کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) « به نام خداوند پاکان و گناهکاران » نام رمان: دوپامین نویسندگان: -Madi- / Mahdiye11 ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه هدف: علاقه به نویسندگی زمان پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: در خطهای از سرای جهان هستی، مقیمان چهرهی عبوس خود را به رخ سیمای منزهِ قدیسهی بیگناهی میکشند. معصیت در وجود آکنده از پستی و فرومایگیشان، مالامال میشود؛ و این است که طهارتِ پاکدامنی چون او را گرفته و گناه را به وجودش تزریق مینمایند. حال او کیست؟! ملکی که مبدل به اهریمن شد. دیوی که تنها قادر به زنده بودن است، نه زندگی! و یا تندیسی بیجان و بیعاطفه! مقدمه: در این بازی مرگ و زندگی، اولین تاس را من به زمین پرتاب میکنم. اگر پذیرای مرگ هستی، شهامت داشته باش! مقابلم بنشین و بازی کن! ساده میگویم و ساده درک کن، برد تنها از آنِ من است. این بازی فقط یک قانون دارد: اگر باخت را قبول نکنی، مجبور به پذیرفتن مرگ هستی. و در صورت باختن، مهرهی موردعلاقهام خواهی شد. با تو بازی میکنم چون تنها تویی که مرا آنگونه که هستم میپذیری؛ یک رزلِ شیاد! یک تندیس! اگر دستان آلوده به خونمان درهم قفل شود، کلید بهترین پیروزیها خواهیم شد و آنگاه لبخندم را خواهی دید. حال دست در دست هم، مهرههای سیاهی را پشت سر گذاشته و همه را در هم بافتهایم. دقیقهی نود رسید، راه نجاتی نیست. برای اولین و آخرین بار برایت میخندم شاید معجزهای قبل از سوت پایان شود. *** پ.ن: قابل توجه خوانندگان گرامی، نام رمان یعنی دوپامین؛ مربوط به نظریهایست که میگوید: افزایش میزان دوپامین در مغز، علت بیماری اسکیزوفرنی است و میتوان گفت علائم مثبت اسکیزوفرنی، ناشی از افزایش فعالیت دوپامین در دستگاه لیمبیک است. *** صفحهی نقد رمان: ناظر: @m.azimi ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 16 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 1# با سرعتی باورنکردنی، نفس- نفس زنان، در پشت دیواری که کنار پیچِ آن کویِ خلوت وجود داشت، پنهان شدم. همچون وزغی کف دستانِ عرق کرده و تمام تن و اندامم را از پشت به آن دیوار سردی که هوای خنک فصل خزان را نمایان میکرد، چسبانده بودم. رعب و دهشت، تمام وجودم را به لرزه در آورده بود و قلبم را همچون پتکی به قفسهی سینهام میکوباند. آبی در دهان نداشتم تا گلوی سرد و اما کویرگونم را نم کند. از شدت دویدن سریع و فرار از دست یک جانی دیوانه، به نفس-نفس افتادهبودم و هوایی در ریهام باقی نمانده بود. آخر با من چه کار داشت؟ چرا میخواست بیآبرویم کند؟ حسام، پسری که همسایهمان بوده و همیشه ابراز علاقههای دروغینش را نثارم میکرد، همچون جنون زدگان، منِ بیگناه که در این شب سرد پاییزی از سرِکار بازمیگشتم را دنبال میکرد. به سختی توانسته بودم از دستان کثیفش بگریزم و به پشت این دیوار سرد پناه بیاورم. پوزخندی به روی لبهای خشک و چوب مانندم، نقش بست. تا به حال به فردی پناه نیاورده و به عنوان حامی نشناخته بودم. فکر کنم آن دیوار اولین بود. با شنیدن صدای پایی، به خود آمده و نفسم را در سینه حبس نمودم تا حتی ذرهای صدا به دلیل تنفسم، خارج نشده و مرا به چنگالهای کفتار بیوجودی چون او تقدیم نکند. صدای پا، نزدیک و نزدیکتر میشد و ضربان قلبم را بیش و بیشتر میکرد. عرق از سر و صورتم همچون سیلی میخروشید. همهی اینها تقصیر مادر حقیر و پدرخواندهی فرومایهام بود. همانی که باید پول مواد کوفتیاش را با صبح تا شب کار کردن درمیآوردم و او در حلقوم کثیفش میریخت. لعن به این زندگی که مرا به چنین کارهایی وا میداشت. اگر برایش پول نمیآوردم، علاوه برا کتکهای روزانهاش مرا از خانهی زباله دانیاش بیرون فرستاده و آوارهی کوچه و خیابان میکرد. صدای قدمهایش، در کنار پیچ و آنطرف دیواری که پشتش پنهان شدهبودم، به گوش میرسید. گویی قرار بود مرا بیابد؛ در دل دعا میکردم که در آن عقل ابلیس وارش به نتیجهای برسد و به این طرف کوچه نچرخد. اما انگار که میانهی کائنات نیز با من شکرآب بود. لبهایم را به هم دوخته و پلکهایم را محکم فشردم و با واهمه و دلآشوبه منتظر گامهای لنگانش ماندم، میدانستم که چهرهی نحسش لحظاتی بعد، به رخم کشیده خواهد شد. حتی با چشمان بسته نیز میشد افتادن سایهی منحوسس را به روی خود حس کرد و همینطور بوی گند و تعفنآور زهرماری که نوش جان کرده بود را هم میشد از چند فرسنگی متوجه شد؛ چه برسد به حال که میدانستم سینه به سینهام ایستادهاست. گرمای نفسهای داغش که با بوی دهانش ترکیب شده بود، احوالاتم را دگرگون میکرد و مرا به حالت تهوع وا میداشت. طنین نامیمون و نشئهاش گوش یخ زدهام را ذوب نمود، به مغزم نفوذ کرد و دیدگانم را به گشایش وا داشت. - می... میگم ها، خ...خ... خوشگله، چرا از دستم، ف... ف... فرار کردی؟! لحظهای سکسکهاش گرفت و سخنش را قطع کرد. چهرهام را چندش وار جمع کردم. چشمانم به چهرهی پلیدش افتاد که مثل خون سرخ شده بود و چشمانش خمارگونه باز بسته میشدند. با اینکه میدانستم همیشه در منجلاب فساد دست و پا میزند ولی کارهای منفورش را به چشم نظاره نکرده بودم. هم محلیمان بود و با دیدن همه روزهام، به من گیر میداد؛ قصدش این بود که به قول خودش مرا تور کند و مخم را بزند. اما افکار من مغشوش تر از آن بود که حتی به پیشنهادش فکر کنم، گرچه من جنازهی خود را نیز بر دوش این الدنگ مفسد نمیانداختم چه برسد به دوستی! سمع صدای زجردهندهاش مرا به خود آورد که با تکان دادن بیوقفهی انگشت اشارهاش در جلوی دیدگانم و حالت کشیده صوتش، میگفت: - چ... چرا من رو نمیبینی؟! م... مگه من چی کم دارم؟! اما... اما، ت...تو مال خودمی! همان لحظه دو دستش را به دو طرفم روی دیوار چسباند. از ترس و دهشت میلرزیدم و ممکن بود حتی تشنج کنم. چشمهی اشکم جوشید و دو دستم را به سینهی ستبرش چسبانده و در حالی که سعی داشتم بدن سنگین و آهنینش را به عقب هل دهم، فریاد زدم: - ولم کن آشغال عوضی! چی از جونم میخوای؟! کمک! این بار مستانه قهقهه زد و این باعث شد که چهرهی فرومایه و دهشتناک شیطان را در جلد و مردمک چشمانش ببینم. خواستم از حصار دستان و بازوانش بگریزم که مچهایم را گرفت، آن قدر فشار میداد که یقین داشتم استخوانش را میشکند. با یک دست مچهایم را در بالای سرم قفل کرد و با دست دیگرش سیلی آتشینی به روی صورت و در کنار گوشم کاشت. فریاد زدم: - کمک! کمک! یکی کمکم کنه! ***@mahdiye11*** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Madi- 15 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت2# در این حین، به رهاندن دستانم تقلا میکردم اما او زوری به مانند شیر، قصدی به مانند کفتار و وزنی به مانند فیل داشت. پس من شانسی نداشتم به جز کمکی که از امداد غیب رسد. با دیدن تقلاها و درخواست کمکهایم میخندید و قهقهه میزد و میگفت: - هرچهقدر می... میخوای داد بزن! این طرفها هیچکی نیست! اینجا خلوتِ خلوته! در آن لحظه خون گریه میکردم. - ولم کن حسام! تو رو خدا ولم کن. تو رو به جون عزیزترینت قسم ولم کن. من بدبختم بیشتر از این بدبختم نکن! هرچی بگی قبول میکنم. فقط التماست میکنم کاری باهام نداشته باش! بذار برم. دستانم را رها کرد و دوباره شروع به خندهی شیطانی کرد و با دوران دادن سر و تکان دادن انگشت اشارهاش گفت: - مگه میشه وِ... ولت کنم؟ تا... تازه پیدات کردم! امروز خیلی خوش میگذره هِـ..هلن! مگه میشه از لحظهای که آرزوش رو دا... داشتم بگذرم؟ همان که دستانم را از چنگالهای کثیفش رهانید، با تمام توان شروع به فرار از دستش کردم که از پشتِ شال، موهای بافته شدهام را در مشتهایش فشرد و آنقدری کشید که جیغم گوش آسمان را کر کرد. - ک... کجا با این عجله؟! نمیتونی از دستم فرار کنی! با تمام توان از ته دل زار میزدم و در دل هزار نفرین حوالهاش میساختم. سخنانش در ذهنم اکووار تکرار میشد؛ گویی مکرر آن سخنان همچون خنجرش را در گوشم میخواند و دیوانهام میکرد. - نمیتونی فرار کنی! نمیتونی فرار کنی! گیرت آوردم هلن! هلن! مغزم داشت تیک میزد و همچون قلبم خود را به استخوانش میکوباند. گیجگاهم را بین دو دستانم گرفته و با تمام توان فشردم تا سوزَش، مرا از خود بی خود نکند؛ صداها همچون خنجر و شمشیری به سر و مغزم فرو میرفتند. دیگر توانش را نداشتم، دردی فوقالعاده زجرآور در سرم میپیچید. - هلن! هلن! هلن؟! همانگونه کف دستانم را به سرم فشرده بودم با تمام وجودم فریادم میزدم: - نه! ولم کن عوضی! نه! و باز هم همان صداهای اکووار همچون تیری به سرم پرتاب میشد. - ولت نمیکنم. تو توی دستهام اسیری! - ولم کن! - نه هلن! هلن! هلن؟! چشمانم را بسته و محکم به هم فشردم و فریاد کشیدم: - نه! صداها تغییر میکردند! چگونه ممکن بود؟! انگار دیگر آن صوت متعلق به حسام نبود. - هلن، عزیزم؟! لطفاً جیغ نزن! هلن؟! به من نگاه کن! من رو میبینی؟! به ناگهان چشمانم را گشودم اما با دیدن صحنهی رو به رو، حدقهام به گشادترین حالت خود رسید. من کجا بودم؟! مگر آن حسام بیلیاقت و منفور اینجا نبود؟! پس چه اتفاقی افتاد؟! در اتاقی سفید رنگ که به شدت به مردمکهایم نفوذ کرده و باعث میشد مکرر پلک بزنم، به روی تختی نشسته بودم و لباس گلهگشاد آبی رنگی بر تنم بود. خانمی با چهرهی نگران که سر تا پا سفید برتن کرده بود نیز در مقابلم خودنمایی میکرد. آن خانم دستی در مقابل چشمانم تکان داد و گفت: - هلن؟! من رو میبینی؟! اینها توهمه! به من نگاه کن! با تردید و صدایی رو به موت، لب زدم: - من کجام؟! اینجا چه خبره؟! از روی میز لیوان آبی برداشته و به دستم داد و گفت: - یادت نمیاد عزیزم. اثرات توهمته! کمی تمرکز کن، این آب رو به همراه قرصهات بخور، الان حالت خوب میشه نگران نباش! دستم را به روی پیشانیام نهادم و با بهت لب زدم: - چه قرصی؟! اینجا کدوم جهنم درهایه؟! من کدوم گوریام؟! من که الان پیش اون... اون حسامِ بیشرف... دستش را به معنای سکوت بالا برد و با لبخند بسیار کمرنگ و ترحمآمیزی، سخنم را قطع کرد: - میدونم هلن جان! همون حسامی که میخواد اذیتت کنه؛ اینها توهمات هر روز و کابوسهای هر شبته عزیزم. لطفا قرصهات رو بخور تا زودتر خوب بشی! هنوز قلبم در تپشهای مکرر به دام افتاده بود. با این حرف، ناگهان همهی اتفاقات تلخ و ناگوار زندگی و تمامی خاطرات نامیمون و زهرگونم، همچون فیلمی تراژدی، از جلوی دیدگانم عبور کرده و به حافظهام یورش بردند. آری من همان دختر بخت برگشته و بدبختی بودم که زندگیام تنها به بیچارگی و حقارت گره خورده بود. همانی که آن حسام بیشرافت، سرنوشتش را در یک شب سرد پاییزی دگرگون کرده و از بدتر به بدترین رساند. او مرا به این روز انداخته بود و همچنین مادر وپدرخواندهام نیز گناهکار بوده و من اتهام اصلی را به وجودِ بیوجود و چرکینشان متمایل میساختم. آنها فکر میکردند که من دیوانهام زیرا مرا در کلینیک روانی بستری کردهبودند؛ اما در اصل دیوانه آن حسامِ نانجیب بود و آن پدرخواندهی معتاد! *** @mahdiye11 *** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 2 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Madi- 12 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت3# دستم کنار تنم مشت شد و قلب رنج دیدهام عمیقاً گرفت و از شدت ضربانهایش کاست. ضربانهایی که چون موسیقیِ تلخ و بیکلامی، آوای دلگیر روزگارم را به گوشِ تمام وجودم میرساندند. ناخنهای کوتاه و بلندم را در گوشتِ بیزبانِ کف دست، فرو کرده و پلک محکمی زدم. گوشهایم با شنیدن صدای دوبارهی پرستار تیز شد و حرفش پیامِ آماده باش به اندامهای حرکتیام فرستاد. - هلن؟ عزیزم بهتری؟ باید داروهات رو بخوری، باشه؟ چشمانم را کمی ریز کرده و در حالی که کم- کم عصبانیت خود را در چهرهام نشان میداد، ابتدا به لبخند مصنوعیِ روی لبش و بعد به چشمان نگران و پر از تردیدش خیره شدم. کاملاً واضح آب دهانش را قورت داد و قرص دایرهای شکل و سفید رنگی را میان انگشت اشاره و شستش گرفت. با ابروهای هشتیاش به لیوانِ آبی که پیشتر به دستم داده بود، اشاره کرد و زیرلب گفت: - آرامبخشه، بخوری کاملاً خوب میشی. لیوان را چنان در دست فشردم که گویا تمایل داشتم آن را بشکنم و با تکه شیشهای تیز و برنده زبانِ پرستار را ببرم تا دیگر با دروغ، به اسم آرامبخش قرصهای موردنیاز خودشان را به من ندهد. عقلم پریده بود یا چشمانم کور بودند که با وجود نامِ بزرگ و واضح قرص روی جعبهاش اینچنین سعی در فریب دادنم داشت؟ دندانهایم را روی یکدیگر فشرده و به سکوتم ادامه دادم. قرص را مقابل لبانِ به هم چسبیدهام گرفت و با خیالیِ راحت از آرامشِ ظاهریِ من، لبخندزنان گفت: - بهم اعتماد کن. با وجود اینکه تمام توانم را برای شکستنِ لیوان به کار گرفته بودم؛ اما دقیقاً مانند مغز این پرستار و دار و دستهاش همچون سنگ، سفت و محکم بود و نشکست. چهرهام کمی از تنفر جمع شد و دستم خارج از کنترلی که رویش داشتم، بالا رفت و تمام آبِ درون لیوان را روی صورتِ پرستار خالی کرد. هرچند که خارج از کنترلِ من بود؛ اما برایم قابل تحسین بود و دلم را چون صورتِ پرستار خنک کرد. دستانش به یکباره از هم و دهانش از روی شوک باز ماند. با نگاهِ پر نفرت و عصبیام، فرودِ قرص را روی زمین تماشا کرده و بعد خیره به پلک زدنهای سریع پرستار، از میان دندانهای کلید شدهام غریدم: - فکر کردی من نمیفهمم؟ فکر کردی عقلم رو از دست دادم؟ آهسته روی پاهای برهنهام ایستاده و بیتوجه به قدمی که او به عقب برداشت، جعبهی مکعبی و سفید رنگِ قرص را از روی میز برداشته و با تهدید گفتم: - یعنی من آرامبخش رو تشخیص نمیدم؟ نه قدرت تشخیصم رو از دست دادم، نه قدرت خفه کردن تو رو! پوزخندی به نگاهِ ترسیدهاش زده و ادامه دادم: - خیلی دلت میخواد تموم این قرصهات رو توی حلقت خالی کنم؟ ابرویش با استرس بالا پرید و دستش را ابتدا به نشانهی تسلیم بالا گرفت، بعد از چند لحظه به سمتم دراز کرد و گفت: - هلن جان! الان حالت خوب نیست عزیزم. این جعبه رو به من بده و روی تختت بخواب. در سه قدمیاش ایستاده و درحالی که پرههای بینیام از عصبانیت به شدت باز و بسته میشد، نگاه از او گرفته و هر چهار ورق قرص را از جعبه بیرون کشیدم. آهسته نامم را صدا زد و با کمی مکث ادامه داد: - میخوای چیکار کنی؟ هلن الان باید بری روی تختت و بخوابی، به من نگاه کن و به حرفم گوش بده. اگه دکتر بیاد جور دیگهای باهات برخورد میکنه. یکی از ورقهای قرص را به سمت صورتش پرت کرده و درحالی که با حرص باقی ورقها را از قرص خالی میکردم گفتم: - حالم از تو و اون دکترت بهم میخوره. ورقهای قرص را خالی و نیمهخالی، رها کرده و انگشت اشارهام را به نشانهی تهدید بالا گرفته و گفتم: - از این اتاق گمشو بیرون و دیگه جلوی چشمم نباش. با اندک سرعتی که به قدمهایش افزود، درحالی که سعی داشت فاصلهاش را با من حفظ کند به سمت در اتاق رفت و گفت: - تو الان حالت خوب نیست، باید دکتر خبر کنم. دستانم را بالا برده و انگشتانم را با حرص جمع کردم و فریاد زدم: - گمشو بیرون. من روانم بهم ریخته بود یا این خانم به اصطلاح پرستار؟ بارها عصبانیتم را موقع گفتنِ این جمله دیده بودند؛ اما هربار با هر حرکتم همانند بلبل تکرار میکردند "تو حالت خوب نیست، تو حالت خوب نیست" با این فکر، صدای نفرتانگیزشان در گوشم پیچید و مغزم تکرار کرد: - تو حالت خوب نیست. دستانم را به شقیقههایم کوبیده و فریاد زدم: - من حالم خوبه. ***@-Madi-*** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 12 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت4# آنقدر این جمله را تکرار کردم که ضرباتم آهسته و آهستهتر شد، سرم را محکم میان دستانم فشرده و غریدم: - حالم خوبه، حالم خوبه، من حالم خوبه! دقایقی بعد، در اتاق به شدت باز و صدای دکتر نسبتاً مسن؛ اما سرحالی که هرچند وقت یکبار مزاحمم میشد و تلخ کنندهی اوقاتم بود را شنیدم: - هلن؟ ببینمت دختر، باز چیکار کردی؟ صدای باس و بَمَش آنقدر برایم منفور و آزاردهنده بود که چشمانم را محکم بسته و همانطور که سرم را بین انگشتانم میفشردم، دندان به دندان ساییدم؛ صدایم را کمی بالا بردم بلکه بشنود و مرا رها کند. - برو راحتم بذار. ولم کن! اما او بیاهمیت به درخواستم، جلوتر آمده و در مقابل دیدگانم قرار گرفت و گفت: - من هم میخوام راحتت کنم عزیزم؛ اما با یک روش بهتر که مختص به کارمه! همانگاه مچ دستانم را در حصار انگشتانش گرفت. چشمانم را گشودم و به تیلههای سبزِ مقابلم خیره شدم. با دیدن مردمکهای سبزارنگ و به نسبت وحشیاش، سعی در آزادیِ دستانم کرده و گفتم: - من حالم خوبه، فقط نمیخوام قیافهی نحس شماها رو ببینم فهمیدی؟ با اینکه خشم و غضب به قدرتی که بکار گرفته بودم، میافزود؛ اما او قدرتی داشت که تقلاهای منِ خشمگین، برای رهانیدن دستانم کفاف نمیداد. تلاشِ بیشتر را بیهوده دانستم و ناچار همانطور که مچِ دستانم میان چنگالهایش اسیر بود، کفِ دستانم را روی سینهاش گذاشته و او را به عقب هول دادم و بلند گفتم: - میفهمی چی میگم؟ نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم. سرش را به چپ و راست تکان داد، آهی کشید و با تاسف گفت: - کاش تو هم شرایط خودت رو بفهمی هلن. با اینکه تمام توانم را در هول دادنش به خرج داده بودم، ذرهای عقب نرفت؛ اما قوای ادامه دادن را از من گرفت. بغضِ سردرگمی که در گلویم بالا و پایین میشد، بساطش را جایی پهن کرد که بیشتر در معرض شکستن بود. تلاش کردم لااقل به او غلبه کنم و با بلعیدنش، مانع از نمایان شدن ضعف درونیام شوم؛ اما بغض هم همانند این مرد، پرقواتر از من بود. پنهان کردن قطرات سد بسته درون نگاهم، به روی سینهی دکتر، راهحل خوبی بود و برایم وقت میخرید تا نیروی از دست رفتهام را بازگردانم. سرم را به سینهاش فشرده و سعی کردم خود را پر توان کرده و او را بیرون کنم. با دیدن حرکاتم، بالاخره قدمی به عقب برداشت و بلافاصله رو به پرستار گفت: - یک آرامبخش آماده کن. خودش بیخبر بود؛ اما این دستور او خطاب به پرستار، قدرتی به من داد که توانستم دستانم را از زندان انگشتان سرد و کشیدهاش آزاد ساخته و به عقب هولش دهم. اینبار عصبی شد و با اخمی غلیظ، نیمنگاهی به سوی پرستار انداخت و با لحنی خشمگین دستور داد: - مگه نشنیدی چی گفتم؟! سریعتر! عقبتر رفته و فریاد زدم: - حق نداری اون کوفتی رو بهم تزریق کنی! پرستار جلوتر آمد و به پزشک نزدیکتر شد. آب دهانش را با صدا قورت داد و درحالی که سُرنگی در میان انگشتان لرزانش قرار داشت، نگاهی به چشمان نمدارِ من که دلآشوبه و عصبانیت را در خود جای داده بودند، انداخت. سرنگ را پر از داروی کوفتیِ خوابآور کرده و به دستان دکتر سپرد. دکتر سرنگ را در دست گرفت و دست دیگرش را به سمتم دراز کرد؛ به فاصلهی پنج قدمیمان نگاهی انداخته و قدمی به عقب برداشتم. سعی داشت با لحنی آرام و مهربان مرا به سمت خود بکشاند و آن زهرماری را در تنم که همچون برج فروریختهای میمانست، تزریق کرده و مرا به برجی زهرمارتر از این چه که هستم تبدیل کند. - فقط میخوام آروم بشی تا بعدش با هم حرف بزنیم. تاسف، به احساسات ریخته شده در نگاهم افزوده شد و با صدایی مرتعش گفتم: - وقتی میخوابم کابوس میبینم، اون فقط آزارم میده. و با تفریقِ تزلزل از صدای لرزندهام ادامه دادم: - گمشو بیرون! سرش را به نشانهی منفی تکان داد و آهسته قدمی به سمتم برداشت، همزمان با او قدمی به عقب برداشته و دستم را برای کمک گرفتن از گلدانِ سفالیِ مادرم، به عقب بردم. بغض به مرحلهی دگرگون ساختن صدایم رسید؛ لرزان و آهسته گفتم: - دست از سرم بردار. دستم را به هر جهتی که میبردم به گلدان نمیرسیدم. گویا این تیمِ روانپریشِ به ظاهر دکتر و پرستار، گلدانِ مادرم را محو کرده بودند. ابروهایم کم- کم با ضعف در یکدیگر جمع شدند و نالیدم: - من نمیخوام کابوس ببینم. لطفاً ولم کنید! لب باز کرد تا توجیه دیگری را به سویم پرتاب کند که همان لحظه دستم دهانهی گلدان را لمس کرد. ضعفی که با آن، چهرهام را نقاشی کرده بودم، تنها در یک لحظه محو شد و دهانهی نسبتاً باریک گلدان را در دست فشردم. قبل از شنیدنِ صدای دکتر، فریادِ پرستار به گوشم رسید: - آقای دکتر، مواظب باشین! وسیلهی یاریرسانم را یافته بودم و حال بیش از دکتر احساس قدرت میکردم. استرس و ضعفِ درونم، جای خود را به غضب دادند و این حس در وجودم سه برابر شد. قبل از اینکه فرصت کند و به هشدار پرستار توجه کند، گلدان را با فریاد بلندی به سمتش پرتاب کردم. - گفتم که دست از سرم بردار! ***@-Madi-*** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 25 مرداد، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت 5# اما متاسفانه گلدان با جای خالی پزشک منفور مواجه شده، با دیوار برخورد کرده و صدای مهیب و گوشخراشی را به وجود آورد. آری او زرنگتر از آن بود که به دست منِ دیوانه از دیار فانی، به دیار باقی بشتابد. در همان لحظه به طرفی جهیده و ناجی جانِ خود، از برخورد گلدان شدهبود. گویی تجربههای فراوان باعث میشد که در این شرایط، زیرکی پیشه کند. چشمان زمردین دکتر، وحشیگرانه شلاق میزد و سلاخی میکرد. گویا میخواست به من حملهور شده و شاهرگهایم را بدرد! اما این اجازه را نداشت چون من، به قول خودشان دیوانهی روانیای بیش نبودم و آزار رساندن به یک دیوانه جرم محسوب میشود. این شد که دندان به دندان سایید و از میان دندانهای قفلشدهاش، فریاد رعدمانندش را به گوش من و پرستار رساند و رو به او گفت: - روان پرستارها رو صدا کن! زود! کف دستانم را به شقیقههایم فشردم، با تصور چیزی که در انتظارم بود فریاد کشیده و سماع عرش را کر نمودم! - نه! دست از سرم بردارین! صوت آشفتهام لبریز از ضجه، تقلا و حتی تمنا به نظر میرسید، خشدار بود و شیشه را خش میانداخت. اما کجا بود آن گوش شنوایی که تمنایم را شنفته و درکش کند؟! چرا یاری رسانی به یاریام نمیشتافت و حتی تحصیل کردهای چون پزشک نیز با وجود مدرک تحصیلی بالا، سواد و سطح فرهنگی عالی هم به اندازهی پشیزی شعور نداشت و سخنانم را به عقل و درایتش نمیسپرد! تنها یاد داشت که مرا روانی و جانی بنامد! گیسوانم را در دست فشرده و به روی کاشی سرد اتاق نشستم. سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و میکوباندم که با تماشای ورودِ دو فردی که به آنها روان پرستار میگفتند، به لرزه افتاده و پشت سرهم پلک زدم. تنفسم شدت گرفت، نفس -نفس زدنهایم امانم نمیداد. تا اینکه آن دو نفر به من نزدیک شدند و بازوانم را میان زندانِ دستانِ نیرومندشان اسیر کردند. میان دستانشان بال -بال میزدم و با زاری، یاری میجوییدم. - تو رو خدا ولم کنید! چی از جونم میخواین؟! من دیوونه نیستم! چرا در حقم ظلم میکنید؟! شما خدا پیغمبر سرتون نمیشه؟! تو رو به جون عزیزتون بذارید برم... بذارید برم! اما انگار که با آنها نبودم، از این گوش میگرفتند و از دیگری پس میدادند. گویا اذان در گوش گربه میخواندم. همچون دستگاهی متحرک که نه حسی داشت و نه درکی از این جهان، مرا به سمت تختی برده و به روی آن خواباندند. بازوانم را از حصار دستانشان آزاد کرده و به زندانی دیگر سپرند. دست و پایم را بیرحمانه به تخت بستند، آنقدر زار زده و اشک ریختم که قطراتش به روی گونههایم نقشی زننده طرح کردند و همانگونه جای گرفتند. ضبحه زدن و جیغ و دادهایم تا زمانی ادامه یافت که پزشک ظالم، آمپول حاوی آرامبخش و داروهای کوفتی خودشان را به بازویم فرو برد و این شد که با سه شماره، دیدم تار شده و تصاویر رو به رو، برایم ناواضح شدند، چشمانم بسته شده و به عالم بیخبری سفر کردم. *** با صدای آژیر گشتِ شبِ پلیس، دست از سرِ بداقبالم برداشته و فلنگش را بست. از صحنهی جرمی که خود ساختهبود گریخت تا به خاطر گناهی که انجام دادهاست، حتی ذرهای مجازات نشود. اما من آنجا ماندم، آری حسام همچون کفتار میمانست؛ در مقابل بیچارگان شیر بود، اما در روی شیران موش! حتی بانگ آژیر پلیس که از آنجا رد شده و دور شد هم، مرا از آن هالهی نجسی که دورتادورم را فرا گرفته و به خود فرو بردهبود، بیرون نمیکشید. درد داشتم؛ آری درد جسمی مرا از پای میانداخت، اما هیچگاه با رنجی که روحم را خراش میداد قابل قیاس نبود. قلبم با هر تپش، مشتی به سینهام زده و مرا برای هزارمین بار از اتفاقات ماضی و مستقبل آگاه میساخت. اتفاقاتی که بر سرم آمده و قرار بود در آیندهی نزدیک بر سرم بیاید. حنجرهام از شدت جیغ و داد و تقلاهایی که کرده بودم، آسیب دیدهبود و صدای واضحی از خود نمیساخت. اما با این حال، بیصدا و خفه در خفای خود زاری میکردم و برای زندگانی خود عزا میگرفتم. دلم با پارچهی مشکی آذین بندی شده و به روی مردمک کبودم، پردهای سرخ و خونین کشیده شدهبود. از دیدگانم خون میبارید یا بهتر است بگویم خون گریه میکردم. در سرم ناقوس بدبختی به صدا در میآمد! آیا بد اقبالتر از من در این دنیا وجود داشت؟! با این بلایی که حسام بیشرافت بر سرم آورد، دیگر چگونه سرم را در مقابل دیگران بلند میکردم؟! چگونه قرار بود با این ننگ زندگی کنم و زنده بمانم؟! کاش میشد چشم به روی این جهان بست، اما افسوس که سرنوشت سیاهگونم این لطف را نیز در حقم ادا نمیکرد. همانگونه که به دیوار آجرین آنجا تکیه داده و به روی زمین نشستهبودم، گیسوان برآشفتهام را مرتب کرده و به داخل شال فرو بردم. اینجا نشستن در این حال، چه فایدهای داشت جز اینکه کفتار و کرکسهای خیابانی چون حسام، مرا در این حال ببینند و طعمهی امشبشان کنند! باید از اینجا میگریختم و به آن آشغالدانی که پدرخواندهام آنجا را خانه مینامید پناه میبردم. دست در جیبهای خود فرو برده و اشک ریزان، راه خانه را در پیش گرفتهبودم، چه باید میکردم؟! چه بر سرم میآمد؟! اگر پدرخواندهام مالک، این ماجرا را میفهمید، آوارهی خیابانم نمیکرد اما بهترین بهانه را برای کشتنم به دست میآورد که همیشه به دنبالش بود. من برایش آزاری نداشتم که هیچ، بلکه منبع درآمدی برای مواد مخدر کوفتیاش بودم. مرا از سحر خروس خوان تا شبِ تاریک و وهمناک بر سر کار میفرستاد تا برایش پول بیاورم و اگر مخالفت میکردم، در نئشگی هم من و هم مادرم را تا پای مرگ کتک میزد. اگر هم از کار کردن امتناع میکردم، مرا از آن سوراخ موشش بیرون کرده، آوارهی خیابانها مینمود و به دست گرگهای خیابانی همچون حسام میسپرد که البته دیگر نیازی نبود چون این برهی بیگناه به دست گرگ افتاد و بیچاره شد. البته مادرم نیز گناهکار بود، آیا ازدواج با چنین فرد و سر فرود آوردن در مقابل خواستههایش جایز و شایسته بود؟! خیر! *** @mahdiye11*** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 9 شهریور، ۱۴۰۰ توسط -Madi- 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت 6# لرزان و گریان به راهم ادامه دادم، هوای سرد پاییزی، تن کوفتهام را جلا میداد، صدای زوزهی سگهای خیابانی برق از سرم میپراند و باعث میشد تا محتاطتر باشم؛ اگرچه چندی قبل بر دست سگی وحشیتر از این موجودات ترسناک افتادهبودم که حتی لحظهای به دریدنم درنگ نکرد. پاهایم به سختی قدرت قدم گذاردن را به دوش میکشیدند. در پایان، به کوی باریکمان که عرضش ده وجب بود و شاید یک موتور به سختی واردش میشد، رسیدم. خرامان -خرامان، خود را به درون کوچه کشاندم. طبق معمول با ورودم، پردهی پنجرهی خانهی همسایهمان به دست صاحبش یعنی اعظم خانم فوضول، کشیده شد. یک چشمش نمایان بود که داشت مرا مینگریست و در ذهنش داستان زندگیام را کنکاش میکرد، فکر میکرد که اورا نمیبینم اما سایهی هیکل عظیمش، به روی پرده افتاده و جاسوسیاش برای همگان نمایان میشد. بیخیال شده و به سمت دربخانهی خودمان رفتم. نگاهی به درب کبودفامِ رنگ و رو رفتهمان که هر طرفش زنگ زدهبود انداختم. کلید را از کیفم در آورده و با وارد کردن به قفل، آن را گشودم و داخل خانهی کوچک و همچون سوراخ موشمان شدم. کفشهایم را درآورده و بدون سپردنشان به جا کفشی، پا به روی موکت بدون فرش خانه نهادم. مالک طبق معمول، خود را در اتاق ناحیهی چپ خانه، در دود و دم همیشگیاش غرق کردهبود. نمیدانستم چه کوفتی را مصرف میکند و برایم مهم هم نبود. تار و پودِ وجودم داشت پخش زمین میشد که چهرهی نگران مریم، جلوی رویم ظاهر شد. نگرانیهای مادرانهاش را درک میکردم اما هرگز دوست نمیداشتم. چون خودش باعث و بانی این بدبختیها بود. به جای شوهرش، من مرد خانه شدهبودم. آری مرد بودم؛ در کوچه، خیابان، بازار و هرکجای دیگر، یک بار هم اجازه ندادم که فردی چپ نگاهم کند ولی امروز چه شد؟! با یادآوری اتفاق منحوس امشب، چانهام لرزید و روی دو زانو به زمین سفت و سرد که با موکت پوشاندهشده بود، افتادم. نایی برای حنجرهام نماندهبود اما باز ضبحه زدم. از ته دل هق -هق میکردم و اشک میریختم، شانههایم میلرزیدند و امانم نمیدادند. چهرهی سرخم، سرختر شده و به خون مایل گشت. مریم با دیدن وضعیتم، متعجب شد اما چهرهی نگران و غمگنیش را حفظ کرد، به سمتم یورش آورد و گفت: - عزیزم، مادر قربونت بره! چرا گریه میکنی؟ چی شده؟! بینیام را کشیده و در جوابش به هق -هقم ادامه دادم. چشمانش رنگ غم گرفت و زیر بازویم را در دستانش جای داد، سپس در حالی که مرا میکشاند گفت: - دخترم پا شو! الان مالک میاد گیر میده، پاشو به اتاقت بریم، اونجا حرف میزنیم. تن بیزور و ضعیفم را به سمت اتاق دیگری که در ناحیهی شرقی خانه قرار داشت و مالک اشغالش نکردهبود، کشاند. در را پشت سرش بسته و مرا به روی زمین نشاند. صدای نگران و مظطربش در گوشم پیچید. - هلن... چی شده؟! چرا چشمهات اینقدر پف کرده؟! گریه کردی؟! در جواب سوالهایش اشک میریختم و زار میزدم. ولی ناگهان چشمش به گونهها و کنار چشم و ابروانم افتاد. اخمهایش را به هم گره زد و اشک در دیدگانش سد بست، با نگرانی کنارم نشست و گفت: - دخترجون، میخوای دقم بدی؟! این زخمها چیه روی صورتت؟ کسی کتکت زده؟ صاحب کارت این کار رو کرده؟! دِ حرف بزن دیگه دختر! هه! صاحب کارم! آیا با عقل و درایت سخن میگفت؟! نمیدانست که صاحب کارم پیرمردی دست و پا بسته است که حتی توان خوردن لیوان آبی را نیز ندارد؟! از صبح تا شب به خانهاش میرفتم و از آن پیرمرد ثروتمند ولی بیچاره نگهداری میکردم. قرص و غذایش را میدادم، حتی کارهای شخصیاش نیز بر عهدهام بود. او سکتهی مغزی کرده و حواسِ پاها و زبانش را از دست دادهبود. فرزندانش توان نگهداری از اورا نداشتند و مرا برای این کار مسئول کرده بودند. تنها برای خواب به خانهی خود باز میگشتم چون آن خانهی درندشت و وسیع، هزاران نگهبان و خدمتکار داشت. آن پیرمرد چگونه میتوانست آسیبم رساند؟! امشب قلبم درد میکرد و گویی مشت وار خود را به سینهی مضروب گشتهام میکوباند تا مجازاتم کند. اما مگر مقصر من بودم؟! چرا باید جزا میدادم؟! گلویم میسوخت و هربار که آبدهانی قورت میدادم، انگار زهر مینوشیدم و ایکاش که دیده به روی این جهان بیرحم و ناعادل میبستم و جسمم نیز همچون روحم میمرد! کاش امروز روز قیامت میبود و میتوانستم حقم را از ظالمان بگیرم! اما افسوس که ضجههایم بیسود و بیفایده بود. صدای مریم مرا از فکر مغشوشم رهانید که این بار مرتعشتر بود. - مگه با تو نیستم هلن؟! چرا نمیگی چی شده؟! خون در رگهایم به جوشش درآمد و با فریاد، سخنان و کنایههایم را حوالهاش کردم: - تازه میپرسی چی شده؟! چرا خودت نمیفهمی؟! مگه خودت این بلا رو سرمون نیاوردی؟! مگه خودت با این بیشرف ازدواج نکردی و ما به این روز افتادیم؟! هان؟! امشب بیچاره شدم! بدبخت شدم! امشب مُردم! آره هلن مرد! هلن م...مرد! مرد! میفهمی؟! باعث و بانیاش هم خودت و اون مردتیکهی معتاد و بیشرفین! با شنیدن این سخنانم اشک ریخت و نالان گفت: - چرا اینجوری میکنی هلن؟! داری من رو میترسونی! با حالت هیستیریک از جای خود برخواسته و با دو دستم، سیلیهای محکم را پشت سر هم حوالهی صورتم کردم و آن کلمات را طوطیوار تکرار نمودم. - هلن مرد! هلن مرد! هلن مرد! هلن مرد! مادرم وحشتزده به سمتم هجوم آورد و دستانم را به زور گرفت، در حالی که اشک میریخت، با صدای لرزان گفت: -هلن نکن! چرا اینجوری میکنی؟! هلن... هلن؟! هلن؟! نامم از زبان مادر و سخنان خودم، هردو در سرم اکو وار تکرار میشد! - هلن؟! - هلن مرد! هلن مرد! - هلن؟! هلن؟! هلن؟! در آخر با بلندترین صدای ممکن فریاد زدم: - هلن مرد! ناگهان از جای خود پریده و چشمانم را گشودم؛ به روی تختی که دراز کشیده بودم، نشستم. تنم آغشته از عرق بود، نفس -نفس میزدم و قلبم خود را به سینهام میکوباند. باز هم کابوسهای همیشگی به سراغم آمدهبودند. کابوسهایی که از اتفاقات تلخ و زهرگونِ گذشته نشئت میگرفت. هر چه به دار و دستهی پزشکان التماس میکردم که آن آمپولهای خواب آور را به من تزریق نکنند، کارساز نبود. آن آمپولها و داروها باعث میشدند که به خواب روم و کابوسهای دردناک را تجربه کنم. کابوسهایی که هر بار آن خاطرات نحس را برایم زنده میکرد. فضای اتاق تاریک بود، زانوانم را در آغوش کشیده و سرم را به روی آن قرار دادم تا اشک بریزم و باز مثل همیشه چشمان ابریام را ببارانم. *** @mahdiye11*** ناظر: @m.azimi 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت7# چشمانم درحالت آماده باش بودند و همین که سد مقابلشان را باز کردم، اشک بود که روی گونههایم سرازیر میشد. درونم گویا اقیانوسی از اشک جریان داشت، شوریاش تنم را تشنهی اندکی حالِ خوش میکرد و از کمبودِ آن امواجی خروشان در درونم به پا میشد؛ اما افسوس که دهها، صدها و هزاران سد را هم میگشودم این اقیانوس، خشک نمیشد و این اشکها بیپایان بودند. دلم به آتش کشیده شد برای خودِ دردم که بیدرمانِ عالم بودم و گهوارهای در خیال ساختم و خود را آهسته در آن تکان دادم بلکه آرام شوم. شعلهی آتش دلم به چشمانم رسید و دیدگانم از سوزش بارش فراوان اشک، ناله سر دادند؛ اما دستِ خودم نبود، سبک نشده بودم. پلکِ محکمی زدم و چهار قطره اشکِ پُر و پیمان را همزمان از بندِ اسارت چشمانِ غمبارم آزاد کردم. سرم را کمی کج کرده، زانو به دندان گرفتم و صدایم را خفه کردم. دم و بازدمهای لرزانم درست شبیه به رفت و آمد نفسهایم در آن روزِ نحس بود. گویا نفسهایم از ترسِ گرفته شدن توسط مالکِ بدذات، گاه در رفت و گاه در آمد بودند تا بساط جمع کنند و پیش از اینکه در دامِ مالک بیفتند، خودشان از مسیرِ لرزان ریههایم تا اتاق خارج شوند و مرا به آغوش مرگ بفرستند. چه خوش بود روزگارم اگر در همان روز از زمین کنده میشدم و روح با جسمم وداع میکرد؛ اما چه بیچارهی بیچارهای بودم که محکوم به عذاب شدم و هنوز هم در حبسِ جهنمِ این دنیا هستم. دل به حالِ خود سوزاندم، حرکتِ گهوارهوارم را متوقف کرده و چشمانم را محکم بستم. میلی عجیب به خوابیدنی بدونِ چشم گشودن، داشتم؛ اما میترسیدم. از اینکه حتی در خوابی بدونِ بیداری، کابوسها رهایم نکنند و برای بار صدهزارم مرا با گذشتهی تهوعآورم روبهرو کنند. لبانم را روی هم فشرده، چشمانم را نیمهباز کردم و جنینوار به روی پهلوی راست خوابیدم. از لای پلکهای نیمهبازم، بیرمق و سنگین از اشکهای ریخته شدهام، به نقطهای تاریک و نامعلوم روی دیوارِ اتاق خیره شدم. مگر اشک ریختن نباید مرا سبک میکرد؟ مگر نباید حسی همانند پَری رها در نسیم را داشته باشم؟ پس چرا به ازای هر قطرهای که از اسارت چشمانم آزاد کردم، وزنهای ده کیلویی در وجودم نهاده شد؟ خود را بیشتر جمع کرده و در دل نالیدم: - تو رو خدا دیگه بیدار نشو. پلکهایم را روی هم انداختم و منتظر ماندم بلکه به خواب بروم، معجزه شود و بیدار نشوم. سدِ چشمانم را بسته و اجازه ندادم قطرهای دیگر صورتم را از این چه که هست خیستر کند و وزنه در دلم بیاندازد. گریه کردن هم به من نیامده بود! همچون چنگ انداختنِ انسانی آویز شده از صخرهای مرگآسا، به لالاییِ پدرانهای که در کودکی پدرم برایم زمزمه میکرد، چنگ انداخته و محتاج آرامشش شدم. لبخندِ محو و پر لرز و بیثباتی روی لبم نشست، موجی خروشنده از اشکهایم به پشت پلکهای بستهام رسید و من محکمتر چشمانم را فشردم و همراهِ صدای خیالیِ پدرم، زمزمه کردم: - لالا لالا گل گندم، نشی تو بی قراری گم. گم شده بودم، آن هم چه گم شدنی! به هرچه برای اندکی آرامش چنگ میزدم، ابرو بالا انداخته، متر میگرفت و فاصلهام را با خودش بیشتر میکرد. بغضِ بساط انداخته در گلویم آنقدر سنگین بود که حتم داشتم خفهام میکند. حتی لالاییِ محبوبم از زبانِ پدرم نیز ذرهای آرامم نکرده بود. آب دهانم را محکم و پیدرپی برای مهار بغض، فرو میفرستادم؛ اما گویا میانبر زده از کنار بغض رد میشد و قهقههای پرتمسخر نثارِ منِ بخت برگشته میکردند. عاجز از این وضعیت، دستم را پایین بردم و لبهی پتو را تا بالای سرم کشیدم. در سیاهیِ زیر پتو چشمانم را نیمهباز کرده و لب زدم: - همه چیز تموم میشه، بخواب. چشمانم را آهسته بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم بلکه با اینکار بغض و اشک و ناله دست از سرِ در معرضِ بیمو شدنم، بردارند. گرمای فضای زیر پتو با گرمای وجودم همدست شد و به چشمانم رسید و آنها را گرمِ خواب کرد. با روی باز این گرما را پذیرفته و منتظر ماندم تا به خواب بروم. زیرلب با صدایی که به سختی به گوش میرسید و به صورت نمایشی و برای تلقین آن را خوابآلود کرده بودم، گفتم: - شاید دیگه بیدار نشدم. آرامش، قدمی به من نزدیک شد و بالاخره با این حرف کمی آرام گرفتم. سکوتِ اتاق نیز کمکی برای به خواب رفتنم شد و کم- کم مشتم از روی لبهی پتو شل و شلتر شد تا اینکه از مشتِ بسته شدهام گریخت. در آرامشی اندک؛ اما عمیق فرورفتم و گرچه وجودم از این حالِ نسبتاً خوش، حیرتزده شد؛ اما آنقدر نیازمند چنین چیزی بود که خود را به دستِ سکوت و آرامش سپرد و مرا غرقِ سیاهیِ خواب و رویا کرد. *** ***@-Madi-*** ناظر: @m.azimi 9 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 11 شهریور، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت8# مشتی که کنار سرم بود، در حرکتی سریع و بیاختیار خودش را سفت و شل کرد و انگشت اشارهام با شنیدنِ صدایی محو و دور؛ اما جذبکننده، به سرعت بالا و پایین شد. - هلن؟ بیدارشو. میلی به بیدار شدن نداشتم؛ اما آن صدا عجیب وجودم را به سمت چشم باز کردن، متمایل میکرد. خمیازه تا پشت لبانم رسید و دست انداخت و با ضرب و زود لبانم را کمی از هم فاصله داد؛ اما نصفه و نیمه با شنیدنِ دوبارهی آن صدا لبانم را به هم دوخت. - بیدارشو، دنبالم بیا! دستم را به چشمانِ ملتمسم که تمنای ذرهای دیگر خواب را داشتند، کشیدم و لای پلکهایم را باز کردم. فضای تاریک اتاق باعث شد چشمانم راحتتر باز شوند، پس هوا هنوز تاریک بود. در ذهنِ خمیازهکشم کلمهی "کابوس" جوری رژه میرفت که چه راست و چه دروغ باور کردم که آن صدای عجیب را در کابوس شنیدم. نفسی عمیق کشیدم و چشمانم را دوباره بستم. مغزم نیز چراغِ ذهنم را خاموش کرد و خود را برای خوابِ دوباره آماده کرد که آن صدا نزدیکتر از قبل به گوشم رسید. - هلن؟ نخواب! دنبال من بیا! شباهت صدایی که میشنیدم به صدای خودم، باعث شد چشمانم را به سرعت باز کنم و با سرعتی بیشتر روی تخت بنشینم. نفسهای نصفه و نیمهام از فضای باز و باریک میان لبانم در رفت و آمد قرار گرفت و از سرعت بالایی که داشتند قلبم به تپشهای هیجانزده افتاد. نگاهِ مضطرب و حیرانم را دور تا دورِ اتاقِ تاریک و بیروح چرخاندم، آب دهانم را محکم قورت دادم. زبانم برای حرف زدن حرکت نمیکرد، تنها میدانستم که منتظر کلامِ بعدیِ آن صدای محو هستم. لبانم روی هم برخورد کردند، دست لرزان و سردم لبهی پتو را در مشت خود فشرد. گوشهایم را کمی تیز کردم تا هر نوع صدایی را بشنوم؛ اما جز سکوت هیچ به گوشم نرسید. میان نفسهای لرزان و سریعم، نفسی عمیق و مرتعش کشیدم و تن سیخ شدهام را کمی رها کردم. دستم آهسته بالا آمد و آن را محکم به صورتم کشیدم و چشمانم را با تأسف بستم. کلافه از این وضعیت گنگ و آزاردهنده، پتو را کنار زدم، برخوردِ انگشتان برهنهام با زمینِ خنک کمی حالم را بهتر کرد. دستانم را به لبهی تخت گرفتم، همین که قصد ایستادن کردم، صدا را دقیقاً از پشت در اتاقم شنیدم و ضربان قلبم بود که به اوج رفت. - زود باش! صدای خندهی ریزش هم درست همانند خندهی من بود، لحن صدایش آنقدر جذبکننده و افسارکِش بود که بیاراده با نگاهی خیره به در، ایستادم و با مکثی کوتاه قدمی به سمت در برداشتم. دستانم سیخ کنار تنم چسبیده بود و ذرهای تکان نمیخورد، درست مانند نگاهم که میلیمتری از روی دستگیره کنار نمیرفت. با گذر از عرض اتاق، مقابل در ایستادم و آب جمع شده در دهانم را فروفرستادم، دهانم بلافاصله تماماً خشک و کویرگونه شد. دستم تا نیمهی راه بالا آمد و متوقف شد. باید به دنبال صدا میرفتم؟ قبل از اینکه فرصت کنم جوابی به خودم بدهم، زمزمهای از پشت در بلند شد. - معطل چی هستی دختر؟ بدو! دستم بالاتر رفت و وقتی روی دستگیره نشست، نگاهم را به دنبال خود کشید. از طرفی مضطرب بودم؛ اما از طرفی کشش عجیبی نسبت به این صدا داشتم و نمیتوانستم بیخیالش شوم. دستگیره را به آرامی پایین کشیدم و در اتاق را باز کردم. حدقه برای چشمانم رو به گشادی رفت و با چشمانی درشت به راهروی بیروح و ساکتی که گاه روشن و گاه تاریک بود، نگاهی انداختم. سکوتی عمیق در فضا حاکم بود، آنقدر که ناخودآگاه تمام تلاشم را به کار گرفتم تا ذرهای صدا ایجاد نکنم. دهانم خشک و خالی بود؛ اما همان را هم بیسر و صدا قورت دادم، پاهای برهنهام را جلو بردم و از اتاق خارج شدم. در اتاق را همانطور باز رها کردم و ابتدا سرم را به چپ چرخاندم. چشمم به جایگاهِ خالیِ پرستاران افتاد، نگاهم به میز بزرگ و سفیدشان که هیچکس پشت آن نبود، خیره ماند و کفِ پایم را روی زمینِ خنک کشیدم تا به آن سو بروم؛ اما صدایی از سمت راست باعث شد به سرعت گردن به بچرخانم و آن طرف را نگاه کنم. - من اینجا هستم، زود باش بیا! گوشهایم صدا را واضح شنیدند؛ اما چشمانم چون کسی را ندیدند، چنگ به حدقههایم زدند و خود را از آنها بیرون انداختند. تاریک و روشن شدنهای سریع راهرو ذهنم را به تکاپو انداخت و در پی یافتن علت آن، نگاه از راهروی خالی و سفیدِ نسبتاً باریک گرفتم و به مهتابیِ انتهای راهرو که به سرعت خاموش و روشن میشد، دوختم. ***@-Madi-*** ناظر: @m.azimi 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت9# همچون مسخ شدهها به مهتابی ته راهرو خیره شده بودم؛ بانگی پچ- پچ وار، درون سرم به صدا در آمد. - هلن... هلن... پلکهایم را محکم فشرده و دوباره گشوده و کف دستانم را به شقیقههایم فشردم و با صدای لرزان و وحشتزدهای گفتم: - تو... تو کی هستی؟! چ... چی از جونم میخوای؟! - یعنی تو من رو نمیشناسی؟! اگه میخوای من رو ببینی دنبالم بیا! قلبم با هر تپش تن و اندامم را به لرزه در میآورد! دهانم خشک بود اما با این حال با تهماندهی آب دهانم گلوی کاکتوس مانندم را ذرهای تر کردم. با قدومی لرزان و لنگان، رو به جلو گام نهادم و آرام- آرام به سوی انتهای راهرو کشیده شدم. - دنبالم بیا! آن صدای حیرت آور مرا از راهروی اتاق خوابها خارج کرده و به سوی اتاقی که انباری کلینیک بود، راهی کرد. چشمانم دو- دو میزدند اما سعی در ثابت نگهداشتنشان داشتم. - هلن... بیا این طرف! به راهم ادامه دادم تا اینکه به درب قدیمی انباری رسیدم. در آنجا لوازم پزشکی و داروهای مختلف را نگهداری میکردند. دستم را به روی دستگیرهی سردش نهاده و آن را به پایین فشردم. در کمال خوشاقبالی، در باز شد، شاید فراموش کردهبودند تا قفلش نمایند. با گشودن درب، به ابری از رایحهی دارو و لوازم پزشکی برخوردم! صدای پچ- پچ مرا به خود آورد. - بیا جلوتر... از دستور آن آوا سرپیچی نکردم و جلوتر رفتم. - هلن توخیلی بدبختی! میدونستی؟! راست میگفت؟! بیشک که چیزی جز صداقت در کلامش جاری نبود! چشم به اطراف اتاق دوختم. همه جا مملو از لوازم و وسایل پزشکی بود، در مرکز آنجا صندلی آبی رنگی قرار داشت و به رویش تعداد فراوانی پماد و سرنگ گذاشته شدهبود. ذهنم مشغول این بود که چرا این آوا مرا به اینجا خواندهاست! گویی افکارم را شنید و همان لحظه پاسخ داد: - چون که میخوام از این همه بدبختی و عذاب، خلاصت کنم! مردمکهایم از تعجب گشاد شدند، از این رو پرسیدم: - چ... چطور... چطور میخوای خلاصم کنی؟! انگار که کنار گوشم پچ زد: - با مرگ میتونی خودت رو از این دنیا و شکنجههاش خلاص کنی! لحظهای حیران ماندم ولی آرام- آرام سخنش در اذهانم جا خوش کرد و افکارم را مشغول ساخت. سخنش حق بود، میتوانستم اینجا را ترک کرده و به دیار باقی بشتابم. همانگونه که چند بار قصدش را داشتم ولی به فرجام نرسید. این بار میخواستم قصد و خواستهام را به فرجام رسانم. این دنیا بیرحم و ظالم بود، زیرا نیمی از انسانها را به سعادت و نیک بختی میرساند و اقبال همچون باران رحمتی بر سرشان میبارید، میرویاند، سیراب میکرد و حتی خانهشان را مملو از برکت میساخت؛ طوری که دیگر نمیدانستند چگونه از نعمات حیاتشان استفاده نمایند. با اینکه شاید حتی انسان شایستهای نیز نباشند ولی بخت با آنها یار است. اما نیمهی دیگر در باتلاقی از فلاکت فرو رفتهاند و با هر تقلا و تلاشی برای آزادی، بیشتر درون باتلاق بدبختیشان غرق میشوند. من جزو این نیمه از جهانیان هستم، با این که تا کنون آزار و اذیتی برای هیچ مخلوقی نداشتهام و کارم همیشه یاری رساندن به دیگران بودهاست، در چاهی از تیرهروزی و شوربختی سقوط کردهبودم، کسی بانگ استعانتم را نمیشنید و به یاریام نمیشتافت، آنها تنها زبالههایشان را به سویم پرتاب میکردند. ولی من چه گناهی داشتم؟! چه خبطی از من بیچاره سر زدهبود؟! آیا جزای معصیتی که مادرم در حق پدر واقعیام مرتکب شدهبود را از من میستاندند؟! از کی تا به حال فرزندها تاوان گناهان والدینشان را میپردازند؟! - منتظر چی هستی؟! زود باش! به خود آمدم تا پاسخش را به عرضش برسانم. - با... باشه. و... ولی چطوری؟! صدای پچ- پچ وارش در گوش سمت راستم، باعث شد که سرم را به سویش بچرخانم. - همین طرف یک طناب هست! برش دار! به سمت راستم خیره شده و در یافتن طناب میکوشیدم که مردمکم به میزی در آن گوشه بافتهشد؛ به رویش طنابی کلفت وجود داشت. - پیداش کردی، برش دار! به سمت طناب هجوم برده و آن را از روی میز چنگ زدم. منتظر دستور بعدی ماندم که گفت: - وسایل روی صندلی رو بردار و روی اون بایست! سری تکان داده و همچون طوفانی به سوی صندلی وزیدم. آن را خالی کرده و به رویش ایستادم. - حالا طناب رو به آهن وصل شده به سقف ببند! دوباره همچون مسخشدهها سر تکان دادم و با سختی و تلاش فراوان طناب را محکم به آن آهن دوختم و بافتم. سر طناب را نیز بر سرم بستم تا کار به آسانی انجام شود. هالهای از بانگِ پچ- پچ وار، دور تا دورم را فرا گرفته بود. - هلن... صندلی رو هل بده! خودت رو خلاص کن! - این دنیا دیگه ارزش این رو نداره که درش زندگی کنی! - زود باش! معطل چی هستی؟! بابای واقعیت توی اون دنیا منتظرته! - هلن... خودت رو نجات بده! آری این بهترین کار بود، این دنیا دیگر ارزشش را نداشت، باید ترکش میکردم! اگر در گذشته نیز مانعم نمیشدند، حال در آن دنیا خود را آسودهبودم. با خطور این فکر به اذهانم، قعر و اعماق خاطراتم را دریده و به گذشتهها فرو رفتم و با قالیچهی پرندهای به دیار خاطراتم مسافر شدم. *** *** @mahdiye11*** ناظر: @m.azimi 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Madi- ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت10# نگاهی به لباسهای خیس پوشانده شده در تنم انداختم که همچون وزنههای پولادین بر اندامم آویزان شده و مرا بر زمین میافکندند. دیگر زمان درنگ نبود؛ باید دست به کار میشدم، باید این دنیای کثیف را پشت سر گذاشته و با آن وداع میگفتم. یک ساعت بود که خود را درون حمام خانهی خالهام مهناز، محبوس ساخته و به زندگیام میاندیشیدیم و در افکارم با دوست و دشمن خداحافظی میکردم، دردها و روزهایی که پشت سر گذاشتهبودم را لعن میکردم و اشک میریختم. بسیار علاقه داشتم که خاطرات منحوسم را از دفترِ زندگی پاره کرده و آنها را به آتش بکشم. بدبختیهایم از همان شب نحس و شوم که حیاتم خاکستر شدهبود، آغاز شد. همان شبی که مادرم از جریان حسام باخبر شد و پنجه در صورت فرو برد. او بیشتر از اوضاع من، نگران این بیآبرویی بود و به جای جویا شدن حال و احوالم و آرام کردن من، با خود بر سر رسوایی خانوادهی پوچمان کلنجار میرفت و تقصیر را بر گردن من میانداخت. ولی چرا؟! ما که دیگر با این وضع رسوا بودیم. مالک آبرویی برایمان به جا نگذاشته بود. آن روز که تشویش مادرم را نظاره کردم، تنها گریستم و تماشایش کردم، او حتی ذرهای به احوالاتم توجه نمیکرد و مرا به آغوش گرم و پر محبت مادرانهاش دعوت نمیکرد. سخن ضجه وار و زهراگینش هنوز هم آویزهی گوشم بود و همیشه مرا به تنفر از خودش وا میداشت. - تو چیکار کردی هلن؟! بدبختمون کردی! اون پسره این اتفاق رو توی محل جار میزنه! ما با این رسوایی که به سرمون آوردی چیکار کنیم هلن؟! اگه تو مستقیم به سمت خونه میومدی این اتفاق نمیافتاد؛ حتما که خودت رفتی سمتش و باعث شدی کنترلش رو از دست بده! همهاش تقصیر خودته! آن زمان به شنودن این سخن، آن هم از طرف مادرم، مرا نابود کرد و دیگر امید به زندگی را از دست دادم. او دست به روی نقطهی ضعفم گذاشته بود؛ یعنی بیگناهیام! آن شد که کنترلم را از دست داده و هرچه ظروف شیشهای و چینی به روی طاقچه بود را برداشته، به سوی دیوار و زمین پرتاب کرده و شکاندم، هر ظرف که میشکست، دل من خنک و چشمان مریم خون میشد. بر صورتش چنگ میزد و خواستار پایان این هیاهو میشد. اما کسی نمیتوانست جلودارم باشد! تا همهی ظروف را نمیشکستم، وجودم آرامش نمییافت. با صدای آن هیاهو، مالک نیز با حال نعشه و چشمان خمارش از اتاق کثیف و چرکینش خارج شده و به اتاق ما وارد شد، با دیدن آن منظره خون در رگهایش جوشید و به سمتم هجوم آورد، تا میتوانست کتکم زده و زیر دستان آلودهاش خرد و خمیر ساخت. آری بیچارگیام حد و اندازه نداشت. وقتی هر دو دست از سرم برداشته و خارج شدند، جلوی آینه ایستاده و چهرهام را نگریستم، همهی صورتم کوفته و زخمآلود شده و خون از سرتاسرش جاری بود. این چهرهی سیاه و کبود متعلق به که بود؟! به من؟! به همان دختری که زمانی ناز پروردهی پدر واقعیاش بود؟! همان پدری که مادرم مریم او را نابود ساخت، مادرم خطاکار بود. هیچگاه دل خوشی از او نداشتم، اگر در آن زمان فریب ثروت مالک را نمیخورد و چشم طمعش را کور میکرد، شاید به آن وضعیت دچار نمیشدیم. زمانی بود که مالک یکی از ثروتمندترینهای شهر به شمار میرفت و به سبب مال و منالش، به نامش قسم میخوردند. پدرم پیر بود و کهنسال! اما مادرم جوانی خوشسیما و زیباروی! گویا در کوچکی به پیرمردی شوهرش دادهبودند که حاصل این ازدواج اجباری، من بودم. پدرم آدم بدی نبود و با وجود سن زیادش، خانوادهاش را دوست میداشت و مرا با ناز میپروراند. اما آن مالک بیشرف عاشق چهره و سیمای مادرم شده و او را از راه به در کرده و برای طلاق گرفتن از پدرم تحریک نمودهبود. مادرم نیز فریب ثروت و جوانی مالک را خورده و از پدرم طلاق گرفت. این شد که با مالک ازدواج کرده و مرا نیز با خود برد. پدرم از غصه، دقمرگ شد و از دنیا رفت! اما آهش دامانِ مادرم را گرفت و این شد که پی به اعتیاد مالک بردیم. مالک تمام ثروتش را خرج دود و دمش کرد؛ همهی دار و ندارش را برای خرید مواد مخدر گذاشت، دود کرد و به هوا فرستاد. تنها خانهای کوچک به جا ماند که آن هم محل مصرف موادش بود. این اتفاقات را به سختی به یاد میآوردم چون در زمان وقوع این اتفاقات کودکی بیش نبودم؛ ولی سالها گذشت و من قد کشیدم و همه چیز را درک کردم. هیچگاه آن چهرهی مظلومِ پدر سالخورده و پیرم را فراموش نمیکنم که برای آخرین بار از مادرم درخواست کرد که بماند، اما مریم ثروت را به خانواده ترجیح داد و نتیجهاش این شد. مالک به روزی افتاد که خرج خورد و خوراکش را هم نداشت و من برایش نانآور بودم. زخمهای روی صورتم به من چشمک میزدند، شانهی جلوی آینه را برداشته و محکم به سوی آینه پرتاب کردم و این شد که شکستگی عظیمی به روی آینه ایجاد شد. دیگر تحمل دردهایم را نداشتم، از این رو به سمت میز کوچک در گوشهی اتاق رفتم و با کشیدن کشوی آن، تمامی قرصهای اعصاب مادرم را برداشتم، لیوان آبی آوردم و همهی قرصها را با آب بلعیدم و به روی زمین افتادم. ولی افسوس که مریم سر شبی به من سر زده و مرا به بیمارستان رساندهبود، ای کاش که نجاتم نمیداد! بعد از آن اتفاق مرا به خانهی خالهام فرستاد و از آنها خواست که از من محافظت کنند و حواسشان باشد که کاری دست خود ندهم. او این کار را کرد تا هم دست از خودکشی بردارم و از آن فضای خفگان و افسرده کنندهی خانه خلاص شوم و هم اگر همهمهی رسواییام در محل به پا شد، دست مالک به من نرسد و مرا به قتل نرساند. حال یک هفته است که در خانهی خالهام هستم، هر شب کابوس میبینم و هر روز صداهای عجیب و غریب میشنوم. آن صداهای عجیب و غریب و توهمات عذاب آور دست از سرم برنمیداشتند؛ مگر زمانی که خاله مهناز به اتاقم میآمد و به من سر میزد. هر بار که به او میگفتم توهم و کابوس میبینم و درخواست میکردم که در کنارم بماند، او با سکوت و بدون هیچ حرفی اتاقم را ترک میکرد. شاید هم حق داشت و از من میترسید. ولی دیگر از این وضعیت خسته شدهبودم، دیگر کسی نمیتوانست مرا از آغوش مرگ خارج کند. دیگر وقت آن بود که همه چیز را پشت سر بگذارم. برای همین وارد حمام شده و در را از پشت قفل کردهبودم، قصد حمام کردن نداشتم و حتی لباسهایم نیز در تنم مانده و خیس شدهبود. امروز قرار بود که بروم و دیگر باز نگردم. از این رو چاقویی که از آشپز خانه برداشتهبودم را در دست گرفته و به آن چشم دوختم. *** @mahdiye11*** ناظر: @m.azimi 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب .Murphy. ارسال شده در 12 مهر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت11# مرا به کجا رسانده بودند که سعادت و رهایی را در برقِ این چاقو میدیدم؟ باید همانجایی باشد که نامش تهِ خط است. بیشک این نقطه از زندگیام، همان ته خطی است که میگویند. همان نقطهای که دیگر قرار نیست چیزی درست شود و هر نفس و هر لحظه امکان بدتر شدن است و بهتر شدن محال. منِ بیگناه را چرا به این نقطه رساندند؟ چه کرده بودم که مرگ را برایم آرزو و تنها راه نجاتِ ممکن قرار دادند؟ عاجز و درمانده، خیره به نوکِ تیز و براقِ چاقو، گوشهای ترسیده از ذهنِ این جسمِ بیچاره، افکاری ردیف میشد که شاید راهحلی یافت شود و فکر مردن را از سرم بیرون بیاندازم؛ اما نبود که نبود. من متعلق به شیرینیهای این دنیا نبودم، برای من هرچه که بود عذاب بود و بیچارگی. چه بسا مریم و مهناز را هم با این عمل آسوده میکردم، مالک که بیشک از خوشی پایکوبی میکرد و شاید بعد از این، تنها غمشان این بود که دیگر نیستم تا برای خوراک و موادِ مالک پول به خانه ببرم. نه، دیگر نمیخواهم به آن خانهی نحس برگردم، اگر پای خود را از این دنیا ببرم، مطمئناً چون پرندهای در آسمانی از آسودگی، رها و آزاد بال خواهم زد. دیگر نه سخنان آزاردهندهی مادرم را خواهم شنید، نه بدنم کبودیهای کتکهای سنگینِ مالک را به جان خواهد خرید و نه هر روز با دیدنِ چهرهی بیروحم در آینه به یاد حسامِ منفور و آن حادثهی شوم خواهم افتاد. ذهنم از این افکار که همه برایم معنای آزادی میدادند، لبریز شد و مرا به عملی که میخواستم انجام دهم، مطمئنتر کرد. پیش از اینکه چاقو را در دستِ لرزانم بالا ببرم، زبان باز کرده و با صدایی گرفته و پر بغض گفتم: - معذرت میخوام هلن؛ اما دیگه نمیتونی، دیگه نمیتونم. پلک محکمی زدم تا تاریِ دیدم برطرف شود. دستهی چاقو را در دست سرد و لرزانم محکمتر از پیش گرفته و چاقو را بالا کشیدم. حس سرمای چاقو روی پوستم، لرزی خفیف به تنم انداخت، حال این لرز از سرمای چاقو بود یا اندکی ترس، نمیدانم. چشمانِ اشکآلودم را بستم و پیدرپی نفسهای عمیقی کشیدم. همین که سوزشی در ناحیه مچِ دستم حس کردم، دندانهایم را روی هم فشردم؛ اما فایده نداشت، صدای نالهام گرفته و خفیف به گوشم رسید. چهرهام از گریه و سوزش درهم شد و اشک بیمکث با سرعت زیادی گونهی منجمدم را خیس کرد؛ اما حتی گرمای اشکها هم نتوانست یخِ صورتم را باز کند. همزمان با حس مایعی گرم که میلغزید و خود را به سرانگشتانم میرساند، دستم با شدت شروع به لرزیدن کرد و زانوهایم سست شد. ناخوداگاه قدمی به عقب برداشتم و به کاشیهای خنک و سپید رنگِ حمام تکیه دادم. مشتِ لرزانم شل شد تا اینکه چاقو از دستم رها شد و به دنبال برخوردش با زمین، صدایی نسبتاً بلند در حمام پیچید، صدای برخوردش اکووار در سرم پیچید و کمی مغزم را سنگین کرد. چشمانم را باز کردم و با نگاهی تار به دستم نگاه کردم. نفس- نفس زدنم شدت یافت و تنم آنقدر به بیشترین درجهی سرما نزدیک و نزدیکتر شد که نفوذ سرمای زمین را به پاهایم حس نکردم. لبانم چون لبان ماهی بهم برخورد کرد و طرح لبخندی کمرنگ و لرزان را به خود گرفت. احساس عجیبی به وجودم تزریق شد، انگار روحم با ریزش هر قطره خون کنار پای برهنهام، جان میگرفت و گرههای طنابی که او را به جسمم متصل کرده بود را باز میکرد. هر نقشِ قرمز رنگی که روی زمین شکل میگرفت، توان را از جسمم میگرفت و درعوض روحم را به آزادی نزدیکتر میکرد. با سُر خوردن تنم، دستِ بیجانم را به دیوار کنارم چسباندم تا نیفتم؛ اما دستم بیجانتر از آن بود که بتواند جسمم را ایستاده نگه دارد. با فرود آمدن روی زمین، تنم بیتعادلتر از پیش، خود را به سمت زمین کشاند و در نهایت صورتم با کاشیِ خنک برخورد کرد. نگاهم گیج به روبهرو خیره ماند؛ اما گوشهایم صدای خاله مهناز را به همراه همسرش سهراب، تشخیص داد که با نگرانی مرا صدا میزدند و میخواستند در را باز کنم. شنیدم که خاله مهناز گفت مدت زیادی است در حمام هستم و از این حرفش پوزخندی محو روی لبم نشست. پلکهای خستهام بسته شدند، صدای نفسهای کندم را به وضوح میشنیدم و کوبشهای قلبم بسیار بلند بود، آنقدر که تمام تنم را تکان میداد. امیدوار بودم که نتوانند در را باز کنند بلکه راه نجاتی باقی نماند و به آرامش ابدی برسم. آرامشی که تنها از آنِ من است، قرار نیست چیزی یا شخصی آن را بهم بریزد و مرا به آن درجه از بیچارگی برساند تا قید آن آسودگی را هم بزنم. فقط من و آرامشی همیشگی، فقط همین. به راستی رهایی از بند چقدر شیرین بود. رهایی از آزاری که بیصفتی چون حسام به جسم و جانم رساند، رهایی از مادری که باعث دق مرگ شدنِ پدر و بدبختیهای بعد از آن بود، رهایی از مالکی که مرا تنها وسیلهای برای پول آوردن به خانه میدید و گاه کیسه بوکسی برای مشتهای سنگین و بیرحمش. آری، حقیقتاً رهایی از این زندگی چون عسل، شیرین بود و چه حیف که با باز شدنِ در حمام، احتمالِ رهایی مرا از زندگی از صد در صدی که بود، به پنجاه رساندند. روحِ رنج دیدهام دست انداخت تا آخرین گرهای که او را به جسمم و این جسم را به دنیا، وصل کرده بود، باز کند و برای همیشه آزاد باشد؛ اما چون تنم را اسیر دستان شوهرخالهام و خالهام را گریان و ملتمس دید و تلاششان را برای نجاتم نظارهگر شد، گره را به کوری رساند و در این جسمِ آرزوی آزادی به دل مانده، جا خوش کرد. انگار این جسم قصد نداشت به این راحتی خود را از این دنیای نامرد بیرون بیاندازد. روی دستانِ شوهر خالهام چون پری آرام گرفتم، لای پلکهای خستهام را گشودم و با نگاهی تار به نقطهای نامعلوم خیره شدم. چرا مرا در قفسِ این دنیا حبس نگاه میداشتند؟ چرا رهایم نمیکردند تا خود را به آرامش برسانم؟ مگر غیر از این بود که به گفتهی خودشان جز بیآبرو کردن خانوادهی نهچندان گرم و دوست داشتنیمان، هیچ نکردم؟ پس چرا راحتم نمیگذاشتند؟ چرا به این هلنِ سیهبخت، حکم آزادی نمیدانند؟ چرا؟! خسته و نالان از این همه چرای بیجواب، روح و جسمم را به آغوشِ خواب سپردم، بلکه میخوابیدم و شانس برای اولینبار یارم میشد و بیدار نمیشدم. اصوات اطراف همگی بین گوشهایم پیچید و پیچید تا کاملاً محو شد و من به امیدِ خوابی بدونِ بیدار شدن، خود را به سیاهیِ خواب و دنیای بیخبری سپردم. ***@-Madi-*** ناظر: @m.azimi ویرایش شده 12 مهر، ۱۴۰۰ توسط mahdiye11 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .