bita. mandani ارسال شده در مارچ 7 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 7 به نام خدایی که آغاز هر سرنوشت در دست اوست، و هر داستان، با ارادهاش به جریان میافتد… نام رمان: نیل اه ژانر: تخیلی، عاشقانه، معمایی، هیجانی نام نویسنده: بیتا ماندنی زاده مقدمه: "دریا نجوا میکند... شب، در امواجش رازی نهان است، و ماه، قصهای کهن را در چشمانش میگردید..." میگویند دریا حافظه ندارد، امواجش هر آنچه را لمس کند، با خود میبرد. اما من میدانم که این دروغی بیش نیست. دریا همهچیز را به یاد دارد... هر نگاهی، هر زمزمهای، هر سرگذشتی که در آبی بیکرانش محو شده. و من؟ من تکهای از آن فراموشی دروغینم. سایهای که از اعماق برخاسته، در جستجوی نامی که بر لبان باد، و خاطرهای که در آغوش موج، محو شده است. آن شب که دریا تو را به من سپرد، آیا تو هم صدای او را شنیدی؟ یا این تنها من بودم که در هیاهوی سکوت، حقیقت را در انعکاس چشمانت دیدم؟ راز دریا هرگز خاموش نمیشود... و این، داستان، تنها یک آغاز است. خلاصه: "هیچ رازی برای همیشه در اعماق نمیماند..." دریا هر آنچه را که بلعیده، روزی پس خواهد داد. شبی که امواج، او را به ساحل سپردند، نیلای حس کرد چیزی در وجودش بیدار شده… چیزی که همیشه آنجا بوده، اما هرگز به یاد نداشته. آرکا، پسر غریبهای که چشمانش انگار حقیقتی گمشده را در خود پنهان کرده بود، نگاهش کرد. و در آن لحظه، جهان برای یک ثانیه از حرکت ایستاد. اما این ملاقات، تصادفی نبود. این آغازِ گرهخوردن سرنوشتهایی بود که هرگز نباید به هم میرسیدند. رازهایی که نباید فاش شوند… حقیقتی که نمیتوان از آن گریخت… و عشقی که شاید هیچگاه نباید وجود میداشت. آیا بعضی گذشتهها باید برای همیشه در تاریکی باقی بمانند؟ ناظر: @FAR_AX 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 8 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @FAR_AX ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
bita. mandani ارسال شده در مارچ 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 پارت اول: آرکا: هوا سنگینه. صدای موجها تو گوشم میپیچه، اونقدر نزدیک که انگار وسطشونم. آب سرده، تاریکی تمومی نداره، و اون نور… نوری که از عمق دریا میاد. یه دست از توی آب سمت من دراز شده، انگشتایی که کشیده میشن طرفم، ولی درست لحظهای که میخوام بگیرمشون، یه موج بزرگ همهچیز رو میبلعه. نفسم بند میاد. صدای فریادی تو گوشم زنگ میزنه. صدای کیه؟ من؟ اون؟ چشمامو با وحشت باز میکنم. نور کمرنگ چراغخواب، سایههای لرزونی روی دیوار انداخته. نفسهام نامنظمه، گلوم خشک، عرق سرد نشسته روی پیشونیم. دستمو روی صورتم میکشم، سعی میکنم خودمو از این کابوس لعنتی که هر شب تکرار میشه، بیرون بکشم. در یهو باز میشه. مامان پشت چارچوب میایسته، نگرانی از نگاهش مشخصه. — «باز هم همون خواب؟» سرم رو به سختی تکون میدم. هنوز مزهی شوری توی دهنمه، انگار واقعاً آب دریا رو خورده باشم. یه نگاه به ساعت کنار تختم میندازم، سه و نیم نصفهشب. — «خوبی؟ چیزی میخوای؟» صداش آرومه، ولی لرزش خفیفی تو لحنش حس میکنم. این کابوسا فقط منو درگیر نکرده، اونم نگرانم شده. — «نه… فقط یه لیوان آب.» یه لحظه مکث میکنه، انگار میخواد چیزی بگه ولی پشیمون میشه. فقط یه «الان میارم» میگه و از اتاق میره بیرون. از تخت میام پایین، پنجره رو باز میکنم. هوای سرد شب میخوره توی صورتم، اما ذهنم هنوز توی اون کابوس گیر کرده. یه دست توی آب… چشمایی که توی تاریکی برق میزدن… و اون حس عجیب، چیزی شبیه به یه خاطرهی محو. دریا… چرا همیشه تو خوابام هست؟ چرا حس میکنم یه چیزی از عمقش داره صدام میکنه؟ لیوان آب هنوز توی دستمه، ولی حتی یه جرعه هم نخوردم. زل زدم به پنجره، به تاریکی بیرون. یه چیزی اونجا منتظره… یه چیزی که دیده نمیشه، ولی حسش میکنم. نفس عمیق میکشم، دستمو از بین موهام رد میکنم. سرم درد میکنه، خستهام. از این خوابای تکراری، از این حس گنگ، از این حس لعنتی که انگار یه تیکه از زندگیمو فراموش کردم ولی نمیدونم چی. باید یه کاری کنم، یه راهی برای خلاص شدن از این وضعیت پیدا کنم. یه سرگرمی، یه چیزی که فکرم از این کابوسا پرت بشه. گوشیمو از روی میز برمیدارم، صفحهشو روشن میکنم. چند تا پیام نخونده دارم ولی حوصلهی جواب دادن ندارم. سریع یه شماره رو میگیرم. بعد از چند تا بوق، صداش میاد: — «آرکا؟ سه نصفهشبه، مرد حسابی!» — «بیدارت کردم؟» — «نه بابا، داشتم این موقع شب قورمهسبزی میپختم!» 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
bita. mandani ارسال شده در مارچ 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 10 پارت دوم – از زبان آرکا آراد دوباره خمیازه میکشد. -ببین، داداش… تو فقط به خواب احتیاج داری. این کابوسا بخاطر خستگیه، چیز دیگهای نیست. لبم را با زبان تر میکنم، اما تلخی توی گلوم از بین نمیرود. -نه آراد، این خوابا… حس میکنم واقعیان، یه چیزی توشون هست که... حرفم را نیمهکاره میگذارم. چی دارم میگم؟ که یه حس لعنتی داره توی خوابا تعقیبم میکنه؟ که هر شب وقتی بیدار میشم، انگار تکهای از خودمو توی آب جا گذاشتهام؟ آراد آه میکشد. -ببین، خودتو خسته نکن، پاشو برو باشگاه، یه کم تمرکزتو بذار روی تمرین، بهت قول میدم بعدش بهتر میشی. چیزی نمیگویم. شاید حق با او باشه شاید فقط باید ذهنم را با چیزی درگیر کنم. -باشه. گوشی را قطع میکنم، سویشرت مشکیام را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم. --- هوای صبح زود خنک است. خیابانها هنوز ساکتاند، انگار شهر هم درست مثل من از یک خواب سنگین و پریشان بیدار شده باشد. دستهایم را توی جیب فرو میبرم و قدمهایم را بیهدف در کوچههای خلوت میکشم. کفشهای اسپرت روی آسفالت نمدار صدا میدهند. هنوز هوا کاملاً روشن نشده، اما نورهای کمرنگ چراغهای خیابان، سایهها را روی دیوارها کشدار کردهاند. ذهنم هنوز توی همان کابوس گیر کرده. هنوز صدای موجها توی سرم است. هنوز اون دست درازشده... نفس عمیقی میکشم. دیگه بسه. سرعتم را بیشتر میکنم. این هوای ساکت و خیابانهای خالی، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم بهم حس آرامش میدهند. انگار برای چند دقیقه، از هیاهوی ذهنم فرار کردهام. کمی بعد، تابلوی باشگاه از دور نمایان میشود. چراغهایش هنوز خاموش است، اما درِ کوچکش همیشه این موقعها باز است. کلید را از جیبم درمیآورم، قفل را باز میکنم و داخل میروم. --- هوای باشگاه کمی سرد است، بوی ترکیب شدهی آهن، چرم و عرق آشنای همیشهاش توی فضا پیچیده. چراغها را روشن نمیکنم، نور کم خیابان از پنجرهها کافی است. کیفم را یک گوشه پرت میکنم، هودیام را درمیآورم و مستقیم سمت کیسه بوکس میروم. دستهایم را مشت میکنم، ضربهی اول را میزنم. بعد دومی. محکمتر. تندتر. نفسهایم عمیق و سنگین میشوند. هر ضربهای که میزنم، انگار یه تیکه از اون حس خفهکنندهی کابوس از بین میره. اما اون چشمها... اون دست... هنوز توی ذهنم باقی مونده. ضربهی آخرم محکمتر از بقیه است. کیسه بوکس تکان میخورد، اما اون چیزی که باید از ذهنم محو بشه، هنوز سر جاشه. لعنت بهش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.