mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ نام رمـــان: فیـــک نام نویسنـده: زهـــرا تیموری ژانــر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: همیشه زنها جایی منتظرند؛ پشت لاکهای سرخ، پشت عطرهای سرد و تلخ، لای کتاب عاشقانه و پایان دلبرانهاش. چشمهایت را کجا بستی که او را هرگز ندیدهای؟ انگار هرگز ندیدهای همیشه زنها جایی منتظرند، در بستر تنهایی، گیسو بریده، سر رفته حوصله اش. دهان سایههای اتاق بوی الکل میدهد، چشم کبود آینه صورتش را تار می بیند، سرخاب سیلی میزند. خود را بغل گرفته ماه، بیصدا میگرید در میان این شبِ درد، چشم به راه صدای بَم مرد، سرفههای ممتد، کابوس، صدای تیک تاک ساعت، شاهزادهای که میآید و دهانش هر شب بوی فاجعه میدهد، اما چه نومید زن، میکوشد به هضم عشق، شبی که ماه در شکمش لگد میزد. مقدمه: سکوتت را بشکن! سکوت روحت را به تاریکی سوق میدهد. دردها را در گلویت تلنبار نکن که فریاد میشود! آنقدر دردهایت را نمیگویی که روزی صدای شکستنت را دنیا میشنود، حرفهایت را اکنون بزن! حرفهاﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁشناﺳﺖ؛ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽتوﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ یخ ﻣﯽﺷﻮﯼ آﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺍﻡ- ﺁﺭﺍﻡ.. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑهایت ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ میتواند ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁن همه ﮐﻠﻤﻪﯼ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ. خلاصه و مقدمه با کسب اجازه مکتوب از" استاد امید یاسین " صفحـه نقـــــد: فیـــــــک عکس شخصیت های رمان ناظر: @ Ario 37 4 8 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 18 دی، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 23 دی، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۴۰۰ پارت: ۱ با رعب و وحشتی زیاد ناشی از صدای بیوقفه پارس سگ سیاه و سفید گلهمان، تکانی در جایم خوردم. بزاق دهان خشک شدهام را به سختی پایین دادم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ گرگ به گله زده یا دزد آمده بود؟! مدتی میشد پایشان به صحرا باز شده بود و به راحتی آب خوردن گله، گله سرقت میکردند. احساس آرامشی که هر روز با سکوت دلچسب دم صبح همراهم بود، جایش را به حس ناامنیِ آغشته به کنجکاوی داد. گیج خواب بودم، پلکهایم برای بیداری یاری نمیکردند. اگر دزد به گله زده بود چه خاکی به سر میکردیم؟ شاید هم اصلاً دزدی در کار نیست و غریبهای برای دیدنمان آمده و بیخودی دلشوره گرفتم. خاطرم با فرضیهای کاملاً ساختگی راحت شد، اما آن آدم ناشناس چه کسی بود؟ چه کار داشت؟ برای چه چیزی آمده بود؟ ممکن بود اتفاق بدی افتاده باشد و حامل خبر بدی باشد؟ ذهن مشغولم سوژهای تازه پیدا کرد تا برای چند لحظه پتک به دست گرفتهاش را زمین بگذارد و حوادث چند وقت اخیر را بر فرق سرم نکوباند. لحاف بیشتری دور خود کشیدم. چه خواب شیرینی شد! کاش میشد تا ابد خوابید و هیچ وقت بیدار نشد! ولی باید بیدار میشدم؛ زندگی عشایری مغایرت زیادی با خواب و تن پروری نداشت، به سحر خیزی و تلاش از صبح خروس خوان تا بوق شب معروف بود. به ناچار سر جایم نشستم، نگاهی به اطراف کردم؛ همهجا از سادگی چشم میزد به جز چند دست رختخواب، تلویزیونی قدیمی، چند عدد فرش قرمز که به لطف گرد و غبار رنگ خاک به خود گرفته بودند، یخچال و کمدی برای لباس، اجاق گاز و مختصری ظرف و ظروف امکانات دیگری وجود نداشت. کی صدای پارس سگ از نفس افتاده بود که تازه متوجه بقیه ی صداها شدم؟! دوباره کنسرتی زنده و مجانی با حضور گاو و گوسفند، مرغ و خروس و اردک و... از بع- بع و عر- عر و ما- ما گرفته تا دیگر صداها... . طبق معمول همه بیدار شده بودند، از آدم و حیوان گرفته تا طبیعت زیبایی که به دست بیرحم پاییز در حال خشک شدن بود. تنها چیز تکراری که از آن گلهمند نبودم و همیشه خوشحالم می کرد، جریان بیوقفه چشمهی نزدیک چادرمان بود. با صدای شر- شرش کمی آرام شدم. رختخواب تا کرده ام را روی کوهی از بالش و پتو گذاشتم و یک جا نشستم؛ موهای بافته و پرچینام را شانه کنم. کارم که تمام شد، یار جدا نشدنی؛ یعنی روسری قواره بزرگم را سر کردم. سنگینی پلکها و سوزش چشمهایم تعجب داشت! قبلا این جور نبودم، ضعف کردم. بوی تازه نان و شیری که درون دیگ دوده گرفتهی روی اجاق گاز در حال گرم شدن بود، داشت هوش از سرم میبرد. لیوانم را پر کردم، از آب درون دبه دست و صورتم را شستم. جویی از گل درست شد. سر بلند کردم، به کوه روبهرویم که پر بود از دار و درختانی چند صدساله خیره شدم. آمدن پاییز، مهمانهایش را روز به روز کمتر کرده بود. صورتم از نور خورشید جمع شد، دوباره میان چادر برگشتم. حتما پدرم علت پارس کردن سگمان را فهمیده بود، اما چه چیزی پیش آمده بود؟ چرا خبری از مامان زیور و خاتون نبود؟! زیر کتری در حال جوش را کم کردم و روی سفره چرب و چسبیده به هم نشستم. هنوز حافظهام چیزی از دعاهای دیشبم به یاد نمی آورد و مطلع نبودم، نعش بیجانی که از خدا طلب کرده بودم قبراقتر از همیشه بیدار شده و از آش کسانی که با نامهربانی تمام برایش پخته بودند، با لذت نوش جان میکند. بیدار شده بودم تا مغلوب سرنوشت چرکینم شوم، تا بار دیگر کوچ کنم اما این بار تک و تنها. کاش امروز هم یک روز معمولی مثل همهی روزهای گذشته ام بود! همان گذشتهی کسل کننده که از یک نواختی و کار پر زحمتش بیزار بودم و اینک حسرتش را میخوردم! اما چرا؟ مگر از همیشه خدایم نبود من هم مثل گلرخ دوست صمیمی ام که تازه شهرنشین شده بود میان کوه و کمر زندگی نکنم؟ آرزو داشتم از کوچ کردن و ییلاق و قشلاق و خانه به دوشی خلاص شویم، به جای چادر سقف بالای سرمان باشد؛ آشپزخانه، حمام، دستشویی با حیاطی موزاییک شده، شاید هم اتاقی برای خود داشته باشم. دلم میخواست درسم را ادامه دهم، دانشگاه بروم، برای خودم کسی شوم. حیف! حیف که پدرم فقط پولهایش را روی هم تلنبار میکرد و استفادهای نمیبرد! زندگیاش تنها در زحمت بیبهره خلاصه میشد. اما شاید دیگر نباید هیچ چیزی برایم فرقی میکرد، فقط چند ساعت مانده بود تا بازیچه تقدیر شوم. کاش توان متوقف کردن زمان را داشتم! کاش خداوند بخشندگیاش را دریغ نمیکرد! حریف سرنوشت شدن برای من هفده ساله خیلی زود بود، خیلی! لقمهی نانم را با کرهی محلی و ذرهای شکر آغشته کردم؛ طعم خوشمزهای داشت. با لذت هرچه تمامتر میخوردم و خیال سیر شدن نداشتم. کامم حسابی شیرین شده بود، باید زودتر تمام میکردم و به کمک بقیه میرفتم. آب درون کتری سر رفت، وقت چای خوردن بابا بود؛ با مشتِ کمی قوری را پر کردم و روی بخار گذاشتم. صدای پدرم که معمولا با فریاد همراه بود، به چه کسی بفرما میگفت؟ خاتون هم تعارفش میکرد! سلام و خوش و بشی که به راه افتاد غم عالم را در دلم نشاند. هر چه خورده بودم زهرم شد. به یک باره همهچیز مانند فیلم از ذهنم عبور کرد. دلیل چشمهای سوخته و پلکهایی که به زور باز شده بودند، التماسهایم به خدا برای عمری که نمیخواستم تا صبح قد دهد، تمام هق- هقهایی که خفه کرده بودم تا مبادا کسی بشنود و دوباره سرکوفت نثارم کند، همه و همه را یادم آمد. کاش حافظهام پاک می شد! جسمم از هیزمهای پشت چادر خشکتر شد. مردی که همراه خاتون و پدر به سمت چادرمان میآمد، دلشوره به جانم انداخت. بیقرار و بیپناه از مجهولی بختی که سرسختانه پا درون کفش فولادیاش کرده بود، دستپاچه شدم، نمیدانستم کجا بروم. توان جابهجا شدنم را از دست داده بودم؛ مثل وقتهایی که هوا به زیر صفر درجه میرسید می لرزیدم. به زور بلند شدم و خود را پشت رختخوابها پنهان کردم. باورم نمیشد، زمان چقدر زود گذشته بود! من هنوز نتوانسته بودم چیزی را هضم کنم، حالا باید با روزگار جدید دست و پنجه نرم می کردم؟ دلم به حال خودم میسوخت. اندازه باران سال پیش اشک ریخته بودم و باز هم تا تقی به توقی میخورد، سیلابی به پا میشد که بند آمدنش به آسانی ممکن نبود. 41 6 3 7 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ پارت:۲ مادرم و خاتون هردو وارد چادر شدند؛ مادر هول و ولا گرفته ام چشمش سفرهی پهن شدهی وسط خانه را ندید؛ پایش به لیوان اصابت کرد و همهی شیر پایین دامنش ریخت و لک شد با عصبانیت توپید: - ای خدا بگم چهکارت کنه! این چه وضعیه؟ این سفره چرا هنوز پهنه؟ عرضه یک کار هم نداره، خیر سرم بچه بزرگ کردم، هیچی یاد نگرفته! سفرهش هم باید من جمع کنم؟ هوی ترنج خانوم با تواَم! کجایی؟ سفره مچاله شده را با همان وضعیت کثیف به گوشهای پرت کرد. برایم ذرهای مهم نبود صدایم میکند، از پشت پناهگاهم تکان نخوردم. دوباره با داد گفت: - ترنج! آهای ترنج! ترنج کری جواب نمیدی؟ کجا چپیدی؟ بیا بیرون از لاکت! پوزخند زدم، مگر فاصلهمان چند متر بود؟ سر تکان میداد پیدایم میکرد، شاید هم میخواست به قول خودش من از لاکم بیرون روم. از آینه نیم نگاهی به صورت آفتاب سوخته و چروک خوردهی خاتون که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود انداختم؛ خونسرد و آرام در حال جمع کردن روی شیر یا همان سرشیر بود. رفتارش درست برعکس مادرم که نمیتوانست بدون سر و صدا کاری کند بود. کارهای مادرم اینگونه بود که در یخچال را محکم به هم میکوبید، ظرفها را به هم میزد، به هر چیزی دست میزد، هفت، هشت تا صدای اضافهی دیگر در میآورد، شخصیت ناآرامی داشت. باز شروع کرد: - ترنج، ترنج کجایی؟ بیا چندتا چای بریز! دستم بیکار نیست. داد و بیدادهایش خاتون را کلافه کرد: - ای بابا یواش! سرم رفت. چیه هی ترنج، ترنج میکنی؟ کجا میخواستی باشه؟ مگه جایی داریم؟ پشت رختخوابهاست، بیا بگیر این کاسه رو تا بیارمش! کاسه استیل را درون دستانش جا داد: - زیر قوری و خاموش کن چای نپزه! سرم را میان پاهایم گرفتم، نچهای کرد: - تو که هنوز نپوشیدی! حاضرشو! خوبیت نداره دیر کنیم. اعتنا نکردم، گفت: - مگه با تو نیستم؟ کلی کار داریم، هزار جا باید بریم. پاشو! وقت کم میاریم. دستم را گرفت که بلندم کند، میخ زمین شدم. شاکی شد: - چته بچه؟ بازیت گرفته؟ مردم علاف تو نیستن، بنده خدا یه ساعته با بابات اون بیرون مونده. از آن آدمی که بنده خدا خطابش میکرد نفرت داشتم، از کوره در رفتم: - بیخود کرده اومده، برو بهش بگو من جایی نمیرم! تا اعتراضم را به زبان آوردم، مادرم مثل اجل بالای سرم حاضر شد؛ ابروهای نامرتبش که با اخم او را خشمگینتر کرده بود، میان هم رفتند. بازویم را سفت گرفت و پیچاند: - چیه؟ چرا زانوی غم بغل کردی؟ باز که اشک تمساح ریختی! بیخودو تو کردی نه اون، پاشو بپوش زودتر! مگه دست خودته جایی نری؟ میگم بابات بیاد زبون درازتو از حلقومت بکشه. ناراحت چی؟ نازت واسه چیه؟ از خدات هم باشه میخوای به آرزوت برسی و بشی خانم شهری. مگه نمیخواستی جایی بری که سال به سال نبینیمون؟ از کدام آرزو حرف میزد؟ چرا رفتارش مانند دشمن بود؟ چرا آرزوهایم را با طعنه و نیش و کنایه میگفت؟ شاید ذهنیتش دست پروردهی سالها بزرگ شدن میان دشت و صحراها و حاصل افکارش تحت تاثیر بیسوادی و نشست و برخاست با آدمهای کوته فکر و جاهل است. آخر بیچاره جایی نرفته و چیزی ندیده، فکرهایش همه تحت تأثیر محیطی که در آن بزرگ شده بود رشد کرده بود.. از درد میان خود جمع شدم. گوشت دستم در حال کندن بود. خاتون کمک نمیکرد، به این سادگی ول کن نبود. مادرم را جدا کرد و گفت: - ای بابا زشته به خدا، چتون شده؟ خوب نیس میشنون صداتونو. لااقل تو کوتاه بیا! ول کن دست این بچه رو برو چندتا چایی بریز مردها رو هم صدا کن! قبل از رفتن دوباره با تهدید گفت: - یا خدا! تا چند دقیقه دیگه حاضر نشی اون موقع دیگه آبروداری نمیکنم. از کدام آبرو دم می زد؟ نباید کم میآوردم، آخرین تلاشم را کردم و با انگشت اشاره به تبعیت از او تهدید آمیز گفتم: - حاضر نمیشم، ببینم چه کار میکنی. به خدا بلایی سر خودم میارم که تا آخر عمر یادت نره! دستهای زبرش را جلوی دهانم گرفت و بیملاحظه هر چه را که نباید میگفت، تحویلم داد. خاتون بازهم تلاش کرد مادرم را به آرامش دعوت کند؛ ولی مگر گوشش چیزی می شنید؟ زورش آنچنان زیاد شده بود که یک تنه چندنفر را حریف میشد. داشت خفه ام میکرد، برای نفس کشیدن لحظهای مجال نمیداد، من هم تقلایی برای رهایی نمیکردم. غر می زد: - میخوای بلا سر خودت بیاری؟ به درک! بلا رو که سرمون آوردی، دیگه چه غلطی مونده بکنی؟ کاش منم اجاقم کور بود! کاش اون بابای بدبخت و بیچارهات بیبچه میموند! دلش خوشه آخر عمری بچه پس انداخته! مثلا اولاد داره؟ خاک بر سرمون، خاک بر... با نزدیک شدن همان آدم نحس، حرف میان دهانش ماسید. «یاالله»ای گفت و تپیدن قلب من هم تندتر شد. مادرم دستش را از جلوی دهانم برداشت و به سمت آن دو نفر رفت. پدرم دستوری گفت: - زیور چای بریز! آب بیار، بالش بیار! بجنب و کم دست، دست کن! - باشه، باشه! چشم الان میارم. چای تازه دمه، بفرمایین بشینین تا براتون بریزم. جوری رفتارش عوض شد، انگار نه انگار چیزی شده و تا چند ثانیه قبل نزدیک بود خفهام کند، خوشرو و مهربان شده بود. نفس حبس شدهام را رها کردم، دیگر خود را میان بن بست میدیدم؛ نه راه پیش و نه راه پس داشتم. خاتون مانتوی زرشکیام را تنم کرد. زیر گوشم گفت: - مبادا گریه کنی! با خواهش و عجز جوری که تنها او بشنود گفتم: - خاتون، تو رو خدا کمکم کن! به پیر به پیغمبر هر چی بگی میکنم! هر چی بخوای میشم. اصلا بیاجازهت آب هم نمیخورم، از صبح تا شب توی چادر میمونم، فقط نذار... روی شانه ام زد: - بسه دیگه! قبلا همه حرفها رو زدیم، بهادر خوشبختت میکنه نمیذاره آب توی دلت تکون بخوره. 29 5 11 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ پارت:۳ جوراب ضخمیم اش را پوشید. پر از خشم بودم، رهایم میکردند بدتر از بمب میترکیدم. جرأت جیک زدن نداشتم، چه برسد به اعتراض. سر در گریبان گرفته بودم تا موسم رفتن شد. با اعلام پدرم هر چهار نفرمان میبایست راهی شهر شویم. حال گوسفندی را داشتم که میخواست قربانی شود. خاتون از داخل کارتون کفش قهوهای رنگ پاشنه چهار سانتی را جلویم گذاشت. دست سردم را گرفت و بلندم کرد، تقریباً هم قد هم شده بودیم، با نگاه ملتمسانهام به پایش افتادم. پلک روی هم آورد: - آروم باش! به خدا توکل کن! بابا داد زد: - بیاین دیگه! درجا لال شدم و کفشهایم را پوشیدم. خاتون شناسنامه و مقداری پول درون کیفش گذاشت و همه را با چادر زیر بازو گرفت. اسم خدا را آورد و دوش به دوش یکدیگر بیرون رفتیم؛ بهادر با دیدنم لبخند زد. مرتیکه عوضی! متنفر بودم از او! کاش قلم پایش میشکست و به زندگی ام نمی آمد! اخم کردم. سوییچ را از جیب بیرون کشید و از مادرم که برای بدرقهمان میآمد، خداحافظی کرد. بیاهمیت از کنار مادرم رد شدم، حتی نیم نگاهی هم نکردم و صندلی عقب خودرو نشستم. استارت را زد و پدرم مشغول حرف زدن با داماد آینده و البته برادر زنِ اولش شد. دنیا عجب بالا و پایینهایی دارد! چه بازیهایی که بر سر آدم نمیآورد، به یقین هیچ موقع، هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد وقتی پدرم برای خواستگاری خاتون میرود، سرنوشت کاری کند تا بعد از بیست سال و اندی، نقشها عوض شوند و یک بار دیگر وصلتی صورت گیرد! اینبار پدرم داماد نبود، (برادر زنِ اولش) برای عقد دخترش به دست بوسش آمده بود. بی شک اگر خاتون بچهدار میشد، نه مادرم وجود داشت و نه منی که داشتم به عقد برادرش که تنها چند سال با پدرم اختلاف سنی داشت، در میآمدم. دو وصلت نامبارک که هیچ خیری از جفتشان عاید نمیشد. از پشت سر به بهادر نگاه کردم، خود به خود بغضم گرفت. بیعدالتی کامل بود، چطور میشد زنش میشدم و خوشبختم میکرد؟ به همدیگر نمیآمدیم! او مردِ میانسالی بود و من دختر جوانی که شناسنامهام هنوز هیچ اسمی را درونش ننوشته بودند. البته که هیچ زمانی منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید نبودم، اما مرد رویاهایم این شکلی نبود؛ جوان بود، بَر و رو داشت، قد بلند و چهار شانه و خوشتیپ بود، از همه مهمتر عاشقش بودم و دوستم داشت. به اندازهی کل مردمان شهر غم داشتم. انگشتانم را روی هم فشار میدادم تا مانع طغیان احساساتم شوم. چه آرزوهایی برای عروس شدن داشتم، برای این روز چه رویاهایی بافته بودم؛ چرا خبری از لباس عروس پفدار و ماشین گل کاری شده نبود؟ از داماد شاخ شمشاد هم خبری نبود! آخر چرا همهی آرزوهایم پر کشیده بودند؟! لبم را زیر دندان کشیدم که مبادا بغضم بیهوا شکسته شود و آبرویم جلوی شان برود.همه اش منتظر بودم خدا معجزهاش را نشان دهد؛ ولی نه فرمان از دست بهادر در میرفت، نه زیر تریلی که روبهرویمان رد میشد، میرفتیم. البته دلم نمیخواست بلایی سر کسی بیاید، تنها میخواستم من له شوم، همین. باید کاری میکردم اما چه کار؟ چشم بستم و برای هزارمینبار متوسل به خدایی شدم که خیلی وقت بود در خانهاش را به رویم بسته بود؛ به او قول دادم اگر از این منجلاب خلاص شوم، نماز بخوانم، روزه بگیرم، غیبت نکنم و از پشت سر کسی را مسخره نکنم، خلاصه بندهی خوبی شوم و مدام صلوات میفرستادم بلکه شاید فرجی شد. به بازار سر پوشیده ی طلا فروشی رسیدیم؛ هنوز هیچ معجزهای رخ نداده بود. پشت خاتون قائم شدم، از قرار گرفتن نزد بهادر چندشم میشد؛ هرچند مرد خوش چهره و خوش لباسی بود و بوی عطر خوبی میداد و قیافهاش با وجود موهای پرپشت و مشکی که ذرهای سفیدی مانند برف داشت، کمتر از سن واقعیاش نشان میداد. سر و لباس و رفتارش کاملاً با هر سهی ما فرق میکرد، هرچه باشد سالها ساکن تهران بود و زندگی میان آنجا از او به مانند یک مرد شهری باکلاس ساخته بود؛ با این اوصاف باز هم از او خوشم نمیآمد. وارد مغازه شدیم؛ فروشندهی جوان سینی حلقهها را پیش رویمان گذاشت؛ وقتی بهادر حلقه را بعد از من در انگشتش کرد، چشمهایش از تعجب چهارتا شد. پیش مردم مسخره بودیم، اختلاف سنیمان داد میزد. بیشتر شبیه پدر و دختر بودیم تا زن و شوهر. بهادر با سر و زبانی که داشت، سعی میکرد من عصبانی را به حرف بیاورد: - به به چه حلقه ی زیبایی! چه به دستت میاد. سگرمههایم پیچ بیشتری خورد. رفتار فروشنده با پوزخندش کم در ذوقم نزده بود، سر پایین انداختم تا شاهد چیزهای بیشتری نباشم و بیشتر آزار نبینم. طلا، لباس و همه خریدها به سلیقهی خاتون و پدرم بود، چه مدلهایی بودند را نمیدانم، من پرو میکردم، بهادر کارت میکشید، مغازهدار درون پلاستیک میگذاشت. برای پدرم به عنوان خلعتی یک دست کت و شلوار خرید، چقدر از کار دامادش خوشحال شد، از شادیاش افسوس خوردم. حق نبود تنها دخترش را اینگونه شوهر دهد! پدرم بعد از پرو کت و شلوار با بستن چفیهی دور سر و لباسهای نه چندان جالب که میان هیکل کوچکش قالب شده بود، دوباره همان آدم قبلی شد. از آینه خودم را نگاه کردم؛ مانتویی بلند با شلوار کرم رنگ و کفش جلو بسته و روسری که روی موهای فرق از وسطم کج و کوله شده بود، چهره ام زیر خرواری از غم تکیده شده بود. بعد از عقد نوبت آرایشگاه داشتیم، قرار بود چه شکلی شوم؟ ابروهای پر و کشیدهام برداشته میشد، چه فرمی میشدم؟ پشم و کرکهای صورتم و سبیلهای پشت لب م هم اصلاح میشد، قبلا چقدر برای این روز لحظه شماری میکردم، آخر رسم نبود دختر تا قبل از شوهر کردن به صورتش دست بزند. آهی کشیدم و جلوتر از خاتون قدم برداشتم. ظهر شد و همهشان گرسنه بودند، در یک کبابی نسبتاً خلوت توقف کرد تا ناهار بخوریم. پدرم با بهادر سر این که چه کسی کباب بیشتری میخورد مسابقه دادند؛ راه به راه کباب داغ و نان تازه سفارش میدادند. اشتهای پدرم دیدن داشت! شادی از او میچکید، چیزی که من به ندرت از اخلاق تند و جدیاش دیده بودم! درون پوستش جا نمیشد، گویی میخواست دخترش را به دست چه کسی بسپارد! برعکس آن دو نفر که هیچ کدام از خوردن کم نمیآوردند، اشتهایی نداشتم. یکی دو لقمه به اصرار خاتون آن هم مثل سنگ از گلویم پایین رفت. پدرم دست کثیفش را پاک کرد و به ساعت سیکو پنجش که جزو فخر فروشیاش محسوب میشد، نگاه کرد و از بهادر پرسید: - وقت محضر کیه؟ دیر نکنیم. بهادر با دستمال دهانش را پاک کرد: - تا راه بیوفتیم محضرم باز شده. خاتون کم و کسری نداریم؟ - نه، فقط گل و شیرینی مونده. از پشتی صندلی کتش را برداشت و روی دستش انداخت: - خیل خب اونم سر راه میگیرم. قشنگ فارسی حرف میزد، اصلاً لهجه نداشت. سالها زندگی در تهران باعث شده بود به زیبایی صحبت کند و مثل پدرم و خاتون دست و پا شکسته و پر توپوق نباشد. میز را حساب کرد، دوباره هر چهار نفر سوار ماشین شدیم. آهنگی شاد میخواند. صدای درونم میگفت: "چه میشد اگر بهادر پشت فرمان سکته کند و به محضر نرسیم." دم اولین گل فروشی توقف کرد. پدرم بعد از رفتنش سر برگرداند و رو به خاتون گفت: - یادته اون زمون خونواده ات چه سر دستی میگرفتن وقتی میخواستم عقدت کنم؟ میخوای سر بهادر تلافی کنم؟ خاتون با غرور جواب داد: - بهادر و از چی میترسونی؟ هر چی بگی کم نمی ذاره. خنده ای کرد. - آره ماشالله، مرد خرج کنیه! چند میلیون طلا خرید، به منم که قبلا چندتا گوسفند داده بود، الان هم دستش درد نکنه خجالتم داد و کت و شلوار قابلی خرید، واسه زیورم پارچه گرونی خرید، تو هم ناقلا خوب این وسط کاسب شدی، انگشتر قشنگی عایدت شد. زیور بفهمه واویلا میکنه. هر دو خندهای سر دادند. جفتشان از معاملهای که کرده بودند راضی و از سود خوبی که نصیبشان شده بود، خرسند بودند. ننگم میآمد، حرص میخوردم و سکوت میکردم و از درون در حال خفقان بودم. بهادر آمد، درب سمت من را باز کرد: - بفرما ترنج جان! انگار نه انگار چیزی شنیدم، به روبهرو خیره شدم و پلک هم نزدم. برای بار دوم دسته گل را تعارف کرد، خاتون دهانش را نزدیک گوشم آورد. - بگیر، تشکر کن! چون اطاعت نکردم، پدرم با غیظ برگشت ببیند چرا بهادر خشکش زده و جوابی از من نمیشنود، از ترس رفتار ناشایستش گل را گرفتم و تشکر کردم. چروک پیشانی پدرم باز شد و سری به علامت تأیید تکان داد، دیگر تا محضر هیچ کدام حرفی نزدند. بالاخره همهی شنهای ساعت شنی سرریز شدند و دعاهایم راه به جایی نبردند. کشان- کشان از پلهها بالا رفتم و روی یکی از صندلیهای چوبی میان سالن نشستم. خاتون و بهادر به اتاق عاقد که کمی آن طرفتر بود رفتند و شناسنامههایمان را روی میز گذاشتند. پدرم سر پا مانده بود و مانند عقاب نظاره میکرد. برایم جای سوال بود، چطور جامعه سن منِ هفده ساله را برای گرفتن گواهینامه، حق رای،حق خروج از کشور و خیلی چیزهای دیگر قانونی نمیداند یا بهتر بگویم برای بلوغ فکری نابالغ میپندارد؛ اما بدون هیچگونه مقرراتی برای امثال من که به اجبار، زن مردی که دوستش ندارند، شانه خالی کرده بود؟! چطور اجازهی تشکیل خانواده که زیر مجموعه ی کوچک اما بزرگی از جامعه به حساب میآمد را داشتم؟! چطور میتوانستم چند بچهی قد و نیم قد با عقل ناقصم بزرگ کنم؟ برای اینها عاقل بودم و هیچ ایرادی وجود نداشت؟ پس چرا مجاز به نوشتن یک اسم کوچک میان برگهای که رایام محسوب میشد نبودم؟ قطعا اگر ترس از پدرم نبود و جسارت کافی داشتم، همان لحظه اجازه نمیدادم زن مرد پنجاه ساله شوم. کاش تلنگری به پدرم وارد میشد و اجازه نمیداد تنها دخترش با نارضایتی تن به خواستهاش دهد! کاش دقیقهی نود زیر همهچیز میزد و میگفت نمیخواهم فرزندم زن مردی شود که سرد و گرم روزگار را دیده و نصف عمرش را کرده، ولی کو پدری که میشد با او دو کلام حرف زد؟ مگر نمیدانست یک مو از بدنم راضی به این کار نیست و چشمش را روی حقایق بسته بود؟ تسبیح دانه ریزش را بین انگشتانش می چرخاند و عین خیالش نبود معدود آدم هایی که آنجا بودند، با تاسف نگاهش میکردند. نوبت به ما شد، از استرس قلبم تند- تند میکوبید و دستشوییام گرفته بود، عرقم را پاک کردم تا من و پدرم به اتاقی که خاتون و برادرش آنجا بودند برویم. خاتون چادر سفیدی سرم کرد و جسم مردهام را تا میز همراهی کرد. همهچیز به کوتاهی پلک زدن با حضور شاهدانی که نمیشناختم در یک دفتر بزرگ ثبت شد و زیر تک- تک شرایط عقدنامه امضاهایی کج و کوله خورده شد. به خود که آمدم، کنار همسرم پای خنچهی عقد نشسته بودم. اصلا نمیدانم کی عاقد خطبه را خواند و کی حلقه دست کردم و زن قانونی بهادر شدم! 28 3 12 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ پارت ۴: به جان کندنم ادامه دادم، شکایت و گریه و توسل سر سوزنی فایده نداشت. دم آخرین مقصدمان پیاده شدیم؛ داماد و پدر زن سرخوشانه رفتند، من ماندم و خاتون و یک دنیا گله. چادری که زیر دست و پا چروک خورده بود را جمع کردم و محکم به سینهاش کوباندم، لبخندش خشک شد: - چت شد ترنج؟! چرا همچین میکنی؟ دردم گرفت. بیدرنگ منفجر شدم: - به درک که دردت گرفت! تازه فهمیدم چرا خدا هیچ وقت بهت بچه نداد، می دونست چه ذات بدی داری و چه آدم حیلهگری هستی. قصدت تلافی با هووت بود منو چرا بدبخت کردی؟ مگه من خواسته بودم مادرم هووت شه که از عقده زن برادرِ پنجاه سالهت کردیم؟ گناهم چی بوده؟ نکنه بچهدار نشدنت تقصیر من بوده و خبر نداشتم؟ من بیچاره چرا تاوان دادم؟ لب هایش روی هم میجنبیدند، بیچاره رمقش از بین رفت. انتظار نداشت دختر همیشه مطیع یک دفعه وحشی و دریده شده، شرم و حیا را ول کند و به زخمش نمک بپاشد. سوز زخمی که زده بودم، از چشمهایش بیرون زد؛ گریههایش منقلبم کرد، با تأخیر زیادی توانست حرف بزند: - دستت درد نکنه ترنج! خوب جواب محبتهامو دادی. اون از حرفهای صبح مادرت، این هم از تو. چون بچهدار نشدم ذاتم بده و حیلهگرم؟ کی حیلهگری کردم؟ کی ذاتم بد بوده؟ مادرت نبودم اما بیشتر از اون دوست داشتم و تر و خشکت کردم. منت سرت نمی ذارم، از روی علاقه بوده؛ فکر میکردم تو هم دوستم داری و مثل مادر میدونیم نه هووی زیور. آره خدا بهم بچه نداد، شاید لیاقت نداشتم؛ ولی نذاشتم دل بابات هم مثل من بسوزه و از مرد و نامرد طعنه بشنوه. جگرم سوخت، از کس و ناکس حرف شنیدم، با این حال خودم رفتم براش زن گرفتم، دلم آتیش میگرفت وقتی میدیدم مهر و محبتش با زن دیگهای تقسیم شده، چه کار میکردم؟ چاره چی بود؟ طالع من هم این جوری بود. کی با مادرت دشمنی کردم؟ چرا از خودت حرف درمیاری؟ اون بیچاره که به زور سر خونه و زندگیم نیومده، قسمت من هم بود به قول زیور اجاقم کور باشه. تو هم اگه زن بهادر نمیشدی، زن موسی کچل با پنج تا بچهی زبون نفهم میشدی. بابات برات این خوابو دیده بود، به همین خاطر بهادر رو کشوندم اینجا، حالا زن بهادر بودن بهتره یا موسی؟! هاج و واج ماندم! موسی کچل را کجای دلم می گذاشتم؟ خدایا انصافِ پدرم را شکر! اگر هفت هشت تا دختر کور و شل داشت، آن موقع چه میکرد؟ سنگ ریزهی جلوی پایم را شوت کردم، خجالتم مانع دلجویی کردنم شد. در حرفهایم تجدید نظر کردم: - بابام لیاقت بچهدار شدن نداشت، تو الکی از خود گذشتگی کردی. خدا بهتر خبر داشت که اولادی جز من بهش نداد، وگرنه همه رو از دم بدبخت میکرد. چشمش را پاک کرد، سرمهاش پخش شد. - این جوری نگو! بابات خیلی دوستت داره، فقط فک... با پوزخند حرفش را قطع کردم و نگاهم را به آسمان دوختم؛ نفسی عمیق کشیدم، کمی از شعلههای درونم سرد شد. دکمهی آیفون را فشار داد، در باز شد؛ طولی نکشید زیر دست آرایشگر که زن مهربان و خوش برخورد بود، قرار گرفتم. بند اصلاح را ماهرانه دور انگشتانش پیچید، "مبارکه"ای گفت و درد در صورتم حس شد، اول خیلی اذیت شدم، بعد دردم کم شد. سعی کردم به چیزی فکر نکنم و خودم را قوی نگهدارم. ذهنم را به بازی گرفتم، مثل ساعت درس ریاضی که جدول ضرب تمرین میکردم (پنج، چهار تا: بیست تا... هفت هفت تا: چهل و نه تا... سه دو تا: شش تا... نه و نه تا هشتاد و یکی و...) بازی خوبی شد. موچین سمت ابروهایم رفت؛ هر تاری که میکند، اشتیاقم برای دیدنم بیشتر میشد. وقتی آینه را به دستم داد، ذوق مردهام زنده شد، کشیدگی ابروانم بیشتر از قبل شده بود، زیرشان سرخ و سفید و حالتشان قشنگ بود، با چند سانتی که از چشمهایم فاصله پیدا کرده بودند، شکل زیبا و با ابهتی گرفتم. از قیافهی جدیدم بسیار راضی بودم. حاصل اصلاح صورتم چند درجه رنگ پوست گندمی ام روشنتر شده بود، به صورتم که دست میکشیدم؛ از شدت نرمی جور خاصی میشدم. خاتون از روی صندلی بلند شد، لبخند زد: - مبارکه، خیلی قشنگ شدی! هم قشنگ شده بودم هم حیف! آرایشگر سر تکون داد: - ماشالا خودش خوشگل بود، خوشگلتر هم شد! دختر خانومت اصلاً شبیه خودتون نیست، احتمالا به باباش کشیده؟! لبخندش را بیشتر کرد: - نه خدارو شکر به باباش نرفته! به مادربزرگ خدا بیامرزش رفته، اون چشم رنگی و موی بور داشت. آرایشگر خندهی قشنگی کرد. - چرا خدارو شکر؟ مگه باباش چشه؟! هول شده حرفش را پس گرفت: - هیچیش نیست، شوخی کردم. بنده خدا خیلی هم خوبه، منتهی قشنگی ترنج از اون نیست. "اوهوم"ای گفت و قاب صورتم را میان دستهایش گرفت: - چشم بد ازت دور باشه عروس خانوم! ژن خوبی به ارث بردی، هم مثل مامانت قد بلندی، هم صورت نازی داری. تعریفش را با لبخند جواب دادم. سر برگرداند و باری دیگر رو به خاتون گفت: - خداحفظش کنه، ایشالا بختش هم مثل صورتش قشنگ باشه و به پای هم پیر شن!مطمئنم یکی از قشنگترین عروسهام می شه. متأسفانه داماد به پای یکی دیگر پیر شده بود! بیخیالی طی کردم و به چهرهام زل زدم؛ دروغ بود اگر میگفتم از تمجیدهایشان خوشحال نشدم و دلم غنج نرفت. به همراه بُرس پیچ و سشوار موج موهایم از بین رفت و ابریشمی صاف نرم روی شانههایم ریخته شد. بدنم را کرم زد و مراحل آماده شدنم تند و تیز اجرا شد. کارش که تمام شد، دوباره از خاتون پرسید: - خب مادرِ عروس خانوم! چطور شد دخترت؟ نگفتم یکی از قشنگترین عروس هام میشه؟ چشمم به خودم که افتاد، بیاختیار نیشم تا بناگوش باز شد. روی مژههای مصنوعی خط چشمی دنبالهدار و لبهایم خوش فرم و گونه هام با رژ مخصوص برجسته و تپل شده بودند، نصف موهای جمع کردهام را با تاجی کوچک جمع و بقیه شبیه آبشار روی شانهام ریخته شده بود. وقتی پیراهن ساده ام را تن کردم، جای فرشتهی فیلم سیندرلا خالی بود که دور سرم چرخ بزند و چوب جادوییاش را در هوا تکان بدهد؛ بعد بی بی دی با بی دی بو گویان وردش را بخواند و پیراهنم به لباس عروسی که سنگهایش برق میزند و ستاره از آن میریزد تبدیل شود، من هم از سر کیف چرخی دور خود میزدم و دیالوگ سیندرلا را تکرار میکردم: «تا حالا همچین لباس قشنگی دیده بودین؟» به جای بهادر، دامادی جوان منتظرم میبود و در حالی که دسته گل را به دستم میداد، نتواند چشم از زیباییام بردارد. دستم را میگرفت و به رقص دو نفره دعوت میکرد و تا قبل از اتمام شب رویایی قبل از بین رفتن جادو، به دور از همهی آدمهای بد به سمت سرنوشت دلخواهم میرفتم. 30 3 7 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 16 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۴۰۰ پارت: ۵ از پلههای نوک تیز سالن پایین میرفتم، یک دستم به پایین پیراهنم بود و آن یکی دستم به دیوار که ناغافل زمین نخورم. خاتون جلوتر میرفت و دل نگران میگفت: - حواست باشه تو رو خدا! نیوفتی یه وقت چیزیت بشه، امانتی! "باشه"ای گفتم و محتاطتر شدم. دل در دلم نبود زودتر نزد مهمانهایی که قرار بود به جشن عروسیام بیایند بروم و زیبا شدنم را از زبان آنها بشنوم؛ حتی بیشتر از همه مشتاق عکسالعمل بهادر به دور از نفرتی که داشتم هم بودم. راه رفتن با کفشهای پاشنه بلند اذیتم میکرد، به آنها عادت نداشتم. روی یکی از پلهها استپ کردم، خاتون خواست پیشم بماند خاطرش را راحت کردم و گفتم چیز مهمی نیست و تنهایم گذاشت. کمی در راهرو ماندم، شنیدم به برادرش میگفت: - خیلی دیر کردیم بهادر! هوا تاریک شده و مهمونها تا حالا اومدن، زیور دست تنهاست بیچاره همه کارها رو سرش ریخته. بجنب راه بیوفت زودتر برسیم! تسمهی کفشم را آزاد کردم و از سالن بیرون زدم. خاتون عقب نشسته بود و خیابان پر از آدم بود. با آرایش غلیظ و موهای بیرون ریخته از شال معذب شدم، قدمهایم را که تند کردم، صدای تق- تق پاشنههای کفشم پیچید. از انعکاس صدا بهادری که تا آن لحظه تکیهاش به ماشین بود، به سمتم چرخید. یک آن نگاه طولانی وارش به رویم قفل شد و بدون کوچکترین پلک زدنی، میخکوبم گشت. سیگار لای انگشتش در حال تمام شدن بود، آخرین کام اش را عمیق گرفت و جوری دلبرانه به رقصش در میان هوا چشم دوخت، انگار معشوقه ای دوست داشتنی در برابر دیدگانش به رقص درآمده. رد سیگار که کاملا ناپدید شد، نگاه خیرهاش را گرفت و لبخندی دلکش زد. تاب نیاوردم و به آسفالت چشم دوختم. نزدیکم آمد و میان یک خط موازی قرار گرفتیم؛ در را برایم باز کرد، خم شدم دسته گل را بردارم، زیرگوشم گفت: - کی بشه تنها شیم باهم. بیتعلل میان صندلی ولو شدم. از رنگ رفتهام تک خندهای سر داد. دسته گل را با پنجههایم لمس کردم. دنبالهی لباس سفیدم را از لای در جمع کرد و با کبکی خروس خوان پشت اتومبیل نشست. کمی گذشت و خاتون به حرف آمد؛ ولوم ضبط را کم کرد تا صدایش واضح شود: - بهادر نمیدونی آرایشگر چقد از ترنج خوشش اومد و تعریف میکرد ازش! میترسم زبونم لال دخترم چشم بخوره، هر چند بنده خدا ماشالا گفت؛ اما چشم بد شوخی بردار نیست. خیلی هم کنجکاو شده بود که ترنج شبیهت نیست و به کی رفته. دنده را عوض کرد. - قشنگی ترنج که عیانه، معلومه هر کی ببینه خوشش میاد. شمام نگران نباش و وقتی رسیدیم اسفند بیشتری دود کن تا خدایی نکرده چشم نخوره! قند در دلم آب شد و بیاراده لبخند روی لبانم نشست. از ماشین جلویی سبقت گرفت و با لحن خوبی گفت: - کنجکاویش از یه چیز دیگه بوده. ناراحت نشیا ولی پیش خودش گفته کدوم مادری عروسی دخترش مهمونا رو ول میکنه میاد آرایشگاه؟ خاتون افسوس خورد: - آره حق با توئه، اگه حدس میزدم منظورش چیه راستشو میگفتم. مجدد صدای ضبط را زیاد کرد و تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. یکی از مهمانها کل کشید. مادرم لب پایینی اش را به دندان کشید و به صورتش چنگ زد. آخر نمیخواست به خاله ی مریض احوالش که هنوز سال شوهر نودساله اش نشده، بی حرمتی شود. زن که بدجور ضایع شده بود، سر جایش نشست و از خجالت رنگش سرخ شد. بیچاره ملتفتش نکرده بودند، مجلس ختم آمده نه عروسی. اینبار با صلوات به جایی که برایمان در نظر گرفتند تک و تنها نشستم. بهادر هم آن طرف نزد مردها رفت. عدهای شروع به پچ- پچ کردند، بچههای کوچک خندیدند، بعضیها هم بیتفاوت بودند. در مراسم مهمانیمان کمبودهای زیادی وجود داشت که همهشان گل حسرت شدند تا برای همیشه درون قلبم بمانند. زن دایی زیور که پنج پسر آسمان جل با چند داماد یکی از یکی بدتر داشت، کنارم نشست و موعظهام کرد: - مبارکت باشه! دست خاتون درد نکنه مرد خوبی برات آورده، معلومه آدم حسابیه و سگش شرف داره به دومادای من! تو هم خوشحال باش و فکر نکن اگه با پسر جوونی زندگی میکردی زندگیت شیرین بود و شاه به خوشیت نبود، نه این جوری نیست. جوونهای این دوره زمونه مشتی جاهلن، عقل تو سرشون نیست، نمیشه بهشون بگی از این جا بلندشو اون جا بشین از بس بد عنقن و کم حوصلهانـ اکثرا بیاعصابن و یکی در میون معتادن. اونهایی که خوبن هم کار ندارن و بیپولن، بیشتریاشون زندگی کن نیستن. خداروشکر شوهرت این جوری نیست و یه مرد جا افتاده ست، خوبه که دستش به دهنش میرسه و... مخم تیلیت شد از بس گفت و گفت و گفت. وقتی گلرخ بهترین دوستم همه ی عمرم آمد، گل از گلم وا شد. مانتو و شلوار قشنگی پوشیده بود و مثل همیشه شوخ طبع و خنده رو با همه سلام کرد و به قسمتی که ما نشسته بودیم آمد؛ کلی مرا بوسید و بغلم کرد بعدش گوشی لمسیاش را از جیب درآورد و پشت سر هم عکس گرفت؛ کارش که تمام شد، جفتم نشست و گفت: - خیلی ناز شدی ترنج! به خدا کیف میکنم می بینم بقیه دارن از حسادت میترکن. بلا گرفته شوهرت خیلی باکلاسه، حواست بهش باشه من که دارم عاشقش میشم! اولش فکر کردم مسخرهام میکند، بعد جدی شد و روحیهام را خوب کرد: - دیوونه چرا مسخره کنم؟ بخدا خیلی شیکه، اصلا بهش نمیاد سن داشته باشه! پوستش که عالی و با طراوته، توی یه کلام خوش تیپه، تو که منو می شناسی؛ اگه بد بود راستشو میگفتم. شنیدم خونه و زندگیش تهرانه، میری اونجا، خوش به حالت! واسه خودت عشق و حال کن! معلومه وضعش خوبه، ماشینش که از اون گرون قیمتهاس. والا اگه خبر داشتم خاتون همچین داداش خوشتیپی داره، زودتر میرفتم توی کارش و برای خودم تورش میکردم. مگر میشد گلرخ جایی باشد و غم آنجا بماند؟ با حرفهای شیرین اش حس خوبی گرفتم. راجع به نصیحتهای زن دایی زیور که برایش گفتم، غش- غش خندید و بعد گفت: - به گمونم چشم اونم بهادر و گرفته. دختر زودتر دست شوهرتو بگیر برو که خاطر خواههاش زیادن! 25 1 3 1 3 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ پارت:۶ وجود گلرخ کم از جادوی سیندرلا نداشت. تا وقتی آنجا حضور داشت، انرژی مثبت تزریق کرد. مهمانها یکی پس از دیگری رفته بودند و جز من و خانوادهام کس دیگری بینمان نبود. چمدانم آماده بود و نوبت رفتنمان رسید ؛ مادرم نتوانست احساساتش را کنترل کند و زیر گریه زد. ذرهای تحت تأثیرش قرار نگرفتم و در دل میخندیدم . نه به آن حالت صبح که تا مرز خفه کردنم رفته بود، نه به احساسات دم رفتنی الاناش! مضحکانه بود، وقتی فکر میکردم دلش برای دختر یکی یه دانهاش تنگ میشود، مهر مادریاش جای کار داشت! بهادر برای خداحافظی از پدرم به او دست داد، خاتون را در آغوش گرفت و از مادرم تشکر کرد. مادرم چشمهای سرخاش را با آرنج پاک کرد: - جون خودت و جون ترنج! تو رو خدا مواظبش باش! دخترم بچه است؛ چیزی از زندگی حالیش نمیشه. نگاه به قد و قوارهاش نکن! از بچهی ده ساله م کمتر میفهمه، تا چم و خم زندگی دستش میاد بهش سخت نگیر! یه زمونی فکر نکنی چون اینجا بزرگ شده ناز و نعمت ندیده و براش کم بذاری؛ خدا می دونه و خاتونم شاهده چطور با ناز بزرگش کردیم. خون بیشتری در رگهایم به جوش آمده بود و قل میخوردم، که بچه بودم و مواظبت میخواستم؟! اگر بچه بودم و چیزی از زندگی نمیدانستم، پس شوهر کردنم چه بود؟ من با ناز بزرگ شده بودم؟ پس آن موقع که به آغوشتان پناه بردم، به جای نوازش و حمایت چرا دهانم را پر از خون کردید؟ هنوز جسم و جانم از کتکها و تحقیر و ناسزایشان درد میکرد. اخمو و عبوس شده بودم، بهادر چمدانم را برداشت و گفت: - خیالتون راحت! جای ترنج رو سر بندهست، قرار نیست کسی بهش خرده بگیره و از گل نازکتر بشنوه. نگاه مهربانانهاش صحه بر حرفش گذاشت. لبخندش گرهای از ابروانم را باز کرد. حال خاتون فرق کرده بود، غم عجیبی داشت. دلتنگانه مرا در آغوش کشید و طلب حلالیت کرد. از ته دل دوستش داشتم، از مادر به من نزدیکتر بود؛ همیشه هوایم را داشت، شبهای زیادی کنار هم خوابیده بودیم، از فکر جداییاش چیزی درون قلبم سنگینی کرد. نمی خواستم گریه کنم، آنقدر هم خجالتی و کمرو شده بودم که زبانم نمیچرخید وقتی قربان صدقهام میرفت و با کلمات قشنگ صدبار دردم را به جانش میانداخت، خجالت را کنار بگذارم و مثل آدم جواب محبتهایش را بدهم. پیشانیام را بوسید و به برادرش گفت: - بهادر! ترنجمو دستت سپردم، خاطرش خیلی برام عزیزه، دختر نداشتمه، از صد پسر بیشتر میارزه. مراقبش باش و رو تخم چشات بذارش! ایشالا که از هم خیر ببینین. راهتون دوره، معطل تون نکنم، برید به امان خدا! گریهی مادرم بیشتر شد. بدون نگاه کردن به او و پدرم که شبیه تماشاگر بود، سر پایین انداختم و خداحافظی سردی با صدایی که از ته چاه در میآمد کردم. خاتون آستانهی در غافلگیرانه دستم را گرفت و میان دستهای زخمت پدرم گذاشت. دست بوسش شدم؛ آنچنان خشک و بیاحساس برخورد کرد که از کارم پشیمان شدم. گویی محبتی درون سینهاش وجود ندارد. همیشه همین گونه رفتار میکرد؛ یخ و جدی، مخصوصا از وقتی که... رابطهاش رسمی بود، در دوست داشتنش تردید داشتم. مادرم فین دماغش را بالا داد و خواست از قافلهی خاتون عقب نماند؛ بغلم کرد و آه کشید. مغلوبش نشدم، دست خودم نبود؛ اندکی احساساتش را واقعی نمیدیدم، نزدیکیاش دلم را زد. خود را عقب کشیدم. این مدت از صد دشمن بدتر کرده بود. النگوی پت و پهنش را دستم کرد و نصیحتهای آخرش را گفت: - میری سر خونه و زندگیت تا لنگ ظهر نخوابی! اونجا دیگه خونه خاله نیست بخوری و بخوابی و هیچ کی هیچی بهت نگه، باید زود بیدار شی، به موقع آب و غذای شوهرتو بدی، کم نذاری که بهت تذکر بده! ازش حرف شنوی داشته باش، هر چی گفت میگی "چشم" مبادا بشنوم یکی به دو کردی! کشتها رو جمع کردیم، میایم بهت سر میزنیم؛ تو هم آبرومون رو حفظ کن! کار نکنی سر پیری انگشت نمای مردم بشیم و به ریش مون بخندن! اخلاقش مایهی سرافکندگی بود؛ نمیدانست کجا و چه موقع چه بگوید، فقط میخواست حرف بزند و به عواقبش فکر نمیکرد. خاتون از شدت دق رنگاش سیاه شده بود. بهادر حرفهای گران بهایش را این گونه جواب داد: - زیور خانم آب و غذا چیه؟! مگه برای غذا خوردن زن گرفتم؟ چرا نباید رو حرفم حرف بزنه؟ عقل کل که نیستم؛ شاید چرت بگم. زن و شوهر در کنار هم باید آرامش بگیرن، دور از جون کلفتم نیست که هر چی امر کنم بگه "چشم" آقا بالا سرشم نیستم! دخترتون شوهر کرده، بچه نیاورده که نیاز به تر و خشک داشته باشه. ترنج جان وظیفهای در قبالم نداره؛ خودش خانومه، نجیبه، همهچیز و میدونه، من هم قول میدم تا جایی که بتونم خواستههاش رو برآورده کنم و پشیمونش نکنم. ما دیگه بریم، با اجازهی همگی. از اخم پر پیچ و تاب پدرم معلوم بود به محض رفتنمان کارش را بیجواب نمیگذارد. از زیر قرآن رد شدیم؛ خاتون کاسهی آب را پشت سرمان ریخت و نقش دختریام برای همیشه در آن جا به اتمام رسید. قبلاً که به جداشدن از خانوادهام فکر میکردم خود به خود گریهام میگرفت و تصور میکردم موعدش برسد قیامت میشود. 23 1 8 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ پارت: ۷ همهجا تاریکی محض بود و چشم، چشم را نمیدید. صدای زوزهی گرگ و بادی که میان درختان میپیچید، خوف را به چهرهی پر حیلهی شب مهمان کرده بود. میان سنگلاخها، آرام قدم برداشتیم تا به قسمت همواری که ماشین آن جا پارک بود رسیدیم. در افکارم غوطهور بودم، از بس آزار زیادی دیده بودم. قطرهای اشک به رسم سالها زندگی با عزیزان نامهربانم از چشمم عبور نکرد، از خودم میپرسیدم وقتی جای خالیام را حس کنند، از کارهایشان پشیمان میشوند؟ وجدان نداشتهشان که بیدار میشد، با عذابش چه میکنند؟ به شیشه تکیه دادم، نیاز داشتم کسانی را نادیده بگیرم؛ برای قلب رنجیده و تاریکم فانوسی روشن کنم، نیاز داشتم خودِ زخم خوردهام را در آغوش بگیرم و بگویم تو تنها نیستی، درست میشود، کافی است فراموش کنی. دوری بهترین کاری بود که میشد به وعدههایم جامعهی عمل بپوشانم و عزت نفس برگشتهام را بازگردانم. نور چراغ، مسیر تاریک و باریکی را روشن کرده بود. از برخورد قلوه سنگهای زیر لاستیک، تکانهای کوچکی میخوردیم. به جاده اصلی که رسیدیم؛ تعادل ماشین برگشت و لباس هایم را صاف کردم. افکارم سر و سامان نداشت، نمیدانستم زندگی جدیدم چطور است؟ کجا قرار است برویم و سرنوشت برایم چهها نوشته؟ ناخون لاک زدهام را در گوشت کف دستم فرو کردم، کلافه پوفی کشیدم. بهادر لب زد: - چیه خانوم گل؟! به چی فکر میکنی؟ چیزی برای گفتن نداشتم. کمی از موهایم را دور انگشتانم پیچاندم. اعتراضی چند بوق مکرر زد: - با تواما! اگه میخوای تا برسیم حرف نزنی، من هم خوابم می گیره و خدایی نکرده بلایی سرمون میاد، پس به نظرم امشب هتل بمونیم و فردا روز روشن حرکت کنیم، چطوره؟ این جور بهتر نیست؟ فکر تنها شدن و شبی که ترسش به جانم بود، زبانم را به تته پته انداخت: - چ... ی... بگ... م؟ بیپروا خندید. - چرا زبونت گرفت؟ یعنی تا این حد ازم میترسی؟! لولو خورخوره که نیستم، ناسلامتی زن و شوهر شدیم. یه نگاه به دستت بنداز! حلقه انداختی. دستم را مقابل صورتم گرفتم، برق نگینهایش مثل شب پر ستاره چشمک میزد. انگشتم را که می چرخاندم، نورش بیشتر میدرخشید. گلرخ راست میگفت که به فاصلهی سنی مان فکر نکنم و به خوشبختی که انتظارم را میکشد و خانهای که در پایتخت قرار است ساکن شوم، فکر کنم؟ میان رویاها خود را فارغ از غم و ناخوشی میدیدم. روزهای شیرینی پیش رویم به نمایش درآمد که شکرش از روی لبانم سر خورد و خوش کامم کرد. مژههای مصنوعیام چشمانم را سنگین کرده بود، مزاحم خیالاتم شد و کاری کرده بود تا خوابم بیاید؛ خواستم جلوی دهانم را بگیرم تا مانع خمیازهام شود که ناگهانی دستم را گرفت و نزدیک لبهایش برد. گرمی نفسهایش گونههایم را ملتهب کرد. - امشب تنها شبی یه که ماهش توی آسمون نیست؛ چون اومده کنار من نشسته. چیزی نمانده بود بال در بیاورم. لبخند عسلی زدم، از بوسهاش گرمم شد، شیشه را پایین دادم. لبخندی پیروزمندانه زد، گویی تک سربازش فاتح نبردی شده باشد. نسیم سردی پیچید، گر گرفتیام پرید. ریههایش را پر کرد: - خوش به حالتون! چه هوایی تنفس میکردین، این قد سبکه آدم حظ میکنه. اگه میشد یه شیشه ازش پر میکردم با خودم میبردم. برای من که عادت داشتم، چیز تکراری بود و قدردانش نبودم. پیشانیاش را خاراند: - شواهد میگن، ترنج خانم تا خود تهران قراره نیست حرف بزنه، پس دم اولین هتل میمونم، یه دوش میگیرم؛ سرحال که شدم بعدش ... ته کلامش را جور خاصی بیان کرد، به روی خود نیاوردم متوجه منظورش شدم. ریشهی شالم را گرفتم. - نمیدونم از چی حرف بزنم. با ضرباهنگی روی فرمان پرسید: - خب من اول شروع می کنم، چند کلاس درس خوندی؟ - تا دوم دبیرستان. سر تکان داد: - باریکلا! چه رشتهای؟ کوتاه و مختصر جواب دادم: - تجربی. تای ابرویش بالا رفت: - تجربی یک کم سخته، معلومه درست خوب بوده و دختر باهوشی هستی. کمی دیگر از سوالهای رایجاش پرسید و گفت: - حالا نوبت شماست، بپرس تا جواب بدم! از پیچ گذشتیم. فکری کردم: - بچههاتون چند سالشونه؟ دستی میان موهایش برد: - بزرگه بیست، کوچیکه پونزده، مگه خاتون نگفته؟! اظهار بیاطلاعی کردم: - اگه گفته هم یادم نیست، از زن تون چند سال بزرگ ترین؟ چشمهای نافذش تنگ شد: - واسه چی می پرسه؟! مگه مهمه؟ هشت سال. صاف نشستم و سوالی که دردش امان را بریده بود، بیهیچ فکری روانه زبانم کردم: - چطور روت میشه دختری رو عقد کردی که سنش از بچه ی بزرگت کمترِ و فقط دو سال با بچه ی کوچیک ترت فاصله ی سنی شه؟ لابد فکر نکردی وقتی بفهمن واسه ی مادرشون هوو آوردی چیکار می کنن؟ بلبل زبانیام به مذاقش خوش نیامد. لبش را گاز گرفت تا به اعصابش مسلط شود. نگاه ترسیدهام را دزدیدم، در دل خود را از سوال مطرح شده و واکنشی که در پی داشت، به بند لعن و نفرین بستم. گوشهای توقف کرد. راهنما شروع به آلارم کرد. چانهام را بالا گرفت؛ و تپش قلبم راهی دهانم شد. - چرا جوری حرف می زنی انگار پاشنهی در خونهتون رو از جا کنده بودم؟! می دونم راضی به این ازدواج نیستی، من هم عاشقِ سینه چاک نیستم. لازمه بدونی بچههام قرار نیست بفهمن؛ چون من نمیخوام. شما هم لطفا یادت بمونه چرا پا پیش گذاشتم وگرنه اگه از روی هوا و هوس بود، خاطرت راحت، سراغ یکی دیگه می رفتم! اصرار خاتون باعث شد تن به این وصلت بدم. خیر سرم خواستم... پوفی کشید و دوباره گفت: - من شدم گرگ و تو شدی بره؛ خواهشا فکر نکن دیو و دلبریم! من اگه خیال ازدواج داشتم، خیلی سال پیش با کسی هم طراز خودم آشنا میشدم. 26 1 6 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 25 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۴۰۰ پارت: ۸ خشکم زد و بیشتر در جایم فرو رفتم. چند لحظه طول کشید تا توانستم حرفهایش را هضم کنم و لبهای به هم دوختهام را باز کنم: - نیاز به فراموش کردن نیست! همیشه و همه وقت یادم میمونه چرا از خودگذشتگی کردین و با یکی صد پله پایینتر از خودتون ازدواج کردین؛ مطمئن باش گوشزد هم نمیکردی، تا آخر عمر آویزهی گوشم میموند، ولی ای کاش زندگی مجددتون رو با کسی که هم سطح خودتونه شروع میکردین و به اصرار خاتون اهمیت نمیدادین! من به زور زنتون شدم؛ چون اختیارم با خودم نبود، شما تن نمیدادین؛ شما که مثل من زور پشتتون نبود. حالا هم دیر نشده! راضی نیستین میتونین عقدو باطل کنین و مجبوری تحمل به خرج ندین. الان هم اگه اجازه بدین برم عقب، میخوام بخوابم که به زور خودمو بیدار نگهداشتم. آخه آدمهای عشایرِ طراز پایین به شب نشینی و تا دیر وقت بیدار موندن عادت ندارن. مچ دستم را به نرمی گرفت و گفت: - معذرت میخوام عزیزم! شما سوالتو خوب نپرسیدی، من هم جواب درستی ندادم. منظورم از هم طراز، از نظر سن و سال بود نه چیزی که فکر میکنی. کی به عشایر توهین کرد؟ مگه خاتون زندگی عشایری نداره؟ من به اصالت آدمها نگاه میکنم نه به جایی که اومدن. اگه خوب حرف نزدم فقط به خاطر برچسبی بود که لای حرفهات بهم چسبوندی. من آدم بیقید و بندی نبودم و نیستم، خیلی وقت پیش می تونستم قید زندگی با زنم رو بزنم و به خاطر بچههام ادامه ندم. در مورد خودم و خودت لازمه بدونی خاتون چند وقت پیش پریشون حال زنگ زد، گفت: شاپور می خواد ترنج و زن یه یاروی از خدا بیخبر کنه که آدم درستی نیست و قصدش چیه، من هم ناراحت شدم و واقعا تأسف خوردم بهش گفتم ترنج جای دخترمه؛ سن و سالی نداره برای ازدواج و این حرفها، با شاپور حرف میزنم نمیذارم بخت دخترشو بسوزونه، ولی تو که باباتو بهتر میشناسی؛ آسمون زمین بیاد از حرفش پایین بیا نیست. به پدرت گفتم دخترت به عنوان امانت بسپار دستم، میفرستمش پی درسش، تحصیلاتشو تموم کنه، واسه خودش کسی بشه، براش خونه میگیرم، کاری میکنم کم و کسری نداشته باشه و دورا دور هواش و دارم که قبول نکرد. حتی گفتم اگه میترسی چون؛بچهت دختره، تو این شهر دراندشت از عهده خودش برنیاد، تا هر وقت بخواد به عنوان یکی از دخترام بیاد پیشمون زندگی کنه باز هم قبول نکرد و هزارتا بهونه آورد که نامحرمی و مردم هزار حرف درمیارن و اله و بِله . به جان خودم بابات هیچ رقمه راضی نمیشد زن موسی نشی، جز پیشنهادی که خاتون داد؛ اون موقع از خر شیطون پایین اومد. دستم را ملایم نوازش کرد: - دورت بگردم! منم آدمم؛ احساس دارم، میفهمم کنارم باشی اذیت میشی، میفهمم دختر جوونی هستی؛ واسه خودت رویاهایی داشتی، شاید هم عاشق کس دیگهای بودی، ولی کاریه که شده و از این بابت مقصر نیستم. نمیدونم شما به قسمت اعتقاد دارین یا نه؟ ولی من مطمئنم کار خدا بیحکمت نیست و الکی من و شما سر راه هم سبز نشدیم. پس خواهش میکنم خودتو اذیت نکن و ازم ناراحت نشو! عمری زیر سایهی درخت لخت پدرم نشسته بودم؟ ران پایم را چنگ میزدم و بدبختیهایم را الک می کردم. دروغکی گفتم: - باشه، ناراحت نیستم. سرم را میان سینهی مردانهاش گرفت، بوی خوش عطرش مشامم را پر کرد. اولینبار بود میان آغوش مردی که همسرم نام داشت قرار میگرفتم. عقدههایم هنوز سر جایش بود، دلگیر بودم و حس و حالی از گرما و رایحهی خوشش نصیبم نشد. روی موهایم بوسهای زد. - قربونت برم عزیزم، برو خوب خواب های خوبی هم ببینی ! از ماشین که پیاده شدم؛ خشمگین بودم، کاخ در حال ساختم را از بیخ و بن فرو ریختم. تمام معادلههایم را بر هم زده بود، حال مفلوکی داشتم. روی صندلی عقب دراز کشیدم. اشکهای مصرانهام، از بند چشمانم آزاد شد. شالم را روی صورتم انداختم و صدایم را در نطفه خفه کردم. زیر میلیونها سنگ خرد شده بودم. گربهی دم حجلهاش را خوب کشته بود. قول داده بود پشیمانم نکند، قولش که یک ساعت دوام نیاورد! از گل نازکتر قرار بود نگوید، چه بد عهد و تعهدی بود. خوشی به ما نیامده، از اسارت پدر به اقتناص همسر درآمدم. چشمهایم را بستم، روی شانهی خوشبختی زدم و آرام در گوشش زمزمه کردم: - هیس! 21 1 1 6 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 28 بهمن، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۴۰۰ پارت: ۹ حال زار و آشفتهام خوابم را به تاراج برده بود. فکرهای فراوانی صف بسته بودند و توسط لشکری موریانه مغزم را میجویدند. اگر فرزندانش نباید از ازدواج پنهانیاش باخبر شوند، پس تکلیف من چه میشد؟ چگونه در این شهرِ غریب و هزار رنگ به تنهایی میبایست زندگی کنم و از عهدهاش برآیم؟ تا کی قصد داشت به ازدواج مخفیانهاش ادامه دهد؟ اگر رازش فاش میشد، مرا کجای دلش میگذاشت؟ مسلما اولویت اول تا هزارمش فرزندانش بودند و لطفاش شامل حال منِ تازه از راه رسیده نمیشد. سرم در حال انفجار بود و زانوهایم در حال ترکیدن. گیرههای فراوان روی موهایم تحمل سر دردم را بیش از پیش کم کرده بود. کی میشد میرسیدیم و روی بالشتی راحت سر میگذاشتم و آنقدر میخوابیدم که خستگی از بدنم میرفت؟ زانوهایم قفل شده بود و جریان خون به کندی عبور میکرد. داشتم کم میآوردم و مجبور بودم به گارد نمادینم ادامه دهم. نمیدانم چند ساعت گذشته بود و کجا بودیم! از نور خورشید حدس میزدم باید طرفهای هشت به بعد باشد، به ژستم تا جایی ادامه دادم که بهادر توقف کرد و چندبار اسمم را صدا زد: - ترنج، ترنج جان! خانم خانمها! از زیر روسری سقف را کنکاش میکردم و همچنان در خواب ظاهری به سر میبردم. حیفم آمد نتوانستم لحظه ورود به تهران بزرگ و آپارتمانهای کوتاه و بلند پایتخت را از نزدیک رویت کنم. باز هم اسمم را صدا زد و جوابی نشنید که گفت: - دختر ایل سحرخیزه و به دیدن آفتابِ پهن شده وسط آسمون عادت نداره، پاشو نامرد! پاشو رسیدیم، لاأقل هرازگاهی یه تکونی به خودت میدادی تا بدنت از خشکی دراد، من که میدونم سر جمع نیم ساعت چرت نزدی و برای ندیدن من رفتی اون پشت قائم شدی. ادایش را در آوردم و شکلم را کج و کوله کردم" دختر ایل سحرخیزه و ... " داشتم با لب و لوچه آویزان مسخرهاش می کردم که آرام روسریام را از روی صورتم کنار زد. دهانم در حالت نیمه باز ماند و چشمهای درشت شدهام دیدن داشت، از خجالت آب شدم و در زمین فرو رفتم. اخم با نمکی کرد: - پس بگو چرا جواب نمیدی، مشغول ادا درآوردنی! یه وقت مزاحم کارت نباشم؟ لبخند روی لبهای باریک و چشمهای مهربانش خجالتم را دو برابر کرد: - صبحت بخیر عروس قشنگ و شیطون! منو مسخره میکنی نامردِ کچل؟ دارم برات! به موقعش تلافیشو در میارم. خندید: - قیافهشو نگاه!داد میزنه کل شبو بیدار بوده. چی، چی و نگهبانی میدادی؟ خندهام را پنهان کردم و گردنم را به آن طرف دادم، واقعا رسیده بودیم؟! بلند شدم، خودم را جمع و جور کردم. بهادر بدنش را کش و قوسی داد و بیرون رفت. دستگیره را پایین دادم، پایم را که درون حیاط خانه گذاشتم، آنچنان مات همهچیز شدم که نه سر دردم یادم ماند و نه دستی که ناشیانه رو شده بود. زبانم بند آمده بود! تا به این سن چنین خانهای را فقط در فیلمها دیده بودم. همهجا سرسبز و دلنواز بود، صدای شر-شر آب وسط فواره گوشنوازی میکرد. بوی عطر یاس همهجا پیچیده شده بود و نشاط به چهرهام میآورد. انواع درخت میوه و گل وجود داشت، جایی که مبهوتانه مانده بودم سمت چپ و راستش توسط شمشادهایی بلند احاطه شده بود، باورم نمیشد، قرار بود اینجا زندگی کنم؟! گوشت پایم را پیچاندم. بیدار بودم و همهچیز واقعی بود! گوشهای دنج، آلاچیق چوبی زیر سایه درخت نارنگی چشمنوازی میکرد. بهادر پیراهن چروک خردهاش را از کمرش فاصله داد و به من غرق شده لبخند پر عاطفهای زد. - خوش اومدی عزیزم! بریم تو که هم خیلی خسته ای و هم خیلی گرسنه. دستش را به معنای "بفرما" دراز کرد. خود به خود به چهرهی آراماش لبخند زدم. چمدانم را برداشت و دسته کلیدهایش را تکان داد. 20 2 5 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۰ حفاظ آهنی را گشود، کلید را درون درب چوبی قهوهای رنگ خوش تراش انداخت. هردو وارد شدیم و در راهرویی که کمد دیواری مخصوص جا کفشی و رخت آویز طراحی شده بود، ایستادیم. دو جفت دمپایی درآورد. صندل هایش را پوشید، من هم روی صندلی که وسط جا کفشی برای تعویض کفش بود نشستم و بالاخره بعد از چندین ساعت، کفشهای آزار دهندهام را عوض کردم. دستی به پاهای ورم کردهام کشیدم. بهادر کلید و سوییچ را آویزان کرد از آینه به ظاهر خستهی خود نگاهی کرد: - اگه بخوابما، تا دو روز بیدار نمیشم! نه او منتظر جوابی ماند و نه من چیزی گفتم. به سمت راست قدم برداشت. - چمدونتو میذارم تو اتاق خواب، خودت لباسهاتو آویزون کن! خواستی بری سرویس بهداشتی اون طرف سمت چپِ. رفتنش را تا جایی دنبال کردم که از دیدم ناپدید شد. تنها که شدم، میان سالن مربعی شکل هال رفتم. کنجکاوانه تمام زوایا را بررسی کردم؛ چند دست مبلِ راحتی و سلطنتی در جای جای خانه قرار داشت که با وسایل تزیینی و لوکس خانهی نورگیرشان را بسیار شکیلتر کرده بود. روبهروی مبلهای راحتی تلویزیونی حدوداً پنجاه اینچ قرار گرفته بود. زیر پنجرهی سراسر پرده، ناهارخوری دوازده نفرهشان را گذاشته بودند و کمی آن طرفتر شومینهای دیواری جا خوش کرده بود. نزدیکتر رفتم، تابلوهای خوش نقش و نگارشان نگاه هر تازه واردی را مجذوب خود میکرد. تعجب کردم که چرا هیچ خبری از عکس همسر و فرزندانش نبود! بررسی خانهی پر شکوهشان که تمام شد، سر سوزنی به وجد نیامدم و از دیدن آن همه امکانات دلم گرفت. فاصلهی طبقاتیمان بیداد میکرد؛ من کجا این جا کجا؟ دختر ایل که به نشستن روی مبل و صندلی عادت نداشت و روی سرامیک قدم نمیگذاشت. خود را کوچک میدانستم و بهادر را فراتر از حدم. احساس راحتیام از بین رفت و از هم قیاسی صاحبان خانه خاطرم مکدر شد. شانه بالا انداختم و به سرویس بهداشتی رفتم. حیران شدنم، خنده دار بود؛ تاکنون این همه مایع و ژل دست و صابون، اسپری و عطر و ادکلن و لوسیون و... یکجا ندیده بودم. امکانات توالتشان از زندگی ما بیشتر بود! ته ماندهی اعتماد به نفسم سرکوفت شد و مغموم آبی به صورتم زدم. پوستم زیر خرواری از لوازم آرایشی نفس کم آورده بود، باید در اولین فرصت حمام درست و درمانی میکردم تا آن همه رنگ و لعاب پاک شود. به آشپزخانه رفتم؛ گذرا نگاهی به کابینتهای فلزی قدیمی کردم، بهادر در حال چیدن میز بود. یخچال ساید بای ساید را بست و نانهای تست را روی کابینت گذاشت، در فرهنگ ما کار کردن مرد به جای زن تعریف نشده بود؛ درست نمیدیدم او به جای من کار کند و من تماشاگر باشم. - من کدوم کارو انجام بدم؟ اگر بنا به کار کردن من بود که طرز استفاده از بیشتر لوازم خانهشان را بلد نبودم. چای ساز را خاموش کرد. - هیچی عزیزم، شما بشین سروری کن! بیتفاوت نگاهش کردم، به میز اشاره کرد. - مشغول شو تا چایها رو بیارم و بیام پهلوت! چه میز هفت رنگی چیده بود! نانهای تست را از تستر بیرون کشید و روبهرویم نشست، نمیدانستم از کجا شروع کنم. گفت: - اینجا خونهی خودته، تعارف نکن! یک لایه خامه و عسل روی نان زدم، با احتیاط رفتار میکردم و مراقب بودم مبادا لقمه از گوشهی دهانم بریزد، آهسته بخورم و صدای اضافهای ایجاد نکنم. قاشقاش را از مربای توت فرنگی پر کرد و همانطور که مشغول صاف کردن کره و مربا روی نان بود گفت: - خاتون میگفت ترنج عادت داره روزی یه قوری چای با یه قندون قند بخوره! مردمک چشمهایم گشاد شد. - من؟! خونسرد جواب داد: - آره. تازه خیلی چیزها گفت، مثلا: صبح تا شب توی چشمه بالایی آبتنی میکنی و کسی چپ نگاهت کنه چشمشو با سنگ درمیاری یا هر کی بخواد بیاد تفریح باید اول باجشو به جنابعالی بده بعد اجازه ورود پیدا کنه، میگفت" تو ماستت شکر میریزی، گوشتو خام- خام میخوری، عادت نداری از خواب بیدار میشی سلام کنی، دست به سیاه سفید نمیزنی، ادای همه رو درمیاری، خلاصه یه پا کماندویی" البته چیزهای زیادی گفت، حالا یادم اومد باز هم از اخلاقهای قشنگت میگم، فقط بالاغیرتا با من یکی در نیوفت! خواستی ادامو دربیاری دربیار! خواستی سلام نکنی، نکن! خلاصه هرجور دلت میخواد رفتار کنی مختاری! فقط جان خودت به من بیچاره رحم کن! منِ پیرمردم قول میدم به پر و پات نپیچم و دمپرت نشم! هنگ کرده بودم. لحن کلام و چهرهاش کاملاً جدی بود و شوخی به نظر نمیرسید در کار باشد. چند لقمهی دیگر خورد که موبایلش زنگ زد، معذرت خواهی کرد و رفت. رفتنش آنقدر طولانی شد تا جایی که صلاح ندیدم آنجا بمانم. وسایل پذیرایی را با فکری مشغول درون یخچال گذاشتم، ظرفهای کثیف را شستم و به اتاقی که چمدانم آنجا بود رفتم. از پنجره دیدم میان حیاط است و همچنان گوشی به دست در حال حرف زدن است. روی تخت قطور و بسیار راحت دراز کشیدم، چشمهایم خواب میطلبید. 19 1 8 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۱ مقاومت به خرج ندادم و تسلیم شدم. پلک باز کردنم مصادف شد با تاریکی هوا و از بین رفتن روشنایی، از موقعیت جدید و خانهای که برایم به شدت غریب میزد. گیج و منگ بودم، کمی گذشت تا همهچیز دستگیرم شد و ریز به ریز حرکاتم یادم آمد. وقتی دراز کشیده بودم، سر و ته بودم و دمپایی پایم بود، شالم را جدا نکرده بودم و لحافی رویم نبود، با تجسم لحظهی در آغوش بودن بهادر هوفی کشیدم. چراغ را روشن کردم؛ ساعت روی نُه مانور میداد. از آینهی تمام قد، مسخره به نظر میآمدم؛ پیراهن آستیندار و موهای بسته و آرایش شب عروسی. کشوی ریلی میز آرایش را گشودم، چند برگه دستمال مرطوب برداشتم و روی صورتم آنقدر کشیدم که ردی باقی نماند. تنها چیزی که عصبیم میکرد، ناخن هایم بود. لبهی تخت نشستم و به جانشان افتادم؛ حرصم درآمده بود، خیال جدا شدن نداشتند. بلند شدم تا ظرف آب گرمی بیاورم که محکم به جسم سختی خوردم، سینه به سینهی بهادر شدم. عقب رفتم، تیشرت و شلوار اسپورت سیاه و سفیدی تنش بود که سنش را حدأقل ده سال کمتر کرده بود، صورتش تراشیده و موهایش براق شده بود، به چهرهای بیآرایش و تا حدودی زنانهام تبسم کرد: - به- به ترنج خانم، ساعت خواب! کجا با این عجله؟ سلامی دست و پا شکسته کردم. - میخوام آب گرم بیارم، ناخنهام چسبیدن به هم. خودش را کنار زد. - عه، چسبیدن به هم؟ غلط کردن چسبیدن به هم، مگه دست خودشونه؟ "بیمزه"ای زیر لب نثارش کردم و راهی آشپزخانه شدم. سرانجام با کلنجارهای فراوانی توانستم از شرشان خلاص شوم. از روی اُپن شکلات خوشمزهای از ظرف پایهدار سرامیکی برداشتم و درون دهانم گذاشتم. بهادر با آمدنم، از کنار پنجره فاصله گرفت. خم شدم شال فراموش شدهام را بردارم، شانههایم را گرفت: - لازم نیست سرت کنی، پیش نامحرم نیستی! دنبال بهانه میگشتم نزدیکش نباشم. - میخوام برم حموم. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. - باشه. با این گیرهای روی سرت نمیشه، بذار کمکت کنم. چینی از سر نارضایتی روی بینیام نشست. اولین گیره را جدا کرد. - گفتم بیدار شدی از خودت بپرسم چی دوست داری سفارش بدم؟ غذا درست کردن را به عهدهی خود میدیدم. - خودم یه چیزی آماده میکنم. هر وصلهای که باز میکرد، موجی از مو روی شانههایم ریخته میشد، بشاش بود. - وقت واسه خوردن دستپخت عروس خانممون حالا- حالاها هست، باقالی پلو با ماهیچه دوست داری؟ خواستم بیشتر ادامه ندهد، سر تکان دادم. طرهای از موهایم را در دست گرفت. - دخترهای من هم موهاشون تا پایین کمرشونه. فرصت را مناسب دیدم سوالم را بپرسم: - الان کجان؟ من که قرار نیست این جا زندگی کنم؟! موهایم را از روی بازوانم جمع کرد و روی سینهام ریخت: - فرستادمشون مسافرت. نه متاسفانه باید تنهایی زندگی کنی! زیپ پیراهنم را پایین داد، نگاه اغواگرش رعشه به جانم انداخت: - از تنهایی که نمیترسی؟! سر انگشتش روی بدنم رقصید، لرز همنشین کلام شد: - نه نمیترسم. نفساش راهی گوشم شد. - از من چی؟ از من هم نمیترسی؟! 19 1 3 3 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ پارت:۱۲ از روزی که پایش به زندگیام باز شده بود، برخوردهای بینمان به اندازهی انگشتان دست هم نمیرسید. من برای او دخترِ شوهرِ خواهرش بودم و او برادر ناتنی خاتون که تا پیش از این ازدواج زورکی یکبار هم به چشمم نخورده بود؛ اصلاً نمیدانستم چه شکلی است، کجاست و چه میکند! تنها از زبان روایتگر خاتون، بهادر قصهای بیاهمیت بود که از این گوش میشنیدم و از آن یک بیرون میکردم. دیروز هیچ نسبتی بینمان وجود نداشت و امروز عروس خانهاش شدم! کجای این داستانِ بدون شناخت و ارزنی علاقه با احساسات گندیده راحت بود؟ میترسیدم و از تنها شدنِ با او تا سر حد مرگ هراس داشتم. پوست لبم که زیر دندان کشیده بودم، پاره شد؛ خون بد مزهاش را به ته گلو هل دادم. جواب سوالش روی لبانم غلت نمیخورد، حرف زدنم عواقب داشت و منِ وحشت زده، ترسی تمام نشدنی از کابوس این شب لعنتی داشتم. چشمان پرتمنایش از قاب آینه ربوده شد، دمی اندوهگین کشید، کنارم زانو زد، دست گره شدهام را نوازش وار باز کرد و لب زد: - دختر زیبای ایل! چرا سکوتت بوی ترس میده؟ قلب کوچیکت واسه چی صداش دور سرم پیچیده؟ من که می خوام کنارت باشم تا هیچکس نتونه بهت آسیب بزنه، تا نذارم حیفتر از این شی! آوردمت پیش خودم که جز ناز و خنده روی صورتت هیچی نشینه. اگه قرار باشه اذیتت کنم که مرد نیستم و اسمم بهادر نیست! ناسلامتی من بابای دو دخترم، از روحیات شکننده شون خبر دارم، میدونم چقدر حساسین، چه دنیای لطیفی دارین. حیوون نیستم چشم ببندم و غریزی عمل کنم و پیش خودم بگم؛ چون زنم شده لازم نیست مدارا کنم. باور کن من به دنیات آسیب نمیزنم! شما هم از من نترس و فکرهای بدت رو بذار کنار عزیزم! حرف که میزد، خطوط ناپیدایی کف دستم میکشید. بغض سمجم از محبت مردی که دل شیشهای به نظر میآمد، نای ماندن نداشت. اشکهایم راه باز کرد و مسیر گونههایم شسته شد. لبخندش غمگین شد: - صبرم اون قدر زیاده که تا هر وقت بخوای تحمل به خرج بدم و امنیتت رو از بین نبرم. پشت دستش را روی گونهی خیسم کشید. - تو دختر خیلی زیبایی هستی! در برابر این همه زیبایی و ظرافت چشم پوشی کردن کار هر کسی نیست؛ نمیخوام از خودم تعریف کنم و بگم خیلی مردم و این کار برام راحته؛ ولی یه بوهایی از مردونگی بردم، حالیم میشه آرامش یه خانم نازنین رو حفظ کنم، هرچند اون خانم محرمم باشه و از نبض بهم نزدیکتر باشه الان هم جانِ دلم، گریه نکن که دل دیدن اشکهات و ندارم! برو حمومت رو بکن تا تنت سبک شه! تهش اینه دیدی نمیتونی کنارم دووم بیاری و جایی توی دلت باز نکردم اون موقع حکم کن هر کاری خواستی انجام میدم، گردن از مو باریکتر نامردم اگه به زور نگهت دارم! از روی زانو بلند شد: - فردا به بچهها میگم بیان،شما هم فقط یه امشبو پیشمی؛ از فردامجبور نیستی ریختمو ببینی و تحملم کنی. به شوخی بینیام را کشید: - فکر نکن از دستم خلاص میشی! هرازگاهی بهت سر میزنم، آشغالهاتو پرت میدم، خریدهاتو میکنم، دستپختتم میخورم، تازه اگه بخوای ظرفها رو هم میشورم. نگاه روی چشمانم گرداند: - مهمون میخوای دیگه؟ اعتماد جلب شدهام مانند دیواری آهنی در حال بالا رفتن بود. سر تکان دادم، برقی از خوشحالی درون چشمانش نشست: - الهی من قربون ترنج مهمون نواز بشم! پس پاشو تنبلی نکن، زودی برو که روده کوچیکه روده بزرگه رو با کارد و چنگال قورت داد! لبخندم را مزین کرد و تنهایم گذاشت. صداقت کلامش روحم را صیقلی کرد و توانست چند ریشتر از امواج منفی و خاکستریام کم کند. ای کاش پدر و مادرم شعور او را داشتند و فهمشان از دنیای دخترانه غافل نبود! حوله و بساطم را زیر بغل زدم و فارغ از غم شدم. عاقبتم چه میشد؟ از پس تنهایی زندگی کردن بر میآمدم؟ شب و روز را بدون هم صحبت سپری کردن آسان بود؟ بچگانه به دورانی فکر میکردم که بودن پدر و مادرم و خاتون و جمع همیشگی مانعِ چشیدن طعم تنهایی و داشتن یک وجب خلوت دنج میشد برای همین لمس روزهای نیامدهای که انتظارم را میکشید برایم ناخوشایند نبود و با آغوش باز به استقبالشان میرفتم. 20 1 2 1 4 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 11 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۳ عصر شد و بار و بندیل باز نشدهام را به سمت حیاط بردم تا رفع زحمت کنم. اسم این شکل از آمدن و نماندن و تاهل داشتن یا نداشتنم را نمیدانستم چه بگذارم. به مهمانی آمده بودم؟ زندگیمان مشترک بود؟ یک روز و یک شب اُتراق کرده بودم؟ در غیبت همسر و دخترانش محض آشنایی بیشتر دعوتم کرده بود؟ میخواست سر و شکل خانهی پر ابهتش را به رخ بکشد تا حساب کار دستم بیاید و بدانم با آدم معمولی طرف نیستم و از ازدواج با دختری جوان آب از لب و لوچه اش سرازیر نشده؟ کرکرهی مخیله ام را پایین کشیدم، بالاخره هر چیزی که شروع نشده بود به اتمام رسید و پروندهاش مختومه شد، شاید هم اگر دیشب ضدحال نمیزدم قصهمان جوری دیگر رقم میخورد و ماجرا اینگونه ختم به خیر نمیشد. خلاصه موعد اقامتم به پایان رسید و برای رفتن به جای اصلیام بیذوق و بیدلهره نبودم. در پوشش نازکی از مانتو که به هیچ وجه مناسب این فصل و ماه سرد آبان نبود، لرزم گرفت. داشتم به نارنگی های روی درخت نگاه میکردم که صدای چفت و بست حفاظ درب را شنیدم، سرچرخاندم و مات قامت بلند بهادر و اندام میانهاش که با پلیور سرمهای و شلوار کتان طوسی ست کرده بود شدم. این مرد سلیقهی عالی داشت و تیپش جوان پسند بود یا منِ چادر نشین با کسی نشست و برخاست نداشتم و چشمم کس خاصی را ندیده بود؟ خورهی مقایسههای تمام نشدنیام از اعتماد به نفسم میکاهید. خودم را که مقایسه میکردم، غمبرک میگرفتم. مدل لباسها و تیپ ضایعم در خور و شأن نبود، داد میزد از کجا آمدم و چیزی از دنیای مد و سلیقه و ست کردن حالیام نیست.تقصیری هم نداشتم؛ وقتی از دهاتی دور افتاده آمده بودم و سالی دو سه بار رنگ شهر را به چشم نمیدیدم و اجازهی پوششم بیشتر با سلایق اطرافیانم سازگار بود تا خودم، میمُردم هم بهتر از این نمیشدم. پکر شدم و تلخ گونه سوار تویوتای سفیدش که از آرم پشتش مدلش را فهمیدم شدیم. با احتیاط از حیاط خارج شد و وارد کوچهی پهن و تمیزی که به تازگی آسفالتش نو شده بود شدیم. صد متری را رد کرد تا به خیابان اصلی رسیدیم. مثل ندید بدیدها همهجا را نگاه می کردم و نقطه ای از زیر نظرم رد نمیشد. بهادر مشغول رانندگی بود و من مشتاقِ دیدن پایتخت پر دود و غبار. به آپارتمانهای مرتفع و جور واجور با دقتی خاص نگاه کردم و لام تا کام حرف نزدم. همهچیز برایم تازگی داشت؛ از ماشینهای زیاد و متنوع، تا ترافیک کم حجم و مغازههای پر زرق و برق. خانهی من قرار بود کدام یک از آنها باشد؟ چقدر دیگر راه بود تا میرسیدیم؟ قطعاً برایم خانهای آپارتمانی در نظر گرفته بود تا هم امنیت بیشتری داشته باشم و هم یقین داشتم دست و دلبازی زیادی برای تازه عروسش به خرج نمیدهد. یک ویلا اجاره کند آن هم برای من؟ چه خبر است مگر؟ محو فروشگاههای جذاب بودم، یعنی میشد از آنها خرید کنم و کارت بکشم؟ باور کنم از این به بعد شهروند تهرانی به حساب میآمدم؟ میان ابرها سیر میکردم که گفت: - سردت نیست بخاریو روشن کنم؟ تا آن لحظه دندانهایم را روی همدیگر فشار میدادم که سرمایم را حاشا نکنند و نفهمد لباس نامناسبم کالبدم را یخ زده و به خاطر پالتو نداشتن غرورم جریحه دار شود، منکر شدم: - نه هوا خیلی هم خوبه! - ولی رنگ صورتت قرمز شده. خدا خیرش بدهد که به زر زدنم گوش نداد و بخاری را روشن کرد و دریچهاش را مستقیم به سمتم داد: - شما بچهی گرمایی، به اینجا عادت ندارین، اگه مراقب خودت نباشی خدایی نکرده دوهوا میشی و سرما میخوری! لبخند درهمی زدم. این تمام مکالمات ما بود تا وقتی در پارکینگی سرپوشیده که قطار قطار ماشین توقف کرده بود، دستی را کشید و خواست پیاده شوم، به نظر نمیرسید خانهام آن جا باشد. گیج بودم و چیزی نپرسیدم. از اتاقک آسانسور بالا رفتیم، زرنگی به خرج میدادم و زیرچشمی حرکاتش را ذخیره میکردم که به کدام کلید دست میزند و چگونه آسانسور حرکت میکند تا دفعاتی که تنهایی میآیم نابلد نباشم. با صدای سیو شده که طبقهی همکف را اعلام کرد، بیرون آمدیم؛ همهی تصوراتم به هم خورد. دور تا دورم مغازه لباس و کیف و کفش و مانتو و هر آن چه فکرش را میکردم قرار داشت. نگاهش کردم، لبخند روی لبانش چسبید: - چیه نور چشمی؟ انتظار نداشتی؟ میخوام سلیقه ت دستم بیاد! آخه اون روز هر چی خریدن نظر ندادی و میدونم هیچ کدومو دوست نداشتی. آدم از توجهاش کم میآورد، مخصوصا وقتی اشاره نمیکرد چقدر افتضاح و از مد افتادهام. به چند مغازه سر زدیم؛ آنقدر همه چیز پر از تنوع و رنگ بود که دلم میخواست همه ی آنها را یک جا داشته باشم و صبح تا شب تیپ عوض کنم. تنها به نگاه کردن بسنده کردم که بهادر قضیه را فهمید و خودش دست به کار شد؛ پالتو پاییزی خیلی گران قیمت و مدل داری برداشت: - حالا که افتخار نمیدی از سلیقهت رونمایی کنی، پس با اجازهت من پررویی به خرج میدم! هرچند شک ندارم تو هر کدوم از اینها چشم نوازی میکنی؛ ولی از من میشنوی فعلاً اینو یه تن بزن، به نظرم خیلی بهت بیاد! البته نمیخوام مثل خاتون مجبورت کنم اما حیفِ از مدل قشنگش بگذری! اخلاق خاتون را نداشت، نحوهی رفتار من باعث شده بود کاری کند تا یخم باز شود و شرم و حیایم را کنار بگذارم. پالتوی مشکی که از بدو ورود چشمم را گرفته بود، از دستش گرفتم که با خنده گفت: - ببین خواستم خاتون بازی درنیارم از اون هم بدتر کردم! قربون دستت حالا که داری میری چند تا با هم انتخاب کن که زحمت پرو کردنش رو یه بارکی کنی تا هی نری در بیاری عوض کنی اون تو اذیت شی، حتماً هم لباس خونگی انتخاب کن! چیزهای قشنگی داره مخصوصاً اون دکلته قرمزه! خندهام را قورت دادم، چه اشتهایی داشت! من هم موافق نظرش بودم و میدانستم نیازی به انتخاب وسواس گونه نیست و همه دلربا هستند، اشاره به پالتویی که کیف و کفش همرنگی داشت کرد: - اون یکی چطوره؟ ندیده میگم رنگ خردلی بهت میاد. می خوای شالو هم بردار ترکیبشون حرف نداره! 21 2 5 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 16 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۴ درست نبود از رفتارش سوءاستفاده کنم و دل به علایقم بسپارم، مناعت به خرج دادم تا مانند آدمهای چشم و دل سیر عمل کنم. انتخاب آخر را برداشتم که دخترک فروشنده با چرب زبانی به میدان آمد و شلواری که "لگ" نام داشت و شال پاییزه دیگری را زیر بغلم نهاد تا هم فروش بیشتری کند و هم مشاورهای در جذابیت انتخابهایمان ارائه کرده باشد، با راهنماییاش به اتاق پرو رفتم و وقتی خودم را در آینه دیدم، به اصطلاح کفم برید و تازه فهمیدم این همه مدت آب ندیده بودم وگرنه شناگر قابلی بودم بهادر تقهای به در زد: - تموم نشد عزیزم؟ دل در دلم نبود هرچه زودتر از ترنج جدیدی که عرض لبخندش تا بناگوشش رفته است رونمایی کنم و به به و چهچههاش را بشنوم. قفل اتاقک چوبی را باز کردم و خیره به لبهایش شدم. نگاهی جز به جز و طولانی بر اندامم کرد و چیزی نگفت، ذوقم کور شد و احتمال دادم کوتاهی پالتو و لگ چرمی که پاهای کشیدهام را تابلو کرده ناخوشایندش است. پشیمان شده گفتم: - به نظر خودم هم مناسب نیست، الان عوضش میکنم. یک قدم نزدیک آمد: - چرا مناسب نیست، پسندش نکردی؟! موهایم را با اخم پشت گوش زدم و سعی کردم لحن تندم را کنترل کنم: - نه رنگش بهم میاد، نه توش راحتم، زیادی هم کوتاهه. لجم گرفته بود و از حرص برخورد یخیاش قسم خوردم اگر همهی بازار را یکجا برایم بخرد قبول نکنم و دفعهی آخرم باشد که با او به خرید میآیم. یقهی مخملی پالتویم را در دست گرفت، پشتش را صاف کرد و شمرده گفت: - خیلی هم بهت میاد و به تنت نشسته، فقط یه کوچولو ایراد داره. سوالی نگاهش کردم، ایرادش کجا بود؟! لبی تر کرد: - زیادی از حد شیک شدی و موندم با این همه دلبری چی کار باید بکنم! رگههایی از شادی درونم هویدا شد و اخمم را به باد فراموشی سپردم، لبخندی مردانه زد و گفت: - سرکار خانم همین جوری تحویلمون نمیگرفت، وای به حال الان که یه پا مانکن شده! میدونستم بهت میاد ولی حدس نمیزدم تا این اندازه شیک بشی! بقیهی لباسها رو بیارم پرو کنی؟ مودبانه تشکر کردم: - نه، دستتون درد نکنه، همین کافیه! اگه اجازه بدین لباسم رو عوض کنم و بریم. - این همه راه اومدیم فقط برا یه پالتو؟! "اوهوم"ای گفتم و در را بستم. طولی نکشید که خوشحال شده خریدهای پسندیدهام را به فروشنده دادم و کنار بهادر که نزد صندوق پرداخت ایستاده بود رفتم. کارت بانکیاش در دستش بود، اشارهای به لباسهای روی میز کرد. - چند تا لباس خونگی هم برای شما خریدم، هم واسه خودم. از خدایم بود تعارفهایم را جدی نگیرد و صاحب آنها شوم. مغازهدار خریدها را در پلاستیک گذاشت و حسابمان را اعلام کرد، مخم از مبلغ گندهای که بر زبان آورد سوت کشید. بهادر اما خم به ابرویش نیامد و رمز کارت را گفت و مشماها را گرفت. سرم را پایین انداختم و جلو- جلو راه افتادم که دوش به دوشم شد و گفت: - آهای خانم خوشگله! افتخار میدین به عنوان همراه کنارتون باشم تا کسی چپ نگاهت کرد شتکش کنم؟ شانه بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم: - مگه چارهای هم دارم؟ صدای آرامم را شنید و قهقهه خندید و گفت؛ - یعنی حاضر بودم کامیون ده بار از روم رد شه؛ ولی این جور تخریب نشم. باشه دو هیچ به نفعت، فعلا بتازون تا به وقتش! فکر نمیکردم بشنود، برای همین دستپاچه شدم، اخم نمادی کرد. - اون قدرهام پیر نیستم که فکر کردی گوشهام نمیشنوه؛ همهش سر جمع چهل و هفت، هشت تای ناقابل سن دارم که همین جوری شم صدتا جوون رو حریفم. حالا بیخیال! بریم بالا که میخوام یه کادوی خوب برات بگیرم. از شنیدن کادو هیجان زده شدم، هر چند با آن قیمت سرسام آور پالتو و... قصد خرید نداشتم اما اصرارهایش باعث شد باز هم چیزهای دیگری بخرم و دستهایمان پر بشود از پاکت و مشماهای ریز و درشت. شام را در فست فودی که در بالاترین طبقهی مرکز خرید بود و بوی ساندویچ و پنیر پیتزایش مشاممان را پر کرده بود خوردیم و نوبت رفتن به خانهی جدیدم شد. چند کیلومتری را طی کردیم تا به میدان رسیدیم، از آنجا مستقیم درون کوچهای پیچید و چون هوا تاریک بود، توجهای به اسم کوچه نکردم. مقابل آپارتمانی نور آرایی شده ایستاد و ماشین را خاموش کرد، داشتم از تصور تنها شدن یک جور عجیبی میشدم که مردد پرسید: - مطمئنی از تنهایی نمیترسی؟! امتحانش نکرده بودم و جوابی برایش نداشتم. داشبورد را باز کرد و دستهای کلید بیرون کشید. - اگه مجبور نبودم یه دقیقه هم دور از خودم نمیذاشتمت، اما چه کار کنم که چارهای ندارم. مشماها را از صندلی عقب برداشتم، هنوز چیزی نشده از قرار گرفتن در این جو ناآشنا که صدای ساکنانش با آن لهجهی غلیظ فارسی که بلند- بلند حرف میزدند و بیپروا میخندیدند، آشفته شدم. یعنی خانوادهام میدانستند قرار است دختر وابستهشان تنهایی زندگی کند و ککشان نمیگزید؟! چند دقیقهای مقابل آسانسور ایستادیم، قصد پایین آمدن که نداشت، از پلههای طولانی بالا رفتیم. گویا مهمانی و سر و صدای زیاد از طبقه اول که کفشهای زیادی دم واحدش بود میآمد. طبقهی دوم و سوم را رد کردیم و به آخرین طبقه با نفس های بند آمده رسیدیم. خانهها دو واحده بودند و همسایهای جنب گوشم بود. قفل را باز کرد و دستش را به معنای بفرما نشان داد، با بسم الله وارد تاریکی شدم. - درسته اینجا محیطش امنِ و آدمهاش مطمئنن؛ اما دلیل نمیشه دلم پیشت نمونه. چراغ را روشن کرد و خانهی نقلی رخ نشان داد، ضمن حرفهایش توضیح داد: - به چند نفر سپرده بودم اینجا رو آماده کنن و یه مقدار وسایل توش بچینن. نمیدونم خوشت بیاد یا نه، امیدوارم درک کنی وقت زیادی نداشتم که بهترشو جور کنم. ضمناً دیشب گفتم به بچه ها میگم بیان، راستش پشیمون شدم؛ چون نمیتونم امشب که اولین شب مستقل بودنت هست تنهات بذارم. بااجازه یه چند روزی پیشت میمونم. 21 2 2 3 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 19 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۴۰۰ " فصل دوم " پارت: ۱۵ از آن شب سه روز گذشت و امشب را میبایست در غیاب بهادر به صبح برسانم. روی کاناپهی فیروزهای رنگ مقابل ال ای دی دیوارکوب لم داده بودم و زل زده به موبایلی که کادویش بود نگاه میکردم؛ ساعتش ده را نشان میداد و از همین الان خمیازه داشت امانم را میبرید. روی لنز دوربینش رفتم و از آن زاویه خانه را نگاه کردم، چقدر من و گلرخ برای داشتن اسباب و اثاثیهای این چنینی، زندگی خیالیمان را ترسیم میکردیم. پشت مبلی که دراز کشیده بودم، ناهار خوری چهار نفرهای بود که نقش مرزی بین آشپزخانه و هال فاقد دیوار و اپن را بازی میکرد. آشپزخانه ته خانه بود و از کف تا سقفش کابینتهایی یکدست سفیدی قرار داشت که برق تمیزیشان چشم میزد، ظرف که میشستم، یاد چشمهی بالای چادرمان میافتادم و از راحتیاش خوشنود میشدم. روی کف پوشِ طرح چوب یک گلیم شش متری گل برجسته پهن بود، از هود تا گاز صفحهای و فر دیواری و ماشین لباسشویی تا وسایلی مثل مبل و تختخواب که همه جزو امکانات اولیه یک زندگی عادی به حساب میآمدند، برای من مریخی بودند و احساس میکردم با داشتن اتاق خواب و سرویس بهداشتی و حمام و رخت و لباسهای شیک، رویاهای به واقعیت تبدیل شدهام چقدر شیرین و دلچسبند! برای ما روی تخت خوابیدن به منزلهی خوابیدن روی ابرها بود. با این که میدانستم وسایل خانه نو نوار نیستند و ابزار دسته دوم منزل بهادر بعد از تغییر دکوراسیونش هستند، باز هم راضی بودم و شکایتی نداشتم. آخر جهیزیهای آورده بودم یا کاخ پدرم از اینها داشت؟ به سرم هم زیاد بودند و کلاهم را در هوا میانداختم. امشب که بهادر نبود، جایش ترس و اضطراب مهمانم شده بود. قید خوابیدن روی تخت گرم و نرمم را زده بودم؛ چون تصور میکردم اگر دزدی از در ورودی داخل شود، تا من باخبر شم و فرصتی برای حفظ جانم پیدا کنم، بلایی سرم آورده و به همین علت تصمیم گرفتم میان هال کشیک بدهم و مطمئن بودم کسی از چهار چوب در نمیتواند وارد شود. با این تصور، بودنم را در هال تضمینیتر و امنیتم را بیشتر میدیدم. از لنز دوربین درآمدم. یادم باشد با گلرخ تماس بگیرم تا شمارهام را داشته باشد. هنوز حاضر نبودم با خانوادهام حرف بزنم و از حال و روزم توسط بهادر خبر میگرفتند. اینترنت را روشن کردم، قرار بود ارتباط من و بهادر وقتهایی که در خانه است، بیشتر از واتساپ و مجازی باشد تا خانواده اش شک نکنند، به محض رفتن به واتساپ پیامهایش آمد: - سلام عزیز دلم! - خوبی دورت بگردم؟ - خوابی یا بیدار؟ اگه پیاممو دیدی جواب بده! دلواپسم. - باور کن حالم اصلا خوب نیست و نمیتونم چشم روی هم بذارم! - همهش تو فکرتم و نمیدونی چه حال بدی دارم. - کاش مجبور نبودیم از هم دور باشیم! تیک پیامها آبی شد و آنلاین شدنم را دید، سریع با احوالپرسی گرمتری جویای حالم شد. بعد از حدود ده دقیقه چت کردن، اطمینانش را حاصل کردم که شام خوردم، گرسنهام نیست، چیزی کم و کسر ندارم، نمیترسم و همهچیز بر وفق مراد است تا نگرانم نباشد و با آرامش بخوابد. برایم مهم بود فکرش درگیرم نباشد؛ چون در آن سه شبی که این جا بود، شاهد اخلاق مهربان و دلسوزش بودم و نمیخواستم وجدانش از خاطر من ناراحت باشد. از حق نگذریم مانند پروانه دورم میگشت و حال گرفتهی دم رفتنش از جلوی ذهنم پاک نشده بود. او هم در بازی روزگار مقصر نبود و داشت به خوبی دربرابر خواستههای من تن میداد و نقش همسریاش را موکول به دلدادگیام کرده بود. مکالمهمان تمام شد، موبایلم را زمین گذاشتم و به جملات لبریز از احساسش مخصوصاً حرف پایانیاش فکر کردم" می بوسم اون صورت زیباتر از ماهت رو" چندباری تکرارش کردم"صورت زیباتر از ماهت رو" لبخندم خود به خود گشاد شد. کنترل را از روی میز برداشتم و کانالهای ماهواره را بالا و پایین کردم، کمی از فیلم ترکیهای در حال پخشی که سر و تهش را نمیدانستم و فقط به پوشش و سبک و مدل لباسها و رنگ مو و جواهرات بازیگرانش دقت میکردم، دیدم. کم- کم چشمهایم رو به سنگینی رفت و دیگر قادر به بیداری نبودم. تلویزیون را خاموش کردم و بالش و پتویم را روی زمین پهن کردم. نوبت به خاموشی چراغها رسید، کلید را پایین دادم و همهجا تاریک شد. از ترس مانند جن زدهها به حالت دو فرار کردم و سرم را زیر پتو چپاندم و آنقدر دعا و بسم الله و چهار قل خواندم که خوابم برد. نمیدانم چند ساعت از خوابم گذشت، با صدای پایی از راه پلهها بیدار شدم؛ یک کم ترسیدم ولی فکر کردم از اهالی ساختمان است. اهمیت ندادم و دوباره چشم بستم اما صدای پا نزدیک و نزدیکتر شد، تا جایی که درست پشت در خانهام متوقف شد و تقهای به در زد. همزمان کوبش قلبم فراتر از حد عادیاش شد! یعنی چه کسی بود؟ نصف شبی چرا باید خانهی مرا میزد؟ چهکار میتوانست داشته باشد؟ ابدا نمیتوانستم آشوب درونم را گمراه کنم و خیال بد نکنم. سینهام از نفسهای کوتاه و بلندم کم آورده بود و قلبم مانند گنجشک میزد. سرم را با ترس و لرز از زیر پتو بیرون دادم، دهانم خشک بود و نمیتوانستم لبهایم را روی هم قرار دهم. سایهای که از زیر روزنهی چارچوب در به داخل آمده بود وحشت زدهام کرد. "یا خدا"یی گفتم و تقه.ی دوم هم به در خورد و یک ذره نفسم بند آمدهام رفت و حس کردم کل بدنم فلج شد. در ساختمانی که هویتم مجهول بود و کسی مرا نمیشناخت، چه کسی قصد آزارم داشت؟ حتماً کسی از تنهاییام مطلع بود و معلوم نبود میخواهد چگونه نقره داغم کند. ذهنم تهی شده بود و نمیدانستم باید چه میکردم؟ عرق سردی از تیزی کمرم راه باز کرد و با تقهی سوم مرده و زنده شدم. اگر دزد بود و داخل میآمد، چه بلایی سرم میآورد؟! چهکار کنم و کار درست چیست؟ اگر از اهالی ساختمان میبود و میدانست تنهایی زندگی میکنم و ضعفی به دست میآورد چه؟! نباید میفهمید از ترس در را باز نمیکنم! همین باعث شد اسم خدا را بیاورم و تلاش کنم قوی باشم. پاهای نیمه جانم با زحمت تا پشت در پیکرم را حمل کرد، میلرزیدم و خدا فقط در آن لحظهی سخت از حالم خبر داشت. اندک بزاقم را ته گلویم فرستادم و از چشمی در بیرون را نگاه کردم؛ سایهای سیاه از مردی بلند قامت و تنومند رعشه به استخوانهایم زد. هر دو دستانم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای جیغم درنیاید. 21 1 3 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۶ برای حفظ جان و بیشتر آبرویم، کشان- کشان به آشپزخانه رفتم؛ چاقوی دسته داری برداشتم و به سمت در خیز گرفتم که صدای چرخش کلید از قفل آمد و ناباورانه سایهی همان مرد هیکلی که زبانم را بند آورده بود، در فاصلهی نیم متریام قرار گرفت، زهرم کاملاً ترکیده بود و فقط در آن لحظه توانستم جیغ خفیفی بکشم که هنوز صدایم در نیامده بود، دست پُر زورش را جلوی دهانم گرفت: - هیس! آروم! چه خبرته کل ساختمونو بیدار کردی؟ کلیدها رو چرا پشت در گذاشتی؟ حواست کجا رفته؟ فقط یه هفته نبودما، ببین چه جوری قاطی کرده! خون به مغزم نمیرسید و هنگ کرده بودم! چه میگفت برای خودش!؟ کلیدهایم را کی پشت در گذاشته بودم؟ دیگر کاملا مطمئن شدم طرف دزد نیست و بیشک آدرس را اشتباه آمده؛ ولی دلیل نمیشد شجاع باشم و فکر نکنم جنس مخالفی که وارد حریمم شده قصدی ندارد و چون متوجه اشتباهش میشود، راهش را میگیرد و میرود. اصلا از کجا معلوم آدم درست و سالمی باشد؟ نفسم داشت به شماره میافتاد که دستش را پایین آورد و بیدرنگ چراغ را روشن کرد و همزمان نگاه متعجب جفتمان طولانیوار به هم گره خورد. جوانی حدودا بیست و هفت هشت ساله با قدی بالای یک و هشتاد و پنج سانتی متر، چشم و ابرو مشکی و خوش آتیه با لب و دماغی متوازن که جذبهی صورتش را خوش نماتر کرده بود، همانطور بِر و بِر نگاهم میکرد و خط اخمش هم هر لحظه عمیق و عمیقتر میشد، طلبکار گفت: - تو دیگه کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟! شلوار جین زغالی با تیشرت تنگی پوشیده بود، جوری که احساس میکردم بازوهای قلمبهاش را جر داده و الان است پاره شود، روی ساعدهای هر دو دستش طرحهای شلوغی از تتو جا خوش کرده بود و چشم هر کسی را خیره خود میکرد. ورزشکار بودنش از هیکلش عیان بود و خدایی بیش از حد گیرا بود و نمیشد منکر جذابیتش شد. ناشیانه محوش شده بودم که پنجه در موهای لختش برد و ناپسندیده گفت: - کجا رو نگاه میکنی؟ صاحبخونه کو؟! از لحن زنندهاش خاطرم ناخوشایند شد، چاقویم را بالا آوردم تا به این فرد خوشتیپ و بیادب نشان دهم بخواهد دست از پا خطا کند، با چه کسی طرف است. تمام جراتم را جمع کردم مبادا گند بزنم و نقطه ضعف دستش دهم. - یک هفتهای که نبودی، مستأجر قبلی بیخبر ازت جل و پلاسشو جمع کرده و رفته؛ الان صاحبخونه منم و با اجازهت اینجا خونهی منه الانم چون میدونم از قصد وارد نشدی داد و هوار نمیکنم بریزن سرت. تا سه شماره بیشتر وقت نداری راهتو بکشی بری و اِلا بد میشه برات! یکه خورده از خبری که شنیده و جسارتی که خودم را هم غافلگیر کرده بود، ابروهایش بالا پرید. به وسایل خانه نگاهی گذرا کرد، کم- کم باورش شد چیزهایی که شنیده درست است و دوزاریش جا افتاد. خانه را ول کرد و نگاهش به پتو و بالشتم جلب شد؛ "عجب" کشداری گفت و خریدارانه سرتا پایم را برانداز کرد و چشمهایش روی سرشانه هایم ثابت ماند. حس زنندهای پیدا کردم، دستهی چاقو را محکمتر گرفتم و تیزیاش را نشانش دادم. - باتواَما! نشنیدی مگه؟یه بار بیشتر نمیگم، گمشو برو بیرون تا بقیه رو خبردار نکردم! یک، د... با پوزخند میان شمارشم آمد و مضحک جواب داد: - وای، وای، وای گرخیدم از ترس، نکشیمون یه وقت خانم کوچولو! غلاف کن شمشیرو تا دستت جیز نشده! این را گفت و یک قدم نزدیکتر شد؛ عقب عقب رفتم و محکم به دیوار خوردم. چیزی برای باخت نداشتم، مقاومت نمیکردم عواقبی سخت بیخ ریشم بود. - چرا گم نمیشی بری؟ می خوای کار دستت بدم؟ خندهاش گرفت، کسی را جلودار خود نمیدید و میدان نامردیاش وسیعتر بود. دستم را گرفت و با فشار دو انگشت سبابه و شصتش مچم را باز کرد و چاقویم کف زمین افتاد. - کار بده دستم ببینم؟! عمدا کلیدا رو پشت در گذاشتی، ادا درآوردنت واسه چیه فسقلی؟ سرش را به گوشم چسباند. - بگو ببینم منتظر کی بود این وقت شب؟! مخم از تهمت و وقاحتش تیر کشید. شجاعتم منهدم شد و نمیدانستم گریبانگیر چه چیزی شوم. راحت میتوانست هر آن چه میخواهد سرم بیاورد و کسی نفهمد، از تصورش هم وحشت داشتم. تکهای از موهایم را لای انگشتانش گرفت. - هان؟! نگفتی با این دکلتهی جذاب و موهای وحشیت منتظر کی! بغض فلاکت و درماندگی کلامم را خدشهدار کرد. - چرا چرت میگی؟! به خدا من اصلاً اهل این چیزها نیستم و روحم خبر نداشت کلیدا پشت در بودن. - از کجا بدونم راست میگی؟! اشکهایم منتظر رگبار بودند، نمیخواستم مغلوبشان شوم و به کم آوردنم پی ببرد، ولی اگر کوتاه نمیآمد حاضر بودم به دست و پایش بیوفتم تا شر نشود و دامنم را لکه دار نکند. ناامید گفتم: - تو رو جون مادرت کاری به کارم نداشته باش! مکثی کرد و درون چشمانم زل زد و به ناگه رنگ نگاهش عوض شد و موهایم را از پیچ انگشتانش آزاد کرد. - نترس کاریت ندارم! از اول هم نمیخواستم بهت آسیب برسونم. کلیدهایم را از جیبش بیرون کشید و روی جا کفشی گذاشت. - دفعهی بعد حواست و جمع کن! امشب شانس آوردی به تور من خوردی وگرنه همهی مردها مثل من نیستن و معلوم نبود کس دیگهای جای من بود چ... ادامهی حرفش را با تنها گذاشتنم رها کرد، از شری که بخیر شد روی زمین سُر خوردم و های، های اشک ریختم. 18 2 3 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 24 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۷ در را با کلید بستم و عهد کردم که حواس پرتی و بیگدار به آب دادن را کنار بگذارم و شش دانگ حواسم جمع باشد تا درس عبرتی که از امشب عایدم شد مجدد تکرار نشود. اگر بعد از گذاشتن زبالهها کلید را از روی در برمیداشتم قطعاً این بلا سرم نمیآمد. با چراغ روشن زیر پتو رفتم و تا خود روشنایی صبح پلک روی هم نذاشتم و صدها بار اتفاقات پیش آمده و نیامده را از ذهن گذراندم و از خودم میپرسیدم: " اگر آدم بدی سر راهم سبز میشد؟! " از بازگو کردن شرح واقعه مو به تنم سیخ می شد. چرت گرمی پاپیچ چشمهایم شده بود و به هیچ عنوان دست بردار نبود. مژه روی هم گذاشتم و خوابهای خوشمزه ای دیدم؛ از آنهایی که شیرینیاش تا بعد از بیداری مزهی دهانت میشود. میان خواب و رویا صداهای مختلفی میآمد؛ انگار دینگ دینگِ، زنگ درب می آمد و همزمان صدای موبایلم طنین انداز میشد، داشتم به خاتون می گفتم: " تو جواب بده، بگو ترنج دستش بندِ!" خاتون خنده کنان گوشی را به گوشم چسباند، گلرخ پشت خط بود و میگفت: - دِ باز کن این لعنتیو علف زیر پام سبز شد! نکنه مهمون نمیخوای؟! از شوق دیدنش چشم باز کردم و فهمیدم گلرخی در کار نیست و پاشنهی درب خانه توسط آدمی سیریش در حال کندن است. خواب آلود چشمی را چک کردم و درب را گشودم؛ میان چهارچوب، بهادر، مضطرب حال رخ نمایان کرد و با دیدنم نفسی از سر آسودگی کشید و بیهوا در آغوشم گرفت. - الهی قربونت برم! داشتم پس میافتادم. ده دقیقهست مرتب هم زنگ خونه رو میزنم هم گوشیت، جواب ندادی هزار فکر اومد تو سرم. خدا رو شکر خوبی! « این هم که دنبال بهونه میگشت خودش و نزدیک کنه » از او جدا شدم، شانههایم را گرفت و با دقت اجزای صورتم را بررسی کرد؛ خاطرش جمع شد سالمم، کم- کم رنگ نگاهش شبیه پسر بچههای بازیگوش شد و لبخندی موذی کنج لبهایش نشست. جلوی خمیازهی کش دارم را با دست گرفتم و با اعصابی به هم ریخته حاصل از بر هم خوردن خوابم گفتم: - چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی؟! از دیروز تا حالا یکی دیگه شدم؟ خودمم دیگه! نکنه یه لنگ پا تا شب میخوای همین جا وایسی و نگاهم کنی؟ بیا تو دیگه درم پست سرت ببند سوز میاد! چپ- چپ نگاهم کرد و "چشم"ای مسخره گفت. در را بست و به سقف نگاهی کرد و گفت: - یا امامزاده بیژن! خودمو دستت سپردم. اخم بدی کردم، پیشانیاش را خاراند. - چیه عزیزم؟! دلخور چی؟ میخوای چکی، لگدی، مشتی، تی پایی، پس گردنی، خطی، خشی، چیزی بندازی به خدا مدیونی اگه تعارف کنی و رو بگیری! خیلی بامزه و نمکی جملهاش را ادا کرد؛ نتوانستم خندهای از ته دل سر ندهم. بعد از مدتها شلیک قهقههام بلند شد و انگار با گلرخ حرف میزدم، جواب دادم: - کفایت نمیکنه دیگه، داشتم یه چرت نصف نیمه میزدم که جنابعالی کوفتم کردی. تازه چشمهام سنگین شدن و به جاهای خوب خوابم رسیدم که اومدی. از روحیهای که عوض شده بود و خنده ای که دریغ کرده بودم، بال برایش سبز شد؛ قیافه اش شاد شد و گفت: - جون بابا! برم توی خوابهای خوبت! من هم بیام دوتایی با هم خوابهای خوب خوب ببینیم؟ برق سه فازی از بدنم رد شد. برای جمع کردن سوتیام، پتو و بالش را هول هولکی برداشتم و گفتم: - خوابم پرید، بفرمایین بشینین تا چای بذارم و صبحونه حاضر کنم! ترنج بیادب رفت و دوباره مانند او با فعل جمع خطابش کردم، حرف گوش کن "باشه"ای گفت و روی کاناپه نشست. - من صبحونه خوردم قربونت برم، ولی اگه قول نمیدادم بچهی خوبی باشم، یه صبحونهی خوشمزهتر میخوردم. مقابل چشمانش دولا شده بودم، از حالت شیطانیاش رد نگاهش را روی دکلتهی قرمزم گرفتم؛ یقهی باز و پوست سفید و چاک سینه و برجستگیهای گمراه کننده. آب دهانش را بلعید و لبخندش را با پیوند نگاههای متضاد جفت مان عمیق کرد، پتو بالشم را همان جا روی مبل گذاشتم و صحنهی شیطانی را به مقصد دستشویی ترک کردم. بعد لباس مناسبی پوشیدم، موهایم را شانه کردم و همه را با کش بالای سرم جمع کردم و نزدش رفتم. بخار از چای بلند شده بود و میز صبحانه را آماده کرده بود جلوی زبانش را نگرفت و گفت: - ای بابا چرا نعمتهای خدا رو حیف و میل میکنی؟! تازه اشتهام باز شده بود، خواستم صبحونه ای بخورم که تا یه هفته شارژ شم. نامرد چرا لباستو عوض کردی؟! جدا خیلی بهت می اومد، من که نامحرم نیستم خجالت میکشی و معذب میشی، میبینی شوخی میکنم میگم یخت آب شه و روحیهات عوض شه و از خندههای قشنگت بکنی. به خدا دلم وا شد از صداش... همیشه همین جوری باش! الان هم بیا صبحونه بخور که من خیلی کار دارم و باید زودی برم! فقط اومدم ببینمت و اگه احیانا چیزی خواستی تهیه کنم برات. فکر دیشب و احیانا پیدا شدن سر و کلهی آن مرد جوان دلشوره به جانم انداخت. صندلی کشیدم و مستاصل گفتم: - شب میای شام درست کنم؟ باید هر جور شده کاری کنم امشب قید خانواده اش را بزند، لبخند دلفریبی زدم. - شام مورد علاقهتم درست میکنم. دوست نداری دست پختمو امتحان کنی؟! سه روزی که این جا بود، فقط غذای آماده خورده بودیم. صاف نشست و مشتاق گفت: - فقط واسه شام بیام؟ سرم را بالا دادم و خندهام را جمع کردم. - نه پیژامهتم بیار! لبش را تر کرد: - به شرطی که روی کاناپه نخوابم. فکری کردم. - حالا شما بیا! اگه بچهی خوبی بودی شاید کاری برات کردم. 11 2 9 1 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 29 اسفند، ۱۴۰۰ مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۴۰۰ پارت: ۱۸ کلهای به چپ و راست تکان داد که مثلا اطاعت کرده. چای لیوانیاش را نوشید و یک ربع نشده رفت. من هم در کمال خونسردی صبحانهام را نوش جان کردم و بعد با گلرخ تماس گرفتم، به محض شنیدن صدایم جیغ شادیاش پیچید: - وای خدای من ببین کی زنگ زده! چطوری تازه عروس خوشگل؟! خوش میگذره بهتون؟! شوهر خوشتیپت چطوره؟ الهی من فدای چشم و چال قهوهای رنگش بشم! از فرکانس صدایش انرژی گرفتم و جوابش را با شوخی و خنده دادم: - اولا که تو بیخود میکنی فدای شوهرم شی! دوما سلام علیکم، سوما به خوشی شما همهچیز خوبه، خدا رو شکر! خندید. - خدا مرگم بده از بس ذوق کردم سلام یادم رفت! ایول بابا چشمم روشن، خانم چه اولا دوما نی راه انداخته و چه زود غیرتی و عاشق پیشه شده، دمت گرم خوشمان آمد! ما که بخیل نیستیم، ایشالا همیشه دل بدین قلوه بگیرین. منِ سینگلم فعلا به چشم برادری قربون شوهر جونت میرم تا بعد؛ اما ترنجی، جان گلرخ اگه یه زمونی، سالی، ماهی یه وقتی خسته شدی ازش خودم حاضرم کنیز و پیش مرگش بشم! به خدا بفهمم راه دوری رفته اون موقع خون به پا میکنم و خودمو خودتو تیکه- تیکه می کنم. از خنده ریسه رفتم. - از دست تو! موتور حرفهایمان گرم شد، از زندگی مشترکم پرسید؛ این که کجا زندگی میکنم و رابطهیمان چه جوری است. چیزی در مورد رابطه ام لو ندادم و بحث را ماهرانه پیچاندم و از امشب برایش گفتم: - برای شام قراره بیاد، تا حالا دستپختمو امتحان نکرده، نمیدونم غذام خوب از آب دربیاد یا نه؟! - تو که آشپزی بلدی چرا بد از آب در بیاد؟ من هم چند تایی عکس تزیین غذا و سفره آرایی برات میفرستم که دید کفش ببره و حبابهاش کل تهرون رو برداره. فقط فوت و فنهای آشپزی رو خوب اجرا کن که عالی بشه! این هم بگم خیالت راحت گند هم بزنیها، چیزی نمیگه و به-به و چه-چه میکنه؛ پس الکی استرس نگیر و راحت باش! حالا اینها رو ول کن، کلک بگو ببینم واسه بعد از شام چه برنامهای ریختی؟! شیطنتهای دخترانهاش خندهام را درآورد، تصمیم گرفتم تا بحث را به جاهای باریک نکشانده خداحافظی کنم. ضمن قول گرفتن از بازگوی تمامی اتفاقات امشب، رضایت داد گوشی را قطع کنم. دیرم شده بود؛ با عجله پالتویم را پوشیدم و راهی خیابان شدم. از ظاهر بیقرار آسمان مشخص بود باران پاییزی سختی در پیش است. قدمهایم را روی برگهای ریخته تند کردم. هوا به حدی سرد بود که سوز سردش مانند سیلی به صورتم اصابت میکرد. دو طرف لبهی شالم را نزدیک هم آوردم تا کمی گرمم شد. پنج دقیقه پیادهروی کردم و به فروشگاه بزرگ محلهمان رسیدم. هیجان زده لیست یادداشتهای موبایلم را چک کردم و از قفسهی مواد غذایی وسایلم را برداشتم. تنوع و بستهبندی محصولات وسوسهام کرد احساسی خرید کنم و چند برابر بیشتر از حد تعیین شده خرج کنم. کارم که تمام شد، مشماهای لبریز را برداشتم و کج و کوله از حملشان به خانه رسیدم. خریدها را زمین گذاشتم و کمی خستگی در کردم. آسانسور رسید و یکی از زنان همسایه با نگاهی حاکی از تازه وارد بودنم میخم شد. بیاهمیت وارد کابین شدم؛ انگشتم نزدیک دکمه طبقهی چهارم رفت که یک نفر شتابزده آمد و زودتر کلید را فشار داد، بوی تند عطرش زیر بینیام پیچید، با این حساب که هر دویمان مقصدمان طبقهی آخر بود؛ پس همسایهی واحد جفتیام بود. مایل بودم بدانم همسایهی دیوار به دیوارم کیست و چه ریختی دارد. در بسته شد و آرام- آرام نگاهم را بالا دادم که ناگهان بند دلم پاره شد و خشکم زد. تته پته گویان گفتم: - ت... و ت... و تو اینجا چیکار میکنی؟! کلاه هودیاش را برداشت و پنجه در موهای نامرتبش کرد؛ موهایش که صاف شد، نگاهی از بالا تا به پایینم کرد و نیشخندی زد. قطعا اگر قبل از به تهران آمدنم کسی با آن لباسهای مزخرف این نگاه را می کرد، دلیلش آشکار بود اما الان یک دختر آراسته و امروزی بودم و نمیدانستم معنی نیشخندش چیست. آسانسور ایستاد، دندانی تیز کرد و زودتر از من رفت و به دیوار خانه ام تکیه زد، از نیت شومش قلبم استرس گرفت؛ باز چه خوابی برایم دیده بود؟ بزاقم صدا دار مسیر گلویم را رد کرد. به هیچ وجه مغزم قدرت پردازش نداشت، نمیدانستم باید چه کار کنم، بایستم یا خارج شوم؟ از ثابت ماندنم مضحکانه کلهاش را نزدیک آورد و گفت: - دربست گرفتی؟! تا کی باید در جان پناهم میماندم؟ وسایلم را برداشتم و با اخم و غیظی مخلوط شده کنار خانه ام ایستادم و گفتم: - برو کنار تا داد نزدم! ساک ورزشیاش را از این شانه به آن شانه کرد. - تو که فقط بلدی داد بزنی. تیررس نگاهش را به خریدهایم داد. - اوه اوه چه خبره همسایه؟! مهمون داری یا قشون کشی کردی! از درج واژهی "همسایه" گیج شدم!، یعنی این مرد جوان که دیشب وارد حریم ام شده بود همسایهی دیوار به دیوارم بود؟! تکیهاش را برداشت و به سمت خانهاش رفت. کلیدهایش را نشان داد و گفت: - یادت باشه برش داری! تکرار بشه دیگه فکرهای خوب نمیکنم. لبخندی کریه زد و گورش را گم کرد. از ترس رویارویی دوبارهاش، در را پشت سرم قفل کردم. و لیوانی آب خوردم تا حالم سر جایش آمد. خوشبختانه امشب بهادر میآمد و خیالم راحت بود، اما برای شبهای بعد و فقدان همیشگی اش چه میکردم؟ فکرم درگیر شده بود؛ شک نداشتم همسایهام با مستاجر قبلی سَر و سِر داشته و آدم جالبی نیست. اما چرا آن آدم ایکس خبر نداده رفع زحمت کرده و در نبود یک هفتگی او خانه را جابهجا کرده؟ پوفی کلافه کشیدم. نمیدانستم با بهادر حرف بزنم یا نه؟ از دیشب میگفتم یا به نفعم نبود، اگر همهچیز را به بهادر میگفتم؛ معلوم نبود چه اتفاقی میافتد و چه برخوردی با او میکند، یا باید شجاع میبودم و با این آدم نامطمئن کنار میآمدم یا پی همهچیز را به تنم میمالیدم! کار درست چه بود؟ اگر قصد آزار رساندن داشت چه؟ ماهواره را روشن کردم و روی کانال ترانه ماندم. نیاز داشتم فکرم را گمراه کنم تا افکارم که سر و سامان گرفت، بهادر را در جریان بگذارم. لباس راحتی پوشیدم و به سراغ کارهایم رفتم، برخی از خریدها را در کابینت و برخی دیگر را درون یخچال گذاشتم. از کاهو لایه- لایه برگ جدا کردم و بقیهی وسایل سالاد را شستم تا آب بیندازند. برای ناهار نیمرویی خوردم و کمی استراحت کردم. بعد از آن، همهی ساعاتم کار شد و وقت سر خاراندن نداشتم. به اندازهی چند نفر برنج خیساندم، گوشت یخ زده، لپه، لیمو و همهی چیزی که برای قیمه بادمجان لازم بود را روی میز قرار دادم تا غذای مورد علاقهاش را درست کنم. هفتِ شب شد و خانه برای مهمانی دو نفره بدون هیچ کم و کسری مهیا بود، این وسط آهنگهای رمانتیکی هم پخش میشد و باران شروع به باریدن کرد. پرده را کنار زدم و از زیر نور چراغ برق به ریزش قطرهها چشم دوختم. انگشتان زنانهی باران جوری به شیشه میکوبید، انگار دل نازکش بدجور شکسته باشد. شدت گریههایش بیشتر شد و بغضش صدادار شکست و خانه از رعد و برقش تاریک و روشن شد. 17 1 4 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 10 فروردین مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین پارت: ۱۹ به نظرم بهادر دیر کرده بود، همین فکر در ذهنم عبور کرد که حلال زاده پیدایش شد و ماشینش را وارد پارکینگ کرد. از پنجره چشم گرفتم و همهچیز را برای آخرینبار موشکافانه وارسی کردم؛ روی میز جلو مبلی سبدی مملو از میوه های متنوع فصل (خرمالو، نارنگی، پرتقال، سیب، انگور، موز و...) البته از انارهای ترک خورده غافل نشدم و ظرفی لبالب دان کرده بودم، شکلات و شیرینی تازه هم فراموشم نشده بود. جای بشقاب و چاقو و نمکدان را نیم سانتی جابهجا کردم تا چیدمانشان بهتر شود. صدای آهنگ را زیاد کردم و از چشمی بیرون را پاییدم، هنوز نرسیده بود و تا آمدنش مختصری وقت داشتم. مقابل آینهی جا کفشی سرتاپایم را برانداز کردم؛ قاب صورتم با کمی آرایش تر و تازه و شاداب شده بود، زلف تاب خوردهام را پشت گوش زدم، موهایم از وقتی مستقل شده بودم، با یار چندین سالهاش غریبه شده بود و قیافهام بدون روسری شکل جذابتری گرفته بود. پیراهن بالای زانویی که آستینهای گیپور داشت را با کلنجارهای فراوانی که در پوشیدنش داشتم مرتب کردم، عمدا ساپورت مشکی پوشیده بودم که اندام ظریف و سفیدی بدنم پنهان شود. پاچهی جذب شلوارم را پایین دادم و زنگ در طنین انداز شد و میزبانی من هم شروع شد. با گشودن در، دستهای گل مقابل رویم قرار گرفت. حواسش پی رزهای هلندی بود. - سلام! نگاه بالا کشید. - سلام... همین که چشمش به قامتم افتاد، ادامهی جملهاش ناتمام ماند و میخم شد. کمر باریک، شکم تخت، موهای بورِ دم اسبی، چشمهای سرمه کشیده، پوستی که نیاز به کرم پودر نداشت و چهرهای که با یک رژ و مداد چشم از این رو به آن رو میشد، بهادر را مات خود کرده بود. نگاهش روی لبهای سرخم رقصید و لبخندش عمق گرفت. - برای بهترین ترنج که از همهی گلها قشنگتره! حالت چطوره خانم خوشگل؟! چطوری با زحمتهای ما؟ هیچوقت پیش نیامده بود کسی برایم گل بخرد و اینگونه خطابم کند. حس مضاعفی را در رگهایم تزریق کرد. گل را گرفتم و تشکر کردم: - مرسی خوبم، چه گل قشنگی! دستتون درد نکنه. لبخند زیبایی تحویلم داد: - چشمهای سبزت قشنگ میبینه، خیلی شیک شدی! یک لحظه فکر کردم خونه رو اشتباه اومدم، با خودم گفتم این خانم جوون چه مانکن خوشگل و خوش اندامیه، خوش به حال اونی که صاحب شه. باد به غبغبم افتاد. - نظر لطفتونه، بفرمایید تو! چرا دم در موندین؟ کفشهایش را در آورد. - آره، آره زودی بیام تو تا سوز نیاد و مثل صبح قاطی پاطی نکنی و شبمون خراب نشه. خندهام را پرت گلها کردم. صندلهایش را پوشید و سوییچش را آویزان کرد. به آشپزخانه رفتم و گلها را روی کابینت گذاشتم، برای برداشتن گلدان خالی کنار بهادر رفتم. به میز نگاه می کرد. - چقدر همهچیز خوشگله! چه انارهای بلوری دون کردی، تو خونه از این میوهها نبود، صبحی نگفتی خرید داری انجام بدم. لابد دست تنها خیلی اذیت شدی، به خدا راضی نبودم این همه زحمت بکشی. بوی قیمه بادمجونت مدهوشم کرده، میز خوشرنگت چشامو گرفته، از خودت که دیگه نگم برات... نگاهم را گرفتم. - ایشالا بتونم زحمتهای امشب و جبران کنم! درک و شعورش را دوست داشتم، تشکر کردن را آموخته بود و برای کوچکترین کاری قدردان بود. - یه غذا پختن و خرید کردن ک... صدای مهیب رعد و برق و تاریک شدن خانه لرزه بر جانم انداخت و جملهام ناقص ماند. بهادر گفت: - تکون نخور تا روشناییو روشن کنم! "باشه"ای گفتم و سر جایم ماندم. بانگ شلیک فندکش برخاست و نور کمش تاریکی را به یغما برد. نور روشنایی شروع به سوختن کرد و باران حریصانهتر کوبید. گلدان را برداشتم و به سمت مقصدم رفتم. خورشت قل- قل میکرد، زیر گاز را خاموش کردم. - دست و روتو بشوری سفره هم حاضره. - فقط دستو رومو بشورم یا کار دیگهای هم بکنم؟ خندهام مهار شد و همصدا خندیدیم. گلها را جدا کردم و شاخهها را یکی، یکی در درون گلدان چیدم. میز پذیراییام همین یک قلم را کم داشت که به لطفش تکمیل شد. سر وقت غذا رفتم دیس برنج را با زرشک و زعفران و خلال پسته تزیین کردم، خورشت را در سوفله خوری ریختم و اطرافش را با سیب زمینیهای طلایی و بادمجانهای سرخ شده پر کردم. سالاد را روی میز گذاشتم، قوطی نوشابه، دلستر، دوغ آبعلی، از هر کدام دو عدد بغل بشقابهای سفید و مستطیلی شکل قرار دادم. سس و آب لیمو و سرکه بالزامیک را از یخچال درآوردم. سفره آرایی و تزییناتم معرکه شده بود! خوب شدنشان را مدیون گلرخ میدیدم، شاهکارم الهام گرفته از عکسهای او بود وگرنه جز پختن و خرید کردن آبی از من گرم نمیشد. منتظر بهادر بودم تا نظرش را بدانم که پشت سرم حاضر شد، لباس خانگی اسپرتی پوشیده بود. - وای چیکار کردی! دهنم آب افتاد. معلومه حریف قدری هستی و کار و برای جبران سخت کردی! نگاهش را بین ظرفها چرخاند. - چه تزیینی، چه بوی خوشی، چه رنگ و لعابی، همه چیش با آدم حرف میزنه، نگاهم به هر چی میافته حظ می کنم، واقعا خسته نباشی! تمام خستگیام را در کرد. - خواهش میکنم. امیدوارم فقط ظاهرش خوب نشده باشه و مزهش هم خوب باشه. برایم صندلی کشید. - مطمئنم خوبه! شروع کنیمو مواظب انگشتهامون باشیم. صورتش خیس بود. - برم حوله بیارم، یادم نبود به جا حولهای آویزون کنم. با نور گوشی به اتاق خواب رفتم و از کشوی کمد دیواری حوله را برداشتم و تقدیمش کردم. صورتش را خشک کرد و حوله را گرفتم نمیدانم چرا جور خاصی نگاهم میکرد، از آنهایی که انتظار چیزی دارد و بازگو کردنش سخت است. سوالی سر تکان دادم: - چیه؟ چیزی شده؟! نفس گره خوردهاش را بیرون داد. - نامرد حواست نیست! همهش خودتو خوشگل میکنی و قولهای سخت میگیری، من چه جوری میتونم تحمل کنم وقتی یه خانم ناز مثل ماه میدرخشه و برقش چشمامو میگیره؟! حداقل بوسی، بغل کوچولویی بین مون باشه که ایراد نداره. شوهرم بود، محرم بود، از مرزش فراتر نرفته بود و اطمینانم را حاصل کرده بود. بهتر بود از حد و حدودهایم کم شود و نرم-نرم ترس و خجالت را کنار بگذارم. برای پا پیش گذاشتن قلبم اکو وار میزد. روی گلهای معطر زوم کردم که آنی بوسهی داغش ملتهبم کرد. - این واسه همه ی زحمتهایی که کشیدی. حوله را بهانهای خوبی برای در رفتن می دیدم. زرنگتر از بازی من بود، دستم را گرفت و صورتش را مقابل صورتم گذاشت. مکث طولانی کردم. ملتمس لب زد: - جون خودت سخت نگیر! دلم سوخت و جوابش را دادم و مانند جت در رفتم. کیف کرده میگفت: - چسبید، فقط حیف خیلی کوچولو بود! اولین تجربه با جنس متضادم آنچنان هم سخت نبود و اعتراف میکنم وادار کردنش برایم خوشایند بود. حس نزدیکی به صورت نرم و تراشیدهاش، برخورد لبهایم روی پوستش، فاصلهی میلی متریمان، عطر خوشش، آن هم در شبی که موسیقی خوش نوای باران با نور کم خانه در هم آمیخته شده بود. تا عادی شدن تپش قلبم، کمی آمدنم را به تاخیر انداختم. دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود. - من که دلم ضعف رفت از دیدنشون، اجازه هست شروع کنم؟ نشستم و "بله" را گفتم. بشقابم را از دیس پلو پر کرد و برای خودش کشید و ملاقه ای از خورشت گوشهی ظرفش ریخت. بیصبرانه منتظر بودم لقمهاش را قورت دهد و نظرش را زیرکانه در قالب حرکات صورتش بفهمم تا به جای تعارف پاره کردنهای بعضا الکی، صادقانه عکسالعملش را جویا شوم. ابروهایش شگفت زده بالا رفت و "اوهوم" ای گفت. خیالم راحت شد، مزهاش را پسندیده. با دستمال کاغذی دهانش را پاک کرد. - دست و پنجه ت درد نکنه! همه چیش به قاعده و اندازهست، هم نمک هم ادویه و ترشیش هم طعم زعفرونش. راستش انتظار داشتم که خوشمزه شده باشه ولی تا این حد نه، درست اندازهی یه خانم جا افتاده که سالها آشپزی کرده با مهارت پختی و فوت و فنهای یه قیمه مجلسی و به خوبی پیاده کردی. از تعارفیش گونههایم پف کرد. متواضع نوش جانی گفتم و به خوردنمان ادامه دادیم. بهادر لقمههایش آرام و کوچک تمیز بود، از او پرسیدم: - به خونواده ت چی گفتی؟ میدونن شب نمیری خونه؟ ذرهای از دوغش را خورد. - آره. گفتم از شهرستان برام مهمون اومده و امشب نمیتونم بیام؛ ولی با این دستپختی که شما داری فکر کنم باید بگم حالا حالاها مهمونام قراره بمونن. تعریفهایش به جا بود و مزهی غذا حرف نداشت. دلم میخواست بیشتر حرف بزنیم. - از تنهایی نمیترسن؟ - نه، عادت دارن. من بعضی وقتها خونه نمیرم و مهمونهای زیادی از شهرستان برام میادو به خاطر شغلم زیاد این شهر و اون شهر میرم. چنگال در گوشتم زدم. - یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ - نه جانم بگو! - شما عاشق خانوم تون نیستین؟! قاشقش را بغل ظرف برنجش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد. - نه نیستم! متعجب پرسیدم: - پس چرا ازدواج کردی؟! - میخوای قصه امو برات تعریف کنم؟ مشتاقانه سر تکان دادم: - آره خیلی. لبخند زد. - شما هم قول میدی راجع به خودت یه کم حرف بزنی؟ 20 1 1 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 17 فروردین مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین پارت: ۲٠ قول را گرفت و جدی شد. - میخوام دو تا سوال بپرسم و اصلاً دوست ندارم فکر کنی چون همسرتم نمیتونی بهم اعتماد کنی و حرف دلت رو نگی که مبادا بعدا بر علیهت ازش استفاده کنم، خیالت راحت من از این اخلاقها ندارم و تو زندگیم سعی کردم رفتارم جوری باشه که دیگران بهم اعتماد کنن و خدا رو شکر تا حالا کسی از اعتمادش پشیمون نشده! این مقدمه چینیها رو کردم که بی رو دربایستی حست نسبت بهم رو بدونم. مطمئن باش نظرت هرچیزی باشه ناراحت نمیشم اما اگه بفهمم خدایی نکرده دروغی لابهلای حرفهاتِ بدجور ناراحت میشم. به چشمانم خیره شد. - هنوز از من متنفری؟ رفتار توام با احترام و مهربانیاش نمک گیرم نکرده بود. طرز فکرم صد و هشتاد درجه با بهادری که در ذهنم ساخته بودم و شخصیت واقعیای که دیده بودم، موجب شد با صراحت جواب دهم: - قبلا آره؛ اما اگه بازم ازت متنفر بودم امشب دعوتت نمیکردم. با خوشحالی نشسته در چشمانش گفت: - پس اول شام خوشمزهمون رو بخوریم بعد بقیهی صحبتهامون رو ادامه بدیم؟ صغری و کبری چیدنش برای سوال دومش بود و نمیتوانستم تا بعد از شام صبر کنم و حدس بیهوده بزنم. پیشنهادش را رد کردم و مودبانه جواب دادم: - اگه میشه اون یکی سوالتون رو هم بپرسین بعد غذا می خوریم. کمی تامل کرد و دوباره قلاب دستانش را در هم آمیخت و با تن صدای نرمش گفت: - قبلا کسی رو دوست داشتی یا شاید هنوز هم دوستش داشته باشی؟ دست چپ و راستم را تشخیص ندادم شوهر کردم. تلخند زدم. - نه، اصلا وقت نکردم عاشق بشم. ته کلامم ناخواسته با کنایه درهم شد. آهی کشید و مغموم شد. - الهی من بمیرم! آرام زمزمه کردم: - خدا نکنه. توقع نداشت برای ناراحت شدنش واکنش نشان دهم. لبخندی زد و شاممان را در سکوت خوردیم و تا اتمام غذا خبری از آمدن برق نشد. میز را به اتفاق جمع کردیم، ظرفها را روی سینک گذاشتیم. بهادر پیشنهاد داد: - شستنشون با من. اما و اگرهایم را پس زد و میخواست در قبال زحمتهایم کمکی کرده باشد، با این حال باز هم برایم کار بود و بیکار ننشستم. اضافهی غذا را قابلمهی کوچکی ریختم و تلاش کردم آن را در قفسههای شلوغ یخچال جا بدهم. دستمالی روی گاز کشیدم و در همین حین برق آمد و نور به خانهمان برگشت. شعلهی روشنایی را خاموش کردم و برای دم کردن چای کتری را زیر شیر آب گرفتم. اسکاجش را به ریکا آغشته کرد و با غلظت گفت: - من از ظرف شدن متنفرم! شبیه پسر بچهی دوساله شده بود. شیر آب را بستم و برای بیشتر کردن تنفرش، زودپز چرب و چیلی و کوهی از ظرفهایی که متوجهشان نشده بود را به رویتش درآوردم و لبخندی مارموز زدم. - من که گفتم بذار بشورم، شما قبول نکردین. چشمهایش درشت شد. - اینها کجا بودن؟! ظرفهای خونه ی همسایه رو آوردی؟! آستینهایم را بالا زدم. - فقط چهارتا بشقاب و چنگالن. اگه اذیت میشی بزن کنار خودم سه سوته همه رو میشورم اما از قدیم گفتن: "کار را که کرد؟" ته قابلمه را کند و با حرص گفت: - آن که مثل من خود شیرینی کرد و شکر زیادی خورد. خندهام پر صدا ترکید و خنده کنان گفتم: - بشور- بشور پسر خوب که تا پیروزی چیزی نمونده! شیرین و دلبرانه تهدید کرد: - ترنج میاما! قهقهه سر دادم. - شما فعلا ظرفهاتو بساب، اومدن پیشکش. از آشپزخانه خارج شدم و مقابل تلویزیون نشستم. تخس شده بودم و حاضر جواب. امری گفتم: - حواست به کتری باشه، سر نره! - به روی چشم سرکار خانم! روی مبل دراز کشیدم و کمی فیلم دیدم. با سینی چای آمد و حسابی خجالتم داد. به حالت نشسته درآمدم، استکان را برداشتم. - دستت درد نکنه، حالا چای بخوریم یا خجالت؟ کنارم نشست. - خجالت نکش، به جاش موز بخور! خیلی بامزه شده بود. کمی در جایم جابهجا شدم و به سخره گفتم: - ما رسممون اینه موز و برا مهمون میذاریم. - مرسی ولی من موز نمیخورم. - چرا؟ دوست نداری؟ پایش را روی آن یکی پایش انداخت. - دوست دارم، فقط خوردنش خطر داره. نگاهی عاقل اندرسفیهانه کردم. - مگه نارنجکه؟! چشمانش شیطانی شد و خط لبخندش عریض شد. - از نارنجک هم بدتره. نمیفهمیدم منظورش چیست. قند را در چای زدم و ریلکس گفتم: - نگران نباش ضامنش دست منه! نمیذارم بترکی. چشمی خمار کرد و گوشهی لبش را به دندان گرفت: - کی ضامنشو دست گرفتی من نفهمیدم؟ از سوتی وحشتناکم قند در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، به پشتم میزد و مانع خندیدنش نمیشد. حرصم گرفته بود که نمیتوانستم برایش خط و نشان بکشم و تلافی کنم. حاصل سرفههایم سرازیر شدن آب از دماغ و دهنم شد. صورتم را پاک کردم. پاهایم را گرفته بود تا فلنگ را نبندم و در بروم. نگاهش که میکردم، رنگم کم و زیاد میشد. شب نشینیمان با خنده تا جایی پیش بردیم که موبایلش زنگ خورد و حرفهایش به درازا کشید. میز را خلوت کردم و از فرصت پیش آمده برای سبک کردن آبچکان استفاده کردم. کف زمین خیس بود، به بالکن رفتم تا تی را بردارم. باران بیوقفه میبارید و تی زیر کارتونهای انبار شده گیر کرده بود و آزاد نمیشد. هر چه دستهاش را میکشیدم و کارتونها را هل میدادم، موفق نمیشدم. لباسهایم خیس آب شده بود و شبیه موش آب کشیده شده بودم. دستهی تی را چندباری محکمتر کشیدم که آزاد شد و کارتونها روی هم افتادند. صدای "ای" غریبه یک متر از جا کندم و هینی ترسناک کشیدم. - بیام کمک خانم کوچولو؟! سرم را جهت صدا چرخاندم. زیر سایهبان ایستاده بود و از بالکن خانهاش که حصاری کوتاهی مابین دیوارهایمان بود، مرا نگاه میکرد. - چه مهمونهای ساکتی داری! انتظار داشتم صدای بزن و بکوبتون محله رو برداره. نزدیکم آمد و دستهایش را لبهی حصار گذاشت. - اسم من شاهانه، وقت نشد خودمو معرفی کنم. در عالم همسایگی اگه کاری داشتی میتونی روم حساب کنی. میترسیدم بهادر بیاید. پا تند کردم. - کجا؟ معرفی کن بعد برو! بهادر صدایم کرد و اسمم را فهمید. - ترنج!چه اسم قشنگی! در اتاق خواب را بستم و پرده را کشیدم. بهادر در آستانهی در قرار گرفت و گفت: - معذرت میخوام عزیزم، وکلیم بود؛ نمیشد قطع کنم. سرش را از روی گوشی برداشت. - چرا خیسی؟! الان سرما میخوری. به تی اشاره کردم. - اومدم اینو بردارم، گیر کرده بود. قطره قطره آب از موهایم میچکید. - برو لباسهاتو عوض کن تا سرما نخوردی، این هم بده من! بلوز و شلواری پوشیدم و آب موهایم را گرفتم. بهادر مجدد برگشت و خاموشی زده بود. نوک موهایم را در دست گرفت. - هنوز نمدارن که، سشوار کو؟ کشو را باز کردم. فکرم درگیر شاهان شده بود، نمیدانستم با چه بهانههایی دربارهاش پرس و جو کنم. موهایم را خشک کرد و روی تخت نشست. دو مرتبه موبایلش زنگ خورد. - گیتاس! این وقت شب چیکار داره؟! دختر بزرگش بود. انگشتش را روی صفحهی لمس گوشی کشید. - جانم بابا؟ دلهره اش را به من هم منتقل کرد. از صحبتهایش دستگیرم شد جهت احوال پرسی زنگ زده و جای نگرانی نیست. مکالمهی کوتاهش را قطع کرد و گفت: - فردا قراره بریم جایی، زنگ زد یادآوری کنه. 20 1 2 1 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 23 فروردین مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین پارت: ۲۱ دل- دل کردم و پرسیدم: - رابطهت باهاشون چطوره؟ با شما خوبن یا مامانشون؟ موبایلش را روی پاتختی گذاشت. - مامانشون زیاد گیر میده، بچهها باهاش حال نمیکنن. ولی با من این جوری نیستن، هرچی که براشون پیش بیاد رو میان تعریف میکنن. مثلا اگه از پسری خوششون بیاد، کسی مزاحمشون بشه، بخوان جایی برن، خریدی کنن، رازی داشته باشن، همه رو میگن. دیشب که میخواستیم بخوابیم، اول گیتا اومد نیم ساعتی پیشم نشست؛ بغلم میکرد و صورتم رو میبوسید. اون که رفت، دنیا اومد از اون بدتر کرد. خانمم نگاه مون میکرد و حرص میخورد اما حرفی نزد. وقتهایی که مهمونی میریم، گیتا این ور پام میشینه، دنیا اون ورتر. میگم برید پیش مامانتون بشینین؛ میگن ما دوست داریم پیش تو باشیم. وقتی از سرکار بر میگردم، از دم در شروع میکنن اینا نوبتی منو بغلم میکنن و میبوسن. باور کن تا چند دقیقه فقط جای رژ و ماتیکشونو میشورم. به رابطهی پدر و دختریشان غبطه خوردم. جا داشت همان لحظه جملهی معروف "همهی دخترها بابایی هستند" را در تایید سخنانش اضافه کنم اما من چرا بابایی بودنم را به خاطر رفتار زخمت پدرم به گور میبردم؟ لبخند مصنوعی زدم و گفتم: - کدومشون رو بیشتر دوست داری؟ مثل پدرهای مهربان شده بود. چهرهاش با لبخندی که زد، چروکهایی زیر چشمانش ایجاد کرد. بدون فکر گفت: - هر کدومو یه جور دوست دارم. نمیشه گفت گیتا رو از دنیا بیشتر دوست دارم؛ چون جفتشون دخترامن و احساس مختص به خودشونو دارن. اونام که ازم میپرسن: "بابا چند تا دوستمون داری؟" دستمو نشون میدم؛ میگم هر چند تایی که انگشتهام بالا بیاد. یکی دوتا رو به زور بالا میبرم و میگم از این بیشتر بالا نمیاد می خوای ببینی چه جوری حرص شون درمیاد. حسرتم را پشت نقابی از تبسم دروغین نشان دادم و گفتم: - خدا حفظشون کنه! حالا با خانمتون چطورین؟ راستی- راستی دوستش نداری؟ ساعدش را روی پیشانیاش زد و به تاج تخت تکیه داد. - اگه دوستش داشتم که الان اینجا نبودم. به دیوار خیره شد و خطهای اخمش به هم نزدیک شد. داد میزد حرف زدن برایش چندان خوشایند نیست. سشوار را درون کشو گذاشتم و خودم را مشغول کردم تا دو- دوتا چهارتایش را بکند و اگر نمیخواهد حرف بزند، اصرار نکنم. نفسش را فوت کرد و گفت: - اگه اجازه میدی رو تختت بخوابم پس لطفا چراغا رو خاموش کن تا با قسمتی از گذشتهم آشنات کنم. لباسهای خیسم را برداشتم و در حمام گذاشتم. به چند روز پیش فلش بک زدم و به شبی فکر کردم که میتوانست نقش شوهریاش را شروع کند و قول و قراری نگذارد. ناخنهایم را زیر دندان کشیدم و خودم را وادار کردم بهانه نتراشم و یک شب را به هزار شب نکشانم و قائله را فیصله دهم. سخت بود کنار کسی خوابید که شریک زندگیاش فرد دیگری است و آغوشش جایگاه اوست. عذاب وجدان و احساس گناه در برابر زنی که مردش ادعای دوست نداشتنش را میکرد، گریبان گیرم شده بود. زورم نمیرسید و چارهای نداشتم و این سرنوشت بود که مرا وادرا به ایفای این نقش کرده بود. قسمت من هم مانند مادرم و خاتون بود که زن مرد دو زنهای باشم. " آه اگر این قسمتِ بد ترکیب، آدم جانداری بود؛ لحظهای مجال نفس کشیدنش نمیدادم." دندانهایم را مسواک زدم و به اتاق خواب برگشتم. چراغ را خاموش کردم و با دلهره کمی آن طرف تر از او زیر پتو رفتم. نه نزدیکم شد و نه چیز اضافهای گفت. مانند بچه ای که شیطانی کرده و از سر تقصیرش گذشته باشند. خاطرم آسوده شد کاری نمیکند، و آب راحتی از گلویم پایین رفت. پنجه در موهای پر پشتش زد و یک راست سر اصل مطلب رفت: - یه شب تو حیاط خونهمون خواب بودم؛ یهو حس کردم چیزی رو صورتم افتاد، فکر کردم جک و جونوری چیزیه. واقعیتش توی اون تاریکی ترسیدم، خب خواب بودم و هنوز هوشیار نشده بودم. وقتی چشم باز کردم دیدم دختر همسایه روی صورتم خیمه زده و موهاش روم افتاده. با دیدنش هاج و واج سر جام نشستم و پرسیدم اینجا چیکار میکنه که یه دفعه زد زیر گریه و اعتراف کرد خیلی وقتِ دوستم داره و بهم علاقهمند شده و دیگه تحمل نداره رازش تو سینهاش بمونه. مات جسارت دختر شدم و با تعجب گفتم: - یعنی اون اول ابراز عشق کرد؟! - آره. - بعدش چیشد؟ - وقتی میاد بالا سرم، صورتمو میبوسه، موهاش روم می افته و بیدارم میکنه. خلاصه شروع میکنه از موقعی حرف میزنه که چه جوری بهم احساس پیدا کرده و این جور حرفها. از اون شب به بعد من هم بدجور عاشقش شدم و شد عشق اولم. یک مدت باهم دوست بودیم و خیال داشتم باهاش ازدواج کنم. این هم بگم یه برادر داشت که از من خوشش نمیاومد و به خونم تشنه بود. کمی از رفاقت مون گذشت تا سربازیم دراومد و میبایست میرفتم و چارهای نداشتم. وقتی از سربازی برگشتم، همون برادرش که از من خوشش نمیاومد فهمیده خواهرش دوستم داره؛ بهش گفته آسمون به زمین بیاد نمیذاره زن من بشه و به زور شوهرش میده و دیگه. جای حساس قصه ساکت شد. تندی گفتم: - خب تو چیکار کردی؟! - خیلی، خیلی گریه کردم. حالم اصلا تعریف نداشت. باورم نمیشد عشقم کنار یکی دیگهست و مال من نشده. نمیتونستم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم. رفتم از داروخونه یه عالمه قرص خریدم و همه رو خوردم؛ بعدش تو خیابون حالم بد میشه و یه عده زنگ میزنن آمبولانس توی بیمارستان معدهام رو شستشو میدن. وقتی خوب میشم، خانوادهم میترسن دوباره کار دست خودم بدم. پیشنهاد میدن هر چه زودتر ازدواج کنم و برم دنبال زندگیم. هرکی یه نفر رو معرفی میکرد و اسمی از دخترهای دور و نزدیک فامیلو میگفت، من هم ندیده و نشناخته دست گذاشتم رو اسم بابای "سحر" و گفتم اونو میخوام. در واقع فقط اسمش رو شنیده بودم، نه نمیدونستم چه شکلیه نه چه ریخت و قیافهای داره. بعدش رفتیم خواستگاری و بدون هیچگونه مخالفتی قبول کردن و خیلی زود رفتیم سر خونه و زندگیمون. اوایل دوستش داشتم و کم- کم فکر عشق اولم رو از سرم در آوردم تا اینکه یه روز اتفاقی رفتم خونه و بر خلاف همیشه که عادت داشتم در میزدم، اون بار در نزدم و کلیدو تو قفل انداختم؛ شنیدم داره با یه پسر تلفنی حرف میزنه و ابراز عشق میکنه. گوش وایسادم. 15 1 6 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 31 فروردین مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت: ۲۲ مانند من به پهلو افتاد و گفت: - میشه بقیهاش بمونه واسه شب دیگه؟ طبق روال میبایست صبح زود بیدار شود و چشمهایش میرفت که روی هم بیوفتد. هرچند کنجکاو ادامهی داستان بودم، ولی درخواستش را با تکان دادن سر قبول کردم. شکرخندی زد و هجا کرد: - میتونم خواهش کنم فردا به پدر و مادرت زنگ بزنی؟ خیلی دلشون برات تنگ شده از اون ور تلفن های خاتونو مجبورم برم بیرون جواب بدم تا بچهها شک نکنن. همین کارم شک برانگیز شده. برای حفظ حریمش مجبور بودم تن به این اجبار بدهم. بیحوصله پاسخ دادم: - باشه، فردا زنگ میزنم. میدانستم منش به خرج میدهد و نمیگوید مادرت به بهانهی جویا شدن حالت چه حرفهای صدمن یک غازی میزند و جانم را به لب آورده. عادت مادرم بود و افراط در رفتارش نمیکردم. فردایش زنگ زدم و آه و گریههایی که باورش نمیکردم را شنیدم. موفق شدم کاری کنم دست از سر بهادر بردارند و به جایش تلفنهای گاه و بیگاهش به جانم افتاد تا از حرفها و نصایح سرسام آورش به ستوه بیایم. *** دو ماه از عمر ازدواجمان به سرعت سپری شد. من در این مدت فراز و نشیبهایی زیادی از زندگی مستقل و منفرد را تجربه کردم. تا حدودی بر ترسم غلبه کرده بودم و گاهی دلتنگ شبهایی میشدم که در کنار خانوادهام با امنیت میخوابیدم و نمیدانستم دلشوره داشتن از پسر همسایهای که از هر فرصتی برای عرض اندام استفاده میکند چیست و بیدار شدن با صدای خش- خش برگ و ماندن در چهار دیواری و نداشتن فامیل و عدم رفت آمد با کسی تا چه اندازه سخت است و طعم گس غربت نشینی چه مزهای دارد. وقتهایی که بهادر میآمد، زندگی برایم رنگ و بوی دیگری میگرفت. همهی صحبتهای جمع شدهام را برایش بازگو میکردم و او هم با گوش جان میشنید. از مصاحبت با او لذت میبرم، برخلاف سن و سالش آدمی امروزی و راحت و فوق العاده با درک و شعور بود. بعضی اوقات او را خدای احساس مینامیدم، از بس تصدقم میرفت و حرفهای ملموس میگفت. باورم شده بود سن فقط یک عدد است و بستگی دارد طرف مقابل چه جوری رفتار کند و چقدر سرزنده و امروزی باشد. شبهای کمی که بهادر کنارم میآمد، با خیال راحت سر روی بالش میگذاشتم و شیفتهی اخلاقش شده بودم. تا حدود زیادی روابط بینمان گرم شده بود و دلم میخواست بیشتر اوقات پیشم باشد. پنج شنبه بود و چند ساعت بعد یلدا میشد. بهادر در این چند روز به علت مشغله زیاد فقط در حد تلفن جویای حالم شده بود. میدانستم امشب هم باید در کنار خانوادهاش باشد و عمرا سراغی از من نمیگیرد. دلم گرفته بود و بیهدف خیابان نزدیک خانهام را میگشتم. مثلا آمده بودم خرید کنم اما کو دلی که شوقی درونش باشد؟ همه را نگاه کردم که برای تدارک یلدا در تب و تاب بودند، دلم بدتر از قبل شد. این اولین یلدای متأهلی من بود و به دور از خانوادهام غمگینم کرده بود. دل و دماغ هیچ کاری نداشتم و چند ساعتی درون خیابان سرد آذر چرخ زدم و عاقبت عصر شد و دست خالی و بد عنق به خانه برگشتم. چه فرقی میکرد شب یلدا باشد؟ وقتی قرار بود امشب را هم تنها باشم و یلدا برایم یک دقیقه تنهاییاش طولانیتر از هرشبم باشد. در غیاب شاهان رو به روی پلههای واحدش نشستم و به صداهای همسایهگانم گوش دادم. آهنگهای شادشان، خندههای بلندشان، شوری که از آن طرف دیوارها انعکاس یافته بود، بیش از بیش غمم را افزون میکرد. بوی عطر سبزی پلو با ماهی کل ساختمان را در برگرفته بود. رسم ما خوردن سبزی پلو ماهی نبود و اگر بگویم حتی یکبار هم آن را نخورده بودم، اغراق نبود. پارسال همین موقع پدرم گوسفندی سر برید و خاتون کبابش کرد، مادرم گردو میشکست و من دختر شاد خانه بودم. طردم نکرده بودند و کیلومترها دور نشده بودم. سرم را روی زانو گذاشتم و خاطراتم را نشخوار میکردم و به آهنگ شاد یلدایی که میخواند گوش سپردم. گل نار ای یار چله ی انار ای یار مست عطر ساعت چشمون یار ای یار لب شیرین یار دونه انارین شده قهقهه خنده هاش دونه اناری شد قامت سرو گل زیر قبال برفه تو چشای مستش نگفته صد تا حرفه صورتش ماهه و موهاش پریشونه لبونش جون دل پسته خندونه شب یلدا پای کرسی پره مهمونه بی بی می خنده و هندونه می شکونه اقا جون و فالش گرمی و نوره خونه قامت سرو گل زیر قبال برفه تو چشای مستش آخ تو چشای مستش نگفته صد تا حرفه شب یلدا پای کرسی پره مهمونه بی بی می خنده و هندونه می شکونه اقا جون و فالش گرمی و نوره خونه قامت سرو گل زیر قبال برفه تو چشای مستش آخ تو چشای مستش نگفته صد تا حرفه. آهنگ تمام شد و صدای سوت و دست زدن بلند شد. آهی کشیدم و سر از روی زانو برداشتم. مقابلم شاهان ایستاده بود و نگاهم میکرد. 11 1 8 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahdi TEIMOURI.Zz ارسال شده در 4 اردیبهشت مالک mahdi اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت پارت: ۲۳ سوالی گفت: - اینجا چرا نشستی؟ کلیدا رو جا گذاشتی؟ چند ساعت پیش ماشینش را بیرون دیده بودم؛ فکر نمیکردم به این زودی برگشته باشد. شلوارک و رکابی چریکی تنش، عضلات ماهیچهایاش را بدجور در معرض نمایش گذاشته بود. ناخواسته چشمم به رگهای بیرون زده از بازو و طرحهای رویش افتاد. دو ردیف طولانی نوشته از حروف لاتین که معلوم نبود چه معنایی میدهند، با گل بزرگ و کلهی اژدها و یکی دو مدل شکلهای نامفهوم دیگر که برایم گویا نبودند. دستی میان ته ریشش برد و لوده گفت: - چیه شیطون؟ چشتو گرفتم؟ اگه می خوای قابل نداره. تحمل مزخرفهایش را نداشتم . کیفم را برداشتم و از روی پله بلند شدم. دستش را هائل دیوار قرار داد. - چه زود بهش برمیخوره! دیدم میخ بر و بازوم شدی گفتم شاید دلت بخواد زشته تعارف نزنم. یکی میگفتم ده تا میشنیدم. خاموش ماندم و به آن طرف نرده مسیرم را کج کردم که اینبار پایش را سد راهم قرار داد. کیفم را با حرص روی زانویم زدم و سر بالا بردم تا قیافهاش روی اعصابم لی- لی نکند. شاکی شد و گفت: - ای بابا تو چرا اینجوری؟! همهش به جای حرف زدن تیریپ میای و در میری، نکنه با ما حال نمیکنی؟ پیچ اخمم مانند صدایم تند گشت: - چه حرفی دارم با تو؟ بزن کنار! میخوام رد شم. چشمان سیاهش را تنگ کرد و اخمو نطق کرد: - نمیزنم ببینم چیکار میکنی. ببینم تو چه کارهای؟ کار و بارت چیه؟ بهت نمیاد دانشجو مانشجو باشی؛ چون همهش چپیدی تو لونت و بیرون نمیری، بابات هم که یه روز میاد چهار روز نمیاد. نکنه حاصل عشق بازیشی و ننهت رفته پی کارش و زن بابات ازت خبر نداره که چند روز در میون آفتابی میشه و میره پی کارش، ها؟! کاسهی چشمانم گرد شده بود و حالم داشت از اضافه گوییهایش به هم میخورد. یک آن خواستم تمام بزاقم جمع شدهام را روی صورتش بریزم، ولی منصرف شدم. جراتش را داشتم، منتهی هم دهان شدن با او شروع ماجرا بود و اگر رهگذری میبود که چشمم به چشمش نمیخورد، سرجایش مینشاندمش و سیلی هم نوش جانش میکردم. پایش را از روی نرده برداشت و با وقاحتی شرم آمیز گفت: - من امشب تنهام. اگه خبری از ددی نمیشه بیا یلدا رو دوتایی جشن بگیریم، تنهایی بهم حال نمیده. پررویی را به سرحد اعلا رسانده بود! صبرم لبریز شد و عصبی و سرکش کیفم را روی سینهی ستبرش زدم و از زیر بازوی یوقورش رد شدم و با فریاد گفتم: - خفهشو عوضی! برو با عمهت یلدا رو جشن بگیر! "اوه ای" کشدار گفت و خندهای مسخره سر داد. - عمه ندارم وگرنه پیشنهاد بدی نبود. کلید واماندهام ته کیفم افتاده بود و هرچه چنگ میزدم پیدایش نمیشد. فرصتی شد تا آن غول بیشاخ و دم به چرند گوییاش ادامه دهد. - ببین من به هرکسی افتخار مهمونی نمیدما! یه وقت یابو برت نداره فکر کنی دافی، پلنگی، ملنگی چیزی هستی. دیدم تنها نشستی گفتم پشت در نمونی دعوتت کردم و بهت افتخار دادم. در را با پا هل دادم و میان چهار دیواری انگشت تهدیدم را نشانش دادم. - اگه فقط یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه مزاحمت ایجاد کنی، میدم بلایی سرت بیارن که اسمت یادت بره. خندهاش را با پوزخند بیرون داد. آمدم در را ببندم که گفت: - ببین جوجه! تا حالا از مادر زاده نشده کسی بتونه چپ نگاهم کنه تا برسه بالاترش. این حرفتو میذارم به حساب جغله بودنت و به بزرگی مرامم نشنیده میگیرم. تکرار بشه میکنمش تو گونی اونی که میخواد اسممو از یادم ببره. مردمک چشمهایش دریده شده بود. عملا داشتم با اعصابی خط خطی با او کلکل میکردم و خط و نشان برایش میکشیدم. خون به مغزم نمیرسید و در اوج خشم بردهی عصبانیتم شدم و جواب دادم: - واسه من حساب کتاب بازی درنیار! امتحان کن ببینم زاده شده یا نشده. ببینم کی، کی و میکنه تو گونی. در را به هم کوباندم و کیفم را روی مبل رها کردم. شالم را روی زمین انداختم و بطری آب را از یخچال بیرون کشیدم و یک نفس نصفش را خالی کردم. کمی که از خشمم فروکش کرد، موهایم را از روی پیشانی عرق کردهام کنار زدم و زیر لب فحشش میدادم و لعنت نثارش میکردم. موبایلم زنگ خورد و نوبت جنگ اعصاب بعدیام بود. نه چندان مقبول جواب دادم: - الو؟ ادامه در صفحه ی بعـــــد>>> 10 1 5 2 نقل قول https://forum.98ia2.ir/topic/5860-رمـان-فیــک-زهــرا-تیمــوری/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .