لباشک ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بهنام خدا نام رمان: دو دل در خلأ نویسنده: Latifeh کاربر انجمن نودهشتیا هدف: علاقه به نوشتن ژانر: عاشقانه خلاصهی رمان: آنگاه که شب نعرهی تاریکیاش را بر سر روشنایی روز فرود میآورد نعرهاش دل روشنایی را میشکافد و تاریکی همهجا را فرا میگیرد. آسمان را سیهپوش میکندو همهجا غرق در تاریکی میشود. پلکهایش را روی هم میگذارد، چشمانش همچون اتاقک تاریکیست که محتاج کوچکترین روزنهای برای روشنایی در این چاه تاریکی است، با واهمه لای پلکهایش را باز میکند مثل همیشه با سیاهی محض روبهرو میشود، ناامیدتر از همیشه میخواهد چشمهایش را ببندد که ناگهان نوری توجه او را به خود جلب میکند، میترسد از اینکه در این صحرای تاریکی باز سراب ببیند؛ اما نه! آن سراب نیست؛ اگر هم باشد دیگر برایش مهم نیست فقط میخواهد نجات یابد از این باتلاق که رفته-رفته او را به سمت نابودی میکشاند. لینک رمان★دو دل در خلأ★ لینک صفحهی نقد رمان ★دو دل در خلأ★ ویراستار: @K.Mobina ناظر: @Fateme Cha ویرایش شده 22 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر ویراستار 14 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: سوار بر قایق کوچکت در دریای دلم روانه شدی؛ با هربار پارو زدنت این دریا را متلاطم کردی؛ اما عجیب این تلاطم، آرامش را با تک- تک قطرههایم میآمیزد. ابهت دارم؛ ولی تو با تمام کوچک بودنت قطره-رقطرهام را از آن خود کردی. درست است دریا هیچ وقت از عظمتش کم نمیشود؛ اما من با تمام وسعتم در مقابلت زانو میزنم؛ اما نه، زانو زدن کافی نیست.... میخواهم در تو غرق شوم، میخواهم تو اولین و تنهاترین صاحب دریایم باشی، میخواهم، چون تو نیمهی گمشدهام نیستی... تو تمام منے...! ویرایش شده 23 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 14 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول* برای هزارمین بار نگاهی به انبوه فاکتورها انداختم، میدانستم یک جای این اعداد و ارقام میلنگد؛ اما کجا؟ نمیدانم! فاکتورها را روی میز گذاشتم و کش و قوسی به تن خستهام دادم. چهارساعتی میشد که خودم را در اتاق حبس کرده بودم؛ بهتر بود کمی استراحت کنم. از جایم برخواستم و به بیرون از اتاق رفتم. خانه در سکوت مطلق بود. به سمت آشپزخانه رفتم، چایساز را روشن کردم و در انتظار جوشیدن آب پشت میز نشستم. دستهایم را زیر چانهام بردم و به آب در حال جوشیدن خیره شدم. باز فکرم به سمت فاکتورها کشیده شد. یعنی چه کسی توانسته بادست بردن در اعداد، به شرکت ضرر وارد کند؟ دستی روی شانهام باعث شد از افکارم بیرون بیایم. نگاهی به پشت سرم انداختم؛ مادرم در حالی که کیسههای خرید را جابهجا میکرد، گفت: - باز کشتیهات کجا غرق شدند که حتی متوجه اومدنم نشدی؟! - چند بار پشت سرهم پلک زدم و گفتم: - وای، مامان نمیدونی چهقدر خستم! کیسهها را روی میز گذاشت و گفت: - علیک سلام! با تاسف گفتم: - سلام! نگاه پرحرصش را به چشمهایم دوخت و گفت: - صد بار به این بابات میگم کاری رو بهت نسپره! گلایهوار گفتم: - واه، چرا؟! صندلی را به عقب کشید و در کنارم جای گرفت و گفت: - آخه از بس بیجنبهای خودت رو توی کار غرق میکنی! نفسی عمیق کشیدم و گفتم: - نه، من خودم دوست دارم به بابا تو کارهاش کمک کنم؛ مخصوصاً این دفعه رو حتما باید بهش کمک کنم! مادرم از جای برخواست و همانطور که به سمت چایساز میرفت، گفت: - نمیدونم والا، شماها که به حرف من توجه نمیکنید، اصلاً هرکاری دلتون میخواد برید بکنید! خواستم حرفی بزنم که صدای تلفن همراهم مانعم شد! بدون گفتن حرفی به سمت اتاقم رفتم، نام پدر روی صفحهی گوشی چشمک میزد. با لمس گوشی تماس را وصل کردم؛ صدای مردانهی پدرم در گوشم پیچید: - الو، سارا! - الو، جانم! لحن صدایش عوض شد و گفت: - چیزی از اون کاغذها دستگیرت شد؟ با ناراحتی گفتم: - متاسفانه، نه! ولوم صدایش را پایین آورد و گفت: - اشکال نداره، آوید یه سری فاکتور دیگه پیدا کرده، میخوای برات بفرستم خونه، یا خودت میای شرکت؟ گوشیام را جابهجا کردم و گفتم: - نه! لازم نیست؛ خودم میام. - اگه خستهای میفرستمشون! صدایم را صاف کردم و گفتم: - نه! خسته نیستم. خودمم یه کاری توی شرکت دارم، خودم میام. خوشحال شد، این را از حرفش میتوان فهمید: - باش فدات بشم، پس هرچه زودتر بیا! لبخندی زدم و گفتم: - باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام. با خداحافظی پدرم به مکالمهی خود پایان دادیم، خسته بودم؛ ولی باید میرفتم و باز هم مثل دفعات قبل به پدرم کمک میکردم. لباسهایم را تعویض کردم و تمام فاکتورها را در کیفم گذاشتم. سوییچ ماشینم را از روی میزم برداشتم و به پایین رفتم؛ مادرم با دیدن من دست به کمر شد و گفت: - باز داری کجا میری؟ کیفم را روی شانهام جابهجا کردم و گفتم: - میرم شرکت یه سری کار دارم! پوفی کرد و دوباره به آشپزخانه بازگشت، چند قدمی بر نداشته بودم که صدایم کرد: - سارا، یه لحظه وایستا! سرجایم ایستادم و گفتم: - جانم مامان! به سمتم آمد، ظرفی را که حامل میوه بود به سمتم گرفت و گفت: - داری میری اینها رو هم ببر واسه بابات که قندش نیفته! لبخندی روی لبم نشاندم؛ بوسهای روی لپش کاشتم و گفتم: - خوش به حال بابا که یه همچین لیلایی داره! درحالی که با دستهایش من را به جلو هل میداد، گفت: - برو، برو مزه نریز! اینبار خندهی بلندی سر دادم و نگاهی به او انداختم، لبانش را تکان میداد، مطمئنا باز داشت صلواتی را نثارم میکرد. ظرف را داخل کیفم گذاشتم و به سمت ماشین رفتم؛ با ریموت قفلش را باز کردم و نشستم و روانهی شرکت شدم. خداروشکر ترافیک نبود و زود به شرکت رسیدم. ماشین را به داخل پارکینگ بردم و پارک کردم. از پلهها بالا میرفتم که چشمم به آوید افتاد؛ طبق معمول داشت با گوشیاش ور میرفت. توجهی نکردم و به اتاق پدرم رفتم؛ دستگیره را به سمت پایین کشیدم و یک قدم به جلو رفتم که صدای خانم نجفی باعث ایستادنم شد: - خانم مهدوی؟ آقای مهندس توی جلسه هستند. برای گفتن این حرفش دیر شده بود؛ چون من در چارچوب در قرار گرفته بودم. تمام اساتید شرکتهای دیگر تازه متوجه من شدند و خیره من را مینگریستند. نمیدانستم به عقب برگردم یا به سمت جلو بروم؛ اگر به سمت جلو بروم میگویند چهقدر بیادب است که بدون در زدن وارد میشود، اگر نروم باز میگویند چهقدر بیادب است که بدون توجه به ما همچون... میرود. مثل همیشه اینبار هم آوید من را نجات داد و گفت: - خانم مهندس، چرا ایستادین؟ بفرمایید داخل! با فاصلهی کمی در کنارم ایستاد و خیلی آرام به گونهای که فقط خودم شنیدم، گفت: - استخاره میگیری؟! برو تو دیگه! نفسی از سر آسودگی کشیدم و قدمی به جلو برداشتم که... ویرایش شده 23 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 13 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم* قدمی به جلو برداشتم که ایستادن پدرم مانع از حرکتم شد، لبخندی فیک روی لبانش نشانده بود و رو به جمع گفت: - از نظر من بهتره به این جلسه پایان بدیم. همه به هم نگاه میکردند، گویا انتظار این حرکت از جانب پدرم را نداشتند. مردی که در سمت چپ میز نشسته بود و فقط نیمرخش در دیدم بود، رو به پدرم کرد و گفت: - اما آقای مهد... پدرم حرفش را برید و با صراحت گفت: - ولی و اما و اگر نداریم! صلاح در این هست که بیشتر از این، به جلسهی مزخرف ادامه ندیم! کم- کم همهیشان از جایشان برخواستند، از سر راه کنار رفتم و به تک- تکشان که با قیافههای درهم به سمت در خروجی میرفتند، خیره شدم. پدرم بیتوجه به رفتن آنها، به سمتم آمد و روبهرویم ایستاد؛ خیره به چشمهایم گفت: - سلام! چرا وایستادی؟ کیفم را روی دوشم جابهجا کردم و گفتم: - سلام، آخه جلسه داشـ.... حرفم را قطع کرد و گفت: - جلسه تموم شد. برو بشین تا به آوید بگم فاکتورها رو برات بیاره! از حرفهایش متعجب شدم، آنقدر جدی حرفش را زد که بدون هیچ حرفی به سمت میز رفتم و روی یکی از صندلیها نشستم. پدرم هم حرفی نزد و به بیرون از اتاق رفت. نمیدانستم ماجرا از چه قرار بود؛ ولی هرچه که بود معلوم بود، باب میل پدرم نیست. دقایقی بعد در باز شد و آوید با برگههای فاکتور به داخل اتاق آمد؛ روبهرویم نشست، فاکتورها را جلویم گذاشت و گفت: - به این فاکتورهام یه نگاهی بنداز! فقط اون فاکتور اولیه مال چند روز پیشه. فاکتورها را برداشتم و نگاهی سرسری به ارقام و اعدادش انداختم؛ فاکتورها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم رو به آوید کردم و گفتم: - این جلسه برای چی بود؟ بابام چرا بهم ریخته بود؟ درحالی که گوشیاش را روی میز میگذاشت، گفت: - جلسه واسه قضیه سهامها بود. سرم را تکان دادم و گفتم: - خب! چیشد؟! نفسی عمیق کشید و گفت: - هیچی، چی میخواستی بشه؟! یارو نمایندش رو فرستاده بود که بیاد بگه نمیخواد سهام شرکتش رو به ما بده. اخمهایم رو درهم کشیدم و گفتم: - یعنی چی؟! مگه ما علاف ایناییم! شش ماه هی امروز فردا میکنن! اصلا این سلطانی چرا خودش نمیاد با ما حرف بزنه هی نمایندش رو میفرسته؟! آوید تک خندهای کرد و گفت: - دلت پُرهها! درحالی که با وسواس شالم را مرتب میکردم گفتم: - دلم پر نیست، خوشم نمیاد یکی همش آدمها رو بپیچونه! گوشیاش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد و گفت: - ولی حالا که داره میپیچونه! قدمی به جلو رفت اما باز به سمتم برگشت و گفت: - خب دیگه تو اومدی خیالم راحت شد. من میرم به کارام برسم؛ حواست به عمو باشه زیاد حالش خوب نیست، از دست این مهندسه عصبانیه! نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: - باشه برو؛ ولی اول شمارهی این نماینده رو بهم بده! میخوام خودم باهاش حرف بزنم ببینم چه مرگشون هست. نگاهی بهم انداخت و گفت: - مگه خودت شمارش رو نداری؟ زیپ کیفم را باز کردم، گوشیام را برداشتم و گفتم: - داشتم، حذف شده. حالا شمارش رو برام پیامک کن! گوشیاش را روشن کرد و به دنبال شماره میگشت، بعد از چند ثانیه لب باز کرد و گفت: - شمارهاش رو برات فرستادم؛ ولی فکر نکنم کاری از دستت بر بیاد؛ مصممتر از این حرفها است. فاکتورها را برداشتم و گفتم: - تو کاریت نباشه؛ من خودم میدونم چهطوری باهاش حرف بزنم و راضیشون کنم. چشمهایش را برای لحظهی کوتاهی بست و سرش را به نشانهی باشه تکان داد و از اتاق خارج شد. فاکتورها را برداشتم و دقیقتر از همیشه نگاهم را میان ارقام میچرخاندم. هر برگهای را چندینبار برانداز میکردم؛ اما هیچی به هیچی! کلافه نگاهی به میز که با فاکتورها و کاغذهای چروکیده تزیین شده بود، انداختم. از فرط خستگی، چشمهایم نای باز شدن نداشت. احساس میکردم وزنههایی صدکیلویی به سرم بسته شده است. از جایم بلند شدم و به سمت پنجرهی اتاق رفتم؛ پردهاش را کنار زدم، پنجره را باز و سرم را کمی از آن بیرون کردم. نسیمی خنک میوزید و آرام، گونههایم را نوازش میکرد. چشمهایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. دوستداشتم زمان متوقف میشد تا تنها به صدای نفسهایم گوش فرا دهم؛ بدون اینکه به چیزی فکر کنم؛ اما انگار تمام کائنات دستبهدست هم داده بودند که نگذارند امروز لحظهای را با آسودگی سپری کنم. ویرایش شده 23 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 11 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم* صدای بوق ماشینی باعث شد اخم کوتاهی میان ابروهایم جا خوش کند. چشمهایم را گشودم و سرم را به پایین هدایت کردم و با چشم دنبال ماشینی میگشتم که استراحتم را بهم ریخته بود. سانتافهی مشکی رنگی که جلوی در شرکت پارک کرده بود و رانندهاش هم انگار قصد نداشت به بوقهایش پایان دهد، همان عامل برهم ریختن اعصاب و آسودگیام بود. نفسم را با حرص، به بیرون هدایت کردم. خواستم نگاهم را از ماشین بگیرم که چیزی توجهام را به خودش جلب کرد. رانندهی ماشین، یکی از کارکنان شرکت بود که کلافه از ماشین پیاده شد و به سمت در عقب ماشین رفت؛ در را باز کرد و با عصبانیت از کسی که داخل ماشین بود میخواست که پیاده شود. کنجکاو نگاهش میکردم. دختری با سر و وضع نامیزان از ماشین پیاده شد و قدمی به سمت رستگار برداشت و برگهای را به سمتش گرفت؛ با این کارش رستگار کلافهتر شد و نگاهی به چپ و راست کرد و بعد از اطمینان از اینکه کسی نیست، برگه را از دست دختر گرفت. دست از دید زدنشان کشیدم و به سمت میز رفتم؛ اما چیزی که به ذهنم هجوم آورد، باعث شد سرجایم میخکوب شوم! او رستگار بود؟! با ماشین سانتافه! کسی که تا هفتهی پیش درخواست وام بیستمیلیونی را داشت و التماس میکرد که وام را به او بدهند. اکنون او، او... چرا به او شک نکردم؟ چرا به او اعتماد کردم؟ چرا به حرفهای آوید گوش ندادم؟ و هزاران چرای دیگر که در مقابل تمامشان یک پاسخ داشتم! بازهم اعتمادی اشتباه! عصبی از اتاق بیرون رفتم و راه اتاق آوید را در پیش گرفتم. باتقهای به در، وارد شدم. آوید نگاهاش را از صفحهی لبتاپ گرفت و خیره به من گفت: - چیشده؟! به سمتش رفتم و روبهرویش ایستادم و گفتم: - رستگار! فاکتورها همش زیر سر اون هست. همانطور که نگاه متعجبش را به من دوخته بود، گفت: - چی؟! تو از کجا میدونی؟! به سمت صندلی روبهرویش رفتم و مقابلش نشستم و گفتم: - هفتهی پیش وقتی میخواستم از شرکت بیرون برم رستگار داشت ساعت ورود و خروج بابا، تو و من رو از خانم نجفی میپرسید. چند روز قبلش هم درخواست وام بیست میلیونی رو داشت که با درخواستش مخالفت شد. وقتی هم که قدرت میخواست انبار رو چک کنه رستگار ازش خواسته بود که اون رو هم با خودش ببره. قدرت میگفت وقتی رفتن انبار تمام حواس رستگار به جنسهای توی انبار بوده؛ و در آخر کسی که تا یک هفته پیش ماشینش یه پژوی درب و داغون بوده، چطور امروز سانتافه سواره؟! اینها معنیش جز اینه که رستگار توی فاکتورها دست برده؟! تنها کسی که راحت میتونسته این کار رو بکنه رستگار بوده، ساعت کاریش رو میبرده بالا تا وقتی که ما اینجا نیستیم راحت بتونه کارش رو انجام بده! آوید میدونم اشتباه کردم و نباید بهش اعتماد میکردم؛ ولی کاریه ک شده! فقط ازت میخوام ایندفعه رو هم خودت راست و ریستش کنی! چون من واقعا امروز مغزم گنجایش نداره، باشه؟! از اینکه کار خودشه مطمئنم. مدرک رو هم با یکم گشتن توی اتاقش و برگههای توی کمدش میتونی به دست بیاری؛ این هم راهنمایی. اوکی؟ - حرفهات درسته. من هم از اول حس خوبی نسبت بهش نداشتم، مدارکت کامل باشه، میفرستنش آب خنک بخوره! درحالی که میخندید، ادامه داد: - خوب بلدی نیمهی راه کار و واسهی من حواله کنی؛ ولی چون دختر خوبی هستی بهت کمک کنم. اوکی، تو برو خونه! خودم پدرش رو در میارم. خندهای کردم و گفتم: - عاشق همین مهربونیهاتم! پس قربون دستت اون فاکتورها رو هم از تو اتاق بابام جمع کن! میرم خونه، فردا هم شاید دیر بیام؛ واسه جریان سهامها میرم با نماینده صحبت کنم. از جایش بلند شد و گفت: - د برو دیگه! در حالی که از اتاق بیرون میرفتم گفتم: - میرم از دستم راحت بشی. به سمت اتاق پدرم رفتم و کیفم را برداشتم و با عجله از اتاق بیرون آمدم و روبه خانم نجفی کردم و گفتم: - پدرم کجاست؟ با سرعت فنجان چایش را روی میز گذاشت و گفت: - ببخشید خانوم مهندس! پدرتون همراه آقا قدرت به انبار رفتند. کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: - باشه، پس هر وقتی که اومدند بهشون بگو من رفتم خونه! سرش را تکان داد و چشمی گفت. با قدمهای تندم به سمت پارکینگ رفتم و بعد از سوار شدن در امویامم، شرکت را ترک کردم. آنقدر سریع حرکت کردم که حتی متوجه نشدم کی به خانه رسیده و به خواب رفتم. با حس خشکی در گلویم، لای پلکهایم را باز کردم. از این پهلو به آن پهلو شدم تا دوباره بخوابم. دستم را زیر سرم گذاشتم؛ ولی تا خواستم دوباره چشمهایم را ببندم چشمم به عکس قابشدهی آوید که روی پاتختیام خودنمایی میکرد، افتاد؛ با دیدنش لبخندی روی لبانم نشست. دست بردم و قاب عکس را برداشتم و جلوی چشمهایم نگهداشتم. نگاهم را در تمام صورتش چرخاندم، و در آخر روی لبخندش متوقفاش کردم. آنقدر زیبا میخندید که دوست داشتم تا ابد محوش شوم. چرا این پسر را اینقدر دوستدارم؟! چرا حس میکنم او از بقیه متمایز است؟! چرا دوستندارم غمش را ببینم؟ همهی اینها جز این است که من دوستش دارم؟! آری، من دوستش دارم؛ این را خودش هم میداند؛ اما عاشقش نیستم! آهی بلند کشیدم و به سختی از عکسش دل کندم. بیخیال خواب شدم و بعد از اینکه کش و قوسی به بدنم دادم از اتاق بیرون رفتم. از پلهها پایین میرفتم که صدایی من را به خودش متوجه کرد. سرم را بالا گرفتم و نگاهم قفل صفحهی نمایش تیوی شد که باباسفنجی در آن دلبری میکرد و آویدی که روی زمین نشسته بود و محو در باباسفنجی شده بود. آرام به سمتش رفتم و موهایش را بهم ریختم؛ با اینکارم تازه متوجهی حضورم شد؛ سرش را بالا گرفت و گفت: - عه! چته تو؟! باز با دیدنش حکم لبخند زدنم صادر شد و من با لبخندی که میدانستم آوید را حرصی میکند، گفتم: - خجالت نمیکشی با این هیکلت باباسفنجی نگاه میکنی؟! به سمت لیوان حاوی آبپرتقال روی میز هجوم بردم و یک نفس سر کشیدم. آوید کوسن روی مبل را برداشت و به سمت من حواله کرد و گفت: - کوفتت بشه. اون مال من بود ها! ابروهایم را به بالا هدایت کردم و گفتم: - خدایی خیلی تشنم بود. حالا وللش! پسرم تو باباسفنجیات رو ببین، اصلاً هم خجالت نکش! در حالی که تخمهها را یکی- یکی با دندانش پوست میکند، گفت: - نه! چرا باید خجالت بکشم؟! ملت ولخرجی میکنن تا عشقشون رو ببینن؛ من تو خونه میشینم، تیوی رو روشن میکنم و عشقم رو میبینم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، لبخندم تبدیل به قهقهه شد؛ آنقدر خندیدم که حتی متوجه نشدم کی در کنار آوید نشستم. خندهام که تمام شد، رو به آوید کردم و گفتم: - یعنی اگر کارمندهای شرکت بفهمند، جناب مهندس مهدوی، پسری که هیچگاه لبخند روی لبانش نیست و فقط بلده امر و نهی کنه، میاد خونه باباسفنجی نگاه میکنهها، تا عمر دارند دیگه به حرفهات گوش نمیدن. پشتچشمی برایم نازک کرد و گفت: - چه غلطها! جرئت دارند فقط بهم بگم، نه! چشمهایم را گشاد کردم و گفتم: - عوعو، چه خشن! دستم را روی پایش گذاشتم و بلند شدم که گفت: - کجا؟ به آشپزخانه اشاره کردم و گفتم: - با اجازهتون دارم میرم شام بخورم. کاسهی تخمهها را روی میز گذاشت و گفت: - صبر کن من هم بیام! از جایش برخواست و به سمتم آمد. در کنارم ایستاد، مکث کوتاهی کرد و سپس با انگشتهایش را مهمان پسکلهام کرد و گفت: - خاک تو سر من، که گرفتار همچین کلاغی شدم! چشمغرهای را کادوپیچ شده تحولیش دادم و گفتم: - کلاغ خودتی و اون زن بیریختت، میمون! ابتدا خندهای روی لبانش نشست؛ ولی کم- کم تبدیل به قهقههاش کرد و بریده- بریده گفت: - خـوبه... فشها... رو به... زنـ...م میدی، وای اگـ...ـه تو زنم بـ...شی! میدانستم هرچه بیشتر با او بحث کنم، بیشتر حرصیام میکند. تصمیم گرفتم بیتوجه به حرفهایش راه آشپزخانه را در پیش بگیرم. با اولین قدمی که برداشتم خندهاش قطع شد و با پشت سر هم گفتن اسمم، به دنبالم راه افتاد. ویرایش شده 23 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 12 1 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم* بیخیال به آشپزخانه رفتم. مادرم با دیدن من در حالی که ظرفهای کابینتها را مرتب میکردم، گفت: - چه عجب بیدار شدی! به سمت اجاق رفتم و در قابلمه رو باز کردم و سرخوش از بوی قورمهسبزی چشمهایم را بستم و رو به مادرم گفتم: - اوم! عاشق قورمهسبزیهاتم! بشینید غذا بخوریم که خیلی گشنم هست. آوید دهنش را کج کرد و گفت: - سارا باتوام ها! نیمنگاهی به او انداختم و گفتم: - هان! صندلی را کمی عقب کشید و رویش نشست و گفت: - هیچی، دو ساعت منتظر خانوم بودیم که بیدار بشه، حالا که بیدار شده باید منتظر عمو باشیم. برگشتم سمتش و گفتم: - مگه بابا کجاست؟ مادرم به سمت اجاق اومد و درحالی که اجاق را روشن میکرد، گفت: - حموم تشریف دارند. پوفی کردم و به سمت میز رفتم و کنار آوید نشستم. کمی به فکر رفتم که رستگار را به یاد آوردم. ناگهان به آوید خیره شدم و گفتم: - راستی آوید، این پسره، رستگار رو چیکارش کردی؟ دستی به موهای خوشفرمش کشید و با اشتیاق گفت: - خوب شد گفتی ها، وای کاش نمیرفتی! همچین ضدحال خورد که نگو و نپرس! مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: - خب بگو دیگه! دستهایش را روی میز گذاشت و خیره به من گفت: - تو که رفتی، به نجفی و یکی دوتا از کارمندها گفتم برن اتاقش رو بگردند؛ باورت میشه هیچی تو اتاقش پیدا نکردیم؛ هنوز داشتیم میگشتیم که یهو خودش اومد و با اضطراب پرسید که چیکار میکنین، دنبال چی میگردین و اینها؛ من هم موضوع و بهش گفتم؛ اصلاً قبول نمیکرد. در همین جدال و ستیز بودیم، که گوشیاش زنگ خورد. وقتی میخواست گوشیاش رو از تو جیبش در بیاره، یه برگه که تا شده بود همراه گوشی در اومد؛ من چشمم به برگه خورد، اون هم وقتی دید نگاهم قفل برگه است، ترسید و دستپاچه شد. شانس آوردیم عمار کنارش بود و برگه رو از دستش قاپید، وگرنه دیگه مدرکی ازش نداشتیم. با چشمهایی که متمرکز به چشمهای آوید بود و گوشهایی که منتظر بودند آوید ادامهی حرفهایش را بزند، به آوید نگاه میکردم که لحظهای سکوت کرد و گفت: - واه، تو چت شده؟! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - هیچی، ادامش و بگو! آوید نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت: - خاله چرا سرپا وایستادین؟! خب بشینید! نگاهی به پشت سرم انداختم؛ مادرم درحالی که سینی در دستهایش بود سرپا ایستاده بود و به حرفهای آوید گوش میداد؛ با گفتن حرف آوید سینی را روی کابینت گذاشت و به سمتمان آمد و روبهروی آوید نشست. آوید لبانش را تر کرد و ادامه داد: - بعدش دیگه هیچی عمار برگه رو ازش گرفت و به من دادش. سارا باورت نمیشه یه لیست کامل از محصولات انبار، محصولات فروخته شده، قراردادهایی که با بقیه شرکتها بستیم، کلاً یه لیست کامل از تمام شرکت بود؛ لیستی که فقط عمو و من داریم، حالا اون هم داشت؛ خیلی ترسیده بود؛ خیلی، طوری که میخواست فرار کنه که خداروشکر بچهها نذاشتن. نجفی هم زود به پلیس زنگ زد و با اون لیستی که بهشون دادم بردنش آبخنک بخوره. من هم رفتم کلانتری و کل ماجرا رو واسشون تعریف کردم. فعلا هم گفتند یه چند روز صبر کنیم تا روز دادگاه برسه. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: - دستت طلا آوید، ایول به خودم که کشف کردم. بابا چی؟ بابا فهمید؟ - آره، فهمیدم. صدای پدرم بود که در درگاه در ایستاده بود و نظارهگر حرفهای ما بود. سرم را تکان دادم و گفتم: - خب! میخواید چیکارش کنید؟ به سمتمان آمد و گفت: - فعلا که کاری نمیتونیم بکنیم تا روز دادگاه برسه. مادرم حرصی از جایش بلند شد و گفت: - عه، بسه دیگه! هی کار، کار، کار، صدبار گفتم کار شرکت رو توی خونه نیارید! حالا هم بشینید که غذای مخصوص سرآشپز و براتون بیارم. خندهی صداداری کردم و گفتم: - مامان خوبه خودتون هم داشتید گوش میدادید! اخمی کرد و گفت: - من فقط میخواستم ببینم ماجرا از چه قراره که همتون امروز به هول و ولا افتادید. توام دیگه اینقدر حرف نزن، پاشو بیا بهم کمک کن! لبخندی زدم و با گفتن《چشم》و به نیت کمک کردن به سمت مادرم رفتم. @همکار ویراستار هر ۴ پارت ویرایش شده است. ویرایش شده 23 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 11 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم* آخرین ظرف را هم در کابینت جای دادم. تا برگشتم با قامت آوید روبهرو شدم؛ لحظهای ترسیدم، جیغ خفیفی کشیدم و کف دست راستم را سمت چپ قفسهی سینهام گذاشتم. نفس نسبتاً عمیقی کشیدم و گفتم: - چته یهو ظاهر میشی؟ اهمی، اوهومی، چیزی میگفتی زهرم ترکید! پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: - خوبه زن من شبیه تو، ترسو نیست که تا تقی به توقی بخوره زهرش بترکه! لبخندی شیطانی زدم و گفتم: - آهان، کوکب کبابی رو میگی؟ آره خب، راست هم میگی؛ اون مثل من ترسو نیست؛ واسه خودش یه پا مرده! در حالی که به آوید نگاه میکردم و شاهد حرص خوردنش بودم، ادامه دادم: - مگه دروغ میگم؟! خودت اون رو به همسری قبول کردی. یادت رفته؟ قدمی به سمتم برداشت که باعث شد احساس خطر کنم؛ روبهرویم قرار گرفت و در حالی که نگاهش را روی چشمهایم متمرکز میکرد، با لحنی آرام گفت: - من خودم یه خانوم دارم. درسته یکم زیادی خوشگله و خوشگلیام که دردسر داره؛ ولی خب، قابل تحمله! مگه نه؟ نگاهم را میان چشمهایش حرکت دادم و در آخر به سرامیکهای کف آشپزخانه رساندمش. لحظهای سکوت کردم؛ ولی خیلی زود سکوت را شکستم و گفتم: - به من چه! خانومت ارزونی خودت، من که ندیدمش؛ ولی به هر حال با این سلیقهای که تو داری، احتمالاً یه بزی، گوسفندی، چیزی باشه. خدا واست نگهاش داره؛ ما که بخیل نیستیم. اجازهی حرف دیگری را به او ندادم و راضی از جوابی که داده بود، از آشپزخانه خارج شدم که دوباره صدایش بلند شد: - کجا؟! بدون اینکه برگردم، گفتم: - اتاقم! در حالی که صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد، گفت: - دخترعموی زبوندراز من، اول تشریف ببرید پیش عموجان که کاری مهمی باهاتون دارند. با اتمام جملهاش راهم را به سمت هال کج کردم و روبهروی پدرم نسشتم، آوید هم همچون جوجه اردک به دنبالم بود و سر آخر، سمت چپم قرار گرفت. پدرم که تازه متوجهی حضور ما شده بود، روبه آوید کرد و گفت: - خب سارا هم اومد. لطفاً به حرفهایی که قراره بزنم خوب گوش کنید و تا حرفهایم تموم نشدند، حرفی نزنید! گوشهایم را تیز کردم، چشمهایم را به لبهای پدرم دوختم و منتظر شنیدن حرفهایی بودم که قرار بود بزند. کنترل تیوی را روی میز گذاشت، نگاهی سر- سری به من و آوید و مادرم انداخت و شروع به حرف زدن کرد: - شما جفتتون، دوتا آدم عاقل و بالغاید؛ به اون سنی رسیدید که خوب و بد رو از هم تشخیص بدید، میفهمید آبرو یعنی چی؟ درک میکنید از خودگذشتگی و فداکاری رو، همیشه سعی کردم شما دو تا رو خوب تربیت کنم، یا لااقل اونطوری تربیت شدید که بزرگتر، کوچیکتر سرتون بشه، هیچوقت شما رو اجبار به کاری نکردم؛ همیشه گذاشتم خودتون برای خودتون تصمیم بگیرید، چون بهتون اعتماد داشتم، چون میدونستم هیچوقت باعث سرافکندگی من نمیشید؛ تا حالا چیزی ازتون نخواستم؛ ولی امشب... لحظهای مکث کرد؛ گویا برای چیزی که میخواست بر زبان بیاورد تردید داشت. نگاهی به مادرم که خیره به گلهای اطلسی فرش بود، انداخت و سپس ادامه داد: - اما امشب یه درخواست ازتون دارم؛ توقع ندارم دست رد به سینهام بزنید! آوید که تاکنون شنونده بود لبباز کرد و گفت: - بفرمایید عموجان! پدرم خیره به آوید گفت: - میخوام که، میخوام یه چندوقت از سارا دور بمونی، یا بهتر بگم میخوام که پیش خانوادت برگردی، پیش پدر و مادرت! با گفتن این جمله به آوید نگریستم، رنگ چهرهاش تغییر کرد، عصبانیت در چهرهاش موج میزد؛ اما سکوت کرده بود؛ نفسهای عمیق میکشید تا خود را خونسرد جلوه دهد، لبخند تلخی را مهمان لبهایش کرد و روبه پدرم گفت: - میشه بپرسم چرا این درخواست رو از من دارید؟ پدرم کمی سرجایش جابهجا شد و گفت: - برگشتن پیش پدر و مادرت دلیل میخواد؟ همین جمله کافی بود تا آوید کلافهتر شود؛ چنگی به موهایش انداخت و از تکان دادن پای راستش که روی پای چپش قرار داشت و معلق میان زمین و آسمان بود، هویدا بود که استرس دارد؛ اما با این حال باز هم کم نیاورد و گفت: - من واقعا متاسفم؛ ولی نمیتونم درخواستتون رو قبول کنم! شما چیزی رو از من میخواید که سالها پیش داشت من رو به نابودی میکشوند. ناگهان نگاه پدرم رنگ تعجب گرفت، انتظار 《نه》 شنیدن از آوید را نداشت. آوید از جایش برخاست و مقابل پدرم قرار گرفت و گفت: - شما جاتون روی تخم چشمهای منه، پس حرفتون برایم ارزشمنده؛ ولی من، نه میتونم از سارا دور بمونم و نه میتونم برگردم پیش مردی که خودش، من رو از خودش روند. پدرم ایستاد و گفت: - اون مرد هر چی که باشه بازم پدرته، هر چقدرم که بد باشه، هرچقدرم که بگی نیست، ولی باز هم هست؛ اون پدرته! با کلمه- کلمهای که از میان لبهای پدرم عبور میکرد و به گوش آوید میرسید، شعلهی عصبانیتش را بیشتر میکرد. دیگر طاقت نیاورد و با صدایی که هر لحظه بالاتر میرفت؛ گفت: - پدر؟! کسی که پسر خودش رو، جیگر گوشهاش رو به حال خودش رها کنه، کسی که اموالش رو به بچهاش ترجیح بده، کسی که به دختر خودش هم رحم نکنه، شاید شما اسمش رو بذارید پدر، ولی از نظر من اون یه آشغاله، آشـ... صدایش اوج گرفته بود و انگار نمیخواست به مرور گذشتهاش پایان دهد، اما پایان داد، او نه، پدرم! او را اجبار به پایان دادن کرد، با سیلی محکمی که سمت چپ صورتش نشست، پایان حرفهایش شد. نمیتوانستم حرفی بزنم، زبانم برای گفتن حرفی نمیچرخید، به معنای واقعی، لال شده بودم. مادرم جیغی سر داد و دستش را روی دهانش قرار داد. پدرم اجازهی حرف زدن را به کسی نداد و گفت: - این رو زدم تا بهت یادآوری کنم، اون کسی که داری بهش بد و بیراه میگی پدرته، پدر! آوید این بار سکوت کرده بود و تنها کاری که کرد این بود که کتش را از روی مبل برداشت و از خانه بیرون رفت. مطمئناً حالش بد بود؛ نباید او را به حال خود رها میکردم دوان- دوان پلهها را دوتا یکی بالا رفتم و چنگی به اولین شال و مانتوام انداختم و پوشیدم. از کنار مادرم گذشتم و تند- تند گفتم: - نگران نباشید! آرومش میکنم. همین جمله کافی بود تا دل ناآرام مادرم را آرام کند. هرچه نباشد آوید از سالها پیش شده بود نفس پدر و مادرم و حالا چرا و برای چه پدرم نفسش را از خود جدا میکرد؟ تنها یک دلیل داشت، دلیلی که از فکر کردن به آن هم واهمه داشتم. @همکار ویراستار ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 10 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
لباشک ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم* با صدای استارت ماشین به قدمهایم سرعت دادم، قبل از اینکه ماشین را به حرکت در آورد در سمت شاگرد را باز کردم، خم شدم و نگاه نگرانم را به او دوختم، تا خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم او پیشی گرفت و گفت: - سارا لطفا برو تو خونه، حقم نداری بیای دنبالم! مظلومانه به او نگریستم و با لحنی ملتمسانه گفتم: - کجا میخوای بری؟ کلافهوار جواب داد: - قبرستون! اخمی کردم و طلبکارانه گفتم: - باشه، پس منم میام! هوم؟ پوفی کرد و گفت: - سارا حوصله ندارم، میخوام تنها باشم. خواهشاً تو یکی ول کن شو! نه! نمیخواستم تنها باشد، نمیخواستم حالش بد شود، نمیخواستم باز به گذشتهی پر دردش برگردد. دوست داشتم پیشش باشم تا هرچه در دل کوچکش را پنهان کرده را برایم بازگو کند تا باخبر شوم از هر آنچه که او را میآزارد. بدون توجه به حرفهایش در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. اینبار من بودم که اجازهی حرف زدن را از او میگرفتم. - اوکی، میخوای قبرستون بری؟ میخوای تنها باشی؟ باشه! من هم باهات میام، حرفم نمیزنم، اصلاً لال میشم، خوبه؟! تو فکر کن منی اصلاً نیست، آوید نمیخوام حرفی بشنوم؛ اگه قراره بری، پس برو! من کاری به کارت ندارم، فقط نشستم. خواست حرفی بزند؛ ولی از گفتنش پشیمان شد و با نگریستن به جلویش ماشین را به حرکت در آورد. تمام حواسم را جمع او کردم، آرام میراند، آنقدر آرام که سرعتش از یک آدم پیاده آرامتر بود. از کوچه خارج شد، با رد کردن اولین خیابان فرعی، سرعتش را کمی بیشتر کرد؛ وارد خیابان اصلی شدیم، سرعتش بیشتر و بیشتر میشد، دیگر از حد گذشته بود؛ تند میراند، گویا میخواست ماشین را به پرواز در آورد. با سرعت از میان ماشینهایی که همچون مورچه در خیابان ریخته بودند، لایی میکشید. اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم؛ میخواستم به او هشدار دهم تا از سرعتش بکاهد؛ اما خودم دقایقی پیش به او گفتم که حرفی نمیزنم؛ پس بگذار هر آنچه که در دلش عقده شده بود را میان مارپیچ راندنها، در هیاهوی این شهر، میان خطهای سفید وسط خیابان همچون سرعت ماشینش، خالی کند. به وسط خیابان رسیده بودیم که ترمز دستی را کشید، کمی به جلو مایل شدم و نگران نگاهش کردم؛ اما او بدون اینکه نگاهم کند گفت: - پیاده شو! با چشمهایی که اندازهی نعلبکی گشاد شده بودند، گفتم: - چی؟! حرفش را دوباره تکرار کرد: - گفتم پیادهشو! متعجب گفتم: - یعنی چی؟ اصلاً میفهمی داری چیکار میکنی؟ میخوای من رو نصفه شب اینجا بذاری کجا بری، هان؟! اینبار به سمتم برگشت و در حالی که نگاهش را میان اجزای صورتم میچرخاند، گفت: - سارا حالت خوبه، چرا رنگت پریده؟ سرم را به طرفین چرخاندم و با اضطراب گفتم: - آره- آره، من خوبم، آوید واقعا پیاده بشم؟ میخوای کجا بری که من رو با خودت نمیبری؟ با گفتن این جمله، اخمش محو شد و در عوض لبخندی دلنشین روی لبهایش نشست. کمی مکث کرد و گفت: - آره، پیاده شو بیا جلو بشین! انگار راننده شخصی گیر آورده رفته واسه من عقب نشسته. هنگ نگاهش کردم، بعد از دقایقی تازه متوجه حرفش شدم. با چشمهایی که از حرص ریز شده بود، نگاهش کردم. لبخندش عریضتر شد و این من را حرصیتر میکرد. همانطور که نگاهلش میکردم دستم را سمت موهایش بردم و آنها را در چنگال خود گرفتم. صدای اعتراضش بلند شد: - چته یهو رم میکنی؟ ول کن! موهام رو کندی؛ من که چیزی بهت نگفتم. خندهی شیطانی زدم و گفتم: - هه! نگفتی؟ زهرم رو ترکوندی، الانم حقته! دست و پا میزد تا دست از کندن موهایش بکشم و بلاخره موفق شد. اخمی کرد و گفت: - مریض وحشی! خندهای سر دادم و گفتم: - تا تو باشی من رو سر کار نذاری! بدون اینکه نگاهام کند، گفت: - فعلا بیا جلو بشین! حالا برات دارم. از ماشین پیاده شدم، جلو نشستم و نگاهام را به جلو دوختم؛ سنگینی نگاهاش را به وضوح حس میکردم؛ اما ذرهای به آن توجه نمیکردم. خوشحال شدم از اینکه توانستم کمی او را از فکرها و آنچه که امشب گذشته بود، دور کنم. سکوت میانمان فرمانروایی میکرد تا اینکه صدایم زد: - سارا! سکوت کردم، انگار نه انگار که صدایی شنیدم. باز هم صدایم زد: - سارا گلی! باز هم از جانب من سکوت بود و بس! لحنش را ملتمسانه کرد و گفت: - چرا وقتی میدونی با نگاهات میتونی حال یه آدم داغون رو خوب کنی، این کار رو نمیکنی؟ اینبار بدون درنگ نگاهش کردم؛ لبخند بر لب، خیرهی من شده بود و من مات نگاه گنگ آوید بودم. ویرایش شده 8 شهریور، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 5 3 رمان یغماگر نفاث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده