_parya_ ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •به نام نوارنده طبل دل عاشق• •نام نویسنده: Parya• •نام رمان: ماه من باش• •هدف: سرگرمی• •تایم پارتگذاری: نامشخص• •ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ درام• خلاصه: دختر و پسری داریم که داستانشان نه با تصادف، نه در دانشگاه و نه در فضای مجازی آغاز میشود، بلکه هردوی آنها از کودکی با یکدیگر بزرگ شدهاند. پسرک قصه در ذهنتان عاشق دلخستهی دخترک تلاقی نشود، او عاشق دختری است که خود معشوقهی فردی دیگر است؛ اما امان از دل عاشق و والی، نمیفهمد حال پسرک را، نمیبیند در مرز سکته است و بر طبل خویش میکوبد. از سحر تا نیمههای شب برایش توضیح بِسرا، در آخر بازهم میگِرید و میپرسد چرا؟ آیا مرگ در اینجا کارساز است؟ یا باید تجربهاش کرد و دید که خیر، یا شاید هم زندگی سازنده است؟ ویراستار: @Gisoo_f ناظر: @Torkan dori @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 12 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Gisoo_f 10 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 25 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •به نام نوازندهی طبل دل عاشق• •ماه من باش|parya• مقدمه: از بس که دوستت دارم، حس میکنم دگر هیچ دوست داشتنی همرنگ دوست داشتنهای من نیست، تو معنی تمام رنگهای دنیایی. #پارت یکم مانند همیشه با تبسمی بر لب داخل کافه نشسته بود و در انتظار بود که اِلا از در کافه وارد شود. دقایقی بعد صدای تلق تلوق کفشهای پاشنه بلند دخترک در محیط ساکت کافه پیچید و بعد از آن عطر شیرینش مشامش را نوازش داد. نگاهش را در اطراف کافهی همیشگی چرخاند، کافهای با تم مشکی و سرخ که به طرز زیبایی دکور شده بود، در قسمت جنوبی کافه صندوق قرار داشت و دیوار شرقی کاملاً از شیشه پوشیده شده و محیط بیرونی کافه را به نمایش میگذاشت. در قسمت غربی کافه دیواری سفید رنگ قرار داشت که با تابلوهای شعر و متون کوتاه خوشنویسی شده مزین شده بود. در آخر میز و صندلیهایی از جنس چرم و چوب که هر کدام به طرز زیبایی چیده شده و موزیک لایتِ در حال پخش تکمیل کنندهی فضای کافه بود. با لبخند برخاست و نگاهش را به فرد روبه رویش داد؛ اما آن اِلای خنده روی همیشگی جایش را داده بود به دختری سنگین و یخی، با خودش فکر کرد نکند کاری کرده و اِلایش ناراحت شده باشد. با این حال لبخندش را حفظ کرد و دختر را دعوت به نشستن کرد. دخترک نشست و قبل از حتی سلام کردن گفت: - چه کارم داشتی آیهان؟ من اصلاً وقت ندارم. متعجب شد! دختر روبه رویش، دختر همیشگی نبود، برای رفتن عجله داشت و سردی کلامش بدن سستش را سستتر میکرد. پسرک مِن- منی کرد و گفت: - اِلا جان چیزی شده؟ از دست من دلخوری؟ اِلا لب از لب باز کرد و گفت: - نه آیهان چیزی نشده، فقط نامزدم... . آیهان کلامی دگر نشنید، تنها کلمهی نامزد در ذهنش پژواک میشد. دخترک دستش را جلوی چشمان مبهوت پسر تکان داد و گفت: - آیهان! حالت خوبه؟ شنیدی چی گفتم؟ پسرک ناباورانه چشم در چشمان مصمم او دوخت و لب زد: -نامزد؟ کوتاه پاسخ داد: - آره پسر، بهت نگفته بودم مگه؟ قرار بود شاهین از کانادا برگرده. آیهان به فکر فرو رفت و به یاد آورد که اوایل آشنایی، اِلا گوشزد کرده بود نامزدی دارد که در حال تحصیل در خارج از کشور است و بعد از اتمام درس باز میگردد و سوروسات عروسی را راه میاندازند. پسرک لعنت فرستاد به خودش چرا که دلبستهی شخصی بود که دلبستهی کسی دیگر است. به سختی لبخند به لب نشاند و گفت: -خوشبخت بشین، شکه شدم یکم، کی میتونیم آقا شاهینتون رو ببینیم؟! تبسمی کرد و لب زد: -فعلاً که نیست! رفته جنوب پیش یکی از دوستهای قدمیش، هفتهی دیگه برمیگرده. بهت خبر میدم. آیهان در دل آهی کشید؛ اما با همان لبخند دروغین گفت: - به- به خیلی هم عالی! مشتاق دیدارشیم، پس تا سفارش میدی من برم دستهام رو بشورم، فقط اینکه برای من اسپرسو سفارش بده. الا تنها به گفتن باشهای اکتفا کرد و چندی بعد پیش خدمتی به سمتش آمد که پیراهنی سفید با جلیقهی مشکی و پاپیونی قرمز رنگ پوشیده و شلواری راسته به رنگ مشکی به پا داشت، پس از گرفتن سفارش به سمت صندوق رفت و؛ اما آیهانی که ده دقیقهای از رفتنش میگذشت با چشمانی سرخ پیش اِلا برگشت. دخترک با دیدن چشمان سرخ پسر نگران گفت: - آیهان این چه سر و وضعیه؟ گریه کردی؟ آیهان با صدایی دورگه شده گفت: - دختر مگه من بچهام؟اصلاً چرا باید گریه کنم؟! شانهای بالا انداخت و با شیطنت گفت: - چه بدونم، شاید برای منی که قراره برم دلت از الان تنگ شده و زیر گریه زدی. و ریز- ریز به چهرهی وارفتهی پسر خندید. چشم چپ کرد و پوکر گفت: - خودت رو خیلی دست بالا گرفتی، دختر بیا پایین چه تحفهای هستی حالا؟ الا خشک شده بود، نمیتوانست حرفی بزند البته که حرفی هم نداشت. در همین حین پیش خدمت با آوردن سفارشاتشان به این خودخوریها پایان داد. هر دو مشغول خوردن شدند و سخنی دیگر میانشان رد و بدل نشد. با اتمام قهوههایشان الا بلند شد و گفت: - خوشحال شدم دیدمت آیهان، روز خوبی بود، شاهین که برگشت میگم باهات هماهنگ کنه که کی بیرون بریم. آیهان نیز از جای برخاست و دست دراز شدهی الا رو فشرد و لب زد: - من هم از دیدنت بسیار خرسند شدم، به شاهین جان هم سلام برسون، حتماً خوشحال میشم. و پس از حساب کردن صورت حساب شانه به شانه از کافه خارج و هرکدامشان به سوی ماشین خود رفتند. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @Gisoo_f ناظر:@Torkan dori صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/6051-معرفی-و-نقد-رمان-ماه-من-باشparya-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 14 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Parya 7 1 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •ماه من باش|Parya• #پارت دوم سوار ماشین که شد سر بر روی فرمان گذاشت، نه اشکی ریخت و نه فریاد سر داد. ساکت بود و تهی از هرگونه احساس؛ سرد و یخی چشمانش را به سمت بالا سوق داد و زیر لب بدون آن که صدایی از میان لبانش خارج شود گفت: - خدایا! نوکرتم این رسمش نبود. فکری مانند برق از سرش گذشت، واقعاً که فکر مزخرفی بود؛ اما چه میشود کرد که داغ دل شیدا، دودمان آدم را به آتش میکشد. دستش به سمت سوئیچ رفت و ماشین استارت خورد و با تیکآفی به راه افتاد. نگاهش به سرعت شمار بود، آرام- آرام فلش بیشتر به سمت بالا میرفت، زیر لب شمرد: - صد و بیست، صد و چهل، صد و شصت، صد و هشتاد، دویست، دویست و بیست، دویست و چهل،دویست و شصت و تمام! سرعتش به قدری بالا بود که تمام اشیاء اطراف را به صورت هالهای میدید، فلش سرعت شمار از کار افتاد. دگر چیزی مهم نبود، حتی مرگ! پایان بازی اینجا بود؟ حتی او هم نمیدانست، لحظهای پشیمانی به سراغش آمد، یعنی آنقدر از خدایش غافل شده بود که دست به خودکشی بزند؟! پایش به سمت ترمز رفت؛ اما هرچه کرد ترمز نگرفت که نگرفت. دست به سمت ترمز دستی برد و آن را محکم کشید و ماشین در میان جاده به این سو و آن سو چرخید. #ماتیسا_ساعت21 برای بار چندم بود شمارهاش را میگرفت، خدا دانا است؛ اما باز همان جملات تکراری روی اعصابش خط میانداخت: - مشترک مورد نظر خاموش میباشد. با خودش فکر کرد که آیا ممکن است آیهان تماسی را پاسخ ندهد و صد البته که گوشیلش خاموش باشد؟! آنهم آیهانی که گوشیاش دم به دقیقه کنارش بود؟ کم- کم دلشورهی عجیبی به سراغش آمد، سعی کرد افکار منفیاش را از ذهن بیرون براند؛ اما این افکار انگار که قصد دیوانه کردنش را داشتند زیرا هر لحظه به تعدادشان افزوده میشد. دلشورهاش بی دلیل نبود، هر زمان که دلشوره میگرفت اتفاق بدی انتظارش را میکشید. این انتظار آنقدر هم زمان بر نبود چرا که دقایقی بعد شمارهی پسرک روی اسکرین موبایلش چشمک میزد. بدون آنکه لحظهای درنگ کند پاسخ داد؛ اما قبل از آنکه سخنی از میان لبهایش خارج شود صدای خانمی را شنید که میپرسید: - سلام! خانم شما با آقای آیهان تهرانی نسبتی دارید؟ کوتاه گفت: - بله دختر عموش هستم. بلافاصله از آن طرف خط پاسخ شنید: - بله شما اولین شماره توی گوشی این آقا بودید که تماس گرفته بودید برای همین با شما تماس گرفتیم. لطفاً برای تکمیل فرم عمل با یکی از بستگان، مانند پدر یا مادر ایشون به بیمارستان (...) مراجعه کنید، هرچه زودتر بهتر هست چون حالشون اصلاً خوب نیست. ماتیسا با صدایی لرزان و ترسی که در کلامش کاملاً هویدا بود گفت: - عمل؟ بیمارستان؟ پرستار که متوجه حال بد دختر شده بود با لحن آروم و دلداری دهندهای گفت: - ایشون تصادف کردن و آوردنشون بیمارستان... . اما دخترک با شنیدن کلمه تصادف دگر چیزی نشنید و موبایلش از دست رها شد و بر زمین فرود آمد. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @Gisoo_f ناظر: @Torkan dori صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/6051-معرفی-و-نقد-رمان-ماه-من-باشparya-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 14 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Parya 7 1 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •ماه من باش|Parya• #پارت_سوم #بیمارستان_اتاقعمل با بیرون آمدن مردی چهل ساله با روپوش اتاق عمل تمام افراد حاضر در آنجا به سمتش هجوم بردند و سوالهایشان را بدون دادن مجالی برای پاسخ دادن به دکتر میپرسیدند. دکتر بدون آنکه توجهی نشان دهد به سمت اتاق استراحتش به راه افتاد و قبل از آنکه صدای اعتراض افراد نگران را بشنود به گفتن "پدر بیمار به اتاق من بیان" اکتفا کرد. در اتاق نشسته و در حالی که ماگ قهوهاش را به دست گرفته بود، به در اتاق خیره نگاه میکرد تا سرانجام صدای در بلند شد. بفرمائیدی گفت و با وارد شدن پدرِ، پسرکی که تازه عملش کرده بود از جا برخاست و مرد خسته را دعوت به نشستن کرد. با نشستن مرد، قهوهای برایش سفارش داد و رو به رویش بر روی مبل های چرم داخل اتاق نشست. احمد "پدر آیهان" به حرف آمد: -آقای دکتر خواهش میکنم بگید که چه اتفاقی برای پسرم افتاده. دکتر دمی گرفت و بازدمش را به آرامی بیرون فرستاد و لب از لب باز کرد و گفت: -والا... کمی مکث کرد و ادامه داد: -میدونم این حرفایی که میخوام براتونبگم چقدر تحملش سخته، روزانه خیلیها مثل شما از این اتفاقات براشون پیش میاد ازتون خواهش میکنم که آرامش خودتون رو حفظ کنید. احمد خسته از مقدمه چینی های دکتر به میان کلامش پرید: -ببخشید حرفتون رو قطع کردم، خواهشا برید سر اصلمطلب. مرد هوفی زیر لب کشید و گفت: -عرضم به حضورتون، ما تمام تلاشمون رو کردیم. پسر شما خون زیادی از دست داده بود و ضربهی شدیدی به سرش وارد شده که باعث پارگی چندتا از رگای مغزش شده و این سبب کاهش سطح هوشیاریش شده، و متاسفانه باید بگم که پسر شما الان در کما به سر میبره. قدرت شنوایی از کار افتاد، بدن لمس شد و پلکهای مرد به شدت روی هم فرود آمد، نه این نشانهی مدهوشی نبود، نشانهی این بود که کمر مرد، زیر بار غم تک پسرش خم شد. سخت بود، عزیزت را ببینی که بهروی تخت بیمارستان، مدهوش و بیخبر از دنیا مانند تکهای گوشت افتاده است و میان مرگ و زندگی دست و پا میزند! چه باید کرد؟ جز دعا کاری از دست بندههای خدا برنمیآمد، از جا برخاست و با صدایی که به سختی به گوش خود نیز میرسید از دکتر تشکر و از اتاق بیرون آمد. پدر بود، و پدر یعنی کوه استواری که پشت خانوادهاش محکم ایستاده است، اما حالا همین کوه استوار خود به کسی نیاز داشت تا دست بر شانهاش بگذارد و بگوید "غم نخور مرد، خدا بزرگه، خودش حواسش بندهاش به هست" اما چه کسی بود که همچین کلامی را برایش بگوید و او بداند کسی را دارد که درکش کند؟ غم خودش کم بود؟ غم همسرش چه؟ چگونه به همسرش میگفت، پسرت، تاج سرت دارد میان مرگ و زندگی دست و پا میزند. چگونه این خبر را میداد زمانی که خود هنوز شکه بود و باور به این مصیبت نداشت، ای کاش کسی از غیب میآمد و این بار را از روی دوشش که بی اندازه سنگین شده بود برمیداشت. آهی کشید و نگاهش را به چشمان نگران همسرش دوخت و چیزی در اعماق قلبش فرو ریخت، نمیتوانست سخنی به لب بیاورد، همسرش را بیش از اندازه دوست میداشت و اگر تکه خاری هم به پایش میرفت آسمان و زمین را به هم میدوخت، حال میخواست از وضعیت نابسامان پسرش برایش سخن بِسراید و میدانست همسر دلنازکش طاقت این غم را ندارد. صدای برادرزادهاش او را به خود آورد: -چیشد عمو؟ دکتر چیگفت؟ ویراستار: @Gisoo_f ناظر: @Torkan dori صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/6051-معرفی-و-نقد-رمان-ماه-من-باشparya-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 11 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Parya 6 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •ماه من باش|Parya• #پارت_چهارم نگاه مغموماش را به چشمان منتظر و نگران برادرزادهای دوخت که میدانست، بیشتر از خودش پسرش را دوست دارد. لب باز کرد و گفت: -ماتیسا عمو بیا بریم تو محوطهی بیمارستان برات میگم. ماتیسا "چشمی" گفت و پشت سر عمویش به راه افتاد و از دید اعضای دو خانواده پنهان شد. به روی نیمکت های داخل محوطه نشسته بودند و نگاهشان را به محوطهی سرسبز بیمارستان داده بودند، محوطهی سرسبزی که هزاران نفر در آن رفت و آمد میکردند، ولی فکر هرکدامشان پیش چیزی بود و توجهی به این اتفاقات و بدو- بدو کردن مردم نداشتند، زیرا یکی در فکر چگونه بیان کردن حادثهی پیش آمده و دیگری در انتظار برای شنیدن خبری از دلبرش. پس از چند دقیقه مرد به حرف آمد و آنچه از زبان دکتر شنیده بود را برای ماتیسا بازگو کرد. پس از پایان سخنانش، نگاه خود را بالا کشید و به دخترک دوخت و متوجه چشمان خیس از اشکش شد، میدانست که احتیاج به تنهایی دارد، پس از جا برخاست و دستی به شانهاش کشید و با گفتن"خدابزرگه، خودش چشمش به ماست"راهش را به سمت ساختمان بیمارستان کج کرد. بعد از رفتن مرد، اشکهایی را که در پشت پلکانش نگاه داشته بود، که مبادا بیشتر از این جلوی عمویش رسوایش کنند، راهی باز کردند و روی گونههایش جاری شدند. هق نمیزد، داد نمیزد، بلند گله نمیکرد،حتی دگر اشکی نداشت که بریزد. اما در دلش غوغایی بود، به شدت به در و دیوار قفسهی زندان مانندش میکوبید و میخواست از جای بیرون بزند. عشقش را، سالم بودنش را، خندیدنش را حتی برای دیگران خواستار بود. عشق؛ ای امان از عشق خانمان سوز که یکی را به جنون میکشاند و دیگری را به سوی مرگ میفرستد. ای امان از عشق؛ که بیخبر جوانه میزند؛ رشد میکند، درخت میشود و منطق را به آتش میکشاند. ای امان... بلند شد، اولش کمی گیج میزد، خندید، ریز و پر اشک، صدایش بلند تر شد و ناگهان بغض چنبره زده در میان گلویش ترکید و خندهی غم زده به گریهای پرسوز و بیصدا تبدیل گشت. به سمت نمازخانه بانوان رفت و قبل از آن وضو گرفت. چادری برداشت و روی سرش انداخت. به گوشهای ترین قسمت نمازخانه رفت، به قامت ایستاد و نیت کرد و شروع به نمازخواندن کرد. نماز حاجات خواند و در آخر به سجده رفت شروع کرد به درددل کردن با خدا: -خدایا؛ روم پیشت سیاهه، میدونم بندهی خوبی نبودم برات، نه نماز میخونم و نه توی خوشیها یادت میکنم، ولی وقتی موقع سختی میشه وقت گله میشه. -خدایا؛ اینبارم کمکم کن، اینبارهم این بندهی خطاکارت رو ببخش، خدایا شرمم میشه میخوام این حرفارو پیشت بزنم، اما من اون بندهات که الان روی تخت بیمارستانه رو دوست دارم، حاضرم حتی براش جون بدم. -خدایا دوتا گوسفند نذر میکنم که میان منطقههای فقیر نشین پخش کنم، خدایا نذر زیارت آرامگاه، آرامشبخش امام رضا رو دارم. به حق آقا آیهانم رو شفا بده. خدایا... و باز اشک بود که مهمان چشمان و دل عاشقش میشد. ویراستار: @Gisoo_f ناظر: @Torkan dori صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/6051-معرفی-و-نقد-رمان-ماه-من-باشparya-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 20 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Parya 6 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •ماه من باش|Parya• #پارت_پنجم پشت شیشههای آیسیو ایستاده بود و نگاهش را به عشق باند پیچی شدهاش داده بود. حتی در این حالت هم، قلبش سر از پا نمیشناخت، دستش را روی قلب بیحیایش گذاشت و ذهن خستهاش نعره برآورد: -اون چیداره؟ بگو دیگه، بگو ببینم چی داره که حاضری خودتو براش هلاک کنی؟ دِ آخه زبون نفهم مگه اون دوستت داره، اون جون میده برات!؟ اون عاشقته؟ آخه من چقدر باید از دستت بکشم، خیلی احمقی، احمق! به که سرکوفت مینهاد؟ مگر دست خودش بود، به ولله که نبود، که اگر به میل خویش میبود، دستانش را دور خود حلقه میکرد و آنقدر میفشرد که خفه بماند! چه کرده است مگر، چه خبطی خورده، جرمش چیست؟ عاشق شده؟ مگر نمیگویند، دل نفهم است، اوهم نفهمی کرده، چه میدانست زمانی که به آن دانهی قرمز رنگ اجازهی چال شدن در خاک حاصلخیزش را میدهد، روزی به درختی تنومند و پراز شاخه تبدیل میشود و به هیچ عنوان نمیتواند از باغ پُر گلش بیرون براند؟ قلب حالا کندتر از قبل، طبلش را مینواخت و مغز بر او پادشاهی میکرد! نتوانست ساکت بنشیند پس با صدای دلنشین اما گرفتهاش رو به آن پادشاه مغرور گفت: -اصلا من احمق، من نفهم، تو که ادعای پادشاهی داری و خودت رو حکمران بر سرزمین آدمی میدونی، روی منم حکمرانی میکردی تا اینجوری از دست نرم، آخه تو چه میدونی عشق چیه؟ تو چه میدونی تپیدن برای یک نفر یعنی چی، تو فقط بلدی اون بالا بشینی و با نگاه مغرورت همه رو مقصر حال آدم بدونی، یکم از شدت غرورت کم کن، یک درصد از خودت استفاده کن. مغز از پاسخ گفتن؛ قاصر ماند. چیزی نمیتوانست بگوید، در طول این بیست و سه سال عمری که کرده بود، این اولین باری بود که دربرابر سخنان کسی سکوت کرده و حق را به او میداد. اما سر درددل، قلب بیچاره تازه باز شده بود که اینبار با صدای بلندتری گفت: -دِ آخه لعنت به من که زندهام! چیمیشد میمردم و تمام، هزارنفر رو از شر خودم خلاص میکردم، ولی به ولله که من دست خودم نیست؛ که اگه بود خودم رو غل و زنجیر میکردم، کاش حداقل یکی درک میکرد من بیجنبه رو که با دو نگاه خودم رو باختم! هرچه که حرف ناگفته داشت، گفت و بیرون راند از خودش، از خود گرفتهاش! همهاش با اشک از چشمان صاحبش بیرون ریخت و کمی آرام گرفت، زمانی که خبر هوشیاری، یار را شنید. طبل شادی زد، اشک شوق ریخت، شور و رقص بهپا کرد و خواست از قفسش بیرون برود. ماتیسا از آن همه سر و صدای قلبش، خجالت کشید، عجیب حس میکرد به جز خویش، دیگران نیز صدای شادی قلبش را میشنوند؛ پس دستش را نا محسوس بهروی سینهاش فشرد و لب زد: -آروم بگیر، نذار بیشتر از این رسوا بشم! قلب آرام گرفت، از آن آرام گرفتنهایی که گویی قبل از آن هیچ جنب و جوشی وجود نداشته است، هیج جنب و جوشی! بعد از آرام گرفتن قلبش، پیش خود گفت "حالا وقتشه نذرمو ادا کنم" سمت برادر کوچکترش رفت و صدایش زد: -ماهان؟ پسرک به سمتش برگشت و در دلش بهخاطر خواهرش ناراحت شد، میدانست علاقهی خواهرش به پسرعمویش را، اما نمیتوانست کاری کند، آهی کشید و جواب داد: -جانم آجی؟ تبسمی کرد و لب زد: -من یه نذری دارم، باید اداش کنم، بیا باهم بریم کاراشو برای فردا انجام بدیم! ماهان "چشمی" گفت و هردو پس از تبریک گفتن به عمو و زنعمویشان برای بههوش آمدن آیهان، خداحافظی و از بیمارستان خارج شدند. صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/6051-معرفی-و-نقد-رمان-ماه-من-باشparya-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ناظر: @ Torkan dori ویراستار: @ Gisoo_f @ Z.mim @ Dina_Gh @ Beretta @ Setayeshh2007 @ زهره ویرایش شده 20 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Parya 7 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 22 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) انتقال به متروکه @ مدیر انتقال @ همکار انتقال♥️ @ مدیر اسپم ویرایش شده 22 بهمن، ۱۴۰۰ توسط ᴘᴀʀʏᴀ 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده