سلنوفیل ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: تنگنای انزجار نویسنده: F.Naseri | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی، طنز، عاشقانه، لودگی هدف: علاقه به نوشتن و تقویت قلم ساعات پارت گذاری: نامعلوم خلاصه داستان: انگار همه چیز به گذشته ها وصل است! گره ریسمانی ضخیم و کهنه، همهی آنها را در سرنوشتشان وا میدارد؛ به تعارض، به وازدگی، به انزجار! به راستی شرارهی این اَخگر، بر دوش کدامینشان رقت بارتر است؟! تا کجا باید بزهکار باشند در نقش بی گناهی؟ بازی، از آن روزِ نحسِ حساب شده، آغاز شده بود؛ امّا به کجا خاتمه خواهد یافت؟! صفحهٔ نقد و بررسی تنگنای انزجار ویراستار: @reyyan @Z sadghinjad ناظر: @im._.elif ویرایش شده 28 دی، ۱۴۰۰ توسط مدیر ویراستار 15 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 7 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: کی دست بر میداری از کسی که آدمِ آرزوهای تو نیست؟ کی دست بر میداری از این داستان بیمخاطب نافرجام؟ آدمی بود و رفت. داستانی بود و تمام شد. احساسی بود و دیگر نیست. چرا تو هنوز هستی؟ چرا تو هنوز همانجا ایستادهای و دنبال توجه میگردی؟ چرا واقعیت را نمیبینی و تغییر را نمیپذیری؟ چرا تمامش نمیکنی؟! قرار نیست آدمها تا ابد بر مدارِ یک احساس بمانند. قرار نیست آدمها همیشه یک نفر را دوست بدارند؛ که شاید دلشان را زده باشی؛ که شاید از یک جایی به بعد، حوصلهی ارتباط نداشته باشند؛ که شاید از یک جایی به بعد بفهمند اشتباه میکردند. که شاید از یک جایی به بعد با اولویتهای مهمتری، و آدمهای بهتری مواجه شوند. که بهتر از نگاه هرکس فرق میکند. و به این معنا نیست که تو کافی نیستی! قرار نیست چون یک نفر به هر دلیلی از تو بریده، تو خواستنی نباشی! که اگر یک نفر تو را نخواسته، تو دوست داشتنی نباشی! قرار نیست آدمهای دیگری تو را نخواهند و قرار نیست کسی پیدا نشود که جانش به جان تو بند باشد. #نرگس_صرافیان_طوفان #پارت1 (دانای کل) آرام زمزمه کرد: - دویست میلیارد... خندهی هیستریکی کرد و خونسرد، در تیلههای آبی نفوذناپذیر پدرش غرید: - طرف مأمور نفوذی مملکتش هست ها؛ معاملهی گرونیه... خیلی گرون تورجخان! تورج، ثانیههایی را به سکوت ترجیح داد. به خوبی متوجه آخرین و گرانترین خواستهی شرارت آمیز خود بود. ریسک رغبت باری که هر آن ممکن بود با یک سر سوزن اشتباه، تمام جان و مالش را به هلاکت بکشاند. نگاهش را از منظرهی بیرون گرفته و به دخترش دوخت. دختری که قابلیت تیزبین و مرموز بودنش با گذشت زمان بیشتر به خودش شبیه میشد؛ و او از این بابت به خود میبالید! از به زبان آوردن آنچه میخواست بگوید، اطمینان کامل نداشت؛ اما برای لحظهای فقط به پایان موفقیتِ سرنوشتسازی که انتظارش را میکشید، اندیشید. این شاید آخرین برگ برندهاش بود! روی تک مبل سلطنتی، به رنگ سبز لجنی، پشت میزش نشست. چینی بین ابروهایش گره زد و بلاخره لب از دهان گشود: - توی ده تا دوازده ماه، کارت رو تموم کنی، ۸٠درصد داراییهایم، مال خودت میشه. - اون وقت اگه تموم نکنم چی؟! - ملتفتی که اینکارو میکنی، وگرنه اولین چیزی که چشمهایت شاهدش میشن، مرگ خودته! بعدش هم نوبت من و تمام...! تُن کوبندهاش، دخترک را واداشت که پوفی بلند سر دهد و با فاصلهای کوتاه، (قبولی) بگوید. پدر با لبخند ژکوندی ادامه داد: - حواست رو جمع کن، آنا! اینکار در قبال تموم کارهایی که تو این پنج سال برایم انجام دادی خیلی بیشتر سنگینی میکنه. ملتفتی که؟! آناهید، قاطعانه سری تکان داد تا تورج مثل همیشه متکبرانه در آرامش باقی بماند. - مرخصم؟! با تکان دادن دست، تاییدی نشان داد. طناز با لبخند کمرنگی به پدرش نگاهی کرد، آن وقت روی پاشنهی پایش چرخیده و راه خروج از اتاق و سپس شرکت بزرگ پدرش را در پیش گرفت. ********* 《مهتا》 در اتاقم را بستم و با قدمهایی بی صدا از پلهها پایین آمدم. نور تیوی بزرگ، نشان میداد کسی در هال نشیمن است. به نردهها چسبیدم و کمی سر خم کرده تا متوجه کسی شوم که این وقت عصر در خانه است و تیوی میبیند؛ داداشم ماکان که لش کرده روی مبل و در حال چرت زدن است. پوف راحتی کشیدم و ریلکس به صفحهی تیوی که فوتبال نشان میداد، خیره شدم. بعد از دیدن نتیجه به راهم ادامه داده و به کلی، از خانه خارج شدم. عطر هوای سرد و سوزان بهمن، زمستانی را وارد ریههایم کرده و با《های》 سفیدی از دهانم خارج کردم. شالگردن را دور گردنم محکمتر بستم و دستهایم را در جیپ پالتوی ارتشیام فرو بردم. به آرامی قدم برداشتم و تمام کوششم بر این بود، که از روز تولدم که آمیخته با سرمای خفتهی تهران بود، نهایت لذت و مسرت را ببرم. علاقهی شدیدی به تنهایی و وقت گذراندن با خودم دارم؛ شاید بهتر است بگویم اینطوری یادم داده بودند. از کوچهی پهن و درازمان که گذشتم، وارد خیابان اصلی شدم و به قصد تاکسی گرفتن، دست تکان دادم. این در حالتی بود که عادتی به تاکسی گرفتن در این شهر شلوغی که هنوز هم که هنوزه، به درستی آشنایش نبودم، نداشتم و ترس ریزی از این بابت، بدنم را یختر میکرد. با این حال جَنَم خودم را سنجیدم. تاکسی زرد رنگی نزدیکم توقف کرد. با دیدن مرد مسنی که راننده بود، ترسم از بین رفت و سوار شدم. زیر لب آرام، (سلامي) گفتم که با مهربانی جوابی دریافت کردم. بعد از گفتن مقصدم که (نزدیکترین پاساژها) بود، سر به شیشه تکیه دادم و تا توقف مجدد، بیرون را تماشا کردم. @همکار ویراستار ویرایش شده 7 مهر، ۱۴۰۰ توسط Z sadghinjad ویراستاری | Z sadghinjad 18 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت2 به ساعت مچیام نگاه کردم؛ هشت و ده دقیقهی شب بود. نگاهم را دور تا دور کافهی دنج چرخاندم. برای من زیادی رمانتیک بود. ولی خوب بود... منی که تقریباً مسکن و خانودهام شبیه به همین کافه است؛ همینقدر ساکت، دنج و غریب! ولی لااقل با کمک داداشهایم همیشه سعی کردم مثل اونها نباشم. گارسون سفارشهایم را مقابلم قرار داد. پس از مکالمهی کوتاه روزمرهاش:《چیز دیگهای لازم ندارین؟》و 《نه، مرسی》 شنیدن از من، رفت. به راستی گارسونها هم خیلی حوصله به خرج میدهند ها! یادم باشد پس از تسویه حساب با《خسته نباشیدی》کمی خوشحالشان کنم. بدون هیچ توقعی دوست دارم اندکی آدمها را شاد کنم. من اینطوری یاد گرفتهام به خودم انرژی تزریق کنم. برایم مهم است. دستهای سرخ شدهام با حلقه شدن دور ماگ قهوهی ترک، کمی گرما دریافت کردند. کیک کوچک شکلاتی را که نگریستم، تاب نیاوردم و گوشیام را از جیبم در آورده تا از جشن کوچکم عکسی بگیرم. وقتی از خانه خارج میشدم خاموشش کرده بودم و حالا، به محض روشن شدن... اوه، خدایا! انگار قرار هست امشب به قتل برسم. صندوق اساماس را باز کرده و میان انبوهی از پیامهای تبلیغاتی، بیپاسخها را یافتم: مشترک گرامی فلان و فلان... شما دو تماس بیپاسخ از (مامانم)، چهار تماس از (میلاد، داداشم)، پنج تماس از (ماکان، داداشم)و نه تماس بیپاسخ از (صدف، رفیق فابم) دریافت کردید. پوفی کشیدم و بیخیال، عکسی که گرفته بودم و به علاوه 《HBD to me》 استوری گذاشتم و گوشی را قفل کردم. خوشم میآید حرصشون رو در آورم. (مدیونید فکر کنید تا همین یک دقیقه پیش فاز بشریت گرفته بودم.) با ولع خاصی مشغول به خوردن کیک شکلاتیام شدم که گوشیام لرز کرد. با کنجکاوی به صفحهاش خیره شدم: 《سامر!》 پسرخالهام! اِ! یعنی اون، این وقت شب، با من چه کاری میتونه داشته باشد؟ با کنجکاوی بیشتری تماس رو وصل کردم که صدایش از میان هیاهویی تو گوشم پیچید: - نه! جواب من هم نمیده که نمیده. من میگم اون دزدهایی که دزدیدنش، یک تولدی واسش گرفتن ازما خفنتر. توروخدا اون کیک رو بیارین فوت کنم بخوریم! - سام! - ببخشید من یه تماس مهم دارم. یک لحظه! - سامی! - جناب رئیس بله، یک دقیقه گوشی خدمتتون! چند ثانیه سکوت کرد. انگار داشت از سروصدا دور میشد. کلافه نالیدم: - مرتیکهی مریض الان قطع میکنم ها! - چی- چی رو قطع میکنم دخترهی گوربه گوری! کجای این شهری؟ - یک جای توپ! در فراغ نبودنتان از خوشی جان میسپارم. - ای تو همونجا بمیری، اون وقت من در فراغ نبودنت، جان دوباره میگیرم. حرصی خندیدم: - کثافت! - خودتی! مهی بیخیال، بیا خونه که الان میلی جونت جان همهامون رو میگیره! - خونهی ما چیکار میکنی؟! - خبر مرگت کل فامیل رو جمع کردم، واسه خودم و خودت تولد گرفتم. - خودم و خودت؟! یعنی چی؟! - پوف! خاک تو ملاجت! یادت رفت من و تو، توی یک روز به دنیا اومدیم؟ - آهان! - آهان و...! بابا بیا دیگه! به خدا میلاد اعصاب نداره. - باشه، فعلا! جوابی نداد و قطع کرد. - بیتربیتِ بیفرهنگ! *** @همکار ویراستار ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 14 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 3 "مهتا" رد چشمهای روشنم رو توی آینه گرفتم، بدون برانداز مجدد سر تا پایم، لبخندی زده و اتاق رو ترک کردم. در راه برگشت هدیه برای سامر، یک عطر فوق گرون کائنات به علاوه ساعت مارک، که قیمتشون روی هم رفته فکر کنم اندازه حقوق دو ماهش میشد خریدم. یکی نیست بگه خب چرا؟! (بلا به دور یک چیزیم میشه تو چند ثانیه رگ بخشندگیم باد میکنه! ) - کِل بکشید نقل و نبات بپاشید بلاخره عروس فرنگیت رضایت رخ نمایان کردن داد مامان خانوم! چشم غرهای به سامی رفتم که ماکان بلافاصله کِل بلند همراه با مقداری بیشعور بازی کشید و طبق روال بعد از دریافت کردن فحشهای توپم، لب گزید و ساکت شد. نگاهم روی خاله ثابت موند. خانوادهٔ مادریم، پرجمعیت نبودند به طوری که دوتا خواهر به اسمهای فروغ( مامانم) و افسون و دوتا دایی نیز به ترتیب سن امین و متین. مادر بزرگم که سه سال پیش سرطان ریه طاقتش رو برید و فوت شد؛ بعد از اون پدربزرگم به تدریج دچار فراموشی کوتاه مدت شد و حدوداً نزدیک یک سال پس از فوت همسرش، تنهامون گذاشت، به همین راحتی! با خندهٔ کلافهای کف دستم رو آروم کوبوندم رو پیشونیم. - خاله جون، تو رو جون اون پسر نداشتت که شوهر من میشد امشب بیخیال من شو. چشمهای مشکیش برقی زد و با خنده گفت: - آخه حیفم میشه مهتا، عروس به این خانمی رو از دست بدم. سامی خودش رو پروند وسط: - چرا از دست بدی خب؟ اگه بزاری من میگیرمش! با حرص نیم قدم فاصله میان رو پر کردم که برابر شد با کبود شدن پاش به زحمت کفشهای پاشنه بلندم! دایی متین با خنده گفت: - فروغ یک تار موی مهتا رو به تو نمیده بچه! سامی با چشمهای جذاب ارث برده از مامانش، لباش رو آویزون دوخت به مامانم. - خاله آخه مگه من چی کم دارم؟ انگشتاش رو به منظور شمارش دونه-دونه با اعتماد به نفس کامل بالا برد. - قیافه، هیکل، پول، کار، ماشین، خونه هم میخرم به وقتش، تحصیلات که میکنم، فامیل که هستم تازه با مهتا تو یک روز بدنیا اومدم. دیگه چی میمونه خاله؟! تا مامانم خواست دهن باز کنه، خاله افسون سریع گفت: همین تک کلمه !همین تک کلمه کل جمع رو هوا داد ماکان به نشانهٔ همدردی، اشکهای نامرئی رو پاک کرد و کلهٔ سامر رو بوسید: - دعات میکنم داداش، خدا خیلی بزرگه! سامر که همیشه با ماکان سر به جنگ و جدال داشت، ماکان رو هل داد عقب و با حرص پوزخندی زد: - بله مامان گلم، کل خاندان ما ماشالله بزنین به تخته نخبهان فقط من ناقص العقلم! نگو بخاطر همینه! مامانم با لبخند مهربونی رو بهش گفت: - این چه حرفیه خاله جان، من اصلا نمیخواستم همچین حرفی بزنم. در ادامه برای خاتمه دادن به قربون صدقههای مامانم برای لوس کردنش، با خنده کنارش نشستم. - سامی ببین اگه ناقص العقلی رو بخوایم اولویتبندی کنیم، اعتراف میکنم من صدر جدولشم! مامانم که در این یک مورد فقط باهام رأی موافقت داشت با حالت تاکیدی انگشت اشاره و شصتش رو بهم چسبوند و بهم «صحیح بودن» نشون داد. اینبار میلاد که در این موارد رو من کاملاً جدی بود با لحن آرومی جمع رو ساکت و قانع کرد: - حالا این شوخیها به کنار، بحث و شرایط سـن و سال خیلی مهمه، سامر و مهتا تازه امروز بیست سالشون کامل شده و هنوز بنظرم زوده در موردشون تصمیمی گرفته بشه. همه به نشونهٔ موافقت سری تکون دادند و گویا گفتگو خاتمه یافت. *** @همکار ویراستار ویرایش شده 8 مهر، ۱۴۰۰ توسط Z sadghinjad ویراستاری | Z sadghinjad 14 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 22 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 4 چهار روز از تولدم گذشت. روزمرگیهام خیلی زود خودشان را بهم رساندند. ساعت، آخرین« دینگ!» رو زد و هفت را نشان داد. من اما بمانند همین هفت ساعت، دست به زیر سر نهاده و دراز کشیده رو تخت، اتاق را از نظر میگذراندم. فقط یکچیز مدام در سرم رژه میرفت: - یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامـی دلها معنا شود یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت در تند باد عشق نلرزد زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است زیبا، چشم تو شعر، چشم تو شاعر است من دزد شعرهای چشم تو هستم آنقدر خوانده بودم که از بر شدم! وجودم کلافهتر از آنی بود که بتواند اینهمه احساسی که در متن شعرش بود، هضم کند یا چیزی راجب به آن، بگوید. نفسی عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا کمی از این حال نامعلوم رها شوم. او واقعا مرا دوست داشت یا مثلاً عاشقم بود؟! از سر کلافگی باز هم موهایم را چنگ زدم. سامر با همهٔ سکنات و روحیات مثبتش، سنش اندازه خودم بود. به طوریکه فقط دو ساعت و شش دقیقه از من بزرگتره. این اتفاق شاید جذاب به نظر برسه ولی در ادامهش روند طبیعی و عادی داره. من و سامر توی دوران بچگی حتی همبازی هم نبودیم؛ چون اونها توی عمارت مامان بزرگ و پدربزرگ، شهرستان (سمنان) زندگی میکردند. پس از فوت دو تا برکت خونه، دلشون طاقت به ماندن در آنجا نکرد و اینطور شد که قصد مهاجرت به تهران کردند از اون به بعد سامی روی من، قفلی زده بود ولی من میترسیدم یک علاقهٔ ساده و تهش پوچ باشه. تا همین حالا که واقعی بنظر میرسه و من اما باید فکری جدیتر راجب بهش بکنم! در حالیکه به دنبال لباسهایم میگشتم، صدای باز و بسته شدن در ورودی طبقه پایین در سراسر خانه پیچید و گوشهایم را به توجه واداشت. صدای کفشهای مردانهای که روی پارکتها قدم برمیداشت، خونسرد و آهسته بود، پس گویا پدرم است! همیشه مواقعی میآمد که مامان یا میلاد در خانه نباشند و من هیچوقت نفهمیدم چرا! از آنجایی که جرعت پرسیدن درموردش رو از میلاد نداشتم، یکبار ماکان را سؤال و جواب کردم ولی او هم مانند من چیزی نمیدانست. اختلافاتی عجیب میانشان بود اما ماکان همیشه از من میخواست دخالت نکنم. چرا این خانواده اینقدر مرموزن؟! از این فکر لب گزیدم و افکار بهم ریختهام را کمی جمع و جور کردم. بعد از گذشت چند دقیقه برای دیدن پدر، دوش گرفتن را به تعویق انداختم. ویراستار@-Atria- ناظر @-satiyar- @Asma,N @hany.rS @Fateme Cha @Atlas _sa @Viyana@Masi.fardi@Roshana @همکار ویراستار ویرایش شده 31 شهریور، ۱۴۰۰ توسط F. Naseri •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 17 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 5 بدون در زدن داد زدم. - منم بابا. - بیا داخل دخترم! با لبخندی وارد اتاق شدم. - سلام! روی صندلی چرخشی نشسته بود. نگاه عسلیش را از مانیتور لپتاپ گرفته و بهم دوخت با لبخند گرمی جوابم را داد. - خوب شد اومدی! میخواستم بگم بیای ببینمت. ابروهایم کمی به بالا هدایت شدند. - من در خدمتتونم! سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و ازجایش بلند شد. به عادت معمول برای رفع خستگی، دور اتاق نسبتاََ بزرگ به قدم زدن پرداخت. در حالی که دستانش را پشت کمرش قفل میزد، سرفهای مصنوعی کرد و کمی قیافهٔ متفکرانه بهخود گرفت. - اول شما بفرما ببینم به چه دلیلی میخواستی منو ملاقات کنی؟! سرم را بالاتر بردم تا صورتم مقابل صورتش قرار بگیرد. - ام، خب، به سه دلیل! آهسته چندبار سرش را برایم تکان داد. - شرح دهید لطفاََ! متوجه شدم مقداری میخواهد بازی راه بیندازیم. بسیار خب من هم ختم این کارهام بابا جون! لبخندم پهنتر شده و از جا برخاستم. آنگاه مانند خودش دستانم را پشتم گره زدم و مخالف جهتش گامی برداشتم. صدایم را نمایشی صاف کردم. - اول اینکه دلم برات تنگ شده بود. - احساسی بود. - دوم اینکه حوصلم سر رفته بود. - ناچاری بود. - و مهمترین دلیل اینکه! مکث کردم. روی پاشنهٔ پایم چرخیده و سرجایم ایستادم. او هم با برداشتن یک قدم دیگر، درست مقابلم قرار گرفت. آنوقت کمی چهرهام را جدی کردم و موهای سفید و مشکی یا شاید خاکستری، پیشانی بلند و سفید، ابروهای کمانی مشکی و چشمهای خستهاش را از نظر گذراندم. مستقیم برقِ تیلههای عسلیاش را خطاب قرار دادم. - اومدم کادوی تولدم رو بگیرم! بشکنی زد و انگشت اشارهاش را به نشانهٔ تاکیدی مقابل دیدگانم گرفت. - منطقی بود. سرم را تکان دادم، مجدد قدمهایش را آغاز کرد. - خب اولی و دومی که بنظر حل شده، پس میمونه سومیش. - اوهوم! ایندفعه به سمت صندلی برگشت و قدم زدن را به کل متوقف ساخت. - و این همون دلیلیه که تقریباََ مـن بخاطرش خواستم ببینمت! - اوهان! که اینطور. با اشارهاش به مبل تک نفرهٔ کرمی، من هم نشستم و پا روی پا نهادم. دستانش را زیر چانهاش گذاشت. - کِی بیست و یک سالش شد مهتای من؟! - دقیقاََ چهار روز و... نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم - هفت ساعت و سی و سه دقیقه و هشت ثانیه، نه ثانیه، ده ثانیه شد، یازده ثان... شمارشم را قطع کرد - یادته پارسال چه کادویی بهت دادم؟ با ذوق نگاش کردم. - یس پاپا، از آنجایی که بنده به مادیات چندان علاقه ای ندارم، به یک ماچ و یک روز کامل بازی فوتبال توی زمین چمن با شما، بسنده کردم. - صحیح اما امسال یکم متفاوته. سکوت چندان طولانی کرد، کاسهٔ صبرم بلاخره لبریز شد. - اَی بابا لفتش نده، بگو دیگه! جون به لب شدم که. ویراستار @-Atria- ناظر @-satiyar- @Fateme Cha @Roshana@Masi.fardi@Atlas _sa@Viyana@hany.rS@-Byta-@Bhreh_rah@Hony.m @همکار ویراستار ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Atria- •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 15 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 6 سری به نشانهٔ تایید تکان داد و برای باز کردن کشو، خم شد. آن را کشید و یک جعبهٔ پوشیده با پارچهٔ مخمل قرمز، روی میز گذاشت. با کنجکاوی چشمانم رو ریز کردم و مشتاقانه منتظر نمایان شدن آنچه داخلش بود شدم. پدرم دست چپش را روی جعبه گذاشت و با دست راستش مشغول ور رفتن با سه تا دکمه یا به اصطلاح رمز جعبه شد؛ آن هم شبیه رمز چمدونهای قدیمی، که چرخانده میشوند. صدای "تِق" مانندی خبر از باز شدنش داد. اخم ریزی میان ابروان او نقش بسته بود. با اندکی مکث درش را باز کرد و به داخلش چشم دوخت. افکار فوق کنجکاوم من را به برخاستن وادار کردند. به میز که رسیدم، دسته کلیدی مقابل صورتم تکان خورد. - اینه! با دیدن کلیدها، تمام آنچه در ذهن میپنداشتم به یکباره فروپاشی شد و جایش را با یک علامت سوال گنده عوض کرد. -این؟! این چیه؟ یعنی بابـ... دستش به علامت سکوت، موجب برخورد قطار سوالهایم بهم دیگر و بستن دهانم شد. - حتماََ چیز مهمی هست که میدمش دست تو! هیجان زده اما ترسیدم. چرا من؟ مگر پدرم دوتا پسر نداشت که همچین چیز مهمی را که خودم هنوز ندانستم چیست بهدست من بسپارد؟ "چرا چرت و پرت میگی تو؟ مگه یک دختر چه از یک پسر کم داره؟ تبعیض قائل نباش!" صدای وجدانم بود که مرا به آرامش دعوت میکرد. شاید هم نوعی غرور بیمنطق و بیجا! هرچه بود افکارم را پس زد و خیلی زود قانعم کرد. در همین حال پدرم جدی، اما آرام کلمات را ادا کرد: - میفهممت؛ اما الان وقت مناسبی برای یافتن جواب سؤالاتت نیست. ازت میخوام پاسخها رو به گذر زمان بسپاری. این شاه کلیدی که میبینی رو فقط سه نفر دارند! واسه کجاست؟ قطعاََ برای یک خونه هست اما نه یک خونهٔ معمولی. تو باید پیش خودت، توی مطمئنترین جایی که سراغ داری، از نظر خودت و همه، پنهان کنی تا زمان استفاده از اون فرا برسه. سکوتش را قاپیدم. -ولی زمانش کِی میرسه؟! -اونم به موقعش متوجه خواهی شد؛ الان فقط میخوام ازش نگهداری کنی و در عین حال، بیخیالش بشی. من میتونستم؟ چجوری ممکن بود! بزاق دهانم را به سختی قورت دادم تا گلوی خشکم نمدار شود. از درک این حجم از یکهویی شنیدن ماجرایی مجهول باز هم مغزم عاجز بود. -مهتا! تا اون موقع نباید هیچوقت بزاری هیچکس بفهمه این کلیدها دسته توئه! جملهٔ محکمش را برخلاف وجد نابهسامان درونیام با سر اطاعت کردم. *** @همکار ویراستار ویراستار @-Atria- ناظر @-satiyar- @Masi.fardi@Atlas _sa@-Madi-@Fateme Cha@_NAJIW80_@Viyana@Sanaz87@Ghazal@Hony.m@Azin18@اوپاکاروفیل@ارغوان@ماه تی تی@...Kimia...@Paradise@sogand-A@-ashob-@Fardis@لاجــوردی@دخترخورشید ممنون میشم رمانمو لایک و دنبال کنید:) "حمایت=حمایت" ویرایش شده 28 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Atria- •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 16 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 7 *** نصف نخ سیگار رو زیر کفشهام له و سربالا زندان رو نگاه کردم. بدون هیچ حسی، مثل همیشه خالیِ مطلق! دست بسی محکمی روی شانهام نشست و صدای آشنای سرباز زندان توی گوشم هویدا شد: - بری که دیگه برنگردی یاسین خان، دیدار به قیامت! تک خندهٔ عصبی شکستم. هیچجوره نمیشد که دوباره برنگردم. - اونقدرهام مطمئن نباش! به امید دیدار مجدد سرباز! میکس تردید و نگرانی، تو برق چشمهای تأسف بارِ مقابلم موج زد. - شش سال عمر کمی نبودها، قدر بدون پسر! اینبار پوزخندی ترجیح دادم. - بیخیال داداش، من دیگه آب که هیچی، دریا ازسرم گذشته. ایام به کامت! چیزی نگفت و لبخند کمرنگی تحویلم داد. نیمفشاری مجدد به بازویم وارد کرد: - خدا پشت و پناهت! برای یک ثانیه لبهام لبخند زدند، نفس حبس شدم رو از بینی بازدم کردم. دستش را به آرامی از روی بازویم جدا کرده و کمی در دستانم فشردم. با قدمی به عقب برداشته، کم کَمک از نظرش دور و محو شدم. بوق و دود، ترافیک، هوای آلوده، سیگار! سهم من از آزادی فعلاََ اینها هستند! پس از طی مسافت طولانی با پای پیاده، به خانه رسیدم؛ چندان فرقی با گوشهٔ گورستون نداشت! از حیاط پر از خاک و حوضی که ماهیهایش مُرده بودند، گذشتم. - بانو! جوابی نشنیدم. آخر این وقت شب، توی هوای سرد، بیرون نمیرفت که! هفت پلهٔ کوتاه رو بالا رفتم. نیم تکانی به در دادم که همراه با صدایی باز شد. نگاهم را دور تا دور هال کوچک چرخاندم و از نبودنش مطمئن شدم. دست بردم سمت کلید برق، لامپ دریغ از روشنایی، جرقهای تحویلم داد و افتاد شکست. - اَی لعنت! کلافه و عصبی به سرعت به سوی اتاق پاتند کردم. همه اثاثیهٔ خانه پر از گرد و خاک بود. انگار خیلی وقت بود رفته، اما کجا؟! - امکان نداره اتفاقی براش افتاده باشه، حداقل یک ردی برام حتما گذاشته! گوشی "NOKIA" رو از جیبم در آوردم و چراغش رو زدم. اینبار با دقت کل اتاق رو برانداز کردم. بلاخره یک یادداشت کوچک، داخل جیب لباس قدیمی آویزون پشت در پیدا کردم. فوتی کردم تا نوشتههایش به چشم بیایند: - "تو یاسین من اما رها!" باقیِ جمله با جوهر خودکار پخش شده و نامعلوم بود. سگرمههام توی هم رفت. سریع یادداشت را در جیب شلوارم گذاشتم و از خانه بیرون زدم. *** @همکار ویراستار ناظر @-satiyar- ویراستار @-Atria- ویرایش شده 30 شهریور، ۱۴۰۰ توسط F. Naseri •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 14 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 30 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 8 حوله را از سرم پرت کردم سمت در که همزمان با ورود ماکان همراه شد. حوله را از صورتش برداشت و پوکرفیس نگاهش را به من دوخت: - مهتا را گفتند ادب از که آموختی؟ سشوار را برداشتم و روشنش کردم. - از ماکان! - که از من، آره؟ و حوله را با یک حرکت ناگهانی با تمام توان پرت کرد طرفم. - آخ! واقعاََ درد رو جای- جایِ تنم حس کردم. "نَمیرم از لاف زدن یک وقتی؟" عصبانی پرتش کردم رو تخت و با حرص زیر لب نالیدم: - ای ایشالله بری زیر تریلی هیجده چرخ! ماکان چشمهایش گرد شد و "هین" بلندی کشید. خندیدم و شونههایم را بالا انداختم. - خب لاستیکاش رو عوض کنی. ماکان آرام خندید. - نه میبینم که خوب ادب آموختی از ماکان. - منتها بندش. این دفعه گیج نگاهم کرد. الحق که از این حالت چهرهاش خیلی خوشم میآمد! - چی؟ سشوار را خاموش کردم و به عنوان میکروفون گذاشتم جلو دهنم، شبیه به کلام شروع آهنگها آرام گفتم: - ماکان بند. بچم تازه رنگ خنده به صورتش گرفت و همینطور که به سمت تختخواب صورتی، طوسیام میرفت، ادایم را در آورد: - مسخره! - خودتی. روی تخت نشست و بحث را عوض کرد. - مهی، بابا نیومد؟ - چرا، تا همین بیست دقیقه پیش تو اتاقش بود. متعجب ابروهایش را بالا برد. بلافاصله عین آفتاب پرست لبهایش رو آویزون کرد. "دیوانه منظورت قورباغهست دیگه؟" - چه عجب! ولی باز من نتونستم زیارتش کنم که. - ان شاءالله دفعه بعد زیارتش میکنی حاجی جان! غم نخور روزی و عمر دست خداست. خدا خیلی بزرگه! بالش را سمتم نشانه گرفت که جاخالی دادم. میدانستم وقتی ادایش را در آورم چقدر حرص میخورد با این حال اما ادامه دادم. - چته وحشی؟چی گفتم مگه؟ - من رو حرص نده انقدر، بلند شم اون زبونت جون سالم بدر نمیبره ها! با یادآوری اینکه اگر باز هم ادامه بدهم چه سرنوشت شومی در انتظارم خواهد بود، به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفتم و تسلیم شده دستانم را بالا بردم. سپس سر به زیر نهاده، آرام کنارش نشستم. میدانستم قیاقهام فوق خندهدار است؛ بنابراین از سر خوش خندیدنش، خندیدم. @همکار ویراستار ناظر @-satiyar- ویراستار @-Atria- @Atlas _sa@Fateme Cha@Sanaz87@_NAJIW80_@Yasi..@غـــghـــزل@hanieh bahrami@sogand-A@Masi.fardi@kimia.sq@janan@ببعی معتاد@-Baron- @همکار ویراستار ویرایش شده 30 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Atria- •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 13 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 9 روبهروی تیوی نشسته بودیم و خرمنی از چیپس و پفک و انواع هله هوله رو میبلعیدیم. در حالی که چشمهایم منتظر شاهد شدن یک صحنهٔ فوقالعاده ترسناک بود، به اصطلاح روحی داشت به آخرین فردی که هنوز جان نسپرده بود، نزدیک میشد. از در اتاق رد شد، مرد بینوا، تنخونینش در تاریکی میلرزید و حالا روح درست در چند قدمی پشت سرش قرار داشت. حتی یک آن پلک هم نمیزدم! ماکان آب دهنش را قورت داد که گوشهایم به وضوح آن را اکووار، شنود کردند. موسیقی فیلم هر لحظه تند و خوفناکتر میشد. روح با یک حرکت ناگهانی مرد را غافلگیر کرد اما نکشتش! خندهٔ زشتی سر داد و با قطع شدن موسیقی، لحظاتی بعد به حالت بسیار مضحکی معلوم شد رفیقش است! حس کردم به کل ژنام برخورد. سریع دست دراز کردم سمت کنترل و با تمام عصبانیتم دکمهٔ خاموش را فشار دادم. واقعا که مزخرف بود! ماکان سریع به سمتم برگشت. اخمی کرد و قبل از اینکه دهن به اعتراض باز کند، صدای گوشیاش بلند شد. چشم ازمن برداشت و به صفحهٔ گوشی خیره ماند. گوشهٔ لبش کمی بالا رفت که مغزم دستور فضولی را صدور کرد. (آرام) (چیشد؟ تو فامیل آرام نداشتیم، داشتیم؟ پس این کدوم خریه؟ یعنی ماکان دوست دختر داره! عمرا اگه...) - میشنوم عالیجناب عشق! چشمهایم را به حد ممکن برایش گرد کردم که نیش بازش را برایم به نمایش گذاشت. - اشکال نداره جانم، این حرفا چیه! عین خودش ادا در آوردم و مشتی به بازویش کوبیدم. - آه، اوخ پایش را آمادهٔ ضربهزدن کرد، که سریع ازش فاصله گرفتم. همانطور که بازویش را مالش میداد، ادامه داد: -هیچی، هیچی خوبم! ... - حله، مواظب باشیها! آهسته-آهسته رفتم پشت کاناپه و پشتسرش تکیه دادم. ... - قربانت، خداحافظ. گردنش را میان دستانم قفل کردم: - آرام کیه؟ هان؟! موهایم را کشید که صدای جیغم بلند شد و از درد خودم گردنش را رها کردم. - هنوزم نمیخوای بگی غلط کردم؟ اینبار عمرا کم میآوردم. لبم را گزیدم. - ابداً! کمی بیشتر کشید که دادم بلندتر شد و در همون حال گفتم: - بگو بهم اون عالیجناب نکبت کی بود؟ میکشمش کانی. دو تا دستم رو با یک دستش گرفت و با دست دیگرش گردنم رو؛ نمیدانم چجوری اما با یک حرکت کل هیکلم را پخش کاناپه کرد.چقدر نفس کم آورده بودم از جیغ و درد! نازک نارنجی نبودم اما باید اعتراف کنم گاهی وقتا جلوی ماکان، واقعا کم میآوردم. لگدی به کلیهاش زدم. - بمیری الهی آی کمرم! پایم را به زمین کوبید و با صدایی که خنده توش موج میزد: -حقته! -حق آرام نکبتت بشه! قهقهه زنان سری برایم تکان داد. ناظر @-satiyar- @همکار ویراستار @Atria@Masi.fardi@sogand-A@Atlas _sa@Yasi..@_NAJIW80_@NAEIMEH_S@Fateme Cha@...Kimia... ویرایش شده 8 مهر، ۱۴۰۰ توسط Z sadghinjad ویراستاری | Z sadghinjad 8 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 10 کف دستم را اهرمی برای بلند شدنم قرار دادم. صاف نشستم و صورتم را با فاصله کم مقابل صورتش گرفتم. - بگو تا نرفتم خودش رو پیدا کنم شتک بشه. - به جون خودم پیک موتوری رستوران بود. لحظهای مثل قوری، جوش آوردم و از حس اینهمه غیرتی بودنم، خودم نیز متعجب شدم! کی هست اونی که ماکان میخواد ازمن مخفی کند؟ نفس عمیقی باصدا بیرون دادم. چشمانم را بستم و با تأسف نالیدم: - وای ماکان! چجوری اینقدر جونت رو بیارزش قسم میدی واسه یك زرشک عنتر! چشمانم را باز کردم، همچنان نیشش باز بود. سرش را روی پایم گذاشت و چشمهايش را بست. خونسرد زمزمه کرد: - چی میگی نفسم من کی همچین غلطی کردم؟ آرام سیلی روی طرف راست صورتش خواباندم. - دروغگو هم که شدی! -تو هم من رو باور نداری؟! با حفظ خونسردیاش این را گفت، ولی آشفتگی آمیخته با آن را حس کردم. (هم) گفتنش دلم را به خلأ نگران کنندهای کشاند. با تردید به تیله های مشکیاش چشم دوختم. کمتر زمانی میشد این حالت ماکان را دید. او همیشه شاد بود یا شاید هم نشان میداد. لبخند کمجونی بهم زد. با ابهت خاصی کلمات را ادا کردم: - من...من این کانی رو نمیشناسمها! - چیزی نیست، فقط...یکم خستم. - جسمی یا روحی؟! نفسش را با صدا بیرون داد. - هر دو! انگشتهايم را میان موهای مشکیش حرکت دادم. فینی کردم و مثل بچهها شروع کردم به آرام نفرین کردن. - اوخی خدا اوخت کنه آرام! اصلا کی گفته تو آرومی؟ وحشیه مگه نه کانی؟ ماکان خندهای کرد و سرش را به طرفین تکان داد. منتظر ماندم بلکه زبان باز کند و از آن وحشی بگوید. حتما تقصير او بود که اینطوری داداش من را بهم ریخته بود. غیرتی شده بودم! نمیخواستم ماکان فعلا با دختری در ارتباط باشد. آخر اهل اینچیزها نبود. من هم نبودم! میلاد هم نبود. (چته هی بود بود، نبود نبود) با (اِهِم) ماکان، به افکارم تشر زدم و حواسم را به سویش جمع کردم؛ ولیکن از خشکی اقبال من، تا خواست دهن باز کند، صدای آیفون خانه به صدا در آمد. کلافه دو بار سرم را به کاناپه کوبیدم. ماکان شیطون نگاهم کرد. - مهو حرص نخور! برو که آرامم اومد. ابروهایم را بالا انداختم. - چی میگی؟ - دِ بجنب دیگه! عین فشنگ از جایم پریدم به سمت در ورودی هجوم بردم که داد ماکان در آمد: -هوی یابو! محض رضای خدا یك شالی سرت بنداز با این موهای برق زدهات هرکی باشه خشک میشه! پوفی کشیدم و با شتاب از پله ها بالا رفتم. - شاهکار خودته! به من چه؟ - حرف نباشه؛ نمیری خودم برمها! شالم را جلوی آینه مرتب کردم و هول گفتم: -نه، نه..رفتم. ناظر @-satiyar- @Atria @همکار ویراستار ویرایش شده 5 آذر، ۱۴۰۰ توسط سلنوفیل ویراستاری Z sadghinjad🐋💕 7 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 11 تند-تند داشتم طول حیاط بزرگمان را طی میکردم که اگر توی نیم دقیقه جمع بندی کنم، چهار بار نزدیک بود پخش زمین بشم. آنهم با دمپایی راحتی! (الان باید به این وحشیه چی بگم؟ هوم؟ اصلا براي چی اومده اینجا! یعنی انقدر جدیه قضیه؟) نفسم را از بینی به بیرون بازدمیدم. درب مشکی-طلایی را آرام باز کردم. با دیدن شخص روبهرویم، لبخند گشادم به پوکرفیس شدن، اختتام یافت. اخمی کردم و بیتوجه به پسری که داشت نگاهم میکرد از کنارش گذشتم، چپ و راست خیابان را دید زدم. - آرام کو پس؟! - منم دیگه! وقتی چشمانم پشهای هم نیافتند، دوباره به سمتش برگشتم. مرموزانه چشمهای سبزش را نگریستم: -چی گفتی؟ صاف ایستاد و لبخندی بهرویم زد که گرچه بسیار زیبا بود، دلم نفرینش کرد. - آرام هستم...فرزین آرام! چه گفت این همین دو ثانیه پیش؟ یعنی ماکان من را دستانداخته بود؟ این همه خودخوری واسه این بود؟ خواستم به سمت پسر یورش برده و مشتی نثار هیکل لاغرش کنم که یک لحظه مکث کردم؛ با تردید خیره نگاهش کردم که شانهای بالا انداخت. - رئیس ازم خواست پیتزا در خونتون بیارم. سه جعبهٔ پیتزا را از صندوق پیک بیرون آورد و به سمتم گرفت. - بفرمائید! حالت صورتم حسی را نشان نمیداد. بهزور (مرسی) زیر لب ادا کردم و پیتزاها را گرفتم. -نوشجان! سوار موتورش شد و خواست حرکت کند که یک لحظه حرف ماکان یادم آمد. -صبرکن! با مقداری تعجب نگاهم کرد که سریع ابرویی بالا انداختم: -پس چرا بهت گفت عالیجناب عشق؟ اخمریزی کرد و بعد با یادآوردن چیزی، سری به طرفین تکان داد. ریز خندید و گازی به موتورش داد و رفت. - بیتربیت! اصلا میگم همه دیوانهان هی بگین نه! به جعبه ها زل زدم. از قرار معلوم مامان گلمون حتما امشب هم تشریف نمیارن منزل و باید شام را از (رستوران سنتی توریستی ماکان) نوشجان کنیم! پوفی کشیدم و در را پشت سرم لگد وارانه کوبیدم. از اینکه پای دختر دیگری در میان نبود خوشحال بودم. با خود میاندیشیدم که حال با ماکان چه باید کرد. بوی پیتزای گرم و خوشمزه از سر زبان تا شکمم را قلقلک میداد. مشامم را پر کردم و با حالت خوشایندی در ورودی را باز کردم. -حیف که گشنمه وگرنه حسابت رو میرسیدم. خندید و سری برایم تکان داد. - استغفرالله! آخه مرد حسابی تو کی دیدی من دختر بیارم خونه! - چمیدونم همچین بـد مخ آدم رو کات میکنی! -بود که مالتو! بیخیال بیار اونها رو که طاقت ندارم. جعبه ها را روی کاناپه گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم. یعنیها به معنای کامل دکور خانه بود! والا مامان خانوم دوهفته یکبار اگر افتخار بدهند برایمان غذا بپزند. خدایی خیلی غیبت مامانم رو میکنم..خدایا ببخش توروخدا! در یخچال را باز کردم و نوشابه خانواده را بیرون آوردم. -هعی مادر حلالمون کن! در را بستم با برداشتن دوتا لیوان به هال برگشتم. -خان داداشمون نمیاد؟ ماکان در حالی که کانالهای تلویزیون را زیر و رو میکرد، نگاهم را همراه خود جلب ساعت دیواری کرد. دقیقا دو دقیقه مانده به ده شب بود. - الانه که زنگ بزنه دیگه! بلاخره فیلمی پیدا کرد و تیکه پیتزایش را نزدیک دهانش برد. با ذوق دهن باز کرد که داد زدم: - نخور! روی پیتزایش استپ کرد و کلافه روی جعبه گذاشتش! - کوفتم کردی، گرسنه بودم کورم کردی. لبام رو آویزون کردم و مظلوم گفتم: - شاید میاد خب صبرکن با هم بخوریم بیشتر کیف میده! روی کاناپه لم داد و با دو انگشتش، مابین ابروانش را ماساژ داد. طولی نکشید که گوشیش زنگ خورد. چشمهایش را باز کرد ولی بدون نگاه کردن به صفحهاش، آن را مقابلم گرفت. -حلال زادست! نگاهی به صفحهاش انداختم که اسم (تیمسار) روی آن جولان میداد. لبخندی زدم که سریع تماس را وصل کرد و اسپیکر را روشن کرد: - جونم تیمسار، خوبم، خونم، مهتا همینجاست خیالتراحت فقط داره من رو میکٌشه اصلا تو نگران نشیها، ناراحت میشم! صدای خندهٔ خسته میلاد در گوشم توی ذوق میزد: -چاکریم که؛ خسته نباشی واقعا! -سلامت باشم، نمیای خونه پیتزا گرفتیم؟ -نه، متاسفانه! بادم دوباره خالی شد. ماکان اشارهای کرد که (یعنی بیا حالا ما رو از گشنگی بکش تا بیاد) زبانم را تر کردم و ناله مانند گفتم: -چرا آخه اَی بابا! -مهتا خانوم شما یک لطفی بکن اون گوشیت رو بنداز سطل آشغال، بعد حرف بزن! با بیخیالی پرسیدم: -عه، چرا؟! کلافه کمی صدایش بلند شد: -چرا؟! هفت روز هفته خاموشه این چه عادت بدیه داری تو دختر؟ بگو بهم که گوشی رو ساختن واسه چی؟ پوفی کشیدم، همون بحث همیشگی! -میلاد تو که میدونی من حوصله گوشی ندارم. -خب باشه کاری نکن! فقط بزار روشن باشه، کاری چیزی پیش میاد هی زنگ میزنم تو عالم بیخبری، که نمیشه اینطوری که! با حالت کشیده، چشمی گفتم. ناظر @-satiyar- ویراستار @Z sadghinjad @Atlas _sa@Masi.fardi@_NAJIW80_@...Kimia...@Fateme Cha@ساتوری@sogand-A@Sarai.Rş ویرایش شده 13 مهر، ۱۴۰۰ توسط Z sadghinjad ویراستاری Z sadghinjad🐋💕 6 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 14 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 12 پس از اینکه برای هزارمین بار سفارشاتش را کرد، رضایت به قطع کردن داد. - بیخود نیست بهش میگم تیمسارها؛ فرمایشاتش تموم شد؟! - هوف، انگار آره! همینطور که سومین تیکهٔ پیتزایش را میبلعید، ادامه داد. - مامی چی میشه اونوقت؟ دم کلافهام را عمیق بیرون دادم. -اونهم با دوستاشون سفر کاری دارن. "کاری" را به عمد کشیدم و او بیخیال سری برایم تکان داد و دوباره مشغول شد. ازش سر برگردوندم و سریع دوباره با غیض نگاهش کردم: - نترکی تو خب! اون میلاد بهدرک، من دو دقیقه ارزش نداشتم صبر کنی؟! ماکان با چشمهای گرد شده بهم توپید: - دِ بهمن چه اونها نمیان! مفتگیر ندهها؛ گشنمه. پشت چشمی نازک کردم و ادایش در آوردم: - اگاگاگاگاگ! - تازه بدون تو نبود که کل وقت داشتم با چاشنی نگاهت از شامم فیض میبردم! - منم که خر میشم نه؟! چشمکی زد و زبونی برایم در آورد. یک تیکه را محکم گاز زدم و به سمت پلهها روانه شدم. - هوی، کجا؟ داشت خوش میگذشت که! - فرمایشات تیمسار رو عملی کنم! چیزی نگفت و من هم توی اتاق، مشغول گشتن گوشیام شدم. حال کجا پیدایش کنم؟ آخرین بار، بعد از اون شب بود که خاموشش کرده بودم. زیر تخت، کمد، میز و کشو را چک کردم. اثری ازش نبود! همانطور که لای بالشت را میگشتم داد زدم: - میگم که ماکان، تو جایی گوشی من رو ندیدی؟! او هم با تقلید داد زد: - میگم که، چند روزه گمشده بچه؟! پشت گردنم را خاراندم. چند روز میشد؟ - فکرکنم سه چهار روز! - فکرکنم تو جیب پالتو اَرتشیت باشه. نیشم امتداد یافت. انگشت اشارهام را درهوا برای خود تکان دادم. - باریکلا! بالشت را رها کرده و به سمت کمد رفتم. دوتا در کمد سفید با خطهای توسی را که بازکردم، حس خوبی از مرتب قرار گرفتن لباسهام بهم دست داد. به آرامی ردیف لباسها را یکی پس از دیگری کنار زدم؛ تا اینکه به آخرینش، که پالتوی مورد نظر بود رسیدم. سریع دستم را در یکی از جیبهایش فرو برده و گوشیام را لمس کردم. - اوخی بَشَم! (بَچم) کمی محو صفحهٔ خاموش مشکیش شدم و جلد سادهٔ توسیاش را نوازش کردم. خواستم پالتو را مجدد سرجایش آویزان کنم که چشمم به سطح بریدهٔ انتهای کمد کشیده شد. آن شاه کلید، درست پشت این بریدگی مخفی بود! لحظهای با یادآوری آخرین حرف پدر، تمام تنم مور- مور شد. (مهتا! تا اون موقع نباید هیچوقت بزاری هیچکس بفهمه این کلیدها دسته توئه!) من از چه چیزی بیخبر بودم؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ از هیچچیز خبر نداشتم. بدترین چیزی که میتونه آدم رو بکشه، ناآگاهیه همیشه ازش متنفر خواهم بود! بیخبر از سرنوشتی که درست شبیه لباسیست که برایت میدوزند، تنت میکنند و تو نمیدوانی تنگ است، یا گشاد است، حتی نمیدانی برای چه آنرا انتخاب کردهاند؛ حس میکنم وقتی این رنجها را میکشم، از زندگی عمیقتر مفهموم میگیرم؛ یا شاید هم خود را در چالههای تاریک و دورافتادهاش، بیشتر غرق میکنم! نمیدانم چقدر گذشت، اما در ادامهٔ چرت و پرتهای ماکان از جا جستم. - شما مغزت رو دادی اندازهٔ اون سه چهار روز تعطیلات دیگه؛ که جاش نخودی شیفت میده! سریع وضع را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون زدم. دستم را روی دکمهٔ کناره گوشی فشار دادم تا روشن شود. -حالا هرچی، خسته هم نباشه! اینترنت همراه را فعال کردم و گوشی را با احتیاط روی پله ها گذاشتم. ماکان، برگشتنم به سمت کاناپه ها را دنبال کرد و کمی حیران نگاهم کرد: - اون نخود هم ولت کرد محض رضای خدا؟! - توهین میکنی؟ - اختیار دارید؛ میشه بگی برای چی گوشی رو گذاشتی اونجا؟! تای ابرویی بالا انداختم. -یعنی نفهمیدی؟ نوچی کرد. -متاسفانه. متفکرانه سقف را نگریستم. همانطور که آخرین تیکه را میجویدم، دستم را زیر چانهام گذاشتم: - ام.. خب طبیعیه داداشم؛ گذاشتم دور که اگه منفجر بشه، ما ریز- ریز نشیم همراهش! - بسیار هم عالی! با اعتماد بهنفس سری تکان دادم و اخمی کردم: - حالا هی بگو نخود! *** @همکار ویراستار ناظر @-𝔖𝔄𝔗𝔜𝔄ℜ- ویراستار @Z sadghinjad ویرایش شده 30 مهر، ۱۴۰۰ توسط اوپاکاروفیل ویراستاری | اوپاکاروفیل^^🤍 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 13 مقنعهٔ قهوهایم را مرتب کردم و دستی به موهای کج ریخته شده قهوهایم، که مدل چتری زده بودم، کشیدم. ریمل را از روی میز آرایشم برداشتم و با احتیاط به مژههای بلندم آغشته کردم. چشمان سحرخیزم اثری از خوابآلودگی نداشت و مابین سبز و عسلی برق میزد. رنگ چشمهایم را پس از میلاد، از پدرم به ارث برده بودم. برعکس، اما ماکان تیلههای برنگ شبی داشت و سکناتش به سامر شبیه بود. هین! سامِر! خواستم گوشیم را برای پیامهای سین نشده چک کنم که بوقهای متعدد میلاد از جا پراندم. یا حضرت پشم! الان میکُشتم! سریع کولهٔ سرمهای را روی یک طرف دوشم آویزان کردم. امروز ترم جدید دانشگاهم شروع میشد و من بینوا باید با میلاد بروم. از اتاق که بیرون زدم، با تندی خود را به سمت در هال، هل دادم و خواستم سریعتر به میلاد برسم که مامان از داخل آشپزخانه داد زد: - دِ وایسا لقمه آماده کردم برات! چرخیدم سمتش با دوتا نان تست گرم شده همراه با محتویاتش داشت به سمتم میآمد. - به! مامان گرام چطوریایی؟ اخم ریزی بهم کرد و موهای بلوندش را پشت گوشش انداخت. - حرف نزن بچه! برو که میلاد الان ریز زیرت میکنه! نمی.دانم چرا، اما یک لحظه نیروی مجذوبی من را واداشت که ماچی محکم رو لپ تپلش بکنم! تا خواست بهخود بیاید (خداحافظی) گفتم و با دو خود را به (لکسوس) زرشکی، رساندم. نفس- نفس زنان، نشستم و در را بستم. میلاد همانطور که استارت زد و ماشین را از جا کند، با عصبانیت به مرا خطاب کرد: - دقیقا ده دقیقهست اینجا معطلم! چیکار داری میکنی تو هان؟ آب دهنم رو قورت دادم. همیشه از منتظر ماندن متنفر بود. - ببخشید! نفسش را کلافه بیرون داد و سعی در آرام کردن خودش کرد. - دفعه بعد به ماکان بگو ببرتت. - چشم! - نخیر، نمیخواد! دفعه بعد ساعت شیش و نیم بیدار میشی خودم میرسونمت. تعجبی نکردم و سکوت کردم. در هر شرایطی اگر خودش بود، من را دست ماکان نمیسپرد. عاشق همین اخلاق گندشم! گازی به لقمهام زدم و آن یکی را به سمتش گرفتم: -بخور که انقدر حرص خوردی ضعف کردی داشم! لحظهای سرش را به سمتم گرفت و بعد آرام گازی از لقمه در دستم زد. - نوش جان! سیرم من. شونهای بالا انداختم و هردوتا را خودم خوردم. نگاهم را به خیابانم سپرده و در فکر سامر فرو رفتم. یک هفته بیشتر میشد و من نه جوابی بهش داده بودم و نه با کسی در این باره مشورت کرده بودم. نمیتوانستم به این راحتی جوابی بهش بدهم. دو روز یکبار پیامی توی پیویام را میفرستاد و من بسیار محترمانه بدون سین کردن، پیامش را رد میکردم. مضطرب بودنم، خودم را نیز حیران ساخته بود. انگار بهتر بود با صدف حرف بزنم. وی با تمام خل و بیخیالیاش من را بهتر از خودم میشناخت. بهراستی رفیق دیوانه، نعمت گران بهاییست. (اگه چرندیاتت تموم شد، داستان رو بگو!) در ادامهٔ راه داشتم حرفهایم را جمع و جور میکردم تا یکجوری به رفیق باشعورم بتوانم درست بفهمانم چه مرگم هست! میلاد ترمز دستی را کشید و نگاهم کرد: - خب مهتا خانوم بفرمایید به تحصیلتون برسید تا منم به کار و گرفتاریم برسم. نیشم را وا کرده و سری تکان دادم. بدون اطلاق وقت پیاده شدم. شیشه را پایین آورد و کمی به سمتم خم شد. - کی کلاسات تموم میشه؟ نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به نُه مانده بود. - آم..فکر کنم تا دوازده. - اوکی، پنج مین قبلش میسکال بنداز! - عه، چینگده خارجکی شدی! لبخندی بهم زد و با بوق رد شد. دستم را برای دودهای ماشین تکان دادم . - بایبای هانی! - واسه کی بایبای میکنی؟! @همکار ویراستار ناظر @یک عدد خسته ویراستار @Z sadghinjad @Masi.fardi@Atlas _sa ویرایش شده 1 آبان، ۱۴۰۰ توسط اوپاکاروفیل ویراستاری | اوپاکاروفیل^^🤍 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سلنوفیل ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 14 "آناهید" کره جغرافی روی میز را چرخاندم و کمی بعد، انگشت اشارهٔ خود را روی زادگاه غریبم "ایران" سکون قرار دادم. -میگم اژدهاتیتان منقرض شده، خشکسالی سیاره تو راهه!.... سربلند کرده و با حالتی تحقیر آمیز به قاب عکس فرد آویزان اتاق، زل زدم: -مگه نه؟! با هربار نگاه کردن بهش، حس تنفر و انتقام درونم فروزان تر میشد.به طوریکه دقیقا اگر جلوی دیدگانم بود، در آغاز سیلی محکمی مهمان صورت نازش بود و بعد شاید گلولهای..! پوف.. چشمانم را روی هم فشردم و پس از کشیدن آهی عمیق ، باز کردم و مجدد روی تصویر زوم شدم: -میگم که.. زیبایی چشمات هم دروغی بیش نیست، به معنای تمام، شالودهٔ لجن و نابودیست! مگه نه؟ ماژیک سبز رنگم را از روی میز برداشتم و با قدم های بلندم مقابل عکسش قرار گرفتم. آنگاه با احتیاط روی شیشهٔ قاب، دور چشمانش را خط کشیدم و ادامه دادم: -تو خوب بلدی بیگناه باشی، اما تو نمیدونی من چقدر بهتر بلدم توجیهت کنم که.... پوزخندی به آن چهرهٔ گیرا زدم و آهسته زمزمه کردم: - که من چرا نخواستم مثل تو، تقاص بیگناهیام رو بدم! مگه نه؟جناب آقای سرگرد امانی! کمی بعد با همان پوزخند حک شده در گوشهٔ لب، روی پاشنهٔ کفشم چرخیده و سوی آینه روی برگرداندم، سپس چشمک تحصین برانگیزی به مقدمهٔ پر شورم زدم تا حس غرور ارث برده از پدر، بیشتر در ظاهرم آشکار شود. تورج آنچنان مرا شبیه خود بار آورده بود که هیچگاه زمانی برای پیبردن به علایق خودم پیدا نکردهبودم.انگار یکجورایی زاده شدهبودم برای فرمانبری از او. دیگر به این آناهید، پنج سال بود که عادت کرده و حتی علاقه میورزیدم؛ و سرانجام، با به اتمام رساندن آخرین خواستهٔ رقت انگیزش، توانایی رسیدن به جایگاه مد نظر خودم را تکمیل خواهم کرد؛ جایگاهی که فکر کردن بهآن، مرا به آیندهٔ متفاوت نه چندان دورم، نزدیکتر میکرد. لبخند کجکی به تیلههای سبز رنگم که شرارت از آن میبارید، زدم و به سمت اتاق تورج خان به راه افتادم. بادیگارد، ورودم را به پدر اطلاع داد و پس از چند ثانیه وارد اتاق شدم. چهرهاش کمی از خونسردی همیشگی کاستیده و کمی رنگ پریدگی داشت. روی مبل جا گرفتم. با کنجکاوی کمی به جلوخم شدم: -اوضاع خوبه بابا؟ سرش را بالا آورد و چشمانش از پشت عدسی عینک، تیله هایم را خطاب قرار دادند.ابرویی بالا انداختم. -اوضاع خوب میشه، بعداز اینکه کارو یسره کنی! پوف معترضانهای کشیدم و درحالیکه قهوهٔ داغ را به دهانم نزدیک میکردم، گفتم: -نکن بابا، تو همیشه همینو میگی! گره بین ابروهایش را بیشتر کرد و محکم گفت: -باید این یکی هم تموم بشه تا خیالم از خودم و خودت راحت باشه...سه ماه استراحت، شروع کار، و تموم شدنش و آخرش رسیدن به خواسته و پاداشت..چی بهتر ازین، هوم؟ حالا گوشهٔ لبش کمی به بالا هدایت شده بود و من در دلم به چیزی که او در خاطرش برای من میپندارید، میخندیدم. هه، تورج خان! آنا اونقدرها هم قرار نیست شبیهت بشود، به این زودیها نیز قانع بشو نیست. ولی... -بله پدر کاملا ملتفتم! سری برایم تکان داد. چند لحظهای در سکوت سپری شد که پرسید: -نقشههات واسه سرگرد چجوری پیش میره؟! -راستش..دارم روش کار میکنم و خیلی سخته..خودتون میدونین که.. ادامهٔ حرفم را برید: - درسته با پروژههای قبلی خیلی متفاوته، اما هر چقدر سخت باشه تو انجامش میدی! پس لازم به گوشزد کردن دوباره نیست. سری برایش تکان دادم و تلخی قهوه را مزه-مزه کردم. تقهای به در خورد. یکی از خدمههایش چندتا کاغذ و پرونده، روی میز بزرگ کارش گذاشت و سریع خارج شد. دیگر باید رفع مزاحمت میکردم تا به قرارداد های تازهاش میرسید.بدون معطلی ازجا برخاستم و گفتم: -پروازم فردا، نُه صبح. با سر تایید کرد و من هم از حضورش مرخص شدم. *** ناظر @Mobina_sh ویراستار @اوپاکاروفیل ویرایش شده 6 آذر، ۱۴۰۰ توسط سلنوفیل 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده