-Tehyan- ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ༆نام داستان: خداحافظ دختر༆ ✯☆نام نویسندگان: تیم آریان (آریانا، تهیان)☆✯ 𖣔ژانر: فانتزی، تراژدی𖣔 هدف: میاندیشم که چگونه در عبور متلکها و تبعیضها و تحقیرها، زن شده ام... خلاصه: من یک زن هستم! بار ها آرزو کرده ام که ای کاش زن نبودم. شاید اگر مرد بودم، همه چیز برایم آسان تر میشد. اما کمی بعد برایم ثابت شد که زن بودن، لیاقت میخواهد! من یک زن هستم. سیاست من خود به تنهایی دندان شکن است و هیچ چیز نمیتواند جلوی پیشرفت مرا بگیرد. من در قالب یک مرد ظاهر میشوم تا به آرزوهایم برسم! اما وجودم تا همیشه یک زن قهرمان خواهد ماند و... ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط آری بانو 34 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Tehyan- ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: داستان، داستان زنانی است که برای اهداف و رویاهایشان میجنگند؛ اما در آخر بهایی آنچنان که باید به آنها داده نمیشود! چرا؟ آخر میخواهم بدانم چرا باید تبعیض جنسیتی گریبانگیر زنان ملتها شود؟ به گمانم زیادی دشوار است که این قانون لعنتی برداشته شود. من به دنبال پیدا کردن اشخاصی که این قانون را زنده نگه داشتند نیستم بلکه دنبال راهی خواهم بود که این قانون زن نمیتواند چون زن است را در هم بشکنم! ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط آری بانو 28 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست Aryana🌻 ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✫پارت اول✫ وارد اتاقِ بزرگ و شیکی که داشتم، شدم. اتاقی با وسایل سلطنتی و از جمله، مسجمههای گرون قیمت و تختِ سفید با تاج تخت طلایی رنگی که زیر پردههای بلند و خوش طرح جا گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم تا رایحهی اتاق که به لطف ادکلنهای من خوش بو شده بود رو به مشامم برسونم. چقدر روز سخت و پر دردسری داشتم و حالا اینجا میتونم راحت استراحت کنم، تنها جایی که هیچوقت ازش گلهای نداشتم. به سمت کمد لباسهایم رفتم و بعد از برداشتن یک دست لباس راحتی، لباسهای فرم دانشگاهم رو با اونا عوض کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و به سقف و لوستر نقرهای بالای سرم خیره شدم. از صبح تا حالا درگیر این بودم که موضوع کار رو به پدرم بگم یا نه. میدونستم باید مخالفت کنه و شاید هم با خودش فکر کنه دیوونه شدم که میخوام همچین شغلی داشته باشم با وجود اینکه پدرم یکی از بزرگترین سرمایهگذار ها هست! اما این کارِ مورد علاقهی منه و باید برای رسیدن بهش تلاش کنم. شاید برای مردم عادی مهندس یا دکتر شدن سخت باشه اما برای منی که توی همچین قصری زندگی میکنم، بدست آوردن یه شغل مثل نجاری سخته. حالا باید به پدرم میگفتم یا کلاً بیخیالش میشدم؟ نه هرگز! من هیچوقت بیخیال چیزهایی که میخوام نمیشم. از روی تخت پا شدم و رو به روی آینه قرار گرفتم. موهای بلند و آجری رنگم رو شونه زدم و بعد با کش، دم اسبی بستمش. با بالا بستن موهام، چشمهای آبی آسمونیم هم کشیده و زیبا تر از همیشه شده بودن. به خودم مغرور نبودم اما از نظر خودم چهرهی خوب و جذابی داشتم. لبخند ملیحی زدم و بعد سریع از اتاق خارج شدم. نگاهی به اطراف انداختم که مثل همیشه غرقِ سکوت بود. دَرِ هر چهار اتاقِ طبقهی دوم باز بود و این نشون میداد که کسی توی اتاقها نیست. پس این وقت روز چرا خدمتکارها مشغول تمیز کردن اتاق ها نیستن؟ شونهای بالا انداختم و آروم از پلههای طلایی و براق به پایین اومدم. به سالن اصلی که رسیدم، خدمتکار های قصر رو دیدم که داشتن شیشهی پنجره هارو تمیز میکردن و طبق معمول راجب من و پدرم حرف میزدن. پوزخندی زدم و با صدای تقریباً بلندی رو به خدمتکار ها گفتم: - خانمها! میشه اول بگین پدرم کجاست و بعد به پچ-پچ کردنهاتون ادامه بدید؟ رامیلا، یکی از خدمتکار ها با لبخند به سمتم اومد و گفت: - سلام بانو! آقای آتحان به باغ رفتن و توی آلاچیقشون نشستن. "باشه" ای گفتم و بدون معطلی به سمت در قدم برداشتم و به بیرون رفتم. محوطهی بزرگی که گلهای رنگارنگ و درختهای کاج و بید، با شکوه ترش کرده بود. از روی سنگ فرشی که اون طرف محوطه بود رد شدم و به باغ رسیدم. در کوچیک اما قشنگش رو باز کردم و داخل باغ شدم. منبع آرامش، یعنی همین باغ! همینطور توی باغ قدم میزدم. با همهی گل و گیاه ها سلام میکردم و خودم رو از دیدن زیباییهاشون دریغ نمیکردم. و بالاخره از گل ها دل کَندم و به طرف آلاچیقی که پدرم داخلش نشسته بود، رفتم. با دیدنش، لبخند روی لبم رنگ گرفت! سخت درگیر فکر کردن بود که حتی متوجهی حضور من هم نشد. پس من هم از فرصت استفاده کنم و سریع پشت سرش قایم شدم. آروم دستهام رو روی چشمهاش قرار دادم که به خودش اومد و هین بلندی کشید. از اینکه ترسیده بود، خندهام گرفت و هر چهقدر سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی نشد و یکهو زدم زیر خنده. وقتی صدای خندهی من رو شنید، نفس آسودهای کشید و اون هم با خنده همراهیم کرد. بابا دستهاش رو باز کرد و به بغلش اشاره کرد؛ و من هم اومدم و پریدم تو بغلش. بوسهای روی گونهاش زدم و گفتم: - سلام بابای گلم! چهطوری؟ بابا هم بوسهای روی موهام کاشت و گفت: - حالا با دیدن تو حالم بهتر از همیشه هست دختر قشنگم. کی از دانشگاه اومدی؟ با لبخند جوابش رو دادم: - یه ده دقیقهای میشه که اومدم خونه. بابا امروز خیلی مضخرف بود. بَسی خسته شدم. خندید و با دستش روی بینیم زد؛ و گفت: - خسته نباشی دخترک من! منم امروز روز زیاد جالبی نداشتم. ✫@-Tehyan-✫ @زری بانو@mahdiye11@Snowrita@Nasim.M@Nilay07@im._neurotic@-Madi-@Aramesh@NAEIMEH_S@ملیکا ملازاده@masoo@nina4011@im._Brainless@Narges.Sh@shahrzad.rh@FAR_OKH@مصی بانو@im._Crazy@Azin18@دخترخورشید@sahel56@.Abi.AR@الی بانو@سادات.۸۲@Aramis.R_U@Fardis@Masi.fardi@آیلار مومنی@Paradise@Partomah@Redgirl@ماه تی تی@Viyana@Farinaz@آتنا شکاری@negin yazdani@Damon.S_E@melika_sh@nazi nima@نجمه بانو@مُنیع@Delito@Asma,N@عسل ابراهیمی@m.azimi@نیکتوفیلیا@Darya_22@Najmeh@..Pegah..@sara.s312@مثلِ پری@Zeinab1384@melcmy@Melika.Y@hadise@K.Mobina@sanaz87@Yasi..@Otayehs@Omaay@tara-lr@Cruell@banouyehshab@Talatom@شکارچی@مانشMansh@setare.n@مبی بانو (خب این هم از پارت اول داستان خداحافظ دختر. دوستان بسی نیاز به حمایتهاتون داریم. خیلی خوشحال میشیم که داستانمون رو بخونید و نظراتتون رو بگید. امیدوارم از داستان قشنگمون خوشتون بیاد و حال کنید با خوندنش^^ دوستون دارم بهترین ها❤✨) ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط آری بانو 33 1 1 نقل قول عطشیازجنسِخونریختن! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Tehyan- ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✫پارت دوم✫ کمی از پدر فاصله گرفتم و روبهروی اون ایستادم و گفتم: - نگران نباشید؛ همه چی درست میشه و مطمئنا روزهای بعد، بهتر خواهند بود. این رو گفتم و با لبخند به پدرم خیره شدم. پدر بعد دقایقی سکوت بین ما رو شکست و گفت: - چهخبر از دانشگاهت؟ دوستات و درسها چهجورین؟ نمیخوای برای بابایی تعریف کنی؟ - راستش... نمیدونم چی بگم! خب همهچی خوب پیش میره و درس هم که اگه بخونم و تکلیفها رو انجام بدم مشکلی نداره. - خوبه حتما درستات رو به موقع بخون جولیا، و سعی کن زمان کمتری رو به تفریح و خوشگذرونی بگذرونی و بهجای اون روی درس و دانشگاهت تمرکز کنی. چیزی نگفتم، ولی پدر میدونست که اومدم تا چیزی رو بهش بگم اما من تردید داشتم و به واکنشهای بعد گفتن ماجرا فکر میکردم. نمیتونستم اون موقعیت شغلی خوب رو دور بندازم. پس بی مهابا شروع به حرف زدن کردم. - پدرجون دخترت دیگه بزرگ شده و دوست داره که مستقل بار بیاد! بهم اجازه میدی کار کنم و خودم پول در بیارم؟ پدر از حرفی که زدم مات و مبهوت به من خیره شد. بلند شد و دستم رو گرفت و به سمت گلخانه برد. و در اونجا قدم میزدیم، دریغ از اینکه نظری راجب حرف من داشته باشه. اون خوب میدونست که وقتی سکوت باشه منم سکوت میکنم و خجالت میکشم پس ازش استفاده کرد تا جواب سوال من رو نده. فقط و فقط قدم میزدیم و گلها رو تماشا میکردیم و منی که عصبانی شده بودم محکم دست پدر رو فشردم و اینبار بلندتر گفتم: - پدر، دخترتون میخواد کار کنه و شغل داشته باشه! شما بهش اجازه میدید؟ پدر که دید دست بردار نیستم و محکم و مصمم این حرفهارو میزنم در جوابم گفت: - جولیا تو همهچی داری. یک قصر بزرگ برای زندگی، ماشین لوکس، ثروت، لباسهای گرون قیمت و کلی جواهرات، حتی بهترین دانشگاه میری و همه چی داری! چرا میخوای کار کنی وقتی که نیازی به این کار نیست؟ بهتره فقط از چیزهایی که داری لذت ببری و تک پرنسس این قصر باشی. نیم نگاه غضبناکی به او انداختم و حرفی نزدم، چون میدونستم اگر دوباره تکرارش کنم و دعوا راه بیوفته دیگه هرگز نمیتونم به چیزی که میخوام برسم. ✫ @-Aryana-✫ @زری بانو@mahdiye11@Snowrita@Nasim.M@Nilay07@im._neurotic@-Madi-@Aramesh@NAEIMEH_S@ملیکا ملازاده@masoo@nina4011@im._Brainless@Narges.Sh@shahrzad.rh@FAR_OKH@مصی بانو@im._Crazy@Azin18@دخترخورشید@sahel56@.Abi.AR@الی بانو@سادات.۸۲@Aramis.R_U@Fardis@Masi.fardi@آیلار مومنی@Paradise@Partomah@Redgirl@ماه تی تی@Viyana@Farinaz@آتنا شکاری@negin yazdani@Damon.S_E@melika_sh@nazi nima@نجمه بانو@مُنیع@Delito@Asma,N@عسل ابراهیمی@m.azimi@نیکتوفیلیا@Darya_22@Najmeh@..Pegah..@sara.s312@مثلِ پری@Zeinab1384@melcmy@Melika.Y@hadise@K.Mobina@sanaz87@Yasi..@Otayehs@Omaay@tara-lr@Cruell@banouyehshab@Talatom@شکارچی@مانشMansh@setare.n @-Atria-@Marynana @یگانه.م @یارا @Mina @hadis noor @MOBINA.H (میترسم که بگید دیگه ما رو زیر داستانتون تگ نکنید خواهش میکنم به ما انرژی بدین، میدونم تازه کار هستیم ولی خب با لایک و نقد شما دوستان ما کلی خوشحال میشیم.) ویرایش شده 28 مرداد، ۱۴۰۰ توسط -Tehyan- 22 1 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست Aryana🌻 ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ ✫پارت سوم✫ پس ترجیح دادم که فعلا دیگه راجبش حرف نزنم اما به همین راحتی ها هم بیخیال نمیشم. همونطور که با پدرم توی باغ قدم میزدیم و گل و گیاه هارو تماشا میکردیم، پدر دستم رو توی دستهاش گرفت و این باعث شد تا نگاهم رو به چهرهی مهربونش بدوزم. فشارِ ریزی به دستم داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی، با لبخندی محوی گفت: - با همین ساکت شدنت و نگاهت میتونم بفهمم دلخور شدی. دخترِ نازم، عزیزِ دلِ بابا، من فقط دلم نمیخواد با کار کردن، الکی زحمت بکشی. دلم میخواد همیشه پرنسس پدرت باشی و هیچوقت سختی نکشی. لبخندی زدم و مثل خودش، با لحن آرومی گفتم: - بله بابا حق با شما ست. ولی شما هم یکم من رو درک کنید. همهی آدم ها یه خواستهای دارن و وقتی از علایقشون باشه، هرگز اون کار براشون سخت نیست و اتفاقا خیلی هم لذت بخشه. دستی لای موهایِ مشکی رنگش که بعضی از تارهاش طوسی شده بود، کشید و گفت: - تو بقیه نیستی. تو جولیا هستی! دخترِ آتحان هاردی! پس جایگاهت با تمام آدمهای این شهر فرق میکنه. آهسته خندیدم و گفتم: - میشه بگید دقیق چه فرقی میکنم و چه جایگاهی دارم که نمیتونم یه شغل داشته باشم؟ آهی کشید و گفت: - از دست تو دختر! دقیقا مثل مامانت یک دنده و لجباز؛ تا به چیزی که میخوای نرسی دست بردار هم نیستی. کمی مکث کرد و بعد گفت: - خب حالا چه کاری هست که اینقدر علاقه داری؟ با شنیدن جملهی دومش، نگاهم رو از روی دستهامون گرفتم و دوباره به چهرهی کمی کلافهاش دوختم. این حرفش یعنی اینکه موافقت کرد؟ پس یعنی من میتونم به داشتن یه شغل فکر کنم؟ با ذوق، نگاهش کردم و کف دستهام رو بهم کوبیدم. جیغ خفیفی کشیدم و سریع خودم رو توی بغلش پرت کردم. از سر و کولش بالا میرفتم و قربون صدقهاش میرفتم که با چیزی که گفت، همهی اون ذوق ها و خوشحال شدن ها دود شد و جاش رو به پوکر ترین حالت ممکن داد. - اِ جولیا! دل و رودهام زد بیرون ها! من فقط ازت پرسیدم که چه شغلی هست، نگفتم موافق به کار کردنت هستم که. از بغلش در اومدم و با لب و لوچهی آویزون گفتم: - یک لحظه فکر کردم منظورتون از اون حرف، یعنی قبول کردید. خب چیزِ.. اِم... میخوام نجار بشم. خوب میدونستم که با شنیدن این خواستهام چه ری اکشنی نشون میده. لبخند روی لبش به کل محو شد و جاش رو به تعجب و چشمهای گرد شده داد. سرش رو تکون داد و تک خندهای از سرِ تعجب کرد، و ناباورانه گفت: - چی؟ نجار؟! دخترم حالت خوبه؟ نکنه سرت به جایی خورده، خل شدی؟ سرم رو به نشونهی نه بالا انداختم و گفتم: - بله، نجار! خب این شغل چه بدی ای داره که میگین خل شدی؟ من حالم از همیشه بهتره پدر. چهرهی بهت زدهاش رو کنار زد و بجاش اخم غلیظی کرد و با صدای نسبتا بلندی داد زد: - جولیا میفهمی چی میگی؟ اصلا در شان من هست که دخترم بره نجار بشه؟ این چه علایق مسخرهایه که تو داری؟ ها؟! سرم رو پایین انداختم و با بغضی که محکم گلوم رو گرفته بود، شروع کردم به بازی کردن با انگشتهای کشیده ام. تا الان و همین لحظه، هیچوقت پدرم سرم داد نزده بود و حالا اینطور بخاطر کاری که بهش علاقه دارم، سرکوبم میکنه. همونطور که سرم پایین باز با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم: - ولی بابا نجاری که اصلا شغل بد یا سختی نیست. خیلی هم خوب و مفیده. پدر خندهی عصبی کرد و گفت: - ببین جولیا، من حتی اگه بمیرم هم نمیذارم تو کار کنی اون هم چه کاری؟ نجار! انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این. من تازه میخواستم برای آیندهی جدیدت یه تصمیماتی بگیرم و بعد تو همچین شغلی رو میخوای؟ بغضم رو به سختی قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم. تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: - منظورتون از آیندهی جدید چیه؟ نفس کلافهای کشید و در جوابم گفت: - تو دیگه به سنی رسیدی که باید یه زندگی جدید رو تجربه کنی. اون هم نه با من یا تنها؛ باید با نیمهی گمشده ات که حالا پیدا شده، تجربش کنی. الان دیگه بزرگ شدی و باید به زندگیت یه سر و سامونی بدی با کمک فردی که عاشقته! تو نمیدونی ولی من خوب میدونم که چهقدر دوستت داره. به جای اینکه به فکر نجار شدن باشی، با عشقت و زندگی جدیدت آشنا شو. ✫@-Tehyan-✫ @masoo@مصی بانو@زری گل@-Madi-@G.Ha@Nasim.M@Masi.fardi@N.Mohammadi@_Zeynab@_NAJIW80_@amitis98ia@mahdiye11@Beretta@Mahdis@عطر عشق@melika_sh@سادات.۸۲@-Atria-@-Baron-@-Byta-@FAR_AX@Farinaz@Otayehs@Aramis.R_U@Redgirl@Marilla@m.azimi@خلناز@دخترخورشید@آتنا شکاری@setare.n@asal_janam@مانشMansh@sara.s312@Snowrita@دخترسیاه@Shervin@Melika.Y@negin yazdani@sanaz87@banouyehshab@hadis noor@15Bita@melcmy@pegah11z@..Raha..@tara-Lr 9 3 نقل قول عطشیازجنسِخونریختن! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .