ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خدایی که اگر حکم کند محکومیم عنوان رمان: اقتناص ژانرهای رمان: عاشقانه، اجتماعی به قلم: نگین جمالی خلاصه: پروای تیرهبخت، پس از سالهای متمادی و زمانی که در آستانهی بیست و سه سالگی به سر میبرد؛ دست به انتخاب پسرعموی خویش، "سهند" میزند. پروا غافل از همه چیز وارد زندگی مشترکی میشود که هیچ اشتراکی را دارا نیست. حال دو سال از پیوند این دو میگذرد و محل سکونتشان، آشیانهای برای متحمل شدن اجبار تنها اشتراکی شده است که در سیاهی صفحهی ازدواجِ دو شناسنامه خلاصه میشود... مقدمه: به مگس، بالهایی چون بالهای شاپرک میدهم و از این رو؛ بالهای مگس را هم به شاپرک جوان اهدا میکنم. چه تضادی! هیچکدام قادر به پرواز نیستند و زیباییشان را از دست دادهاند. هر دو از تباری جداگانهاند و وجه مشترکی ندارند؛ نه در زیبایی و نه در زشتی! اشتراک این دو سرگذشت من و توست که کلمهای حجیم را در رسم زندگانی فراموش کردهایم و در این حوالی عدالت، همراه اصالت خویش در اقتناص به سر میبریم. ناظر: @Torkan dori @ Parya ویرایش شده 16 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 16 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول خریدها را در گوشهای از آشپزخانه قرار میدهم و پس از اینکه نفسی تازه میکنم، فنجانی برداشته و برای خود چای میریزم. خستگی از سر و کولم میبارد. عرق پیشانیام را با آرنج گرفته و کمی از چای تلخم مینوشم تا بلکه گلوی خشکیدهام تر شود. مانند همیشه خانه راکد گشته است و او نیست که سر و سامانی به این چهاردیواری خموش دهد. آشفتگی اَمانم را میبُرَد و بلند میشوم. فنجان را برمیدارم و پس از گشودن شیر آب، آن را زیر آب میگیرم. احتمالاً مانند همیشه در گوشهای کز کرده و سرش گرم کار خودش است. فشاری به شقیقهام میآورم تا کمی از سردرد کذاییام بکاهم. به جستوجوی بیقید زندگیام میشتابم تا اثری از او پیدا کنم. صوت موسیقی مورد علاقهاش از اتاق به گوش میرسد. آرام گام برمیدارم و در چوبی را میگشایم. پشت میز کامپیوتر نشسته است و نظیر روزهای پیش، ده انگشتی تایپ میکند. هیچگاه سر از کارهای بیدلیلش در نمیآورم. این برگههای به هم ریخته که در کتابخانهاش تنها جا خوش کردهاند؛ مرهم کدام زخم زندگیمان هستند که من از آن بیخبرم؟ کشوی میزَش را بهدنبال یک مُسَکّن، زیر و رو میکنم تا شاید درد عمیق سرم را کاهش دهم. جز برگههای مکتوب و طرحهایی که مطابق با رشتهاش زده است، چیزی نمییابم. حرصِ وجودم را مهار و در کشو را غضبناک میبندم. نگاهم میکند و این همانند قلمی است که در دستانش گرفته و بر مغز احاطه شدهام، طرحهای مختلف میزند. بر چهرهی خنثیاش نظر میافکنم. گویی خداوند تمام آرامشها و آسودگیهای خیال را از بندگانی همچون منِ ناآرام ستانده و به این مرد بیتفاوت ارزانی داشته است. نوای مردانهاش افکار گنگ و ناشکرم را کنار میزند و میپرسد: - سّ... سّ... سلام. بّ... برگشتی؟ اَبروان مشکیام به تدریج در هم فرو میرَوَند. دلیل پرسش بیجایَش چیست را نمیدانم. کنارش مینِشینَم و درحالیکه به صفحهی کامپیوترش خیرهام، پرسشش را با پرسش دیگری جواب میدهم: - اگر ناراحتی برم؟! سری به نشانهی منفی تکان میدهد که بیاعتنا گشایشی به اخمهایم میدهم. صفحهی تایپی که از جملات کسلکننده پر شده است و تنها وقت خویش را با دلبستگی به آنان حرام میکند. مستحکم و در یک حرکت ناگهانی، نصف جملات تایپ شده در صفحه را پاک میکنم. از کارهایش خستهام کرده است، از وقتهایی که بیدلیل میسوزاند و خاکستر زندگیمان را افزون میکند. به وضوح این زندگی مشترک را میبینم که در آینده از یکدیگر میپاشد و راه من و او از هم گسسته میشود. دستم را محکم عقب میکشد که با عکسالعملی سریع چشم در چشم میشویم. مشخص است که احساس خوبی به عَمَلَم ندارد، فشار دستش را کاهش میدهد و میگوید: - برای چی پّ... پّ... پاکش کردی؟ از لکنت زبانش نفرتم میشود، از اینکه هیچگاه نمیتواند بدون این ننگ کلماتش را اَدا کند. با حرصی آشکار لبانم را میجَوَم. کاش مانند مردان دیگر، قادر بود بدون لکنت سخن بگوید که حداقل به این حُسْنَش دلخوش باشم. - پّ... پّ... پّ... چشمانم را بر هم فشار میدهم. حتی قدرت صدا زدن نامم را آن هم بهطور کامل ندارد. با اینکه روز به روز با جزء به جزء کارهایش منزجرترم میکند، باز هم خواستهام رسواییاش نیست. در چشمان خرماییاش محو میشوم و لب میزنم: - بله! دستی به موهای مجعد و فرفریاش میکشد. گویا او نیز از دلگیری این خانه بیزار است؛ مانند منی که لحظهای آرام و قرار ندارم. ای کاش خواستهام را بپذیرد و چند صباحی دست از کار بکشد. از این شهر شلوغ دل بکند و با همسرش همراه شود. جزء به جزء چهرهام را از نظر میگذَراند و پس از اینکه دَمی از هوای گرم اتاق میگیرد، میپرسد: - چیزی شّ... شّ... شده؟! پس خواستهام را از رفتار سردم متوجه نمیشود. ذوب میشوم و آب کلامم یخ میزند: - نه! دست به جلو میبَرَد و فایل ورد را ذخیره میکند. درک نمیکند. اگر اندکی برای خواستهام ارزش قائل باشد، پس از چند ماهی که از گفتوگویمان گذشته است، حداقل جوابم میکند و آنقدر طولش نمیدهد. مگر یک دلتنگی چیست که پس از هشت ماه حاضر نیست بپذیرد یا رد کند؟ کامپیوتر را خاموش میکند و عینکش را در جعبهی مخصوصش قرار میدهد. کاش کمی از خونسردیاش متعلق به من میبود. بلند میشوم و حین خروج نیمنگاهی به اتاقش میاندازم. رنگ مغز پستهای! با بیقید و بندیاش مطابقت دارد. حتی دیگر از زندگی با او آزردهام؛ اویی که احساسات ظریف همسرش برایش هیچ ارزشی ندارد و توجهای به خواستههایم نمیکند. بهجای من با کارش ازدواج کرده است. فرزندهایشان هم همین کاغذهای چرک و کثیف است؛ به همراه طرحهایی که میزند. پا به بیرون میگذارم و در را محکم به چهارچوبش میکوبم. ظرفها و پلاستیک غذایی که در نبودم از رستوران سفارش داده است، روی میز غذاخوری رها شده و حتی آنان را در سطل زباله نیانداخته است. چه مرد بینظمی! ناظر: @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 12 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم سر و سامانی به خانهی بر هم ریخته میدهم و ظرفهای پلاستیکی را روانهی سطل زباله میکنم. مدتهاست که دیگر از صدای خندههایم در این آشیانه، نشانی نیست. چه روزهایی که ساکن خانهی عمو در کردستان بودم، چه این دو سال که لحظه به لحظه بیاحساستر میشوم. کاش پا در فضای عمارت عمویم نگذاشته بودم و خود را گرفتار مصیبت زندگی با این مرد نمیکردم. کاش کمی عاقل بودم و عاقلانه برای یک عمر زندگیام تصمیم میگرفتم. صدای گامهایش بر پارکتهای آشپزخانه، میان من و افکارم جدایی میاندازد. چرخی به سویش میزنم تا علت حضورش در آشپزخانه را جویا شوم؛ اما بهجای سوژهی مورد نظرم، نگاهم در نگاهش قفل میشود. خنثی به چَشمانم مینگرد و گویا بهدنبال مقدمهای برای آغاز سخنانش است. پلک میزنم که خیرگیاش یخ میبندد. پاییز دیدگانش پس از سه روز ختم شده و زمستان سه ماههاش فرا رسیده است؛ نگاههایی سرد همانند تلخ خندهایش! خیالاتم با رویاهی که برای آیندهام در سر میپروراندم، آمیخته میشود. تظاهرات نامشخصش نظیر تنفس است که اینگونه ذهنم را مشوش میسازد. سخت اکسیژن میگیرم و همزمان افکار گنگ و گسم در سرم چرخ میزنند. عرق سرد کمرم را تر کرده است و دستانم از اضطراب مرتعشاند. سخنان آرامَش در گوشم پیچیده و در نهایت حدقهی چَشمانم به حرکت در میآیند: - مّـ... مامانم زنگ زد و ما رو دعوت کرد که بریم کردستان. میخوان که سال تحـ... تحـ... تحویل رو با اونها باشیم! زمین و زمان دور سرم میرقصند و درک جملاتش برایم دشوار است. سرانجام زیر پاهایم خالی میشود و سقوط میکنم؛ مدت زمان سقوط طولانی و دائمیست، یقیناً سقوط احساسم باید تفاوتی با سقوط واقعیام داشته باشد و پس از این زمین خوردگی، دیگر زانوهایم به سختی آن زانوهای نخست نخواهند شد. پوزخندی میزنم و سعی میکنم از کنارش بگذرم، ولی بازویم در دست راستش محبوس میشود. غضبناک چشمانش را نشانه میگیرم. ماههایی که شب و روزش را به امید آغوش خانوادهام پایان دادهام، پاسخی جز این نداشته است. که خانه و کاشانه را به حال خود رها سازیم و رهسپار کردستان شویم؛ که یک ماه و سیزده روز را کنار آنان بگذرانیم و خواهر افعیاش با آن زبان نیشدار، تمام دق و دلش را بر سر من بختبرگشته هوار کند. لبهای خشکیدهاش میجنبند و کلمات را نه چندان مسلط اَدا میکند: - دّ... داری کجا مّـ... میری؟ با نفرت کوشش به خرج میدهم تا خود را رها ساخته و برای زوال یافتن بغضم، به تنها همدمهایم، یعنی اتاقک و تخت آهنینم پناه ببرم. گلولهی سنگین گلویم قابل رؤیت نیست ولی خودم از حال خرابم خیلیخوب خبر دارم. صدایم به اوج خود میرسد و تنها صلاح دفاعیام همین است: - ولم کن. دستت رو بکش. گفتم ولم کن! سختتر از پیش مقاومت میکند؛ زورم هر چه باشد، باز هم در حد زور مردانهی او نیست و نخواهد بود. بازوی دیگرم را نیز میفشارد و برای رام کردنم، صدایش را بر سرش میاندازد: - خیلیخوب. تا حدودی موفق میشود، زیرا دیگر از تقلاهایم خبری نیست. فشار دستانش را کاهش میدهد و همانگونه که من را وادار به نشستن روی صندلی میکند، آرامتر از دفعهی پیش زمزمه میکند: - بشین تّـ... تا توضیح بّـ... بدم برات! بر صندلی پشت میز جای میگیرم. دلیل دارد؟ اگر دارد میشنوم، اگر هم قانع کننده نیست؛ دیگر نیاز چندانی به اجازهی او ندارم، خودم به دیدار مادر جانم میروم. از کابینت دو فنجان گل سرخ که متعلق به جهیزیهام است، برمیدارد و بهسوی سماور میرود. سرم را در آغوش دست راستم میگیرم و دقیقتر به حرکاتش متمرکز میشوم. هنوز شیر سماور را که چکه میکند تعمیر نکرده و اکنون تذکر دو هفته پیشم را بهخاطر آورده است. بیتفاوت قوری را در دستان مردانهاش محبوس میسازد و یکی از فنجانهای قرار گرفته در سینی را از محتوی قوری که چای تلخ است تا یک چهارم پر میکند؛ پس از آن، درحالیکه قوری را به سوی فنجان دوم متمایل میکند، میپرسد: - پررنگ یا کّـ... کمرنگ؟! سؤالش را بیجواب باقی میگذارم. احتمالاً در این دو سال فهمیده است که همیشه تعادل در زندگیام برقرار است، حتی در رنگ چای. سری تکان میدهد و پس از سرازیر کردن چای تلخ، شیر سماور را میگشاید و فنجانها را پر از آب داغ میکند. بهسویم میآید و سینی را در مرکز میز قرار میدهد تا یکی از فنجانها را که تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند انتخاب نمایم. کلافه فنجانی به همراه یک حبه قند برمیدارم و با خشونت مقابلم قرار میدهم. وقتکشی میکند تا خودش را تبرئه سازد؟ از چه گناهی؟ مگر این همه لطفی که در حق همسرش نکرده، جبران نیز دارد؟! حال که قاضی منم و قضاوت میکنم، بخششی در کار نیست. روبهرویم مینِشینَد و به اَبروان در هم تنیدهام چشم میدوزد. چَشمان قندیل بستهام را به محتوی داخل فنجان گره میزنم تا از اجبار نگاههایش در اَمان باشم. سردتر از نگاهم لب میزنم، گویی در دلم زمستان شده و امروز لحنم را به یخبندان کشانیده: - حرفت رو زودتر بزن. میخوام برم، کار دارم! @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 12 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم حجم سنگین نگاهش همچنان بر سرم است. دستانش را در هم گره میزند و درحالیکه آنان را روی میز قرار میدهد، میگوید: - نّـ... ناراحتی ازم؟ نگاه افسردهام به گریبانش دوخته میشود و با تلخخند، سؤالش را با سوال دیگری جوابگو میشوم: - خودت چی فکر میکنی؟! فکر؟ اصلاً مگر او اندکی به من و زندگیمان فکر هم میکند؟ اصلاً مگر فرقی برایش دارد؟ مانند یک آدمک چوبی، تنها کاری که از دستش ساخته است، به لجن کشاندن زندگانی من نام دارد. شب و روز را در اتاقک سوت و کورش میگذرانَد و وقتهای ارزشمند تأهلش را به بطالت میگذرانَد. نفسش را به بیرون فوت میکند و پاسخ میدهد: - فّـ... فکر میکنم که حالت خوب نیست! خنثی به چَشمانش مینگرم. آری، من بسیار بیرحمم. آنقدر که حتی توجهای به لحن دوستانهاش نمیکنم، آنقدر که همیشه دوستانم مرا بیرحم ترین عضو گروهشان میدانستند و هنوز هم میدانند. از آن لحظهای تو سری خور عمو و زنعمویم شدم؛ یا شاید از آن لحظهای که پدر عزیزتر از جانم را با پارچهای از جنس کفن به خانوادهمان تقدیم کردند و مادر جانم پایبند ویلچر شد. دنیای من دنیایی سرشار از حسرتهای ریز و درشت و آههایی که گاه و بیگاه در نطفه خفه میشوند، است. اندکی از چایم که دیگر ولرم شده مینوشم و لب به سخن باز میگشایم: - درست فکر کردی و حالا حرفهات رو بدون مقدمه بزن؛ چون حوصلهی توضیحات اضافه و تیکه- تیکه شده رو ندارم. باز هم از تمام نیش و کنایههایی که بهدلیل تحمل اجباریاش بر زبانم جاری میسازم، آهسته و بیصدا میگذرد؛ گویی به سنگهای آمیخته با نفرتی که در این کوچهی خلوت به سویش پرتاب میکنم، عادتی چندین و چند ساله پیدا کرده است. هیچگاه پیشبینی عکسالعملهایش برایم مشخص نیست؛ اینکه چهگونه میخواهد جواب سخنانم را بدهد و تکلیفش با خودش مشخص است یا نه. نیمنگاهی به میز شیشهای و تمیز میاندازد و بیتفاوت میگوید: - میدونی چرا زنها وّ... وقتی که گریه میکنن، دهنشون رو مّـ... میپوشونن؟ این بود توضیحاتش؟ عجایب میبینم. مرا روی صندلی کشانده که اینگونه برایم فلسفهبافی کند؟ سری به نشانهی علامت منفی تکان میدهم و او خیره به چَشمان کنجکاوم، تنها سکوت میکند؛ سکوتی پر از حرفهای ناگفته و سنگین، سکوتی که سخت اخمهایم را در هم فرو میبرد. برمیخیزد و پیش از اینکه از آشپزخانه خارج شود، سر میچرخاند و با نگاهی از گوشهی چَشمانش میگوید: - وّ... وسایلت رو آماده کن. به احتمال زیاد امشب راه میافتیم! بهسوی در گام برمیدارد تا از خانه خارج شود. خشم بسیار، گونههایم را به آتش کشیده است. چرا ذرهای درک در وجودش نیست؟ محکم از جای برمیخیزم که صدای گوشخراش صندلی آشپزخانه را فرا میگیرد. صدایم بر جسم پشت کردهاش بلند میشود و تقریبا فریاد میزنم: - وایسا ببینم. با توأم! ژاکتش را که به چوب لباسی آویخته، در دست میگیرد و همانگونه که مشغول به تن کردنش است، در عین خونسردی بهدلیل حضورم در کنارش میپرسد: - چّـ... چّـ... چیزی لازم داری بگیرم؟ از خشم و التهاب نفس- نفس میزنم. این همه سرما را از کجا مییابد که به خون جریان گرفته در رگهایش تزریق میکند؟! زیپ ژاکت را بالا میکشد و منتظر به چهرهی برافروختهام مینگرد. دستانم را مشت میکنم و لای دندانهای قفل شدهام، با سریعترین سرعت ممکن غر میزنم: - این همه وقت من رو کشوندی روی صندلی که بپرسی زنها واسه چی دهنشون رو موقع گریه میپوشونن و آخر سر خفه خون بگیری و بیای بیرون؟ آره؟! کمی پلک میزند تا جملاتم را درک کند؛ حق هم دارد، حلاجی یک به یک کلمات غضبناکم میان آن سرعت بیان، دشوار است و شباهت بسیاری به سوزن در انبار کاه دارد. تاکنون حرفی نزده و بعید میدانم چنین قصدی نیز داشته باشد. دو مرتبه از حرص به حرف میآیم و با چنگ زدن یقهی ژاکت، مقابلش قد علم میکنم: - جواب من رو بده. چرا ساکتی، ها؟ چرا ساکتی؟ مبهوت میماند و عمل غیرمنتظرهام، قدرت تکلم را از او دریغ میکند. کف دستانم خیس شده و دمای نشأت گرفته از خشم غیرعادیام، مرا منزجرتر از چیزی که هستم میگرداند. آهسته دستش را به زیر میآورد و دست به خون نشستهام را از گریبان خویش جدا میکند تا شاید از صبر و تحمل همیشگیاش به خود بیایم. دستش را محکم پس میزنم و با نیشخندی که روانهی رخسارش میکنم، میگویم: - حالم ازت به هم میخوره. ازت متنفرم! ویرایش شده 20 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 8 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم پلک چَشمانش از فرط خستگی به یکدیگر نزدیک میشوند. احتمالاً دیگر حال و روز مرا درک میکند که اِنقدر آزارم میدهد؛ اینک، او نیز همانند من دلزده و کلافه گشته و این کمی از خشمم میکاهد. تیلههای خرمایی رنگش بیشتر از روزهای قبل، برق میزنند و برای نخستین بار، بدون ذرهای لکنت تنها یک کلمه میگوید: - میدونم! ماتم میبرد و او صبورتر از همیشه، مقابل چَشمان متحیرم از خانه خارج میشود. خشمم ناگهان با یک لحن کاسته نشده، فروکش کرده است. صوت وحشتناک رعد و برق مرا از بُهت میراند تا خود را برای یک غروب بارانی، آماده کنم. شرشر قطرههای باران بر فضای بیرون از خانه، خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکنم به گوش میرسد و مرا تحریک میکند که نگاهی به هوای بارانی بیاَندازم. گامهایم را محکم بر پارکتها برمیدارم و روبهروی پنجرهی دوجداره میایستم. همگان زیر چتری پناه گرفتهاند و به دنبال سرپناهی میگردند تا از شر فرود قطرههای شور باران بر پوشاکشان، خلاص شوند. پردهی حنایی را محکم میکشم و هرگونه دسترسی به بیرون را محدود میکنم؛ و درحالیکه به فکر آماده کردن لوازم مورد نیاز مسافرت هستم، شال پر چین و چروک آبیام را روی مبل تک نفره، رها میسازم. در این باران شدید به کدام کوی پناه برده است؟ در یخچال را آرام میگشایم و مواد غذایی تازهای که چند ساعت پیش خریدهام را مرتب در آن میچینم. دلم به این رفتن رضا نیست؛ ولی مجبورم بپذیرم و دم نزنم تا شاید با دیدار من و مادر جانم، موافقت نماید. مواد اولیهی آش رشته را فراهم میکنم و مشغول میشوم. دلم میخواهد وقتی به دیدار مادر جانم در مشهد رفتم، آش مورد علاقهاش را آماده سازم تا قلب رئوفش را خشنود کنم. هوا رو به تاریکی رفته و ساعت نصب شده بر دیوار، نشان از هشت شب میدهد؛ آش رشتهی محلی من نیز تا حدودی آماده گشته و تنها چیزی که خیالم را مشوش میسازد، نبود او و عدم برگشتش به خانه است. نکند بلایی بر سرش آمده باشد؟ سبد نان سنگک را در مرکز میز قرار میدهم و مسیر آشپزخانه را تا میز کوچکی که تلفن روی آن قرار گرفته، طی میکنم. سرانجام مرا با بیقید و بندی خویش سکته میدهد. عددها را یکی پس از دیگری میفشارم و همین عددها، شمارهی رُند او را تشکیل میدهند. جوابگوی تماسهای پی در پیام نیست و این، چهها که از جانِ بیجانم نمیگیرد. بیخیالِ برقراری تماس با بیقید زندگیام میشوم و اینبار مسیر اتاقم را در پیش میگیرم تا لباسهایم را در چمدان متوسطم، محبوس سازم. در اتاق را باز میکنم و پس از ورود، آن را قفل میکنم تا راحتتر به کارهایم برسم. چند دست لباس محلی و مخصوص کردستان را مرتب در چمدان قرار میدهم تا با پوشش تهرانیام، بهانهای به دست زنعمو برای آغاز نیش و کنایههایش ندهم. نگاهم به لباس عروس محلی و قرمزم گره میخورد و تلخخندی به ظاهر زیبایش میزنم. سرخیاش متضاد رنگ بختم است، منی که با رخت سرخ پا به این آشیانه نهادم و حال، سیاه بخت گشتهام. پوشش کردیام که به رنگ زرد ملایم است را به تن میکنم و به چهرهام در آیینهی قدی، مینگرم. چشمان نسبتاً بزرگم که عسلی تیرهاند؛ مقابل آیینه، چهرهام را زیباتر میگردانند. پیشانیبندم را به موهای پرپشت خویش گره میزنم و پس از آن روسری سبز رنگی بر سر میکنم. مدتهاست که اینچنین اصیل نبودهام و پوشش زادگاه همسرم را به تن نکردهام. صدای گوشخراش در سبب میشود از اتاقک بیهیاهویم بیرون رَوَم و به جسمش با آن لباسهای خیس، خیره شوم. قطرههای باران موهای مجعدش را شستوشو داده و آب قطره- قطره از سرش چکه میکند. متوجهام میشود و با دقت لباسم را از نظر میگذراند. حق دارد که اینگونه متحیر شود؛ من خیلی وقت است که دیگر آن پروای سابق، دخترعموی شاد و شنگولش، نیستم. مانند همیشه نخست او سر صحبت را باز مینماید و آرام و قطعه-قطعه، سلام میگوید. سری به نشانهی پاسخ سلامش بالا و پایین میکنم و درحالیکه حوله به دست بهسویش میروم، میپرسم: - برای چی جواب تماسهام رو نمیدادی؟ ژاکتش را بیحوصله به چوب لباسی میآویزد و با فشردن چَشمانش پاسخ پرسشم را میدهد: - شّـ... شّـ... شارژ گوشیم تموم شده بود! مقابلش قد علم میکنم و حوله را دو دستی بر موهایش تاب میدهم تا نم آنان را جذب نمایم. کمی خم میشود و کارم را آسانتر میسازد. پس از اتمام کارم، دستانم را عقب میکشم و با چهرهای درهم فرورفته غرهایم را آغاز میکنم: - نمیتونستی از تلفن عمومی تماس بگیری؟ اصلا کجا رفته بودی تا اینموقع؟؟؟ نگاهش را میدزدد تا به نحوهای از قانع کردنم طفره برود. با حرص نفس محبوسم را آزاد میسازم و او تنها سر به زیر میاندازد. حوله را در سبد رخت چرکها که بر روی ماشین لباسشویی قرار گرفته، رها میکنم و بهسوی قابلمهی آش میروم. سرد شده و مجبورم دومرتبه آن را توسط شعلهی اجاق گاز، داغ و لب سوز گردانم. کبریتی آتش میزنم و پس از به شعله کشانیدن مشعل مرکزی که از مشعلهای دیگر بزرگتر است، قابلمه را روی آن قرار میدهم و با ملاقه، هَمی به محتویات داخلش میزنم. راه رفته را بازمیگردم که دیگر نمییابمش؛ احتمالاً نظیر روزهای قبل، در اتاق خویش مشغول به کار است. گامهایم را سریعاً به سمت اتاقش متمایل میکنم و آهسته در چوبی و رنگ شده را میگشایم. جعبهای از جنس مخمل در دست گرفته و آن را با کاغذی پرنقش و نگار کادوپیچ میکند. گرهای بر ابرو میاندازم و ناگهانی میپرسم: - اون چیه؟ برای کی خریدیش، ها؟! سری میچرخاند و درحالیکه شوکه شده دست از کار میکشد، میگوید: - تّـ... تّـ... تو کی اومدی؟! شک و تردید در وجودم ریشه میدوانَد و خشمگین جعبه را از روی میز برمیدارم. اخمهایش درهم فرو رفتهاند و تنها به حرکاتم مینگرد. ناظر: @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 30 دی، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم کاغذی که با دقت چسب کاری کرده است را پاره میکنم و در جعبه را میگشایم. یک باکس پر از کرمهای آبرسان و مرطوب کننده. گیج و ویج به رخسارش چشم میدوزم که با رفتاری نه چندان زیبا، خود را اثبات مینماید: - برای مامان خریدمش. میگفت دستهاش بهخاطر حساسیت پوستی خشک شده و کرخته! همانگونه که از خشم نفس- نفس میزند، رو میچرخاند و در حالتی که پشتش را بهسویم نمایان میگرداند، چسب نواری را به گوشهای پرت میکند. از قضاوتهایم شدید بیزارم. ندامت چَشمانم کاغذ زیبای نقش بر زمین را هدف قرار میدهد. تکه- تکه شده و قابل استفاده نیست. کلافه جعبه را روی میز رها میکنم و با خیالاتی مشوش میپرسم: - شام نمیخوری؟ پوزخندی به صفحهی کامپیوتر میزند و دکمهی روشن/خاموش را میفشارد. میدانم! هیچ چیز برای یک مرد به اندازهی شک و تردید دردناکتر نیست. قصد پاسخگویی به پرسشم را ندارد و این یعنی با زبان بیزبانی فریاد میکند: «از اتاقم گمشو برو بیرون». با خشم و دستانی به خون نشسته، مسیر باقیمانده به در را طی میکنم و با گشودن آن، از اتاق خارج میشوم. تمام دق و دلیهایم خلاصه میشود در اشک چَشمانم که هنوز مجوز خروج را از غرورم دریافت نکردهاند. با خشونت پسشان میزنم و وارد آشپزخانه میشوم. آش رشتهای که آنقدر برایش وقت هزینه کردهام، ته گرفته است. زیرش را خاموش میکنم و خشم مشت محکمی به دیوار میکوبم. زندگی مشترکمان مطیع یک چیز است؛ تنش! پر از دعوا، پر از اختلافنظر، پر از غر زدنهای من و گذشتهای او. کاش هر چه زودتر دگرگون شود این زندگانی کساد. ***** از آیینه نگاهش میکنم. ساک را در دست میگیرد و درون صندوق عقب خودرو جای میدهد. بار و بندیل چندانی نداریم؛ لباسهایمان است و هدیههایی که برای خانوادهاش خریداری کرده است. سینهی تنگ شدهام بیشتر از قبل به آزار و اذیتم میپردازد. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و بازدمم را فوت میکنم. اخمهایش هنوز درهم فرورفته است و گشایشی در آنان ایجاد نمیکند. خندهام میگیرد و چَشمانم را به خانهیمان مینگرم؛ آنقدر درب و داغان است که نمیشود خانه خطابش کرد. صدای باز و بسته شدن در نشاندهندهی سوار شدنش است. لبخند نامحسوسم را از چهره محو میکنم و با جدیت به رخسارش چشم میدوزم. اخمهایش را سرسختانه پابرجا نگهداشته است تا مبادا به گستاخی روی آورم؛ اما مگر زبان نیشدار من بر سر او آرام میگیرد؟ تمام این رفتارهای گزنده را مخالفتهای پیدرپیاش بهوجود آوردهاند؛ این گستاخیهایم انعکاس کارهای خودش است و او قادر به ساکت ساختنم نیست. پوزخندی میزنم و با کنایه به تمام افراد خانوادهاش، لب به سخن میگشایم: - آخی. ناراحت شدی از اینکه پیشکشهات رو برای خانوادهی عزیزتر از جونت، به گند کشیدم؟! مشت دستانش را بر فرمان خودرو میفشارد و پاسخ پرسشم را به بعد از استارت زدن خودرو موکول میکند. هر چه کوشش به خرج میدهد، قادر به روشن کردن خودرو نیست. چَشمانش را به چَشمانم میدوزد و با کمی تعلل میگوید: - رّ... روشن نمیشه. بّـ... باید با یه چیز دیگه بریم! از خشم لبانم را میجَوَم. این هم از مسافرت رفتنمان. بهسویش متمایل میشوم تا غرغرهایم را آغاز سازم. آرنجش را ستونی کرده است و به کوچهی همیشه خلوت مینگرد. معمولاً بهدلیل اینکه خانهیمان در پایین شهر قرار دارد، کوچهها و خیابانهای این اطراف آنقدرها هم پرهیاهو و شلوغ نیست؛ و تا حدودی تعادل در آن برقرار است. حتی ذرهای آشفتگی در رخسارش پدیدار نگشته. از کوره در میروم و میغرم: - واسه چی نشستی اونجا رو نگاه میکنی؟ الآن تو این بارون با چی بریم؟ ماشین کجاست؟ با توأم! شانهای بالا میاندازد و سبب میشود با خشم مُشتی محکم به داشبورد بکوبم. صدای همسایهیمان اَسَد آقا که در طبقهی همکف زندگی میکند، درمیآید و خدا میداند کِی قرار است غرغرهایش را پایان دهد. از زمین و زمان میگوید و دق و دلیهایش را بر سر ما خالی میکند. سهند با کلافگی چشمغرهای به پنجرهی خانهاش میرود و زیر لب کلمات "لا اله الا الله" را زمزمه میکند. موشکافانه گوشهایم را تیز میکنم تا بهتر صدای اَسد آقا را بشنوم: - اون از دعواهاتون، اون از صدای پاهاتون که شب و روز رفت و آمد دارین، این از شب مسافرت رفتنهاتون؛ خدایا کِی قرارداد اینها با صاحب خونه تموم میشه که من از دستشون راحت شم. یه خواب راحت برام نذاشتن اَه! ناظر: @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم سهند با کلافگی، دستی به موهای فرفریِ مشکیاش میکشد و پس از گشودن در، پیاده میشود. در را میکوبد و من متحیر به گامهای استوارش خیره میشوم. کاپوت پراید سفید رنگمان که در رضای خدا یکبار سالم نبوده و نیست را بالا میزند و مشغول میشود. شوکهام! هیچگاه او را مانند یک ستون محکم نپنداشتهام؛ ولی اکنون بدون اینکه ارادهای بر خود داشته باشم، به شریک زندگیام میاندیشم. به خلقیاتی که گاهی خوب است و گاهی بد، به او و صبوریهایی که مقابل متلکهایم به خرج میدهد، به خودم، به زندگی مشترکمان که تنها عنوان "مشترک" را یدک میکشد. منی به نام پروا، دختری که ماههاست انتظار یک تماس از سوی مادر پیر و علیلش را میکشد؛ و اویی به نام سهند، پسرعموی بیعاطفهای که حتی به زنعموی خودش هم ترحم نمیکند. چهگونه میتواند با بیتفاوتی خویش، قلب بیقرار مرا زیر کفشهای ورنیاش خُرد کند و با قطرههایی از بیرحمیهای گاه و بیگاهش، نفسهای ممتدم را قطع نماید؟! تاوان دادن به این شکل و شمایل ناب نبوده و نیست؛ اما کیست که بفهمد؟ اویی که در دوران رشد خویش، ذرهای کم و کاست نداشته است؟ اویی که در بیست و شش سال زندگیاش، جرعهای از تلخیهای روزگار مرا نچشیده است؟ خیر؛ حتی اگر بخواهد هم نمیتواند! گویا نظیر همیشه از یکجا به ناکجاآباد رسیدهام که اینچنین نسبت به زندگی مشترکم اندیشه کردهام. صدای تق-تقی پیوند من و سرزمین تفکراتم را از یکدیگر جدا مینماید. در وقفهای کوتاه پلک میزنم و سپس به روبهرو مینگرم. موهایش از باران سست پایهی آسمان، به تدریج خیس شدهاند؛ ابروهایش را درهم بافته و گویی از مسئلهای عصبی است. سری به نشانهی ابهام تکان میدهم که لحظهای دیده فرو میبندد و سپس اشارهای به صندلی راننده میکند. زود پاسخ اشارهاش را با نجوای یک «آهان» میدهم و خود را کشان-کشان به صندلی راننده میرسانم. پا بر استارت میفشارم و در همین حین، موتور خودرو، چونان گاومیشی از کوره در رفته، نعره میزند. بر خشونت پاهایم میافزایم و دومرتبه استارت میزنم که صدایش به گوشم میرسد: - آ... آروم. الآن هّـ... هّـ... همین غراضه رو هم به فنا میدی! چهرهام از نهایت انزجار در هم فرو میرود و عقب میکشم. هر چه کوشش به خرج میدهم که نفرتی از او به دل نداشته باشم، باز هم کینهی عمیق جای گرفته بر قلبم، مرا از او و هر چه به او مربوط است، میراند. اَبروانم را به یکدیگر گره میزنم و بر ضعف معدهام غلبه میکنم. حتی مسافرت رفتنهایمان نیز مانند زوجهای دیگر نیست؛ با معدهای خالی و شکم گرسنه، به جادههای پرپیچ و خم راه پیدا کردهایم تا به کردستان برسیم. کاش حداقل سوپرمارکتی در اواسط راه وجود داشته باشد تا تنقلاتی بهعنوان خوراک، خریداری کنیم. ربع دیگری از ساعت در کوچه، به بطالت و درحالی میگذرد که او همچنان مشغول تعمیر مشکلات جزئی خودرو است و من با کلافگی به او مینگرم. سوار میشود و همانگونه که بر سر جایش مینشیند، برعکس دفعهی پیش، در را خیلی آرام میبندد. زیپ کیفم را باز میکنم و آخرین دانهی آبنبات پرتقالیام را از آن خارج میسازم. طعم پرتقال به مزاج او خوش است و این موضوع سبب میشود دلرحمی گاه و بیگاهم بر سنگ بودنم چیره شود و آهسته چرخی بهسویش بزنم. خودرو حرکت میکند و به لطف گواهینامه پایهیک او، خیلی آسان از کوچهی تنگ و پرپیچ و خم گذر میکنیم. خشکی لبانم را با زبان خیسم، تَر میسازم و درحالیکه دستم را نزدیکتر میکنم، میگویم: - بگیر، احتمالاً گرسنهای! نیمنگاهی به چهرهی خنثیام میاندازد. هنوز بهطور کامل توسط یکدیگر بخشیده نشدهایم که اینچنین، احساس سرسنگینی بینمان را احساس میکنم. این احساس منزجرکننده، مانند خونی شده که در رگهای هر دویمان جریان دارد. در همان حالتِ خیره به مقابل، آبنبات را از بین دو انگشتم بیرون میکشد و با لبخندی تصنعی تشکر میکند. چَشمانم را به مقابل میدوزم و در عین حال که خستهام، لبخند میزنم؛ حداقل میدانم که در حد یک تشکر برایش ارزشمند هستم! دستی به پلکهای خوابآلود خویش میکشم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. خیالات مادر علیلم مرا به حال خود رها نمیسازد؛ نکند خدای ناکرده بلایی بر سرش آمده باشد که سهند آن را از من پنهان میسازد؟! با وحشت، افکار منفیام را به گوشه و کنار مغزم هدایت میکنم و از حواشی تفکرات بیهودهام، بیاعتنا رد میشوم. چَشمانم گرم شدهاند و این گرما نشاندهندهی این است که خواب دلنشین شب، آغوش خویش را برای آسایش و استراحتم، پس از یک روز طاقتفرسا، گشوده است. با جنبیدن غیرمنتظرهی خودرو، خواب را به عقب میرانم و ترسیده به رخسار سهند چشم میدوزم. با شرمندگی نگاهم میکند و زیر لب میگوید: - مّـ... مّـ... معذرت میخوام! لبهای سرخم را بر یکدیگر میفشارم. خوشم میآید از اخلاقش که در مواقع لزوم و در زمانی که اشتباهی مرتکب شده است، زبانش ناخواسته به پوزش میجنبد. تکانی به جسم کرخت شدهام میدهم و کیف زنانهام را به عقب پرت میکنم. قند خونم کاهش پیدا کرده است و این موضوع گاهاً بدنم را مور- مور میکند. با تردید خم میشوم و سرم را طوری روی پاهایش قرار میدهم که قادر به عوض کردن دنده باشد. دستانم را زیر گوش چپم میگذارم و با گرمای خواب دیده فرو میبندم. سر پنجههای زبرش بر پوست سرم کشیده میشوند و در وقفههایی کوتاه، موهایم را اسیر خود میکنند. لبخندم با نوازشهایش کم- کم زوال پیدا میکند و تنها خواب است که در آغوش گرمش محبوسم میکند؛ درنهایت سیاهی بر چَشمان بازم چیره میشود و به خواب عمیقی فرو میروم. ناظر: @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم ***** #فلش بک_گذشته# شیرین با هلهله و شادی گلبرگهای رنگارنگ را بر سر من و سهند میپاشد؛ گلبرگهایی که خوب میدانم از گلهای کوهستانی و تپههای مرتفع روستا بهدست آمده است. در کنار شیرین، دخترش شادی با ذوق و شوق سفرهی عقدمان را پر از اکلیل و مروارید میکند تا بهوسیلهی آنان لبخند بر لبهای همگان بنشاند. دستم را آرام میفشارد و من خیره میشوم به چَشمان پرفروغ پسرعمویم که دقایقی بعد میشود همسر و محرمم. دیدگانش همرنگ سیاهی شب است که اینگونه مرا مجذوب مینماید. تبسمی از سر مهربانی بر لب مینشاند و تور سرخ را بر صورتم رها میسازد؛ گویا خوش ندارد نامحرمان به رخسار آرایش شده و گونههای سرخ نامزدش نظر افکنند. بیصدا میخندم و انگشتر پرنگینم را به بازی میگیرم؛ با اینکه هیچ دخالتی در انتخابش نداشتهام، باز هم برایم دوست داشتنی است. دستانم تاکنون به خود زیورآلاتی اینچنینی ندیدهاند و هیچگاه ندانستهام که چهقدر دستان سفیدم را زیبا میکنند. عاقد با نام خداوند خطبه میخواند و من با زبانی مسکوت، قرآن کریم در دست گرفتهام و سورهی یاسین را در دل نجوا میکنم. توصیات شیرین سبب میشود گهگاه لبخندی پررنگ بزنم. به قول خودش باید ناز دخترانهام را خریدار باشند تا "بله" بر زبان جاری سازم. پرسش دوبارهی عاقد توسط شیرین و شیرین زبانیهایش با آن لهجهی مشهدی، پاسخ داده میشود: - عروس رفته گلاب بیاره! سهند نیز همانند من به کلمات زیبای قرآن خیره شده است و در دل آنان را میخواند. دستم را در همان حالت در دست گرفته تا مضطرب نشوم و بدانم کنارم است. سرانجام عاقد برای سومین و آخرین بار پرسش خویش را تکرار میکند و من با نیمنگاهی به سهند، «بله» میگویم. کل کشیدنها و جیغهای زنان به همراه دست زدن مردان ترکیب میشود با بالا زدن تور قرمز رنگ از چهرهام. دقایقی بعد ما را کنار یکدیگر تنها میگذارند. به آرامی ساق دستش را در آغوش میگیرم و سرم را به شانهی محکمش تکیه میدهم. از حضورش در کنارم احساس آرامش میکنم؛ اینکه پس از سالها سایهی مردی را در زندگی مشترکم خواهم داشت و مانند مادر تیرهبختم، نابود نخواهم شد. هنگامی که آزردهام به او تکیه خواهم کرد، هنگامی که زوری بر من تحمیل شود او مرا از منجلاب انحراف بیرون خواهد کشید؛ و من در آیندهی نه چندان دور، به زندگی موفقمان افتخار خواهم کرد. ناخواسته غم در لحنم پدیدار میشود: - چه خوبه که هستی پسرعمو سهند! دستش را دور شانهام حلقه میکند و پس از اینکه نفس عمیقی میکشد، موکدانه بر عادت همیشگیام، تأکید میکند: - پسرعمو رو حذف کن. دیده فرو میبندم و در دل نامش را زمزمه که هیچ، فریاد میکنم. اکنون امنیت دارم و احدی قادر به آزار دادنم نیست. کاش مادرجانم نیز در مراسمم حضور داشت و دخترش را در لباس عروس میدید. میدید که چهگونه در بین دختران ریز و درشت، با کمترین آرایش ممکن میدرخشد. کاش بود و به وجود زیبای دردانهاش افتخار میکرد. با تبسمی آرام، لبهایم را زینت میدهم و آهسته میپرسم: - قول میدی که همیشه پشت و پناهم باشی؟ دستانم را در دستانش زندانی میکند و این بهانهای میشود برای لبخند دوبارهام. زبری سر پنجههای مردانهاش دستانم را قلقلک میدهد. من این آرامش را به او بدهکار هستم، من ثانیههای سکوتش را شدیداً دوست دارم و به احدی اجازه نمیدهم که پس از امروز، در زندگی مشترکمان موش بِدُواند. نوای دلنشین و مهربان همیشگیاش، قلبم را میفشارد: - قول میدم تا وقتی که زندهام، اگه برگردی و به پشت سرت نگاه کنی، فقط و فقط خودم رو ببینی که مثل یک ستون پشتت وایسادم. با هم رویاهامون رو میسازیم دخترعمو جانم! ***** با برخورد انعکاس شدید خورشید از شیشهی خودرو به چَشمانم، خواب از سرم میپَرَد و دیده میگشایم. نور خورشید به سیاهی شب غلبه کرده است و هوا شدیداً گرم بهنظر میرسد. سرم را از روی پاهای سهند بلند میکنم و با خوابآلودگی به صندلی تکیه میدهم. هنوز هم خودرو در حرکت است و این متعجبم میکند. به رخسار خستهاش خیره میشوم و با صدای دورگهای که از خواب نشأت میگیرد، میپرسم: - تو هنوز بیداری؟! سری به نشانهی علامت مثبت تکان میدهد و درحالیکه با انگشتش پلکهای خستهاش را میفشارد، خودرو را در گوشهای متوقف میکند. نگاهی به اطراف میاندازم. منظرهای پاییزی که اکنون با التهاب خورشید، برگهای نمدارش را بیشتر و بهتر به رخ میکشد. درختان صنوبر و بلوط سرتاسرش را تشکیل دادهاند و تنها در یک نقطهی تقریبا کوچک، هیچ درختی نیست. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که با ساعت دوازده مواجه میشوم. چهقدر خوابیدهام! پیاده میشود و به سراغ صندوق عقب میرود. من نیز کیفم را به هزار زحمت پیدا میکنم و پس از گشودن در، پا به بیرون و هوای آزاد آن میگذارم. درست همان منطقهای است که میتوان در آن نفسی تازه کرد و اکسیژنی غیر از دود و دم تهران گرفت. ناظر: @Torkan dori ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم در خودرو را که میبندم، بهسویم میآید و بطری چند لیتری آب را خم میکند تا بهوسیلهی آن، صورت نشُستهام را شستوشو دهم. دستانم را پر از آب میکنم و ناگهان به صورتم میپاشم. سرمای گزندهاش خواب را از سرم میپَرانَد و سبب میشود آرام بگویم: - دیگه نمیخوام! درب بطری را میبندد و محکم بر سقف خودرو قرارش میدهد. بیاعتنا به عدم تحرک او، گامهای سریعی برمیدارم و جسم و روحم را به آن نقطهی زیبا میسپارم. با نقاشیهای رنگارنگ خداوند، دوست دارم بساط عکاسیهای خویش را پهن نمایم و از جزء به جزء آفریدههایش خاطره ثبت کنم. با آرامش پا بر برگهای پاییزی میگذارم و مانند کودکی چند ساله، به بازی و تفریح میپردازم. سالهاست که رنگ طبیعت را ندیدهام و در آن دود و دم و چهاردیواری خموش، تنها نفس میکشم. کیست که درک کند؟ سهند؟ اویی که برایش فرقی ندارد که در چه مکانی تنفس میکند و حتی در یک کلبهای درختی نیز دوام خواهد آورد؛ ولی من چه؟ احساسات من کجا و احساسات او کجا؟! سری تکان میدهم تا در این دقایق کوتاه، ورودش را به افکارم محدود کنم. چهارزانو مینشینم و از بین بلوطهای ریزش کرده، درشتترین را در دست میگیرم. رنگ زیبایی دارد و این رنگ، رنگ مورد علاقهی سهند است؛ یادش بهخیر! یک روز موهای مجعدش همرنگ بلوطهای درخت بلوط بود و من چهقدر به آن رنگ، عشق میورزیدم. قلم سرنوشتم شادیهای زندگیام را بهطور موقت بر پیشانیام نوشت و با اتفاقاتی که ناخواسته رخ داد، زندگی سادهام با سهند، به یکباره نابود شد. با مرور خاطرات کهنهام، اخمهایم را در هم میکشم و برمیخیزم. حتی در مغزم نیز حضور دائم دارد و راحتم نمیگذارد. بهسویش متمایل میشوم و به حرکاتش چشم میدوزم. مشغول پهن کردن قالیچهای بر روی برگهای نمدار است و غذایی را برای خوردن آماده میسازد. با سیاستی زنانه به او ملحق میشوم و معصومانه میگویم: - پسرعمو سهند؟ خشکش میزند و مبهوت به چَشمانم خیره میشود. در دل به خود لعنت میفرستم که چرا چنین لفظ فرسودهای را بهکار بردهام. گویا فراموشش نشده که سالها پیش با چه محبتی اینگونه صدایش میزدم. بُهتی غلیظ در چَشمانش امواج گرفته و من با ضربان نامنظم قلبم، منتظر پاسخی از سوی او هستم. سری تکان میدهد و با خفهترین لحن ممکن، زمزمه میکند: - جّـ... جانم؟! دست و پایم را گم میکنم و آشفتهتر از قبل میشوم. تنها اوایل زندگیمان محبتهای بسیار نثارش کردهام و پس از اتفاقاتی که رخ داد، دیگر خبری از صمیمیت من نبوده و نیست. بین خلقیات من و او فرسنگها فاصله است. با اینکه اثری از طنازیهایم بر جای نمانده؛ اما او باز هم تمام اختلافات ریز و درشتمان را نادیده میگیرد و پاسخ سهند گفتنهایم را "جانم" میدهد. بزاق دهانم را قورت میدهم و مردد لب به سخن میگشایم تا شاید اندکی از حجم سنگین نگاهش بکاهد: - میشه گوشیت رو بدی؟ میخوام از منظره عکاسی کنم! لبخندی میزند و سخنم را مانند همیشه باور میکند. تنها برای یک تماس چند دقیقهای با گلارهخانم، همسایهی نزدیک مادرجانم در مشهد، فریبش دادهام تا شماره تماس را از موبایلش حفظ شوم. موبایل را از شلوار مشکی رنگش بیرون میآورد و بهطرفم میگیرد. بازدمم را سنگین بیرون میفرستم و با تشکری آرام، موبایل را از دستش چنگ میزنم. هنگام دور شدنم، صوت خونسردش مرا از حرکت وامیدارد و بر جای خود میایستم: - زّ... زیاد دور نشو پّ... پروا! از اکسیژنم کاسته است. تا چه زمان اخلاق مرا متحمل میشود و دم نمیزند؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ یا تا آخر عمر؟! خداوند شاهد است که اینگونه بیشتر آزارم میدهد. گاهی آرزو میکنم که پست باشد و اشتراک زندگیمان را قطع کند؛ ولی همچنان با همان سکوتهای دائمیاش، عذابوجدان را به قلب خستهام، تحمیل میکند. سرعت گامهایم را افزایش میدهم و پشت درخت کهنسال بلوط، پنهان میشوم. رمز موبایل را میگشایم و وارد لیست مخاطبینش میشوم. از بین آن همه شماره، یافتن شماره تماس گلارهخانم کار دشواری بهنظر میآید. بر برگهای خشک کف درخت جا خوش میکنم و سرعت عملم را افزایش میدهم. عرق سرد بر تیرگی کمرم نشسته است و برخورد تابش مستقیم خورشید به چَشمانم، قدرت چَشمانم را کاهش میدهد. با دست چپم سایهبانی برای موبایل میسازم و اینبار حرف "گاف" را جستوجو میکنم. چندین مخاطب سیو شده با این حرف وجود دارد که یکی از آنان، گلرخ، نام خواهر افعیاش است. پوزخندی میزنم و از عنوانش گذر میکنم؛ سرانجام، پس از زحمتهای دشوار، نام «گلاره حاتمی» را مییابم. پس از تماس، بوقها مورد انزجار قرارم میدهند و به دنبال آن، تماس بهدلیل عدم پاسخگویی پایان مییابد. آشفتهتر از قبل، دوباره شمارهگیری میکنم. صوتی خشدار به گوشم میرسد و پس از دقایقی که بهطور مداوم تماس میگیرم، صدای گلاره پشت خط میپیچد: - بله؟ قطرههای اشکم از سر شوق بر گونههای داغم جاری میشوند. یعنی ممکن است اکنون نزد مادرجانم باشد و من افتخار سخن گفتن با عزیزم را داشته باشم؟ با صدایی که از بغض میلرزد، مینالم: - گلارهخانم؟ مامانم... مامانم اونجاست؟ دومرتبه صدای خشدار چند دقیقه پیش تکرار میشود و من از هجوم بغض، بیصدا شروع به گریستن میکنم. حال و روزم خوش نیست؛ وگرنه در این مکان، بهصورت مخفیانه شمارهی گلارهخانم را از حفظ نمیشدم و سهند را فریب نمیدادم. ویرایش شده 28 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ پارت نهم - گلاره کیه خانم؟ اشتباه گرفتید! نفسم در سینه حبس میشود و به بوقهای سریعی که تماس را اختتام میدهد، گوش میسپارم. چگونه ممکن است گلارهخانم دیگر در آن محل ساکن نباشد؟ اویی که عاشق بوم و بر خود بود و به مهاجرت رضایت قلبی نمیداد. اصلا مگر این شماره تماس متعلق به خانهی گلاره نیست؟! بزاق دهانم را قورت میدهم و برمیخیزم. احتمالاً تاکنون سهند را به خود مشکوک کردهام. پلکهایم بر یکدیگر میفشارم تا خونسردی خویش را محفوظ دارم. نم چَشمانم را با آستین پاک میکنم و با دوربین موبایل، چند عکس از درختان میگیرم. پس از آن بهسوی جادهی خاکی و باریک که به جنگل این منطقه ختم میشود، میروم و از جوی نسبتا بزرگش هم تصاویری ثبت میکنم. هنوز هم حافظهی موبایل آزاد است و مرا تحریک میکند نگاهی به اطراف اینجا هم بیندازم تا حسرتی بر دلم باقی نماند؛ زیرا خوب میدانم که پس از بازگشت به تهران، دیگر از طبیعت و هوای آزاد نشانی نخواهد بود. برخلاف فضای بیرون از جنگل، اینجا هم جوی آب دارد و همه چشمهای که از آبشار بالای کوه سرچشمه میگیرد. نفوذ سرما در استخوانهایم سبب میشود دستانم را در آغوش بگیرم و کنار جوی بنشینم. دستی درون آب میکشم و اندکی مزهاش را میچشم. شیرین و خنک است و به دور از هر تصفیهای. پاک و زلال! به آسمان تیره مینگرم و سپس چشمی به اطراف میچرخانم. هوا سردتر شده و خبری از تابش داغ خورشید نیست. با تصور اینکه مبادا راه را گم کنم، بلند میشوم و جادهی پرپیچ و خمی که پیمودهام را با قدمهای سریعم بازمیگردم. فضایی که در آن محبوس گشتهام، فضایی ناشناختهاست. به گمانم که آری! گم گشتهام. موبایل را محکمتر در دست میفشارم و به آرامی در میان برگهای فرسوده و خشکیده، گام برمیدارم. خش- خش برگهای درختان به من آرامش خیال میدهد و از ترس و وحشتم میکاهد. اگرچه به منطقهی مورد نظر نرسیدهام؛ ولی از این موضوع اطمینان دارم که سهند نیز به دنبال من خواهد گشت. تنها قدم میزنم و من رویای حضور او را در کنارم میبینم. در نخستین سال زندگیمان کم میان بارانها و جادههای پرپیچ و خم تهران قدم نزدیم و کم عشق نورزیدیم؛ شاید همگان حسرت دوست داشتن ما را میخوردند و نمیتوانستند همانند ما زندگی کنند. آری، زندگی مشترک ما مملوء از خندههای هر دویمان بود که از شدت آنان صدای همسایگان و به خصوص اَسدآقا برمیخاست؛ چه شد و چگونه اتفاق افتاد را نمیدانم. گویی روزگار از امتداد شیدایی من و او خسته گشت که اینگونه جدایی انداخت میان قلبهای تپندهیمان. دیگر اثری از آن قهقهههایی که اعتراض همسایگان را برمیانگیخت نبود! دیگر از نگاههای مشتاق و لبخندهایی که عشق را در بر میگرفت، نبود! از انتهای شیدایی ما، تنها قلبهایی کرخت بر جای مانده که در اثر آن، تنها وجود یکدیگر را متحمل میشویم. اکنون من یک آرامش دوباره میخواهم که نتیجهاش جدایی از اوست و خط خوردن عنوانمان از شناسنامهی یکدیگر؛ صبرم با زندگی در کنار او لبریز گشته است. - پروا؟! فردی صدایم میزند و چهقدر صوت صدایش به صدای سهند شباهت دارد. به پشت سر نگاه میکنم که جسم و روح پریشانش مقابل چَشمانم پدیدار میشود. با نگرانی آشکاری، در به در دنبالم میگردد و اثری از حضورم نمییابد. پوزخندی بر لب مینشانم و سردتر از قندیلهای زمستانی، به حرکاتش متمرکز میشوم. گویا شئ باارزشی را از دست داده که اینگونه تمام سوراخ سنبههای جنگل را زیر و رو میکند. چَشمانم در موبایلی که در دستانش جای گرفته، ثابت میماند و او ناگهان مرا در فواصل دور میبیند. نگرانی در چَشمانش مواج است و من حس میکنم نوای قلبش را میشنوم. همانند بیقید و بندیهایش، قلبش نیز نظمی در تپیدن ندارد. انفصال بینمان صریحاً حس میشود؛ منی به سرمای قطب جنوب و او به گرمای خورشید! به راستی چیست این اشتراکات نداشته که ما را روز به روز، فرسنگها از یکدیگر دور میکند؟! *** #سهند_اکنون_دلنوشتهای از دفترچهی ارغوانی^تقدیم به او^ هر چه میگردم، پیدایش نمیکنم؛ گویا هر کجا که من هستم، عدم حضور او در آن آشکار است. درختان کهنسال این منطقه به ریزش بلوطهای خویش عادتی چندین و چند ساله پیدا کردهاند و طعم از دست دادن را بهتر از من و پروا میفهمند. من او و دلجوییهایش را از دست دادم و او، من قانعی را که هیچگاه کمتر از گل نپنداشتمت. گهگداری، خندههای مقبولش را در دست گرفت و آرام- آرام از کنار سکوتهای ناگفتهام گذشت! از زندگی با او، تنها همین شب گردیهایم بر جای مانده است؛ همانگونه که او از زندگی با من، تنها نفرتش را شامل میشود. شاید حق با اوست! شاید آن روزی رُخَش را از من گرفت که بیگناه، گناهکار تمام ناخواستههای زندگیمان محسوب شد. در قلب خموش گشتهاش، یک دیوانه خانه راه انداخته و لجاجتش را در آن میپرورد. آبنبات پرتقالی! اولین طعمی که به دست او مزهاش را احساس کردم. گامهایم مرا هر لحظه به کجا میکشانند؟ به جایی که او اینک در آن اقامت دارد؛ اما چرا؟ چرا باید به دنبال تویی باشم که چشم دیدنش را ندارم؟ من نیز همانند تو، از بند- بند وجودت و همچنین زبان گزندهاش، بیزارم! و حال که در فرسنگها فاصله پیدایش کردهام، با روح یخ بستهاش انتظار خوار گشتنم را میکشد. تشخیص تفکراتش دشوار نیست؛ جدایی به ازای آرامش خودش! یار و یاور زندگیاش من بودهام و او تاکنون نفر اول قلبش را نیز فراموش نکرده. سخت است، ولی باور میکنم که من؛ به خواری توسط خودپسندی چون تو محکوم هستم! *** #پروا_دقایقی بعد# دیدن رخسارش شعلهایست که هر لحظه کینهی تار بستهی قلبم را به آتش میکشد و حالم را خرابتر از چیزی که هست، میسازد. همانگونه که به دوردست خیره شدهام و کنارش قدم میزنم، میپرسم: ناظر: @ Torkan dori 4 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ پارت دهم - برای چی اومدی دنبالم؟ مگه خودم راه برگشت رو بلد نیستم؟ نفس آه مانندی میکشد و دستانش را بیشتر در آن ژاکت قهوهای رنگ میفشارد. پس از او، من هم غصههای انبار شده در اعماق قلبم را با تلخخند احمقانهای تسکین میبخشم و به زمین زیر پاهایم مینگرم. صدای قدمهای دلگیرمان بر سنگها و خاشاکهای روی زمین، تنها موجباتی هستند که سکوت بینمان را میشکنند. اندوهگین سر تکان میدهم و میگویم: - فکر نمیکنی من و تو دیگه به آخر خط رسیدیم؟ به نیمرخ افسردهی اویی چشم میدوزم که حال و احوال من نصیبش شده است. سرش را پایین انداخته و فکر میکند. شاید به سرانجام لج و لجبازیهایمان؛ یا شاید هم به دوام این زندگی تقریباً غیرمشترک. مقابلش میایستم که سر بلند میکند و میگوید: - چّ... چرا! خیلی زیاد! فّ... فکر نمیکنم دیگه راهی برای جبران اشتباهاتمون وجود داشته باشه؛ اَ... از طرفی هم، فرصتی برای برگشت به گذشته نداریم. پّ... پّ... پّ... . قادر به امتداد جملهاش نیست و همین موضوع باعث سکوتش میشود. لب میگزم و با حفظ خونسردی، سخنی که میان قلبم حاکم گشته را بیان میکنم: - من و تو بدون همدیگه میتونیم خوشبختتر زندگی کنیم. بنابراین صلاح اینه که جدا شیم؛ اینطوری هم خیال خانوادهی تو راحت میشه، هم من میتونم برگردم پیش مامانم! با دلزدگی اخم میکند و طبق معمول، لبهای تقریباً باریکش را توسط دندانهای سفید رنگش به اسارت میگیرد. نیشخندی تحویلم میدهد و میگوید: - آ... آره خب! بّ... برای تو، انگیزههای بهتری نسبت به من هست! اخمهایم رفته-رفته در هم فرو میروند و اخلاق منزجرکنندهام به حالت عادی بازمیگردد. او نیز همانند من اخم کرده و از سخنی که با وقاحت تمام بر زبان آوردهام، شدیداً عصبیست؛ به طوری که هر آن ممکن است صدایش را بر سرش بیندازد یا صورتم را با سیلی سرخ کند. قهقههای میزنم و تمام جسارتم را بهکار میگیرم تا تهمت ناعادلانهاش را تلافی کنم: - میدونی چیه؟ این اعتقادات قدیمی که {زن حق جدایی نداره و اگه ولش کنی با مردها هر و کر راه میندازه} رو از اون پدربزرگ عقب موندهت به ارث بردی. اون هم اگر از مامانبزرگ نمیترسید سه تا هوو میآورد سرش و الآن تو عمو و عمههای رنگارنگ دیگه داشتی تا با دخترهاشون عیش و نوش کنی!!! به محض اتمام جملاتم آنچنان بر دهانم میکوبد و فریاد میکشد که لحظاتی را به گمانم لال میمانم. مرا با قدرتی که لبهایم را به سوز و گداز میکشاند، زده است. دهانم را توسط انگشتانم میپوشانم و با هالهای از نفرت نگاهش میکنم. بدون حتی اندکی پشیمانی، انگشت سبابهاش را به نشانهی تهدید مقابل چهرهام میگیرد و میگوید: - اَ... اگه یکبار دیگه در مورد پدربزرگ اینطوری حرف بزنی، بدتر از این رو میخوری! حّ... حالا هم میری ناهارت رو میخوری، چون یک ربع دیگه راه میاُفتیم! پوزخندی میزنم و جمع بستن ابلحانهاش را تکرار میکنم: میاُفتیم... . دستم را بار دیگر بر لبم میکشم تا سوزشش را مهار کنم و سردتر از قبل میگویم: - من با تو قبرستون هم نمیام. برو و تنهایی توی اون دِه هر غلطی که میکنی بکن! از کنارش گذر میکنم و پس از به دست گرفتن کیف مشکی رنگم، با پای پیاده از خودرو دور میشوم. لبهایم هنوز از درد میسوزند و احوال خنثیام را آشوب میسازند. چه خوب میشد اگر اندکی از تعصبش متعلق به من بود و میتوانستم یک مرد واقعی صدایش کنم. آری، حداقل تا امروز قادر بودم بر مردانگیاش قسم بخورم و بگویم که هرگز دست بر ضعیفتر از خود دراز نکرده است؛ اما اینک که کار از کار گذشته، نه! روسری ابریشمی سفید را بر سرم مرتب میکنم و با اینکه راه برگشت به تهران را نمیدانم، بیهدف میروم. برگها سرعت گامهایم را کاهش میدهند؛ ولی چارهای نیست! باید بروم تا او بداند با اجبار قادر به تصاحب من نیست؛ و همچنین خودم هم بدانم که اشتباه بزرگی را مرتکب شدهام و او دیگر آن سهند عاشقپیشه نیست. همانی نیست که بابت من تمام ناسزاهای مادر و مادربزرگش را به جان خرید و یک مرا خواست. آن سخاوتمندی نیست که به من اجازهی دیدار با مادرجانم را بدهد. بروم تا آسوده شوم و بار دیگر هوای عاشقی در سر نپرورانم که در پایان مجبور باشم اینگونه از زندگیاش رفع زحمت کنم. در انتهای جاده خودرویی را میبینم که به آرامی پیش میآید و نزدیک میشود. تفاوتی با خودروهای دیگر ندارد؛ ولی رانندهی آن شدیداً آشناست. مردی با عینک چهارگوش دودی و هدفونی که توسط آن با فرد دیگری ارتباط برقرار میکند. مردی که صورتی گرد و موهایی خرمایی با تارهای سفید دارد مورچه از روی صورت صافش لیز میخورد. همانگونه که او نزدیک میشود، من هم به سویش میروم. بینی تقریباً شکستهای دارد و لبهای صورتی رنگش را همانند گذشتهها جمع میکند؛ و سبب میشود که فک پایینش غیرعادی به جلو متمایل شود. آری، خودش است! تنها اوست که در محل سکونتمان، حتی در زمان نوجوانی هم چشمانش را میپوشاند تا به نوبهی خودش خاص باشد. بوقهای پی در پی خودرو رشتهی افکارم را پاره میکند و سبب میشود دست از وارسیاش بردارم. عینکش را درحالیکه ابروهای مشکیاش را در هم گره زده، برمیدارد و بار دیگر به بوق مشت میکوبد. حق هم دارد! من سر راه او ایستادهام و شاید دیگر مرا نمیشناسد. دیگر هیچکس در ذهن خویش یادی از من نمیکند؛ نه سهند، نه او و نه فردی دیگر. بیشتر از این سد راهش نمیشوم و کنار میکشم تا برود و به زندگیاش برسد؛ و چهقدر خوب است که سهند، تاکنون متوجهی حضور او در این منطقه نشده است. راه رفته را بازمیگردم تا بیش از این رسوای دو عالم نشوم. رفتنهای بسیاری را برگشتهام و این نشان از قوت قلب من دارد؛ شاید بتوان تمام نکردههای زندگیمان را جبران کرد و در عوض، همانند اوایل ازدواجمان خوشبخت بود. - برگشتی؟ آرنجم را به سوی خود میکشد که ناگهان به بازویش برخورد میکنم. تنها در نیمنگاهی که به چشمانش کردهام اشک چشمانم را دیده است. با بغض سری تکان میدهم و میگویم: - آره، برگشتم؛ خودت هم خوب میدونی که من نه این جادههای پرپیچ و خم رو بلدم، نه میتونم راهم رو پیدا کنم! آرنجم را آرام رها میکند و با ندامت میگوید: - نّ... نمیخواستم بزنمت، خودت مّ... مجبورم کردی! تلخخندی میزنم و سکوت میکنم. اینبار او با همان لفظ خود را توجیه میکند و من با خموشی خود حالش را آشوب میسازم. آشوب و هرج و مرج در زندگی ما رواجی دو ساله دارد. ناظر: @ Torkan dori 2 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .