Nasim.M ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: بختک حقیقی نام نویسنده: نسیمه معرفی«Nasim.M» ژانر: ترسناک خلاصه: پسری است که پا توی دنیای ناشناخته میگذارد، دنیایی پر از ترس و دلهره و وحشت است، دنیایی که تمام آرامش زندگیاش را از او میگیرد. پا در جایی میگذارد که جای اجنه و اشباح سیاه، اجنههای ترسناک و دلهره آور است! آیا بعد از خارج شدن از آن جا بیخیالش میشوند؟ یا آن هم باید مانند بقیه جان بدهد و مانند خودشان به یک جن و یا یک شبح تبدیل شود؟! مقدمه: کسی به او نگوید مرگ در انتظارش است، شاید بترسد و پا پس بکشد. کسی به او نگوید در انتظارش هستم با چشمهای طوفانی و با دستهای مشت شده. نمیخواهم بداند تا بترسد، میخواهم بیاید و با دستهایش مسرتش را خموش کند، آب را پاک و آتشی را شعله ور کند. آتشی در درون من یعنی عصبانیت، و در آخر، اگر آتش را شعله ور کرد دیگر در این دنیای پلیدی من وجود نخواهد داشت. ویراستار: @زری بانو ناظر: @Niyayesh_khatib لینک صفحه نقد: ویرایش شده 19 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر ویراستار 12 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 3 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یک... داشتم میدویدم، دور و برم پر از تاریکی بود و تاریکی، دیگه چشمهام به تاریکی عادت کرده بودن. تنها آرزوی من در این موقعیت این بود که این اتفاق فقط خواب باشه. دور و برم رو نگاه کردم نمیدونستم کجا برم. کمی بهتر شده بودم، چون انگار که دیگه اون شیء عجیب و کریه وجود نداره. خم شدم که بشینم؛ ولی تا صدای پشت سرم رو شنیدم موهای تنم سیخ شد. توی همون حالت مونده بودم. آروم خودم رو صاف کردم و کم- کم به عقب برگشتم خدا- خدا میکردم چیزی نبینم و خداروشکر که کسی یا چیزی پشت سرم نبود. یه لبخندی روی لبم نشست، همون موقع انگار که یکی هلم داد. یه جیغ وحشتناکی کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم. *** آروم چشمهام رو باز کردم. چشمم به اتاق افتاد، میخواستم بلند بشم که درد بدی توی سرم پیچید، دلیلش رو هم نمیدونستم. باز سرم رو، روی بالش گذاشتم تا کمی درد سرم بهتر بشه. زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد. چاوه با لبخند کمرنگی اومد و رو به روم ایستاد. چاوه: صبحت بخیر بچه، بهتری؟! نمیدونستم درمورد چی داشت حرف میزد. از طرز حرف زدنش تعجب کردم. - یعنی چی بهتری؟ حالت صورتش متعجب شد. - مگه یادت نیست؟ تو دیشب کجا بودی آخه؟! آروم روی تخت نشستم. - خونه. یه تار ابروش رو بالا داد و گفت: - به من دروغ نگو! امروز اومدم دیدم همه همسایهها دور و بر خونتون جمع شدن ترسیدم چیزی شده باشه. بعد از اینکه رسیدم دیدم روی زمین افتادی و بیهوشی! با زدن حرفهاش کمی ترس برمداشت. - من چیزی از حرفهات سر درنمیارم! آخه کل دیشب رو توی خونه بودم. میخوای من رو بترسونی؟ چاوه با کمی ترس گفت: - نه! انگار خودت میخوای من رو بترسونی، یه لحظه به تموم لباسهایی که پوشیدی نگاه کن. چی میبینی؟ نفهمیدم منظورش چیه تا چشمم به لباسهام افتاد زبونم بند اومد. تموم لباسهام خاکی بودن، آستین پیراهنم پاره شده بود. اینجا چخبر شده! - من هیچی نمیفهمم چاوه! من دیشب توی خونه بودم. وای سرم چرا اینقدر درد میکنه. چاوه سرش رو به بالا و پایین تکون داد و گفت: - نمیدونم حتما توی خواب راه رفتی. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. - چی میگی واسه خودت؟ من کی تا الان توی خواب راه رفتم که الان برم؟ با انگشت اشارش روی سرم زد که باعث شد یه آخی بگم و ابروهام توی هم برن. - خب تو میگی یادت نمیاد. - آره ولش کن. من صبحونه میخوام، تو برو من لباسهام رو عوض میکنم میام. - باشه زود بیا منتظرتم! به سمت کمد لباسهام رفتم و یه بلوز و شلوار در آوردم. بعد از عوض کردن لباسهام به سمت سرویس بهداشتی رفتم. صورتم رو آب زدم و حوله رو برداشتم که صورتم رو خشک کنم؛ ولی چیزی که توجهم رو جلب کرد آینهی رو به روم بود. برگشتم به آینه نگاه کردم صورتم رو به سمت راست آوردم باز کارم رو تکرار کردم ولی از چیزی که رو به روم بود تعجب کردم. انعکاس صورتم توی همون حالتی که صورتم رو به راست کردم توی آینه مونده بود و تکون نمیخورد از ترس عقب- عقب رفتم که پام لیز خورد و افتادم زمین، همونموقع در اتاق باز شد و چاوه اومد تو و با نگرانی گفت: - چخبره اینجا؟! توی حال خودم نبودم. از ترس زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم، نمیتونستم که حرفی بزنم؛ ولی با هر زوری که شده فقط گفتم: - آینه! چاوه با تعجب به سمت آینه رفت و نگاهی انداخت بعد به سمت من برگشت و گفت: - آینه چشه؟ دیوونه شدی؟ بلند شو صبحونه بخوریم. نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم؛ ولی ترجیح میدادم سکوت کنم انگار نمیخواست بشنوه. - من رفتم آشپزخونه تو بیا دنبالم. بعد از رفتنش از جام بلند شدم. میترسیدم به آینه نگاهی کنم و با اون صحنه چند دقیقه پیش باز مواجه بشم. پس از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم. وارد آشپزخونه شدم اما با دیدن آشپزخونهی خالی تعجب کردم. چاوه رو صدا زدم، اما کسی جواب نداد. دوبار، سهبار صدا زدم؛ ولی باز هم جوابی نیومد. بابا و مامان رو هم صدا زدم باز کسی نبود که جواب بده. همونموقع کسی تکونم داد، انگار تازه از یه خواب طولانی بیدار شده بودم. چاوه رو به روم نشسته بود و نگران حال من رو میپرسید. - چی گفتی؟! چاوه: میگم چته؟ حواست نیست. به وضعم نگاه کردم. من کی روی صندلی نشستم و چایی ریختم؟ با گیجی به چاوه نگاه کردم. - تو کی اومدی؟ چاوه دوتا ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت: - کامران چته؟ انگار خوب نیستی. گفتم که صبح اومدم دیدم دم در حیاط خونتون افتادی. @Masi.fardi ویرایش شده 9 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M ☆ویراستاری | زری بانو☆ 10 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دو... «سه هفته پیش» شب بود و من و چاوه با سمیر توی خونه تاریک، جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم فیلم ترسناک میدیدیم. البته من و چاوه فقط حواسمون به تلویزیون بود، ولی سمیر سرش همش توی گوشی بود. نگاهم رو از تلویزیون گرفتم و به سمیر دوختم که کنار من نشسته بود. دستم رو بلند کردم و گذاشتم روی شونش که از جا پرید و گفت: - مرض داری آخه؟ با این حرکت سمیر من و چاوه زدیم زیر خنده، چاوه وسط خندههاش گفت: - آخه پسر تو خودت گفتی فیلم ترسناک بذاریم، الان خودت داری میترسی با اینکه اصلا چیزی از فیلم رو ندیدی. سمیر لامپ اتاق رو زد دور و برمون روشن شد، به سمتم اومد و کنترل رو از دستم گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد، صدای من و چاوه بلند شد. - چرا خاموش کردی؟ بابا داریم فیلم رو میبینیم. کنترل رو بده! کنارم روی مبل نشست و به من و چاوه نگاه کرد و بعد از مکثی گفت: - ببینید، من توی این چند روز داشتم درمورد یه جایی تحقیق میکردم. چاوه از مبل کناری بلند شد و اومد جلوی من و سمیر نشست و گفت: - چه جایی؟ به دوتاشون نگاه کردم و بعد خندیدم و گفتم: - حتما باز مثل همون جاهایی که قبلا میگفت، جن داره و از این چرتها ولی در آخر چی؟ همش دروغ بود، پس بیخیال به حرفهاش اهمیت نده! نگاهم رو ازش گرفتم و به مبل تکیه دادم و به روبه رو خیره شدم که باز به حرف اومد. - نمیخوای باور کنی؟ ببین اینجا با بقیه جاها فرق داره، همه اون آدمهایی که سمت اونجا زندگی میکنن میگن که جن داره. آخه چیزی ازمون کم میشه بریم سر بزنیم؟ چاوه دستش رو روی پای سمیر کوبید و گفت: - بگو حالا، اونجا کجاست و اسمش چیه؟ چشمهاش بین من و چاوه میچرخید. بعد از چند ثانیه نگاه کردن بهمون گفت: - اسمش ریگ جن هست. من و چاوه با صدای بلند و با هم گفتیم: - چی؟ ریگ جن دیگه چیه؟! باز گوشی رو روشن کرد و بعد از چند دقیقه گفت: - یه منطقه کویری هست که توی جنوب سمنان قرار گرفته. از روی مبل بلند شدم و در حین رفتن به سمت آشپزخونه گفتم: - چقدر راهه؟ وارد آشپزخونه شدم و یخچال رو باز کردم، صداش رو از پذیرایی روبه روی آشپزخونه شنیدم. - یک و نیم ساعت راهه. چاوه با داد بلند شد و گفت: - ایول معلومه که میریم، ولی این رو بدون سمیر اگه باز اینبار هیچی پیدا نکنیم میکشمت. یه سیب از یخچال برداشتم و یه گاز زدم. رفتم سر جای قبلیم نشستم و گفتم: - من نمیرم. نگاهها به سمت من برگشت، چاوه نزدیکم اومد و به سمت من خم شد. با خنده گفت: - ترسیدی؟ تو که میدونی این همیشه یه چیزای الکی میگه، اینجایی هم که الان گفت مثل بقیه جاهاست. بهش نگاه کردم و گفتم: - من حس خوبی ندارم اینبار. سهتامون سکوت کرده بودیم که یهو صدای خنده چاوه و سمیر بلند شد، سمیر به زور جلوی خندش رو گرفت و گفت: - یهجوری میگی، انگار از آینده خبر داری! یا حس ششمت فعاله. و به خندیدنش ادامه داد. چاوه نشست و روبه سمیر گفت: - بسه چقدر میخندی، حالا کی بریم؟ سمیر هم صاف نشست و روبه دوتامون گفت: - فردا صبح چطوره؟ بعدشم چون کویره ممکنه گم بشیم، بهتره با خودمون آب و غذا ببریم با چادر. وسط حرف زدنش پریدم و گفتم: - پس چجوری میخوای بریم؟ اگه گم بشیم چی؟ تو میدونی چقدر خطره؟ سرش رو تکون داد و با خیال راحت گفت: - تو نترس من راهش رو بلدم. و گوشیش رو جلوی چشمهام تکون داد. @زری گل @Niyayesh_khatib @G.Ha @-Aryana- @Viyana @-Byta- @Masi.fardi @Snowrita ویرایش شده 9 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M ویراستاری/زریبانو 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده