مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) عنوان داستان: مبرا نویسنده: mahsabp4 ژانر: ترسناک، تخیلی ساعات پارتگذاری: نامعلوم خلاصه: به ظاهر بیگناه؛ اما گناهکار! زندگیای آرام؛ اما آیا همیشه اینگونه آرام میماند؟ همیشه همه چیز مخفی میماند و سرنوشت حقیقت را وحشیمانند در صورتمان نمیزند؟ سرنوشت فقط منتظر یک تلنگر است، یک تلنگر کوچک. تا همه چیز را درون خودش غرق کند و تو را به قَهر سیاهی بکشد. سرنوشت فقط منتظر است! ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 4 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت اول≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ دانای کل: با قدمهایی آرام که سعی داشت همقدم با پیرمرد کنارش بردارد به سمت ساختمان در حرکت بود. لبخند رضایتبخشی روی لبش جای خوش کرده بود. بالاخره پس از این همه وقت در به در دنبال یک ساختمان خوب گشتن، این اولین ساختمانی بود که ناخودآگاه به دلش نشسته بود. هرچقدر به ساختمان نزدیکتر میشدند، شوقش برای نشان دادنش به پدربزرگش بیشتر میشد. چند قدمی مانده بود که پدربزرگش ایستاد و با تعجب و ترس خیره ساختمان متروکهی روبهرویش شد. ساختمان متروکهای که قبلاً به آن نام بیمارستان داده بودند؛ اما حالا هیچ چیز جز خرابهای از آن باقی نمانده بود. با ایستادن پدربزرگ، اَرنَواز نیز ایستاده و با تعجب به او خیره شده بود. وقتی دید پدربزرگش قصد حرکت ندارد به حرف آمد: - پدربزرگ، چیزی شده؟ چرا جلوتر نمیای؟ نکنه واقعاً شما هم مثل من ازش خوشتون اومده؟ من هم دفعهی اول که دیدمش همینطوری مات و مبهوت ایستاده بودم انقدر که خوشم اومد ازش! اَرنواز همینطور یکبند پشت سر هم حرف میزد بیخبر از همهجا، بیخبر از اینکه پدربزرگش بخاطر این که خوشش آمده مبهوت نگشته، بخاطر ترسی است که در دلش افتاده. ناصر بزرگ که تازه کمی به خودش آمده بود، بدون زدن حرف کوچکی رویش را از ساختمان برگردانده و به سمت ماشین رفت. اَرنواز با تعجب خیره جای خالی پدربزرگش بود. چیزی نگذشت که با دو به سمت ماشین رفت، در سمت راننده را باز کرد و روی صندلی جای گرفت. به سمت پدربزرگش برگشته و گفت: - پدربزرگ چرا نیومدین داخل رو نگاه کنین؟ داخلش حتی از بیرونش هم قشنگتره! دقیقاً همون چیزیه که میخوام یک بیمارستان قشنگ ازش درمیاد. تازه قبلاً اینجا هم بیمارستان بوده؛ ولی از خیلی وقته که متروکه است. پدربزرگش با دو دست سر خود را گرفته و با صدایی آرام و زمزمهوار گفت: - میشه حرکت کنی؟ اَرنواز کمی با تعجب پدربزرگش را برانداز کرد و بعد سریع حرکت کرد. حدود یک ساعت بعد جلوی ویلای پدربزرگش ایستاد و هر دو پیاده شدند. در ویلا را باز کرده و از حیاط بزرگ و طویل خانه گذشتد تا به در سالن رسیدند و وارد شدند. پدربزرگش عصازنان به سمت صندلی سلطنتی بزرگش که روبهروی مبلها قرار داشت رفت و روی آن نشست. اَرنواز از رفتارهای پدربزرگش متعجب بود. بعد از دیدن ساختمان اینگونه شده بود و الان اَرنواز مطمئن بود بخاطر اینکه از ساختمان خوشش آمده نیست. با همان لباسها به سمت پدربزرگش رفت و روبهروی او روی مبل تک نفرهای نشست. پدربزرگش با نشستن اَرنواز کنارش سرش را بلند کرده و به او خیره شد که اَرنواز به حرف آمد. - پدربزرگ نظرتون راجع به ساختمون چیه؟ ناصر رویش را برگرداند و خیره به تابلوی خانوادگیشان جواب اَرنواز را داد: - بنظرم ساختمون خوبی نیست، ازش خوشم نیومد! با تعجب و با صدای کمی بلندتر از حد معمول جوابش را داد: - چی؟ پدربزرگ اما این ساختمون عالیه! اولین جایی هست که انقدر جذبش شدم و ازش خوشم اومد! ناصر با عصبانیت به سمتش برگشت: - جذبِ چیه یک ساختمون متروکه شدی؟ اصلاً برای ساختن بیمارستان خوب نیست. - اما اونجا قبلاً هم بیمارستان بوده. ناصر با عصبانیتی که تا کنون از خود نشان نداده بود داد زد: - گفتم نه! اَرنواز با تعجب خیرهی پدربزرگی بود که حالا صد برابر به جذبهاش افزوده شده بود. ترسی در دلش رخنه کرده بود؛ اما محال بود از آن ساختمان دست بکشد. از جای خود بلند شده و با عصبانیت و تاکید حرف خود را به کرسی نشاند: - قرار نیست من منتظر بمونم تا شما انتخاب کنید کدوم ساختمون رو بخرم، من فقط منتظرم ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره و مانع از خریدن اون ساختمون بشه. پدربزرگ من از اونجا خوشم اومده و همین فردا هم قولنامهی اونجا رو میبندم. پشتش را به ناصر کرده و او را مات و مبهوت تنها گذاشت. در لحظهی آخر ناصر داد زد: - مگه اونجا چی داره که انقدر جذبش شدی؟ اما اَرنواز دیگر به اتاق رسیده بود و صدایی نمیشنید و حال پدربزرگ پیر و خستهاش را نمیدید که با عجز به عکس پدر و مادرش خیره شده و با خود میگوید: - ببخشید که نتونستم مراقبش باشم. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت دوم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ با برداشتن کیف کوچکش از اتاق خارج شده و از سه پلهی کوتاه راهش را از اتاقش به سالن تغییر داد. ناصر در آشپزخانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. اَرنواز داخل شد و سلام کوتاه و آرامی به ناصر کرد که همانطور هم جواب گرفت. بدون معطلی به سمت قهوهساز رفت و بعد از خوردن قهوه از آشپزخانه خارج شد. از میان گلها و درختانی که تمام باغ خانهی پدربزرگش را احاطه کرده بودند گذشت تا به مایشنش رسید. سوار شد و روی صندلی راننده جای گرفت به سمت در برگشته و با کلید در خانه را باز کرد. آرام به سمت بیرون حرکت میکرد که سایهی سیاهی که از گوشهی چشمش گذشت نظرش را جلب کرد، به سرعت به سمت گوشهی انتهای حیاط که سایه را دیده بود، نگاه کرد. وقتی مطمئن شد چیزی آنجا نیست ماشین را بیرون برد و به سمت بُنگای همسر دوستش که ساختمان متروکه برای ساخت بیمارستان را به او معرفی کرده بود، رفت. چیزی نگذشته بود که به آنجا رسید. وسایلش را برداشته و از ماشین پیاده شد، درهای ماشین را به سرعت قفل کرده و به سمت بُنگاه حرکت کرد. داخل شد و با دیدن مشتری که روبهروی میز مسعود نشسته بود، سلام کوتاهی کرد و گوشهای نشست تا کارشان تمام شود. بعد از حدود نیم ساعت بالاخره راضی شد که خداحافظی کند و برود. اَرنواز پوف کلافهای از این همه منتظر ماندن کشید و روی صندلی روبهروی میز مسعود نشست. مسعود روی صندلیاش نشست و برگهی قولنامه را که از قبل آماده کرده بود روبهروی اَرنواز گذاشت و گفت: - اول بخونش اَرنواز. اگر باهاش مشکلی نداشتی میتونی امضاش کنی! اَرنواز لبخندی زد و با گفتن "اگر خودت قبولش داری، مشکلی نداره" برگه را گرفت و روبهروی خود قرار داد. خودکارش را در آورده و خواست امضایش کن که صدای مسعود بلند شد: - نظر لطفته؛ ولی بهتره خودت هم بخونیش. اینطوری من هم راضیتر هستم. اَرنواز خندهی آرامی کرد و با گفتن "باشه" یک دور سرسری برگه را خواند و آخر سر برگه را امضا کرد. همان لحظه پول را از طریق گوشی برای صاحب ساختمان ریخت و با خوشحالی از بُنگاه خارج شد و با ذوق جیغ آرامی کشید. هر کسی از کنارش رد میشد چند لحظه با تعجب خیره نگاهش میکرد، شاید فکر میکرد دیوانهای چیزی شده که اینگونه وسط خیابان شروع به جیغ زدن کرده. برای خود اَرنواز هم تعجبآور بود. بار اولش بود در کل زندگیش که اینگونه برای چیزی ذوق دارد. اَرنواز بیتوجه به مردم دور و اطرافش که خیره به او نگاه میکردند به سمت ماشینش دوید و به سمت اولین شیرینیفروشی که سرِ راهش قرار داشت حرکت کرد، جعبه بزرگ شیرینی خرید و به سمت ویلای پدربزرگش حرکت کرد. غافل از اینکه روزی همین خوشحالی باعث ناراحتیاش میشود! ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت سوم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ ماشین را جلوی ساختمان پارک کرده و داخل شد. آرام از میان درختان و گلهای سرسبزی که همهجا را فرا گرفته بودند میگذشت و بوی تک به تکشان را با جان و دل به درون ریههایش میکشید. همیشه عاشق حیاط پدربزرگش بود، حتی زمان بچگیاش که با پدر و مادرش به آنجا میآمد. با یاد پدر و مادرش لحظهای لبخند از روی لبانش پر کشید. با چهرهای ماتمزده که غم از آن میبارید روبهروی گلهای یاس، گلهای مورد علاقه مادرش ایستاد. یاد اوایل سال ده سالگیاش افتاد. با مادرش در حیاط نشسته بودند و مادرش با سبدی از گلهای یاس آمده بود تا آنها را بکارد. " در کنار مادرش ایستاده بود و خیرهی او شده بود که با حوصله دانه به دانه گلهای یاس را با آرامش درون خاک میگذاشت و به آنان کمی آب میداد. - مامان این گلها رو برای چی میکاری؟ -برای اینکه هر وقت اینجا نیستیم پدربزرگ با دیدن این گلها یاد ما بیافته! " لبخند کوچکی که از آن غم میبارید روی لبش جای گرفت. مادرش نمیدانست از دو سال بعد باید تک دخترش روبهروی گلهای یاس بنشیند و به یادش بیافتد. از گلهای یاس فاصله گرفته و به سمت سالن حرکت کرد. با خوشحالی در را باز کرد و داخل شد. پدربزرگش روبهروی در روی مبل نشسته بود و خیرهی در سالن بود، گویا منتظر نوهاش است که داخل بشود و بگوید از خریدن آن ساختمان متروکه پشیمان شده؛ اما این چهرهی خوشحال اصلاً همچین چیزی را نشان نمیداد. اَرنواز داخل شد و به سمت ناصر رفت. -پدربزرگ بالاخره قولنامهاش کردم. الان اون ساختمون دیگه تمام و کمال مالِ خودمه، بالاخره میتونم آرزوی مامان و بابا رو برآورده کنم! این شیرینی خامهای رو توی یخچال میذارم، برای شما شیرینی خشک گرفتم میذارمش روی میز. ناصر سرش را به علامت "باشه" تکان آرامی داد و به اَرنوازی که با خوشحالی وارد اتاق شد، خیره شد. روی مبل تک نفره کنارش نشست. با خود فکر میکرد هرکاری هم کند سرنوشت دست از سرشان بر نخواهد داشت، چه کسی دیده تا حالا سرنوشت بیخیال کسی بشود؟ آن هم کسی که خودش آن را فرا میخواند؟! ناصر دوباره به قدیم برگشته بود زمانی که تازه اَرنواز یازده ساله شده بود. " از همان اول هیچ دوستی نداشت و همیشه تنها بود؛ اما چندان هم برایش مهم نبود، بیشتر وقتش را در حیاط ویلای پدربزرگش میگذراند. در آن روز کذایی قرار بود خانوادهی عموی اَرنواز به آنجا بیایند. از صبح همهی خدمتکارها مشغول کار کردن بودند و هیچکس بیکار نبود، ناصر میخواست به خوبی از پسرش پذیرایی کند و سر همهی خدمتکارها شلوغ بود. اَرنواز هم مثل همیشه تنها کنار گلهای یاس نشسته بود و بازی میکرد. هیچوقت هیچکدام از خدمتکارها به سمتش نمیرفتند، گویا همه از او میترسیدند و همیشه درموردش در گوش یکدیگر پچ- پچ میکردند؛ اما چندان برایش مهم هم نبود. کم- کم همهی کارها به پایان میرسید و همه حاضر شده بودند و منتظر ورود محمد، همسرش و دو فرزندش بودند. بالاخره لحظهی موعود فرا رسید و از در حیاط وارد شدند. محمد با دیدن پدرش سریع خودش را به آن رساند و با عشقی بسیار پدرش را به آغوش کشید. همه با خوشحالی و روی خوش درحال خوش و بِش بودند، به جز اَرنواز و دو پسر محمد، ارسلان و مهرسام. اَرنواز گوشهای ایستاده بود و بیتوجه به بقیه به شیشهی اتاقش خیره شده بود و ارسلان و مهرسام به او. مادرش به سمتش آمد که نظر اَرنواز به او جلب شد. - دخترم بیا به عمو و زن عمو سلام کن. اَرنواز آرام بلند شد و به سمت عمو و زنعمویش رفت و سلام آرامی به آنها کرد که با خوشرویی هم جواب گرفت. به سمت ارسلان و مهرسام رفت، دستش را به سمت ارسلان که انگار از مهرسام بزرگتر بود و همسن خودِ اَرنواز بود، برد. - سَ... هنوز حرفش تمام نشده بود که ارسلان جیغ بلندی کشید و پشت مادرش قایم شد. یک بند داد و هوار میکرد و جیغ میزد: - روی سرش شاخ داره! مامان، دارم میبینمشون، حتی چشمهاش هم سفیده! هر چقدر در تلاش بودند تا قانعش کنند اشتباه میکند، هنوز هم در حال جیغ زدن بود. اَرنواز با چشمانی سرد که هرکسی بود از سردی چشمانش یخ میزد، خیرهی پسر عمویش بود و متوجه مهرسام که به سمتش میآید، نبود. مهرسام خود را به اَرنواز رساند و دست کوچکش را به سمتش برد. - سلام. من مهرسام هستم، فکر کنم بشناسیم، حتی با اینکه تا الان همدیگه رو ندیدیم! اَرنواز با شنیدن صدای بچهگانهای به سمتش برگشت، مهرسام را دید. به نظر میآید چهار- پنج سال سن دارد. با لبخند کوچکی که گوشهی لبش بود، دست کوچک مهرسام را در دست گرفته و فشرد " صدای در اتاق اَرنواز مانع از این شد که ناصر دوباره در خاطرات قدیم غرق شود و از این بابت از اَرنواز متشکر بود. ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت چهارم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ بلند شد و به اَرنواز که درون آشپزخانه مشغول خوردن شام بود، شب بخیری گفت و به سمت اتاقش به راه افتاد. داخل شد و در را پشت سرش بست و روی تختش نشست. هیچوقت از آن خاطرات کذایی نتوانسته بود دست بکشد، گاهی اوقات آن هم با قرص خواب سعی میکرد زودتر به خواب برود تا دوباره آنها را مرور نکند؛ اما همیشه بیفایده بود. از پنجره بزرگ اتاقش خیرهی ماه سفید و پر نوری که در آسمان میدرخشید شد و دوباره و دوباره او بود که در گذشته سِیر میکرد. " همه در حیاط زیر نور ماه جمع شده بودند و مشغول خوردن شام بودند. بالاخره ارسلان ساکت شده بود؛ اما هنوز هم با ترس میان غذایش به اَرنواز خیره میشد. همه معتقد بودند که بچه است و شوخیاش گرفته. در حین شام آرام باهم گرم صحبت بودند که صدای در حیاط بلند شد، خدمتکارها همه در آشپزخانه مشغول غذا خوردن بودند و کسی نبود در را باز کند. مادر اَرنواز خواست به سمت در برود که اَرنواز از جای خود برخواست. - مامان، من میرم، شما بشینید! اَرنواز به سمت در حرکت کرده و آرام در را گشود. پیرزنی که کاملاً از کمر خم شدهای مشخص بود چقدر خسته است، دم در ایستاده بود. شنلی به تن داشت که رنگ سیاه آن همرنگ شب بود، موهای بلند و سفیدش را آزادانه دور خود رها کرده بود و چشمهای سیاهش درون سیاهی کوچه به درخشش افتاده بودند. لبخندی به اَرنواز زد که اَرنواز هم جوابش را داد، کم پیش میآمد که اَرنواز اینگونه لبخند بزند؛ اما انگار از دیدن پیرزن خوشحال شده بود! بدون کوچکترین حرفی در را گشود و پیرزن را به درون خانه دعوت کرد. کم- کم به میز شام نزدیک میشدند، همه از دیدن پیرزن که به گرمی با اَرنواز در حال صحبت است از جا برخواستند. پیرزن وقتی متوجه آنها شد سلام کوتاهی به آنها کرد. همه از دیدن پیرزن تعجب کرده بودند. این پیرزن عجیب با رَدای بلند و موهای ژولیدهاش که بیشتر شبیه به ساحرهها دیده میشد تا یک پیرزن عادی، چرا باید با اَرنواز که بچهی کوچکی بیش نبود انقدر گرم بگیرد؟! پیرزن آرام و شمرده- شمرده شروع به حرف زدن کرد: - کار زیادی اینجا ندارم، میدونم مزاحم نیستم، پس بهتره این رو بهم نگید، بشینید و غذاتون رو میل کنید! هیچکس سر از حرفهایش در نمیآورد. چرا این وقت از شب پیرزنی باید به خانهی آنها بیاید و با کمال پررویی بگوید میداند که مزاحم نیست؟! پیرزن رَدای خود را باز کرده و سبدی از گلهای رز مشکی را درآورد، اندکی آنها را بو کرده و از بوی خوششان لبخندی به لب آورد، به سمت اَرنواز که هنوز کنارش ایستاده بود، برگشت و سبد گل را به دستش داد و با لبخند کوتاهی گفت: - مواظبشون باش و ازشون خوب مراقبت کن! تنها زمانی که باید بهشون آب بدی سال دیگه است. امیدوارم مواظبشون باشی! بعد از زدن حرفهایش نگاهی به پدر و مادر اَرنواز انداخت و بدون کوچکترین حرفی به سمت در رفت. میان راه قبل از خارج شدن به سمت اَرنواز برگشت و با لبخند اشارهای به سرِ اَرنواز کرد: - راستی، شاخهای قشنگی داری، مواظب اونها هم باش! بعد از زدن حرفش در را باز کرده و خارج شد، دوباره صدای جیغ ارسلان بلند شد: - دیدی گفتم مامان! دیدی گفتم روی سرش شاخ داره؛ اما باور نکردی! اَرنواز بدون توجه به پسر عموی نق- نقویش همانطور که خیرهی گلها بود، به سمت اتاقش حرکت کرد " ناصر به فکر آن روزها دوباره سردرد شدیدش عود کرده بود. هر وقت در گذشته غرق میشد همینطور سرش درد میگرفت. آرام روی تختش دراز کشید و چشمهایش را روی هم گذاشت. ٭٭٭ ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت پنجم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ اَرنواز درون اتاقش مشغول آماده شدن بود. باید به سمت ساختمان میرفت تا مطمئن شود که کارگرهایی که سر ساختمان رفتهاند کارشان را درست انجام دهند. سرسری لباسهایش را تنش کرد. از اتاق خارج شد که همان لحظه گوشیاش شروع به زنگ خوردن کرد. پرستو بود، تنها دوستی که در تمام سالهای زندگیاش داشت. جوابش را داد و مشغول صحبت با او شد. در همان حین از ناصر خداحافظی کرده و از خانه خارج شد. وقتی به ماشینش رسید سریع از پرستو خداحافظی کرد و نشست و به سمت ساختمان حرکت کرد. ٭٭٭ اَرنواز بیشتر از یک ساعت بود که درگیر صحبت با مهندس ساختمان بود. هرچه اَرنواز میگفت او ساز مخالف میزد. - آقای سلطانی، لطفاً بس کنید! چرا نشه؟ اصلاً من میخوام اولین نفری باشم که اول اسم ساختمونم رو میزنم. - خانم محمدی! نمیشه همچین کاری انجام داد. ساختمون هنوز درب و داغونه، چطور اول اسمش رو بزنم؟! اَرنواز که خم شده بود تا با آقای سلطانی که روی صندلی نشسته صحبت کند، کمرش را صاف کرد و با تاکید گفت: - همین که گفتم! اول اسم ساختمون زده میشه، به همهی کارگرها هم بگین، وگرنه مجبور میشم یک مهندس جدید بیارم که به حرفم هم گوش بده. سلطانی با اکراه از جای خود بلند شد و رو به کارگرها با صدایی بلند که همه بشنود گفت: - خانم محمدی میخوان اول اسم رو بزنن سر در بیمارستان. اول کار اون رو تموم کنید، تابلو رو از توی کامیون در بیارید! اَرنواز لبخند رضایتی زد و به سمت ماشینش حرکت کرد. - آقای سلطانی همه چیز رو به خودت میسپارم، کارها رو تموم کن! سوار ماشینش شد و حرکت کرد و آن دو چشم قرمز که درون تاریکی بیمارستان به او خیره شده بودند را ندید! ناصر خیره بود به عکس خانوادگیشان که قبل از رفتن پسرش و عروسش با هم گرفته بودند بود، همه لبخند به لب داشتند و از ته دل خندیده بودند و درون حیاط ایستاده بودند و به دوربین نگاه میکردند. شاید این قابعکس بزرگ که روی دیوار نصب بود، تنها دلیلی بود که هنوز هم این خانه را دوست دارد. ناصر دوباره در خاطرات آن روزها غرق شده بود. "بعد از گرفتن عکس همه یکی پس از دیگری جلو میرفتند و از مادر و پدر اَرنواز خداحافظی میکردند. اَرنواز گوشهای ایستاده بود تا آخر همه از پدر و مادرش خداحافظی کند و بخاطر غیبت چند روزهی پدر و مادرش در کنار پدربزرگش بماند. آخرین نفر پدر و مادرش را بغل کرد و از آنها خداحافظی کرد. منتظر بود تا پدر و مادرش سوار ماشین شوند تا به اتاقش برگردد، تحمل ماندن در کنار این جمعیت شلوغ را نداشت. یک ساعتی از رفتن پدر و مادرش میگذشت، زنگی زده بودند و خبر داده بودند که سوار هواپیما شدهاند. در کنار بقیه نشسته بود که ناگهان یاد گلی افتاد که پیرزن قبل از رفتن به او داده بود. الان یک سالی از آن روز گذشته بود و امروز روزی بود که باید به آن کمی آب میداد. سریع به سمت اتاقش دوید، وارد شد و رزهای سیاه را از روی میز برداشت و روی بالکن اتاقش گذاشت و کمی آب روی خاکهای خشک شده سبد ریخت. از بین آن همه گل شاداب، تنها دو گل خشک شده وجود داشت. اَرنواز آرام آنها را از جا درآورد و از بالا به پایین پرتاب کرد و مشغول تماشایشان شد که چگونه به زمین میخورند. چیزی نگذشته بود که صدای داد و هوار از طبقه پایین بلند شد. اَرنواز از اتاقش خارج شده و به سمت پایین حرکت کرد، به قدری با آرامش حرکت میکرد که انگار هیچ صدای دادی را از پایین نمیشنود. صدای خالهاش را میشنید که بلند- بلند داد میزند: - خواهرم... خواهرم از دست رفت. اَرنواز آرام همانجا ایستاد و به پایین خیره شد. لبخند آرامی زد و با خود گفت: - حتماً این هم مثل ارسلان داره شوخی میکنه! اما کدام رفتار افراد ماتمزده پایین به کسانی میخورد که در حال شوخی کردن با یک دختر دوازده ساله هستند؟! " ٭٭٭ ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت ششم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ اَرنواز درون حیاط روبهروی گلهای یاس که در این سالها تنها همدمش بودند نشسته بود. امروز سالگرد فوت پدر و مادرش بود. به یاد گذشته که همیشه با مادرش در کنار گلها مینشستند و با هم بازی میکردند، لبخند تلخی روی لب آورد. شاید در این دنیا تنها دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد، دیگر کسی در زندگیاش نبود که بخواهد بخاطرش دلتنگ بشود و الان دلش دوباره تنگ پدر و مادرش شده بود. ناصر از درون خانه خیرهی نوهاش شده بود. آخر کجای حرفهای آن پیرزن به این دختر میخورد؟! هنوز بعد از گذشت دوازده سال از حقیقتی که میدانست با آن کنار نیامده بود. " یک هفتهای از به خاک سپردن پدر و مادر اَرنواز میگذشت، در این یک هفته همهی کسانی که دور و اطراف ناصر بودند میتوانستند با اطمینان قسم بخورند که ناصر نصف زمان قبل از مرگ پسرش و عروسش شده و این کاملاً از کمر خم شدهاش مشخص بود. ناصر حس میکرد قلبش دیگر نمیزند. از این به بعد چگونه با غم نبودنشان کنار میآمد؟ آخر مگر میشد؟ مگر میشد که انقدر زود او را تنها گذاشته باشند؟! اَرنواز! هر کسی به او نگاه میکرد به نظر میرسید برایش مهم نیست، مهم نیست که دیگر پدر و مادری ندارد، مهم نیست که یتیم شده است، مهم نیست که دیگر مادری ندارد که باهم در کنار گلها بنشینند و ساعتها صحبت کنند، دیگر پدری ندارد که هنگام ناراحتی او را بغل کند و با حرفهایش آرامش را در جای- جای رگهایش تزریق کند؛ اما مهم بود. خیلی بیشتر از خیلی مهم بود. فقط نمیدانست چگونه باید آن را بروز دهد! با اشک و آه و ناله، پدر و مادرش بازخواهند گشت؟ نه هیچوقت. چگونه میتوانست درد بزرگی که روی قلبش سنگینی میکند را بروز دهد تا این جماعت بیکار دست از اینگونه نگاه کردن به او بردارند؟! کم- کم همه از جای خود بلند میشدند و خداحافظی میکردند و میرفتند و دیگر حتی پشت سرشان را نگاه هم نمیکردند، این فقط ناصر و اَرنواز بودند که کنار هم نشسته بودند و به قبرهای جفت هم که دو نفر از عزیزانشان آنجا خاک شده بودند، نگاه میکردند. بدون هیچ حرفی، بدون هیچ اشکی، بدون هیچ حسی! روی خاکهای سردی که عزیزانشان را خاک کرده بودند نشسته بودند، لباسهای سیاهشان پر از خاک بود و این اصلاً برایشان مهم نبود. دیگر کسی دور و اطرافشان نبود که با تأسفهای دروغین و اشکهای کاذب برایشان دل بسوزاند و با نگاههای پر از ترحم بگویند "آخرین غمتان باشد" آخرین غم؟ غمها تازه شروع شده بودند. اَرنواز آرام روی خاکها دراز کشیده و سرش را روی پای پدربزرگش گذاشت، اگر مادرش بود با دیدن اَرنواز در این اوضاع اخمی میکرد و میگفت: - اَرنواز لطفاً از روی زمین بلند شو! تو خودت میدونی چقدر روی تمیزی حساسم. و همیشه اَرنواز عصبی میشد و اخم میکرد از حرفهای مادرش؛ اما حالا دیگر مادری نداشت که بخواهد تمیزی را به او بیاموزد. اَرنواز ساعتها بود که بیدار بود و ناخودآگاه چشمانش روی هم افتادند، قبل از این که به خواب برود با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد به پدربزرگش گفت: - الان دیگه تنها شدیم! و به خواب عمیقی رفت. ناصر شنیده بود و با لبخند تلخی دوباره قلبش فرو ریخت، دوباره و دوباره. بار چندمی بود که در این چند روز قلبش میشکند؟ حسابش از دستش در رفته بود. دلش میخواست از ته دل داد بزند، برای جبران تمام بغضهایی که در این چند روز درون گلویش تلنبار شده بودند. ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت هفتم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ اَرنواز به خواب عمیقی رفته بود و بالاخره ناصر اشکهایش روی گونههایش جاری شدند. تا الان هم خیلی جلوی خود را گرفته بود تا بغضش نشکند؛ ولی حالا دیگر اَرنواز به خواب رفته بود. نمیخواست اَرنواز حس کند پشتیبانی ندارد. آرام اشک میریخت که سایهای را درون تاریکی قبرستان یخزده دید. سریع رویش را به سمت درخت بزرگی که چند قدم دورتر از خودش بود برگرداند. با دیدن پیرزن پیری که بسیار برایش آشنا بود از تعجب چشمهایش گرد شد. دوباره به این پیرزن برخورد کرده بود. در این یک سالی که از دیدن آن میگذشت همه جا او را میدید. گاهی اوقات در بازار، روبهروی خانهاش هنگام ورود، در کوچه و خیابان و همین باعث میشد تا از فکرش بیرون نرود. این پیرزن عجیب چه از جانشان میخواست؟ پیرزن الان دیگر کاملاً به آنها رسیده بود. بدون زدن کوچکترین حرفی به سمت اَرنواز رفت و کنارش نشست. لبخند کوتاهی زد: - به حرفم خوب گوش داده، هم از گلها و هم از شاخهاش خوب مراقبت کرده! بنظرم اگر یک رَدای بلند تنش کنیم خیلی بهش بیاد! دستش را بلند کرده و روی صورت اَرنواز گذاشت، ناصر با سرعت دست پیرزن را کنار زده. - بس کن! تو باعثش بودی، آره؟ تو با اون گلهای مسخرهات و حرفهای مسخرهترت. الان اصلاً زمان خوبی برای گفتن این چرت و پرتها نیست، فکر کنم خودت هم این رو بدونی! پیرزن دستش را بلند کرده و در هوا بشکنی زد. ناگهان همه چیز عوض شد. ناصر به دور و اطرافش نگاهی انداخت؛ اما اثری از اَرنواز و قبرهای روبهرویش نبود. به جای خاکهای دور و اطرافش و آن فضای تاریک، ویلچرهای خراب و کهنهای دیده میشد، تختهای زهوار در رفته با ملحفههای سفید که کاملاً به گل نشسته بودند. سرنگ و آمپولهای مختلف در جای- جای اتاق دیده میشدند. فضای سرد و تاریک اطرافش باعث شد به خود بلرزد، از اطرافش مشخص بود در بیمارستانی هستند که خیلی وقت است کسی در آن رفت و آمد نمیکند. آمد به حرف بیاید که صدای جیغ و دادی از بیرون به گوش رسید، صداها هر لحظه نزدیکتر میشدند. ناصر خواست به گوشهای بدود و خود را قایم کند که دیده نشود؛ اما پیرزن دستش را گرفت و گفت: - نمیخواد نگران باشی! اونها نمیتونن ما رو ببینن. در فرسوده و خراب بیمارستان باز شد و دختر و پسری به داخل پرت شدند. این کاملاً مشخص بود که در حال دعوا هستند. لباسهایشان پر از خاک بود. در دست دختر چاقوی دسته قرمزی دیده میشد. پیرزن به حرف آمد: - درست نگاه کن! باید خوب به خاطر بسپاریش! دختر و پسر هر دو از روی زمین بلند شدند، به نظر میرسید نه تنها آنها را نمیبینند بلکه حتی صدایشان را هم نمیشنوند. پسر به دختر حمله کرد و محکم آن را به دیوار کوبید، دخترک از درد زیادی که درون کمرش پیچید، جیغی زد؛ اما زمان زیادی نگذشت که محکم پسر را هول داد و روی زمین پرت کرد. ناصر با تعجب به آن دو خیره شده بود. - ما چرا اینجا هسنیم؟ چرا نمیتونن ما رو ببینن؟ چرا صدامون رو نمیشنون؟ پیرزن در جواب همهی سوالهای ناصر فقط یک جملهی کوتاه گفت: - فقط کمی اومدی عقب، به گذشته. ناصر نتوانست چیزی بگوید و دوباره به آن دو خیره شد. پسر تا خواست از روی زمین بلند شود دختر به سمتش حملهور شد و با جیغ بلندی گفت: - بمیر عوضی! و چاقو را درون قلب پسر فرو کرد. اشک بود که از چشمهای دختر جاری میشد؛ اما از درون چشمهایش میشد فهمید که چندان پیشمان نیست. پیرزن دوباره بشکنی زده و به جای قبلی خود برگشتند. اَرنواز هنوز روی پای ناصر خواب بود. رو به پیرزن برگشته و گفت: - میشه توضیح بدی چه خبره؟ پیرزن بدون اینکه به ناصر نگاهی کند، خیرهی اَرنواز بود. - به گذشته برگشتی. گذشته چیز خیلی مبهم و خطرناکیه، اگر یک اشتباه کوچک انجام بدی توی آیندهات به یک فاجعهی بزرگ تبدیل میشه. چه چند سال گذشته باشه چه یک قرن. اَرنواز باید بیشتر مراقب کاری که توی گذشته انجام میداد، میبود. حتی اگه توی زندگی قبلیش بوده باشه، اون اشتباه دنبال آدم میاد تا بالاخره یک جایی گیرش بندازه و الان بالاخره اَرنواز رو گیر آورده. هر کاری هم بخوای انجام بدی این انفاق میافته، هر چقدر هم فرار کنی و بخوای از نوهات در برابر این اتفاق محافظت کنی، باز هم باید تاوان کاری که انجام داده رو بده! ناصر تا آمد به خودش بیاید پیرزن غیب شده بود. هنوز حرفهای پیرزن را هضم نکرده بود. یعنی آن دختر اَرنواز بود در زندگی قبلی خود؟ آن پسر که به دست اَرنواز کشته شده بود که بود؟ سوالهای زیادی در ذهنش بالا و پایین میشدند؛ اما الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این سوالها نبود. اَرنواز را بلند کرده و به سوی ماشینش رفت. " ناصر با فکر به گذشته قلبش به درد آمده بود. پیرزن درست میگفت! آن اشتباه و بدبختی به دنبال اَرنواز آمده بودند تا به امروز و بالاخره به صاحب اصلیشان رسیده بودند تا زندگیاش را به بهترین شکل ممکن ویران کنند. ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت هشتم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ اَرنواز از روی زمین بلند شد و آرام به سمت گلها حرکت کرد، قدمهایش آرام بود و انگار دلش نمیخواست به آن گلها برسد. او باید چه کسی را مقصر مرگ پدر و مادرش میدانست؟ خودش را؟ آن پیرزن را؟ اما هنوز هم سر از کار پیرزن در نیاورده بود. شاید هم بخاطر این بود که بعد از هدیه دادن آن گلها به اَرنواز دیگر از نزدیک او را ندیده بود؛ اما همیشه در گوشه و کنار شهر او را میدید که گوشهای ایستاده است و اَرنواز را زیر نظر گرفته است. دستش را روی گلها کشید و دوباره و دوباره یاد پدر و مادرش افتاد. خانهای که با آنها در آن زندگی میکرد، بعد از مرگ پدر و مادرش لحظهای به آن سمت نرفته بود. شاید چون دیگر پدر و مادری نداشت که با آنها در آرامش آنجا زندگی کند دیگر علاقهای به آنجا نداشت. خانهای که هر روزش را آنجا میگذراند و اصلاً دلش نمیخواست از آنجا خارج شود، حالا چندین سال بود که حتی چشمش هم به در خانه نیفتاده بود. بدون فکر کردن به موقعیتی که در آن است به سمت در قهوهای ویلا دوید و به سرعت در را باز کرد و وارد شد و به سمت اتاقش که در سمت چپ ویلا قرار داشت، دوید. از سه پلهای که به اتاقش ختم میشد، گذشت و در سفید اتاقش را باز کرد و وارد شد. سریع لباسهایش را با یک مانتو و شلوار مشکی تعویض کرد و بعد از زدن شال سیاهی روی سرش کلیدهای ماشینش را برداشته و از ویلا خارج شد. سوار ماشین شد و در ویلا را باز کرد و به سرعت از آنجا دور شد. به حدی عجله داشت که حتی یادش رفته بود در را ببندد. بعد از ربع ساعت که برای اَرنواز چند ساعتی گذشته بود به خانهی قدیمی خودشان رسید، خانهای که هنوز هم بوی پدر و مادرش را میداد. آرام در را باز کرد و وارد حیاط شد. دور تا دور حیاط که قبلاً پر از درخت و گل و گیاه بود، حال تنها بوتههای خشک به چشم میخورد. حیاط پر بود از گلها و درختهای خشکیده، اطراف حیاط چندین گربه به چشم میخورد که انگار جایی بهتر از یک خانهی قدیمی که کسی هم در آن رفت و آمد نمیکند، پیدا نکردهاند. نشسته بودند. برگهای خشک درختان روی زمین ریخته بود و حوضی که همیشه پر از آب بود حالا تنها چندین قورباغه مرده در آن به چشم میخورد. آرام- آرام به سمت خانه حرکت کرد و در خانه را هُل داد که با صدای قیژ- قیژ بلندی باز شد و ناگهان گرد و خاکی که ناشی از وسایل قدیمی خانه بود به سمتش هجوم آوردند و اَرنواز با صدای بلند به سرفه افتاد. وسایل خانه پر از گرد و غبار بود. در سمت چپ خانه مبلهای قهوهای رنگ و رو رفته و خاکی که همیشه جای مخصوص پدرش بودند، قرار داشت. پدرش همیشه آنجا مینشست و مشغول تلویزیون دیدن میشد. اَرنواز آرام به سمت جلو حرکت میکرد و غرق در خاطرات قدیمش شده بود. گویی در ماشین زمان قرار گرفته و به عقب برگشته است. آرام به سمت اتاق مادر رفت. دو پلهی متوالی به اتاق را گذراند و آرام در را باز کرد. با باز شدن در اولین چیزی که نظرش را جلب کرد کتابخانهی پر از کتاب مادرش بود. او بیشتر وقتش را درون اتاق میماند و به کتاب خواندن مشغول میشد از زمانی که اَرنواز به خاطر میآورد در گوشه و کنار خانه هر کجا را نگاه میکرد میتوانست یکی از کتابهای مادرش را ببیند. از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد. آرام به سمت درب مشکی اتاقش میرفت. از همان قدیم از رنگهای روشن بیزار بود و همیشه سر این موضوع مورد انتقاد قرار میگرفت. با باز شدن در و دیدن روبهرویش، اَرنواز جیغ بلندی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت و چند قدمی به عقب حرکت کرد. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت نهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ چشمهایش هیچ چیزی به غیر از نوشتهی براق روی دیوار را نمیدید. آرام نزدیک شد و در تاریکی اتاق چشمهایش را تنگ کرد بلکه چیزی ببیند، با حروفی که هر یک نیم متر فاصله داشت روی دیوار چیزی نوشته شده بود که در نور ماهی که از پنجره میتابید. روی دیوار نوشته بود: " ?How you like to die " اَرنواز آرام دستش را روی نوشته کشید، دستش به مادهای که روی دیوار بود آغشته شد، آرام دستش را به سمت دماغش برد و بو کشید، بوی خون وارد ریههایش شد. آرام نوشتهی روی دیوار را زمزمه کرد: - دوست داری چطوری بمیری؟ قلبش به تپش افتاده بود و در تاریکی اتاق مطمئن بود رنگش پریده است. به سمت آینهای که گوشهی اتاقش بود رفت. بیشتر از آن که فکرش را بکند خاک گرفته بود. آرام دستش را به سمتش برد و روی آن کشید. با نور کمی که از بیرون میتابید میتوانست خودش را ببیند. در همان تکهی اندکی که پاک شده بود، کسی را پشت سر خود دید. قدش به اندازهای بلند بود که کامل در آینه پیدا نبود، بدنش کاملاً سفید بود و در هوا معلق بود. چشمهای قرمزش درست از آینه به اَرنواز خیره شده بودند. اَرنواز با ترس به سمتش برگشت؛ اما چیزی ندید. ناگهان صدای شکستن آینه از پشت سرش بلند شد. اَرنواز دیگر مطمئن بود اگر کمی دیگر آنجا بماند دیوانه میشود. با ترس از آینه جدا شد و به سمت کیفش که روی تخت افتاده بود، رفت و آن را برداشت و به سمت در باز اتاق دوید. چیزی نمانده بود که از در خارج شود که به شدت در بسته شد. با ترس وسط اتاق ایستاده بود و بلند- بلند نفس میکشید. صدای شکستن وسایل از بیرون اتاق میآمد. اَرنواز دلش میخواست از ته دل جیغ بکشد؛ اما صدایش بالا نمیآمد. کیفش را جلوی خودش نگه داشته بود و از ترس سیخ سر جایش ایستاده بود. همان موقع صدای رعد و برق باعث شد از جای خود بپرد، همین را کم داشت. باران شروع به باریدن کرد، پنجرهی باز اتاق باعث میشد پردهها تکان شدیدی بخورند و صد برابر به ترس اَرنواز بیافزایند. بالاخره صدای شکستن وسایل قطع شد و اَرنواز توانست اندکی از جای خود تکان بخورد. وقتی خیالش راحت شد که دیگر در امان است، به سمت در دوید و به سرعت در را باز کرد، از پلهها پایین دوید و از خانه خارج شد. باران به شدت روی سر و صورتش میبارید و نمیتوانست درست چشمهایش را باز نگه دارد. بهار بود و بارانهای بهاری شمال. همیشه ماشینش را هر کجا که میرفت روبهروی درب خانه پارک میکرد؛ اما امروز از شانس بدش دو کوچه پایینتر پارک کرده بود و کمی پیادهروی کرده بود. لعنتی به خود فرستاد و به سرعت به سوی ماشینش دوید. باران صورتش را خیس کرده بود و چشمهایش باز نمیشد و همین باعث شد چالهی پر از گِل روبهرویش را نبیند و پایش به آن گیر کند و روی زمین بیفتد. پاهایش تا زانو پر از گِل شده بود. قبل از اینکه کامل در آب گل فرو برود، کسی دستش را گرفت و مانع از این شد که بیفتد. سرش را بلند کرده و به فردی که روبهرویش ایستاده بود نگاه کرد. پسر دستش را رها کرده و لبخندی به صورت مبهوت اَرنواز زد و با آرامش زمزمه کرد: - اول بهتر بود گِریمت و پاک میکردی که همچین اتفاقی برات نیافته! اَرنواز با تعجب زمزمه کرد: - گِریم؟ - آره! شنیده بودم ته این خیابون یه تئاتره که امروز هم جشنواره دارن، از گریمت مشخصه که اونجا اجرا داشتی. اَرنواز گیج و منگ مانده بود. به همراه پسر به سمت همان خیابان که ماشینش را پارک کرده بود حرکت کردند. چیزی نمانده بود به ماشین برسند که دوباره پسر به حرف آمد: - نکنه میخوای همینطوری بشینی پشت ماشین؟ بنظرم بهتره اول اون گِریمی که برای چشمهات انجام دادی رو پاک کنی و چشمهای قرمزی که گذاشتی رو هم دربیاری، چون خطرناکه! اَرنواز مات و مبهوت مانده بود و هیچ چیزی نمیتوانست بگوید. پسر دستش را در هوا تکان داد و خداحافظی کرد، پشتش را به اَرنواز کرد و از آنجا دور شد. قبل از اینکه خیلی از اَرنواز دور شود، به سمتش برگشت و با لبخندی که کل صورتش را در بر گرفته بود به سر اَرنواز اشاره کرد و گفت: - فکر نکنم با این شاخها هم توی ماشین جا بشی، اونها رو هم در بیار! پشتش را کرده و اَرنواز مات و مبهوت را تنها گذاشت. همهی خاطراتش یکی- یکی از جلوی چشمهایش میگذشت، دوباره همان حرفهای قدیمی. آرام درب ماشین را باز کرده و سوار شد و به سمت ویلا حرکت کرد. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت دهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ چرخی روی تخت زد و دستش را به سمت گوشیش که روی عسلی بود، برد و صدای آزاردهندهاش را قطع کرد. پتو را تا روی سرش کشید و چشمهایش آرام- آرام بسته میشد که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. از جای خود برخاست و دستش را به سمت گوشی برد و با عصبانیت دکمهی پاسخ را فشرد، گوشی را به گوش خود نزدیک کرد و قبل از اینکه با عصبانیت شروع به داد زدن بکند از پشت گوشی صدای ترسیده و مضطرب سلطانی بلند شد: - خانم زنگنه ببخشید میدونم خیلی بد موقع تماس گرفتم و عصبانی هستید؛ ولی لطفاً بیاید اینجا هرچه سریعتر! و سپس تلفن را روی اَرنواز متعجب قطع کرد. اَرنواز از جای خود بلند شده و با عجله لباسهایش را تعویض کرد. ٭٭٭ با عصبانیت از ماشین پیاده شده و به سمت سلطانی حرکت کرد، سلطانی به محض دیدن او به سمتش دوید و همانطور با اضطراب و نگرانی دستهایش را روی یکدیگر فشار میداد. اَرنواز روبهرویش ایستاد و با عصبانیت داد زد: - چی شده؟ به ساعت نگاه کردی؟ ساعت هفت صبحه! - میدونم خانم، میدونم. با بچهها اومده بودیم کارها رو شروع کنیم، بچهها رفته بودن داخل؛ اما یهو یک چیزی روی دیوار دیدن... دستهای اَرنواز شل شد و نزدیک بود کیفش از دستش بیافتد که به موقع جلوی خودش را گرفت. بدون توجه به ادامهی حرفهای سلطانی به سمت ساختمان دوید. نام طلایی رنگ "اَرنواز" بالای ساختمان میدرخشید و با آن ساختمان خراب و درب و داغان واقعاً خندهدار بود! اَرنواز وارد شد و در اولین لحظه خاک بود که به سوی چشمهایش هجوم آورد، چشمهای خود را بسته و به سرفه افتاد. با دست خاک جمع شده جلوی صورتش را کنار زد و چشمهایش را باز کرد و با دیدن نوشتهای که روی دیوار سنگی ساختمان بود، قلبش به تپش افتاد. این نوشته دیگر چه از جانش میخواستند؟! به نوشته نزدیک شد و آرام بو کشید، بوی خون... خون... خون. " ?Are you a hurry to die " نوشته در سر اَرنواز اکو میشد، برای مردن عجله داری؟ برای مردن عجله داری؟! قلب اَرنواز آرام و قرار نداشت، حالا این نوشته را کجای دلش جا بدهد؟ به سرعت همانطور که از ترس به خود میلرزید از ساختمان خارج شد. سلطانی و کارگرانش همه روبهروی ساختمان منتظر خارج شدن اَرنواز بودند. به محض اینکه از ساختمان خارج شد همگی به سمتش دویدند و باهم شروع به سخن گفتن کردند. اَرنواز دستش را بلند کرد تا همه را ساکت کند و سپس شروع به سخن گفتن کرد: - امروز کار رو تعطیل کنید تا یک فکری بکنم ببینم باید چیکار کنم. سلطانی با تعجب و ترس شروع به حرف زدن کرد: - خانم چیکارش میخواید بکنید؟ مگه نوشته رو نمیبینید؟ با خون نوشته شده. میفهمید؟ خون. اَرنواز با عصبانیت دستی به پیشانی عرق کرده خود کشید و با لحنی جدی رو به سلطانی کرد: - گفتم درستش میکنم، بهتره الان برید استراحت کنید تا فردا! سلطانی نگاهی به چشمهای جدی و نافذ اَرنواز انداخت و آب دهان خود را قورت داد. هیچکس که نمیدانست، حداقل خودش مطمئن بود که تا چه حد از اَرنواز میترسد، مخصوصاً این چشمهای جدی! چشمی گفت و بعد از اینکه یک به یک وسایل را به کمک کارگران جمع کردند سوار ماشینها شدند و از آنجا دور شدند. اَرنواز به سرعت به سمت ماشین خود رفت و زنگی به شرکت اَرغوان دوست قدیمیاش زد. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت یازدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ بعد از آنکه از اَرغوان خواسته بود که خودش به همراه تیمش به محل ساخت بیمارستان برود و بعد از آن با عصبانیت گوشی را قطع کرد. اینها دیگر چه بودند؟ نشانه؟ میخواستند چه به او بفهمانند؟ اصلاً کار چه کسی بود؟ سوالهای بیجواب در مغزش رژه میرفتند و او حرصش را روی پدال گاز خالی میکرد. حدوداً بعد از نیم ساعت به ویلا رسید. ماشین را در حیاط ویلا پارک کرده و دوان- دوان خود را به خانه رساند. وارد شد و شروع به صدا کردن پدربزرگش کرد؛ اما دریغ از یک جواب کوچک. وقتی همهی خانه را گشت و پدربزرگش را ندید به این نتیجه رسید که دوباره به بیمارستان رفته است، این روزها سرش بیش از حد ممکن درد میگرفت. اَرنواز، خسته به سمت اتاقش حرکت کرد، در اتاقش را باز کرد و وارد شد. به لطف پردههای مخمل مشکی، اشعههای خورشید نمیتوانست وارد اتاقش شود و اتاقش بیشتر اوقات تاریک بود و این یک لطف بزرگ بود که پردهها به او کرده بودند. خسته به سمت تخت رفت، در تاریکی اتاق پایش به شئ سفتی گیر کرده و روی زمین افتاد. آخ آرامی گفت و همانطور که با یک دستش پایش را فشار میداد، دست دیگرش را به سمت دفتری که وسط اتاق بود، برد و آرام آن را بلند کرد. بلند شد و به سمت چراغ مطالعهی روی میز رفت. کمی بعد نور کمی فضای اتاق را روشن کرد. روی صندلی نشست و دفتر را روی میز قرار داد و شروع به خواندن مشخصات روی جلد کتاب کرد. - ناصر شکیبا... سال هزار و سیصد و نود. با خواندن تاریخ روی جلد متعجب دفتر را باز کرد. یک دفتر خاطرات آن هم متعلق به پدربزرگش در اتاق او چه میکرد؟ آن هم خاطرات ده سال قبل؟ یکی- یکی صفحهها را نگاه میکرد. به غیر از ده صفحه بقیهی صفحات آن خالی بودند. صفحهی آخر را باز کرده و مشغول خواندنش شد. " امروز هفت روز است که از رفتن دختر و دامادم از کنارم میگذرد، دوباره آن ساحره را دیده بودم... " اَرنواز هرچه میخواند، جلوی چشمهایش بیشتر سیاهی میرفت. حالش به قدری بد بود که با پایان خاطره، دفتر را گوشهای پرت کرد و از جای خود بلند شد. بغض گلویش را میفشرد؛ اما دریغ از یک قطره اشک که روی صورتش جاری شود! به سمت تخت رفت خود را روی تخت پرت کرده و آرام و بیحرکت ماند، انقدر همانطور به سقف اتاق خیره شد که کم- کم چشمهایش سنگین شد و به خواب رفت. با باد خنکی که به صورتش میخورد چشمهایش را باز کرد. با تعجب از جای خود بلند شد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت، با دیدن درختهای بیشمار دور و اطرافش متوجه شد که در جنگل قرار دارد؛ اما چگونه؟ او که آخرین بار در اتاقش بود! از جای خود برخاست و چرخی زد. با دیدن خانهای که اندکی از او فاصله داشت به آن سمت روانه شد. هرچه نزدیکتر میشد، رغبتش برای ادامه راه کمتر میشد. از همان فاصلهی دور هم میتوانست نام طلایی اَرنواز را روی سر در ساختمان ببیند. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت دوازدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ با قدمهایی که هر لحظه آرام و آرامتر میشدند، به سمت ساختمان میرفت. نور زیادی که از داخل ساختمان خارج میشد، باعث شد دستهایش را سایبان چشمهایش کند. دستش را به دیوارهی در بند کرده و وارد شد. با دیدن صحنهی مقابلش جیغ بلندی کشید و به عقب حرکت کرد. چشمهایش فقط صحنهی مقابلش را میدید و همین باعث شد پایش به سنگ کوچکی گیر کند و روی زمین بیفتد. چشمهایش دو- دو میزد، دهانش باز مانده بود و سعی میکرد صدایی از گلویش خارج کند؛ اما فقط تلاش بیفایده بود. وان سفیدی روبهرویش بود و درون وان پر از آب خونی بود و تا چند متری وان هم پر از خون بود. درون وان خودش را میدید که با لبخندی خبیث به خودش نگاه میکند، فرد درون وان با همان لبخند مضحک دهانش را باز کرده و با صدایی گوشخراش جیغ کشید: - تو باید بمیری! اَرنواز که دستهایش را سپر خودش روی زمین کرده بود که نیفتد جیغی کشید. اَرنواز قلابی از درون وان بود، بلند شده و به سمت اَرنواز حرکت کرد. اَرنواز خودش را روی زمین به عقب کشید و جیغ بلندی زد. اَرنواز قلابی روی اَرنواز خم شده و گلویش را گرفت و محکم فشار داد. اَرنواز زیر دستهایش دست و پا میزد و آن با لبخند خبیثش به اَرنواز خیره شده بود. اَرنواز قلابی با دست چپش گلوی اَرنواز را فشار میداد و با دست راستش به ساعتی که روی دیوار بود و ساعت دو شب را نشان میداد، اشاره کرد و با جیغ بلندی که در سر اَرنواز اکو شد گفت: - توی این ساعت میمیری. اَرنواز نفسش بند آمده بود و کم- کم از تقلا کردن دست برمیداشت که ناگهان دستش را از دور گردن اَرنواز باز کرد. از روی تخت پریده و بلند و کشیده نفس میکشید. به دور و اطراف خودش نگاهی انداخت، درون اتاقش بود و روی تخت به خواب رفته بود! میتوانست به جرئت بگوید که این بدترین خوابی است که در تمام عمرش دیده است. کم- کم نفس کشیدنش به حالت عادی برمیگشت و توانست از روی تخت بلند شود. به ساعت نگاهی انداخت، ساعت دو ظهر بود و این یعنی چهار ساعت بود که به خواب رفته. از روی تخت بلند شد و به سمت میزش رفت؛ اما هرچه گشت اثری از دفتر خاطرات پدربزرگش ندید! از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت. پدربزرگش درون آشپزخانه نشسته بود و ناهار میخورد. به سمتش رفت و سلام آرامی کرد که همانطور هم جواب گرفت. دودل بود که سوالش را از ناصر بپرسد یا نه؛ اما در آخر دلش را به دریا زده و به سمت ناصر برگشت: - پدربزرگ! اون کتابی که روی میزم بود رو شما ندیدید؟ ناصر دست از غذا خوردن برداشت و به اَرنواز خیره شد: - نه! من اصلاً سمت اتاقت نیومدم. اَرنواز "آهان"ی گفت و به سمت قهوهساز برگشت و مشغول درست کردن قهوه برای خودش شد. بعد از خوردن قهوهاش از آشپزخانه خارج شد و به سمت سالن حرکت کرد، روی مبلی نزدیک به پنجره نشست و مشغول تماشای گلهای حیاط شد. درون فکرش سوالهای زیادی بود؛ اما چیزی که خیلی فکرش را مشغول کرده بود و میخواست متوجه بشود که آن پسر چه کسی بوده؟ اصلاً بخاطر چه باید او را به قتل میرساند؟ آن هم در زندگی قبلیش؟ و چرا باید در زندگی الانش به این مشکل بربخورد؟ به ساعت نگاه کرد، یک ساعتی از نشستن آنجا و فکر کردن به این موضوع گذشته بود. با اینکه مدت زمان کمی بود که از خواب بیدار شده بود؛ اما دوباره به شدت خوابش میآمد. از روی مبل بلند شده و به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. خودش هم دلیل این همه خواب آلودگی را نمیدانست و فقط میخواست به خواب برود. شاید بخاطر این بود که میخواست از این همه فکر دوری کند. خودش هم نمیدانست! ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت سیزدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ ساعت دوازده شب بود که از خواب چندین ساعتهاش بیدار شده بود. با اتفاقاتی که آن روز در خانهی قدیمیشان افتاده بود؛ اما دوست داشت دوباره به آنجا برود. خودش هم دلیلش را نمیدانست، فقط خیلی ناگهانی دلش میخواست که در آنجا حضور داشته باشد. بعد از عوض کردن لباسهای خانگیاش با یک دست مانتو شلوار مشکی از خانه خارج شد. بعد از سوار ماشین شدن از خانه خارج شده و به سمت مقصدش حرکت کرد. بعد از بیست دقیقهی خستهکننده روبهروی خانه پارک کرده و پیاده شد و درب حیاط را باز کرد و وارد شد. با وارد شدنش به حیاط و دیدن صحنهی روبهرویش نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بپرد! با تعجب به بیرون برگشت و دوباره به درب حیاط نگاه کرد تا مطمئن شود درست وارد خانه شده. این حیاط، حیاط بیروح دفعهی قبلی نبود! حیاط پر از گلهای رنگارنگی بود که به زیباترین شکل ممکن طبقه- طبقه و به رنگهای مختلف در کنار هم رشد کرده بودند. درختان سرسبز زیادی دور تا دور حیاط بزرگ خانه به چشم میخورد که روی شاخههایشان میوههای مختلفی به چشم میخورد. در میان گلها و درختان رنگارنگ به اندازه یک متر گلهای سیاه رنگ دیده میشد. از همان گلهایی که آن ساحرهی عجیب به اَرنواز هدیه داده بود. اَرنواز قدم آرامی به درون حیاط گذاشت. با وارد شدن اَرنواز به خانه تمام درختان دور و اطراف ناگهان رنگ روشن خود را از دست داده و به رنگ مشکی تغییر رنگ دادند. گلهای سرسبز دور و اطراف حیاط پژمرده شده و از روی ساقهها به پایین افتادند. گلهای مشکی وسط حیاط خم شده و از هم جدا شدند و وسطشان به اندازه نیم سانت باز شد و اَرنواز توانست نوشتهی وسط آنان را ببیند: - Death! اَرنواز با عصبانیت کیف خود را به سمت دیوار پرتاب کرد. کیف با صدای بلندی که مشخص بود صدای شکستن گوشیای که داخل آن بود، به دیوار خورد و روی زمین افتاد. با عصبانیتی که تا به حال از خودش ندیده بود شروع به داد زدن کرد: - چی از جونم میخوای؟ دیگه خسته شدم. بسه، بسه! میخوای من بمیرم؟ پس خودت رو نشون بده، خودت رو نشون بده و خودت کارم رو تموم کن! صدای در حیاط را از پشت سرش شنید، کمی از در فاصله گرفته و به پشت سرش نگاه کرد. چهرهی آشنایی پشت در بود. پسر لبخندی زد: - باز هم تویی! هر دفعه تو رو میبینم توی دردسر افتادی. هر دفعه؟ مگر آنان چند دفعه به هم برخورد کرده بودند به غیر از چند روز پیش که اَرنواز نزدیک بود با سر روی زمین پخش شود؟ پسر کمی به در هول داد و وارد شد و به حیاط خیره شده: - حیاط قشنگیه! دوستش دارم. حیاط قشنگ؟ این حیاط درب و داغان و پر از گلهای پژمرده و مشکی زیبا بود؟ شاید همانطور که اَرنواز این حیاط را با گلهای پژمرده و مشکی به حیاطی با گلهای رنگارنگ ترجیح میداد نظر پسر هم با او یکی بود. پسر به سمت اَرنواز برگشت: - اتفاقی برات افتاده؟ صدات رو از بیرون شنیدم. - اتفاق؟ نه اتفاقی نیفتاده. چه اتفاقی باید افتاده باشه؟ خودش هم نمیدانست چه میگوید، فقط همین کلمه را تکرار میکرد. پسر شروع به جلو رفتن کرد تا زمانی که به درب ورودی خانه رسید. همین که دستش به سمت در رفت اَرنواز به سمتش دوید و دستش را روی دست پسر گذاشت تا مانع از باز شدن در شود. پسر نگاهش را از خانه گرفت و به صورت اَرنواز نگاه کرد. نگاهش را از صورت اَرنواز گرفت و با ابروهایی بالا داده به دست اَرنواز خیره شد و آرام دستش را از زیر دست اَرنواز در آورد. - چیزی شده؟ اَرنواز دستشهایش را به هم فشار داد: - نه چیزی نیست، فقط بهتر نیست دیگه بریم ساعت یک شبه. پسر پشتش را به اَرنواز کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت: - آره بنظرم درست میگی باید بریم. و سپش به سمت در رفت و از حیاط خارج شد و اَرنواز هم به دنبالش حرکت کرد و بعد از خارج شدن از حیاط در را قفل کرده و به سمت پسر که کنار ماشینش ایستاده بود، حرکت کرد. سریع از او خداحافظی کرده و خواست سوار ماشین شود که صدای پسر بلند شد: - راستی اسمت رو بهم نگفتی. میشه بدونم اسمت چیه؟ اَرنواز به سمتش برگشت و گفت: - اَرنواز... اسمم اَرنوازه! تو هم اسمت رو بهم نگفتی. پسر لبخندی زد و پشتش را به اَرنواز کرده و بدون اینکه حرفی بزند از اَرنواز دور شد. اَرنواز دوباره سوال خود را به زبان آورد: - نگفتی؟ اسمت چیه؟ پسر به سمت اَرنواز برگشت؛ اما متوقف نشد و هنوز راهش را ادامه میداد: - فرشتهی نجات تو. سپس خندهی کوتاهی کرد و از آنجا دور شد. اَرنواز بدون اینکه لبخندی بزند به دور شدنش نگاه کرد و سپس سوار ماشینش شد و به سمت ویلای پدربزرگش حرکت کرد. ٭٭٭ ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت چهاردهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ چهار روز از آخرین روزی که اَرنواز به خانهی قدیمیشان رفته بود میگذشت و این چند روز برای اویی که این همه اتفاقات ناگوار برایش افتاده بود به اندازه چندین سال بود. همان شب وقتی به ویلا رسید، متوجه شد پدربزرگش چند روز در کنارش نیست و برای عمل چشمانش به شیراز میرود و چند روزی در خانه تنها بود و این یعنی اوج بدبختی. از همان زمانی که ناصر از خانه خارج شده بود، اَرنواز یک لحظه هم چشم بر روی هم نگذاشته بود. هر موقع به رختخواب میرفت صدای پچ- پچ از سر تا سر خانه به گوش میرسید و باعث برهم زدن استراحت اَرنواز میشد. گلهای درون باغچه روز به روز خشکتر میشدند و اَرنواز نمیدانست چه باید بکند. درختی که چندین سال پیش به همراه پدر و مادرش کاشته بود و تا کنون حتی یکبار هم خشک نشده بود؛ اما اکنون از هر زمانی خشکتر شده بود و دیگر هیچ گلی روی شاخههایش نمانده بود. اَرنواز مطمئن بود اگ پدربزرگش برگردد صد در صد با این وضع حیاط و گلهای خشکیدهاش یک سکتهی ناقص را پشت سر میگذراد؛ اما کاری هم از دستش بر نمیآمد که بخواهد انجام بدهد. بعد از مرگ پدر و مادرش تا کنون قلب دردش که از بدو تولدش همراهش بود را حس نکرده بود؛ اما این چند روز به اندازه تمام عمرش قلبش درد گرفته بود و مجبور شده بود دوباره مصرف داروهایش را از سر گرفته بود. اَرنواز در نشیمن روی مبل تک نفرهای نشسته بود و مشغول فکر کردن بود. یک ساعتی میشد که بدون اینکه از جایش تکان بخورد به فکر فرو رفته بود. دستش را روی گلهای رز قرمز کنارش آرام حرکت میداد که ناگهان صدایی از پشت سرش به گوش رسید. همین که خواست به عقب برگردد دست مشکیای که با ناخنهای بلند قرمز آراسته شده بودند، آرام روی شانههایش حرکت کرد و مانع از برگشتنش به عقب شد. اَرنواز آرام و با ترس سرش را به سمت دستهایی که حالا روی گردنش بودند، برگرداند. چشمهایش از ترس درون حدقه دو- دو میزدند و قلبش درون سینه به تپش افتاده بود. مطمئن بود صورتش تغییر رنگ داده و هم رنگ دیوار روبهرویش شده بود. اَرنواز قرار گرفتن چیزی را روی شانهاش احساس کرد و به سمتش برگشت. با دیدن سر سیاه و چشمهای قرمز و از حدقه بیرون زدهی فرد روبهرویش جیغ بلندی کشید و تقلا کرد تا از زیر دستانش فرار کند؛ اما فرد کنارش دستهایش را محکمتر دور گردن اَرنواز حلقه کرد. موهای قرمز زنی که کنارش ایستاده بود دور و اطراف اَرنواز پخش شده بودند و این حس بدی را به او منتقل میکرد. زنی که کنارش ایستاده بود سرش را از روی شانهی اَرنواز کمی کج کرد تا بتواند چهرهی او را ببیند و با صدای خشدار و جیغمانندش فریاد کشید: - برای مردن آمادهای؟ اَرنواز با شنیدن حرفش بیشتر تقلا کرد؛ اما هنوز هم بیفایده بود. اگر کمی دیگر دستش را دور گردنش محکمتر میکرد صد در صد نفس کشیدن را از یاد میبرد. اَرنواز که به نفس- نفس افتاده بود، با همان ته ماندهی نفسی که برایش باقی مانده بود و به زحمت سوالش را به زبان آورد: - تو می هستی؟ چی از جونم میخوای؟ - پیک مرگ. چی از جونت میخوام؟ من خود جونت رو میخوام. صدایش مانند کسی که از حرص دیگران ناخنهایش را روی دیوار میکشد، روح اَرنواز را آزار میداد. دیگر نفسی برایش نمانده بود و حتی دیگر تقلا هم نمیکرد و تسلیم شده بود. کم- کم چشمانش سیاهی میرفت و نزدیک بود که از هوش برود که ناگهان صدای زنگ درِ خانه بلند شد. دستهای زن از دور گردن اَرنواز باز شد و گویی که انگار بار سنگینی از روی شانههایش برداشته شود، روی صندلی ولو شد و شروع به سرفه کردن کرد. دستش را روی گردنش و جایی که چند لحظه پیش زیر دستهای زن فشرده میشد را گرفت و آرام شروع به ماساژ دادنش کرد. به علت سرفههای زیادش اشک از چشمانش سرازیر شده بود. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت پانزدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ دوباره صدای زنگ به صدا در آمد؛ ولی اینبار با شدت بیشتر. اَرنواز دستش را به دستهی صندلی تکیه داد و به زحمت از روی صندلی بلند شد و به سمت آیفون حرکت کرد و از داخل تصویر به بیرون نگاه کرد؛ اما هیچکس آنجا نبود. با اینکه کسی را نمیدید؛ اما صدای زنگ در یک لحظه هم متوقف نمیشد. از آیفون فاصله گرفت و به سمت حیاط حرکت کرد و با عجله در را باز کرد. با دیدن شخص پشت در یک قدم به عقب حرکت کرد. - تو... تو آدرس خونهی من رو از کجا داری؟ فرد پشت در همان پسری بود که چندینبار اَرنواز را از مرگ نجات داده و به خود لقب فرشتهی نجات را داده بود. با شدت اَرنواز را به عقب هل داد و وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. دست اَرنواز را کشید و به تندی به سمت خانه حرکت کرد. اَرنواز پشت سرش کشیده میشد و هیچ نمیتوانست بگوید، زبانش از تعجب بند آمده بود. چرا باید این پسر در این وقت از روز به خانهی اَرنواز بیاید و با این رفتار عجیبش او را به سمت خانه میکشید؟ آن هم دقیقاً در زمانی که اَرنواز نزدیک بود به دست آن ساحرهی بد ذات به قتل برسد؟ چرا همیشه در مواقعی پیدایش میشد که این خطرها به سراغش میآمدند؟ پسر بدون زدن کوچکترین حرفی به سمت اتاق اَرنواز حرکت کرد. از کجا میدانست اتاق اَرنواز کجا است؟ شاید از رنگش فهمیده؟ یا شاید هم چون اولین اتاق نزدیک به در بود به سمتش رفته. اَرنواز در هر حال سعی میکرد خود را توجیح کند که آن افکاری که در مورد این پسر در ذهنش بود را پس بزند. بالاخره توانست خونسردی خود را باز یابد. پسر هنوز در حال حرکت بود، اَرنواز ایستاد و دستش را محکم از دست پسر بیرون کشید. پسر به جای اینکه دستش را رها کند به سمتش برگشت؛ اما هنوز دست اَرنواز را گرفته بود. - میتونم بپرسم اینجا چیکار میکنی؟ توی خونهی من؟ این کارهای عجیب چیه؟ چرا همیشه سر بزنگاه پیدات میشه؟ - الان نمیتونم جوابت و بدم! باید از اینجا بریم! اَرنواز دهانش را باز کرد تا دوباره حرفی بزند؛ اما پسر بدون اینکه به او توجهی کند، پشتش را به او کرد و به سمت اتاق حرکت کرد. در را باز کرده و به سمت کمد رفت و چمدان اَرنواز را از درون کمد خارج کرد و شروع به ریختن لباسهای اَرنواز درون چمدان کرد! برای اَرنواز بسیار عجیب بود که او از همه چیز خبر داشت، گویی با اَرنواز زندگی میکرد. خانهاش را بلد بود، اتاقش را بلد بود، میدانست چمدان و لباسهایش کجاست و جوری رفتار میکرد انگار چندین سال همدیگر را میشناسند و با هم زندگی میکنند. چمدان اَرنواز را پر از لباس کرده و بعد از بستن آن دوباره دست اَرنواز را گرفت و به سمت حیاط دوید. حتی به اَرنواز اجازه نداده بود شالی روی سرش بیاندازد. پسر جلوی در ویلا متوقف شد و با چمدان به سمت ماشینی که روبهروی در حیاط بود حرکت کرد و چمدان را روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم روی صندلی راننده نشست و به اَرنواز اشاره کرد که روی صندلی شاگرد بنشیند. اَرنواز به سمت ماشین رفت و روی صندلی جای گرفت و پسر به سمت مکانی نامشخص حرکت کرد. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت شانزدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ بعد از حدوداً نیم ساعت که بیوقفه در حرکت بودند، پسر کنار یک خانه ایستاد و بعد از در آوردن چمدان اَرنواز به سمت خانه رفت. بدون اینکه حرفی میانشان رد و بدل شود. پسر به سمت اتاقی با دری به رنگ سفید رفت و چمدان را درون اتاق گذاشت. اَرنواز از فرصت پیش آمده استفاده کرد و شروع به دید زدن خانه کرد. از بدو ورودش میدانست که قرار است از این خانه متنفر باشد! تمام وسایل خانه تا چشم کار میکرد پر از رنگ سفید بود. از وسایل آشپزخانه تا مبلمان و حتی رنگ گلهای رزی که گوشهای از خانه در گلدانی قهوهای جای خوش کرده بودند. اَرنواز از در فاصله گرفت و به سمت مبلمان که درست در روبهرویش بودند و فقط کمی از فاصله داشتند، حرکت کرد و روی یک مبل تک نفره نشست. پلههای سفید خانه سمت چپ قرار داشتند و روبهروی آنها آشپزخانه قرار داشت. یک راهرو کنار آشپزخانه بود که چندین اتاق در آن قرار داشت که پسر چمدان اَرنواز را در اولین اتاق از راهرو قرار داده بود. اَرنواز کمی چشمهایش را تنگ کرد تا درست بتواند همه جا را ببیند. از بس در خانهی خودش پر از وسایل با رنگهای تیره بود که حالا این رنگهای روشن سفید، آبی و سبز که تمام دور و اطرافش را احاطه کرده بودند، چشمش را میزدند. پسر از آشپزخانه خارج شد و با دو لیوان قهوه به سمت او آمد. روبهرویش روی مبل تک نفرهای نشست و قهوهی اَزنوار را جلویش قرار داد. اَرنواز دودل بود که سوالش را بپرسد یا نه، زیرا هر دفعه این سوال را میپرسید جوابی سر بالا میشنید. فنجان قهوه را از روی میز برداشت و جرعهای نوشید. - میتونم یک سوال ازت بپرسم؟ پسر نگاه زیر چشمی به اَرنواز انداخت و دوباره به قهوهاش خیره شد: - اوهوم. - میشه اسمت رو بهم بگی؟ واقعاً سخته که نمیدونم چطور باید صدات کنم! پسر فنجانش را روی میز گذاشت و به اَرنواز خیره شد: - سولین... میتونی سولین صدام کنی! اَرنواز ابروهایش را بالا داد و گفت: - اسم جالبی داری! میتونم معنیش رو بدونم؟ پسر لبخندی زد: - سولین به معنای خورشیده. اَرنواز خندهی آرامی کرد: - دوست دارم بدونم پدر و مادرت برای چی این اسم رو روت گذاشتن. منظورم این نیست که بده، نه. فقط خیلی برام جالبه. پسر لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و روبهروی اَرنواز و درست در چند سانتی متریش قرار گرفت: - مطمئنی که میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟ - فکر نکنم بخاطر دونستن اینکه پدر و مادرت چرا این اسم رو روت گذاشتن، بخوام پشیمون بشم. سولین کمی از او فاصله گرفت، دستش را بالا برد و در هوا بشکنی زد! ناگهان همهی وسایل خانه شروع به حرکت کرد، گویی درون یکدیگر فرو میروند. رنگهای دور و اطرافشان درون یکدیگر فرو میرفتند و دور و برشان را احاطه میکردند. اَرنواز با ترس از روی مبل بلند شد. نور زیادی که چشم هر کسی را میزد دور اطراف سولین را پر کرده بود. اَرنواز که در برابر تکانهای شدیدی که میخورد حااش بد شده بود، چشمانش را بست. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت هفدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ کم- کم شدت تکان خورن کمتر میشد تا زمانی که کاملاً از حرکت ایستاد. اَرنواز چشمانش را آهسته باز کرد و با احتیاط نگاهی به دور و اطراف انداخت، با دیدن مکانی که روبهرویش بود، چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. به جای خانهای در آن بودند دور و اطرافشان پر از ابرهای سفید بود. بوتههای گل در کنار هم به زیباترین شکل چیده شده بودند و راهرویی را به وجود میآوردند که به باغی زیبا ختم میشد. در کنارشان پر از درختهای سر به فلک کشیده بود که رنگ آنان اَرنواز را به تعجب وا میداشت. رنگ بنفش درختان هر کسی را مجذوب خودش میکرد! روی درختان پر از میوههای مختلف بود؛ اما نمیشد گفت میوههای عادی. میوههای روی درختان از رنگهای مختلفی تشکیل شده بودند، از سیبهای صورتی و نارنجی بگیر تا پرتقال آبی و انگور زرد و حتی موز سبز! نور بسیار زیادی دور و اطراف اَرنواز بود و همین باعث میشد که چشمانش اذیت شود و بخواهد آنان را ببندد. به همین دلیل دستهایش را سایبان چشمانش کرد و با صدای بلند سولین را صدا زد: - سولین؟ سولین کجایی؟! دستی از پشت سر روی شانهاش قرار گرفت که باعث شد با ترس قدمی به عقب بردارد. برگشت و با چیزی که دید تلو- تلو خورد و رو به عقب روی ابرها فرود آمد. قلبش درون سینهاش به شدت میتپید. مگر تا کنون چند دفعه یک موجود به این عجیبی دیده بود؟! سولین شنل سفیدی که بلندیاش چند متری میشد به تن داشت و نیمی از آن روی زمین کشیده میشد. کلاه شنل اندکی از موهایش و پیشانیش را پنهان کرده بود. پوستش بیش از حد ممکن سفید بود، گویی که انگار رنگش پریده است. دستش که از زیر شنل بیرون زده بود به سمت اَرنواز گرفته بود تا او را از روی زمین بلند کند با خطوط طلایی زیبایی آراسته شده بود. ناخنهایش بلند و سفید بود انگار همین الان ناخن کاشته باشد؛ اما مشخص بود که ناخنهای خودش است. موهای زردش روی صورتش ریخته بود و باعث میشد که کمی از بیروحی و رنگپریدگی صورتش کمتر شود. شبهای بنفش خندانش که به اَرنواز خیره شده بودند، کمی عجیب بودند، حس خوبی به اَرنواز نمیدادند. - نمیخوای از روی زمین بلند بشی؟ بهت گفته بودم شاید پشیمون بشی. اَرنواز خودش را جمع و جور کرد و با گرفتن دست سولین از روی زمین بلند شد. - اینجا کجاست؟ خیلی عجیبه! مگه ما تا الان توی خونه نبودیم؟ چرا الان اینجاییم؟ اصلاً تو کی هستی؟ یا بهتره بگم چی هستی؟ - خب میخواستی بدونی چرا پدر و مادرم اسمم رو سولین گذاشتن، من هم میخواستم بهت بگم. اَرنواز دستهایش را به کمرش زد: - خب بگو! سولین لبخندی به حرکت اَرنواز زد و شروع به راه رفتن کرد: - من از همون موقع که به این دنیا اومدم پدر و مادری نداشتم، یعنی خب هیچ خدایی از بدو تولدش پدر و مادر نداره. اَرنواز که به دنبالش روانه شده بود، با تعجب ایستاد و جیغ زد: - خدا؟ سولین به سمتش برگشت و دستش را محکم روی دهان اَرنواز چفت کرد: - آره خدا. میشه داد نزنی؟ مثلاً من فرمانروای اینجا هستمها! دیگه داد نمیزنی؟ اَرنواز سرش را به نشانهی منفی تکان داد و سولین دستش را از روی دهانش برداشت. - وسط حرفم نپر، بذار حرفم تموم بشه! سولین این را با لحن جدیای گفت و همانطور که دستانش را پشت کمرش میگذاشت، دوباره به راهش ادامه داد: - من خدای خورشید هستم. از زمانی که به این دنیا اومدم فرمانروای اینجا بودم. - از زمانی که به این دنیا اومدی؟ یعنی حتی زمانی که بچه بودی؟ سولین خندهی با صدایی کرد: - من هیچوقت بچه نبودم، همیشه همینطور بودم و همینطور هم میمونم! من دو هزار سالمه! اَرنواز از شدت تعجب دستش را روی دهانش گذاشت. سولین ادامه داد: - نمیخواد تعجب کنی! خودم هم میدونم خیلی خوب موندم. سپس خندهای کرد و همانجا روی صندلیای نشست و اَرنواز هم کنارش قرار گرفت. پس از چند لحظهی کوتاه سولین با لحنی آرام شروع به حرف زدن کرد: - وقتی از بدو تولدت یک خدا هستی، هیچوقت حق عاشق شدن رو نداری! میدونی، خب چون تا الان هیچکس خدایی رو نمیشناسه که عاشق شده باشه، البته روی زمین که خداهای زیادی رو نمیشناسن؛ اما اینجا همهی اهالی یک سرزمین چشمشون به کارهایی هست که خداشون قراره انجام بده و خب میدونم که نباید این کار رو انجام میدادم، نباید به اون دختر نزدیک میشدم، نباید میذاشتم دلم براش تنگ بشه، هیچوقت نباید نگاهش میکردم. مگه میشه آخه؟ فرمانروای یک سرزمین باشی و با یک نگاه به خندهی یک نفر سریع دلم رو ببازم؛ اما شد. حالا زیاد هم مهم نیست، بهتره بریم دیگه! سولین بلند شد و حرکت کرد. اَرنواز هنوز همانجا ایستاده بود و به راهی که او میرفت، خیره شده بود. حرفهایش برای اَرنواز بسیار تعجبآور بود. او عاشق چه کسی شده است که حال اینگونه با اَرنواز درد و دل میکند؟ و چرا با اَرنواز درد و دل میکند؟ ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت هجدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ از جای خود بلند شده و به سرعت به دنبال سولین به راه افتاد: - حتماً یک دلیلی داره که این همه من رو نجات دادی و الان هم داری اینها رو بهم میگی! سولین به سمتش برگشت. دهانش را باز کرد که حرفی بزند؛ اما آن را میان را خورد: - چیزی نیست. همینطوری فقط یک درد و دل ساده بود. اَرنواز با قاطعیت گفت: - نه! مطمئنم میخواستی یک چیزی بگی. بگو راحت باش! تو چندبار جون من رو نجات دادی، هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم. سولین دوباره به سمت همان صندلی که چند لحظه پیش روی آن نشسته بودند، رفت و نشست. سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. اَرنواز کنارش نشست: - بگو، گوش میدم. - یک روز از قصر که اومدم بیرون و رفتم بین مردم، توی کتابخونه بودم که یهو یک دختره رو دیدم. لبخندی زد و ادامه داد: - انگار اختیار پاهام دست خودم نبود، به سمتش رفتم و خیلی یهویی کنارش نشستم تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. برای من عجیب بود چطور من رو نشناخته، اسمش رو ازش پرسیدم؛ اما چیزی بهم نگفت، فقط لبخندی بهم زد و از سر جاش بلند شد و رفت! دنبالش رفتم و خونش رو پیدا کردم، بیشتر وقتم رو میرفتم و میدیدم که چیکار میکنه؛ اما جرئت اینکه برم جلو رو نداشتم. تا اینکه یک روز بالاخره رفتم پیشش. کنار آبشار نشسته بود، رفتم و کنار نشستم کمی با همدیگه حرف زدیم؛ اما وقتی اسمش رو پرسیدم دوباره بلند شد و رفت. نمیدونم چه حسی بود، یعنی اونموقع نمیدونستم؛ اما دوست داشتم همیشه کنارم ببینمش، همیشه پیشم باشه. اون رو نیمی از خودم میدونستم، برای همین از اون روز به بعد اونو ر اورورا صدا میزدم. اَرنواز ابروهایش را بالا برد: - اورورا. اسم قشنگیه! سولین لبخندی زد: - یک روز توی قصر نشسته بودم که برام یک نامه اومد از پادشاه بزرگ. من ماموریت داشتم که از کسی روی زمین محافظت کنم، مجبور بودم قبول کنم چون یک دستور بود. اومدم روی زمین که مواظبت باشم. اَرنواز از تعجب دهانش باز مانده بود. به خودش اشاره کرد: - من؟ باید مواظب من باشی؟ سولین سری به نشانهی تایید سری تکان داد: - بیشتر باید مواظب اعمالت بودم؛ اما اون فردی که توی زندگی قبلیت کشته بودی و داشت این بلاها رو سرت میآورد، اورورا رو دزدید! اورورا الان چندین ماهه که پیش اون زندانیه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد براش انجام بدم. فقط در یک صورت اورورا رو آزاد میکنه اون هم اینه که... اینه که... ولش کن، بهتره بریم! بلند شد و پشتش را به اَرنواز کرد؛ اما قبل از اینکه حرکت کند، اَرنواز راه او را صدا کرد: - بگو، ادامش رو بگو! صدای اَرنواز از ته گلویش در میآمد، مشخص بود تمام توانش را جمع کرده تا بتواند صدایی از خود تولید کند. سولین کمی از او فاصله گرفت دستی در موهایش کشید و کلافه نگاهی به اَرنواز نگاه کرد. اَرنواز جیغ زد: - گفتم بگو! چطور اون آزاد میشه؟ سولین با کلافگی و صدای بلند داد زد: - با مرگ تو! باید تو رو به دست اون عوضی بدم تا اورورا رو آزاد کنه. اَرنواز دستش را روی قلبش گذاشت. سولین هنوز داشت حرف میزد؛ اما او دیگر چیزی نمیشنید، گویی کر شده بود. نفسش درون سینه حبس شده بود و هر چقدر برای نفس کشیدن تلاش میکرد، بیشتر احساس خفگی میکرد. سولین که حالا متوجه حالت چهرهی اَرنواز شده بود که برای جوییدن تکهای هوا دست و پا میزد از حرف زدن دست برداشت و سریع بشکنی در هوا زد و ناگهان دوباره همه چیز به سر جای خود برگشت دوباره در خانه بودند. اَرنواز بالاخره توانست نفس بکشد. با شدت هوا را درون سینهاش فرستاد. صورتش سرخ شده بود و احساس گرمای زیادی میکرد. حس میکرد درون یک ماکرویو قرار دارد که هر لحظه ممکن از آتش بگیرد و او بسوزد. سولین بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی او را نگاه میکرد. اَرنواز بدون زدن هیچگونه حرفی از جای خود بلند شد. نگاهی به سولین انداخت و سپس به سمت اتاقی که سولین برای او درنظر گرفته بود شد، روی تخت ولو شد و چیزی نگذشت که از افکار مزاحمش خلاص شد و بالاخره به خواب رفت. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت نوزدهم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ صبح که از خواب بیدار شد تا ساعتها درون اتاق مانده بود و بیرون نمیرفت. نمیخواست دوباره چشمش به سولین بیفتد و به فکر حرفهای دیشب، دوباره اعصابش به هم بریزد؛ اما در اتاق ماندن هم همچین در فکر نکردن تاثیری نگذاشته بود. از زمانی که صبح چشمهایش را گشوده بود تا همین الان ساعت دوازده ظهر، یکبند به فکر فرو رفته بود. گشنه بود و دلش میخواست از اتاق خارج شود و چیزی بخورد تا همینجا از گشنگی جان نداده. بالاخره در برابر شکمش تسلیم شد و از اتاق خارج شد. به سمت آشپزخانه رفت. هنوز وارد آشپزخانه نشده بود که سولین را دید. روی صندلی روبهروی میز ناهار خوری نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود؛ اما کاملا مشخص بود که فقط جسمش آنجاست و فکرش جای دیگری سیر میکند. اَزنواز آرام وارد شد. سولین سرش را بلند کرد و به او خیره شد. با دیدن اَرنواز سریع از جای خود بلند شد، به حدی سریع که میز چند میلیمتری تکان خورد و قهوه کمی روی میز ریخت. اَرنواز نگاه کوتاهی به او انداخت و بعد سرش را پایین انداخت به سمت میز رفت و پشت آن نشست. سولین بدون زدن حرفی از جای خود بلند شد و فنجانی برداشت و آن را پر از قهوه کرد و به همراه تکهای کیک شکلاتی جلوی اَرنواز گذاشت. خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای اَرنواز ایستاد و به سمتش برگشت: - سولین. - بله؟ اَرنواز دوباره سرش را زیر انداخت: - میشه یکی از اتاقهای بالا رو بردارم؟ حس میکنم اونجا راحتترم. سولین لبخندی به او زد: - مشکلی نیست، هر کدوم رو که دوست داری بردار. اَرنواز تشکری کرد و مشغول خوردن صبحانه شد. بعد خوردن صبحانه و پوشیدن لباسهایش از اتاقش که حالا به بالا انتقالش داده بود، خارج شد و به سمت سالن رفت. سولین در سالن نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود. اَرنواز مردد ماند که آیا باید از او خداحافطی کند یا نه؛ اما در آخر به سمتش رفت: - من دارم میرم ساختمون ببینم چهخبر شده. سولین با وحشت از جای خود برخاست: - کجا؟ اَرنواز با تعجب قدمی به عقب برداشت: - ساختمون. - من هم میام. به سمت اتاقش رفت. اَرنواز راهش را سد کرد: - لازم نیست بیای، خودم میرم. سولین با تاکید حرف خود را دوباره تکرار کرد: - گفتم من هم میام. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت بیستم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ بعد از آماده شدن سولین و خارج شدن از خانه، درون ماشین نشسته و به سمت ساختمان حرکت کرده بودند. اَرنواز سرش را پایین نگه داشته بود و حتی اندکی برای بلند شدنش تلاش نمیکرد. شرمنده بود، شرمندهی سولین. او باعث شده بود اورورا دزدیده شود؛ ولی هنوز هم سولین وظیفهاش را انجام میداد و از او مراقبت میکرد و این موضوع بسیار اَرنواز را آزردهخاطر میکرد. سولین هم تلاشی برای شکستن سکوت و بالا آوردن سر اَرنواز از روی سینهاش نمیکرد، شاید با خود فکر میکرد اینگونه اَرنواز راحتتر است. بعد از ربع ساعت به مکان ساخت و ساز ساختمان رسیدند. هیچکس آنجا نبود و هیچ کاری هم هنوز پیش نرفنه بود، به غیر از همان اسم اَرنواز که سر در ساختمان برق میزد. اَرنواز با عجله پیاده شد و با عصبانیت به سمت ساختمان رفت. گوشیاش را در آورد و شمارهی سلطانی را گرفت. پس از چند بوق صدای سلطانی درون گوشش پیچید: - سلام خانم. اَرنواز دستی به کمرش زد و با عصبانیت داد زد: - اینجا چهخبره؟ چرا سرکارتون نیستید؟ سلطانی که از پشت گوشی هم مشخص بود رنگش پریده است، با ترس گفت: - خانم از همون روزی که اون اتفاق افتاد، دیگه ماهم نتونستیم بیایم. یعنی خب نگفتید که بیایم. اَرنواز جیغ بلندی کشید و گوشی را روی سلطانی که یکبند و با ترس حرف میزد، قطع کرد. سولین با خونسردی به ماشین تکیه داده بود و دست به سینه به اَرنواز خیره شده بود و اَرنواز دقیقاً برعکس او. با عصبانیت و دستهایی به پهلو زده، به سولین خیره شده بود. همانطور به هم خیره بودند که ناگهان اَرنواز صدای باد شدیدی از درون ساختمان شنید. با تعجب نگاهش را از سولین گرفت و به داخل ساختمان خیره شد. کمی به در نزدیک شد که ناگهان سولین دستش را از پشت گرفت: - پشت سرم بیا! اَرنواز کمی خیره او را نگاه کرد و سپس دستش را از دست سولین بیرون کشید: - کنارت میام. سولین نگاهش را از او گرفت و آرام داخل شد. خبری از باد تند و شدید نبود؛ اما صدایش به گوش میرسید. همه چیز آرام روبهرویشان قرار داشت؛ اما صدا! صدا از کجا میآمد؟ ناگهان صدای جیغ اَرنواز بلند شد. سولین سریع به سمت او برگشت. با دیدن اَرنواز که با سرعت به سمت دیوار میرود، به سمتش دوید؛ اما هرچه او نزدیکتر میشد، اَرنواز با سرعت بیشتری به عقب کشیده میشد. ناگهان محکم کمرش به دیوار خورد و جیغ بلندی کشید. اَرنواز از درد صورتش جمع شده بود. حس میکرد کمرش دو نصف شده، دستانش را انگار محکم به چیزی بسته بودند و نمیتوانست تکانشان بدهد، پاهایش سفت شده بود و حس میکرد چندین سنگ روی پاهایش قرار گرفته. سولین به سمتش دوید؛ اما ناگهان خود او هم به درد اَرنواز گرفتار شد و محکم به دیوار پشت سرش خورد. هوای ساختمان لحظه به لحظه سنگینتر میشد و هر لحظه نفس کشیدن سختتر. در میان باد و مهای که جلویشان ظاهر شده بود، کسی از آنها خارج شد. سر تا پایش مشکی بود و با کلاه شنلش صورتش را پوشانده بود. دستهای سفیدی که از شنلش بیرون زده بود، رویش پر از خون بود. روی شنلش چاقویی بود که درون قلبش فرو رفته بود. اَرنواز با دیدن او که مستقیم به سمتش میآمد، با ترس شروع به تلاش برای تکان دادن دست و پایش کرد؛ اما دریغ از ذرهای تکان خوردن. فرد به سمتش آمد و درست روبهرویش ایستاد. اَرنواز از زیر شنل میتوانست پوزخندش را ببیند که به دست و پا زدن اَرنواز دهن کجی میکرد. به سمت اَرنواز خم شد و شانهاش را گرفت تا مانع از تکان خودنش شود. اَرنواز صدای سولین را میشنید که از تقلا کردن برای رها شدن دست نمیکشید و یکبند مشغول تکان خوردن بود؛ اما اَرنواز آرام ایستاده بود و به فرد روبهرویش خیره شده بود. فرد به سمتش خم شد، آنقدر نزدیک بود که نفسهایش روی صورت اَرنواز پخش شود: - من رو شناختی دوست قدیمی؟ اَرنواز او را شناخته بود. از همان لحظهای که چاقویی را در قلبش دیده بود، او را شناخته بود؛ اما نتوانست حرفی بزند و بگوید بله او را شناخته. ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 2 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ≈پارت بیست و یکم≈ ≈مُبَرا≈ ﹍﹍﹍﹍ پسر آرام کلاه شنلش را کنار زد و چشمان مشکی و سردش را به اَرنواز دوخت. سولین هنوز در حال تلاش برای آزادی از بندهای نامرئی بود که او را محکم به دیوار بند کرده بودند. پسر به سمت او برگشت و لبخندی زد: - بهتره الکی تقلا نکنی، وگرنه مجبورم تو رو هم بفرستم پیش اون دخترهی احمق! سولین دست از تقلا برداشت و به پسر خیره شد. نگاهش روی صورت پسر در گردش بود و اَرنواز مطمئن بود اگر دستهایش رها بودند حتماً الان خونی روی صورت پسر در حال گردش بود. پسر به سمتش رفت: - آخه آقای خورشید بدبخت. خندهی بلندی کرد: - میتونم کاری کنم که ببینیش. سولین با سر به سمتش حمله کرد؛ اما قبل از اینکه سرش درست در دماغ پسر فرود بیاید، پسر از او فاصله گرفت و در هوا بشکنی زد. ناگهان در گوشهی دیوار دختری ظاهر شد. سر تا پایش سفید و فقط گوشه- گوشهای از لباسهایش خون قرمزی دیده میشد. سولین با دیدن او خواست به سمتش برود؛ اما هر چه تلاش کرد از سر جایش تکان نخورد. خواست حرفی بزند؛ اما گویی روی دهانش هم چسب نامرئی زده بودند. دختر که مشخص بود اورورا است، به سمت سولین برگشته بود و سعی میکرد او را آرام کند. پسر که حالا در کنار اَرنواز ایستاده بود، دستی در هوا تکان داد، گویی میخواست پشهای را کنار بزند: - بسه! این مسخرهبازیهای عاشقانه رو تموم کنین، آخه امروز قراره بهترین دوستتون بمیره. به سمت اَرنواز برگشت و لبخند کجی زد. در چشمانش شرارت زوزه میکشید و این برای اَرنواز عجیب بود که چرا حس بدی از آنان به او منتقل نمیشد، شاید چون شرارتی که در چشمان خودش بود، از شرارت چشمان پسر هم بیشتر بود. پسر به سمت اَرنواز خم شد و شانههایش را محکم گرفت و آن را از دیوار جدا کرد. با جدا شدنش از دیوار تمام سنگینی که روی دستانش بود، از بین رفت و به حالت عادی برگشت. پسر سرش را نزدیک گوش او برد: - خودت رو آماده کن، برای زندگی جدیدت! دوباره روی هوا بشکنی زد و گوشهای از اتاق شروع به تغییر کردن کرد. تغییر کرد و تغییر کرد تا زمانی که بیمارستان متروکه به بیمارستانی نونوار تبدیل شد. دری که گوشهی آنجا بود باز شد و دو نفر وارد شدند. اَرنواز با دیدن خودش و پسر که در حال جدال بودند، متوجه شد که به چند صد سال پیش برگشتهاند. مانند یک تلویزیون که فیلمی از لحظهای ضبط شده و حالا دوباره او را پخش کرده بودند، روبهرویشان به نمایش درآمده بود. اَرنواز به سمتش رفت و چاقو را در قلبش فرو کرد. ناگهان همه چیز به حالت عادی بازگشت. - میدونم که خودت هم میدونستی اون زمان چه اتفاقی افتاده؛ اما بهتر بود که بتونی درست ببینیش. دلیل مرگ من و دلیل مرگ خودت رو. پسر عقب رفت و چاقویی که درون قلبش بود را درآورد. خونی که روی چاقو بود روی زمین میریخت. اَرنواز خواست دهان باز کند و سخن بگوید؛ اما کلمهای را نمییافت که بتواند با گفتن آن سر صحبت را باز کند. میخواست التماس کند؟ بخاطر چه؟ بخاطر قتلی که خودش مرتکب شده بود؟ یا میگفت او را ببخشد؟ سر چه؟ بعد از چند صد سال او به دنبالش آمده بود تا انتقام مرگش را بگیرد و حالا اَرنواز با گریه و زاری به پایش میافتاد و میگفت "نه لطفاً من رو نکش، من هنوز جوانم و کلی آرزو دارم؟" با عقل جور در میآمد؟ اَرنواز به سولین و اورورا خیره شد که در حال تقلا بودند که خود را آزاد کنند و به کمک او بشتابند. اَرنواز همانطور به آنان خیره بود که ناگهان تیزی شئای را درون قلبش حس کرد. چشم از سولین و اورورا که حالا دست از تقلا کردن برداشته بودند و با تعجب و دهانی باز به او خیره بودند، برداشت و به چاقویی که حالا در قلبش فرو رفته بود، خیره شد. چشمان پر از ترسش را به پسر دوخت. کم- کم پاهایش سست شد و روی زمین افتاد دستش را روی چاقو گذاشت آن را از درون قلبش بیرود کشید. چاقو روی زمین افتاد و جیرینگی صدا داد. سولین و اورورا بالاخره از بندِ بندهای نامرئی رها شده بودند و با عجله به سمتش میآمدند. اَرنواز آنان را میدید که او را صدا میزدند و هر دو اشک میریختند. بالای سر اَرنواز زانو زدند و او را تکان میداند و هنوز داشتند حرف میزدند؛ اما اَرنواز دیگر صدایی نمیشنید، هیچ صدایی را. کم- کم چشمانش بسته میشدند، در لحظهی آخر دید سولین از جایش بلند شده و به سمت پسر حمله کرد؛ اما قبل از رسیدن او، پسر ناپدید شد. ٭٭٭ اَرنواز روبهروی ساختمان ایستاده بود و به سر در آن که اسم خودش را نشان میداد، خیره شده بود. میتوانست خودش را در آن ببیند. چشمان سفیدش برق میزد. بیشتر از هر چیز شاخهای مشکی روی سرش بود که جلب توجه میکرد. دستی به لباس بلند مشکیاش کشید و آن را صاف کرد. صدای پایی از پشت سرش به گوش رسید، زحمت برگشت به خودش نداد تا ببیند چه کسی در حال آمدن است، میدانست او کیست. لوسیفر بود. لوسیفر آمد و کنارش ایستاد، نگاهی به اَرنواز انداخت و پوزخندی روی لبش شکل گرفت. اَرنواز به سمتش برگشت و بدون اینکه حرفی بزند، با حالت سوالی به او خیره شد. لوسیفر گفت: - بالاخره چهرهی واقعی خودت رو گرفتی، چهرهی یک شیطان رو. اَرنواز چشمغرهای به او رفت که با آن چشمانش بسیار ترسناک میشد؛ اما نه برای لوسیفر. اَرنواز بدون زدن حرفی پشتش را به او کرد و به سمت خانهای که درست روبهرویش بود رفت، خانهی ابدیاش. هر چقدر هم از سرنوشتت دور شوی، او به تو نزدیکتر میشود! مهم نیست در زندگیات چه کارهایی انجام داده باشی، فقط یک کار اشتباه کافیست! تنها یک کار اشتباه تا تمام زندگیات به سوی پوچی برود! فقط این مهم است که چگونه باید از آن استقبال کرد! ≈پایان≈ ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 2 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ویرایش شده 20 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahsabp4 2 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .