feri156 ارسال شده در مارچ 13 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 13 (ویرایش شده) به نام نویسنده ی سرنوشتم. رمان: دوست دارم دختر عمو به قلم : فرشته وفایی . ژانر: عاشقانه ، طنز ، کمدی . مقدمه: عشق چیست؟! آیا علاقه ی دیگران به توست؟! آیا از درون خواستن دستان معشوقت است؟! گاهی نه چشمانت میبیند و نه گوش هایت میشنود.. آن چنان عشق در قلب زنده میگردد و همانا شروع داستان تو اینجاست. خلاصه: داستان درباره ی فرشته دختری که یه برنامه نصب میکنه که میتونه با بقیه تو کشور حرف بزنه و در این حین پسرعموش انگلیس و ... پارت ۱: - فرشته ! اینو برنامه رو بگیر خیلی خفنه !! + چی هست ؟ حالا - میتونی با بیرون کشور با هرکس حرف بزنی!! یدونه زدم پس کلش و گفتم: + به جای این حرفا دو کلوم درس بخونی چیزیت نمیشه ! - ایشش ! حالا خواستم بهت لطف کنم یه کار کنم از سینگلی دربیای!! + آتناااا!!! - باشه بابا ! داشتیم همین طوری کلکل میکردیم که معلم تاریخ اومد و غرق کتابا شدم ... زنگ تفریح شد ؛ دست آتنا رو گرفتم و باهم سمت بوفه رفتیم و دو تا ساندویچ و نوشابه خریدیم و یه گوشه نشستیم و باهم مشغول خوردن شدیم ؛ + میگم آتنا !؟ - هن؟ + این برنامهه اینترنتیه؟ - yes + حیف نتم که میخواد حروم شه!! چشم غره ای رفت و دیگه حرفی بینمون دروبدل نشد.. رفتیم کلاس بعدیو دیگه و به مدرسه ی امروز پایان دادیم .. * * * * * * * * رفتم خونه و یه سلام خیلی بلند دادم و گفتم: + سلاممممم!! اهالی خونه ! مامان کفگیر به دست اومد و با اخم گفت : ۰ ساکت باش ؛ بابات خوابه! جلوی دهنم رو گرفتم و سری تکون دادم و پا انگشتی و اروم اروم سمت اتاقم رفتم . لباسام رو عوض کردم و رفتم آشپزخونه و گفتم : + غذا چی داریم مامی؟ - قرمه سبزی! + ای جانم! یه پیاز برا خودم پوست کندم و با هر لقمه ای که میخوردم یه پیاز تو دهنم میزاشتم ؛ انقد گشنم بود که حس کردم میتونم یه قابلمه غذا رو بخورم؛ بعد از خوردن دستی رو شکمم کشیدم و گفتم: +آخیشش! گشنم بودا! تنکیو ور ماچ مامی! مامان سری به نشونه ی تاسف تکون داد منم یه لیوان دوغ خوردم که هرچی خوردم رو بشوره ببره! بعد از خوردن رفتم توی اتاقم و خودمو پرت کردم روی تختم ؛ اول نگاهی به برنامه ی هفتگیم انداختم ؛ آخیش! فردا درس خاصی نداریم . گوشیمو برداشتم و روشنش کردم ؛ رفتم تو گوگل و برنامه ای که آتنا گفته بود رو جستجو کردم .! روی گوشیم نصبش کردم و رفتم داخل برنامه که حساب گوگل میخواست؛ حساب گوگلم رو زدم و وارد برنامه شدم ، اومایگاد! همه ی گروهای خارجی رو داشت؛ یکی از گروها که برای لندن انگلیس بود توجهم رو جلب کرد ؛ چون بعضی ها پیامهای زبان فارسی هم میدادن! یاد پسرعموم افتادم؛ رامین، تنها خاطراتی که باهاش دارم فقط بچگیشه!! بعد از چند سال بورسیه قبول شد و رفت انگلیس. ناظر: @FAR_AX ویرایش شده در مارچ 15 توسط feri156 پارت گذاری اشتباه 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 13 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 13 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @FAR_AX ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.