aysan.mirzaii ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: قاف نام نویسنده: آیسان میرزایی ژانر:عاشقانه/معمایی/غمگین خلاصه: اَسرین دختری است که متوجهی خیانت پدرش به مادرش شده؛ اما به دلیل ترسِ از هم پاشیدن زندگیشان و جدایی پدر و مادرش، اجازهی گفتن حقیقت را به خود نمیدهد. از طرفی هم به طور اتفاقی مردی وارد زندگیاش میشود که از تمام حقایق زندگیِ او با خبر است و در همین جهت نیز از اَسرین درخواستهای میکند که خالی از تهدید و دیکتاتورهایی عجیب نیست. مقدمه: او همان قلهی قاف من بود... همان قلهای که گفتهاند تمام گرداگرد زمین را در بر خود گرفته و خورشیدش، از پشت نقاب آرامش، طلوع میکرده. همان قلهای میگویند، افسانه است؛ اما برای من واقعی بود! تمام جسمم، روحم و دنیای اطرافم را در بر خود میگرفت و گاه با طلوع آن خورشید رقت انگیزش، لبخندهای عجیبش بر چهرهی واقعیه او نقاب میزد؛ اما اندک گاهی که خورشیدش از هراسی ناگهانی، بر پشت او خود را پنهان مینمود، خشمش، صعودی وصف برانگیز از تمامی سیاهیهای جهان، داشت. به گمانم خورشیدش را بیشتر از ماهش دوست داشت. ناظر: @Asma,N ویراستار: @mahdiye11 ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
aysan.mirzaii ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) سال هزار و سیصد و نود و شش/ تهران_ایران پارت اول *** همونطور که پلهها رو دوتا یکی بالا میاومدم، خودم رو به در نیمهباز اتاقم نزدیک کردم؛ اما با شنیدن صدای بابا که از دستشویی میاومد و گویا داشت با یکی صحبت میکرد، نگاهم رو از در اتاق خودم که روبهروم بود گرفتم و به در دستشویی که چند متری ازم فاصله داشت، دوختم. صدای حرف زدن بابا با گوشی اون هم توی دستشویی، باعث شد با قدمهایی آروم از در اتاقم فاصله بگیرم و برخلاف میل باطنیم، آروم-آروم خودم رو به پشت در بستهی دستشویی برسونم. حسی زیر دلم رو قلقلک میداد تا برم و گوش وایسم؛ ولی واقعاً چرا؟ چرا هیچ دلیل منطقی برای اینکارم پیدا نمیکنم؟ البته که کار بابا غیرمنطقیتر از کار منه! آخه این وقت شب با کی داره صحبت میکنه؟ حتماً راجع به کارشه؛ ولی آخه این وقت شب؟ دِ هه! من موندم آخه به من چه؟ حتما یه مشکلی توی بانک پیش اومده که این وقت شب یکی به بابا زنگ زده. با این که بابا آروم حرف میزد؛ ولی اگر گوشم رو به در میچسبوندم قشنگ متوجه میشدم داره با کی صحبت میکنه. بعد از چند لحظه خوددرگیری، گوش راستم رو به در دستشویی نزدیک کردم تا ببینم چی میگه. - عزیزم خب ببخش دیگه، امروز جلسه بود دیگه نشد بیام سر قرار قربونت بشم... فردا میام با هم میریم عشق و حال! چشمهام با شنیدن هر حرف بابا کم-کم از حالت عادی به گرد دراومد. مرد گنده داره برای کدوم خری اینجوری عشوه میاد؟ وا اَسرین؟ مگه میشه یه مرد برای یه مرد دیگه عشوه بیاد؟ وای لعنتی تو فرض کن دوتا مرغابی بالغ بشینن برای همدیگه ناز و عشوه بیان، چه شود! نمیشنیدم پشت خطیِ بابا داره چی میگه؛ ولی باز هم سعی خودم رو کردم تا از لابهلای حرفهای بابا دلیل این تماس شبانه رو بفهمم. - باشه عزیزدلم، من برم دیگه الان اَسرین یا سهیلا بشنون شر میشه. فردا ساعت شش عصر با تاکسی بیا آپارتمان. با شنیدن دوبارهی حرفهاش، به حال جدی و متفکر دراومدم و کف دستهام رو هم روی در گذاشتم. وا، یعنی چی که اَسرین و سهیلا بشنون شر میشه؟ یعنی بابا میخواد چیکار بکنه که اگر من و مامان به هر نحوی بشنویم، براش بد میشه؟! مسلماً این حرفها رو برای دلجویی از یه مرد نمیزد؛ پس... پس یعنی... یعنی پشت خطیِ بابا یه... یه زنه؟! یه زن که بابا داره بهش میگه فردا میریم عشق و حال؟! نه، نه این امکان نداره. بابا عاشق مامانمه و... و اصلاً کی دلش میاد که به یه همچین زنی خیانت کنه؟ اون هم بابای من؟ اصلاً فکرش هم خنده داره. - فقط جوری بیا که کسی بهت شک نکنه قربونت بشم، بهشون بگو که چه میدونم، مثلاً قراره با دوستات برید سفر و چند روز نیستید... نه نگران نباش سهیلا نمیفهمه، تو هم مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ. به خودم اومدم و تند-تند به سمت در اتاقم حرکت کردم و چون نیمهباز بود بیسروصدا وارد اتاق شدم و در اتاق رو نبستم تا با صدای در شک نکنه که من پشت در تمام حرفهاش رو شنیدم. یعنی بابای من... نه این نمیشه. حتماً پشت خطیِ بابا یکی از رفیق صمیمیهاشه و اونقدر دوستش داره که پشت تلفن قربون صدقهاش میره؛ ولی این هم خنده داره. آخه بابا هیچوقت قربون صدقهی کسی نمیره، حتی من و مامان. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا روی سینهام روی خودم کشیدم که مثلاً من خوابم، چون میدونستم هر شب قبل از خواب یه سر به من میزنه و بعد از بوسیدن پیشونیم، از اتاقم خارج میشه. با صدای باز و بسته شدن در دستشویی و بعد از چند ثانیه صدای پاهاش که نزدیک و نزدیکتر میشد، چشمهام رو سریع بستم. الان تمام این اتفاقات فقط چند حالت داره، یک این که این یارو رفیقی یا همکاری چیزی از بابا هست و حالا بابا از روی صمیمیت یا شوخی داره اینجوری با پشت خطیش صحبت میکنه یا این که با هم به اختلاف خوردن و بابا هم برای دلجویی از اون مرد داره اینجوری باهاش صحبت میکنه یا این که پشت خطیه بابا، یه زنه. فکرش هم برام سخت و دردناک بود. اصلاً نمیتونم باور کنم که بشه یه مرد چهل و چهار ساله به دنبال این کارها باشه. صدای نفسهای آرومش، سکوت اتاق رو شکوند. بالای سرم ایستاد و بعد از بوسهای که که روی پیشونیم زد و زیرلب چیزی رو زمزمه کرد که نتونستم بشنوم، آه آرومی کشید و بعد از مکث کوتاهی از اتاق خارج شد. با خروجش و صدای بسته شدن در، نفسم رو آروم بیرون دادم و به سقف سفید بالای سرم، زل زدم. چرا مثل قبل از این بوسیدنش، حس خوبی نگرفتم که هیچ، حس انزجار مثل خوره به تنم افتاد؟! یه حس انزجار نسبت به عزیزترین شخص زندگیم. این احساسها خیلی بیاختیار بودن، جوری بود که انگار من از اونها فرار میکردم و مغزم سریعتر از من اونها رو بهم نزدیک میکرد. وقتی مطمئن شدم که خوابیده، آروم پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم. نگاهم رو به پاهای آویزون از تختم دوختم. خیلی دلم میخواست همین الان با صورت خیس از عرق، از خواب بیدار بشم و تند-تند بگم "همش یه کابوسه اَسرین " یه خواب تاریک توی اعماق روشنایی خوشبختیِ زندگیه من. لپهام رو باد کردم و بعد از لحظاتی بادشون رو خالی کردم، حس خوبی بهم میداد. حداقلش توی اون ساعت از شب و طغیان افکار مسخرم، خیلی این حرکت برای مغزم خوب بود. باید، باید منتظر فردا باشم. بابا گفت ساعت شش؟ آره دیگه گفت ساعت شش میخوان برن آپارتمان. این کارم غلطه؟ بد نشه یه وقت؟ مثلاً بابا من رو ببینه که دنبالش میکنم. ولش کن نمیرم دیگه، نه-نه، باید برم. اصلاً، اصلاً شاید با اونجا رفتنم خیالم راحت شد، چون من مطمئنم بابا به من و مامان خیانت نمیکنه. سرم رو آروم تکون دادم تا این افکار به ظاهر چرت از ذهنم بیرون برن؛ اما خلاف خواستهام، تا صبح خودخوریهام نذاشت درست حسابی بخوابم. @همکار ویراستار ویرایش شده 30 مرداد، ۱۴۰۰ توسط aysan.mirzaii 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
aysan.mirzaii ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم *** با شنیدن صدای مامان که از دم در اسمم رو صدا میکرد، آروم و با چشمهای نیمهباز همونطور که گوشیم رو باز کردم تا ساعت رو چک کنم، گفتم: - بیدارم مامان. ساعت هفت و نیم صبح بود و از دیشب تا ساعت پنج صبح به خاطر فکر و خیال زیادم، بیدار بودم و حالا از فرط خستگی حتی باز نگه داشتن چشمهام هم برام سخت بود. آروم روی تخت نشستم و با چشمهای خمارم خمیازهای کشیدم. حتی توان یادآوری اتفاق دیشب رو هم نداشتم؛ اما ناخواسته هم که شده فکرم به سمت دیشب کشیده میشد. به سمت دستشویی که بیرون از اتاقم بود، قدم برداشتم و بعد از شستن دست و صورتم، از پلهها پایین رفتم تا برم و صبحانه بخورم. با دیدن بابا که پشت صندلی نشسته بود، روی پلهی یکی مونده به آخر ایستادم و با نگاهی مات و بدون پلک زدن بهش خیره شدم. واقعاً میشه که بابای من... نه نه این امکان نداره... یعنی... یعنی نباید واقعی بشه! اوه خدا، اگر یک درصد بابا به مامان خیانت کرده باشه، چه اتفاقی میافته؟ من و مامان... اوه نه! چرا باید از دیدن چهرهاش و حتی بدون رد و بدل شدن کلامی، اینجوری روانم قاطی کنه؟! مگه این مرد همونی نیست که همراه مامان، تمام خوشیهای من رو ساختن؟ - وا اَسرین چرا اونجا وایستادی و بر و بر بابات رو نگاه میکنی؟! با شنیدن صدای مامان، هول شده و با چشمهایی گرد، به سمتش که کمی با من فاصله داشت، برگشتم و تند- تند گفتم: - اِم... سلام صبحخیر... چیزه... اِم... مامان با چشمهایی گرد شده گفت: - چت شده تو؟! فکر کنم دیشب خواب بد دیدی که اینجوری قاطی کردی. بدو... بدو بیا صبحانهات رو بخور که چایت سرد شد. سرم رو آروم تکون دادم و با لبخندی مصنوعی، به سمت میز حرکت کردم و بعد از نشستنم روی صندلی، همونطور که خامه رو برمیداشتم، رو به بابا با لحنی که ناخواسته عصبی بود، گفتم: - صبح بخیر. بابا که از همه چیز بیخبر بود، سرش رو به سمتم گرفت و با لبخند نگاهم کرد؛ اما با دیدن حالت عصبیه چهرهام و اخمهای درهمم، لبخند روی لبهاش ماسید و زمزمه کرد: - صبح بخیر عزیزم. دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد که مامان با وقفهای کوتاه، روی میز نشست و همونطور که لقمهی نون و پنیر میگرفت، رو به من گفت: - ساعت چند دانشگاه تموم میکنی؟ یک قلپ از چاییم رو بدون قند خوردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: - ساعت چهار؛ ولی باید با دنیا به خاطر امتحان آخر هفته، بریم انقلاب یه چندتا کتاب هست بخریم. حالا چرا پرسیدی؟ مامان شونهای بابا انداخت که بابا رو به مامان گفت: - سهیلا، وسایلم آمادست؟ یک تای ابروهام بالا رفت، وسایل؟! نکنه منظورش... اوه شت! سرفهی مصلحتی کردم و رو به بابا گفتم: - جایی قراره بری؟ به جای بابا که لقمه تو دهنش بود، مامان گفت: - آره، قراره با دوستهاش مجردی برن کوه و کمر و تا چند روز نیستن. هر دو ابروم از لحن مامان بالا رفتن و نگاهم رو به حالت تفکر و با اصطکاکی کوتاه، توی حدقه چرخوندم و در آخر به بابا دوختم. نکنه واقعاً قراره با دوستهاش که از قضا مرد هستن، بره بیرون و من این همه فکر و خیال مسخره کردم؟ یا نکنه واقعاً مورد اول نباشه و میخواد با یک زن بره مسافرت؟ اوف خدا، مغز آکبندم دیگه نمیکشه. برعکس بقیه که موقع عصبانیت و درگیری فکرشون هیچی نمیخورن، من بیشتر از قبل میخوردم و برای چند دقیقه هم که شده بیخیال دنیا و اتفاقاتش، شکمم رو میچسبم. با بلند شدن بابا از روی صندلیش، دست از غذا خوردن گرفتم و نگاهم رو بالا آوردم که رو به مامان گفت: - سهیلا، مواظب خودت و اَسرین باش. براتون پول روی حسابهاتون ریختم که... مامان با اخمهای درهم و صدایی که از ته گلو شنیده میشد، گفت: - پولت رو بزار جلو آینه دوتا بشه! مامان بعد از گفتن این حرف، نگاهش رو کلافهوار از بابا به سمت من تاب داد و بعدش بلند شد تا مثلاً وسایل رو جمع کنه؛ ولی تابلو بود که فکر و ذهنش مشغوله و دست بر قضا عصبی هم هست. حالا به چه دلیل؟ خدا میدونه. بابا هم که انگار بعد از حرف مامان عصبی شده بود، آروم گفت: - میشه بگی از صبح تا حالا چه مرگته؟! مامان هم عصبیتر و دقیقاً با چهرهای که شبیه به آتشفشان فوران کرده بود، پیشدستیه توی دستش رو روی سینک رها کرد و بلند گفت: - من چه مرگمه؟ ها؟! تو چه مرگته که یک هفته تموم میخوای زن و بچهات رو توی این خونهی درندشت ول کنی و بری خوشگذرونی؟ مامان نفس عمیقی کشید و به سمت میز اومد و مشغول جمع کردن بقیهی وسایل شد. میدونستم طبق معمول بابا سکوت میکنه، چون جوابی برای حرف مامان نداشت. خب حقیقتش تنهایی بیرون رفتن چند مرد اصلاً عیبی نداره؛ اما این موضوع که همین هفتهی پیش با رفقاش شمال رفته بودن رو هم اگر حساب کنیم، حق با مامان بود. همین موضوع که همیشهی خدا بابا اشتباه میکنه و مامان باهاش بحث میکنه، دلیلی بود برای اینکه بابا سکوت کنه و بعد از سرزنشهای مامان بحثشون ادامه پیدا نکنه. از روی صندلی بلند شدم و بعد از تشکر زیرلبی از مامان و نیمنگاهی به بابا که با گوشیش ور میرفت، به سمت اتاقم پا تند کردم. شاید من خوشبختترین آدم روی زمینم که بحث بابا و مامانم هیچوقت به دعوا ختم نمیشه، البته که... شاید هم بدبختترینم! *** @همکار ویراستار ناظر: @Asma,N ویراستار: @mahdiye11 ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط aysan.mirzaii لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده