سیمای بوقلمونی ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: در جستجوی یک بوقلمون نام نویسنده: سیما موحد (بوقلمون) هدف: کاربر عادی شدن😁🙈🦃وگرنه من همان خاکم که هستم! اما نویسنده نچ! نیستم😂🦃😥 مقدمه: ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم ما باک نداریم ز دشنام و ملامت ما میل نداریم به آثار و علامت گر باده نباشد سر وافور سلامت ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم شب فکر شرابیم سحر طالب بنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم یک روز به میخانه و یک روز به مسجد هم طالب خرما و همی طالب سنجد هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم اسباب ترقی همه گردید مهیا پرواز نمودند جوانان به ثریا گردید روان کشتی علم از تلک دریا ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان! خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم مردم همه گویا شده مال و خموشیم چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم تا گربه پدیدار شودما همه موشیم باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان داریم جمیعا هوس حوری و غلمان نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگی افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم https://forum.98ia2.ir/topic/636-نقد-و-بررسی-رمان-در-جستجوی-یک-بوقلمون-بوقلمون-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 17 شهریور، ۱۴۰۰ توسط بوقلمون 14 24 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 11 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ خلاصه: قوقولی قوقو صبح شده بوق و بوق بوقولی چشش وا شده پنجره ها رو رو به حیاط وا کنید زندگی رو دوباره اغاز کنید به همه بگید صبح بخیر شور و نشاط؛ کار و تلاش وقتشه بپا یه وقت تنبلی پیروز نشه دقیقه ها و ثانیه ها می گذرن نکنه یه وقت که لحظه ها در برن بوق و بوق بوقولی میاد همگی باشید خوشحال و شاد😂🙈🦃😎 پ.ن: نخند! بی مزه هم خودتونید! بابام نویسنده بود یا ننم که براتون رمان خلق کنم؟!😢😂 شما اینجا هستید تا دیوانه بازی های بوقولی را بخونید تا وقتی که وی کاربری عادی شود! 🦃🙈😆😎باتشکر بوقلمون بوقولی🍕😁 اسمم بوقلمون🦃🙈 رسمم بوقولی😂😎🦃🙈 11 28 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول🦃 با شرکت @ببعی معتاد 🐐💉 از خواب بیدار شدم و بی اراده پرامو وا کردم نگاهی به استخری که پرام توش ریخته بود کردمو تکون دیگه ای به خودم دادم که لشکر دیکه ای از پرام ریختن😁 پر ریزونم از زمانی شروع شده بود که ببعی منو تنها گذاشته بود و می خواست برای ماموریت از اسطبل بره یجای دور.... پرامو از هم باز کردم و روی دو تا پام ایستادم قری به کمر گرد و قلمبم انداختم و دمبمو دادم عقب. لنگون لنگون سمت در خروجی استبل رفتمو یکم اب از اون پمپ ابی که مال چاه بود خوردم. خواستم قدم دیگه ای بردارم که یهو دیدم یه چی به پام چیسبیده. گردن پایین کشیدمو با منقارم اونو از پام جدا کردم. هق😭😭😭🦃🐐💉عکس ازدواج منو ببعی بود که از اشکها و اب دماغ شب گذشتم خیس شده بود و به پام چسبیده بود. ببعی کجاییی زودی بیا بوقولی بی تو تمومه... هق ما با هم بودیم. من معتاد ببعی بودم و اون معتاد من😭🦃💘💔 برای همینم اسمش رو بعد مزدوج شدنمون گذاشت... ببعی معتاد...د...د...د...د از دود شد دریغا آینه دلم تار نفرین به هر چه افیون لعنت به هر چی سیگار..گار...ار...ار...ر در عالم است آری ام الفساد سیگار زیرا پل تباهیست بر اعتیاد سیگار...گار...ار...ار ویرایش شده 9 شهریور، ۱۴۰۰ توسط بوقلمون 10 24 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ پارت دوم🦃 با شرکت @ببعی معتاد 🐐💉 و admin 👦😎 اولین باری که دیدمش هنوز یه بوقلمون ناکامل بودم. از همون نگاه اول عاشقش شدم و قلب بوقلمونیم رو بهش باختم😥 اون چشای دریاییش لبای صورتیش سم مشکلی و سنگینش پشمای سفیدش وایی خدا که چقدر نرم و لطیف بود🐐 هر روز میرفتم دم استبل تا بتونم ببینمشو براش دم تکون بدم. بعد یه مدت با اوای بع بعععش فهمیدم اونم بهم حس داره🐐😥💔🦃😍شروع کردیم نامه نگاری. یه روز که گوشه استبل نشسته بودم و زاغ سیاشو چوب میزدم تا نامشو به دستش برسونم یهو بابا بوقولیم اومد سر وقتم (ادمین) نامه رو گرفت پاره کرد. خصوصیمو با ببعی قطع کرد و منو بوقلمون نودهشتی کرد. پرامو گرفتو گذاشتم تو قفس نمایم فقط شبی یه بشقاب غذا و اب میداد و اجازه میداد برم نمایه های همسایه ها سر بزنم لایک بدم😥 روز ها گذشت و گذشت تا اینکه همسایه از بوقولی یعتی من خواستن که رمان زندگیمو بنویسم. منم شرو کردم نوشتن و از خودم و عاشقانه هام با ببعی نوشتم... شاید اگه یه روز (ادمین) بابا بوقولی این عاشقانه ها رو بخونه ما رو سبز کنه و به هم برسونه🌱💚💚💘💔😭🦃🦃 Lo❤e 🐐 & 🦃 9 24 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ پارت سوم🦃 با شرکت @ببعی معتاد @ننه سرما @Masi.fardi admin بعد اینکه بابابوقولی نمایه و دهن مارو یه جا بست چون زور داشت😥🍳💪 عمه مصی در صدد کمک براومد و اومد یکاری کنه مارو به هم برسونه دیدین هی عمه هارو فش میدین عمه خوب هم داریم عمه مصی فداتم فدا و خاک پاتم امیرشاهت پلنگه با دشمناش میجنگه من بچتو دوس دارم بهش احترام میزارم.😄😆😄🦃 خلاصه که ختم کلوم عمه مصی اوند یه توک پا خونمون و نشست زیر پای ننه پرتو تا بشینه زیر پای بابا بوقولی بش بگه دست از سر این بچه ها بردار😥😥و نمایشونو بگشا اما بابابوقولی زیر بار نرف که نرف. بابابوقولی برای اینکه رضایت به این وصلت فرخنده بده تا من پرامو وا کنم یه شرط داشت یه شرط بزرگ... اون شرطم این بود که از ما بوقولی نویسنده بسازد پرورش دهد و تحویل اجتماع دهد... حالا من باید این میون یا شرط بابا بوقولیو می پذیرفتم یا قید ببعی رو فور اور میزدم هق ننه پرتو عمه مصی به داد برسیدددد فریاااادددد بوقلمون رفته دیگه بر باد باباش براش شرط گذاشته زیاد ببعی رها چو خسته بر باد.... 😄😥🐐💔🦃 8 23 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 22 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم🦃😍🐑 با شرکت @ببعی معتاد @پرتوِماه @Masi.fardi admin@Shervin روزها میذگشت و من تنها گوشه ای در قصه ببعی اشک میریختم و پرام روز به روز کمتر میشد . بابا بوقولی که خیلی نگران یدونه بوقلمون دخترش بود طبیبای زیادی رو بالای سرم اورد اما هیچ کدوم نتونستن مرض منو تشخیص بدن😥 همینجوری روزا میگذش تا اینکه ننه بوقولی و عمه مصی بوقولی با اشناهای مانیکور پدیکورشون یه طبیب یافتن که اون سم بدن منو سم کویید بوقولی معرفی کرد. پادزهر این سم فقط عشق بود یوهوهوهو🍻🍸🍷👄💋عشق و بوسه جاویدان ببعی که می تونست منو نجات بده. مامی بوقولی و عمه بوقولی مصی تو تکاپو که بابا بوقولی رو راضی به این وثلت کننو من تو بستره بیماری روز به روز داغون تر میشدم تا اینکه یه روز که بابا بچه ها تو (چت باکس ) مزرعه پلاس بودم یهو بابابوقولی اومد و گفت زنده ای؟ گفتم نه بابا بوقولی کووید بوقولو گرفتم. گفت شانس اوردی گفتم نه هنوز مثبتم گفت پسره؟ (وی برای دیدن نوه اش پرپر میزد و بسیار عجله داشت )😎😋 🦃+ 🐑= 🐙 گفتم نه هنوز ازدواج نکردیم بابا بوقولی غیرت داشت نمیتونست جلو دختر بوقولیش اسم معشوقه اش ببعی رو بیاره برای همین من خودم پاپیش گذاشتم و با محکم گفتم نه اما اگه بذاری با ببعی مزدوج بشم بابا بوقولی سوکوت عمیقی کرد تمام مزرعه تو سیکوت غرق شد و به بابا بوقولی خیره شد نفسا تو سینه حبس شده بود تا اینکه.... وحی پیغمبر بر بابا بوقولی نازل شد که بخوان . . . . .بخوان ...قطبه عقد را بخوان و دیالوگ طلایی بوقلمون شمارو به عقد ببعی معتاد به دو عدد خرگوش یه عدد شلوار کردی (برای دامادش🐑😢😭)هق مرسی بابا بوقولی با احساس و مهربونم و یک عدد جوراب گنه (برای دخمل بوقولیش که یه وقت بیجامه ببعی رو نبینه حسود بشه)😁😁😎 و اینگونه شد که ما مزدوج شدیم اما نه جایی نرید داستان هنوز پایان نرسیده در ادامه خواهیم داشت که دایی بوقولی شروین 🐴با این وصلت مخالفت میکنه و ادامه ماجرا... پایان فصل یک پی نوشت متاسفانه عقد بدون حضور داماد انجام شد من چه بوقولی سیاه پری بودم😶😥😥😥 @ببعی معتاد کجایی که طاقت ندارم کجایی که من پر ندارم برات می نویسم یه نامه چطوری تونستی چجوری کجایی بیا بسه دوری ببعی کجایی کجایی 😥 خرگوشمو بدید برم دینگ دیلینگ دیلینگ دینگ میخوام سر سفره ببرم سرجاهازی خرگوش میبرم🐇🐰 ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط بوقلمون 7 17 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 7 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۴۰۰ پارت پنجم🐑🦃😍😋 با شرکت @ببعی معتاد همسرم😚 admin پیدرم😎😍 @Masi.fardi عمه جونی😘👸 @پرتوِماه مامان جونی 😋😘😍 @Z sadghinjad زنداداش😂😍🐮ماده @Shervin داداش 😂😄🐄نر @-ashob- گربه نره وبوقلمون مکار😈 @Asma,N صبح روز بعد از عقد در حالی که خانواده پرگشای ما همگی در طویله سور و سات عروسی مارو برپا کرده بودند ناگهان برادرم رم کرد🐄🐃او از ابتدا با یکی شدن من و همسرم مخالف بود. حالا هم که چشم بابا بوقولی رو دور دیده بود و ننه بوقولی هم حریفش نمیشد میخواست شاخش رو به من بزنه. زنداداش خوش خط و خالم در حالی که سعی داشت جلوی اون رو بگیره اما اون من رو ☹❤فرش قرمزی میدید که باید بهش شاخ بزنه. خلاصه من بدو گاوی بدو من بدو گاوی بدو تا اینکه بالاخره یجا گرفتارم کرد و با شاخی که بی هوا به ماتحتم فرو کرد منو تو طویله پرت کرد و در رو بست. به همه گف تا وقتی که بابابوقولی از سفر برنگشته من حق بیزون اومدن از طویله رو ندارم و این وقتی بود که داماد بی خاصیت هم هنو به اغوش عشقمون نیومده بود😭😢 توجه🌺🕸 پاییز یک هزار و سیصد شبی در طویله از زبان @بوقلمون کجا توانم روم؟ بی تو کجاا؟ کجا تواند رود بوقلمون بی تو که اسید باز باشد😣😥اه قلبم در دوری جز میزند تو کجایی ببر ببعی نمایم؟😣😍 مرد سفیدم پشمون ریسمونم😍😘به آغوشم بازگرد.... 4 16 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سیمای بوقلمونی ارسال شده در 10 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۴۰۰ پارت ششم با شرکت دوستان قدیمی و دوست جدید صغرا بلوبری دخت خاله بیتا در نقش جادوگر شب💜🍆🌌 پی نوشت: شعرای سم از عمه بوقولی مصی بوقولی می باشد 🚩😂😍 @Masi.fardi بازم صب شده افتاب سر زده بیا ببعی پناهم بده پناهم بده که بارون میاد پرام خیس میشه تو دستای باد نترس از بابام اگه اخم میاد یه لبخند بزن باهات راه بیاد😘😁😍 باتیشکر از عمه بااستعداد و خفنم و بوس به لپای پسرعمم انیرشاه😘😍💜 .... بارون سختی می باریدو من همچنان تو طویله به انتظار ببعی نشسته بودم. اونقدر هوا سرد بود که انگشتای گوگولی موگولیم یخ بسته و قندیل زده بود. ننه بوقولی از شدت حرص و غصه غمبرک زده بود و زنداداش گابی هرکاری میکرد نمیتونست داداش گابی رو راضی کنه تا از گاو شیطون پایین بیاد. هوا هم نمنمک داشت به تاریکی میرفت که یهو یه گربه گنده با چشم بند مشکی پشمای زرشکی موهای فشنگی جلو در طویله سر و کلش پیدا شد. یه لحظه با دیدنش پرام ریخت اما به رو خودم نیاوردم. درحالی که پشماشو لیس میزد کنار در قفل طویله ایستادو با نگاهی به من گفت بوقولی بلا تویی؟ سری تکون دادم که با خنده مرموذی گفت برات از اقاتون ببعی معتاد خبر اوردم... چشمام گردالو شد نگاش کردمو خودمو همونطوری که به میله های طویله می چسبوندم گفتم از ببعی؟ چه خبری ازش داری؟ نگاهی موزمارانه بع من کرد و گفت اون تو یه کلبه تو جنگل تو کلبه صغرا جادوگر شب گیر افتاده اگر میخوای نجاتش بدی باید همین شبوبه با من بیای تا به نجاتش بریم.... و من چه میکردم؟ ایا به او اعتماد میکردم؟ قسمت بعدی😁🦃😎🐑 در نجات ببعی🐑و جنگل راز مخوف @ببعی معتاد @صغرا خانم @Masi.fardi @-ashob- @پرتوِماه @Shervin @Z sadghinjad و admin 4 12 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده