kimiabanaee ارسال شده در مارچ 1 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 1 (ویرایش شده) نام رمان:لبخند قو نوشته:کیمیا بنایی ژانر:عاشقانه،اجتماعی خلاصه:تبسم سیزده چهارده ساله به اجبار خانوادش با مردی که ده سال از خودش بزرگتره ازدواج میکنه و دوره نوجوونیش زیر دست این مرد سپری میشه..... مقدمه: هزار و یکشب قصه ز دنیایی خزان دارم از عشق و عاشقی جانا هراس بیکران دارم چه میدانی که دل خونین ز جور روزگاران است به جای رخت خوشبختی همی آتش به جان دارم برو ای مهربان پیشه رها کن دل ز مهر من که من جای محبت در دلم آتشفشان دارم من آن قوی پریشانم که تنها گوشه ی دریا نه دیگر شوق فردایی نه فکر آشیان دارم به عشق راستین تو عزیزم ذره ای شک نیست ولی من میل بی انکار جام شوکران دارم (شهرزاد شیرازی) پارت یک: سرم گرم تصحیح ورقه های امتحانیه،راضی از نمره های بالای بچه ها لبخندی میزنم و براشون که باهام خداحافظی میکنند سری تکون میدم و جوابشون رو میدم. آخرین برگه هم تصحیح کردم و نمره رو توی دفترم یادداشت کردم. ورقه هارو مرتب کردم و توی کشو میزم گذاشتم. _خانم نیکدل نرفتید هنوز؟ -دارم جمع و جور میکنم،چند دقیقه دیگه میرم. _باشه خسته نباشید. -شماهم همینطور. کیفم رو برداشتم و از آموزشگاه خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت بازارچه حرکت کردم باید برای خونه خرید میکردم. بعداز خرید مختصری که توی شلوغی و گرما انجام شد برگشتم خونه. پلاستیک خرید هارو روی اپن گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم،لباس هامو درآوردم و توی سبد رخت انداختم. چیزی که الان لازم داشتم دوش آب سرد بود و بعدشم یه چای داغ. حوله رو دور سرم پیچوندم تا نم موهام گرفته بشه،وارد آشپزخونه شدم و وسایل هارو جابه جا کردم. بعد مدت ها هوس لوبیا پلو کرده بودم،یه چایی برای خودم ریختم و مشغول آشپزی شدم. ..................... پیاز هارو خورد میکردم و اشک میریختم،هم از تندی پیاز هم از ترس و نابلدی. اینکه باید لوبیا پلو رو چجوری درست کنم چیو با چی باید قاطی کنم؟ عقربه های ساعت رفته بودند رو دور تند و همزمان قلب منم باهاشون تند میزد. باید تا قبل ۱۲ غذارو آماده میکردم. در خونه باز شد و بوی ناخوشی زیر بینیم پیچید. جرات نداشتم چیزی بگم،به اجبار استقبالش رفتم:سلام،خسته نباشید _علیک،یه چایی بریز بیار -چشم با هول چایی ریختم و نگاهی به قابلمه برنجم انداختم،لوبیاهای سبز و ناپخته توش خودنمایی میکرد،لب گزیدم و با سینی چای رفتم تو سالن. روبه روی کولر نشسته بود سینی رو کنارش گذاشتم _غذات کی حاضر میشه؟ -یه یکم دیگه. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و سری برام تکون داد. دوباره رفتم توی آشپزخونه و وسایل های سر سفره رو آماده کردم برنجم انقدر نرم شده بود که از کفگیر پایین نمیومد،باید چیکار میکردم؟ آخه من که آشپزی بلد نبودم دیس رو وسط سفره گذاشتم،اومد سر سفره نشست،منم نشستم. قاشق رو برداشت از کنار دیس یکم برنج برداشت،نگاهی بهش کرد و بدون خوردنش قاشق رو پرت کرد توی دیس چند دونه برنج اطراف دیس ریخت. و چند لحظه بعد فریادش لرزه ای به بدنم انداخت:این چه کوفتیه درست کردی؟؟؟؟؟ لبمو گاز گرفتم _با تو هستممممم و لحظه ای بعد دیس پرت شد تو حیاط _این چه طرز غذا درست کردنه احمق نفهم زن نیاوردم که آشغال بزاره جلوم و بعد سیلی که منو پرت کرد رو زمین.... ............ زعفرون رو روی برنج ریختم و در قابلمه رو گذاشتم. رفتم سمت گوشیم که درحال لرزیدن بود جواب دادم:جانم دریا _دیدم امروز خبری ازت نیست گفتم زنگ بزنم ببینم زنده ای یا نه. خندیدم:بله زنده هستم. _چیکار میکنی؟ -تازه شامم رو درست کردم نشستم. _چه عجب یکم از تنبلی در اومدی صدای رهام از پشت سرش اومد:مگه اینم آشپزی بلده. -بهش بگو با خودش چی فکر کرده راجب من. صداش نزدیکتر شد:مگه تو آدمی بخوام بهت فکر کنم. خندیدم. رهام:حالا چی درست کردی؟ -لوبیا پلو دریا:وای هوس کردم -بیا دریا زیاد درست کردم. رهام:تعارف بگیر نگیر داره ها -تعارف نکردم پاشید بیاید دور هم باشیم. رهام:باشه آباجی خانم چیزی لازم نداری؟ -نه دست درد نکنه امروز خرید کردم همه چی هست. تلفن رو قطع کردند،نگاهی به خونه انداختم همه جا مرتب بود. حوله رو از دور سرم باز کردم و به سمت اتاق رفتم. برس رو برداشت و روی موهام کشیدم ................... پارت دو: سرم میسوخت از کشیده شدن موهام اشک میریختم و برنج هارو جارو میزدم،پهلوهام از ضربه های مکرر درد میکنه ولی من جرات حرف زدن رو دارم؟ ندارم نباید داشته باشم صدای در اومد،برگشتم سمت در ورودی سالن داشت کفش میپوشید اومد سمتم،از ترس یه قدم رفتم عقب:شب آماده میشینی تا بیام. تا شبم این گند و کثافت رو جمع کن خونه تر تمیز باشه. آب دهنمو به زور قورت دادم و سری تکون دادم. لبخند زشتی بهم زد و از خونه رفت بیرون. تموم تنم لرزید از تصور شب..... ................... درو باز کردم و اول شکم دریا و بعدش خودش وارد خونه شدند. دست گذاشتم رو شکمش:آخ سلام خوشگل خاله. _عه بزار بیاد،نیومده منو یادت رفته. خندیدم و بغلش کردم:خوش اومدی. +خانمای محترم اجازه ورود میدید؟ از جلوی در رفتیم کنار و رهام با دست پر وارد خونه شد -دست درد نکنه چرا زحمت کشیدی. _برای تو نیست که،برای فندق و مامانش خریدم. مشت آرومی به بازوش زدم،خندید و دستم رو فشرد. -چای میخورید یا شربت؟ رهام:چایی بیار،نمیدونم رو چه حسابی چایی های خونه تو انقدر خوشمزه هست و بهم میچسبه. دریا:والا همون چایی که تبسم که دم میکنه رو منم گرفتم،همونجوری هم دم میکنم باز رهام قبول نمیکنه. ابرویی بالا انداختم:دیگه چای خواهرزن یه چیز دیگس. براشون چای ریختم روی مبل نشستم. -اسم انتخاب کردید برای فسقلی؟ رهام:هنوز به تفاهم نرسیدیم دریا:میگه اسمش رو بزاریم رزا،منم میگم بزاریم دیانا خندیدم:هرکدومتون میخواید اسمش به اسم خودتون بیاد. رهام:تو بگو رزا قشنگه یا دیانا؟ نگاهی به دریا انداختم که داشت با چشماش تهدیدم میکرد دیانا رو انتخاب کنم. -هیچ کدوم،بزارید تینا که به من بیاد. هردوشون همزمان بروبابایی گفتند یهو دریا آخی گفت،رهام با ترس برگشت سمتش:چیشد؟ لبخند زد:هیچی لگد زد رهام با چشمایی که توش ذوق مشهود بود به شکم دریا نگاه کرد:آخ وروجک بابا و بعد دست نوازشی روش کشید. لبخند محزونی زدم و رفتم توی آشپزخونه تا میز رو برای شام بچینم. دیس لوبیا پلو با ته دیگ سیب زمینی رو که روی میز گذاشتم صداشون زدم. وارد آشپزخونه شدند _به به چه کردی آباجی خانم -بشینید سرد میشه غذا شام رو تو خنده شوخی های رهام خوردیم و بعداز شام به خاطر اینکه باید صبح زود بره مطب زیاد نموندن و رفتند. وارد اتاقم شدم و بعداز مسواک زدن،پیراهن راحتی برای خواب پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. ............... با هر صدایی سرجام میپریدم،دلم میخواست شبم زود به صبح برسه و خبری ازش نشه. پتو رو توی مشتم گرفتم بار اول نبود ولی هنوز میترسیدم بدم میومد حس چندشی نسبت بهش داشتم دلم نمیخواست دستش به من بخوره،اما چاره چی بود به قول خودش من زن شرعی و قانونیش بودم و اینم جزوی از وظایف...... صدای در که اومد قلبم شروع کرد به بی قراری توی درگاه اتاق ایستاد،نگاهی خریدارانه بهم انداخت. من حتی از نگاهش هم بدم میومد بهم حس کالا بودن دست میداد حس یه برده حس یه اسیر یه ربات که باید از سر اجبار به وظایفش عمل کنه. اومد سمتم و من ناخودآگاه مثل همیشه تو خودم جمع شدم کمربندش رو باز کرد و گوشه ای انداخت از این صدا متنفر بودم از کمربند بیزار بودم چشمام رو محکم روهم فشار دادم اشکام بی محابا روی صورتم میریخت،صدای خرناسش کنار گوشم بود،بدنم درد میکرد و حس کوفتگی داشتم،آروم سرجام جابه جا شدم و پتورو کشیدم رو سرم و آرزو کردم بخوابم و دیگه بیدار نشم. ................. ناظر: @sarahp ویرایش شده در مارچ 2 توسط kimiabanaee 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 1 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 1 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @FAR_AX ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 3 در ۱۴۰۳/۱۲/۱۱ در 20:53، kimiabanaee گفته است: نام رمان:لبخند قو نوشته:کیمیا بنایی ژانر:عاشقانه،اجتماعی خلاصه:تبسم سیزده چهارده ساله به اجبار خانوادش با مردی که ده سال از خودش بزرگتره ازدواج میکنه و دوره نوجوونیش زیر دست این مرد سپری میشه..... مقدمه: هزار و یکشب قصه ز دنیایی خزان دارم از عشق و عاشقی جانا هراس بیکران دارم چه میدانی که دل خونین ز جور روزگاران است به جای رخت خوشبختی همی آتش به جان دارم برو ای مهربان پیشه رها کن دل ز مهر من که من جای محبت در دلم آتشفشان دارم من آن قوی پریشانم که تنها گوشه ی دریا نه دیگر شوق فردایی نه فکر آشیان دارم به عشق راستین تو عزیزم ذره ای شک نیست ولی من میل بی انکار جام شوکران دارم (شهرزاد شیرازی) پارت یک: سرم گرم تصحیح ورقه های امتحانیه،راضی از نمره های بالای بچه ها لبخندی میزنم و براشون که باهام خداحافظی میکنند سری تکون میدم و جوابشون رو میدم. آخرین برگه هم تصحیح کردم و نمره رو توی دفترم یادداشت کردم. ورقه هارو مرتب کردم و توی کشو میزم گذاشتم. _خانم نیکدل نرفتید هنوز؟ -دارم جمع و جور میکنم،چند دقیقه دیگه میرم. _باشه خسته نباشید. -شماهم همینطور. کیفم رو برداشتم و از آموزشگاه خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت بازارچه حرکت کردم باید برای خونه خرید میکردم. بعداز خرید مختصری که توی شلوغی و گرما انجام شد برگشتم خونه. پلاستیک خرید هارو روی اپن گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم،لباس هامو درآوردم و توی سبد رخت انداختم. چیزی که الان لازم داشتم دوش آب سرد بود و بعدشم یه چای داغ. حوله رو دور سرم پیچوندم تا نم موهام گرفته بشه،وارد آشپزخونه شدم و وسایل هارو جابه جا کردم. بعد مدت ها هوس لوبیا پلو کرده بودم،یه چایی برای خودم ریختم و مشغول آشپزی شدم. ..................... پیاز هارو خورد میکردم و اشک میریختم،هم از تندی پیاز هم از ترس و نابلدی. اینکه باید لوبیا پلو رو چجوری درست کنم چیو با چی باید قاطی کنم؟ عقربه های ساعت رفته بودند رو دور تند و همزمان قلب منم باهاشون تند میزد. باید تا قبل ۱۲ غذارو آماده میکردم. در خونه باز شد و بوی ناخوشی زیر بینیم پیچید. جرات نداشتم چیزی بگم،به اجبار استقبالش رفتم:سلام،خسته نباشید _علیک،یه چایی بریز بیار -چشم با هول چایی ریختم و نگاهی به قابلمه برنجم انداختم،لوبیاهای سبز و ناپخته توش خودنمایی میکرد،لب گزیدم و با سینی چای رفتم تو سالن. روبه روی کولر نشسته بود سینی رو کنارش گذاشتم _غذات کی حاضر میشه؟ -یه یکم دیگه. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و سری برام تکون داد. دوباره رفتم توی آشپزخونه و وسایل های سر سفره رو آماده کردم برنجم انقدر نرم شده بود که از کفگیر پایین نمیومد،باید چیکار میکردم؟ آخه من که آشپزی بلد نبودم دیس رو وسط سفره گذاشتم،اومد سر سفره نشست،منم نشستم. قاشق رو برداشت از کنار دیس یکم برنج برداشت،نگاهی بهش کرد و بدون خوردنش قاشق رو پرت کرد توی دیس چند دونه برنج اطراف دیس ریخت. و چند لحظه بعد فریادش لرزه ای به بدنم انداخت:این چه کوفتیه درست کردی؟؟؟؟؟ لبمو گاز گرفتم _با تو هستممممم و لحظه ای بعد دیس پرت شد تو حیاط _این چه طرز غذا درست کردنه احمق نفهم زن نیاوردم که آشغال بزاره جلوم و بعد سیلی که منو پرت کرد رو زمین.... ............ زعفرون رو روی برنج ریختم و در قابلمه رو گذاشتم. رفتم سمت گوشیم که درحال لرزیدن بود جواب دادم:جانم دریا _دیدم امروز خبری ازت نیست گفتم زنگ بزنم ببینم زنده ای یا نه. خندیدم:بله زنده هستم. _چیکار میکنی؟ -تازه شامم رو درست کردم نشستم. _چه عجب یکم از تنبلی در اومدی صدای رهام از پشت سرش اومد:مگه اینم آشپزی بلده. -بهش بگو با خودش چی فکر کرده راجب من. صداش نزدیکتر شد:مگه تو آدمی بخوام بهت فکر کنم. خندیدم. رهام:حالا چی درست کردی؟ -لوبیا پلو دریا:وای هوس کردم -بیا دریا زیاد درست کردم. رهام:تعارف بگیر نگیر داره ها -تعارف نکردم پاشید بیاید دور هم باشیم. رهام:باشه آباجی خانم چیزی لازم نداری؟ -نه دست درد نکنه امروز خرید کردم همه چی هست. تلفن رو قطع کردند،نگاهی به خونه انداختم همه جا مرتب بود. حوله رو از دور سرم باز کردم و به سمت اتاق رفتم. برس رو برداشت و روی موهام کشیدم ................... ناظر: @sarahp پارت سوم: دستی به چشمم کشیدم و از جام بلند شدم،نگاهی به ساعت انداختم پنج صبح بود الان حتما حاج بابا کنار حوض نشسته و داره وضو میگیره و مامان هم به تبعیت ازش بیدار شده.... پوزخندی زدم چه فایده داره این نماز وقتی که.... سری تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم،زیر سماور رو زیاد کردم تا آب جوش بیاد و چای دم کنم. تکیه دادم به اپن و چشم دوختم به شعله های آبی نارنجی که از پشت نقش و نگار سماور مشخص بود. زندگیم یه نواخت شده خونه،اموزشگاه،باشگاه بین این سه تا درحال گردش هستم دلم تنوع میخواست البته یه تنوع به همراه پول زیاد شغلم رو دوست داشتم اما دلم میخواست جای بالاتری برم و از این دانشم بیشتر پول دربیارم. صبحانمو خوردم و توی سالن نشستم،امروز یه کلاس بیشتر نداشتم اونم فرانسوی بود و چندتا بچه ی بی حوصله که به اجبار خانواده بیشتر برای پز دادن به بقیه توی کلاسم نشسته بودند. ساعت ده کلاس داشتم و تازه الان ساعت شیش و نیم بود. رفتم تو بالکن به گلدونا آب دادم،برگشتم داخل و کنار کتابخونه نشستم. نگاهی به کتاب های خونده نشدم انداختم،همشون در صف انتظار نشسته بودند. یکی رو برداشتم و مشغول خواندن شدم. غرق کتاب بودم که گوشیم روی میز شروع کرد به لرزیدن نگاهی انداختم،اسم رهام افتاده بود این وقت صبح چیکار داشت! جواب دادم:سلام _عه بیداری،من گفتم الان خوابیدی -دریا بهت یاد نداده باید سلام کنی؟ _حیف که کارم فوریه وگرنه باهات حسابی کل کل میکردم. -چیشده؟دریا حالش خوبه؟ _آروم باش دختر،آره حالش خوبه،زنگ زدم راجب یه موقعیت شغلی جدید باهات صحبت کنم. -شغل جدید؟ _آره،الان یکی از دوستانم اومده بود دیدنم تو یه شرکت داروسازی کار میکنه دنبال یه مترجم خوب میگردند که چند زبان بلد باشه نیاز دارند به همچین کسی برای ترجمه مقالات،ترجمه اسناد فنی مربوط به بروشور های دارویی،ارتباط با مشتری ها و همکار های خارجی شرکت تو جلسات مختلف و گاها سفر به کشورهای دیگه. -خب؟ _خب منم شمارو معرفی کردم. -چییییی _عه با اون صدات،چرا اینجوری تعجب کردی؟ -آخه رهام من....این همه کار مهم...من در اون حد کار بلد نیستم. _تبسم از چی میترسی؟ چرا میگی کاربلد نیستی؟ تو به چهارتا زبان زنده دنیا مسلطی،تو کارت حرف نداری این مانع فقط تو ذهن خودت هست که اجازه پیشرفت بهت نمیده. الآنم موقعیتی برات پیش اومده که خیلی عالیه،میتونی پیشرفت کنی،با آدمای مهمی در ارتباط باشی آیندش خوبه تبسم،از دستش نده. نفسی کشیدم _قبول میکنی؟ -آره _خوبه،امروز کلاست کی تموم میشه؟ -۱۲ تمومه _بیا خونه ما از اونور باهم بریم. -باشه _نگران هیچی نباش باشه؟منو دریا کنارت هستیم. بغضم گرفت:مرسی که هستید _حالا آبغوره نگیر آباجی،خوشحال باش،قراره پولدار شی -مگه حقوقش چقدره؟ _نمیدونم،ولی با صحبت های دوستم متوجه شدم که حقوق خوبی داره شرکته،شرکت سرشناسی هست،بین المللی هست. -وای استرسم بیشتر شد،رهام من بدرد این کار نمیخورم. _تو چرا انقدر اعتماد به نفست اومده پایین تبسم. -اخه.... _ظهر میای خونمون،از اونور باهم میریم دیگه حرف نباشه. باشه ای گفتم و خدافظی کردم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 3 پارت چهارم: نشستم رو مبل و دستی به پیشونیم کشیدم یه جورایی هم خوشحال بودم،هم میترسیدم خدایا مرسی صبح حرفشو زدم دوساعت بعد برآورده کردیا. کاش همه ی خواسته هام همینطوری زود زود برآورده میشد. باید کم کم آماده میشدم میرفتم آموزشگاه بلند شدم رفتم تو اتاق و قبل از آماده شدن مدارکم رو دم دستم گذاشتم تا یادم نره. در کمدم رو باز کردم و کت شلوارمو بیرون آوردم فکر کنم برای امروز گزینه مناسبی بود. آرایش ملایمی انجام دادم که زیاد تو ذوق نزنه لباسم رو پوشیدم و بعداز برداشتن وسایل ها از خونه زدم بیرون. .................... پشت پنجره وایسادم و با حسرت به دختر دبیرستانی ها نگاه میکنم گروه گروه باهم دارند از مدرسه برمیگردند خوش به حالشون کاشکی منم میتونستم درس بخونم _اونجا چه غلطی میکنی پرده رو درست کردم و برگشتم سمتش:هیچی اومد سمتم و چونم رو محکم رو دستش گرفت:هیچی نشد جواب داشتی چی رو نگاه میکردی؟ اشک تو چشمام حلقه زد:دخترایی که از مدرسه میومدن رو نگاه میکردم. چند لحظه تو چشمام زل زد و بعد ولم کرد. از دهنم پرید:کاش میشد منم درس بخونم. نگاه پر خشمش رو سمتم پرت کرد:چی گفتی؟ آب دهنم رو قورت دادم،اومد سمتم و من یک قدم عقب رفتم _میخوای درس بخونی؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم _تو گ*ه میخوری،دخترو چه به درس خواندن کار تو بشور و بساب و بچه داریه فهمیدی الان باید یه بچه مینداختم تو بغلت که از این چرت و پرتا بلغور نکنی. آخه نه قیافه داری نه هنری داری نه بلدی به شوهرت برسی درس خوندنت دیگه چیه با پاش لگدی بهم زد:پاشو گمشو شامتو درست کن همونجا گریه کن. نگاهی پر تنفری بهش کردم و آروم رفتم توی آشپزخونه. ................ نگاهی به شرکت انداختم -اینجاست؟ رهام در ماشین رو قفل کرد:آره همینجاست باهم وارد شرکت شدیم -چقدر بزرگه! رهام لبخندی زد:استرس داری؟ -نداشته باشم؟ _به خودت شک داری مگه؟ داشتم؟ واقعا توانایی من در حد این شرکت بزرگ و لوکس بود؟ ته دلم خالی شد دسته کیفم رو فشار دادم که از نگاه رهام دور نموند _تبسم کاری نیست که تو نتونی از پسش بر بیای،تو سخت تراز ایناهم انجام دادی. -اونکارا در این حد بزرگ و سخت نبود! _اینم نیست،تو بزرگش کردی. از آسانسور خارج شدیم و باهم سمت اتاقی رفتیم،رهام چند تقه زد +بفرمایید وارد اتاق شدیم رهام با مرد دست داد:احوال دکتر +خوش اومدی رهام بشین رو کرد به من:خوش اومدید خانم،بنده هومن خالقی هستم دکتر و مدیر عامل این شرکت. لبخندی زدم:خوشبختم +بفرمایید بشینید روبه روی رهام نشستم و خالقی شروع کرد به توضیحات در مورد کار و وظایفی که باید انجام بدم. +رهام فرمود شما به چند زبان مسلط هستید و تو کارتون هم موفقید منم پرس و جو کردم و اینجور که پیداست سرشناس هستید! لبخندی متین زدم:خیلی ممنون +میتونم مدارکتون رو ببینم! -حتما پوشه رو روی میزش قرار دادم و دوباره سرجام نشستم مدارک رو از نظر گذروند،میتونستم از لبخندی که داره متوجه رضایتش بشم. کمی از استرسم کم شد +بی تعارف میتونم بگم بهتر از شما نمیتونستیم پیدا کنیم من مدارکتون رو بررسی کردم،از نظر من تایید شده هست فقط باید آقای جانبخش هم شمارو ببینند طی یک حرف نسنجیده گفتم:ایشون مسئول استخدام هستند؟ خالقی خندید:نه خانم نیکدل،ایشون صاحب این شرکت هستند. لبمو گاز گرفتم و به رهام نگاه کردم،نیشخند زده بود. پشت سرش راه افتادیم،رهام گفت بیرون منتظر میمونه. وارد اتاق شدیم،مرد تقریبا مسنی پشت میز نشسته بود اما سرحال و سالم به نظر میرسید. _آقای جانبخش،مترجمی که درموردش باهاتون صحبت کرده بودم.....خانم نیکدل از جاش بلند شد -سلام +سلام خانم نیکدل بفرمایید بشینید -ممنون نشستم و خالقی شروع کرد به توضیحات و از من تعریف کردن. جانبخش با نگاهی تحسین آمیز بهم نگاه کرد و سرش رو تکون میداد این مرد تو این سن انقدر خوشتیپ و جذابه پس جوونی هاش چی بوده؟! _درسته خانم نیکدل؟ سرم رو چرخوندم:ببخشید؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 4 پارت پنجم: _مثل اینکه حواستون نبود به صحبتام -بله ببخشید. جانبخش:مشکلی هست؟ -من خب راستش یکم استرس دارم. لبخند دلگرم کننده ای بهم زد:دخترم از سابقه کارت و مدارکت مشخصه که کارت عالیه خودت به خودت اعتماد نداری؟ نفسی کشیدم:حق با شماست. این جمله رو بار چندم بود که داشتم میشنیدم _اصلا نگران هیچی نباش،هومن جان تمام کارارو بهت یاد میده و هرجا مشکلی داشتی میتونی ازش بپرسی. لبخندی زدم:خیلی ممنون _خواهش میکنم،موفق باشی. -ممنون بلند شدیم از اتاق اومدیم بیرون رهام:شیری یا روباه؟ -وای رهام باورم نمیشه استخدامم کردند. _دختر چرا باورت نشه،یعنی شک داشتی؟ صدای خالقی از پشت سرمون اومد:خانم نیکدل امروز فرم رو پر کنید منم کارای استخدامتون رو انجام میدم از فردا انشالله تشریف بیارید. -چشم رهام:هومن جان خیلی زحمت کشیدی _این حرفا چیه دکتر من بیشتر از اینا به تو مدیونم. رهام:کاری نکردم که من. _دخترت کی به دنیا میاد؟ رهام:انشالله دو سه ماه دیگه. _چشم و دلت روشن،شیرینی ما یادت نره. رهام:چشم. خداحافظی کردیم و از شرکت خارج شدیم. _امروز برنامه خاصی که نداری؟ -نه بیکارم _خب خوبه شام باهم بریم بیرون. -مهمون تو هستم دیگه؟ _آره خسیس خندیدم:خب این خوبه. ...................... ساعت هشت شبه و خبری ازش نیست،گرسنمه یخچال خالی شده به خاطر اینکه آشپزی بلد نیستم برای خونه خرید نمیکنه و خودش تنها میره بیرون شام میخوره. از جام بلند شدم و به طرف کمد لباسام رفتم،لباسامو زیر و رو کردم و پول خوردی توی جیب یکیشون پیدا کردم. اندازه یه نون میشد چادرمو سرم کردم و از خونه خارج شدم،ساعت هشته شبه ولی جوری کوچه تاریک و خلوته انگار نصف شبه. از کنار آروم میرم سمت نونوایی سر کوچه نون رو میخرم و تو برگشت حس میکنم کسی داره پشت سرم راه میاد قدمامو تندتر میکنم که یهو دوتا دست محکم دورم حلقه میشه و منو به خودش فشار میده،از شدت ترس زبونم بند اومده _این وقت شب تنها اومدی بیرون کوچولو دست و پا میزنم تا از بغلش بیرون بیام دستش روی بدنم شروع به حرکت میکنه گریم میگیره ناله میکنم:ولم کن مثل مستا میخنده کمی دستش شل میشه با زانوم لگدی به وسط پاش میزنم و فرار میکنم نه نون دارم نه چادر روی سرم رو اما برام اهمیتی نداره با تمام توانم میدوام تا برسم به خونه دم در میبینمش که با چشمای ترسناک زاغیش وایساده و منو داره نگاه میکنه. همونجا می ایستم،دست و پاهام شل میشه لرزش بدنم بیشتر از قبل میشه با دوقم خودشو میرسونه سمتم و دستم رو محکم میگیره چیزی نمیگه تا جلوی دروهمسایه آبروش نره پرتم میکنه داخل میخورم زمین و سرم محکم میخوره به لبه ی باغچه آخی از درد میگم _این موقع شب برهنه بیرون چه غلطی میکردیییی؟؟؟؟ برهنه؟ من فقط چادرم افتاده بود لباس تنم با حجاب بود _با توام نا جواب دادن ندارم،گرمی خون رو روی پیشونیم حس میکنم بازوم رو میگیره و منو بلند میکنه:پاشو ببینمم چشمش میفته به پیشونیم کمی رنگ نگاهش عوض میشه ترسیده نه به خاطر من به خاطر خودش کم کم چشمام سیاهی میره و دیگه چیزی متوجه نمیشم... ......................... با دستمال دور لبم رو پاک میکنم:دست شما درد نکنه. رهام و دریا نگاهشون رو پیتزایی موند که کمتر از نصفش خورده شده بود رهام:بخور دیگه این سوسول بازیا چیه درمیاری. -واقعا اشتها ندارم. دریا:چرا عزیزم؟تو که شغل خوبی پیدا کردی باید خوشحال باشی -تو نمیدونی من چه خوشحال باشم چه ناراحت اشتهام کور میشه؟ دریا:خب باشه رفتنی یه جعبه بگیر ببر خونه گرسنت شد بخوری لبخندی زدم:چشم رهام:دیگه آموزشگاه نمیری؟ -چرا میرم،فقط باید ساعتارو عوض کنم. دریا:سختت نیست اینجوری؟خیلی برنامه هات فشرده میشه -نه من که خونه کار خاصی ندارم،هرچقدر سرم گرم کار باشه بهتره. رهام:این پول بهش مزه داده ولش کنی یه شغل شب تا صبحم پیدا میکنه. خندیدم تا رهام به خودش بیاد،دریا آخرین تیکه پیتزا رو هم خورد رهام متعجب نگاهش کرد:دریا! دریا با لپ باد کرده نگاهش کرد:هوم؟ _خانوم میخوای یکی دیگه سفارش بدم؟ دریا غذاش رو قورت داد:نه من سیر شدم _خیلی هم عالی ولی من سیر نشدم چون دو تیکه بیشتر نخوردم دریا:میخواستی بخوری،بعدشم من الان دونفرم باید غذا بیشتر بخورم. _اخه من فدای شما دونفر بشم،نوش جونت عشقم. -صد دفعه گفتم حرفای مثبت ۱۸ تون رو ببرید خونتون. _حواسم نبود یه دختر ۱۸ساله اینجا نشسته. خندیدم و پیتزا رو به طرفش هول دادم:بخور رهام _سیرم آباجی خانم داشتم شوخی میکردم. -دیگه تعارف نمیکنما با این حرفم شروع کرد به خوردن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 4 (ویرایش شده) پارت ششم: توی تختم جابه جا شدم،خوابم نمیبرد هربار هرکاری که میخواستم انجام بدم نتیجه اش میشد چند شب بیخوابی و چندروز بی اشتهایی اما بعدش درست میشد و دوباره همه چی میفتاد رو روال عادی خودش. تو سرم پر بود از خاطرات بد قدیم خاطراتی که با هر اتفاق کوچیک روزانه ام یکیش زنده میشد. فراموش نشدنی هستند حتی با جلسات تراپی هم ذهنم از اون اتفاقات خالی نشد فقط اون پشت ذهنم جمع شدند و زمانایی که بیکار هستم سراغم میان. آهی کشیدم و دوباره چرخیدم چشمام رو روی هم گذاشتم و دکمه تایید رو برای پخش خاطرات قدیم زدم... ............. سرم به خاطر خوردن دارو ها سنگین بود هنوز گیج و منگ بودم لگدی که به پام زده شد باعث شد چشمام رو باز کنم _وا کن اون چشارو ببینم سالمی یا نه پوزخندی زدم و خوبمی زیر لب گفتم دیگه کاری به کارم نداشت،رفت نشست سر بساطش که به تازگی رونمایی کرده بود به زور سرجام نشستم:میخوام چند روز برم پیش مامانم. فکر نمیکردم قبول کنه،ولی کرد! صبح منو با یه ساک قدیمی پوسیده خونه پدریم گذاشت و رفت. مامانم با دیدنم نگران شد اومد سمتم:چرا سر و وضعت این شکلیه تبسم؟ اشک ریختم و بغلش کردم -مامان _چیشده دختره داری منو میترسونی -کار اونه مامان،اون منو هول داد خوردم زمین سرم شکست. منو از خودش جدا کرد:چیکار کردی که هولت داد؟ اشک ریختم و سرم رو تکون دادم:من کاری نکردم اون دائم منو میزنه.... صدای حاج بابا رو که شنیدم برگشتم سمتش،نگاهش روی سرم بود که باند پیچی شده بود -سلام _کو شوهرت؟ شوهرم؟ این چه شوهری بود؟ اصلا اسم این آدم رو شوهر میشد گذاشت؟ -رفت سرکار _تو چرا سر خونه زندگیت نیستی؟ چشمای خیسم رو بهش دوختم،نمیخواست بدونه چرا این شکلی شدم؟ -اومدم شمارو ببینم برگشت سمت مامانم:تو مگه مادر این دختر نیستی بهش یاد ندادی نباید بدون شوهرش جایی بره؟ مامان نگاه ناراضیش رو بهم انداخت:عیبی نداره حاجی،شوهرش آوردتش،گفته یه سر به پدرو مادرت بزن. سری تکون داد و چیزی نگفت. پشت سر مامان راه افتادم و رفتم تو اتاق،کنارم نشست گریه کردم براش از آزار و اذیتاش گفتم از کتکایی که بهم میزنه گفتم گفتم شبا با چه عذابی باید تحملش کنم جواب مامان پشت دستی بود که محکم تو دهنم زد. دستمو گذاشتم رو دهنمو بهش نگاه کردم _زمانی که بهت میگفتم بیا کنارم وایسا آشپزی یاد بگیر چرا نیومدی؟ چسبیده بودی به اون درس کوفتی الان درس برات نون و آب شد؟ مرده حق داره والا بعدشم تو شرم و حیا نمیکنی این حرفارو به من میزنی خجالت بکش. با گریه صداش زدم:مامان _مامان و درد،هیچ کدوم از خواهرات مثل تو نیستند،همه از زندگیشون راضی هستند همه کدبانو،خوشگل بلدن دلبری کنند برای شوهرشون شانس آوردیم این مرد تورو پسندید وگرنه من نمیدونستم چجوری تورو باید شوهر بدم نه مثل خواهرات بر و رویی داری نه چهار پر گوشت داری نه کدبانویی بلدی فقط یه زبون دراز داری... و من اون لحظه به این فکر کردم که یعنی انقدر زشتم که مامانم داره به روم میاره؟ انقدر آدم بدرد نخور و بدی هستم؟ دیگه هیچ کدوم از حرفاشو نمی شنیدم،فقط به این فکر میکردم که دیگه نباید به مامانم حرفی بزنم! ...................... ویرایش شده در مارچ 4 توسط kimiabanaee 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 5 پارت هفتم: وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه پنجم رو زدم نگاهی تو آینه به خودم انداختم،کمی چشمام پف داشت به خاطر بی خوابی دیشب که البته موفق شده بودم با آرایش یکم مخفیش کنم. از آسانسور خارج شدم و به سمت اتاق خالقی راه افتادم،پشت در نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم _بفرمایید وارد اتاق شدم:سلام از جاش بلند شد:سلام خانم نیکدل بفرمایید روی صندلی نشستم و همزمان با من نشست _چه وقت شناس. لبخندی زدم و چیزی نگفتم _بقیه مدارک رو آوردید؟ -بله بلند شدم شناسنامه و چند ورق دیگه روی میزش گذاشتم. اول از همه دستش سمت شناسنامه رفت و بازش کرد نفسم حبس شد،همیشه از این قسمت ماجرا بیزار بودم! ورق زد و من چشمای متعجبش رو روی مهر طلاق دیدم بهم نگاهی انداخت:ازدواج کردید؟ -کرده بودم دوباره نگاهی به شناسنامه انداخت و بعداز چند لحظه گفت:عجله داشتید برای ازدواج؟ دسته کیفم رو فشار دادم:باید در مورد این مسائل جواب پس بدم؟ جا خورد:خانم نیکدل عذر میخوام من منظور بدی نداشتم. -لطفا در مورد کار صحبت کنیم. _بله حتما،این مدارک اینجا باشه،بعداز کپی گرفتن میارم خدمتتون. -باشه بلند شدیم و از اتاق اومدیم بیرون سمت یه اتاق دیگه رفتیم درش رو باز کرد:بفرمایید اینجا اتاق شما هست واردش شدم به نسبت اتاق خودش کوچیکتر بود میز و صندلی گوشه ای گذاشته بودند به همراه لپ تاپ و چند پرونده روی میز گوشه اتاق کتابخونه کوچیکی بود و چند گلدون هم کنارش _پسندیدید؟ -بله اتاق نقلی و جمع و جوریه. _بفرمایید من کارارو براتون توضیح بدم. دستی به گردنم کشیدم و سرم رو بلند کرد ساعت نزدیک یک بود وای چقدر تند گذشت،تموم مدت مشغول کار بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. راضی از کارم لبخندی زدم. تقه ای به در خورد دستی به لباسم کشیدم و صاف نشستم:بفرمایید در باز شد و خالقی سرشو آورد داخل:خانم مترجم اوضاع خوبه؟ بلند شدم:بله،بفرمایید اومد داخل و کنار میز ایستاد نگاهی انداخت و راضی سرش رو تکون داد. _از روز اول اینجوری کار میکنید پس در آینده مشخصه که قراره بترکونید. لبخند زدم:شما لطف دارید. _بفرمایید بشینید استراحت کنید،چایی چیزی نمیخواید؟ با اسم چایی تازه هوس کردم:بله ممنون میشم سری تکون داد و از اتاق خارج شد چند دقیقه بعد آقای مسنی وارد اتاق شد و سینی چای رو به همراه بیسکوییت روی میزم گذاشت:خیلی ممنون _نوش جانت دخترم. .................... حالا دیگه شب هاهم خواب نداشتم،بعداز اون اتفاق هرشب کابوس میدیدم کابوس همون مردی که اونشب منو تو کوچه گرفت از ترس کابوس دیدن تا صبح پلک روی هم نمیزاشتم و بیدار میموندم. زخم سرم رو به بهبودی بود اما حالم باز خوب نبود.....حس میکردم که احساس شادی در من مرده و دیگه وجود نداره. تنها بودم اونم خیلی زیاد یعنی همه کسایی که ازدواج میکنند این شکلی هستند؟ یعنی بقیه خواهرام هم همین احساس هارو دارند؟ دستی به صورتم کشیدم و با دیدن ساعت سریع از جام بلند شدم بوی تریاک تو کل خونه پر شده بود چینی به بینیم دادم و درو پنجره رو باز کردم جدیدا دیگه بیرون نمیرفت،کار نمیکرد،دائم تو خونه نشسته بود پای تلویزیون آهی کشیدم باز قبلا بیرون میرفت و برای چند ساعتم که شده از دستش راحت میشدم. زیر خورشت رو کم کردم و از آشپزخونه خارج شدم. از جلوش رد شدم _وایسا ببینم. بهش نگاه کردم _هنوز تکلیف اونشب رو باهات روشن نکردم چه غلطی میکردی بیرون؟ -رفته بودم نون بخرم _عه؟نونتو تو راه خوردی؟ -نه اومد سمتم:بنال اونشب بیرون رفته بودی چیکار داشتی؟کیو میخواستی ببینی؟ ترسیدم بازم منو بزنه:بخدا هیچکس نون خریدم،توراه ترسیدم فکر کردم یکی داره دنبالم میکنه نون و چادر رو ول کردم تا خونه دوییدم. ترسیدم اصل ماجرارو بگم ولم نکنه. _دیگه حق نداری پاتو از در این خونه بیرون بزاری حتی اگه از گشنگی هم بمیری حق نداری بیرون بری. به چشماش نگاه کردم نمیدونم چی توی چشمام دید که یهو حمله کرد سمتم..... ......................... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 5 پارت هشتم: _روز اول کاری چطور بود خانم؟ -خیلی خوب بود،هم محیطش آروم بود هم کارا حسابی مشغولم کردن. _خب خداروشکر که خوشت اومده. کمی از چاییم خوردم و از کنار مبل پاکتی آوردم بیرون دریا کنجکاو نگاهم کرد:اون چیه؟ پیراهن سفید و کوچولویی ازش بیرون آوردم دریا:واااای تبسم چقدر خوشگله دست کشیدم رو شکمش:آره برای خوشگل خاله گرفتم. پاکت رو به سمتش گرفتم دونه دونه لباسارو بیرون آورد نگاه کرد _چرا آخه انقدر زحمت کشیدی تبسم -چه زحمتی،کاری نکردم که _بازم دستت درد نکنه خیلی خوشگل هستند. -خواهش میکنم. _راستی چند شب دیگه تولد رهامه،خانوادش قصد دارن امسال خونه خودشون تولد بگیرن،توهم بیا سری تکون دادم:نه خودت که میدونی من عادت ندارم _عه چیه همش چپیدی تو خونه،پاشو بیا یکم حال و هوات عوض شه. -دریا من فقط با مادرش یه آشنایی کوچیک دارم بیام بین اون غریبه که چی بشه. _آخه دلم نمیاد تنهایی خوش بگذرونم. کنارش نشستم و بغلش کردم:مرسی دریا،مرسی که انقدر به فکر من هستی ولی اصلا به این چیزا فکر نکن تو بیشتر از اون چیزی که باید در حقم خوبی کردی و کمکم کردی. _هرشب برات دعا میکنم که یه آدم خوب بیاد تو زندگیت،توهم طعم خوشبختی رو بچشی -من از زندگیم راضیم دریا _تنهایی هم شد زندگی؟ -از زندگی که توش یه عالم آدم ظالم بودند خیلی بهتره. دستمو گرفت:میدونم میدونم خیلی تجربه های تلخی داشتی اما تبسم.... نفسی کشیدم:دریا میشه در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم؟ بغض کرده بود مشخص بود:باشه عزیزم،باشه خواهر خوشگلم. گونش رو بوسیدم -رهام کجاست؟ _دیگه الان پیداش میشه همون لحظه در باز شد و با دست پر وارد خونه شد:به به،به به آباجی خانم هم که اینجاست -خسته نباشی دریا سمتش رفت،همون لحظه رهام تموم وسایل هارو روی زمین گذاشت و گونه ی دریا رو بوسید:احوال مامان خانم _خوبم عزیزم تو خوبی؟خسته نباشی دست کشید رو شکم دریا:خوبم خانمم،اخ سلام فسقلی من لبخندی به این صحنه زدم،رهام واقعا مرد خوبی بود هرگز ندیده بودم بداخلاقی کنه یا دریارو ناراحت کنه این مرد خوش اخلاق و شوخ طبع،عاشقانه دریارو دوست داشت و هرکاری برای خوشحالی دریا انجام میداد. لباساش رو عوض کرد و خرید هارو جابه جا کرد اومد نشست کنار دریا. دریا:رهام،تبسم نمیاد تولدت 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 6 پارت نهم: _بهتر یکی کمتر خرجمونم کمتر -خجالت نمیکشی خرس گنده شدی داری تولد میگیری. _برو بابا مگه من چندسالمه،تازه داره میشه بیست و پنج سالم -بیست و پنجه به علاوه ده خندید:حالا خارج از شوخی چرا نمیخوای بیای تبسم؟ دریا:میگه من اونجا کسی رو نمیشناسم بیام چیکار. -من اینجوری راحتم بچه ها،شما برید خوش بگذره. رهام:اصرار نمیکنم بهت،میدونم شاید راحت نباشی -مرسی،کادوت هم محفوظه _زحمت نکش آباجی خانم. -زحمتی نیست. ........................ بعداز مدت ها منو آورده بیرون که مثلا هوا بخوریم. کل صورتم کبوده و از نگاهای بقیه روی خودم معذبم چادرم رو بیشتر روی صورتم گرفتم تا مشخص نباشه،از جلوی داروخونه رد شدیم و من یادم افتاد که قرصم تموم شده. ایستادم _چیه -یه وسیله نیاز دارم دست کرد تو جیبش و پول رو سمتم گرفت،راضی از اینکه پاپیچ نشده وارد داروخونه شدم و قرص رو خریدم تو کیفم گذاشتم و یه بسته هم نوار خریدم تا بهم شک نکنه. از داروخونه بیرون اومدم،بماند که مسئول داروخونه با دیدن صورتم چشماش متعجب مونده بود. چشمم با حسرت روی تک تک آدما میچرخید حس میکردم همشون خوشحال و خوشبخت هستند به جز من. نگاهم میچرخید روی خانواده ای که روی چمن ها زیر اندازی پهن کردند و نشستند و باهم میگن میخندند. روی گروهی از دختر ها که حلقه زده بودند و باهم صحبت میکردند روی بچه ها که آزادانه میدویدند و بازی میکردند برای تاب سواری باهم بحث میکردند. آهی کشیدم،دلم میخواست برگردم خونه بیرون بودن بیشتر برام عذاب داشت،اونم کنار این آدم. _چیزی میخوری؟ سرم رو به نشونه منفی تکون دادم به درکی گفت و سیگاری روشن کرد ..................... از کار کردنم تو اون شرکت یک هفته ای میگذشت و من بیشتر از قبل از کارم رضایت داشتم. و حالا که فکرشو میکنم تموم اون استرس ها و اضطراب هایی که داشتم بی مورد بود. قلق کار دستم اومده بود،تو طول این یک هفته خالقی دائم بهم سرمیزد و هرجایی که سوال داشتم با حوصله و صبر جوابم رو میداد. آقای جانبخش از کارم راضی بود حالم خوب بود،دلم میخواست کارای بیشتری انجام بدم مثلا یه زبان جدید رو شروع کنم به یاد گرفتن. یا یه هنر جدید نمیدونم با یاد آوری ساعت کلاس ها و باشگاه خندیدم:نه که خیلی هم وقت داری. صدای در اومد و چند لحظه بعد آقا علی،همون مرد مسن و دوست داشتنی وارد اتاق شد:خسته نباشی دخترم. دخترم! چقدر حسرت شنیدن این کلمه رو داشتم -سلامت باشید،شماهم همینطور _بیا دختر چای تازه دم هست،بخور سرحال شی. لبخندی زدم و تشکر کردم کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم،فنجون چای رو توی دستم گرفتم و روبه روی پنجره ایستادم. حاله ی کمرنگی از خودم رو توی شیشه میدیدم موهای سفیدم بیشتر از قبل خودنمایی میکرد دریا اصرار داشت تا موهامو رنگ بزنم اما من راضی بودم. اینا نشون دهنده ی بزرگ شدن و قوی شدن من بود نشون دهنده این که چه روزای سختی رو من پشت سر گذاشتم و دلیلی نمیدیدم برای پنهان کردن این سفیدی ها. .................... مادرش زنگ زده بود و ابراز دلتنگی کرده بود میخواست بریم شهرستان تا دور هم باشیم. من اما دوست نداشتم،چون میدونستم اوناهم منو دوست ندارند،ولی مگه میشد رو حرفش حرفی زد؟ مخالفتم مساوی بود با کبودی های بیشتر روی صورتم. لباس هاش رو توی ساک چیدم و کنار گذاشتم _زود جمع و جور کن راه بیفتیم ماشین دوستش رو قرض گرفته بود،آقا عارش میومد سوار اتوبوس بشه. فلاسک چای و یکم میوه گذاشتم تا توی راه غر نزنه. سوار ماشین شدم و خودش هم بعداز قفل کردن در سوار شد. پوزخندی زدم،اولین سفر دونفرمون سفر رویایی میشه حتما. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 6 پارت دهم: خندم گرفت نگاهم کرد:دیوونه نبودی که دیوونه هم شدی. محل نزاشتم،میدونستم هرچی جوابش رو بدم بدتر رفتار میکنه. بعداز چهار ساعت رسیدیم. هیچکس منو تحویل نگرفت،جز خواهر بزرگش همون مار خوش خط و خالی که این سرطان رو تو زندگیم انداخت! همون که از خامی و بچه بودنم سوء استفاده کرد! چادرم رو درآوردم و کنارش نشستم. نگاه سنگین مادرشوهرم،مریم خانم رو،روی خودم حس میکردم. حس بدی داشتم از اون همه کم محلی و نگاه های سنگین روی خودم. _حامله نیستی؟ لب گزیدم،صورتم سرخ شد از اون سوال ناگهانی و بی مورد جلوی جمع. خودم رو جمع و جور کردم و نه آرومی گفتم. همین کم مونده بود یکی دیگه هم به بدبختی هام اضافه بشه. _خیلی خب بلند شو برو کمک سودابه،دست تنهاست. مثلا مهمون بودم! بلند شدم و بی حرف سمت آشپزخونه رفتم صداش به گوشم رسید که میگفت:نکنه اجاقش کوره. کنار سودابه ایستادم:کمک نمیخوای؟ _نه فقط سالاد مونده سینی رو برداشتم روی زمین نشستم،بی حرف خیار هارو نگینی خورد کردم. _چقدر لاغر شدی،داداشم مگه بهت نمیرسه؟ چرا خیلی خوبم میرسید هرشب با کتکاش تقویتم میکرد. -میرسه _اذیتت میکنه تبسم؟ بهش نگاهی انداختم _اگه اذیتت میکنه بهم بگو چرا فکر میکرد من باز هم به این مار اعتماد میکنم؟ -نمیکنه. _چه کم حرف شدی،قبلا بیشتر صحبت میکردی. -قبلا حرفی برای گفتن داشتم. _الان نداری یعنی؟ داشتم خیلی هم داشتم،اما آدم امنی کنارم نبود تا بتونم بهش اعتماد کنم و سفره دلم رو پیشش باز کنم. آخرین گوجه هم خورد کردم و بلند شدم:وسایلاش رو خودت میزنی؟ _آره تو برو بشین دستامو شستم و برگشتم تو سالن خبری ازش نبود سیمین و ساره مشغول صحبت بودند نگاهی به من انداختند و بیشتر بهم نزدیک شدند و صدای صحبتشون هم پایین تر اومد. زشت ترین کاری که یه شخص میتونست انجام بده حس میکردم در مورد من دارند صحبت میکنند و میخندند کلافه از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط بی فرهنگی و بیشعوری تو این خانواده بی داد میکرد. ...................... دیدن بچه ها که پر انرژی هستند حالم رو خوب میکرد و باعث میشد منم با انرژی بیشتری تدریسم رو پیش ببرم. نگاهم به یکی از بچه ها افتاد که از اول کلاس سرش پایین بود و چشماش از اشک پرو خالی میشد. رفتم کنارش:نیلوفر! سرش رو بلند کرد و یه قطره اشک از چشمش ریخت. نگران دست روی صورتش گذاشتم:چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟ خودش رو بغلم انداخت و شروع کرد گریه کردن. همه ی بچه ها داشتند نگاهش میکردند،اشاره کردم سرشون به کار خودشون باشه. دستش رو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون نشوندمش روی صندلی و لیوان آب رو سمتش گرفتم:بیا یکم بخور آروم بشی. جرعه ای از آب رو نوشید و سرش رو پایین انداخت -نمیخوای بگی چیشده؟ ساکت بود -نیلوفر الان من رو دوست خودت بدون باشه؟ هر مشکلی که داری میتونی بهم اعتماد کنی و بگی هر کمکی که از دستم بر بیاد برات انجام میدم،مطمئن باش. به چشمام نگاه کرد و مطمئن شد لبش رو با زبونش تر کرد. _خب راستش صداش هنوز بغض داشت _راستش وضع مالیمون خوب نیست و من.... دوباره اشک ریخت:من دیگه نمیتونم بیام کلاس و دست گذاشت روی صورتش و باز گریه کرد..... _تو چیکار کردی؟ -هیچی گفتم مادرش فردا بیاد صحبت کنیم،هزینش رو نمیگیرم. _یه وقت بهشون برنخوره! -نمیدونم دریا،نیلوفر جزو بهترین شاگردام هست. واقعا دلم نمیخواد از دستش بدم،آینده روشنی میبینم براش. _چرا وضع مالی خوبی ندارند؟پدرش کار نمیکنه؟ -شرکتی که توش کار میکرده جوابش کردند و الان هرجا میره یا حقوق خوبی ندارد یا کارش سنگینه پدر نیلوفر دیسک کمر داره و کارای سنگین نمیتونه انجام بده. چند لحظه ساکت موندیم و بعد انگار فکری به سرم رسیده باشه همزمان همدیگه رو صدا زدیم. خندیدم:اول تو بگو _نه تو بگو -به نظرت با خالقی صحبت کنم؟ _خالقی که کاره ای نیست برو با جانبخش صحبت کن. -بد نیست؟ _نه چه بدی،نیت بدی نداری که،برو صحبت کن شاید یه کار خوب براش باشه اونجا اینجوری هم یه ثوابی کردی هم غرور اون خانواده خورد نمیشه. -خداکنه که درست بشه،خیلی ناراحت شدم امروز. تمام حس هایی که داره من میفهمم درک میکنم. دستمو گرفت:الهی قربونت برم مهربونم لبخندی زدم:خدا نکنه دریا،تولد خوش گذشت؟ _آره جات حسابی خالی بود،همه به جای اینکه به رهام توجه کنند به من توجه میکردند. خندیدم:بیچاره رهام. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 7 پارت یازدهم: دستی به مقنعم کشیدم و سرفه ای کردم و چند ضربه به در زدم. _بله؟ درو باز کردم:اجازه هست؟ _بیا داخل خانم نیکدل وارد شدم و درو پشت سرم بستم:خسته نباشید _سلامت باشی دخترم،مشکلی پیش اومده؟ -خب راستش،مشکل که نه....یه درخواستی داشتم. تکیش رو از صندلی گرفت و اشاره کرد بشینم نشستم و جریان رو براش شرح دادم دستی به ریشش کشید و چند لحظه فکر کرد:باشه شمارش رو برام بنویس من پیگیری میکنم. -واقعا پیگیری میکنید؟ سوالی نگاهم کرد -یعنی اینکه نمیخوام الکی اون بنده خدا هارو امیدوار کنم. لبخندی زد:نگران نباش دختر جان،حرف من حرفه. بلند شدم و شماره تماس رو به همراه اسمش نوشتم:دستتون درد نکنه آقای جانبخش. _من که کاری نکردم،خدا مارو وسیله کرد تا این بنده خدا بتونه نونی سر سفرش ببره. سری تکون دادم و با اجازه ای گفتم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم. _خانم نیکدل! برگشتم سمت خالقی -سلام _سلام،مشکلی پیش اومده؟ متعجب نگاهش کردم:برای چی؟ _رفتید پیش آقای جانبخش! -آها،بله.....نه مشکلی نبود یه درخواستی داشتم از ایشون. _چه درخواستی؟ -باید بگم؟ _نه فقط فکر کردم مشکلی از سمت من بوده. سری تکون دادم:نه آقای خالقی،شما به من تو این مدت خیلی لطف کردید،چه مشکلی میتونه باشه آخه. _خب خیالم راحت شد. لبخندی زدم و برگشتم توی اتاقم. .......................... فرچه رو روی فرش کشیدم و به سیمین و ساره نگاه کردم که روی تخت نشسته بودند و هندوانه میخوردند. آهی کشیدم،انگار خدمت کارشون بودم مریم خانم دستور داده بود تا فرشارو براشون بشورم و از صبح دوتا فرش نه متری رو تنها شستم و حالا یه فرش دوازده متری! جونی توی تنم نمونده بود،دستام حس نداشتن فرچه دائم از دستم ول میشد. حرصم گرفته بود از این همه زور گفتن حداقل اگه دخترای خودش کار میکردند دلم نمیسوخت. ولی اونا مثل ملکه ها نشسته بودند و همش من داشتم کار میکردم. گریم گرفته بود از این وضعیت دستی از پشت سرم اومد و فرچه رو برداشت،سودابه بود _برو استراحت کن من میشورم. سرم رو تکون دادم و بلند شدم رفتم داخل،لباسام رو عوض کردم کنارش نشستم. -کی برمیگردیم؟ _چیه بد میگذره؟ -خونه خودم راحت ترم. واقعا راحت تر بودم،خجالت میکشیدم از اینکه اینجا هم شب ها ولم نمیکرد و همه متوجه میشدن. صبح ها با صورت سرخ حموم میرفتم حداقل خونه خودمون کسی نبود که با تمسخر نگاهم کنه. انگار تقصیر من بود که پسرش،داداششون هیچی حالیش نمیشد! ....................... _دستتون درد نکنه خانم نیکدل،نمیدونید چقدر خوشحال شدیم،چقدر نیلوفر خوشحال شد. -خداروشکر که کار همسرتون درست شد. _مدیون شما هستیم. -خواهش میکنم این حرف رو نزنید،من کاری نکردم. نیلوفر از بهترین شاگردای من هست با استعداده،باهوشه آینده درخشانی داره و من اصلا نمیخوام همچین شاگردی رو از دست بدم. _لطف دارید خانم نیکدل،نیلوفر هم شمارو خیلی دوست داره نه تنها اون همه ی بچه ها همینو میگن. لبخندی زدم:خوشحالم از شنیدن این حرفا. نگاهی به ساعتم انداختم،کلاس شروع شده بود و من باید میرفتم -خانم یعقوبی امری با من نیست؟ _بفرمایید بفرمایید،ببخشید وقت شمارو هم گرفتم. -خواهش میکنم،روزتون خوش. حس خوبی داشتم،کلا گره باز کردن از کار دیگران،کمک کردن بهشون اینکه باعث یه لبخند رو لب یک نفر بشی واقعا بهم انرژی میداد. بعداز کارم هوس خرید کردم. ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و شروع کردم قدم زدن و دونه دونه مغازه هارو از نظر گذروندم. گاهی وقتا به این فکر میکردم که قراره آیندم چی بشه؟ همینجوری تنها میمونم؟ شاید بعید میدونم که بتونم به کسی اعتماد کنم یا از کسی خوشم بیاد! سی سالم بود،این کارا و حس ها از من گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم،بهتر بود تو همین لحظه حال زندگی کنم و خودم رو بسپارم دست جریان زندگی ببینم قراره منو به کدوم سمت ببره. جلوی یه مغازه ایستادم،کت شیک آبی آسمانی چشمم رو گرفت راضی از خریدم به سمت ماشین رفتم و خرید هامو گذاشتم رو صندلی عقب ماشین. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 7 پارت دوازدهم: با صدای دادو بیدادی برگشتم پشت سرم و زنی رو دیدم که رو زمین افتاده و شوهرش توی پیاده رو و این جمعیت داره زنش رو کتک میزنه اشک تو چشمام جوشید،هیچکس هیچ قدمی برنمیداشت و اون زن با هر ضربه اشکی میریخت. صداش درنمیومد چون حیا داشت جلو رفت و دست مرد رو گرفتم وبا حرکتی پیچوندم و هولش دادم سمت دیوار آخی از درد گفت -زور و بازوت رو داری به زنی که از خودت ضعیف تره نشون میدی؟ _تو کی باشی برو رد .... دستشو بیشتر پیچوندم که دادش بلند شد:من هرکسی باشم! تو کی هستی که داری زنت رو وسط خیابون میزنی؟ صدای خانوم خانوم گفتن زن رو مخم بود نگاهی به صورتش انداختم زیر چشمش کبود شده بود و لبش پاره و خون آلود! مرد از حواس پرتیم استفاده کرد و برگشت سمتم مشتش رو آورد بالا که سریع مشتش رو گرفتم و پیچوندم و همزمان با زانوم لگدی به شکمش زدم. دست زن دور بازوم حلقه شد:خانوم توروخدا ول کن بهش نگاه کردم:نمیگرفتمش تورو تا الان کشته بود! هقی از زد:خانوم شوهرمه -داشت کتکت میزد! صورتت رو دیدی؟ چرا باز ازش داری طرفداری میکنی؟ _چیکار کنم؟پدر بچه هام هست. دستام شل شد،مرد روی زمین افتاد و دستش رو روی شکمش گذاشت و آه و ناله کرد. سری برای زن تکون دادم و به سمت ماشینم رفتم. سوار شدم و نگاه اخرم رو بهشون انداختم. عصبانی بودم از چی نمیدونم. شاید از زنی که انقدر ضعیف بود از مردی که انقدر ظالم بود از خانواده ای که دخترشون رو ضعیف بار آوردن از پدرو مادر مردی که درست تربیتش نکردند. از مردمی که مثل تماشاچی ایستاده بودند از ......... اشک دیدم رو تار میکرد. وارد خونه شدم و یکراست رفتم سمت اتاق خوابم،لباسام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم. عصبانیتم رفته بود و جاش رو با یه غم بزرگ عوض کرده بود. شایدم از خانواده خودم عصبانی بودم! ......................... به یخچال خالی نگاه کردم چی باید درست میکردم وقتی هیچ گونه مواد غذایی نداشتیم؟ در یخچال رو بستم و به سمت سالن رفتم -هیچی نداریم. _میگی چیکار کنم؟ -برو وسایل بخر،خب من با چی غذا درست کنم! _برای خودمون تمرگیده بودیم خونه مامانم توعه حرومی گفتی برگردیم. آتیش گرفتم برای بار اول داد زدم:راجب من درست حرف بزن. انتظار نداشت خودمم نداشتم! اومد سمتم و سیلی بهم زد:صداتو برای من بلند میکنی زنیکه و مثل همیشه منو سیراب کرد از کتکاش انقدر زد تا خودش خسته شد .......................... لب تاب رو به سمت خالقی چرخوندم مشغول وارسی بود که یهو سرشو آورد بالا:خانم نیکدل حالتون خوبه. بی حوصله جواب دادم:ممنون خوبم _اتفاقی افتاده؟خیلی بی حال به نظر میرسید. -نه چیز خاصی نیست،دیشب خوب نخوابیدم،مربوط به همونه. _اگه فکر میکنید که نیاز به استراحت دارید بفرمایید برید من براتون مرخصی رد میکنم. -نه فکر نمیکنم اونقدراهم جدی باشه که نیاز به مرخصی باشه،ممنون. _خواهش میکنم،خب من ایرادی نمیبینم،میتونید ایمیل رو بفرستید. سری تکون دادم و بعداز رفتنش به صندلیم تکیه دادم و آروم خودم رو تاب دادم. دیشب اصلا درست نخوابیدم همش خواب گذشته هارو میدیدم،ذهنم خسته بود شاید بهتر بود مرخصی پیشنهادی خالقی رو قبول میکردم اما تنهایی و بیکاری بدتر بود! به دریا پیام دادم بعداز کار آماده باشه برم دنبالش،باهم بریم بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 7 پارت سیزدهم: _تبسم؟؟؟؟؟ همه ی سر ها برگشت به طرفمون -انقدر جلب توجه نکن. _دختر اگه یارو ازت شکایت میکرد چیکار میخواستی کنی؟ تو نمیدونی قانون طرف اونو میگیره؟ -چیکار میکردم دریا،نتونستم طاقت بیارم خیلی بدجور داشت کتکش میزد. بغض کردم دریا دستم رو گرفت:دورت بگردم میدونم اون لحظه چه حسی داشتی. دست گذاشتم رو صورتم:نمیدونی دریا......نمیدونی _درسته نمیدونم،ولی میتونم تصور کنم داشتن شوهری که دائم تورو کتک میزنه چه حس بدی داره! -دیشب اصلا نتونستم درست بخوابم. _میخوای با رهام صحبت ..... حرفش رو قطع کردم:نه دریا دیگه چقدر اون بنده خدا رو درگیر کنم،تورو درگیر کنم اینا تا آخر عمر با من هست. _عزیزدلم ما همیشه کنارتیم این حرفا چیه! کمی از قهوم رو خوردم:بستنیت آب شد بخور. قاشقی از بستنی رو تو دهانش گذاشت و با لبخندی گفت:ولی من مطمئنم یه آدم خوب میاد تو زندگیت و همه ی این خاطرات بد ذهنت رو محو میکنه. پوزخندی رو لبم جا خشک کرد که از نگاه دریا دور نموند _باشه حالا هی لبات رو عین سکته ای ها کج کن،به حرفم میرسی. -دوراز جونی چیزی _نترس هیچیت نمیشه. از من حرصش گرفته بود،خندم گرفت:الان اگه رهام اینجا بود میگفت قربون اون حرص خوردنت برم من. خندید:ادای شوهرم رو نگیر. -خب بابا _فکر کن تبسم،تو یه اون شرکت یه دکتر از تو خوشش بیاد بعد با رفتارش اینو بهت نشون بده و وقتی که توهم حسی بهش پیدا کردی بیاد جلو -خیلی رویایی فکر میکنی دریا! _ولی تموم رویاهام به حقیقت تبدیل شده مثل رهام و فسقلیم. لبخندی زدم:خوشحالم برات. _دلم میخواد توهم خوشحال باشی. -من خوشحالم دریا باور کن،زندگیم خوبه رو پای خودم وایسادم و کاری که دوست دارم رو دارم انجام میدم. +به به خانمای محترم،میبینم که تنها تنها میرید کافه. سرم رو برگردوندم و با دیدن رهام خندیدم:چیه مثل بچه ها همش دنبالمون هستی. پشت میز نشست:دلم میخواد فضول و بعد برگشت سمت دریا:احوال خانم زیبای من خوبی؟فسقلیم خوبه؟ دریا:خوبیم عزیزم -صد دفعه گفتم اینکارارو برید تو خونتون انجام بدید. رهام:والا ما هرجا میخوایم کاری انجام بدی تو بالاسرمون هستی. -خیلی دلتم بخواد _ناچاریم. از پشت میز بلند شدم و برگه هارو مرتب کردم،همین امروز که خالقی رفته بود مرخصی من به مشکل برخورده بودم. دستی به مقنعم کشیدم و به سمت اتاق جانبخش رفتم،پشت در ایستادم و چند ضربه زدم صدایی نیومد نکنه اینم امروز نیومده دوباره در زدم:آقای جانبخش؟ دستم رفت سمت دستگیره،آروم در رو باز کردم و سرکی به اتاق کشیدم نه مثل اینکه اونم امروز نیومده بود لحظه آخر که میخواستم در رو ببندم چشمم افتاد به پاهایی که از پشت میز مشخص بود دوییدم و رفتم و با دیدنش که بیهوش روی زمین افتاده هینی کشیدم. نشستم کنارش و چند ضربه به صورتش زدم:آقای جانبخش،صدامو میشنوید؟؟ سرمو بلند کردم و از روی میز موبایلش رو برداشتم به اورژانس زنگ زدم توی راهرو راه میرفتم و دستام رو از استرس بهم فشار میدادم. نمیدونم چرا انقدر ترسیده بودم با صدای گریه ای پشت سرم برگشتم خانم شیک پوشی داشت از پرستار ها سراغ جانبخش رو میگرفت. به سمتش رفتم:خانم! برگشت سمتم -دکتر هنوز چیزی نگفته بفرمایید بشینید دستم رو گرفت،دستاش یخ بودن روی صندلی نشوندمش و یه لیوان آب ریختم و گرفتم سمتش:بفرمایید تشکری کرد و لیوان رو ازم گرفت. دکتر همون لحظه اومد سمتمون از جامون بلند شدیم رو به من گفت:دخترشون هستید؟ قبل از اینکه من جواب بدم خانم شیک پوش جواب داد:آقای دکتر من همسرشم حالش خوبه؟ دکتر عینکش رو روی چشمش جا به جا کرد:خطر از بیخ گوشش گذشت همسرتون سکته قلبی رو رد کردند. _چیی!!!!!! و دوباره شروع کرد به گریه کردن. دستم رو گذاشتم پشتش و آروم نوازش کردم دکتر:خانم لطفا آروم باشید،حال همسرتون خوبه فقط نیاز به مراقبت داره و باید از این به بعد از استرس دور باشه. همون طور که اشکاش رو پاک میکرد:میتونم ببینمش؟ دکتر:فعلا نه،یکم صبر کنید منتقلش کنیم به بخش. _باشه آقای دکتر خیلی ممنون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 7 پارت چهاردهم: همون طور که اشکاش رو پاک میکرد:میتونم ببینمش؟ دکتر:فعلا نه،یکم صبر کنید منتقلش کنیم به بخش. _باشه آقای دکتر خیلی ممنون. همزمان با رفتن دکتر صدای مردی اومد:مامان! مردی قد بلند و چهارشونه و بور به سمت خانم اومد و بغلش کرد:مامان حالت خوبه؟بابا کجاست؟ _عماد،حمید سکته کرده و مثل ابر بهار اشک ریخت پسر بیچاره هول زده مادرش رو نگاه کرد. حس کردم باید میرفتم جلو -نگران نباشید دکتر گفتن الان حالشون خوبه و بعداز اینکه منتقل شدن به بخش میتونید ببینیدشون. مرد که حالا فهمیدم اسمش عماده به من نگاهی کرد:حال پدرم خوبه؟شما مطمئنید؟ -بله همین الان دکترشون اینجا بودند،نگران نباشید. رو به مادرش گفت:مامان حالش که خوبه چرا اینجوری گریه میکنی عزیزم! _وقتی بهم زنگ زدند گفتند،فکر کردم از دستش دادم. پسرش با لبخندی مادرش رو به آغوش کشید:نگران نباش مامان،بابا حالش خوبه و بعد سر مادرش رو بوسید:انقدر عاشق بابایی و رو نکرده بودی! لحنش شوخ بود و مشخص بود برای عوض کردن روحیه مادرش اینو میگه. با اعلام پرستار رفتند تو اتاق پیش جانبخش کم این پا اون پا کردم نمیدونستم درسته یا نه برم پیشش یا برگردم خونه! دستی به پیشونیم زدم کیفم توی شرکت جا مونده و همه ی وسایلا هم تو کیف! جالب شد حالا باید چجوری برمیگشتم خونه! هوفی کشیدم و بعداز چند دقیقه به سمت اتاق قدم برداشتم ضربه ای زدم و با شنیدن صدای بفرمایید وارد اتاق شدم داخل رفتم،خانومش کنار نشسته بود و پسرش دست به جیب کنار تخت ایستاده بود. -سلام جانبخش لبخندی زد:سلام دخترم -حالتون خوبه؟شمارو اونجوری دیدم ترسیدم. خندید:نگران نباش دختر من حالا حالا ها جون به عزراییل نمیدم. -دوراز جونتون. همسرش رو کرد سمت من:شما حمید رو آوردید بیمارستان؟ -بله رفته بودم اتاقشون باهاشون کار داشتم که دیدم بیهوش رو زمین افتادن. جانبخش رو به همسرش گفت:میبینی پری خانم اگه این دختر نبود من الان اون دنیا بودم. صدای اعتراض همسرش بلند شد که خندید لبخندی زدم:خوشحالم که اتفاقی براتون نیفتاده،انشالله زودتر خوب بشید. _ممنون دخترم. -با اجازتون من دیگه برم. _ماشین داری؟ -نه راستش جلوی شرکت مونده.... نزاشت حرفم تموم شه،رو به پسرش گفت:عماد،خانم نیکدل رو برسون درست نیست این وقت شب تنها برن. خواستم تعارف بازی دربیارم که پسرش چشمی گفت و منتظر منو نگاه کرد. پری سمتم اومد و بغلم کرد:ازت ممنونم عزیزم،امروز خیلی بهمون کمک کردی. را لبخندی زدم:کاری نکردم که من،مطمئنا هرکس دیگه ای جای من بود همین کار رو انجام میداد. _عزیزدلم،بازم ممنونیم ازت. عماد:خانوم نیکدل بریم؟ -باور کنید نیازی.... _بریم؟ -بله بریم. به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدیم. از اونجایی که کلید خونه هم همراهم نبود،آدرس خونه ی دریا رو دادم. ساکت بیرون رو نگاه میکردم. _شما تازه استخدام شدید درسته؟ -بله تقریبا یک ماهی میشه. _خیلی هم عالی،گرسنه که نیستید؟ -نه ممنون. و همون لحظه شکمم قار و قوری کرد،امیدوارم بودم این پسره نشنیده باشه. گوشیش زنگ خورد با دیدنش لبخندی زد و جواب داد:به سلام آقای دکتر رسیدن بخیر... خونه ای؟ پسر چرا بهم زنگ نزدی بیام دنبالت. باشه من تا نیم ساعت دیگه میرسم خدافظ. جلوی خونه نگه داشت:اینجاست؟ -بله،خیلی ممنون زحمت کشیدید. _زحمت رو که شما کشیدید -شبتون بخیر. _شب شماهم بخیر. پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم،به محض وارد شدنم دریا هول زده اومد سمتم:وای چیشدی خوبی؟ -خوبم خوبم،چرا انقدر نگران شدی رهام:دختر این موقع شب اومدی بدون هیچی خب معلومه که نگرانت میشم. قضیه رو سریع براشون تعریف کردم،هردوشون نفسی از سر آسودگی کشیدند. ..................... بعداز آخرین دفعه ای که کتک کاری کرد باهام،دستم خیلی درد میکرد و ورم کرده بود،حس میکردم شکسته درد امونم رو بریده بود نمیدونستم باید چیکار کنم به کی پناه ببرم! خودشم گذاشته بود رفته بود و خبری ازش نداشتم زنگ خونه رو که زدن،یه چادر روی سرم انداختم و رفتم دم در چهره زن برام ناآشنا بود:سلام دخترم سلامی کردم کاسه آش رو به سمتم گرفت،سعی میکردم پایین رو نگاه کنم تا زخم های روی صورتم کمتر پیدا باشه. _من همسایه جدیدتون هستم خونمون اون رو به رو هست. -به سلامتی _آش رو نمیگیری؟ دستم رو از زیر چادر درآوردم که کبودی و ورم دستم پیدا شد _چرا دستت این شکلی شده؟ بغض کردم:خوردم زمین _وای دختر دستت شکسته،مادرت کجاست؟ بغضم بیشتر شد مادر؟ مادرم منو نمیخواست! -مادرم نیست. _پدرت چی اونم نیست؟ بنده خدا فکر میکرد من با پدرو مادرم زندگی میکنم -پدرو مادرم خونه خودشون هستند ناباورانه نگاهم کرد:متاهلی؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم _اخه تو.....با این سن و سال....!!! شوهرت کجاست؟ -نیست نمیدونم کجا رفته. _باشه دخترم آماده شو ما میبریمت دکتر ترسیدم یک لحظه،اگه میومد و میدید نیستم باز قشقرق به پا میکرد! -نیازی نیست خانم دستتون درد نکنه. _نیازی نیست چیه،دستت رو دیدی چه شکلی شده؟ زود آماده شو الان میبریمت بیمارستان. و بعد بدون اینکه اجازه صحبت به من بده بدو بدو رفت سمت خونش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 (ویرایش شده) پارت پانزدهم: به دستم نگاه کردم،اروم دستی روش کشیدم که آخم دراومد. لباسام رو با زحمت عوض کردم و از تو کمد اون مقدار پولی که قایم کردم رو بیرون آوردم و توی کیفم گذاشتم. صدای در که اومد چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون زن به همراه همسرش توی ماشین منتظر من نشسته بودند با سر پایین سوار شدم و سلام آرومی کردم. مرد با خوشرویی جوابم رو داد و بعدش صدای ظریفی بهم سلام کرد برگشتم سمتش دختری به سن و سال من کنارم نشسته بود:من ساحلم نیمچه لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم با دست گچ گرفته از اتاق خارج شدم،مادر ساحل سمتم اومد:بریم عزیزم؟ عزیزم؟ بار اول بود کسی این کلمه رو به من میگفت -هزینه..... همسرش اومد جلو:دخترم فکرش رو نکن بیا بریم. دخترم؟ منو صدا زد دخترم؟ نمیتونستم لبخندم رو پنهان کنم چقدر به شنیدن این کلمات محتاج بودم و خودم نمیدونستم،چقدر شنیدنش لذت بخش بود برام! توی راه استرس داشتم نکنه الان اومده خونه و دیده نیستم در انتظارم کمین کرده! حتی فکرش باعث دلهرم میشد فکر میکنم رنگم پریده بود که ساحل دستم رو گرفت:حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. جلوی خونه نگه داشتند -خ خیلی ممنون از لطفتون،امیدوارم بتونم براتون جبران کنم. پدر ساحل نگاهم کرد:چیزی لازم داشتی بهمون بگو دخترم. و بین اون استرس ها من باز شاد شدم از شنیدن این کلمه. در خونه رو باز کردم و وقتی دیدم نیست نفس آسوده ای کشیدم. ..................... تقریبا از سکته ی جانبخش دو سه روزی میگذشت و توی شرکت خالقی داشت همه چیو مدیریت میکرد جوری که نبود جانبخش خیلی کم به چشم میومد. هوس چای کرده بودم،بلند شدم امروز خبری از آقا علی نبود خودم باید میرفتم سراغش از اتاق خارج شدم و چشمم افتاد به مردی که درحال سرکشی بود انگار داشت دنبال چیزی میگشت رفتم سمتش:آقا؟دنبال چیزی میگردین؟ به سمتم برگشت نگاهی بهم کرد:آره دنبال اتاق آقای مدیر میگشتم. -ایشون چندروزیه که کسالت دارند نیستن،اما اگه کاری دارید آقای خالقی هستند میتونند به شما کمک کنند. _شما اینجا کارِتون چیه؟ -مترجم هستم. همون لحظه خالقی از آسانسور خارج شد و با دیدن مرد به سمتمون اومد:آقای جانبخش این صورت جلسه هایی که میخواستید. جانبخش؟؟؟ بعد برگشت سمت من:میبینم که با مدیر جدیدمون آشنا شدید. مدیر جدید؟! خالقی نگاه گیج منو که دید گفت:ایشون پسر آقای جانبخش هستند،حامد جانبخش از این به بعد ایشون به جای پدرشون مدیر این شرکت هستند. حس میکردم گونه هام قرمز شده،این مدیر شرکت بود و داشت برای من فیلم بازی میکرد؟ به زور لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. خالقی رو به جانبخش جدید کرد:ایشونم خانم نیکدل هستند مترجم پرتوان ما کارمندی دقیق و منظم،پدرتون خیلی از کار ایشون راضی بودند. جانبخش جدید دستش رو برد توی جیبش و با لبخندی که به زور سعی در کنترلش داشت بهم نگاه کرد. لبم رو با زبونم تر کردم:آقای جانبخش به من لطف دارن. _از این به بعد کار های خانم نیکدل سنگین تر میشه چون من تازه اومدم باید مقاله های دوماه اخیر رو ترجمه کنند و برای من بیارند. خالقی:اما ما ترجمه ی اون مقاله هارو داریم. _من ترجیح میدم خانم نیکدل پرتوان شما این هارو ترجمه کنند. این مثلا داشت منو از کار میترسوند؟ -چشم انجام میدم. خالقی اما سعی داشت از این تصمیم منصرفش کنه که آخر سر با نگاه جدی جانبخش جدید ساکت شد. دستی به گردنم کشیدم،مقاله ها بیشتر از اون چیزی بودند که فکرش رو میکردم. نگاهی به چای انداختم،بازم یخ شده بود انگار قسمت نبود امروز من یه چایی بخورم. آخرین مقاله هم ترجمه کردم و از جام بلند شدم با لبتاب و کلی ورقه به سمت اتاق مدیر جدید رفتم. ویرایش شده در مارچ 8 توسط kimiabanaee 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 پارت شانزدهم: چون دستم پر بود نمیدونستم چجوری باید در بزنم با ارنجم خواستم ضربه ای به در بزنم که همون لحظه در باز شد و منی که به سمت در مایل شده بودم نزدیک بود بیفتم که سریع خودم رو نگه داشتم. سرمو آوردم بالا جانبخش جدید داشت نگاهم میکرد -ببخشید یه تای ابروش رو بالا داد:برای چی؟ خودمم نمیدونستم چرا معذرت خواهی کردم. -مقاله هارو براتون ترجمه کردم. _برای این معذرت خواهی میکنید؟ این مرد با من شوخی داشت؟ نگاهش کردم،نه رد شوخی تو نگاهش ندیدم. -نمیدونم چرا عذرخواهی کردم. خندش گرفته بود _بفرمایید بشینید لب تاب رو روی میزش گذاشتم و رو مبل نشستم. چشمم میخ چای روی میزش بود که بخاراش رقصان جلوی چشمم حرکت میکردند. _چای میل میکنید؟ از خدا خواسته قبول کردم و به مبل تکیه دادم. دستی به گردنم کشیدم و ناخواسته به جانبخش جدید خیره شدم قد بلند بود مثل برادرش اما چهارشونه تر و میتونم بگم جذاب تر بود. چشم و ابروی مشکی و موهای پرکلاغی که کمی بلند شده بود پوستش کمی سبزه بود دماغشم خوب بود یهو لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم تبسم! این کار از تو خیلی بعیده. چای روی میز روبه روم قرار گرفت،تشکری از آقا علی کردم و استکان رو به سمت لبم بردم کمی از چای رو خوردم. گلوم خشک شده بود. با صدای جانبخش استکان رو سرجاش گذاشتم _حق با آقای خالقیه سوالی نگاهش کردم _کارتون عالی و بی نقصه و اینکه سرعت عمل بالایی دارید من فکر نمیکردم بتونید امروز کار هارو تموم کنید. لبخندی زدم:خوشحالم که راضی هستید. حرفم رو با لبخندی جواب داد. -پدرتون حالش بهتره؟ به صندلیش تکیه داد:آره خداروشکر بهتره دیگه بعداز برگشت من قرار شد که از این به بعد کار هارو منو برادرم انجام بدیم. البته که برادرم سرش گرم کارخونه هست بیشتر من اینجا هستم. با اینکه کنجکاو شده بودم بدونم کجا بوده که برگشته ولی چیزی نگفتم و در جواب گفتم:خیلی هم عالی،پس یعنی پدر بازنشسته شدند؟ خندید:پدرو بازنشستگی؟ اصلا میخواد کلاس خصوصی بزاره برای بچه هایی که بضاعت مالی پایینی دارند. -چه کار قشنگی! چاییم رو خوردم و خواستم بلند شم که صدام زد:خانم نیکدل -بله؟ _مادرم برای روز پنج شنبه شمارو دعوت کرده. گیج نگاهش کردم. -مناسبت این دعوت چیه؟ _مناسبتش برای تشکر از شما هست. -از من؟ من مگه چیکار کردم! خندش گرفته بود:شما حافظه کوتاه مدتتون ضعیفه؟ مگه شما پدر منو نبردید بیمارستان؟ -چرا ولی فکر نمی.... _پنج شنبه خانواده جانبخش منتظر شما هستند،براتون ماشین میفرستیم. -نیازی نیست من ماشین دارم. _پس به خالقی میگم آدرس رو براتون بفرسته. تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. ....................... معذب جمع و جور تر نشستم،مادر ساحل منو به زور برده بود خونشون میگفت باید غذاهای مقوی بخورم تا دستم سریعتر خوب بشه. انقدر توی زندگیم محبت ندیده بودم که الان از این همه محبت داشتم میترسیدم. حس میکردم چیزی در مقابلش از من میخوان که اینجوری باهام رفتار میکنند. _عه تو هنوز میوه ات رو نخوردی دخترم!بخور دیگه. -دستتون درد نکنه. _ببخش حوصلت سررفته،الان به دخترا میگم بیان پیشت. چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و ساحل یه دختر دیگه که خواهرش بود از اتاق بیرون اومدند. سلامی کردم که خواهرش دستم رو فشرد:من دریا هستم،خوشبختم. -همچنین. نشستند کنارم. دریا:دستت چی شده؟ ساحل:میگه خورده زمین! دریا بهم نگاه کرد:چجوری خوردی زمین؟ -رو کاشی های آشپزخونه سر خوردم. موشکافانه نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم. ساحل:خب از خودت بگو چقدر تو کم حرفی آخه دختر. -چی بگم آخه! ساحل:خب بزار من از خودمون بگم من ساحلم این چوب خشکم دریا هست،دانشجوی وکالت خانم وکیل ایندمون منم قصد دارم برای کنکور بخونم میخوام مهندس بشم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 پارت هفدهم: بغض داشتم،بغضم عمیق تر شد به زور لبخندی زدم:چقدر خوب!موفق باشید. ساحل:مرسی مرسی،حالا از خودت بگو. من چی داشتم بگم؟ بگم پدرو مادرم منو زوری تو سن سیزده سالگی شوهر دادن؟ شوهرم آدم بداخلاق و وحشی هست که دائم منو کتک میزنه؟ بگم به خاطر اینکه درس نخونم و سر به هوا نشم زود منو شوهر دادن؟ از پدرو مادرم بگم که اصلا حالی از من نمیپرسن؟ نفس عمیقی کشیدم:من چیز زیادی برای گفتن ندارم،متاهلم. چشمای دریا متعجب شد،ساحل میدونست انگار. دریا:مگه تو چند سالته؟ -همسن ساحلم،۱۸ سالمه ساحل:چند سالگی ازدواج کردی؟ -سیزده و این بار دونفرشون با صدای بلند گفتند:چیییی!!! دریا:چرا آخه انقدر زود پدرو مادرت اجبار کردند درسته؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و قطره اشک مزاحم رو از گوشه چشمم پاک کردم. همون لحظه پدرشون وارد شد،من چادرم رو روی سرم مرتب کردم. دختر ها به استقبال پدرشون رفتند. تا وارد شد دوتا دخترش رو توی بغلش گرفت و بوسیدشون. و من مات این صحنه بودم! فکر میکردم همه ی پدر ها مثل پدر من هستند و هیچ عاطفه ای ندارند. اما حالا..... به احترام بلند شدم:سلام با لبخند پدرانه بهم نگاه کرد:به سلام دخترم،حالت چطوره؟دستت بهتره؟ -بله خیلی ممنون.....با اجازتون من دیگه برم مادر ساحل با عجله از آشپزخونه بیرون اومد:کجا میخوای بری،من برات شام درست کردم پدر ساحل:من اومدم داری میری؟ -دستتون درد نکنه،ولی شوهرم بیاد ببینه نیستم ...... انگار متوجه موضوع شدند مادرش لبخندی زد:باشه عزیزم برات غذا میریزم ببر. و بدون دادن فرصتی به من سریع رفت داخل آشپزخونه. نگاه های دریا به من جوری بود که انگار میخواد تا ته ذهنم رو بخونه اما ساحل با کنجکاوی تمام نگاهم میکرد،انگار دلش میخواست از زندگی من بیشتر بدونه. اما من بهشون اعتماد نداشتم،غذا رو به دستم داد و من با تشکری سریع از اون خونه خارج شدم. ........................ دریا:غلط نکنم از تو خوششون اومده. با قاشق سعی داشتم نبات توی چاییم رو ریز تر کنم و تو همون حال گفتم:برو بابا توام همه چی رو ربط بده به عشق و عاشقی. _خدایی اگه خالقی اون جانبخش رو میبرد بیمارستان،پری خانم میرفت بغلش کنه بگه عزیزم دست درد نکنه بعدم دعوتش کنه خونشون؟ -نمیدونم شاید این کارو میکرد. جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم پرت کرد جاخالی دادم:دریا حاملگی روت اثر گذاشته وحشی شدی. صدای بلند رهام از تو اتاق اومد:وحشی خودتی مثل خودش داد زدم:برو بابا نخود اش. از اتاق اومد بیرون:همینجوری حاضر جوابی که شوهر برات پیدا نمیشه دیگه. -نه که کشته مرده شوهر هستم! _ولی برای رمضون سبزی فروش خوب عشوه میای. منو دریا زدیم زیر خنده. -خجالت بکش اون همسن بابابزرگمه _ولی گلوش پیش تو گیر کرده. خندیدم. دریا:حالا پنج شنبه چی میخوای بپوشی؟ -نمیدونم اصلا رهام:یعنی شما زنا یه خونه پراز لباسم داشته باشید بازم میگید نمیدونم چی بپوشم. جمله آخرش رو با صدای نازک گفت دریا خندید:تبسم من یه کت دامن دارم،اصلا نپوشیدمش میخوای برو ببین خوشت اومد بپوش. گونش رو بوسیدم:دست درد نکنه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 پارت هجدهم: جلوی آینه کمی خودم رو نگاه کردم،تو کت دامن شکلاتی اندامی که با زحمت و باشگاه به دست آورده بودم کاملا نمایان بود رژ لب رو برداشتم و یکبار دیگه روی لبم کشیدم و کیفم رو برداشتم. ساعت هفت و ربع بود و از اونجایی که میدونستم تو راه ترافیک زیاده بهتر بود از الان راه بیفتم. مجسمه تزئینی رو که گرفته بودم برداشتم. برای بار اول داشتم میرفتم و دست خالی درست نبود برم. پنج دقیقه به هشت جلوی خونه بودم،با دیدن اون عمارت ابروهام بالا رفت یه بار دیگه آدرس رو نگاه کردم.....درست بود از ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشردم. همراه مستخدم تا درب ورودی رفتم مانتو و شالم رو دادم و با راهنماییش به سمت سالن رفتم. پری خانم با خوشحالی سمتم اومد:عزیزم خوش اومدی -خیلی ممنون و بعد جانبخش بزرگ سمتم اومد:دخترم افتخار دادی لبخند خجولی زدم:ممنون که دعوتم کردید. با دعوتشون روی مبل تک نفره ای نشستم. بعداز چند لحظه با سروصدایی از بالا پله ها سرم رو چرخوندم. خدای من چی میدیدم! دوتا دختر کپی هم،ناز و عروسک! از پله ها پایین میومدن و برادران جانبخش هم پشت سرشون بودند. سمتم اومدند:سلااام من همتام _منم مهتام خندیدم:اصلا قابل تشخیص نیستید. باهم خندیدند. مهتا:فقط مامان و بابا میتونن تشخیص بدن داداشا هم تواناییش رو ندارن. عماد:اگه اجازه بدین ماهم یه سلامی بکنیم. رفتند کنار _خوش اومدی خانم نیکدل -ممنون جانبخش جدید هم به روش عماد خوش آمد گفت و همگی نشستیم. جانبخش بزرگ:خب تبسم جان،شرکت با مدیر جدید چطوره خوبه؟ لبخندی زدم:عالیه،یعنی میتونم بگم بهتر از قبل شده. با لحن شوخی گفت:یعنی من مدیر بدی بودم دیگه،اره؟ -نه من همچین منظوری نداشتم. خندید:میدونم دخترم،خوشحالم که حامد میتونه بهتر از من شرکت رو بچرخونه من به جفت پسرم افتخار میکنم. صدای اعتراض دختر ها بلند شد:باز داره میگه پسرام. جانبخش لبخند دلگرم کننده ای زد:من به شما دخترا جور دیگه ای افتخار میکنم و به خودم می بالم بابت همچین دخترای هنرمندی. عماد با خنده چاییش رو روی میز گذاشت:اینا خیلی خنگن راحت برای خودشون میگردن،هرچی کار سخت هست ما داریم انجام میدیم بازم اعتراض میکنند. پری:ای بابا شما هیچ وقت بحث کار رو ول نمیکنید نه؟ حمید:من تسلیم دیگه هیچی نمیگم. خندیدم و همزمان توی دلم غبطه خوردم به این خانواده گرم و صمیمی! به اینکه چقدر همشون گرم و صمیمی برخورد میکنند و با این همه ثروت اصلا غرور و تکبری ندارند. تو افکار خودم غرق بودم که شیرینی ها جلوی چشمم حرکت کردند. سرمو آوردم بالا و دیدم حامد داره شیرینی میزاره توی بشقابم. نگاهش کردم _داشتید چاییتون رو تلخ میخوردید! -ممنون آقای دکتر ولی من شیرینی نمیخورم. یکی از دوقلو ها که نمیدونم همتا بود یا مهتا گفت:ای بابا،امشب رژیمت رو تعطیل کن قراره کیک ما دونفر رو بخوری. عماد:چقدرم کیکای شما دونفر خوشمزه هست! مشخص بود دل پری از این دونفر داره. حامد:باز شما کیک درست کردید؟ پری:حالا مادر یه بار اشتباهی به جای شکر نمک ریختند. چشمام از تعجب گرد شد. عماد:والا آدم باید خیلی خنگ باشه که به جای شکر نمک بریزه. _از تو که خنگ تر نیستیم ذرت رو بریزیم تو خورشت قیمه. این کل کل بالا گرفت و من فقط داشتم میخندیدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت نوزدهم: بعداز شام دخترا منو به زور بردن توی اتاقشون خدای من چی میدیدم! تابلو هایی که با رنگ روغن کار شده بود و انقدر طبیعی بود که آدم ناخودآگاه محو اون نقاشی میشد. -این کار کدومتونه؟ _من!مهتا موسیقی کار میکنه. سر چرخوندم و با دیدن ابزار آلات موسیقی سری تکون دادم. -خیلی هنرمند هستینا! _از تو که بیشتر نیستیم خندیدم:من هنر خاصی ندارم. همتا:اینکه به چند زبون زنده دنیا مسلطی هنر کمیه؟ -از اون لحاظ....خب نمیدونم من همیشه به چشم شغل و منبع درآمد بهش نگاه میکنم تا یه هنر....ولی دوست دارم که یه هنری هم شروع کنم انجام بدم. مهتا:چه هنری مثلا؟ -نمیدونم همین در حد نقاشی....کلا چیزی باشه که بهم آرامش بده. همتا پرید جلو:اگه نقاشی میخوای یاد بگیری من هستما. مهتا:راست میگه منم هستم اگه دوست داری موسیقی یاد بگیری. لبخندی زدم:شما خانوادتن مهربونید. همتا:خب کدومش حالا؟ نگاهم روی منظره ای بود که عجیب بهم آرامش میداد منظره یه ساحل آبی با طلوع آفتاب و زن و مردی که بهم تکیه کرده بودند! -نقاشی رو بیشتر دوست دارم. _پس هر هفته بیا خونمون. نگاهش کردم:نه اینجوری که درست نیست من دم به دقیقه خونتون باشم....شما بیاید پیش من،تنها زندگی میکنم بعدشم باهم خوش میگذرونیم. دوتاییشون پریدن بغلم کردند. باورم نمیشد تو همین دیدار اول انقدر باهم صمیمی شده بودیم. برگشتیم تو سالن،ساعت نزدیک یازده بود و وقت رفتن! جانبخش بزرگ صدام زد:تبسم دخترم -بله _من یه سوییت دارم درست میکنم برای تدریس،میدونم که در جریان هستی میخوام چیکار کنم. -بله آقای دکتر بهم گفته بودن. _من سررشته ای توی زبان ندارم،تو مایلی که رایگان به این بچه ها آموزش بدی. لبخندی زدم:چی از این بهتر؟حتما انجام میدم. نگاه تحسین آمیز همشون رو میتونستم رو خودم حس کنم. پری:تبسم جان من تازه هدیه ای که آوردی رو دیدم،چرا زحمت کشیدی. -خواهش میکنم ناقابله. بلند شدم:با اجازتون من کم کم برم. بعداز خداحافظی حامد تا دم در برای بدرقم اومد. برگشتم سمتش:زحمت کشیدید من خودم میرفتم. _خیلی تعارفی هستید -عادت ندارم به این همه لطف آروم گفتم ولی انگار شنید _چون خودتون رو لایق نمیدونید،درحالی که لیاقتتون بیشتر از این حرفاست. در ماشین رو باز کردم:شبتون بخیر. ...................... بعداز چند شب بالاخره پیداش شد،نمیدونستم کجا میره چیکار میکنه. برگشت خونه و اولین کاری که کرد اومد سمتم..... حتی نفهمید که دستم رو شکسته دست گچ گرفتم رو ندید کارش که تموم شد گوشه ای دراز کشید و خوابید. اشکای مزاحمم همیشه به راه بودند. بدم میومد از همه چی از جام بلند شدم و با زحمت پلاستیک دور گچم پوشاندم تا آب بهش نخوره. دوش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم،دلم به شدت ضعف میرفت. از غذاهای خانم همسایه چیزی نمونده بود و یخچال هم که..... هوفی کشیدم و نشستم کنار اپن و سرم رو تکیه دادم بهش. همون لحظه زنگ خونه رو زدند،چادر رو سرم کردم و رفتم تو حیاط. با دیدن خانم همسایه و سینی تو دستش ناخودآگاه لبخندی زدم:سلام _سلام عزیزم،بهتری؟دستت بهتره؟ -خوبه دردش یکم ساکت شده. _خداروشکر،بیا عزیزم زرشک پلو درست کردم برات آوردم. -دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدید. _زحمتی نیست دخترم. و بعد با صدای آروم تری پرسید:شوهرت اومد خونه؟ -آره اومد _خب خداروشکر،نگران بودم گفتم این دختر تنهاست. پوزخندی زدم،چقدرم بود و نبودش تو زندگیم تاثیر داشت! +تبسم چیکار میکنی جلوی در از دادش ترسیدم،برگشتم سمتش:ه همسایه برام خیرات آورده +بگیر بیار تو دیگه روم نمیشد به خانم همسایه نگاه کنم،خجالت زده ببخشیدی گفتم و یه دستی سینی رو گرفتم و درو بستم. رفتم داخل و سینی رو روی اپن گذاشتم. _دستت چی شده؟ -کار توعه چیزی نگفت،برگشتم سمتش بی حرف داشت تلویزیون نگاه میکرد. سینی غذارو گذاشتم جلوش و خودم مشغول خوردن شدم،انقدر ضعف داشتم که حد و حساب نداشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیستم: اومد جلو و یه قاشق از غذا خورد و با دستش زد زیر سینی و همه غذا برگشت هاج واج نگاهش کردم:چرا این کارو کردی! _چیه بابا غذاش بدرد نمیخوره،پاشو یه چیزی بردار بیار بخوریم. گرسنم بود،دستم درد میکرد،ضعف داشتم عصبی شدم مثل خودش شروع کردم داد زدن:خب تو نمیخوردییی من داشتم میخوردم چه کوفتی بردارم درست کنم وقتی هیچی تو یخچال نیست میری خوش گذرونی دوروز یه بار سه روز یه بار میای اصلا پیش خودت فکر نمیکنی زنم تنها تو خونه داره چیکار میکنه. اصلا پرسیدی چجوری رفتم بیمارستان برات سوال نشد پول از کجا اوردم؟ اومد سمتم و کمربندش رو باز کرد یه قدم رفتم عقب _چی زر زدی؟ -چیه فکر کردی فقط تو میتونی داد بزنی؟؟؟ منم میتونم منم بلدم داد بزنم فهمیدییی کمربندش رفت بالا و من فرار کردم،رفتم تو اتاق و درو قفل کردم قلبم محکم توی سینم میکوبید،میدونستم دستش بهم برسه اینبار زندم نمیزاره. داد و فریاد هاش بدنم رو میلرزوند،جوری به در مشت میزد که من حس میکردم الان در میشکنه و میاد داخل. صدای زنگ خونه که اومد ساکت شد،و بعد صدای بلند مردی که میگفت از آگاهی اومده میدونستم ترسیده و نرفته درو باز کنه،چون دوباره صدای زنگ خونه اومد. آروم پرده رو زدم کنار و جوری که مشخص نباشه بیرون رو نگاه کردم. خدای من! پدر ساحل بود یعنی پلیس بود؟ میدیدمش که داره میره دم در صداشون رو نمیشنیدم،اما تمام همسایه ها جمع شده بودند. دریا و ساحل جلوی در خونشون ایستاده بودند و نگاه میکردند. چند دقیقه بعد داشت برمیگشت داخل،در هنوز باز بود اومد پشت در و صدام زد:بیا بیرون به اینا بگو من کاریت نداشتم. -اگه بعدش که رفتند منو بزنی چی؟ _نمیزنم بیا بیرون. از اتاق خارج شدم _وای به احوالت که بگی من زدم دستت رو شکستم،خودت میدونی که چه بلایی سرت میارم. دم در رفتیم و من جملات طوطی وار رو تکرار کردم نگاه دریا رو میدیدم که داشت میگفت واقعیت رو بگم،اما میترسیدم....خیلی هم میترسیدم! ................................. چند روز از مهمونی خونه جانبخش ها میگذشت،دریا منو دیوونه کرده بود میگفت از من خوششون اومده و منو به چشم عروسشون نگاه میکنند. اما من مخالف بودم و به همه چیز یک نگاه معمولی داشتم. امروز باید میرفتم خونشون تا اولین جلسه زبان رو شروع کنم. تایم کاری رو به پایان بود. وسایلام رو مرتب کردم و بلند شدم. چند بار استارت زدم و دستم رو روی فرمون کوبیدم. بیا حالا اولین روز باید دیر برسم. از ماشین پیاده شدم و در کاپوت رو باز کردم هیچ سردر نمیآوردم. _خانم نیکدل؟ برگشتم سمت صاحب صدا -آقای دکتر،خسته نباشید. _ممنون مشکلی پیش اومده؟ -نه چیزی نیست نگاهی بهم کرد که خودم فهمیدم باید توضیح بدم. -یعنی اینکه ماشینم روشن نمیشه. _اجازه بدید کیف و کتش رو توی ماشینش گذاشت و همونطور که سمت ماشینم میومد آستین هاشو بالا زد. خم شد و نگاهی بهش انداخت. بعداز چند دقیقه سرشو آورد بالا:زمان میبره تا درست شه،بفرمایید من شمارو برسونم به بچه ها میسپارم بیان ماشینتونو ببرن تعمیرگاه. -نه خیلی ممنون زحمت نمیدم،تاکسی میگیرم میرم. _مگه قرار نیست امروز بیاین خونه ما برای تدریس؟ فکرش رو نمیکردم از همه چی خبر داشته باشه. -چرا _خب پس بفرمایید بشینید منم یه تماس میگیرم میام. خواستم چیزی بگم که دستش رو آورد بالا:لطفا تعارف نکنید بفرمایید. خندم گرفت وسایلامو از توی ماشینم برداشتم و سوار ماشین حامد شدم. بوی عطر تندی توی مشامم پیچید از عطر تند خوشم نمیومد ولی عجیب این بو برام خوشایند بود! چند دقیقه بعد سوار شد و بی حرف حرکت کرد. دستش رو برد سمت ضبط و روشنش کرد،صدای موسیقی بی کلام پیانو توی فضای ماشین پخش شد. اصلا خوشم نمیومد،دوست داشتم آهنگ باکلام باشه. هیچ وقت با موسیقی بیکلام کنار نمی اومدم. _صدای موزیک که اذیتتون نمیکنه؟ برخلاف میلم جواب دادم:نه چه اذیتی! _شما چی میپسندید؟ -من همه نوع موسیقی گوش میدم،ایرانی فرانسوی انگلیسی به جز موسیقی بی کلام. لبخندی زد:پس اذیتتون میکنه! -یکم _کدوم سبک رو بیشتر از همه دوست دارید؟ -پاپ _و کدوم خواننده؟ -بابک جهانبخش. سری تکون داد:فامیلیم هم باهاش تشابه داره. لبخندی زدم:همینطوره. _دخترا میگفتن قراره بهتون نقاشی یاد بدن. -آره اونشب باهم صحبت کردیم. _و شنیدم که معذبید بیاید خونه ما! -خب راستش به نظرم درست نیست،گفتم بیان خونه من تا هم راحت باشیم هم باهم وقت بگذرونیم. _تنها هستید؟ -بله 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیست و یکم: سوال ها داشت زیاد میشد و این منو میترسوند. خودم سعی کردم موضوع رو عوض کنم:خواهراتون خیلی پرانرژی و شیطون هستند. خندید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد:یه بلایی هستند این دونفر پدر منو عماد رو درآوردن. -خدا حفظشون کنه. لبخندی به بچه ها زدم،چقدر آروم و منضبط نشسته بودند. تدریس تموم شده بود و داشتند تمرین هاشونو یادداشت میکردند. از پشت پنجره دوقلو هارو دیدم که دارند برام دست تکون میدن. لبخندی زدم و براشون دست تکون دادم. اشاره کردند برم بیرون بلند شدم و رفتم تو باغ -سلام _سلام خانم خانما،از این طرفا خندیدم:از دست شما،خوبید؟ _ما که عالی هستیم،مامان داره برای شام تدارک میبینه. -چی؟!وای نه من نمیمونم میرم. _ای بابا کجا میخوای بری،بمون دیگه. +راست میگه کجا میخواید برید؟ همتا:به به خانداداش. -خونه کار دارم آقای دکتر. مهتا:مثلا چه کاری داری؟ داشتم فکر میکردم که چی رو باید بهونه کنم همتا:ببین کاری نداری،داشتی میپیچوندی. لبم رو گاز گرفتم و زیر چشمی به حامد نگاه کردم. حامد:بفرمایید بریم تو آلاچیق درمورد کار باهاتون یه صحبتی دارم. -چشم. دختر ها بهم چشم و ابرو میرفتن و ریز ریز میخندیدن. پشت سرش راه افتادم رفتم داخل آلاچیق نشستیم باد میون شاخه های بید مجنون میپیچید،نفس عمیقی کشیدم بوی گل محمدی توی مشامم پیچید و بعدش بوی عطر تند حامد! روبه روم نشست و خدمشون سینی چای رو روی میز گذاشت. تشکری کردم ازش و خیره شدم به بخارای رقصان چای. _خب سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم:بفرمایید. _برای یه کاری باید برم شیراز. شیراز! دستامو که روی پام بود مشت کردم. _یه قرار کاری هست با یه شرکت داروسازی توی ترکیه و من نیاز به مترجم دارم. سعی کردم منظم نفس بکشم تا استرسم آشکار نشه _برای دوروز دیگه هست،باید باهم بریم. لبم رو بهم فشردم من؟ چرا من؟ قبل من کی بود؟ _مشکلی که ندارید؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم تا صدام نلرزه:ببخشید من نمیتونم. _چرا؟ الان برای گفتنش باید کل زندگی گذشتم رو شرح میدادم! -بنا به دلایل شخصی. _ببینید خانم نیکدل این کار فوری هست و من نمیتونم مترجمی پیدا کنم که بهش اعتماد داشته باشم،کارمون هم زیاد طول نمیکشه سه شنبه عصر حرکت میکنیم و پنج شنبه صبح برمیگردیم. خواستم چیزی بگم که دستش رو آورد بالا:من دلیلی برای مخالفت نمیبینم خانم نیکدل شما مترجم شرکت ما هستید توی قرارداد همه ی این موارد ذکر شده و شما نمیتونید مخالفت کنید. چی داشتم که بگم؟ حق با اون بود،من موقع قرارداد بستن همه ی اینارو قبول کرده بودم. ولی آخه این همه شهر.... چرا شیراز؟ -حق با شماست. _چاییتون یخ کرد! دیگه میلی به چایی هم نداشتم....میل به هیچی نداشتم دلم میخواست برگردم خونه و تنها باشم..... .......................... چندروزی بود که گچ دستم رو باز کرده بودم. تو این مدت با خانواده ساحل بیشتر آشنا شده بودم. خونشون میرفتم اما زمانایی که تنها بودم! دریا کمی سرسنگین تر برخورد میکرد و من بیشتر با ساحل صمیمی شده بودم. پدرو مادرش با من مثل دخترای خودشون رفتار میکردند. اما این رفتار ها نه تنها کمبود محبتم رو جبران نمیکرد بلکه خلاء های بیشتری بهم اضافه میکرد،چون میدونستم این محبت ها تمامش برای من نیست.من با این قطره قطره محبت ها سیراب نمیشدم.دلم دریایی از محبت میخواست تا درش غرق بشم. تو اتاق ساحل روی تختش نشسته بودم و اون داشت برام از برنامه هاش صحبت میکرد. _میدونی تبسم من خیلی دوست دارم برای تحصیل از ایران برم. دوست دارم برم فرانسه،امریکا،کانادا تحصیلاتم که تموم شد برگردم مامان و بابام با این موضوع مخالفت میکنند،میگن مثل دریا همینجا درس بخون. اما خب منو دریا که مثل همدیگه نیستیم،اون یه چیزای دیگه ای تو سرش هست. تکیه دادم به صندلی،چی باید میگفتم؟ کاش منم دغدغه های ساحل رو داشتم،نگاهی به چشمای آبی رنگش انداختم،زیباییش غیر قابل وصف بود دونفرشون این زیبایی رو از مادرشون به ارث برده بودند. _تبسم حواست به من هست؟ -آره ببخشید یه لحظه رفتم تو فکر. _میگم من یه نیم ساعت دیگه کلاس دارم میمونی تا برگردم؟ -اها،نه منم برمیگردم خونه. _باشه لبخند. خندیدم. -چه کلاسی میری؟ _زبان -چقدر خوب!خوش به حالت. _دوست داری؟ -خیلی _خب من بهت یاد میدم. نگاهش کردم:واقعا؟ _اره برای خودمم خوبه،توهم یاد میگیری خوشحال لبخندی زدم اومد کنارم بغلم کرد:تبسم نمیدونم چی داری که انقدر دوست دارم،دلم میخواد هرکاری انجام بدم تا تو خوشحال باشی. -برعکسه!من باید خوشحال باشم از داشتن همچین دوستی. ............................. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیست و دومم: _میخوای بری؟ -چیکار کنم؟چاره ای نیست! _اتفاقی نمیفته نگران نباش. -من با اون شهر خاطرات قشنگی ندارم دریا! _میدونم عزیزدلم،ولی تا کی میخوای فرار کنی؟ الان ده سال گذشته،تو عوض شدی با اون زندگیت جنگیدی تا بتونی زندگی الانت رو به دست بیاری. از چی میترسی؟ -از همه چی من نمیخوام دیگه به اون روزا فکر کنم دریا،من تازه خوب شدم. دستم رو گرفت:تو اون تبسم چندسال پیش نیستی عوض شدی تبسم تو محکم تر شدی،من مطمئنم که میتونی از پسش بربیای. -به نظرت داروهام رو ببرم؟ اخمی بهم کرد:برای دوشب میخوای باز دست به آرامبخش بزنی؟ اونا موقتی بودن تبسم دیگه نباید سمتشون بری. به شکمش که جلو اومده بود و بزرگتر از قبل شده بود نگاه کردم:چقدر دیگه مونده؟ _یه ماه و خورده ای مونده،استرس زایمان شبا ولم نمیکنه. سعی کردم به اتفاقات گذشته فکر نکنم تا اوقات دریاهم تلخ نشه. -همینکه دخترت رو توی آغوش بگیری همه چی تموم میشه. لحنم سوز داشت و نمیتونستم جلوش رو بگیرم. _اتاق رزا رو آماده کردیم،بیا ببین -عهه پس بالاخره سر اسم به تفاهم رسیدید. _چیکار کنم دیگه. لبخندی زدم و پشت سرش راه افتادم چمدون رو کنار پام گذاشتم و با چشم دنبال حامد گشتم،نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت هفت پرواز داشتیم و من یک ساعت زودتر توی فرودگاه حاضر بودم. _سلام برگشتم پشت سرم،این مرد چرا همیشه پشت من ظاهر میشد -سلام _چه به موقع رسیدید. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. نگاهی به چمدان کوچیکم انداخت:برای دوروز این چمدون کفایت میکنه؟ -اره تازه نصفشم خالیه _عجیبید! -چطور؟ _فکر میکردم الان یه چمدون بزرگ میارید پراز لباس و در روز چند دست لباس عوض میکنید. خندیدم به این تفکرش. _اخه دخترا این شکلی هستند،دیگه تو ذهنم این موضوع جا افتاده. -خب اونا جوونن و تنوع براشون لازمه. یه تای ابروش رو بالا داد:یعنی شما پیر هستید؟ خواستم جوابش رو بدم که شماره پروازمون رو خوانده شد. چمدان هامونو تحویل دادیم و از گیت رد شدیم. روی صندلی هواپیما که نشستم بازم اون ترس اومد سراغم و در کنارش کلی فکر استرس زا دیگه! من کنار پنجره نشسته بودم و حامد هم کنار من. هواپیما که به حالت پرواز دراومد احساس خفگی بهم دست داد. کمی شالم رو باز کردم و بطری آب رو برداشتم. دستام بی حس شده بود چرا نمیتونستم بازش کنم! _کمک میخواین؟ سرم رو تکون دادم و بطری رو دادم دستش برام باز کرد:خانم نیکدل شما حالتون خوبه؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم،کمی آب خوردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو گذاشتم روی هم. ........................... گوشه ی اتاق نشسته بودم و تمریناتی که ساحل بهم داده بود رو انجام میدادم،خوشحال بودم بابت این آموزش نمیدونم از استعدادی بود که ساحل میگفت یا از ذوقی بود که داشتم هرچی که بود باعث میشد سریع یاد بگیرم. در اتاق باز شد و سایش افتاد روی من:چیکار میکنی؟ دفترارو بستم گذاشتم کنار:هیچی اومد سمتم:اون چی بود که قایمش کردی؟هااا؟ دفترو از دستم کشید که باعث شد کمی پاره بشه،کمی نگاهش کرد:داری درس میخونی؟ -نه _نه و...... چونمو گرفت توی دستش و فشار داد،اخی از درد گفتم:پس این چیهههه -ولم کن _ولت کردم که این شدی،گفتم داری درس میخونی؟ -نه این درس نیست دارم زبان یاد میگیرم. توی چشمام نگاه کرد و پوزخندی زد:زبان یاد میگیری؟ خندید:تورو آخه چه به اینکارا زنیکه،تو به شوهرت نمیرسی نشستی داری گ... خوری میکنی. جوابش رو ندادم،میدونستم اگه جواب بدم منو میزنه. کیفم رو از گوشه اتاق برداشت -با کیف من چیکار داری؟ _میخوام پول بردارم. -من پولم کجا بود،مگه تو به من..... همون لحظه ورقه های قرص از کیفم افتاد بیرون. لبم رو گاز گرفتم _این چیه؟ خم شد و یکی از ورقه هارو برداشت:قرص پیشگیریه؟ نگاهش کردم اومد جلو:با توامممم -اره سیلی توی گوشم زد،چند لحظه همه جا تار شد... _تو توی این چندسال قرص میخوردی؟ -آره و سیلی دیگر به اون طرف صورتم زد. _که چی؟نمیخوای بچه بیاری؟ -چرا باید بیارم؟مگه تو آدمی؟ با اتمام جملم حمله کرد سمتم و لباسم رو توی تنم پاره کرد....... .......................... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیست و سوم: _خانم نیکدل سرجام پریدم،چشمام رو باز کردم _خوب خوابیدید؟ لبمو از خجالت گاز گرفتم:ببخشید اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد. لبخندی زد:بفرمایید بریم،رسیدیم. پامو که روی اولین پله گذاشتم،لرزیدم این شهر خاطرات خوبی برام به یادگار نزاشته بود،من با دل خون و پراز درد از این شهر گذاشتم رفتم. چمدان هارو برداشت،نزاشت من بگیرم. سوار ماشین شدیم و به سمت هتل راه افتادیم. چشمم افتاد به بیمارستان مادر و کودک!ناخودآگاه دستم روی شکمم مشت شد چشم و بستم و سرم رو چرخوندم ترجیح میدادم به صندلی نگاه کنم تا منظره بیرون. جلوی بهترین هتل شیراز،ماشین نگه داشت. به سمت لابی هتل رفتیم،کارت اتاقارو گرفت و کارت منو گرفت سمتم:بفرمایید -ممنون _استراحت کنید،برای شام هم خواستید تماس بگیرید بیارن تو اتاقتون. -بازم ممنون. وارد اتاق شدم و نشستم روی تخت،دست کشیدم رو گردنم. حالم چندان خوب نبود،چمدونم رو باز کردم و حولم رو برداشتم دوش گرفتم و همونجوری دراز کشیدم روی تخت. دلم میخواست هرچه سریعتر زمان بگذره و برگردم به منطقه امن خودم.حس میکنم اینجا برام امن نیست قرار نیست آرامش داشته باشم.گوشیم رو برداشتم تا به دریا زنگ بزنم....پشیمون شدم،اون دختر چه گناهی کرده الان ماه آخر بارداریشه به اندازه کافی استرس داره نباید با مشکلات خودم فکرش رو مشغول کنم.کنار پنجره ایستادم و منظره بیرون رو تماشا کردم.شیراز شهر قشنگی بود اما هیچ وقت این قشنگی به چشم من نیومد! موهام رو خشک کردم و دوباره نشستم رو تخت و سرم رو گرفتم توی دستم....گوشیم زنگ خورد نگاه کردم،حامد بود! جواب دادم:الو _خواب که نبودید -نه بیدارم _بفرمایید من تو رستوران منتظرتون هستم درخواستش رو قبول کردم،نمیتونستم تنها باشم. وارد رستوران شدم و چشم چرخوندم گوشه ی دنجی رو انتخاب کرده بود،رفتم سمت میز:سلام _سلام صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. -چه جای دنجی انتخاب کردید! جوابم رو با لبخندی داد. کمی برام از کار و قرارداد فردا صحبت کرد سعی میکردم که روی حرفاش تمرکز داشته باشم اما موفق نبودم. ذهنم دائم خاطرات رو داشت ورق میزد و من با درونی آشفته جلوی این دکتر نشسته بودم و به ظاهر داشتم به حرفاش گوش میکردم. یهو ساکت شد و نگاهم کرد. -چیشد؟ _میشه یه چیزی بپرسم؟ لبم رو با زبونم تر کرد:البته _چرا از وقتی که اومدیم شما انقدر بهم ریختید؟مشکلی هست؟از با من بودن احساس ناامنی دارید؟ خجالت کشیدم،یه جوری رفتار کردم که به خودش شک کرد! -نه آقای دکتر این چه حرفیه _میخوام واقعا دلیلش رو بدونم. کمی با دستمال روی میز بازی کردم:مربوط به گذشته هست....من نمیخوام صحبتی درباره اش بکنم. ساکت بود،سرم رو آوردم بالا مشخص بود که دوست داره بیشتر بدونه اما تنها با گفتن:متوجه شدم...بحث رو تموم کرد. .............................. ساحل دستی روی صورتم کشید،آخی از درد گفتم:وای الهی بمیرم چرا آخه تورو میزنه اشکم دراومد. دریا با اون نگاه سنگینش منو زیر نظر داشت _بزار برم برات یخ بیارم،به مامان بگم یه چیزی دم کنه بخوری یکم حالت بهتر شه. از اتاق بیرون رفت و من با دریا تنها شدم،دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. _چرا اونروز بابام اومد جلو در خونتون شکایت نکردی؟ سرمو آوردم بالا بهش نگاه کردم _از چی میترسی تبسم؟ چیزی نگفتم. _بدم میاد از آدمای ترسو که فکر میکنن بدون شوهرشون هیچی نیستند. و بعد از اتاق رفت بیرون. بغضم ترکید،دستمو گذاشتم رو صورتم و گریه کردم. ساحل و مادرش سریع اومدن کنارم،فکر میکردند از اتفاقات دیروزه که اینجوری دارم گریه میکنم. درد من برای یه روز دوروز نبود درد من برای هجده سال بی پناهی و بی محبتی بود.... ...................... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیست و چهارم: قرارمون تو یه رستوران شیک بود برای نهار. من دائم درحال ترجمه کردن بودم و تقریبا غذا نخوردم،صبحانه هم نخورده بودم و کم کم داشتم ضعف میکردم که به تفاهم رسیدن و قرارداد رو امضا کردند. سردرد داشتم،اصلا نتونستم دیشب بخوابم و حالا به خاطر ضعفی که داشتم حالم بد بود. از رستوران خارج شدیم،حامد گفت که چندجا کار داره. میخواستم تاکسی بگیرم و برگردم هتل که اجازه نداد. تو راه کنار فست فودی نگه داشت و از ماشین پیاده شد،خدایا این آخه بازم جا داره که غذا بخوره؟ بترکی بابا. چند دقیقه بعد سوار ماشین شد و جعبه پیتزا روی پام قرار گرفت،چشمام درشت شد _بخورید،حواسم بود که سر نهار هیچی نخورید صبحانه هم فقط یه چای خوردید. از اینکه حواسش بهم بود یه جوری شدم،لبخند زدم:شما نمیخورید؟ _نه من سیرم،نوش جونتون. در جعبه رو باز کردم،بوی پنیر پیتزا و فلفل دلمه اشتهام رو تحریک کرد. برشی برداشتم و گازی زدم بهش،اشتهام باز شد چندتا برش که خوردم سیر شدم. جعبه رو بستم و برگشتم سمتش:دست شما درد نکنه. _نوش جونتون،شما که چیزی نخوردید. -سیر شدم. سری تکون داد و جلوی یه مغازه نگه داشت،نگاه کردم یوخه پزی بود. کمربند صندلیش رو باز کرد:شما نمیخواید؟ کیفم رو برداشتم:چرا میخوام. _بگید چی میخواید من میگیرم. -نه ممنون خودم میخرم. سرش رو تکون داد،باهم پیاده شدیم و وارد مغازه شدیم. من دو جعبه سفارش دادم و کارت به دست منتظر موندم. سفارشات حامد انگار بیشتر بود. بعداز اینکه تموم شد حساب کرد،کارتم رو گرفتم سمت فروشنده _حساب شد خانم نیکدل. یه نگاه بهش کردم،جعبه هارو برداشت و از مغازه خارج شد. دنبالش رفتم:آقای دکتر لازم نبود حساب کنید من خودم.... _در شأن من نیست که یه خانم کنارم باشه و اون دست تو جیبش کنه. -منم خوشم نمیاد کس دیگه ای برای من خرج کنه. _اصلا چیزی نیست که دارید درموردش بحث میکنید. دلخور نگاهش کردم،خوشم نمیومد از اینکارا ما که هیچ نسبتی باهم نداشتیم چه لزومی داره بخواد برای من چیزی بخره. پیاده سمت بازار وکیل راه رفتیم و تو هر مغازه ای که میخواست سوغاتی بخره من بیرون منتظر میموندم و بعداز رفتنش خودم خرید میکردم. توی فرودگاه منتظر نشسته بودیم و من لحظه شماری میکردم برای برگشت. قرار بود صبح برگردیم اما یکم کارا طولانی شد و پروازمون افتاد برای شب. این دوروز برام انقدر طولانی شده بود که حد و حساب نداشت،ته گلوم کمی سوزش داشت که مربوط میشد به دوش آخر کار و باد کولر! هواپیما که رو زمین تهران فرود اومد،نفس آسوده ای کشیدم،دلم برای همه چی تنگ شده بود دریا و رهام،خونم،آموزشگاه،شرکت.....حتی دلم برای شاگردای جانبخش هم تنگ شده بود. خواستم تاکسی بگیرم و خودم برم که حامد اجازه نداد و گفت خودش منو میرسونه. یکم معذب بودم،اون مثلا رئیس شرکت بود و من..... واقعا لزومی نداشت اما خب به خاطر سرماخوردگیم حال و حوصله مخالفت کردن رو نداشتم. جلوی در خونه نگه داشت،پیاده شدم و حامد هم همزمان با من پیاده شد. چمدونم رو از صندوق بیرون اورد،ازش گرفتم:دستتون درد نکنه آقای دکتر زحمت کشیدید. _خواهش میکنم،منم از شما ممنونم. -وظیفم بود،خدانگهدار. _خدافظ. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kimiabanaee ارسال شده در مارچ 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 9 پارت بیست و پنجم: وارد خونه شدم و سریع سماورم رو روشن کردم تا آبجوش بیاد و یه چایی دم کنم. لباسام رو جابه جا کردم و به گلدون ها آب دادم،میخواستم به دریا زنگ بزنم اما دیر وقت بود. چایی دم کردم همراه چندتا یوخه نشستم روی مبل. کمی از چای خوردم تا سوزش گلوم کمتر بشه،علاوه بر سوزش درد هم اضافه شده بود. بلند شدم از توی دارو ها چرک خشک کن و پیدا کردم و خوردم. روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو گذاشتم روی هم،این دوروز رو اصلا نتونستم بخوابم و به خاطر قولی که به دریا داده بودم دست به قرصای آرامبخشم نزدم. اما اگه امشب نمیخوابیدم قطعا دیوونه میشدم،کشو میز عسلی رو باز کردم و جعبه رو بیرون آوردم. یدونه برداشتم و بدون آب خوردم. چند دقیقه گذشت،کف دستام شروع کرد به خارش،بلند شدم نشستم صورتمم همزمان خارش گرفت. نفسام کند و نامیزون شده بود،زنگ خونه رو زدند. از جام بلند شدم،تعادل نداشتم دستمو گرفتم به دیوار و به سمت آیفون رفتم حامد بود! ساعت یازده شب چیکار داشت اینجا؟ درو زدم و تکیه دادم به دیوار و سعی کردم نفس بکشم. در واحد رو باز کردم _خانم نیک..... چشماش نگران شد سریع اومد داخل:شما حالتون خوبه؟ خواستم چیزی بگم که با حس حالت تهوع سریع دویدم سمت سرویس و پشت سرهم عوق زدم. اومدم بیرون،تو تنم هیچ حسی نمونده بود افتادم رو زمین و دستمو گذاشتم روی دلم.....حس معلق بودن داشتم یه چیزی بین خواب و بیداری،صداهارو میشنیدم اما نمیفهمیدم و بعدش سیاهی مطلق..... ........................... چادرم رو سرم کردم و با گریه به سمت در رفتم،جلوم رو گرفت:داری کجا میری؟ -میرم بندازمش،من بچه نمیخوام فهمیدی نمیخوام. _تو غلط میکنی دست بزنی بهش،تا اجازه من نباشه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. -اخه تو شکم خودتو نمیتونی سیر کنی،بچه میخوای چیکار. _میری میتمرگی تو اتاق و هیچ گورستونی هم نمیری،دست روت بلند نمیکنم چون نمیخوام بلایی سرش بیاد ولی اگه بفهمم چیزیش شده تورو زنده نمیزارم. -انقدر بچه برات مهمه؟ _اره مهمه،چون همه دارن میگن اجاقم کوره جیغ زدم:خب بگنننن چه اهمیتی داره من بچه نمیخوااام شروع کردن مشت زدم تو شکمم که مچ دستامو گرفت و با نگاه های خشمگین همیشگیش زل زد تو چشمام:بهتره سلیطه بازی درنیاری و کاری با اون نداشته باشی اخی از درد گفتم که دستم رو ول کرد:پاشو چندروز برو خونه ننه بابات -نمیخوام با پشت دست زد تو دهنم:به خاطر خودت نمیگم،به خاطر بچه خودم میگم. گریه کردم و همون گوشه حیاط نشستم. ............................ چشمام رو باز کردم و اطراف رو نگاه کردم،همه جا تاریک بود نگاهی به دستم انداختم،سرم توی دستم بود.گیج دورم رو نگاه کردم بیمارستان بودم؟ چجوری اومدم! در اتاق باز شد و سایه مردی توی اتاق افتاد،اومد نزدیک:بهترید؟ نمیدونم اثر سرم بود یا داروها هنوز گیج بودم،هومی گفتم و دوباره چشمام افتاد روی هم. با حس سوزشی چشمام رو باز کردم _اقای دکتر بهوش اومدن. اومد بالای سرم و معاینم کرد:تبسم خانم قرص مگه نقل و نباته همینجوری میندازی بالا،دیشب همسرت خیلی نگرانت شده بود. -همسرم؟ سر چرخوندم و با دیدن حامد که تکیه داده به دیوار متوجه موضوع شدم. بعداز رفتن دکتر و پرستار اومد کنارم رو صندلی نشست:میشه بپرسم چرا این کارو کردی؟آخه مگه آدم با قرص خودشو میکشه! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.