رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان سایه ی من | zahra bagheri 77 کاربر انجمن نودهشتیا


Zahra bagheri 77

پست های پیشنهاد شده

نام رمان:  سایه ی من «جلد اول»

نام نویسنده: زهرا باقری 

ژانر: ترسناک، عاشقانه 

ساعات پارت‌گذاری: یک بعد از ظهر، پنج بعدازظهر ، هفت شب

خلاصه: گاهی بدون حدس انتهای مسیر وارد راه پر پیچ و خمی می‌شی... درحالی که فقط قصد کمک و انسانیت داری و درنهایت ضربه‌ی سنگینی می‌خوری! درست مثل میلاد، که به خیال کمک به دختری تنها، بعد از سال‌ها به خونه‌ی پدری مرموزش برمی‌گرده درحالی که نمی‌دونه چی در انتظارشه!

مقدمه:

در سایه‌هایی که عشق و وحشت در آن تنیده شده‌اند، قصه‌ای آغاز می‌شود. قصه‌ای از دلدادگی و تباهی، از آغوش‌های گرم و زمزمه‌های مرگ. در این دنیای وهم‌آلود، جایی که قلب‌ها به یک اندازه برای عشق و ترس می‌تپند، دو روح در تلاطم سرنوشت به یکدیگر گره می‌خورند.

 

ناظر: @sarahp

ویرایش شده در توسط Zahra bagheri 77
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان سایه ی من | zahra bagheri 77 کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@FAR_AX

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دو ساعت از وقتی که راه افتاده بودم می‌گذشت. دیگه از جاده‌ی شلوغ خبری نبود؛ حالا تنها چیزی که می‌دیدم، درخت‌های دو طرف جاده‌ی خلوت و آسفالت بود. یه جورایی ترسیده بودم؛ می‌ترسیدم بیشتر از یه ثانیه به درخت‌ها خیره بشم. دیگه وقتی دو ساعت هم سه ساعت، با خودم گفتم: «عجب غلطی کردم که خواستم ثواب کنم! آخه اینجا هم شد جا که برای تدریس انتخاب کردی؟»

همین هفته‌ی پیش بود که اطلاعیه‌ای از مدرسه‌های روستاهای دورافتاده پخش شد و منم در کمال جوگیری تصمیم گرفتم داوطلب بشم. بماند که چقدر بابت این تصمیم جوگیرانه از خواهرم تیکه شنیدم و مامان و بابا رو عصبانی کردم؛ اما با وجود همه چیز، تهش به یه هفته نکشید که هم اونا راضی شدن، هم از طرف مدیریت گفتن که باید بار و بندیلم رو جمع کنم و راهی یکی از روستاهایی بشم که تو عمرم اسمشو نشنیده بودم: آزادکُلا!

حس می‌کردم یه جایی پر از آدم‌های عصبیه که اگه بد نگاهشون کنی، چپ و راستت می‌کنن!

بی‌اختیار دستم رو روی فرمون فشار دادم و برای هزارمین بار تو اون هفته با خودم گفتم:

- عجب غلطی کردم!

دوباره چشمم خورد به جنگل پشت درخت‌ها. لامصب از تونل وحشتم ترسناک‌تر بود. جاده‌ی لعنتی هم که تموم‌بشو نبود. چهار ساعت می‌گذشت و هنوز نرسیده بودم. دیگه حس می‌کردم پاهام روی گاز داره ارور میده. کم مونده بود اشکم دربیاد که یه دفعه چشمم خورد به یه تابلوی رنگ و رو رفته که با خط سفید روش نوشته بود:

پانزده کیلومتر تا آزادکلا!

خدایا شکرت! واقعاً از ته قلب خوشحال بودم که تا شب نشده به روستا رسیدم. وحشت داشتم از اینکه توی تاریکی مطلق و توی اون جاده‌ی خلوت با اون جنگل ترسناکش رانندگی کنم.

تو همین فکرها و خداروشکر گفتن‌ها، گوشیم زنگ خورد. از روی صندلی برداشتمش، یه نگاه بهش انداختم و سریع جواب دادم:

- سلام، مامان من دیگه تقریباً رسیدم.

- سلام، خوبی؟ تقریباً؟ مگه چند ساعت راه تا اونجاست؟

یه نگاه کوتاه به ساعتم انداختم و گفتم:

- از وقتی راه افتادم تا حالا شده تقریباً پنج ساعت!

همین که اینو گفتم مامان با نگرانی پرسید:

- یعنی تو هر دفعه باید این مسیر و بری و بیای؟ دختر خطرناکه! مگه مجبور بودی اونجا رو واسه تدریس انتخاب کنی؟ همین شهر خودمون مگه چش بود؟

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یه صدایی از پشت موبایل گفت:

- عاقبت جوگیری همینه!

همین که صدای مهتاب رو شنیدم خواستم جوابشو بدم؛ اما مامان قبل از من بهش تشر زد:

- برو کنار ببینم چی دارم میگم!

 صدای مهتاب که قطع شد، مامان دوباره شروع کرد به سفارش و نصیحت و دیگه اونقدر حرف زدیم که چشمم خورد به یه تابلوی جدید:

«ورودی آزادکلا!»

بالاخره یه نفس راحت کشیدم و بعد از اینکه به مامان اطمینان دادم رسیدم، گوشی رو قطع کردم. دیگه کاملاً تاریک شده بود؛ اما چراغ‌های روستا باعث می‌شد کمتر بترسم.

قرار بود مستقیم از جاده‌ی اصلی برم سراغ آقا نوید که بابا معرفیش کرده بود تا خونه‌ای که اجاره کرده بودم رو نشونم بده. آقا نوید یکی از رفیق‌های بابا بود که یه جورایی واسطه‌ی اینجور کارا بود. تا جایی که می‌دونستم توی چند تا روستا مسئول اجاره‌ی خونه‌های خالی بود و این وسط یه چیزایی هم به خودش می‌رسید. من که تا حالا ندیده بودمش؛ اما مامان مدام می‌گفت چشماش هی*زه!

خب خداروشکر جنسمونم جور شد! بخشکی شانس…

ناخودآگاه شالمو جلوتر کشیدم و با دقت به آدرسی که داشتم نگاه کردم. بعد از یه جاده‌ی خاکی، به آسفالت رسیدم و تعداد خونه‌ها بیشتر شد. فکر کنم ساعت از هشت گذشته بود که بالاخره رسیدم و شماره‌ی آقا نوید رو گرفتم. بعد از یه مکالمه‌ی کوتاه گفت الان میاد و منم تو این فرصت یه نگاه به اطراف انداختم.

پرنده پر نمی‌زد. جاده‌ی روستا کاملاً خلوت و چراغ بیشتر خونه‌ها خاموش بود. چقدر زود می‌خوابیدن!

وقتی بیشتر نگاه کردم متوجه شدم جلوی یه مسجد ایستادم. در اونم بسته و کاملا ساکت و چراغ‌هاش خاموش بود؛ اما حضورش بهم آرامش می‌داد. همینطوری که تو حال و هوای مسجد بودم و داشتم از لایه‌ی نرده‌ی درش به حوضش نگاه می‌کردم، یهو حس کردم یه نفر از خیابون رفت توی حیاط مسجد و درش رو بست!

جا خوردم، انقدر سریع اتفاق افتاد که اصلاً شک کردم کسی رو دیده باشم.

این وقت شب کی می‌رفت مسجد؟ اونم وقتی هیچکدوم از چراغ‌هاش روشن نبودن؟ اصلاً متوجه نشدم طرف زن بود یا مرد. با خودم گفتم شاید یه بنده خدایی کارش به اون بالایی گیر کرده، تو خلوت اومده دعا ‌و گریه. زیاد توجه نکردم و اومدم به مکاشفاتم ادامه بدم که با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد یه بار رفتم اون دنیا و برگشتم!

پشت شیشه یه مرد نسبتاً چاق با چشمای ریز و صورت سرخ داشت بهم نگاه می‌کرد. اگه مامان آمارش رو نداده بود، حتماً فکر می‌کردم جنی چیزیه! اصلاً حرفای مامان ردخور نداشت، همین اول کاری داشت قورتم می‌داد! حالا منم بدون آرایش با یه شال قرمز به جنازه بیشتر شباهت داشتم تا آدم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شیشه‌ی ماشین رو کشیدم پایین و سلام کردم.

- سلام دختر آقا محسن! خوبی؟

- ممنونم، تشکر. حال شما خوبه؟

- خوبه خوب!

رمضانی "خوبه خوب" رو یه جوری گفت که حس کردم موهای تنم سیخ شد! مرتیکه انگار قرعه‌کشی بانک رو برنده شده بود!

سعی کردم به روی خودم نیارم:

- خب... آقای رمضانی می‌شه راهنمایی کنین؟

- آره، الان شلوار می‌پوشم میام!

وقتی رمضانی رفت تازه دیدم یه شلوار گشاد و راه‌راه پاشه و همچین تند و سریع هم رفت تو خونه. چه عجله‌ای هم داشت! خب نمی‌شد قبل از اینکه من برسم اون شلوارتو بپوشی؟ کلاً یه چیزیش می‌شد اون مرد.

پوفی کردم و دوباره روم رو برگردوندم. ته خیابون یه موتور داشت رد می‌شد. خب خداروشکر یه آدمیزاد اونجا پیدا شد. صدای موتور باعث شد حس کنم تو محله‌ی جِن‌ها پارک نکردم.

همین‌جوری که نگاهم رو خونه‌ها می‌چرخید، صدای پای رمضانی رو شنیدم و می‌خواستم سرم رو برگردونم که یهو نگاهم به یه نکته‌ی مهم خورد و وقتی دقت کردم متوجه شدم درست دیدم...

درِ مسجد با قفل و یه زنجیر نازک بسته شده بود!

پس اون یارو چجوری رفته بود تو مسجد؟ نکنه دزد بود؟ آخه تو مسجد چی واسه دزدیدن پیدا می‌شد؟

- چرا راه نمیوفتی دختر؟

با صدای رمضانی پریدم، اصلاً نفهمیدم کی اومد تو ماشین رو صندلی شاگرد نشست.

- الان می‌رم!

همون‌جوری که استارت می‌زدم بالاخره نگاهم رو از مسجد گرفتم. نمی‌دونم چرا الکی وحشت کرده بودم، چه دزد بود چه یه آدم معمولی دلیلی نداشت بترسم، با من که کاری نداشت؛ اما در کل داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که حدسم درست بود، اون روستا دَر و پیکر درست حسابی نداشت!

از خونه‌ی رمضانی تا جایی که برام پیدا کرده بود فقط پنج دقیقه راه بود. تو محله‌ی بالایی روستا و بین یه حسینیه و چند تا خونه. باز خوبه یه دوربین مدار بسته و یه اتاق نگهبانی هم داشت که باعث می‌شد تنهایی خُل نشم از ترس! آخه مینا خانوم نونت نبود آبت نبود، تدریس تو روستای دورافتاده‌ت چی بود؟

- خب دختر، این خونه صحیح و سالم تحویل تو، چیزی هم خواستی به من زنگ بزن.

آره حتماً!

- چشم. فقط ببخشید، این نگهبان بیرون تا صبح همین‌جاست؟

انگار رمضانی فهمید از فضای خوفناک روستای داغونشون ترسیدم، چون یه نیشخندی زد که نزدیک بود با پا برم تو صورتش!

- نترس آقا سینا همین‌جاست، بعضی شبا هم کمال میاد جاش می‌مونه.

دیگه نپرسیدم کمال کیه، فقط سرم رو تکون دادم تا زودتر شرش رو کم کنه! وقتی رفت تازه تونستم یه نفس راحت بکشم و به حیاط خونه نگاه کنم که فقط چند قدم اولش تاریک بود؛ اما خوشبختانه چراغ‌های روی سکو اطراف خونه رو روشن کرده بودن.

خونه‌ی اجاره‌ای جدیدم کلی در داشت. آشپزخونه، اتاق خواب، هال، دستشویی و حمامش، همشون در جدا داشتن و هر کدوم رو می‌خواستی باید از رو سکو رد می‌شدی.

فکر کنم این رمضانی پای بساط بود وقتی داشت به بابا قول می‌داد یه خونه‌ی خوب واسم پیدا کنه! آخه اسم اون‌جا رو می‌شد گذاشت خونه؟

دوباره صدای مهتاب اومد تو سرم و این دفعه بهش حق دادم. آخه کدوم آدم عاقلی خونه و اتاق و شهر خودشو ول می‌کرد میومد اون‌جا؟ حالا اگه نصفه شب دستشویی لازم می‌شدم کی جوابگو بود؟

با نگرانی رفتم جلو و کتونی‌هام رو درآوردم.

رمضانی چمدونم رو گذاشته بود روی سکو. با هزار بدبختی حرکتش دادم و بعد از اینکه کلید انداختم و وارد هال شدم اونم با خودم کشیدم و مثل فشنگ در رو قفل کردم.

با روشن شدن چراغ یکم خیالم راحت شد. خونه‌ی نقلی و قشنگی بود. از اون خونه‌ها که خاطرات بچگی رو زنده می‌کنه.

یه هال بیست متری با دو تا فرش قرمز و خوشگل که کل فضای هال رو گرفته بود. شیشه‌های پنجره و در ورودی‌ام رنگی و جنس در از چوب بود که مشخص بود تازه رنگ شده. تنها بدیش این بود که از بین شیشه‌های رنگی آبی و قرمز و سبز می‌تونستم حیاط رو ببینم.

پوف! خب حداقل اینجوری اگه دزد میومد می‌فهمیدم، چقدرم که کاری از دستم برمیومد، تهش میومد هر چی داشتم بار می‌زد منم می‌فرستاد اون دنیا دیگه!

به خودم نهیب زدم که از این فکرای مزخرف نکنم، انگار خودم داشتم خودمو می‌ترسوندم، دزد کجا بود آخه؟ بعدشم مگه نگهبانی اینجا برگ چغندره؟ و خب این همه همسایه، خب حداقل چهارتا جیغ رو که می‌تونستم بکشم!

دیگه سعی کردم به این چیزا فکر نکنم. اول یه پیام واسه مهتاب فرستادم و گفتم که مستقر شدم، بعدشم مستقیم رفتم سراغ رخت‌خوابایی که گوشه‌ی اتاق روی هم چیده شده بود. خوشبختانه همشون تمیز و بوی مواد شوینده می‌دادن، با این حال من پتوی مسافرتی خودمو از چمدون کشیدم بیرون و روش پهن کردم. تشک رو یکم عقب‌تر از میز تلویزیون انداختم که بتونم خودمو با فیلم و سریال مشغول کنم.

حوصله‌ی باز کردن چمدونم رو نداشتم، این کارو گذاشتم واسه فردا؛ اما بدجوری گشنم بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کارد بخوره به اون شکمت! حالا چه‌جوری می‌خوای از رو سکو رد بشی؟ کاش می‌شد معمار خونه رو پیدا کنم.

با هر جون کندنی بود دوباره قفل در رو باز کردم و مثل برق رفتم طرف آشپزخونه.

درش قفل بود!

دِ بیا! دوباره برگشتم و کلید رو از قفل هال بیرون کشیدم. همه‌ی اون کارها رو با استرس انجام می‌دادم و همش حواسم به حیاط بود تا کسی خفتم نکنه.

پلاستیک گوجه، خیار و پیاز تو دستم و گذاشتم رو کابینت. آشپزخونش خیلی کوچولو و در و دیوارش سیمان بود. یه چراغ زردِ لاجونم داشت که چشمام رو داشت درمی‌آورد، ای بمیری رمضانی!

با هر زوری بود گوجه و خیارم رو خرد کردم، دستامو شستم و با حالت دو برگشتم تو هال و سریع در رو قفل کردم.

واقعاً مبهوت اون همه شجاعتم شدم!

بعد از غذا دیگه حالی واسم نمونده بود، از صبح فعالیت و بعدشم پنج ساعت رانندگی... حسابی خسته بودم. لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو، صدای تلویزیونم بلند کردم و مشغول تماشای فیلم شدم؛ اما دیگه اونقدر خوابم میومد که توجهی بهش نداشتم. کم کم چشمام گرم شد و با وجود استرس کمی که داشتم، خوابم برد.

*

نمی‌دونم چند دقیقه از خوابیدنم می‌گذشت که با سر و صدا از خواب بیدار شدم.

عجب غلطی کردم تلویزیون رو روشن گذاشتم. دستم رو کشیدم رو زمین تا کنترل رو پیدا کنم. خاموشش کردم و دوباره خواستم بخوابم که باز متوجه‌ی سر و صدا شدم! واسه یه لحظه فکر کردم مامانه که طبق معمول از شش صبح افتاده تو آشپزخونه و کار می‌کنه؛ اما بعد یادم اومد کجام و مهم‌تر از همه تنهام!

با وجود ترس، به شدت خسته بودم، حتی نمی‌تونستم چشمامو باز کنم و سعی کردم به جاش گوشامو تیز کنم.

صدا از آشپزخونه بود! انگار یکی داشت ظرف‌ها رو خیلی آروم جا به جا می‌کرد.

چه دزد ابلهی! جا قحطی بود؟ اما دزد چه جوری رفته بود اون تو؟ من که در رو قفل کرده بودم! به محض اینکه این موضوع یادم اومد، صدا هم قطع شد. تو عالم خواب و بیداری به خودم گفتم لابد ظرف‌ها رو بد چیده بودم و جا به جا شدن.

دوباره سعی کردم بخوابم.

بیخیال دنیا، مینا، تهش مردنه دیگه!

پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم.

*

صبح با صدای گنجشک و رفت و آمد ماشین از جاده و سر و صدای حرف زدن بیدار شدم. خداروشکر ساعت هنوز هفت بود و وقت داشتم. دست و صورتمو شستم و موهامو با کش بستم. یه صبحونه‌ی مختصر خوردم و آماده شدم تا برم سمت مدرسه. قرار بود روز اول فقط با محیط آشنا بشم و از فردا کارمو شروع کنم. از صبح تو سرم فقط حروف انگلیسی می‌چرخید و واسه آموزش به بچه‌ها ذوق داشتم.

اون ماه تولد بیست و پنج سالگیم رو گرفته بودم و حالا دیگه حس می‌کردم یه خانوم کاملم. یه خانوم معلم! هرچند که کارمو با معرفی یه آشنا پیدا کرده بودم؛ اما خب تو این زمونه کی می‌تونست بدون آشنا کاری از پیش ببره؟ در هر صورت قرار بود همه‌ی تلاشمو بکنم و از اون لحظه مستقل و قوی باشم.

همون‌طور که مقنعم رو سر می‌کردم یه نگاه به اتاق خوابم انداختم. شب قبل وقت نشده بود.

هرچند که اونجا چیز خاصی نداشت. یه کمد قدیمی دراز و یه فرش فیروزه‌ای و یه پنجره‌ی بزرگ رنگی که پشتشم باغ صاحب‌خونه بود!

آخه اونجا هم جا بود خونه ساختن؟ فقط اون باغ مخوف رو کم داشتم!

از اتاق اومدم بیرون و توی آینه‌ی کوچیکم مقنعم رو صاف کردم. موهای تازه رنگ شدم با یه فرق محکم بسته شده بود، صورتم هیچ آرایشی نداشت و کبودی کم رنگ زیر چشمام تو ذوق می‌زد.

حوصله‌ی آرایش نداشتم؛ اما برای حفظ ظاهر یه دستی به صورتم کشیدم و تهش کیفم رو از تو اتاق برداشتم. دیگه کاملاً حاضر بودم و با هیجان و استرس تازه می‌خواستم کفشامو بپوشم که چشمم خورد به در آشپزخونه.

حس کردم دستام تو یه ثانیه یخ بست. در آشپزخونه نیمه باز بود!

بیخیال بستن بند کتونیم شدم. از پام درش آوردم، از سه تا پله دوباره رفتم بالا و در آشپزخونه رو بیشتر باز کردم. شک نداشتم دیشب در آشپزخونه رو قفل کردم، شاید قفلش خراب بوده و باز شده.

سریع کلیدم رو درآوردم و امتحان کردم؛ اما اون بارم مثل دفعه‌ی قبل در قفل شد. چند بار تکونش دادم تا مطمئن بشم و با نگرانی دوباره قفل و باز کردم و وارد آشپزخونه شدم.

خداروشکر اونقدر کوچیک بود که کسی نمی‌تونست توش قایم بشه، فقط یه نگاه سرسری به پشت در انداختم و بعد چشمم خورد به جا ظرفی که روی سینک بود.

همه‌ی ظرف‌ها بیرون و روی هم ردیف شده بودن! یکم به مغزم فشار آوردم، دیشب همشون شسته و مرتب تو جا ظرفی بودن.

ترسم هر لحظه بیشتر می‌شد. آخه یعنی چی؟ یکی یواشکی اومده تو خونه و مستقیم رفته تو آشپزخونه تا ظرف‌ها رو واسم مرتب کنه؟ شایدم یکی فهمیده تازه واردم خواسته اذیتم کنه.

با این فکر اخمام رفت تو هم. من می‌دونم و این آقا نوید! اینم خونه بود که واسم پیدا کرد؟

با عصبانیت در آشپزخونه رو بستم ولی قفلش نکردم، کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. جالب این‌جا بود که تو خیابون کسی نبود جز همون آقا سینا که یه مرد پا به سن گذاشته بود و داشت با کنجکاوی نگاهم می‌کرد. پس سر و صداهای صبح مال کی بود؟!

یکم مکث کردم برای استارت زدن و بالاخره از ماشین پیاده شدم و مستقیم رفتم سمت اتاق نگهبانی. بیچاره آقا سینا چشماش گرد شد تا منو دید. خودمم حس می‌کردم نارنجک بهم وصله که اون‌جوری می‌رم سمت اتاقک.

- سلام، خسته نباشی.

- سلام دخترم، درمونده نباشی. کاری داری بابا؟

اگه کاری نداشتم که این‌جوری شبیخون نمی‌زدم!

- بله، می‌خواستم بپرسم شما که تمام شب این‌جایی ندیدی کسی بره تو خونه‌ی من؟

- منظورتون خونه‌ی آقای جمالیه؟

جمالی دیگه چه کوفتیه؟ آها صاحب خونه!

سرمو تکون دادم و گفتم:

- بله، همون.

- والا دخترم من تموم شب رو بیدار بودم، جز وقتی که خودت رفتی داخل دیگه کسی رو ندیدم.

- شما مطمئنی؟

- آره بابا جون، خیالت راحت باشه.

آره واقعاً خیالم راحت شد! پس این یارو چه جوری اومده بود تو خونم؟ از باغم که نمی‌شد اومد، چون وقتی تو حیاط بودم متوجه شدم یه خونه هم پشت باغ هست و چند نفرم توش زندگی می‌کنن.

