zahra_z ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: تعبیر وارونهی یک دلدادگی نام نویسنده: zahra_z ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی خلاصه: رمان ما در مورد آوا، یه دختر مهربون و شیطون دورگه هست که دندون پزشکه و تازه نامزد کرده، و اتفاقاً نامزدش رادین هم شغلش مثل آوا دندون پزشکه. پدر و مادر رادین از آوا خوششون نمیاد و آوا هم سعی داره که کاری کنه تا اونا از آوا خوششون بیاد. اینا با هم خوب و خوشن و همه کاراشون رو برای جشن نامزدیشون انجام دادن تا اینکه یک هفته مونده به جشن نامزدیشون یه اتفاقایی میفته و... ! مقدمه: دوست داشتن كه لباس تن نيست، كه هر وقت دلت نخواست عوضش كنى! خدا نخواست، قسمت نشد، حالا يكى ديگر ندارد! آدم يكى را دوست دارد، يا هست مىشود عشق ابدى؛ يا نيست مىشود آغاز تنهايى! حالا تو اسمش را هر چه مىخواهى بگذار! (ژینا) ناظر: @Niyayesh_khatib ویراستار: @sanaz87 ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مقدمه: دوست داشتن كه لباس تن نيست، كه هر وقت دلت نخواست عوضش كنى! خدا نخواست، قسمت نشد، حالا يكى ديگر ندارد! آدم يكى را دوست دارد، يا هست مىشود عشق ابدى؛ يا نيست مىشود آغاز تنهايى! حالا تو اسمش را هر چه مىخواهى بگذار! (ژینا) *** با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و یه نگاه به ساعت اتاقم کردم. ساعت هشت و نیم بود و رادین ساعت ده قرار بود بیاد دنبالم. پریدم تو حموم و یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون. ساعت نه بود! اول ناخنهام رو لاک زدم و بعد لباسهام رو پوشیدم. مانتو عروسکی صورتی با شال و شلوار مشکی! رفتم جلوی آینه تا یکم آرایش کنم. روی خودم زوم شدم، یه دختر با پوست سفید و چشمهای طوسی_آبی، بیست و هفت سالمه و دندانپزشکم؛ متخصص ریشه! آوا آریایی! دیشب مراسم خاستگاریم بود! بالاخره به عشقم رسیدم. نامزدیمون هم شد دو ماه بعد یعنی دوازده تیر! رادین بیست و نه سالشه و دندانپزشک متخصص ارتودنسیِ و تو فرانسه درس خونده! فامیلیش فرهمنده و چشمهای عسلی با موهای مشکی داره! بیخیال اینا الان رادین میاد هنوز آماده نشدم. فقط یه ضدآفتاب و یه رژ هلویی زدم و گوشیم رو گرفتم دستم و رفتم پایین! توی آشپزخونه مامی رو دیدم! - بهبه! سلام ماریا جونی! (مامان ماریا فرانسوی بود و به خاطر همین من و رهام داداشم دو تابعیتی بودیم چون تو فرانسه به دنیا اومده بودیم. بابا هم دورگه بود چون مامانش فرانسوی بود و باباش ایرانی) مامان: سلام دختر گلم! آراد: چقدر لوس! پریدم روی سر آراد و موهاش و کشیدم. آراد بیست و هشت سالشه و مهندس معماره و یه شرکت بزرگ برای خودش داره! مامان پزشک زیباییه و بابا هم پزشک متخصص قلب هست! وضع مالیمون رو میشه گفت خوبه، نه؟! چون مامان فرانسویه ما یه پامون توی فرانسهست و یه پامون توی ایران. آراد: آی مامان کمک، این دختر وحشیت موهای نازنین منو کند! مامان زد زیر خنده و گفت: - من تو مسائل خواهر و برادری دخالت نمیکنم! بالاخره آراد رو ولش کردم. اومدم بشینم پای میز و صبحونه بخورم که آراد گفت: - هی خانوم! بهش نگاه کردم که گفت: - مثلاً میخوای بری آزمایش بدیا، باید ناشتا باشی. قیافم پوکر شد؛ برگشتم سمت مامان و گفتم: - مامان، بابا کجاست؟ مامان: - بیمارستانه عزیزم! - آها! تو کی میری بیمارستان؟ مامان: منم تا نیم ساعت دیگه میرم! - آها! رو کردم سمت آراد و گفتم: - تو کی میری؟ آراد: هر وقت که صبحونهم رو خوردم! - اوکی! مامان: عزیزم من ناهار درست کردم میذارم تو یخچال ظهر که اومدی بخور گلم! - باشه مامان دستت درد نکنه. مامان: سرت درد نکنه گلم. صدای گوشیم دراومد! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 23 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۴۰۰ @Niyayesh_khatib نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 8 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۴۰۰ یه نگاهی به صفحهش کردم دیدم رادینِ، فهمیدم پشت درِ. با مامان و آراد خداحافظی کردم. رفتم و کفشای اسپورت مشکیمو پوشیدم. چون به کیف عادت نداشتم فقط گوشیمو گرفتم دستم و رفتم سوار ماشین رادین شدم. - سلام. رادین: سلام عزیزم، خوبی؟ - خوبم تو چطوری؟ رادین: منم خوبم! راه افتادیم سمت آزمایشگاه. ضبط رو روشن کردم و یه آهنگ شانسی گذاشتم: "دیوار اتاقم ساعتم دلشون تنگ میشه تا یه دقیقه میری تا یه دقیقه میری. حتی آینمون تا منو تنها میبینه میگه میشه شمارشو بگیری؟ شمارشو بگیری. قاب رو دیوار جون میگیره تو نباشی عکست باهام حرف میزنه. حرف میزنه. خنده روی لبم خشک میشه تا که برمیگردی لبخند میزنه. قلبم یه جوری شده! اون که همش دورهمی میرفت الان دختر خوبی شده! دل شر و شیطونم عاقل شده، میگم یه جوری شده، عاشق تو شده! قلبم یه جوری شده! اون که همش مهمونی میرفت الان دختر خوبی شده، دل شر و شیطونم عاقل شده! میگم یه جوری شده، عاشق تو شده! (آهنگ دختر خوب از گروه ایکس باند)" دستمو گذاشتم رو دست رادین که رو دنده بود. همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و خداروشکر که به هم رسیدیم! بالاخره رسیدیم. از ماشین رادین اومدم پایین. رادین دستمو گرفت و با لبخند گفت: - بریم؟ - بریم! رادین: خانومم که از آمپول نمیترسه؟ - نوچ مگه بچم؟ رادین زد زیر خنده و دستمو محکمتر گرفت. رادین گذشتهی خیلی خوبی نداشت، زندگیش پر از دوست دختر و... بوده؛ ولی اون مال قبل بود، الان رادین صد و هشتاد درجه با اون زمانش فرق کرده! ما توی تولد رها باهم اشنا شدیم. رها یکی از بچههای دانشگاهمون بود که اون موقع دوست دختر رادین بوده و دخترعموی رادین هم میشه و از من خیلی بدش میاد چون رادین به من علاقه پیدا میکنه و از اون جدا میشه. رادین: عشقم کجایی؟ نوبتمون شد! بعد از آزمایش دادن من رفتم سوار ماشین شدم و رادین هم با کلی خوراکی اومد تو ماشین. بعد خوردن گفت: - اول بریم حلقه بخریم یا لباس؟ - اوم... بریم حلقه بخریم! رادین: باشه خانومم. بعدم ادامه داد: - الان بیست اردیبهشته. پنجاه و چهار روز دیگه نامزدیمونه. نیشم باز شد! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 8 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۴۰۰ بعد از این که به پاساژ رسیدیم به یه مغازه خیلی بزرگ رفتیم که از همه مغازهها بزرگتر و شیکتر بود. دست من و رادین همزمان رفت رو یه حلقه، خیلی شیک و ساده بود. پس همونو خریدیم و رفتیم سراغ بقیه وسایل... . (سه هفته بعد) - رادین؟ رادین: جانم؟ - به نظرت کلیپمون آماده نشده؟ رادین: چرا اتفاقاً صبحی زنگ زد گفت آماده شده. بریم بگیریمش. ما یک هفته برای کلیپ فرمالیته نامزدی رفتیم کیش و شمال.همه جاش رو رفتیم گشت زدیم و فیلم بردار بعضی جاها از ما فیلم میگرفت برای کلیپ... بعد از گرفتن کلیپ رادین منو رسوند خونه و چون عصر هردومون باید میرفتیم مطب دیگه نموند و رفت. وارد خونه شدم. هیشکی نبود. رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. لپ تاپمو روشن کردم و کلیپ فرمالیته رو گذاشتم. دو قسمت بود قسمت اول با آهنگ"دلربا" از آرشا رادین و قسمت دوم با آهنگ "دلمو دزدید" از ماکان بند بود. کلیپش عالی شده بود. بعد از دیدن کلیپ رفتم پایین؛ مامان اینا اومده بودن. سلام کردم که همهشون با خوشرویی جوابمو دادن. بابا کنار خودش برام جا باز کرد و گفت: - بیا بشین پیش من. رفتم پیشش نشستم و اونم دستش رو انداخت دور گردنم. با صدای مامان که میگفت بیاید غذا بخورید رفتیم توی آشپزخونه و غذایی که مامان درست کرده بود رو خوردیم. بعد از غذا خوردن کمی رمان خوندم و بعدش خوابیدم. ساعت دو نیم بلند شدم، باید ساعت سه میرفتم مطب. آماده شدم و با خداحافظی کردن رفتم بیرون و سوار پورشه طوسیم که بابا به مناسبت قبولی تو دانشگاه بهم داده بود شدم. داخل مطب که شدم دیانا (دستیارم) گفت: - سلام خانم دکتر. - سلام دیانا. تا برم روپوشم رو بپوشم مریض رو صدا کن بیاد و آمادش کن. بعد از پوشیدن روپوشم رفتم بیرون که صدای در اومد. - بفرمایید! در باز شد و رویا اومد تو اتاق. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ رویا خواهر رادین بود که همسن من بود و اونم تازه نامزد کرده بود. رویا: سلاام زنداداش جونم چطوری؟ - سلام خوبم تو چطوری؟ رویا: منم خوبم. من فقط اومدم اینو بهت بگم و برم! - چیو؟ رویا: شب میخوایم بریم شهربازی توام حتماً باید بیای. - باشه عزیزم زحمت میدم. رویا: زحمت چیه عزیزم؟ فعلا خدافظ. - خدافظ! تا ساعت هفت شب توی مطب بودم و بعد رفتم خونه. توی اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد. هرچی میگشتم پیداش نکردم پس نتیجه گرفتم پایینه. آراد گوشی به دست اومد تو اتاقم: - بیا گوشیت خودشو کشت از بس زنگ زد. - بده ببینم! آراد گوشی رو داد و گفت: - دستم درد نکنه! - وظیفت بود. آراد: الحق که پررویی! و رفت بیرون. گوشیم دوباره زنگ خورد و اسم رادین روش خودنمایی میکرد. بعد از جواب دادن رادین گفت که سی دقیقه دیگه میاد دنبالم و آماده باشم. خانواده رادین رو خیلی دوست داشتم ولی نمیدونم چرا مامان و باباش از من خوششون نمیاومد. بیشتر از مامانش باباش از من بدش میاومد. اون میخواست که رادین با همون رها که میشه دختر عموی رادین ازدوج کنه. روزی که اومده بودن خواستگاری همون لحظه اول وقتی مامان و بابای رادین، مامان و بابای منو دیدن یه لحظه هر چهارتاشون جا خوردن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
zahra_z ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ نمیدونستم چرا و حتی یادم رفت از مامان دلیلشو بپرسم. بیخیال! یه مانتو جلوباز چهارخونه سفید مشکی پوشیدم با شلوار سفید و شال مشکی. یکم کرم پودر و یه رژ لب به رنگ مرجانی زدم و کفشهای اسپورت مشکیم رو هم پوشیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون. سلام کردم که رادین با خوشرویی جوابمو داد. پرسیدم: - رادین؟ رادین: جانم؟ - شبیه کیا هستن؟ رادین: منو تو و رویا و آرمین. - پس مامانت اینا؟ وسط حرفم پرید: - ولشون کن بذار به خودشون بیان. با ناراحتی گفتم: - باشه... . (چند روز بعد) گوشیم زنگ خورد. نفس بود. نفس رفیق فاب من بود؛ ولی فعلا فرانسه بود با این حال قول داده بود برای عروسی من بیاد ایران. - به به، سلام نفس خانم! نفس: سلام عروس خانم. یه خبری از این دوست بیچارت نگیریا که تو کشور غریب گیر افتاده! زدم زیر خنده و گفتم: - یه جور میگی کشور غریب هرکی ندونه فکر میکنه ایرانی هستی، تو که مامانت دورگهست خواهر! نفس: عه راس میگیا! - من همیشه راست میگم! نفس: خب حالا چه خبرا خرید کردی؟ - آره خریدای اصلی رو کردیم. نفس: لباست چه جوریه؟ اصلاً کلا توضیح بده! بیشتر از مامانش باباش از من بدش میاومد. اون میخواست که رادین با همون رها که میشه دختر عموی رادین ازدوج کنه. روزی که اومده بودن خواستگاری همون لحظه اول وقتی مامان و بابای رادین، مامان و بابای منو دیدن یه لحظه هر چهارتاشون جا خوردن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .