Elixvx ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: آرامشی در قلب طوفان ژانر: عاشقانه، مافیایی ، جنایی، پلیسی نام نویسنده: الناز راد | کابر انجمن نودهشتیا سخنی از نویسنده: تمامی اشخاص و اسامی و صحنههای این رمان ساختهی ذهن نویسنده بوده و هیچکدام وجود خارجی ندارند. هدف از نوشتن این رمان آشنایی با دنیای خطرناک بیرون است که ما فقط مشابه آن را در فیلمها مشاهده میکنیم و حتی به ذهنمان هم خطور نمیکند که شاید روزی این اتفاقات برای ما و نزدیکانمان نیز بیافتد... خلاصه: داستان روایتگر دختری ساده و ظلم دیدهای است که دست سرنوشت او را با مردی سنگدل و ظالم همراه میکند و تمام آیندهی دخترک را به چالش میکشد؛ در این بین که آهو در چنگال گرگ وحشی اسیر است یا دریده خواهد شد یا رام و مطیع...! ************************ مقدمه: میخ کوچکی در دست گرفت و خواست دل کوه را بکند؛ غافل از اینکه میخ کوچک جانی نداشت... کوه سنگی دلی نداشت... و یک دست به تنهایی صدایی نداشت! ناظر: @shahrzad.rh ویراستار: @K.Mobina ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما K.Mobina ویرایش کرد.🕊 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ♡به نام آفریدگار قلم♡ #پارت1 اگر بخواهم زندگیام را به چند قسمت تقسیم کنم، یکی از آن قسمتها را آرامشی قبل از طوفان مینامم. درست آن وقتهایی که در تنهایی و بیکسیهایم زندگی پوچ و بیمعنی را میگذراندم و در اعماق سیاهی گودالهای سرنوشت دست و پا میزدم، قسمت بعدی زندگیام آرامشی بعد از طوفان نام دارد. آن روزهایی که بعد از روبه رویی با تو دنبال فرار و گریز بودم چون فکر میکردم تو زندگی سیاهام را تیرهتر میکنی، ولی نمیدانستم که بالاتر از سیاهی دیگر رنگی نیست. قسمت بعدی زندگیام بیشک آرامشی در قلب طوفان نام دارد. وقتی که من به جایگاهی که متعلق به من هست باز میگردم و باری دیگر زندگیام را در کنار تو رقم میزنم چون عشق تنها چیزی است که وقتی وارد قلبت میشود، دیگر هیچگاه از بین نمیرود و تا ابد در آنجا میماند. 《پنج سال قبل، تهران، سال1395》 《آرامش》 چشمهایم را با درد باز میکنم. برایم دور از باور است که عمو راضی شده است. ولی خندههای پلید زن عمو، مهر تایید را روی همهی شک و امیدهای واهیام میزند. با التماس به چشمهای شرورش نگاه میکنم تا شاید ذرهای دلش به رحم بیاید. به آرامی لب باز میکنم: - زن عمو، تو رو خدا! من نمیخوام ازدواج کنم. ابروهای نازکش را بالا میدهد و با پوزخند میگوید: - مگه دست من و توعه دختر؟ میدونی که وقتی عموت یه تصمیمی بگیره دیگه هیچوقت از تصمیمش برنمیگرده؛ پس الکی قشقرغ به پا نکن! داشت دروغ میگفت. عمو حتی بدون اجازهی زنش آب هم نمیخورد؛ چه برسد به شوهر دادن من! دوباره به چشمهایش نگاه کردم و با عجز نالیدم: _ آخه من که تازه پونزده سالم شده، هنوز میخوام درس بخونم، واسهی من زوده بخوام از الان ازدواج کنم. بی.تفاوت گفت: _ ای بابا! نمیخواییم که بدیمت دست داعش اینطوری آبغوره گرفتی! من هم وقتی همسن تو بودم با عموت ازدواج کردم. طرف خیلی پولدار و آدم حسابیِ کلی واسه خودش برو بیا داره از الان غمبرک نزن از خداتم باشه همچین شوهری گیرت اومده! و آرام زیر لبش طوری که بشنوم ادامه داد: _ آخه دیگه کی میاد یه دختر یتیم وبیکس و کار رو بگیره! همین بود! همیشه آخر همهی حرفهایش به بیکسی و بیچارگی من ختم میشد. چیزی نگفتم و آرام، راه آمده را به سمت اتاقم کج کردم. خوب میدانستم که دیگر هیچ راهی به جز اطاعت ندارم و باید هر چه میگویند را انجام بدهم. ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx K.Mobina ویرایش کرد.🕊 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت2 همیشه وقتهایی که از زندگی نهایت لذت را میبری زمان به سرعت نور حرکت میکند و به تو اجازهی خوشحالی و شادی نمیدهد، ولی در عوض اگر غم و اندوهی گریبان گیرت شود هرچه قدر هم بخواهی فراموش کنی و بگذری، زمان حرکت نمیکند. حکایت این روزهایم بود؛ چقدر دلم میخواست از این منجلاب اجبار رها شوم و بروم به جایی که دست هیچ احد الناسی بهم نرسد؛ ولی حیف که نمیشد و امکانش نبود. با صدای سارا، دختر عمویم از عالم فکر و خیال بیرون آمدم و چشم به او دوختم. - مامان گفت بهت بگم امشب آماده باشی چون آقای فروغی قراره... بقیهی حرفش را با دیدن صورت خیس از اشکم ادامه نداد و غمگین نگاهم کرد. سارا همه چیز را میدانست. از ازدواج اجباریام با مردی که برای پدرش منفعت بود و برای من بدبختی گرفته تا گذشتهی سرتاسر سیاهام را، او حتی میتوانست به راحتی آیندهی به وضوح تیره و تاریکم را نیز تجسم کند! زندگی با کسی که علاقهای نسبت به او نداشتم خود بدبختی بود. بیحرف به آغوش خواهرانهاش پناه بردم و بیصدا برای سرنوشت شومم گریستم. سارا تنها کسی بود که در این خانه درکم میکرد و من را به عنوان یک آدم زنده که میتواند برای خودش و آیندهاش تصمیم بگیرد، قبول داشت؛ در عوض بقیهی خانوادهاش من را به عنوان خدمتکار و یا بدتر از آن به عنوان سربار میدیدند. هر چند اشک چشمهایم خشک نمیشد و قلب کوچکم آرام نمیگرفت؛ ولی من باید کنار میآمدم؛ هم با آیندهی اجباریام و هم با گذشتهی تلخم! واقعیت این بود که من یک ترسو بودم. یک دختر دست و پا چلفتی و ساده و توسری خور. من توان مقابله با عمو و زنعمو را نداشتم؛ حتی به سادگی نمیتوانستم رو در روی آنها بایستم و بگویم که دلم نمیخواهد ازدواج کنم. این حقیقت من بود؛ من یک احمق بودم؛ یک احمق به تمام عیار! ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx K.Mobina ویرایش کرد.🕊 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت3 کار از گریه و زاری گذشته بود. به زودی قرار بود عروس شوم. انگار باید خوشحال میبودم؛ بالاخره هر دختری با شنیدن کلماتی مثل عروسی، لباس عروس، جشن و رقص و داماد به وجد میآمد. من هم دختری بودم که قرار بود به زودی عروس شوم و برای خودم، خانه و زندگی داشته باشم. اشکهایم را پاک کردم. از کجا معلوم شاید هم خوشبخت شدم؛ شاید آقای فروغی مرد خوبی بود! بالاخره که یک روز ازدواج میکردم؛ حالا چه زود یا چه دیر! چه با آقای فروغی و چه با یک مرد دیگر! من اگر در یک کار استاد باشم، بیشک آن کار، گول زدن خودم است. *** کت و شلوار شیک و خوش دوخت یاسی رنگ، موهای صاف و بلند طلایی رنگ و آن چهرهی زیبا با چشمهای سبز غمگین! این من بودم. دختری منزوی و تنهایی که دیگر اصلا نمیخندید؛ دیگر تمام رنگهای دنیا برایش مثل سیاه تیره بود. من ناامید بودم و خسته!دلم آرامش میخواست، نه آرامشی مثل خودم! آرامشی که یک بار چشمهایم را ببندم و دیگر باز نکنم. آرامشی مثل مرگ! در اتاقم به آرامی باز شد. حدس اینکه چه کسی است خیلی راحت و ساده است. - آرامش؟ حاضری؟ به سمت سارا برگشتم که لبخند غمگینی به روی صورتم زد. - چقدر خوشگل شدی! اگر بلد بودم پوزخند بزنم، حتماً در جوابش یک پوزخند مسخره تحویلش میدادم! چیزی نگفتم که ادامه داد: - دیگه باید پائین بریم. الان هاست که دیگه مهمونها برسن. به دنبال سارا از پلهها پایین رفتم. عمو و زنعمو به همراه سایه پایین بودند. جای شکرش باقی بود که سامان در این جمع حضور نداشت. در آن لحظات، خوشحالی وصفناپذیر عمو و زنعمو را درک نکردم. حتی پوزخندها و نیش کلامهای سایه هم برایم گنگ و نامفهوم بود؛ ولی ساعتی بعد، پردهها کنار رفت و من تازه به عمق ماجرای درناک زندگیام پی بردم. ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx K.Mobina ویرایش کرد.🕊 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت4 مدت زیادی نگذشته بود که با شنیدن صدای زنگ خانه همه به یک مرتبه از جا پریدند و به سمت در یورش بردند؛با خودم گفتم(یعنی این آقای فروغی کیه که عمو اینقدر براش ارزش و احترام قائله؟) با باز شدن در ورودی نگاهم به مرد میان سالی افتاد که وسط کله اش تاس بود و ته ریش سفیدی داشت . اگر آن موهای کم پشت جو گندمی و ته ریش سفیدش را فاکتور میگرفتم احتمال نداشت به او لقب مرد میانسال را بدهم!! کت و شلوار سرمه ای رنگی پوشیده بود و کفش های مشکی اش برق می زد.در حقیقت پول بلد بود با آدم ها چه کند! از راه رفتنش معلوم بود که به زمین و زمان فقر میفروشد و خیلی متکبر و مغرور است. به گفته ی زن عمو انگار واقعا این خانواده آدم های حسابی و پولداری بودند!... با این فکر که شاید پدر داماد باشد چشم از او گرفتم و دوباره به در ورودی نگاهی انداختم؛ اما وقتی با در بسته مواجه شدم متعجب به صورت زن عمو نگاه کردم یعنی فقط پدر داماد برای خاستگاری آمده بود؟ولی چرا تنها؟ با صدای زن عمو که دسته گل ساده و شیکی را از دست آن پیرمرد خوشتیب می گرفت از فکر و خیال بیرون آمدم:_ای وای آقای فروغی شما خودتون گلین چه نیازی دیگه به اینا بود؟! اینکه داشت چاپلوسانه تعارف بیجا می کرد را پای چه میگذاشتم؟خب هر کس که به خاستگاری می رفت معمولا شیرینی و گل می خرید و این موضوع اصلا چیز عجیبی نبود!... بعد از تشکر سرد و معمولی آقای فروغی روی مبل های سلطنتی و گران قیمت زن عمو نشستیم و مثل تمام خاستگاری های ایرانی گفتگو درمورد تجارت و سیاست و گرانی آغاز شد.... هنوز هم سردرگم بودم! چرا باید پدر داماد به تنهایی برای مراسم خاستگاری پسرش می آمد؟ نگاهی بین جمع انداختم همه خیلی شاد و خونسرد بودند.انگار نه انگار که یک جای کار می لنگید! شاید تنها کسی که به اندازه ی من متعجب و حیرت زده شده بود سارا بود!... با صدای زن عمو نگاهش کردم که با چشم و ابرو سعی در فهماندن چیزی به من را داشت! ولی وقتی فهمید چیزی از اشاراتش متوجه نمی شوم لبخند نه چندان ملیحی زد و با لحن مهربانی گفت:_دختر عزیزم نمی خوای چایی بیاری!؟ آرام از جا بلند شدم و با جمله ی (چشم الان میارم) به سمت آشپزخانه رفتم. استکان های کمر باریک را که توسط سمین جون(خدمتکار خونه ی عموم)داخل سینی چیده شده بود را پر از چای کردم و به همراه قند و شکلات روی کابینت گذاشتم. خواستم سینی را در دست بگیرم که با شنیدن صدای سارا منصرف شدم! :_آرامش اینجا چه خبره؟..این یارو چرا تنها اومده؟! سری به نشانه ی ندانستن تکان دادم که ادامه داد:_خدا میدونه باز چه کاسه ای زیر نیم کاسه است! بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:_نگران نباش سارا،شاید بنده خدا زنش مُرده و پسرشم خارج از کشوری جاییه که تنها اومده!ما که نمی دونیم... اخم هایش را در هم کشید و گفت:_ نمی فهمم چطور میتونی تا این حد خونسرد باشی!..شایدم پسره عین تو با این ازدواج مخالفه و دارن به زور زنش میدن!..مانمیدونیم چرا این یارو تک و تنهایی پاشده اومده اینجا،ولی مطمئنم مامان و بابا و همچنین سایه خیلی خوب میدونن!! @K.Mobina ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت5 من خونسرد و بیخیال نبودم، در واقع دوست داشتم باشم ولی نمی توانستم!!من تا ابد باید بخاطر منافع و تصمیمات دیگران در زندگیم فدا می شدم! اینکه بخاطر از دست ندادن سقف روی سرم ولقمه ای نان و مهم تر از آنها حفظ آبرویم مجبور بودم طبق خواسته ی عمو و زن عمویم با کسی که هیچ حس و عشقی بینمان نیست ازدواج کنم همه و همه از ترسم بود نه از دلخوشی ام. وارد پذیرایی شدم،سینی چای را رو به عمویم گرفتم و با صدای آرامی گفتم: _بفرمایید عمو جون! نگاه عمو خشمگین شد و با چشم به آقای فروغی اشاره کرد و با تحکم گفت:_اول بزرگتر دختر! مگه تو ادب نداری؟! چیزی درونم شکست! چیزی مثل غرورم،یا شاید از آن بدتر قلبم! اشکی که لجوجانه در چشم هایم لانه کرده بود را پس زدم و با بلعیدن آب دهانم به سمت آقای فروغی قدم برداشتم و اول چای را به اوتعارف کردم. حس نگاه سنگینش روی تن و بدنم حال بدم را بدتر میکرد! ابرو هایم را با اخم در هم کشیدم و مجددا چای را تعارف کردم! پوزخند معناداری زد و بی حرف چای را برداشت.بعد از تعارف به بقیه ی اعضای خانواده دوباره برگشتم سرجام و کنار سارا نشستم. همزمان صدای آرام ولی عصبی سارا توی گوشم پیچید: _پیرمرد هیز هاف هافو!!... رسما داشت تو رو دید میزدا.... یکی نیس بگه آخه پیری تو که یه پات لبِ گورِ دیگه ناز و ادا اومدنت واسه کیه؟عه عه عه ناسلامتی تو مثلا قراره عروسش بشی و اینقدر عوضی بازی درمیاره! آرام هیش کشداری گفتم تا شاید ساکت شود _بسه دیگه سارا الان میشنوه!! اصلا شاید به یه منظور دیگه ای اونجا نگاه می کرد!! سارا چشم هایش را در کاسه چرخاند و آرام لب زد: _ براوو! تو خر کردن خودت خیلی استادی !واقعا باید بهت تبریک بگم!... حقیقت مثل زهرمار تلخ بود و مزه ی این زهرمار به کام من خیلی آشنا بود! با کوبیده شدن دو دست عمو به یکدیگر حواسم پرت او شد _هرچند که آدم از گفتگو با شما هیچ وقت سیر نمیشه ولی باید از موضوع اصلی ام دور نشیم و به ادامه ی خاستگاری بپردازیم... آقای فروغی گلویی صاف کرد و با ابهت گفت _من تموم حرفا رو قبلا بهت گفتم سالار! حالا فقط میمونه موافقت برادر زادهات... عمو چاپلوسانه خندید و گفت: _ شما نگران نباش فرهاد خان هم من موافقم هم آرامش! اشک در چشمانم حلقه بست و بغض راه گلویم را سد کرد! ولی من موافق نبودم! من این ازدواج را نمیخواستم!من این اجبار را نمیخواستم!... آقای فروغی نگاهی به من انداخت و بعد رو به عمو گفت: _اشکالی که نداره بخوام با خودشم یه صحبتی داشته باشم؟ متعجب به عمو نگاه کردم! چرا باید او بخواهد با من صحبت کند؟ صدای سارا شک و ترس را به دلم تزریق کرد و کوبش قلبم را به هزار رساند: _چرا باید پدر داماد بخواد با تو حرف بزنه؟ مگه رسم نیست عروس و داماد باهم حرف بزنن؟!حالا این چروک چی میگه این وسط؟ @K.Mobina ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت6 عمو نگاهی به من انداخت و با همان لحن قبلی گفت: _نه بابا چه اشکالی داشته باشه!! بعد رو به من کرد و در همان حال که با چشمانش برایم خط و نشان میکشید تا دست از پا خطا نکنم گفت: _دخترم آقا فرهاد و راهنمایی کن! مضطرب ونگران بودم ولی با این حال از روی اجبار از جا بلند شدم. آقای فروغی هم به تبعیت از من بلند شد... اول خواستم به سمت اتاقم بروم ولی فکری مانعم شد: (اون پدر داماد،نه خود داماد) مسیرم را به سمت حیاط کج کردم و زیر درخت گیلاس روی نیمکت فلزی نشستم؛صدایش خشن و مغرور بود و اصلا حس خوبی را به آدم نمی داد!! _هر چند سالار گفت درمورد همه چیز باهات حرف زده؛ولی بازم خواستم اگه سوال و خواستهی دیگه ای هست قبل از عقد با هم در میون بزاریم که دیگه بعدا به مشکل نخوریم! چرا جوری حرف میزد که انگار میخواهد یک وسیله را بدون ضمانت نامه بخرد!؟ چرا از مشکل بین من و خودش حرف میزد؟! چرا چیزی درمورد غیبت پسرش نمی گفت؟! انگار سکوتم طولانی شد که خودش باز به حرف آمد _اصلا عموت چیزیام از من و شرایطم بهت گفته که تو اینجوری داری با تعجب و وحشت نگاهم میکنی؟ میدونی منکیام؟ اصلا میدونی چرا اینجام؟ نگاهم بین چشمان دریدهی سیاه و ترسناکش در گردش بود.ولی نباید در این لحظه سکوت میکردم.این موضوع به آینده ی من مربوط میشد و من باید جواب تمام علامت سوال هایی که در ذهنم بود را میگرفتم! مردد بودم ولی آخر دل به دریا زدم _من در مورد شما فقط یه چیز میدونم؛ فرهاد فروغی تاجر موفق خاورمیانه.دلیل اومدنتونم برای...برای خاستگاری از من واسه پسرتونِ!من فقط همین و میدونم. تا حرف هایم تمام شد صدای شلیک خنده اش به هوا رفت و قه قهه زنان میان حرف هایش بریده بریده گفت:_پسرم؟!...واقعا اون سالار اینطوری گولت زده؟!...یعنی الان فکر میکنی من،فرهاد فروغی اومدم خاستگاری تو و بدون حضور پسرم دارم ازت خواستگاری میکنم؟!...آی سالار مارمولک!..ببین یه وجب بچه رو چهجوری گول زده! نگاه تاسف بارش بیشتر از جملات منفورش حالم را زیر و رو میکرد! دلم میخواست باز خودم را گول بزنم و به آن چیزی که در عمق مغزم فریاد میکشید گوش ندهم ولی اینبار چندان موفق نبودم.... :_ببین دختر جون! اسم و فامیلی من و بهت درست گفتن،در مورد شغلم هم همچین بگی نگی تا حدودی درسته! اما من برای خاستگاری از پسرم نیومدم اینجا!! گوش هایم سوت کشید! زبانم نچرخید تا سوالی بکنم ولی او بیرحمانه ادامه داد:_ یعنی به نظرت من اونقدر پیرم که بهم نمی یاد عروس خوشگل و نازی مثل تو داشته باشم!؟ صدایش در مغزم اکو میشد ولی هنوز هم قدرت تکلمم برنگشته بود! :_فکرشو بکن؛توی قصر من ملکهی من میشی! میشی خانوم خودت! هر چیزی که بخوای رو برات فراهم میکنم،کافیه فقط لب تر کنی!! ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت7 داشت درمورد جهنمی دیگر حرف میزد!جایی که بدون شک بیشتر از اینجا غذاب میکشیدم و سخت تر و شدید تر شکنجه میشدم! ولی اینبار نه! کوتاه نمی آمدم. دیگر خودم را عروسک خیمه شب بازی عمو و زن عمو نمیکردم! تا همین جا بس بود؛حتی اگر شب هایم را در خیابان و کنار سطل زباله سر میکردم و روز ها گشنگی میکشیدم دیگر اجازه نمیدادم کسی در زندگی ام دخالت کند و اینگونه آینده ام را به لجن بکشد! زبانم به یک باره تمام ناگفته هایم را در صورت آن مرد منفور فریاد کشید:_خفه شو مرتیکهی عوضی هو*سباز تو چطور از این سن و ریختت خجالت نکشیدی که پاشدی اومدی خواستگاری دختر پونزده ساله؟!...آخه مرتیکهی خر تو شعور نداشتهات بهت اجازه میده از منی که جای نوه اتم خاستگاری کنی؟!... رو چه حسابی؟ اصلا با چه رویی همچین جسارتی کردی؟! خنده از صورت فروغی پاک شد و ابروهاش سخت به هم گره خورد:_دخترهی گستاخ بیچشم و رو! من اون زبون مثل نیش مارتو از حلقومت میکشم بیرون و جلوی چشمات آتیشش میزنم!!تو میدونی من کیم و اینطوری با من حرف میزنی؟!...میدونی با یه اشارهی کوچیکم میتونم هزار تا مثل تو رو در عرض چند ثانیه بخرم و بفروشم؟! اشکی که میخواست از چشمانم رها شود با دست پاک میکنم و با جسارت و صدایی که هیچ وقت از خودم انتظار نداشتم داد میزنم: -خفه شو مرتیکهی عوضی! تو آدم نیستی نه؟مگه من وسیلهام که بتونی من و بخری یا بفروشی؟مگه من اسباب بازیم؟ مگه لباسم؟ مگه خونه و ماشینم ؟مگه گوسفندم؟آخه مگه من آدم نیستم که درموردم این طوری حرف میزنی؟! تو نمی تونی من و بخری و بفروشی! این اجازه رو هرگز بهت نمی دم پیرمرد خرفت! فروغی نیشخنده عصبی زد و گفت:_همین الانشم خریدمت! تازه پیش پرداختتم دادم، حالا بقیهی پولم وقتی عقدت کردم کامل پرداخت میکنم! ولی حساب من و تو میمونه واسه بعد دختر موطلایی! قراره تاوان سفت و سختی واسه گوشت تلخی امروزت پرداخت کنی... او دروغ میگفت عمو هیچ وقت با من این کار را نمیکرد!...لعنتی لعنتی باز هم خودم را گول میزدم"از دست عمو و زنش هر کاری برمی آمد حتی فروختن من" ************* نفهمیدم چطور و چگونه خودم را پیش آنها رساندم. سارا در سالن نبود ولی آن سه نفر خوش و خرم پا به پای هم میخوردند و خوش و بش میکردند! لابد پول هنگفتی از فروشش دریافت میکردند که این چنین شاد بودند و بی دغدغه میخندیدند!! آرام قدم های خشک شده ام را به طرف آن ها کشاندم؛سایه اولین کسی بود که متوجهی حضورم شد.با پوزخند مخصوصش نگاهم کرد و گفت:-اوو..عروس خانوم! صحبتاتون با شاداماد به کجا ها رسید که انقدر طولش دادین؟!دیگه کم کم میخواستم پاشم واستون از اون کاچیای نو عروسا بپزما... حوصلهی دختر عموی افادهای و بداخلاقم را نداشتم؛در واقع از او بیزار بودم،مثل پدر و مادر و برادرش سامان از او هم بیزار بودم. تنها کسی که در این خانه دوستش داشتم فقط سارا بود و بس! توجهی به مسخره بازی های سایه و پوزخند های زن عمویم نکردم و درست رو به روی سالار عموی به اصطلاح خوب و مهربانمایسادم.نگاهم خسته بود و بی روح! درست مثل پنج سال پیش که پدر و مادرم را با تمام کودکیام به آغوش خاک سپردم و تنها برادرم را با چشم های خیس بدرقه ی زندان کردم! من قبلا اینگونه نبودم.نه تا این حد ترسو و بزدل! نه در این حد منزوی و تنها! نه در این حد شکننده و بی کس! گاهی وقت ها میشد از خودم میپرسیدم چه بر سر آن دختر ده سالهی شاد و سرزنده آمد؟ و جوابش را خودم به خودم میدادم:آن دختر با خانواده اش زیر خروار ها خاک مرد! گاهی وقت ها دوست داشتم آرامش پنج سال پیش را زنده کنم و دوباره مثل او شاد باشم و قوی! ولی میدانستم که مرده ها هیچ وقت زنده نمیشوند و این فقط خواستهای محال است... نگاه متعجب عمو به من است؛مدتی می شود که بی هیچ حرفی با چشم های غرق از نفرت نگاهش میکنم. بالاخره طاقت نمیآورد و میپرسد:-چیه دختر؟..چرا عین جنیا دو ساعته وایسادی و داری من و اینجوری نگاه میکنی؟ شک میکنم! این مرد واقعا برادر پدرم است؟ واقعا عمویم است؟ ما از یک گوشت و خونیم؟ ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط Elixvx 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ #پارت8 دهان خشک شدهام قدرت تکلم ندارد،بغض درون گلویم از آن بدتر است! ولی دیگر عقب نمیکشم.بگذار هرچه میخواهد شود ایندفعه دیگر نوجوانی و غرور و آیندهام را به خاطر ترس از بیکسی و آوارگی فدا نمیکنم! :-من و چند فروختی عمو؟! همین سوال کوتاه را جان دادم تا پرسیدم ولی دوست داشتم بدانم در نظر کسی که به اندازهی پدرم دوستش داشتم چقدر میارزیدم! طبق معمول زن عمو پیشدستی میکند و اجازهی حرف زدن به شوهرش رانمیدهد. :-دیگه چی؟مواظب حرف زدنت باش. این بود دستمزد مردی که جای پدر مردهات و برات پُر کرد و نزاشت خم به ابروت بیاد؟ از اون گذشته کی گفته ما تو رو فروختیم؟ رسمه عزیزم رسم وقتی یه دختر و میخوان خاستگاری کنن باید شیربهاشم بِدن! حالا اینکه اون مرده زیادی خر پوله و ما یکم بیشتر شیربها گرفتیم ازش مسئلهاش جداست!!.. همیشه و همیشه این زن همین بود.یک آدم پلید و شیطان صفت. کنارهگیری نکردم و با چشمانی که هر لحظه بارانی تر میشد غریدم:-یادم نمییاد شما در حقم مادری کرده باشین که حالا توقع شیربها دارین! اینبار سایه به کمک مادرش آمدو تهدید کنان به من نگاه کرد و گفت: -دخترهی نمک به حروم! اگه همین زن و مردی که رو به روشون قدعلم کردی و داری ازشون گله میکنی نبودن که الان باید تو جوبای کنار خیابون میخوابیدی! ابرو هایم از شدت تعجب بالا رفته بود! الان دقیقا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ مثل اینکه من بدهکار شده بودم. رو به سایه کردم و با لحن خودش گفتم: -تو که اینقدر دست به خیر داری و بالا منبر سخنرانی میکنی خودت بیا زن این پیرمرده شو! لحظهای نگذشته بود که موهای بلندم اسیر دستش شد و صدای جیغش پردهی گوشم را پاره کرد: -خفه شو ببینم دخترهی عوضی فکر کردی کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی تو یه کلفتی یه کلفت!فقط به درد سابیدن زمین کثیف میخوری تو یه آشغالی... در آن لحظه حتی صدای سارا هم التیام بخش نبود برای روح زخمی و جسم شکستهام! :-اینجا چه خبره؟! سایه داری چه غلطی میکنی به چه حقی آرامش و کتک میزنی؟ سایه با دیدن خواهرش که مثل ببر خشمگین نگاهش میکرد موهایم را با ضرب رها کرد و بدون هیچ حرفی کنار مادرش روی مبل نشست. اینار نگاه سارا از روی من به طرف پدر و مادرش کشیده شد :-واقعا یکی نمیخواد به من بگه اینجا چه اتفاقیافتاده؟! بابا؟ مامان؟ شما چرا به سایه چیزی نمیگید مگه ندیدین چهطوری داشت موهای آرامش و میکشید؟! عمو بدون اینکه ذره ای خودش را ناراحت نشان دهد پاسخ سارا را در یک کلمه داد :-حقش بود! این کلمه مثل بنزین روی شعلهی آتش سارا و آرامش اثر کرد که سارا به تندی گفت: -بابا یعنی چی که حقش بود؟ یتیم و بیکس گیر آوردی؟ تو از کی تا حالا اینقدر سنگدل شدی که این بچه رو اینجوری شکنجه میدی؟ مگه چیکارتون کرده آخه؟ به جای آن که اجازه دهم با دروغ هایشان مغز سارا را شست و شو دهند با گریه گفتم: -سارا اونا من و به اون پیرمرده فروختن! اون پیرمرده میخواد با من ازدواج کنه... چند دقیقه طول کشید تا سارا مسئله را درک کند و بفهمد چی به چیست. با دهانی باز به پدرش نگاه کرد و پرسید: -حقیقت داره؟! مادرش تا خواست دوباره بحث شیربها را پیش بکشید و قضیه را ماست مالی کند سارا فریاد بلندی کشید و گفت: بابا با توام! راسته که برادر زادهات و فروختی؟ عمو که انگار اعصابش متشنج شده بود مثل دخترش صدایش را بلند کرد و گفت: -آره فروختمش! خوب کردم فروختمش! به تو چه اصلا؟ تو چه کارشی؟ بخوام تورم مثل این میفروشمت پس بهتره حواست به حرفات و کارات باشه تا دست از پا خطا نکنی! فهمیدی؟! با اتمام حرفش به طرف پله ها رفت و همه را مبهوت گذاشت اما؛با شنیدین دوبارهی صدای سارا خشکش زد :-حاج سالارسپهر! کاش بجای اینکه میلیون ها تومن پول بیزبون و میریختی تو شکم عربا و با هفت دور چرخیدن دور خونهی خدا میشدی حاجی، با کمک کردن به چند تا یتیم میشدی ناجی!! حالا قریبه که نیست اینجا منم میدونم تو کلا خدا و خونهی خدا سرت نمیشه ولی کاش حداقل آبرو داری میکردی و کسی که پارهی تن برادرت بود و به چند تیکه کاغذ نمیفروختی! صدای سیلی محکمی که زنعمو به صورت سارا کوبید به قدری بلند بود که حتی من هم دردش را احساس کردم... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ #پارت9 :-دخترهی چشم سفید! هیچ میفهمی داری چه مزخرفاتی میگی؟ من تو رو اینطوری تربیت کردم؟من به تو یاد دادم با بابات اینطوری رفتار کنی؟ سارا دست هایش را مشت میکند و فکش از شدت عصبانیت قفل میشود،پلک هایش که روی هم میافتاد قطره اشکلی لجوجانه راه خود را از گونه تا فکش ادامه میدهد و سپس بغضش با صدای بدی تبدیل به گریه میشود. طاقت نمیآورم و به سمتش میرم و با دلسوزی او را به آغوش میکشم، دستم را نوازش وار روی کمرش به حرکت درمیآورم و بیصدا همراه با او اشک میریزم... ******************************* یک هفته بعد مرگ پایان زندگی نیست. پایان زندگی درست همین نقطهایست که من در آن قرار دارم. درواقع مرگ بدترین اتفاق زندگی نیست.اینکه زنده باشی و زنده زنده با آرزوهایت بمیری از آن بدتر است... :-وای خدای من عروس چقدر خوشگله! :-آره میبینی چشماشم رنگیه! :-به نظرم دماغشو عمل کرده،میبینی انگار موهاشم رنگه! زمزمههای دو دختر کناریام را میشنوم که درمورد من حرف میزنند، شاید هر وقت دیگری از شنیدن این حرف ها به وجد میآمدم و اعتماد به نفسم بالا میرفت و به خودم افتخار میکردم ولی؛ امروز روزی نبود که لب های من به خنده باز شود و قلب من شادی کند. با صدای آرایشگر نگاهم از آیینه کنده میشود و روی صورت او که با تعجب نگاهم میکند مینشیند :-چی شده عزیزم از میکاپت راضی نیستی؟! بدون اینکه چهرهام را دوباره نگاه کنم سرم را به علامت نه تکان میدهم. اما آرایشگر دست بردار نیست.اینبار به موهایم اشاره میکند و میگوید :-نکنه مشکل مدل موهاته؟ اگه دوستش نداری میتونم برات عوضش کنم! کاش مسئله فقط مدل میکاپ و شینیون بود،کاش دغدغه هایم مثل تمام همسن و سالهایم گشت و گذار و درس و مشق بود و کاش به این زودی و با این اجبار عروس مردی که چهل پنجاه سال از خودم بزرگتر است نمی شدم! سرم را بالا میگیرم و با بغضی که از هر آشنایی به من نزدیک تر است نگاهش میکنم :-من خوبم.همه چیز مرتبه! دروغ که حناق نبود بود؟! دقایق به تندی سپری میشود و زمان به جایی میرسد که من میان تک تک ثانیههایش جان میدهم و دوباره زنده میشوم... :-آقا داماد اومدن! یعنی عذاب قبر از این دشوار تر بود؟ همهمه میشود برخی حجابشان را کامل میکنند و برخی دیگر آرایششان را تمدید! در سالن که باز میشود فیلم بردار دوربین به دست وارد عمل میشود و بعد از ورود فروغی برای لحظهای همهی صدا ها میخوابد و همه مبهوت داماد میشوند!زمان زیادی نمیبرد که صدای زنان حاضر از گوشه و کنار سالن بلند میشود، :-وای خدا مرگم بده داماد اینه؟ اینکه همسن شاه قاجاره! :-طفلی دختربچه به این نازی رو ببین دادن به این پیرمرده! :-یعنی به خاطر پوله؟ وای خدا ببین ملت به خاطر پول دیگه به بچهشونم رحم نمیکنن... بازهم به این باور میرسم که حقیقت درست مانند زهر تلخ است. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 22 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین #پارت10 درست در یکی دیگر از نحس ترین لحظات زندگیم زمان درنگ کرده بود و قصد گذر نداشت! کاش کسی بود دستم را میگرفت و مرا از این منجلاب بدبختی رها میکرد،کاش این لحظات منفور کابوسی بیش نبود،ای کاش پدر و مادرم زنده بودند و هیچگاه به اجبار تن به این ذلت نمیدادم... :-خب عروس خانوم لبخند بزنید و آروم آروم به طرف داماد بیایید بعدش... با عصبانیتی که هیچگاه از خودم سراغ نداشتم بر سر بینوای فیلمبردار غریدم: -حوصلهی این مزخرفات و ندارم! شاه دامادم که ماشالا هزار ماشالا دفعهی اولش نیست از این بساطا راه میندازه،چشم و دلش حسابی سیرِ!... حرفم هرچند فیلمبردار را کنف کرد ولی خوب توانست فروغی را عصبی کند. با حرص و خشم غیرقابل توصیف بازوی نحیفم را اسیر دستان بزرگش کرد و با فشاری که به آن داد اشک در چشمانم جمع شد، چشمان دریده و خشمگینش را به صورتم دوخت و با نهایت بیرحمی غرید: -راه بیافت تا دستت و نشکوندم! بیاراده به دنبالش داخل آسانسور کشیده شدم و تا به خودم بیایم دستان فروغی اینبار دور گردنم پیچیده شد! فشاری که به گلویم می آورد آنقدر زیاد بود که احساس کردم در آخرین لحظات زندگیم به سر میبرم و این برای من به طرز باورنکردنی خوشحال کننده بود! بیشک مرگ بهتر از زندگی با این شیطان رذل بود... صدایش در بین خواب و بیداری قبل از مرگ برایم گنگ بود،انگار که کسی را در کابوس های شبانهام دیده باشم: -هنوز زوده واسه مردنت!قراره کاری کنم که هر روز و هر لحظهی بعدش بمیری و بعد زنده بشی... با کم شدن فشار دستش و توقف آسانسور حجم زیادی از هوا بی اراده وارد ریه هایم شد و با سرفه های پی در پی توانستم نفس بکشم. چقدر بدبخت بودم که حتی عرضهی مردن هم نداشتم! از آرایشگاه تا باغی که گویا خارج از شهر قرار داشت نیم ساعتی راه بود.آن مسیر هر چند کوتاه بین تهدید های ریز و درشت فروغی و گریه های من برایم حکم نیم قرن را داشت، هرچند الان روی صندلی سفید مخصوص عروس بودم و فروغی با لبخند روی صندلی کناریم نشسته بود و خیلی محترمانه با میهمان ها خوش و بش میکرد.گویا هیچ اتفاق خاصی نیافته و همه چیز خوش و خرم است... آخرش چه میشد؟تقریبا از صبح هزار بار از خودم پرسیدم که آخر این قصه چه اتفاقی قرار بود بیافتد یعنی همین جور بیخود و بیجهت زندگیم به باد میفت؟پس این کارما که میگفتند چه بود؟این زمینی که گرد بود چه میشد؟آن خدایی که بالا بود یعنی این همه بیانصافی را قبول داشت؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 23 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین (ویرایش شده) #پارت11 تشخیص دادن خانوادهی عمو با آن لباس های زرقوبرق دار کار چندان سختی نبود،خوشحالیشان آنقدر بی اندازه بود که گویی بلیت بخت آزمایی برنده شدهاند. البته حکمی که برایشان داشتم کمتر از این هم نبود... در بین جمعیت نهچندان آشنا با چشم هایم دنبال نگاه آشنایی میگشتم، دنبال تنها کسوکار واقعیام.طولی نکشید که در انتها ترین صندلی و زیر بید مجنونی پیدایش کردم،چیز زیادی از چهرهاش مشخص نبود ولی کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و نارضایتی و ناراحتی از تکتک سلول های بدنش پیدا بود. به خیال خودم خواستم برای جبران مهربانی هایی که این همه سال خرجم کرده دلش را شاد کنم، لبخندی روی لب هایم نشاندم و نگاهم را با اطمینان درون سیاه چال های چشم هایش غلتاندم.رنگ نگاهش متعجب شد و با عجله از باغ بیرون رفت... :- خب این جا چی داریم؟! عروس خانوم گل انگار دیگه باهاش کنار اومدی! دوست دارم این لبخندت و تا آخر عروسی روی صورتت داشته باشی، آخه اصلا دلم نمیخواد معاملهی توپی که بابام با این پیری بدرد نخور بسته بهم بخوره!... سایه!درست مثل اسمش همه جا بود.اخلاق هایی که از مادرش به ارث برده بود با ترکیب قیافهی عجق وجقش که نصفی از آن به عمو شبیه بود نصفی دیگر نیز شاهکار دست دکتران بود بیشک از او یک تصویر زننده همچون جادوگران بدجنس کارتون های دیزنی میساخت... تلاشی برای جواب دادن به حرف های مذخرفش نکردم ولی این مانع از آن نشد که او نیز دهنش را ببند! :- واسه تو که بد نشد.ته تهش ده سال باهاش زندگی میکنی.بعدشم که پِخ! اون میمیره و تمام دار و ندار و هست و نیستش به تو میرسه... باز هم جوابی از جانب من نشنید که عصبانی دستم را کشید و غرید: - هی از الان واسه من هوا برت داشته که چی؟ فکر کردی دو کلمه باهات خودمونی حرف زدم آدم حسابت کردم؟ بدبخت تو که... حرفش با حضور سارا قطع شد و تا خواست دوباره چیزی بگوید سارا با اخم هایی در هم گفت: - سایه اصلا حوصلهی ریخت و قیافت و ندارم و دلمم نمیخواد وسط مجلس بساط گیس و گیسکشی راه بندازم،پس مثل بچهی آدم برو کنار مامانت بشین! سایه پوزخندی زد و بدون کوچک ترین حرفی من و سارا را تنها گذاشت. خواستم از سارا تشکر کنم که به طرف دامن لباسم خم شد و بیهوا با قیچی کوچکی که در دست داشت قسمتی از آن را پاره کرد! هنور در شک کار چند لحظه پیشش بودم که رو به فروغی با صدای ناراحتی گفت: - وای دیدین لباس آرامش و؟ چقدرم بد پاره شده! الان باید چیکار کنیم؟ زشته مهمونا اینطوری ببیننش، وای فک کن چیا که نمیگن چه حرفاییکه پشت سرمون درست نمیکنن... من از رفتار سارا متعجب بودم ولی چیزی هم نمیتوانستم بگویم فروغی هم بیشتر از من تعجب کرده بود و با اخم به پارهگی لباس که درست جلوی دید بود نگاه میکرد،صدای سرزنشگرش مرا مورد مواخضه قرار داد: - دخترهی بی دست و پا! این لباس و از ایتالیا سفارش داده بودم،میدونی چقدر پول بابت این دو وجب پارچه داده بودم احمق بیعرضه؟! دست های مشت شدهی سارا با قلب مچاله شدهی من عجیب به هم شباهت داشت.... فروغی بدون معطلی گوشی آخرین مدلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با عجله شمارهای را گرفت،در همان حین گفت: - نمیتونم بزارم این مسئله فردا پس فردا مثل نقل بیافته دهن مردم که فرهادفروغی با اون همه دبدبه و کبکبه تن زنش یه لباس دست دو پاره پوره کرده بود. الان زنگ میزنم بیان درستش کنن... ویرایش شده 23 فروردین توسط Elixvx 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elixvx ارسال شده در 23 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین #پارت12 سارا نفس عمیقی کشید تا روی رفتار و حرف هایش مسلط باشد سپس با لبخند ساختگی رو به فروغی گفت: - ای بابا! چه حرفیه آخه؟ این کارا خوارک خودمه مگه من مردم که از کس دیگهای کمک میخوایین؟سریع ده دیقهای مثل روز اول تحویلتون میدمش. فروغی که انگار نرم شده بود با شک پرسید: - یعنی میتونی درستش کنی؟ سارا شک های فروغی را در یک کلمه از بین برد: -صد درصد! فروغی که گوشی را به داخل جیبش منتقل میکرد با عجله گفت: -خب پس معطل چی هستین؟بریم دیگه! سارا که حالا هول شده بود به سرعت گفت: - ای بابا شما کجا آقای داماد؟ خب اگه شمام بیایین که مردم بیشتر به شک میافتن! من و آرامش زود میریم داخل و من لباس و میدوزم و سر ده دیقه دوباره برمیگردیم، شما هم بهتره سر مهمونا رو گرم کنید. احساس میکردم دو شاخ بزرگ روی سرم وجود دارد.سارا داشت چه کار میکرد؟تا به خودم بیایم داخل اتاق بزرگی بودم و سارا با سرعت بی نهایتی داشت لباس عروس را از تنم در میآورد! با صدای آرامی گفتم: -خب همین جوری که تو تنمه میتونی بدوزیش که... با حرص نگاهم کرد و گفت: - آخه احمق اگه میخواستم بدوزمش که پارهاش نمیکردم! چشم های ناباورم را به سارا دوختم که با یک کوله پشتی مشکی رنگ به طرفم آمد و لباس هایی را جلویم انداخت و با استرس گفت: -زود باش بپوش! شنیدن این جمله کافی بود که هودی و شلوار ساده و مشکی را با شال همرنگش بپوشم، در آخر کتانی هایی هم از کیف بیرون کشید و خواست آن ها را هم پا بزنم. کوله پشتی را به طرفم گرفت وگفت: - توش یه مقدار پوله! با یه گوشی ساده و یه سیم کارت ناشناس،یه شماره تو گوشی سیو شده به اسم ستایش. از اینجا که بتونی بری مستقیم میری پیشش، آدرسش توی دفترچه داخل کیفه!به هیچ عنوان به من و خانواده ام و هیچ دوست و آشنایی زنگ نمیزنی!یه مدت پیش این دختره باش تا آب از آسیاب بیافته. میام دنبالت و دو تایی از این شهر گورمون و تا ابد گم میکنیم! مغزم از کار افتاده بود.انگار میفهمیدم ولی متوجه نمیشدم! یعنی الان سارا داشت کمک میکرد تا فرار کنم؟اگر عمو و فروغی میفهمیدند چه؟ سارا چه بلایی سرش میآمد؟ فکرم را به زبان آوردم و با عجز نالیدم: - نه سارا من نمیتونم! اونا تو رو میکشن! اصلا کجا برم این موقع شب؟ من که جایی رو نمیشناسم. اگه نتونم،اگه پیدام کنن چی؟ سارا مرا در آغوش گرفت و با بغض گفت: - هیش نترس! چیزی نمیشه. من میگم که من و کاشتی و بیخبر رفتی.این آخرین فرصته آرامش.میفهمی آخرین فرصت! تو شانس این و داری که دوباره زندگیت و نجات بدی، این فرصت طلایی رو از دستش نده! فرصت؟ چیزی که همیشه از خدا می خواستم! اگر هم موفق نمیشدم باز هم می دانستم که نهایت تلاشم را کردهام. این بیشک یک فرصت از طرف خدا بود تا نجاتم دهد. با اطمینان به سارا نگاه کردم و گفتم: - زندگیم و پس میگیرم! بابت همه چیز ممنون.هیچوقت این فداکاریت و فراموش نمیکنم. سارا لبخند تلخی زد و گفت: - تو دختر شجاعی هستی.این کمترین کاریه که میتونم در برابر اون همه ظلمی که خوانوادهام در حقت کردهاند انجام بدم.. به طرف پنجره ای رفت و آن را باز کرد: - عجله کن وقت کمه! به ارتفاع بین زمین و پنجره نگاه کردم زیاد نبود، برای آخرین بار سارا را در آغوش کشیدم و با خداحافظی کوتاهی از پنجره به بیرون پریدم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .