رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان به احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

رمان: به احتمال صفر امکان

نوشته‌ی: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه:

ملودی دختر یکی‌ یک‌دانه‌ی خانواده‌ی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگی‌اش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاه محل تحصیلش، دست‌خوش هیجانات عاشقی و حوادثی می‌گردد که رازهایی از گذشته برایش برملا می‌شود، رازهایی که پیامدش به عشقی به احتمال صفر امکان می‌رسد...

مقدمه:

تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغ‌‌های سبز بابل، کاخ‌های تخت جمشید، ناله‌های ویولن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم.
قرن‌ها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ.
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 38
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@FAR_AX

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت اول

صدای پاشنه‌های سه‌ سانتی کفشم در مسیر راهرو در گوش و سرم بدجور می‌پیچید، صدای تق- تق با ضربان بالای قلبم درهم آمیخته، کلافه‌ترم می‌کرد. سرم اندازه‌ی چند گونی مصالح ساختمانی سنگینی داشت؛ ولی باید ادامه می‌دادم و در این زمان و مکان سرنگون نمی‌شدم. جمعیت حضار در نظرم مانند تصاویر مبهم و درهم آمیخته از کنارم عبور کرده و قدرت تشخیص هیچ چهره‌ای را نداشتم. عرقی که هر چند ثانیه از خط پشتی کمرم به پایین سرازیر می‌شد، تلنگر کوچکی به مغز به کما رفته‌ام می‌زد که هنوز زنده‌ای و باید این سیستم حیاتی را اداره کنی. دست راستم که از پشت کشیده شد به طور غیر ارادی، دست چپم دور ورقه‌ی درخواست طلاق سفت‌تر شد. مغز معیوبم آن لحظه گمان برد که فرد مذکور قصد دزدیدنش را دارد:

- کجا سرت رو انداختی پایین بدو- بدو میری؟! من هنوز حرفم باهات تموم نشده.

صدایش در سرم مثل نوارهای قدیمی که در داخل ضبط‌ صوت گیر کرده و از جا در می‌آمد با کش و قوس اکو می‌شد. مادربزرگ هنوز هم ضبط‌ صوت قدیمی‌ را دارد با همان نوار کاست‌های کوچک بامزه‌اش.

بی‌دلیل و بی‌جا از به یاد آوردن آن، لبخند بی‌نمکی روی لبهایم کشیده شد که باعث تعجب و در نهایت عصبی شدن بیشترش شد:

-‌ من.. تو... رو.. طلاق بده، نیستم. این رو خوب تو گوشات فرو کن!

هم‌زمان رقص انگشت اشاره‌اش جلوی چشمانم با صدای ممتد ولی مقتدرش همراه شد. چشمانم تصویر واضحی از صورتش را نشانم نمی‌داد، شاید هم در حال حاضر دوست نداشتم چهره‌ی پوکر فیس پر‌ مدعا ولی جذاب لعنتی‌اش را ببینم. چشمانم را به زیر افکنده آب نداشته‌ی گلویم را قورت دادم، هزاران تیغ فرو رونده گلویم را خراشید، خودم هم صدای گرفته و بی‌روحم را نشناختم:

- منم طلاقم رو می‌گیرم، مطمئن باش دیگه من و تو زیر یه سقف دیده نمی‌شیم.

مجدد مچ دست آزادم را با خشونت گرفت، رخ به رخم شده نگاه‌های سوزانش را در چشمانم خالی کرد. کم جگرم را نسوزانده بود که حال به جان چشم دلم افتاده بود. نفس پر حرصش را به روی صورتم خالی کرد:

- بس کن، لجبازی کافیه! انتقام عالم و آدم رو فقط از من نگیر. من بسوزم، تو رو هم می‌سوزونم، خوب من رو می‌شناسی!

صورت گر گرفته‌ام را عقب کشیده در حال تقلا برای آزادی مچم با بغض گفتم:

- کم هم من رو نسوزوندی با کارات، ولم کن! زندگی با توئه نامرد از جهنمم برام بدتره.

قدرت فشار دستش کم و کمتر شد و حس غرور و خشم از صورتش رفته، ناامیدی جایگزین شد. با رها شدن دستم رویم را برگرداندم و با قدم‌هایی محکم‌تر و با سرعت از راهروی دادگاه خارج شدم. در محوطه‌ی بیرون از ساختمان ایستاده، نفس عمیق کشیدم، نباید جلوی چشمان او خود را ضعیف و نزار نشان می‌دادم. بر سر بغض آوار شده بر گلویم کوبیده، پسش زدم و گونه‌ام را دستی کشیدم تا آثاری از اشک بر رویش باقی نماند. چشمانم دوباره به زیر افکنده شد و به روی کفش‌هایم فوکوس کرد، یادم باشد دفعه‌ی دیگر کفش‌های اسپرت بدون پاشنه‌ام را بپوشم، مهم‌ترین دستاورد من از جلسه‌ی امروز دادگاه خانواده.

با بستن در ماشین شاسی بلندش نفس حرصی‌ام نیز خالی شد:

- بدم میاد ازشاسی بلند، یاد کوه‌نوردی میوفتم.

با برگشتن به سمت چهره‌اش چشمان بی‌نهایت مشکی خاصش به نگاهم قفل شد. یک زمانی تمام دنیا و رویایم این چشمان مصمم فوق‌العاده بود؛ هنوز هم هست ولی به نوعی دیگر.

- دادگاه چی‌شد غر- غرو خانم؟!

مثلا تلاش می‌کرد با طنز کلامش جو سنگین بینمان را سامان بخشد. زهی خیال باطل، دیگر هیچ‌ چیز قابل ترمیم و بازسازی نبود! لب‌هایم ازغم به سمت چانه‌ام کشش پیدا کرد.

 

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دوم

- خانم ادله‌ی شما برای طلاق در نزد دادگاه مکفی نیست. مسائلی که شما اعلام کردید، نمی‌تونه برای دادگاه مجوز صدور طلاق رو ایجاد کنه.

تمامی حرصم به روی برگه‌ی فشرده در دستم خالی می‌شد. اگر زبان داشت، صد در صد مرا به باد فحش و ناسزا می‌گرفت:

- اینکه دیگه بهش اعتماد ندارم، از چشمم افتاده، از همه بدتر دوسش ندارم، واستون کافی نیست؟ معلومه، همیشه حق به نفع مردهاست. تا یه زن رو با کتک کبود و سیاه نکنه یا چه بدونم معتاد واوباش نباشه از نظر شما نباید ازش طلاق گرفت.

نیم‌خیز شدنش از روی خشم یا شاید هم ناراحتی، از روی صندلی به سمتم را از گوشه‌ی چشمانم دیدم؛ ولی محکم‌تر ادامه دادم:

- ولی شیشه‌ی اعتماد بین من و ایشون شکسته شده و من اونقدری تو تصمیم و نظرم مطمئنم که بدون وکیل اومدم جلو و ازتون می‌خوام راضی به جداییش کنید، در عوض از همه‌ی حق و حقوقم می‌گذرم. ایشون رو به خیر و ما رو به سلامت.

 

- چرا همون موقع خر شدنم ازش، حق طلاق نگرفتم؟! واقعا راست میگن عاشق کوره!

متفکر دست به چانه برده و آن را فشار داد. به سمت در ماشین تکیه داده، سرم را به سمتش کمی خم کردم. این بار دستم به دستگیره‌ی بیچاره فشار آورد:

- استاد به نظرت بهش برگردم، سم بریزم توی غذاش؟! این‌جور راحت‌تر از دستش خلاص میشم.

سرش به شدت به سمتم چرخید و نگاه متعجبش چشمانم را کاوید. ناگهان پق خنده‌اش فضای ماشین را پر کرد. لبان کش آمده‌ام را باز کردم:

- از شخصیت و پرستیژ استاد فرهیخته‌ای چون شما به دوره که به روی شاگرد بی‌جنبه‌تون این‌طوری خنده می‌کنید.

سریع خنده‌اش را جمع کرد و همراه با چشم غره‌های معروفش صاف نشست. یک دستش به روی فرمان و دست دیگرش روی سوییچ ماشین قرار گرفت:

- بچه پررو! بریم یه کم دور- دور کنیم بلکه طعم تلخ این شکست رو بشوره ببره.

 

- هم‌چین رفتی تو فاز درس، هر کی ببینتت می‌فهمه چقد خوره‌ی درس و دانشگاهی!

سرم نامحسوس به عقب چرخید. مسخره تا جای ممکن صندلی‌اش را به سمتم خم کرده بود. در دل نجوا کردم:

-شیطونه میگه یه زیر پا بزنم، خودش با صندلیش ول بشند وسط کلاس.

اما رو به او حرف دیگری به زبان آوردم:

- فاز تو چیه خر شرک؟! بتمرگ سرجات.

باز لبخند ژکوند برای من زد. تیله‌ی چشمان وحشی قهوه‌ایش، برق شیطنت به خود گرفته بود:

- از عشق تو یه جا بند نمی‌شم دختر، چی کار کنم خب؟!

- مجبوری بیای پشت سر من بشینی، هی کرم بریزی؟!

فریاد استاد معدنچی رنگ از رخ من که برد:

- چه خبرته آقای وحیدی؟! اصرار ندارم از کلاس من خوشت نمیاد، فضا رو تحمل کنی.

صدای مضحکش از پشت گوشم بلند شد:

- نفرمایید استاد! دارم فیض می‌برم.

زمزمه‌وار با حرص سخنان را جویدم:

- حسن ببر صدات رو! میشه خفه شی؟!

عوضی باز به سمتم خم شده بود، نفسش روی مقنعه‌ام جا خوش کرد:

- باشه عشقم! حرص نخور، شیرت خشک میشه!

با وجود این آدم نفهم امروز هیچ چیز از شیمی تجزیه یاد نخواهم گرفت، به قول معروف: (همه رو برق می‌گیره، ما رو لباس زیر ادیسون)!

 

- مسخره‌ی مزخرف، مگه من باهات شوخی دارم! یکبار دیگه پشت سرم زر- زر کنی، ننه‌ت رو می‌کشونم حراست!

وسط محوطه‌ی بزرگ دانشگاه کلاسور به دست، بالا و پایین می‌پرید و با لودگی سر به سرم می‌گذاشت. بچه‌های کلاس به دورمان حلقه درست کرده و به تبادل احساسات عمیق ما به هم با سرخوشی می‌خندیدند و نظر می‌دادند. از آقای توانایی که از همکلاسی‌های سن و سال‌دار کلاسمان بود، بعید می‌آمد که این‌جور فضل کلام کند:

- خب خانم آذرفر! یه بله به این دیوونه بدین، شاید عاقل بشه هم شما رو راحت بذاره درستون رو بخونید، هم شاید خودش این ترم دیگه مشروط نشه.

چشمان مشتاق حسن با لبخند کج و کوله‌اش به صورتم چک می‌زد.

- واه- واه... آدم قحطه، از بی‌شوهری بمیرم زن این الدنگ نمی‌شم.

خنده‌ی شدت گرفته‌ی بچه‌ها قیافه‌ی مضحکش را مایوس کرد:

- این چه می‌فهمه عشق چیه؟! فقط بلده سرش رو کنه تو کتاب و جزوه‌هاش.

- حالا سر جلسه تقلب می‌خوای دیگه، منم میام سرت رو می‌کوبونم تو برگه‌ی سفیدت!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سوم

- اینجا چه خبره؟! وحیدی باز معرکه گرفتی؟!
صدای گوش‌خراش و نچسب معماریان عضو حراست دانشگاه، هم صورت من را درهم کرد و هم حلقه‌ی شکل گرفته‌ی کلاس به دورمان را از هم گسیخت. چقدر از این نگاه هیز منفعلش بدم می‌آمد. فکر می‌کرد با گذاشتن ریش و بستن یقه‌ی لباسش تا بیخ گردن، از هر گناهی مبراست و می‌شود پسر پیغمبر! البته به غیر او چند نفری هم جزو کادر حراست بودند که بسیار باشخصیت رفتار می‌کردند؛ ولی نوع رفتار او بخصوص با من زننده به نظرم می‌رسید. تا چشمش به رویم افتاد، دست الهام را گرفتم و از جمع دور شدیم:
- مار از پونه بدش میاد، لب خونه‌ش سبز میشه، مرتیکه‌ی چندش!
چشمان مهربان الهام هنوز هم همراه لب‌هایش می‌خندید:
- چیه می‌خندی؟! استند‌آپ کمدیمون تموم شد، آبجی جون.
ایستاد و مرا هم به توقف محکوم کرد. دست‌هایم را به دست گرفته با لبخند ابراز نظر کرد:
- آدم با دوستایی مثل شما پیر نمیشه، چقد خداییش تو و وحیدی بهم میاین.
چشمانم را برایش چپ کرده، کجی را هم به سمت لبانم دعوت کردم:
- گمشو بابا! واسه خندوندن شما بیکارها من باید بدبخت بشم با این خره جفت شم؟!
با وجود متانت زیادش نتوانست این‌‌بار به لبخند اکتفا کند، صدای خنده‌ی زیبایش بلندتر شد و چه زیباست صدای خنده‌ی دختری که سالها خندیدن او میان مردان را ممنوع کرده‌اند. کاش می‌توانستم کل دختران دنیا را این‌چنین شادمان ببینم و هیچ دختری را به علت صدای بلند خنده محکوم و سرزنش نکنند.
اما حسن وحیدی یکی از هم‌کلاسی‌های بامزه‌ی دانشگاهم بود که با وجود مسخره‌ بازی‌هایش پسر سالم و درستی بود و من هیچ‌گاه از سمتش انرژی منفی و بد دریافت نکردم. با وجود نظر باقی دوستان در کلاس، من و او تنها دو دوست ساده و هم‌کلاسی بودیم که با وجود درس‌خوان بودن من و نبودن او، در اکثر پروژه‌های درسی و آزمایشگاهی در یک گروه قرار می‌گرفتیم. واقعا درس‌های سنگین دانشگاه در کنار شوخی‌های حسن برایم قابل تحمل می‌شد.
 

- ملودی بگو عشقه من، بگو عشقه من آره

ملودی بگو عشقه من، دنیام تو رو کم داره

با فشردن حرصی چشمانم به عقب چرخیده و با باز کردنشان چهره‌ی مسخره‌ی حسن با آن نیش باز دهانش رویت شد. آرش مشایخی هم طبق معمول مشایعت کنار رفیق معیوبش را از دست نداده و با فاصله با همان محجوبیت همیشگی‌اش ایستاده به روی ما لبخند باوقاری می‌زد. واقعا با وجود اختلاف فجیع رفتاری بین این دو نفر، متعجب بودم چگونه در این دو سال دانشگاه، هیچ‌گاه از کنار هم به اندازه‌ی یک اینچ فاصله نگرفته بودند؟! رفیق جانی و دلی به این دو بشر ناشناخته می‌گفتند.

- انکر‌الاصوات بهت نمیاد از این آهنگ‌ها بخونی، نهایتش باید این رو بخونی: حسن یک ، حسن دو، حسن دنده به دنده، حسن بشقاب پرنده، حسن نوکر بنده، حسن چرا نمی‌خنده؟!

صدای شلیک خنده‌ی الهام و آرش که به فضا پرتاب شد، چهره‌ی جدی مرا از هم باز کرد و با آنها در قهقهه زدن همراه شدم. جالب‌تر از ما چهره‌ی درب و داغان شده‌ی حسن بود که به نظرم برای کنترل نخندیدن، دندان‌هایش را روی هم می‌سابید:

- لیاقت نداری آهنگ عاشقونه واست بخونم ملودی! باید واسه تو این رو خوند: سیاه نرمه نرمه، سیاه توبه توبه توبه.

خنده‌ام جمع و چشمان درشت مشکی‌ام از پررویی او گرد شد:

- گمشو بابا! عمه‌ت سیاهه! بدبخت من سبزه‌ی بانمکم، حسودیت میاد شیربرنج؟!

آن دو عنصر محجوب غیرعامل هم‌چنان به خنده و هر‌ازگاهی نگاه عشقولانه نسبت به هم ادامه می‌دادند که صدای اعتراضی لوس حسن باز بلند شد:

- به عمه‌ی من توهین نکن ملودی! عمه‌ی من خط قرمزمه!

بازوهایم را بغل زده به سمتش چشمک ریزی زدم:

- آره، ارواح عمه‌ی نداشتت!

حسن هم‌چنان‌که با دست جمعمان را به جلو هدایت می‌کرد، گفت:

- زود باشید بریم سلف! الان گشنه‌ها سهم ناهار ما رو هم می‌خورن. امروز چمن‌های دانشگاه رو زدند، غذا قرمه سبزی داریم.

همین‌طوری هم قرمه سبزی دوست نداشتم، با توصیفش دلم به هم خورد:

- بمیری حسن! اه، من نمی‌دونم با این‌همه دختر و پسر باشخصیت و باکلاس، چرا دو ساله دارم تو رو توی این دانشگاه کنارم تحمل می‌کنم؟!

با پررویی حاضر جوابی کرد:

- از بس که عاشقمی، می‌میری برام!

- چه غلطا! فقط به خاطر الهام و آرشه که با وجود نحست کنار میام. این دو تا عاشق و معشوق نبودند، خیلی زودتر از اینا شوتت کرده بودم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهارم

هر دو زوج باوقارمان با نگاهی زیرزیرکی به هم سرشان را پایین انداختند. این دو تا هم دیگر بیش از حد، محجوب بودند که هنوز بعد دو سال عشق و عاشقی حرکتی نزده و در حال کشف اخلاقیات هم بودند. من اگر بودم تا حالا ده بار با طرفم ازدواج کرده بودم. نه! شکر خوردم، عروسی یعنی چه؟! شوهر آدم را محدود می‌کند و من می‌خواهم همین طوری استقلال و آزادی‌ام را حفظ کنم، عشق و عاشقی را هم برای نسل‌های بعدی واگذار می‌کنم.

همین‌طور که در تخیلات خودم غرق شده و به خاطرش لبخند ملیح می‌زدم، قبل رسیدن به سالن سلف سرویس، گوشی‌ام زنگ خورد. با توقف من سه دوست گرامی هم ایستادند. با بیرون آوردن گوشی از کیفم، اسم مامان گلی به رویم چشمک زد:

- جانم مامان؟!

- ملودی کلاسات تموم شد، دخترم؟!

- نه هنوز، اومدم ناهار. ساعت دو یه کلاس دیگه دارم. چی شده؟!

صدای نگران مادر که سعی می‌کرد از پشت گوشی مخفی‌اش کند، دلهره به جانم انداخت.

- نترس مامان، چیزی نیست. بابا جونت یه کم فشارش دوباره رفته بالا، البته عمه بهیت به دکتر صانعی زنگ زده اومده خونه ویلایی، ویزیتش کرده. من دارم میرم سر بزنم بهش، تو هم کلاست تموم شد بیا اونجا.

دست‌پاچه شدم. بابا جون، جان من حساب می‌شد؛ عشق، زندگی، هیجان و انگیزه. پیرمرد دوست داشتنی من که به خاطرش جان می‌دادم:

- کلاسم مهم نیست مامان، تو برو منم خودم رو زود می‌رسونم.

تماس را که قطع کردم با سه جفت چشم نگران روبرو شدم. بچه ها از عشق زیادم به بابا جون مطلع بودند و فکر کنم، پریدگی رنگ صورتم آنها را هم دلواپس کرده بود. حسن بود که زودتر از بقیه به حرف آمد:

- می‌خوای بیام برسونمت.

خودم را جمع و جور کرده، نفسم را خالی کردم:

- نه، خودم میرم. خوبم!

رو به الهام کردم:

- جزوه‌‌های امروز رو بعدا ازت می‌گیرم، در ضمن اگه این دو تا هویج خواستن مردونگی کنند و برسوننت، قبول کن.

الهام خنده‌ی با آرامشی زد و سرش را به آرامی تکان داد.

- حالا یه روز کلاس مشکات نیای، اتفاقی واسه مهندس شدنت نمیوفته، نترس!

به سمت حسن چرخیدم:

- آقای هویج! سلام من رو به عشقم استاد مشکات برسون، بگو امروز حسابی محروم شدم که چشمم به دیدنش منور نشد.

بعد از زبان درازی به سمت قیافه‌ی درهمش از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ دانشگاه قدم برداشتم. مهندس مشکات از استادان خوش‌چهره و خوش‌صحبت دانشگاه محسوب می‌شد که اتفاقا رابطه‌ی خیلی خوبی هم با جنس مونث داشت، به نظرم فمنیست بود. همیشه در بحثها طرف دخترها را می‌گرفت، حتی اگر حرف حق را پسران می‌زدند.

با رسیدن به ماشینم به سرعت در را گشوده و نشستم. خود را در آینه‌ی ماشین چک کرده و بعد برای حفظ آرامش نفس عمیق کشیدم. به سمت خانه ویلایی، محل زندگی انسان‌های عزیزتر از جانم راندم.

با بازشدن دروازه‌ی بزرگ خانه ویلایی چهره‌ی پیر و مهربان حیدر بابا سرایدار و باغبان خانه، جلوی چشمانم نمایان شد. با باز شدن چهره‌ی چروک شده‌اش از دیدنم، لب‌های من هم به لبخند گشوده شد:

- حیدر بابا دونیا یالان دونیا دی!

-هه، ببم جان! چوخ یالان دونیا دی.

وارد حیاط بزرگ و زیبای خانه شدم و دروازه نیز توسط حیدر بابا پشت من بسته شد. با وجود اینکه نسل ما اهل آذربایجان و تبریز بودند ولی به علت اینکه پدر و مادرم در خانه آذری صحبت نمی‌کردند،  ترکی من ضعیف بود، در حد چند کلمه برای شوخی با بابا جون و حیدر بابا بلد بودم:

- حیدر بابا! حال بابا جونم چطوره؟! باز کی عصبیش کرده، فشارش رو برده بالا؟

همان‌طور که همراه من از سنگفرش حیاط به سمت خانه‌ی کوچک سرایداری‌اش که قسمتی از حیاط را به خود اختصاص داده  قدم می‌زد، گفت:

- نه، ببم جان! دیگه پیریه و هزار درد. کسی ناراحتش نکرده، خیالت راحت.

کنار خانه سرایداری ایستادیم و حیدر بابا با لبخند رو به من ادامه داد:

- الان خوب شده ولی تو رو ببینه، بهترم میشه، شیرین ببش!

با آسوده شدن خیالم از احوال بابا جون به لحن کلامم شیطنت همیشگی را اضافه کردم:

- حیدر بابا دیگه داری پیر میشی، پس کی اجازه میدی واست آستین بالا بزنم؟!

با سرخوشی پشت دستی به شانه‌ام زد و خندید:

- ای پدر صلواتی! مگه نشنیدی، عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی کشد؟!

- خوش به حال کسی که تو عاشقش بشی، حیدر بابا!

بعد از سر به سر گذاشتن با پیرمرد مهربان خانه که به تنهایی روزگار می‌گذراند، به سمت عمارت اصلی رفتم. مقنعه را از سر کشیده و هوای بهاری را بیشتر به جان کشیدم. اواسط خرداد بود، ولی هوا هنوز خنکی خود را داشت. موهای کوتاه مشکی‌ام را که به شانه می‌رسید، توسط کش نازکی بسته بودم تا زیر مقنعه به گردنم نچسبد، در حال قدم زدن و دید زدن درختان سر حال حیاط آنها را هم از حصار آزاد کردم تا هوایی خورده، سرحال شوند. قامت چهار شانه‌ی عمه بهی کنار در باز شده‌ی خانه، لبخند را مهمان لب‌هایم کرد. با ابهت خاصش ایستاده و لبه‌های پانچ یاسی رنگش را با دو دست به هم نزدیک کرد.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجم

عمه بهی پنجاه سال داشت و از سی سالگی که از همسرش جدا شده بود، با بابا و مامان جون در خانه ویلایی زندگی می‌کرد. عمه عاشق بافتنی بود و اوقات فراغتش را یا کتاب می‌خواند و یا چیزی می‌بافت. مجموعه‌ای کامل از لباس‌های بافتنی به دلیل چنین عمه‌ی با ذوقی در کمد لباس‌هایم جا خوش کرده بود.

وقتی آغوشش را برایم گشود با میل خودم را جا داده، صورت سفید تپلش را بوسیدم. راستی چرا در این خانواده که همگی سفید چهره و بور بودند، من یک نفر به قول حسن، سیاه سوخته در آمده بودم؟ برای خودم عجیب بود ولی باقی خانواده، سبزه و نمکین بودنم را موهبتی برای خانواده‌ی سفید پوست‌شان می‌دانستند!

- عمه بهی، بابا جونم چطوره؟!

- بهتره نمکی خانم! بهش گفتم صدای تو میاد، گل از گلش شکفت.

با عمه وارد خانه شدیم که شهین خانم که در هفته، سه روز برای رفع امورات خانه مراجعه می‌کرد، از داخل اتاق بابا جون خارج شد و در اتاق را نیز همزمان بست:

- سلام ملودی خانم، خوبی دخترم؟!

روبه‌رویش ایستاده، دست دراز شده‌اش را در دستم فشردم:

- سلام شهین خانم. ممنونم، خسته نباشی.

با وجودی‌که تنها چهل سال داشت ولی به دلیل زندگی سخت و شوهر معتادش از عمه بهی خیلی سن و سال‌دارتر به نظر می‌رسید:

- مامان گلیم اومده دیگه؟!

در را باز کرده، کنار رفت:

- بله خانم، با مادرجون داخل اتاق آقا بزرگ هستند. بفرما!

رو به عمه بهی کرد:

- خانم جون اگه کار ندارید، دیگه من رفع زحمت کنم. کارام تموم شد، زیر سوپ آقا بزرگ رو هم کم کردم.

عمه بهی که مثل شاهزاده خانم‌ها با کمالات و متین صحبت می‌کرد، همراه با لبخند با وقارش سر تکان داد:

- برو جانم، زحمت کشیدی، به سلامت.

وارد اتاق بزرگ بابا جون شدم و پشت من عمه بهی داخل شده در را بست. بابا جون در تخت‌خوابش درازکش بود و مامان گلی و مامان جون روی مبل سه نفره‌ی کنار تختش نشسته بودند. به سمت بابا جون پرواز کردم، در همان حالت نیم‌خیز بغلم کرد و سرم را مثل همیشه بوسید:

- جانم، شیرین ببم، اومدی مغز بادوم!

دست خودم نبود، به خاطر صدای گرفته‌اش داخل چشمانم، اشک جمع شد:

- دردت به جونم بابایی! چرا مراقب خودت نبودی باز؟!

بابا جون سرم را نوازش می‌کرد و من زیر چشمی عمه را دیدم که کنار مامان و مامان جون نشست و هر سه با نهایت عشقشان به ما نگاه کرده، لبخند می‌زدند.

گاهی وقت‌ها از شدت عشق و مهربانی این جمع به خودم شک می‌کردم. مگر می‌شود یک دختر یکی یک‌دانه‌ی لوس از خودراضی را این‌گونه دوست داشت و هیچ وقت دعوایش نکرد؟! البته بابا جون همیشه می‌گفت که من از بچگی عاقل بودم و اصلا مثل بعضی یکی یک‌دانه‌ها ننر نیستم. چه بدانم؟ حتما خوبم که این‌طور از من تعریف می‌کنند! شاید هم به خاطر اینکه تنها نوه‌ی دختری این خانواده هستم. عمه که به خاطر بچه دار نشدنش طلاق گرفت، دیگر راضی به ازدواج مجدد نشد و عمویم باربد که شاید در عمر بیست و دو سالم تنها دو بار او را دیده باشم، یک پسر به اسم اشکان دارد که پنج سال از من بزرگتر است. آنها چه زمانی که خارج بودند و چه اینجا کلا با ما قطع رابطه کرده بودند؛ ولی به نظرم بابا جون عمویم را از جمع فامیل طرد کرده بود، حالا چرا؟ نمی‌دانم. به من چیزی نگفتند. همیشه هم می‌خواست، از او یاد کند یا اسمش را بگوید، می‌گفت:" بارِ بد"!

با گذاشتن دستم به روی نشیمن تخت، کمی بالا آمده به صورت رنگ پریده‌ی بابا جون با دقت بیشتری نگاه کردم، چهره‌ی سفیدش سفید‌تر و لبانش خشک شده بود:

- قرصات رو باز جابه‌جا خوردی، پیرمرد؟! کاش دکتر می‌شدم، فقط تو بیمارم می‌شدی، عشقم!

بابا جون با ذوق دستم را که به دست داشت فشرد و با خنده پاسخ داد:

- ای ورپریده خانوم! پیرمرد باباته!

اشک چشمانم با لبخند روی لبم در تضاد بود که بابا جون با نگاه به چشمانم با سرفه صدایش را صاف‌تر کرد:

- بیخود آبغوره نگیر، من تا تو رو سر و سامون ندم، واسم نتیجه نیاری، بمیر نیستم.

همراه با ریزش اشکهایم غر زدم:

- نگید، بابا جون!

- چی رو؟! عروس کردن تو رو یا مردن من رو؟

حضور مامان را در پشت سرم احساس کردم و بعد حلقه شدن شانه‌هایم به دستش:

- بابا جان، سن الله این‌جوری نگید. دخترم غصه تون رو می‌خوره.

لبخند بابا جون گسترش پیدا کرد و من با بغض دست چروکیده‌اش را به لب رساندم و پشت سر هم بوسیدم.

مامان جون و عمه هم از روی مبل بلند شدند و مامان جون رو به من گفت:

- بالام بسه، باباییت از منم حالش بهتره. بذار استراحت کنه تا شب که بابات بیاد، می‌بینی چه سرحال شده تا وسط باغ دنبالت می‌کنه.

یکی از بهترین خاطرات من در دوران کودکی و نوجوانی همین دنبال بازی با بابا جون در حیاط باغ بود. وقتی به دستش اسیر می‌شدم، آنقدر قلقلکم می‌داد تا صدای خنده‌ام به آسمان می‌رسید.

همگی از اتاق بابا جون خارج شده و به سمت آشپزخانه می‌رفتیم که از زیر پلکان متصل به طبقه‌ی بالا موشکی کاغذی به سمت من پرتاب و به پیشانی‌ام برخورد کرد:

- آخ، دهنت روزبه! تو کی اومدی بشر؟!

مامان زود توپید:

- ملودی! درست حرف بزن، خانم با شخصیت!

روزبه از زیر پلکان که خودش را در آنجا استتار کرده بود، بیرون در آمد و با خنده گفت:

- ادب نداره که زن دایی! حیف، این‌همه خرج تحصیلش می‌کنید.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت ششم

مامان و مامان جون و عمه که پی بردند باز کل- کل من و روزبه شروع شده با لبخند سر تکان داده، وارد آشپزخانه شدند. کنار در آشپزخانه رو به روزبه چرخیدم، پشتم را به چارچوب در تکیه داده، دست به سینه، نگاهی اندر سفیه به او انداختم:

- سفیه جان، یه ذره عقلت رو هم توی کویر و دشت به باد دادی و اومدی؟!

روزبه با لبخند کجکی‌اش که مختص خودش بود به سمتم آمد. مقابلم ایستاد و همان‌طور که به قد و بالایم نگاه می‌کرد، گفت:

- دختر، چته عین چنار هر روز قد می‌کشی؟ دختر دراز رو دست مامان و باباش می‌مونه، ها!

راست می‌گفت! نه اینکه من خیلی قد بلند بودم ولی از روزبه که بیماری مادرزادی داشت، قدم بلندتر بود.

- بهتر که می‌مونم دستشون. اونا هم از خداشونه، ولی تو ریز در اومدی داداش!

با لبخند کج و کوله‌اش تماشایم کرد و بعد دستش را به سمت موهای رها شده به روی شانه‌ام دراز کرد، مقداری آنها را پخش و پلا کرد و همراه با نچ- نچ کردن گفت:

- مگه بهت نگفتم دختر باید موهاش بلند باشه، چته هر دفعه کوتاشون می‌کنی؟!

پفی کردم و با چشمان ملتمس به رویش نق زدم:

- بابا روزبه، کوتاه بیا! اون دخترای قدیم بودن موهاشون بلند بود، الان هر چی کوتاهتر باشه کراشتری!

با لبخند دست دور شانه‌ام انداخت و مرا همراه خود به داخل آشپزخانه‌ی بزرگ و دلباز خانه کشانید. عمه بهی و مامان و مامان جون، دور میز ناهارخوری روی صندلی نشسته بودند و همراه با اختلاط کردن، چای می‌نوشیدند.

- نزن موهای خوشگلت رو دیگه، زشت میشی خب!

به سمتش سر چرخاندم و حرصی گفتم:

- چی کار کنم خیلی لخته؟! از این ور شونه می‌کنم، از این ور کرک میشه، بلند کنم کی می‌خواد هی شونه‌ش کنه؟ تو!

سرم را خم کرده با مهربانی بوسید. به سر میز رسیدیم و هر دو کنار هم روی صندلی نشستیم. عمه بهی با صورت بشاش، دو فنجان چای را رو‌به‌رویمان گذاشت:

- بخورید عشقام! خستگی از تنتون در بره.

مامان جون با هن- هن کردن ادامه داد:

- از کیکی که پختی هم بذار براشون، بهی!

دستم روی فنجان چای نشست و گرمایش به جانم نفوذ کرد:

- عمه بهی، ما کیک و چایی بخوریم یا خجالت؟!

صدای روزبه کنار گوشم را قلقلک داد:

- کوفت کن، خودت که بلد نیستی!

سرم به ضرب که به سمتش چرخید، از دیدن رنگ زرد شده‌ی صورت و عرق‌های روی پیشانی‌اش، چشمانم گرد شد:

- روزبه خوبی؟!

ناگهان سیاهی چشمانش رفت و صندلی‌اش به عقب پرت شد، روی زمین افتاد و بدنش شروع به ارتعاش و لرزیدن کرد. در کسری از ثانیه دست و پایش کج شده و از دهانش کف بیرون آمد. مدت طولانی بود که حمله‌ی عصبی به روزبه دست نداده بود و ما دیگر بیماری‌اش را از خاطر برده بودیم. آن‌قدر در خوردن داروهایش وسواس به خرج می‌داد که احتمال به وجود آمدن هر گونه حمله‌ای را به صفر رسانیده بود. همگی هنگ کرده به منظره‌ی شکل گرفته با بهت نگاه می‌کردیم که عمه بهی زودتر از بقیه به خودش آمد، سریع خود را به روزبه رساند و از جیب لباسش ورق قرص را بیرون کشید. خودم را به سمت عمه و روزبه پرتاب کردم، فک روزبه را با قدرت به دست گرفته و لای دهانش را باز کردم. عمه بهی قرص خارج کرده از جلدش را وارد دهان روزبه کرد و بعد بدون توقف شانه‌هایش را محکم مالید. اشک و عرق صورتم در هم آمیخته شده بود و به صورت رنگ پریده‌ی رفیق شفیقم با اندوه نگاه می‌کردم. مامان و مامان جون با غم بالای سرمان ایستاده، دستان خود را به هم می‌فشردند. با گذشت لحظاتی کم- کم چشمان روزبه از سفیدی در آمد و تنفسش منظم شده، رعشه‌ی اندامش فرو نشست.

عمه بهی کمر او را بلند کرده و موهای کم پشتش را نوازش کرد. مامان سریع لیوان آب را به دست عمه داد و او لیوان را به لب‌های خشک و بی‌رنگ روزبه نزدیک کرد. وقتی چند جرعه نوشید، خیالم راحت شد. دستی به صورتم کشیدم و ایستادم:

- برم زنگ بزنم دکتر صانعی بیاد.

هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که صدای ضعیف روزبه منصرفم کرد:

- نمی‌خواد ملودی! خوبم الان.

بینی‌ام را بالا کشیدم و سعی کردم دیگر اشکی نریزم.

عمه با غصه رو به او گفت:

- چی شد پسرم؟! خیلی وقته که حمله بهت دست نداده بود.

گردن دردناکم را مالیده، دست به کمرم بردم:

- قرصات رو یادت رفته بخوری؟!

روزبه مثل همیشه که این شرایط برایش پیش می‌آمد، بدون نگاه کردن به ما و خجالت‌زده به آرامی جواب داد:

- نه! خورده بودم. فکر کنم به خاطر خستگی راه و استرسی که به خاطر حال آقا بزرگ کشیدم، این‌جور شدم.

به زحمت ازجا بلند شد، لباسش را مرتب کرد و ادامه داد:

- ببخشید ناراحتتون کردم، میرم استراحت کنم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتم

قبل از اینکه به سمت در خروجی بچرخد، عمه بهی همان‌طور نشسته روی زمین گفت:

- می‌خوای بری اتاق من بخوابی، پله ها رو بالا نری؟

دوباره سر جایش ایستاد و با سر به زیر افکنده گفت:

- خوبم مامان بهی! نگران نباش. دو ساعت بخوابم رو به راه میشم.

عمه بهی بغضش را فرو خورد و سرش را با غم به نشانه‌ی تایید تکان داد.

با خروج روزبه از آشپزخانه نفسم را محکم بیرون دادم. امروز روز پر حادثه‌ای داشتم، چه در دانشگاه و چه در خانه ویلایی. خم شده، زیر بغل عمه بهی را گرفتم. هم‌چنان در افکارش غرق بود. با تکان من سرش را بلند کرده، نگاهم کرد. از جا بلندش کردم و با لب‌هایی که ته مانده‌ای از خنده و غم را هم‌زمان داشت، گفتم:

- غصه نخور، عمه جونم! این پسرت پوستش کلفته.

با شوخی بی‌مزه‌ی من کمی از حالتش خارج شد و با چشمانی گریان و لب‌هایی که به زور به هم چفتشان می‌کرد در آغوشم کشید. چقدر قلبم برای مهربانی‌اش اکلیلی شد!

حیدر بابا روزبه را وقتی یک کودک پنج ماهه بود در یک روز سرد زمستانی پشت درب خانه ویلایی درون کریر نوزادی پیدا کرد. عمه بهی تازه ازهمسرش طلاق گرفته بود. آن دو برای درمان خارج از کشور هم رفته بودند؛ اما متاسفانه رحم عمه بهی تحمل نگهداری از جنین را نداشت. پزشکان حتی با عمل آی وی اف و میکرواینجکشن نتوانستند عمه را باردار کنند و شوهر عمه هم که از خانواده‌های متمول و ثروتمند تبریزی بود، حاضر نشد که از بچه‌های یتیم و بی‌سرپرست فرزندی بگیرند. آقا می‌خواست که از ترکه‌ی خودش نسل ایجاد کند، حالا انگار چه تحفه‌ای هم بوده؟! البته من خودم آن زمان کوچک بودم و اصلا خاطره‌ای از او در ذهنم وجود ندارد، فقط چند تا عکسی که از او در  آلبوم خانوادگی باقی مانده و به دست عمه معدوم نشده را دیده‌ و این‌گونه برداشت کردم. به هر حال انگار بعد از عمه، زن می‌گیرد و از مقطوع النسل شدنش جلوگیری می‌کند، فقط قلب بزرگ عمه‌ی من دیگر به روی هیچ مردی باز نمی‌شود که نمی‌شود.

آن زمان که عمه بهی خودش در شرایط افسردگی قرار داشت، وجود نوزاد را یک موهبت برای خود می‌بیند و با پیگیری‌های مداوم عمه و وکیلش، سرپرستی روزبه را به عهده می‌گیرد و حتی برایش به اسم خود، شناسنامه فراهم می‌کند، البته با نام خانوادگی عمه و جای خالی پدر.

روزبه همیشه می‌گوید، بی‌پدر در حق او فحش محسوب نمی‌شود و این را شناسنامه‌اش تایید می‌کند. تنها مشکل، بیماری مادرزادی صرع در نوزاد بود که شاید علت گذاشتنش سر راه هم همین بوده. با وجود هزینه‌های زیادی که عمه بهی برای روزبه کرد، نتوانست او را از این بیماری به طور کامل نجات دهد؛ چون به نوع پیشرفته‌ی این بیماری مبتلا بود و روزبه تا آخر عمرش مجبور به تحمل شرایط جسمانی‌اش شد.

تنها یک‌سال از من کوچکتر است؛ ولی با وجود حملات عصبی خیلی عاقل و داناتر از سن و سالش به نظر می‌آید. او نتوانست بیشتر از دیپلم تحصیل کند؛ چون تمرکز در درس خواندن و استرس باعث سردرد‌های شدید و شدت گرفتن بیماری‌اش می‌شد. بعد از دیپلم و معاف شدن از خدمت سربازی وارد گروه کوهنوردی شد. در سال چند ماه مداوم در خانه ویلایی دیده نمی‌شود و دائم در حال سفر هست. این سری آخر هم با دوستانش به کویر لوت سفر کرده و چند هفته‌ای بود که حضور نداشت.

تنها یک‌ساعت از زمانی که روزبه به اتاقش رفته، گذشته بود. ولوله نمی‌گذاشت، کنار عمه و مامان و مامان جون بنشینم و به درد و دلهایشان گوش بدهم. نامحسوس از در آشپزخانه خارج شدم و به سمت پلکان ته راهرو رفتم.

خانه ویلایی متراژی بزرگ، ولی ساخت قدیمی داشت. اول راهروی ورودی، دو تا اتاق بزرگ کنار هم قرار داشت که یکی متعلق به مامان و بابا جون و دیگری مال عمه بهی بود. اتاق عمه را خیلی دوست داشتم؛ چون کلاسیک بود و همه چیز در آن به رنگ توسی و بنفش. عمه عاشق این دو رنگ بود و دکور و کاغذ دیواری اتاقش هم با این رنگ طراحی شده بود. به شما نگویم از تخت بزرگ پرنسسیش که فوق‌العاده گرم و نرم بود و جان می‌داد، ساعتها رویش بخوابی. هر وقت خانه ویلایی می‌آمدم به اتاق او سر می‌زدم و یک پرشی هم روی تخت انجام می‌دادم؛ اما امروز کرم رفتن به اتاق روزبه مسیرم را به سمت پلکان کج کرد. روبه روی پلکان، سالن بزرگ قرار داشت که با مبل‌های استیل و فرش دست‌بافت تبریز، خانه را زینت داده بود. تلویزیون بزرگی که بیشتر وقت‌ها خاموش بود، بالای سالن خودنمایی می‌کرد؛ چون اهالی این خانه اهل تماشایش نبودند. عمه که عاشق مطالعه و باباجون عاشق رادیو بود. مامان جون هم که قربانش بروم، عاشق نوارهای کاست ابراهیم تاتلیس که شب و روز گوش می‌داد و با آنها صفا می‌کرد. از پلکان بالا رفتم و وارد محوطه‌ی مربع شکل که یک دست مبل راحتی هفت نفره در آن چیده  بودند، شدم، بعد این قسمت از یک سمت متصل می‌شد به چند پله‌ی دیگر که در انتهایش وارد قسمت شیروانی خانه می‌شدیم و از سمت دیگر به یک راهروی کوچک که دو در در سمت راست و دو در دیگر سمت چپ راهرو تعبیه شده بود. از این تشبیه یاد توضیحات مهمان‌دار هواپیما افتادم که اول پرواز می‌گویند: دو در در سمت راست و ....  

یکی از درهای سمت راست، اتاق روزبه و اتاق دیگر اتاق مهمان بود. درهای سمت چپ یک حمام بزرگ که من را یاد حمام‌های عمومی که مامان جون از قدیم‌ها برایم تعریف می‌کرد، می‌اندازد و در بعدی سرویس بهداشتی، البته اتاق‌های پایین هر کدام مستقل سرویس بهداشتی و حمام داشتند و فقط اتاق‌های بالا از این نعمت به صورت اختصاصی محروم بودند!

پاورچین-پاورچین خود را به در اتاق رسانده و به آهستگی باز کردم. خدا را شکر که قفلش نکرده بود. بعضی وقت‌ها از ترس فضولی‌های من کلیدش می‌کرد، بی‌شعور!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتم

وارد که شدم، هیکل نحیف روزبه را دیدم که زیر پتو روی تخت‌خواب بود. او بر خلاف من که باید دائم مواظب خورد و خوراکم شده تا چاق نشوم، به دلیل کم غذایی همیشه لاغر اندام و نحیف بود؛ اما بسیار باهوش و متفکر و تا جایی‌که می‌توانست، کتاب‌های علمی و روانشناسی مطالعه می‌کرد.

به دلیل عجله‌ای که مامان در آمدن به خانه ویلایی کرده، برای من لباس راحتی نیاورده بود. از زیر مانتو یک تاپ کوتاه تنم بود که چون دیگر خانم و بزرگ شده بودم، در جمع این‌گونه ظاهر نمی‌شدم. به آرامی به سمت کمد لباس‌های روزبه رفته، درش را باز کردم. روزبه عادت به خریدن لباس‌های گل و گشاد داشت. مثل عارف‌ها لباس می‌پوشید و عاشق رنگ سفید بود. دکور اتاقش هم به رنگ سفید بود، تخت، کمد، پرده و دیوارها همه سفید رنگ. چشم آدم از این همه سفیدی می‌زد، البته مدعی بود وقتی وارد اتاقش می‌شوم، رنگ من غالب شده و سفیدی را از اتاقش می‌پراند. بی‌شعور من را به خاطر سبزه بودنم اذیت می‌کرد. به جهنم! همه می‌کردند، او هم رویش.

تیشرت سفیدی را بیرون کشیدم و پشت در باز کمد، سنگر گرفتم. مانتو را از تن بیرون کشیده، روی صندلی مقابلم پرتاب کردم. احسنت! سه امتیاز! درست روی هدف افتاد.

تاپ را از بالای سرم در آورده، روی دستگیره‌ی در گذاشتم و سریع تیشرت را به تن کشیدم:

- خانم دزده، باز رفتی سراغ لباس‌های من!

از کنار در کمد سر خم کرده، موهای کوتاهم به سمت شانه پایین آمد و دزدکی روزبه را که کمی نیم‌خیز شده بود، از همان‌جا پاییدم:

- سفیه جان، تو مگه خواب نبودی؟ چرا اینقدر مال دوستی گدا؟! با چشمای باز می‌خوابی؟

روزبه با کمک گرفتن از دستانش صاف نشست و به پشتی چوبی تخت تکیه داد:

- اولا از پشت کمد بیا بیرون، رو در رو حرف بزن. بعدش هم چند بار گفتم، لباسات رو اینطور پرت نکن روی صندلی.

لامصب از بچگی وسواس داشت، البته خودش می‌گوید که آدم منظمی است و از ریخت و پاش خوشش نمی‌آید. به سمت مانتویم رفته و آنرا برداشتم و با تاپم به چوب لباسی آویزان کردم:

- خوب شد استاد! دیگه نظم، اطرافتون برقراره؟!

به طرف مبل کنار تختش رفته و رویش نشستم. با پررویی به چشمان گردش نگاه کردم:

- از خداتم باشه، من لباس‌های عهد بوقت رو می‌پوشم. قیمتش میره بالا!

تکیه داده، دست به سینه، خیره به رویش شدم. نتوانست در برابرم تحمل کند و زیر خنده زد:

- عجب رویی داری تو؟!

- می‌گم روزبه، فکر کنم واسه این حالت بد شد که دیگه دلت زن می‌خواد، ها؟!

به آنی خنده‌اش جمع شد و تک سرفه زد:

- آره، چون نمی‌خوام هیچ وقت ازدواج کنم، حالم بد شد.

از سوز صدایش دلم ریش شد و در دل خودم را به خاطر نسنجیده حرف زدن به فحش کشیدم. از جا بلند شده، لبه‌ی تختش نشستم. دستم را روی شانه‌اش گذاشته و با نگاه به چشمان غمگین و مظلومش گفتم:

- به درک! چه بهتر که زن نمی‌گیری. حسود خانم تو رو از ما جدا کنه، خوبه! منم قول میدم شوهر نکنم، بمونیم واسه هم.

چشمانش را چپ کرد و گفت:

- کی آخه تو رو می گیره، خاله سوسکه؟!

با پشت دست ضربه‌ای به کتفش زدم و شاکی حاضر جوابی کردم:

- گمشو... بچه پررو... عاشق‌ها واسه من صف کشیدن ریقو! مراعاتت می‌کنم، روت رو زیاد نکن!

روی تختش پریده، بالش کناری‌اش را برداشتم و شروع به زدنش کردم. روزبه بعد از دریافت موقعیت، ضد حمله را آغاز کرد و با بالش خودش سعی کرد، ضربات مرا مهار کند. صدای خنده‌یمان بلند شده بود که زنگ گوشی‌ام که در جیب شلوار جینم فرو کرده بودم، متوقفش کرد. روزبه از تقلا ایستاد و من آن را از جیب بیرون کشیدم، اسم حسن روی گوشی افتاده بود. روزبه با حرص لب زد:

- کیه؟! خروس بی محل!

گوشی به دست از روی تخت پایین آمدم و گفتم:

- حسن وحیدی! واقعا هم خروس بی محل.

تماس را برقرار کرده و آن را به گوشم چسباندم:

- بنال مهندس!

ولوم صدایش ضعیف به گوشم نشست:

- فقط بزن برجک آدم! نه به اون بنال گفتنت، نه اون مهندسی که به خیکم می‌چسبونی.

خندیدم و هم‌زمان دور اتاق چرخ خوردم. روزبه دوباره تکیه داده با دقت نگاهم می‌کرد.

- جان عشقم، بگو چی شده؟!

از لحن مسخره‌ام چشمان روزبه گردتر شد.

- وای، نگو اینجور! مردم برات ملودی!

دلقک به نفس-نفس افتاده بود، کلا آدم بی‌ظرفیتی بود. جدی شدم:

- حسن می‌نالی یا قطعت کنم.

سریع جواب داد:

- خره! زنگ زدم، حال بابا جونت رو بپرسم، بی‌احساس خانوم!

به تلسکوپ بزرگ و جالب روزبه که روی میز قرار داشت رسیدم. وسیله‌ی مورد علاقه‌ی من در این اتاق برای کنجکاوی و فضولی، ولی طبق معمول نق روزبه بلند شد:

- انگولکش نکن، فضول خانم! تنظیمش به هم می‌خوره.

رو به سمتش چرخانده، بی‌صدا لب زدم:

- ندید بدید گدا!

خندید و دست به سینه با تفریح انگار که شوی تلویزیونی می‌بیند، تماشایم کرد.

- بابا جونم بهتره خدا رو شکر. مرسی حسن، بامعرفت!

- مخلصیم، ملودی! توی تلگرام یه دقه آنلاین شو، یه عکس واست فرستادم ببین.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نهم

به دیوار پشت سرم تکیه داده، اینترنت گوشی را روشن کردم و وارد تلگرام و پیوی حسن شدم. عکس را که باز کردم، دهانم هم اندازه‌ی دهنه‌ی غار باز شد. دهن گل گرفته، پشت سر مشکات ایستاده و انگشت میانیش را رو به دوربین گرفته بود. چهره‌ی استاد هم در عکس پنهانی گرفته شده، خیلی بامزه بود، در حال حرف زدن با دهان باز. نتوانستم جلوی ترکیدنم را بگیرم. از خنده‌ی ناگهانی و بلند من روزبه بیچاره یک متر هوا پرید:

- مرض! دیوونه! ترسیدم.

اشک از چشمانم سرازیر شد. گوشی را به سمت گوشم بردم و با خنده گفتم:

- دهنت حسن! این رو چی‌جور گرفتی؟!

لحن صدایش مانند برنده‌ی دوی ماراتون به کسب پله‌ی قهرمانی تغییر کرد:

- دیگه-دیگه، ما اینیم. خواستی سلامت رو به مشکات جونت برسونم، رسوندم دیگه.

- مسخره، نترسیدی ببینه؟! اصلا به آرش چقدر باج دادی این عکس رو ازت بگیره؟

- دیوونه! آرش نیست که، محمد زمانیه! آرش خیلی چقره، نم پس نمیده.

- نه خیر! بر عکس تو باشعور و باکلاسه.

- ها چیه؟ چیز کردم تو پرستیژ استاد محبوبت، به تیر قبات برخورد؟!

صاف ایستاده نفسم را فوت کردم:

- گمشو بیکار! باید قطع کنم، زود شرت رو کم کن.

خندید و بی‌تربیت پشت گوشی بوس فرستاد:

- فعلا! می‌بینمت عشقم!

گوشی را که پایین آوردم، روزبه هنوز دست به سینه و متفکر نگاهم می‌کرد:

- جان! چی شده، بد زومی روم؟!

- این پسره حسن، می‌خوادت؟! عاشقته؟!

به سمتش رفته و دوباره خندیدم:

- حسن و عشق و عاشقی؟! محاله! دلقک‌تر از این حرفاست.

- راه و روش هر کسی برای دلبری فرق می‌کنه، سیاه خانوم!

دوباره روی تخت نشستم و محکم جوابش دادم:

- ببین، مگه اینکه آسمون بیاد زمین، بین من و حسن اتفاقی بیفته، شک نکن!

در همین حین دو تقه به در زده شد و عمه بهی در را باز کرد. سر من و روزبه به سمت در چرخید. عمه بهی که فقط سرش تا سینه وارد اتاق شده بود با دیدن من و روزبه تمام و کمال وارد شد. با توجه به صورت و چهره‌ی روزبه انگار به حال مساعدش پی برد که لبخند گل و گشادی لبانش را مزین کرد و گفت:
- انگار بهتر شدی مامان جان، نه؟
دهان روزبه برای پاسخ باز نشده بود که پیش دستی کرده و بلند گفتم:
- مگه میشه من رو ببینه و بهتر نشه، عمه بهی جون!
روزبه حرصی لب زد:
- زرشک!
عمه بهی بیشتر خندید و رو به من گفت:
- بیا پایین نمکی خانم! بابات اومده، میز شام رو بچینیم. می‌خواد زودی برگرده خونه، خسته‌ست استراحت کنه.
دست روی چشمانم گذاشتم:
- رو چشمم، عمه‌‌ی خوشگلم!
بعد عمه رو به روزبه کرد و گفت:
- مامان جان، شما نیا، استراحت کن. واست سوپ پختم، میارم همینجا بخوری.
- مرسی مامان، پس از دایی عذر بخواه.
عمه بهی سرش را به تایید بالا و پایین کرد و بعد از اتاق خارج شد. بعد از خروج عمه به سمت روزبه پریدم و کف پای چپش به دستم رسید. شروع کردم به قلقلک دادنش. ظرفیتش در برابر قلقلک خیلی پایین بود و از شدت ضعف و خنده اشکش هم در آمد.
- به من میگی زرشک؟! بچه ریقو! نکنه زرشک دوست داری، بگم برات بیارن.
- ملودی! سیاه بی‌ریخت! ایشالاه یه شوهر دراز کچل کنی، از دستت راحت شم.
پایش را ول کرده، سر جایم دوباره آرام گرفتم و موهای مزاحمی که وارد دهان و بینی‌ام شده بود را در آوردم:
- نامرد! دلت میاد، عوض این حرفت تیشرتت رو مصادره می کنم.
از جا بلند شده، عقب-عقب به سمت در رفتم:
- پشت گوشت رو دیدی، تیشرتتم دیدی!
به آستانه‌ی در رسیده بودم که روزبه با حرصی الکی، دراز کش شد و گفت:
- جهنم و ضرر! اولین بارت نیست که مصادره می‌کنی، ولی کوفتت شه! نوئه نو بود، هنوز خودم نپوشیده بودمش.
در را باز کردم و با احساس پیروزی و لبخند بر لب از اتاقش خارج شدم.
وقتی به طبقه‌ی پایین رسیدم، در اتاق بابا جون نیمه باز بود و صدای صحبت کردن می‌آمد. به سمت اتاق رفتم و سرم را از لای در وارد اتاق کردم. بابا کنار بابا جون روی تخت نشسته و صحبت می‌کردند.
- می‌خوام مزاحم اختلاط کردن پدر و پسر گرامی شم. اجازه هست؟
و انگشت اشاره‌ی دست چپم را نیز بالا بردم.
سر بابا به سمت من عقب چرخیده بود و با همان چشم‌های قهوه‌ای روشنش لبخند می‌زد:
- بیا تو فضول خانم!
به داخل اتاق پریدم و به سمت بابا رفتم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. بابا جون با مهربانی به من لبخند می‌زد.
- آقا بهروز، خلاف بابات سنگین شده! کلاغ‌ها خبر دادن یواشکی سیگار دود میکنه، فشارش رو می‌بره بالا.
بابا دستم را گرفت و مرا رو به روی خودش کشاند. روی تخت نشستم.
- حیا کن، دختر! به بابا جان من تهمت نزن.
رو به بابا جون، گفتم:
- حاج آقا! به جون من قسم بخور،  نمی‌کشی.
بابا جون دستم را با دست گرمش فشرد و گفت:
- به جون شیرین ببم، دیگه کم می‌کشم.
دستش را به لب برده، بوسه رویش کاشتم:
- نکش بابا جونم، مگه نمی‌دونی جون شیرین ببت به جون تو وصله؟!
چشم‌های مهربان و روشنش ابری شد:
- دردت به جانم، ببم جان!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دهم

بعد از دقایقی با بابا از اتاق خارج و به سمت آشپزخانه قدم زدیم.

- حال روزبه چطوره بابا؟

با دست‌های قوی‌اش شانه‌ام را در بر گرفته بود، به سمتش سر چرخاندم و با اندوه به آهستگی گفتم:

- الان خوبه، ولی قلبم واسش تیکه-تیکه‌ست بابا!

- پیش عمه‌ت حالت رو خوب نشون بده. بذار نفهمه، غصه می‌خوره.

سرش را با ناراحتی کمی تکان داده، ادامه داد:

- کار بیشتری نمی‌شه واسش کرد، توکل بر خدا.

وارد آشپزخانه که شدیم و چشم عمه به من و بابا خورد با خنده گفت:
- تنبل خانوم، قرار بود بیای کمک، باز پیچوندی عمه بهیت رو.
دو دستم را بالا بردم:
- عمه بهی، تیرت رو غلاف کن. تسلیمم، تسلیم!
مامان جون در حال برنج کشیدن و مامان گلی هم خورشت می‌کشید که با دیدن قیافه‌ی مضحک من هر دو سر تکان داده و خندیدند. بابا به صندلی رسیده، آن را عقب کشید و نشست:
- بهنوش جان، اول از همه تو این دختر رو تنبل کردی. یادت نره ها!
تنها کسی که در خانه عمه بهی را به اسم کاملش بهنوش صدا می‌زد، بابا بود. با وجودی‌ که شش سال از عمه بهی بزرگ‌تر بود؛ ولی همیشه مثل خواهر بزرگش برخورد کرده و به او و نظراتش احترام زیادی قائل می‌شد.
با چشم غره کنار بابا نشستم و گفتم:
- نزن رو سرمال دیگه آقا بهروز!
بابا بشقاب پر از برنج را از دست عمه گرفت و با ته مانده‌ای از لبخند روی لبش، گفت:
- والا تا ما یه کار ازت می‌خواستیم، همین بهنوش خانم می‌گفت، ولش کنید! بچه‌ست. خب بچه عزیزه، ولی تربیتش عزیز‌تره.
لب برچیدم و رو به مامان جون نق زدم:
-مامان جون، جان ابراهیم تاتلیست من بی‌تربیتم؟!
همه خندیدند و مامان جون از همه بیشتر. صورت تپل سفیدش زود از خنده و گریه قرمز رنگ می‌شد:
- خیلی هم باتربیته بالام! قربونش بره مامانیش!
از همان فاصله با لذت برایش بوس فرستادم:
- خدا نکنه! من قربونت شم تپلی خانم.
پس گردنی بابا نه چندان محکم به پشت گردنم نشست:
- بچه پررو! خودت مگه خواهر و مادر نداری؟ روی ننه‌ی ما زوم میشی؟!
تجویز بابا برای شاد کردن جو خانه ویلایی به بار نشست و ساعاتی من و او با هم کل-کل کرده و دو عضو گل و نازنین این خانه را خنداندیم. کاش همیشه قلب افراد مهربان این خانه شاد و خوشحال باقی بماند، دعای زیباییست، هر چند می‌شود گفت: آرزویی محال!

 

سر الهام بدجور پایین افتاده بود. از دور هم داد می‌زد، چهره‌اش گرفته و غمگین است، البته صبح که با او تلفنی حرف زدم از روی صدایش هم مشخص بود؛ ولی خانم صبور ما به همین راحتی از غم دلش نم پس نمی‌داد. کنار جوبی که ایستاده بود، یک سطل زباله فلزی بزرگ قرار داشت. "بشر! خوب جا قحطه؟!" اول صبح همه عطر و گل بو می‌کنند، او وسط آشغال‌ها ایستاده، شاید هم این‌قدر در فکر هست که بویشان را احساس نمی‌کند. در هر صورت جلوتر از خودش و سطل زشت آشغال، ماشین را متوقف کردم. نه! انگار خیلی تو خودش هست! سرش را یک ذره هم تکان نداد، چه برسد که بالا را نگاه کند. مجبور می‌شوم، اول صبحی آلودگی صوتی ایجاد کنم. با دو تا بوقی که زدم از جا پرید. کم مانده بود، داخل جوب بیوفتد. از پشت شیشه چشم‌های هراسانش را که به سمتم میخ شده بود، دیدم و با دست به سرم اشاره کردم که یعنی حواست کجاست؟! بینوا بعد یک دقیقه تازه رم کامپیوترش بالا آمد و من را شناخت. با بی‌حواسی سری تکان داد و به سمت ماشین آمد. همین‌که در را باز کرد و خواست بنشیند، اراجیفم را آغاز کردم:

- کجایی عمو؟! بدجور عاشقی ها؟!

الهام چشمان درشت مشکیش را به سمتم چرخاند و به آرامی لب زد:

- حواسم نبود، صبح به خیر!

کمی به سمتش چرخیدم، دستم را روی دست یخ کرده‌اش گذاشتم. این موقع از فصل نباید به علت سرما این‌گونه دستانش سرد باشد، حتما دلیل روحی و روانی دارد:

- عشقم غصه نخور؟! آرش نیومد بگیرتت، خودم میام می‌ستونمت.

شاید اصلا الان جای شوخی و مسخره بازی نبود، ولی من نمی‌توانستم دوست عزیزتر از جانم را ناراحت ببینم و متاسفانه جز شوخی کردن کار دیگری بلد نبودم. مطمئن بودم باز پدرش باعث حال ناخوشش شده، متاسفانه مرد دیکتاتور و بداخلاقی است که چون مادر الهام چند سال پیش در اثر بیماری فوت کرده، بیشتر عصبی و پرخاشگر شده و به او سخت می‌گرفت. موهبت آمدن به دانشگاه را هم به واسطه‌ی برادر بزرگترش که متاهل و صاحب فرزند بود، داشت که پدر سختگیرش را مجاب کرد. الهام تک دختر و به غیر از برادر بزرگش، دو برادر دیگر هم داشت که یکیشان از خودش بزرگتر و سرباز بود و برادر کوچکتر از خودش هم در متوسطه تحصیل می‌کرد. بعضی اوقات به او مامان کوچولو می‌گفتم؛ چون مانند یک مادر درخانه به امورات پدر و برادرانش رسیدگی می‌کرد. خلاصه اینکه الهام از لحاظ شخصیت و شرایط خانوادگی با من تک فرزند لوس ناز پرور، زمین تا آسمان متفاوت بود؛ اما همین تفاوت‌هاست که باعث شکل‌گیری دوستی و عشق می‌شود، چون آرش هم مثل من از خانواده‌ای مرفه برخوردار بود و عاشق صبوری و کمالات الهام جانم شده بود.


 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت یازده

یعنی خاک برسرم؟! به قول روزبه هیچ کس من سیاه در پر قو بزرگ شده را دوست نداشت! الهام گاهی اوقات اذیتم می‌کرد و می‌گفت معماریان، مسئول حراست به چشم خواستن نگاهم می‌کند. اوق...! نخواستم، همان بی‌خواستگار بمانم، برایم مفید‌تر است!

- کاش پسر بودی، می‌گرفتیم، از دست بابام راحتم می‌کردی.

عزیزم! در کسری از ثانیه چشمان درشت مشکی‌اش بارانی شد.

دستم روی گونه‌اش کشیده شد و بی‌اختیار بغض کردم:

- بمیرم برات، الی جونم! گریه نکن، عشقم!

مثل همیشه زود خودش را جمع و جور کرد، صاف نشست و بینی‌اش را بالا کشید. لبخندی زورکی بر لب نشاند و با دست اشکهایش را پاک کرد:

- بی‌خیال دنیا! بزن بریم ملودی جونم! اول صبحی تو رو هم ناراحت کردم.

خوب سیستم دوستی‌مان این‌گونه بود که زیاد در احوال هم کنجکاوی نکرده و حرف زدن در این مورد را کاملا در اختیار طرف می‌گذاشتیم.

همانطور که به رانندگی به سمت دانشگاه ادامه می‌دادم، دوباره سر به سمتم گرداند و با مهربانی گفت:

- بابا جونت، الان دیگه اوکیه؟!

زیر چشمی نگاهش کردم. توانسته بود، گرد غم را از سر و صورتش بزداید:

- آره  خوبه مرسی. دیشبم زنگ زدی، بهش گفتم الی جون حالت رو پرسیده، کلی ذوق کرد.

الهام خندید و گفت:

- الهی..! خدا حفظش کنه. کاش همه باباها مثل بابا جون تو بودن.

- سرهنگ صمدی هم بابای خوبیه، ولی خوب نظامی بوده دیگه، نظامیها همشون تو زندگی یه مقدار سختگیرن.

الهام آهی کشید و کلاسور زیر دستش را چنگ کوچکی زد:

- من نگفتم بابام بده، ولی می‌تونست مهربون‌تر باشه.

برای اینکه بیشتر در فاز غصه نرود، انگشتم را به صورت لایک به سمتش نشان دادم:

- حق! ولی اگه واسش زن می گرفتین، الان بهترین و خوش اخلاق‌ترین مرد روی زمین بود.

الهام به صورت خندان من با آن لبخند دندان‌نما خیره شد و گفت:

- به خدا خودش نخواست، ما حرفی نداشتیم. خاله‌م میگه خود بابات هم میدونه، بعد شهناز هیچ‌کس نمی‌تونه اخلاقیات خاص اون رو تحمل کنه، واسه همون زیر بار ازدواج مجدد نرفته، نه به خاطر ما.

- اوف-اوف...چه خواهر زنی! خب شایدم نتونسته، عشق به مامانت رو فراموش کنه.

چشمکی که به سمتش زدم، بلاخره به هدف رسید و لب‌های صورتی رنگ الهام خانم به لبخندی زیبا مزین شد. آخیشی که گفتم واقعا از ته دلم بود و باعث خنده‌ی عمیق‌تر دوست جانم گردید.

 

- خانم آذرفر! یک لحظه واستید.

با حرص ایستادم و برای تمرکز حواس و کنترل خشم چشمانم را محکم فشردم، صدای نفس عمیق کشیدن الهام نیز زیر گوشم هم‌زمان شنیده شد. به سمت صدای منحوسش برگشتم، الهام نیز بعد از چند ثانیه مکث، عمل مرا تکرار کرد.

- بفرما! امرتون؟!

لحن صدایم گزنده به نظر آمد، حتی از جانب خودم!

با آن قیافه‌ی چندش و صورتی که زیر بار پشم محصور شده بود، سر تا پایم را با دقت از نظر گذراند. حرامت باشد! مگر نمی‌گویند:" فقط نگاه اوله که حلاله!"

- عذر می‌خوام خانم، مانتوتون مناسب دانشگاه نیست، خیلی کوتاهه!

قبل از اینکه من منفجر شده و هیکل نحسش را به گند بکشانم، الهام پیش‌دستی کرده با عجله پاسخ داد:

- آقای معماریان! ایراد بنی اسراییل می‌گیرین. همین الانشم سر بگردونید، دخترای دیگه مانتوی کوتاه‌ترم پوشیدن.

چشمان ریز زشتش به سمت الهام چرخید و با خشم جواب داد:

- از کجا می‌دونی خانوم به اون‌ها هم تذکر نداده باشم؟!

نتوانستم جلوی تیزی زبانم را بگیرم  هر چند به محرومیت و یا گرفتن تعهد از من برسد:

- الان جو دانشگاهتون به خاطر مانتوی من منحرف به ضد اخلاقیات شده؟!

رو به من صدایش مجدد به نرمی نشست:

- نفرمایید خانوم. این چه حرفیه، من فقط وظیفه‌م رو انجام میدم، مامورم و معذور.

- الان بیام تعهد بدم، وظیفه تو درست انجام دادی دیگه، دست از سر ما برمی داری؟! مامور معذور!

لب‌های الهام برای جلوگیری از خندیدن به دلیل لحن پر تمسخر من با فشار روی هم می‌رقصید. چشمان ریز معماریان هم از حرص کمی بازتر و مشخص‌تر شده بود، کمی بعد به فاصله‌ای دورتر از ما بالا رفت و سریع لب زد:

- نه خیر، لازم به تعهد نیست، بفرمایید. انشالله دیگه از این دست پوشش نداشته باشید.

بدون ایستادن برای گرفتن جوابی از من سریع چرخید و به سمت اتاق حراست قدم برداشت.

همراه با الهام که برگشتیم، دو عضو چسبیده به هم را در فاصله‌ای نه چندان دور از خودمان دیدیم، با کنجکاوی و دقت ما را می‌پاییدند. خب، پس دلیل زود سر هم آوردن قضیه از جانب معماریان معلوم شد! از اول هم مشخص بود، تایم طولانی قصد وراجی دارد، ولی با پیدا شدن سر و کله‌ی حسن و آرش از خیر ماجرا گذشته بود. نمی‌دانم حسن چه آتویی از او داشت که در برابرش زود کوتاه می‌آمد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دوازده

دو دوست عزیز به سمت ما آمده و فاصله را کم کردند. صدای اعتراضی حسن بلند شد:

- چی گفت مرتیکه اول صبحی؟!

الهام به جانب آرش لبخند زد، لامصب، انرژی عشق چقدر قوی هست؟! با دیدنش گل از گلش شکفته شده، غم و غصه‌ی چند لحظه قبل از صورتش فراری شد.

- سلام صبح به خیر! چیزی نبود، گیرهای همیشگیش به ملودی.

حسن با حرص چشمانش را درشت کرد و خرناس کشید:

- شیطونه میگه، بزنم هتکش رو پتک کنما! این دردش چیزه دیگه‌ایه، مرتیکه لمپز!

صدای نفس حرصیش پره‌های بینی‌اش را می‌لرزاند، هنوز به سمت اتاق حراست نگاه خشمگین می‌کرد. خنده‌ام گرفت، آستین لباسش را کشیده و با خود به سمت در ورودی سالن کشاندم.

- غیرتی نشین لاله و لادن! بیاین بریم، باید لباس آزمایشگاه بپوشیم، دیرمیشه، چگینی رامون نمیده.

آرش از لقب لاله و لادن که من به این دو عضو همیشه کنار هم می‌دادم، خیلی خوشش می‌آمد. واقعا مرا به یاد دوقلوهای به هم چسبیده‌ی لاله و لادن می‌انداختند که مامان گلی ماجرای جداسازی و مرگ آنها را برایم تعریف کرده بود.

همان‌طور که موقرانه می‌خندید و همراه هم قدم می‌زدیم، گفت:

- حالا امروز به چیت گیر داد؟

ایستادم و با نگاه کردن به مانتوی سبز تیره‌ام که بلندی اش به بالای زانوانم می‌رسید، مظلومانه گفتم:

- آرش! جون مامانت، مانتوی من کوتاهه آخه؟!

آرش دوباره خندید و سر تکان داد:

- ملودی، این بدبخت بلد نیست، چی جور بگه عاشقته؟! نمی‌بینی چی جور روت غیرت داره؟

الهام بی‌شعور، زیرزیرکی می‌خندید. شیطونه میگه:" اسم باباش رو جلوی اینها بیارم بزنم توی برجکش."ولی حسن مثل شیر در بند هنوز خرناس می‌کشید و چشمان قهوه‌ایش از حرص تغییر سایز می‌داد. عوقی زدم:

- غلط کرده، چندش! تو عشق و عاشقی هم شانس نیاوردم.

به صورت تصنعی به معنای خاک بر سر، دستانم را بالا برده، ولی به سمت حسن پایین آوردم.

- به من چه؟! من که اصرار دارم عقدت کنم، این پز و پیل‌ها حساب کار دستشون بیاد، تو همش ناز می‌کنی.

- گمشو! تو خودت هم کم پز و پیل نیستیا!

این را گفتم و از دست حمله‌ی حسن فرار کردم و خودم را به قسمت تعویض لباس خانم‌ها کنار آزمایشگاه میکروبیولوژی وارد کردم.

 

- ملودی! سیس ملودی!

پشت سرم در آزمایشگاه ایستاده و با ته خودکارش به کمرم فشار می‌آورد. متاسفانه مهندس چگینی چشم در چشم من نحوه‌ی آزمایش را توضیح می‌داد و من در حال حاضر قدرت دفاع و حتی برگرداندن سرم را نداشتم؛ به ناچار دستم را حائل دهانم کردم و به آرامی لب زدم:

- حسن اون خودکار رو از پشت من بردار و گر نه بر می‌گردم می‌کنمش تو چشمتا!

ریز خندید:

- جون! عصبی میشی، خوردنی‌تر میشی، سیاه سوخته!

چشمانم را به هم زدم. خدایا صبر بده، آبروریزی نشه. حقش هست که برگردم یکی از این شیشه‌های اسید را داخل حلقش بریزم، به خاطر این تکلمات منحرفانه‌اش.

- خب بچه‌ها! برید سر گروه‌های خودتون و آزمایش رو شروع کنید.

صدای حسن این بار بلندتر از پشت سرم شنیده شد:

- خانم مهندس، ببخشید! اگه نمونه‌ی ما خوب کپک نزد، میشه جاش برومند رو بذاریم انکوباتور؟

صدای شلیک خنده‌ی بچه‌ها فضای آزمایشگاه را لرزاند و چهره‌ی تپل برومند هر لحظه قرمزتر می‌شد. خانم چگینی بعد خنده‌ی کوتاهی دست در جیب روپوش سفید آزمایشگاهش کرد و گفت:

- وحیدی، شیطونی بسه! برید سر کاراتون.

رضا برومند هنوز با چشمانش برای حسن خط و نشان می‌کشید. قبل از ورود استاد به آزمایشگاه از پشت سر بنده خدا روپوش سفیدش را با خودکار خط-خطی کرده و حسابی از دست حسن کفری بود، بچه‌ی بانمک ولی بی‌دست و پا به نظر می‌رسید که زود در برابر اذیت‌های حسن کوتاه آمده، بی‌خیال می‌شد. حسن به او لقب رضا کپک داده بود که در مذاقش خوش نیامده و همیشه سر این ماجرا با او کشمکش داشت. هر چه از حسن علت نامگذاری او را پرسیده بودم، جواب قانع کننده نداده و از زیر جوابگویی در رفته بود؛ هر چه بود موضوع جنسیتی بود که حسن پرروی بی‌چاک و دهن این‌بار مراعاتم را می‌کرد. خب، برومند یکی از بچه‌های خوابگاه و با حسن در یک اتاق زندگی می‌کردند و مطمئنا تمامی رفتارهایش از زیر چشم تیزبین او چک میشده. چقدر بدبخت بود؟ بینوا! که باید تمامی طول شب را با فردی چون حسن به صبح برساند.

گروه چهار نفره‌ی ما دوباره گرد هم جمع آمدند؛ حسن با چشمان خندانش روی من زوم کرده بود.

- ببین یه بار که سرت رو کردم توی اسید، اون‌وقت آدم میشی کرم نمی‌ریزی.

حسن به سمت قفسه‌ی موش‌های آزمایشگاهی نگاه کرد و گفت:

- می‌خواستم این موشه رو بهت نشون بدم، بداخلاق! ببین، چقدر بامزه‌ست! اگه تو هم سفید بودی، بهت می‌گفتم موش کوچولو!

الهام و آرش برای جلوگیری از پرتاب خنده‌ی احتمالی دستشان را روی لب گذاشتند، ولی جلوی چشمانشان را که نمی‌توانستند بگیرند؛ چون بدجور از خنده می‌درخشیدند.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سیزده

فاصله‌ام را با او کم کردم و روی صورت سفید بی‌عیبش لب زدم:

- پس من به تو میگم موش موشک، چون هم سفیدی هم مثل موش بچه پررویی!

- جون! تو هر چی بگی من دوس دارم.

چشمانم را برایش درشت کردم:

- دوس داری این پنس رو کنم توی چشمای هیزت یا نه؟!

دستانش را به حالت تسلیم بالا برد:

- غلط کردم، ملودی خانم! چشمام رو بیشتر دوس دارم.

به سمت شیشه‌ی الکلی که مار بیچاره در آن خشک شده بود، چرخیدم و گفتم:

- ولی خداییش بیشتر شبیه این ماره هستی...

حسن مثل مار فسی کشید و از کنار ما دور شد. کار که انجام نمی داد، بهتر که برود و سر به سر بچه‌ها بگذارد تا ما هم بتوانیم آزمایش را به پیش ببریم.

با الهام نمونه‌ی کامل شده را در داخل انکوباتور گذاشته و مراحل را به آرش که نکته‌برداری می‌کرد، توضیح می‌دادم که ناگهان صدای فریاد حسن از ته آزمایشگاه بلند شد. سر همه‌ی بچه‌ها به آن قسمت چرخید. حسن به سرعت خود را به دستشویی کنار آزمایشگاه رساند و به سرعت شیر آب را باز کرد، دهانش را زیر آب برده و با عجله شست. قبل از رسیدن ما به حسن، مهندس چگینی خودش را به او رساند:

- وحیدی! ببینمت، چی شد؟!

از جمله استادان نادری که از حسن خوشش می‌آمد و از شوخی‌هایش در کلاس استقبال می‌کرد، همین خانم مهندس جوان بود، البته به تازگی ازدواج کرده بود و حسن با پررویی ادعا می‌کرد، چون او پیشنهاد ازدواج با ایشان را قبول نکرده، خانم مهندس شکست عشقی خورده و به ازدواج با کس دیگری تن داده است. متوهم چه رویا پردازی‌هایی هم می‌کرد. شنیده بودیم، همسر خانم چگینی پسر مدیر دانشگاه است که از قضا دکتر هم هستند. خانم مهندس، واقعا نمونه‌ی یک خانم زیبا و با کمالات و از همه مهم‌تر تحصیلکرده‌ی خیلی خفن بود.

حسن که سرش را بلند کرد به خاطر چشمان قرمزش که پر از اشک بود، دلم ریش شد. دور لبش هم سرخ شده بود، به زحمت صحبت کرد:

- استاد! اسید وارد دهانم شد.

نفهمیدم، چرا؟ ولی حرف‌ها با نگرانی توام با حرص از دهانم خارج شدند:

- به اسید چی‌کار داشتی؟ آزمایش ما رو به اتمام بود.

چشمان ترسیده‌اش رو به من چرخید:

- گفتم منم کاری کرده باشم، همه نمره‌ها رو تو نگیری.

از بی‌فکریش هوفی کشیدم و سر تکان دادم. بچه‌ها از حرفش خندیدند، مسخره در این موقعیت حساس هم دست از لودگی بر نمی‌داشت. خانم مهندس با دلواپسی گفت:

- خب، پسر جان باید از پوار پیپت استفاده می‌کردی! مگه شربت خوراکیه که با نفس بکشیش بالا!

- خانم مهندس پوار پیپت‌ها رو این خوره‌ها برداشته بودند، من خواستم در راه علم از خود گذشتگی نشون بدم، این جور آدمیم!

استاد لبخند زد و ادامه داد:

- وحیدی جان! اسید شوخی بردار نیست. خواهش می کنم با این چیزا شوخی نکن! حالا ببینمت، چیزیت نشد؟

حسن با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت:

- نه استاد فقط بخارش به دهنم رسید، چیزی نیست، درست میگید، این‌بار بد جایی شوخی کردم، ببخشید!

صدای حرصی ولی خوشحال شده‌ی برومند بلند شد:

- دست بزنید به افتخار اولین اتفاق نادر تاریخ، عذرخواهی جناب وحیدی!

بچه ها با خنده او را همراهی کرده و جدی-جدی کف زدند.

 

- چیه ملودی اینجور دقیق رفتی تو دهن من؟! چیزی نشده میگم.

در حیاط دانشگاه کنار درخت چنار روی نیمکت همیشگی‌مان نشسته و دهانش را چک می‌کردم. کنار من، الهام و آرش درست مقابلش ایستاده بود و ما را نظاره می‌کرد.

- خدا شفات بده حسن! چقد آخه تو خری؟!

- عشقم! الان مثلا واسه من نگرانی؟!

دو دستی بر سرش کوفتم:

- خاک بر سرت! زبونت چاک چاک شده، یه ذره بیشتر خورده بودی، الان از دست وراجی‌هات راحت شده بودیم.

الهام و آرش خندیدند. حسن متقلبانه خود را مظلوم نشان می‌داد. آرش رو به من گفت:

- حالا دیگه زیاد روش زوم نشو! هم این بی جنبه‌ست فکری میشه ازت، هم این معماریان این بار میاد بابت حسن بهت گیر میده.

صاف نشستم و قبل از جواب‌گویی من حسن لجوجانه لب زد:

- غلط زیادی کرده، این‌بار دور و بر ملودی ببینمش، خودم کفنش می‌کنم.

آرش پفی کشید و موهایش را با دست به عقب شانه زد:

- حسن! ارواح مادرت ول کن، واسه خودت و ملودی شر درست نکن، با این جماعت مگه میشه کل-کل کرد.

کمی نیم خیز شده با حرص بیشتر گفت:

- خب تو نمیزاری لامصب و گر نه من همون دفعه لقمه‌ش کرده بودم.

مشکوک به آن دو نگاه کرده و گفتم:

- اون دفعه یعنی کی؟! چرا به من نمی‌گین این یارو چه غلطی کرده؟ شما دو تا می‌دونید، ما نه!

حسن یک‌دفعه از جا پرید و با خشم واقعی که ازش بعید بود، سر من داد زد:

- ملودی گفتم بهت گیر نده به این موضوع، تنت میخاره سریش شدی؟!

هاج و واج رو به آرش گفتم:

- وا! این دیوونه شده؟ من که چیزی نگفتم.

آرش نفس عمیقی کشید و رو به حسن چشم غره رفت:

- ول کنید بابا! گور باباش! حالا الان این یارو حاج بابایی رو کی می خواد تحمل کنه؟!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهارده

فس همگی با شنیدن نام استاد اخلاق، واحد درسی بعدیمان در آمد. واقعا خودش یک نمره هم اخلاق نداشت، ولی استاد تدریس اخلاق و اندیشه‌ی اسلامی بود! حسن مستاصل و پکر دوباره سر جایش ولو شد.

با به یاد آوردن جلسه‌ی قبل تند از جا پریده به سمت حسن هاج و واج مانده، چرخیدم. انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید جلوی چشمانش تکان دادم:

- حسن، وای به حالت امروز پشت من بشینی! این‌بار من رو بخندونی، حاج بابایی، جفتمون رو بدون رضایت والدین به عقد هم در میاره.

آرش و الهام هنوز هنگ رفتار تهاجمی پر شتاب من بودند که حسن از منگی در آمد، با آرامش به پشتی نیمکت تکیه داد و بازوانش را به هم قفل کرد. با پوزخندی که به نیشخند می‌رسید، دوباره افاضه‌ی فضل کرد:

- جان! چه خوب! کی از من برای توی سیاه سوخته بهتر؟! حداقلش بچمون رنگ پوستش گندمی میشه، از سیاهی مطلق در میاد طفلی.

قبل از به هوش آمدن و درک آرش و الهام از بحث بین ما کلاسور را محکم بر سر حسن کوبیدم. صدای آخش با بالا رفتن دستانش برای محافظت از کله‌ی پوکش هم‌زمان شد:

- بمیری ملودی! الان داشتی برام دلواپس بازی در می‌آوردیا!

الهام هم با قهقهه از جا بلند شد و کنار آرش جنتلمن که حتی خنده‌هایش هم با کلاس بود، ایستاد. با نگاه کوتاه به سمتش، دستش را برای جلوگیری از خنده‌های بیشتر جلوی لبش گذاشت.

به سمت ورودی دانشگاه چرخیده و با ناراحتی گفتم:

- گروهان بلند شید، دو ساعت باید این مرتیکه‌ی مفنگی رو تحمل کنیم. خدایا صبر!

متاسفانه تهمت نمی‌زدم. جناب حاج بابایی واقعا تریاک مصرف می‌کرد و این مورد بر اثر تحقیقات و تلاش‌های مستمر حسن در این ترم تحصیلی صورت گرفته و به یقین رسیده بود، البته مصرف یا نکردن جناب استاد توفیری به حال ما نداشت، ولی از یک دانشگاه سطح بالا بعید می‌آمد از چنین به اصلاح اساتیدی برای ترویج فرهنگ و آموزش دانشجویانش استفاده کند. این معماریان حراست، فقط بلد بود به دانشجویان ساده‌ای مثل ما گیر دهد و گر نه جرم بزرگتر بعضی‌ها اصلا به چشمشان نمی‌آمد، هر چند من شنیده بودم، جناب مثلا استاد! از لحاظ پارتی در دانشگاه دست پر بوده و حتی زور مدیر دانشگاه هم به او نمی‌رسد، چه برسد به امثال معماریان‌ها!

یاد جلسه‌ی قبل افتادم که یک‌مرتبه جناب استاد از مبحث درس به مسئله‌ی شهادت و شهید رسید و شروع به سخنرانی در مورد زمان جنگ کرد. آ‌‌ن‌قدر که از نطق در این مورد، خودش به شخصه لذت می‌برد از تدریس مباحث درسی نمی‌برد. بچه ها با بی‌حوصلگی ولی ساکت به خاطر واهمه داشتن از اخلاق تند و زبان تیز استاد به صحبت‌هایش گوش فرا می‌دادند که دست حسن از پشت سر من به سمت بالا به اهتزاز در آمد. حاج بابایی که فکر می‌کرد، مسئله برای دانشجویان کاملا جدی شده،  سرفه‌ی کوتاهی کرد و به او اجازه‌ی ایراد کلام داد.

حسن کاملا با لحن جدی شروع به صحبت کرد که حتی من فراموش کردم، طرف حسن وحیدی دلقک خودمان است، به صورتی که کاملا به سمتش چرخیده و به حرف‌هایش گوش فرا دادم.

- استاد در مورد مبحث مهم شهادت یک خاطره‌ای از یک شهید به یاد آوردم که اگه اجازه بدید تعریف کنم.

حاج بابایی با آن صورت در برگرفته از پشم، راضی سری به تایید تکان داد، سر جایش نشست و به حسن با گوش جان توجه کرد.

- راستش یه سربازی تو میدون جنگ ناگهان احساس می‌کنه، دستشویی داره. میره پشت جبهه تا کارش رو انجام بده، یک‌هو می‌بینه ملائک از بازوانش گرفته و اون رو به سمت آسمون می‌برن. تعجب می‌کنه و میگه: صبر کنید من که هنوز شهید نشدم؟! یکی از ملائک میگه: بنده خدا حواست نبوده، کار خرابی کردی روی مین!

سکوت سهمگینی کل فضای کلاس را در بر گرفت، حتی خود استاد هم مغزش هنگیده بود و با تعجب حسن را رصد می‌کرد. با مرور دوباره‌ی حرفش ناگهان به قهقهه افتادم و صدای بلند خنده‌ام محیط به خفقان رفته را به هم زد. با خنده‌ی بلند من دیگر دانشجویان، انگار تازه متوجه‌ی قضیه شده و به یک‌باره کلاس ترکید. چشمم که به چشم حاج بابایی افتاد، یک لحظه خودم را از ترس خیس کردم. به جای خشم در برابر حسن روی صورت من زوم کرده و خشن نگاهم می‌کرد.

خفه خون گرفته با تته پته گفتم:

- ببخشید استاد! ولی خیلی خنده‌دار بود.

چشمان حاج بابایی بی‌تفاوت از روی صورت من به سمت بالا رفته، روی صورت مضحک و مسخره‌ی حسن نشست:

- الان چی کارت کنم وحیدی؟ بدمت، بندازنت روی مین تا تو هم به آرزوی شهادت دست پیدا کنی؟!

حسن پیراهنش را با دست روی شلوار جینش مرتب کرد و با لحنی مثلا شرمنده جواب داد:

- استاد! من فقط خواستم فضا رو شاد کنم. طفلی بچه ها رفته بودن، تو فاز جنگ و مرگ و میر.

حاج بابایی به صندلیش تکیه زده، پا روی پا انداخت:

- فعلا بپر بیرون تن لش! تا بعد به حسابت برسم.

گفته بودم، واقعا بی‌ادب هست و همیشه با زدن چنین حرف‌هایی شئن استادیش را از نظرمان پایین می‌آورد. حسن از کلاس اخراج شد، ولی باز با پا در میانی استاد چگینی که به خاطر همان فامیلیت با مدیر دانشگاه، حرفش زمین نمی‌افتاد، قضیه ختم به خیر شده و حسن با دادن تعهد بخشیده شد؛ ولی از نظر من این تعهد ارزش داشت و تا چند روز حال من یک نفر با یادآوری‌اش رو به سرخوشی تغییر می‌کرد.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت پانزده

این‌بار به راستی نطق حسن را کشیده بودند؛ چون بدون دردسر و حرفی سمت مخالف صندلی من و با فاصله نشست. الهام که کنار من روی صندلی قرار گرفت، با لبخند ریزی به آرامی گفت:

- مثل اینکه یکی پیدا شده، ضامن حسن رو بکشه.

رو به صورتش کردم و گفتم:

- بیا! مثلا اومدم، ردیف اول بشینم، ازش دور باشم، خودش آدم شده، عقلی کرده.

با وارد شدن استاد به کلاس از جا بلند شدیم و من با دیدن تیپ و استایلش ناخود‌آگاه چشمانم گرد شد. لامصب، چقدر بد سلیقه بود، کت قهوه‌ای با شلوار پارچه‌ای سبز! لب‌هایم را جویده، روی صندلیم نشستم. چقدر کنترل نخندیدن در حال حاضر سخت به نظر می‌‌رسید! استاد شروع به حضور و غیاب کرد و از دیدن من در صندلی جلو که در این مدت از محالات بود، تعجب کرده، ابروی سمت چپش بالا پرید. سعی کردم، چشم در چشمش نشده و تمرکزم را به تخته‌ی کلاس دادم. آقای توانایی با آن دست خط زیبایش باز بیتی زیبا از حافظ نوشته بود که با خواندنش لبخند کوچکی بر لبم نشست.

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خود پرستی

با خواندن اسم حسن سرم بی‌اختیار به عقب چرخید که با احتیاط و سر به زیر از جا بلند شده، حاضر گفت. ابروی بعدی استاد این‌بار از تغییر رفتاری حسن به بالا پرید، لبخند پیروزمندانه‌ای هم به همین خاطر به لبانش نشست. مردک خوشحال بود که توانسته حسن را این‌گونه گوشمالی دهد. بیشتر از پیش از او متنفر شدم.

با بی‌ادبی خط زیبای توانایی را بدون زدن حرف و یا تعریفی پاک کرد و با دست‌خط خرچنگ قورباغه‌اش مبحث جدید درسی را نوشت. فکر می‌کرد خیلی مشتاق دیدن دست‌خطش هستیم که تیتر درس را خودش می‌نوشت و بعد تخته‌ی هوشمند را روشن می‌کرد.

نتوانستم از رصد کردن و آنالیز تیپش پرهیز کنم، به سمت گوش الهام کمی خم شدم و آهسته در گوشش لب زدم:

- الهام تا حالا دیدی دنیا بر عکس بشه؟ تو کدوم درختی رو دیدی که تنه‌اش سبز باشه برگ‌هاش قهوه‌ای؟ تازه یه کلاغ سیاه هم وسط برگ‌هاش زل بزنه صورت ما!

سر الهام که به سمت من برگشت، مردمک چشمانم هم به جانب او چرخید. ابتدا با تعجب به من نگاه کرد و ناگهان به شدت خندید، به طوری‌که به سرفه افتاد. کل دانشجویان از این اتفاقی که شاید سالی یک‌بار هم به وقوع نمی‌انجامید، متعجب به او نگاه می‌کردند، حتی حاج بابایی بیشتر نگران وضعیت الهام بود تا خندیدن بی‌علتش. به پشتش زدم تا سرفه‌اش قطع شد. خودش هم از کاری که کرده، متحیر بود. چشمان زیبای مشکی‌اش پر از اشک و قرمز شده بود. لعنت به من با وراجی بی‌موقعم. هر چند یک درصد هم احتمال نمی‌دادم، نتواند خود را کنترل کند، آن‌هم دختر محجوب و سر به زیری چون او.

الهام طفلک، ناراحت از جا بلند شد و با لکنت گفت:

- بب... ببخشید... استاد... نتونستم خنده‌م رو مهار کنم، شرمنده!

سرش را پایین گرفت.

- از خانمی با وجنات شما بعید بود این کار! اصلا انتظار نداشتم، این یه نوع توهین به منه که شاید داری به من می‌خندی!

در دلم گفتم، دقیقا به تو خندید.

- نه استاد، اتفاقی شد، معذرت می‌خوام!

کلاسورش را با سر پایین افکنده، جمع کرد و با گفتن با اجازه از کلاس بیرون رفت. سکوت فضا را در بر گرفته بود که با پررویی و بدون حرفی کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون زدم، به جهنم که حذفم می‌کند، الان مهم دوستم هست که به خاطر کرمی که من ریختم از خط قرمز اخلاقیاتش خارج شد. یعنی یک‌بارحسن آروم گرفته بود، من جایش را پر کردم.

صدای داد حاج بابایی در راهروی خلوت دانشگاه پیچید:

- اگه یه نفر دیگه هم بخواد فداکاری کنه، پشت خانوم بره بیرون... کل کلاس رو این ترم می‌ندازم. گفته باشم دلتون به حال وقت خودتون نمی‌سوزه، واسه دوستاتون ارزش قائل باشید.

بهتر در حال حاضر حوصله‌ی فک زدن با آرش و حسن را نداشتم. از در سالن که خارج شدم، الهام سر به زیر را دیدم که روی نیمکت کنار چنار نشسته بود. لب‌هایم را برچیدم و پاورچین-پاورچین به سمتش نزدیک شدم، با دیدن من از جا بلند شد. قیافه‌ام را مایوس کرده، دستانم را بالا بردم:

- غلط کردم... شکر خوردن واسه همین روزاست دیگه!

الهام به ناگه تغییر چهره داده، دوباره خندید و لابه‌لای خنده‌هایش گفت:

- خدا نکشتت، دختر! تا به حال تمثیلی به این درستی نشنیده بودم، تو باید ادبیات می‌خوندی نه صنایع غذایی.

پف راحتی کشیدم، کنارش رفته روی نیمکت ولو شدم:

- خودت بهتر می‌دونی جونم! مجبور بودم. وقتی نوه‌ی کارخونه‌دار هستی، راه دیگه‌ای نداری، باید راه بابات رو ادامه بدی.

الهام مجدد کنارم جا گرفت و نشست، به خنده‌اش پلان آخر را نشان داد و سکوت کرد. زیر چشمی او را می‌پاییدم که به سمتم چرخ خورد و گفت:

- ولی خیلی بد شد، یه دفعه که معنی حرفت رو فهمیدم از کنترل در اومدم.

دستی به شانه‌اش زدم و با نیشخندی بر لب گفتم:

- خیالت نباشه، نهایت دوباره این واحد رو بر می‌داریم. شاید خدا بهمون نظر کرد، این‌بار جای این عتیقه یه استاد باحال و خوش‌تیپ نصیبمون شد.

با سردرگمی آنالیزم کرده، گفت:

- تو چرا پشتم در اومدی بیرون؟! حرف‌های تو رو که نشنید، بیخود خودت رو از این واحد انداختی.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت شانزده

وای! این دختر چقدر عشق است؟! به خاطر زرت و زورت من، کلاسش پایین آمده، باز هم نگران پاس کردن واحدهای درسی من هست. با عشق و محبتی سرشار در آغوشش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم:
- به همین خیال باش، من تو رو تنها بذارم. کل این راه رو باید دوتایی بریم، تازه مقصر اصلی هم من خر بودم.
الهام مرا بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- نگو به خودت خر، عشقم! کاش هیچ‌وقت دوست با معرفتی مثل تو رو از دست ندم.
ناگهان سلول‌های مغزی‌ام به تکاپو افتاده، سناریوی جدیدی در ذهنم نقش بست. از آغوش الهام خارج شدم و به محوطه نظر دقیق انداختم، تقریبا خلوت به نظر می رسید. از جا بلند شده، دست الهام را نیز کشیدم:
- پاشو یه فکری دارم، حال این استاد درخت نشان رو بگیریم.
الهام مضطرب لب زد:
- وای ملودی! ول کن! خطرناکه با اینها در بیوفتیم.
- نترس، کار خطری نمی کنم؛ ولی حالا که اون ما رو از این درس محروم می‌کنه، ما هم یه ضد حال واسش درست کنیم.
از محوطه‌ی اصلی دانشگاه تا محل پارکینگ خودروها مسافت زیادی نبود. دست در دست الهام به سمت پارکینگ قدم زده، اطراف را نظاره کردم و به آرامی ادامه دادم:
- فقط تو، دو دقیقه حواست باشه کسی نیاد، من کارم رو زود انجام میدم.
قیافه‌ی پراسترس الهام از این فاصله آشکارا مشهود بود، هر کسی او را می‌دید، می‌فهمید، خراب‌کاری در راه هست. خوبه با این آدم دزدی بری، همان اول راهی لو می‌دهد. کنار لاستیک ماشین حاج بابایی نشستم.حسن آمار نوع و رنگ وسیله نقلیه‌ی اساتید را به خوبی برایمان تشریح کرده بود، بالاخره یک جایی اراجیفش به دردم خورد. خوب حالا نوبت ناخن گیر با حالم که از قسمت دیگرش چاقوی کوچکی هم داشت، رسید. از کیف خارج کرده و در نهایت آرامش وارد لاستیک ماشین کردم. صدای خروج باد از لاستیک بعد از در آوردن چاقو از یک موزیک ملایم لذت‌بخش‌تر به گوشم نشست. شیطان ناقلا بدجور در وجودم تقلا می‌کرد که به یک لاستیک اکتفا نکنم، لاستیک جلویی را هم به همان درد مبتلا کرده و نیشخند زدم. خوب کافیست، همین دو تا یک عالم از وقت مبارکش را به خود اختصاص می‌دهد.
وقتی به سرعت از کنار ماشین به سمت الهام رفتم، دستم را در هوا قاپید و به سرعت از آن قسمت دانشگاه خارج شدیم. تقصیر خودش بود، باید برای لاستیک‌هایش هم دزدگیر وصل می‌کرد!
خب، روحیه‌ام به خوشی تغییر پیدا کرد، مخصوصا بعد از صرف نهار با استاد محبوب، مشکات کلاس داشتیم و این از خوش اقبالی ما بود که دو روز پشت سر هم چهره‌ی با شخصیت و با کلاس ایشان را ملاقات می‌کردیم، البته من دیروز این سعادت بزرگ را از دست دادم، ولی به خودم قول دادم جبرانی دیروز را هم در این تایم عمیق‌تر به پیش ببرم. هم استاد شیمی مواد غذایی و هم بهداشت محیط بود و به خاطرش این دو واحد درسی به نظر من از همه‌ی درس‌ها دلچسب‌تر و آسان‌تر بود.
هنوز به سالن سلف سرویس نرسیده بودیم که شادی مرادی همکلاسیمان، هن و هن کنان خود را به ما رسانید. طبق عادت همیشگی‌اش برای تازه کردن نفس، دست بر روی سینه کمی به پایین خم شد و گفت:
- خبر دست اول دارم براتون، چقدر بابتش مایه تیله میدین؟
دوباره صاف ایستاد و همان‌طور که دقیق به چهره‌های متعجب ما نگاه می‌کرد با دو قدم فاصله‌اش را کمتر کرد. سریع واکنش نشان داده، کلاسور را از دست الهام قاپیدم و به عنوان سپر دفاعی جلوی صورتم گرفتم.
- وا! چت شد، چرا این‌طور کردی؟!
کمی کلاسور را از جلوی چشمانم عقب کشیده و جواب دادم:
- یعنی نمی دونی چرا؟! تو باز دوباره هیجانی شدی  فاصله‌ت رو هم باهامون کم کردی، صدی به نود الان تموم صورتمون با تف دهانت خیس آب میشه.
الهام دوباره با صدا خندید. امروز زیاد از خط قرمزهایش به جاده خاکی زده بود! چشم بابا سرهنگ جانش را دور دیده بود! دختر، مگر در محوطه‌ی عمومی این‌جور دندان‌نما خنده میکند، واه... واه!
شادی حرصی شده، دندان قروچه کرد و با ایشی کش‌دار چند قدم عقب رفت:
- منه دیوونه رو بگو، بدو اومدم، خبر خوب بهتون بدم، خیلی بی‌لیاقتی ملودی!
همراه با نیشخند با منظور روی لب گفتم:
- بابا قهر نکن، غصه خانوم! من فقط ضد حمله زدم، تفو جان!
خب، این هم لقب اهدایی بنده به شادی جان بود؛ چون مواقعی که هیجان‌زده موضوعی را تعریف می‌کرد، قدرت کنترل ترشح آب دهانش را از دست می‌داد و سر و کله‌ی آدم را تف باران می‌کرد. الهام تغییر موضع داده، این‌بار بی‌صدا به خنده‌اش ادامه می‌داد. شادی هنوز اخمو نگاهم می‌کرد که خود به سمتش نزدیک شدم و دست روی بازویش گذاشتم:
- اااا شادی باهات شوخی کردم دیگه! بگو جانم، چی شده زودتر از بقیه اومدی من رو خوشحال کنی؟!
نچی کرد و بازویش را از زیر دستم خارج کرد:
- بیشتر واسه خاطر الهام جون اومدم، یه وقت ناراحت نباشه. تایم آخر کلاس، آرش بلند شد، رفت پیش استاد حاج بابایی و باهاش صحبت کرد. خودم شنیدم استاد، آخرش گفت به خاطر شخصیت والای آرش و خود خانم صمدی این‌بار هم کوتاه میاد و شما دو نفر می‌تونید جلسه‌ی بعدی کلاس بیاین، خلاصه اینکه حذفتون نکرد.
از خوشحالی به سمت شادی پریده، صورتش را بوسه باران کردم:
- خوش خبر باشی دخترم! خیر از جوونیت ببینی، دو تا دسته گل رو شادروان کردی.

شادی با حرص خودش را از زیر دستم بیرون کشانید و رو به الهام خندان، کرده و نق زد:

- بفرما به من میگه تفو خانم! اون موقع، خودش صورتم رو این‌طوری ماچ توفی می‌کنه.

هر سه خندیدیم و به سمت سلف رفتیم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفده

سالن سلف یک محوطه‌ی مستطیل شکل دراز بود که یک طرف آن قسمت توزیع غذا و سمت دیگر پشت سر هم میز و صندلی چیده شده بود. دانشجویان گروهی روی صندلی‌ها نشسته و صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان از بیرون سالن هم شنیده می‌شد. یاد حرف مامان گلی افتاده، لبخند ریزی به لبم نشست، او همیشه عاشق صدای برخورد قاشق به ظرف چینی موقع صرف غذا بود و می‌گفت این صدا یعنی زندگی با نهایت لذت ادامه دارد؛ وقتی یک خانواده در کنار هم به دور از مشکلات بیرون غذا میل می‌کنند.
با دادن ژتون و گرفتن غذایم از گارسون همیشه خندان دانشگاه، خنده بر روی لبم بیشتر کش آمد. خب، خدا را شکر، نهار امروز خورشت قیمه بود، می‌شد تناولش نمود. هنوز غذا به دست روی صندلی سلف جاگیر نشده بودم که ناگهان موضوعی به خاطرم آمد. چشمانم از بابت یادآوری گشاد شده، لب‌هایم سفت روی هم چسب شد. شادی که تازه نشسته بود، متعجب از تغییر قیافه‌ام گفت:
- باز چت شد ملودی؟!
با تک نگاهی به جانبش آهانی کرده، رو به الهام گفتم:
- بیا بریم بیرون یه چیزی باید نشونت بدم.
شادی کفری پلک به هم زد:
- حالا غذاتون رو بخورید، دیر نمیشه.
ظرف غذایم را روی میز کنار شادی گذاشتم.
همان‌طور که از پاچه‌ی لباس الهام گرفته و او را می‌کشیدم، نالان گفتم:
- نه خیلی واجبه، تو بخور! خواستی سهم ما رو هم بخور.
رو ترش کرد و بی‌تفاوت شروع به خوردن کرد:
- اصلا به من چه! بعدشم مگه من غولم، غذای شما رو هم بخورم، زرنگ باشم مال خودم رو تموم کنم.
هنوز از در سلف بیرون نرفته بودیم که با دو چهره‌ی همیشه آشنا رخ به رخ شدیم. آرش زودتر به کلام در آمد:
- به این زودی نهار خوردین؟
چشمان معذبم را از جانبشان دور کرده با لکنت گفتم:
- نه چیزه، کاری پیش اومد. ما غذا گرفتیم پیش شادی مرادیه، شما بخورین ما هم میایم.
سریع با گرفتن بازوی الهام از زیر نگاه‌های تیز و مشکوکشان نجاتمان دادم، تعجب انگیزتر اینکه حسن چیزی نگفت و فقط نگاهمان کرد.
بیرون از سالن، الهام اختیار از دست داده با شتاب با گرفتن بازویم متوقفم کرد:
- چت شد ملودی؟! میگی یا نه؟!
به چشمان حیرانش خیره شده، آرام لب زدم:
- اون ما رو بخشید، ولی الان دیگه واسه جبران کارم فرصتی ندارم، مگه نه؟!
الهام به یاد شق‌القمری که کرده بودم، افتاد و وایی کشید، دستانش را طبق عادت روی لب‌هایش گذاشت:
- ملودی! ماشین بدبخت رو بگو...
دستش را گرفته به سمت پارکینگ رفتیم. در فاصله‌ی دورتر از ماشین جناب استاد ایستاده با تحیر نظاره کردیم، دروغ نگویم یک مقدار عذاب وجدان پیدا کردم، آن‌هم به خاطر خود استاد که در آن زمان اوج گرما زیر نور خورشید دست به کمر به لاستیک‌های پنچرش نظاره می‌کرد. از اینکه معماریان مسئولیت تعویض لاستیک‌ها را به گردن داشت، حال هم کردم، نوش جانش! خب از لحاظ مالی دو تا لاستیک ضرر زدن به همچنین استادی زیاد گناه نداشت، به نظر می‌رسد وضع مالی خوبی داشته باشد و گر نه به قول حسن اصل جنس شیره‌ی ناب تریاک، استعمال نمی‌کرد، والا! این‌جوری وجدانم را از عذاب و خجالت رهایی دادم.
انگار مویش را آتش زدند، هنوز در ذهنم اسم نچسبش را کامل نکرده بودم که صدایش کنار گوشم بلند شد:
- دهنت دختر! تو لاستیک‌های بنده خدا رو به این روز انداختی؟!
با ترس از جا پریده و همراه با الهام عقب برگشتیم و دوباره با لاله و لادن روبه‌رو شدیم. من و الهام هم باید در شوی حرکات موزون دو نفره شرکت کنیم، قطعا اول نشده، دوم خواهیم شد، آن‌قدر که هم‌زمان و منظم با هم حرکات چرخشی و واکنش‌ها راانجام می‌دهیم.
چشمان حسن تعجب همراه با افتخار، ولی آرش با شماتت همراه بود.
- فکر کردم حذفمون می‌کنه، زودتر خواستم تلافی کنم.
من رو باش چه زود وا دادم و گناهم را به گردن گرفتم، بدون حتی شکنجه شدن روحی چه برسد به نوع جسمی‌‌‌اش!
لحن صدای آرش هم سرزنش‌وار بود:
- ملودی نگفتی کسی می‌‌بینتتون، اون‌وقت دیگه با دو تا حرف نمی‌شد، قضیه رو جمع کرد، کار بیخ پیدا می‌کرد. از تو این بی‌فکری‌ها بعیده!
سریع شروع به دفاع از خود و ماست‌مالی کردن اشتباهم کردم:
- خب وقتی دو سال با این حسن بچرخم از دست منم این خطاها برمیاد، تعجبی توش نیست.
چشمان حسن از پررویی من گرد شد و لب‌های الهام و آرش کش آمد. خندیدم و گفتم:
- ولی خداییش حال کردین چه شیک و مجلسی از خجالت لاستیک‌هاش در اومدم؟! به عمرش نمی‌فهمه این دست‌خوش یه دختر تیز و بزه.
آرش با لبخند سر به تاسف تکان داد که حسن غر زد:
- حالا وقتی به بابا جونت خبر بدم، دسته گلش تو دانشگاه چه افتخاراتی کسب می‌کنه، اون‌وقت ببینم، این‌جور براش بلبل زبونی می‌کنی؟!
کلاسور را از دست الهام قاپیده به سینه‌ی حسن کوبیدم:
- غلط کردی دوزاری! حسودیت اومده یکی ناقلاتر از خودت پیدا شده...
آرش همان‌طور که جمعمان را به جلو هدایت می‌کرد، گفت:
- حالا بیاین سریع محل وقوع جرم رو ترک کنیم تا کسی ما رو ندیده، بهمون شک کنند. از نهار که ما روانداختی، بریم برسیم سر کلاسمون.
خوشحال خودم را مرتب کرده با ناز گفتم:
- آره زودتر بریم، بخصوص با مشکات عزیز کلاس داریم، دلم براش اندازه‌ی یه دنیا تنگ شده!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هجده

زیر چشمی حسن را پاییدم که پوفی کشید و به سمتم هجوم آورد؛ ولی من هم دختر زبر و زرنگی شده بودم که زودتر عکس‌العمل نشان داده از دستش گریختم. صدای خنده‌ی الهام و آرش از پشت سرم شنیده می‌شد، ولی ریسک برگشتن به عقب را نکردم و به فرار ادامه دادم. نمی‌دانم استاد مشکات با کلاس چه ایرادی داشت که حسن این‌گونه در برابرش حساسیت نشان می‌داد؟! به احتمال زیاد به خاطر پرستیژ بی‌نظیرش حسادت می‌کرد، خب بترکد بهتر است، حسود هرگز نیاسود...

 

رو‌به‌روی آینه‌ی میز آرایش اتاقم ایستاده و موهای خیسم را سشوار می‌کشیدم. یک‌ربع دوشی که در حمام اتاق گرفتم، کاملا سر حالم آورده و خستگی امروز را از تنم خارج کرد. از صبح تا بعدازظهر سر کلاس‌های دانشگاه بودم و بعد به خانه ویلایی رفته و دو ساعتی در کنار عزیزانم سپری کردم، در برابر اصرارهای عمه برای ماندن در خانه ویلایی و صرف شام پافشاری کرده و به خانه برگشتم. شدیدا احساس خستگی کرده و میل چندانی به خوردن غذا نداشتم، همین فرمان را در برابر اصرارهای مامان گلی نیز به دست گرفته و به تک لقمه بسنده کردم. بابا برای بازدید از کارخانه‌ی دوستش به قزوین رفته بود و تلفنی خبر داد که دیر وقت به خانه باز می‌گردد. کلی مامان گلی را اذیت کردم که زیر سر شوهرت بلند شده و شلوارش به احتمال زیاد چند تا شده است، مثل همیشه با اطمینان لبخند زد و گفت:

- کور خوندی دختر! که بین من و بابات رو با این حرف‌ها شکراب کنی.

واقعا هم زن و شوهر بی‌نظیری بودند و هیچ‌گاه پشت هم را خالی نکرده و نسبت به هم بی‌اعتماد نمی‌شدند.

"کاش منم با شوور آینده‌م یه هم‌چین زوجی باشیم... طنز گفتم بابا... جدی نگیرید... به قول روزبه کی میاد منه سیاه رو بگیره؟!"

نه الان که به خودم در آینه نگاه می‌کنم، شاید خیلی خوشگل نباشم، ولی خدا را شکر نقصی در چهره‌ام وجود ندارد که باعث بی‌ریختی‌اش شود، همین از نظر من کافیست. یک آدم کاملا نرمال با چهره‌ای طبیعی و نچرال، تازه به قول حسن که بعضی وقت‌ها می‌گوید:" مرده شور چشم‌های سیاهتم برده،" کمی تا قسمتی چشم‌های درشت خوبی هم دارم، شاید بعدها به دردم خورد!

بر عکس اتاق روزبه که تمامی دکوراسیونش سفید هست، اتاق بنده به رنگ بنفش است!چرا؟! خب، چون بنده عاشق رنگ بنفش هستم با این تفاوت که روزبه بیشتر لباس‌هایش هم سفید هست، ولی من در پوشیدن لباس از انواع و تنوع رنگ‌ها استفاده کرده و فقط به رنگ بنفش اکتفا نمی‌کنم. آخر همه چیز دور و بر آدم سفید باشد، احساس می‌کنی، داخل تلی از برف گیر کردی و یخ می‌زنی؛ اما بنفش رنگ شاد و آرامش‌بخش برای من است. کاغذ دیواری اتاق، کمدها، میز تحریر، تخت‌خواب، روتختی، پرده و حتی گیتاری که عمه بهی برای تولدم خرید، همه بنفش به قول دخترها یاسی رنگ هست، البته گیتاری که نه بلد هستم، بنوازم و نه علاقه و استعداد یادگیریش را دارم. بعضی وقت‌ها که روزبه داخل اتاقم می‌آید، می‌نوازد و من فیض می‌برم، به قولش باعث می‌شود که رویش خمس و زکات نیاید.

چه جالب! بدون اختیار تاپی که بعد خشک شدن پوشیدم بنفش است، در عوض شلوارکم توسی هست و ست خوبی از کار در آمده!

در افکار مالیخولیایی خودم غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. سشوار را خاموش کرده، گوشی را از روی پاتختی برداشتم. تماس تصویری از جانب روزبه! "بیا هی میگه من بی‌پدر و مادرم، ولی از همه حلال زاده تره."

به خودم تک نگاهی انداختم، تازه از حمام در آمده، تر و تمیز هستم. انشالله به سیاهی‌ام دیگر گیر ندهد، فقط تاپم یه کم لختی و بدنماست. چشم و گوش پسرم باز می‌شود! به سمت رخت‌آویز کنار کمد رفته و پیراهن دکمه‌دار آستین بلندم را از روی تاپ پوشیدم. روی تخت گرم و نرمم پریده به پشتی‌اش تکیه دادم. انگشت دستم را برای برقراری تماس روی صفحه‌ی گوشی کشیدم. چهره‌ی فنجول و بامزه‌ی روزبه جلوی چشمانم نمایان شد. یک مقدار نوک بینی‌اش احتمالا از سرما قرمز شده، لب‌هایم از دیدن چهره‌ی بانمکش کش آمد:

- کجایی باز تو، مارکوپولو؟!

- تو هنوز بیداری دختر‌ه‌ی خیره سر! ساعت از وقت خوابت گذشته، فکر نمی‌کردم آنلاین باشی؟

زبانم را به سمتش دراز کرده و با لبخند گفتم:

- هنوز سر شب عارف‌هاست، اون که تو باید الان خواب باشی بچه کوچولو!

با حرص حدقه‌ی چشمش را در کاسه چرخاند و گفت:

- باز که تو موهات رو کوتاه کردی، دختر سرتق!

- روزبه کوتاه بیا تو رو خدا! کجا کوتاه کردم، همونه...

انگشتش را رو به گوشی‌اش گرفت و غر زد:

- مگه میشه موهای آدم همیشه این اندازه باشه؟ بشر تو رشد موی بدن نداری مگه؟!

- نه والا! حتما ندارم، رشد موهام کمه خب!

روزبه نگاهی به تاپم که از زیر پیراهن دکمه باز مشخص بود، کرد و با خنده گفت:

- توهمی نشی با این همه رنگ بنفش؟! داییم باید اسمت رو می‌ذاشت بنفشه!

- هاااا اسم تو هم حتما می‌شد سفیداب خان!

با صدا خندید.

- روزبه کجایی؟ دوربین رو کردی تو صورت خودت، گدا یه کم شل کن، نشون بده دور و برت چیا داری؟!

با لذت نفس عمیقی کشید و گفت:

- ملودی جات خالیه، الان وسط بهشتم، فقط تاریکه نمی‌تونم حوریای بهشتی رو نشونت بدم.

- ای کلک! از اولم می‌دونستم الکی جانماز آب میکشی، کوفتت شه تنهایی رفتی پیش فرشته‌ها.

- کاش می‌تونستی تو هم میومدی، ولی هم بچه‌ ننه‌ای، تنهایی جایی نمیری، هم تنبل تشریف داری، اهل کوه و کوه‌نوردی نیستی و گر نه تو رو هم با خودم می‌آوردمت.

نچی کرده غرغر کردم:

- غلط نکن! من بچه ننه نیستم. ننه و بابام حساسن، نمیذارن یکی یک‌دونه‌شون یک اینچ ازشون دور بشه.

- آره دیگه، الکی نمیگن یکی یه‌دونه خل و دیوونه!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نوزده

 

هر دو هم‌زمان غش-غش خندیدیم. بعد از خالی شدن هیجاناتمان موهایم را لای گوش فرستادم، تارهای مزاحم که بر اثر حمام و سشوار بعدش بیشتر لخت و ولو شده بودند.
- پس الان تو چادری نه؟!
- آره با تیم اومدیم برای فتح رشته کوه دنا؛ الان توی یاسوج هستیم، خیلی زیبا و سر سبزه، معرکه‌ست!
- آهان! عمه بهی گفت با بچه‌های تیم کوه‌نوردی هستی، ولی حرف تو حرف شد، یادم رفت بپرسم، کدوم طرف رفتین؟
- تو چی کار می‌کنی؟ امروز رفتی خونه ویلایی؟
آهی کشیده گوشی را در دستم جابه‌جا کردم:
- من هیچی، از خونه به دانشگاه از دانشگاه به خونه؛ فقط امروز دو ساعتی بعد از ظهر رفتم خونه ویلایی سر زدم، همین.
روزبه لب‌هایش را با زبان تر کرد و گفت:
- خوب بودن دیگه؟!
- آره، همه خوبن، خیالت تخت؛ فقط روزبه سرد نیست اونجا؟
- روز که هوا خیلی خوبه، یه کم شب‌هاش خنک‌تره، نه که خیلی سرد باشه ها، آب و هواش معتدله، نه گرما اذیت می‌کنه نه سرماش.
- آره دیگه، نزدیک آخرای خردادیم، داره میره تو تابستون.
به نوک بینیش با انگشت اشاره کرده و ادامه دادم:
- فکر کردم سرده نوک بینیت قرمز شده!
روزبه تک‌خنده‌ای زد و گفت:
- نه هوا خوبه، فقط من یه کم ضعیفم و سرمایی.
با چشمان و لحنی نگران گفتم:
- مواظب خودت باش روزبه! یه وقت مریضیت عود نکنه!
چشمانش را مطمئن بست و باز کرد:
- نترس! اینقدم که همیشه میگی ریقو نیستم، تازه هواش واسم خوب هم هست.
- نگفتی چند روز طول می‌کشه؟
روزبه در جایش کمی جابه‌جا و دراز کش شد، دست آزادش را زیر سرش گذاشت و گوشی را به صورتش نزدیک کرد:
- احتمالا پنج روزی طول بکشه، اگه حال داری یه توضیحی در مورد این رشته‌کوه بهت بدم؛ شاید یه وقتی به دردت خورد.
همان‌طور که به چهره‌ی معصومانه و گندمی رنگش نگاه می‌کردم، لبخندی زده، سرم را به علامت تایید تکان دادم. من نیز پاهایم را دراز کرده و دستم را زیر گونه‌ام قرار دادم و با دقت به روزبه و صحبت‌هایش گوش سپردم.
- خب، رشته کوه دنا در مرز سه استان کهکیلویه و اصفهان و فارس قرار گرفته و به سه رشته‌ی اصلی و یه رشته‌ی فرعی با کمک سه گردنه‌ی بیژن یا قاش مستان و مورگل غربی و پوتک تقسیم بندی شده و در دل خودش چهل و نه قله با ارتفاع بالاتر از چهار هزار متر داره. بر خلاف باور اشتباه مردم، دنا یه قله نیست، بلکه رشته کوهی بزرگ توی زاگرسه که از شمال غربی تا جنوب شرقیش کشیده شده. بلندترین قله‌ی دنا هم قاش مستان هست که چهار هزار و چهارصد و پنجاه متره و در سی و پنج کیلومتری شمال غرب یاسوج قرار داره. اسم کوه هم اولش کوه دهنار یا ده انار بوده و بعد دینار و در آخر دنا گذاشتن. تیم کوه‌نوردی ما هم قراره، قله قاش مستان رو فتح کنه و از فردا سفرمون به سمت قله آغاز میشه.
بیشتر از آنکه به اطلاعات دقیقی که در مورد رشته کوه دنا می داد، توجه کنم، روی صورت مظلوم و تکیده‌اش که گونه‌هایش از زور لاغری بیرون زده و لب‌های نازکش بی‌رنگ بود، زوم کرده بودم. چشمانش عضو خاص صورتش بود که با دیگر اجزای آن مغایرت داشت و حس زندگی و شوق در آن می‌درخشید. دلم برای ته‌ریش کم پشتش ضعف رفت. چقدر این پسر عمه‌ی از همه کس غریبه‌تر را دوست داشتم و همیشه دل‌نگران وضعیتش بودم. با بلند شدن صدایش شانه‌هایم از شوک بالا پریدند.
- کجایی خانووم؟! لالایی که برات نمی‌خونم خوش‌خواب!
چشم غره‌ای به رویش زده و با صدایی کشیده گفتم:
- ااا ترسیدم! کی خواب بود بابا؟! داشتم گوش می‌دادم.
روزبه لبخند مهربانی به رویم پاشید:
- آره جون خودت! برو بگیر بخواب، قیافت داد می‌زنه، خسته‌ای.
دلواپس صاف شده، چهار زانو نشستم و گوشی را عقب‌تر بردم:
- روزبه، قول بده زود زنگ بزنی و از خودت بهم خبر بدی؛ نری حاجی حاجی مکه ها!
-این‌قدرم فکر می‌کنی دست و پا چلفتی نیستم؛ هیچیم نمیشه، خیالت راحت.
لب‌هایم را به هم فشرده، چشم درشت کردم:
- قول بده دیگه، بدجنس نشو!
دوباره ردیف دندان‌هایش را به رخم کشید. روزبه از جمله کسانی بود که خوب نیشخند می‌زد:
- باشه، بازم باهات تماس می‌گیرم؛ مراقب خودت باش، شب به خیر.
- تو هم خیلی مواظب باش، شبت خوش!
تماس که قطع شد به ساعت نقش بسته روی گوشی نگاه کردم. بدون آنکه متوجه‌ی گذر زمان بشوم، ساعت یازده شب شده بود. باید زودتر می‌خوابیدم، فردا هم از صبح کلاس داشتم، ولی خوبی‌اش به آن بود که تا ظهر تمام می‌شد و می‌توانستم قبل از غروب به خانه برگردم. پیراهن را از تنم کنده و به سمت صندلی میز تحریرم پرتاب کردم، این دفعه تیرم به هدف نخورد و کنار پایه‌ی صندلی ولو شد. عیب ندارد قرار نیست، هر بار شلیک موفقیت آمیز داشته باشم. خودم هم که روی تخت ولو شدم، دیگر چیزی نفهمیدم. بدون گذراندن مراحل اولیه‌ی به خواب رفتن، خیلی سریع وارد مرحله‌ی خواب عمیق شدم؛ مغزم خسته‌تر از آن بود که مقدمه‌چینی کند.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست 

-ملودیییی! پیسسسس! ملودییی!

دستم را به روی پیشانی قرار داده، چشمانم را با حرص بستم. گرمای هوا هم به شدت بر اعصاب نداشته‌ام تاثیر نامطلوب می‌گذاشت. نمی‌دانم چرا همیشه اسپلیت‌های دانشگاه در فصلی که باید آدم را خنک کند، ضعیف عمل می‌کرد، روشن بود و کار می‌کرد؛ اما هیچ تاثیر خنک‌کنندگی نداشت. شاید هم استرس امتحان دمای بدن مرا بیش از پیش بالا برده که خنکی کولر جواب دهنده نبود. کمرم را بیشتر به سمت برگه‌ی امتحانی خم کرده و مقنعه‌ام را با دست چند باری تکان دادم تا شاید در جابه‌جایی هوا کمکی کرده باشد. عرق از تیره‌ی کمر به پایین شره می‌کرد و صدای فس-فس حسن مثل صدای مزاحم مگس عصبی‌ترم کرده، قدرت تمرکزم را پایین می‌آورد. مراقب جلسه، خانم دادخواه هم به ما مشکوک شده و مدام مردمک چشمانش ما را می‌پایید. شماره‌ی صندلی امتحان من و حسن در داخل کلاس افتاده بود و متاسفانه فضا برای تقلب رسانی کوچک بود. اگر مثل الهام و آرش شانس به ما هم رو کرده و در سالن بزرگ اجتماعات می‌افتادیم، دستمان برای این کار بازتر بود. خانم دادخواه هم که همیشه خسته‌ست؛ تنها کاری که انجام می‌داد، روی صندلی کنار تخته می‌نشست و پا روی پا انداخته، چشمان تیزبینش از زیر عینک ته‌استکانی بچه‌ها را رصد می‌کرد.
- ملودی لامصب! تقلب نرسونی، افتادم!
پوف! خدایا! یکی نیست به این حسن تنبل تن‌پرور پررو بفهمونه، بگذار، اول خودم بنویسم بعد به تو برسونم، آخه!
از شانس بد من هم بین این همه دانشجو هر ترم موقع امتحانات شماره‌ی حسن درست بعد شماره‌ی من میوفتاد. خودش که خیلی کیف می‌کرد، ولی همین قضیه باعث می‌شد به خاطر وجود من، لای کتاب‌های بینوایش را شب امتحان هم باز نکند.
صاف نشستم. مانتوی پارچه‌ای آبی رنگی که به خاطر گرمای تابستان پوشیده بودم، کاملا به پشتم چسبید؛ از عرق خودم غرق نشوم، صلوات!
برگه را بالا آورده، رو به روی صورتم گرفته و آرام لب زدم:
- حسن خفه خون بگیر! الان دادخواه، جفتمون رو میاندازه بیرون جلسه.
بی‌شعور باز هم به سمت من خم شده بود که صدایش را واضح پشت گوشم شنیدم.
- یه کم برگه‌ی بی‌صاحابت رو بگیر اونور، منم یه چی ببینم، گدا گشنه!
چشمانم از وقاحت بی‌مثالش گرد شد و قبل از حرکتی از جانب من، دادخواه از جا بلند شده، هوار کشید:
- آقای وحیدی! پاشو جات رو با خانم محبی عوض کن.
صدای رد صندلی حسن نشان از جابه‌جایی و بلند شدنش می‌داد.
- خانم دادخواه، چی کار کردم مگه؟!
دادخواه که کارمند دفتری دانشگاه و با چهل سال سن به قول دانشجوها دختر ترشیده بود، چشمان ریز زیر عینکش را با ادا و اطوار ریزتر کرد و جواب داد:
- همش داری صحبت می‌کنی با جلوییت.
صدای حسن مانند زمانی‌که قصد دلبری و خر کردن دختران را داشت، ملوس به گوش رسید.
- حالا شما امر می‌کنی، اطاعت می‌کنم، بانو جان!ولی من بچه خوبیم، اصلا اهل تقلب نیستم.
کوفت بگیری حسن! از بانو جانی که ادا کرد، حس لذت و احساس ناز بودن را در دادخواه به وضوح دیدم و لب‌هایم از خر کیف شدن بنده خدا بی‌صدا کش آمد.
در یک لحظه برگه از دستم قاپ زده شد و برگه‌ی دیگری روی میز کوچک صندلیم قرار گرفت. آن‌قدر سریع و ماهرانه انجام داد که خود من هم متوجه نشدم چه برسد به دادخواه که در این لحظه در فضا به سر می‌برد. سرم به سمت صندلی که حسن در آن جا گرفت، چرخید. چرخش خودکار به احتمال زیاد روی اسمم و نوشتن دو کلمه‌ی به احتمال زیاد اسمش در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. سرش را به سمتم بالا گرفت و با دیدن چشمان متعجبم با بی‌شرمی بوس فرستاد. سریع سرم را به سمت برگه پایین آوردم و نفس عمیق کشیدم تا در کنترل خودم بیشتر موفق باشم. لامصب حتی اسمش را هم ننوشته بود و برگه کاملا سفید بود؛ پوفی کشیده و شروع به نوشتن جواب سوالات کردم. همان مقدار جواب حسن را از افتادن نجات می‌داد، مخصوصا که شیمی مواد درس دشواری هم بود و برداشتن دوباره‌ی این واحد با استاد محبوب، مشکات برای حسن از هر شکنجه‌ای دردناک‌تر می‌شد.
محوطه‌ی دانشگاه کم تردد و تعداد دانشجویان موجود در آن انگشت‌شمار بود؛ به نظرم سختی امتحان آنها را مجبور به نشستن تا پایان زمان آزمون و رسیدن غیب‌های الهی کرده بود. روی نیمکت کنار چنار لم داده و از آبمیوه‌ی خنکی که خریده بودم، نوش جان می‌کردم که حسن با دستان رو به بالا به حالت تسلیم به سمتم آمد. هر چقدر پررو و تنبل درس‌نخوان بی‌استعداد بود؛ اما به شدت جذاب و تو دل‌برو به نظر می‌رسید، ولی هیچ‌وقت این مقوله‌ی جذاب بودنش باعث به وجود آمدن میل و علاقه بیشتر از یک دوست ساده در من نشد. موهای خرمایی پر پشتش را به بالا شانه زده و جین مشکی و تیشرت زیتونی رنگش بی‌نهایت به او می‌آمد. به نظرم بهتر بود، به جای مهندس شدن مدلینگ می‌شد که هم برازنده‌ی شخصیتش بود و هم پول بیشتری در می‌آورد.
- عشقم من را عفو کن! برات جون میدم که باعث شدی، ترم بعد ریخت مشکات رو دیگه نبینم.
به نزدیکی من رسیده با آن چشمان قهوه‌ای رنگش براندازم می‌کرد و نیشش طبق معمول باز و بی‌صاحب بود.
 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و یک

با چشمانی تنگ شده نگاهش می‌کردم با نی آبمیوه که همچنان در دهانم بود، پا روی پا انداخته، نی را نیز از دهان خارج کردم و گفتم:
- تو که آدم نمیشی! اگه یه روزی به خاطر تقلبای تو من رو از امتحان رد کنند، یه عشقی بهت نشون بدم تو لیلی و مجنون نخونده باشی.
تندی دستانش را پایین آورده، کنار من نشست و با همان لبخند گل و گشادش به چشمانم زل زد:
- وای عزیزم! می‌دونستم آخرش عاشقم میشی و ابرازش می‌کنی؛ حیف که سیاهی و گرنه همین الان می‌گرفتمت!
آبمیوه‌ی نیمه‌خورده را به سمت صورت خوشگلش فشار دادم و مقداری از آن از داخل نی به رویش پاشیده شد.
- بیا واست آبمیوه باز کردم، جای نوشابه! بچه پررو!
حسن فوری عکس‌العمل نشان داده، چشمانش را بست؛ با خنده به صورتش دست کشید و گفت:
- زن وحشی دوست دارم.
لب‌هایش را دور لبش گرداند و مزه کرد:
- آبمیوه‌ش هم خوشمزه‌ست.
بیشتر به سمتش چرخیده، یک دستم را روی پشتی نیمکت قرار دادم:
- راستی! بگو ببینم، این الهام و آرش رو ندیدی؟
به پشت نیمکت تکیه داده، پاهایش را دراز کرد، بازوانش را در هم گره کرده و بی‌تفاوت جواب داد:
- چی‌کارشون داری؟ شاید یه جایی دارن، برای تولید بچه‌ی آینده‌شون نقشه می‌کشن.
با همان دست قرار گرفته به روی نیمکت به شانه‌اش زدم و گفتم:
- چرت نگو بابا! هیچکی هم نه اونا! من کار دارم باید زود برم خونه ویلایی، خواستم الهام رو هم برسونم.
در همان حالت سرش را متفکرانه بالا و پایین کرد:
- آره این دو تا بیق‌تر از این حرفان، خودم باید یه دوره آموزشی واسشون بذارم.
حوصله‌ام را سر برد؛ نفسی تازه کرده، بلند شدم. رو به حسن چرخیده و گفتم:
- یعنی هنوز سر جلسه‌ان؟!
- من بیرون ندیدمشون؛ حتما هنوز امتحانشون تموم نشده.
کیفم را روی دوش جابه‌جا کرده با تمسخر گفتم:
- همه مثل تو شانس ندارن، بیفتن پشت سر شاگرد زرنگ کلاس که!
حسن با ادا و اطوار لبش را زیر دندان برد و گفت:
- بر منکرش لعنت، نابغه!
جدی شده اطراف را پاییدم، از این دو گل ناشکفته خبری نبود:
- حسن من عجله دارم، به نظرت زودتر برم، الهام ناراحت شه؟!
- نه برو! الهام رو هم من و آرش می‌رسونیم. آرش که از خداشم هست.
با نگرانی به چشمانش نگاه کردم:
- فقط مواظب باشید باباش یه وقت نبینتتون، جلوتر از خونه پیاده‌ش کنید.
- باشه جیگر! خیالت راحت، انگار حسن تیز‌دست رو تا حالا ندیدی!
خندیدم و برایش سری تکان دادم و به سرعت چرخیده به سمت ماشینم پرواز کردم. دلم برای روزبه به اندازه‌ی یک‌سال تنگ شده بود؛ بی‌معرفت سفر به کوه دنایش یک‌ماه طول کشیده بود. در تماس تلفنی که دیشب با او داشتم، قول داده بود، ظهر خود را به خانه ویلایی برساند. برم زودتر او را ببینم. "مرده و قولش!"

در راهروی خانه ویلایی را باز کرده و هنوز کامل وارد نشده بودم که توسط دستی کشیده شده و روی چشمانم با دو دست همیشه خنک پوشیده شد؛ کنار گوشم صدای روزبه شنیده شد:
- کیستی ای سیاهی؟!
با حرص لبانم را جویده با تکان دادن شانه‌ام کیفم را از روی دوش به پایین سر دادم. افتادن کیف روی زمین سرامیک خانه صدای تقی داده، فشار دستان روزبه را کم کرد. در یک لحظه غافلگیرانه به سمتش چرخیدم که باعث شل شدن و افتادن دستان کنار پاهایش شد. به سمتش پریده، اندام نحیفش را در آغوش کشیدم، انگار پسر بچه‌ی سیزده ساله‌ای را در بغل گرفته باشم؛ صدای آخ و اوخش بلند شد:
- آی ملودی! لهم کردی! تموم استخونام خورد شد.
بیشتر به خود او را فشردم:
- حقته! تا تو باشی، این‌همه وقت ما رو ول نکنی بری، نامرد!
به آرامی خندید:
- اشتباه کردم سیاه بانو! این‌بار رفتم، یک‌سال می‌مونم!
با شتاب او را به عقب پرتاب کردم؛ دستم را به پهلو گرفته با ابرویی درهم به چهره‌ی بانمک شیطونش نگاه کردم:
- اولا اشتباه که نه غلطم کردی، دوما اصطلاح جدید واسم درست کردی؟
همراه با دهان‌ کجی ادامه دادم:
- سیاه بانو!
غش-غش خندید. بعد از تمام شدن خنده‌اش به دیوار پشت سر خود تکیه داد و با شعف گفت:
- اصلا فکر نمی‌کردم، این‌قدر دلم واست تنگ شه. خدا کنه هیچکی تو رو از ما نگیره سیاه بانو!
دستم از پهلو به پایین شل شد و از محبت عمیقش در چشمانم اشک جمع شد. چقدر این پسر دوست‌داشتنی و قلب بود!
به سمتم نزدیک‌تر شده، یک دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
- اوه-اوه! به ملودی محکم ما نمیاد، این‌جور احساساتی بشه ها!
سریع خود را جمع و جور کردم؛ بینی‌ام را بالا کشیده و جدی گفتم:
- ولی خیلی بهش میاد با این تیشرت تازه‌ی مثل همیشه سفیدت آب بینیش رو پاک کنه.
پسر وسواسی من به سرعت چهره در هم کشید:
- اه-اه دختره‌ی کثیف! دور شو!
در همان لحظه عمه بهی از در آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن چهره‌ی من گل از گلش شکفت، با صورتی خندان به سمتم آمد.
- عمه بهی، چشمت روشن، جونورت برگشته پیشت!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و دو

عمه در آغوشم کشید؛ بوی عطر خاص و خوش بویش مشامم را پر کرد و باعث حسی لذت بخش در وجودم شد، دستانم دور کمرش حلقه شد.

- دلت روشن، خوشگلم!

بعد از صرف ناهار کنار بابا جون، مامان جون، عمه و روزبه از روی صندلی پا شده و گفتم:

- اگه شام هم نگهم میدارین، من برم لباسم رو با لباس روزبه عوض کنم؟!

روزبه حرصی به صندلی تکیه داده، پف کشید و بقیه با دیدن خنده‌های شیطانی من و قیافه‌ی شاکی روزبه خندیدند.

بابا جون با خنده گفت:

- به یه شرط، بعد خوردن چایی بیای با من تو حیاط ویلا قدم بزنیم.

دستم را روی چشم گذاشتم و با محبت زیادم به او گفتم:

- تو جون بخواه عشقم! رو تخم چشمام.

و بعد همان‌طور که عقب-عقب رفته و آن‌ها را تماشا می‌کردم، ادامه دادم:

- ولی اولش یه سر برم اتاق یکی!

روزبه دندان قروچه کرد و آن‌ها را به خنده‌ای دوباره انداخت.

از در آشپزخانه خارج شده بودم که میانه‌ی راه پشیمان شده، برگشتم؛ سرم را از لای در داخل آشپزخانه کرده با شیطنت گفتم:

- بابا جون! ولی من فکر کردم، شرطت اینه دو نفری بعد چای، مخفیانه یه نخ سیگار دود کنیم.

با پرت شدن دستمال میز از سمت روزبه به سمتم و صدای اعتراضی عمه و مامان جون و خنده‌ی قهقهه‌‌وار بابا جون، فرار را بر قرار ترجیح داده به سمت راه‌پله دویدم. حین بالا رفتن از پله نقشه‌ی پریدن روی تخت گرم و نرم روزبه و چند دقیقه لمیدن رویش را به خوردن چایی ترجیح دادم.

 

دست‌های گرم بابا جون در هوای گرم تابستان وجودم را حرارتی می‌بخشید که با هیچ لذتی در دنیا تعویضش نمی‌کردم. صدای تق-تق عصایش روی سنگفرش حیاط با تنفس آرامش‌بخشش مخلوط شده و از اینکه این‌گونه پدربزرگ عشقی داشتم به خودم می‌بالیدم.

- ملودی! شیرین ببم! می‌خوام کارخونه رو به اسم تو کنم.

در جا ایستادم؛ با توقف من دست بابا جون که در دستم بود، کمی کشیده شده و باعث توقف او شد. به سمتم برگشت و عصایش را محکم به زمین زد. چشمم از پایه‌ی عصا به سمت بالا حرکت کرده، روی چشمان روشنش خیره ماند؛ با مهربانی قد و بالایم را تماشا می‌کرد.

- لازم نیست، بابا جون! چه کاریه؟! همون به اسم عمه‌ست، خیلی هم قشنگه.

بابا جون لبخندش عمیق‌تر شد و چشمانش را به آرامی بست و باز کرد.

- منظورم اسم کارخونه نیست، شیرین ببم! بخوای همون کارخونه کمپوت و کنسرو بهنوش می‌مونه، می‌خوام کل کارخونه مال تو بشه، ببم جان!

چشمانم ازحیرت گشاد شد؛ لب‌های خشکم را با زبان تر کردم.

- چرا آخه بابا جون؟! نکن این کار رو! ان‌شالله دویست سال زنده باشی، خودت صاحب کارخونه باشی.

با کشیده شدن دستم در آغوش گرمش فرو رفتم. چقدر بوی خوب بهشت می‌داد، با جان و دل بویش را به مشام کشیدم.

- من دوست دارم بعد من صاحب کارخونه تو باشی، می‌دونم که بقیه هم موافقند با این موضوع. خانم مدیر شدن خیلی به شما میاد، شیرین ببم!

دستانم محکم‌تر دور کمر بابا جون قفل شد. از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم که چنین خانواده‌ی حامی و دوست‌داشتنی دارم.

- باز که شیرین ببتون خودش رو لوس کرده، آقا جون!

با شنیدن صدای گرم حیدر بابا از آغوش بابا جون در آمدم و به سمت پیرمرد مهربان خانه ویلایی چرخیدم، با فاصله از ما ایستاده با مهربانی هردویمان را با چشمان کوچکش نظاره می‌کرد.

- حیدر بابا دونیا یالان دونیا دی! من خودم رو واسه بابا جونم لوس نکنم، واسه کی کنم خب؟!

هر دو پیرمرد دوست‌داشتنی من با صدا خندیدند و مرا هم به خنده وا داشتند. این‌بار سه نفری شروع به قدم زدن در حیاط زیبای خانه کردیم، در حالی‌که من بین آن دو قرار گرفته و هر دستم در دست یکی از آن دو قرار داشت، دقیقا مانند دوران کودکیم!

داخل خانه‌ی سرایداری حیدر بابا به اصلاح گردگیری کرده و تاقچه‌ی کوچکش را با دستمال از گرد و خاک می‌زدودم که با هن و هن از آشپزخانه بیرون آمد. سینی کوچک که داخلش دو استکان چای خوش رنگ با باقلوا بود، در دستانش قرار داشت.

- حیدر بابا جونم چرا زحمت کشیدی؟! توخودت شیرینی هستی، عزیزم!

خنده‌کنان سرش را تکانی داد و به سمت پشتی کنار پنجره رفت، در حالی‌که سینی را روی زمین می‌گذاشت با کمک گرفتن از پشتی نشسته، به آن تکیه داد:

- بیا بشین ببم جان! خونه‌ی کوچیک حیدر بابا گردگیری لازم نداره، خودت رو خسته نکن بالام جان!

- گردگیری لازم نداشته باشه، فضولی که لازم داره، این خانم خوشگله که عکسش رو پشت آینه‌ی تاقچه قایم کردی کیه عشقی؟!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و سه

با چشمانی شرور و ریز شده نگاهش کرده، دست به کمر شدم. لبخند تلخی روی لبانش نشست و با تکان دادن سرش گفت:

- چند وقته اون عکس رو دیدی و به روی خودت نیاوردی؟!

چشمانم به سمت آینه چرخید. لبانم را از ذکاوت پیرمرد باصفای خانه جویدم:

- خیلی وقته، ولی روم نمی‌شد فضولی کنم، الان کردم ناراحت شدی، حیدر بابا جون؟!

- نه! من هیچ‌وقت از دست تو ناراحت نمیشم، برش دار بیار تا قصه‌ش رو واست بگم.

با خوشحالی از به ثمر نشستن تلاشم در گرفتن اطلاعات، عکس کوچک را از پشت آینه خارج کرده، سریع روبه‌روی حیدر بابا دو زانو نشستم:

- بفرما بگو حیدر بابا!

- به پشتی تکیه می‌دادی، ببم جان!

با ذوق و هیجان، سریع پاسخ دادم:

- نه، خوبه اینجا! شما بفرما!

حیدر بابا عکس را از دستم گرفت و با چشمانی اندوهناک اما سرشار از عشق آن را نگریست. زن داخل عکس را بارها در فضولی‌هایم داخل خانه سرایداری دیده بودم؛ چهره‌ی معمولی داشت، ولی طوری نگاهش می‌کرد که گمان می‌کردی به زیباترین زن جهان خیره شده است.

- این عکس، جان من، نارگل خانم هست؛ عشق جوونیم که تو همون جوونی از دست دادمش و این همه سال به عشق همون یک‌سالی که داشتمش با خاطراتش زندگی می‌کنم.

قلبم از تک-تک حرف‌هایش که واقعی به نظر می‌آمد به هیجان آمده، گرم شد.

- نارگل، دختر کوچیکه‌ی شورای روستامون بود. وضع پدرش خوب بود و اوضاع مالی من و خونواده‌م با اون‌ها فرق می‌کرد. جرئت نمی‌کردم بگم، چقدر می‌خوامش. می‌دونستم همه بهم می‌خندن و پدرش هم جنازه‌ی اون رو به من نمیده؛ اما یه روز که توی باغ دیدمش که سیب می‌چید و تنها بود، رفتم سمتش تا من رو دید، سریع سلام داد. تازه دو ماه می‌شد که سربازیم تموم شده بود و هنوز موهام کامل در نیامده بود. به صورت سرخ و سفیدش که نگاه کردم، باز دل و دینم رو از دست دادم. شروع کردم من-من کردن! خندید، یه طور می‌خندید، فکر می‌کردم دنیا داره به من می‌خنده. نتونستم مقاومت کنم و سریع گفتم، عاشقش شدم، ولی جرئت ابرازش رو ندارم. ازش خواستم اون بگه چی کار کنم؟ برم و به خاطر این عاشقی سر به بیابون بذارم یا اگه اون هم راضیه پا پیش بذارم و لباس جنگ با همه برای به دست آوردن اون بپوشم.

حیدر بابا آهی کشید و سکوت کرد؛ چشمانش از یادآوری عشقش ابری شده بود. با بی‌صبری خودم را تکان داده، بعد از بلعیدن آب گلویم، پرسیدم:

- چی جوابت رو داد حیدر بابا؟!

چشمان باران زای حیدر بابا از روی عکس روی چشمان من نشست:

- دل اون دختر مثل دریا بزرگ بود؛ گفت آدم باید واسه خاطر دلش از هیچ چیز تو دنیا نترسه، یا علی بگو و عشق رو آغاز کن.

چشمان من نیز از این همه محبت بارانی شد. واقعا دوست داشتن و دوست داشته شدن موهبت و معجزه‌ی بزرگی در این دنیاست.

حیدر بابا با ابرو در هم کشیدن، پاهایش را دراز کرد و بعد از کشیدن آهی کوتاه، ادامه داد:

- اینکه چقدر رفتم در خونشون و جواب رد شنیدم، بماند ولی نارگل هم به پام نشست و آخر سر باباش وقتی دید به پیشنهاد خواستگارای دیگش جواب رد میده و من رو می‌خواد با اکراه قبول کرد. نارگل خانم شد، زن حیدر، جوون ساده‌ی روستا که توی مزرعه‌ی کوچکشون باغبونی و کشاورزی می‌کرد و زندگی در حد بخور و نمیر داشت. وقتی عروسم شد و پاش رو گذاشت توی خونم هم برکت رو با خودش آورد، هم عشق و صفا رو. دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خواستم، با وجودش کامل شده بودم و احساس خوشبختی کل وجودم رو گرفته بود؛ اما امان از چشم شور که زندگی آدم رو می‌پاشونه. هشت ماه از عروسیمون گذشته بود که نارگل افتاد به حالت تهوع ودل‌درد. اولش خوشحال شدیم، فکر کردیم علائم حاملگیه، ولی وقتی شدت پیدا کرد و برای معاینه رفتیم دکتر شهر، فهمیدیم ای داد بیداد! بدترین نوع مریضی رو گرفته، تموم زندگی من سرطان معده داشت، اون‌هم از نوع پیشرفته‌اش که هیچ درمونی هم افاقه نکرد و بعد چهار ماه دوا و درمون بی‌نتیجه توی بیمارستان فوت کرد. بعد نارگل منم باهاش مردم، انگار همون روزی که بدن عزیزش رو گذاشتیم زیر خاک، منم باهاش دفن شدم، فقط الکی نفس می‌کشیدم و با یادش روزها رو می‌گذروندم. دیگه هیچ زنی به چشمم نیومد و نتونستم کسی رو جای عشقم بذارم. توی روستا موندم و روزگار گذروندم تا همین بیست وخورده‌ای سال پیش آقاجون اومد سر بزنه به اقوامش که من رو دید. ازم خواست اگه قبول می‌کنم باهاش بیام شهر و سرایداری و باغبونی خونه ویلایی رو به عهده بگیرم. آن‌قدر آقاجان آدم سرشناس و حسابی تو روستا بود که با سر قبول کردم و اومدم. تو یه نوزاد چند ماهه بودی و هنوز بابات خونه مستقل نگرفته و توی خونه ویلایی با آقاجان این‌ها زندگی می‌کردند. تو رو که دیدم، دوباره عاشق شدم، انگار بچه و نوه‌ی خودم رو دیدم؛ دوباره قلبم زد و پا به پای تو، منم دوباره جون گرفتم، بالام جان!

اشک‌هایم ازشنیدن داستان پر از رنج و دردناک حیدر بابا بی‌مهابا سرازیر بود. دست مهربان چروکیده‌اش را به دست گرفته و فشردم. حال می‌فهمیدم، چرا حیدر بابا بیشتر از سن واقعیش به نظر می‌رسید؛ درد فراغ از عشقش او را این چنین فرسوده ساخته بود. چشمان او نیز همراه من می‌بارید. بغض صدایم را خش‌دار کرده بود:

- قربون دل رنج کشیده‌ت برم، حیدر بابا! خوش به حال نارگل که عاشق باوفایی مثل شما داره!

حیدر بابا در اوج گریه خندید و با مهربانی رو به من گفت:

- مطمئنم یه عاشق واقعی هم میاد و دلش رو دو دستی تقدیم تو می‌کنه، ببم جان!

من هم از حرفش خندیدم؛ چه پارادوکس زیبایی از گریه وخنده‌ی توامان ما شکل گرفته بود.

- اگه مثل تو باشه، زنش میشم، حیدر بابا!

سرش را تکانی داد و با مهربانی رو به من گفت:

- چاییت رو بخور، ببم جان! سرد شد از دهن افتاد! با باقلوا بخور که دوست داری!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...