مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 12 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 12 نام رمان: اخگر کیفر نویسنده: نسیمه معرفی«Nasim.M» ژانر: ترسناک، تخیلی، عاشقانه خلاصه: بختک میافتد بر جثهی دختری نادان از همه چیز! و بانی ضیق النفس او میشود. دختری که اتفاقی خودش را در جایی خمول میبیند! در همان جای ناشناخته، شخصی یا شبحی را با نام جن، عاشق و دلباختهی دخترک میشود! اما با مطلع شدن از تزاحمی که دختر در زندگیاش به وجود آورده است، سعی بر این میکند که پای دختر را از آن ماجرا بیرون بکشد؛ اما آیا موفق میشود؟ یا فقط باعث نابودی دوستی دختر با رفیقش میشود؟ مقدمه: جنیام و جنی کافر از اخگری بیدود! آمدم و آمدنم مساوی با کیفری کینه توز. نمیتواند سد راهم بشود طین! آتشی زدند بر جسد کوچک و نحیف... شعلهور شدهام و خموشی در کار نیست! انتقامم را خواهم گرفت، حتی اگر آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان برود. جهان را طغیان میکنم اگر بخواهند دستهایم را بدوزند! آمدم، ولی با دلی پر از کینه و چشمانی به خون نشسته! 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 #پارت یک... با چشمهای بسته روبه روی آتشی که بر پا کرده ایستاده بود، صداهای سوزناک و خراشآور زنانه گوشهایش را به درد آورده بود. چشمهای طوسی رنگش از وحشت باز شدند، دستهایش را بر روی گوشهای خود قرار داد تا بلکه صدا کمتر شود؛ اما هر بار که بیشتر درد میکشید، صداها هم بلندتر میشدند. عرق از سر و صورتش میبارید و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد. بادی سوزناک از آتش روبه رویش بهش میخورد؛ اما باز هم کار خودش را میکرد. وسط حیاط خاکی ویلای بزرگ به ارث برده، بین طنابهایی به رنگ سفید، زندانی را به وجود آورده بود. صدایش بلند شد. - بسوز لعنتی! با گفتن این جمله صداهای کر کنندهی بیشتری بلند شدند و انگار که تنها یک نفر نیست و هزاران نفر جیغ و فریاد میکشند. زن دور خود در آن قفس لعنتی میچرخید، تنها و بیکس در حال تماشای خود بود. وسط گریه و جیغ و دادها، کم- کم آن چهرهی زیبایی که داشت از بین رفت و به خود واقعیش تبدیل شد. پیرمرد چشمهایش از حدقه بیرون زدند با دیدن اینکه چهگونه این زن در حال تبدیل به خود واقعی بود. زن دیگر طاقت نیاورد و به سمت پیرمرد حمله کرد؛ اما به طنابها برخورد کرد و با برخوردش آنها آتش گرفتند، دردش بیشتر شد اما ایستاد و بین آن همه درد گفت: - ازت نمیگذرم. پیرمرد لبخند پیروزی را زد و خیره به طنابها شد، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند، شاید از ترس یا شاید هم از اینکه مطمئن شد که در این معرکه پیروز شد! زانو زد؛ ولی نگاهش در نگاه ترسناکِ زن قفل شده بود، طولی نکشید که طنابها خاکستر شدند و زن همزمان با خاکستر شدن طنابها خودش هم به خاکستر تبدیل و در هوای آسمان پخش شد. دقایقی بعد پیرمرد نگاهش را به سمت دیگری انداخت، دیگر آن آتش سوزناک وجود نداشت، آن صداهای خراشآور تمام شده بودند. نفسی از سر آسودگی کشید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد. با ایستادنش نیرویی منفی را دور خود حس کرد، بیحرکت ماند و آرام با نفسهای نامنظم دور خود چرخید، در آن سکوت وحشتناک و آن تاریکی که دورش بود ترسش دو برابر شد، طاقت نیاورد و لب باز کرد. - تو کی هستی؟! صدایش میلرزید، حس سرما و گرما به تنش نفوذ کرده بود، نمیدانست هوا سرد است یا گرم؟ از ترس است یا هیجان؟ گلویش خشک شده بود که با آب دهنش سعی کرد گلویش را تر کند. - من دارم حست میکنم، خودت رو به من نشون بده. به نفس- نفس افتاده بود و نای ایستادن را نداشت، قدمی را به عقب گذاشت که گذاشتنش مساوی با پرتاب شدنش به سمت صخرههای بزرگ گوشهی حیاط شد. مایع قرمز رنگی از سرش همانند سیلی بیرون زد، با چشمهای نیمه باز پشت سر هم نفسهای کوتاهی میکشید، هالهی مشکی رنگی را روبه رویش دید دستش را با هر توانی که داشت بالا به سمت هالهی مشکی گرفت اما طولی نکشید که چشمهای پیرمرد بسته شدند و صدای بم ترسناکی آمد که میگفت: - باطل شدن! 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 15 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 15 #پارت دو... «بیست سال بعد» صدای بانگ گنجشکها بر روی درختهای آنسوی روزنه، باعث باز شدن چشمهای عسلی رنگش شدند، نوری از شمس آسمان به چشمهای زیبایش برخورد کرد، چشمهایش را بست و دستهای کوچکش را بر روی چشمهایش نهاد و مالش داد، خمیازهای با صدای بلندی کشید و کِش و قوسی به بدنش داد، به سمت راستش چشم گرداند؛ اما با تخت خالیِ آرمیتا مواجه شد. از روی تخت صورتی رنگ دخترانهاش بلند شد و به سمت در راهی شد، در را باز و از اتاق خارج شد و بعد به سمت پلههای ویلای همچو قصر قدم برداشت. پلهها را یکی دوتا پایین رفت، وارد سرویس بهداشتی شد و صورت گندمی مانندش را آب زد. صداهایی از آشپزخانه کناری میآمد، مطمئن شد پدر و مادرش و همچنان آرمیتایِ عزیزش در آشپزخانه منتظر حضورش هستند، لبخندی بر روی لبهای گلبهی رنگش نقش بست. از سرویس بهداشتی بیرون آمد و در را پشت سرش بست، تا آشپزخانه جز دو قدم راهی نبود، مادرش به همراه دوستش آرمیتا داخل آشپزخانه بودند، به هر دو با لبخند نگریست و زبانی در دهن چرخاند. - صبحتون به خیر. نگاههای عزیزانش چرخید و بر روی خودش ثابت ماند، آرمیتا دستی به موهای بلند مشکی رنگش کشید و گفت: - چه عجب، خانوم بیدار شدن! نسیم نیم نگاهی به آرمیتا انداخت و بعد به سراغ میوههای بر روی میز غذاخوری رفت، سیبی را برداشت و یک گاز زد. - چرا الکی حرف میزنی؟ مگه الان ساعت چنده؟! مادرش لبخندی زد و در حالی که داشت سینی چایی را میبرد گفت: - صبحت به خیر دخترم، ساعت نه صبح هست. نسیم نیشخندی به روی آرمیتا زد و به همراه مادرش از آشپزخانه خارج شد. آخرین گاز را از سیب گرفت و با دهن پر گفت: - مامان؟ سینی چایی رو کجا میبری؟! مادرش همانطور که داشت از ویلا خارج میشد گفت: - توی حیاط صبحونه میخوریم، هوا خوبه. اواسط آبان ماه بود، آسمان ابری و هوا خنک بود. نسیم دوتا دستهایش را به هم کوبید، پدرش از جا پرید و سر برگرداند، با نگاه وحشتناکی و گره بر ابرو به نسیم نگریست. نسیم نگاه ترسناک پدرش را که دید سرش را به زیر گرفت و زبانی در دهن چرخاند: - صبحت به بخیر بابا! پدرش از سر تأسف سری تکان داد، دستهایش را بر روی میز قرار و لبی تکان داد. - چی بهت بگم دختر؟! این چه وضع صبح به خیر گفتنِ؟ فکر کن دور و برت پر از سکوت باشه یکدفعه از پشت سرت یکی دست بزنه، سکته نمیکنی؟ صدای خندهی آرمیتا حیاط ویلا را پر کرده بود، همه آمده و آماده برای صبحانه خوردن بودند، نسیم در کنار مادرش و روبهروی آرمیتا صندلی را به عقب کشید و بر رویش قرار گرفت. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت سه... مادر نسیم جلوی هر کدام استکانی با نعلبکی قرار داد، میز آماده از مربا، خامه، کره، پنیر و... بود با نون سنگک و کم و کسری وجود نداشت. صدای خش- خشِ برگ درختها که در حال خشکی شدن بودند دور جمع کوچیکشان پخش شده بود، گنجشکهای آسمان از آن حال و هوای خوب در دور و برشان چرخ میزدند. - بابا بعداً میخواییم دور ویلا بگردیم. نگاه پدرش به صورت گرد مانندش خیره ماند، لبخندی بر لبهایش نقش بست و گفت: - باشه، فقط توی جنگل گم نشین، هر لحظه هم ممکنه بارون بباره چرا فردا نمیرین؟! آرمیتا دستهایش را همانند بچهها بالا برد و جیغی بلند از گلویش برون کرد؛ که آقای فروتن دستهایش را بر روی گوشهایش نهاد و با چشمهای ریز شده لبهایش را تکان داد. - دختر گوشهام! کر شدم، چرا جفت من نشستی جیغ میکشی؟! نسیم دست راستش را بر دهان نهاد و قهقههای زد، خانم فروتن موقع چایی خوردن خندهاش گرفت و چایی در گلویش پرید و همان باعث به سرفه انداختنش شد. نسیم همانطور که میخندید با هول لیوانی برداشت و لیوان را از پارچ روی میز پر کرد، موقع دادن آب در دست مادرش دست خودش با استکان چایی برخورد کرد و استکان از روی میز بر روی زمین افتاد و صدای تیکه- تیکه شدنش به گوش همهگان رسید، نسیم اهمیتی به استکان و شیشههای بر روی زمین نداد و لیوان پر شده از آب را در دست مادرش قرار داد، آقای فروتن به سوی زن عزیزش رفت و شروع به زدن پشت کمرش کرد، خانوم فروتن با خوردن جرعهای از آب کمی حالش به روال برگشت و با سرعت به سوی آقای فروتن روی برگرداند و سرش فریاد کشید: - چهخبرته؟ میخوای حالم رو خوب کنی آخه؟ کمرم شکست. خنده در جمعشان منفجر شد. باقی صبحانه را میل کردند و بعد ناهار و وقت گذراندن در کنار خانواده، نسیم و آرمیتا بلند شدند و به اتاقشان پیوستند. نسیم روبهروی آیینهی قدی، در حال دید زدن خود بود که آرمیتا در کنارش قرار گرفت و گفت: - بنظرت میباره؟! نسیم نیم نگاهی به آرمیتا کرد و گفت: - خب بباره، من عاشق بارونم میدونی که! تازه اگه دقت کنی درختها کم- کم خشک میشن و ما تا بعد چند ماه یا چند سال باید صبر کنیم تا بیاییم اینجا و توی جنگل خوشبگذرونیم هر چند این اولین باریه که میاییم. مکثی کرد و بعد دستهایش را بر روی لباسهای بر تنش کشید، لباسهای مشکی رنگی بر تن داشت، بلوز آستین بلند و شلوار مشکی که تا زیر زانوهایش بود، گفت: - به من میان؟ اگه آره بیا بریم. آرمیتا لباسهایش را تأیید کرد، دست در دست همدیگه نهادن و از ویلا خارج شدند. وسط جنگل و بین آن درختهای بلند و آسمان ابری، بر روی برگهای به مرگ سپرده قدم میگذاشتند، نسیم گوشیاش را نگاهی انداخت، ساعت حدود چهار بعد از ظهر را نشان میداد. - بهنظرت گم نشدیم؟! آرمیتا بیخیال به راهش ادامه داد، نسیم دنبال آرمیتا قدم میگذاشت و در خیال اینکه چرا و برای چه توی این جنگل ترسناک در حال گشت زدن بودند، در افکار خود سیر میکرد که با زوزهی آرمیتا به خودش آمد و تا به خود آمد پخش زمین شد. برگهای خشک شده توی موهایش گیر کرده بودند و هی لباسها و موهایش را میتکاند، به آرمیتا که در حال تکاندن لباسهایش بود نگاهی انداخت و گفت: - زهرم ترکید با اون جیغ مزخرفت. آرمیتا نگاهش را به طرفی چرخاند و گفت: - الان جیغم مهم نیست؛ ولی اون میلگرد چیه؟! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 19 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 19 #پارت چهار... نسیم نگاه آرمیتا را دنبال کرد و به پشت سر به زمین خیره ماند، میلگردی زنگ زدهی قدیمی بین برگهای خشک شده گم شده بود. نگاه نسیم و آرمیتا حالت تعجب را گرفت، نسیم به خود تکانی داد و به سمت میلگرد خم شد تا بهش دست بزند؛ اما آرمیتا اجازهای نداد و نسیم را به عقب کشید. - دیوونه شدی؟! فکر نمیکنی ممکنه اون یک تله باشه؟! نسیم سرش را برگرداند و به چشمهای قهوهای آرمیتا نگریست. - نترس چیزی نیست، چه تلهای آخه؟! یادت رفت بابا میگفت سالهاست کسی این سمتها نمیاد؟! آرمیتا از روی برگها بلند شد و خود را تکاند و گفت: - باشه، ولی اگه چیزی شد من زود فرار میکنم. صدای خندهی نسیم بین صدای گنجشکها پخش شد، در بین خندههایش بریده- بریده گفت: - تو دیگه چهجور دوستی هستی؟! آرمیتا دستش را بلند کرد و به آرامی بر روی سر نسیم ضربهای زد، نسیم اهمیتی نداد و دستش را به سمت میلگرد دراز کرد، برگهها را کنار زد که با یک در آهنی قدیمی مواجه شدند. در با یک قفل کتابی و زنجیرهای زنگ زده قفل شده بود و انگار سالهاست در این حالت مانده بود. آرمیتا در کنار نسیم زانو زد و زنجیرها را در دست گرفت، صدای به هم خوردنشان در آن جای ساکت و ابری ترس و دلهره را بر دل نسیم و آرمیتا انداخت؛ اما هر دو ترسشان را نشان ندادند و اصرار داشتند آن در، که به زمین ختم میشد را باز کنند. آرمیتا به دور و برش نگاهی انداخت. - حتما یک چیزی هست که بتونیم باهاش بازش کنیم. نسیم دستی به موهای لختش کشید و از جا برخاست و به دور و برش نگاهی متحیر انداخت، که چشمانش با دیدن صخرهای بزرگ سوسو زدند. با سرعت به سوی صخره قدم برداشت و در همان حین لب زد: - آرمیتا بیا به من کمک کن. آرمیتا به دنبال نسیم قدم برداشت، هر کدام جهتی از صخره ایستادند، آرمیتا ابروهایش را بالا داد و گفت: - تو مطمئنی این، قفل رو میشکنه؟! نسیم سرش را بالا و پایین داد و گفت: - حدأقل تلاش کرده باشیم. مچ دستهایشان را بر زیر صخره نهادند و با عدد سه گفتن نسیم، با هر توانی که داشتند بلندش کردند. قدم سوم را که برداشتند صخره را رها کردند که نسیم فریادی کشید و چند قدم به عقب رفت، صدای کوبیدن صخره بر روی زمین با فریاد نسیم مختلط شد. - لعنتی نزدیک بود روی پام بیفته. نگاهش به آرمیتا میافتد که بر روی زمین نشسته بود و از شدت خستگی نفس- نفس میزد. - یهجوری داری نفس میزنی، مگه چی بلند کرده بودی؟! حتی زیاد بزرگ هم نیست، ولش کردی نزدیک بود بیفته روی پاهام و پاهام رو بشکنه. آرمیتا جوابی نداد و یک نفس عمیقی کشید و بعد از جا برخاست. - ببخشید یکدفعه نمیدونم چهجوری ولش کردم و پرت شدم زمین، داشتم میمردم. نسیم از حرف آرمیتا لبخندی زد و گفت: - هنوز کاری نکردی داری میمیری. آرمیتا به سوی صخرهای که وقتی رهایش کرد، کمی به جلو پرت شده بود رفت، دستهایش را دراز کرد که متوجه چیزی شد، سر برگرداند و با عجله گفت: - واقعا ما دیوونهایم، خب جای اینکه بلندش کنیم هلش بدیم بهتر نیست؟! نسیم به طرف آرمیتا رفت و گفت: - ایول، از کی یاد گرفتی فکر کنی؟! هر دو دستهایشان را به صخره چسباندند و شروع به هل دادنش کردند، به در که رسیدند مثل اول هر کدامشان یک سویی ایستاد و صخره را بلند و بر روی قفل تنظیم کردند. - آرمیتا تا گفتم سه ولش کن و فرار کن تا روی پاهات نیفته. آرمیتا باشهای گفت و نسیم شروع کرد. - یک، دو، سه! با رها کردن صخره هر دو به ناحیهای دوییدند. صدای کوبیدن صخره با در آهنی کر کننده بود. بعد از چند ثانیه نسیم و آرمیتا برگشتند اما با دیدن قفلی که هنوز سالم بود آهی کشیدند و باز کارشان را تکرار کردند. بعد از اینکه سومین بار تلاش کردند ناامید شدند و هر کدام خود را به طرفی رها کردند. - من دیگه نمیکشم. آرمیتا نگاه خسته کنندهای به نسیم انداخت و به آرامی شروع به گفتن کرد: - بیا برگردیم خونه، چیزی نمونده تا شب میترسم گم بشیم. نسیم بر روی پاهایش ایستاد و گفت: - بیا برای آخرین بار تلاش کنیم، اگه باز نشد میریم. آرمیتا حرف نسیم را قبول کرد و خودش هم برخاست، کارشان را تکرار کردند، بیحال برگشتند و با دیدن قفل شکسته شده از شدت شوق، داد و فریاد و یکدیگر را در آغوش کشیدند. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 21 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 21 #پارت پنج... ثانیههایی بعد، خودشان را از یکدیگر جدا کردند و روبه روی میلگردی که الان قفلش باز شده زانو زدند. انگشتهای ظریف نسیم دور میلگرد پیچیدند و با یک حرکت تلاش کرد در را به سوی بالا بکشد؛ اما کمی به زور بیشتری نیاز داشت. اینبار آرمیتا هم کنار نسیم قرار گرفت که نسیم دستش را بلند کرد و به جهت دیگری اشاره کرد. - بیا از اون سمت بازش کنیم. هر دو، در پشت میلگرد قرار گرفتند و با هر زوری که داشتند در را به سوی خودشان کشیدند؛ زمانیکه در را تا انتها باز کردند دستهایشان میلگرد را رها کرد، که در به طرز فجیعی به زمینِ پر از برگ و خاک برخورد کرد؛ هر دو دستهایشان را جلوی صورتشان قرار دادند تا بتوانند از شرِ خاکِ در باد پخش شده راحت شوند. بعد از لحظاتی سرفه کردن، بالأخره دستهایشان را از جلوی صورتشان برداشتند و به تاریکیِ زیرزمین چشم دوختند. زیرزمین، همچو طرح یک قبر بر روی سطح زمین بود و تاریکی در آن موج میزد، که گویی یک قبر تُهی و ترسناک است. نسیم دست به جیبِ شلوار مشکی رنگش کرد و گوشی سامسونگ آ پنجاهش را درآورد؛ با نور گوشی در میان تاریکی روئیت میکرد که بلکه یک راهی برای ورود به آن زیرزمین پیدا کند. چشمهایش، با دیدن پلههای آهنیِ زنگزده برق زدند، بدون آنکه به عقب برگردد با همان کمرِ خم شده دستش را بر روی دستگیرهی راهپلهها دراز کرد و اولین قدمش را بر روی اولین پله قرار داد. آرمیتا به پشت نسیم قرار گرفت و هر دو پلهها را آرام پایین رفتند، آنقدر آرام قدم برمیداشتند که صدای خاک زیر کفشهایشان به گوش میرسید. ترس و دلهره باعث شده بود پاهایشان بلرزند؛ اما به روی خودشان نمیآوردند. آخرین پله را پایین رفتند، نسیم سرش را روبه بالا گرفت که آسمان روبه تاریکی را دید و برایش پرسش بود که چهگونه حتی یکذره نور از آسمان به داخل این زیرزمین نمیتابد؟! - الان کجا بریم؟! صدای آرمیتا که پر از لرزش بود به گوش نسیم رسید، لبهایش را از هم جدا کرد که متوجه خشکی لب و دهانش شد، به طرزی گلویش خشک بود که تا میخواست حرفی بزند گویی یک تیر به گلویش برخورد میکرد، تلاش کرد با آب دهانش گلوی خشکش را تر کند، که کمی موفق شد. - بریم یکم جلوت...ر! استرس مانع ادامه حرفش شد، به دنبال راهی میگشت که نفس بکشد، دنبال راهی بود که باد را داخل ریههایش بکند. آرمیتا با عجله دست نسیم را در دست گرفت و لب زد: - تو خودت ناراحتی معده داری نسیم، نباید استرس بگیری متوجهی؟! ما نباید اینجا میاومدیم، من نباید میذاشتم. نسیم لبخند خشکی به روی آرمیتا زد و زیر لب گفت: - من خوبم، بیا یکم جلوتر بریم چیزی پیدا نکردیم از اینجا میریم. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در پنج شنبه در 16:49 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در پنج شنبه در 16:49 #پارت شش... نسیم دست آرمیتا را در دست گرفت، گوشیاش را بالاتر گرفت تا با نور آن قدم بردارند، وسط یک راهروی بلند و دراز قرار گرفته بودند و تنها یک تصمیم را میتوانستند بگیرند، یا ادامهی راه تاریک و نامعلومشان را بدهند یا به عقب برگردند و از آن زیرزمین بیرون بروند. با اینکه نور داشتند اما همه چیز جلویشان نامعلوم بود، صدای نفسهایشان به گوشِ همدیگه میرسید و ضربان قلبشان، گویی یک طبل راه انداخته بود. دست نسیم بر روی دیوار کناریش قرار گرفته بود و قدم برمیداشتند، تا اینکه دستش به یک کلید خورد و خیلی سریع آن را فشار داد. نور زرد رنگی توی زیرزمین پخش شد و نسیم و آرمیتا با دیدن این صحنه دهانشان تا کفپاهایشان رسیده بود. متعجب از آنکه چگونه این اتفاق افتاده؟ این نور از کجا آمد؟ در زیرزمین سالهاست قفل شده بود و معلوم از آنکه کسی این سو نیامده بود. صدایی از پشت نسیم با لرزش آمد: - این عجیب نیست؟! قفسههایی از کتاب، متعجبشون کرده بود و بیشتر از آن نوری که تا الان روشن مانده بود! نسیم قدمی به جلو رفت و اولین کتابی که دستش بهش خورد را برداشت. خاک گرفته بود، با دست خاک رویش را کنار زد که با نام کتاب مواجه شد. - چی؟! بنی قَی...نُ...قاع! یعنی چی؟! همانموقع صدای آشنایی به گوش دوتایشان رسید. - آرمیتا؟ نسیم؟ صدای پدر نسیم مختلط با صدای رعد بود، با سرعت کتاب را به پشت قایم کرد و به سمت پلهها راه افتادند که با پدرش برروی پلهها مواجه شدند. صدای ترسیدهاش بلند شد: - شما دوتا این پایین چه غلطی دارین میکنین؟! از کجا اینجا رو پیدا کردین؟! نسیم گویی چیزی را میدانست و به همین دلیل کتاب را پشتش قایم کرده بود، با صدایی که از ته چاه میآمد گفت: - بابا ما داشتیم قدم میزدیم که دیدیم در اینجا بازه فقط میخواستیم یه نگاه بندازیم. پدرش با تأسف سری تکان داد و پلهها را بالا رفت، آرمیتا و نسیم هم به دنبالش رفتند. - اینجا رو باید خیلی محکم ببندم یا باید یه جوری مخفیش کنم که کسی پیداش نکنه. آرمیتا با تعجب به هر دو نگاهی انداخت، نمیدانست چهخبر است، نمیدانست منظور از این حرفها چیست! - منظورتون چیه؟ مگه اینجا چشه؟! نسیم نیم نگاهی به آرمیتا انداخت، در نظر او همه چی فقط حرف است و پدرش الکی بزرگش میکند. - چیز خاصی نیست آخه، نمیدونم چرا بابام اینقدر بزرگش میکنه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در شنبه در 11:02 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 11:02 #پارت هفت... پدرش به سویش قدم برداشت و با تمام عصبانیتی که داشت سرش داد زد: - تو که اطلاع نداری چهخبره حرف نزن، همین الان برگردین خونه! برای اولین بار پدرش را اینقدر عصبانی میدید، دهانش بسته شده بود و نمیتوانست حرفی بزند، آرمیتا دستش را گرفت و همراه خود کشاند. در تمام راه ترسی همراهشان بود و با هر رعدی از جا میپریدن. نگران بودند و نمیدانستند که چهگونه آقای فروتن را در جنگل تنها رها کردند؛ اما با این حال به راهشان ادامه دادند. صدای برگ زیر پایشان و صدای رعد ترسی برایشان بهوجود آورده بود، در همان حین قطرات بارانی بر روی صورت و دستهایشان برخورد کرد. قدمهایشان را محکمتر کردند، تا سریعتر به ویلا برسند. دو سه درخت بیشتر نمانده بود که از جنگل بیرون بروند که همانجا اندام مردی را دیدند که داشت رد میشد و به سمت جاده میرفت. سر جا خشکشون زد، به این فکر بودند که امکانش هست آقای فروتن باشه؛ اما به یاد این هم میافتند کی توانست کارش را زودتر تمام کند و قبل خودشان برسد؟! آرمیتا دست نسیم را فشار داد و با کمی لرزش گفت: - اون کی بود؟! نسیم حالش بهتر از آرمیتا نبود و وضع هر دوتایشان داغون شده بود، لباسهایشان از باران خیس شده بود و عین موش آب کشیده شده بودند، کفشهایشان گلی شده بود و گل تا زانوهایشان رسیده بود، نسیم خودش را به آن راه زد، دستهایش را به کتاب بین دستانش فشار داد و گفت: - حتما یکی این طرفها زندگی میکنه، بیا بریم رسیدیم دیگه. تا خواست قدمی بردارد آرمیتا گفت: - اگه این طرفها زندگی میکنه پس چیکار میکنه تو حیاط ویلای خودتون؟! نسیم نگاهی به آرمیتا کرد، قطرات باران بر روی صورت و چشمهایش برخورد میکرد و نمیتوانست خوب ببیند، هر دو ترسشان شدیدتر شده بود و حرفی برای گفتن نداشتند اما باید هر طوری که شده بود به داخل ویلا میرسیدند. - ببین بیخیال هرکی که بود! ما باید بریم تو ویلا متوجه هستی؟! همان موقع بود که دستی بر روی شانههای نسیم قرار گرفت و هر دو، دو متر به جلو پریدند، صدای جیغشان مختلط با صدای باران و رعد شده بود و نمیدانستند به کدام سو بروند که با صدای آقای فروتن سرجای خود ایستادند. - آروم باشید دخترها خودم هستم. هر دو با بهت به سوی آقای فروتن برگشتند و با خیال راحت نفسی رها کردند. هر سه با خیالی که راحت و سلامت به ویلا رسیدند به سوی ویلا قدمی برداشتند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.