mrymy ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان: تلخند نویسنده: m. S. F ژانر: احساسی، اجتماعی خلاصه: آه ای دنیا.. دنیای نامرد...تو کی پر از سیاهی شدی؟ کی لبریز از نفرت شدی؟ تاوان کدوم اشتباهِ من بودی؟ تاوان کدوم گناه یه دنیا پر از بی توجهیه؟ تاوان کدوم کار دنیایی پراز گردو غبار نفرته؟ پس سهم عاشقانه دوست داشته شدنم کجاست؟ مقدمه: من تنها یک روای هستم، راوی داستان واقعی. از اون داستانهایی که اخرش مینویسن "براساس واقعیت" و مو به تنت سیخ میشه. من دختر تاریکیها هستم. دختری که با نوشتن این داستان، کتاب زندگی خانوادهاش رو که پر از گردو و غبار و سیاهیِ ورق میزنه. این داستان رو من نمینویسم، اشکهام مینویسن. این داستان به قلمِ من؛ اما به زبان و زندگی مادرم هست. (باشد که صدایت به همه دنیا برسد، مادرم) ویراستار: @mahdiye11 ناظر: @ساتیار ویرایش شده 19 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 5 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت یک " سال 1379: خیالم که از شستن ظرفها راحت شد، رفتم توی اتاقک توی حیاط، کتابم رو که از بس ورق زده بودم برگههاش چروک شده بودن و شاید بیشتر از ده بار خونده بودمش رو دوباره باز کردم تا مرور کنم. امتحانهام از همه چیز برام مهمتر بود، البته به جز یه چیز. هنوز یک پارگراف نخونده بودم که حس کردم صدایِ هیاهوی مردها که داشتن توی زمین فوتبالِ رنگ و رو رفتهای بازی میکردن میاد. نمیدونم این برق چشمهام از کجا پیداشون شدن. کتاب رو پرت کردم و دوییدم توی کوچه. از زمین فوتبال تا خونمون فاصلهی خیلی کمی بود و من چقدر از این بابت خوشحال بودم. به صداهای مامانم که با عصبانیت صدام میزد بیتوجه بودم. به زمین فوتبال که دور تا دورش آجر چینی شده بود، رسیدم. رفتم همون جایِ همیشگی. دورترین و کنجترین دیوار زمین فوتبال که اندازه یک کف دست سوراخ بود، محل دیدزنیِ من شده بود. باهیجان با چشم دنبالش میگشتم بین مردایِ شکم گنده که هر کدومشون یک رنگ لباس پوشیده بودن، دنبالش میگشتم. و خودشه! پیداش کردم. - امروزم اومدی. زیرلب این جمله رو گفتن همانا و لبخند گل و گشادم همانا. مثلِ اینکه نیمه اول بازیشون تموم شده بود. همگی خیس از عرق بودن. تو دلم گفتم به جهنم، مهم اون بود. همیشه بیشتر از همه عرق میکرد. آروم با قدمهای خسته رفت سمت قمقمهاش که آب بخوره؛ اما... اما انگار آب توی قمقمه تموم شده بود. طفلک چقدر تشنه است. سریع پاشدم و با تموم توان به سمت خون دویدم. چون امروز همراه ناهار نوشابه داشتیم و مطمئن بودم آقاجان شیشههاش رو تحویل نداده. دوتاش رو برداشتم و از کلمن پر از یخ داخلشون آب ریختم. داشتم میرفتم که خواهرم گفت: - هی کجا؟ باز هم بیمحلیهای من جوابشون شده بود. هرچند خودشون از دلم خبر داشتن؛ اما ممکن بود وقت استراحت تموم بشه و طفلکی مجبور بشه با گلوی تشنه بازی کنه. پس وقت برای جواب دادن به سوالای تکراری نداشتم. به سمت همون سوراخ دیوار دویدم. خداروشکر نوشابه شیشهایها جاهاشون تنگ و باریک بود، از سوراخ رد شدن. آروم گذاشتمشون پایین، حتماً میاد و میبینه. تا چشمش به این سمت افتاد از حرکت ایستاد. حس کردم با دیدن جا نوشابهای پر از آب چشمهاش برق زد. از ذوق خواست بیاد سمتم که سوت ادامه بازی زده شد. میدونست آب رو من گذاشتم؛ اما دیگه وقت نبود تا آب بخوره. تا به بهونهی آب خوردن بیاد دیدنم. من هم که وقت نداشتم تا تموم شدن این نیمه هم صبر کنم، رفتم خونه. مامان با زبون محلی ازم پرسید: - باز کجا بودی؟ منم سری تکون دادم رفتم تا درسم رو بخونم. @همکار ویراستار ویرایش شده 20 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت دوم" از اتاقم اومدم بیرون دیدم دوتا خواهرهام دارن لباس میشورن، رفتم کمکشون. داشتم چادر مشکي رو آب میکشیدم که زهره همونطور که برف میریخت توی لگن پرسید: - دیروز غروب کجا رفتی؟ چرا به مامان نگفتی کجا میری؟ - رفته بودم بیرون. معصومه که با تمام قوا داشتن لباسها رو چنگ میزد، پوزخند زد و گفت: - لابد رفته بود پسر خارجیه رو ببینه. سرش رو بالا آورد، نگام کرد و گفت: - آخه غروبها آاقا میاد با پیرپاتالها فوتبال بازی میکنه. از لحن صحبت کردنش اصلاض خوشم نیومد. همیشه همین بود. دنبال کنایه زدن به بقیه، حسادت کردن به زندگی بقیه. زهره بهش گفت: - یه جوری میگی خارجی انگار از اونور آب اومده. - هست دیگه. زاهدان فرقی نداره با خارج، البته واسه ما که شمالیم. بعدش هم بلند داد زد: - طاهره؟ - اون رو چیکارش داری؟ با حرص جوابم رو داد: - نمیشه که من اینجا لباس بشورم اون توی اتاق مشغول تقویت کردن خودش باشه. طاهره از همهمون لاغر مردنی تر بود واسه همین آقاجان از رسیدگی کردن بهش کم نمیذاشت. بالاخره ما توی روستا زندگی میکنیم و فرهنگ اینجا اینجوریه کسی که لاغره یعنی یا شوهرش پول نداره و وضعش خوب نیست یا اینکه پدر و مادرش پولی ندارن تا بهش غذا بدن. لگن لباسها رو گرفتم تا روی طناب که از این سر حیاط تا اون سر حیاط وصل شده پهن کنم. طاهره اومد بیرون. همیشه لباس قشنگها مال اون بود. موهاش رو بلند و مرتب شونه کرده بود. طاهره خواست لب باز کنه حرف بزنه که صدایِ موتور قراضه آقاجان اومد. همه چیز رو ول کردیمف رفتیم دویدم توی اتاق تا روسریهامون رو سر کنیم. قانون بود! بابا محرم و نامحرمی حالیش نیست، وقتی اون هست باید همه با حجاب باشن. روسری و تونیک بلندم رو که پوشیدم رفتم بیرون وسایل رو از دست آقاجان گرفتم. - اونها رو گذاشتی توی خونه برو دمه در کیف پولم افتاد اونجا، بردارش بیا. چشمی گفتم و رفتم دمه در کیف پول کهنهاش رو روی زمین پیدا کردم، دولا شدم برش داشتم. وقتی پاشدم دیدم همون پسر خارجیه بقول معصومه سرکوچه ایستاده. با لبخند نگاهم میکرد. گونههام از خجالت آتیش گرفتن، سرم رو انداختم پایین و هول شدم که نکنه آقاجان بیاد و وضعیت ما رو ببینه یا خوبه دیگهای ببینه و پشتمون حرف دربیاد. سریع رفتم توی خونه؛ اما بعدش پشیمون شدم. کاش انقدر زود نمیاومدم، شاید میاومد و باهام حرف میزد. سر سفره ناهار تموم فکر و ذکرم شده بود پشیمونی از اومدنم. اه دخترهی خنگ! همش از خودم میپرسیدم چرا این حس بوجود اومد. جوابش خیلی واضح بود. وقتی پدربزرگم یه پیرزن زاهدانی گرفت، یه پسر خوشتیپ با کیف سامسونت به دست هم همراهش اومد. تا چند روز کل روستا حرف از این زن و پسرش بود، که چقدر باکلاس هستن، چقد خوشتیپ. وقتی کل خونمون از پسره تعریف میکردن من هم کنجکاو بودم تا ببینمش. وقتی هم که دیدمش قلبم که از کار افتاد هیچ، عقلمم دیگ حرف حالیش نشد. آخه من دختر بزرگ و زرنگ خانواده بودم و البته سادهترینشون. چهارتا خواهر کنارهم دراز کشیده بودیم که عبدالله اومد. بهش سلام کردیم و اون به معصومه گفت: - برو اصغر منتظرته. معصومه مثل جت بلند شد، شال و کلاه کرد و با همه خداحافظی کرد و به خونش رفت. بین ما فقط این متاهل شده بود. زهره پاشد سینی ناهار عبدالله رو جلوش گذاشت. کمی که گذشت دیدیم یکی دروازه رو از جا کنده از بس در زد. آخه کیه که اینجوری در میزنه؟! آقاجان پاشد و گفت: - من میرم باز میکنم. چند دقیقه که گذشت اومد تو به مامان گفت: - هاجر، لباس بپوش بریم. - کی بود آقاجان؟ چیکار داشت؟ نگاهم کرد و گفت: - علی بود حال پدربزرگت بد شده. علی؟ علی اومده بود اینجا؟ اه لعنت به من! کاش من میرفتم در رو باز میکردم و دوباره میدیدمش. عبدالله با دهن پر گفت: - چرا؟ چی شده مگه؟ - نمیدونم انگار مریض شده، اینها هم هول کردن. مامان سریع روسریاش رو دور سرش چپوند، چادرش هم دور کمرش بست و رفتن اونجا. جایی که علیِ من هم اونجا بود. کاش من هم میتونستم برم. @همکار ویراستار ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت سوم" کمی که گذشت عبدالله پاشد و گفت: - من میرم ببینم چه خبره. زهره پاشد سینی رو برداشت و گفت: - باشه زود بیا ببینیم چی شده. پاشدم سینی رو از دست زهره گرفتم بلکه حواسم پرت بشه. دلم میخواست به عبدالله بگم منم ترک موتورت کن و ببر اونجا؛ اما جلو دهنم رو گرفتم. عبدالله نگاهم کرد و گفت: - فاطمه اگه میخوای بیای زودتر لباس بپوش. مثل برق گرفتهها نگاهش کردم. چطوری فهمید؟ حرف دلم رو از کجا میدونست؟ اه فاطمه الان وقت فکر کردن به این چیزها نیست. سریع مانتوی گشادم که مال مامان بود و داده بودش به من رو پوشیدم، مثلاً قشنگترین لباسم همین بود. اپل داشت روی سینش منجق دوزی شده بود. داشتم توی کشو دنبال یک روسری میگشتم که طاهره اومد کمکم و یک روسری قشنگ بهم داد. با لبخند ازش تشکر کردم و سرم کردم. با مانتوی بلندم به زور سوار موتور شدم. وقتی رسیدیم عبدالله، یالله گفت و رفتیم داخل. چشم چرخوندم دنبال یار موردنظر میگشتم. بابابزرگ روی زیرانداز دراز کشیده بود و رنگ و روش مثل دیوار سفید شده بود، ننه هم که کنارش نشسته بود. ننه تا من رو دید روش برگردوند و بهم پشت کرد. نمیدونم این زن با من چه خصومتی داشت؛ اما هرچی که بود چشم دیدن من رو نداشت. فکر کنم بعدها باهاش داستانهایی داشته باشم. از اولش از من خوشش نمیاومد، از همون روز که دست علی رو گرفتن و اومدن اینجا، انگار از قبل با خودش عهد بسته بود که با فاطمه دختر علیجان حرف نمیزنی و سرسنگین میشی. مامان و آقاجان با فاصله از اونها به پشتی تکیه داده بودن، مامان با دیدنم بهم چشمغره رفت و به لباسم اشاره کرد. بیتوجه به اون به علی نگاه کردم که روبهرو نشسته بود. به همه سلام دادم و کنار مامان نشستم. سرم رو آوردم بالا با علی چشم تو چشم شدم. مامان در گوشم گفت: - این چه لباسیه پوشیدی؟ با این لباس میان عیادت؟ چشم از چشم علی برداشتم و به مامان نگاه کردم و حرفی نزدم، سرم رو انداختم پایین. عبدالله نزدیک بابابزرگ نشست و گفت: - بابابزرگ چی شد؟ خدا بد نده. بابابزرگ با صدای ضعیف گفت: - چدومبه ریکا! انگار مه جان دره در شونه. گفت انگار جونم داره درمیره. نکنه بمیره؟ اگه بمیره چی؟ چه بلایی به سر ما میاد؟ اگه بابابزرگ بمیره و ننه دست علی و بگیره برگردن زاهدان چی؟ نکنه قصهی عاشقیِ ما ادامهدار نشه؟ - فاطمه بابا، بَمویی؟ بور قفسه دله تابلو ره بیار بَخوند نوه. بابابزرگ همیشه دوستم داشت. میگفت تو آخرش یک چیزی میشی، تو با بقیه فرق داری. طبق گفتهی خودش رفتم سمت قفسه، یک شعری بود که بابازرگم اون رو خیلی دوستش داشت و قابش کرد. هر وقت من رو میدید میگفت بیار برام بخونش. تابلو شعر رو از تو قفسه برداشتم. - بی اینجه. بهم گفت برم پیشش، کنارش نشستم، دقیقاً رو به رویِ ننه بدعنق. - من نمیخواهم که بعد از مرگ من افغان کنند دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند من نمیخواهم که فرزندان و نزدیکان من ای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند من نمیخواهم پی تشیع من خویشان من خویش را از کار وا دارند و سرگردان کنند من نمیخواهم پی آمرزش من قاریان با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند من نمیخواهم خدا را گوسفندی بیگناه بهر اطعام عزادارن من قربان کنند من نمیخواهم که از اعمال ناهنجار من ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس من نمیخواهم مرا آلوده بهتان کنند جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست خود اگر ناپاک تن را طعمه نیران کنند در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند. همیشه بعد از خوندن این شعر اشکاش سرازیر میشدن. جالب بود ننه هم داشت گریه میکرد. اشکهایِ پدربزرگم رو با روسریش پاک کرد. - خوب میشی، یه مریضیه ساده است. به علی نگاه کردم چشمهای اون هم غمگین شده بود. وقتی دید نگاهش میکنم، سعی کرد بهم لبخند بزنه و یک چشمک هم مثلاً زد و قند و تو دلم آب کرد. *** حلوا رو گذاشتم روی چادر مشکی روی خاک. فکر نمیکردم وقتی بری انقدر ناراحت بشم. واقعاً نبودنت سخته، نداشتن سخته. از همین الان دلم برات تنگ شده. بعد از تو دیگه کسی بهم نمیگه بیا برام شعر بخون. مامان گریه میکرد، قطرههای اشکش روی قرآنی که داشت میخوند، میریخت. آه بابابزرگ! یک هفته نیستی و من انقدر دلم برات تنگ شده. با روزهای آینده چیکار کنم؟ تو رفتی اما ننه و علی رو هم انگار وادار به رفتن کردی. میدونم اونها هم میرن. دیگه خوبه و کاری ندارن، دیگه دلیلی برای موندن نیست. فاتحه خوندم و همون لحظه بود که معصومه و اصغر اومدن. کمی دورتر شدم که دیدم عموم و زنعموم هم اومدن. اونها هم که همیشه میخندیدن چشمهاشون پر از اشک بود. با سر به هردوشون سلام کردم که متوجه سنگینی نگاهی شدم. چشم چرخوندم علی رو با لباس مشکی پشت درخت دیدم. تا دید نگاهش میکنم بهم اشاره کرد که برم پیشش. به مامان اینها نگاهی انداختم هیچکس حواسش به من نبود. پاشدم چادرم رو سرم مرتب کردم، قدمهام رو به سمت علی برداشتم. پیراهن مشکی از همیشه خوشتیپتر نشونش میداد. برعکس عبدالله که قد متوسط و هیکل تقریباً پُری داشت و گوشهای بزرگش توی ذوق میزد، علی با همه فرق داشت. همه چیزش نرمال بود. عینک دودی زده بود به چشمش که باعث نگاه خیرهی بقیه میشد. جلوش ایستادم و گفتم: - سلام. - سلام عزیزم. بیا بریم یه جایِ دیگه ممکنه اینجا ببیننمون برامون بد میشه. سری تکون دادم و همراش رفتم. میدونم چی میخوای بگی، میری و دیگه نمیای. همونجوری که اومدی همونجوری هم میری، میشی بیمعرفت عالم. میشم دلشکسته کل جهان، غمگینترین دختر مازندران. وقتی ایستاد من هم ایستادم. - نگاهم کن. هنوز هم خجالت میکشیدم، هر چی باشه اون نامحرمه من نمیتونستم بهش نگاه کنم. - باشه نگاه نکن. نه اینجوری نمیشه باید ازش بپرسم. نگاهش کردم و گفتم: - علی آقا؟ میخواین از اینجا برین؟ با تموم توانم سعی کردم خجالتی بودنم رو قایم کنم که چندان هم موفق نشدم. علی آروم و مردونه خندید و گفت: - برم؟ کجا برم؟ وقتی تو اینجایی کجا برم؟ - اما آخه ننه؟ - اون هر چی من بگم گوش میکنه. بعدش هم من به اون کاری ندارم اون میخواد بمونه، خوب بمونه اگه هم نه میتونه بره. ایندفعه بدون خجالت نگاهش کردم و گفتم: - اما اگه بخواد بره شما رو هم میبره، نمیذاره اینجا بمونین. دستهام رو گرفت. نمیدونم جرا اما تنم مور-مور شد. میدونستم کارم درست نبود، نباید این اجازه رو میدادم بهش؛ اما مگه این حرفها حالیم میشه؟ - من باهاش صحبت میکنم تو غمت نباشه. من برنامهها دارم واسه آینده که خودت حالا بعداً متوجه میشی. چشمک زد و گفت: - انقدر هم گریه نکن. نگاه چشمهات رو داغون کردی. به چشمهاش که نگاه میکردم عشق رو میشد دید. عشقی که فقط به فکر تصاحب کردن من بود. شده باشه از همه چی و همه خوبه میگذرم فقط به تو برسم. کاش میشد این رو بهت بگم! اصلاً کاش میتونستی خودت از توی چشمهام بخونی. دستهام رو ول کرد و گفت: - حالا بریم. اول تو برو من هم از یه جایِ دیگه میام. - اما شما نگفتی چیکار داشتی که صدام زدی. - من؟ من هیچی. فقط خواستم باهات صحبت کنم. سری تکون دادم و با لبخند رفتم پیش مامان. خوب شد اومدم چون همه داشتن صدام میکردن. زنعمو تا من رو دید، گفت: - اومد. مامان با چشمغره بهم گفت: - کجا بودی؟ صد دفعه صدات کردم. با پته-پته گفتم: - ا.... رفتم اونجا... با دستم اشاره کردم و گفتم: - اونجا... آب خوردم. آخه شیر آب داشت من هم تشنم بود. مامان سری تکون داد و گفت: - کمک کن این وسایل رو ببریم. باشهای گفتم و دولا شدم تا سبد میوه رو بگیرم. زنعمو هم اومده بود تا یکی از وسایل رو برداره همزمان با من خم شد و با شوخی و خنده گفت: - من اونجا رو گشتم اما نبودیها. با خجالت نگاش کردم، با آرنج آروم زد توی پهلوم. آروم خندید و گفت: - ای ناقلا. خندیدم. همه میدونستن دلم گیره؛ اما باز هم هرچی باشه زشته که بخوام به همه واضح کنم. خودم هم میخواستم خجالتم نمیذاشت. @همکار ویراستار ویرایش شده 22 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت چهار" امشب اولین شبی بود که بابابزرگ بینمون نبود. به یادش تا صبح سر کردیم، بعضی اوقات از فرط دلتنگی میزدیم زیر گریه. هوای داخل خونه خفهام میکرد، رفتم روی ایوون نشستم. امشب آسمون قشنگ بود، ماه کامل بود و آسمون پراز ستاره بود. یاد اولین بار که بابابزرگ میخواست من و علی رو به هم معرفی کنه افتادم. - این هم فاطمه، دختر بزرگ علیجان. همین. اون موقع خیلی بهم برخورده بود که اینجوری گفته بود، دوست داشتم با کلی تعریف و تمجید معرفیم میکرد، از اونهایی که حس غرور و سربلندی به آدم دست میداد. اما واسه اون غیرت و ناموس از هر چیزی مهمتر بود، هیچکس حق نداشت کوچیکترین نگاه منظورداری بهم بکنه. نه به من به کل دخترایِ محل. اما حالا نیستی! حالا زیر یک عالمه خاک هستی. من که کل جشن عروسیم رو با علی در حضور تو تصور میکردم. *** چند ماه بعد - ولی من... مامان حرفم رو قطع کرد: - بسه دیگه، برو توی اتاقت. قانع نشدم و ادامه دادم: - آخه چرا؟ دلیلش چیه؟ آقاجان با داد جواب داد: - وقتی من میگم نه یعنی نه. من پدرتم من هم برات تصمیم میگیرم. آخه اون آدمه؟ با گریه رفتم راه اتاق ته حیاط رو طی کردم، همونجوری که محکم با حرص قدم برمیداشتم، طوری که انگار این زمین خدا مقصر بود و من داشتم کل حرصم رو روش خالی میکردم، زیرلب بد و بیراه میگفتم: -اون آدم نیست، اون آدم نیست؟ شما آدم هستین؟ شما خوبین؟ آخه اون چیکارتون کرده؟ هان؟ رفتم تو اتاق و در محکم بستم، به در تکیه دادم. به دستهام نگاه کردم از بس محکم مشتشون کردم بهم سفید شده بودن. با گریه همونجا نشستم و پاهام رو بغل کردم. - آخه تو کی شانس داشتی؟ آخه کی بهت اهمیت میده؟ راست میگفت، وجدانم درست میگفت. انتظار داشتم وقتی گفتم میخوامش پاشن برام کل بکشن!؟ موهام رو نوازش کنن بگن آفرین عزیزم چه انتخاب خوبی، ما به تصمیمت احترام میزاریم بالاخره زندگی خودته؟ انقدر با خودم حرف زدم که سردرد شدم، توی یخچال کوچولویِ قدیمی که رنگ سفیدش کدر شده بود دنبال قرص گشتم، پیداش که کردم داشتم آب میخوردم که یکی در زد و یا... گفت. عمو حسن بود، روسریم که روی شونههام افتاده بود سریع سرم کردم. عمو اومد داخل: - چیه باز؟ کشتیهات رو غرق کردی؟ نشست رو پشتی براش متکا خودم رو بردم که تکیه بده. - من؟ یا اونها؟ - یعنی تا این حد؟ به چشمهاش نگاه کردم و حرفی نزدم. کمی جا به جا شد و گفت : - ببین... داشت حرف میزد که یکی دیگه دوباره در زد. زنعمو بود. اومد کنارمون نشست، ظاهراً زنگ زده بودن تا اینها بیان راضیم کنن تا بیخیال حسم بشم. عمو ادامه داد: - ببین شهربانو تو هم اینجا نشستی، دارم در حضور تو میگم، همینجوری که علی با کیف سامسونتش اومد یک روزی هم با این کیف سامسونتش از اینجا میره. زنعمو خطاب بهش گفت: - خب الان تکلیف چیه؟ تو خدایی؟ تو میدونی این اتفاق میفته؟ مطمئنی؟ پس تکلیف دل این دوتا جوون چی میشه؟ با دستاش صورتم رو گرفت و گفت: - نگاه، چشمهاش رو نگاه! نکنین اینکار رو خدا قهرش میگیره. گناه داره اینکارها. باز هم خود دانید. عمو سری تکون داد زیرلب آه کشید و گفت: - امان! امان از این جوونها. عمو پاشد که بره زنعمو همونطور که پا میشد یک چشمک به من زد و آروم گفت: - من حلش میکنم. رفتن بیرون و در رو پشت سرشون بستن. همونجا دراز کشیدم. به این فکر میکردم یک آدم چقدر میتونه خوب باشه، مهربون باشه، زنعمو و عمو آدم نبودن، بلکه دوتا فرشته بودن. اون روز دیگه تا فردا از اتاقم بیرون نرفتم. فردای اون روز طاهره اومد و با شوخی و خنده از اون اتاق بیرونم آورد و گفت: - بیا، بیا. بیا که امروز باید ناهار درست کنیم. مامان و آقاجان رفتن صحرا، ما باید واسه کارگرها غذا درست کنیم. رفتم کمکش. توی آشپزخونه زهره داشت برنج میشست. مرغها رو گرفتم تا سرخشون کنم. وسطهایِ ناهار درست کردن طاهره با کتاب اومد سمتم، اومد جلو و توی گوشم گفت: - این رو علی آقا داده. همه چی رو همونجا ول کردم کتاب رو گرفتم. میدونستم اهل کتاب خوندن نیست پس باید یک چیزی توی کتاب باشه. سریع دویدم توی اتاق ته حیاط در رو هم قفل کردم که کسی مزاحم این لحظهی قشنگم نشه. قلبم به معنای واقعی کلمه داشت از حلقم بیرون میزد. محکم دهنم رو بهم قفل کرده بودم که یک موقع قلبم در نیاد. کتاب رو باز کردم ورق زدم رو یک صفحه نقاشی کشیده بود، عکس یک زن و مرد که همديگه رو میبوسیدن. با اینکه تنها بودم؛ اما هجوم خون به گونههام رو حس کردم. چند صفحه بعد، لایه کتاب پر شده بود از گلبرگهای قرمز له و خشک شده. تو خیلی دیوونهای علی! خیلی. فکر نکنم تا این سن هیچوقت انقدر لبم به خنده باز نشده بود. باز هم ورق زدم یک برگه تا شده پیدا کردم برگه رو باز کردم. - از همان لحظه که دیدار، تو را آغاز کرد، دل و ایمان، هوس و هوش مرا، از جا برد ساعت هفت همونجای همیشگی، در انتظار دیدارت. دوستدار تو علی. نگم از دسته خطش! نگم از نقاشیش! نگم از دل بردنهاش. آخ که فاطمه تو چقدر خوش شانسی که عشق رو با این مرد همه چی تموم پیدا کردی. @mahdiye11 @همکار ویراستار ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت پنج" مانتو و روسری گل- گلیم رو پوشیدم و ساعت استیل نقرهای که از بس سرش کوچولو بود به زور ساعت رو تشخیص میدادم دستم کردم. توی آینه برای آخرین بار خودم رو نگاه کردم. ابروهای پُرپشت اصلاح نشدهام رو با انگشت مرتب کردم. چادرم رو سرم کردم رفتم جای قرار، همون جایِ همیشگی. آروم و بیصدا و یواشکی دروازه رو باز کردم و رفتم تا اونجا دویدم، نمیخواستم کسی ما رو ببینه، مخصوصاً الان که همه به من حساستر شده بودن و من رو محدودتر کرده بودن. وقتی رسیدم دیدم همونجا به دیوار تکیه داده. پیراهن آستین کوتاه آبی پوشیده بود و با شلوار پارچهای که به قول زهره خط اتوش هندونه رو از وسط قاچ میکرد. جلوتر رفتم وقتی من رو دید لبخند مردونهای زد. چادرم رو روی سرم مرتب کردم. از خجالت سرم رو پایین انداختم آروم گفتم: - سلام علی آقا. دستم رو از روی چادر گرفت و گفت: - سلام به روی ماهت. چقد خوشگل شدی! بهش نگاه کردم و گفتم: - شما هم خوشتیپ شدین! لبخندی زد و جواب داد: - مرسی عزیزم. خب تعریف کن، خیلی دوست دارم بدونم نظر خانوادهات در مورد من چیه؟ خدایا حالا چجوری بهش بگم خانوادهام قبولت ندارن و نمیخوانت. هوف! خدایا دستم به دامنت، خودت کمکم کن. - من دیروز کلی باهاشون حرف زدم، بهشون گفتم از... از احساس بینمون؛ اما... انگاری سرتا پا گوش شده بود تا بگم بیا خواستگاری. سری تکون داد و منتظر ادامه حرفم بود. - اما اونها درکم نکردن. موافقت نکردن، نمیدونم چرا؛ اما مخالف هستن که من و شما رو کنار هم ببینن. سری تکون داد و گفت: - عیبی نداره، اونها برای من مهم نیستن، تو چی؟ حالا تصمیمت چیه؟ یا بهتره بگم تکلیف من چیه؟ جوابی نداشتم که بگم. وقتی هنوز هم خودم هم حتی نمیدونم باید چیکار کنم. از یک طرف دوستش دارم و بدون اون نمیتونم؛ اما از طرفی هم نمیتونم خانوادهام رو راضی کنم. وقتی نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: - گریههات رو پاک کن، من علی هستم، هیچوقت تسلیم نمیشم. کاری هم نمیکنم که مجبور به انتخاب بشی. خودش اومد جلو و اشکهام رو پاک کرد. نمیدونم چطور شد که یهو لبهام رو بوسید. من هنوز با گرفتن دستهاش کنار نیومده بودم و این شوکه بزرگی برام بود. الان وقت اینکارها نبود، نه تا قبل از عقد. هر چی تقلا کردم تا از دست این گناه خلاص بشم، اون ول کن نبود. خدایا حالا چیکار کنم؟ بعد از مدتی که ولم کرد بدون هیچ حرفی پاشدم و دویدم سمت خونه؛ اما صداش میاومد که بلند داد زد: -تو یا مال منی، یا مال هیچکس. با گریه رفتم توی خونه، خداروشکر که کسی نبود تا من رو ببینه. به اتاق کنار دروازده رفتم، تصمیم گرفتم از این به بعد اینجا رو اتاقم بکنم. لباسهام رو از تنم در آوردم ، منی که لباسهام رو تا میکردم و مرتب میکردم همیشه، همینجوری یک گوشه پرتشون کردم. دقیقاً نمیدونم دچار چه حسی شده بودم. نمیدونم گریههام از ذوق و خجالت و شرمندگی بود یا اشک یک آدم گناهکار بودن. اون شب تا خود صبح مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم، هی خودم رو قانع میکردم که اتفاق خاصی نیفتاده که بخاطرش شرمنده باشم. مردم از این بدترهاش رو انجام دادن و عین خیالشون هم نیست که هیچ تازه افتخار هم میکنن. آخه همین یکی دو ماه پیش بود، یکی از آشناها رو جلوی فلکه شلاق زدن بخاطر رابطه نامشروع داشتن با مردها، درحالی که خانومِ خودش متاهل بوده. یهو با به یاد آوردن اون صحنه مو به تنم سیخ شد. نکنه کسی ما رو دیده باشه و من هم شلاق بزنن. اونوقت آبروم میره که هیچ، آقاجان و عبد... سنگسارم میکنن. اون شب هم همینجوری به فکر کردن به این حرفها گذشت و من نمیدونم چطور خوابم برد؛ اما نگم از کابوسهایی که اون شب دیدم. کاش یکی بود، یکی بود از آینده میاومد و بهم میگفت نکن فاطمه، این شبها بهترین لحظات زندگیت میشه و باید منتظر بدتر از اینهاش هم باشی، شبهای بیقراریت توی راهه. @mahdiye11 @همکار ویراستار ویرایش شده 28 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت ششم" صبح با صدای کوبیده شدن در اتاق از خواب پریدم. کی میتونه باشه؟ چه خبر شده؟ به ساعت نگاه کردم، هفت و نیم صبح بود. آخه چه خبر شده؟ یهو با یادآوری اتفاق دیروز مو به تنم سیخ شد. نکنه همه فهمیدن؟ صدای فاطمه، فاطمه گفتنهای زهره و طاهره یک لحظه هم قطع نمیشد. سریع در اتاق رو باز کردم، با صورتهای سفیدشون که از گچ هم سفیدتر شده بود مواجه شدم. زهره با هول و ولا گفت: - مامان، مامان. و با دست به سمت دامداری اشاره میکرد. نمیدونستم خوشحال باید باشم از اینکه هنوز رازم فاش نشده یا ناراحت که چه اتفاقی واسه مامان افتاده. سریع دویدم سمت دامداری. مامان کمرش رو گرفته بود و دولا شده بود. رفتم سمتش و گفتم: - مامان چی شده؟ قیافهاش از درد قرمز شده بود و نفس- نفس میزد. به دخترها نگاه کردم که شاید اونها توضیح بدن و کاری از دستم بربیاد؛ اما طاهره گریه امونش رو بریده بود و زهره گفت: - شیر گاوها رو که دوشید، خواست ظرف رو بلند کنه که دیگه نمیتونه پاشه. شاید رگهای کمرش گرفته و شایدم قولنجش یا چه میدونم، این خونه مرد نداره؟ - آقاجان رو صدا کن، عبد... رو بفرست مش علی رو بیاره. طاهره با گریه گفت: - آقاجان صحراست. عبد... خیلی وقته رفته دنباله صغری خاله؛ اما هنوز نیومده. زهره با دلهره گفت: - اگه اتفاقی واسش افتاده باشه چی؟ مامان نفس- نفس زنان گفت : - برین ببینین... بچم... چیزیش.. نشده باشه. به زور به مامان کمک کردم تا همونجا بشینه. زهره هم سریع چادر گرفت که بره دنباله عبد... . زهره هنوز از دروازه خونه بیرون نرفته بود که عبد... با موتور اومده بود و ترکش هم خاله صغری. - هاجر چیشی بَویه؟ خاله صغری که حال مامان و پرسید، من به جای مامان جواب دادم که چه اتفاقی افتاده. نشست کنار مامان و شروع کرد به ماساژ دادن کمرش و هی ازش پرسید: - اینجا درد دانی؟ مامانم اگه دردش بیشتر میشد دادش میرفت هوا. کمی که گذشت به زهره و طاهره گفت تا برن تخم مرغ و روغن بیارن با پارچه تمیز. رو کرد به مامان و گفت: - هاجر وچه ها رِ غذا ندیتی، لاغرنه! باز هم تا یکی ما رو دید بحث رو کشوند به لاغری ما که چرا غذا نمیخوریم و این چرت و پرتها. مامانم حرفش رو بیجواب گذاشت و در عوض از عبدا... کمک خواست تا اون رو ببره توی اتاق. من و عبد... زیر دستهاش رو گرفتیم و با هزار تا آه و ناله بردیمش توی اتاق تا راحت اونجا دراز بکشه. زهره با تخم مرغ و روغن نباتی اومد و کمی بعدش طاهره با روسری مامان اومد. سفیدهی تخم مرغ رو جدا کرد و با روغن و نمک مالید به کمر مامان و محکم کمر مامان رو با روسری بست. *** معصومه و طاهره سفره رو پهن کردن و من هم دیگِ بزرگ غذا رو گذاشتم روی سفره تا پخششون کنم. نصفِ غذا که طبق معمول مالِ کارگرهای شالیزار آقاجان بود. برای اونها جدا کردم و ماست خیار و سالاد رو گذاشتم بغلش، همه رو پیچیدم توی بقچه و دادم عبد... ببره صحرا. معصومه با بشقابها و قاشق و چنگالها و یک قابلمه اومد نشست سر سفره. به زهره که روبهروم نشسته بود، گفتم: - دیس رو بده برنج بکشم. که معصومه سریع قابلمه رو داد بهم و گفت: - اول واسه اصغر برنج بکش، میترسم تموم بشه غذای اصغر بیناهار بمونه. زهره پشت چشمی نازک کرد و من هم بدون حرفی قابلمه رو ازش گرفته، پر از برنج و گوشت کردم و دادم بهش که گفت: - برنج رو خالی کن توی دیس چندتا تیکه تهدیگ هم بذار روش، اصغر دوست داره. زهره تحملش تموم شد با تشر گفت: - صبر کن ما کوفت کنیم! همین دیگ رو میدیم بهت تو ببر اصغر بخوره بدون ناهار نمونه. توی بشقاب واسه مامان برنج کشیدم و ماست و خیار گذاشتم توی سینی، سینی رو بردم پیشش. آروم- آروم به کمک دیوار پاشد و ازم تشکر کرد و مشغول شد. من هم نشستم روی سفره؛ اما دیدم غذا کمه، با اینکه خیلی گشنم بود از همیشه غذا کمتر برداشتم تا بقیه بخورن سیر بشن. ظرفها رو زهره و معصومه شستن و من هم رفتم توی اتاقم تا کمی استراحت کنم. انشا... مامان زودتر خوب بشه. خودش که میگه دستِ خاله صغری سبک هست و کمرش از اون روز خیلی بهتره؛ اما باز هم باید خاله صغری بیاد و دوا بماله تا بهتر بشه. توی اتاقم که اومدم، سریع روی زمین دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم روی دیوار. یاد کتابی که علی واسم فرستاده بود، افتادم. آوردمش و شروع به خون کتاب کردم. بعد از یک ساعت که چشمهام خسته شد، خواستم بخوابم؛ اما فکر آینده یک لحظه هم تنهام نمیذاشت. فکر آیندهای بدون علی، فکر آیندهای با علی. @mahdiye11 @همکار ویراستار ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mrymy ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) "پارت هفتم" آرایشگر شنل لباسم رو انداخت روی سرم تا جایی که صورتم دیده نشه، آوردش پایین. فیلمبردار اومد توی آرایشگاه و با دوربین بزرگش که روی دوشش گذاشته بود، زوم کرده بود توی صورتم و جز صورت پوشیده از شنلم از جای دیگه فیلمبرداری نمیکرد. - اللهم صلی علی محمد و آل محمد. ماشا... ،هزار ماشا... عروس نگو، بگو ماه تیکه. ماه جلوت کم میاره انقدر که خوشگل شدی. به آرایشگر که داشت ازم تعریف میکرد لبخندی زدم. فیلمبردار گفت : - زود باشین، زود باشین. زنگ بزنین دوماد ببینین کجا مونده. آرایشگر گفت: - خوبه حالا، دیر نشده که فقط یک ساعت گذشته. دل توی دلم نبود، دلهره امون رو بریده بود. کجایی پس علی؟ عقربههای ساعت رو به جلو حرکت میکردن و خبری از دوماد نبود. بعضیها مسخره میکردن و میگفتن رفته گل بچینه و بعضیها هم باهام همدردی میکردن؛ ولی هیچکدوم اینها بهدردم نمیخورد. ساعت هشت و نیم شب شده بود که فیلمبردار بدو- بدو اومد تو و گفت : - دوماد اومد. بیا، بیا وقت رو تلف نکن. مثل فنر از جام بلند شدم. به سمت در دوییدن که چه عرض کنم، پرواز کردم و اصلاً برام مهم نبود آرایشگر میگه مواظب گیپورهای لباست باش، به جایی نخورن و پاره نشن. در رو باز کردم. علی اونور خیابون بود و داشت میاومد سمت آرایشگاه. فیلمبردار دوربین رو روشن کرد تا این لحظهمون رو ثبت کنه. علی تا من رو دید، سرعتش رو بیشتر کرد که یهو صدای بوق کامیون و داد علی و جیغ من باهم توی یک چشم به هم زدنی اتفاق افتاد. با جیغ و وحشت از خواب بیدار شدم. بدنم میلرزید. بهزور بدن بیجون و لرزونم رو به بیرون از اتاق رسوندم تا هوام عوض بشه. این چه خوابی بود دیگه؟ خدایا یعنی چی این خواب؟ تعبیرش چی میشه؟ میگن خواب زن چپه، پس لابد قرار همه چی خوب پیش بره. مامان اینها راضی میشن و یک عروسی قشنگ و بزرگ میگیریم و با عشق میریم سر خونه زندگیمون، من میشم خوشبختترین زن دنیا. با این فکر برگشتم توی اتاق. حالا ضربان قلبم به حالت عادی برگشت. حالت عادی که میگم یعنی همین مثل چند وقت پیشها وگرنه قلب من خیلی وقته که دیگه حالت نرمال و عادی نمیتپه. درست از همون لحظهای که عشقش رو پیدا کرد. کمی آرومتر که شدم چشام رو بستم تا بخوابم، الحق که خوب میدونستم چیکار کنم تا خوابم ببره. فردای اون روز علی دوباره با پیغامهای یواشکی ازم خواست که با مامان و آقاجان صحبت کنم و تلاشم رو برای بار هزارم بکنم تا علی رو به عنوان دومادشون بپذیرن؛ اما ایندفعه علی راه بهتری رو بلد بود. علی با زنعمو قرار گذاشت که هر وقت توی خونه تنها شد یک جوری بهمون خبر بده تا من و علی بریم پیشش. علی میگفت به زنعمو خیلی اعتماد داره و فقط اون کلید حل این مشکله. بالاخره هرطوری که بود اون روز غروب هردومون رفتیم خونه زنعمو تا باهاش صحبت کنیم. همونطور که سینی چای بدست میاومد سمت ما میگفت: - من میدونم شما همدیگه رو دوست دارین؛ اما علی این فقط کافی نیستها. اومد نشست جلومون و چای رو گذاشت سمتمون. -زنعمو جان، شما بگو من چیکار کنم؟ زنعمو به علی نگاه کرد و گفت - به من تضمین میکنی خوشبختش کنی؟ علی با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: - معلومه که آره. زنعمو ادامه داد: -علی بحث یک عمر زندگی هست، پشیمون بشی بعداً فایدهای ندارهها؟ بعدش هم به من نگاه کرد و گفت: -با تو هم هستمها! نری بگی من این رو نمیخوام! خوب فکراتون رو بکنین، زندگی فقط به دوست داشتن نیست، عشق و عاشقی ماله یک ساله اولشه. ایندفعه نوبت من بود: - ما اگه احاساسمون بیخود و زودگذر بود انقد تلاش میکردیم؟ علی چند بار بهزور دست ننه رو گرفت اومد خاستگاری؟ چندبار جواب منفی شنید؟ اگه احساسش الکی بود چرا پا پس نکشید؟ زنعمو سری تکون داد. یک قلوپ از چای خورد و گفت - البته من هم همچین بیکار ننشسته بودمها. من هم تلاشم رو کردم؛ اما از این بعد بیشتر فشار میارم. خلاصه شما کاریتون نباشه، شهربانو طلا حلش میکنه. چشمکی زد و بقیه چایش رو خورد. خدایا خودت کمکش کن. بذار خوابم تعبیر بشه و من هم به مراد دلم برسم. آخه مگه من چی ازت خواستم جز این یک مورد که کمکم کنی؟ زنعمو گفت: - حالا پاشید برید. آماده بشید برای فردا شب که روز مهمیه. از اون چشمک معروفش نثارمون کرد و ما هم با ذوق چایمون رو خوردیم رفتیم. وقتی زنعمو میگفت میشه یعنی میشد. @mahdiye11 @همکار ویراستار ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده