در کنار هم خوشبختی رو بچشن.
دستان مرا که روی شکم گره زده بودم به نرمی و با نگاه پرعطوفتش فشرد و ادامه داد:
- ملودی ما هم لیاقت زندگی خوب و پر از خوشبختی رو داره!
دلم گرم شد از محبت انسان‌های این خانه و با چشمی که به دور سالن چرخاندم، انرژی پرشور و نگرانی همراه با عشق را از تک- تکشان دریافت کردم. بابا صدایش را صاف کرده و رو به پوریا کرد:
- تا از مادر پذیرایی میشه یه گپ مردونه داشته باشیم؟!
تعجب همراه با دلشوره به جانم نشست، اصولا مرسوم بود که عروس و داماد در چنین شبی در خلوت با هم سخنان پایانی داشته باشند و انگار در مورد من همیشه همه چیز متفاوت بود. بابا از جا بلند شده، رو به مامان گلی کرد:
- گلی جان زحمتش رو با کمک ملودی بکشین!
چشمان معراج هم با همان بهت روی بابا گره خورده بود، ولی باباجون با خاطری آرام لبخند زد و سرش را به تایید تکان داد. روزبه عوضی هم با دستانش قصد پوشاندن لب‌ها را داشت، ولی من پوزخند شیطانی‌اش را دیدم. پوریا بدون اضطراب در ظاهر با آرامش از جا بلند شد و بابا را همراهی کرد. وقتی برای کمک به مامان گلی از سالن دور شدم، رفتنشان به سمت اتاق کار بابا را مشاهده کردم.
- مامان گلی از قبل برنامه‌ریزی شده بود؟!
مامان گلی که با دقت در حال ریختن چای در استکان‌های کریستالش بود، زیر چشمی مرا پایید. کنار کانتر ایستاده با دلهره لبانم را زیر هجوم دندان‌های تیزم قرار داده بودم.
- نه مامان جان! بابا چیزی به من نگفته بود ولی نگران نباش، حرفای مردونه‌ست حتما!
در دل خدا کنه‌ای گفته و با سینی که مامان گلی در دستانم جای داد، وارد پذیرایی شدم. بابا جون با رویتم لبخندزنان لب به سخن گشود:
- به به! این چای خوردن داره شیرین ببم!
معراج هم با محبت تماشایم می‌کرد و وقتی نوبت به برداشتن او رسید، زیر لب و آرام گفت:
- حیف که دوماد نیست چایی رو روش خالی کنی!

شیطنت می‌کرد، آن‌هم زمانی‌که انتظارش را نداشتم، تا استکان را برداشت و نگاهش به رویم را هم‌چنان حفظ کرد، جواب شیطنتش را چون خودش به آرامی دادم:

- می‌خوای فعلا روی شما بریزم استاد!

به رویم با لبخند ریز چشم غره زد، خوب می‌دانست بچه پررو هستم و حتی در این شرایط هم زبان درازم از کار نمی‌افتد.

صحبت بابا با پوریا در نهایت تعجب، بیست دقیقه طول کشید، ولی وقتی هر دو از اتاق خارج و وارد پذیرایی شدند، چهره‌ی هر دو از رضایت و خوب بودن مذاکرات خبر داد. بابا بدون حرف اضافه‌ای بعد از نشستنش روی مبل گفت:

- با اجازه‌ی آقا جان من نامزدی آقا پوریا رو با ملودی قبول می‌کنم و مراسم عروسی رو تا پایان امتحانات به تعویق می‌ندازیم.

پروین خانم اولین نفری بود که با هیجان همراه با چشمان اشکی‌اش شروع به دست زدن کرد و با بغض مبارک باشه را به زبان آورد. صدای دست چون اکسیر عطر همه‌گیر شده، تشویق و تبریک بقیه نیز پشت هم تکرار شد. وقتی انگشتر ساده‌ی نشان نامزدی در دست راستم فرو رفت، باورش برایم سخت بود که بدین راحتی پیوند بین من و پوریا شروع طوفانی‌اش را استارت زده باشد، ولی گاهی آن‌قدر ساده اتفاق می‌افتد که به ما بفهماند زندگی بازی‌های شگفت‌انگیزی با خود دارد و همواره باید منتظر معجزه بود.

صحبت‌های بابا و پوریا لحظه‌ای ذهن کنجکاو مرا رها نکرد، تا حدی که شب خوابم نبرد و مرا به گرفتن تماس با او مجاب کرد، ولی زیربار نرفت و تنها از اتمام حجت پدرانه و قول‌های مردانه‌ی بین خودشان پرده‌گشایی کرد. هر چه بود بابا با دل من راه آمد تا مسیر زندگی‌ام را بدون تنش تغییر دهم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و هفت
روزها به سرعت می‌گذشتند، آن سال عید نوروز شلوغی داشتم؛ ولی الان که به آن روزها فکر می‌کنم مورد خاصی که در خاطرم ماندگار باشد،چیزی به ذهنم نمی‌رسد. انگار دنیای من دور تند افتاده بود که با عجله سپری شود و من به این باور برسم که به زودی به خانه‌ی بخت خواهم رفت. رابطه‌ام با پوریا منطقی پیش می‌رفت، یعنی نه تنها مشکلی بینمان دیده نمی‌شد، بلکه از آن هیجانات اوایل رابطه که پرشور و خاص هم باشد، خبری نبود. او به قول خودش با زیاد کردن تایم کارهایش، شرایط را برای مراسم عروسی‌مان فراهم می‌کرد و هر چه به او تذکر می‌دادم که من به دنبال تجملات و ریخت‌وپاش‌های مراسم ازدواج نیستم، نپذیرفته و تک دختر خانواده‌ی آذرفر بودن را به من گوشزد می‌کرد.
پانزدهم خرداد روز تولدش بود. می‌شد گفت که این اخلاق دو شخصیتی بودن خرداد ماهی‌ها را داشت و بعضی اوقات بسیار شاداب و سرحال و گاهی بسیار تودار و مرموز نشان می‌داد. می‌دانستم آنقدر درگیر کارهایش است که اصلا چنین روزی را به خاطر ندارد، پس دو کلاس آخر دانشگاه را پیچاندم، بماند که زیر بار متلک حسن قرار گرفتم که بالاخره من هم به این مرحله‌ی از زیر کلاس در رفتن رسیدم! از دانشگاه به سمت خانه‌ی مادرش در حومه‌ی شهر رانندگی کردم. این ساعت هنوز به خانه مراجعت نکرده بود و دوست داشتم بعد چند ماه یک دورهمی دونفره داشته و به گونه‌ای او را سوپرایز کنم. روز قبل برایش یک ساعت مچی مارک خریداری و کادوپیچ کرده بودم و به همراه تک شاخه‌ی گل رز از روی صندلی کناری‌ام برداشته، از ماشین خارج شدم. یک خانه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی با حیاطی کوچک که باغچه‌ای نیز در گوشه‌ی حیاط قرار داشت و پروین خانم با حوصله درونش انواع سبزی و گل کاشته و پرورش می‌داد. بیشتر از همه از گل سانازی که در آن کاشته و همیشه گل‌هایش شاداب و رنگین بود، لذت می‌بردم، گلی که چهار فصل بود و با هر نوع آب و هوایی سازگاری داشت، دقیقا همین شخصیت را از پروین خانم برداشت می‌کردم. زن فوق العاده مهربانی بود که با وجود سختی‌ها، مشکلات بسیار در زندگی‌اش و بیماری که گریبانگیرش شده بود، همیشه خشنود و با چهره‌ای خوش‌رو با آدم برخورد می‌کرد. با وجود قدیمی بودن خانه، من انرژی و محیط باصفایش را دوست داشتم. در طبقه‌ی پایین، پروین خانم زندگی می‌کرد و پوریا طبقه‌ی بالا را برای خود در نظر گرفته بود. پروین خانم نیز از حضور من کلی استقبال کرد و با محبت تمام نشدنی‌اش مرا به سمت مبلمان پذیرایی هدایت کرد:
- چه عجب از این ورا دخترم؟!
روی مبل جا گرفته، همراه با کیفم، گل و هدیه را در کنارم قرار دادم:
- من همیشه شما رو یاد می‌کنم مامان!
لبخند زد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه‌ی کنار سالن می‌رفت، گفت:
- از بس عزیزی دختر! برات شربت بیارم دل و جگرت خنک بشه!
از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم، چون گرمای این فصل نسبت به سال‌های قبل کمی بیشتر خودنمایی کرده و حضور در بیرون از خانه اذیت‌کننده شده بود. بعد از نوشیدن شربت خوشمزه‌ی آلبالو که دست‌ساز خودش بود، رو به او که در مبل مقابلم نشسته بود، کردم:
- اگه شما هم موافقید، پوریا رو یه شوک بدیم از این‌همه کار و تلاش و گرفتاری یه کم دربیاد.
چشمانش را غصه پر کرد و لحنش به شدت غمگین شد:
- طفلک پسرم توی این سالا بار زندگی و مشکلات من و بی‌فکری‌های پدرش رو به دوش کشید، خیلی ساله از خودش گذشته و دیگه روز تولد خودشم به یاد نداره، من هم که چند ماهی که پیشش نبودم کلا از این شور و حالا جدا شده!
دلم برای غمش گرفت، پوریا به من گفته بود که مادرش از قضیه‌ی آگاهی من از زندانی بودنش خبر ندارد و بهتر تست که من هم چیزی به رویش نیاورم. متاسفانه دچار بیماری قلبی پیشرفته بود و همان مسئله‌ی محبوس بودنش به بیماری نیز دامن زده بود. ناگهان از فکر و خیال در آمده، با ذوق گفت:
- اما امسال با حضور معجزه‌آسای تو، یه جشن خودمونی براش می‌گیریم که عوض تموم این سالایی که جشن تولد نداشته رو در بیاره!
با همان حال توام با هیجان بلند شد و ایستاد:
- گفتی داری میای منم براش کیک تولد پختم!
من نیز از جا برخاسته با لبخند گفتم:
- خیلی هم عالی! من میرم بالا تا لباسم رو عوض کنم.
- برو مادر، منم چند تا بادکنک و وسیله‌ی تزیینی گرفتم تا بیای اینجا رو یه کم فرم جشن بدم!
از پله‌های داخل راهرو که با فرشی قرمز رنگ پوشیده شده بود، به واحد بالایی رفتم. طبقه‌ی بالا، کوچک‌تر از پایین به حالت سوئیت بود و یک اتاق، پذیرایی و سرویس بهداشتی داشت. وارد اتاقش شدم و همان لحظه چشمم به عکس قاب شده‌ی خودم در روز خواستگاری که بالای تختش زده بود، افتاد. اتاقش مثل همیشه مرتب بود و پرده‌ی حریر در بالکن که باز مانده بود، با نسیمی اندک تکان می‌خورد. وسایلم را روی تختش گذاشته و مشغول پوشیدن پیراهن یاسی رنگم شدم. بعد از اتمام کار جلوی آینه‌ی دراور موهایم را شانه زده و همان‌طور باز، رها کردم. به چهره‌ام لبخند زدم، اینکه به پیشنهاد روزبه دیگر دست به کوتاهی موها نزده و کمی بلندتر شده، باعث متفاوت شدن صورتم شده بود. از داخل آینه‌ی دراور چشمم به در نصفه باز مانده‌ی پاتختی افتاد که چند برگه نیز از لایش به بیرون آویزان شده بود. تجسس در وسایل شخصی مردم را دوست نداشتم؛ ولی آن لحظه نیرویی مرا به سمت پاتختی کوچک کنار تخت کشاند. کنارش روی فرش نشسته و کامل باز کردم. درونش پر از برگه‌های کاغذ، انواع کپی، شناسنامه‌ و زیر آن یک آلبوم کوچک بود. روی آلبوم عکس دو قوی سفید که در آغوش هم فرو رفته بودند، لبخند به لبانم آورد. آلبوم را برداشته و بازش کردم. عکس‌های صفحات اول از دوران مختلف سنی پوریا و چند عکس هم در زمان کودکی‌اش در کنار پدر و مادرش گرفته شده بود. صفحات بعدی در همان زمان کودکی کنار چند دختر و پسر هم‌سن و سال خودش در خانه‌ای قدیمی‌تر از این مکان انداخته شده بود. با ورق زدن برگه‌های آلبوم، چشمم به عکس دختری جوان حدود پانزده ساله افتاد که روی تابی در حیاط نشسته و لبخند می‌زد. صورتی سفید چهره با چشمان و ابروانی مشکی، موهای مواج بلند و لب‌های صورتی کوچکی داشت، به شدت زیبا و دلنشین می‌زد؛ اما صفحه‌ی بعدی حس حسادت مرا انگولک کرد، وقتی آن دختر کنار پوریای جوان ایستاده و با شعف می‌خندید. چهره‌ی پوریا نیز از شادمانی برق می‌زد، ولی در صفحه‌ی بعد چشمانم روی عکس خشک شد. همان دختر در چند سال بعد با چهره‌ای جا افتاده در حداقل فاصله کنار پوریا که انگار در یک جنگل سرسبز گرفته شده بود. از صورت هر دو عشق به یکدیگر فوران می‌کرد و کاملا واضح بود که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. پوریا در این عکس ته‌ریش مخصوصش را داشت و نگاهش که از شدت عشق می‌درخشید و من هیچ‌گاه در این مدت این نگاه را از او دریافت نکردم. یعنی مانند من یک عشق نافرجام را تجربه کرده است؟! چرا خودش زودتر این مورد را برایم شرح نداد و مثل من صادقانه از گذشته پرده برنداشت؟! کلی حس بد و افکار ناجور در عین واحد به ذهنم هجوم آوردند و طعم دهانم را تلخ کردند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و هشت

هنوز همان‌طور خشک شده چمباتمه زده بودم که در اتاق به ناگاه باز شد و اندام پوریا کنار درگاهش نمودار شد. صورتش حالتی از هیجان و شعف داشت که انگار از دیدن من در این ساعت روز و بدون اطلاع قبلی شگفت‌زده شده، ولی با دیدن حالت چشمان و آلبوم درون دستم مات زده به روی دستم خشک ماند. یک لحظه به علت کنجکاوی که انجام داده بودم، احساس پشیمانی به من دست داد، در هر صورت کارم درست نبود؛ ولی به همان چند ثانیه رسید و بعد دلخوری و طلبکاری جایش را پر کرد. نفسش را با ناراحتی خالی کرده، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. حرص و حسادت در چشمانم به غلیان در آمده، پوست داخل دهانم را به زیر دندان کشیدم. به آرامی به سمت تختش آمده، رویش نشست و آرنج‌هایش را روی زانوانش گذاشت و با نگاه به من کمر خم کرده، دستانش را روی گونه‌هایش قرار داد.

- می‌خواستم بهت بگم، ولی دونستن گذشته‌ی من برات مورد جالبی نداره!

صدایش پر درد بود، از اینکه احتمالا چون من دوران تلخی را گذرانده، لحظه‌ای دلم برایش سوخت:

- ولی بهتر بود قبل اینکه خودم ببینم، بهم می‌گفتی!

- یادمه گفتی گذشته‌م واست مهم نیست!

کامل‌تر به سمتش چرخیدم تا به جای نیمرخ جذابش، کل صورتش را زیر هجوم چشمانم قرار دهم. آلبوم بسته شده، زیر دستم فشرده می‌شد:

- من و تو الان نامزدیم و دیگه نباید چیز مخفی بینمون باشه، همون‌طور که با وجود سخت بودن از همه چیزم برات گفتم، انتظار داشتم تو هم توی این مدت خودت بهم بگی!

از جا بلند شد و کنار من روی فرش نشست. تیشرت سورمه‌ای رنگش بر اثر شدت عرق، راه سفید انداخته بود. کلا گرمایی بوده و بدنش زود به عرق می‌نشست. با دیدن رد نگاهم به ضرب از تنش بیرون کشید و کنارش پرت کرد. کلافگی در کل وجودش موج می‌زد. چشمانم بدون اجازه روی بالا تنه‌‌اش نشست، اندام عضله‌ایش مرا به تحسین وادار کرد، ولی جاهای تیره شده‌ی گرد مانندی روی قفسه‌ی سینه‌اش خودنمایی کرد و باعث شد به سمتش خم شده و ابروهایم از تعجب و بی‌خبری درهم شد:

- اینا جای چیه؟!

با انگشت به آن قسمت از بدنش اشاره کردم و سپس چشمانم از تنش به سمت صورت و نگاهش بالا آمد. چشمان متلاطمش کاملا مرا زیرورو کرد و تنها واکنشم کشیدن لب پایینم به داخل دهان بود.

- اون دختری که توی عکسا دیدی، اسمش مبیناست! البته الان زنده نیست ولی اگه بود، شاید گذر من به تو نمی‌رسید. از بچگی با هم بزرگ شدیم و فقط یک سال ازش بزرگ‌تر بودم. دختر خالم بود ولی از همون بچگی احساس می‌کردم جون منه! واقعا به خاطرش جون می‌دادم. اونم من رو دوست داشت و وقتی بزرگ‌تر شدیم و فهمیدیم حس عشق بین دختر و پسر چیه، شدیم عاشق و معشوق هم و توی کل فامیل مادریم تعلق خاطرمون دهن به دهن شد و همه ازش سر در آوردند. توی دبیرستان به خاطر اینکه من ریاضی خوندم، اونم وارد این رشته شد. یه جور می‌خواست ازم عقب نیفته و توی همه چی همراهیم کنه، حتی مثل من مهندسی صنایع رو واسه تحصیل توی دانشگاه انتخاب کرد.

آه تلخی که کشید و کمرش را به کمد چسباند، چشمان مرا هم پر کرد. منی که کاملا حسش را درک می‌کردم، حتی شاید برای او فراتر و عمیق‌تر بود. چشمانش به روی سقف خانه نشست، شاید برای کنترل کردن آن‌ها از نباریدن در مقابل دادگاه چشمان من!

- اون روز رو خوب یادمه، خودم براش دفترچه‌ی دانشگاه رو پر کردم، خونه‌ی خالم بودیم، چقدر اذیتش کردم، گفتم درس بخونی که چی؟! آخرش باید کهنه‌ی بچه بشوری دیگه! با حرص من رو می‌زد و می‌گفت به همین خیال باش، خانم مهندس میشم برای بچه‌م پرستار می‌گیرم، تازه‌شم الان دیگه بچه رو مای‌بیبی می‌کنن!

انگار موفق نشد و قطره اشکی از چشمانش سقوط کرده، درون ته‌ریشش گم شد. بغض چمبره بر گلویم زده و اشک‌های من نیز فرود آمدند.

- دیوونه بودیم! دو تا دیوونه که با همدیگه خوش بودیم. نمی‌دونم اولین بار کی واسم خاص شد، ولی اون روزی که توی حیاط خونه‌ی پدر بزرگم داشت موهاش رو شونه می‌کرد، یه چیزی توی من خالی شد. انگار جونم رفت، وقتی زیر آفتاب موهای نور خورده‌ش رو دیدم، کلی دلم براش رفت و توی دلم گفتم مبینا واسه منه! هنوز چهارده سالش نشده بود و منم یه پسر نوجوون پونزده ساله بودم، ولی عشق رو با تموم جونم حس‌کردم. می‌رفتم دنبالش در مدرسه و می‌بردمش توی پارک‌های اطراف خونشون، با هم قدم می‌زدیم، حرفامون تمومی نداشت انگار! چقدر با یه هندزفری مشترک آهنگای شادمهر رو گوش می‌دادیم و کیف می‌کردیم، هر دومون طرفدار شادمهر بودیم و با آهنگای اون بیشتر عاشق هم شدیم. حتی تعداد بچه و اسماشون هم انتخاب کردیم، من که همش می‌گفتم، اولین بچه‌مون باید دختر باشه و اسمش رو بذاریم ملینا!

چشمان سرخش را به سمت دیدگان من پایین آورد. سرش اندکی از کمد فاصله گرفت:

- اسم دختر شادمهره، می‌دونستی؟!

با بغض خندیدم و سر تکان دادم.

- همه چی به ظاهر خوب بود تا اینکه پنج سال پیش توی تصادف پدر من و پدر مادریم هر دو از دنیا رفتند. راستش پدر من راننده بود و اشتباه اون باعث این حادثه و مرگ هر دوتاشون شد. واسه خاطر مشکلات مالی پدرم با پدربزرگ به زادگاهمون توی شهر درود لرستان می‌رفتند تا با فروختن زمینی که مال پدر بزرگم بود، کمی از بدهی‌های پدرم پرداخت بشه. پدر بزرگ بنده خدام با دیدن مشکلات زندگیمون قصد داشت، قبل از فوتش ارث بچه‌هاش رو بده تا کمی از مشکلاتشون حل بشه. از خانواده‌ی پدری که آبی واسمون گرم نشد و چون پدرم زودتر از پدرش از دنیا رفت، همون یه ذره ارثی که بهش تعلق می‌گرفت، نیست و نابود شد. دایی و خاله‌م پدر من رو مسبب مرگ پدرشون دونستن و این شروع اختلافات بینمون شد. از همه بیشتر دود این اختلافات رفت توی چشم من و مبینا! خالم با مامانم بعد چهلم دعوای بدی کردن و داییم هم طرف خالم رو گرفت و مامان من شد تک و تنها! با دست‌نوشته‌ای که داییم از قبل از پدر بزرگم داشت، بیشتر این ارث و میراث رو هم مال خودش کرد و دست ما یه ته‌مونده ازش موند که فقط یه مقداری از بدهی‌های بابام رفع و رجوع شد. خاله و شوهر خاله هم که دیدن ما آس و پاس و توی زندگی خودمون وا موندیم، کم- کم شروع کردن به راه دادن خواستگارای موقعیت بهتر برای مبینا! می‌دونستم مبینا فقط من رو می‌خواد، ولی توی اون شرایط نمی‌تونست کاری کنه، حتی یک‌بار که یواشکی هم رو دیدیم، گفت بیا با هم فرار کنیم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و نه

در جایش جابه‌جا شده و  هیستریک خندید که بیشتر اشک مرا در آورد:

- کاش گوش می‌دادم به حرفش، ولی من خر گفتم نه دیوونه صبر کن! چند وقت دیگه آبا از آسیاب میفته، منم تلاشم رو بیشتر میکنم و میام خواستگاریت. همین‌که به هیچکی بله ندی، مجبور میشن با ازدواج ما موافقت کنن. طفلی قبول کرد، ولی خبر نداشتیم قراره چه بلایی سرمون بیاد. مبینا یه پسر عمو داشت به اسم کمال که اون هم از بچگی خاطرخواهش بود، ولی چون می‌دونست اون من رو میخواد، پا جلو نمی‌ذاشت تا اینکه از اختلاف بین دو خانواده سر در آوردن، شد خواستگار پر و پا قرصش. شوهر خالم به مبینا فشار میاورد که به خواستگاری کمال جواب مثبت بده، ولی اون هم‌چنان مخالفت می‌کرد.

نفسش را با غم خالی و پاهای بلندش را روی فرش دراز کرد، دوباره چشمان ماتش میخ دیوار روبه‌رویش شد:

- عروسی یکی از اقوام دورمون بود که همگی دعوت بودیم. سه سال پیش تقریبا انتهای ترم دانشگام بود و موقع امتحاناتم. مامان و خاله هم‌چنان از هم کدورت داشتن و محل هم نمی‌دادن. مبینا عروسی نیومده بود، نمی‌دونم شاید شوهر خالم به خاطر حضور ما مانعش شده بود، ولی خودش توی تماسی که باهاش داشتم، گفت واسه امتحانش درس می‌خونه. کمال و داداشاش هم بودن و من تموم سعیم رو کردم که باهاشون برخوردی نداشته باشم که گزک بدم دستشون. مهمونی توی باغ بود و مراسم لرها هم که خیلی باصفا و طولانیه! چیز درستی یادم نمیاد، فقط یکی از پسر عموهای کمال که از قبل بیشتر باهاش رفاقت داشتم، یه شربت آلبالو داد دستم، خودش هم داشت می‌خورد ازش، نمی‌دونم چقدر از شربت رو خوردم که بعد چند دقیقه سرم شروع کرد به گیج خوردن و دیگه چیزی نفهمیدم، تا وقتی که توی بیمارستان چشم باز کردم و بهم گفتن که سه ماهه توی کما بودم!

شوک شده، آلبوم از دستم افتاد. به سمتش خودم را روی فرش کشیده و از بازویش گرفتم، چشمان گریانم به روی نگاه سرخ دردمندش قفل شد:

- خدای من! می‌خواستن بکشنت، ازشون شکایت کردی؟!

تلخندی زد و گوشه‌ی لبش به حالت پوزخند جمع شد، دوباره زیر پلکش شروع به پریدن کرد:

- بعد به‌هوش اومدنم دیگه آدم سابق نبودم، تا سه ماه بعدش حافظه‌م رو از دست داده بودم، نمی‌دونستم کیم و چیکارم؟ مامان بیچاره‌م خیلی سختی کشید تا من رو دوباره سرپا کنه، تازه بعد سه ماه هم که کم- کم حافظه‌م برگشت، چیزی رو بهم نشون دادن که دعا می‌کردم کاش بر نمی‌گشت.

با چشمانی نگران دل- دل کردم:

- مبینا رو شوهر داده بودن؟!

پق خنده‌ی زهردارش وجودم را سوزاند. الان متوجه می‌شوم که می‌گویند خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است یعنی چه؟! همین خنده‌های پردرد پوریا را می‌گویند:

- شوهر خالم از نبودن من استفاده کرد، جواب مثبت به کمال داد و به مبینا فشار آورد که من دیگه به‌هوش بیا نیستم و باید با کمال ازدواج کنه!

نفسم را با درد خالی کرده، دست روی صورت خیسم کشیدم:

- چقدر براش سخت بوده طفلک!

- خیلی سخت بود که نتونست تحملش کنه و شب قبل از مراسم عقدش توی خواب قلبش وایمیسته و تموم!

چشمانم چهار تا شد و صدایم برای خودم هم ناآشنا!

- چی؟! به همین راحتی فوت کرد؟

لبش را با حرص دست کشید و قطره‌ اشک دیگر را نریخته، از چشمش زدود:

- مبینا هم مثل مادرم مشکل قلبی داشت، اصلا توی ارثشون هست و فشار زیادی که بهش اومده، باعث ایست قلبیش شده. درست یک‌ماه و نیم بعد به کما رفتن من از دنیا رفت و من بدبخت زنده موندم تا بشینم سر قبر سردش و از اون فقط برام یه قبر بی‌صدا موند.

عصبی شدم و بازویش را تکان دادم:

- چرا ازشون شکایت نکردی؟ چرا به خاطر حالی که واست ساختن نکشوندیشون دادگاه؟!

- من تا آدم سابق شدم، یک‌سال از این ماجراها گذشته و داغ همه هم سرد شده بود. تازه نه مدرکی داشتم و نه شاهدی و توی گزارش بیمارستان علت بی‌هوشی من رو خوردن قرص‌های آرامبخش قوی و خودکشی اعلام کرده بودن، البته یه بار پسرعموی کمال رو دیدم و ازش پرسیدم که حقیقت چی بوده؟ قسم خورد از اینکه توی اون شربت چی بوده، بی‌اطلاع بوده و همچین نامردی رو در حق رفیقش نمی‌کنه. بماند که بعد این ماجراها من و مادرم به کل خانواده‌ی خالم رو گذاشتیم کنار، حتی بعد به‌هوش اومدن من خالم اومد ملاقاتم و خیلی اظهار پشیمونی کرد؛ ولی دیگه چه فایده من رو علیل کردن و یه عمر حسرت عشق رو گذاشتن توی جگرم!

- یعنی به همین راحتی بی‌خیالشون شدی؟!

پوریا صاف نشست و پاهایش را جمع کرد، روبه‌روی من با لحنی مصمم جواب داد:

- با ادامه دادن این موضوع فقط خودم و مادرم رو بیشتر اذیت می‌کردم، انتقام گرفتنی که ته نداشت و چیزی برام به دست نمیومد، در ضمن درد خودشون و داغ دخترشون واسشون بس بود. من هم طول کشید تا تونستم سر پا بشم. هنوز هم آثار اون سه ماه کما همرامه. من خواب ندارم شبا به زور قرص، خوابم می‌بره، همین پلکم که می‌پره و تیک عصبی که پیدا کردم.این آثاری که رو بدنمه، جای وسایل پزشکی که به بدنم وصل بود تا وضع حیاتیم با دستگاه ثابت بمونه و به خاطر حساسیتی که به موادش داشتم به این روز افتاده. ملودی من همیشه از درون در حال سوزش هستم، بارها خودت گفتی چقدر دستات داغه! من حتی توی زمستون هم احساس سرما نمی‌کنم از بس که حرارت توی بدنم به جوش میاد. من از عشق دردی رو کشیدم و عذابی رو هنوز هم تحمل میکنم که واسه خیلی‌ها طاقت‌فرساست، ولی چند ماه پیش به خودم اومدم و گفتم به خاطر دل دردمند مادرم باید از نو خودم رو بسازم. وقتی تو رو توی دانشگاه دیدم، مهربونی چهره‌ات به دلم نشست، گفتم می‌تونم با این دختر زخمام رو بپوشونم و دوباره زندگی کنم. الان هم که گذشته‌‌م رو دونستی، ازت می‌خوام باورم کنی و کمکم کنی بتونم دوباره طعم عشق و زندگی رو بچشم.

چشمان ملتمسش هنوز همان غرور را نیز همراه خود داشت؛ ولی مرا کاملا تحت تاثیر قرار داد. با بغض به نشانه‌ی تایید سر تکان دادم و بعد در کنار حالت چشمان دردمندش ردی از امیدواری را دیدم که باعث شد لبخندی کوچک گوشه‌ی لبش بنشیند. قرار بود من او را سوپرایز کنم ولی با ماجرایی که برایم تعریف کرد، خود بیشتر سوپرایز شدم. آن‌شب برایش تولد گرفتیم و از او خواستم با فوت کردن شمع تولد، گذشته‌ی غمگینش را به همان گذشته بسپارد و  مرا برای شروع زندگی جدید و پایان خاطرات بد همراهی کند. پوریا حتی از من هم به مراتب بیشتر از هجران و غم عشق رنج کشیده بود و گمان می‌کردم، قلب زخم خورده‌یمان می‌تواند برای درمان یکدیگر ما را در کنار هم ثابت‌قدم نگه‌دارد.

- حال که قلب زخم خورده‌ی من و تو این‌چنین ما را بهم گره زده، آرزو دارم گره‌اش تا قیامت باز نشود، به جهنم که زخمش هرگز بهبود نیابد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و ده

- تو رو خدا می‌بینید دنیا برعکس شده، یکی هم باید به سیاه سوخته تقلب برسونه!

با الهام و آرش از در سالن ورودی دانشگاه خارج شده و گرمای اوایل تیر ماه به صورتمان سیلی زد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و تقریبا دو ساعت تمام در جلسه‌ی آزمون نشسته بودیم، آن‌قدر کوییز تغذیه سخت گرفته شده بود که مجبور شدیم تا پایان تایم آزمون در جلسه حضور داشته تا شاید با کمک امدادهای الهی از پس پاس کردنش بر بیاییم. خدا را شکر که همگی در یک کلاس برای امتحان جمع بودیم و من با هم‌فکری با الهام توانستم از افتادن نجات پیدا کنم و حسن که شانس این‌بارش از ما کلی با فاصله نشسته بود، فقط از دور شاهد این هم‌فکری بوده و چیز مناسبی عایدش نشد. او که زودتر از ما از در خارج شد، با چهره‌ای شاکی کنار در مقابل فضای سبز محوطه ایستاده با حرص مرا زیر نظر گرفت.

- اولا ادبت بیشتر بود، موقع خروج یه تعارف به خانما می‌زدی حسن!

از متلک من کفری شده، بدون جواب به این حرفم کنایه‌ی دیگری زد:

- معلومه دیگه کل حواسش گرم نامزد بازیشه، دیگه وقت درس خوندن نداره که!

با کلافگی چشم چرخاندم، الهام زیر- زیرکی می‌خندید ولی آرش با تفکر لب‌هایش را به چنگ گرفته، می‌فشرد و به طرز دقیقی روی حسن زوم کرده بود.

- اوف! خدایی خیلی سخت بود ولی فکر کنم از سر گذروندیم!

الهام با همان خنده‌ی روی لبش این حرف را زد و آرش با همان ژست مذکور کمی سرش را تکان داد. من با همان لحن مسخره‌آمیز رو به حسن کردم:

- حسن غمت نباشه، استاد مولوی هوات رو داره!

استاد مولوی واحد تغذیه را این ترم با ما گذراند و مثل خود حسن، شخصیت طنازی داشت و در کلاس‌هایش با وجود حسن بسیار خوش می‌گذشت؛ فقط این آزمون آخری تمام آن خوشی‌ها را یک‌جا از دماغمان در آورد! هنوز هم با نگاهی شاکی بدون ردی از شوخی به من چپ- چپ نگاه می‌کرد که الهام با نگاه به پشت سر من با ملایمت لب زد:

- ملودی، پوریا اومده دنبالت؟!

سر آرش هم به همان سمت چرخید ولی من به عکس‌العمل حسن چشم دوختم که بی‌تفاوت از شنیدن این خبر هم‌چنان روی من قفل بود. صدای سلام بلند بالای پوریا از پشت سرم شنیده شد و به سمتش کامل، بدن چرخاندم و باعث قطع اتصال نگاه حسن شدم:

- سلام، خبر نداده بودی؟!

تیشرت سفید ساده‌اش دقیقا مانند یکی از تیشرت‌های روزبه بود و با یادآوری‌اش لبخندم پهن‌تر شد.

- خواستم غافلگیرت کنم دیگه!

به رویم با لبی کج شده، چشمک زد. با پسرها دست داد ولی با آرش بیشتر حال و احوال کرد.

- خوبه نگفتی مچت رو بگیرم!

سر هر چهار نفرمان با بهت به سمت حسن چرخید، با قلدری دستش را در شلوار جینش کرده، ما را می‌نگریست.

- ملودی چیزی واسه مچ‌گیری نداره، شما که باید توی این سالای رفاقت، بیشتر از من واقف باشی بهش!

لحن پوریا کاملا خصمانه شد، هنوز به چرت‌وپرت‌ها و شوخی‌های حسن عادت نکرده و شاید دلش نمی‌خواست آن‌ها را شوخی در نظر بگیرد. صدای بلند بر منکرش لعنت آرش انگار باعث از بین رفتن لحظه‌ای این خفقان شد. دیگر ماندن بیشتر را جایز ندانستم و با خداحافظی با بچه‌ها همراه با پوریا به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم.

- زیادی دیگه داره پرروبازی در میاره، دفعه‌ی بعدی این‌قدر خونسرد جوابش رو نمیدم!

پلک بسته، پوف کشیدم و همان‌طور قدم‌زنان بدون نگاه به رویش جواب دادم:

- واقعا منظوری نداره، تو به دل نگیر!

به ضرب ایستاد، مرا هم به توقف کامل وا داشت و به سمت خود کامل گرداند:

- چون واسه تو مهمه، کاریش ندارم و گرنه خوشم نمیاد دائم مثل کنه چسبیده بهت!

این حد از حساسیت را از او انتظار نداشتم. معراج همان زمان دوستی‌مان هم کاملا ارتباط من و حسن را پذیرفته بود، شاید چون شاگردش بود و به اخلاقیاتش آگاهی داشت و باید به پوریا حق می‌دادم. نگاه خاصش رویم قفل شده بود که با چشم گرداندن به محوطه از زیر بار شماتت چشمانش در حال فرار بودم:

- ما فقط توی دانشگاهه که کنار همیم که اونم بعد اتمام دانشگاه به حداقل میرسه، ولی دوست داشتم رابطه‌ی بهتری باهاش داشتی!

- از ارتباط با الهام و آرش بیرون این‌جا هم  مشکلی نمی‌بینم، ولی با ایشون که خودش مسئله داره...

نگذاشتم با بی‌عدالتی در برابر حسن به سخنانش ادامه دهد، آن را قطع کرده و به چشمانش خیره شدم:

- نگفتی سوپرایزت چی هست؟!

انگار جواب داد که گرفتگی صورتش باز شده، لبخند به لبانش باز گشت و با هدایت من  به سمت ماشین گفت:

- سوپرایز رو که نباید گفت، باید با چشم خودت ببینیش!

داخل یک شهرک باصفا شده و بعد طی مسافتی که چشمان من به محوطه‌ی گل‌کاری شده و پر درخت آن‌جا با شعف چرخ می‌خورد، نزدیک به یک مجتمع بزرگ، ماشین را متوقف کرد. بعد از پارک کامل ماشین، در را باز کرده و خارج شدم و به نمای گرانیتی ساختمان که زیر نور آفتاب تابستانی داغ می‌درخشید، خیره ماندم. به سمتم نزدیک شد و مرا با خود به داخل مجتمع کشاند. وارد یک لابی بزرگ و بسیار تمیز شدیم که کف سرامیکی آن از تمیزی و نو بودن برق می‌زد. از کنار جایگاه نگهبانی که گذشتیم، پوریا برای مرد جوان پشت استیشن سر تکان داد و او هم با خوش‌رویی سلام کرد. تا به سمت آسانسور مرا نزدیک کرد، ایستادم و او را به طبع برای توقف کردن وا داشتم:

- این‌جا کجاست پوریا؟!

دکمه‌ی آسانسور را فشار داده با باز شدن دربش مرا داخلش کشاند و طبقه‌ی هشت را فشار داد:

- همش مال شماست خانم!

در فاصله‌ی کوتاه با من ایستاده و با نگاه‌ خاصش کل صورتم را نوازش داد. با باز شدن در آسانسور چشم از چشمان حیرانم گرفته و با هم از آن خارج شدیم. مجتمعی پانزده طبقه بود و در هر طبقه هم چهار واحد وجود داشت. کنار در بزرگ قهوه‌ای رنگی که ضد سرقت بود و پلاک رویش واحد سی را نشان می‌داد، توقف کرده و در آن را با کلید باز کرد. من هنوز باور نداشتم که پوریا بتواند همچین خانه‌ای را برایمان فراهم کند، با دیدن صورت متعجب من با خالی کردن نفسش پلکی زده، آستین لباسم را کشید و مرا وارد ساختمان کرد. با بستن در، بدنم به سمت ورودی آپارتمان چرخید و یک سالن دلباز بسیار بزرگ با پنجره‌هایی قدی که نور زیادی را به داخل هدایت می‌کرد، جلوی چشمانم آشکار شد. خانه‌ای نوساز و با نمایی از کاغذدیواری‌های طرح‌دار که برای یک عروس و داماد بسیار برازنده به نظر می‌رسید. بعد از چرخی که دور سالن زدم، به سمتش چرخیدم، دستش را روی اپن آشپزخانه گذاشته با شعف مرا نگاه می‌کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و یازده
- اجاره‌ش کردی دیگه، نه؟!
یک ابرویش را به حال اخم درهم کرده، لبش را به حالت پوزخند کج کرد:
- قراره سند شش دانگش به نام خانم آذرفر بخوره! اجاره چه حرفیه؟!
با دودلی فاصله‌ام را با او به حداقل رسانده، از بازوی آویزانش گرفتم:
- پولش زیاد میشه، چرا این‌کار رو کردی توی این وضعیت؟!
با آرامش پلک زده، دستش به سمت سرم دراز شد. مقنعه را از سرم در آورد و روی اپن گذاشت و لحنش را به شوخی تغییر داد:
- از این خونه بهتر لیاقت توئه، عمارت پادشاهی باید!
چشمانم درون چشمانش که خیره‌ی موهایم بود، به جستجو پرداخت. با دیدن چشمان سوالی‌ام لبخند زد:
- پدرت هم کمک کرد، ولی بعدا که وضعم خوب شد از خجالتش در میام.
اصلا تعجب نکردم، حتی فکر می‌کردم کل هزینه‌ی آپارتمان را به عنوان جهیزیه پرداخت کند:
- خب حتما به عنوان هدیه این‌کار رو کرده، اگه بهش برگردونی ناراحت میشه!
بدون عکس‌العملی برای این سخنم، سوال دیگری پرسید:
- کی برای سند زدن وقت داری؟!
از این فاصله‌ی اندک ضربان تند قلبش را احساس می‌کردم، قلب خود من هم بالای هزار می‌زد:
- پنجاه- پنجاه رو قبول می‌کنم! تموم زندگیمون باید این‌جوری پیش بره، مساوی و در موازات هم!
لبخندش عمیق‌تر شده، چشمان مشتاقش مجدد روی موهای رها شده از چنگال کش درون دستانش، نشست.


- آخ پام درد گرفت!
روی سکوی سالن نشسته و مچ پایم را به زحمت از زیر دامن توردار در آورده، مشت‌مال دادم. پوریا در آن شلوغی و سروصدا و تاریکی و روشنی سالن به دلیل رقص نور، متوجه‌ی نبودم در کنارش شده، خود را به من نزدیک کرد. جوانان با چه شور و حالی آن وسط به شادی و پایکوبی پرداخته، از این دنیا جدا بودند. به سمتم کمرش را خم و در گوشم صدایش را بلند کرد:
- گفتم پاشنه‌های این کفش خیلی بلنده، اذیت میشی!
به چشمانش خصمانه نگاه کرده با گرفتن کراواتش از برخاستن دوباره ممانعت به عمل آوردم:
- تقصیر توئه که یک متر و نود قد داری، من بدبخت کوتوله مجبور شدم با این بیصاحابا جبران کوتاهیم رو کنم!
با کمکش از روی سکو بلند شدم. خدایی با پوشیدن این کفش‌های بیست سانتی، تفاوت قدی را به حداقل رسانده و باید تا پایان مراسم عروسی تحمل می‌کردم. روی صورتم لب زد:
- عوضش خوشگلی تو رو هیچکی نداره!
 خوب بود که آرایش صورتم را پسندیده و در کل مراسم این را بارها ابراز کرد، اصلا اینکه همسرت با دیدن چهره‌ات هیجان‌زده شود، برای یک خانم از نان شب هم واجب‌تر است. با پایان گرفتن آهنگ شاد، چراغ‌های سالن نیز روشن شده و دختر و پسرهای وسط سالن با زدن دست و سوت سر جایشان برگشتند. دیجی از آهنگ مخصوص عروس و داماد پرده‌برداری کرده و آه من بدبخت را در آورد که باید در حضور این‌همه چشم در وسط سالن با پاهایی دردناک داماد را همراهی کنم. کاش می‌شد به گونه‌ای از شر این کفش‌ها خلاص می‌شدم. با شروع آهنگ، پوریا مرا به وسط سالن کشاند و با ریزش گلوله برف‌های تزیینی و دود سفید هیجان بالا گرفت. گلوله‌های برفی در این فصل تابستان تناقض جالبی با آب و هوای بیرون داشت ولی هوای مطبوع سالن و تشویق حضار مرا برای ادامه‌ انگیزه‌ای تازه داد، مخصوصا که داماد با نگاه خاصش که متلاطم از انواع احساسات بود که چند تایی هم از نظر من هم‌چنان ناشناخته بود، مرا به دور خودش می‌چرخاند. با پایان این ملودی، آهنگ بعدی برای کل زوج‌های سالن نواخته شد و من آرش و الهام را نیز در کنار هم با فاصله از خودمان دیدم؛ ولی همانند تمامی ساعات جشن، حضور حسن محو و کم بود. چشمانم که به دور سالن چرخید، به روی معراج افتاد که کنار ستون بزرگ سالن تکیه داده، با ذوق مرا می‌نگریست. استپ کردم و پوریا نیز همراه با من ایستاد.
- برم پیش داییم؟!
در گوشش این را گفتم و او هم با لبخند سرش را تکان داد. از گوشه‌ی دامنم گرفته، به سمت معراج رفتم و درست مقابلش ایستادم. نگاه تحسین‌گرش با انرژی بیشتر روی صورتم چرخید. به سمتش نزدیک‌تر شده، در گوشش پچ زدم:
- استاد افتخار نمیدی، من رو همراهی کنی؟!
تا صورتم را کمی فاصله دادم، چشم غره‌اش را زد که امشب هم بی‌نصیب نمانم؛ ولی من با بغض خندیدم و با دیدن حال دگرگونم به سمتم فاصله را به صفر رسانید. در همان گوشه‌ی سالن به آرامی مرا تکان داد. با چشمانی پر شده، خیره به چشمان غمگینش شدم و با جویدن پوست داخل دهانم خود را برای فرونپاشی کنترل کردم. سرش به سمت گوشم پایین آمد:

- بغض نکن جون دلم!

کاش امر نمی‌کرد، چون بدتر شد و من با هق سرم را مخفی کردم. با آهی تلخ دستش را روی موهای شنیون شده‌ام گذاشت؛ آن‌قدر بلند شده بود که آرایشگر توانست آن را با مدل به بالا ببندد. همین آرایش متفاوت موهایم چشمان روزبه را نیز برق انداخت و بارها در طول مراسم این مورد را ابراز کرد.

صدایش مثل یک ملودی آرام در گوش‌هایم پخش شد، مثل لالایی مادرانه دلنشین بود و می‌توانست به راحتی تن خسته‌ی مرا به خوابی بی‌دغدغه بکشاند:

- می‌دونی که چقدر دوست دارم ملودی! پس خوشبخت شو! جای منم خوشبخت شو!

دیگر کنترل اشک‌ها از دستم خارج شد، سر بلند کردم:

- این‌جوری نگو معراج!

ایستاد و رد اشک روی گونه‌ام را با انگشتانش پاک کرد، با چشمانی مقتدر صدای محکمش را به گوشم رساند:

- آخرین باری باشه که گریه کردی! اگه بعد از این گریه کردی، فقط از سر ذوق باشه، خب؟!

چه می‌توانستم بگویم، جز اینکه با تایید حرفش خیالش را از بابتمان راحت کنم.

- مژگان فهمید امشب عروسیته، خیلی گریه کرد، ازم خواهش کرد بهت بگم چقدر بابت ازدواجت خوش‌حاله، خیلی دوست داشت می‌تونست تصویری باهات صحبت کنه!

لجم گرفت، ابروهایم را درهم کشیدم:

- اون واسم هیچ جایگاهی نداره، اصلا دلم نمی‌خواد صداش رو هم بشنوم!

لحنم به شدت توهین‌آمیز بود ولی دست خودم نبود، گمان نکنم هیچ‌گاه قلبم با خواهر او صاف شود. ناراحت شد ولی کوتاه آمد و با بستن آرام چشمانش به من هم آرامش داد. با کلامی به شدت دلنشین در گوشم زمزمه کرد:

- ولی همیشه قلب داییت می‌مونی ملودی!

خوب است که او را داشتم و او هم از ماندن درکنارم حرف می‌زد. معراج وزنه‌ی سنگین زندگی من بود که اگر نباشد، پشت من خالی می‌ماند. او را برای یک عمر زندگی‌ام می‌خواستم تا هر جا کم آورده به بن‌بست خوردم، با پرواز به سویش از غصه‌هایم بکاهم. واقعا هم درد و هم درمان من بود!

زیر نگاه‌های خیس خانواده‌ام با بوسیدن دستان پر محبت بابا جون، برای شروع یک زندگی تازه به خانه‌ی بخت رفتم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...