فکرم خیلی مشغول شده بود؛ اما دیگه چیزی نگفتم و رفتم طرف ماشین. وقتی داشتم سوار می‌شدم یه پسر هفده هجده ساله از کنارم رد شد. یه جوری نگاه می‌کرد حس کردم یه جونوری چیزیم! ای خدا لعنتت کنه رمضانی!

تا مدرسه راه زیاد بود. تو راه بابا هم بهم زنگ زد و یکم صحبت کردیم؛ اما از دسته گل دوست عزیزش چیزی بهش نگفتم. هنوز که اتفاقی نیفتاده بود، نباید همون اول کار می‌ترسیدم و جا می‌زدم. آقا سینا می‌گفت کسی رو ندیده اون اطراف، پس گزینه ی دزد منتفیه. شایدم واقعا دارم توهم می‌زنم.

دستی به پیشونیم کشیدم و پیچیدم تو یه کوچه‌ی خلوت. حالا دیگه کمابیش بچه‌ها رو با روپوش مدرسه می‌دیدم و فهمیدم که نزدیکم. زیاد طول نکشید که رسیدم و درست دم مدرسه ماشینو نگه داشتم. اونجا تعداد بچه‌ها یکم بیشتر بود و یه جوری به دویست و شش قدیمی و قراضه‌م زل زده بودن که حس می‌کردم سوار بنزم. اون ماشینو بابا با کلی قرض خریده بود و حالا هم دست خودم بود. هرچی اصرار کرده بودم که دست خودش باشه و لازمش ندارم قبول نکرد، منم که از خدا خواسته قبول کردم و اون لگن رو با خودم آوردم. قصد داشتم وقتی پول جمع کردم هر جوری شده عوضش کنم. فقط ظاهرش سالم بود وگرنه هر دفعه به یه بهانه تعمیرگاه بود.

یه نفس عمیق کشیدم و در ماشین رو بستم.

خدایا به امید تو...

*

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مراسم معرفی خیلی طول نکشید. خانوم صالحی معاون مدرسه منو با محدود معلم‌های دیگه آشنا کرد و بعدش یکم در مورد روش تدریس و قوانین ‌و چیزهای دیگه صحبت کردیم، بعدشم قرار شد از روز بعد تدریس و شروع کنم.

داشتم بال درمی‌اوردم. دیگه کلا قضیه‌ی اتفاقات تو خونه رو فراموش کرده بودم. با خوشحالی تو مسیر برگشت برای خونه خرید کردم و تو یخچال کوچیک آشپزخونه چیدم. حالا که حال و هوام عوض شده بود دیگه فضای آشپزخونه هم برام ترسناک نبود. حتی نردبونی که یه گوشه گذاشته بودن و به پشت بوم می‌رسید.

دروغ که کنترل نمی‌ندازه همین‌جوری ببند!

سریع از آشپزخونه رفتم بیرون. گوشتی که سرخ کرده بودم و با خودم بردم تو هال و جلوی تلویزیون نشستم. تا بعد از ظهر فیلم دیدم و با موبایلم ور رفتم. دیگه وقتی چمدونم و خالی کردم و لباسا و وسایلم و چیدم شب شده بود.

فوری رفتم تو هال و در و قفل کردم. نفسم به زور درمیومد. موندم چرا اونقدر ترسو شده بودم، همش حس می‌کردم چند نفر قراره به خونه حمله کنن!

بازم تلویزیون و روشن کردم و صداشم بردم بالا تا کمتر بترسم، پتو رو کشیدم رو خودم و به امید اینکه فردا قراره روز خیلی خوب و هیجان انگیزی باشه خوابیدم.

*

خداروشکر شب و راحت خوابیدم. صبحم سرحال یه دوش سرسری گرفتم و رفتم تو اتاق تا لباسمو بپوشم. حوله رو محکم پیچیده بودم دورم و یکی یکی لباسامو می‌پوشیدم.

حالا انقدر بخور تا قد یه بشکه شی! تو اون یکی دو سال حسابی پرخوری کرده بودم، پهلو و شکمم داشت بهم دهن کجی می‌کرد و فحش می‌داد.

خب کمتر بخور، تو آدم بشو نیستی!

با غرغر داشتم لباسمو می‌پوشیدم که از دستم افتاد، با حرص خم شدم تا برش دارم که با حس یه درد شدید و ناگهانی بالای قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام دادم دراومد!

با صورت درهم صاف ایستادم و دستمو گذاشتم رو قسمتی که درد داشت. انگار یکی با مشت کوبیده بود بهم. اصلا یادم نمیومد چرا اون‌جوری شده. با بدبختی تیشرتمو پوشیدم و رفتم تو هال و آینم و برداشتم. تیشرتمو یکم کشیدم پایین و با دیدن یه کبودی پررنگ پایین‌تر از گردنم آینه از دستم افتاد!

با وحشت دوباره آینه رو برداشتم و به کبودی نگاه کردم. یه هاله‌ی پررنگ و گرد رو پوست سبزه‌ام خودنمایی می‌کرد! اونقدر ناجور بود که بیشتر از چند ثانیه نتونستم نگاهش کنم. مونده بودم تو خواب با چی کشتی گرفتم که اون بلا رو سر خودم آوردم!

ظاهرش به کنار چون کسی جز خودم نمی‌دید؛ اما دردش خیلی اذیتم می‌کرد. حتی حس می‌کردم با هر بار نفس کشیدن دردشو حس می‌کنم. وقتیم رسیدم مدرسه و کارمو شروع کردم اصلا نمی‌ذاشت تمرکز کنم.

از همون روز اول داشتم گند می‌زدم، فقط امیدوار بودم هنوز نیومده اخراج نشم! موقع تدریس اصلا نمی‌تونستم به دردم فکر نکنم و وقتی تایم کلاس تموم شد یه نفس راحت کشیدم و بعد از خداحافظی با بچه‌ها از کلاس رفتم بیرون.

- مینا جون!

با صدای ترانه، یکی از معلمای جوون مدرسه سرمو برگردوندم. یه لبخند کوچیک بهش زدم و وقتی رسید بهم دست دادیم.

- کلاست تموم شد؟

- آره.

- خوش به حالت، من که باید یه ساعت دیگه برگردم خونه.

- ریاضی درس می‌دی، درسته؟ اهل همین روستایی؟

- آره، یه ساله ریاضی درس می‌دم، همین‌جا به دنیا اومدم؛ اما درسمو دانشگاه تهران خوندم!

حس کردم تو لحن ترانه یه ذره غرور و خودنماییه، انگار فارق التحصیل دانشگاه هاروارده!

به زور لبخند زدم؛ اما فقط باعث شد قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام تیر بکشه! ای بمیری با اون طرز خوابیدنت!

- چیشد؟

- هیچی، از صبح یکم معدم درد می‌گیره!

- پس زودتر برو استراحت کن، فردا می‌بینمت.

بعد از خداحافظی از ترانه برگشتم خونه. اون دو روز قد دو هفته گذشته بود. شاید واسه‌ی این‌که قبلاً هیچوقت تنها زندگی نکرده بودم و عادت کردن بهش واسم سخت بود. عادت کرده بودم صبحانه و ناهار و شامم آماده باشه و همیشه دورم شلوغ باشه واسه همینم نازک نارنجی شده بودم.

آره، همینه! بیخودی داشتم همه چیو بزرگ می‌کردم، مطمئنم یه مدت که می‌گذشت به همه چی عادت می‌کردم.

به سختی لبخند زدم و سعی کردم با نگاه کردن به گل و باغچه‌ی حیاط مشغول شم، بعدشم یه سرکی به خونه‌ی پشت باغ کشیدم و وقتی صدای بازی و جیغ بچه از توش شنیدم خیالم راحت شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...