زهرا عاشقی۸۲ ارسال شده در 26 دی، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: اغواگر جهنمی نویسنده: زهرا عاشقی ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی ♡خالصه♡ دختری از جنس پاکی ... پسری از جنس آتش... یک جنگ ناتموم و نابود کننده... یک عاشقی پایان ناپذیر... دختری که به خاطر عشقش پا تو دنیای ابدی میزاره، اما غافل از این که... دخترک داستانمون بهش امر میشه که کارش فریبه... فریب انسان ها، انسان های که جاهل هستن و نادان... اون هم از همین طریق ... دخترک قصهمون به مردا نزدیک میشه و دقیقهی نود روحشون رو به داخل خودش میکشه. سرنوشت این دو نفر چی میشه؟ آیا میتونن بهم برسن یا نه؟! ناظر: @Parya ویرایش شده 29 دی، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا عاشقی۸۲ ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ سعی کردم از زیر دستهای تنومندش فرار کنم که با یک حرکت موهای طلاییام رو تو چنگالش گرفت، با تمام زوری که داشت من رو به سمت رختخواب های گوشهی اتاق پرت کرد. کف اتاق با فرشی رنگ و رو رفته پوشونده شده بود؛ با گریه و درد به آراد خیره شدم و هوای که داخل اتاق منبسط شده بود به داخل ریههام کشیدم. سرم رو پایین انداختم، صورتم از درد جمع شده بود و تک تک سلول های تن و بدنم درد میکرد. شاید اگه عاشق نمیشدم مطمئنا این کتکهای گاه و بیگاه نصیبم نمیشد. زیر لب آخ آرومی گفتم و دستم رو آروم روی شکم ورم کردهام کشیدم و نالهی بلند و کم جانی سر دادم، اما آراد مثل گذشته، توجهای به حال مریضم نکرد و فقط کار خودش رو پیش برد. با پاهاش ضربههای محکم و پیدرپی رو به شکمم وارد میکرد و فحشهای رکیک میداد. - دختره مفتخور، کم دردسر داشتیم توهم با این کارت آبرومون رو بردی. آدرینا میکشمت، زندهات نمیذارم، میدونی چرا؟ اونقدر محکم داد زد که پژواک صداش تو کل اتاق دوازده متری پیچید. دیوارههای اتاق ترک های کوچک و بزرگی از قدیم داشت که هرزگاهی، هوای سوزناک پاییزی رو مهمون خونمون میکرد. از افکارم بیرون زدم و به آراد خیره شدم. هنوز هم فحش میداد و نعره میزد، از ترس نه تکون اضافهای میخوردم نه کلامی به زبون میآوردم. زجههای ملتمسانهی مامان از پشت در گوشم رو خراش میداد، بیچاره مامان هم به پای ما سوخت و ساخت! - به خاطر اینکه آدرینا، تو نحسی، نحس! لعنتی کل روستا ماجرای تو و اون پسره رو فهمیدن! افتادیم سر زبونها، میفهمی چه غلطی کردی؟ هه، معلومه که نه! چشمهام رو بستم و حرفی نزدم، نه! بهتره بگم توان حرف زدن رو نداشتم. دیگه حرف مردم برام مهم نبود. دیگه کتکهای وقت و بیوقت آراد مهم نبود، مهم زندگی من بود که همه کمر همت بستن تا نابودیش کنند. نیشخندی از عمد روی لبم ظاهر کردم که از چشمهای تیز آراد دور نموند، با حرص نگاهم کرد و دستش رو به سمت شلوارش برد، باز هم میخواست طعم زجرآور اون کمربندش رو بهم اِلقا کنه؟ تا کی میتونستم تحمل کنم؟ خدا میدونه! آراد نیشخند مضحکی زد و کمربندش رو بین دستهاش پیچوند، توان اینکه بگم نزنه رو نداشتم. چند ثانیه بعد سوزش خیلی بدی رو توی کمرم احساس کردم و جیغ محکمی کشیدم که خنده آراد هم بیشتر شد. این بشر دلرحمی نداشت نه؟ خدا جون این بار رو هم ختم به خیر کن. یکم که گذشت به طرفم خم شد و کمربندش رو به طرف دیگهی اتاق کوچیمون پرت کرد. دوباره زورش به جای نرسید میخواست با کشیدن موهام، من و به حرف بیاره. موهای طلایی خدادادیم رو توی دستهاش گرفت و دور دستهای بزرگش پیچوند، با تمام زورش موهام رو به طرف خودش کشید. با این کار به سمتش مایل شدم و صورتم مقابل صورتش قرار گرفت. بیرمق نگاهش کردم، درد اَمونم رو بریده بود. میدونستم از درد من لذت میکشید؛ دوست داشت التماسش رو بکنم تا رهام کنه. - آی! داداش ولم کن، خواهش میکنم، غلط کردم! آخ... موهام رو ول کرد و من رو به سمت گوشهای اتاق پرت کرد، از برخورد من با دیوار صدای ناهنجاری بلند شد که صداش کل اتاق رو برداشت. از درد زیاد عین جنین توی خودم جمع شدم و هق هقم به راه افتاد، پاهام رو تو شکمم جمع کردم و شروع به گریه کردن کردم. آراد آروم به سمتم خیز برداشت و کنار گوشم لب زد: - حیف! دختره پرو، آبرومون رو که بردی. حساب اون پسره جلف آرتین رو هم میرسم. صدای هق هقم که بلند شد، فریادی توی گوشم کشید و با پاش محکم رو دهنم کوبید؛ خون مردگی روی لبهام هم بدجور می سوخت و بیتاب ترم می کرد. - ببر صدای نکرت رو تا خودم نبریدم! با ترس بهش خیره شدم، اگه حرفی میزد حتما بهش عمل میکرد. با دستم لبم رو پوشوندم تا صدام بلند نشه و به گوشش نرسه. آراد گفت آرتین؟ نه، نه! آرتین من نه؛ به آراد نگاه کردم که داشت از اتاق بیرون میرفت و از عصبانیت به هر احدی بد و بیراه میگفت. نیم خیز شدم و با توان کمی که داشتم خودم رو روی زمین خشک کشیدم و به سمتش رفتم. پاچهی شلوار کُردیش رو توی دستم گرفتم و نگاهش کردم. نور کم سوی که از در اتاق خارج میشد روی چشمهام میافتاد و مجبورم کرد کمی عقب بکشم. گوشهی دامن محلیم رو بالا آوردم و نوازشوار روی پاهای ورم کردهام کشیدم. نگاه بیحسی بهم انداخت و فقط تماشام کرد. درد بدنم هر لحضه بیشتر میشد، هر کس جای من بود حتما تا حالا مرده بود، در تعجبم چطور تا حالا زنده موندم؟ آروم زیر لب نالیدم: - داداش تو رو خدا! تو رو جون مامان کاری با آرتین نداشته باش! هر بلایی میخوای سر من بیار. تو رو جون هر کی دوست داری، داداش اصلا همش تقصیر منه! آراد به سمتم برگشت و روی یک پا نشست چونهام رو تو دستش گرفت و به چشمهای اشکیم خیره شد و آروم لب زد: نه! چونهام رو با یک حرکت ول کرد و بلند شد، خواست از اتاق خارج بشه که خودم رو به جلو کشیدم انگار که نیم خیز شده باشم، دستم رو دراز کردم اما بهش نرسید، لعنتی! با همه توانم نگاهش کردم؛ چشمهام تار شده بود و باعث شده بود همه جا رو تار ببینم. سرم رو پایین انداختم و با همه توانم داد زدم: - تو رو جون مهتاب داداش! تو رو جون مهتاب قسمت میدم باهاش کاری نداشته باش... بعد این حرف اشکهام جاری شد، آراد ایستاد، اما برنگشت. مهتاب دختری بود که آراد از بچگی دوستش داشت و الانم توی شهر داشت درسش رو میخوند. میخواست خانم دکتری بشه برای خودش؛ اما من چی؟ نه پول داشتیم که بتونم درس بخونم، نه زندگی درست و حسابی داشتیم. نمیدونم حرفم عمل میکرد یا نه اما دستهای مشت شدی آراد از شنیدن اسم مهتاب فکر نکنم بیتاثیر بوده باشه! با عجله به سمتم چرخید و با قدمهای بلند خودش رو در عرض چند ثانیه به من رسوند. توان بلند کردن صورتم رو نداشتم، کفشش رو زیر چونهام آورد و با پاش صورتم رو بلند کردم. با چشمهای لرزون و محزونم نگاهش کردم، احساس این رو داشتم که وزنه بزرگی رو روی پلکهام گذاشتن تا نتونم جای رو ببینم. سعی کردم نگاهش کنم، فکر کردم دلش به رحم اومده میخواد کمک کنه اما... پاش رو با یه حرکت از زیر چونهام بیرون آورد. با این کار صورتم محکم با زمین سفت اتاق برخورد کرد، گرمی خون رو روی صورتم حس میکردم. خون منهم تازگیها عین رود جاری بود و کم کم داشت تموم میشد از بس خونریزی داشتم. آراد توجهی به حالم نکرد و پاش رو روی کف دستم گذاشت و محکم و با همه توانش فشار داد. از درد جیغ محکم و گوشخراشی کشیدم که گوشهای خودم کر شد چه برسه به آراد، و این جیغ دوباره سرآغاز باریدن چشمهای عسلیم بود و قطره قطره از روی صورتم پایین میریخت. یه بار دیگه اسم مهتاب رو به زبون کثیفت بیاری تو رو جلوی همون پسره آتیش می زنم. فهمیدی؟! از درد حتی نمیتونستم نفس بکشم، چیزی بهش نگفتم و باز سکوت کردم. باز... باز... باز... این سرنوشت من بود! باید کنار میاومدم؛ فشار پاش رو بیشتر از قبل کرد و گفت: - نشنیدم بگی چشم! این بیانصافی بود نه؟ مگه من چی گفتم؟ یعنی اون قدرارزشم از مهتاب کمتر بود؟ شاید آره... زیر لب "چشمی " گفتم تا ولم کنه! تا بزاره بره از دستش خلاص شم. "خوبهی" گفت و پاش رو از روی دستم برداشت. کمی لباسش رو تکوند و به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد. پشت بندش مامان با عجله وارد اتاق شد. مامان تنها کسی که بود که تو این روزها باعث دلگرمیم می شد. - یا حضرت عباس! الهی زلیل بشی پسر! دورت بگردم مادر، خوبی؟ به زور لب باز کردم و با ته خندی گفتم: عالی تر از این نمیشم! کمی خندیدم که از درد پارگی لبم نفسم برید. مامان من و به سمت بغلش کشید و کنارم نشست سرم رو از بی پناهی به سمتش بردم و روی پاش گذاشتم. دست های پینه بستهاش رو توی موهام برد و با اون صدای آرامش بخشش گفت: - آروم باش دخترم! صبور باش. بالاخره این روزهام تموم میشه... چیزی نگفتم؛ نه! بهتره بگم چیزی نداشتم که بگم. دیگه خسته شده بودم! از خودم، از آراد، از این زندگی... سعی کردم فقط از بوی محبتی که فقط مخصوص مادرهاست استشمام کنم و فراموش کنم کی هستم و چی هستم، حداقل شده برای چند ثانیه! چشمهام رو بستم و آرامش و تاریکی رو بهشون هدیه دادم. *** "هفت ساعت قبل" تازه بارون بند اومده بود و بوی خاک نم گرفته همه جا رو فرا گرفته بود. هنوز یکم آب روی سقف شیرونی خونه بود که گهگداری چکه میکرد. با سرخوشی به سمت طویله رفتم تا به گوسفندها یه سر بزنم. وارد طویله شدم و نگاه کلی و گذرایی به اطراف انداختم خداروشکر همه چی مرتب بود. آب رو هم که آورده بوده بودم و دیگه کاری نبود که انجام بدم. به سمت خونه دویدم و از همون جا جلوی در داد زدم. - مامان جونم من حوصلم سر رفته چند دقیقه میرم جنگل و زود برمیگردم. مامان پا تند کرد و از آشپزخونه بیرون اومد هم زمان که داشت نگاهم می کرد خمیر توی دستش رو هم ورز میداد، نگاهی بهم کرد و با لحن عصبی و شاکی گفت: - خانم عروسی تشریف میبرن؟ لبخندی زدم و چند بار دور خودم چرخیدم و با شادی گفتم: - نوچ! فقط میخوام یکم به جنگل برم، مشکلی داره؟ مامان کلافه نگاهی به من و ساعت شکسته روی دیوار انداخت و گفت: - نه، اما زود برگرد. ایول! بوسی براش فرستادم و دوباره یک نگاه گذرا به آینهی شکسته روی دیوار انداختم. همه چی ردیف بود دمپایی هام رو پام کردم و چادر گلگلیم رو روی سرم مرتب کردم و از خونه خارج شدم. به سمت جنگل رفتم و واردش شدم، لبخندی رو لبم جا گرفت. نگاهی به اطراف انداختم، کسی نبود و این خیلی خوب بود. با قدم های آروم توی جنگل راه میرفتم. به گذشتهها و حال و آینده فکر کردم که چی میشه؟ چه اتفاقاتی پیش رو دارم؟ و کلی سوالهای مبهم که جوابش فقط نزد خدا بود! نگاهی به اطراف انداختم و به سمت تخته سنگ کنار درخت توت خیز برداشتم و روش نشستم. سردی سنگ باعث شد اول کمی جا به جا بشم، اما بعد چند دقیقه به سردی سنگ عادت کردم و راحت نشستم. این جا جای بود که اولین بار با آرتین آشنا شدم. کمی خم شدم و دستم رو به سمت آب بردم، با برخورد مستقیم آب با دستم بدنم کمی مور مور شد. لبخندی از این سردی آب زدم و به اطراف نگاهی انداختم. درخت های بلند گردو و سیب که حالا لخت بودن و بدنشون از برگهای زیبای خزان پر شده بود. هوهوی باد و خشخش برگهای روی زمین تطابق خاصی با هم به ارمغان میآورد. سنگی کوچیکی که کنارم بود رو برداشتم و به سمت دریاچه پرت کردم. دالاب، دالاب، دالاب ... آخرین برخوردش مساوی با غرق شدنش شد. به سنگ خیره شده بودم که چطور داخل آب فرو می رفت، نگاهم رو از آب گرفتم و به گل زیر پام چشم دوختم، خیلی قشنگ بود! به سمت گل خم شدم و از روی زمین چیدمش، همین موقع دو دست روی چشمهام قرار گرفت. اول کمی ترسیدم، اما بعد از استشمام عطری که غریبه زده بودم فهمیدم که ترسم بیمورده و اون فرد غریبه از هزار آشنا، آشنا تره. آروم دستم رو به سمت چشمهام بردم و روی دستهای گرمش گذاشتم. نفس های گرمش با گردنم برخورد می کرد حال ملتهبم رو ملتهبتر می کرد. ضربان قلبم که هنوز آروم نگرفته بود که با شنیدن جملهی غریبه بدتر شد و فوران کرد. - دلبرجانم خوش میگذره؟ دستش رو از روی چشمهام برداشت و بوسه کوتاهی روی دستم نشوند. آروم کنارم جا گرفت و بهم نگاه کرد. دلم براش یه ذره شده بود نه؟ آره دلم براش تنگ شده بود، خیلی بیشتر از اون چه که تصورش رو بکنم. نگاهی بهم کرد و تکه موی که از روسریم خارج شده بود رو توی انگشتت گرفت و کمی چرخوند. با لبخند گفت: - خوشگل شدی نفس آرتین... دستم رو به سمت موهام بردم و کمی با خجالت به زمین خیره شدم که گفت: - ای جان، خانومم که باز سرخاب سفیداب شد. خندهی کردم که کلافهی بلند شد و لب زد: - سرکار خانم برای حرف زدن زیر لفظی میخوان؟ بابا دلم برای اون صدای لعنتیت تنگ شده لامصب، یه چیزی بگو! وقتی گفت این دل صاحب مرده، محکم روی قلبش کوبید. با آشفتگی به سمت رودخونه رفت که بلند شدم و به سمتش رفتم. - هیس! داد نزن ممکنه بشنون و... قبل تموم شدن حرفم به سمتم برگشت و بوسهی گرم و عاشقانه رو روی پیشونیم کاشت. اون قدر از این کار یهویش شکه شدم که حرکتی نکردم و فقط خیره نگاهش کردم. صدای خشخشی از طرف بوته های توت به گوشمون رسید و باعث شد زود از هم دور بشیم. با تعجب هر دومون بهم نگاه کردیم. نمیدونم، اما دلشورهی بدی دامنم رو فرا گرفت . با عجله از آرتین خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. وارد حیاط که شدم کسی نبود. سریع وارد خونه شدم و نگاهی به اطرافم انداختم. پشت بندم آراد وارد خونه شد. با ترس بهش خیره شدم، پس حدسم درست بود، هر که کی بود زود خبرچینی کرده بود! آراد به سمتم اومد و سیلی محکمی نثار صورتم کرد. با این کارش محکم با زمین برخورد کردم؛ لبم خیلی درد میکرد دستی روی لبم کشیدم که مقداری خون به همراهش روی دستم اومد. آراد به سمتم اومد و با زور کشون کشون من رو به سمت اتاق برد. " حال " مامان دست های بی حس و خونینم رو توی دست هاش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد: - گریه نکن عزیز دل مادر، اشکهای روی صورت ماهت رو پاک کن. لیوان آبی که کنار دیوار بود رو برداشت و به سمتم گرفت. نگاهش کردم، چقدر زحمت می کشید و خون دل میخورد. لیوان آب رو روی لبم گذاشت، کمی آب خوردم و لب خشک شدهام رو با لبمتر کردم. بوسی روی دستش زدم و گفتم: - من عادت کردم مامان، بزار این هام بریزن تا تموم بشن. لیوان آب رو کنارم گذاشت و دست های گرمش رو روی گونههام کشید. - متأسفم آدرینا، شرمندم که نمیتونم کمکت کنم. با دستم سرش رو بالا آوردم و نگاهش کردم. ته دلمسوزش خیلی بدی به وجود اومده بود که اَمونم رو بریده بود. - مامان، آراد چرا این کارها رو می کنه؟ من دیگه داداش کوچولوی خودم و نمیشناسم! همونی که وقتی بچه بود و بهم میگفت میشکنم دستی رو که روت بلند شه، اما حالا خودش... مامان کمی من رو کنار زد و از جاش بلند شد، هم زمان که داشت روسری سرش رو درست می کرد لب زد. - از وقتی پدرت رفت و آراد شد آقای خونه، از طرفی رفاقتش با مجید و پارسا سر چشمهی همهی این اتفاقات بود. کاش بابا بود! کاش بود و نمی ذاشت کسی بهم آسیب بزنه. مگه من چه گناهی مرتکب شده بودم؟ گناهم جز این بود که عاشق بودم؟ مگه عاشق بودن جرم بود؟ - آراد رفته، برو بیرون تا یکم حال و هوات تغییر کنه. لبخند تلخی از این حرف به روی مامان پاشیدم و دستم رو بند دیوار کردم و با یه یا علی بلند شدم. - آره، بهتره یکم بیرون برم. مامان کیسهی یکبار مصرف کوچیکی به سمتم گرفت و توی دستهام گذاشت . - یکم انار دون کردم، بخور حداقل جون داشته باشی. واقعا نمیدونم چجوری این همه لطفش رو جبران بکنم! هر لحضه شرمندهتر میشدم. یه دونه از انارها رو توی دهنم گذاشتم و گفتم: - اگه آراد اومد و من نبودم چی؟ مامان دستم رو گرفت و به راه افتاد. منم پشت بندش باخودش می کشید. - میگم که برای غذا رفتی چوب بیاری. " ممنونمی " زیر لب زمزمه کردم و از خونه خارج شدم، مستقیم به سمت رودخونه رفتم، به امید این که شاید آرتین اونجا باشه. هر چقدر به رودخونه نزدیکتر میشدم آهنگی به گوشم میرسید. با تعجب زیاد پا تند کردم و به سمت رودخونه رفتم. نزدیکتر که شدم صدای ساز قطع شد. اینجا جایی بود که من و آرتین خودمون پیدا کرده بودیم و حالا... با تعجب به اطراف خیره شدم و همه جا رو کنکاش کردم، اما کسی نبود این رو مطمعأنم! یه دفعه دستی توی موهام فرو رفت و نوازشش کرد. از ترس تکون نخوردم. چند ثانیه گذشت و هیچ کاری نکردم و بعد از اون با ترس و دلهرهی به سمت عقب برگشتم. عجیب بود نه؟ کسی پشتم نبود. تا خواستم به خودم بیام لپم توسط یکی کشیده شد. دست هام از ترس میلرزید، این جا چه خبر بود؟ با ترس چند قدم به عقب رفتم که با کسی از پشت برخورد کردم؛ از ترس همه بدنم میلرزید. با لرز و طمعأنینه به عقب برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم. - سلام بانو. با قیافهی طلبکار نگاهم میکرد که با من من به قلبم اشاره کردم و دستم رو روش گذاشتم. - تو بودی؟! آخه چرا منو سکته میدی؟ زهره ترک شدم! چشمکی به هم زد و دستی توی موهاش کشید. کمی به سمتم متمایل شد و لب زد. - خب، مگه من ترسناک نیستم؟ پسرهی بیشعور؛ من ترسیدم بعد این آقا تازه میگه من ترسناکم؟ شیطونه میگه بزنم لهش کنمها... همون جور با لحن قبلی ادامه داد: - شیطونه غلط زیادی میکنه. با چشمهای گرد شده و متعجب نگاهش کردم. انگار تازه فهمید که چی گفته. - آرتین تو از کجا فهمیدی که من چه فکر... اجازه حرف زدن بهم نداد و دستش رو روی لبم گذاشت. درحال کنکاش صورتم بود که آروم لب زد: بازم اون... بحث رو عوض کرد و این رو من خوب درک کردم... فکر کنم زخم و کبودی روی صورتم رو دیده بود؛ سعی کردم کمی با روسری کبودیهای لب و زیر چشمم رو بپوشونم. - چیز مهمی نیست! کمی که به خودم اومدم با ترس به صورت و دستش خیره شدم؛ دستم رو روی بازوش کشیدم و با دلهره لب زدم. - تو که سالمی آره؟ بهت که آسیب نزدن؟ لبخندی زد و به راه افتاد؛ هوا آفتابی بود و این باعث شده بود یکم جنگل روشن تر بشه. نیمرخ آرتین که به سمتم بود رو نگاه کردم که به سمتم چرخید. - نترس! من چیزیم نمیشه. پسره کله خر اصلا به فکر خودش نیست، اگه چیزیش میشد چی؟ - چرا نشه؟ به سمتش قدم برداشتم و با لحن آرومتری ادامه دادم: - توام آدمی دیگه؛ کتکت میزدن حتما زخمی میشدی. به اطراف نگاه دقیقی انداخت و یکجا ایستاد. نگاهم رو به سمتی که خیره شده بود سوق دادم. - بیا روی تخته سنگ بشین، ببینم میتونم کاری بکنم برات یا نه. با قیافهی متعجب به آرتین و اطرافش زل زدم. اون که چیزی به همراه نداشت؛ پس چطوری میخواست کمکم کنه؟! - خب آخه چجوری؟ تو نه پنبه همراهت داری، نه ضدعفونی و نه... دستی توی موهاش کشید و با حالت کلافهای بهم نگاه کرد و گفت: - حالا تو بیا بشین... شونهی بالا انداختم و به طرف تخته سنگ کنار دریاچه رفتم. روی سنگ نشستم، سرد بود. یکم اول بدنم مور مور شد، اما بعد به شرایط عادت کردم. آرتین به سمت درخت بلوط رفت و یک برگ از روی درخت چید. به سمتم اومد و کنار سنگ نشست . برگ رو نشونم داد و با صدای گیراش گفت: - ممکنه یکم بسوزه، اما درد و جای زخمها رو درمان میکنه. آب دهنم رو قورت دادم و هم زمان که چشمهام رو روی هم فشار میدادم لب زدم: - واقعا؟ خب... خب باشه. برگ رو کمی روی دستش مالید و به سمت صورتم آورد. با برخورد برگ و صورتم سوزشی رو حس کردم. چشمهام رو بستم تا شاید کمی از درد رو احساس نکنم. واقعا آرتین نگرانم بود و این مسئله خیلی خوشحالم می کرد. - خب تموم شد. چشمهام رو باز کردم و دستی روی صورتم کشیدم. این غیر ممکنه! هیچ دردی رو حس نمیکردم؛ بلند شدم و با گامهای بلند خودم رو به دریاچه رسوندم. روی زمین نشستم و نگاهم رو به آب دوختم. هیچ کبودی روی صورتم نبود. با شک به طرف آرتین برگشتم که دیدم، بهم خیره شده و لبخند میزنه. آرتین به راه افتاد و کنارم ایستاد. دوباره به آب خیره شدم. تا صورتم رو مشاهده کنم. چند بار به آب نگاه کردم. فقط انعکاس شکل و ظاهر من بود که داخل آب شکل بسته بود، اما پس آرتین چی؟ اون که کنارم ایستاده؟ خواستم چیزی بگم که آرتین با یکی از پاهاش به آب ضربهی وارد کرد و به عقب برگشت. - چه آبش سرده... چرا داشت قضیه رو میپیچوند؟ گیج شده بودم، تو ذهنم کلی سوال به وجود بود که آرتین چرا این قدر عجیب و غریبه؟ آرتین چند قدم به جلو برداشت و آروم کنارم قرار گرفت . - حق میدم بهت، آخه نه که من خیلی جذابم وقتی که میام کنارت، زبونت از فرط هیجان بند میاد. "دیوونهی" زیر لب بهش گفتم و لبخندی از توصیف خودش روی لبم اومد. بعد از چند دقیقه یک قدم عقب رفت و اطراف رو نگاه کرد. انگار که منتظر و در جستجوی یکی بود. - فکر کنم اشتباه اومدم. میگم خانم زیبا شما، عشق خوشگل و جذاب من رو ندیدن؟ خندهای کردم و تکه موی که از زیر روسریم بیرون زده بود رو به سمت عقب گوشم روانه کردم و گفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم: - نه والا؛ آقای من هم من و این جا الکی کاشته. شما چی؟ عشق من و ندیدی؟ "نچی" زیر لب گفت و با شیطنت ذاتیش دستم رو گرفت و با خوشحالی گفت: - خب حالا که اونا نیستن بیاین ما با هم دوست شیم! موافقین؟! جوری با ذوق گفت که بلند بلند خندیدم و هم زمان که ازش دور میشدم گفتم: - تو دیوونهی آرتین، دیوونه! آرتین هم مستقیم نگام کرد، به چشمهای گیراش نگاه کردم که یه دفعه یکی محکم رو ی پیشونیش زد و گفت: - وا مگه نمی دونستی؟! با حواس پرتی بدون این که نگاهم رو از چشم هاش بگیرم گفتم: - چی رو؟ لبخندی دلنشینی زد که دلم و برد دستش رو به سمت صورتم آورد و نوازشوار روی گونم کشید. - این که دیوونهای توام! چشمم رو از چشمهاش گرفتم که ناگهان بوسهای گرممهمونم کرد و از اونجا دور شد. هنوز چند دقیقهی تو شک کارش بودم، اما حواسم رو که جمع کردم دیدم که خبری از آرتین نیست. بلند و گیرا چند باری صداش زدم، اما جوابی دریافت نکردم. دیگه خسته و نا امید شده بودم از گشتن که یه دفعه از پشت درخت بیرون اومد و با گیتارش شروع به آهنگ نواختن کرد. آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون (به درخت تکیه داده بود ازش جدا شد و با قدمهای آروم به سمتم اومد.) از این سو به اون سو ... چه پاک و آشناست ساده نگاهت (نزدیکم که رسید چرخی به دورم زد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.) چه بیریاست این نگاهت من حتی تو خواب نمیدیدم که چشمم وا بشه به روی ماهت (به اینجا که رسید لب باز کردم و منم باهاش ادامه آهنگ رو خوندم) از تو پس کوچهی تنهای دل عشق تو من و صدا کرد خودم و بی خبر از من گرفت با تب عشق آشنا کرد. (دستش رو روی لبم گذاشت و خودش به تنهایی این بار ادامه داد.) همه عالم و من گشتم و دیدم تا به دشت و دیار تو رسیدم زیر چارقد گلدار روی موهات منم به عشق آخرم رسیدم (همون طور که داشت آهنگ میخوند، چادرم رو توی دستهام گرفتم و آزادانه تو جنگل به اطراف رفتم و نامحسوس رقصیدم.) از اون راه رفتنت برقصه موهات گل بوسه خورشید رو لبهات منو تا اوج بودن می کشونی... با شادی داشتم به آهنگ زیبای آرتین گوش می کردم که یه دفعه با کسی برخورد کردم و ایستادم. با دیدن فردی که جلوم بود هزاران حس مختلف رو دلم جونه زد. - آدرینا غلط میکنه با تو ... با ترس به آراد خیره شدم که با دوستهاش کنارمون ایستاده بودن، آرتین هم آهنگ خوندن رو نصفه رها کرد و به سمتم چرخید. - چی شده آدرینا؟چرا... آراد با دو به سمتش اومد و با چوب بزرگی که توی دستش بود، محکم روی گردن آرتین کوبید. اون قدر این کار را یهویی انجام داد که من حتی نتونستم چیزی به زبونم بیارم. چند ثانیه بعد که هواسم جمع شد، جیغ بلندی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. ناباور به صحنهی مقابلم چشم دوختم؛ آرتین با سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود، آراد هم با دوست هاش دور و اطرافش ایستاده بودن. آراد بدون هیچ توجهی به خواهشهام به سمت دوستش چرخید و داد زد: - زود چاقو رو بده. مهراب دستش رو به سمت جیبش برد و هم زمان گفت: - آراد این کار زیادی نیست؟ این کار رو نکن، واسمون دردسر میشه. آراد به سمت مهراب رفت و سیلی محکمی حوالهی صورتش کرد و رو بهش غرید. - وقتی میگم خفهشو، یعنی خفهشو! با قدمهای بلند خودش رو به آرتین رسوند. دستهام میلرزید، ضربان قلبم از ترس و کشته شدن آرتین صد رو رد کرده بود. با عجله خودم رو به آراد و آرتین رسوندم. باید یه کاری میکردم. خودم رو به پای آراد انداختم و شروع کردم به التماسکردن؛ تنها کاری که از من ناتوان و ضعیف برمیاومد هم همین بود. - اراد تو رو خدا این کار رو نکن. خواهش می کنم. به سمت مهراب برگشتم و با التماس بهش لب زدم: تو یه چیزی بگو خواهش میکنم؛ آرتین چیزیش بهش من میمیرم... مهراب سرش رو پایین انداخت، با نا امیدی نگاهم رو به سمت آرتین رفت که سرش رو به اطراف به معنی "نه" تکون میداد. سعی کرد بلند بشه که آراد با پای دیگهاش محکم روی کمرش کوبید. جیغی کشیدم و داد زدم: - داداش نه! تو رو خدا، جون هر کسی دوست داری ولش کن . داداش کشتیش ولش کن جون هر کی دوست داری! اشک همه ی صورتم رو فرا گرفته بود و این باعث شده بود همه جا رو تار ببینم. آراد دستش رو بالا آورد و محکم روی صورتم فرود آورد. با پاش محکم روی صورتم کوبید، با این کار به عقب پرتاب شدم. - گمشو اون ور! آخ بلندی گفتم و از درد ناله کردم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و زار زدم، زار زدم تا خدا شاید صدام رو بشنوه و کمکم کنه. دوستهای آراد به سمت آرتین رفتن و بلندش کردن. آراد نیم نگاهی به آرتین و من انداختم و با پوزخندی که روی لبش بود موهای آرتین رو تو دستهاش گرفت عقب کشید. - بهت گفتم ازش دور بمون! ضربهی اول چاقو رو با تموم شدن حرفش زد و چاقو رو تو شکم آرتین فرو برد. اونقدر جیغ زده بودم که حتی نمیتونستم بگم نکن... این کارو نکن... نکشش لعنتی! من دوستش دارم. چندین بار پشت سر هم چاقو رو تو شکم آرتین فرو کرد؛ چند ثانیه بعد نگاهم به لباس غرق خون آرتین خورد. دیگه حالم داشت از زندگی بهم میخورد... - بندازینش تو آب! این عاقبت کسیه که با آراد در بیوفته! آراد بلند شد و چاقو رو روی زمین انداخت و دست خونینش رو با لباس پاره شدهی آرتین پاک کرد. - این چاقو رو هم سر به نیست کنید. بعد این حرف به سمتم برگشت و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد. توی چندثانیه خودش رو به من رسوند و دستم رو توی دستهاش گرفت. - بلند شو! دستم و به زور از دستش بیرون کشیدم و تفی روی صورتش انداختم. با چشمهای اشکی نگاهم رو بهش دوختم و لب زدم: - ولم کن عوضی! من با تک هیچ جایی نمیام؛ بزار برم پیشش... آراد دوباره محکمتر دستم رو تو دستش گرفت. - گفتم بلند شو! ولت کردم هار شدی واسه من واق واق میکنی. دوباره صورتم رو مهمون دست سنگینش کرد و با تحکم ادامه داد: - زود بگو چشم و بلند شو! دستم رو بند لباسش کردم و از درد نالیدم. - آراد تو رو به هر چی که میپرستی قسمت میدم بزار برم پیشش... حالش بده، ممکنه بمیره. آراد توجهی به حرفم نکرد و موهام رو که دورم ریخته شده بود توی دستشهاش گرفت و تا خود خونه به زور کشید. دیگه هیچی برام مهم نبود، هیچی... نه نگاه ترحم آمیز مهراب نه پوزخندهای تلخ دختران و زنان روستا... و یا حتی بد و بیراههای آراد! به خونه که رسیدم در خونه رو باز کرد و به سمت انباری ته حیاط رفت. با پا محکم درش رو باز کرد، من و از همون بالای پلهها به سمت داخل هول داد. به زور خودم رو نگه داشتم، اما بازوم محکم به لبهی صندوقچهی خاک خوردهای داخل انباری خورد. چند دقیقه بعد خودم رو به سمت دیوار کشیدم و تکیه دادم. چشمهام رو برای چند ثانیه بستم که در با صدای خیلی بد و ناهنجاری باز شد. چشمهام رو که باز کردم، کابوس همه خوابهام و بَلای جونم رو دیدم. آراد با چوب بزرگ چوپانی به سمتم اومد. باز میخواست چیکارم کنه؟ - گفته بودم که دیگه سراغش نرو! دیگه ترس برام معنی نداشت؛ همه کسم، عشقم، نفسم، مرد زندگیم مرده بود... دیگه تنهای تنها شده بودم. به چشمهاش نگاه کردم و با همه شجاعتی که داشتم لب زدم: - من دوستش داشتم، ولی توی بی وجدان... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و به سمتم یورش آورد و با چوب خشک به جون بدنم افتاد. دستم رو بند صورتم کردم که زیاد آسیب نبینم. درد همه اَمونم رو بریده بود، نفسم تنگتر شده بود و به زور از درد میتونستم نفس بکشم. اون قدر با چوب کتکم زد که خود چوب دیگه شکست . این جنون بود نه؟ آخه مگه یه آدم چقدر می تونه پست باشه، چقدر؟ چیزی نگفت و چوب رو به سمت کمد شیشه شکستهی انباری انداخت و از انباری بیرون رفت. به زور نشستم و نگاهی به لباسهای پارهام انداختم، لباس زیبام پاره شده بود. تار و پودش بود که فقط به چشم میاومد. نمیدونم چقدر گذشت، اما همون چند ساعت گریه کردم و از سرنوشت نحس خودم متنفر شدم. زیر لب فقط اسم آرتین رو زمزمه می کردم و خاطرات قشنگمون رو مرور می کردم که در انباری به شدت باز شد. - اومدی کار نیمه تمومت رو تموم کنی، نه؟ " نوچ نوچی " کرد. نیشخندی روی لبش جا گرفت و زنجیر طوسی رنگش رو دور دستش پیچوند و نزدیکم شد. - خوشحال باش! یکی قبول کرده که باهات ازدواج کنه. چی؟ ازدواج؟ خدایا مگه من بندت نیستم؟ به جون آرتین که عزیزترین کسم بود دیگه توان این یکی رو ندارم. دیگه قلبم طاقت نداره! هه قبول کرده باهام ازدواج کنه؟ یعنی من اون قدر بیارزشم که برای ازدواج خودم منت کشی کنم؟! به آراد نگاه کردم و دستم رو بند دیوار کردم. همون جور که سعی در بلند شدن داشتم گفتم: - توف تو غیرتت آراد... توف! چرا این همه اعذابم میدی؟ کشتن آرتین کافی نبود؟ حالا میخوای به زور شوهرم بدی؟ من چه بدی در حقت کردم هان؟! جلوم ایستاد و موهام رو که خیس شده بود رو به سمت عقب روونه کرد. - نترس! داداش مهتابه، مهراب قبول کرده مهتاب رو بهم بده به شرط این که تو زنش بشی. شوهر بهتر از این؟ راستی، بهتره اون آرتین رو هم فراموش کنی! به اشکهام اجازه دادم بریزن و حداقل از محبس چشمهام راحت بشن. بغض که گلوم رو احاطه کرده بود رو به زور قورت دادم و نالیدم: - تو فقط به فکر خودتی ! آراد، ازت متنفرم... خندهی بلندی کرد و زنجیرش رو توی دست هاش چرخوند و نزدیکم شد و لب زد: - من بیشتر ازت متنفرم آبجی خانوم! کمی به سمت جلو هولم داد و خودش چرخی به دورم زد و گفت: - میدونی، دوست ندارم زن برادر زنم بد قیافه و بیریخت باشه. مقابلم ایستاد که با دستم به عقب هولش دادم و مصمم گفتم: - من نمیخوام... ن... می... خوام! بازوم رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد. با دندون های چفت شده غرید. - اگه مخالفت کنی، تک تک استخونهات رو میشکنم آدرینا! من کلی زحمت کشیدم. بازوم رو محکم ول کرد که به دیوار خوردم. از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد با بالشت و پتو به انباری برگشت. بالشت و پتو رو به سمتم پرتاب کرد و گفت: - امشب رو هم اینجا میمونی تا دیگه بلبل زبونی نکنی. آراد که رفت به سمت بالشت رفتم و برش داشتم سمت دیوار گذاشتم، بهش تکیه دادم و به زندگیم فکر کردم... به این که چی انتظارم رو میکشه؟! من با تمام وجودم منتظر مرگم، مرگ، اما پس چرا به سراغم نمیاد؟! چقدر نان خالی؟ چقدر بی خوابی؟ چقدر سرما؟ هان؟ تا کی باید تحمل کنم؟ از ته دلم آرزو کردم که کاش آرتین این جا کنارم بود. چشمم با جسم براقی برخورد کرد که تا همین چند ثانیه پیش وجود نداشت. اون دیگه چیه؟ چقدر براقه! بلند شدم و با قدم های نامیزون به سمتش رفتم. عجیبه، هر چقدر نزدیکش میشدم واضحتر میتونستم مجسمه رو ببینم. باورم نمیشد، یه مجسمه به شکل آرتین... اونم اینجا؟ فقط با یک تفاوت؛ این آرتین شاخ و دم داشت. چند قدم مونده بود که بهش برسم، یک دفعه آتیش گرفت. از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و به عقب رفتم. آتیش که خاموش شد اتاق رو تاریکی مطلق فرا گرفت . هوا سرد شده بود. دستم رو روی خودم پیچیدم و دور خودم چرخیدم. مجسمه ی در کار نبود، حتما خواب دیده بودم! به پشت چرخیدم و به سمت گوشهی اتاق رفتم. یه دفعه کل اتاق روشن شد... با تعجب و سردرگمی به اطرافم نگاه کردم که چشمم به فردی خورد که گوشهی اتاق ایستاده و به دیوار لم داده بود. چند قدم از ترس عقب رفتم و زیر لب فقط با خودم تکرار میکردم "امکان نداره، امکان نداره"… به سمتم قدم برداشت که جیغ کوتاهی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. - آروم باش آدرینا! دور خودم از سردرگمی چرخیدم، دست هام از ترس و شکهشدن میلرزید و چشمهام سیاهی میرفت. - تو... آخه این جا... امکان نداره، من خودم دیدم آراد خودش تو رو کشت. خودم رو بند چیزی کردم تا نیوفتم. چشمهام رو که باز کردم، چهره نگران آرتین جلوی روم بود. پس خواب نبود نه؟! آرتین من هنوز زنده بود؟ - بالاخره بلند شدی. خودم رو کمی عقب کشیدم و روی زمین نشستم، برای این که باورم نشه خوابم نیشگون محکمی از بازوم گرفتم که جیغم به هوا رفت. - تو... تو آخه چجوری اومدی؟ در که قفله. تو جنگل زخمی بودی، اما الان... آرتین دستهای سردم رو توی دست هاش گرفت، ضربان قلبم تندتر شده بود حس می کردم که چند لحضه دیگه ممکنه بیرون بزنه. با مکس و طمأنینه لب زدم: - آرتین این جا چه خبره؟ دست هام رو که ول کرد خیره نگاهش کردم و منتظرتوضیحش شدم. - آدرینا آروم باش! توضیح میدم. بلند شدم، می خواستم توضیحش رو بشنوم، اما آراد چی؟ اگه می فهمید آرتین زندست بلایی بدتری به سرش میاورد. دستم رو بند بازوش کردم و عجز و ناله از درموندگی گفتم: - آرتین از این جا برو، اگه آراد ببینتت باز هم... دستم رو گرفت و من رو به زور روی تشکی که آراد آورده بود خوابوند. - فعلا اول بزار کمکت کنم بهتر بشی. نکنه باز میخواست با اون برگ درمانم کنه؟ اما نه، اینبار کل بدن من زخم شده بود و نمیخواستم که لباسم رو در بیارم، ممکن بود بهم ترحم کنه. یهدفعه همه بدنم آتیش گرفت، از ترس و بهت جیغ محکمی زدم و چشمهی جوشان اشکم هم به راه افتاد. آرتین دستش رو روی دهنم گذاشت تا صدای جیغم بلند نشه، اما من ترسیدم بودم و زار زار گریه میکردم. چند لحضه بعد آتیش خاموش شد، به بدنم نگاه کردم، غیرممکنه! پوست بدنم و حتی لباسهام کاملا سالم بود. آرتین نگاهش رو به چشمهام دوخت و آروم لب زد. - دستم رو از روی دهنت برمیدارم، اما جیغ نزن؛ باشه؟ سرم رو چندین بار به معنی باشه تکون دادم که دستش رو از روی دهنم برداشت و بوسم کرد. همین که دستش رو برداشت، با شک بلند شدم و به عقب رفتم. دستم رو به سمتش دراز کردم و با زبون بند اومدم گفتم: تو... تو انسان نیستی! تو یه جادوگری! آرتین مونده بود چی بگه و چجوری آرومم کنه. - نه ببین، اول آروم باش! خب چجوری بگم؟ آدرینا من... من یه شیطانم... دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بهت لب زدم: - چ... چی؟ یا صاحب جن و پری... زیر لب شروع کردم به دعا خوندن و ذکر گفتن؛ صدای خندهی آرتین بلند شد و بعد از چند لحضه به زور گفت: - وای آدرینا... با این دعاها که من چیزیم نمیشه! تو فقط هول نکن باشه؟ یکم عقبتر رفتم و با ترس گفتم: - نزدیک من نمیشیها! آرتین یه قدم به سمتم اومد، دست هاش رو به معنایی آروم باش بالا آورد و شمرده شمرده گفت: - آدرینا من بهت آسیب نمیزنم. با بهت سر تا پاش رو بررسی کردم و روی صورتم سیلی کوتاهی زدم و بهش گفتم: - این تن بمیره آرتین، همه حرفهات راسته؟ یعنی تو واقعا شیطانی؟ دروغ نگو! من باورم نمیشه... دستهاش رو بالا آورد و لبخند دلنشینی زد. - ببین دست هام بالاس، پس هیچ خطری تهدیدت نمیکنه، باشه؟ حالا آروم باش... یک قدم کوتاه به جلو اومد که جیغم هوا رفت. - گفتم جلو نیا، برو عقب، من ازت میترسم. یهدفعه نمیدونم چی شد که آرتین غیب شد و همه چیزبه حالت اولش برگشت؟ یعنی چی؟ الان چی شد؟ زیر لب چند باری اسم آرتین رو صدا و زمرمه کردم. - آرتین رفتی؟ پس چی شد؟ یه دفعه دوباره همه جا روشن شد و صدای از پشت سرم به گوشم رسید که خیلی ریلکس گفت: - من پشت سرتم. تند و تیز به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، قلبم عین یه گنجشک کوچولو میزد. از ترس یهویی اومدن آرتین ترسیدم و یه قدم به عقب رفتم. - میخوای بازم برم؟ چی؟ نه نباید میرفت. از ترس رفتن آرتین هول کرده بودم و نمیدونستم چجوری باهاش هم کلام بشم. - نه نرو! خب خب چیزه... حق بده بهم، یهویی اومدی خیلی ترسیدم. دوباره شروع کردم به کنکاش کردن روی صورت و بدن آرتین و سرم رو آروم خم کردن و زیر لب زمزمه کردم. - یعنی تو واقعا یه شیطانی؟! دستش رو به سمتم آورد و و روی دستم رو آروم نوازش کرد. دستش در مقابل دستهای من خیلی گرم بود. - من هیولا نیستم که بترسی، اگه جن بودم باز یه چیزی... با گیجی نگاهش کردم، یعنی چی؟ مگه چه فرقی با هم دارن؟ به چشمهاش چشم دوختم و لب زدم: - چه فرقی داره؟ جن و شیطان یکی هستن... روی دستم بوسه گرمی کاشت و نگاهی گذرایی به اطراف انداخت. - تفاوت خیلی زیادی داره؛ اونها انسانها رو اذیت میکنن. اونها عاشق مزاحم شدنن. مثال اون جا رو ببین. به سمتی که اشاره کرد چشم دوختم، زیاد واضح نبود. یکم بعد کم کم چهرهی یه نفر به چشمم خورد که با من چهرهام مو نمیزد. از ترس و بهت فقط خیره بهش نگاه کردم. دختره یهویی آتیش گرفت و غیب شد، با زبون بند اومده به آرتین نگاه کردم. شونهای بالا انداخت و با بی تفاوتی لب زد. - چیه خب؟ اون یه جن بود. میگم که آدرینا... نگاهش کردم، چرا حس می کردم که چیز خیلی خوبی پیش رو ندارم؟ -آدرینا، منو تو هم و درست داریم ولی... ولی چی؟ یعنی چی می خواست بگه؟ دلم داشت تو قفسهی سینهام دوب دوب میورد! - ولی چی آرتین؟! سرش رو بلند کرد و ازم جدا شد. پشتش رو بهم کرد و دست رو داخل موهاش برد. این کارش یعنی کلافهست، اما از چی؟ - دیگه نمیشه باهم باشیم، من امشب باید برگردم جهنم و فقط چند ساعت وقت دارم... پس این حرفش بود؟ می خواست بره، اینم می خواست بره و تنهام بذاره؟ اشکهام یکی پس از دیگری شروع به ریختن کرد. با دیدن دوباره آرتین یکم دلم روشن شده بود که الان حتی خاکسترش هم نمونده! خندهی تلخی زدم و گفتم: - توام میخوای تنهام بزاری آره؟ مثل بابام؟ من فقط دلم به تو خوش بود تو این زندگی کثافتبار، اما توام میخوای بری و تنهام بزاری. آرتین مونده بود من و آروم کنه یا حرف خودش رو بزنه، اما من حالم بد بود؛ خیلی بد. - ببین آدرینا، من میتونم کاری کنم که تو همه خاطراتت رو فراموش بکنی و یادت نباشه که من کی بودم. این چی داشت میگفت؟ فراموش کنم؟ چی رو؟ بهترین خاطرات زندگیمو؟ مگه میشد؟ بهش نگاه کردم و داد زدم: - نمیخوام! یعنی واقعا میخوای بری؟ آرتین تو رو خدا نرو، تنهام نذار. تو بری داداشم من و به زور شوهر میده. مصمم بهم خیره شد و چاقویی رو ظاهر کرد. از ترس نفسم رو تو سینه حبش کردم و کمی عقب رفتم، آرتین میخواست چیکار کنه؟ به سمتم اومد، چشمهاش ترسناک شده بودن. به طرفم کمی متمایل شد و کنار گوشم آروم زمزمه کرد. - اگه میخوای آراد رو برات بکشم؟ هوم؟ نظرت چیه؟ من نمیذارم به زور شوهرت بدن. چی آراد رو بکشه؟ نه، نه! آراد داداشمه هر چقدر هم اذیتم بکنه من اصلا دوست ندارم، این اتفاق براش بیوفته. - نه آرتین، من نمیخوام آراد رو بکشی؛اون هر چی باشه داداشمه. یهویی یه قدم بهش نزدیک شدم و بغلش کردم، اگه میرفت چی؟ من باز تنها میشدم. - آرتین نرو، تو رو خدا من و تنها نذار. هر کاری بگی میکنم فقط من و تنها نذار... خواست من و از خودش جدا بکنه که حلقه دستم رو محکمتر کردم، سرم رو به طرفین تکون دادم و لب زدم: - نه نه من نمیذارم بری! مثل خودم بغلم کرد، صداش میلرزید. شونهام خیس شده بود و این ناشی از این بود که آرتین هم داشت گریه میکرد، اون هم به خاطر من! باورم نمیشد... - نمیشه آدرینا، باید برم این تنها راهه! دستش رو از دورم کنار زدم و به چشمهای بیفروغ قرمزش نگاه کردم. تو جلد شیطان خیلی زیبا شده نه؟ - پس منم با خودت ببر! کلافه بود و من این و به راحتی میتونستم تشخیص بدم. چند قدم به عقب رفت و بهم پشت کرد. - نمیشه آدرینا، اگه تسخیرت کنم دیگه نمیتونی این دختر بمونی... یه دختر پاک و معصوم؛ روحت سیاه میشه! چی؟ تسخیر؟ جلل الخالق عجب چیزای میشنومها. با تعجب بهش چشم دوختم و با طمأنینه به خودم اشاره کردم و گفتم. - چی؟ یعنی من هم شیطان میشم؟ به سمتم برگشت و روی زمین نشست، به من هم اشاره کرد کنارش بشینم. روی زمین که نشستم به خاطر سردی هوا کمی پاهام سرد و مور مور شد. - نه. ببین شیطان نمیشی، یعنی چهجوری بگم من نمیدونم، اما میدونم که کی میدونه... بهش نگاه کردم و سرم رو روی پاش گذاشتم، این جوری بهتر میتونستم رو حرفاش تمرکز کنم، به چشمهاش که نگاه میکردم حالم از خود بی خود میشد. - کی رو میگی؟ دستش رو داخل موهام کرد و آروم شروع به حرکت دستش کرد. - یانگا... همون جوری خوابیده به سمتش چرخیدم و سرم رو بلند کردم، با تعجب گفتم: - همون زن دیوونه؟! ولش کن بابا، اون یه دیوونست! دست از حرکت دستش برداشت و به سمت صورتم آورد و آروم روی گونهام دست گرمش رو کشید. - برعکس، اون عاقلتر از همه ست. بلند شدم و رو به روش نشستم، یعنی یانگا عاقله؟ خندم گرفته بود. از وقتی یادمه میگفتن یه جادوگره و دیوونهست. خونش دورتر از روستا بود و نزدیک کوه. - خب یعنی الان می خوای بری پیشش؟ دستش رو بند دیوار کرد و بلند شد. نفس عمیقی کشید و دستی روی بالش کشید. - فقط اون میتونه کمکمون کنه. اون یه جادوگره، حتما میدونه باید چیکار کنیم. خب من که نمیخواستم و نمیتونستم برم به خاطر همین خواستم بشینم که آرتین دستم رو کشید. - کجا خانم؟ باهم میریم. باهم؟ ای بابا اگه آراد بیاد ببینه من نیستم من و میکشه. - نه، اگه آراد بیاد چی؟ دستم رو به همراه خودش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - نمیاد! خب باید طی العرض کنیم! با قیافه گنگ و در مونده نگاهش کردم که صدای خندهاش کل انباری رو برداشت. تند بالا پایین پریدم و هیس هیس کردم تا ساکت بشه، اما برعکس تلاشم بیثمر بود و به جای پَسرفت پیشرفت میکرد. چند دقیقه بعد به زور خندهاش رو تموم کرد. خداروشکری زیر لب گفتم و با حالت گنگی گفتم: - طی العرض چیه دیگه؟! دستم رو کمی فشار داد و با آرامش گفت: - می فهمی، فقط دستم رو بگیر و ول نکن. چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمهام رو که باز کردم سوز هوای سرد پاییزی بهم خورد. چی شد ما که تو انباری بودیم. یا سید الشهدا... با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم: - ما... ما اینجا؟ آخه چهجوری ممکنه؟ آرتین لبخندی زد و من و به سمت خودش کشید. - خب راهش زیاد طولانی نبود... آرتین به سمت کلبه چوبی رنگ و رو رفتهی رفت و در رو زد. با این که پاییز اومده بود، اما کوهستان هنوز زیبایی خودش رو داشت... در باز شد و یه پیر زن سیاه رو بیرون اومد. چهره زیبای نداشت، اما خب اونم این جوری بود دیگه؛ بیچاره... پیرزنه به سمتم چرخید و با حرص گفت: - پیر زن خودتی ها فسقلی بی ریخت! زبونم از فرط تعجب بند اومده بود، این دیگه از کجا فهمید؟ همون جور که داشتم فکر می کردم محکم روی پیشونیم کوبیدم و گفتم: - پوف، یادم نبود این زنه جادوگره! بهش نگاه کردم و خنده ی کردم که تا ماتهت دندونهام بیرون افتاد... خانومه ابروی بالا انداخت و با اون صدای کلفتش گفت: - بگذریم، واسه چی به این جا اومدید؟ چی کار دارید؟ آرتین دستم رو تو دستش گرفت و به یانگا نگاه کرد، انگار معذب بود که حرف بزنه. - خب چیزه، یانگا من به کمکت نیاز دارم... پیر زنه با دستش زیر بازوشو خارش داد و بهمون نگاه کرد، با چندش لبم رو از هم باز کردم و آروم به سمت آرتین خم شدم. - این چرا این قدر چندشه؟! اه... یانگا نگاه گذرایی بهم کرد و رو به آرتین که کنارم بود خیره شد، شونهای بالا انداخت و با بیپروایی گفت... - ناخن پام و بخور... بعد این حرف به داخل خونه رفت، پوکر فیس هر دومون نگاهش کردیم، من که از حرفش سر در نیاوردم... خدا شفا بدهای زیر لب زمزمه کردم که آرتین دستم رو ول کرد و به سمت خونهش رفت. - یانگا خانم، خوشگل خانم... بابا ببخشید! می دونم من اشتباه کردم! کمکم کن لطفا... در باز شد و یه دختر خیلی خوشگل مو بلوند با چشمهای مشکی گیرا بیرون اومد. - کمکت نمیکنم! فکم از تعجب عین ماهی باز و بسته میشد، اما حرفی از دهنم بیرون نمیاومد. به آرتین نگاه کردم که با لبهای آویزون لب زد: - این یانگاست... جان؟! پس اون پیرزنه کی بود؟ وای خدا سرم داره میترکه... یعنی اون قدر جادوگر تواناییه که میتونه خودشو پیر و جوون بکنه؟ عجب... آرتین چند قدم به سمت یانگا رفت و با التماس گفت: - بزار یکم حرف بزنیم. یانگا با عصبانیت بهش خیره شد با دستش به آرتین اشاره کرد که "برو دورشو" برو از نالا کمک بگیر به من ربطی نداره! آرتین دست هاشو به بالا برد و با حالت کلافهای گفت: - به خدا غلط کردم، اشتباه کردم. مشتاق بودم ببینم آرتین من چیکار کرده که داره این جوری التماسش رو میکنه. یانگا به سمت خونه رفت و وقتی وارد خونه شد لب زد: - آدرینا بیا تو، توام همین بیرون بمون! به سمت خونه رفتم و خواستم مخالفت کنم، اما... به داخل خونه نگاه کردم زمین و دیواره و میزهاش از تخته بودن. کتابخونهی بزرگ و پر از کتاب که گوشهی دیوار زیاد خودنمای میکرد. یانگا به سمتم چرخید و با کنجکاوی لب زد: - جنی یا عفریت؟! یا حضرت عباس این چی داره میگه؟ جن کجا بود؟! چند قدم بهش نزدیک شدم و با بهت لب زدم: - ها؟ هیچ کدوم، به خدا آدمم! یانگا با شنیدن حرفم پوکر فیس دست از کارش کشید و با بیحوصلگی روی صندلی نشست: - پس این جا چی کار میکنی؟! از طرفی این کله خروس رو از کجا میشناسی؟ این داشت آرتین من و می گفت؟ نفس عمیقی کشیدم و فاصله یه متری رو طی کردم. - حرف دهنت رو بفهم! کله خروس چیه دیگه؟ اون اسم داره، اسمش هم آرتینه! و مورد دوم که چرا این جام... به خاطر اینه که آرتین معتقده تو میتونی کمکم کنی. یانگا به صندلی تکیه داد و کتاب روی میز رو باز کرد. - اولا، صدات رو بیار پایین ! دوما، چه کمکی؟! تا خواستم لب از لب باز کنم و بگم در باز شد و آرتین وارد کلبه شد. با عصبانیت رو کرد به یانگا و گفت: - تو باید کمک کنی! یانگا دستش رو به معنی خواب جلوی دهنش گرفت و بلند شد، زیر لب دعا و وردی خوند و به سمت آرتین گرفت. چند ثانیه نگذشت که آرتین کوچیک شد و روی زمین افتاد. هنوز ذهنم درکش نکرده بود و تو تعجب و بهت بود که یانگا به سمتش رفت و از لباسش بلند کرد. به سمتم اومد و آرتین رو روی دستم گذاشت. - اینم خدمتت! با خنده بهش نگاه کردم و با دستم یکم تکونش دادم و گفتم: چقدر کوچولوعه. رو کردم به یانگا و دستم رو کمی بالا آوردم تا جثهی آرتین دیده بشه. - کی به حالت اولش برمی گرده؟ خیلی گوگولی و نازه شده. یکم با دستم آرتین رو روی کف دستم خوابوندم و انگشتم و رو شکمش بالا پایین کردم و با خنده گفتم: - وای آرتین خیلی ناز شدی. آرتین به هزار زور و زحمت انگشتم رو کنار زد و یه گاز خیلی کوچولو از دستم گرفت و با صدای نازکش جیغ جیغ کرد. - به من نگو نازی! این جوری هم نکن. خندهای کردم روی یه صندلی که گوشهی کلبه بود نشستم. یانگا که کارش تموم شد به طرفمون اومد و با بی حوصلگی گفت: خب کارتون چیه؟ با من چی کار دارین؟ رو کردم به سمت آرتین و بهش گفتم: - تو بگو. آرتین یکم خودشو جمع و جور کرد و با صدای نازکش گفت: باید یه راهی پیدا کنیم تا آدرینا شیطان بشه. یانگا نگاه گذرایی به سر تا پام کرد و به جلو اومد. چونهام رو توی دست هاش گرفت و به طرف راست و چپ چرخوند. - مگه الان چته؟ با دستم دستش رو آروم پس زدم و به چشمهاش خیره شدم و لب زدم: - من دیگه نمیخوام انسان باشم و این جا بمونم. یانگا ابروی بالا انداخت و با طمأنینه به بیرون از کلبه اشاره کرد. - پس خانوادت چی؟! آرتین رو روی قفسهی کتاب ها گذاشتم و بلند شدم، چند قدمی راه رفتم و به دیوار تکیه دادم. - اون ها بود و نبود من براشون فرقی نداره! می خوان به زور من و شوهر بدن ... یانگا در کلبه رو بست و به سمت وسایلش رفت، چاقو و دیگ بزرگی رو ظاهر کرد و روشنش کرد. - خب اسمش رو بگو. اسمش رو برای چی می خواد؟ نکنه می خواد بلایی به سر مهراب بیاره؟ زود به سمتش خیز برداشتم و با هول و والا گفتم: نه، نه. یانگا نگاه عاقل اندر سفیدی بهم انداخت و با تعجب گفت: اسمش نه نه هستش؟ با دستم محکم روی پیشونیم کوبیدم و با خنده گفتم: نه، منظورم اینه نمی خوام کسی به خاطر من بمیره. یانگا "آهانی " زیر لب زمزمه کرد و بدون هیچ حرفی روی صندلیش نشست و به فکر فرو رفت. بعد از چند ثانیه سکوت لب باز کرد و گفت: - خب یه راه دیگه هم هست؛ ولی خب یکم درد داره. درد؟ من کم تو زندگیم درد نکشیدم تو زندگی، اگه این تنها راهه نجاته قبولش میکنم. - چه جور دردی؟ یانگا از صندلیش بلند شد و با دستش دیگ و بقیه وسایل رو جا به جا کرد و همون طور که داشت کارش رو می کرد گفت: - باید خودت رو بکشی! خودم و بکشم؟ وا، اون موقع که می میرم. نمی تونم دیگه شیطان بشم. با تعجب دستم رو روی قلبم گذاشتم و لب زدم: اون وقت که میمیرم، از طرفی خودکشی گناهه. یانگا شونهای بالا انداخت و با تایید گفت: - آره، بعد اون میری جهنم. البته همون موقع که رسیدی شیطان نمیشی. به آرتین نگاهی کردم که دیدم نشسته و داره با دقت به ما نگاه میکنه. - خب پس بعدش چی میشه؟ به آرتین اشاره کرد و گفت: اون موقع آرتین باید نجاتت بده و با توجه به قدرتش بهت کمک کنه، چون اگه اون جا بمونی عذاب میکشی. در واقع جهنمی به حساب میای. اه، برای این که بهم برسیم چقدر باید مرحله رو طی کنیم؛ هفت خان رستم از این راحت تره. - خب باشه قبول می کنم، حالا چی کار کنم؟ یانگا وردی رو به زبون آورد و به سمتم فوت کرد، مسخ کارهاش شده بودم که به سمتم اومد و به دستم اشاره کرد. به دستم نگاهی انداختم که دیدم خنجر تیزی با رنگ سفید توی دستمه. با تعجب برش داشتم و نگاهش کردم، یعنی به همین زودی؟ همون موقع بود که احساسات منفی و مثبت بود که بهم هجوم می آورد. - آدرینا تمومش کن! شمشیر رو به سمت خودم آوردم و میخواستم وارد شکمم بکنم که آرتین داد زد. - نه، وایسا! آرتین به سمتم اومد و چاقو رو از دستم قاپید، با تعجب بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا توضیح بده. - نه، اون خنجر نه! زیر لب " چرایی " گفتم که بیجواب موند، چاقو رو روی میز تختهی کنارم گذاشتم. آرتین هم به سمت یانگا برگشت و با عصبانیت بهش خیره شد. - زود باش من و بزرگ کن. ِو یانگا نگاهی به آرتین انداخت و با حالت کلافهای وردی زیر لب أدا کرد. باد سردی اطرافم وزیده باعث شد کمی تو خودم جمع بشم و چشمهام رو ببندم. وقتی که چشمهام رو باز کردم آرتین با ظاهر قبلیش بهم چشم دوخته بود و نگاهم میکرد. تا خواستم موقعیت خودم رو درک کنم آرتین من و به آغوشش کشید و محکم فشارم داد، با تعجب بهش خیره شده و لب زدم. - آرتین چی کار میکنی؟! آرتین یکم ازم دور شد و دستش رو روی لبم گذاشت و مانع از حرف زدنم شد. به چشمهاش خیره شدم تا حرفش رو بزنه. -نمیدونم چقدر قراره از هم دور بمونیم. در ادامه این حرف به سمت یانگا برگشت و با آرامش و لبخند لب زد: - یانگا روحمون رو بهم وصل کن. (وصل کردن روح در این جا معنی این رو میده که این دو نفر چون عاشق هم هستن میخوان کلا چه جسمی چه روحی با هم ارتباط برقرار کنند. تقریبا همون عقد ما که زن و شوهر رسمی و شرعی برای هم میشن.) یانگا سرش رو به طرفین تکون داد و به طرف کتابخانهاش رفت. - نمیشه! آرتین دیوونه بازی در نیار؛ من همچین کاری نمیکنم. میدونی اگه اون بفهمه چی میشه؟ آرتین دستم رو ول کرد و به طرف یانگا رفت. دست یانگا رو توی دستش گرفت و گفت: خواهش میکنم. بیتاب دستش رو توی موهاش کرد و موهاش رو به حالت صاف به عقب فرستاد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا عاشقی۸۲ ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ - راضی کردن اون با من، من خودم راضیش میکنم! یانگا کلافه کتابی رو از قفسهی کتابها برداشت و کمی آرتین رو با دستش دور کرد، بعد از اون یانگا نگاهی بهم انداخت و با طمأنینه پرسید: - نظر آدرینا رو پرسیدی؟ نظر من؟ برای چی؟ ای خدا این جا چه خبره؟ آرتین با کف دستش محکم به پیشونیش کوبید و به طرفم اومد. دوباره دستم رو توی دستش گرفت و مقابلم ایستاد و بدون هیچ مکثی پرسید: - آدرینا، با من ازدواج میکنی؟ با شک بهش نگاه کردم، درسته که خیلی وقت بود منتظرشنیدن این حرف از زبون آرتین بودم، اما حالا اونم با این وضعیت خیلی شکه شده بودم. - خب، خب آ... آره... آرتین دوباره بهم نگاه کرد محکم من و به آغوشش کشید، خیلی خوشحال بودم که ازم خواستگاری کرده. خداروشکر که تنهام نذاشت. نگاهم بین چاقوی روی میز و بیرون کلبه در رفت و آمد بود. کاش میشد برای آخرین بار خانوادهام رو میدیدم. آهی کشیدم که آرتین ازم جدا شد و با لبخند بهم خیره شد. - میشه که دوباره بری و ببینیشون. دوباره فکرم رو خونده بود، خندهی ریزی کردم و گفتم: پس بریم؟ آرتین دستش رو به سمتم دراز کرد منم دستم رو توی دستش قرار دادم و با یه پلک زدن تو خونه خودمون بودم. نگاهم رو در حال گردش خونه بود، شاید بار آخری هستش که می تونم خونه رو ببینم. بعد از وارسی کل خونه به اتاق آراد رفتم. بالشت و ملافه رو روی خودش کشیده بود و داشت به عکس مهتاب نگاه میکرد. خداروشکر که آرتین ما رو نامرعی کرده بود و کسی نمیتونست ما رو ببینه و حرف بزنه. از کنار اتاق آراد رد شدم و به سمت اتاق خودم و مامان رفتم. آرتین دستم رو از دستش رها کرد و من رو به سمت مامان هول داد. با قدم های آروم روی زمین راه رفتم و کنارش نشستم. - مامان... مامان کمی تو رخت خواب جا به جا شد و در حالی به سمتم می چرخید خوابالود گفت: ها؟ کنارش نشستم و سرم رو، روی سرش گذاشتم. - ببخشید که بیدارت کردم... مامان دلم برات خیلی تنگ میشه. مامان صاف نشست و نگاهی بهم انداخت، بلند شدم و نگاهش کردم که صورت اشکیم رو توی دست هاش گرفت و گفت: - چی شده عزیزم؟ منم دلم واست تنگ شده. گشنته فدات شم؟ میخوای برات شام آماده کنم؟ به سمتش خم شدم و محکم بغلش کردم، چطور میتونستم تنهاش بزارم؟ مامانم بود... عزیز دلم بود! - ببخشید مامان؛ ببخشید که اگه همیشه باعث اعذابتون بودم و دردسر درست کردم. شاید با رفتن من خیلی چیزها درست شد. قطرههای اشک بدون سبقت از چشمهام میجوشیدن و روی گردن مامان فرود میاومدن. مامان من و از خودش جدا کرد و بهم خیره شد، بهش چشم دوختم که دستش رو بالا آورد و نوازشوار روی صورتم کشید. - من با داشتن دختری مثل تو هیچ وقت سرافکنده نمیشم. من از کارهای آراده که سرم پایینه و خجالت میکشم، اما خب حالا چرا این حرفها رو میزنی؟ لبخند تلخی به روش زدم و زیر لب " همین جوری" گفتم، اما چه کنم دلم کم طاقت بود اشکهام دوباره جون گرفت و منم خودم و تو بغلش انداختم. - مامان خیلی دوست دارم. از مامان جدا شدم که آرتین به سمتش اومد و کنارش ایستاد. بهش چشم دوختم که دست راستش رو بالا آورد و مثل نوازش روی سر مامان کشید، با این کار مامان توی جاش دراز کشید و به خواب رفت. بلند شدم و کمی لباسم رو مرتب کردم نگاه گذرایی به اتاقم انداختم و آهی از ته دلم کشیدم؛ به سمت آراد چرخیدم و با لبهای آویزون لب زدم. - آراد خوابه؟ اگه خواب نیست میشه اونم ببینم؟ آرتین سری به معنایی آره تکون داد و لبخندی به روم زد. دستش رو به طرفم دراز کرد و من رو به سمت اتاق آراد هول داد، خودش هم پشت سرم وارد اتاق شد. به سمت آراد رفتم و کنارش نشستم، کاش وضعیت ما این نبود... یا کاش حداقل اینقدر من و نمیزدی و زور نمیگفتی... اما خب برادرمی، پاره تنمی، کاش بچه میموندیم مثل اون موقعها که بابا بود. کاش همون داداش مهربون خودم میموندی، کاش... میخواستم بلند شم که زیر لب آروم گفتم: داداشی با همهی بدیهات باز خیلی دوست دارم. صدای قدمهای آرتین به گوشم خورد به طرفش چرخیدم و در همین حال آرتین کنار من و آراد، نشست و دستی روی سر آراد کشید. آرتین بلند شد و به جای قبلیش برگشت، کمی عقب رفتم و با چشمهای گرد شده به آراد خیره شدم که تو چند ثانیه جثه بزرگ و مردونش تبدیل به همون پسر کوچولوی ده سال پیش شد. با بهت کنارش نشستم، زبونمم قاصر از حرف زدن شده بود، خودش بود آراد کوچولوی چشمهای بادومی... چشمهاش رو باز کرد و بهم خیره شد. - آجی... کامل خودم رو به سمتش کشیدم اشکم گوشهای از چشمم رو فرا گرفت، این داداش من بود! به زور کلمهی "جونم" رو خطاب بهش گفتم و دستم رو بند موهاش کردم. دستش رو به سمت صورتم آورد و با حالت نگران و چشمهای اشکیش لب زد: - وای آجی، صورتت چرا زخمه؟ بگو مامان بیاد. دست کوچولوش رو توی دستم گرفتم و آروم لب زدم: - فدای سرت عزیزم، دلم برات یه ذره شده بود! آراد لبخند شیرینی زد و دستش رو به سمت زیر کبودی زیر چشمم آورد و روش کشید. - آجی درد داری؟ کی اینکار رو باهات کرده؟ بگو بهم! با بابا میریم میزنیمش! آجی تا من هستم نباید از چیزی بترسیها. چند قطره از اشکهام روی گونهام ریخت. دلم از این همه اعذاب تیر میکشید، چرا بزرگ شدیم؟ مگه چی میشد بچه میموندیم؟ حداقل تو دنیای بچگیمون درد و غصه نداشتیم. آراد کمی خودش رو به جلو کشید و لبهای کوچولوشو زیر چشمم گذاشت و آروم بوسید. یکم بعد جدا شد و با سرخوشی گفت: - همیشه تو بوسم میکنی تا دردم خوب شه حالا نوبت منه! دیگه تحمل نداشتم، محکم به آغوشش کشیدم و اشک ریختم و زیر لب با صدای لرزون لب زدم: - داداشی خیلی دوست دارم. مواظب خودت باش قربونت بشم، دلم برات تنگ میشه، برای کتکهات... اذیت کردنات... یکم که گذشت آراد خودش رو از آغوشم بیرون کشیدو با لبهای آویزون لب زد: - آجی گریه نکن. آراد دستهای کوچولوش رو روی گونهام کشید و بغلم خوابید. محکم به خودم فشارش دادم که آراد گفت: - آجی خوابم میاد، میشه برام لالایی بخونی؟ "باشهای" زیر لب اَدا کردم و شروع کردم به لالایی خوندن... لالا لالا بخواب دنیا قشنگ نیست... لالا لالا دلِ دنیا یه رنگ نیست. ببند چشمهاتو، چشمهات تیر داره. بخواب جون دلم، شب وقت جنگ نیست! لالا لالا بخواب دردت به جونم... نباشم غصه از چشمهات بخونم... لالا لالا دل تو جای غم نیست. دو چشمون قشنگت جای نم نیست بخواب من غصههاتو بر میدارم. لالا لالا عزیز دل شکسته... بخواب مهتاب روی ایوون نشسته لالا لالا بخواب اى نازنینم... بخواب عمرم، بخواب جون شیرینم... بخواب شاید منو توی خواب دیدى بخواب؛ خوابو توى چشمات مىبینم... لالا لالا گل داغ شقایق... بخواب، یادش بخیر روزای سابق. من از دلتنگیام برات میخونم... لالا لالا صبورى درد داره! و دنیا شیوهى نامرد داره... نگاهت مىکنم وقتى که خوابى... گل نرگس نگاهى زرد داره. لالا لالا گل محبوبهی شب... صدای پای غم توو کوچهی شب... بذار چشمهاتو رو هم تا نبینی... غبار بیکسی رو گونهی شب. لالا لالا گل ساقه شکسته... یکى بال و پرِ طوقى رو بسته... لالایى کن که از غمها رها شى... قنارى بىصدا، بىحرف، خسته لالا لالا کلاغِ قصّهها پَر... غم از قلب تموم عاشقا پَر... لالا لالا دلت از شادیا پُر... لالا لالا تموم غصّهها پَر... به آراد نگاهی انداختم که خودش رو تو بغلم انداخته بود به خواب رفته بود. لبخند تلخی زدم و روی زمین گذاشتمش. کمی به سمتش خم شدم و بوسهی روی پیشونیش کردم و بلند شدم. آراد دوباره به حالت اولش برگشت و به خواب رفت، به طرف آرتین رفتم و با غصه و ناراحتی لب زدم. - آرتین بزار این خاطره یادشون بمونه. آرتین نگاه گذرایی به آراد انداخت و بعد به سمت من چرخید با طمأنینه لب زد: - اما این فقط براشون مثل یه خوابه، عمرا باور کنن! سرم رو به پایین انداختم و مچ دستم رو توی دست دیگهام گرفتم و چرخوندم. - عیبی نداره، فقط میخوام یادشون بمونم. آرتین کلافه دستش رو به سمت گردنش برد و نفس عمیقی کشید و گفت: - خب... باشه فقط به خاطر تو و مادرت اینکار و میکنم. لبخندی به روش زدم برای آخرین بار به آراد خیره شدم؛ خوشبخت بشی داداشم. قطره اشکی از گوشهی چشمم رون شد که با دستم جلوش رو گرفتم ونزاشتم بریزه. به سمت آرتین رفتم و با سر به بیرون اشاره کردم، آرتین هم با سر تایید کرد و قبل من به راه افتاد. انتظار داشتم که مستقیم بریم خونهی یانگا که آرتین مسیرش رو به طرف انباری تغییر داد. بدون حرفی پشتش به راه افتادم که جلوی انباری ایستاد و نگاه گذرایی به کل انباری انداخت. بعد از چند دقیقه دستش رو بالا آورد و بشکنی زد، به ثانیه نکشید کل انباری که از خرت و پرت شده بود پر از خوراکی و لوازم ضروری شد. یه صندق کوچیک روی پله حیاط پدید اومد با تعجب به سمتش رفتم و برش داشتم، داخلش رو که باز کردم چشمم به طلاهای بدل مامانم افتاد، لبخند تلخی روی لبم به وجود اومد خواستم صندوقچه کوچیک رو همونجا بزارم که آرتین به سمتم اومد و با لبخند گفت: - فکر کنم مادرت خوشحال بشه طلای واقعی داشته باشه. با تعجب بهش خیره شده که چشمکی بهم زد و به صندوقچه اشاره کرد، سرم رو چرخوندم و به صندوقچه خیره شدم؛ باورم نمیشد همهی طلاهای بدل به طلا تبدیل شده بود. - وای آرتین، خیلی خیلی ازت ممنونم. آرتین "خواهش میکنمی" زیر لب گفت و به طرف پنجره اتاق آراد رفت. باز میخواست چیکار بکنه؟ همون لحضه یه جعبه قهوهای رنگ کنار آراد ظاهر شد. با طمانینه و کنجکاوی به آرتین رو کردم و تو سیاهی شب به چشمهاش خیره شدم و لب زدم: - اون جعبه چیه؟ آرتین دستش رو داخل جیبش برد و شونهای بالا انداخت. - پول برای عروسیش، البته به همراه یه نامه از طرف تو که رفتی و... آهانی زیر لب زمزمه کردم و رو به آرتین نگاه کردم و گفتم: بهتره بریم تا نظرم عوض نشده. آرتین سرش رو به معنی نه تکون داد و ابرویی بالای انداخت. - هنوز کار داریم. هنوز جملهش تموم نشده بود که خودم رو مقابل دشت روستا دیدم، با تعجب به آرتین خیره شدم که عین این دانشمندها به فکر فرو رفت و گفت: - یادته که چند ساله هر چی میکارین هیچ ثمرهای نمیبینین؟ با تعجب و کنجکاوی به آرتین چشم دوختم و حرفش رو تایید کردم که ادامه داد. - این یه امتحان الهی بود تا مقاومت شما رو بسنجه، و الان هم شما سربلند از امتحان خارج شدین. به سمت دشت رفت و بشکنی زد، کل دشت پر از گندم های بلند شد. - وای با این زمین و این کارهای تو زندگی خانوادم خیلی بهتر میشه. آرتین دستش رو مثل آدمهای متفکر روی چونهاش کشید و گفت: امم، تو بچگیت آرزو داشتی پرواز کنی نه؟ چیزی نگفتم که آرتین به راه افتاد و به دستش بهم فهموند که همراهش برم. دستم رو بند نرده اطراف زمین کردم و پشت سر آرتین به راه افتادم. یکم جلوتر که رفتیم آرتین ایستاد و به سمتم چرخید، لبخندی زد و به جلوش خیره شد. منتظر این بودم که ببینم چی میشه، یه دفعه بالهاش آتیش گرفت و بیرون زد با تعجب بهش خیره شده بودم که چشمم به دمش افتاد. با عجله خودم و بهش رسوندم و دم نازک سیاهش رو توی دستم دستم گرفتم، با هیجان خاصی گفتم: - وای اینا بال و دمه واقعیه؟ خیلی باحالن! آرتین آخی زیر لب زمزمه کرد و به سمتم چرخید و با حرص لب زد: - آخ... نکن درد داره! زود دستم رو عقب کشیدم و بهش خیره شدم، خوب من از کجا میدونستم دردش میاد. با صورت مظلوم بهش خیره شدم و لب زدم: - ببخشید از قصد نکردم. آرتین دستش رو داخل موهام کرد و با شیطنت لب زد: - عیبی نداره فدای سرت دلبرم، فعلا دستهاتو بهم بده. دستهام رو به سمتش گرفتم که من و به سمت خودش کشید و بغلم کرد. با تعجب سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم که آرتین لبخندی زد و بالهاش رو تکون داد و تو یه چشم بهم زدن بلند شد. از ترس دست و پام رو گم کرده بودم و آرتین حلقه دستش رو که دورم نگه داشته بود رو محکمتر کرد. محکم چشمهام رو بهم فشار دادم و دعا میخوندم که نیوفتم. آرتین بلند و گیرا قهقهای زد و با صدای بلندی گفت: - آدرینا چشمهاتو باز کن! با حرف آرتین یکی از چشمهام رو باز کردم و به زمین خیره شدم. آرتین مسیرش رو به سمت رودخونه کج کرد و رفته رفته نزدیک آب شد. - وای خیلی کیف میده آرتین، فقط آرومتر برو میترسم بیوفتم! آرتین یکی از دستهام رو توی دستش گرفت و به سمت آب برد، جریان آب باعث مورمور شدن بدنم میشد. لبخندی زدم که آرتین از رودخونه فاصله گرفت و به سمت کوه بلندی که مقابلمون بود رفت. آروم و با احتیاط من رو روی قسمتی از کوه گذاشت و خودش هم روی زمین نشست. بهش نگاهی انداختم که با لبخند بهم پشت کرد و یکم جلوتر رفت و روی زمین خم شد. چند ثانیه نگذشت که به سمتم برگشت و با قدمهای آروم و لبخند مقابلم ایستاد و گل قرمزی رو بهم نشون داد. به گل قرمز رنگ لایه لایه توی دستش خیره شدم، این گل مگه همون گلی بود بابام به مامان میداد؟ یه گل نایاب و خوش بو... گل رو از دستش گرفتم بوش کردم، امم خیلی خوش بوعه. آرتین یکم به عقب رفت و چرخی زد و اینبار دستش رو به طرفم گرفت، به دستش نگاهی انداختم که چشمم به انار سرخ رنگی افتاد. - باز کن، یه انار خاصه. انار رو از دستش گرفتم و با گیجی به آرتین خیره شدم، بازش که کردم انارهاش روی زمین ریخت با بهت دستم رو زیرش گرفتم تا بیشتر از این نریزه. - دیگه نیاز نیست دونهاش کنی، خودش دونه شده، گفتم برات از بهشت بیارن. با بهت و ناباور لب زدم: واقعا؟ وای آرتین مرسی... آرتین خواهش میکنمی زیر لب ادا کرد و گفت: - امم بزار ببینم آرزوی دیگت چی بود؟ آها... بهم چشم دوخت و لبخندی زد و بشکنی زد تو عرض چند ثانیه لباس عروسی که همیشه دوست داشتم رو تو تنم دیدم. اونقدر بهت زده شده بودم که نمیدونستم چی بگم، زبونم بند اومده بود. - وا... وایی لباسم. نکنه میخوای همهی آرزوهام رو براورده کنی؟ آرتین دوباره بشکنی زد و با شیطنت گفت: - شب آخرته دیگه... خودش هم چرخی زد و تو صدم ثانیه کت و شلوار مشکی رنگش بیشتر به چشم اومد. آرتین دستش رو داخل جیبش برد و جعبه زرشکی رنگی رو بیرون آورد. - آرتین خیلی خوشگل شدی. امروز بهترین روز عمرمه. چشمهام رو بستم و چند ثانیه بعد باز کردم، با تعجب به اطرافم خیره شدم. مامانم، آراد، حتی... زیر لب با بهت لب زدم: - با... با. بابا لبخند دلنشینش رو به روم زد و با دو به سمتم اومد و من رو مهمون بغل امن و مهربونش کرد. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد و باعث شد لباس بابام یکم خیس بشه. بابا با خنده ازم جدا شد و صورتم رو توی دستهاش گرفت و لب زد: -اهه عروس که روز عروسیش اشک نمیریزه... بدون هیچ حرفی محکم خودم و تو بغلش انداختم و با هق هق زیر لب زمزمه کردم: - چقدر دلم برات تنگ شده بود. بابا هم فقط لبخندی زد و چیزی نگفت، چند دقیقه بعد از هم جدا شدیم که بابا با خوش رویی کمی به جلو هولم داد. - امروز روز عروسیتهها، بدو برو. چشمی زیر لب گفتم و با قدمهای بلند خودم رو به آرتین رسوندم. ثانیهای نگذشت که یانگا کنارمون ظاهر شد، با وسواس دستی به موهاش کشید و گفت: - موهام خوبه دیگه؟ آرتین کلافه به سمت یانگا برگشت و با عجز گفت: آره به خدا خوبی، زشت هم نیستی... با این حرف آرتین نیشهای یانگا باز شد، به زور جلوی خندهام رو گرفته بودم. - خب خیلی ساده میگم؛ آیا شما دو تا راضی هستین که تا ابد با هم زن و شوهر بشید؟ البته... یانگا به سمتم چرخید و محکم روی دستم زد و ادامه داد. - خیلی اذیت میکنهها... خندهی کردم و به آرتین خیره شدم، آره... من قبول میکنم، چون آرتین رو دوست دارم. قبول میکنم که همسر و همرازش بشم. نگاهی به خانواده کوچیکم انداختم، چقدر این لحضه به یاد موندنی بود. به سمت آرتین چرخیدم که اون هم بهم نگاهی کرد و هر دو هم زمان بله رو زیر لب گفتیم. یانگا لبخندی زد و دست هامون رو توی دستش گرفت و رو به هر دومون گفت: - با این که بزرگترین اشتباه عمرتون رو مرتکب شدین، ولی من رسما شما رو زن و شوهر اعلام میکنم؛ مبارکه! آرتین دستم رو گرفت و انگشتر الماس سرخ رنگی رو داخل انگشتم کرد. من هم همین کار کردم، اما یه چیز خیلی عجیب بود. هر چقدر تلاش کردم نتونستم انگشتر رو از دستم بیرون بکشم. با تعجب رو به یانگا کردم و بهت زده لب زدم: - این انگشتره چرا از دستم در نمیاد؟ آخه به انگشتم چسبیده! یانگا لبخندی زد و با شیطنت کمی به طرفم اومد و کنار گوشم لب زد: - متأسفانه با یه شیطان ازدواج کردی. واسه همین در نمیاد تا زمانی که یکی از شما دو تا بمیره. لبخندی کنج لبم رو گرفت، به طرف آرتین برگشتم و نگاهش کردم بقیه رو هم همینطور. - وای هنوز باورم نمیشه، انگارهمش یه خوابه. آرتین دستم رو تو دستهاش گرفت و به خودش نزدیک تر کرد، سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم لب زد: - آره یه خوابه، خوابی که برآورده شده. ازم یکم فاصله گرفت، صورتش تو چند سانتیمتریه صورتم بود، صورتش رو که به نزدیکم آورد قصدش رو فهمیدم و چشمهام رو بستم. آرتین من رو به سمت بغلش کشید و پیشونیم رو بوسید که صدای دست زدن بقیه بلند شد. چشمم به یانگا افتاد که یه جور خاصی نگاهمون میکرد. - اهه اشکمو درآوردین. آرتین هم رد نگاه من رو گرفت و به یانگا خیره شد. با بهت چند ثانیهی یانگا رو از نظر گذروند و ناباور لب زد. - یانگا! تو داری گریه میکنی؟ یانگا زود اشک روی گونهاش رو پاک کرد و چند بار پشت سر هم پلک زد. - چی؟ نه بابا، خاک رفته تو چشمم. آرتین با خنده «آهانی» زیر لب گفت و به سمتم چرخید. بشکنی زد که تو چند ثانیه بابا و مامان و آراد ناپدید شدن. آهی از لبم خارج شد که دل خودم که هیچ، دل سنگ رو هم آب شد. - خب آدرینا یه چیز دیگه مونده. با تعجب بهش خیره شدم، وا چی مونده؟ - چی؟ آرتین دوباره بالهاش رو بیرون آورد و آماده پرواز شد. - میخواستی که بچه یتیمهای توی روستا یه پولی به دستشون برسه. سری به معنی تایید حرفهاش تکون دادم که آرتین دستمم رو گرفت و تو صدم ثانیه خودم و تو خونه مرجان خانم دیدم. مرجان خانم چند سالی میشد که شوهرش رو تو زلزله از دست داده بود و خودش به تنهایی خانواده پنج نفرهشون رو اداره میکرد. به سقف خونه خیره شدم، تو سقف چندین سوراخ بزرگ بود که باعث میشد هوا تو خونه جریان داشته باشه. بخاری برقیشون هم خاموش بود، دلم از این همه سختی بهم فشرده شد تو این سرما حتما سرما میخوردن. آرتین نگاهی به اطراف انداخت و رو بهم لب زد: - دستت روتکون بده. به آرتین نگاه کردم که با سر بهم فهموند که کاری رو که خواسته انجام بدم. دستم رو بلند کردم و چند بار تکون دادم، با هر تکون دادن دستم یه قسمت از خونه تعمیر میشد. با بهت به آرتین خیره شدم که خندهی زیر لب کرد. نگاهم خیره آرتین بود که دیدم داره با چشمهاش به دستم اشاره میکنه. یه کیسه مشکی رنگ که داخلش پر از پول بود. - پول رو بزار بالاسرشون روی طاقچه. کاری رو که ازم خواست رو انجام دادم. آرتین هم به سمت مرجان خانم رفت و دستی روی چشمش کشید، آخه یکی از چشمهای مرجان خانم کور بود. نگاه کوتاهی به خونه کردم، حتما میتونستن با این پول زندگی خوبی داشته باشن. بعد از این کار از خونه خارج شدیم. داشتیم رو سنگ ریزههای کف روستا راه میرفتیم که آرتین گفت: - ببخشید بقیهاش رو دیگه نمیتونم برآورده کنم آخه خیلی ضعیف شدم. یکم پا تند کردم و ازش جلو زدم، مقابلش ایستادم و دستش رو تو دستم گرفتم، کمی فشار به دستش وارد کردم و به چشمهاش خیره شدم. - تو خیلی خوبی آرتین! تو بهترین و بزرگترین آرزوهام رو برآورده کردی، این کارت خیلی برام ارزشمند بود. آرتین با خجالت دستی تو موهاش کشید و گفت: - قابل تو رو نداره عشقم. فقط داره صبح میشه باید زودتر بریم و کار رو تموم کنیم. سری به معنای باشه تکون دادم باهاش همراه شدم. قبل رفتن نگاه آخرم رو به تک تک خونهها سپردم و آهی کشیدم. دستم رو روی دست آرتین گذاشتم که چند ثانیه بعد خودم رو تو کلبه یانگا دیدم. آرتین به طرف تخته سنگ گوشه اتاق رفت و خنجر رو از روش برداشت. با قدمهای آروم و نامیزون به طرف اومد و مقابلم ایستاد. کمی به طرفش خم شدم و گونهاش رو بوسیدم. چاقو رو از دستش برداشتم. سردی چاقو بدنم رو مور مور میکرد. عرق پیشونیم رو با دستهای لرزونم پاک کردم و به آرتین خیره شدم. نگرانی رو میتونستم به خوبی از چشمهاش بخونم، با صدای لرزون لب زد. - منتظرت هستم. پشت بند این حرف لبخند تلخی زد و نگاهم کرد. به چشمهای لرزونش خیره شدم و لب زدم: - امیدوارم زودتر هم و ببینیم. بعد این حرف خنجر رو توی شکمم فرو کردم، تو صدم ثانیه درد وحشتناکی کل بدنم رو فرا گرفت. خنجر از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. آرتین با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و نذاشت روی زمین بیوفتم. آروم روی زمین نشست، چشمهام رو از درد بستم و آخی گفتم، چند ثانیه بعد چشمم رو باز کردم و با صدای آرومی لب زدم. - دوست دارم. بعد این حرف چشمم رو بستم و تو تاریکی و سیاهی فرو رفتم. چشمهام رو که باز کردم حس عجیبی داشتم، حس میکردم بین زمین و آسمون رو هوا و معلقم. همه خاطرات بد و خوبم از بچگی تا چند سال پیش از جلوی چشمهام گذشت. حس ترس همهی وجودم رو فرا گرفته بود و جایی نبود که دستم رو بهش بند کنم. با سرعت روی سکوی سنگی بزرگ فرود اومدم؛ با تعجب به اطراف نگاه کردم. اینجا دیگه کجا بود. به در سفید با رگههای طلایی زیبا خیره شدم؛ ارتفاع در خیلی زیاد بود. داشتم با تعجب همه چیز رو کنکاش میکردم، گلهای رنگارنگ زیبا که اطراف در پراکنده بودن و بوی زیبایی رو به وجود آورده بودن. در بزرگ سفید باز شد و یه دختر خیلی خوش چهره به طرفم اومد. با تعجب نگاهش کردم و قدمی به عقب برداشتم. لباس سفید توری به تن داشت که درخشان بودنش بیشتر به چشم میخورد... دختره دستش رو به طرفم دراز کرد و لب زد. - آدرینا، به بهشت خوش اومدی. چی؟ بهشت؟ قدرت حرف زدن و ارادهی تکلمم رو نداشتم. من اینجا چیکار میکردم؟ حتما اشتباهی شده بود! - س... سلام، اینجا ب... هشته؟ نه حتما اش... تباه شده! من نه... باید اینجا میاومدم. دختره دستم رو تو دستش گرفت و با مهربونی لب زد. - تو که کاری نکردی و بد نبودی که بری جهنم! گناه خودکشیت هم بخشیده شده. با مِن مِن لب زدم: - این... جا واقعا بهش... ته؟ دختره خندهی بلندی کرد که موهای طلایی بلندش کمی اوج گرفت و خود نمایی کرد. - نه خُب اینجا که بهشت نیست، پشت اون در بهشته. اما آرتین چی؟ نکنه تا حالا منتظرم بوده که بیام؟ وای آخه چرا اینجوری شد! دختره دستم رو پشت سر خودش کشید و آروم لب زد. - یادته بچه که بودی یه دوست خیالی داشتی که باهاش بازی میکردی و کسی اون و نمیدید؟ اونقدر امروز بهت زده شه بودم که نمیدونستم چی بگم. - تو از ک... جا میدونی؟! پا تند کرد و به سمتم اومد، محکم بغلم کرد و لب زد: - خب من بودم دیگه. یکم سرم رو عقب بردم و صورتش رو کنکاش کردم، یعنی ممکنه؟! بوی آلبالو به دماغم میخورد. - امم، بوی آلبالو میدی؟ دختره ازم جدا شد و لبخند خجالت زدهای به روم زد و گفت: - من اسمم نیناست. نینا، اسم خوشگلی داشت. به خودم نگاهی انداختم و تازه متوجه تعویض لباسهام شدم. یه لباس کوتاه سفید با مرواریدهای صورتی، ترکیب قشنگی رو به وجود آورده بود به سمتش برگشتم و گفتم: نینا، یعنی من الان یه فرشتهام؟ نینا خنده بلندی کرد و به سمت در دروازه رفت. - نه، تو یه بهشتی هستی. من یه فرشتهام، تازه چرا شیطان میخواستی بشی؟ با بیتفاوتی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - خب چون عشقم یه شیطانه و تنها راه رسیدن من بهش این بود که منم شیطان بشم... نینا با تعجب نگاهم کرد و دستش و رو دهنش گذاشت چند قدم به عقب رفت. - هی... اینجا از شیطان حرفی نزنیها! اینجا کسی از اونها حرف نمیزنه. شونهی با بی تفاوتی بالا انداخت و ادامه داد. - دیگه نمیشه آرتین رو ببینی. چی؟ نه، نباید اینجوری بشه! من و آرتین تازه ازدواج کردیم. هنوز انگشترش توی دستمه... - نه! من باید برم پیش آرتین. نینا کلافه پوفی کشید و چشمهاش رو رو هم گذاشت، نفس عمیقی کشید و شمرده لب زد. - ببین آدرینا، گوش بده. اذیت نکن! تو شیطان نیستی. دستم رو از دستش بیرون آوردم و با حرص لب زدم: - نمیخوام گوش کنم! من باید برم پیش آرتین! نینا قدمی به عقب برداشت و کلافه دستی به موهای سفید بلندش کشید و با حالت آشفتهی لب زد: - نمیشه بری! قطره اشکی از چشمم چکید و باعث شد با صدای لرزونی لب بزنم: - چرا؟ تو رو خدا نینا، تو کمکم کن. کمکم کن که من برم، من متعلق به اینجا نیستم! با ناراحتی به چشمهام نگاه کرد و به خودش اشاره کرد و لب زد: - آدرینا من نمیتونم کاری بکنم، فقط فرشتهها هستن که میتونن از بهشت خارج بشن. تو الان اینجای و یه بهشتی به حساب میای. به سمتم اومد و به زور لبخندی رو لبش نشوند. - نمیشه، حالا بیا بریم داخل همه جا رو بهت نشون بدم؛ بازم حرف میزنیم. اصلا شاید از اینجا خوشت اومد و خواستی بمونی... حرفی نزدم و پشت سرش به راه افتادم؛ شاد و خوشحال به طرف دروازه رفت و بازش کرد. با ورودمون نور شدیدی به چشمم تابید که باعث شد چشمم رو برای لحضهای کوتاه ببندم. بعد از چند ثانیه چشمهام رو باز کردم و به اطراف خیره شدم. دهنم از این همه زیبایی باز مونده بود. با نینا وارد یه راهروی طولانی شدیم؛ راهروی عجیبی بود! دیوارههاش از شاخههای گل درست شده بود و تصویر زیبای رو به تماشا گذاشته بود. یه راهرو با چندین در که انگار هر کدوم مقصدی رو در پیش داشت. بعد از مدتی از تونل خارج شدیم، به چمن زار های بلند خیره شدم. تضاد زیبایی رو با درختهای سرخ وسفید رقم زده بود. صدای پرندههای مختلف چه کوچیک چه بزرگ به گوشم میرسید. نینا به سمتم برگشت و با صدای آرومی گفت: - این جا بیشهی سکوته! افرادی که عاشق سکوت و آرامش هستن به اینجا میان. داشتم اطراف رو نگاه میکردم که یه دفعه کمی پام لیز خورد، با تعجب تو یه لحضه به مکانی که هستم خیره شدم. کنار یک پل سنگی که لیز هم هستش و اونقدری طولانی هست که اگر کسی ازش بیوفته خاکستر میشه. خداروشکر کردم که نینا بالهاش رو به حرکت در آورد و تونست از پشت مانع افتادن من بشه. تشکر زیر لبی ازش کردم و به راه ادامه دادیم. وقتی داشتیم از پل سنگی رد میشدیم چشمم به آب زلالی افتاد که داشت از آبشار بیانتهایی پایین میاومد. به قسمتی رفتیم که تعداد معدودی از فرشتهها اونجا بودن. نینا با هیجان دستم رو کشید و لب زد: - اینجا هر آرزوی بکنی برآورده میشه، حتی میتونی آرزو کنی که یه آرتین داشته باشی. ولی خب... با تعجب نگاهش کردم؛ این که عالی بود، یعنی میشه آرزو کنم آرتین بیاد پیشم؟ - خب چی؟ نینا دستی به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت. - ولی خب نمیشه خودشو آورد اینجا، آخه اون یه شیطانه. چی؟ نه، نه من این و نمیخوام! با ترس و ناراحتی بهش خیره شدم. - نه من آرتین واقعی خودم رو میخوام. نینا که معلوم بود حسابی کلافه شده، دستش رو روی پیشوینش کوبید و با حرص و شمرده شمرده لب زد. - ن... می... شه! اینجا فقط فرشتهها در رفت و آمدن، البته دو تا راه دیگه هم داریم. زود به طرفش برگشتم و منتظر نگاهش کردم. - اینکه آرتین رو پیدا کنی، البته این احتمالش خیلی کمه! با حرص و کلافه لب زدم: - راه بعدی چیه؟! خندهی کرد و سرش رو به طرفین تکون داد. - راه دومم اینه که تو فرشته بشی. خودمم برق توی چشمهام رو احساس میکردم با امیدی که تو دلم جَونه زده بود گفتم: - یعنی فرشته بشم همه چی حله؟! سری به معنای تایید تکون داد. - آره، اون موقع میتونی از بهشت بیرون بری، اما فقط به عنوان فرشته. خندهی بلندی کردم و داد زدم: - این که معرکهاست! چهجوری باید فرشته بشم؟ نینا سرش رو کمی پایین انداخت و روی سنگ فرش های که مسیری رو مشخص کرده بودن نگاهی کرد و با قدمهای آروم به راه افتاد. - فرشته شدن هم به این آسونیها نیست، باید تست بدی، چون فقط افراد معدود و خاصی قبول میشن. این تنها راه رسیدن من به آرتین بود، باید قبول میکردم تا بتونم ببینمش! - خب باید چیکار کنم؟ همچنان که قدم میزدیم و از اطراف درخت و بیشهها رد میشدیم گفت: - باید چند مورد از قابلیتهات رو نشون بدی، این قابلیتها ثابت میکنند که تو لایق فرشته بودن هستی یا نه. با لبای آویزون نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: - چه موردهایی؟ نینا ایستاد و به سمتم برگشت، چرخی دورم زد و گفت: - خب اول امتحان راستگویی هستش، دوم این که حتما باید دختر باشی، سوم هم اینه که روحت باید پاک باشه. البته تو این سه تا رو مورد رو داری، چون من همیشه کنارت بودم. لبخند خجالتی زدم و گفتم: - خب حالا کجا باید تست بدم؟ نینا با لبهای آویزون و درمونده گفت: - فقط یه خانومی هستش که خیلی سخت افراد رو قبول میکنه، باید اون و راضیش کنیم. سری به معنای باشه تکون دادم و با شادی گفتم: - میشه الان پیشش بریم؟ نینا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. - آره میشه، فقط بریم یکم بگردیم بعد، باشه؟ باشهای زیر لب اَدا کردم که یه دفعه یه حیونی که تقریبا شبیه جغد بود به سمتمون اومد و رو شونهای نینا نشست. نینا خندهی کرد و رو بهم گفت: - اهه راکا اذیت نکن؛ آدرینا این اسمش راکاست. با تعجب و خوشحالی نگاهش کردم، خیلی قشنگ بود. پوست خال خالی و سفید رنگش تضاد خوبی با چشم های مشکی زغالی روشنش داشت. دستم و به سمت سرش بردم تا کمی نوازشش کنم که چشمم به دو چوش درازش افتاد. حیون خیلی جالبی بود! - چه خوشگله! بعد از دست زدنم راکا بلند شد و به سمتم پرواز کرد و روی سرم نشست. خندم گرفته بود که چه زود باهام خو گرفت. خواستم دستم و به سمتش دراز کنم که بلند شد و با صدای کشداری زیر لب گفت: - نووو... نینا خندهی کرد و با اشاره به راکا گفت: - خب یکم فضوله... آهانی زیر لب گفتم که نینا با صورت شاکی گفت: - راکا، آدرینا رو اذیت نکن! بیا پایین. تا خواستم مخالفتی کنم که نه، راکا اذیت نمیکنه؛ از روی سرم بلند شد و رفت. آخی طفلکی گناه داشت، راکا چیزی زیر لب زمزمه کرد که نینا با داد گفت: - خیلی بیادبی راکا! همه اینجا دیوونه هستنها... به حرف خودم خندهی کردم و دوباره با نینا به راه افتادیم. ینا برگشتم و با شادی لب زدم: - بریم نینا... با نینا به راه افتادیم یکم که جلوتر رفتیم کوهی از جمعیت بود که یک جا جمع شده بودن. یه خانوم هم داشت باهاشون صحبت میکرد، چهرهاش خیلی زیبا و معصوم بود. محو چهرهاش شده بودم که نینا گفت: - گول ظاهرش رو نخور. پوکر نگاهی به نینا انداختم و گفتم: - ببین از اینجا معلومه که چقدر مهربونه. نینا شونهای بالا انداخت و گفت: - باشه، بریم خودت ببین. با هم به نزدیکیه اون خانومه رفتیم، از بین بهشتیها و فرشتهها رد شدیم و مقابل خانومه ایستادیم. خانومه که ما رو دید با خوشرویی گفت: - سلام، ببینم تو همون تازه وارد هستی؟ "آرهی" زیر لب گفتم که دستم رو تو دستش گرفت و با مهربونی گفت: - امیدوارم اینجا همه سختیهای که کشیدی برطرف بشه. تا خواستم بگم ممنون تو خیلی خوبی نینا وسط حرفام پرید و بدون مقدمه گفت: - میخواد فرشته بشه! خانومه زود ازم جدا شد و ناباور لب زد: - چی؟! این بار خودم پیش قدم شدم و گفتم: - من نمیخوام بهشتی باشم! باید یه فرشته باشم! خانومه چند دقیقهی خندهی بلندی کرد و بعد ساکت شد و با جدیت گفت: - مگه شوخیه؟ بخوام یا نخوام... شما دو تا با خودتون چی فکر کردین؟ نینا به طرفش رفت و دو دستش رو بالا اورد به معنی آروم باش. - آروم باش، بزار یه بار امتحان کنه. با سمتش رفتم و با قاطعیت گفتم: - نه، شوخی نیست! من میخوام فرشته بشم و از اینجا برم. خانومه تو چشمهام زل زد و گفت: - من همچین اجازهی بهت نمیدم. تو همین امروز اومدی، اصلا نمیدونی باید چیکار کنی! نینا دستش رو بالا آورد و با خجالت گفت: - من کمکش میکنم. خانومه با بداخلاقی به نینا نگاهی کرد و گفت: - تو یکی حرف مفت نزن، اصلا خودت کارهات رو کردی؟ چقدر بیادب بود، من و باش که زود قضاوت کردم و گفتم مهربونه. این و نمیشه با یه کیلو عسل هم خورد. پام رو روی سکو گذاشتم و بلند شدم با جدیت و اخم به خانومه زل زدم و گفتم: - ببین من میخوام از این جا برم و میرم! برای خلاصی از اینجا هم هر کاری که بتونم میکنم، چون... با دستم به بیرون بهشت اشاره کردم و گفتم: - اون بیرون یکی منتظره منه! خانومه ابرویی بالا انداخت و گفت: - کی اون بیرون منتظرته؟! خواستم حرفی بزنم که نینا محکم روی دستم کوبید و با خنده گفت: شوهرش... خانومه به سمت نینا چرخید و با اشاره به من گفت: - این قوانین رو نمیدونه؟ نمیدونه که نباید عاشق یه زمینی باشه؟ متوجه نمیشدم چی میگه با ابهام پرسیدم: - کی و میگی... تا خواستم ادامه بدم نینا بلند و رسا داد زد: - آدرینا! چیزه... آها یادم رفت خونهات رو نشونت بدم، بیا بریم. نینا چند قدم از پلهها پایین اومد که خانومه گفت: - نه وایسا! رو به من کرد و با طمأنینه پرسید. - شوهرت کیه؟ منظورم اینه که فرشتهاست یا زمینی؟ خندهی کردم و با گیجی گفتم: هیچکدوم، اون یه شیطانه و اون طرف منتظره منه پس من باید برم پیشش! خانومه با عصبانیت نفس عمیقی کشید و داد زد: - تو به چه جرعتی میخوای فرشته بشی؟! درمونده و کلافه نگاهش کردم و عاجزانه لب زدم: - میتونی کمکم کنی؟ دستش رو جلو آورد با کمی نیرو من و به سمت عقب هول داد. - نه! من به هیچ وجه کمکت نمیکنم. میدونم یه لحضه چی شد که کنترل رفتارم رو از دست دادم؛ حس سرخ شدن و فوران عصبانیت رو تو خودم احساس میکردم. به سمتش قدم برداشتم و گریدم: - من باید برم پیش آرتین! وگرنه کاری که نباید رو میکنم، تو هم باید کمکم کنی! چیزی نگفت که کفریتر شدم و یقهی لباس بلورینش رو توی دستم گرفتم و به سمت خودم کشیدم. - فهمیدی یا نه؟! همون لحضه تغییراتی رو تو خودم احساس کردم، دیگه منظرهی اطراف و چهرهی ترسیده و متعجب نینا به چشمم نیومد. سرم رو که چرخوندم چشمم با دو بال سفید و زیبا افتاد. این بالها... بالهای من بود؟! اطرافم از نورهای سفیدی پر شد و انگشتر نگینی روی دستم ظاهر شد. بالاخره نینا به حرف اومد و متعجب لب زد: - تو... همپای صدای اون صدای نوو هم به گوشم رسید: - نووو. نمیدونم چه خبر بود تا به خودم اومدم دیدم لباس بلند و بلورین خانومه داره تو دستم میسوزه. نینا با داد و متعجب لب زد: - آدرینا ولش کن! انگار که منتظر دستورش بودم که با حرفش لباس خانومه رو رها کردم و قدمی به عقب برداشتم. با دستم عرق پیشونیم و پاک کردم و ناباور به لباس سوختهی جلوم چشم دوختم. - این کا... ار من بود؟! همه سکوت کرده بودند و به اتفاق افتاده فکر میکردن. خانومه بلند شد و لباسی روی تنش ظاهر کرد. دستی روی گردنش کشید و رو به نینا لب زد: - فر... دا بر... ای تست بیاد. بعد از این حرف لنگ لنگان به راه افتاد و من هنوز تو شک کارم بودم و نگاهم بین دستم و جایی که خانومه بود در گردش بود. به سمت نینا برگشتم. - میشه بریم؟ تا نینا خواست حرفی بزنه صدای از پشت سرمون اومد. - نینا... همون خواستگار سمج نینا بود تا خواستم بگم نینا وایستا و باهاش حرف بزن، نینا دستم رو کشید. - بدو فقط... تا خواستم مخالفت کنم و بگم خب چرا فرار میکنی؟ نینا دستم و گرفت و با هم وارد بوتهی توت وحشی سرخ رنگی شدیم. - پوف. چند لحضه سکوت کردیم تا نفسی تازه کنیم که صدای به گوشم خورد: - دقیقا چرا ما الان فرار کردیم؟ هم من هم نینا جیغی از ترس کشیدم و به پشت سر من نگاه کردیم. همون پسر بود. خندهام رو به زور قورت دادم... آخه خیلی سمج و کنه بود! با خنده به سمت نینا چرخیدم و گفتم: - نینا راه فرار نداری... نینا شونهای بالا انداخت و دوباره با دو فرار کرد. به سمت پسره برگشتم که سرش رو پایین انداخت و آهی کشید. - هعی... سالگرد بیست سالگی جواب ندادنت مبارک. با تعجب نگاهش کردم و با تته پته گفتم: - بی... ست سال؟! مگه شما دو تا چند سالتونه؟ پسره با ناراحتی نگاهی به زمین زیر پاش انداخت و گفت: - تقریبا یه ملیون و دویست پنجاه؛ نینا هم همسنه منه. دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد، اما هیچ حرفی خارج نمیشد؛ با بهت لب زدم و بهش اشاره کردم: - یعنی شما اینقدر بزرگید؟ وای خدا... یکم بعد که بدون حرف گذشت و منم از بهت خارج شدم گفتم: - نینا به من گفت که ازش خواستگاری کردی، درسته؟! سری به معنای آره تکون داد و گفت: - بیست سال پیش زیر یه درخت تو قسمت شرقی اینجا ازش خواستگاری کردم، از اون روز ازم فرار میکنه. آخی دلم براش میسوخت، خیلی با سوز حرف میزد. - بهتره یه بار کامل حرف آخر رو با هم بزنید. با ناراحتی نگاهم کرد و لب زد: - میخوام حرف بزنم اما نینا... لبخندی بهش زدم و خوشرویی بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم. - خب من هم کمکت میکنم، البته باید قول بدی که دوستش داشته باشی... پسره با لبای آویزون و سر کج شده گفت: - خب من که دوستش دارم. لبخندی به روش زدم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم. - خوبه، من هم سعی میکنم باهاش صحبت کنم تا بیاد و جوابش رو بهت بگه... پسره دستی توی موهاش کشید و گفت: - اسمم جنیسه، یعنی واقعا میتونی؟ سرم رو با تأیید تکون دادم، برق خوشحالی رو میتونستم به خوبی توی چشمهاش ببینم. جنیس محکم من و به سمت بغلش کشید و گفت: - مرسی... خواهش میکنمی زیر لب ادا کردم که ابروی بالا داد و گفت: - خب میخوای فرشته بشی نه؟ حدس بزن کی میخواد ازت تست بگیره؟ شونهای بالا انداختم و لب زدم: - نمیدونم. جنیس دستش رو روی پیشونیش کوبید و با خنده گفت: - منم دیگه، اومده بودم بهتون بگم که... بقیه حرفش با شنیدن اسمش از زبون نینا قطع شد. - جنیس. جنیس با خوشحالی به سمتش برگشت و با هیجان لب زد: - جان جنیس؟ چرا نینا ناراحت بود؟ چیزی نگفتم، چون این مسئله بین اونها بود. - جواب من منفیه، بیا بریم آدرینا. با تعجب به نینا چشم دوختم که صدای قهقهای جنیس بلند شد. - نینا شوخی خوبی نبود! نینا سرش رو پایینتر انداخت و بد صدای آرومی گفت: - شوخی نیست، واقعیته... بعد این حرف، جنیس انگار قدرتش رو از دست داد و روی زمین افتاد. نینا نگاهش کرد و با ناراحتی آروم لب زد: - جنیس... جنیس دستش رو روی صورتش کشید و با صدای لرزونی گفت: - خو... بم خو.... بم، شما برید. با بهت و تعجب به سمت نینا برگشتم و نگاهش کردم، صورتش غمگین بود و چشمش اشکآلود. - نینا، قضیه چیه؟! چرا گفتی نظرت منفیه؟ مگه تو نگفتی دوستش داری؟ پس چرا دلش و شکستی؟! لبخند بیجونی بهم زد و پشت کرد. - میترسم... به سمتش رفتم و دستم رو روی بازوش گذاشتم. و با کمی زور اون و به طرف خودم چرخوندم. - از چی میترسی؟ این یه حقیقته که تو دوستش نداری... جوابی نداد و سکوت کرد. دستم رو به سمت چونهاش بردم و صورتش رو بلند کردم. - به من نگاه کن! فقط بگو چرا؟! اشک بلورینی از چشمش چکید و با بغض و صدای لرزونی گفت: - من لایق و مناسبش نیستم... بهتره با یکی دیگه بره و... ادامه حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. شونههاش میلرزید و این نشونه این بود که داره گریه میکنه. - مگه تو چته؟ تو به این خوشگلی، خانومی، مهربونی! نینا کمی از من فاصله گرفت و سرش رو توی دستهاش گرفت و بلند داد زد: - نمیدونم! فقطمیدونم که میترسم ازش، اما خب از ته دلم دوستش دارم، اما اگه با هم کنار نیومدیم چی؟ دستش رو توی دستهام گرفتم و سعی کردم آروم باشم. - اگه دوستش داری نترس! شما اگه عاشق هم باشین به خاطر هم کوتاه میاین. دستم رو پس زد و با لجبازی بهم خیره شد و گفت: - نمیخوام! با من بیا تا بگم کارت چیه... فقط لطفا دیگه راجبش حرف نزن! با ناراحتی بهش خیره شدم و سری به معنای"باشه" تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. به سمت قصر بزرگی رفت و داخل شد. وارد قصر که شدم از زیادی اون حجم از کتاب تعجب کردم، به گفتهی نینا اینجا کتابخونهی بهشت بود. کنار قفسهای از کتابها ایستادم که نینا گبا کتاب بزرگ و کهنه مانندی به سمتم اومد. - داخل این کتاب هر چیزی که باید راجب فرشتهها بدونی نوشته شده و تو هم همهش رو باید بخونی! با ناراحتی بهش نگاه کردم و لب زدم: - اما من که خوندن بلد نیستم، فقط در حد چند خط... نینا لبخند مهربونی زد و کتاب رو روی میز گذاشت. دستش رو به طرفم دراز کرد و روی موهام کشید. - الان بهتر شد! حالا بخون، دیگه بلدی. نگاهم رو به کتاب سوق دادم که نینا ادامه داد. - همهاش رو باید بخونی! تند و با عجله به سمتش چرخیدم و گفتم: همش؟! نینا خندهی کرد و با مکث گفت: - آره دیگه، گفتم که فرشته شدن آسون نیست... با عجز نگاهش کردم و دستهام رو روی میز گذاشتم: - ولی آخه این خیلی زیاده، نگاهش کن. نینا با دستش ضربهی آرومی به سرم وارد کرد و با شیطنت گفت: - تنبل نباش! هم زمان دستش رو دوباره روی سرم کشید که حس کردم مغزم در حال گرم شدنه. - این دیگه آخرین کمک منه، چون دیگه نمیشه همه چی و با این برات حل کنم. دستش رو که برداشت، دستی روی سرم کشیدم و متعجب نگاهش کردم. نینا خندهای کرد و گفت: - خب قانون اول فرشتهها چیه؟! نمیدونم چهجوری شد که از دهنم در رفت و گفتم: - خب راستگویی... نینا دستی برام زد و ابرویی بالا انداخت. - بعد تو بگو نینا دختر بدیه. میخواستم جوابش رو بدم که یک دفعه راکا با سرعت به سمتمون اومد و روی میز فرود اومد. با تعجب بهش خیره شده بودیم که شروع کرد به نووو نووو کردن، من که نمیفهمیدم چی میگه. - نینا چی شده؟ چه خبره؟ نینا حرف نمیزد و با تعجب به راکا خیره شده بود. نمیدونم حرف آخر راکا چی بود که اشک نینا به راه انداخت... با ترس به نینا و راکا نگاه کردم، نمیدونم چی شده بود و بدترین عذاب همین بیخبری بود! - وایی آدرینا، جنیس میخواد از بهشت بره... من باید برم، من غلط کردم، بدون اون نمیتونم. با تعجب بهش نگاه کردم، منم هُل شده بودم با فریاد رو بهش گفتم: - زود باش پس! بدو برو دنبالش! نذار بره... نینا سری تکون داد و اشکهاش رو با دستهای لرزونش پاک کرد و بالهاش رو باز کرد و ازمون دور شد. یه دفعه صدای اومد که باعث شد از فرط تعجب تکونی نخوردم. - بهش گفتم صد دفعه که بگه! با بهت به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم، این چطور ممکنه؟! - تو... تو حرف میزنی... راکا خندهای دندون نمای کرد و سرش رو به اطراف تکون داد، بعد یکم به سمتم خم شد و گفت: - فقط میخواستم سر به سرت بزارم. پوکر نگاهش کردم و پوف کشداری کشیدم و با نابوری گفتم: - چرا واقعا؟! راکا دستاش رو بهم زد و بهم خیره شد و چشمکی حوالهم کرد. - حال میده، خب الان قراره چیکار کنیم؟ بعد از این حرف راکا دوباره به یاد بدبختیم افتادم و خودم رو بدون هیج احتیاطی روی صندلی ول کردم، چند ثانیه بعد با حالت زاری به کتاب نگاه کردم و درمونده لب زدم: - باید این همه رو بخونم. راکا با بالش روی سرش کوبید و کلافه گفت: - تو که همشون رو بلدی، نینا کمکت کرد. منظورم راجب آرتین بود، اون یه شیطانه، خب نمیشه به شیطانها اعتماد کرد. با شنیدن اسم آرتین لبخند محوی روی صورتم نقش بست، به زمین خیره شدم و تو افکارم غوته ور شدم، کمی بعد به خجالت و ناز لب زدم: - نه، آرتین خیلی خوبه، خیلی مهربون و با گذشته. برای منم فرق نداره که شیطان باشه یا فرشته... هنوز حرفم تموم نشده بود که راکا با صدای بلندی گفت: - داره! خیلی فرق داره این دو تا باهم، اونها شیطانن. تو با من بیا، باید به قسمت آینهها بریم. دستم رو بند میز کردم و بلند شدم تا خواستم راه بیوفتم راکا پرواز کرد و روی شونهام نشست. - از این طرف... کلافه چشمهام رو هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، به راهی که راکا نشونم داده بود رفتم. به قسمت آینهها که رسیدیم جلوی آینه ایستادم، راکا سرفهای مصلحتی کرد و با حالت چندشی گفت: - آرتین رو نشونم بده... چند ثانیه نگذشت که دوباره آینه متورم شد و چهرهی دلنشین آرتین تو صفحه خودنمایی کرد. با ناراحتی بهش چشم دوختم. دوباره به دیوار جهنم تکیه داده بود و به اطراف نگاه میکرد. - این آرتینه؟ به سمت راکا برگشتم و با سر حرفش رو تأیید کردم. صدای از راکا در نیومد و این باعث شد بهش نگاه کنم، تو فکر بود انگار که داشت چیزی رو مرور میکرد. اهمی کردم که سرش رو به سمتم چرخوند و گفت: - حس میکنم یه جا قبلا دیدمش، باید برگردیم کتابخونه، جواب سوالمون اونجاست. به کتاب خونه که برگشتیم راکا از روی شونهام بلند شد و روی میز فرود اومد. کتاب نسبتا بزرگی رو از قفسهی کتابخونه برداشت و باز کرد. همین جور که صفحههات رو نگاه میکرد زیر لب "نه" رو تکرار میکرد. حوصلهام سر رفته بود، یکم خودم رو تکون دادم که با داد راکا از ترس کم مونده بود روی زمین بیوفتم. با حرص نگاهش کردم که گفت: - ایناهاش، پیداش کردم خودشه، یه تبعید شده... با گیجی و سردرگمی نگاهش کردم، نمیفهمیدم چی میگه. - منظورت چیه یا نه بهتره بگم کیه؟ یکم واضحتر حرف بزن. راکا کتاب رو به سمتم چرخوند و با کمی مکث گفت: - آرتینی که تو عاشقشی، نتیجهی یه شیطان و فرشتهاست. با تعجب بهش نگاه کردم و بهت زده لب زدم: - یعنی چی؟! یعنی آرتین پسر یه فرشته و یه شیطانه؟! مگه اصلا همچین چیزی ممکنه؟ راکا سری تکون داد و روی میز کنارش نشست. - آره، ولی یه چیز خطرناکه. مادر آرتین یه شیطانه و رحم نداره و این اتفاق از وقتی افتاده که پدر آرتین ناپدید شده. با تعجب لب زد: چی؟ ناپدید؟! راکا کتاب رو بست و بهم خیره شد. - پدر آرتین یکی از قویترین جنگجوهای بهشت بوده. واو عجب زندگی داشتن پدر و مادر آرتین، کمی سرم رو خاروندم و با گیجی گفتم: - چرا زندگیشون تو کتاب نوشته شده؟ یعنی اینقدر معروفاً؟! راکا روی پاهاش ایستاد و به اطراف نگاهی کرد و با صدای آرومی گفت: - آره، اونا قانون شکنی کردن و یه بچه به دنیا آوردن، یه بچه با قدرتهای اهریمنی، شیطانی که دل رحمه و شیطان کامل نیست... منتظر شدم که ادامه حرفش رو به زبان بیاره اما ثانیهها و دقیقهها گذشت و راکا کلمه به زبون نیاورد. - چی شد؟ خب بقیهاش؟ بعد این حرفم کم کم چشمهای راکا گردتر شد و بعد از لحضه گذرا با بهت و مکث لب زد: - نینا و جنیس دارن هم و بوس میکنن. این دختره داره خر میشه، باید زود برم پیشش. پوف... من گفتم حالا چی شده، الکی ترسیدم از دست این راکا! - خب باشه، مشکلش چیه؟ تو مزاحمشون نشو، بزار راحت باشن. بالهاش رو باز کرد و آماده پرواز شد. - نه، نه دارن گند میزنن، باید برم پیششون. به سمت آسمون پرواز کرد که داد زدم: - باشه زود برو، اما پس من چی؟! همونطور مثل من سرش رو به عقب چرخوند و گفت: - تو بمون همینجا. پوف کلافهای کشیدم با قدمهای لرزون به سمت آینهها رفتم و مقابل یکی از اونها ایستادم. کمی پاهام درد گرفت که صندلیی آرزو کردم و رو به روی آینه نشستم. - میخوام آرتین رو ببینم! نمیدونم چرا، اما دلم گرفته بود از همه، همه زندگی خودشون و داشتن و فقط این من بودم که بلاتکلیف بودم. به چهرهی ناراحت آرتین چشم دوختم که قطره اشکی از چشمم پایین اومد. - ای کاش الان اینجا بودی، دلم برات یه ذره شده. سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکهام روی صورتم جاری بشه، چند لحضه بعد دوباره به آینه خیره که دیدم آرتین به سمت دیوار جهنم رفت و معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست، چون تو راه رفتن تعادل خوبی نداشت. بعد از این که روی دیوار سر خورد روی زمین نشست و انگار آینهای رو از جیبش درآورد. نمیدونم یه دفعه چی شد تصویر آینه جلوتر رفت و زوم شد روی چهرهاش، آرتین کمکم چشمهاش گشاد شد و با تعجب دستش رو به معنی سلام بالا آورد. چی؟ اینکارش... یعنی اون داره منو میبینه؟! زود سر جام صاف نشستم و با بهت لب زدم: - وایی سلام... جوابی ازش نشنیدم، بعد از چند ثانیه دیدم خندید و کوبید محکم رو سرش، بعد با دست شروع کرد به حرکت دادن و اشارهای حرف زدن. انگار فقط تصویرمون قابل مشاهده بود نه صدا، سرم رو بالا پایین کردم که یعنی منظورت و فهمیدم، یکم که دقت کردم دیدم داره با اشاره میگه: - اونجا چیکار میکنی؟! چرا اونجایی؟ با اشاره به بهشت و خودم بهش فهموندم که... - آرتین من تو بهشتم و نمیتونم بیام بیرون. چند لحضه بعد آرتین با دستش تصویر یانگارو ظاهر کرد و با اشاره لب زد: - یانگا میگه باید میومدی جهنم. لبخند تلخی زدم و با اشاره به قلبم گفتم: - نینا بهم گفت چون قلبم پاک بوده و انسان پاکی بودم به اینجا فرستاده شدم. آرتین کمی آینه رو تکون داد و با لب های آویزون گفت: - فکر کردم میای پیشم... ببخشید به خاطر من تو دردسر افتادی. لبخندی زدم دستم روی پیشونیم کشیدم. - خوب تو لیاقت این همه دردسر رو داری، من هم همه تلاشمو میکنم. بعد این حرفم آرتین لبخندی زد و بوسی از اون طرف آینه برام فرستاد که لبخند خجالتی زدم. آرتین نگاهی به اطرافش کرد، انگار چیزی اون طرف بود... نمیدونستم چیه، آرتین بهم نگاه کرد و با عجله لب زد: - به زودی یه راهی پیدا میکنم، فعلا. چند ثانیه نگذشت که تصویرش از روی آینه محو شد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و به آیندهی نامعلوم خودم فکر کردم که صدای راکا منو از فکر بیرون آورد. - بیا ببینم... به سمت صدا که برگشتم دیدم راکا قسمتی از لباس نینا رو تو چنگالهای پاش گرفته و داره به سمتم میاد. - باشه اهه، ولم کن راکا. آدرینا تو یه چیزی بهش بگو! از دست این دو تا، فقط بحث میکنن. بلند شدم و به سمت نینا رفتم با شادی ساختگی لب زدم: - گفتی بهش؟! نینا با حرص راکا رو از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. - آره گفتم... راکا از پشت سر نینا با صدای بلندی گفت: - بقیش و هم بگو، بگو بعدش چیکار کردین! خواستم بپرسم که داستان چیه نینا با حرص لب زد: - بس کن راکا! راکا هم چشم غرهای رفت و یکم دور شد. به سمت نینا رفتم و دستش رو تو دستم گرفتم. - خب؟ نمیخوای بگی؟! بدون اینکه جوابم و بده، خودش و زد به کوچهی علی چپ و گفت: - دیگه داره فردا میشه، باید زودتر بری تست بدی. ابرویی بالا انداختم و دستمو رو شونش گذاشتم. - خوب بلدی بپیچونی، باشه نگو... من که خودم میدونم و خبر دارم. نینا شروع کرد به مَن... مَن کردن و با چشمهای گرد شده گفت: - چطور ممکنه؟ امکان نداره، تو چیزی نمیدونی. با خنده بهش نگاه کردم، داشت گول حرفام رو میخورد. تا خواستم ضربه آخر رو بزنم و از زیر زبونش بکشم راکا به سمتمون اومد و با بیخیالی گفت: - خب دیگه دختر نیست و روحش با جنیس یکی شده. بعد از شنیدن این حرف از دهن راکا با تعجب به نینا چشم دوختم که شروع کرد به گریه کردن. - چرا گفتی؟! کمکم لبخند رو لبم اومد و نتونستم جلدی خندهام رو بگیریم و زدم زیر خنده که راکا هم با من همراه شد. - اهه بس کنید دیگه! با این حرف نینا خندهمون شدت بیشتری گرفت راکا هم با شیطنت گفت: - چشم نی... نه دیگه باید خانوم صدات کنم! نینا با حرص بهش نگاه کرد و با دستش راکا رو که روی شونهام بود رو کنار زد و گفت: - ساکت شو ببینم! بیادب... با اشاره به راکا گفتم که بس کنه، چون زیاده روی کردیم اما کو گوش شنوا؟! راکا دوباره پرواز کرد و روی شونهای من ایستاد با تعجب ساختگی گفت: - خانوم توهین میکنی؟ انگار که دیگه طاقت نینا تموم شده بود با گریه خودش رو روی زمین انداخت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. با حرص به راکا نگاه کردم که به من چهی گفت از اونجا دور شد، خواستم به طرف نینا برم و دلداریش بدم که گولولهی آتشی به طرف اومد. با تعجب بهش نگاه کردم که نینا هم متوجهاش شد و با تعجب گفت: - آتیش؟ اونم توی بهشت؟! غیر ممکنه... نمیدونم چه حسی بود که باعث شد به آتیش دست بزنم، با این حرکتم آتیش ناپدید شد و کاغذی به جای اون به وجود اومد. - این دیگه چیه؟ کاغذ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن متنی که داخله کاغذ با خط خوشی نوشته شده بود. - فردا میبینمت، پیش درخت ارواح قدیم کنار بوتهی گل سرخ خال دار روی تخت سنگ سفید، اگه فرشته شدی بیا اونجا یه هدیه خاص برات دارم. این از طرف آرتین بود نه؟ این حرفاش؟ اره، اره خودش بود! نینا به سمتم اومد که کاغذ و از دست بکشه و بخونه. - چی نوشته؟! اما همین که دستش به کاغذ خورد کاغذ به شکل عجیبی خاکستر شد. به نینا نگاه کردم و با لبخند روی صورتم گفتم: - هیچی، چیز مهمی نبود. نمیدونم حرفم و باور کرد یا نه، اما بهتر بود کسی خبر دار نشه و خودم به تنهایی برم. * چند ساعت بعد * دیگه زمان این بود که برم پیش جنیس برای تست فرشته شدن، امیدوار بودم که قبول بشم. با نینا به سمت جنیس رفتیم و به خواستش به منطقهی رفتیم که خالی از هر گونه موجودی بود. - خب آدرینا مرحله اول اینه که بهت بال میدم و باید بتونی باهاش پرواز کنی. به بالهای که بعد از حرفش روی زمین ظاهر کرد نگاه کردم، ناخوداگاه استرس همه وجودم رو گرفت. - ببین جنیس اگه کمکم نکنی دوباره میرم مخ نینا رو میخورم که باز ازت فراری بشه! جنیس خندهی کرد و با اطمینان "باشهای" زمزمه کرد. با کمک نینا بالها رو به پشت خودم وصل کرد که با برخورد بالها به پشتم چسبیدن. - خب بدو آدرینا سعی کن هم زمان هم بال بزنی و هم بدوی... قبل این که بخوام بدوم خودش جلوتر از من شروع کرد به دویدن. - تلاش کن، تو میتونی آدرینا! با حرص نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم. - خیلی خب، هُلم نکن! سعی کردم پرواز کنم، چشمهام رو محکم بستم و فقط بال زدم کمکم دیگه زمین رو زیر پام احساس نمیکردم. - دیدی بالاخره تونستی! با شنیدن صدای جنیس لای یکی از چشمهام رو باز کردم و با تته پته گفتم: - آ... ره. به زیر پاهام که چشمم افتاد حس کردم سرم گیج رفت، دوباره محکم چشمهام رو بستم که صدای جنیس رو تو نزدیکیم شنیدم. - بیا بالاتر... تو میتونی بیا. چشمهام رو یکم باز کردم که بدون هیچ وقت تلف کردنی دستم رو گرفت و به سمت بالا رفت. با داد گفتم: - نرو، الان میوفتم! جیغ... بعد جیغ بلندم جنیس ایستاد و به سمتم برگشت. شونههام رو محکم تو دستش گرفت و گفت: - نترس آدرینا! فقط به خاطر آرتین تلاش کن، باشه؟! دستم رو ول کرد، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نترسم، چون چیزی نمیشد. خودم رو بدون کمک بالا کشیدم و معلق روی هوا موندم. - آفرین آدرینا، دیدی تونستی؟ خب حالا نوبت مرحله بعدیه... باید معجزه کنی. تا خواستم معنی حرفش رو درک کنم به سمتم اومد و با خنجر فلزی دستم و زخم کرد. از درد فریادی کشیدم که جنیس از ترس عقب رفت، اما زمانی نکشید که به حالت عادی برگشت و گفت: - خوبش کن، زود باش! با حرص چشم و ابروی براش بالا پایین انداختم و سعی کردم برم سمت زمین که صدای جنیس دوباره همه افکارم و بهم ریخت. - کجا میری؟ باید رو هوا درستش کنی! با تعجب نگاهش کردم، دیگه صبرم لبریز شده بود. - اینجا آخه؟! جنیس لبخند دندون نمایی زد و با خنده گفت: - آره؛ نترس! زود باش! فرشتهها شجاعن، تو کم نترسیدی و درد نکشیدی تو زندگیت، همه بهت ایمان دارن. نمیدونم چی شد که با یاد خاطرههام تعادلم رو از دست دادم و سقوط محکمی روی زمین کردم. - آخخ... چشمام رو که باز کردم همه جا پر از گرد خاک بود، جنیس بالای سرم بود و داشت دوباره بهم انگیزه میداد، اما من اصلا نمیتونستم تکون بخورم. - تو میتونی آدرینا، آرتین همه امیدش به توه! نمیدونم چی شد که وقتی چهرهی زیبای آرتین جلوی چشمام ظاهر شد قدرت خاصی گرفتم و با کمک جنیس بلند شدم. دوباره سعی کردم پرواز کنم، دستم رو آروم روی زخم کشیدم و زیر لب شروع کردم متنی رو زمزمه کردن. (تو نیستی و هر ثانیه، به اندازه یک ساعت و یک روز و یک ماه میشود. تو نیستی و هر ضربهی تیک تاک ساعت زمان در قلبم زخم میشود.) با انجام حرکتم بدنم شروع کرد به درخشیدن و بهبودی زخمم... - خب آدرینا حالا یه سیب بهم بده. با تعجب نگاهش کردم و به اطراف اشاره کردم. - الان اینجا؟! تموم نشد مگه؟ جنیس ابرویی بالا انداخت و با تخسی گفت: - کجا تموم شه هنوز اولشه... با حرص نگاهی بهش انداختم و بی پروا با کمی صدای بلند گفتم: - حالا من سیب از کجا بیارم خیر سرم؟! جنیس دوباره خندهی کرد و مقابلم ایستاد، دستش رو آروم روی چشمهام کشید و با صدای ملایم و آرامش بخشی گفت: - بهش فکر کن فقط همین. دستم رو بالا آورد و نگه داشت تصویر یه سیب سرخ رنگ رو تو ذهنم تصور کردم و چند ثانیه بعد چشمهام رو باز کردم. خیلی عجیب بود همون سیبی که توی ذهنم ساخته بودم حالا روی دستم بود، با خوشحالی لبخندی زدم و به جنیس نگاه کردم. - خب اینم از سیب... ساعتها گذشت و گذشت، من و جنیس هم کل روز رو با هم وقت گذرونیدم. دیگه نه نفسی برام مونده بود نه توانی با حالت زاری به سمت جنیس رفتم و گفتم: - جنیس تموم شد؟! من دیگه واقعا نمیتونم، چند ساعته که بیوقفه دارم امتحان میدم. جنیس هم چندین بار نفس عمیقی کشید و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. - خب تموم شد، فقط تست آخر و از همه مهمتر مونده! خودم رو روی زمین پرتاب کردم و سرم رو توی دستهام گرفتم، اصلا دیگه جون نداشتم ادامه بدم. تا خواستم چیزی بگم همه جا تاریک شد با تعجب بلند شدم و چند بار جنیس رو صدا زدم اما جوابی دریافت نکردم، تا خواستم برای دفعه بعد صداش بزنم یه نفر با چوب محکم تو سرم کوبید. از شدت قدرت و دردش روی زمین افتادم و سرم رو توی دستهام گرفتم. چشمام رو که باز کردم دیدم یه اژدهای بزرگ سبز رنگ با چشمای سفید و گویهای سرخ داره بهم نگاه میکنه. - از خودت دفاع کن آدرینا! این... این جنیس بود؟ امکان نداره، اون چطوری تبدیل به اژدها شد؟ تا خواستم از افکارم دست بکشم صدای فریاد بلند به گوشم رسید و بالهای که بهم متصل بودن رو سوزوند. اونقدر شدت درد و تعجبم زیاد بود که نمیدونستم چیکار باید کنم، همه جا تاریک بود و فقط چهره خشمگین و عصبی جنیس مقابلم پدیدار بود. دستم رو به سمت لبم رسوندم و خون روی صورتم رو پاک کردم، من جنگ کردن بلد نیستم، پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به جنیس نگاه کردم. - هه، تو نمیتونی یه فرشته باشی! باز هم حرفهای تکراری! چشمهام رو بستم ذهنم خالی از هر چیزی بود. فقط صدای موج داری به گوشم میرسید. صدای یه بچه، یه پیرزن، یه مرد... تشخیصش خیلی سخت بود. ( تو نمیتونی بیست بشی! تو پدر نداری! تو یتیمی، یتیم... یتیم... فکر میکنی بتونی کاری کنی برادرت بره مدرسه؟ تحصیل نکردی بیسوادی) ریزش اشکهام رو روی صورتم حس میکردم، بازم هم همین حرف، تو نمیتونی تو یه بازندهای فقط! نباید اینجوری بشه! نه نباید... فقط به خاطر آرتین و خانوادهم... چشمهام رو باز کردم و روی پاهای خودم ایستادم. با کمی تلاش و فکر تونستم خودم رو غیب کنم و تو زمان کوتاهی خودم رو به پشت جنیس برسونم. عصبانیت همه وجودم و گرفته بود یه نور خیلی روشن به سمتم اومد و وارد بدنم شد، حسش میکردم، حس یه قدرت بزرگ... برای فریبش به چند نفر تقسیم شدم و بقیه شخصیتهام رو به دور و اطراف جنیس فرستادم. همه نسخههام با دستورم به یه اژدها تبدیل شدن و شروع کردن به پرتاپ کردن آتش. - من میخوام فرشته بشم! میخوام برم از اینجا و تو هم نمیتونی جلوم رو بگیری... هیچ وقت! این رو بهت ثابت میکنم! (عشق ابدیم میپرستمت، حتی اگه بدترین راه هارو انتخاب کنم باز هم به تو میرسم؛ فقط صبر کن...) تا خواستم به سمتش برم جنیس دوباره تبدیل به فرشته شد و با حرکتی من رو هم تبدیل به ظاهر قبلیم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم که شروع کرد به دست زدن. - واو! عالی بود، روح سفید قوی هستی. روح سفید دیگه چه صیغهای بود خدا؟! پوف کلافه کشیدم و لباسم رو مرتب کردم. - روح سفید، اون دیگه چیه؟! جنیس لبخندی زد و به سمتم اومد خواستم کمی عقب برم که دستش رو روی شونهام گذاشت و با نیش باز گفت: - آره تو یه روح سفیدی، بزرگ ترین مقام بهشت بعد فرشتهگان مقرب، فقط روح سفیده که میتونه از اینکارها بکنه اون هم با این شدت و هیجان. پوکر نگاهش کردم، خب به من چه؟ خب به تو چه؟ مهم آرتینه... دستش رو پس زدم و گفتم: - سفید یا سیاه، فرقی نداره برام، من فقط میخوام بدونم الان فرشتهام و میتونم از جهنم برم؟! جنیس لبخندی زد و با یه حرکت انگشت دوباره برگشتیم به همون قسمتی که بودیم. - آره هستی. از شدت هیجان نمیدونستم چیکار کنم. جیغ فرا بنفشی کشیدم که جنیس دوباره گوشهاش رو گرفت و شروع کرد به غر زدن. خندهی از خوشحالی کردم که جنیس گفت: - خب این حلقه برای توعه. به حلقه داخل دستش نگاه کردم، یه حلقه فلزی با الماس درخشان صورتی رنگ. ث- این حلقه برای چیه؟ وای، داری ازم خواستگاری میکنی؟! پس نینا چی؟ نگو که داری بهش خیانت میکنی؟ من پشت سر هم فقط حرف میزدم و جنیس هر لحظه متعجبتر میشد. - بی ادب من خودم شوهر دار... خواستم بقیه حرفم رو بگم که فریاد جنیس سکوت کردم و ادامه ندادم. - این و بزار روی سرت زود! از ترس کاری که گفت رو انجام دادم و حلقه رو از دستش گرفتم، حلقه رو روی سرم گذاشتم. با گذاشتنش روی سرم حس کردم که حالت متفاوتی بهم حس داد. لباسم کاملا عوض شد و همه زخمهام درمان. - وقتی که لازمش نداری دو بار باید بزنی روش، اگه هم نیاز داشتی فقط بهش فکر کن. "ممنونمی" زیر لب گفتم که جنیس به پشت سرم اومد و دستی روی شونههام کشید. سرم رو کمی پیچوندم و به پشت سرم نگاه کردم. با این حرکت جنیس بالهام از هم باز شدن و بیرون زدن. - خب تست تمومه، تو قبولی! از شدت هیجان بالا پایین پریدم که نینا از پشت جیغی کشید و با عجله به سمتم اومد. بغلش کردم و با هم بالا پایین میپریدم و شادی میکردیم. - بالاخره موفق شدی... با سر تند تند حرفش رو تأیید کردم و گفتم: - دیگه جدایی تمومه، میتونم برم و دوباره آرتین رو ببینم. نینا دستم رو گرفت و به راه افتاد، ار جنیس خدافظی کردیم، به نینا نگاه کردم که گفت: - بیا راه رو نشونت بدم، فقط یه چیزی، نباید فعلا زیاد بیرون از بهشت بمونی. چرا؟ نمیدونم منظورش چی بود اما من به محض اینکه بتونم از این جا خارج شم میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم. باید حتما ازش آدرس محل درخت ارواح رو میپرسیدم، باید به آرتین میگفتم که تونستم! تونستم که یه فرشته بشم و سربلندش کنم. - نینا، تو میدونی درخت ارواح قدیمی کجاست؟! با این حرفم ایستاد و به سمتم برگشت، با خجالت بهش نگاه کردم که با خوشحالی گفت: - درخت ارواح؟ من بچه که بودم اونجا خیلی بازی میکردم، بیا بریم باهم نشونت بدم. سری به معنای باشه تکون دادم گه دستشو به سمتم دراز کرد. دستم رو تو دستش گذاشتم که گفت: - بدو که رفتیم... پلکی زدم و وقتی که چشمهام رو باز کردم در کمال تعجب خودم و جلوی در دروازه طلایی رنگ دیدم. - چه جالب بود اینحرکتت، قبلا با آرتین این کار رو کردم:) نینا لبخند تلخی زد و با انگشتش پشت سرم رو نشون داد. - اون جا رو نگاه کن. به پشت سرم نگاه کردم و حیرت زده به اطرافم خیره شدم، خیلی زیبا و در عین حال ترسناک بود! یه درخت بزرگ یه اندازه ارتفاع و بلندی کوه، جزیرهی که معلق رو هواست طرف دیگه قلعهی بزرگ سیاه با رگههای زرشکی و قرمز رنگ ادم رو متحیر میکرد. یعنی اونجا واقعا جهنم بود؟ یعنی فاصلهی من با آرتین اینقدر بهم نزدیک بود و من سهل انگاری کردم؟ باورم نمیشد. - اون طرف اصلا نرو، اونجا جهنمه. با هیجان دستش رو گرفتم و به سمت در قلعه جهنم اشاره کردم: - یعنی آرتین من اونجاست؟! نینا لبخندی زد و دستش رو آروم رو دستم گذاشت و به چشمهم خیره شد بعد تأیید حرفم با کمی فکر کردن گفت: - آرتین گفت میخواد کجا ببینتت؟ به فکر فرو رفتم، بزار ببینم تو کاغذ چی نوشته بود؟ امم... - یادمه که نوشته بود کنار درخت ارواح قدیمی، نزدیک بوته گل سرخ روی تخته سنگ. نینا نگاهی به اطراف کرد و با تعجب و سردرگمی گفت: - اما اینجا که پر از بوتهست. اگه منتظر میشدم که نینا برام تصمیم بگیره قطعا نمیتونستم برم پیش آرتین، چشمهام رو بستم و آرزو کردم غیب بشم. - کجا رفتی آدرینا؟! منم میخواستم بیام باهات... سریع به سمت تخت سنگ رفتم و پشت درخت قایم شدم، آرزو کردم که پدیدار بشم. برای اینکه بتونم غافلگیرش کنم دوباره آرزو کردم که کوچیک بشم ک به سمتش برم. به آرتین نگاه کردم که روی تخته سنگ نشسته بود و به انگشتر داخل دستش نگاه میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا عاشقی۸۲ ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ با شیطنت به سمتش رفتم و کنار پاش و نزدیک تخته سنگ ایستادم. از تخته سنگ بالا رفتم و روی انگشتش ایستادم، اما انگار آرتین من و ندید، چون آه پر دردی کشید و به در قلعه بهشت خیره شد. ابروهام و تو هم بردم و با ناراحتی و عصبانیت بهش نگاه کردم، یعنی واقعا منو ندید... به سمت شونهاش رفتم و روی شونهاش کنار گوشش ایستادم تا خواستم حرکتی بزنم صدای دلنوازش رو شنیدم. - کاش بدونه چقدر دوستش دارم و... از هیجان تو پوست کوچیک خودم نمیگنجیدم، تو دلم گفتم منم دوست دارم، ریز ریز میخندیدم که آرتین ادامه داد: - و اینکه اگه بیاد نزدیکم بوش رو احساس میکنم. با تعجب بهش نگاه کردم، یعنی فهمید؟ ای وای... - تو رو شونهام چیکار میکنی شیطون؟! گوشش رو تو دستم های کوچیکم گرفتم و کشیدمش بعد بالافاصله روی زمین رفتم که آرتینم کوچیک شد و به سمتم اومد. تا خواستم حرفی بزنم تند و بی پروا بغلم کرد و آروم لب زد: - دلتنگت بودم لعنتی، بازم داری از صدات محرومم میکنی؟ لبخند دندون نمایی زدم و منم بغلش کردم محکم، درسته درد داشتم چون اون یاد شیطان بود و ساخته شده از آتش اما الان اصلا مهم نبود. کمی ازش جدا شدم و شروع کردم به هق هق کردن: - دوس... ت دا...رم عش...قم! با شنیدن حرفم آروم اشک هام رو با دستش پاک کرد و لب زد: - دیگه اشک نریز لعنتی، چشمات وقتی اشکیه داغونم میکنه، حالم به اندازه کافی خرابه. خندهی ناخوداگاهی کردم و باشیطنت گفتم: - پس چیکار کنم؟! دوباره بدون هیچ مکثی منو به سمت آغوشش کشید و سرم رو، رو شونش گذاشت: - فقط بخند برام، همین... خندهی کردم که جون کشداری کشید و ولم کرد. تا خواستم عقب بکشم مانعم شد و صورتم رو گرفت، آی آی چیزهای ممنوعه؟ تا خواست صورتش رو بیاره و لبهاش رو مماس لبهام قرار بده آرزو کردم که بزرگ بشم. آرتین وقتی به خودش اومد با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. خم شدم و از رو زمین برش داشتم، چند بار پی در پی تکونش دادم. - وای چقدر گوگولی شدی تو... بهس نگاه کردم دیدم اول چشمهاش بسته شد و بعدم انگار میخواست بالا بیاره. آرتین تند تند سرش رو تکون میداد و میگفت: - نه... نه... لبم رو غنچه کردم و با خنده نگاهش کردم، با این کارم چشمهاش گرد شد و تکونی نخورد. - اههه، آدرینا... از هیجان صداش معلوم بود اونم میخواست. تا خواستم ببوسمش بزرگ شد و با این کار هر دومون روی هم افتادیم اما هم و ول نکردیم. آرتین دستش رو که پشت کمرم رسوند نمیدونم چی شد که درد عمیقی رو تو بدنم حس کردم و این باعث شد آرتین رو خمار ول کنم و به عقب برگردم. - چی شده؟ آدرینا چیزی هست که باعث شد اینجوری کنی؟! سرم رو انداختم پایین، دستم رو نوازش وار روی کمرم کشیدم و با ناراحتی لب زدم: - آرتین من یه فرشتهام؛ برخورد بدنامون باهم باعث درد شدیدی تو بدنم بپیچه. آرتین که انگار هنوز مفهوم حرفم رو نفهمیده بود با کمی مکث گفت: - یعنی چی؟ یعنی حتی بهت دست نزنم؟! پس چجوری باید مال خودم بکنمت هان؟ چجوری روحمون رو یکی کنم؟! سرم و پایین انداختم با لبهای آویزون نگاهش کردم و گفتم: - چرا داد میزنی... خب درکم کن، من یه فرشتهام سختمه... تکهی از موهام رو که جلوی چشمم افتاده بود رو خواستم کنار بزنم که چشمم به چشمهای قرمز و خونی آرتین افتاد، این چرا اینجوری شد؟ - آدرینا، حتی شده به زور من نزدیکت میشم! از ترس کمی به عقب رفتم و دوتا دستم رو به عنوان صبر کن بالا آوردم، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و شمرده شمرده لب زدم: - آروم باش، آرتین گوش بده ببین چی میگم، برای منم سخته قبول کردن. با حرص به سمتم اومد که جیغ کوتاهی کشیدم دستهاش رو بالا آورد و محکم هر دو دستم رو تو دستش گرفت. - برام مهم نیست که میخوای یا نه! به چهرهاش نگاه کردم ظاهر شیطانی به خودش گرفته بود، تا خواست دستش رو به سمت لباسم بیاره با تمام قدرتم پسش زدم و چند قدم عقبتر رفتم. - آرتین تو چته؟ به خودت بیا! نمیدونم چی شد که دستش رو روی سرش گذاشت و چند قدم بدون اینکه نگاه کنه به عقب برداشت، قدمهاش نامیزون بود از ترس کمی به طرفش رفتم که گفت: - ببخشید آدرینا، نمیدونم چه اتفاقی برام افتاد. آدرینا... دستش رو که به سمتم دراز کرد ناخوداگاه از ترس یکم به عقب رفتم و با من من گفتم: - به... تره که من برم. بهش پشت کردم و خواستم پرواز کنم که آرتین به سمتم اومد و با ناراحتی گفت: - دست خودم نبود، ببخشید، من متأسفم... لبخند تلخی زدم، شاید این همه مدت فریبش رو خوردم، و اون واقعا عاشقم نبود بلکه به خاطر چیزی که داشتم من و میخواست. - لازم نیست! چیزی که باید میفهمیدم رو فهمیدم... بالهام رو باز کردم و کمی بالا رفتم که از پایین آرتین دستم رو گرفت، با حرص نگاهش کردم که گفت: - نرو! قول میدم کنترلش کنم، قول آرتین میدم بهت. دستش رو پس زدم و با دلخوری که از ته قلبم بود گفتم: - من باید برم! خواست دوباره دستم رو بگیره که با شنیدن جمله آخرم دست از تلاش کشید و با ناراحتی گفت: - آخه... من... باشه. بعد تموم شدن حرفش دیگه حرفی نزدم و به سرعت به سمت داخل بهشت بال زدم. از دور نینا رو دیدم که با راکا جلوی در دروازه ایستادن به زور کنارش جا گرفتم و لبخند به شدت مسخرهی زدم که نینا با تعجب گفت: - آدرینا چی شده؟ دختر چرا رنگت پریده؟! با لبهای لرزون به زور گفتم: - هیچی مهم نیست. نینا هم وضع حالم و فهمید و دیگه ادامه نداد. - خب بریم خونت رو ببینی؟ چیزی نگفتم که آدرینا دستم رو گرفت، گذر زمان و حرفهای که میزدن رو نمیفهمیدم. یکم بعد خودم و جلوی خونهی دیدم که یه خونه خیلی قشنگ با دیوارههای از طلا، سقفش هم خیلی بلند و قشنگ بود. نینا در رو باز کرد من هم بدون ذوق روی صندلی نشستم و به انگشترم نگاه کردم. - چرا اون حرف رو بهم زد؟ چرا میخواست به زور... با صدای نینا از افکارم بیرون اومدم و بهش نگاه کردم. - عزیز دلم چی شده؟ لبخند تلخی زدم که خودش هم فهمید حوصله حرف زدن ندارم، به سمتم اومد و دستش رو آروم روی سرم کشید. یکم بعد از این که مکث کرد با صدای آروم لب زد: - چطور باید بگم که درک کنی، تقصیر آرتین نیست. آه دلسوزی از ته دل کشیدم که یک قطره اشک از چشم افتاد، راکا از پنجره به داخل اومد و روی شونهای نینا نشست. - ببین آدرینا، چطور بگم خب اون یه شیطانه و این خصلت وجودشه، ببینم ترسناک شده بود؟! دستم و بند صندلی کردم و بلند شدم با صدای که به زور از ته قلوم در میومد گفتم: - دیگه برام مهم نیست، من دیگه نزدیکش نمیشم! حداقلش الان نمیتونم... نینا با تعجب بهم نگاه کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت. - یعنی چی؟ اون جفت توعه! پس اون همه عشقت نسبت بهش چی؟! اگه میموندم بیشتر از این ناراحت میشدم، چشمهام رو بستم و آرزو کردم برگردم کنار همون درخت بلند و تنها باشم. به اطراف نگاه کردم، انگار که آرتین رفته بود، الان زمانی بود که به یکم آرامش برسم... به سمت درخت رفتم آروم کنارش نشستم، سرم رو پایین انداختم و به گذشته و آیندهی نامعلومم فکر کردم. صدای نفسهای کسی باعث شد شرگ رو بلند کنم، با تعجب به فرد روبهروم نگاه میکردم. - آدرینا... اجاره بده حرف بزنم، من نمیخوام تو ازم دور بشی! من عاشقتم! دستم رو بند درخت کردم و بلند شدم، مگه این نرفته بود؟ با ترسی که یهو وارد قلبم شد باعث شد کمی عقب برم و با صدای لرزونی بگم: - ب... رو عقب! ج... جلو نیا! یک قدم من عقب میرفتم و آرتین یک قدم بهم نزدیک میشد، حرف رو قبول نمیکند. - نیا گفتم... من نمیخوام حرف بزنم! تا خواستم بهش نگاه کنم دیدم که روبهروم ایستاده و داره با لبخند نگام میکنه. - ولی من میخوام! با عصبانیت بهش خیره شدم و کمی عقب رفتم، با داد محکم گفتم: - گفتم جلو نیا! بمون عقب! دوباره لبخند به لب به سمتم اومد که نمیدونم چی شد محکم با تمام قدرتم به عقب پرتابش کردم. - گفتم ازم فاصله بگیر! تا خواستم بفهمم چی شد دروازهی بزرگی باز شد و آرتین بدون هیچ کمکی به داخلش پرتاب شد. با تعجب به اتفاقی که افتاده خیره شدم و آروم چندین بار اسمش رو تکرار کردم. - آر... تین... وای من چیکار کردم؟ به دستم نگاه کردم که دیدم حلقهی داخل دستم شروع به سوختن کرد. کمکم از بین رفت و خاکستر شد، به خاطر شکی که بهم وارد شده بود بدون تعادل روی زمین افتادم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. - آرتین غلط کردم، چی شد؟ کجا رفتی؟ جون آدرینا برگرد بگو شوخیه همش... به دست بیانگشترم نگاه کردم که جریان اشکم بیشتر شد، دستم رو روی قلبم فشار دادم و التماس کردم که برگرده. - لعنت بهم، آرتینم رو چیکار کردم؟ حالا باید چیکار کنم؟! آرزو کردم که نینا بیاد پیشم. - اهه، چیشده؟ چرا اینجای تو؟! با گریه چندین بار اسمش رو صدا زدم و از پاهای نینا گرفتم: - نینا تو رو خدا کمکم کن، بدبخت شدم... نینا که از کار من تعجب کرده بود آروم کنارم نشست و با تعجب لب زد: - میگم چیشده؟ چرا گریه میکنی؟! آرتین چی شده؟ شروع کردم به تعریف اتفاقی که افتاد، هقهقام مانع از حرف زدنم میشد. به نینا نگاه کردم که با تعجب زمزمه کرد: - وای! تو اونو فرستادی دره ارواح؟ اسم دره رو که برای اولین بار بود شنیدم لرزه به تنم افتاد. - من... من نمیدونم! فقط گفتم برو عقب و یکم به عقب هُلش دادم... نینا سرش رو پایین انداخت و دستم رو تو دستش گرفت. - نمیشه کاری کرد. اون رفته جای که نمیتونه برگرده، اما... اما؟ یعنی راهی بود؟ دستهای نینا رو محکم فشردم و گفتم: - اما چی؟! - اون فقط خودش میتونه خودش رو نجات بده، ولی اگه بیاد دیگه فراموشت کرده. با تعجب بهش نگاه کردم و لب زدم: - یعنی چی؟ نینا سعی کرد بلندم کنه، با کمکش بلند شدم. - درهی ارواح جایی که اگه کسی صدمه جدی ببینه میره اونجا، و تنها راه ورود و خروجش تو جهنم هستش، اونجا باید هزار سال بجنگه تا بتونه از دره بیاد بیرون... توی این هزار سال همه خاطراتش رو از دست میده و دیگه نمیتونه تو رو به خاطر بیاره... - وای آدرینا اگه مادرش بفهمه... باید زود از اینجا بریم! با گریه بهش نگاه کردم و با عجز لب زدم: - نه نمیخوام، تو رو خدا یه کاری بکن، نجاتش بده! نینا ایستاد و به سمتم برگشت بهش نگاه کردم که شونههام رو تو دستش گرفت و محکم فشارش داد. - نگران نباش، میگم جنیس یه راهی پیدا کنه، اما خب اگه حافظت و پاک کنه بهتره... چی؟ پاک کنه؟ نه نه من نمیذارم! با گریه دستش رو برداشتم و تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم. - نه، من نمیخوام فراموشش کنم! نینا با غصه لبخند تلخی زد و با سر پایین گفت: - تنها راه همینه، اون فراموشت کرده. تنها راه اینه، باید همهی زندگیتو فراموش کنی حتی انسان بودنت رو! تا خواستم مخالفتی کنم نینا دستم رو گرفت و به سمت آزمایشگاه رفت. با چشمهای اشکی به اطراف نگاه کردم، همه چی تیره و تار شده بود، جنیس به سمتمون اومد و پوکر فیس به من نگاه کرد. - امم سلام، آدرینا چرا داره گریه میکنه؟! نینا من رو یکم به عقب هول داد و آروم دم گوش جنیس گفت: - آرتین و فرستاده دره ارواح. جنیس متعجب نگاهش رو بین من و نینا در حال گردش بود، سعی کردم توضیح بدم تا اونم بدونه. - تقصیر من بود، اون فقط میخواست حرف بزنه... جنیس با ناراحتی سرشو پایین انداخت و متأسفمی زیر لب گفت. - جنیس تأسف الان لازم نیست! ما اومدیم اینجا تا تو حافظهشو پاک کنی و فقط فرشته بودن یادش بمونه. جنیس با حرف نینا کمی به فکر فرو رفت، دستش رو روی میز کنارش کشید و عینکش رو روی اون گذاشت. - خب، مادرش که میتونه... با تعجب بهش نگاه کردم، مادرش؟ یعنی واقعا میتونست آرتین من و نجات بده؟ زود اشکهای صورتم رو پاک کردم و با خوشحالی لب زدم: - چی؟ مادرش؟ یعنی اون میتونه کمک کنه؟ جنیس سری به معنی تأیید تکون داد و با تأسف بهم نگاه کرد. - آره، اما تو شیطان نیستی. فقط یه راه هست که میتونی شیطان بشی، البته ترجیح میدم که نگم. با عصبانیت کمی به سمتش رفتم و روبهروش ایستادم، با حرص لب زدم: - بگو جنیس! جیس لبخندی زد و دستش رو به معنی تسلیم بالا آورد. - باشه باشه، خب تو باید یه گناه بد انجام بدی تا با انجام اینکار از بهشت بیرونت کنن! اینجوری میتونی وارد جهنم بشی. همین؟ پوف گفتم حالا چی میخواد بگه، لباسم رو تکون دادم و گفتم: - گناه مثل چی؟ جنیس کتابی که داخل قفسه بود رو بیرون آورد و با یکم مکث گفت: - خب گناه رو بعدا میگم، تو الان باید این و بدونی که تو یه فرشتهای اگه شیطان بشی، میشی ساکیباس ( ساکیباس یعنی نصف فرشته و نصف شیطان، البته مونده که ساکیباس فرشته بشه یا ساکیباس شیطان) زود با سر حرفش و تایید کردم که نینا با تموم قدرتش از شونهام گرفت و به عقب کشید. - یعنی چی قبوله؟ تو باید فرشته بمونی! سرم رو پایین انداختم و با بغضی که تو قلوم بود لب زدم: - تقصیر منه که آرتین رفت اونجا، همین فرشته بودن باعث شد از دستش بدم! نینا با حرص شونههام رو توی دستش گرفت و با غضب لب زد: - تقصیر خودش بود! دستش رو پس زدم و قدمی به عقب رفتم. به چشمهاشون خیره شدم و بی عصاب لب زدم: - کمکم میکنید یا نه؟ به سمت نینا برگشتم و ابروهام رو به هم گره داده، تقصیر من بود بیاحتیاطی کردم! تاوانش رو هم میدم. - تقصیر آرتین نبود، اون فقط میخواست حرف بزنه، اما من... بعد از حرف زدنم نینا سرش رو پایین انداخت و دستاش رو به هم گره کرد. سرش رو با مظلومیت بلند کرد و با بغض لب زد: - باشه، فقط من و فراموش نکن. از بچگی باهات بودم و کارهای که میکردی رو دونه دونه مینوشتم. بوسهای روی گونهاش کاشتم و با لبخند صورتش رو توی دستم گرفتم: - فدات بشم عزیز دلم، مگه میشه فراموش کنم؟ تو بهترین دوستم بودی. بعد از این حرف محکم نینا رو بغل کردم که اون هم با تقلید از من بغلم کرد و چند ثانیه تو همون حالت موندیم. بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم، به سمت جنیس برگشتم و به درخت کنارم تکیه دادم. - جنیس، اینجا بزرگترین گناه چیه؟ جنیس کمی فکر کرد و سرش رو پایین انداخت، زیر لب چندین و چند بار اسم بزرگترین گناه رو تکرار میکرد و میگفت. یکم گذشت تا اینکه با هیجان سرش رو بلند کرد و گفت: - برو باغ آرامش رو آتیش بزن، اینجوری از بهشت رونده میشی! البته فکر دیگهای تو سرم دارم، اما اونی که تو ذهنمه خیلی زیاده. با خنده از درخت جدا شدم و دستم رو به حالت خمیازه روی دهنم گذاشتم و گفتم: - فقط همین؟ این که چیزی نیست! نینا دستی تو موهاش کشید و با حالت آشفته و کلافه لب زد: - آره، لازم نیست کاری که من بهش فکر کردم رو بکنی؛ همین کافیه. تا خواستم حرف بزنم نینا پیش قدم شد و با حالت سوالی به جنیس خیره شد و گفت: - اون بزرگه چیه؟! جنیس به راه افتاد و هم زمان با راه رفتن بهمون اشاره کرد باهاش همراه بشیم، همونطور که داشت راه میرفت به قلعهی بزرگ و باشکوهی که بالای کوه بود اشاره کرد و گفت: - حمله به عرشهی فرشتگان مقرب! فرشتگان مقرب؟ یکم راجبشون فکر کنم شنیدم، قدرتمند ترین مقام رو دارن. ( فرشتگان مقرب: از جمله فرشتگانی هستند که بعد ار خداوند و پیامبران در مقام فرشته بودن بزرگترین مقام رو دارند. از جمله این افراد میتونم به میکائیل و جبرئیل اشاره کنم. فرشته میکائیل که فرشتهی محافظت از رزق و روزی هستش و جبرئیل فرشتهی پیام رسان خدا و مکاشفه هستش.) نینا با ترس هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت، قدمی به عقب رفت و با ترس لب زد: - اون رو که حتی تا حالا ندیدم و نزدیکش هم نشدم! واقعا میخواستی این و پیشنهاد بدی؟ نکنه دیونه شدی؟! فکر بدی نبود، شاید اگه باغ آرامش رو آتیش میزدم مورد بخشش قرار میگرفتم، اما اگه به عرشه حمله کنم امکان بازگشتم نابود میشه. جنیس لبخند با اطمینای زد و رو به نینا گفت: - نگران نباش! اون اینکار رو انجام نمیده. بعد از این حرف جنیس آرزو کردم که اژدها بشم، لحضهی نگذشت که بدنم شروع به فعالیت کرد و هر لحضه بزرگتر شدم. - من انجام میدم! بالهای بزرگم رو باز کردم از روی زمین بلند شدم، از پشت صدای داد جنیس رو شنیدم که با صدای بلندی گفت: - نرو! آدرینا برگرد... نفس عمیقی کشیدم و به سمت عرشهی فرشتگان نزدیک شدم، حقا که از زیبای چیزی کم نداشت. زیبایش خیلی کور کننده بود، اما من برای این اینجا نیستم! دستم رو باز کردم، با این کارم گلولهی آتشی درست شد که لبخندی رو بر لبم آشکار کرد. چشمم به فرشته بلند قد با چهرهی خیلی زیبا، محوش شده بودم که چشمم به لباس سفید و بنفشش خورد، شنیده بودم که ساموئل محافظ بهشت هستش و با قدرت باور نکردنی. با چهرهای خشمگین از در ها عبور کرد، به چشمهای عصبی و سفیدش که خیره شدم سیلی از حالتهای ترس و نگرانی بهم رجوع کرد، اما سعی کردم عقب نکشم. چشمم به قسمتی از قلعه خورد که داشت میسوخت و فرشتگان دیگه در حال خاموش کردنش بودن. ساموئل به نزدیکی من رسید و با عصبانیت و صدای بلند لب زد: - تو لایق بهشت نیستی! تا خواستم معنی حرفش رو بفهمم با دستش دودهای سفیدی رو به اطرافم فرستاد، بیشتر شبیه گرد بادی بود که باعث میشد به داخلش کشیده بشم. دروغ نباشه خودم خیلی ترسیده بودم و میترسیدم که زنده نمونم. هر چقدر که دودهای سفید بهم نزدیک میشدن شدت بدن من برای سوختن بیشتر میشد. از درد زیاد جیغی کشیدم و برای لحضهای تو تاریکی فرو رفتم... چشمهام رو باز کردم رو هوا معلق بودم، با ترس به زمین خیره شدم و تا خواستم خودم رو جمع کنم با ضربهای محکم روی زمین افتادم. - آخخ... به زور دستم رو بند زمین کردم که دستم کمی سوخت، یکی از چشمهام رو باز کردم به اطراف چشم دوختم. یه زمین سوخته و ترک خوردهی وسیع با یه دشت بزرگ صحرایی. اینجا دیگه کجا بود؟! به زور خودم رو بلند کردم و روی زمین نشستم، در حال وارسی اطراف بودم که صدای دختری من و به خودش آورد. - اوه، تازه کاری؟! سرم رو کمی چرخوندم و به کسی که پشت سرم بود نگاه کردم، با حیرت بهش خیره شدم، دختری باموهای بور و بدن رو فرم و جذاب زیر اون لباس تنگ... چشمم با شاخ و چشمهای سرخ رنگش که افتاد پازل افکارم کنار هم چیده شدن و فهمیدم که داخل جهنم هستم. به نزدیکم که رسید دستش رو به سمتم آورد که دستش رو با کمی تعلل گرفتم و بلند شدم. - میبینم که خوب گند زدی. این حرف رو با شادی و پوزخند گفت؛ حس خوبی نسبت بهش نداشتم. انگشتم رو آروم روی شونهاش زدم و با بهت لب زدم: - تو واقعا شیطانی؟! سرش رو به معنی آره تکون داد که جیغی از سر شادی کشیدم و هورای بلندی گفتم. - بزن قدش، کارت خیلی خفن بود! میگما فرشته شری بودیها، اونجا رو به چوخ دادی... لبخند سردی روی لبهام نقش بست، هه من تو فکر چی هستم این تو فکر چیه... آهی کشیدم و با ناراحتی لب زدم: - مجبور بودم که اونجا موندم، نمیخواستم دیگه اونجا بمونم! برای کاری اینجا اومدم و باید یکیو پیدا کنم. دختره حرفم رو با سر تأیید کرد و با حالت چندشی گفت: - آره بابا، فرشتهها زیادی لوسن، اینجا از هر نظر بهتر و برتره... بعد از این حرف بشکنی زد که به ثانیه نکشید هر دومون راهی سالن بزرگ و زیبای شدیم. سالنی با کلی اتاق... به سمتش برگشتم و با حالت سوالی بهش گفتم: - اسمت چیه؟! اسم من که آدریناست. دختره ترهای از موهاش و به پشت گوشش برد و با عشوه و حالت خاصی گفت: - تیانا... بعد این حرف انگار که چیزی حس کرده باشه بهم نزدیک شد و لباسم رو بو کرد. - اومم، ببینم تو یه ساکیباس هستی آره؟ حسش میکنم... حس قدرتی که درونته و خیلی زیاده... با حالت سوالی و لبهای آویزون بهش خیره شدم و گفتم: - ساکیباس دقیقا کارش چیه؟! تیانا دری رو باز کرد و بهم تعارف کرد به داخل برم. وارد اتاق که شدیم اتاق رو از نظر گذروندم. تم سیاه و زرشکی... ترکیب جالب و خوش رنگی بود. دستم رو بند میز سادهی کنار در کردم و با تیانا به سمت صندلیهای گوشهی اتاق رفتیم. روی صندلی نشستیم، پام رو روی پای دیگهام انداختم و بهش نگاه کردم. - خب ببین تو ساکیباسی، کسی که عاشق گرفتن روح انسانهاست، مخصوصا اینکه خوشت میاد مردها رو اسیر خودت کنی و روحشون رو تصرف کنی. با دهن باز نگاهش کردم و کمی به سمتش خم شدم. - نه به جون خودم، من و چه به اینکارها... تیانا خندهی کرد و از جاش بلند شد، به سمت تخت خواب رفت و روش دراز کشید. - این و نگاه کن! با تعجب بهش خیره شده بودم که به تاج تخت تکیه داد و دستش رو به دستبندی که تو دستش بود زد. چند لحضه نگذشت که دختر زیبای از داخل دستبند بیرون اومد، اینجا بود قشنگ فکم محکم با زمین برخورد کرد. متعجب بهشون خیره شده بودم و زیر لب زمزمه میکردم که مگه اصلا ممکنه؟! تیانا ابرویی بالا انداخت و به سمت دختره برگشت، با حالت خیلی خشک و بی احساسی لب زد: - پام رو ماساژ بده... در عین ناباوری دختره به سمت پاهای تیانا رفت و شروع کرد به ماساژ دادنش. یکم که گذشت تیانا دستور داد که دختره دوباره به دستبندش بگرده، بعد از رفتن دختره لیوان آبی که روی میز بود رو برداشتم و کمی نوشیدمش. - خب ببینم گفتی که دنبال یکی هستی؟ اسمش چیه؟ شاید شناختمش. سرم رو پایین انداختم و دستهام رو توی هم دیگه قفل کردم، به صندلی تکیه دادم و لب زدم: - خب من و شوهرم بحثمون شد، منم عصبی شدم از دستش، آخه ازم میخواست بهش نزدیکتر بشم، اما چون من فرشته بودم نتونستم. واسه همین کمی به عقب هلش دادم و اونم افتاد تو درهی ارواح... دوستم بهم گفت مادرش میتونه کمک کنه، واسه خاطر همین به اینجا اومدم. تیانا با حالت چندشی لبهاش رو از هم باز کرد و گفت: - به خدا شما فرشتهها لوسین... اسم شوهرت چیه؟ من اینجا خیلیها رو میشناسم. بعد این حرف به سمت میزی رفت که روش لوازم آرایشی و امثال اون بود. شروع کرد به شونه کردن موهاش که با ناراحتی لب زدم: - خب من از کجا باید میدونستم، اسمش آرتینه. اسم آرتین رو که به زبون آوردم تیانا با بهت به سمتم برگشت و شونه از دستش افتاد. با صدای افتادن شونه در اتاق باز شد و چند تا دختر وارد اتاق شدن. - او... اون شوهر توعه؟ بعد تو کسی بودی که فرستادیش درهی ارواح؟ به خدا اگه من به جات بودم همه چیم و در اختیارش میذاشتم! تیانا با قدمهای بلند خودش رو کنارم رسوند و کنار صندلیم نشست. - همه اون و اینجا دوست دارن، از معدود روحهای سفید جذابه... - چه خبره؟! هر دومون به سمت صدای که از پشت سرمون میاومدید برگشتیم، چشمم به چهار دختری افتاد که با حالت دلبری کنار در ایستاده بودن و نگاهمون میکردن. تیانا با عجله بلند شد و به سمتشون رفت، با بلند شدن تیانا منم بلند شدم ایستادم که تیانا لب زد: - بچهها، این دختر همون عشق آرتینه، همونی که آرتین به خاطرش... این حرف که از دهن تینا خارج شد دخترا با تعجب نهی بلندی زمزمه کردن و به سمتم اومدن و سیل سوالاتی بود که از طرفشون بهم میرسید. اونقدر سوال میکردن که نتونستم بفهمم کی به کیه. یکی میگفت: چطور بود؟ یکی دیگه میگفت: هیکلش خاصه و قوی بود نه؟! یکم به عقب رفتم و با سردرگمی گفتم: - نمیفهمم چرا براتون اینها مهمن؟! یکی از دخترا که پوستش کمی گندم گونه بود به سمتم اومد و محکم روی بازوم زد: - خوب مهمه دیگه، حالا بگو ببینم خشن و بیرحمه نه؟ ببینم باهاش خواب...؟! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم، بیچاره آرتینم ازش دیو ساختن... همه بهم با دو جفت چشم خیره شدن بودن، کمی معذب بودم، اما خب... - نه! اون خیلی هم مهربون و با گذشته. یکی از دخترا ایشی گفت و به سمت تخت خواب تیانا رفت: - پوف، موندم عاشق چیه تو شده. با حالت پوکر بهش خیره شدم و با چشمهای ریز شده گفتم: - مگه من چمه؟! دختره خواست جوابم رو بده که تیانا وسط پرید و با ناراحتی و آشفتگی لب زد. - دخترا یکم آرومتر لطفا! ببینید مادر آرتین نمیدونه که اون الان توی درهای ارواحه! آدرینا اشتباهی اون و اونجا فرستاده. صدای باز شدن در اومد، همون جور که داشتیم به صحبتهای تیانا گوش میدادم خانم زیبا و خوش چهرهای وارد اتاق شد. - چی میگین شما؟! خیلی از قیافش خوشم اومده بود، چشماش خیلی قشنگ بودن و من و متحیر خودشون کرده بودن. تیانا زودتر از ما به خودش اومد و به سمت خانومه رفت. - سلام خانوم، خوب چیزه... ایشون با آرتین کار داره. بعد این حرف به من اشاره کرد که از ترس کمی تو خودم جمع شدم. با این اشاره خانومه هم به سمتم چرخید و اما بیاطلاع از اتفاقها لب زد: - با پسر من چیکار داره؟! خواستم جوابش رو بدم که از بیرون صداهای ناهنجاری به گوشمون رسید. از ترس همه بهم نگاه میکردن. خانومه اول از همه از اتاق خارج شد و به قسمت خروجی اتاقها رفت، با سردرگمی بهشون نگاه کردم که دیدم همه رنگشون پریده. همهشون حتی تیانا هم با عجله از اتاق خارج شدن، کمی که تو سکوت ایستادم تصمیم گرفتم منم همراهشون بشم و برم. به بیرون از اتاقها که رسیدم با تعجب به اطراف نگاه کردم، واقعا زمین تا آسمون با بهشت فرق داشت، اکثر قسمتها مشعلهای روشن آتیش و میکدهها بودن... چشمم به دروازهی بزرگی که ته اعماق اینجا بود افتاد، انگار کسی قصد داشت از اونجا بیرون بیاد. تیانا با تعجب به سمت خانومه برگشت و گفت: چی شده؟! چرا اینجوری داره میکوبه؟! خانومه با کمی تعلل و مکث به تیانا خیره شد و لب زد: - دروازهی ارواحه، یادت رفته اونجا زمان زود میگذره؟ هر یک ساعت اینجا هزار سال اونجاست... حتما یکی واردش شده... با شنیدن این حرف از دهن خانومه که حدس میزدم مادر آرتین باشه هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. با تته پته به سمت خانومه برگشتم و گفتم: - شما مادر آرتینی؟! نگهبانا با دستور مادر آرتین به سمت دروازه رفتن تا جلوگیری کنن از این اتفاق و ضربهها... - آره مادرشم، امرت تازه کار؟ با هیجان بهش نگاه کردم، پس بالاخره میتونم آرتین رو نجات بدم! با عجله چند قدم به سمتش رفتم و شروع کردم کلمات رو کنار هم چیدن. - پس شما میتونی آرتین و نجات بدی؟ مادرش با کمی سردرگمی بهم نگاه کرد و هم زمان به تیانا گفت: - این چی میگه؟! به سمتم برگشت و در ادامه حرفش گفت: منظورت چیه؟ از چی نجاتش بدم؟ دستهام عرق کرده بود، به زور خودم رو کمی جمع و جور کردم. - خب میدونید من چیزه... خب من اشتباهی آرتین و فرستادم... تا خواستم ادامهی حرفهام رو بگم دروازهی بزرگ شکسته شد و یه جنگجو با زره آهنی بیرون اومد. زرهش سیاه زغالی بود و از همین فاصلهی دور هم میتونستم چشمهای آتشینش رو ببینم. با یه حرکت بالهاش رو از زیر زره باز کرد؛ انتظار من از بالهاش دو جفت بال سفید و زیبا بود، اما اینجوری نشد! حتی بالهاش هم سیاه بودن و تاریکی خوفناکی رو به ارمغان میاوردن. جنگجو شمشیرش رو تو دستش گرفت و با این حرکت چند تا از سربازها به سمتش رفتن تا کنترلش کنن، اما جنگجوعه شمشیرش رو بلند کرد و نگهبان رو از وسط به دو نیم تقسیم کرد. با چشمهای گرد شده بهشون نگاه کردم، چشمم به روح اون نگهبانه افتاد که اما دریچهای باز شد و روح نگهبان رو به داخل کشید. مادر آرتین به سمتش رفت و با چوبی که داخل دستش بود با ابروی بالا رفته پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! جنگجوعه چند قدم بهش نزدیک شد. از ترس همهی ما عقب ایستاده بودیم و بهشون نگاه میکردیم. - پسرتو نمیشناسی؟ صداش کپی برابر با اصل آرتین بود، اما نه به این خشنی، آرتین اونقدر با ملایمت صحبت میکرد که این صدا... جنگجوعه که کلاهش رو برداشت همه با تعجب بهش خیره شدیم، با دیدن قیافهای مردونهی آرتین زیر کلاه خودش با اون ریشهای بلند و چشمهای سرخش حس کردم که فشارم افتاد. دستم رو به زور بند دیوار خونهای کردم و با اشک بهش خیره شدم، بالاخره نجات پیدا کرد... مادرش با تعجب به سمتش رفت و مقابلش ایستاد، با تعجب لب زد: - تو... تو اونجا چی... کار میکردی؟! با صدای لرزون و چشمهای اشکی به سمت آرتین دویدم و خودم رو توی بغلش انداختم. باورم نمیشد... با دستم کلاهش رو به عقب روندم که متوجه نگاه متعجب آرتین به خودم شدم. با عجله اشک روی صورتم رو پاک کردم و صورتش رو تو دستم گرفتم. - باورم نمیشه الان کنارمی... آرتین با اون چشمهای بیروحش بهم خیره شد. با صدای مادر آرتین چشم از چشمهاش برداشتم و به سمتشون برگشتم و گفتم: من بودم که باعث شدم، من بودم که اشتباهی به اونجا فرستادمش... در همین هین که داشتم صحبت میکردم و سرم پایین بود آرتین با قدرتش بدنش رو معمولی کرده بود و بهم خیره شد. نکنه ازم دلخور بود که بغلم نمیکرد؟! قطرههای اشک آروم از چشمم روی دستم میریختن و بقیه سکوت کرده بودن. - تو با چه حقی اینکار رو کردی، هان؟! از داد بلندی که مادر آرتین کشید یه قدم به عقب رفتم و بهشون نگاه کردم. اصلا دور از انتظارم بود این رفتارش... مادر آرتین به سمت سربازها چرخید و با صدای بلندی داد زد: - زود ببریدش زمین! چی؟ زمین؟ یعنی چی؟ با چشمهای اشکیم به مادر آرتین و خود آرتین خیره شدم و با التماس گفتم: - به خدا کارم از قصد نبود، آرتین تو رو خدا خودت بگو! تو که میدونی ما عاشق همیم، تو به مادرت بگو که من و نفرسته اونجا... دست آرتین رو گرفتم که سربازها به سمتم اومدن و به زور دستهام رو از پشت گرفتن. کلی التماس و تقلا کردم تا ولم کنن اما ثمری نداشت؛ به سمت آرتین چرخیدم و آخرین شانس خودم رو استفاده کردم. - آرتین تو ازم دلخوری که داری اینجوری میکنی نه؟ منو یادته دیگه؟ آدرینام همونی میگفتی عشقمی، جونمی... تا خواستم بقیه حرفم رو بزنم مادر آرتین دریچهای باز کرد و سربازها محکم من و به داخلش پرتاب کردن. با صدای جیغی محکم به داخل سیاهی فرو رفتم و چشمهام بسته شد. با سردرد عمیقی چشمهام رو از هم باز کردم، من کجا بودم؟ چند بار پشت سرهم پلک زدم تا دیدم شفاف بشه. به خاطر تابیدن مستقیم نور آفتاب دستم رو روی چشمهام و به اطراف خیره شدم. حالا باید چیکار میکردم؟! با صدای بلندی جیغی زدم و شروع کردم به گریه کردن. - آرتین... من باید حتما ببینمش و برگردم پیشش! سعی کردم به جهنم فکر کنم، اما هیچ تغییر و اتفاقی نیوفتاد. ای خدا همهی بدبختیهام با هم به سرم اومده بودن. دستم رو به سمت جیبم بردم و آینهای کوچیکی رو از جیبم بیرون آوردم. - بله بانو؟ چه کمکی میتونم بهت بکنم؟ آهی کشیدم و با ناراحتی لب زدم: - من باید برگردم به جهنم! تو راهی رو میشناسی؟! آینه کمی مکث کرد، به سمت درخت کناریم رفتم و کمی بهش تکیه دادم، حداقل از تابش نور آفتاب در امان بودم. - خیر بانو! شما تو زمین هستید و ورود شما هم به جهنم هم بهشت ممنوع شده. سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزونی اسم آرتین رو زمزمه کردم و گفتم: - آرتینم رو نشونم بده. چند ثانیه نگذشت که چشمم به آرتین افتاد، تیانا و دوستاش کنارش ایستاده بودن و با شگفتی نگاهش میکرد، اما آرتین بیحس بهشون خیره شده بود و حتی یه لبخند هم نمیزد. صدای پای چند نفر به گوشم رسید، سریع آینه رو توی جیبم قایم کردم و آرزو کردم که معمولی بشم. اگه بهشتی یا جهنمی معمولی بودم قدرتمم گرفته میشد، اما خداروشکر ساکیباس شیطانم و قدرتهام از بین نرفتن. دو تا مرد جون به سمتم اومدن که با دیدنشون ناخوداگاه بلند شدم و با چشمهای ریز شده نگاهش کردم. - چیزی شده خانوم، صدای جیغ شنیدیم! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آروم و بی خیال باشم. - نه، چیزی نشده بود. میشه بدونم اینجا الان کجاست؟ هر دو مرد بهم خیره شدن و نگاه عاقل اندر سفیدی انداختن، یکی از مردها اخلاقش خوب بود و چشم و ابروی مشکی داشت، اما مرد دوم برعکس اولی بور بود و میتونستم به شخصه ذات شیطانیش رو درک کنم. - اینجا روستای چهاربهاره. از این طرف برید میتونید به جاده اصلی برسید، البته اگه مسافر هستید. ممنونی گفتم که مرد بور محکم روی دستش دوستش کوبید و با حرص گفت: - یه تیکه جواهر پیدا کردی میخوای کجا بره، هه؟ پسره مومشکیه ساکت شویی زیر لب ادا کرد و دست دوستش رو کمی عقب کشید. - بیا عقب! دوستش توجهی بهش نکرد و دستش رو پس زد، چند قدم به سمتم برداشت و مقابلم ایستاد. تمام مدت ساکت ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم چیکار میخواد بکنه. دستهام رو که تو دستش گرفت با حالت تندی دستم رو به عقب کشیدم و گفتم: - ولم کن! اما مرده محکمتر از دفعهی قبل دستم رو گرفت و زیر لب غرید: - مال خودمی دلبر... سرش رو به صورتم نزدیک کرد و لبهاش رو مماس لبهام قرار داد. هه، بیچاره نمیدونست چی در انتظارشه... ای انسان ساده! نمیدونی که الان این توی که مال منی... با خنده قدمی به عقب رفتم و با خنده گفتم: - خیلی سادهی. مرده با تعجب بهم نگاه میکرد؛ انگار این ساکیباس بودنم ذاتی شده بود. اون هم برای منی که تا حالا با مرد غریبه حرف نزده بودم چه برسه به این که اجازه بدم بوسم کنه! نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم، با دستم دوستش رو که عقب ایستاده بود رو بیهوش کردم و به سمت مرد بور رفتم. نفسی کشیدم و روح مرد رو با قدرت زیاد به داخل خودم کشیدم، درد زیادی داشت، اما خب باید امتحانش میکردم! باید قدرتم رو افزایش میدادم. با تمام شدن و رفتن روح مرده حالت خیلی فوق العادهی بهم وارد شد و چشمهام برق زد. به مرد مو مشکی خیره شدم و از نظر گذروندم، روح اون رو هم میخواستم، اما چجوری؟! با دلبری به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. - آخ سرم درد میکنه. دستش رو روی سرش گذاشت و از جاش بلند شد. خودم رو به نزدیک کردم که با تعجب بهم نگاه کرد و زیر لب گفت: - چته تو دختر؟ حالت خوبه؟! به اطراف نگاه کرد و با تعجب لب زد: - کیانوش کجا رفت؟! شونهای بالا انداختم با شیطنت لب زدم: - مهم نیست عزیزم! رفت، مهم ما دوتاییم. به سمت گوشش نزدیک شدم و نفسهای گرمم رو به گردش خوروندم، نامنظم شدن ضربان قلبش رو خوب احساس میکردم، خوبه! - میدونستی خیلی خوشگلی؟! با این حرفم تیر آخر رو زرم و آروم ازش دور شدم. کمی از قدرتم استفاده کردم تا بتونم کامل تحت کنترل خودم بگیرمش، کاملا رام شده بود و منتظر بود بقیه کارم رو بکنم که... - چی میگی؟! این رو با حالت خماری گفت که خندهی کردم و روی سنگ کوچیکی که اونجا بود نشستم. - بیا نزدیکم تا بگم! با حرفم با قدمهای نامیزون به سمتم اومد و گفت: - چی میخوای؟ هر چی میخوای رو بگو! لبم رو کمی تر کردم تا بتونم بهتر روحش رو بکشم اما پرده اشتباه متوجه شد و به سمتم اومد و فاصلهی کوتاهمون رو پر کرد. همین که لبش روی گونهام نشست کمی به عقب هلش دادم و روحش رو به داخلم کشیدم. - کمک... خیلی سعی کرد فرار کنه، اما اسیرم شده بود و نمیتونست. به جسم خودشو و دوستش خیره شدم و زیر لب زدم: - انسانهای بیچاره... جسدهاشون رو به جای بردم که بقیه بتونن ببین و خاکشون کنن. ردی تخته سنگ نشستم و به فکر فرو رفتم. من الان چهاربهارم، باید یه راهی پیدا کنم برگردم به روستای خودمون و با کمک یانگا بتونم برگردم به جهنم! دوباره به حالت شیطانیم برگشتم و خواستم پرواز کنم که دیدم نشد، همه قدرتهام وجود داشت جز بالهام، لعنت به این شانس! پوفی از سر کلافگی کشیدم و دستم رو روی انگشترم کشیدم. منتطر بودم دختری از امروز باید در خدمتم باشه بیرون بیاد. بدون اینکه حرفی بزنم با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: - زود برو یه آدمی رو پیدا کن که ماشین داشته باشه، بعد بیارش اینجا! دختره کمی سر خم کرد و با حالت مطیع گفت: - چشم خانم. بلند شدم و کمی روی زمین راه رفتم، امیدوارم بتونم دوباره به پیش آرتین برگردم! یکم که گذشت دختره با یه پسر به سمتم اومد و مقابلم ایستاد. نه انگار این دختره هم خوب کارش رو بلد بود، پسره با حالت گنگ و عجیبی داشت بهمون نگاه میکرد، مخصوصا منی که شاخ و دم داشتم. دستم رو روی انگشترم کشیدم و دو تا مرد رو احضار کردم. - بگیرینش! هر دو مرد از بازوی پسره گرفتن و با این کار به نزدیکیشون رفتم. روح این پسر خیلی قویتر از دوتای قبلی بود و داشت مقاومت میکرد. اما خب منم آدرینام و رامش میکنم! دستم رو روی صورت و لباسش که کشیدم کمی بدنش شل شد، خوبه! با یک حرکت کل روحش رو به داخلم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. دستم رو روی انگشترتم کشیدم و همه رو جز جسد پسره به داخل انگشترم فرستادم، حالت عادی رو به خودم گرفتم و به سمت پایین کوه کنار جاده رفتم. سراشیبیهای زیادی بین کوه بود که طی کردم، از همون بالا ماشین دویست و شش آلبالویی رو دیدم که کنار جاده پارک شده. به سمتش رفتم و دستی روش کشیدم، ماشین خوبی به نظر میاومد. سوار ماشین شدم و سوییچ رو که روش بود رو چرخوندم، دنده رو عوض کردم و پام رو محکم روی گاز گذاشتم. کم کم سرعتم رو کم کردم و با چهل کیلومتر سرعت رانندگی کردم. چشمم به جاده بود که چراغ تموم شدن بنزین چشمک زد، نه خیر! امروز فقط رو بُعد بد شانسیم. ماشین رو کنار زدم و از ماشین پایین شدم. به اطراف نگاهی کردم جز چند تا دکهی وسایل فروشی و چند تا خونه چیزی نبود. صدای چند تا پسر بچه به گوشم خورد که داشتن کنار دکه با یه دختر کوچولو بحث میکردن. کمی که نزدیکشون شدم صداشون رو تونستم کامل بشونم. پسرا روشون به سمت من بود و سه نفر بودن، در مقابلشون دختر خوشگل موفرفری بود که سرش رو پایین انداخته بود و داشت هق هق میکرد. معلوم بود که پسرا داشتن به خاطر موهاش مسخرش میکردن. - امیر حسین مو شلخته رو نگاه کن، شبیه جنگل آمازونه، دخترهی بیریخت... با عصبانیت به سمت دختره رفتم و پشتش ایستادم، ظاهرم رو شبیه شیاطین کردم که پسرا با دهن باز بهم نگاه میکردن و نمیتونستن لام تا کام حرف بزنن. یکی از پسرا جیغ بلندی کشید و با داد اسم مامانش رو صدا زد، اون یکی دوسوش هم شلوارشو از ترس خیس کرده بود، به زور جلوی خودم رو گرفتم تا زیر خنده نزنم. - ببخشید... هر دوشون بعد گفتن این حرف با عجله ازمون دور شدن، زود به حالت عادی خودم برگشتم و به دختره نگاه کردم که هینی کشید و با تعجب بهم نگاه کرد. - نترس عزیزم، خوب بیا اینجا ببینم. دختره زیر لب تشکر آرومی کرد و به سمتم اومد. - چرا میذاری اذیتت کنن؟! دختره موهاش رو زیر روسری گلگلیش مخفی کرد و با ناراحتی گفت: - میگن موهام شلختهست، ولی اونا فرن! کاش لخت بودن تا این قدر اذیت نمیشدم... دستی توی سرش کشیدم و توی چند ثانیه موهای فرش رو تبدیل به موهای لخت کردم. دختره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و دستش رو روی سرش گذاشت: - خانوم شما جادوگری! لبخندی بهش زدم و بوسهی روی گونهاش کاشتم که محکم بغلم کرد. دستم رو به عقب بردم و بستنی گیفی درست کردم، کمی ازش جدا شدم و با شادی بستنی رو بهش دادم که با شادی بستنی رو گرفت و بهم نگاه کرد. - مرسی... سرش رو با دستم مالیدم که زود به پشت سرش اشاره کرد و با خنده لب زد: - من برم به دوستام نشون بدم. با خنده بروی زیر لب گفتم که آخ جونی زیر لب بلند زمزمه کرد و رفت. نفسی کشیدم و به سمت جاده رفتن تا سوار ماشین بشم که لباسم از عقب کشیده شد. با تعجب به عقب برگشتم و متحیر بهشون نگاه کردم. کلی دختر کوچولو و بامزه بودن که داشتن با مظلوم نمیایی بهم نگاه میکردن. ای بابا... پوفی از سر کلافگی کشیدم و روی صندلی ماشین نشستم. - خب تو صف بایستین! خب تو چی میخوای؟ یه دختر با موهای مشکی به سمتم اومد و با شادی لب زد: - میخوام موهام زرد شه... با خنده سری تکون دادم و روی پیشونیم کوبیدم که گفت: - باشه! به ترتیب بعد از اینکه آرزوهاشونو برآورده میکردم با شادی خندهای میکردن و به عقب میرفتن. یکی میگفت دندونهام رو درست کن، یکی میگفت چشمهام رو آبی کن... دیگه خسته شده بودم و به آخرین دختری که مونده بود نگاه کردم و با خستگی لب زدم: - تو چی میخوای؟ دختره لبخند شیرینی زد و به طرفم اومد، با دستهای کوچولوش بغلم کرد و با گریه گفت: - میخواستم بگم تو خیلی مهربونی، من چیزی ازت نمیخوام مرسی دوستام و خوشحال کردی. از خودم جداش کردم با مهربونی بهش خیره شدم که چشمم به دست راستش افتاد. یکی از دستهاش کوچیکتر از اون یکیها بود. با ناراحتی لب زدم: - چی شده دستت؟! با خجالت و ناراحتی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که یکی از دخترا از عقب داد زد: - خانوم ولش کن، باهاش حرف نزن اون معلوله... با چشمهای گرد به دختره چشم دوختم و با بهت لب زدم: - اون دختر راست میگه؟! دختره با سر حرفم رو تایید کرد، الهی چی میکشید این دختر؟ از طرز صحبت اون دختر معلوم بود که هیچکدوم دوست نداشتن باهاش دوست بشن. - اسمت چیه خوشگل خانوم؟ با ناز دستی توی موهاش کشید و لب زد: - فرنگیس... لبخندی زدم و سرش رو توی دستهام گرفتم، چشم تو چشم بهش خیره شدم و با شادی لب زدم: - دوست داری توام یه آدم عادی بشی و اونا باهات دوست بشن؟! دختره با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو به معنی آره تکون داد که خوبهای زیر لب گفتم و بلند شدم. - خب خب، پس باید درمان بشی... دختره لام تا کام حرف نمیزد و بیاختیار ایستاده بود، از ته دلم از خدا خواستم که بهم کمک کنه بتونم درمانش کنم. دستش رو توی دستم گرفتم و با خنده گفتم: - چشمهاتو ببند، نگاه نکنیا! دارم میبینم... دست دیگش رو روی چشمش گذاشت و چشمی زیر لب ادا کرد که دستم رو روی دستش کشیدم و از تمامی قدرتم استفاده کردم تا دختره دستش سالم بشه و دیگه معلول نباشه. یکم بعد دستش از ظاهر و باطن قویتر شد و تونست رشد کنه. دستم رو به سمت چشمش بردم و دستش رو کنار زدم. - خب چطوره؟! با حیرت نگاهش بین من و دستش تو چرخش بود و انگار هنوز نتونسته بود درک کنه که چه اتفاقی افتاده. رو کمرش زدم و گفتم: - بچهها هر کی با فرنگیس خانوم ما دوست بشه و باهاش بازی کنه بستنی میگیره از من... همه با شنیدن اسم بستنی به سمت فرنگیس حجوم آوردن و بهش نزدیک شدن. بدبخت فرنگیس که هنوز دهنش باز مونده بود. سری تکون دادم با خنده بهشون بستنی دادم و از اونجا دور شدم. همشون برام دست تکون میدادن و به نوبهای خودشون تشکری میکردن. دریچهای برای خودم کنار جاده درست کردم و آرزو کردم که به روستای خودمون برم و کنار کلبهای یانگا باشم. لحضهای نگذشت که خودم رو کنار خونهای یانگا دیدم. به سمت در رفتم و در و با چند ضربه به صدا درآوردم که روحی از در خارج شد و به سمتم اومد. با کمی مکث و طمعانینه لب زدم: - یانگا کجاست؟! روحه با حالت خنثی بهم نگاه کرد و مقابلم ایستاد. - رفته جهنم برای مراسمی، از منم خواسته که مواظب خونهاش باشم. و اینکه گفت دیگه نمیاد! با تعجب و چشمهای گرد شده نگاهش کردم و با حالت زاری گفتم: - چی؟! من باید ببینمش حتما! به کمکش نیاز دارم! روحه ابرویی بالا انداخت و یکم به سمت داخل کلبه رفت. - خب تو که شیطانی، برات راحته بری اونجا! البته جز اینکه بیرونت کرده باشن. با حالت زاری به سمتش رفتم و گفتم: - خب تو کمکم کن، من چیکار کنم حالا؟ روحه نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و به اطراف اشاره کرد. - هر کاری هم بکنی نمیتونی برگردی، البته شاید لیندا بتونه کمکت کنه. لیندا؟ تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. دستی توی موهام کشیدم و با حالت سوالی گفتم: - لیندا کیه؟! روحه بدون اینکه مکثی بکنه زیر لب زود گفت: خواهر یانگا! اما نگو که من تو رو فرستادم، میتونی بری پیشش تو روسیه است. امم... بعد از این حرف که مکث کرد بهش نگاه کردم و گفتم: - خب بقیش؟! دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: - یا بهش زنگ بزنی، شماره تلفن داره و خدمات اینترنتی انجام میده. اولالا چه پیشرفته! خندهای کردم و گفتم: - خب خیلی هم عالی! فقط شمارش چیه؟ در همین هین که منتظر بودم روحه شماره رو بگه گوشیی رو از جیبم بیرون آوردم و بعد از زدن رمز وارد صفحه گوگل شدم. - لیندا الغویچ: متخصص احضار، کشتن، راه های ارتباط، زنده کردن و پختن کلوچه و پیراشکی... تماس بگیر عسیسم! با دهن باز به متن روی گوشی نگاه کردم، قشنگ دود روی سرم رو حس میکردم. - نسبت به خواهرش خیلی مدرنه، خدماتش هم عالیه. سری در تایید حرفهای روحه بهش تکون دادم و خداحافظی کوتاهی باهاش کردم. به زور خودم رو به منطقهای بالای کوه رسوندم تا بتونم با کمک آنتن به لیندا زنگ بزنم. - هوف بالاخره! شماره تماس رو زدم و رو بلندگو گذاشتم، چند دقیقهای نگذشت که جواب داد. - سلام فندوقم؛ لیندا هستم، امرت؟ "سلام" مختصری گفتم و آرزو کردم به خونهای یانگا برم. چشمهام رو که باز کردم خودم رو داخل خونهای مدرن و زیبا دیدم. به سمت زنی برگشتم که تلفن به دست مقابلم ایستاده بود و با ابروی بالا رفته نگاهم میکرد. - خواهرت یانگا نیست، تو شاید بتونی کمکم کنی. لیندا گوشی رو خاموش کرد و روی میز عسلی گذاشت، به سمت صندلی چوبی حرکتی که کنار دیوار بود رفت. - خب؟ چرا نمیری دنبالش؟ من کلی کار دارم! دستش رو به سمت گرفت و با اشاره به دستش گفت: - بیا کلوچه بخور. ابروهام رو تو هم گره دادم و قدمی جلو رفتم، دستی به لباسم کشیدم و با حرص لب زدم: - تو جهنمه! نمیتونم برم، بیرونم کردن! تو کمکم کن... شونهای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد، هم زمان که کلوچه رو به سمت دهنش میبرد لب زد: - به من چه؟ اون جادوگره نه من! لیندا با کمی مکث بهم نگاه کرد و چند ثانیه نگذشته از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاقی رفت. - بیا دنبالم! مطیعانه پشت سرش راه افتادم و باهاش وارد اتاق شدم. - من کلی سفارش کلوچه و پیراشکی دارم که باید درست کنم! به سمت فری که داخل کابینتها بود رفت و درش رو باز کرد. - نمیتونی بری جهنم. پام رو روی زمین کوبیدم و ظرف آردی که روی میز بود رو روی زمین ریختم و با داد فریاد گفتم: - من باید برم! هر جوری که شده! لیندا نفس عمیقی کشید و با حرکت آرومی کلوچهها رو روی کابینت گذاشت، دستکشها رو از دستش در آورد و با حرص لب زد: - تو یه تبعید شدهای، نمیتونی برگردی اونجا! در ادامهای حرفش به سمتم اومد و با جارو آردها رو از روی زمین جمع کرد گفت: - بزار حدس بزنم؛ عاشق یه شیطان شدی! امم به احتمال زیاد انسان بودی و به خاطر پسره عوض شدی! البته با یه اشتباه از دست دادیش... سرم رو پایین انداختم و دستهام رو تو هم گره کردم که با همون لحن قبلی ادامه داد: - فراموشش کن! نمیشه بهم برسین... مگه اینکه اون به زمین بیاد، البته این یه حدسه و درصد اتفاق افتادنش ده درصده! قدمی به جلو برداشتم و دستهاش رو تو دستم گرفتم، با عجز بهش نگاه کردم و لب زدم: - کمکم کن! لیندا که پی به احساس عمیقم برده بود آهی کشید و با مکث کوتاهی لب زد: - خب یه کار میتونیم بکنیم. تا خواستم بپرسم چه کاری خودش جارو رو کنار گذاشت گفت: - میخوای فراموشش کنی؟ من میتونم کاری کنم که اگه عشقت برگشت و دیدیش دوباره عاشق هم بشین و حافظهتون برگرده. سری به معنی باشه تکون دادم که خوبهای زیر لب گفت و دستم رو تو دستش گرفت. کیکی رو از داخل جیبش بیرون آورد و بهم نگاه کرد، با صدای بلند آب دهنم رو قورت دادم و کیک رو ازش گرفتم و کیک رو تو دهنم گذاشتم. بعد از قورت دادن دستم رو محکم روی قلوم فشار دادم و کمی به سمت زانوهام خم شدم که لیندا لب زد: - خوبه، اثر کرد! از امروز فقط میدونی که شیطانی و اسمت آدریناست، بقیه چیزها رو فراموش کن! دستم رو بند میزی که کنارم بود کردم اما افاقهای نکرد و با صدای بلندی محکم به زمین برخورد کردم. یکم بعد چشمهام رو باز کردم، سردرد خفیفی گریبان گیرم شد و باعث شد با لبهای لرزون بگم: - من ک... جام؟ سرم رو که کمی بلند کردم چشمم به دختری افتاد که مقابلم ایستاده بود خنثی نگاهم میکرد. - تو کی هستی؟! دختره نفسی کشید و خودش رو مشغول کار کرد، هم زمان که دستم رو برای بالا بردن بدنم روی زمین میزاشتم گفت: - من لیندام، یه جادوگر؛ اسمت آدریناست و یه ساکیباسی! اومدی پیشم تا کمک کنم زندگی و گذشتت رو فراموش کنی. دستم رو روی سرم گذاشتم و برای لحضهای چشمهام رو بستم تا بتونم از سرگیجه در امان باشم. - ساکیباس؟ لیندا سری تکون داد و هم زمان که ترهای از موهاش رو پشت گوشش میبرد گفت: - آره، آدمها رو فریب میدی تا روحشون رو تصاحب کنی و به قدرتت اضافه کنی. با لبهای آویزون بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ یعنی اینقدر باطنم بده؟! - یعنی تو میگی من آدم بدیم؟ لیندا چشمهاش رو روی هم فشورد و هم زمان که ازم دور میشد لب زد: - خب تقریبا خیلی بدی! ولی مهم نیست، تو آدمهای بد رو از دنیا خارج میکنی. آهانی زیر لب گفتم که لیندا دستش رو به سمت در خروجی گرفت و با کلافگی گفت: - الان از خونهام برو بیرون! لبخند خجلی زدم و با دستم کمی سرم رو خاروندم و با کمی مکث و من من گفتم: - من که جایی رو نمیشناسم... لیندا با دستهای مشت شده بهم خیره شد و با کمی صدای بلند داد زد: - ناسلامتی ساکیباسی! برای خودت خونه بساز. دوباره آهانی زیر لب زمزمه کردم که لیندا با کلافگی کلوچهها رو داخل کیسهای آبی رنگی گذاشت و با کلافگی بهم نگاه کرد. - باشه! بمون اینجا. از خوشحالی ایولی زیر لب زمزمه کردم که کیسهای کوچیکی رو به سمتم گرفت و گفت: - بیا رو این کیکها پودر شکر بریز. به سمت لیندا رفتم و خودم رو مشغول کار کردم، اذیت بودم که چیزی به خاطر ندارم و فراموشی گرفتم، اما خب... تمام روز رو به همراه لیندا کلوچه و پیراشکی پختیم و بسته بندی کردیم. - خب وقت تحویله؛ این سیتا برای من، این دهتا برای تو. تیز ببر برسون. به سمتش برگشتم و جعبهها رو تو دستم گرفتم تا خواستم لب از لب باز کنم و آدرس رو بپرسم گفت: - آدرس هر کدوم روش نوشته شده، بهش که فکر بکنی به اونجا میری. بهش پشت کردم و به آدرس خیره شدم. - آمریکا، خیابان بیست و سوم واحد سه. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم، لحضهای نگذشت که چشمهام رو باز کردم و به اطراف خیره شدم. برای لحضهی کوتاهی سر درد خفیفی به سرم وارد شد و باعث شد روی زمین بیوفتم. کم کم یکم از خاطراتم به ذهنم رسیدن، از کارهای آراد گرفته تا... صبر کن! این کیه؟ یه پسری بود... پوفی کشیدم و دستم رو بند زمین کردم و از روی زمین بلند شدم. - اه ولش کن! بزار این و فعلا ببرم. کنار خیابون بودم و خداروشکر جمعی زیادی تو خیابون نبود. با تعجب به خونهها چشم و دوختم و از نظر گذروندم، چرا همهی خونهها شبیه به هم بود؟! الله و اکبری زیر لب گفتم و شروع کردم به خوندن پلاکها. - واحد شش، پنج، چهار، سه... آهان خودشه! به سمت خونه رفتم و از پلههای لغزندهی که به خاطر بارش باران اینجوری شده بود بالا رفتم. بعد از اینکه زنگ رو زدم خانوم مسنی در رو باز کرد و به بسته و من نگاهی انداخت. بسته رو به سمتش گرفتم که به اینگلیسی تشکری کرد و گفت: - وایسا تا پولش و برات بیارم. دستش رو به سمت لپم آورد و با خنده و خوشی لب زد: - چقدر تو گوگولی و نازی. ممنونمی زیر لب گفتم که خانومه پول رو به سمتم گرفت و دوباره تشکری ازم کرد. از پلهها پایین اومدم و کنار تیر چراغ برق ایستادم. خب آدرس بعدی تو خود ایرانه! چشمهام رو بستم و مدتی بعد که چشمهام رو باز کردم خودم رو مقابل خونهای زیبا و مجللی دیدم که رفت و آمد داخلش زیاد بود. ابروی بالا انداختم و به سمت آیفون رفتم. - س... لام، امرتو... ن؟! نمیدونم چرا زنه صداش میگرفت و انگار که خمار بود، شونهای بالا انداختم و گفتم: - سفارتون رو آوردم. با این حرفم تیز آیفون رو سر جاش گذاشت، لحضهای نگذشت که خانوم جوونی در رو باز کرد و بهم خیره شد. بسته رو به سمتش گرفتم که ممنونی گفت و یکی از کیکها رو خورد. منتظر بودم پول رو بده که کیک تو قلوش پرید و خانومه مجبور شد کلی سرفه کنه. باید کمکمش میکردم حتما! به سمتش چرخیدم و تو چشمهاش نگاه کردم، دستی روی کمرش کشیدم که سرفهاش بند اومد. یکم که گذشت خانومه حالش بهتر شد، با شادی بهم نگاه کرد و پول رو به سمتم گرفت. با ابروی بالا رفته بهش خیره شدم و گفتم: - پس انعام چی؟! خندهای کرد و مقداری پول روی دستش گذاشت که تشکری کردم و از اونجا دور شدم. به آدرس بعدی که نگاه کردم قشنگ دود از کلهام خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم که به اونجا برم. چشمهام رو که باز کردم خودم رو مقابل در تختهای دیدم که روی کوه بود و داخل غار... دستم رو به سمت در نزدیک کردم و چند بار به صدا درآوردم. دستی به کلاه روی سرم کشیدم تا شاخم معلوم نباشه. بوی گلهای که اطراف خونه سبز شده بود کل اطراف رو گرفته بود و فضای خیلی خوشگلی رو به ارمغان آورده بود. در باز شد و من خیره به مردی بودم که موهای سفید و چشمهای آبی رنگش بیشتر از هر چیزی تو دید بود. قد بلند و هیکل رو فرمش اونقدری خوب بود که نشه تشخیص داد این مرد پنجاه ساله هست یا بیشتر بهش خیره شدم و گفتم: سلام سری در جواب سلامم تکون داد که چیزی نگفتم و بهش خیره شدم. - کیکها رو آوردی؟! اینبار من سرم رو تکون دادم و با دقت به چشمهاش خیره شدم، چرا این چشمها اینقدر برام آشنا بود؟! - ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟ مرد شونهای بالا انداخت و دستش رو کمی جلو آورد تا کیکها رو بگیره. - نه فکر نکنم! بیا این هم انعامت. تشکری کردم و محو صدای آروم و مهربونش شدم، یعنی این حس که من ممکن بود قبلا این شخص رو دیده باشم الکی و گذرا بود؟! - آخه خیلی برام آشنایین. مرد خندهی کرد و کمی به سمتم چرخید، کلاه روی سرم رو کمی عقب کشید و با این کار شاخم بیرون زد. - من برای خیلیها آشنام ساکیباس جون! تا خواستم مقاومت کنم دستش رو کامل روی سرم کشید و کلاه رو از روی سرم برداشت. از بهت نه چیزی میگفتم و نه چیزی انجام میدادم. با تعجب و دهن باز بهش نگاه کردم و خواستم بگم چطوری که خودش بسته رو از دستم گرفت و به داخل رفت. - به لیندا سلام برسون. نه نباید میرفتم، باید میفهمیدم از کجا میدونست من کیم! قبل از اینکه در رو ببنده کوچولو شدم و با عجله وارد خونه شدم. نفس عمیقی کشیدم و یواشکی با قدمهای کوچیک خودم رو به پشت کمدی که اونجا بود رسوندم. یعنی این کی میتونی باشه؟ نگاه گذرایی به کل خونه که نه کلبهی عجیب مرد انداختم. چیزهای جالبی نداشت جز... با قدمهای آروم به سمت طاقچه رفتم و به عکسی که روی تاقچه بود خیره شدم، حدسم درست بود! این مرد خیلی خوب من و میشناخت. از عکس خودم چشم برداشتم و به عکس مردی که دستم رو تو دستش گرفته بود و روی زانو نشسته بود و بهم نگاه میکرد خیره شدم. اون دیگه کی بود؟ به سمت مرده برگشتم که دیدم کیک رو روی میز گذاشت و کنار من روی مبل نشست. - میتونی بپرسی! با چشمهای گرد شده به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم. یعنی فهمید داخل خونهام؟ غیر ممکنه! - من میدونم که ساکیباسی، ولی توی زمین یواشکی وارد خونهی مردم شدن جرمه. پس فهمیده... نفس عمیقی کشیدم و به حالت بدنی و عادی خودم برگشتم، کمی به عقب رفتم. این مرد ترسناک هر چیزی ازش امکان پذیر بود! - شما از کجا فهمیدی من اومدم تو خونهتون؟! بدون اینکه کلمهی زبون بیاره، آرنجش رو روی دستهای مبل گذاشت و مشغول خوردن کلوچه شد. - بیا جلو؛ نترس نمیخورمت! بعد این حرف به کیکها اشاره کرد و با همون لحن ادامه داد. - این کیکها هستن؛ خیلی ساده تونستم از بوی عطر ساکیباست بشناسمت! و در جواب سوال اولت، من یکی از مقربهای بهشت هستم. چند قدمی بعش نزدیک شدم و با گیجی بهش خیره شدم، خیلی مشکوک میزد. - پس اگه فرشتهی مقربی، اینجا چیکار میکنی؟! مرده پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و سرش رو به مبل تکیه داد، چشمهاش رو بست و بعد از چند ثانیه لب زد: - بهش میگن استراحت، من دیگه نیازی به مقرب بودن ندارم! حرفش رو با سرم تایید کردم و به سمت تاقچهی که مقابلم بود رفتم. عکس خودم و پسری که کنارم بود رو برداشتم و به سمت مرده برگشتم. - شما مگه نگفتین من و نمیشناسین؟ پس چرا عکس من و دارین؟! مرده دستش رو روی دستههای مبل گذاشت از جاش با یه حرکت بلند شد، قاب عکس رو ازم گرفت و دوباره سر جاش گذاشت. - به دلایلی لازم نیست فعلا بدونی، بابت کیکها مرسی، میتونی بری! فقط دفعه دیگه شکلاتش رو بیشتر کنین... با عصبانیت بهش خیره شدم و محکم پام رو روی زمین کوبیدم. - من جای نمیرم! باید جواب بدی! مرده ابروی بالا انداخت و آخرین تکهی کلوچه رو توی دهنش گذاشت. مقابلم ایستاد و دستش رو بالا آورد. - میتونی بمونی و ببینی چیکارت میکنم و یا درخواست مودبانهام رو قبول میکنی و میری وگرنه... دوباره با سماجت قدمی به عقب برداشتم و سرم رو به معنی نه تکون دادم که زیر لب با کلافگی "خودت خواستی" رو گفت و گلولهی نوری رو به سمتم پرتاب کرد. تا خواستم خودم رو پیدا کنم دیدم که داخل خونهی لیندا هستم، از حرص موهام رو با دستام کشیدم و قدمهای نامنظمی برداشتم. با عجله بقیه کیکها رو با جادو تحویل دادم و به آشپزخونهی لیندا رفتم. - همه رو دادی؟! "آرهی" زیر لب گفتم که دستکشها رو از دستش درآورد و به سمتم اومد. تا خواستم بفهمم چیکار میکنه، محکم گوشم رو تو دستش گرفت و کمی پیچوند. از درد آخی گفتم که لیندا با عصبانیت لب زد. - دخترهی تنبل فکر کردی خودم نمیتونستم اینکار رو بکنم؟! با همون سر کج شده دستهام رو بالا برده و دستهاش رو گرفتم. - خب مگه چیه؟ اینجوری راحتتره کارمون! لیندا اینبار محکم تر گوشم رو پیچوند که دیگه کم کم از درد اشک چشمم روان شد. - اینجا تنبل باشی، نمیمونی! در ادامه حرفش گوشم رو ول کرد و لباسش رو تا آرنجش بالا کشید. - آخرین بارت باشه! دستم رو به سمت گوشم آوردم و چند بار آروم مالیدمش تا شاید کمی از دردش بهتر شد. - خب ما میتونیم هر چقدر میخوایم پول داشته باشیم، چرا باید کار کنیم؟! لیندا پوزخندی زد و لیوان آبی رو که کنارم بود برداشت، کمی ازش نوشید و گفت: - این پولا مهمه! میدونی چرا؟ چون تو گیرشون آوردی! ارزش دارن... وگرنه من میتونم تو سه سوت به دست بیارم، اما نمیخوام! دلم میخواد پولی که به دستم میاد پولی باشه که براش زحمت کشیدم. پوف کلافهای کشیدم و که لیندا خمیر رو داخل ضرف گذاشت و شروع کرد به ورز دادن خمیر پیراشکی. - اگه تو هم واسه بعضی چیزای مهم زحمت میکشیدی، جات الان اینجا نبود! با گیجی و حواس پرتی بهش خیره شدم و گفتم: - بعضی چیزا؟ منظورت چیه؟! سرش رو به سمتم چرخوند و چشمهاش رو روی هم گذاشت. - میفهمی بعدا! الان باید بریم. میخوام بهت بفهمونم که چرا دیگه مثل قبل جادوگر نیستم. سوال هم ممنوعه! چی میگفتم؟ حجله رو همون دم در کشت... دستم رو داخل دستش گذاشتم و بهش خیره شدم. پلکی زدم و بعد از باز کردن چشمهام خنکی باد به صورتم خورد. به خورشید خیره شدم، داشت طلوع میکرد. واقعا خیره کننده بود! ابرهای طلایی که به ترتیب پشت سر هم با آرامش از کنارمون رد میشدند. - اومم، واسه همینه عاشق اینجام! این منظرهی که داری میبینی نه تو جهنم هست نه بهشت... زندگی اینجا رو دوست دارم! حرفش رو با سرم تایید کردم که با ذوق کودکانه بالا پایین پرید و به پشت سرم اشاره کرد. - ببین اونجا رو! بهش پشت کردم و با حیرت و شگفتی به صحنه مقابلم چشم دوختم، انگار که بین شب و روز ایستاده بودیم و زمین در حال گردش بود. - هر روز میام اینجا و اینها رو میبینم. واقعا صحنهی فوقالعادهی خدا خلق کرده بود، الحق که با هزار نقاشی نمیشه همچین صحنهای خلق کرد. تا خواستم حرفی بزنم هیسی گفت و دستم رو گرفت. تا خواستم به خودم بیام خودم رو مقابل درخت بزرگی دیدم. - اینجا چیکار میکنیم؟! سوالم رو بیجواب گذاشت و دستش رو تو جیبش برد، بعد از چند لحضه دستش رو بیرون آورد. با شادی به شکلاتهای داخل دستش نگاه کردم و با ذوق گفتم: - فکر همه جاش رو کردیها! با لبخند به شکلاتها نگاه کرد و زیر لب آروم زمزمه کرد. - اینا برای ما نیستن... چیزی نگفتم که لیندا به راه افتاد، پشت سرش راه رفتم یکم بعد چشمم به خونهی خورد که سر درش بزرگ نوشته بود "پرورشگاه مروارید" یعنی اینا... چند تا بچه به سمتون دویدند و زیر لب محکم اسم لیندا رو صدا زدن. - خاله لیندا... لیندا کمی من و کنار زد و با شادی به طرف بچهها رفت و مقابلشون ایستاد. - سلام فسقلیا... اونقدر با شادی و ذوق حرف میزد که باورم نمیشد این همون لیندا باشه. لیندا دستش رو به سمتشون دراز کرد و بچهها هر کدوم شکلاتی رو برداشتن. لیندا به سمت پسر بچهی رفت که موهاش قهوهای بود و چشمهاش به سیاهی زغال... - حسین، درست چطور بود؟ پسری که حالا فهمیده بودم اسمش حسین هستش با خجالت عینک روی چشمش رو بالا برد و گفت: - عالی بود! نفر اول کلاس شدم. لیندا سری به معنی خوبه تکون داد و به سمت دختری مو بلندی برگشت که هر چی از خوشگلیش میگفتم کم بود! - لیلی تو درست چطور بود؟ بیا این و برای تو مخصوص گرفتم. لواشکی از جیبش درآورد و به سمت لیلی گرفت که دختره هم با خوشحالی بالا پایین پرید و تشکر محبت آمیزی ازش کرد. لیلی آروم کمی خم شده و من و دید زد، بعد به سمت لیندا چرخید و به آرومی لب زد: - خاله، اون دختره اسمش چیه؟ لیندا نگاهی بهم کرد و دستش رو به سمتم گرفت، با لبخند به پیشش رفتم که لیندا با شادی لب زد: - این دوست منه، اسمش آدریناست. دوباره بچهها کنار هم جمع شدن و با هم دیگه لب زدن: - سلام خاله آدرینا. سلامی بهشون کردم و با مهربونی بهشون خیره شدم، زندگیشون حتما سخت بوده. بدون پدر و مادر... لیندا روی تخته سنگی که یکم اون ور تر از ما بود اشاره کرد و خودش هم به اون سمت رفت. - بیا بشین! حرفش رو اطاعت کردم و کنارش روی تخته سنگ نشستم، سوالی بهش نگاه کردم. وقتی دیدم چیزی نمیگه خواستم ازش سوالی بکنم که دخترا به سمتمون اومدن و پشت تخته سنگ وایسادند. کمی سرم رو چرخوندم و دیدم که موهام رو تو دستهاشون گرفتن و دارن میبافن... لیلی دستی روی موهام کشید و با شادی و ذوق کودکانش لب زد: - موهات خیلی نرمه. تشکری کردم و به منظرهی رو به روم چشم دوختم که لیندا بعد از کمی زمان با آشفتگی به سمت حسین چرخید و پرسید. - حسین، پوریا کجاست؟! پسره به سمتش چرخید و سنگها رو روی زمین ریخت. - خاله گفت که با دوستاش کار داره میره پیش اونا. لیندا به محض شنیدن این حرف از دهن حسین شنید با عجله از روی سنگ بلند شد و به طرفم چرخید. - بدو آدرینا، باید زود بریم! با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم سوالی بکنم که لیلی گل صورتی خوشگلی رو بین موهام گذاشت و با شادی برای شاهکارش دست زد. لیندا با عجله دستم رو تو دستهاش گرفت، با عجله به بچهها خیره شدم و زیر لب خداحافظی کردم. کم کم بچهها از جلوی چشمهام دور شدن و خودم رو جلوی کلبه خرابهی دیدم. - ای وای پوریا... لیندا این حرف و با ترس گفت، به سمتی که داشت نگاه میکرد چرخیدم و متوجه پسرای شدم که ناجوانمردانه دارن پسری که به خودش پیچیده رو میزنن. لیندا دستم رو با حرص ول کرد و به داخل کلبه رفت، به در نزدیک شدم و به تماشای صحنه پرداختم. - ولش کنید! بیا این حرف لیندا پسرا به سمتون چرخیدن و خواستن حرفی بزنن که لیندا با دستش همشون رو بیهوش کرد. با عجله به سمت مکس رفت و اونو تو آغوشش کشید، یه لحضه حس کردم که اگه لیندا مادر بود، حتما مادر خوبی میشد! - خوبی مکس؟ بزار ببینمت! مکس آخ پر دردی زیر لب زمزمه کرد و وقتی دید لیندا کنارشه شروع کرد به گریه کردن. لیندا اشکهاش رو با بازوش پاک کرد و مکس رو محکم تر از قبل به بغل خودش کشید. - ای وای ببین چیکارت کردن... اصلا تو چرا دعوا کردی، هان؟! مکس کمی خودش رو بالا کشید و با هق هق لب زد: - خاله لیندا داشتن مسخرمون میکردن، فقط واسه اینکه ما یتیمیم! منم جلو روشون ایستادم و با افتخار گفتم که تو پیشمونی. لیندا با اشک "فدات بشمی" گفت و محکم تر مکس رو تو بغلش فشورد. حس این پسر رو درک میکردم، منم کم نکشیدم تو بچگی از حرف این و اون... لیندا دستی روی سر مکس کشید و مکس به خواب رفت. با یه یا علی از جاش بلند شد و مکس رو بغل کرد. - بیا بریم برسونیمش. سری به معنی باشه تکون دادم و باهاش راه افتادم، آروم زیر چشمی نگاهش کردم، داشت با دستش موی سر مکس رو نوازش میکرد و با لبخند میزد. - لیندا! لیندا "بلهی" زیر لب گفت که کمی پا تند کردم و بهش رو کردم. - از کی این بچهها رو میشناسی؟! لیندا نفس عمیقی کشید و مکش رو بیشتر تو آغوشش کشید. - از وقتی که به این جهان اومدم و جادوگری رو کنار گذاشتم. تقریبا دوازده سالی میشه فکر کنم. دیگه حرفی بینمون زده نشد، یکم که جلوتر رفتیم و کنار در پرورشگاه ایستادیم. لیندا در رو زد و یکم بعد خانوم میانسالی در رو باز کرد. - اهه سلام لیندا خانوم خوبی؟ وای پوریا رو آوردی؟ خدا خیرت بده مادر... لیندا تشکری کرد و بدون حرف پوریا رو تحویل خانوم میانسال داد. بعد از خداحافظی ازشون دور شدیم و با طی العرض خودمون رو به خونه رسونیدم. - آخ کمرم! لیندا همون اول خودش رو روی مبل پرت کرد و چشمهاش رو بست. کنارش روی مبل نشستم و بهش خیره شدم. دستش رو بالا آورد و با جادو پیتزای از درون یخچال روی میز گذاشت. با اومدن پیتزا لیندا با یه حرکت از مبل بلند شد و شروع کرد به خوندن، کوفتت شه که یه تعارف نمیکنی! لیندا سرش پایین بود و پاهاش رو باز کرده بود، با همون حالت سرش رو به سمتم چرخوند و زیر لب گفت: - میخوری یکی؟ با شوق سری تکون دادم و پیتزا رو از دستش گرفتم، همه بدنم از بس طی العرض کرده بودیم درد میکرد. قبل خوردن پیتزا دستی به انگشترم کشیدم. همون دختره خدمتکاره از انگشتر بیرون اومد و کنارم ایستاد. - جانم خانوم، امرتون؟! پام رو کمی دراز کردم و سرم رو به مبل تکیه دادم. - خیلی راه رفتم، پاهام رو ماساژ بده! "چشمی" گفت و شروع کرد به ماساژ دادن. حس خیلی خوب و عجیبی بود. یکم که گذشت به سمتش چرخیدم و گفتم: - لیندا رو هم ماساژ بده! دوباره اطاعت کرد و به سمت لیندا رفت. لیندا که انگار خوشش اومده بود روی مبل دراز کشید و چشمهاش رو بست. - اهه دختر پاهام رو هم ماساژ بده، کارت رو خوب بلدی... نزدیک بیست دقیقهای دختره داشت لیندا رو ماساژ میداد. با خنده به سمتش رفتم و گفتم: - خوش گذشت؟ لیندا که تو حالت خماری بود لب زد: - آره، حالا بخوابیم، خستمه... بقیه حرفش با خور و پوفهاش قاطی شد؛ خندهی کردم و به سمت اتاقی که لیندا از قبل انتخاب کرده بود رفتم. - دختر یکم برام آب بیار! دختره چشمی گفت و از جلوی چشمهام محو شد. به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم، اتاق زیبای بود. چیدمان دکوراسیونش حتما سلیقهی لیندا بود. - بفرمایید خانوم، امر دیگهی نیست؟! کمی بلند شدم و لیوان رو ازش گرفتم، بعد از خوردن آب خداروشکری گفتم و روی تخت به خواب رفتم. - آهای دختر چوپون... اهه اینجا کجاست، بدون اینکه بدونم کجام داشتم دور خودم میچرخیدم و به صدای که داشت آواز میخوند گوش میدادم. - آهای دختر چوپون... دستی روی موهام نشست و ناخوداگاه نوازشش کرد. با ترس به عقب برگشتم، اما چیزی نبود! - از این سوو به آن سوو... یعنی من کجا بودم، دیگه کم کم داشتم از ترس میلرزیدم، یعنی این کی بود که داشت برام آواز میخوند؟! یه مرد به سمتم اومد، آراد بود! داداشم... با شادی به سمتش رفتم که پاش محکم توی شکمم زد و با داد گفت: - تو نحسی، نحس! کاش که هیچ وقت به دنیا نمیاومدی... چشمهام رو بستم، نه این درست نیست، دوباره چشمهام رو باز کردم تا بهش بگم نحس نیستم، اما این بار تو بهشت بودم. مقابل کاخ بزرگی بودم و داشتم به آتیش میکشیدمش. اینجا چه اتفاقی داشت میوفتاد؟! فرشتهی به سمتم اومد و با قدرتش به سمتم شلیک کرد. صدای تو مغزم پیچید. - تو لایقش نیستی، نیستی، نیستی... با عجله از خواب پریدم و با نفس زنان به مقابلم چشم دوختم، یعنی همش خواب بود؟! چونهام از ترس میلرزید. صدای دختره باعث شد به خودم بیام. - خانوم؟! با ترس و بدون حرف بغلش کردم و به اشکهام اجازهی ریختن دادم. یکم که گذشت و خالیی شدم به داخل انگشتر فرستادمش و به خاطر اینکه خوابم پریده بود از جام بلند شدم. به سمت در خروجی رفتم و از اتاق خارج شدم، فکر میکردم لیندا خواب باشه، اما در کمال ناباوری بیدار بود و سرکارش... - سلام، بیدار شدی؟ پاشو بیا کمک؛ زود باش! باید خیلی زود سفارشها رو آماده کنیم. "باشهی" زیر لب گفتم و مشغول درست کردن کلوچهها شدم. برای اون مرده کلوچهی مخصوص درست کردم با کلی شکلات اضافی. - آدرینا چیکار داری میکنی؟! باید براش ببرم تا حداقل از این طریق بتونم باهاش حرف بزنم و جواب سوالاتم رو به دست بیارم! - یه چیز مخصوصه برای یه نفر. لیندا " آهانی" زیر لب زمزمه کرد و به کار خودش مشغول شد. بعد از آماده شدن بستهها با عجله گونهی لیندا رو بوسیدم و با خجالت گفتم: - لیندا من باید برم کارم دارم، ببخشید! خودت کلوچهها رو ببر... لیندا با حرص و خشم بهم نگاه کرد و "باشهی" گفت که به خاطر این حالتش خندم کرفت. دستم رو روی انگشتر کشیدم و دختر خدمتکارو بیرون آوردم. - به لیندا تو پخش کلوچهها کمک کن! دختره به سمت لیندا رفت و بستهها رو از دستش گرفت. - چشم خانوم. چشمهام رو بستم و دقیقهی بعد که باز کردم خودم رو بیرون کلبهی اون مرد دیدم. دو دل بودم که در بزنم یا نه، چند بار دستم رو به سمت در بردم تا در بزنم، اما کمی مکث و تعلل کردم. کمی به عقب رفتم و با این از پشت با کسی برخورد کردم. هینی از ترس کشیدم و به عقب برگشتم. - به به، میبینم که باز اومدی کوچولو... با حرص نگاهش کردم که خندهی کرد و با ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد. کلوچهها رو به سمتش گرفتم و گفتم: - برات کلوچه آوردم، همونجور که خواستی شکلاتش هم زیاده! کلوچه رو از دستم گرفت و با سرفهی کوتاه به داخل کلبه رفت. - شکلاتش زیاد نباشه من میدونم و تو! با لبهای آویزون به در بسته نگاه کردم و آهی کشیدم و با مظلوم نمیایی گفتم: - بزار منم بیام خوب... چشمهام رو کمی لوس و مظلوم کردم و با حالت کشیدهای گفتم: - لطفاا... چند لحضهای نگذشت که در باز شد و مرده با نگاه گذرایی گفت: - بیا تو! با شادی به داخل کلبه رفتم و در رو پشت سرم بستم. - سوالهاتو بپرس! با صدای بلند آب دهنم رو قورت دادم و مقابلش روی مبل نشستم. - تو واقعا فرشتهای مقربی؟ و اینکه چرا عکس من تو خونهی توعه؟! مرده چند تا از کلوچهها رو خورد و به مبل تکیه داد. - خب سوال اولت که آره، جزء دوازده مقرب آسمانی هستم! سوال دومت هم جوابش اینه که اون پسری که تو عکس کنارت ایستاده برام مهمه. تا خواستم بقیهی حرفهاش رو بشنوم دختر خدمتکاری که تو انگشترم بود به ذهنم اومد و شروع به حرف زدن کرد. به قیافهی کوچیکش خیره شدم که با اون صدای لرزون آب دهنش رو قورت داد و گفت: - خانوم، لیندا ازم میخواد که... با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. - الان وقتش نیست! هر کاری میخواد بزار بکنه! حالا هم برو مزاحمم نشو! از ذهنم دورش کردم و چشمهام رو باز کردم، به مرده نگاه کردن که بالا حالت خنثی بهم نگاه کرد و گفت: - و کل داستان همین بود... نفس عمیقی کشیدم و با دستم موهام رو به پشت گوشم هدایت کردم. - خب چرا اون پسر برات مهمه؟! مرده نگاه عاقل اندر سفیدی بهم کرد و با حالت پوکری گفت: - کامل توضیح دادم! یعنی چی؟ دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. به خاطر تماس ذهنی اون دختر دوباره تو خماری موندم. - خب وقتشه بری! با عجله از جام بلند شدم، به سمتش رفتم که "بای بای" گفت بشکنی زد. تا خواستم بفهمم کجام خودم رو داخل خونهی لیندا دیدم. با حرص به اطرافم نگاه کردم تا دختره رو پیدا کنم، دیدمش! کنار لیندا روی تخت بود. - دختره الدنگ، حسابت و میرسم! لیندا با تعجب از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد. از موهای دختره محکم گرفتم و به سمت اتاقی که برای خودم بود رفتم. کاری میکنم دیگه مزاحمم نشی. از موهاش میکشیدم، خوش جلوی چشمهام رو گرفته بود. بدون توجه به گریه و اشکهاش داخل اتاق انداختنش و در و بستم. با عصبانیت بهش نگاه کردم که آب دهنش رو با ترس قورت داد و بهم خیره شد. انگشتر روی دستم رو کمی چرخوندم و دو تا مرد تنومند یه وجود آوردم. - خا... نوم اینا ب... رای چین؟! پوزخندی بهش زدم و رو به مردا گفتم: - اونقدر بزنینش تا آدم بشه! با شنیدن جواب چشم از اتاق خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و با سردرد روی مبل دراز کشیدم و به خواب رفتم. *** با تکونهای کسی چشمهام رو از هم باز کردم و بهش نگاه کردم. لیندا بالای سرم ایستاده بود و با ناراحتی نگاهم میکرد. - رو اعصابت مسلط باش! وقتی وارد خونه شدی دختره رو دادی بد کتک زدن... در واقع اون تقصیری نداشت، تو عجله کردی! اون فقط میخواست ازت اجازه بگیره با من بیرون بیاد. با ناراحتی نگاهش کردم و شرمنده به دری که دختره داخلش بود نگاه کردم که لیندا ادامه داد: - اون پیر خرفتم چیزی نمیگفت! آره ساکیباس جون قضاوت کردی، اونم خیلی بد... شرمنده از روی مبل بلند شدن و به سمت اتاق رفتم، در رو که باز کردم مردا دختره رو ول کردن و به طرفم برگشتن. از خودم بدم اومد، من باعث شدم به خاطر هیچ و پوچ کتک بخوره. مردا رو به داخل انگشتر فرستادم و با شرمندگی کنار دختره که بیجون افتاده بود نشستم. - منو ببخش؛ در حقت خیلی بد کردم و عصبانیتمو سر تو خالی کردم. دست دختره رو تو دستم گرفتم و به خودم فشارش دادم که با صدای لرزون و پر دردی گفت: - نیاز به معذرت خواهی نیست خانوم، من ازت... ون ناراحت نمیشم. دستم رو روی بدنش کشیدم و تمام زخمهاش رو درمان کردم. - حداقل کاریه که میتونم برات بکنم... یکم بعد که به حالت اولش برگشت از جاش بلند شد. لیندا در رو باز کرد و به در تکیه داد. - بیا بریم، میخوایم بریم توت بچینیم. بعد هم یه کیک خفن درست کنیم. دختره رو به داخل انگشتر فرستادم و قبل از اینکه به داخل انگشتر بره پرسیدم: - اسمت چیه؟! با خجالت دستی به سرش کشید و با کمی ناز و ناراحتی گفت: - اسم ندارم. آشفته بهش نگاه کردم، این انصاف نبود. موهاش رو کمی کنار زدم و با کمی فکر گفتم: - چشمهات به بزرگی و درخشان دریاست... اسمت و میذارم نیلا! با شوق چندین بار اسم نیلا رو زیر لب زمزمه کرد و بوسهی روی گونهم کاشت که لبخندی زدم و وارد انگشتر کردمش. با هم وارد پذیرایی شدیم و خواستیم از خونه خارج بشیم که به سمت لیندا چرخیدم. لیندا با عجله و چشمهای گرد شده کنارم زد و باهم روی زمین پرت شدیم. تا خواستم بفهمم چی شده یه اژدهای بزرگ از سقف وارد خونه شد. با ترس بهش نگاه کردم، بیشتر از هر چیزی چشمهای بزرگ قرمزش بهم خیره شد و هیکلش رو جلو کشید. - ههااا... لیندا با اعصبانیت بهش خیره شد و با مقابلم قرار گرفت. - جادوی برف... پس اسمش این بود، با ترس آب دهنم رو قورت دادم که اژدها با دستش گلولههای یخ رو به سمتمون پرتاب کرد. از ترس جیغی کشیدم و دستهای لیندا رو محکم گرفتم و پشتش قایم شدم. لیندا هم دستم رو محکم گرفت و با عجله به سمت در رفت. - بدو، باید بریم! با گریه بهش چشم دوختم و با لبهای لرزونم زیر لب نالیدم: - این کیه لیندا؟! لیندا "نمیدونمی" زیر لب گفت و به سمت دشت سبزی که دورتر از اینجا بود رفت. خواستیم به سمت درخت بریم که با یه حرکت اژدها از زیر زمین در اومد و جلومدن ایستاد. - ساکیباس رو تحویل بده! لیندا با عجله خودش رو مقابلم کشید و کتابی رو از جیبش در اورد. - مگه اینکه از روی جنازهی من رد بشی! لیندا کتابش رو دور اژدها چرخوند و با این حرکت لباسش عوض شد، یه دریچهای بزرگ زیر اژدها باز شد با یه ضربه اژدها رو به داخل دریچه انداخت. از ترس به سکسکه افتادم و بهش نگاه کردم که لیندا به سمتم چرخید و با داد گفت: - آدرینا از اینجا برو، زود باش! من بعد تو میام! تا خواستم ازش دور بشم دوباره اژدها از زیر زمین بالا اومد و به سمت لیندا شلیک کرد. با چشم اشکآلود خواستم نزدیکش بشم که داد زد: - برو! لیندا تا خواست پرواز کنه اژدها از پاهاش گرفت و محکم روی زمین کوبیدش. ای خدا چیکار کنم؟ اینقدر دست دست کردم که کم مونده لیندا رو بکشه. - آخخ... لیندا با درد و صورت زخمی روی زمین افتاد و از درد ناله کرد. اژدها با پاش محکم روی سینهی لیندا کوبید و اون و به عقب پرتاب کرد. با عجله خواستم به سمتشون برم که اژدهها با دو خودش رو به لیندا رسوند و با شمشیرش رو بالا برد. - نهه... با این حرفم اژدهها محکم شمشیر رو توی سینهی لیندا کرد. بهت زده به صحنهی مقابلم چشم دوختم که یه قطره اشک از چشم لیندا پایین اومد. - آدر... ینا فرار کن. لیندا با تمام زورش دستش رو به سمتم گرفت و دریچهی باز کرد. اژدهها دوباره شروع کرد به ضربه زدن که تحمل نکردم و تبدیل به اژدهها شدم. با سرعت به سمتش رفتم و با تمام زورم کنارش زدم. لیندا رو توی بغلم گرفتم و با عجله وارد دریچه شدم. لحضهی نگذشت که روی کوه ایستادم و به حالت قبلیم برگشتم، با اشک روی زمین نشستم و لیندای خونین رو توی دستهام گرفتم و اشک ریختم. - ااههه... به زور نفس میکشید و از درد به خودش میپیچید. دستم رو به زور روی سینهش فشار دادم تا از خونریزی جلوگیری کنم. - آخخ! به زور با آرنجم اشک روی صورتم رو پاک کردم و با هول و ولا دنبال پارچهی بودم تا از خونریزی جلوگیری کنم. لیندا دستش رو روی دستم فشورد با مهربانی لب زد: - نیاز نیست، دیگه نیاز ندارم که زنده بمونم. با اشک بهش خیره شدم که دستم رو تو دستش گرفت و محکم به خودش فشورد، با ناراحتی لب زد: - آدرینا... بچهها! مواظب اونا باش. من دیگه زنده نیستم، میدونستم که قراره بمیرم! با تعجب بهش نگاه کردم که با درد خندهی کرد و سرش رو کمی بالا آورد. - یادت که نرفته؟ ما جادوگرا آینده بینیم. زنده بودن من باعث دردسر بیشتر میشه... بعد این حرف کم کم چشمهاش رو بست که با داد به زور چشمهاش رو باز کردم و گفتم: - نه! نبند، جون آدرینا پاشو! لیندا غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم تنهام نزار... نامرد بود، به حرفم گوش نکرد! لحضهی نگذشت که دستهاش عین یخ سرد شد و چشمهاش کاملا بسته... با بهت تکونش دادم و چندین بار اسمش و زیر لب زمزمه کردم. تا خواستم بلندش کنم کل بدنش خاکستری شد و کم کم تبدیل یه یه برگ شد. هوا یکم طوفانی بود و خواست برگ رو به آسمون ببره که برگ رو تو دستم گرفتم و با ناراحتی روی لبم فشار دادم. آخه چرا تنهام گذاشتی؟ کم بود بقیه؟ توام رو هم عین اون از دست دادم... یه صدای از پشت گوشم رسید و باعث شد حالم خرابتر از قبل بشه. برگ رو به دست باد سپردم و به سمت صدا چرخیدم. با عصبانیت به اژدهها خیره شدم و آرزو کردم که اژدهها بشم و شکستش بدم. - کجای ساکیباس کوچولو؟! چون پشتش به من بود با تموم زورم به عقب پرتابش کردم و زیر لب با داد گفتم: - ازت متنفرم لعنتی! میکشمت! اما اون اونقدری زورش زیاد بود که با ضربهام زیاد تکونی نخورد با خوشحالی گفت: - ظاهر ساکیباس کوچولو عصبانیه... آخی، دوستش مرده؟! میدونی؟ لذت میبردم وقتی شمشیر رو تو قلبش فرو میکردم! کمی نزدیک تر اومد و کنار گوشم کمی خم شد و با عصبانیت لب زد: - عین دوستت ضعیفی، همونطور که اون و کشتم تو رو هم میکشم. با عصبانیت و خشم بهش خیره شدم و با دستم محکم به عقب پرتابش کردم و غریدم: - انتقام لیندا رو ازت میگیرم! دوباره به سمتش رفتم که با دستش محکم روی صورتم کوبید و با پاش تو شکمم زد. آخی از درد گفتم که با صدای بلند گفت: - واقعا فکر کردی به این آسونی میتونی شکستم بدی؟ چون روح سفیدی؟ دوباره به سمتم اومد و با صدای ارومتری زمزمه کرد: - تو هیچی نیستی... هیچی جز یه شکست خورده که حتی نتونست دوستش رو از مرگ نجات بده. بعد این حرف با صدای بلند خندید که از حرص اشکهام رو پاک کردم و سرم رو زمین انداختم. با خنده به آسمون خیره شد که تو یه حرکت ناگهانی به سمتش رفتم و روی زمین کوبیدمش، به دستم خیره شدم که یه شمشیر به سمتم اومد و توی دستم جا گرفت. - ههه... بهش نگاه کردم و تا خواستم شمشیر رو توش فرو کنم گردنم رو توی دستش گرفت و مشت محکمی زد. با این کارش با یه ضربه روی زمین افتادم و از درد آخی گفتم. اینبار اون بود که پا روم گذاشت تا نتونم از جام تکون بخورم! شمشیر رو به زور از دستم بیرون کشید و با قیافهی شیطونیش بهم زل زد. - تلاش خوبی بود، ولی کافی نبود! چشمهام رو از ترس بستم، دیگه امیدی نداشتم به ادامه زندگی که سنگینی اژدهها از روم برداشته شد. با تعجب چشمهام رو باز کردم و نور رو دیدم که به سرعت از جلوی چشمهام رد شد. - ازش دور بمون! با تعجب به مرده مرموز خیره شدم، با اون لباس زرهای و چشمهای سفیدش گلولههای نوری رو به سمتش شلیک میکرد. - آخخ... مرده به سمتش رفت و شمشیری که روی زمین افتاده بود رو تو یه حرکت ناگهانی وارد گردن اژدها کرد. - عقق! با این کارش اژدهها روی زمین افتاد و دهنش پر از کف شد. کم مونده بود از دیدن صحنه بالا بیارم که مرده به سمتم اومد و بشکنی زد. به اطراف که نگاه کردم فهمیدم داخل کلبهی مرده هستیم. - چرا کمکم کردی؟! مرده به سمت گوشهی کلبه رفت زرهش رو از تنش درآورد. آب دهنم رو قورت دادم و کمی به جلو خم شدم. - من میدونم چی، کی، کجا قراره اتفاق بیوفته! میدونی چرا اومدم دنبالت؟ چون تو معمولی نیستی. با دلخوری از جام بلند شدم و عکس روی طاقچه رو برداشتم و به سمتش گرفتم. - تو هیچی بهم نگفتی! همه چی الکی و صحنه سازی بود. به سمتم اومد و عکس رو ازم گرفت، نفسی کشید و با آرامش لب زد: - میدونم، همه چی یه دلیلی داره! خواستم بگم که بهم بگو تا دلیلیش رو بدونم، اما انگار خودش فهمید، چون نگاه کوتاهی بهم انداخت و به خنده گفت: - خوبیش به اینه که ندونی تو آینده چه خبره. بهش نگاه کردم که دستی تو موهام کرد و با لبخند گفت: - کوچولو خانوم تقدیر واست کلی چیزها داره... چیزای خوب، اما خب تو روح سفیدی و فعلا به آموزش نیاز داری. سرم رو کمی کج کردم و با سردرگمی بهش نگاه کردم، یعنی میشد منم یه روز خوش ببینم؟! - یعنی تو آینده رو میبینی؟! یعنی باور کنم میخوای بهم کمک کنی؟ مرده چشمهاش رو روی هم گذاشت و با اطمینان خاطر بهم گفت که: - من همه چی رو میبینم، آره کمکت میکنم. زیاد بهش اطمینان نداشتم، باید محتاط عمل میکردم تا توی دردسر نیوفتم. - این کتاب رو بخون! سوالی بهش نگاه کردم و که کتاب رو روس دستم گذاشت و با ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد. - الان باید تمرکز کنی! این و بخون. مهمه؛ تاریخچهست... باید بدونی کی هستی و چی هستی! "باشهی" زمزمه کردم که خوبهی گفت و از کلبه خارج شد. به مبل تکیه دادم و پام رو ردی پای دیگهم انداختم. ترهی از موهام رو کنار زدم و لای کتاب رو باز کردم. اشکال مختلفی داشت که زیاد ازشون سر در نیاورم و شروع به خوندن کردم. - یه جنگ بین شیاطین و فرشتهها؛ هر هزار سال یه بار... اون هم بر سر حکومت زمین! مهم اینجاست که آخرین جنگ چی شد؟! دو تا فرشته و شیطان که مشکل رو با صلح درست کردند و این وسط عاشق هم شدن... بچهی که تو وجودش هم از وجود شیطانیش برخورده هم فرشته بودنش. با تعجب ورقه رو ورق زدم و با دقت به صفحات نگاه کردم. - در پیش بینیها نوشته شده اگه اون بچه تا هزار سال، باعث خرابی کل دنیا میشه... چه بهشت، چه جهنم، چه زمین! نوشته شده که اون پسر عاشق دختری از زمین میشه و اون دختر برای رسیدن بهش سختیهای خیلی زیادی میکشه. و اینکه... دستم رو تو دستش گرفت و منو به سمت اتاقی که گوشهی اتاق بود رفت، اولین بار بود که وارد این اتاق میشدم. با دهن باز به نمای اتاق خیره شدم، این همه کتاب اونم اینجا واقعا باور نکردنی بود. - همهی این کتابها، اگه همه رو بخونی مثل من میشی! به سمتم برگشت و با انگشت اشارش روی بدنم نشونه رفت. - باید بدونی کی هستی! کجا هستی! چی هستی! پس بهتره از الان شروع کنی به خوندن... با لبهای آویزون بهش نگاه کردم و به سمت کتابخونه رفتم. کتاب زرد رنگی رو تو دستم گرفتم و اسمش رو زمرمه کردم " عاقبت همه" - یعنی اگه بخونم و تمرین کنم مثل تو میشم؟! کتاب رو به جاش برگردوندم و به سمتس برگشتم دستی رو سرم کشید و گفت: - آره کوچولو. با حرص بهش نگاه کردم که خندهی از شادی کرد. - من کوچولو نیستم! بیست و یک سالمه... خندهی کرد و دستی روی ریش کوتاهش کشید، دستهاش رو روی کمرش گذاشت و گفت: - تو کوچولویی، من از ابتدایی خلقت زمین بودم و تا الان هم هستم... خب میگی بیست و یک سال زیاده، اما نسبت به چهل و هفت میلیارد؟! با دهن باز بهش نگاه کردم، قشنگ حس کردم که فَکَم با زمین برخورد کرد. تا خواستم حرفی بزنم به سمتم اومد و دهنم رو با انگشتت بست و به کتاب اشاره کرد. - بخون، زود باش! سری تکون دادم و بهش عین خنگها خیره شدم که خندهی کرد و از اتاق بیرون رفت. به سمت کتابخونه رفتم و صندلی آرزو کردم تا خسته نشم. کتاب رو تو دستم گرفتم و شروع به خوندش کردم... با خارش چشمم کمی خاروندمش و به ساعت نگاه کردم. مطمعنم از کلهم داشت دود خارج میشد. ساعت نزدیک دوازده بود و من هفت هشت ساعت بود که داشتم مطالعه میکردم و هنوز کتاب رو تموم نکرده بودم. با کسلی از جام بلند شدم و کتاب رو روی صندلی پرت کردم. آهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، نگاه گذرایی به کلبه انداختم و به مرده نگاه کردم، خاک تو سرم که اسمش رو هم هنوز نمیدونستم... به سمتش رفتم و متوجه عکسی داخل دستش شدم، با شیطنت ابروی بالا انداختم و گفتم: - اون کیه؟ مرده کمی سرش رو به سمتم خم کرد و سر تا پام رو از نظر گذروند. آه دلسوزی از ته دل کشید و عکس رو تو دستش فشار داد. - عکس زنمه، ازش جدا شدم... البته خب برای شما زنه برای من معشوقه. عکس رو محکم تر از قبل تو دستش فشار داد و با اعصبانیت و کمی آشفتگی لب زد: - روحمون یکی شده بود اما خب، این جدایی قویتر بود! به سمتش رفتم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم، خواستم عکس رو از دستش بگیرم که نوچی کرد و عکسه به نور تبدیل شد و ناپدید... ایشی زیر لب گفتم که دوباره خندید، موندم چی شده این همه خوش خنده شده. به سمت اتاق رفتم و دوباره و دوباره شروع به خوندن کردم. (هفت سال بعد...) از تختخواب پایین اومدم و دستم رو روی چشمهام کشیدم، داشتم از خستگی میمردم، کاش میشد بیشتر بخوابم! با چشمهای بسته به سمت آینه رفتم و موهام رو شونه کردم. بعد از پوشیدن لباس و کارهای دیگه از اتاق بیرون اومدم. به سمت میز غذاخوری رفتم و طبق معمول استاد تو خواب هفت پادشاه بود. میز صبحانه رو آماده کردم و با عجله چند تا لقمه خوردم. یکم که گذشت بلند شدم و خواستم به سمت کتابخونه برم که استاد ناراج از اتاقش بیرون اومد. - به نظرت کافی نیست چیزایی که یاد گرفتی؟! واقعا تو الان آدرینایی؟! با صدای بلند خندیدم و سرم رو تکون دادم که جلل خالقی گفت و به راهش ادامه داد. - خب چرا میخندی آخه، باور نکردم که تو آدرینای منی. همون دختر پاک و ساده! اصلا تو چرا ساکیباس شدی؟! موهام رو کمی خاروندم و با پاهام خطهای فرضی کشیدم و با کمی ملایمت تو صدام گفتم: - منم نمیدونم، اما باید بفهمم... فعلا استاد جونم! با عجله به سمت اتاق دویدم و خودم رو روی صندلی پرت کردم. با دستم بشکنی زدم تا کتابی که چند صفحه مونده بود تمومش کنم به سمتم بیاد. دستی روی کتاب کشیدم، این کتاب واقعا کتاب دست نیافتنی بود و خیلی چیزهای خوبی در اختیارم میزاشت. با دستم صفحهی رو باز کردم و با تعجب متن رو خوندم. باورم نمیشد بالاخره وقتش رسیده. اون داره میاد، این همه وقت ازش دور بودم... (آدرینا طی مطالبی که خونده از آیندهی خودش فهمیده، فهمیده که پسری تو روز مشخصی به زمین میاد و باعث دیدار و عاشقی مجددشون میشه، اما هنوز حافظهشون برنگشته چرا که لیندا موقع پاک کردن حافظه آدرینا گفت فقط وقتی هم رو ملاقات کنند خاطرات یادشون میاد.) کتاب رو که ورق زدم تا بدونم کجا باید ببینمش. جنگل ماراتون، امم جنگل زیبایی بود. بلند شدم و کتاب رو به داخل قفسه فرستادم، نفسی کشیدم و دریچهی برای خودم باز کردم. با یه حرکت وارد دریچه شدم و ثانیهی بعد خودم رو کنار درخت توت دیدم. از درخت بالا رفتم و روی شاخهاش منتظر نشستم، هیجان خاصی داشتم، پسری که نزدیک هفت ساله منتظرشم رو بالاخره قراره ببینم. ناخنم رو به سمت دهنم آوردم و شروع به خوردنش کردم، عادتم بود که وقتی استرس تو وجودم جوونه میزد این کار رو انجام میدادم. پام هام رو یک در میون جلو و عقب میاوردم و به اطراف نگاه میکردم. دستی توی موهام کشیدم و خواستم پایین برم، انگار پسره نمیخواست بیاد! دستم رو که رو تنهی درخت گذاشتم کنار درخت دریچهای باز شد و فرد زرهپوشی بیرون اومد. سرم رو کمی خم کردم تا خوب و با دقت بررسیش کنم. به معنی واقعی ترسناک بود! اون شاخهای تیز سیاهش و بالهای مشکی رنگش بیشتر از هر چیزی تو چشم بود. هیکل جذاب و رو فرمی داشت... اهه خودت و کنترل کن ساکیباس! از بس روح نکشیدم تا احساس قدرت کنم برام یه جورای تجربهی تازه تلقی میشه. پسره روی سنگ نشست و شمشیرش رو از قاب مخصوصش بیرون آورد. وقتی که داشت تیزش میکرد از درخت آویزون شدم و با صدای هیجانی که نشد کنترلش کنم گفتم: - سلام، خوش اومدی...پسره با ماسک مشکی و رگههای زرشکیش نگاه گذرای بهم انداخت و زیر لب سلامی داد. از درخت پایین اومدم و کنارش ایستادم. صداش خیلی مردونه و شیک بود! با زبونم لبم رو خیس کردم و با کمی تعلل لب زدم: - اسمت چیه؟! پسره شمشیر رو داخل قاب مخصوصش گذاشت از جاش بلند شد. نگاه کوتاهی بهم انداخت و با ابروی بالا رفته پرسید: - تو دیگه کی هستی؟ برو ساکیباس! من حوصلهی شما ساکیباسها فریبکار رو ندارم. بدون اینکه به حرفهاش توجهی بکنم دستش رو تو دستم گرفتم و کمی به جلو کشیدمش. - من کمکت میکنم، فکر نکنم جای رو بشناسی! پسره بدون هیچ حرفی دستش رو از دستم بیرون کشید و کمی ازم دور شد، با صدای خشن و عصبانی لب زد: - نیازی ندارم! فقط اومدم تا یکم به آرامش برسم! تا خواستم حرفی بزنم و از حرفش منصرفش کنم با دستش بشکنی زد و من رو از خودش دور کرد. قدمی به جلو رفتم که خودش با قدمهای بلند به سمتم اومد و مقابلم ایستاد. بوی تنم رو استشمام کرد و با پوزخند گفت: - تو حتی گناه هم نکردی بعد میخوای من و... روحهای زیادی هم نداری! نزدیک یه شیطان شدی؛ توقع داری ولت کنم؟ تو جهنم ندیدمت، کجا زندگی میکنی؟! کمی به عقب رفتم و با بیخیالی شونهای بالا انداختم و با پام ضربهی کوتاهی با خاک وارد کردم. - اوه چه خبره این همه سوال؟ اولا چیزای که گفتی برام اصلا مهم نیستن! ثانیا راجب سوال بعدیت که گفتی کجا زندگی میکنم، خونهی من همین نزدیکیهاست. "آهانی" زیر لب گفت و شروع کرد به در آوردن ماسک مشکی صورتش. بیصبرانه منتظر بودم ببینم پسری که به گذشته و آیندهی من وصله چه شکلیه... پسره که سرش رو بالا آورد فکم محکم با زمین برخورد کرد، باورم نمیشد اون چهره و قیافهی مردونه یا حتی چشمهای با مردمک سرخش مختص این باشه. خواستم به سمتش برم که خودش پیش دستی کرد و منو و بغل کرد. از فرط عادت خواستم روحش رو بکشم، اما اونقدر قوی بود که نشد و نتونستم. ازش جدا شدم و با خوشحالی بهش نگاه کردم، حس خیلی خوبی داشتم، واقعا غیر قابل وصف بود! - تو واقعا فکر کردی میتونی روح من و بکشی؟ خنده خجالتی کردم و سوالش و بی پاسخ گذاشتم. یکم که گذشت به فکر این افتادم که سرش رو گرم کنم تا از پیشم نره - خب تو چرا به اینجا اومدی؟! پسره ماسکش رو توی دستش پودر کرد و روی زمین ریخت، دستی توی موهای خوش فورمش کشید و گفت: - پوف، به خاطر یه دختر اومدم؛ تو خاطرتم اینجا باهاش بودم، اما خب اونقدر واضح نبود و من مجبور شدم به اینجا بیام. تا خواستم بپرسم اسمش چیه، خودش پیش دستی کرد و با همون حالت خشکش لب زد: - اسمش و نمیدونم. دنبالشم، میدونم که همین نزدیکی هاست. به طرفم برگشت و با حالت سوالی دستش رو روی پیشونیش کشید و با کمی مکث گفت: - تو میشناسیش؟! با این حرکتش محکم زدم زیر خنده، اونقدر خندیدم که کم مونده بود خفه بشم. پسره هم " کوفتی" زیر لب گفت و ازم دور شد. همون جور که داشت میرفت داد زدم: - وای، خنگ خدا؛ من همون کسیم که دنبالشی! با شنیدن اسمم اول کمی تعجب کرد و ایستاد. به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. منتظر بهش چشم دوختم که با بی خیالی گفت: - آرتین... اسمم آرتینه. ابروی بالا انداختم و به چشمهاش خیره شدم، اون هم مثل من به چشمهام خیره شد. نمیدونم چی شد که برای لحضهی سردرد خفیفی گرفتم، آهی گفتم و سرم رو پایین انداختم. یکم بعد که بهتر شد با بلند کردن صورتم توسط یکی چشمهام رو از هم باز کردم. با تعجب به آرتین چشم دوختم و ناباور اسمش رو صدا زدم. آرتین هم بدتر از من... پس داروی لیندا کاری بود... گفته بود که حافظهمون به یاد نمیاره تا جای که بار دیگه با هم ملاقات کنیم! از سر شادی محکم خودم رو توی بغلش انداختم و شروع کردم به گریه کردن. - باورم نمیشه اینجایی... همین که دستهای آرتین محکم بغلم کرد آتیش سیاهی دورمون حلقه زد. به دستم که نگاه کردم با دیدن انگشتر ازدواج جیغی از سر خوشحالی زدم و از بغل آرتین پایین اومدم. تو سکوت به هم دیگه نگاه میکردیم و چیزی نمیگفتیم. یکم که گذشت به راه افتادیم، آروم دمم رو به سمت دمش بردم و تو هم قفلشون کردم که آرتین با خنده سری تکون داد و گفت: - دم من خار داره اذیتت میکنه، نکن! شونهای بالا انداختم و بدون اینکه جوابش رو بدم دستش رو تو دستم گرفتم. به جنگل که رسیدیم دستش رو رها کردم و با دو از کنارش در رفتم. - بدو بیا من و پیدا کن! یواشکی پشت درخت قایم شدم و به آرتینی که داشت اطراف رو رصد میکرد خیره شدم. - متوجه هستی که من ابر شیطانم؟ تا خواستم حرفش رو درک کنم یکی از پشت دمم رو محکم گرفت، جیغی کشیدم و به عقب برگشتم. - خب خب پیدات کردم، حالا جایزهام چیه؟ تا ندی ولت نمیکنمها! با خجالت موهام رو به پشت گوشم انداختم و با کمی تعلل لب زدم: - امم خب نمیدونم، تو چی میخوای؟! آرتین قیافهی شیطانی به خودش گرفت و دستش رو بالا آورد، آب دهنم رو با صدا قورت دادم که شاخم رو از سرم برداشت و جلوی چشمهام گرفت. - خب فعلا شاخت پیش من میمونه! اهه، با لبهای آویزون نگاهش کردم تا شاید دلش بسوزه پس بده، اما انگار نه انگار! بشکنی زد و لباس های زرههیش از بین رفت و لباس پسرونهی ساده و شیکی به تنش اومد. به لباسش نگاه کردم و منم با بشکنی لباسهای خودم رو ست لباسهای آرتین کردم. دستم رو تو دستش جا کردم که آرتین با لبخند نگاهم کرد با ذوق بوسهی روی دستم کاشت. بعد از این کار خجالت زده بهش نگاه کردم که " دوست دارمی" گفت و دریچهی رو باز کرد. داخل یه کوچهی تنگ دریچه باز شد و ازش بیرون اومدیم، احساس آرامش داشتم. از کوچه که بیرون اومدیم یه مرد محکم از کنارم گذشت و با شونهام برخورد کرد! اخمهام رو تو هم بردم و به مرده که داشت با عجله ازمون دور میشد نگاه کردم. آرتین زود شونهام رو گرفت خواست از حالم مطمعا بشه لبخندی زدم و خواستم حرفی بزنم، اما صدای داد زنی این اجازه این کار رو نداد. - دزد بگیریدیش! اونقدر با عجز این کلمه رو ادا کرد که دلم براش سوخت. آرتین بشکنی زد و مرده با این کارش محکم روی زمین افتاد. با خوشحالی دستش رو تو دستم گرفتم و لب زدم: - وای عالی بودی، خیلی قوی و پر زور شدی! آرتین قیافهی به خودش گرفت و زیر چشمی بهم نگاه کرد که هر دو بههم خیره شدیم و زدیم زیر خنده... دستم رو دوباره تو دستش گرفت و با طی العرض من رو به سمت ساحل برد. با شگفتی به دریا نگاه کردم و دست آرتین رو ول کردم، به سمت دریا رفتم و تو چند قدمیش ایستادم، چند بار نفس عمیقی کشیدم و هوای ساحل و دریا رو به ریههام کشیدم. - چرا این همه سال ازم دور بودی؟ اصلا کی از بهشت اخراجت کرد؟ یا کی از جهنم بیرون انداختت؟! خندهی تلخی کردم و سرم رو پایین انداختم. چونهام رو تو دستش گرفت و سرم رو بلند کرد. به چشمهاش که خیره شدم دوباره دلم لرزید، این مرد لیاقت این همه دردسری که کشیدم رو داشت نه؟ - وقتی که افتادی تو درهی ارواح مجبور شدم از بهشت برم، اما نشد! پس خرابکاری کردم و یکی از مقربها بیرونم کرد. وارد جهنمم که شدم و تو بیرون اومدی از دهنم در رفت که من انداختمت تو دره. مادرت هم که فهمید گفت از جهنم بندازنم بیرون... کلی التماسش کردم توام کنارش بودی اما خب یادت نمیاومد منو و فراموشم کرده بودی، با دلی شکسته به زمین تبعید شدم و ... اشکهام رو با انگشتش پاک کرد و محکم بغلم کرد، شاید خودش رو سرزنش میکرد که اشتباه کرده و کاش نمیذاشت من و از جهنم بیرون کنن. - مادرم این کار رو کرد آره؟! با حرص این رو زیر لب زمزمه کرد و ازم جدا شد. سری به معنی آره تکون دادم که " لعنتی " زیر لب گفت و دریچهی رو باز کرد. با عجله دریچه رو بستم و دستهاش رو تو دستم گرفتم. نفس نفس میزدم و بهش نگاه میکردم. - تو الان باید کنارم باشی! یکم دور باش از اهرمین بودن... آرتین موهام رو که کنار چشمهام افتاده بود رو کنار زد و زیر لب " چشمی " گفت. (یاد بگیرین! ببینین چه عروس با سیاستیه، نصف شماست ها) با هم کنار ساحل قدم زدیم و دیگه حرفی رو پیش نبردیم، دستم رو محکم گرفته بود و ول نمیکرد. - مادرم زندهمون نمیذاره، ولی منم این مهربونیهاش رو بی جواب نمیذارم! نفسی از سرکلافگی کشیدم و سرم رو روی شونهای آرتین گذاشتم. چشمهام رو که باز کردم دختری رو دیدم که به سمت آرتین اومد و کاغذی رو تو جیبش گذاشت. آرتین اونقدر غرق افکارش بود که نفهمید. کاغذ رو پودر کردم و به جای خودم یه کپی کنار آرتین گذاشتم. با عجله به سمت دختره رفتم که دیدم رو کرده به آرتین و داره با داد میگه: - زنگ بزنیا عخشم... خوشبختانه کسی توی ساحل نبود و موندم این خر مگس که از کجا پیداش شد. به طرفش رفتم و با دستم دریچهی باز کردم و به داخل اتاق فرستادمش. - جلو روی من شماره میدی به عشقم آره؟ آخر زمون شده به خدا! دختره با تعجب بهم نگاه میکرد و از ترس به دیوار چسبیده بوده. مردی از انگشتر بیرون آوردم که دخترا از ترس خودشو خیس کرد. - حسابش و برس و اونقدر بزنش که دیگه با صورت بیریختش حتی مردا روش تف نکنن! دختره تا خواست حرفی بزنه از اتاق بیرون اومدم و به سمت آرتین رفتم. کپی که از خودم گذاشته بودم رو ناپدید کردم و خودم به جاش ایستادم. - میگم آرتین، تو چطوری از درهی ارواح خارج شدی؟! من شنیدم هزار سال طول میکشه. آرتین دستی توی موهاش برد و گردنش رو کمی ماساژ داد با حالت آشفتهی گفت: - نمیدونم آدرینا، فقط یادمه خیلی زجرآور بود، وقت اونجا خیلی دیر میگذشت، اما چون تو داخل جهنم بودی حسش نمیکردی... آخه هر هزار سال درهی ارواح مساوی با یک روز اینجاست! سرم رو پایین انداختم که اشکهام رون شد و روی زمین ریخت، با صدای بلندی زدم زیر گریه و گفتم: - من نمیخواستم اینجوری بشه، من فقط ترسیده بودم... آرتین با عجله به صورتم نگاه کرد و اشکهام رو پاک کرد، با حالت عصبانی لب زد: - میدونم، میدونم تقصیر تو نبود! جون آرتین اشک نریز... من از تبعیدی برداشتمت. لبخندی از این حرف و حالتش زدم که "حالا شدی" گفت و با هم به سمت شهر رفتیم. کنار یه مغازه لباس فروشی ایستادم و با شادی به وسایلش نگاه کردم، واقعا زیبا بود. به سمت آرتین چرخیدم تا لباس رو نشونش بدم که چشمم به چند تا غول چشم سبز افتاد. با تعجب لب زدم: - اونا اینجا چیکار میکنن؟! مگه نباید پنهون باشن؟! آرتین سری تکون داد و با بیخیالی لب زد: - آره باید باشن، اما خب وقت جنگ صد ساله رسیده و اونا مجاز هستن. اونا میخوان اینجا رو تصرف کنن! (به اطلاعاتون برسونم که این دو تا تو زمین نیستن و تو بازاری هستن که بازار مشترک شیطان و فرشته. آرتین به خاطر قدرتش میتونه تبعید شده رو آزاد کنه!) با تعجب به زرهی که به تنش اومد خیره شدم، یعنی میخواد چیکار کنه؟! همهی مرد چه فرشته چه شیطان با ترس هینی کشیدن و عقب رفتن. زرهش خیلی خوشگل و قشنگ بود. دستی روی زرهش کشیدم که لبخندی زد و اشاره کرد که منم زره به تن کنم. خندهی کردم و منم زره مناسب و ست زرهش رو پوشیدم. به ماسکی که روی صورتش اومد نگاه کردم، هم زمان شاخهاش بزرگتر و کامل در معرض عام قرار گرفت. کمی بالهاش رو تکون داد، داخل بالها دیده نمیشد اما از بیرون تماما سیاه سیاه بود... * آرتین * باید این دیوها رو سر جاشون مینشوندم، تنها ترسم از آدرینا بود که هنوز اون روی من و ندیده بود. با عجله به سمت ساحل رفتم تا کارش رو یکسره کنم که ناپدید شد. آهاا، پس آقا دیوه دنبال هم بازی بود! بشکنی زدم و ناپدید شدم. به صورت نامرعی بهش نگاه میکردم که پدیدار شد و با حرص غرید: - کجای؟ ترسو خودت و نشون بده! رو به روش ایستادم و خواستم که پدیدار بشم تا حسابش رو برسم. قبل اینکه دیوه بتونه کاری کنه با مشتم گلولهی آتشینی به صورتش پرتاب کردم، اما از شانس بدم افاقه نکرد و دیو با سرعت دستمشت شدهاش رو توی شکمم فرو آورد و من و به سمت دریا پرتاب کرد. با برخورد آب با کل بدن سوزانم " آخی" گفتم و سعی کردم آب کنارم رو تبخیر کنم و خداروشکر همچین شد. خواستم از جام بلند بشم که آدرینا به سمت دیوه اومد و با ابروهای تو همش پشتش ایستاد. خواستم داد بزنم برو عقب! خطرناکه، اما ترسیدم وضعیت خرابتر بشه. آدرینا دستش رو شونهای دیوه گذاشت و بهش دست زد. دیوه از همونجای که خیرهی من بود غرید: چی میخوای؟! آدرینا بوسی از همون دور برام فرستاد که دیونهای نثارش کردم و سعی کردم از جام بلند بشم. - آقا دیوه شما پشتتو نگاه کن! دیوه تا خواست به سمت آدرینا بچرخه، اون با مشتش محکم توی صورتش کوبید و به خاطر ناگهانی بودنش دیوه کمی به عقب پرت شد. فرصت رو غنیمت دونستم و شمشیرم رو درآوردم. - هه پسر جون فکر کردی میتونی با اون من و بکشی؟! با حرص بهش نگاه کردم و شمشیر رو روی زمین پرتاب کردم. از همونجا قلب سنگیش رو تو دستم گرفتم و با دست آتشیم نابودش کردم. با اینکار خودش هم نابود شد و خاکسترش روی زمین ریخت. - حیف که نمیخواستم از قدرتم استفاده بکنم! * آدرینا * با لبخند به مرد زندگیم نگاه کردم، خوشحال بودم که داشتمش! واقعا نمیدونم چطور شکر گذار خدا باشم که بهم برش گردوند. با سوزش صورتم با بهت دستم رو صورتم گذاشتم و نگاهش کردم. زبونم از فرط تعجب بند اومده بود... - آر... تین! محکم بغلم کرد و شروع کرد به هق هق کردن، با دهن باز من هم بغلش کردم که گفت: - خیلی خری آدرینا، مگه نگفتم جلو نیا؟ هان؟ اگه چیزیت میشد چی؟ حالا معنی سیلی که بهم زد رو فهمیدم و ازش جدا شدم، اشکش رو با دستم پاک کردم و بوسهی روی گونهاش کاشتم. چشمهام رو باز بسته کردم و متوجه فرشتهی شدم که به سرعت خودشو به ما رسوند و پشت سر آرتین ایستاد. تا خواستم آرتین رو با خبر کنم پسره مشت محکمی از عقب به آرتین زد و اون هم بدون تعادل روم افتاد. - کافی بود هر چی خرابی به بار آوردی! دست از سرمون بردارید! کمی به عقب رفتم و دخالتی نکردم. آرتین از روی زمین بلند شد و با یه حرکت مقابلش قرار گرفت. دستی توی موهای پسره کرد و با حالت مسخرهی گفت: - میخوای بجنگی مو خوشگل؟! پسره سری تکون داد و حالت سینه سپر رو جلوش گرفت، با صدای کلفتی گفت: - نشونم بده ببینم چی تو چنته داری! آرتین دستش رو به معنی خمیازهی الکی روی دهنش گذاشت. یکم که گذشت دستش رو به سمت پسره گرفت و بشکنی زد. با این حرکت آرتین پسره تو خودش محکم جمع شد. از درد نالید و چند بار گفت که ولش کنه، اما آرتین توجهی نکرد و با دست مشت شدهاش خواست بزنتش که با عجله به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. نباید میذاشتم ادامه پیدا کنه! آرتین من بد نبود... آرتین سعی کرد دستهام رو باز کنه که حلقهی دستم رو محکم تر کردم و بهش خیره شدم که برگشت و از چشمهام حرفم رو خوند و گفت: - اینا خودشون این و میخوان! دستم رو روی شکمش کشیدم و کمی به عقب آوردمش تا آرومتر بشه. پسره رو که رها کرد، اون با عجله تهدید بی سر و تهی کرد و ازمون دور شد. سری تکون دادم تا از فکر پسره بیرون بیام، به سمت آرتین چرخیدم و بهش خیره شدم. با اون لبای آویزون و حرصیش داشت به کس و نا کس فش میداد. انگشتم رو به سمت صورتش بردم و لبهای آویزونش رو بالا آوردم: - نبینم آقاییم عصبی و آشفته باشه! بیا بریم خونهام و نشونت بدم تا یکم استراحت کنیم. سری به معنی باشه تکون داد و بوسهی ریزی روی دستم کاشت. لبخندی زدم و دریچهی رو به سمت کلبه باز کردم. بعد از چند ثانیه که جلوی در بودیم دستش رو ول کردم و با شیطنت و خنده گفتم: - این شما و این هم کلبهی محقر من و استادم... آرتین با ابروی بالا رفته بهم نگاه کردی و یکم جلو اومد، با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت: - استاد؟ تو کی استاد داری شدی؟! خواستم براش توضیح بدم که اینجا چه خبره، اما در کلبه باز شد و ناراج از کلبه بیرون اومد. "سلامی" زیر لب دادم که سری تکون داد و در کمال ناباوریم به سمت آرتین رفت. - بالاخره اومدی؟ چطوری پسرم؟! خواستم بگم نه هنوز تو راهه که با شنیدن جملهی بعدیش تو شک رفتم، به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم. - یعنی چی؟! پسرت؟! آرتین بدون حرف به ناراج خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد. ناراج سری به طرفین تکون داد با آهی که انگار از سر یه زخم کهنه بود گفت: - طبیعیه پدرت و نشناسی! با فک افتاده نگاهم بین آرتین و ناراج در رفت و آمد بود، آرتین از شدت شک دستی به گردنش کشید و با خندهی عصبی چرخی زد. - یعنی تو و آرتین... پس اون داستانی که بار اول خوندم راجب یه بچه که از یه فرشته و شیطانه آرتین بوده؟! آرتین با حرص کمی کنارم زد و شونهام رو تو دستش گرفت با صدای عصبی غرید: - کدوم داستان؟! همچنان با همون لحن ولم کرد و اینبار یقهی ناراج رو گرفت. - اصلا از کجا معلوم که تو دروغ نمیگی، هان؟! با دلنگرانی به آرتین عصبی نگاه کردم و خواستم به سمتس برم، اما ترسیدم... یکم عقب رفتم که با شنیدن حرف ناراج بهش چشم دوختم. - آدرینا بوسش کن! ای بابا، استغفرالله... حرفش رو به زور تایید کردم، آرتین سعی کرد مقاومت بکنه، اما اجازه ندادم و با آرامش بوسهی روی گونهش کاشتم و کنار گوشش زمزمه کردم: - آروم باش عزیزم، خب؟ بزار حرف بزنیم... آرتین چندین بار نفس عمیقی کشید و یقهی لباس ناراج رو ول کرد، خواست بالهای بیرون اومدهش رو به داخل بفرسته که ناراج بالهاش و گرفت و گفت: - چرا داری قایمشون میکنی؟ بزار ببینه! این جزعی از توعه! با گیجی بهشون خیره شدم، اینا داشتن راجب چی حرف میزدن؟! سری خاروندم و پشت سر آرتین قرار گرفتم. با تعجب به صحنهی مقابلم چشم دوختم، انگار واقعا راست بود... بیرون بالهاش مشکی بود و داخلشون سفید! آرتین با حرص دست ناراج رو پس زد که زود بالش رو تو دستم گرفتم و با صدای ناباور و ذوق زدهی گفتم: - بزار ببینمش. جملهم نه دستوری بود نه چیز دیگهی فقط خواهشی بود! آرتین از موضعاش پایین اومد و اجازه داد ببینمش. کمی که گذشت کنارش قرار گرفتم، آرتین میخواست بره و من کاری از دستم برای موندش بر نمیاومد... - آدرینا، آرتین دو تا روح داره! واسه همینه اینجوریه بالهاش. آرتین با حالت زار بهم نگاه کرد، الهی فداش بشم معلوم بود اذیته... به طرف ناراج برگشتم تا بگم ما میریم، اما اون انگار حرفم رو خوند، چون گفت: - شما همین جا میمونید تا فردا! فردا با هم حرف میزنیم! بعد این حرف حسار جادوی بین کلبه و ایجاد کرد و کلبهی کوچیکی پیش کلبهی خودش ساخت. - امشب رو اونجا بگذرونید! تعلل رو جایز ندونستم و زور دست آرتین رو گرفتم و به سمت کلبه بردمش. - چیه آدرینا؟ چی میخوای؟! راجب این اتفاق نپرسا، سوالاتو از اون مرده بپرس! به کلافه بودنش محل ندادم و با خندهی دندون نمایی وارد کلبه کردمش. در رو از پشت بستم. نگاه گذرایی به کلبه انداختم، به تخت دو نفره و یه میز غذا خوری با یه فرش گرد وسط کلبه... به خاطر وجود پنجره، خداروشکر نور به اتاق میاومد و زیاد تاریک نبود. به زور آرتین رو روی تخت نشوندم و بهش خیره شدم. صبر کردم تا خودش حرف بزنه، و بهم بگه که چی تو دلشه... - حالم بده آدرینا، خیلی بد! آخه چرا بعد این همه مدت اومده؟! کمی رو زمین خم شد و دستهاش روی صورتش گذاشت. دلم به حالش سوخت، حتما خیلی براش سخت بود. - یعنی تو خبر داشتی؟ از بال و اینها؟! سری تکون داد و به رو به رو خیره شد، دستی توی موهاش کشید و کف پاهاش رو تند تند روی زمین میکوبید. - اصلا اون کیه؟ چرا الان اومده؟ اصلا چرا امروز؟ بلند شدم و مقابلش زانو زدم، پاش رو با دستم گرفتم که سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد. لبخندی به روش زدم و گفتم: - فکرش رو نکن، خوشحال باش بعد این همه مدت پدرت و دیدی! نیشخندی به روم زد از جاش بلند شد، دنبالش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که با پرخاشگری به سمتم برگشت و سرم داد زد: - تو نمیفهمی! باید خوشحال باشم اومده؟ اونم بعد این همه وقت؟ هه... سرم رو پایین انداختم، باید آرومش میکردم. الان وقت قهر و دلخوری نبود. دستم رو روی شونهش گذاشتم و دوباره با ملایمت و مهربونی لب زدم: - آره نمیفهمم چون پدرم وقتی که بچه بودم تنهام گذاشت، کاش الان برمیگشتن به منم میگفتن این پدرته... نمیدونی چقدر آرزو کردم که زنده بشه و کنارم باشه، اما... صحبتم پی این نیست که دلت برام بسوزه، حرفم از اینه که تو الان داریش! پس صبور باش، من پدرتو خوب میشناسم، کاری بدون فکر انجام نمیده... کم کم چشمهام رو بستم و خواب من و تو آغوش گرفت. کمی تکون خوردم و سعی کردم دوباره به خواب برم که صدای آخ و اوخ کسی رو شنیدم. چشمهام رو که باز کردم آرتین رو کنارم دست به کمر دیدم. - آخ کمرم... خندهی کردم و همونجور که خمیازهای میکشیدم کمی چشمهام رو مالیدم و با حالت خماری گفتم: - چی شده؟! معلوم بود که حوصلهای درست و حسابی نداره چون نفسهای تند و پشت سرم هم میکشید. بهش که نگاه کردم چشم غرهی کرد و از جاش بلند شد. - تازه میپرسی چی شده؟! از بس پاهات رو کمرم بوده، کمرم خشک شده و درد میکنه. آخ یادم نبود بهش تذکر بدم تو خواب آروم نیستم و جفتک میندازم. خندهی کردم و به سمتش رفتم. صورتم رو به سمتش گرفتم و منتظره بوسهاش شدم که اون هم فهمید و بوسهی روی گونهام کاشت. - خب بسه، بهتره بریم که امروز روز جوابه! سرم رو به معنی آره تکون دادم و با هم لباسهای مورد نظرمون رو پوشیدم. - یه حسی دارم آدرینا، یه نیروی قدرتمند اینجا حس میکنم... انگار که از جهنمه! آب قلوم رو قورت دادم و بهش خیره شدم، خدا خودش ختم به خیر کنه! - خیلی مواظب باش! سری به معنی باشه تکون دادم و با هم از کلبه بیرون اومدیم. هر چی به اطراف و داخل کلبه نگاه کردم ناراج رو ندیدم، تا خواستم از آرتین بپرسم صدای جر و بحث زن و مردی از پشت درخت به گوشمون رسید. به آرتین نگاهی کردم که اون هم متقابلا بهم نگاه کرد و با هم به سمت درخت رفتم. کم کم صداهاشون واضح شد و تونستیم بفهمیم چی میگن. - یعنی چی تو گفتی؟! - گوش کن این برای من و تو و بچههاست! - من به تو و قومت اعتماد ندارم! بیشتر که جلو رفتم متوجه ناراج و زنی شدم که پشتش به من بود و داشت با صدای بلند با ناراج حرف میزد. ناراج دستش رو به سمت زنه آورد و خواست دستشو بگیره که که زنه عقب کشید. - گوش کن عزیز دلم، همیشه آخرین راه جنگ نیست! زنه با تخسی بهش نگاه کرد و دستی به لباس مشکی براق خودش کشید، از پشت که اندام خیلی مناسب خوبی و داشت. - ولی راهیه که من انتخابش کردم. بعد گفتن این حرف دستش رو روی سینهاش گذاشت و به خودش اشاره کرد. یکم که دقت کردم متوجه شدم اون زنه کسی نیست جز مادر آرتین! با ناباوری به سمت آرتین چرخیدم و گفتم: - اون مامانته؟! انگار آرتینم مثل من هنوز تو شک بود، سری به معنی تایید حرفم تکون داد و دوباره بهشون خیره شد. ناراج با عصبانیت صداش رو بالا برد و رو به مادر آرتین با فریاد گفت: - من اجازه نمیدم جنگی صورت بگیره! مادر آرتین هم کم نیاورد و دستش رو به کمرش زد، با صدای لج مانندی گفت: - منم میگم پایان دهنده پسرته! با لبهای آویزون ازشون چشم گرفتم، این وضعیت خوب نبود، اصلا خوب نبود! با عجز به آرتین نگاه کردم و لب زدم: - برو نزار دعوا کنن! اون هم از حالت کلافگی کمی به جلو و عقب رفت و دستی تو موهاش برد. - مشکل اینجاست مادرم لج کرده، و این موقع با همسنای تو فرقی نداره... با صدای ناراج حرف آرتین نصفه موند، کمی چشم ریز کردم و دیدم ناراج با کلافه به سمتش اومد و آروم لب زد: - گوش کن مارثا! مارثا؟ پس اسم مادرش همین بود... ناراج و مارثا... بهم میاومدن! خندهی از فکرم کردم و کمی به سمت آرتین متمایل شدم. - اسمم و به زبونت نیار! ناراج خواست بغلش کنه که مارثا مقاومت کرد و به عقب رفت، معلوم بود کوه صبر ناراج هم به اوج خودش رسیده. - اگه تو این کار رو بکنی من پسش میگیرم! مارثا با لبهای آویزون به درخت تکیه داد و سرش رو پایین انداخت، پاهاش رو روی زمین کوبید و با صدای لوسی گفت: - اون مال منه، نمیدمش! تو هدیه تولدم دادیش به خودم! با خنده به آرتین نگاه کردم که نفس حرص داری کشید و سعی کرد آروم بشه، با صدای که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم: - آرتین دارن عین یه شئی رد و بدلت میکنن... آرتین به معنی سکوت دستش رو روی دهنم گذاشت که هم زمان صدای مارثا هم خفه شد. زیر چشمی که نگاهش کردم دیدم ناراج شاخش رو از روی سر مارثا برداشته و داره با شیطنت نگاهش میکنه. با این که پیر شده بودن، اما هنوز شیطنتشون پا بر جا بود. - اون و بده به من، زود باش! یادم افتاد که یکی از شاخهای من هم دست آرتینه، به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، هومی زیر لب گفت که با حالت سوالی گفتم: - آرتین شاخم و پس نمیدی؟ هنوز پیش خودت نگهش داشتی... آرتین با حالت خنثی و کمی خجالت سرش رو خاروند و با کمی من من گفت: - اممم، یادته تو دریا بودیم؟ اون جا چیز شد... چیزه دیگه فکر کنم اونجا افتاده، ببخشید! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم، هر لحضه امکان ترکیدنم وجود داشت، با خشم بهش خیره شدم و با داد گفتم: - تو گمش کردی؟! آرتین با خجالت دستی تو موهاش کشید و با پاهاش خطهای فرضی روی زمین کشید. - آره، ببخشید... احساس میکردم یه گلولهی آتیشم کلا، به سمتش حجوم بردم و روی سینهاش کوبیدم. - من میکشمت! آرتین با خنده و لبهای آویزون خواست بغلم کنه که ازش دور شدم، با همون لبهای آویزون به مادرش اشاره کرد و گفت: - به ننهام میگمها... چشمغرهای برای این لوس بازیش رفتم و با حرص پام رو روی زمین کوبیدم. با صدای که هنوز بغض و عصبانیتش وجود داشت گفتم: - بگو! من و از مادرت میترسونی؟ آرتین با یکم مکث به سمتم اومد، با دادم ناراج و مارثا هم خیرهی ما شدن. آرتین دستش رو به طرفم دراز کرد و با صدای جادویش گفت: - آخه بد جایی بودیم، از جیبم افتاد... در ادامه دستی روی شاخ دیگهم کشید و با شیطنت ادامه داد. - تازه تا با یه دونه شاخ جذابتر از قبل شدی. یکم آروم شدم، اما هنوز ازش دلخور بودم. چشمهام که شروع به باریدن کردن آرتین با حالت کلافهی بهم نگاه کرد. - من شاخم و میخوام... خیلی بدی! بهت گفتم پسش بده! همه این حرفها رو با هق هق میگفتم که آرتین یکم ازم دور شد و کلافه با فکر فرو رفت. - ناراج پسرتم عین خودته! دلت و بهم دوباره پس بده... مارثا جوری این حرف و زد که من گریون اشکهام رو پاک کردم و بهشون نگاه کردم. ناراج با تخسی بهش نگاه کرد و ابروی بالا انداخت، انگار هر دوشون جوون بودن که داشتن لج میکردن! - نه نمیدم! این همه مدت هم که پیشت بوده اذیتش کردی! آخی، با این که از هم دور بودن، اما معلوم بود هنوز هم بهم علاقه دارن. به سمت آرتین چرخیدم که ابروهای تو هم رفتهی نگاهم میکرد، تا خواستم بپرسم چیه؟ خودش گفت: - پس قهری دیگه؟ حتی اجازه نداد حرف بزنم با عجله به سمتم اومد و کوچیک شد. با تعجب بهش نگاه کردم که از زیر لباسم بالا رفت و روی شکمم وایساد. - چیکار میکنی تو؟! آرتین با همون صدای وز وزش که ناشی از کوچیک شدنش بود داد زد: - میخوام قلقلکت بدم تا بخندی! با چشمهای گرد شده به لباسم نگاه کردم، آرتین که قابل دیدن و مشاهده نبود. تا خواستم از روی لباس گیریش بیارم شروع کرد به قلقلک دادنم... از خنده روده بر شده بودم. هم زمان صدای مارثا رو شنیدم که میگفت: - یاد بگیر از پسرت، من هم قلقلک بده ببینم! چشمهام رو که باز کردم به زور با چشمهای اشکیم ناراج رو دیدم که از درموندگی دستی روی پیشونیش کوبید و گفت: - تو که بچه نیستی مارثا! آرتین یکم قلقلکهاش و کمتر کرد، انگار میخواست بیرون بیاد. کمی صاف ایستادم و خواستم ببینم مارثا چی میگه که با شنیدن حرفش زیر خنده زدم... - یعنی من پیرم؟ اصلا پیر خودتی و جد و... امم چیزه، آها عمههات. ناراج هم انگار خوشش اومده بود، چون ریز ریز میخندید و سری تکون میداد. - نه من گفتم تو بچه نیستی، تو اصلا پیر نیستی که! اصلا تو مگه قهر نبودی؟! آرتین کنارم ایستاد و خودشو بزرگ کرد، سرش رو کمی خم کرد و با صدای نازش گفت: - آشتی؟! خندهی کردم و "آشتی" زیر لب گفتم. مارثا که دوباره نگاهش به خندهی ما افتاد با لبهای آویزونش گفت: - یعنی چون حساسم نباید نازم و بکشی و من روت حساس باشم؟ اه مادر شوهرم دیدم سفت و سخت، این چرا این قدر لوسه خدا میدونه! مارثا پا تند کرد و با یک حرکت با ناراج پشت کرد. مارثا پاش رو روی زمین کوبید و با صدای عصبی لب زد: - اصلا باهات قهرم! قهر واقعی! ناراج مشکوک میزد، یکم نزدیکش شد و آروم اسمش رو زمزمه کرد. مارثا آروم به سمتش برگشت و چشم تو چشم هم شدن. ناراج محکم مارثا رو بغل کرد خواستن همو بوس کنن که سرم رو چرخوندم. زشت بود اگه دید میزدیم. یکی محکم پس کلهی آرتین زدم و با حرص گفتم: - زشته، نگاه نکن! آرتین شونهی بالا انداخت و دوباره بهشون خیره شد، آروم سرم رو کج کردم و دیدم که پشت مارثا به ماست و داره با دستش که پشتشه میگه برین... آرتین با حالت آشفتهای به سمت مامانش رفت و گفت: - مامان تو گفتی این مرد بده، اما حالا خودت... مارثا ابروی بالا انداخت و با حالت تخسی رو به آرتین کرد و گفت: - تو فعلا برو! با هم به سمت تخته چوبی که نزدیک کلبهمون بود نشستم، پاهام رو یک در میون بالا پایین میاوردم. آرتین هم تو فکر بود و سرش رو پایین انداخته بود. خواستم حرفی بزنم که خودش شروع کرد به حرف زدن. - آدرینا، من پا... پایان دهنده هست... تم؟! یه جوری این حرف رو با بغض و لرزش صداش گفت که دلم گرفت، فداش بشم حتما سخته این بار رو دوشش باشه... - چرا ناراحتی نفس آدرینا؟ همزمان بغلش کردم که اون هم دستش رو روی کمرم گذاشت. - اگه اونها راست بگن چی؟ اگه واقعا این منم که کل جهان رو نابود میکنم و راهی نباشه چی؟ نه نباید اینجوری میشد، نباید زود خودشو میباخت! ترهای از موهام رو به پشت سرم انداختم و کنار پاش روی زمین نشستم. دستم رو روی زانوش گذاشتم و دستش رو تو دستم گرفتم. - نه اینجوری نیست! تو خیلی مهربونی، با گذشتی؛ من هم همیشه کنارتم! اگه با هم باشیم هیچ اتفاقی نمیافته... لبخندی به روش زدم و با حرفی که زدم بهش اطمینان خاطر دادم. - من هر چی که بشه تا آخرش باهاتم! دستش رو از دستم بیرون کشید و دستش رو توی موهام برد، کمی نوازششون کرد و با بغض گفت: - ولی اگه به تو آسیب بزنم چی؟ دستش رو از داخل موهام بیرون آورد که بوسهای کوتاهی روی دستش زدم و با لبخند گفتم: - نمیزنی و تا حالام نزدی... اگه حتی بهم آسیب هم بزنی باز من هر جوری شده تلاش میکنم که بهت برسم... انگار که با این حرفم دلش قرص شد، چون خندهی کرد و گونهام رو بوسید. بلندم کرد و کنار خودش رو تختهی چوبی نشوند. سرم رو روی شونهاش گذاشتم و سعی کردم به آیندهی که در انتظارمه زیاد فکر نکنم. - آرتین من و مامانت کمکت میکنیم تا آروم باشی، اگه تاریخ جنگ بگذره و تو توی جنگ نباشی سالم میمونی! با شنیدن صدای ناراج هر دومون از جا بلند شدیم و به سمتشون برگشتیم، لباسهاشون تغییر کرده بود و رو لب هر دوشون خنده بود. خوشحال بودم که بهم رسیدن... - فقط یکم صبر لازم داری عزیز دلم. حس کردم به تنهایی نیاز دارن. دست آرتین رو از روی کمرم برداشتم و با کمی خجالت لب زدم: - خب چیزه، امم من برم چیز کنم، آها برم کارم و بکنم... شما هم تنها باشین و حرف بزنین. مارثا با لبخند بهم نگاه قدردانی انداخت و کمی جلو اومد: - توام دیگه عضوی از ما هستی، پس بهتره بمونی... با حرفش خندهی خجالتی کردم که همشون بهم خندین، ایش چیه خوب؟ مارثا نفس عمیقی کشید و به طرف آرتین رفت. - فقط یه چیز خطرناکه! آرتین شیطان درونش خیلی قویه، اون کارش دست خودش نیست، این یه امر طبیعیه که خدا تو ذاتش گذاشته... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده